ارسالها: 7673
#31
Posted: 21 May 2012 17:53
فصل هفده
فريد در حالي كه ليوان نوشابه اش را سر مي كشيد گفت : سعيد تلفن كرد .قرار گذاشتيم بعد از ظهر همديگر را ببينيم .
- مي توانستي دعوتش كني بيايد خانه. بعداز ظهر من نيستم.
- كجا قرار است بروي؟
- مادر مهماني دعوت دارد . سايه تنهاست مي خواهيم كمي شنا كنيم .
- فكر خوبي است . تو كجا قرار گذاشتي؟
- همان پاتق هميشگي.
آرام با به ياد آورد كه اولين بار فريد را در آن جا ملاقات كرده است . آيا فريد آن روز را به خاطر داشت ؟ديگر چه اهميتي دارد . تمام آن روز ها و خاطره ها فقط براي او زنده بود . براي فريد فقط روز هايي بود كه گذشته اند و هيچ چيز مهمي در آن ها جود نداشته تا در ضميرش نگاه دارد .
- خوب شد كه سايه با سايه قرار گذاشتي و الا تو هم حوصله ات سر ميرفت .
- من به شنا كردن عادت داشتم ؛ چند ماهي مي شود كه فرصتي پيش نيامده بود
- مني دانستم . دفعه ي بعد خانه ي استخر دار مي خرم !
فريد وقتي با نگاه سوال برانگيز آرام رو به رو شد ، از گفته ي خود پشيمان گرديد. در نگاه آرام مي خواند كه دفعه ي ديگري وجود نخواهد داشت.
* * * *
سعيد در حالي كه قطعه اي كيك به دهان مي گذاشت گفت : چه خبر ؟ با زندگي جديد چه كار مي كني ؟
بد نيست ! تو چي نمي خواهي ازدواج كني ؟
- حالا فرصت دارم . اول بايد از تجربيات تو استفاده كنم .
- دستم انداختي ؟
- شوخي كردم . ميانه ات با نسيم چطور است ؟ نكنه مثل آن وقت ها به هم مي پريد ؟
- مدام در حال مشاجره ايم .
- وآرام ؟
- فريد شانه هايش را بالا انداخت و گفت : روابط عالي .
- خوشحالم . تو و آرام خيلي به هم مي آييد . بچه ها هميشه به تو در اين مورد غبطه مي خورند .
- ما فقط با هم دوست هستيم .
سعيد يا ناباوري به فريد نگاه كرد و گفت : باور نمي كنم .
- اين هم يكجور زندگي است .
- در نوع خودش آره ! اگر آرام خسته شد چه كار مي كني ؟
- آرام دختر صبور و فهميده اي است . به من هم علاقه دارد .
- شايد به خاطر پولت باشد.
- آن قدر پدرش پول دارد كه نيازي به ثروت من نداشته باشد.
- شايد منتظر فرصت مناسب است تا جدا شود . اين خودخواهي تو را مي رساند ، كه راجع بع آرام اين طور صحبت كني.
- اگر مي خواست برود تا حالا رفته بود .
- مي ترسم يك روز بفهمي كه دير شده باشد !
- من به فكر الآن هستم آينده زياد مفهومي ندارد .
سعيد متعجب بود كه چه طور فريد ، دختر زيبا و خوبي مثل آرام را رها كرده و به زني بي پروا و خودسر دلبسته است .
- كمي از خودت حرف بزن از بچه ها چه خبر ؟
- زياد ياد تو را مي كنند . يك روز قرار بگذاردور هم جمع شويم . سپس مكثي كرد و افزود : چند وقتي است تصميمي گرفتم .مي خواستم اولبا تو در ميان بگذارم .
- خوب است چه تصميمي؟
- مي خواهم ازدواج كنم .
- به به مبارك است حالا طرف كيست ؟
- مشكلم همين جاشست راستش نمي توانم با خانواده اش در ميان بگذارم .
- چرا مگر چه جور خانواده اي دارد .؟
- خانواده اي فوق العاده خوب ! و به همين خاطر مي ترسم پا پيش بگذارم .
- چرا برعكس حرف مي زني؟ اگر خوبند نبايد مشكلي داشته باشي . مي خواهي من با آنها حرف بزنم؟
- اين كا را انجام مي دهي؟
- با كمال ميل ! مي داني تو بهترين دوست من هستي. و تا چه حد به خوشبختي تو علاقه دارم .
- ممنونم!
- نگفتي چه كسي است ؟ من ديده ا نكند دختر ترشيده ي همسايه قبلي است ؟
- مگر خبر نداري او هم شوهر كرد .
- بيچاره چقدر كشته مرده ات بود . او را هم از دست دادي .
- اما تو او را خوب مي شناسي.
- چرا مثل دختر ها ناز مي كني نكند مي خواهي از من خواستگاري كني؟
- رضايت تو شرط است.
فريد خنديد و ناگهان خاموش شد. خيره به سعيد نگريست . مي خواست از نگاه سعيد بفهمد كه حدسش درست است يا نه .
- سايه !
- همين طور است .
- فريد با خشم گفت : چند وقت است ؟
- چي چند وقت است ؟
- منظورم آشنايي تو با سايه است .
- اشتباه نكن تو كه منو خوب مي شناسي .
- بله خوب مي شناسم نمك خوردي ، نمكدان شكستي .
- خواستگاري كه جرم نيست .
- جرم نيست . اما تو از من سوءاستفاده كردي .
- تو هميشه هر طور كه دوست داري فكر مي كني . من و سايه به هم علاقه منديم .
- فريد برخاست و گفت : سايه بي جا كرده با تو . من هالو نيستم.
- فريد اشتباه نكن .
اما فريد به سرعت از رستوران خارج شد .
سعيد با ستاسف سرش را تكان داد و با خود اندشيد : فريد هنوز خيلي بچه است! نمي دانم آرام چه طور با او سر مي كند !
آرام و سايه سر حال از آب تني كه كرده بودند ، در حال خوردن آب ميوه بودند .آرام گفت : امروز سعيد با فريد قرار داشت
- خبر دارم .
- از كجا مي دانستي ؟
- سعيد قرار است امروز راجع به خودمان با فريد صحبت كند.
- آه چه جالب تبريك مي گم.
- زياد مطئن نيستم.
- از چي ؟
- از فريد .
- دليل مخالفت فريد ممكن است بابت چه چيز باشد؟
سايه با تمسخر گفت : تو از خصوصيات منحصر به فرد فريد خبر نداري .
- البته يك چيز هايي دستگيرم شده . ام سعيد بهترين دوستش است .
- باز هم فرقي نمي كند. فريد روي بعضي مسائل تعصب بي جا دارد .
- نبايد منفي بافي كني. فريد آن قدر ها هم سختگير نيست. ممكن است به او بر بخورد ، ولي زود تغيير عقيده مي دهد.
ناگهان فريد بدون اين كه در بزند وارد شد و نگاه تندي به سايه اندات . آن دو سلام دادند. فريد بدون اين كه جواب آن ها را بدهد گفت : حالا كارت به جايي رسيده كه قول و قرار مي گذاري و پيغام مي فرستي.
سايه با چهره اي رنگ پريده گفت : باور كن من پيغامي نفرستادم .
آرام برخاست و گفت : فريد چه شده ؟
فريد با خشم گفت : آن خائن در خانه ي من عشق و عاشقي راه انداخته ، اما كور خونده . سپس با اشاره به سايه گفت : تو هم حواست را جمع كن! وگرنه مي دان چه كار كنم .
- تو اصلا گوش نمي دهي . فقط توهين مي كني .
فريد به سمت سايه هجوم برد و گفت : همين كه هست. و كشيده ي محكمي به گوش سايه زد . آرام به كمك سايه شتافت و او را در آغوش گرفت .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#32
Posted: 21 May 2012 17:53
آرام گفت : بس كن فريد!
- بهتر است فكر سعيد را از ذهنت بيرون كني . وگرنه با من طرفي.
- وسپس از در خارج شد.
- سايه ناباورانه و خجالت زده اشك مي ريخت. آرام نمي دانست چه كار كند و چه عكس العملي نشان دهد . فريد سخت در اشتباه بود .از سويي به خود اجازه نمي داد در مسائل خصوصي آنان دخالت كند. آما سايه قبل از آن كه خواهر فريد باشد دوست او بود . آرام گيسوان سايه را نوازشكرد و گفت : نگران نباش همه چيز درست مي شود من با فريد صحبت مي كنم .
- اما سايه از برخورد فريد كه اهانت آميز بود رنجي سخت به دل گرفته بود .آرام ساعتي بعد بع خانه رفت . اندوه او از مشكل سايه و سعيد، پزيشانش مي كرد. روزش با كارهي فريد خراب شده بود . . فريد در اتاقش بود و صداي نواختن گيتار به گوشش مي رسيد. آرام متوجه شد فريد در مواقع ناراحتي به گيتارش پاه مي برد و خود را تسلي مي بخشد . آرام در زد . فريد گفت : بيا داخل.
- آرام در گوشه اي روي صندلي نشست . فريد گيتارش را كناري گذاشت .
- چرا قطع كردي ؟ گوش مي كردم .
فريد با نگاه سنگيني به آرام گفت : تو براي گوش دادن نيامدي.
- همين طور است .
- نمي دانم از كجا شروع كنم خودم هم گيج شدم . دوست ندارم خود را در كار هايي كه به من مربوط نيست دخالت بدهم ، اما سايه دوست من است . رفتار امروزت اصلا خوب نبود.
- حرف زدن يادش رفته . من با پدر درميان مي گذارم بايد بيشتر مواظب سايه باشند.
- خواهر كوچك تو اكنون براي خودش خانمي شده است. تو هنوز سايه را به چشم يك دختر بچه نگاه مي كني .
- چه كار بايد مي كردم ؟
- سايه بلاخره بايد ازدواج كند. چه بهتر با كسي كه مي شناسيد باشد. سعيد پسر خوب و قابل اعتمادي است .
فريد باز نگاه سنگينش را به او دوخت و گفت : من حاضرم با هر كسي ازدواج كند ،به جز سعيد.
- چرا ؟ چه دليلي براي حرفت داري؟
- سعيد از صميمت من سوءاسفاده كرد . خواهر من بايد مثل خواهر خودش باشد.
- همين طور است كه مي گويي. در غيز اين صورت صادقانه پا پيش نمي گذاشت و با تو مطرح نمي كرد. بلكه سايه را به جان پدر و مادرت مي انداخت. سعيد پسر مجوبي است .
- فعلا نمي خواهم راجع به اين قضيه فكر كنم .
آرام انديشيد : فريد اين گونه مواقع ترجيح مي دهد فكر نكند و رفتار خود را بدين وسيله توجيح كند.
- هر طور راحتي .
- مي خواهي برويم سينما ؟
- تو كه اهل سينما نبودي .
- چون روز تورا خراب كردم مي خواهم تلافي كنم.
- به خاطر من لازم نيست . هرطور دوست داري و راحتي.
- خيلي خوب ! من خودم هم مي خواهم بروم . حالا موافقي ؟
آرام با خنده گفت : به خاطر تو موافقم.
* * * *
آرام با شيراز تماس گرفت، زيرا پدر و مادر چشم به راه بودند . و مادر هم با خانم فرخي تماس گرفت و دعوت خود را ياد آوري كرد. آرام اشتياق زيادي براي رفتن به خانه داشت. به خصوص كه فرصتي پيش آمده بود تا به آن جا برود و وسايل شخصي اش را جمع كند .
فريد هر روز براي صرف نهار به خانه مي آمد و اين يك عادت شده بود . آن روز آرام پرسيد فريد فكر مي كني بتوانيم دو سه روزي به شيراز برويم ؟ پدر و مادر خيلي منتظر ما هستند .
فريد لحظه اي انديشيد و گفت : بايد ببينم اوضاع كارم چه طوري است.
- كي به من خبر مي دهي؟
- فريد لبخندي زد و گفت : خيلي زود.
- فريد مي دانست كه نسيم آخر هفته همراه نازي به سفر مي رود. از بابت او خيالش راحت بود . سرانجام نسيم حرفش را به كرسي نشانده بود مي خواست به اين سفر برود. فريد به هيچ عنوان نتوانست مانع رفتن او شود.
- چند روز بعد فريد بليط هاي شيراز را روي ميز گذاشت و گفت : اين هم بليت براي شيراز. در ضمن براي عمه جان ، دكتر و لادن هم گرفتم . حامد گفت وقتي براي سفر ندارد.
- آرام با شادي غرور به بليت ها نگريست و گفت : واي ممنونم ! خيلي عالي شد ! بايد به مادر خبر بدهم. و با اين جمله به سمت تلفن رفت .
- فريد از اين كه توانسته بود او را شاد كند خرسند بود. اين تنها كاري بود كه در اين مدت توانسته بود براي او انجام دهد.
- آرام كمتر سفر با هواپيما را به طور دسته جمعي و پر هياهو ديده بود . فريد نيز از اين سفر راضي به نظر مي رسيد . سايه هنوز با فريد سر سنگين بود و چهره ي سردي به خود گرفته بود .
- آرام در طول سفر به ياد آورد كه آخرين بار چقدر سبك بال و آسوده راهي سفر شد و اكنون نا اميد و خسته و با احساسي دو گانه اي او را دربر گرفته بود . نمي توانست خود را فردي سعادتمند بداند . اگر چه با عشقي كه به فريد داشت ، نيمي از خوشبختي را دارا بود . آن دو روز هاي خوبي را با يكديگر گذرانده بودند. اما آن خلا پر نشدني بود . بايد قبول مي كرد كه فريد هيچ علاقه اي به او ندارد و از روي تعمد و ناچاري با او زندگي مي كند. اين افكار مانند خوره اي در رگ هاي تنش جريان داشت و يك لحظه او را آسوده نمي گذاشت و هر چند دقيقه يك بار زندگي خفت بارش را بر سرش مي كوبيد.
* * * *
استقبال پدر و مادر از آنان با قرباني كردن گوسفن صورت گرفت . آرام از رسيدن به خانه احساس آزادي مي كرد . مادر به كمك رباب خانم اتاق استراحت مهمانان را نشان داد و به آرام گفت : دخترم وسايلت را به اتاق خودت ببر ! فريد به همراه آرام چمدان ها را در آن جا نهاد .اتاق آرام كوچكو دلباز و دنج بود. دو قاب از اشعار حافظ و سه تار و سنتوري در كنج ديوار بود .
فريد – ساز سنتي دوست داري ؟
- خيلي ! استادم پدرم است .
- و اين همه كتاب را خوانده اي ؟
- تقريبا !
فريد كنجكاوانه به اتاق نگريست علاقه مند بود خيلي چيز ها بپرسد . به عكس اشاره كرد و پرسيد : چند ساله بودي
- شانزده ساله.
- كمي استراحت مي كنم اشكالي ندارد ؟
-
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#33
Posted: 21 May 2012 17:54
- هر طور راحتي . مي روم پايين ؛ شايد مادر نياز به كمك داشته باشد. سايه به تدريج از آن پيله اي كه به دور خود تنيده بود بيرون آمد و سر به سر همه مي گذاشت . لادن در آسمان سير مي كرد و امير در چشما همسر آينده اش چنان غرق بود كه كمتر متوجه اطرافش بود.
پدر از آرام خواست تا كمي حافظ بخواند .آرام كتاب را گشود با صدايي گيرا و خوش آهنگ به ماند آن كه فقط براي دل خود مي خواند ، چنين زمزمه كرد :
به مژگان سيه كردي هزاران رخنه در دينم
بيا كز چشم بيمارت هزاران درد بر چينم
الا اي همنشين دل كه يارانت برفت از ياد
مرا روزي مباد آن دم كه بي ياد تو بنشينم
فريد به چشمان مخور و مژگان بلند آرام خيره شد. گيسوان افشان و خوش حالتش در تلالو نور مانند ستارگان مي درخشيد . همه در سكوت گوشمي دادند. آقاي فرخي دست زدو بقيه به دنبالاو تشويق كردند.
خانم فرخي – خيلي خوب خواندي تا حالا به حافظ اين چنين با دل و جان گوش نكرده بودم .
آقاي فرخي – خانم اگر تو هم مانند عروسمان بتواني هر شب برايم شعر بخواني مي شوي شهرزاد قصه گوي من .
- پس چه كسي به كار هاي خانه برسد. سلطان محمود!
با شوخي آن دو صداي خنده در فضا پيچيد و فقط فريد به چشمان زيباي همسرش مرموزانه مي نگريست .
نزديك نيمه شب ، مهمانان براي خواب آماده شدند.فريد برخاست و به اتاق رفت. آرام در كنار پدر نشست و سر بر شانه ي او قرار داد . پدر در حالي كه گيسوانش را نوازش مي كرد گفت : دخترم اگر بداني چقدر جاي تو پيش ما خالي است . تنها دل خوشي من و مادرت ديدن خوشبختي توست .
آرام در حالي كه اشك مي ريخت گفت : پدر خيلي دوستان دارم. خيلي!
ببينمت چرا گريه مي كني سرت را بالا. بگير خوب شد.
سپس با دستمال گونه ي او را پاك مرد و پيشاني او را بوسيد . حالا بخند .بگو ببينم از همسرت راضي هستي؟
فريد خيلي خوب و مهربان است .
يك خبر خوب برايت دارم راجع به دانشگاه ؟
آفرين ! تو هميشه قبل از اين كه من حرف بزنم موضوع را مي فهمي . يك نفر پيدا شده كه حاضر است جايش را با تو عوض كند. آه پدر ممنونم اين بهترين هديه ي شما بود .
فريد كه با درس خواندن تو مخالفتي ندارد؟
نه فكر نمي كنم .
اول زندگي خصوصيت الويت دارد . بعد ادامه ي تحصيلت . مبادا اولي را دومي فكر كني.
خيالتان را حت باشد.
من هميشه خيالم از بابت تو راحت بوده است . دير وقت است بهت است بروي و استراحت كني . من هم مي روم بخوابم مادرت از صبح كلي از من كار كشيده.
پدر پيشاني آرام را بوسيد و برخاست و آرام نيز برخاست و به اتاق خود رفت . فريد روي صندلي كتابي را ورق مي زد . آرام لبخندي زد و گفت : اولين بار است كه مي بينم مطالعه مي كني .
زياد اهل مطالعه نيستم . سپس اشاره به اتاق كرد و گفت : فكر اينجا را نكرده بودم .
نا راحتي ؟
اگر تو نيستي ، من راحتم. مي توانم روي كاناپه بخوابم .
آرام رخت خواب فريد را آماده كرد . چراغ را خاموش كرد و در تاريكي اتاق لباسش را عوض كرد وبه درون رخت خواب خزيد .
فريد ساعت ها بيدار بود و به اتفاقات پيش آمده فكر مي كرد . به خوبي مي دانست كه در حق آرام ظلم مي كند . و تمام آن را چيزي جز وفاداري به نسيم نمي دانست . فريد خود را در موقعيت بدي مي ديد . در واقع قادر نبود از پس نسيم بر آيد و خانواده اش هيچ گاه حاضر به پذيرش او نخواهند شد . زيرا نسيم در مقايسه با آرام تقريبا هيچ بود . آرام با اصالت زيبا و خواستني بود ؛ در حالي كه نسيم بي هويت ، آشفته و خودخواه . اينها حقايق تلخي بود كه آن شب در اتاق آرام ، كه به فاصله چند نفس از او دور بود ، به خود اعتراف كرد و از حماقت و ناداني خود در شگرف بود.
*
*
*
ادامه دارد .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#34
Posted: 21 May 2012 18:00
فصل هیجده
آرام در حالي كه چادر ساهي به سر مي كرد ،گفت:اول مي رويم زيارت .
-هرچه تو بگويي . اين جا شهر شماست . راهنما خودت باش !
آرام نياز مبرمي در خود مي ديدتا به مكان روحاني برود و روح خسته اش را التيام ببخشد.
- چادر بهت مي آيد. اما بايد خوب رو بگيري.
- كاري مي كنم كه تو هم من را نشناسي و گم كني .
- تو هر كاري بكني من گمت نمي كنم . حالا مي بيني .
آرام وقتي پا به هرم گذاشت، بغض چند ماهه را فرو ريخت و و به راز و نياز پرداخت. با خود انديشيد: اين جا از پدر و مادر و همه كسي بيشتر به انسان آرامش مي دهد. خدايا كمكم كن ! تا خوب باشم. راه درست را نشانم بده! خيلي خسته ام ! خسته ! پريشاني ام را از من بگير! من را از اين عشق نفرين شده رها كن! قدرت تصميم به من بده!
فريد در كناري چشم به آرام دوخته بود. خستگي و درماندگي آرام برايش عذاب آور بود. اگر مي توانست قدم پيش مي گذاشت ، او را از زمين بلند مي كرد و اشك روي گونه هايش را پاك مي كرد . اما پا هايي چون سرب و انديشه اي سمج و مبهم او را در زنداني تاريك و بدون هيچ روزنه اي در بند كشيده بود.
بعد از ظهر آن روز به اتفاق به حافظيه رفتند ؛ عكس گرفتند ، خواندن فاتحه ، گرفتن فال و صرف شام در هتل بزرگ شهر ، يكي از روز هاي خوش به ياد ماندني براي آنها باقي ماند .
هنگام صرف شام چند جوان به طرف ميز آنها آمدند و شروع به سلام و احوال پرسي كردند. پدر فريد را به آنها معرفي كرد و آرام نيز آنها را هم كلاسي خود خواند . سپس آن سه جوان به فريد تبريك گفتند و از آن جا دور شدند .
فريد – همكلاسي ها خوش تيپي داري .
- از بچه هاي درس خوان و مودب دانشگاه به حساب مي آيند.
- آن يكي كه قدش بلند تر بود اسمش چه بود ؟
- بهرام!
- درست حدس زدم همان خواستگار سمج!
- خواستگار سمج سابق در ضمن يكي از سرمايه داران شيراز هستند. (آرام عمدا جملهي آخر را گفت ، تا عكس العمل فريد را ببيند. )
- هيچ وقت به بهرام فكر كردي؟
- اولا بگو تو از كجا مي داني ؟
- سايه يك چيز هايي تعريف مي كرد . البته براي مادر من هم شنيدم . حالا تو جواب بده؟
- من راجع به هيچ مردي جدي فكر نكردم،فقط.....
حرف خود را ناتمام گذاشت .
فريد مي دانست آن استثنا او بود . ترجيح داد موضوع بحث را عض كند. اما حسادتي در وجودش زبانه كشيد . بي شك آرام از اين كه او را بر اين پسر ترجيح داده در دل احساس ندامت مي كند.
آن شب آرام چمدان را گشود تا وسايلشان را جمع كند. فريد براي خواب آماده مي شد . آرام گفت : فريد اگر اشكالي ندارد ، من چند روز بيشتر اينجا بمانم .
فريد لحظه اي جا خورد و سپس پرسيد : چه طور تصميم به ماندن گرفتي ؟مگر اتفاقي افتاده ؟
- نه بايد وسايل شخصي ام را جمع مي كردم ، كه اين چند روزه فرصت اين كار پيدا نشد . درثاني بايد مسئله ي انتقالي ام را حل كنم . . چون ترم قبل مرخصي گرفتم ، بايد از ترم آينده سر كلاس ها حاضر بشم .
- خوب!
- خوب ، اگر بمانم مي توانم به كار هايم رسيدگي كنم .
فريد لحظه اي انديشيد . در واقع نمي خواست آرام را تنها بگذارد . نوعي ترس از باز نگشتن آرام در دلش لانه كرد |، اما هيچ دليل و بهانه اي براي نماند آرام نيافت . تصوير خواستگار سمج در ذهنش پديدار گشت . به ناچار گفت : فقط چند روز.
* * * *
بازگشت بدون آرام براي فريد كسل كننده بود. از اين كه به تنهاي راهي خانه مي شد ، دلگير بود. كار هاي زيادي در تهران داشت . تا چند روزآينده نيز نسيم باز خواهد گشت . به نسيم انديشيد نمي دانست .كه چرا ديگر آن آتش سوزنده و اشتياق غريبي را كه نسبت به او داشت در خود حس نمي كرد . تا چندي قبل حاضر بود به خاطر نسيم دست به هر كاري بزند. اما اكنون بي تفاوت و سرد به باز گشت او فكر مي كرد . اوايل حتي براي چند ساعتي قادر به دوري و بي خبري از او نبود، اما اكنون خوشحال بود . كه با به سفر رفتن او مي تواند نفس راحتي بكشد . غرغر هاي بي پايانش هيچگاه تمامي نداشت و يقينا هنگام بازگشت موضوعي براي سرزنش پيدا خواهد كرد و باز مي دانست آن موضوع بي ارتباط با آرام نيست .
* * *
بودن در خانه كنار پدر و مادر اندكي از آلام روحي اش كاست . از تنهايي در خانه خموش به تنگ آمده بود و به تدريج زندگي يي كه نا خواسته برگزيده بود برايش كابوسي جلوه مي كرد . شب هاي بي پايان تنهايي و روز هاي پر كشش انتظار تمام آن چيزي بود كه در اين مدت چشيده بود . شايد اگر مي توانست مشكلش را با كسي در ميان بگذارد اين گونه در خود فرو نمي رفت . تنها راه ممكن در حال حاضر ، ماندن و نقش بازي كردن است . اكنون نزد خانواده اش به سر مي برد ، مي ديد كه تا چه اندازه با روان خود بازي كرده است . و با ادامه ي زندگي بروز آن در آينده بيشتر خواهد شد.
* * * *
مادر از جدايي دخترش چون كودكي مي گريست و آرام بي قرار تر از مادر اشك مي ريخت. پدر به آن دو دلداري مي داد . مي گفت : با خوشحالي از يك ديگر جدا بشويد . انشا الله چند ماه ديگر براي جشن ازدواج اميربه تهران مي آييم .
با تمام اين حرف ها آرام نگران و بي قرار از آنها جدا شد . پدر از وداع دخترش سخت آشقته بود. آيا چيزي در زندگي آرام وجود داشت كه او را اين گونه افسرده و غمگين نشان مي داد ؟ غمي كه در چشمان دخترش پديدار گشته بود ، سنگين و خاموش چنان لانه گزيده بود كه به هيچ كس اجازه ي پرسشي را نمي داد .
فريد در سالن فرودگاه بي صبرانه در انتظار آرام بود .آرام با ديدن او دست تكان داد . زماني كه به يكديگر رسيدند، دستان هم را فشردند. فريد نگاهي نوازشگر بر او افكند كه آرام به درستي معناي آن را نمي دانست . آرام در خانه با دسته اي گل سرخ در گلدان و ميز غذايي آماده رو به رو شد .
- امروز دست پخت كدام رستوران را مي خوريم ؟
- بيشتر از اين خجالتم نديد. طبق معمول رستوران سر خيابان.
- آرام سرش را تكان داد و گفت : فكر كنم بهتر است دست پخت تو باشد.
- حالا كه اين طور شد يك روز كبابي بپزم كه كيف كني .
- به قول مادرت ، آقايان فقط مي توانند كباب بپزند.
- مادر تجربه اش زياد است .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#35
Posted: 21 May 2012 18:01
آن شب آرام تب شديدي كرد . تمام تنش درد مي كرد . ساعت از نه گذشته بود . نمي دانست چه كار كند . مي ترسيد تا صبح حالش بد ترشود. مسكن خورد ، اما هيچ اثري نداشت . قدرت راه رفتن را در خود نمي ديد . گوشي تلفن را برداشت و به زحمت شماره گرفت .
سايه و خانم فرخي سراسيمه خود را بهاو رساندند و به نزديك ترين بيمارستان منتقل كردند . سايه نزد آرام ماند. خانم فرخي جرات آن را كه از فريد بپرسد كجاست در خود نمي ديد . به خانه تلفن كرد هيچ كس جواب نداد . ساعت دوازده شب بود . مدام با خود تكرار مي كرد : فريد كجا ممكن است رفته باشد ؟
صبح ، سايه ، آرام را به خانه برد . خانم فرخي در خانه در انتظار آنان نشسته بود . آرام ضعف شديدي داشت به محض رسيدن به خانه به خواب عميقي فرو رفت .
سايه آهسته به مادر گفت : شما چي فكر مي كنيد ؟
غقلم به جايي نمي رسد نگران آرام هستم .
سايه تو خبر داري فريد كجا رفته ؟ چرا ديشب منزل نيامده ؟
نه ! مادر ، از كجا بايد بدانم!
خانم فرخي به سمت تلفن رفت و شماره گرفت در همان حال گفت : احتمالا الآن به دفتر رسيده .
فريد از آن سوي خط با شنيدن صداي مادر گفت : سلام ! چه عجب ! مادر يادي از ما كردي؟
- عجب به جمالت . كجا تشريف داشتيد ؟
- خوب معلوم است خانه .
- خانه ! من ديشب تا حالا خانه ي تو هستم .
فريد لحظه اي جا خورد و نمي دانست در جواب مادر چه بگويد .
- چه طور ؟ خانه ي ما بوديد ؟
فريد لحظه اي اندشيد شايد آرام حرفي زده است و مي خواهد او را ترك كند.
- نگفتي كجا بودي ؟
- ديشب با آرام حرفم شد آمدم بيرون.
- بي جا كردي ! چطور دلت آمد آرام را تنها بگذاري .
- اتفاقي افتاده آرام طوري شده ؟
- آرام بيمار است . ديشب را هم در بيمارستان گذراند .در حال حاضر هم خواب است .
فريد با صدايي گرفته فقط توانست بگويد : الآن خودم را مي رسانم .
و تلفن را قطع كرد . لحظه اي چند سرش را در ميان دستانش فشرد . در خود احساس شرمساري مي كرد . اگر اتفاقي رخ مي داد هرگز خود را نمي بخشيد. برخاست و با شتاب به طرف خانه حركت كرد.
فريد به اتاق آرام پا نهاد . او در خواب عميقي فر رفته بود . دستان آرام را گرفت . هنوز تب داشت . با صدايي محزون گفت : آرام من هستم فريد.
آرام با خستگي چشمانش را گشود و با بي حالي گفت : تو هستي !
- متاسفم . آرام با لبخندتلخي گفت : چه خواب خوبي بود !
- چه خوابي ديدي ؟
- خواب مارال ! داشتم در جنگل گردش مي كردم .
- خواب زيبايي ديدي! آرام چه اتفاقي افتاده ؟
- آرام با بي حالي سرش را تكان داد و گفت : نمي دان .!
- فريد احساس كرد آرام تمايلي براي حرف زدن ندارد . روي او را كشيد و گفت : كمي استراحت كن ! من بيرون هستم . مطمئن باش تنهايت نمي گذارم .
- فريد نزد مادر رفت و گفت : مادر بهنر است به دكتر سخاوت خبر بدهيد، شايد چيزي سر در بياورد.
- فكر بدي نيست حتما تلفن مي كنم .
فريد كلافه و عصبي به اتاق خود رفت . عادت به ديدن آرام پر شور و پر تحرك و صحبت هاي شيرين او داشت. در گوشه و كنار خانه جايش را خالي مي ديد.
مادر در زد و وارد اتاق شد. با كنجكاوي به زواياي اتاق نگريست . آنگاه گفت : اين جا اتاق توست ؟
- چه طور ؟
- مي بينم كه اتاق مجردي داري ! چه طور دو تا جوان اين طور زندگي مي كنند . ؟
- من اين طور راحت ترم .
- كم كم دارم مشكوك مي شوم . سپس لبهي تخت نشست و گفت ؟ فريد اينجا چه خبر است؟ تو با آرام اختلاف داري ؟ مشكلي برايتان پيش آمده ؟
- نه ! مادر ما با هم خوب هستيم .
- نمي دانم چرا دلم يك چيز ديگري واهي مي دهد. آن از ديشب ، اين هم از اتاق تو ! و آهي كشيد و ادامه داد : آرام ضعف اعصاب دارد . البته تشخيص دكتر بود . ديشب تا صبح هذيان گفت . اگر اتفاقي برايش بيفتد ، جواب پدر و مادرش را چه طور بدهم ؟ فريد ! كاري نكن بد بخت بشوي ! زندگي خودت را خراب مكن .فريد بر خاست و گفت : شما اگر دخالت نكنيد ، ما خوب هستيم. هيچ مشكلي نداريم .
- من كي دخالت كردم ! تا مي آيم حرف بزنم ، اين حرف ها را بارم مي كني . اما گفته باشم واي به حالت اگر دروغ گفته باشي حالا خود داني . ( و از اتاق خارج شد.)
روز سوم حال آرام رو به بهبودي رفت . رسيدگي و مراقبت هاي خانم فرخي و سايه باعث شد تا سريع تر بر بيماري اش فائق آيد و قواي از دست رفته اش را باز يابد . دكتر سخاوت به عيادتش آمد .اما تشخيصي نداد ، متفكرانه به نظر مي رسيد. عمه پ.ران و لادن چند بار به ديدنش آمدند. آرام از آنها خواسته بود تا به پدر و مادرش حرفي نزنند . فريد لحظه اي از خانه بيرون نمي رفت . مگر براي خريد. روز چهارم به حمام رفت سر حال تر به نظر مي رسيد. خانم فرخي آرام را به خانه ي خود برد تا چند روزي استراحت كند. آرام از اين كه فريد ناگريز شود در كنار او بماند چندان تمايلي به رفتن نداشت . اما فريد نيز اسرار به رفتن و ماندن در آنجا داشت .
فريد همان شب به ديدار نسيم شتافت . نسيم با ترش رويي در را به روي او گشود. وگفت : باز كجا بودي ؟ دفتر كه نبودي . اين جا كه سر نمي زني . چه جوري بايد پيدايت كنم ؟ بايد مي آمدم در خانه تان !
فريد با بي حوصلگي گفت : آرام مريض بود نمي توانستم تنهايش بگذارم .
يك زن مريض به درد نخور! چرا تكليفش را روشن نمي كني؟
او نه مريض است ، نه به درد نخور.
- اوه اوه چه جالب ! مگر خودت نگفتي مريض است ؟
- آمدم بهت بگويم نگران نباشي ، مادر در خانه ي ما بود نمي توانستم بيرون بيايم . شك مي كرد .
- بلاخره چي ؟
- الآن هم خانه ي مادرم هستيم . خيلي خوش مي گذرد بهتر بود اينجا نمي آمدي كه يك وقت مادر جانت شك نكند.
- نسيم سربه سرم نگذار يكخورده انصاف داشته باش.
- انصاف ! چهار روز است از تو بي خبرم ، جرات اين كه از كسي بپرسم را نداشتم . تو چرا انصاف نداري ؟ من آنقدر بي ارزش شدم كه تو زحمت تلفن كردن را به خودت ندادي .
فريد مي ديد نسيم راست مي گويد اما آنقدر نگران حال آرام بود كه هيچ توجهي به زمان گذشت آن نداشت. اكنون بر حسب وظيفه به نسيم سر زده بود. . در غير اين صورت باز دلش نمي خواست به آنجا برود .
سينا چه طور است ؟ حالش خوب است ؟
اين جواب حرف من نشد .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#36
Posted: 21 May 2012 18:02
- جواب تو واضح بود . گرفتار بودم . فريد تو چند ماه از من مهلت خواستي ، بايد بداني مهلتي كه دادم رو به اتمام است بهتر است اين مطلب را گوشزد كنم
- فريد با خستگي گفت : كاري نداري ؟
- از اول كاري با تو نداشتم امشب مهمان دارم .
- كي هست ؟
- بچه ها خودت كه مي داني نوبت مهماني من بود . اگر دوست داري بمان .
- نه ممنون بايد بروم خداحافظ.
او بدون اين كه منتظر جواب نسيم باشد از در بيرون رفت. نسيم متفكرانه در آينه به خود نگريست. حلقه اي از موهاي بلوندش را روي صورتش مرتب كرد. فريد تغيير كرده بود .او حتي نخواست بپرسد دوستانش چه كساني هستند. اويل فريد به مهماني هاي او حسادت نشان مي داد . ، هرگز او را در مهماني ها تنها نمي گذاشت . . با خود انديشيد . بايد حواسم را بيشت جمع كنم . اگر اين طور پيش برود فريد را خيلي زود از دستخواهم داد .
* * * *
آن شب آرام در حالي كه شالي به دور خود پيچيده بود در زير دخت ناروني نشسته بود . سايه به كنارش آمد و گفت : سردت نيست ؟
نه هوا خوب است .
چرا درفكري ؟ تا تو را به حال خودن مي گذارند در خودت فرو مي روي . مي توانم بپرسم چرا ؟
چرا نمي دانم !
تو اين طور نبودي ! دوست دارم من را به چشم يك دوست ببيني نه خواهر شوهر.
تو هميشه دوست من هستي .
خوشحالم كه اين را مي شنوم . با فريد چه طور هستي ؟
فريد مرد خوبي است .
فقط همين ؟خوب است ؟ تو خوشبخت نيستي ؟
من نمي توانم به همه دروغ بگويم بايد با كسي حرف بزنم . خوشحال مي شم آن يك نفر من باشم .
مشكل من به گونه اي است ك نمي توان حتي با لادن صحبت كنم . من نمي توان بفهمم منظورت چيست ؟
آرام بعد از مدتي سكوت گفت : فريد هيچ علاقه اي به من ندارد در واقع با اجبار با من زندگي مي كند .
نه اين راست نيست . فريد تو را دوست دارد اين چند روزي كه بيمار بودي نگرانت بود . من فريد را هيچ وقت اين طور نديدم .
شايد باورش سخت باشد امام ما در واقع زندگي زناشويي نداشتيم. فريد همان شب ازدواج رفت . گفتن اين حرف نزد ديگران خنده آور است . چطور مي توانم خود را مضحكه ي مردم كنم.
سايه با ناباوري به نگريست . اگر آرام را به درستي نمي شناخت او را دروغ گويي بيش نمي دانست .
- اين حقيقت تلخي است كه بايد بداني . رابطه ي من و فريد دوستانه است . اين اصلا مهم نيست اما تا كي بايد تنها باشم ! با در و ديوار حرف بزنم . شب ها از ترس تنهايي كابوس ببينم . !
- آه آرام ! چطور به خودت اجازه دادي اينطور زندگي كني ؟ شجاعت و شخصيتت كجا رفته ؟ تو به خودت ظلم كردي .
- من عاشق فريثد هستم تا آخرين نفس مبارزه مي كنم . مي خواهم زماني كه مي روم پيروز باشم . نه يك شكست خوردهي احمق . فقط از تو خواهش مي كنم در اين باره با كسي صحبت نكن.
سايه در ميان هق هق گريه گفت : قول مي دهم آرام . تو خيلي خوبي .
*
*
* ادامه دارد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#37
Posted: 21 May 2012 18:03
فصل نوزده
نسيم در حالي كه گوشي تلفن در دستش بود آدرسي را يا داشت كرد . گفت : مطوئني ؟ همين خانه بود ؟ طبقه ي هشتم . خوب است . خيالت راحت باشد . نمي گذارم كسي بفهمه . خدا حافظ.
نسيم يك بار ديگر به آدرس نوشته شده روي كاغذ نگاه كرد و به نقطه اي نا معلوم خيره ماند . با گذشت 4 ماه هنوز خبري از جدايي نبود.سكوت او اندازه اي داشت . فريد به هيچ وجه به روي خود نمي آورد ؛ كه چه قولي به او داده است . در فرصتي مناسب اين آدرس كمك زيادي به او خواهد كرد .
با شروع ترم جديد آرام شور و هيجان وافري در خود مي ديد . اينك مي توانست وقت بيشتري را در بيرون از خانه سر كند و كمتر در تنهايي خود غرق شود . فريد بر خلاف آرام از مسئله ي رفتن به دانشگاه چندان خشنود نبود . از اين كه آرام در محيط دانشكده آزاد و راحت است و مي تواند دوستان خوبي پيدا كند ،رشك مي برد.
جشن ازدواج امير و سارا چند روز آينده برگزار مي شد . خانم فرخي سخت درگير سر و سامان دادن به كارهايي مربوط به جشن ازدواج بود . روز اول شروع كلاس ، فريد ، آرام را به دانشكده رساند . آرام با دختري محجوب و مهربان هم صحبت شد . او نيز متقابلا از آرام خوشش آمد. راحله چنان گيرا و محكم حرف مي زد كه آرام ناخودآگاه مجذوب او شد . زماني كه فريد به دنبالش آمد، آرام با اشتياق راحله را به فريد معرفي كرد . سپس براي صرف نهار به رستوران رفتند . فريد گفت : چه زود دوست پيدا كردي .
- در چنين محيطي ، همه با هم دوست هستند، اما راحله بيشتر به دلم نشست .
- به نظر دختر خوبي مي آمد.
- من هم همين عقيده را دارم .
فريد از نگاه آرام مي خواند كه از يافتن راحله بسيار مسرور است . آرام هر روز با اتومبيل خود به دانشگاه مي رفت و گاه راحله را در مسير پياده مي كرد و سر راه خريد نموده و به خانه مي رفت . فريد با وجود اين كه مي دانست آرام كمتر فرصت تهيه ي غذا و رسيدگي به كار هاي خانه را دارد ، بنابر عادت هر روز به خانه مي رفت و آرام مجبور بود به سرعت غذا را آماده كند . فريد از غذا هاي مانده خوشش نمي آمد و به دليل آرام نمي توانست از شب قبل غذايي تهيه كند. آرام كمي استراحت مي كرد و بعد از ظهر را به مطالعه مي پرداخت . بدين ترتيب روز هاي خود را مي گذراند.
* * * *
براي جشن ازدواج اميد و سارا ، آرام ، لباسي از ساتن شيري رنگ را كه پروانه به عنوان هديه ي عروسي برايش فرستاده بود ، به تن كرد . سرويس مرواريدش را كه هديه ي پدر فريد بود و با لباسش هماهنگي داشت ، به خود آويخت . گيسوانش را بالا ي سرش جمع كرد . اين آرايش مو بيش از حد به صورتش مي آمد. فريد آمد و يك راست به حمام رفت . آرام در اتاقش بود . ساعتي بعد فريد لباس پوشيده و آماده براي رفتن بود. به در اتاق آرام زد و گفت : حاضري ؟
آرام در را گشود و گفت : من خيلي وقت است كه حاضرم .
فريد نگاهي به سر تا پاي آرام اندخت و گفت : نكند شما عروس هستيد .
آرام خنديد و به دور خود چرخيد و گفت : اگر بد شدم بگو تا لباسم را عوض كنم .
مثل هميشه بي نقص.
آرام از تعريف فريد چهره اش گلگون شد و گفت : از تعريفت متشكرم .
جشن ازدواج اميد و سارا در همان هتلي بود كه جشن ازدواج آنان در آن برگزار شده بود. آن شب آرام خود را خوشبخت ترين عروس دنيا مي دانست. اما حالا چه؟ با نگاهي به فريد احساس غرور كرد . در ظاهر آن دو زوجي بي همتا بودند . هيچ كس با ديدن آن دو حتي ذره اي به خوشبختي آنان شك نمي كرد .
آرام با ديدن سارا براي نخستين بار حسادتي وجودش را فرا گرفت . اميد عاشقانه سارا را مي پرستيد . توجه او به همسرش چنان بود كه تمام دختران حسرت داشتن چنين همسري را داشتند و سارا مغرور اميد را به هر طرف مي كشاند. آن شب مهمانان زيبايي آرام را مي ستودند . اما او توجهي به آنان نداشت . او خواهان توجه يك نفر بود.
فريد گرم گفت و گو با مهمانان بود . هر از چند گاهي با نگاهي به آرام ، حضور خود را اعلام مي كرد .
سايه به همراه مردي حدودا 40 ساله با مو هايي جوگندمي و بسيار خوش لباس به نزد آرام آمد و آن شخص را دكتر فرهمند معرفي كرد ؛كه از اقوام آقاي فرخي محسوب مي شد و به تازگي از انگليس به ايران آمده بود .
دكتر فرهمند – من از ديدن شما كمي متعجب شدم . وقتي كسب اطلاعات كردم گفتند كه شما همسر فريد هستيد . من به فريد بابت داشتن چنين همسر زيبايي تبريك مي گويم .
- آه من آنقدر ها قابل تمجيد نسيتم اين لطف شما را مي رساند.
- آرام كمي به اطراف نظر انداخت. تا شايد بهانه اي براي رفتن از نزد دكتر بيابد ، اما دكتر همان طور خيره به او ، در پي گفت و گو بود . آرام براي آن كه حرفي زده باشد گفت : شما در انگليس زندگي مي كنيد؟ متاسفانه بله ! اوايل در آمريكا بودم . اما به دلايلي به لندن كوچ كردم.
- - پيداست چندان رزايتي نداريد .
- تا زماني كه آن جا هستم فكر مي كنم بهترين نقطه ي دنيا است. اما به محض پا گذاشتن به ايران عقيده ام عوض مي شود .
- با همسرتان آمده ايد ؟
- دكتر با لبخند گفت : من ازدواج نكردم .
فريد به كنار آرام آمد وبازوي او را گرفت و گفت : دكتر با همسرم آشنا شديد ؟
- افتخار آشنايي با ايشان سعادتي بود كه نصيب بنده شد.
- با اجازه تان .
او آرام را به سمت ديگر سالن هدايت كرد .
- چي مي گفتيد؟
- حرف خاصي نبود.
- حسابي درد دل مي كرديد .
- جشن ازدواج كه جاي درد دل كردن نيست .
- بارها گفتم من دوست ندارم با آدم هاي مجرد حرف بزني .
- من نمي دانستم كه مجرد است . درضمن به نظرم تو از بيماري حسادت رنج مي بري .
فريد با پوزخندي گفت :تما به تو !
- نمي دانم به كي ! اما حق نداري پيش ديگران به من توهين كني . من بچه نيستم كه بگويي با كي حرف بزنم و با كي حرف نزنم . از وقتي آمديم خودت مدام سرگرم خوش و بش با همه به خصوص با تمام خانم هاي حاضر در مجلس بودي.
- آداب معاشرت اين طور ايجاب مي كند .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#38
Posted: 21 May 2012 18:04
آرام در حالي كه بازوانش را از دست فريد رهايي مي بخشيد گفت : خوشحالم كه خودت جواب خودت را دادي . ني گذارم با اين حرف ها شبم را خراب كني .
سپس با سري افراشته به سوي ديگر سالن رفت . فريد مي ديد كه هيچ حقي روي او ندارد و اين آزار دهنده بود. او خود اين گونه خواسته بود و غرور بي جايش اجازه ي بيان واقعيت را نمي داد .
آن شب آرام در ظاهر مي خنديد ، اما از درون پر از درد و نفرت بود . يقين داشت كه فريد به او حسادت مي كند . اما چرا و به چه دليل ؟ آن شب دكتر براي بار دومين بار باب صحبت را با او گشود و آرام خود را ناگريز به پاسخ دادن مي ديد . اين بار عمه پوران به دادش زسيد . محمود آن شب با دختران گرم كرفته بود و از ترس برخورد با فريد ، سعي مي نمود در جايي كه آرام بود حاضر نباشد .
فريد تا آخر مجلس به او اعتنايي نكردآرام نيز با خنده و شوخي با ديگران مي خواست او را بيشتر آزار دهد . در راه بازگشت به خانه فريد چنان غضبناك بود كه آرام جرات آن كه چيزي بپرسد را نداشت . فريد همراه او وارد خانه شد و در را بهم كوبيد . آرام گوشش را گرفت تا صداي ناهنجار آن را نشنود . فريد دقايقي در چهره ي او خيره ماند و سپس با تمام قدرت كشيده اي به صورتش زد . آرام سرش گيج رفت وبه گوشه ايافتاد .صورتش داغ شده بود و مي سوخت . دستانش را به گردن برد و گردنبندش را با نفرت پاره كرد و با تحقير گفت : تو ديوانه اي ! از تو متنفرم !
- بهت اخطار داده بودم ، بهتر است با من بازي نكني . (وسپس از در خارج شد.)آرام همچنان روي زمين نشسته بود و به دانه هاي مرواريد كه در اطرافش ريخته بود و قطرات خوني كه از گوشه ي لبش مي چكيد خيره شد . نمي خواست گريه كند . از اين كار نفرت داشت . بايد عقيده هايش را در دل جمع مي كرد و به موقع آن را مانند توپي به صورت فريد مي كوبيد . آري او به انتظار آن روز نفس مي كشيد .
- آرام صبح عمدا از خانه خارج شد و در خيابان گشتي زد و سپس به خانه ي عمه پوران رفت . نهار را با آنها خورد. نزديك غروب به خانه آمد و كليد را چرخاند و در را گشود .كيفش را با بي اعتنايي روي مبل رها كرد . ناگهان فريد را در گوشه ي اتاق خيره بر خود ديد .
- آرام بدون توجه به اتاق خود رفت . فريد به دنبالش وارد اتاق شد و فرياد زد : كجا بودي ؟
- - به تو مربوط نيست .
- تو مي خواهي با حيثيت من بازي كني ، اما من نمي گذارم .
- تو معناي حيثيت را مي داني! اگر واقعا مي دانستي با من بازي نمي كردي .
- تو به اين مي گويي بازي! آبروي من و خانواده ام چه مي شود ؟
- اگر خيلي به اين حساسيت داري مواظب باش آبرويت طور ديگري نرود .
- بدان ! اين يكي هم به تو مربوط نيست .
- چه طور من حق ندارم بدان تو كجايي و چه كار مي كني ؟ اما تو اين حق را به خودت مي دهي .
- اگر بخواهي با من لجبازي كني ، بد تر از تو مي كنم .
- برو بيرون مي خواهم لباسم را عوض كنم .
- تا جواب مرا ندهي از اين جا تكان نمي خورم .
- تو زده به سرت .
صداي زنگ تلفن برخاست . فريد با حالتي مشكوك گفت : خودم بر مي دارم .
آرام در را بست و آن را قفل كرد.
لادن از پشت خط گفت : كيف پول آرام اين جا جا مانده ، مي خواستم زود تر بگويم نگران نشود . فريد تشكر كرد و گوشي را گذاشت . به در اتاق آرام زد . اما جوابي نشنيد . سپس گفت : در را باز كن ! مي خواهم حرف بزنم . آرام ! خواهش مي كنم . لحظه اي چند ايستاد . جوابي نيامد ، با مشت به در كوبيد و گفت : لعنتي .
لحظه اي بعد صداي بسته شدن در خانه به گوش رسيد .فريد رفته بود.
فريد ساعتي در خيابان ها گشتي زد . سرانجام در برابر جواهر فروشي ايستاد و با وسواس زيلد گوشواره هايي با نگين زمرد خريد . سپس به گل فروشي رفت و دسته اي گل تهيه كرد . هوا كاملا تاريك شده بود كه وارد خانه شد . آرام روي مبل نشسته بود و مجله اي را ورق مي زد . صداي موزيك مانع شنيدن صداي در بود . فريد پشت سرش ايستاد و گل را مقابل صورت آرام گرفت . آرام از جا پريد و با ديدن فريد در آن حال خنده اش گرفت
- لطفا قبول كن .
- در مقابل گل اراده اي ندارم .
- در مقابل يك كيك شكلاتي چه طور ؟
- در مقابل آن هم همين طور.
- بنابر اين بهتر است چاي را آماد كني.
آرام گل ها را گرت و درون گلدان گذاشت و چاي ريخت . فريد پشت ميز نشست و تكه ي بزرگي از كيك را براي خود و آرام گذاشت .
آرام با تبسم به حركات فريد مي نگريست .
- قبل از خوردن كيك مي خواهم اين هديه را از من قبول كني .
وسپس جعبهي كوچكي را روي ميز نهاد . آرام نمي دانست كه بايد قبول كند يا نه ! اما چهره ي مضحك فريد او را به خنده وا مي داشت . او مثل پسز بچه اي سرتق كه از مادرش تقاضاي بخشش مي كرد ، به نظر مي رسيد .
آرام جعبه را برداشت و آهسته آن را گشود با ديدن گشواره هها گفت : آه ! فريد خيلي ريباست ! تو خيلي با سليقه اي .اما من نمي خواهم ولخرجيكني .
- تو به اين مي گي ولخرجي ! در ضمن اميدوارم از ته دل من را بخشيذه باشي .
- سعي ميكنم . كمي سخت است .
- حداقل اميدوار باشم .
آرام برخاست و گوشواره ها را در مقابل آينه به گوش كرد .موهايش را با سنجاقي بست ، تا جلوه اش بيشتر شود. فريد پشت سرش ايستاده بود به دقت او را نگاه مي كرد . آرام لحظه اي احساس كرد فريد به او نزديك مي شود . برگشت و رو در روي فريد قرار گرفت . لحظه اي چند ، آرام نفس هاي گرم فريد را روي صورتش حس كرد . صورتش را برگرداند و به اتاقش گريخت . فريد دست بر پيشاني اش كشيد . آرام همانند جريان برق او را گرفته بود .اا كه به او دست داده بود . شيرين و چسبناك بود . فريد به حقيقت دردناكي در درونش اعتراف نمود . او داشت خود را در مقابل آرام مي باخت . بهانه گيري ديروز و سردرگمي امروز را چيزي جز عشق نمي ديد . پس نسيم چه بود ؟ اما حالا مي ديد عشقبه نسيم هوسي بيش نبود . آرام ذره ذره در وجودش رخنه كرده و ريشه دورانده بود . او عاشق آرام بود و نسيم همان نسيم زود گذر جواني و حماقت بود .
آرام تا نيمه هاي شب بيدار بود . هنوز سوزش نفس هاي فريد صورتش را مي سوزاند . باز ميديد به اشاره اي خود را باخته و نفرت و كينه اش مثل حبابي در هوا تركيده . فريد شوهرش بود و همين كلمه باعث مي شد تا حركات او را توجيح كند. او به خوبي درك مي كرد كه همين حس تملك در فريد باعث ميشد حركات او را توجيح كند.
*
*
*
ادامه دارد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#39
Posted: 21 May 2012 18:09
فصل بیست و بیست و یک
نسیم تمام وسائل بوفه فرانسوی اش را شکست . فرید در کناری نظاره گر حرکات دیوانه وار او بود . نسیم نفس زنان خود را روی مبل رها کرد و بعد از دقایقی با چشمانی گرد شده رو به فرید گفت : خوشت آمد ! تمام اینها را با پول تو خریده بودم . ببین چجوری شکستم ! لذت بردی ! شش ماه تمام است که داری من را می رقصانی . کو دو سه ماهی که قول دادی ؟ من می روم در خانه ات واقعیت را به پدر و مادرت می گویم.
فرید با تاسف در چهره نسیم نگریست . چه گونه تا کنون واقعیت وجود او را ندیده بود ! به مانند آن که پرده ای از برابر دیدگانش کنار رفته باشد . چهره واقعی معشوق را می دید.
نسیم با خشم گفت : به چه زل زدی ! خیلی عجیب غریب شدم ! تو من را دیوانه کردی . باید هم اینطور نگاه کنی.
_بس کن. خجالت بکش ! دست از این کارها بردار!
_باید تکلیف مرا روشن کنی ! من خسته شدم . چرا نمی فهمی !
_ با این کارهایی که می کنی تکلیف خودت را روشن کردی.
_ به این راحتی که فکر میکنی نیست .
_ تو باید از خودت و رفتارت خجالت بکشی ! یک کم به فکر آن طفل معصوم باش!
_ به تو مربوط نیست . بچه خودم است . زندگی خودم است.
_ پس دست از سر من بردار!
سپس تکه ای از گیلاس شکسته را با نوک کفشش به کناری پرتاب کرد و از انجا خارج شد.
نسیم هاج و واج در میان بلورها و کریستال های زیبایی که با هزاران سختی تهیه کرده و خریده بود وا رفت . رفتارهای فرید همان بود که روزی از آن بیم داشت. فریدی که به یک اشک او سر درد می گرفت و به یک اشاره او به پایش می افتاد حالا از او خسته شده و به دنبال همسر و خانه ای برای زیستن می گشت. نسیم تمام اینها را به وضوح می دیدو می دانست . اما زندگی بی بند و بارش فرصت زیستن همانند مردم عادی را از او گرفته بود . او عاشق مهمانی ، لباس ، لوازم آرایش ، فال قهوه ، موسیقی و مسافرت بود. برای او فرزند و مادرش که بهانه ای برای جدایی ازشوهرش بودند معنایی نداشت . خوابیدن در هتل و یا خانه برایش لذت یکسانی داشت . غذای بیرون حتی در بدترین مکان را بهتر از غذای خانگی می دید . او دنبال خوشگذرانی و لذت دنیا بود . عشق و معنویات برایش مفهومی در بر نداشت . همسر اولش از او بریده بود و هرگز سراغی از او نگرفته بود . اما از دست دادن فرید دردناک بود . او به امید روزی زندگی می کرد که به عنوان عروس خانواده فرخی به همه کس معرفی شود . با خود اندیشید : این زن هر که هست باید خیلی زرنگ باشد که توانسته فرید را به سوی خود بکشاند و اینطور حواس او را پرت کند . اما وقتی مرا ببیند قبول خواهد کرد که جایی برای او وجود ندارد و فرید دیر یا زود به طرف من باز خواهد گشت .
نسیم با اعتماد به نفسی که به زیبایی خود داشت مطمئن بود که رقیب را میخکوب خواهد کرد. مرموزانه در آینه به خود نگریست و دستی به موهای آشفته اش کشید . او هنوز به طور کامل بازنده نبود . برگ برنده در دستش بود و باید به موقع آن را به زمین می زد.
فرید از این که دستاویزی برای فرار از دست نسیم یافته بود ، مسرور بود. به سمت خانه پیش می رفت تا آرام را برای گردش بیرون ببرد . از فکر بودن در کنار آرام احساس خوشی یافت .
_ این وقت روز آمدی خانه؟
_ می خواهم با هم بیرون بریم.
_ کجا؟
_ هر جا که دوست داری .
آرام لحظه ای اندیشید و سپس گفت : اگر بگویم قبول می کنی؟
_ قول می دهم.
_ پیش مارال
فرید کمی فکر کرد و گفت : نکند دوستی به این اسم پیدا کردی! خانه شان همین طرفهاست ؟
_ با دلخوری گفت : می دانستم قبول نمی کنی
_ واقعا می خواهی بریم؟
_ خیلی ! در ضمن فردا جمعه است ، می توانیم زود برگردیم.
_ موافقم برو حاضر شو !
آرام به سرعت حاضر شد و کیف دستی کوچکی برداشت . فرید گفت : هوا سرد است ، بهتر است لباس گرم بردااری
_ تو چی لازم داری؟
_ کاپشن و شلوار برداشتم.
فرید با سرعت از تهران خارج شد و در جاده های پر پیچ و خم با مهارت می راند . او عاشق سرعت بود.
_ کمی یواشتر رانندگی کن. عجله نداریم.
_ می ترسی؟
_ نه ! اما اگر کمی صدای موزیک را کم کنی و آهسته رانندگی کنی ، می توانیم از زیبایی جاده لذت ببریم.
_ سرعت و موزیک ! خیلی بهم می آیند . موافق نیستی؟ ( و در چهره آرام نگریست )
آرام فریاد زد : فرید مواظب جلو باش !
فرید لحظه ای تعادل اتومبیل را از دست داد و نزدیک بود به کامیونی که از رو بهرو می آمد برخورد کند.
_ گمان نکنم موفق بشوم مارال را ببینم.
فرید خندید و گفت : تو باید اعتراف کنی که می ترسی
_ خیلی خوب . می ترسم . حالا بخاطر خودت یواشتر برو.
_ فقط بخاطر تو ، چون می ترسی.
_ من نمی ترسم .فقط دوست ندارم به این شکل بمیرم . چه اشتباه بزرگی مرتکب شدم . خواهش می کنم برگرد خانه !
فرید با صدای بلند خندید و گفت : معذرت می خواهم ! فقط می خواستم سر به سرت بگذارم . ببین برایت نوار موسیقی اصیل پیدا کردم . میخواهی گوش کنی؟
آرام تبسمی کرد و گفت : تو که علاقه ای به این موسیقی نداشتی؟
_ چرا اتفاقا چند وقتی می شود که علاقمند شدم.
سپس نواری از داشبورد بیرون آورد و داخل ضبط قرار داد. نوای سه تاری که استادانه نواخته میشد گوش نواز بود.
_ فکر جالبی کردی ! راستش خیلی خسته شدم . احتیاج به هوای تازه داشتم .
_ از چی خسته شدی؟
_ از کارهای خانه ، کار دفتر و برو وبیا . تمام کارها روی سرم ریخته . تا امید از ماه عسل برگردد دست تنها هستم.
آرام به شوخی گفت : فکر میکنی واقعا در ماه عسل ، عسل می خورند؟
_ امتحانش ضرر ندارد.
آرام خود را به نشنیدن زد و گفت: امید عاشقانه سارا را می پرستد.
_ سارا همبه امید علاقه مند است . آن دو از کودکی به یکدیگر علاقه مند بودند.
_ عشق دو طرفه هیچوقت به بن بست نمی خورد.
فرید جمله آخر را در ذهنش مرور کرد. آرام به بن بست زندگی فکر می کرد و او به شورع آن . اما چگونه آن را بازگو کند. آیا آرام باور می کرد . نمی توانست سر در بیاورد که چرا در مقابل این دختر ، تا این حد خوددار و خاموش است . هراس از گفتن واقعیت و از این که آرام از محبت او به نفع خود استفاده کند همانند نسیم که مدام از عشق او نسبت به خود بهره برداری می کرد و آن را وسیله ای برای رسیدن به آرزوهای خود قرار می داد ، قلبش را به تلاطم می کشید . باید سکوت می کرد . آرام نیز یک زن بود . باز آن غرور بی جا ذهنش را پر کرد و خود را در حصاری پیچیده و محفوظ می دید ؛ که جز تعصب و غرور چیز دیگری نبود.
آرام در طول راه از خاطرات کودکی خود حرف می زد . فرید با علاقه و اشتیلق گوش می داد. می خواست بیشتر از آرام بداند . در واقع هیچ گاه تا آن زماندر صدد آن نبود تا همسرش را آنطور که هست ببیند وبشناسد.
آرام از این که آرزو داشت افسر رانندگی شود حرف زد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#40
Posted: 21 May 2012 18:36
آرام در طول راه از خاطرات کودکی خود حرف می زد . فرید با علاقه و اشتیلق گوش می داد. می خواست بیشتر از آرام بداند . در واقع هیچ گاه تا آن زماندر صدد آن نبود تا همسرش را آنطور که هست ببیند وبشناسد.
آرام از این که آرزو داشت افسر رانندگی شود حرف زد.
فرید با خنده گفت : آن وقت همه خلاف می کردند تا جریمه بشوند.
آرام متعجب گفت : چرا؟
_ شوخی کردم.
_ تو دوست داشتی چه کاره بشوی؟
_ تا پانزده سالگی آرزو داشتم راننده کامیون بشوم.
_ اتفاقا خیلی به تو می آید.
_ سیگار اشنو می کشیدم و سبیلم را تاب می دادم.
آرام به قیافه ای که فرید مجسم می کرد خندید و گفت : اما من افسر خوش تیپی می شدم.
_ خیلی از خودت تعریف می کنی .
آرام برای سر به سر گذاشتن فرید گفت : فرقی به حال من نکرده ، چون الان هم می توانم وکیل خوش تیپی باشم .
_ به نظر من تو الان یک خانم خانه دار خوش تیپ هستی . این خیلی قشنگ تر از اولی است.
_ نکند با کار کردن خانم ها مخالفی؟
_ نه ! اما از پیشرفت آنها می ترسم.
_ پیشرفت در زندگی خوب است ! چرا می ترسی؟
_ من دوست دارم زن متکی به مرد باشد .
_ این حرف تو کاملا طبیعی است و از خصوصیات همه آقایان به شمار می رود.
_ اگر یک زن به مرد متکی باشد ان وقت مرد تلاش می کند تا زندگی بهتری درست کند . امنیت دادن به خانواده در ذات مردهاست . در غیر اینصورت همه چیزها را رها می کند.
_ یعنی اگر زن قدرت بیشتری پیدا کند. مرد نسبت به مه چیز بی تفاوت می شود؟
_ یک چیزی در این مایه ها
_ معلوم می شود خیلی متعصبی .
_ کجا را دیدی!
فرید در کنار رستورانی اتومییل را متوقف کرد . در ان فصل سال کمتر اتومبیلی در جاده یافت می شود. رستوران گرم و دنج بود . فرید غذای مفصلی سفارش داد و هر دو با اشتهای زیاد غذا خوردند . ساعتی بعد به جاده فرعی رسیدند . جنگل در تاریکی ان شب مه آلود اندکی مخوف بنظر می رسید. دقایقی بعد کلبه نمودار شد . با شنیدن صدای اتومبیل اکبر آقا بیرون آمد. در کلبه را گشود و چراغ ها را روشن کرد و پس از احول پرسی به خانه خود رفت . فرید شومینه را روشن کرد و آرام چای درست کرد و آن شب مه الود در دل جنگل آن دو چون دو دوست صمیمی با یکدیگر گفتگو کردند و سپس در کنار آتش بخاری به خواب رفتند. تا کنون هیچ گاه یکدیگر را این چنین صمیمی و تا این حد نزدیک به هم نیافته بودند و این تما م خواسته های وجودی انها را تشکیل می داد.
صیح همراه نم باران اسب ها زین کردند و در طول جنگل به تاخت رفتند. زمانیکه باران شدید شد ناچار به بازگشت شدند . هر دو خیس از بارانبه کلبه پناه بردند . آرام موهایش را خشک کرد و لباس هایش را عوض کرد . طروات خاصی در چهره اش دمیده بود. فرید به گیسوان خیس و مواج آرام به حسرت می نگریست.
_ بهتر است کم کم راه بیفتیم.
_ اول باید نهار حسابی بخوریم .بعد راه می افتیم.
_ شکمو ! همیشه فکر غذا هستی .
_ اگر غذا نخورم چشمم جاده را نمی بیند.
_ تو همین طوری چشم بسته می روی ، وای به حالم اگر گرسنه هم باشی .
آن دو از اکبر آقا خداحافظی کردند . سپس فرید در نزدیک ترین غذا خوری استاد . باران سیل آسا می بارید . در راه بازگشت آن دو از زیبایی جاده لذت می بردند. جاده خلوت بود و کتر اتومبیلی به چشم می خورد . فرید گفت : بد نبود یک شب دیگر می ماندیم.
_ حتما پدر و مادر نگران شدند. آن قدر عجله کردیم که فرصت نکردم تلفن بزنم . خیلی بد شد.
_ لذت این جور سفرها به این است که یک دفعه تصمیم بگیریو بدون برنامه راه بیفتی.
_ بنابرین پدر و مادر نگران نیستند چون به عادت پسرشان کاملا آشنایی دارند.
_ آن وقت ها هم همینطور بودم . با بچه ها یک دفعه به سرمان می زد و از شمال یا جنوب سر در می اوردیم.
_ جنوب ؟ کجا رفتی؟
_ باور کن ! یک بار یکی از بچه ها بند عباس کار داشت ما هم همراهش رفتیم . هیچ کدام پول نداشتیم از بندر زنگ زدم به پدر که پول بفرستد.
_ چرا آدم وقتی ازدواج می کند ، دوستان خودشان را کنار می کشند؟
_ به نظر من چون زن لولو خورخوره است ! دوستان بیچاره هم می ترسند.
_ اتفاقا شوهر مثل هیولا می ماند ( و به تشبیه خود خندید(
_ من شبیه هیولا هستم؟
_ من چه طور شبیه لولو خورخوره ام !
فرید نگاهی جدی به آرام انداخت و گفت : تو یک کمی شبیه هستی !
_ خیلی بدجنسی از خودم نا امید شدم .
این بار فرید بود که لب های اویخته ارام می خندید.
فصل 21
راحله ! كجا مي روي ؟ مي خواهي برسانمت ؟
- نه آن جايي كه مي روم به درد تو نمي خورد .
- خوب كجاست ؟
- خانم خوشگل پولدار ، برو به زندگيت برس . لآن شور نازنازي ات مي رسد . آرام به اين طرز صحبت كردن راحله عادت داشت . او از زندگي آرام انتقاد مي كرد ومي گفت : تو اصلا مي داني درد چيست ؟ از درد و رنج بچه هاي بي سرپرست آگاهي ؟ دور و برت پر از آدم هاي شاد و بي دردند .
- خوب اگر نمي دانم تو يادم بده !
- خوشحالم كه بهت بر نمي خورد .
- من انتقاد پذيرم و فرصت جبران گذشته را در خود ميبينم .فكر نكن از زندگي اطرافيانم خشنودم .
آن روز آرام كلاس نداشت و در خانه كاري براي انجام دادن نداشت .- راحله خواهش مي كنم ! تو خيلي مشكوك به نظر مي رسي .
راحله در اتمبيل را گشود و نشست : دست پدر شوهرت درد نكنه عجب هديه اي تقديم عروسش كرده .
-با آن همه سروت اين كه چيزي نيست .
راحله خود، دختري خود ساخته بود . با داشتن 8 خواهر و برادر و زندگي در جنوبي ترين نقطه ي ايران ، اراده اي قوي و انديشه اي روشن داشت و با تلاش و كوشش به نقطه اي كه در آن قرار داشت، رسانده بود . پدرش پير مردي از كار افتاده و برادرانش هر كدام به سوي بد بختي خود رفته بودند . راحله با انتخاب شغل وكالت درواقع مي خواست از حقوقي كه خود فاقد آن بود دفاع كند و بدين وسيله به سياست روي آورد . اما در آرام با وجود متمول بودن انگيزه هايي به چشم مي خورد . او مي خواست خوب باشد اين مهم ترين اصل او بود .
آرام – خوب ! نگفتي كجا بروم ؟
- برو بالا ! شما ها كه سر بالايي را خوب مي رويد .
- خدا كند شوهر پولدار پيدا كني آن وقت مي دانم چه بگويم .
- خدا آن روز را نياورد !حالا راستي در خانه ي شما استخر هم هست ؟
- در خانه ي من نه . استخر كه چيز عجيبي نيست . كمي از حوض بزرگ تر است . عجيب آدم هاي ساكن در اين خانه ها هستند .
- مثل عمه ي جنابالي !
- غيبت نكن !
- آفرين ! غوره نخورده مويز شدي .
- كمال همنشين در من اثر كرد.
- نه خير ! ديگر نمي شود با شما بحث كرد . يادم باشد در كلاس از مقالهي شما ايراد نگيرم .
- آن بار كه مهلت ندادي بخوانم . مطمئن باش تلافي مي كنم .
- اگر سر استاد فرامرزي بود ، مي تواني . آخر او هم از من خوشش نمي آيد . با همديگر حسابي مرا بكوبيد .
- تو مقاله هايت بي نقص است . هيچ كس حتي استاد فرامرزي هم جرات انتقاد نخواهد داشت .
راحله در خيابان فرعي جلوي ساختماني قديمي و آجري دستور ايست داد . آرام به دنبال راحله پياده شد . دربان پير با ديدن راحله در را گشود . راحله حال او را جويا شد و گفت :خانم دكتر زندي هستند ؟
بله دفتر تشريف دارند.
آرام – اين جا مهد كودك است ؟
راحله به تابلوي بالاي ساختمان اشاره كرد .
آرام چنين خواند شيرخوارگاه ....
دكتر زندي زن جوان و خوش بر خوردي بود . او يكي از دوستان دوران كودكي راحله بود .
راحله – دكتر جان ! اجازه هست بچه ها را ببينيم .
- البته .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن