انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

Aram | آرام


مرد

 
دكتر زندي زن جوان و خوش بر خوردي بود . او يكي از دوستان دوران كودكي راحله بود .
راحله – دكتر جان ! اجازه هست بچه ها را ببينيم .
- البته .
سپس راحله مقداري پول از كيفش در آورد و روي ميز گذاشت و گفت : اينها كمك هاي مردمي هستند . البته چند نفر از معتمدان محل، قول هايي دادند كه قرار شد به زودي به آنها عمل كنند .
- براي تعميرات صحبتي نشد ؟
- چرا ! در اين باره قول هايي گرفتم .بسيار خوب خيلي زحمت مي كشي . سپس رو به آرام گفت : با وجود كمك هاي دولت و مردم كمبود ها فراوان است . اين بچه ها جزء سرمايه و آينده اي اين كشورند. همايت از آنان وقت زياد و پول زيادي را مي طلبد .
- شما بايد خيلي خوشبخت باشيد.داشتن اين همه كودك موهبت است .
- من عاشق شغلم هستم و همواره از اين كه خدا مرا در اين راه هدايت نموده سپاس گزارم .
آرام از جواني و خوش صحبتي و خوش فكري و حس انسان دوستي دكتر در تعجب بود .
در حياط آن جا كودكان در حال بازي و برخي از آنان در گوشه و كنار كز كرده و نشسته بودند . دختران زيبايي در پي نوازش دستي خود را به آنان مي ساندند و پسران كوچكي با چشمان حيران در جست و جوي غريبه اي بودند تا آشناي ديرنه ي آنها شود . آرام قلبش تير كشيد . دوست داشت گريه كند .
- راحله كاش مي شد چند تا از آنان را با خود ببرم . راحله ببين اين دختر چقدر قشنگ است . ببين چه پسر بچه ي با مزه اي است .
راحله آرام را در ميان مشتي عاطفه رها كرد و خود نظاره گر ترحم و اندوه آرام بود . در راه بازگشت لحظه اي چهره هاي معصوم كودكان از برابر ديدگانش كنار نمي رفت .
- راحله مي توانيم فردا هم بياييم ؟
- فردا كار دارم نمي توانم .
- مي خواهم برايشان هديه بخرم امروز نبايد دست خالي مي رفتيم .
- نگران نباش اين بار فرصت جبران داري .
آرام غمگين و آشفته بود . درونش مانند امواج دريا متلاطم بود فريد متوجه شد كه آرام مثل هميشه نيست . و حالت چشمانش طور ديگري شده .درواقع در خانه حضور داشت اما روحش جاي ديگري بود .
فريد – امروز دانشگاه خبري بود ؟
- نه چه طور ؟
- همين طوري مي خواهي برويم بيرون ؟
- حوصله ات سر رفته ؟
- نه به خاطر تو گفتم .
- ممنونم ! امروز كمي خسته ام .
فريد مدتي بود كه هر شب به خانه مي آمد و اين براي آرام كمي عجيب بود . هيچگاه در صدد كنجكاوي بر نمي آمد . چنين به نظر مي رسيد كه آن دو قرار پنهاني بسته بودند . و هر دو به اين پيمان احترام مي گذاشتند.
صبح آرام ميز صبحانه را چيد . دلشوره داشت . هر چند دقيقه يك بار به ساعت مي نگريست . فريد پشت ميز صبحانه نشست . آرام برايش چاي ريخت و در همان حال گفت : فريد مقداري پول لازم دارم .
- بسيار خوب ! چه قدر مي خواهي ؟
- از هميشه كمي بيشتر !
آرام ، دو روز بيشتر نبود كه از فريد پول گرفته بود . ردواقع فريد هيچ وقت اجازه نميداد تا آرام از او چيزي بخواهد . خودش زودتر متوجه ميشد و آن را روي ميز مي گذاشت . آرا هرگز از اين بابت در مضيقه قرار نداشت و همواره از اين كه فريد تا اين اندازه به او احترام مي گذاشت ، ممنون بود .
خريد به خصوصي داري ؟
تقريبا !
فريد دسته چكش را در آورد و مبلغي را روي آن نوشت . آرام براي نخستين بار از ثروتمند بودن همسرش خرسند بود. در اين گونه مواقع داشتن پول لذت بخش بود .
فريد در گوشه اي از خيابان ايستاده بود ، كه آرام اتومبيل را از پاركينگ بيرون آورد و حركت كرد . فريد بلافاصله به دنبالش به راه افتاد. او از اين كارنفرت داشت ؛ آرام اسرار آميز به نظر مي رسيد ، بايد سر از كارش در مي آورد . آرام در مقابل فروشگاه بزرگي ايستاد. و داخل فروشگاه شد . پس از نيم ساعت با چندين جعبه ي بزرگ خارج شد و آن ها را در صندوق عقب اتومبيل گذاشت و مابقي را روي صندلي جا به جا كرد . فرشنده ي فروشگاه او را در اين كار ياري كرد . سپس در مقابل قنادي ايستاد و چندين جعبه شيريني خريد . . بعد از طي مسافتي در خيابان فرعي ايستاد و داخل ساختمان بزرگ و قديمي شد . بعد از دقايقي به همراه چند مرد براي بردن جعبه ها بازگشت . فريد به تابلوي بالاي ساختمان نگاه كرد . شگفت زده لحظه اي ايستاد . صداي همهمه و شلوغي او را به محوطه كشاند . از لا به لاي ميله ها كودكاني را ديد كه همچو پروانه به دور آرام حلقه زده بودند . آرام از درون جعبه ها ، هداياي آنان را مي داد . راحله نيز او را در اين كار ياري مي كرد . فريد مات و بي حركت به اين صحنه چشم دوخته بود . شايد عريض ترين پرده ي سينما هم نمي توانست چنين صحنهي زيبايي را بيافريند . فريد به سمت اتومبيل رفت ؛ اكنون معناي چشمهاي افسرده ي آرام را درك مي كرد . چرا او را شريك و همراز خود نمي دانست . چگونه او را شناخته بود و رويش حساب مي كرد .
آرام رو به راحله گفت : كي آمدي ؟
- نيم ساعتي مي شد . خوب ! چه طور بود ؟
- عالي احساس خوبي دارم . مثل جوجه اي مي مانم كه تازه سر از تخم بيرون آورده و به دنياي اطرافش مي نگرد .
دوست دارم كارهايم را بگذارم و بيفتم دنبال بچه ها .
- اولا كار هايت را كنار نگذار .دوم اين كه به شوهرت گفتي ؟
- نه اما امشب مي گويم . چون نمي خواهم فكر كند كه پول هايش را به باد مي دهم .
راحله با خنده گفت : مواظب باش عقلت را به باد ندهي . درضمن فردا بعد از ظهر جاي ديگري مي رويم .
- من در اختيارشما هستم .
فريد به خانه رسيد آرام را خندان و شاد يافت و علت آن را به خوبي مي دانست . بعد از خوردن شام چكي در مقابل آرام نهاد . آرام نگاهي به چك و فريد كرد و گفت : اين چيه ؟
- مال توست هر طور كه دوست داري خرجش كن .
- آرام با لبخند زيبايي ، برخاست و صورت فريد را بوسيد و گفت : اين هم براي اين كه هميشه من را غافل گير مي كني .
- فريد از كار آرام خنده اش گرفت و گفت : اما تو بيشتر من را غافل گير كردي .
- آرام با شيطنت گفت : از كجا فهميدي ؟
- اگر ندانم كه همسرم چه كار مي كند، شوهر خوبي به شمار نمي روم .
آرام از كلمه ي همسرم شوقي وصف ناپذير در وجودش دميد . مهم نبود كه فريد چگونه فهميده ، اما اين را مي دانست آن قدر براي فريد اهميت داشته تا سر از كارش دربياورد . آرام در حالي كه رانندگي مي كرد گفت : راحله اگر بداني فريد چك را به من داد ، چه حالي شدم . فريد بر خلاف ظاهرش كه مغرور به نظر مي رسد خيلي مهربان است .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- اگر ندانم كه همسرم چه كار مي كند، شوهر خوبي به شمار نمي روم .
آرام از كلمه ي همسرم شوقي وصف ناپذير در وجودش دميد . مهم نبود كه فريد چگونه فهميده ، اما اين را مي دانست آن قدر براي فريد اهميت داشته تا سر از كارش دربياورد . آرام در حالي كه رانندگي مي كرد گفت : راحله اگر بداني فريد چك را به من داد ، چه حالي شدم . فريد بر خلاف ظاهرش كه مغرور به نظر مي رسد خيلي مهربان است .
- شكر خدا كه برخورد شوهرت خوب بوده و مانع تو نشده . فكر مي كنم كم كم بايد عقايدم را عوض كنم .
- آن دو به خانه ي سالمندان رفتند . راحله دسته ي بزرگي گل گرفت و آن را ميان پير زن ها پخش كرد . آنها از ديدار آن دو ، اظهار خوشحالي كردند و مي خواستند ساعتي با آنان گفت و گو كنند .
آرام انديشيد : انسان ها ، حتي فرصت ندارند چنين خواسته ي ساده اي را به آنان هديه كنند.
پيرزني دستان آرام را رها نمي كرد و مي گفت : تو شبيه نوه ام هستي . آرام بي صدا اشك مي ريخت . اكنون زندگي برايش مفهوم تازه اي يافته بود .
فريد در حالي كه به سخنان آرام كه با احساس و قاطعانه حرف مي زد ، چشم دوخنه بود ، انديشيد : با اين طرز تفكر مي تواند هر كه را بخواهد قانع كند . مگر من هيچ كاري غير از رفاه خود و خانواده ام انجام داده ام . فريد برخاست و در كنار آرام نشست دستان آرام را در دست گرفت . آرام از اين كه فريد به او تا اين حد نزديك شده بود ، شرمگين نگاهش را به زير انداخت .
- به من نگاه كن .
- آرام نگاهش را بر او تافت . فريد شمرده شمرده گفت : تو از اين به بغعد آزادي هر كاري كه دوست داري انجام بدهي به شرط اين كه به زندگي ما آسيبي نرساند . من هم تا آنجايي كه بتوانم كمكت مي كنم . دوست دارم طرز فكرت عوض شود و سهمي در اين كار داشته باشم.
- باور كنم ؟
- چرا نمي خواهي باور كني .
- نمي دانم مي ترسم .
- از چه مي ترسي؟ مي خواهم كه با من رو راست باشي .
- نمي دانم !نمي دانم!
برخاست و از كنار فريد گريخت و به اتاقش پناه برد.
فريد به آرام حق مي داد . او يك بار صادقانه اعتماد كرده بود ، اما او از اعتمادش سوءاستفاده كرده و او را به بازي گرفته بود . فريد بايد مجازاتمي شد . هنوز گرماي دست آرام دستانش را مي سوزاند.
* * *
نسيم كم كم باور مي كرد كه فريد را براي هميشه از دست داده . نسيم از پا پيش گذاشتن و اتماس متنفر بود . هميشه عادت داشت كه فريد پا پيش بگذارد و التماس كند . با خود انديشيد بهتر است براي يك بار هم كه شده او پا پيش بگذارد .
نسيم شماره ي فريد را گرفت
- سلام
- فريد با شنيدن صداي نسيم به ناچار گفت : سلام
- نمي خواهي حالم را بپزسي ؟
- چرا حالت خوب است ؟
- تو چه طوري ؟
- خوبم سينا دلتنگت شده نمي خواهي امشب سري به ما بزني ؟
- اگر بتوانم حتما
- ساعت 8 منتظرم .
- فريد خواست بگويد منتظرم نباش ! اما صدا در گلويش خشكيد . او آن طور كه فكر مي كرد نمي توانست از دست نسيم رهايي يابد اگر به يك باره از او مي بريد نسيم نيز تلافي مي كرد. فريد اين را هم مي دانست كه بايد نسيم را تحمل كند . اما جواب آرام را چه مي داد ؟ با آرام چه مي كرد ؟ تنها دلخوشي او در خانه آرام بود . صداي تلفن او را به خود آورد . صداي آرام بود .
- فريد امشب زود بيا مي خواهم غذاي مكزيكي درست كنم . آخر شب هم سري به مادر بزنيم . امروز گله گي مي كرد . از وقتي كه دانشگاه مي روم فرصت كم تري پيش آمده . فريد ! چرا حرف نمي زني ؟
- ببين آرام ! امشب برايم كاري پيش آمده . بهتر است خودت تنها بروي . اگر توانستم يك سر مي آيم .
- آرام با صدايي بي نهايت پايين گفت : بسيار خوب نبايد برنامه مي گذاشتم تقصير من بود . متاسف .
- نه اصلا اين طور نيست . الو ؟
آرام گوشي را قطع كرده بود .
خانم فرخي صورت آرام را بوسيد وآقاي فرخي كه در حال روزنامه خواندن بود گفت : خوش آمدي عروس خوشگلم ! ستاره ي سهيل شدي .
شرمنده ام نكنيد .
حق داري كار خانه و درس خواندن كمي ناما نوسند. حتما وقت كم مي آوري ؟
راستش را بگويم وقت كم نمي آورم بيشتر وقتم را فريد مي گيرد .
آقاي فرخي خنديد و گفت : امان از دست فريد همين طور شلوغ و پر سر وصدا بود . آرام جان عروسي امير و لادن چه وقت است . قرار بود خيلي زودتر از اين ها برگزار شود ولي با وسواسي كه عمه جان در تهيه ي جهاز دارد به اين زودي ها خبري نسيت .
آرام و سايه براي صرف برخاستند تا به خانم فرخي كمك كنند . خانم فرخي گفت : كاري ندارم شما بشينيد .
آقاي فرخي مشغول ديدن تلوزيون بود سايه كنار آرام نشست و گفت : با فريد چه طوري ؟
خوب !
فقط خوب ؟
ما با هم خيلي دوستيم شايد در كمتر زندگي يي بشود اين دوستي را پيدا كرد .
مي خواهي ادامه دهي ؟
نمي دانم همه چيز با گذشته فرق كرده . شرايطي پيش نيامده تا بخواهم تصميم جدي بگيرم .
تو هنوز عاشق فريد هستي ؟
درواقع با او نفس مي كشم .
فريد خوشبخت است كه همسري مثل تو دارد .
*
*
*
ادامه دارد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
فصل بیست و دو
نسیم با لبخند تصنعی به فرید گفت : دست پخت مادر است .
_ خوشمزه شده . تو کی می خواهی آشپزی کنی؟
نسیم شانه هایش را با بی قیدی بالا انداخت و گفت : به چه دردی می خورد ، وقت خود را در آشپرخانه هدر دادن ، هنر نیست ، کارهای مفید دیگری میشود کرد.
فرید می دانست منظور نسیم از کارهای مفید ، رسیدگی به سر و وضع خوش است.
_ فرید نگفتی چرا آنقدر از من دلگیر شدی؟
_ حوصله بحث راجع به گذشته را ندارم.
_ چه بهتر ! صحبت را جع به آینده جالب تر است.
_ آینده ! تو چی فکر می کنی؟
_ من از تو پرسیدم .
_ الان وقت این حرفها نیست .
_ تو همین دو کلمه را یاد گرفتی ، گذشته را نمی خواهی ، آینده هم وقتش نیامده.
_ ببین ! نسیم من گرفتارم هنوز برای پیش بینی آینده زود است.
_ گرفتاری ات برای چیست؟
_ کارخانه !
_ مطمئن باشم ؟
_ مطمئن باش.
_ امشب این جا می مانی؟
فرید لحظه ای درنگ کرد . سپس گفت : نه ! باید بروم.
_ کاخانه شما شب ها هم باز است؟
_ من سفری یک ماهه در پیش دارم . در حال حاضر در تدارک رفتن به این سفر هستم.
_ به کجا؟
_ ایتالیا!
_ آه ! چه جالب ! نمی شود من را با خودت ببری؟
_ برای تفریح نمی روم ، برای کارهای تجاری می روم.
_ تجارت و سیاحت ! چه اشکای دارد من را با خودت ببری!
_ گفتم که نمی توانم. هزینه سفرم به عهده پدر است.
_ آقای تاجر پیشه ! جیب خالی ! وای به حالت اگر بخواهی با کس دیگر بروی!
در حقیقت فرید قصد هیچ سفری را نداشت . قرار بود امید را به این سفر بفرستند ، اما با دیدن نسیم و برای دور ماندن از او ناگهان چنین فکری به مغزش خطور کرد و اکنون ناچار بود نا خواسته به این سفر برود . فکر جدایی از آرام صورتش را سخت و منقبض کرد. یک ماه دوری از آرام برایش دشوار بود.
_ من کلی خرید دارم . لیست وسائلی را که می خواهم می نویسم تا برایم تهیه کنی ! ایتالیا چرم خوبی دارد.
_ گفتم که من برای کار می روم. تو کی میخواهی این چیزها را درک کنی؟
نسیم دستمال سفره را روی میز انداخت و گفت : بسیار خوب ! حرفی ندارم . اما بعد از سفر ، ما خیلی حرفها برای گفتن خواهیم داشت . اینطور نیست؟ ( و موذیانه در چهره فرید نگریست )
فرید ناگذیر گفت : بله ! حق با توست . حرفهای زیادی برای گفتن داریم ...
فرید آن شب بعد از خارج شدن از خانه نسیم بلافاصله بدنبال آرام رفت . اما آرام ساعتی پیش به خانه رفته بود.
آرام در را گشود و با کنایه گفت : فکر می کردم امشب مهمان هستی .
_ رفتم دنبالت . مادر گفت آمدی خانه .
آرام شب بخیر گفت و برگشت تا به اتاق خود برود.
فرید گفت : آرام ! می خواستم مطلبی را بگویم.
_ اتفاقی افتاده؟
_ قزا است سفری یک ماهه به ایتالیا داشته باشم .
_ یک ماه ! این صدای آرام بود ؛ متوحش و لرزان ، قبلا نگفته بودی ؟
_ یک دفعه پیش آمد. قرار بود امید برود اما بعد...
آرام مغرورانه گفت : حرفی ندارم . تو قبلا برنامه هایت را گذاشته ای .
فرید متوجه شد که آؤام از سر غرور و لجبازی چنین می گوید.
_ تو چه کار می کنی؟
_ منظورت چیست ؟ خوب زندگی ام را می کنم.
_ تنها؟
_ تنها !
_ نمی خواهی بروی پیش مادر؟
آرام شانه هایش را بالا انداخت و برای آذردن فرید گفت : یک ماه وقت زیادی است می توانم همه جا بروم . تو نگران نباش!
_ اگر تو بخواهی من به این سفر نمی روم.
_ این سفر برای تو لازم است .بهتر است از دست ندهی .
فرید اشتیاق شنیدن صدای آرام را گرم و دلونواز داشت . می خواست از او بشنود که منتظرش می ماند و بی صبرانه روز شماری می کند ، تا او برگردد . اما آرام چنان مغرورانه به او می نگریست که فرید به نسیم و تصمیمی که گرفته بود لعنت فرستاد.
صیح آرام با چشمانی متورم از گریه و سر درد برخاست . میز صبحانه را چید و در مقابل آینه به چهره اش نگریست . حتم داشت فرید با دیدن چشمان او خواهد فهمید که تمام شب گریسته . نباید فرید متوجه ناراحتی اش می شد. موهایش را روی صورتش ریخت . فرید از خواب برخاستهبود و دوش می گرفت . آرام به آشپزخانه رفت و سر خود را با جمع کردن ظرف ها گرم کرد . دقایقی بعد فرید در آستانه در ظاهر شد و گفت : صبح بخیر !
_ صبح به خیر.
_ صبحانه نمی خوری ؟
آرام بدون آن که سرش را بلند کند گفت : کمی خوردم.
فرید جلو آمد و گفت : من را نگاه کن.
آرام سرش را بلند کرد و نگاه فرید را خیره بر خود دید . با شرمساری نگاه بر گرفت .
_ می خواهی بریم دکتر ؟
_ نه خوبم . کمی سردرد دارم.
_ به من دروغ نگو!
_ چرا فکر میکنی دروغ می گویم؟
_ دیشب گفتم اگر بخواهی من به این سفر نمی روم.
_ چرا فکر می کنی ناراحتی من به خاطر توست ؟
_ حوق با توست . بهتر است کمی استراحت کنی . من می روم.
آن روز آرام عمدا به خانه آقای فرخی رفت تا در حضور دیگران با فرید خداحافظی کند . فرید بی اعتنا و خاموش بود و تلاش می کرد کمتر نگاهش در نگاه آرام گره بخورد . دو ساعت مانده به پرواز برخاست و با پدر و مادر و سپس سایه خداحافظی کرد و در آخر به نزد آرام که بی تفاوت و سرد ایستاده بود رفت و گفت : من زود بر میگردم.
_ امید وارم خوش بگذرد.
_ آرام ! ( سپس خاموش شد ) آرام اجازه حرف زدن را به او نمی داد . ترجیح داد دیگر حرفی نزند . پیشانی او را بوسید و از در خارج شد . آرام اختیار از کف داد و در اندوه رفتن فرید ناله سر داد.
یک ماه یعنی سی روز. چیزی مثل پتک بر مغزش کوبیده می شد . سر درد شدیدی داشت . با رفتن فرید متلاشی و درمانده بر جای مانده بود.
با این وصف چگونه می توانست از او جدا شود . او طاقت نخواهد داشت .اما فرید چه ، او راحت و آسوده بدون هیچ تشویش و دلتنگی به این سفر رفت . اگر ذره ای او را می خواست راضی به این جدایی نمی شد و امید را می فرستاد. چرا باز باورش شده بود که فرید به زندگی و شاید به اوعلاقمند شده .آیا حرکتی از او سر زده بود که خود را امید وار کرده بود! فردی می خواست به این سفر برود و قلبا خوشحال بود و تنها مساله ای که او را آذرده بود تنهایی آرام و شاید بی خبر ماندن از او بود. ارام اندیشید : این هم چدنان اهمیتی ندارد و فقط احساس مسئولیتی دارد که او را وادار به چنین عکس العملی می کرد . باید عادت کنم . این اولین جدایی و شاید آخرین آن نیز نباشد.
22 -2
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
سایه گفت : تقصیر فرید است . اگر برای من چیزی اورده بود حرف به اینجا نمی کشید.
خانم فرخی گفت : تو که اخلاق فرید را می دانی ؛ او دست خالی نمی آید .
فرید گفت : مادر شما چرا؟
_ اذیتش نکن!
_ فقط به خاطر شما ! سپس رو به ایه گفت : سایه ! برو چمدان سیاه را بیاور !
سایه ذوق زده به سراغ چمدان رفت . فرید چمدان را باز کرد و هدایای آنها را داد .
سایه گفت : برای آرام چی آوردی؟
_ فضولی نکن . آرام بهتر است برویم خانه و گرنه سایه باز هم شر درست می کند .
_ قول می دهم فضولی نکنم. حالا بمان
_ خیلی خسته ام . مادر ! می رویم خانه . به پدر بگویید صبح در دفتر می بینمش .
فرید در راه بازگشت از کارهایی که انجام داده بود حرف می زد و در آخر افزود : این اولین سفری بود که ریاضت کشیدم . فکر نیم کردم تا این حد سخت بگذرد .
_ چرا ؟ تو که خیلی مشتاق این سفر بودی؟
_ تجربه خوبی نبود .دیگر نیمی خواهم تکرار کنم.
در خانه آرام غرق در هدایای بی شماری فرید با خنده گفت : تو دیوانه ای ! این همه لباس را چه کار کنم ؟
_ باید همه آنها را بپوشی ! تا بدانم از سلیقه من خوشت آمده یا نه !
آرام شیشه را بوئید و نفس عمیقی کشید و گفت : وای ! سلیقه تو فوق العاده است . سپس لباس مشکی را که طرح ان چون فلس ماهی بود جلو خود گرفت و گفت : به نظرت این لباس به من می اید؟
_ بپوش تا ببینم چطور می شوی !
آرام به اتاق رفت ، لباس را به تن کرد و به نزد فرید بازگشت و گفت : خوب شدم ؟
فرید با دین آرام در آن لباس متحیر بر او خیره ماند. اندام موزون آرام در ان لباس نفس گیر و بیش از حد جلوه گر بود. فرید سرش را تکان داد و گفت : بهتر است هیچ وقت این لباس را نپوشی ؟
آرام وا رفت و با ناراحتی گفت : چرا ؟ این قدر بد شدم ؟
_ بهتر است ندانی چرا !
_ باید بگویی
_ یک وقتی خواهم گفت به موقعش
_ پس چرا خریدی؟
_ اشتباه کردم ! معذرت می خواهم.
صدای زنگ تلفن برخاست ، آرام به طرف تلفن رفت و ان را برداشت . لحظه ای چند گوشی تلفن را بدون ان که سخنی بگوید در دستانش نگهداشت .
فرید با نگرانی گفت : آرام کی تلفن کرده ؟ اتفاقی افتاده ؟
آرام با صدايي لرزان گفت : با تو كار دارند . فريد همانطور كه به چهره ي رنگ پريده ي آرام مي نگريست ، گوشي را از دست آرام گرفت . آرام به اتق خود رفت . فريد در كمال ناباوري صداي نسيم را شنيد :رسيدن به خير !
- چرا اينجا تلفن كردي ؟
- دلم برايت تنگ شده . طاقت نياوردم ، مجبور شدم به آنجا تلفن كنم . بيا تا ببينمت !
- تو حق نداشتي به اينجا زنگ بزني ! مي فهمي ؟
نسيم با گريه گفت :فريد من خودم را از دست تو مي كشم . چه طور مي تواني بعد از يك ماه ، با من اين طور حرف بزني !
من به ديدنت مي آيم اما به موقع اش .
همين الآن وگرنه ......
وگرنه چي ؟ خجالت بكش منتظرم !
فريد دوباره همه چيز را ويران شده ديد . فرار يك ماهه اش سودي نداشت . نسيم در كمين بود و آرام ، باز گريخته بود . با چه اشتياقي خود را به آرام رسانده بود . مي خواست همه چيز را اعتراف كند . مي خواست بگويد در اين يك ماه چه كشيده ، چرا رفته و حالا براي چه باز گشته . مي خواست بگويد تمام لحظات تنهايي اش را فقط با عكسي از او گذرانده و فقط و فقط او را مي خواهد ؛ با تمام ذرات وجودش ! اما نسيم به آساني هر آنچه در ذهنش جوانه زده و رشد كرده بود را خشكاند .
آرام پس از آن شب ديوار بلند و قطوري ما بين خود و فريد كشيد . مي خواست خيلي زود از فريد بگريزد . تكرار دوستي و صميميت گذشته هيچسودي در بر نداشت . فريد نيز خوددار و خاموش بود و چندان رغبتي براي آشتي نداشت و ترجيح مي داد آرام را راحت بگذارد . با نزديك شدن به ايام سال نو آرام شور و حال خاصي در خود مي ديد . اولين سال . د.ر از خانواده و شهرش را سپري مي كرد و تجربه شيرين و واقعي در كنار همسري كه بي نهايت به او عشق مي ورزيد و در خانه اي كه در تمام زواياي آن خاطرات زندگي چند ماهه اش شكل مي گرفته بود . زماني كه مي انديشيد تمام اين علايقش را گذراست و خيلي زود بايد از تمام آنها دل بكند ، دردي شديد در بدنش مي پيچيد . رها كردن و رفتن ، شيوه ي بدي بود كه از آن بيزار بود . اكنون وقت ماندن بود بايد تلاش مي كرد تا زندگي كند .
عمه پوران كبري خانم را براي كمك به خانه تكاني نزد آرام فرستاده . خريد شروع سال نو و ديدن چهره هاي خندان و پر نشاط آدم هاي كوچه و خيابان ، برايش لذت بخش بود . راحله هر از چند گاهي او را به كارهاي خريه دعوت مي كرد . درواقع راحله خود را با تمام وجود وقف كارهاي نيكقرار مي داد و به كارهايش ايمان داشت . آقاي فرخي از آنها دعوت نموده بود تا روز سوم نوروز به شمال بروند . فريد قبول كرده بود . آرام از اين دعوت خشنود بود . ايام آخر سال ، كارهاي فريد چند برابر شده بود . رسيدگي به حساب ها و حقوق و عيدي كاركنان تا اندازه اي وقت او را مي گرفت ؛ كه گاه تا پاسي از شب را در دفترش مي گذراند .
آن شب آرام ، سفرهي هفت سين را باسليقه ي تمام چيد و براي آن كه يخ ما بين خود و فريد را آب كند ، يكي از لباس هايي كه فريد برايش آورده بود را به تن كرد . بوي غذاي شب عيد در فضاي خانه مطبوع و دلچسب بود . فريد به خانه آمد و يكراست به حمام رفت . آرام شمع ها را روشن كرد و به انتظارش نشست . آرام با ديدن چهره ي خسته و بي حوصله ي فريد گفت خسته نباشي پيداست كه خيلي كار كرده اي .
- همين طوره . وبا نگاهي به سفره و آرام گفت : تو هم خسته نباشي ! من كه نتوانستم كمكي بكنم .
- چاي مي خوري ؟
- فريد خميازه اي كشيد و گفت : مي خورم .
آرام با سيني چاي برگشت و خود نيز روبه روي فريد نشست .
چيزي به تحويل سال نمانده .
اولين سال است كه از خانواده ات دوري .
اما تنها نيستم .سپس قرآن را برداشت و بوسید صفحه ی اول آن را باز کرد .
فرید در میان شعله های شمع بر حرکات لطیف و دلنشین آرام چشم دوخته بود . صدای گوینده ی تلوزیون رسیدن سال نو را نوید داد. آرام گفت: سال نو مبارک !
- سلا نو تو هم مبارک .
آرام از این که فرید آن گونه سرد و خاموش برخورد می کرد بر آشفت . برخاست و گونه ی فرید را بوسید و هدیه ی خود را از روی میز برداشت و گفت : این هم هدیه ی من به تو .
فرید برخاست و رو در روی آرام ایستاد و گفت : اما من هدیه ای برای تو نخریده ام .
- من توقعی از تو ندارم . می دانم که سرت خیلی شلوغ است . ( و با این جمله می خواست زندگی خصوصی را فرید را گوشزد کند )
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
آرام از این که فرید آن گونه سرد و خاموش برخورد می کرد بر آشفت . برخاست و گونه ی فرید را بوسید و هدیه ی خود را از روی میز برداشت و گفت : این هم هدیه ی من به تو .
فرید برخاست و رو در روی آرام ایستاد و گفت : اما من هدیه ای برای تو نخریده ام .
- من توقعی از تو ندارم . می دانم که سرت خیلی شلوغ است . ( و با این جمله می خواست زندگی خصوصی را فرید را گوشزد کند )
فرید سرش را تکان داد و هدیه اش را گشود . عینک و کمربند از جنس چرم ُ در آن نمایان شد . فرید به چشمان آرام که برقی خیره کننده داشت ُ نگریست . آرام مثل دختر بچه ای که از رسیدن عید و احیانا گرفت عیدی لبریز از شوق و شور بود ُ هیجان زده به نظر می رسید . فرید دستان آرام را گرفت و به لبانش نزدیک کرد و بوسه ای بر آن نهاد. آرام با چشمانی مخمور در سکوت به حرکات فرید می نگریست . قدرت هیچ حرکتی در خود نمی دید . گرمای لب های فرید دستانش را می سوزاند . لحظه ای به خود آمد و با شرمساری گفت : غذا حاظر اسن بهتر است شام بخوریم.
وبدین وسیله خود را از فرید دور کرد به آشپز خانه رفت ُ دقایقی بعد صدای بسته شدم در به گوش رسید . باز قرید رفته بود . آرام به اتاق باز گشت . مایوس و ما امید به اطراف نظر کرد . شمع های روشن ُ بوی غذای شب عید و هفت سینی که چیده بود به او دهن کجی می کرد. فرید حتی هدیه اش را روی میز رها کرده بود . به اتاقش رفت و خستگی و دندگی هایی که در طول دو هفته انجام داده بود . اکنون در وجودش فریاد بر آورد .می خواست با تحویل سال خستگی هایش را بر بریزد . تمام تنش درد می کرد . موهایش را با گیره بست ، لباسش را عوض کرد و زیر غذا را خاموش نمود . به سمت تلوزیون رفت و آن را روشن کرد و به تماشای آن مشغول شد .
فرید نیمه شب بود که به خانه رسید . خانه در تاریکی فرو رفته بود . به جزء نور تلوزیون که همچنان روشن مانده بود . به میز هفت سین و شمع هایی که آب شده بود نگاه کرد . آرام روی کناپه به خواب رفته بود . در کنارش زانو زد و نشست . از جیب کاپشنش جعبه ای در آورد و آن را باز کرد . دستبندی را که خریده بود،به مچ دست آرام بست و لبخند تلخی زد . آرام چمانش را گشود : فرید تویی ؟ کی آمدی ؟
تازه رسیدم . چرا اینجا خوابیذی ؟
تلوزیون فیلم خوبی نشان می داد. نفهمیدم کی خوابم برد .
شام خوردی ؟ نه تو چه طور ؟
نخوردم . می خواهی با هم بخوریم ؟
آرام نگاهی به ساعت کرد و گفت : باید غذا را گرم کنم .
با این جمله برخاست . از صدای دستبندی که در دستش بود ُ لحظه ای جا خورد . دستش را بالا برد و نگاهی به آن انداخت و با حیرت گفت : فرید این توی دست من چه کار می کنه ؟
هدیه ی بابا نوروز برای توست . مگر اعتقاد نداری!
سر به سرم می گذاری ؟
بابا نوروز گفت : از قول من بگو که متاسفم هدیه ام دیر به دستش رسید !
به بابا نوروز از طرف من بگو که این بهترین و قشنگ ترین هدیه ای است که تا حالا دریافت کرده ام .
بابا نوروز خیلی گشنه اش بود گفت از طرف من دلی از عزا دربیاورد .
آه پس این طور ! از طرف من بگو که دفعه ی بعد اگر دیر بیاید ُ نه تنها هدیه اش را قبول نمی کنم بلکه غذایی هم در کار نخواهد بود .
آرام به طرف آشپزخانه رفت . فرید خنده ای کرد و خود را روی مبل انداخت و چشمانش را بست . دقایقی بعد آرام باز گشت و گفت فرید ماهی ُ تو فر خشک شد . برنجم یخ کرد .
وبا دیدن فرید که در خواب عمیقی فرو رفته بود لبخندی زد . پتویی آورد و روی او کشید . چراغ ها را خاموش کرد و به اتاقش رفت .
* * *
نسیم به محض شنیدن خبر مسافرت فرید با اوقات تلخی گفت : دو روز است دارم دنبالت می گردم . باید سفرت را به هم بزنی !
برای چی ؟
من به بچه ها قول دادم که که با آنها می رویم .
متاسفم به پدر و مادرم قول دادم . نسیم با فریاد گفت : به زنت قول دادی نه به پدر و مادرت .
چه فرقی می کند. صد بار گفتم اول با من درمیان بگذار ! بعد با این و آن قرار بگذار .
بی خود بزرگش نکن ! اتفاقی نیفتاده . بگو کاری پیش آمد .
به این راحتی ها نیست که می گویی ِ پدر حرفم را قبول نمی کند .
من به بچه ها قول دادم .
من چند روز با آنها می روم بعد برمی گردم با هم میرویم . قبول است ؟
نمی شود تا آن موقع بچه ها بر می گردند .
تنها برو .
تنها ! حرفش را هم نزن بهتر است، برنامه ان را عوض كني ! نمي خواهم تعطيلات من و خانواده ات خراب شود . اين براي همه بهتر است . ( فريد مي دانست نسيم به نوعي او را تهديد مي كند . چاره اي در خود نمي ديد .)
بسيار خوب ببينم چه مي شود .
صبح حركت مي كنيم فراموش نكن .
فريد ساعتي بعد به خانه رفت و با ديدن چمدان هاي بسته در گوشه ي اتاق با خشم به كنار پنجره رفت . آرام با نگراني و دلشوره به فريد مي نگريست . جرات آن را در خود نمي ديد تا سوالي بكند . هراس از اتفاقي ناگوار در مغزش پيچيد . بعد از دقايقي فريد با كف دست به ديوار كوبيد و برگشت و خود را رو در روي آرام ديد . آرام با لرزش محسوسي كه در صدايش آشكار بود گفت : اتفاقي افتاده ؟
فريد به چشمان مضطرب آرام نگريست و با كلافگي گفت : متاسفم نمي دانم چه طور بگويم من ، من نمي توانم با تو به اين سفر بيايم .
آرام آهي كشيد و گفت : اين مسءلهي مهمي نيست . من هم به اين سفر نمي روم .
قرار نيست اينجا بمانم . مجبورم جايي بروم . . سپس با صدايي گرفته گفت : چند روزي !
نمي دانستي يا من را دست به سر مي كني . مي داني احتياجي به اين كار نبود .
فريد متوجه ي خشم بيش از حد آرام شد . قلبش از اندوه و بيچارگي مالامال بود .
باور كن اينطور نيست .
من هيچ وقت نخواستم با تو بحث كنم . اگر فكر مي كني اينطور نيست من حرفي ندارم چند روزي مي روم شيراز .
فريد با هراس گفت: شيراز ! نه نمي تواني بروي .
آرام با لجاجت گفت : چرا نمي توانم ؟
فريد مي خواست بگويد كه مي ترسم ، بروي و ديگر بازنگردي و يا آن كه در آن جا به نتايجي برسي ؛ كه اين مسئله در توان پذيرش او نبود.
آرام كنجكاوانه در فريد مي نگريست تا دليل مخالفتش را بداند .
فريد براي آن كه آرام را منحرف كند ، مغرورانه شانه هايش را بالا انداخت و گفت : پدر و مادر ناراحت مي شوند . آن ها روي آمدن ما حساب كردند .
فريد به آرام نزديك شد و بازوي او را گرفت . آرام با لجاجت دستش را كنار كشيد . فريد محكم تر از قبل بازوي او را گرفت و به طرف خود كشيد. آرام چشمان تيره ي فريد را خيره در چشمانش ديد . احساس نزديكي بيش از حد به فريد آزرده اش مي كرد . فريد خم شد و لبانش را بوسيد . آرام لحظه اي به خود آمد و از كنارش گريخت .
فريد با صدايي كه هيجان در آن موج مي زد گفت : من را ببخش ! دست خودم نبود . نمي دانم چرا !
وسخنش را ناتمام گذاشت و بيرون رفت . آرام لحظاتي چند در آن حال باقي ماند . صداي بسته شدن در به گوشش خورد . بر زمين نشست و بااندوه سرش را روي زانو گذاشت . فريد با تحقير و توهين رفتار مي كرد و فقط مي خواست عكس العمل او را ببيند . مي خواستخوردش كند و هر بار به بهانه اي به او نزديك مي شد ، تا شايد او را رام كند . آرام با درد و نفرت گفت : فريد من انتقام خواهد گرفت . جواب توهين هايت را خواهم داد . دست تو به من نخواهد رسيد . من بازيچه ي تو نيستم . درست است كه تو بازي را شروع كردي اما بدان كه من آن را تمام خواهم كرد .
*
*
*
ادامه دارد .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
فريد بيمار گونه و نا اميد در خيابان ها ، بي هدف مي راند ، نمي دانست چند ساعت در همان حال پيش مي رفت . زماني به خود آمد كه در خانه ي مادر نشسته بود و سايه فنجاني چاي پيش روي او نهاد. مادر گفت : فريد ! با تو چه كار كنم . بيچاره آرام ! چه طور تو را تحمل مي كنه ؟ هر روز يك سازي مي زني .
- آرام تلفن كرد ؟
- بله ! طبق معمول كارهاي تو را توجيه كرد . سپس با كنجكاوي گفت :حالا چه كاري پيش آمده ؟
- ببين مادر ! قبول كرد چون من را درك مي كند . اما مثل اين كه شما نمي خواهيد دست برداريد .
مادر با طعنه گفت : خوب بلدي همه را قانع كني . اما من آرام نيستم بهتر است بهانه نگيري و با ما بيايي.
- اگر توانستم خودم را به شما مي رسانم .
- حتما اين كار را بكن ! چون پدرت مهمان دعوت كرده . مي داني دكتر فرهمند قرار است دو روز مهمان ما باشد . خوب نيست تو نباشي .
- فريد چنان از جا برخاست كه خانم فرخي با ترس گفت : چيزي شد ؟
- مي خواستيد چي بشه ؟ چرا قبلا به من نگفته بوديد ؟
- من فكر مي كردم پدرت گفته . درواقع چيز مهمي نبود . ما هميشه در ويلا مهمان داريم . چيز عجيبي نيست .
- دكتر فرهمند ! من از او خوشم نمي آيد .
- اي خدا ! از دست تو چه كار كنم . آن از محمود بيچاره اين هم از دكتر فرهمند . . تو از كي خوشت مي آيد ؟
- در هر حال خوب شد كه گفتيد . آرام بهتر است برود شيراز تا با شما بيايد .
سايه وا رفت . خانم فرخي گفت : ديگه داري زياده روي مي كني . نكنه به زنت شك داري ؟
فريد با خشم گفت : اين حرف ها نيست .
- خودت را خوب نشان مي دهي . اگر دوست داري بفرست برود شيراز . اما گمان نكنم آن جا هم چندان دلت راضي باشد .
فريد فرياد زد : من از دست همه ي شما خسته شدم . به من مربوط نيسنت كه آرام كجا مي رود . بهتر است شما هم انقدر پاپيچ من نشويد . دست از سرم برداريد . ! ( وسپس با گام هاي بلند از آن جا خارج شد)
خام فرخي مات و مبهوت بر جاي ماند . سايه انديشيد : بيچاره مادر . از چيزي خبر ندارد وگرنه به اين حال نمي افتاد. به طرف مادر رفت و گفت : مادر! حالتان خوب است ؟
خانم فرخي راست نشست و گفت : تو سر در مي آوري ، چرا فريد به اين حال و روز افتاده است ؟ خيلي عصبي بود . تا به حال سر من داد نزده بود . سايه دستان مادر را نوازش كرد و گفت : بهتر است راحتش بگذاريد . به موقع خودش مي فهمد . نگران نباشيد .
آرام تا ساعتي كه آقاي فرخي به دنبالش آمد فريد را نديده بود و از اين بابت خشنود بود .
* * *
هواي شمال باراني و سرد بود . دريا طوفان زده و سركش به هر سوي مي تاخت . فضاي ويلا گرم و دلنشين بود . سايه و آرام تا ساعت ها در كنار پنجره و آتش به گفتوگو پرداختند . هنگام خواب ، آرام انديشيد : فريد اكنون كجاست و چه مي كند ! . با به ياد آوردن حركات نسينجيدهي او چهره اش يخ زد .
فريد را فراموش كن . بگذار به حال خودش زندگي كند . او براي تو ساخته نشده . اين را به خودت بقبولان .
باران يك ريز مي باريد آرام با صداي دلنواز از خواب بيدار شد. شب قبل خانم فرخي گفته بود كه آن روز مهمان دارند . او نپرسيده بود كه چه كساني هستند . آرام پايين رفت و به خانم فرخي در تدارك ناهار كمك كرد . سپس به اتاق رفت و دوش گرفت . ساعتي به ظهر مانده ، صداي همهمه و شلوغي از پايين به گوش مي رسيد . لباس پوشيد و دستي به موهايش كشيد و پايين رفت . سايه به محض ديدن آرام گفت : مي خواستم صدايت كنم مهمانان آمدند . سپس هر دو به اتاق پذيرايي رفتند . سايه او را به سمت مهمانان كشيد . آرام جا خورد و ايستاد . نام دكتر فرهمند در گوشش پيچيد . ديگر توجهي به معرفي افراد نداشت . . دكتر با نگاهي گيرا و متين به نگريست و گفت : اين دومين برخورد ما با هماست
آرام با لبخند گفت : شما هنوز در ايران هستيد ؟
- بله اما تا ماه ديگر راهي مي شوم .
آرام در كنار آقاي فرخي جا گرفت و كم كم نظري به اطراف انداخت . مردي كه برادر دكت بود به همرا همسر و پسر 15 ساله اش و دختر ي كه نه سال به نظر مي رسيد ، زن و شوهر جواني كه از دوستان نزديك آنان بودند و خواهر دكتر ، دختري 22 ساله و زيبا ، كه سايه او را ستاره معرفي كرد ، در آن جمع حضور داشتند . به نظر آرام ستاره بيش از حد اشوه گر و جذاب بود او با طنازي تمام حرف مي زد و نگاه ها را به سمت خود مي كشاند .
آقاي فرخي گفت : دكتر عروس من بي همتاست ! بي اغراق بگويم كه به اندازهي سايه دوستش دارم .
دكتر- بله مشخص است . از اين بابت به شما تبريك مي گويم ! در ضمن فريد خان را نمي بينم .
- فريد بعدا خواهد آمد . كاري برايش پيش آمده بود .
دكتر با نگاهي سوال برانگيز به آرام نگريست . آرام برخاست و بيرون رفت . حمل نگاه هاي سنگين و پر از كنجكاوي دكتر را نداشت .
* * *
فريد به همراه نسيم از اتومبيل خارج شد . نسيم از ترس بهم خوردن آرايش گيسوانش ، به زير سقف پناه برد . فريد بدن توجه به ريزش باران چمدان ها را در آورد . نازي به استقبال آنان شتافت و آنها را به داخل ويلا راهنمايي كرد .
نسيم غرولند كنان گفت : چه باران مزخرفي خسته ام كرد .
نازي با صدايي كه تن بالا داشت گفت : قشنگي شمال به همين چيز هاست عزيزدلم ! فريد جان خوش آمدي .
فريد چمدان ها را به اتاق برد و روي تخت دراز كشيد . نسيم به كنارش آمد و گفت : مي خواهي مو هايت را خشك كنم ؟ سرما مي خوري .
احتياجي نيست . خسته ام . مي خواهم بخوابم .
- چه بي حال ! مگر كوه كندي ! سه ساعت راه بود .
- خسته ي رانندگي نيستم بدنم درد مي كند . .
- آخ نكند سرما خوردي ! مي خواهي ماساژت بدهم ؟
فريد به سمت ديگري چرخيد و گفت : لازم نيست تنهايم بگذار .
نسيم از اتاق بيرون رفت .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
نسيم از اتاق بيرون رفت .
فريد ذهنش به 50 كيلومتر آن طرف تر در ويلا و در جست و جوي آرام پر كشيد . لحظه اي سيماي دكتر در نظرش مجسم شد و با بيچارگي چشمانش را بست .
ساعتي بعد نسيم به اتاق آمدو گفت : فريد بس كن چقدر مي خوابي ! حوصله ام را سر مي بري . بيا پايين اميد دارد آواز مي خواند ، صدايش خيلي قشنگ است ! نمي خواهي به ما ملحق بشي ؟
فريد با نگلهي به نسيم برخاست ، پايين رفت و كناري نشست . او به خنده هاي سبكسرانه ي آن جمع بي توجه بود و به ريزش مدامباران در قالب پنجره چشم دوخته بود . نازي در گوش نسيم چيز هايي زمزمه مي كرد .و نسيم نيز با دقت گوش مي داد . سپس برخاست و در كنار فريد نشست و گفت : نازي گفت : كميبرايمان گيتار بزن .
فريد با نگاهي سردرگم گفت : حالش را ندارم .
- حداقل كمي با بچه ها قاطي شو ! اگر اين طور كز كني و بشيني فكر مي كنند با من قهري .
- من از اين جماعت خوشم نمي آيد .
- هيس ! نازي ميشنود. .
- من مي رم بيرون كمي هوا بخورم .
نسيم به دنبال او برخاست وبيرون رفت . فريد در زير باران ايستاده بود . نسيم فرياد زد : فريد سرما مي خوري ! بيا تو .
جواب نشنيد به ناچار كنارش آمد و دست فريد را گرفت و گفت : چرا اينطوري مي كني ؟ من فكر مي كردم با آمدن به اينجا روحيه ات عض مي شود . تو به كلي عوض شده اي . تو مرا مي ترساني .
- ببين نسيم ! من از شوخي ها و مسخره بازي هاي بچه ها حالم بهم مي خوره . هرچه از دهانشان در مي آيد حواله ي همديگر مي كنند .
- خودت مي گويي شوخي مي كنند . چه اشكالي دارد !
- از نظر تو هيچ اشكالي ندارد .
- بهانه نگير ! بهانه نيست . چرا نمي فهمي !
- دو روز آمديم خوش باشيم . چرا خرابش مي كني !
- تو به هر قيمتي حاضري خوش باشي . برايت متاسفم!
- فريد نگاه كن خيس شدم بيا برگرديم ويلا !
- من مي روم اگر مي خواهي با هم برگرديم .
- نمي توانم آبرويم مي رود نازي كلي تدارك ديده .
- تو بمان و آبروداري كن ! اين به خودت مربوط مي شود . اما من نيستم .
و با اين جمله به سمت اتومبيل رفت و بدن توجه به فرياد هاي نسيم به سرعت از آنجا دور شد .
نسيم خيس از باران و بهم ريختن آرايش مو هايش با خشم گفت : حسابت را مي رسم ؛ فريد خان ، منتظر باش ! اگر قرار است من را نخواهي زندگيت را خراب مي كنم و بعد مي روم . مجازات تو بيشتر از اين است كه فكر مي كني .
* * *
در ويلا آقاي فرخي به همراه آرام شطرنج بازي مي كرد . و دكتر به بازي آن دو نگاه مي كرد . در يك حركت پيچيده آقاي فرخي آرام را كيش و مات كرد . و سپس با صداي بلند ، شادمان از پيروزقهقه سر داد.
- پدر قول مي دهم اين بار شما را شكست بدهم .
- من منتظر آن روز هستم !
- مانوري كه شما داديد ، تكراري بود . اگر كمي دقت مي كردم در تلهي شما نمي افتادم .
- دكتر ! شما بگوييد ، تا حالا كسي پيدا شده كه مرا كيش و مات كند .
- بنده به ياد ندارم .
- آرام جان زياد خودت را ناراحت نكن ! من عادت به شكست رقبا دارم .
دكتر گفت : حالا كه آرام شكست را پذيرفتند ، بد نيست كمي در هواي آزاد قدم بزنيم . شايد آن را فراموش كنند.
- بله دكتر با شما موافقم . آرام جان دكتر را همراهي مي كني ؟
آرام با ترديد گفت : البته ! فقط كيم صبر كنيد تا باراني ام را بپوشم .
آرام به همراه دكتر به منار ساحل رفت . باران نم نم مي باريد . و شدت آن نسبت به ساعت قبل كمتر شده بود .
- حيف نيست در چنين هوايي خود را در خانه حبس كنيد .
- بله همين طور است .
- چهره ي شما با قبل خيلي تفاوت پيدا كرد ه . جدا ! خودم متوجه ي تغيي راتم نيستم .
- اصولا روانشناسي ما پزشكان ، در هر رشته اي كه باشي خوب اشت . خطوط صورت ، نشان از درد هاي درون انسان ها مي دهد .
- روانشناسي در هر رشته اي لازمه كار است .
- بله ! مثل شما كه وكالت مي خوانيد . چه طور به اين رشته علاقه مند شديد ؟
- نوعي احساس مسئوليت در قبال جامعه .
- درك مي كنم . به نظرم شما از چيزي در رنجيد !
- من هم زماني نچندان دور عاشق بودم
- منظورتان چيست ؟
- منظورم شما و فرد هستيد . اگر حمل بر جسارت نباشد ، مي توانم پرسشي از شما بكنم ؟
- بستگي به نوع پرسش دارد .
- شما اختلاف خاصي در زندگي داريد؟
- ترجيح مي دهم راجع به مسائل خصوصي زندگي ام صحبت نكنم .
- بله ! متاسفم! قصد آزردن شما را نداشتم .
- جاي تاسفي نيست . از اين كه شما خيلي خوب مرا شناختيد از خودم مايوس شدم .
دكتر لبخندي زد و ترجيح داد گفتگو را با مطلبي ديگر ادامه دهد .
ساعتي بعد آن دو به ويلا بازگشتند دكتر به آرام كمك كرد تا باراني اش را در آورد . آرام گفت : متشكرم و با خنده اي كه بر لب داشت متحير به فريد كه روبه روي آن دو ايستاده بود نگريست .
دكتر با ديدن فريد به سويش رفت و دست داد و سپس به اتاق نشيمن رفت . فريد پرستيز و خشمگين ايستاده بود .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
فصل 23
كي آمدي ؟
- مثل اين كه خيلي خوش مي گذرد .
- اشتباه نكن! ما فقط چند دقيقه براي قدم زدن بيرون رتيم .
- من از تو توضيح نخواستم . هر چه كه بايد ببينم ديدم .
- فريد !
اما فريد از كانر او گذشت .
آرام خود را به اتاقش رساند و گريه سر داد .
دقايقي بعد سايه به اتاق آمد و موهاي خيس آرام را نوازش كرد .
- متاسفم ! من ناخودآگاه همه چيز را ديدم . تو هيچ تقصيري نداشتي .
- سايه ! من خيلي بدشانسم . فريد هر روز نفرتش از من بيشتر مي شود .
- تو اشتباه مي كني ! فريد تو را دوست دارد .
- تو فريد را نمي شناسي . فريد براي آزار من به اينجا آمده . اولين بهانه به دستش افتاد .
- اگر اين طور فكر مي كني بايد مقومت كني . نگذار رنجت بدهد .مبارزه كن .
آرام برخاست و اشك هاي روي گونه اش را پاك كرد و گفت :چه طور مبارزه كنم فريد با كاره و رفتارش ، اجازه ي هر كاري را از من مي گيرد .
- تنها راه تو مبارزه كردن با فريد است . در غير اين صورت تا آخر عمر بازنده اي .
آرام با نگاهي به سايه گفت : حق با توست من از شكست متنفرم .
- تا الان كه تو پيروز بودي . مطمئن باش ! كه موفق خواهي شد .
- آه ! سايه خيلي دوست داشتم ، حرف هاي تو واقعيت داشت ، اما اكنون پيروزي يي در كار نيست .
- چرا ! بوده ، تو خودت متوجه نيستي . حالا بلند شو بريم پايين تا كسي متوجه ناراحتي ات نشده .
ارام برخاست و پليور خاكستري رنگي به تن كرد . موهايش را از پشت بست . آرايش ملايمي كرد ، تا قرمزي چشمانش كم رنگ شود و با گردني برافراشته پايين رفت .
فريد در كانر بخاري با آقاي فرخي صحبت مي كرد . آرام در گوشه اي نشست. فريد هيچگونه توجهي به او نداشت .
سايه به همراه ستاره وارد سالن شد . فريد با ديدن ستاره چمانش برقي زد كه فقط آرام متوجه آن شد .
ستاره با گرمي با فريد برخورد كرد و گفت : جاي شما اينجا خيلي خالي بود . سال هاي گذشته يادتان مي آيد چقدر خوش مي گذشت ؟ من خيلي از آن سالها ياد مي كنم .
فريد – اتفاقا من براي تجديد خاطرات به اينجا آمده ام !
ستاره خنديد و گفت : شما هيچ وقت جدي صحبت نمي كنيد . آرام جان من هيچ وقت نفهميدم فريد كي شوخي مي كند و كي جدي حرف مي زند .
آرام از طرز صحبت ستاره فهميد كه ان دو بيشت از صميمي با يكديگر آشنايي دارند و از اين كه فريد را به نام خواند ، چندان متعجي نشد . سايه به ميان حرف ستاره آمد و گفت : بايد برايمان كمي گيتار بزني .
- حتما ! بعد از شام خوب است ؟
- عالي است آرام! ستاره خيلي خوب گيتار مي زند .
- به پاي فريد كه نمي رسد . درست است استاد ؟
- من خيلي وقت است كه استعفا دادم .
آرام برخاست و بيرون رفت . فريد مي خواست تلافي كند . چه كسي بهتر از ستاره ي فتان و طناز .
بعد از صرف شام هر كس در اتاق نشيمن ، مشغول كاري بود . آقاي فرخي به همراه برادر دكتر شطرنج بازي مي كرد . دكتر با همسر برادرش گفتگو مي كرد . فريد نيز با ستاره در حال گفت و گو بود .
سايه – زياد روي ستاره حساب نكن ! او همين طوري بار آمده ، خيلي راحت و آزاد است .
من ناراحت نسيتم
خانم فريخ – ستاره جان كمي برايمان گيتار بزن .
ستاره برخاست و گيتارش را از گوشه ي ديوار برداشت و مجددا در كنار فريد نشست و گفت : با اجازه ي استادم .
ستاره آهنگي به سبك آمريكايي جنوبي نواخت . مركز توجه همگان ، ستاره بود و خوب مي دانست چه طور جمع را مفتون خود سازد .
او بعد از قطعه آهنگي كه نواخت گيتارش را با ژست خاصي به فريد داد و گفت : حالا نوبت شماست استاد گرامي !
فريد گيتار را گرفت و آهنگ جاوداني "قصه ي عشق "‌را به زيبايي تمام نواخت . در انتها لبخند محزوني به ستاره زد ، همگان دست زدند . آرام ديگرتوان نشستن در خود نمي ديد . ، برخاست و بيرون رفت . ديگر باران نمي باريد . در گوشه اي ايستاد و به نقطه اي نا معلوم چشم دوخت . فريد بي انصافانه رفتار مي كرد . درتمام حركات و تك و تك زواياي چهره اش نوعي غرور و خود پسندي بيش از حد به چشم مي خورد . و به نوعي با جنس مخالف برخورد مي كرد كه اين حالت را در او تقويت مي كرد . آرا تمام اين ها را درك مي كرد . اما هيچگاه نمي توانست فريد را از پايين بنگرد و همواره خود را دوشادوش و رخ به رخش مي ديد و فريد با چني شيوه اي رفتارش را عذاب مي داد . فريد او را شكسته و زير پايش خورد شده مي طلبيد . اما او در خود چيزي كم نمي ديد كه بخواهد پا پس بكشد ، همواره گردنش افراشته و چشمانش پر ستيزهبود و اجازه ي مانور بيش از حد را از فريد مي گرفت . آرام مي ديد كه كوچكترين اشتباهش ، حربه اي در دست فريد خواهد بود . ؛ زيرا فريد به غير از رفتار هاي او به خيلي از مسائل دقت مي كند . به آرايش و طرز لباس پوشيدن و حتي نوع عطرش توجه بيش از حد دارد و به دنبال نقطه ضعفي در اوست تا بتواند با ريشخندي غرور انگيز ، به او بنگرد . اما تا گنون موفق نشده بود و آرام بي نقص تر از آن بود كه تصور مي كرد . در كنار تمام اين مسائلآرام نيز به درستي نمي توانست عيبي در فريد بجويد .؛ كه او منزجر و متنفر شود. فريد آراسته و گيرا بود به غير از موارد كوچك كه در طبيغت مردانه اش به چشم مي خورد ، مي ديد كه او مقبول خاص و عام است و باعث حسادت در مردان و جذابيت در بين زنان مي شود . تنها نقطه ضعف فريد همان زندگي خصوصي اش بود و آرام چندان رغبتي براي كنكاش و جست و جو در خود نمي ديد زيرا ممكن بود فريد به حساب خيلي چيز هاي ديگر بگذارد .
در دل سياه شب و در شبح بيدار افكارش ، دردناك و عاجزانه انديشيد : چرا بايد سرنوشتش با تمام دختران و پسراني كه در اطرافش بودندتفاوت داشته باشد . چرا فريد او را انتخاب كرد ، چه چيز در او ديده بود و يا وجود داشت كه فريد جرات ازدواج با او را در خود مي ديد و خيلي چيز هاي ديگر كه در سكوت و تنهايي اش شكل مي گرفت و دوباره متلاشي مي شد .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
روز هاي گذشته و خاطراتش پيش چشمش شكل گرفت . ديدار هاي كوتاهي كه با فريد داشت . چه گونه آرزومند نگاه فريد بود . اما هيچگاه فريد او را به درستي نمي ديد . حتي در شمال و روز خواستگاري چنان بود كه آرام تبلويي آميخته به ديوار است ؛ كه حتي ارزش نگاه كردن را هم نداشت . اولين نگاه فريد هنگامي بود كه با لباس آرزو هايش ظاهر شد و فريد مشتاقانه او را نگريست . اما حالا چه ؟ حالا كه او را خوب ديده بود و به دام ازدواج ديوان وار افكنده بود . چه سود كه او را چگونه ديده بود . تمام زيبايي و جذابيتش ، سادگي و لطلفتش به پشيزي نمي ارزيد . اگر گيسوانش را مي بست و يا ان را روي شانه هايش زها مي كرد ، هيچ اشتاقي در چشمان فريد به وجود نمي آمد . تنها چيزي كه فريد را مي آزرد ، همان بي تفاوتي و متانتش بود . آرام دستانش را به روي چهره اش كشيد و در سكوت جيرجيرك ها و تلاطم امواج دريا ، از اندوه و خستگي ناليد .
او آهسته و پاورچين بدون آن كه توجه كسي را جلب كند به درون اتاق خزيد و در را بست . نفس بلندي كشيد و لحظه اي به همان حال ماند . ناگهان فريد را نشسته بر لبه ي تخت در حالي كه به زل زده بود ديد . روي بر گرفت تا دوباره از در خارج شود .
- كجا ؟
- به تو مربوط نيست .
- تا وقتي كه زن من هستي به من مربوط است . اين را در مغزت فرو كن .
آرام مغرورانه به او نگريست و گفت : جدا ! بهتر بود شما هم نزد همسرتان كمتر خاطرات گذشته را مرور مي كرديد .
- پس اين طور . از همين دلخوري ؟
- به خودت نگير ! اما بايد بداني تا زماني كه اسم تو روي من است بايد ملاحظه ي حضور مرا در جمع بكني .
فريد با پوزخند گفت : اما در تنهايي ونبود يكديگر مي توانيم هر كاري انجام بدهيم ! منظورت همين بود ؟
تو اشتباه مي كني .
- اشتباه مي كنم ! مي خواهي بگويي امروز صبح تو نبودي ؟
- من بودم اما كارم اشتباه نبود .
- كار تو خطا نبود اما كار من گناه بزرگي محسوب مي شود .
- من مستحق اين مجازات نبود م . با تمام اين وجود تو موفق شدي .
فريد برخاست و به كنار آرام آمد و با خشم گفت : چرا بودي !
نبودم .
فريد با تمام قدرت چنگ در گيسوان آرام زد و سر او را به عقب راند . آرام سرش درد گرفت ، اما نمي خواست فرياد بزند . فريد با خشمي بي نهايت گفت : حيف كه نمي توانم تو را بكشم وگرنه با همين دستام خفه ات مي كرد م .
او را رها كرد و سپس از در خار شد .
آرام ديوار را گرفت تا زمين نخورد . در سرش درد شديدي پيچيد . كم كم باورش مي شد كه فريد ديوانه اي بيش نيست .
آرام آن روز تا نزديك ظهر در رخت خواب ماند. سايه صبحانه اش را به اتاق آورد. ساعتي بعد سايه به ديدارش آمد و گفت : حالت بهتر شده ؟
- بهترم !
- مهمان ها رفتند. من به آنها گفتم كه تو تب داري و نمب تواني پايين بروي .
- متشكرم سايه اگر تو نبودي من چه مي كردم .
سايه با خنده گفت : مي تواني در عروسي ام جبران كني .
- اگر باشم حتما جبران مي كنم .
- مگر خيال داري جايي بروي ؟
- پيش بيني مي كردم. يكي از آرزوهايم ديدن عروسي توست .
- گرسنه نيستي ؟
- نه اگر كمي بخوابم بهتر مي شوم .
- فريد بيرون رفته . اگر كاري داشتي صدايم كن .
ساعتي بعد خانم فرخي با ظرف سوپي كه از آن بخار دل پذيري متساعد بود ، نزد آرام آمد .
- بخور عزيزم تا بهتر بشي .
- نمي توانم حالت تهوع دارم .
- نكند حامله هستي ؟
آرام در عين دردمندي خنده اش گرفت . به ناچار برخاست و كمي از آن خورد .
خانم فرخي پايين رفت . آقاي فرخي با ديدن او گفت : آرام حالش چه طور است ؟
به زور كمي غذا خورد طفلك بد جوري افتاده و سپس رو به فريد گفت : شايد حامله باشد ، رنگ و رو ندارد ، حالت تهوع داشت .
آقاي فرخي با اشتياق گفت : خانم ببريد دكتر چرا دست دست مي كنيد .
فريد گفت : نه اينطور نيست . آرام گاهي اين طور مي شود . نگران نباشيد.
خانم فرخي – نمي خواهي قبل از رفتن به آرام سر بزني ؟
مي خواستم برم ولي مي گفتم شايد خواب باشد . سپس بر خاست و به سمت اتاق آرام رفت . چند ضربه به درد زد . صداي آرام او را فراخواند .
آرام با ديدن فريد روي برگرداند . فريد كنارش نشست . دستش را روي پيشاني آرام نهاد و گفت : به نظر تب نداري ، حالت بهتر است ؟
وقتي سكوت آرام را ديد گفت : مادر گفت بيايم حالت را بپرسم .
ضربه كاري بود . آرام نيم خيز شد و گفت : بهتر است وقتت را تلف نكني از مادر تشكر خواهم كرد .
من برمي گردم تهران اميد تلفن كرد و گفت شركاي تجاري ما از ايتاليا آمده اند . بايد براي اسكان آنها بروم .
- حرف هايي كه زدي برايم هيچ اهميتي ندارد .
- مي دانم تهران ميبينمت .
سپس برخاست تا از اتاق خارج شود . آرام كوسن روي تخت را برداشت و به طرف فريد پرتاب كرد . فريد جا خالي داد و گفت : نشانه گري ات خوب نيست !
و با خنده از در خارج شد .
فريد در طول راه سرمست و پيروزمندانه مي تاخت. اكنون ايمان داشت كه آرام بيشتر از هر زمان ديگري مجذوب اوست و از سويي هراس از خسته شدن و تمام شدن صبر آرام، بيمناكش مي كرد و نتها مسئله اي كه او را وادار به ادامه ي اين رويه مي كرد ، آن بود كه آرام هنوز نتوانسته بود ، دست او را بخواند و همواره در چنگش بود و اين پيروزي بزرگي به حساب مي آمد. بايد در فكر چاره اي باشد . اكنون فرصت براي راندن نسيم و نزديكي به آرام را داشت .
*
*
*
ادامه دارد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
فصل بیست و چهار و بیست و پنج
آرام با رسیدن به خانه احساس آرامش می کرد . اما برخلاف صورش این مسافرت او خسته و افسرده کرده بود . به خصوص با رفتاری که از فرید دیده بود، دیگر دلش نمی خواست به آنجا پا بگذارد. آرام بعد از این که وسایلش را جا به جا کرد، دستی به خانه کشید و به حمام رفت تا خستگي و كسالتي كه او را در بر گرفته بود از خود دور كند . دو ساعت به آمدن فريد مانده بود . به سراغ يخچال رفت . مي خواست غذاي دلخواه فريد را تهيه كند . صداي زنگ در برخاست ، به ساعت نگريست با خود گفت : نمي تواند فريد باشد شايد هم كارش را زود تر تمام كرده و به خاطر او زود به خانه آمده . به سمت در رفت و آن را گشود و خود را با زن جواني رو در رو ديد . آن زن سلام كرد . آرام گفت : سلام عذر مي خواهم شما را به جا نمي آورم .
نسيم لحظه اي خود را باخت . مي خواست باز گردد، اما نه پاي رفتن را داشت نه ايستادن . آرام وقتي سكوت آن زن را ديد گفت : با كي كار داريد ؟ و چون جوابي از طرف زن شنيده نشد و باز سكوت بر قرار بود ، آرام تصميم گرفت در را ببندد . نيسم با دست در را نگاه داشت و گفت : شماهمسر فريد هستيد ؟آرام آهسته در را گشود و گفت : بله ! اما شما چه كسي هستيد؟
نسيم بدون توجه به سوال آرام ، داخل خانه شد و در همان حال گفت : اگر كمي تحمل كنيد ، خواهم گفت .
آرام به ناچار گفت : بفرماييد ، بنشينيد !
نسيم روي نزديك ترين مبل نشست و آرام براي آوردن نوشيدني به آشپزخانه رفت . نسيم از فرصت پيش آمده ، براي ارزيابي و جمع كردن افكارش استفاده كرد . از ديدار آرام شوكه شده بود . نمي توانست باور كند رقيبش بيش از حد زيبا ، ظريف و متين است . آنچه در ذهنش در مورد آرام تصور كرده بود ، با آنچه مي ديد بسيار فرق داشت .
آرام با سيني نوشيدني آمد و آن را روي ميز گذاشت . نسيم لباس ساده و راحت آرام نگاه كرد . او شلوار جين و پيراهني از همان جنس به تن داشت و بسيار بي تكلف و ساده به نظر مي رسيد .
- معذرت مي خواهم شما خودتان را معرفي نكرديد ؟
نسيم با ژستي خاص و پرتكبر و با ناز و كرشمه گفت : من نسيم ، همسر فريد هستم .
آرا لرزش خفيفي در تمام اعضاي بندش حس نمود . لحظاتي مبهوتانه به نسيم نگريست .
- شايد درست نبود اين طور يكباره خودم را به شما معرفي مي كنم .
آرام تلاش كرد تا خونسردي خود را حفظ كند و با لبخندي كه به نظر خودش احمقانه بود گفت |: از آشنايي با شما خوشوقتم . من هم آرام هستم .
- اسم قسنگي داريد .
- متشكرم .
- خانه ي قشنگي هم داريد. معلوم است ، خانه داري ات خوب است !
آرام هيچگاه به ياد نداشت كه ناچار شود چنين تصنعي لبخند بزند . نمي دانست نسيم براي آن جا آمد و چه طور به خود اجازه داد وارد حريم زندگي او شود .
نسيم ليوان نوشيدني را برداشت و به لبانش نزديك كرد . آرام به آرايش غليظ و بي نقص او نگريست . مو هاي بلندش را ، بسيار زيبا آراسته بود . چند زنجير ظريف از دست و گردنش آويزان بود . با لباسي شلوغ و پر چين ؛ كه از روحيات خود او تراوش مي كرد . به نظرش چنين آمد كه نسيم بي شباهت به كولي ها نسيت . اما باز به خود اعتراف كرد كه نسيم زن زيبايي به شمار مي رود و اگر كمتر آرايش مي كرد ، زيبا تر به چشم مي خورد . زني كه فريد به خاطرش او را قرباني كرده بود ، با پاي خود به ديدارش آمده بود . آرام از اين كه نيمي از واقعيت زندي فريد را كشف كرده بود ، نوعي ارضاي روحي در خود مي ديد. مدت ها بود كه مي خواست بداند در زندگي خصوصي فريد چه مي گذرد . اما جرات آن را در خود نمي ديد . مي خواست به نوعي فريب وار عشقش را ، هر چند يك طرفه همچنان ادامه دهد .
- كمكي از دست من بر مي آيد ؟
- خوشحالم كه با دختر فهميده اي رو به رو هستم ! اين را از برخوردت فهميدم . حقيقتش من و فريد سر شما اختلاف داريم . قرار بود بعد از چند ماه مرا به عنوان همسر رسمي خودش معرفي كند . اما حالا دلش براي شما مي سوزد . نمي خواهد شما بي سر و سامان شويد و تا آخر عمر عذاب وجدان داشته باشد فريد خيلي دل سوز است ، درواقع من هم از اين وضع زندگي خسته شدم و ديگر طاقت ندارم . از شما خواهش مي كنم تا از زندگي ما بيرون برويد . ! فريد را آزاد بگذاريد .
آرام متحير و تحقير شده ، بر جاي ماند . آن زن با كمال وقاحت از اومي خواست تا زندگي يي را كه چندين ماه به پاي آن نشسته بود و هر روز آن به اندازه ي يك عمر بر او گذشته بود ، بگذارد و برود . انصاف آن دو كجا رفته ! چرا حماقت كرد و خودش زود تر نرفت ، تا اين چنين روزي را نبيند و اين طور رانده نشود . مگر غير از اين است كه اين زن واقعيت را مي گفت . زمان پذيرش واقعيت ها سر رسيده بود .
فريد از شما خواست تا به اينجا بياييد .
- نه ! اگر بداند عصباني مي شود . خواهش مي كنم اين حرف ها بين خودمان باشد . درضمن شما هر چه زود تر برويد ، مي توانيد زندگي تازه اي را شروع كنيد .
آرام به تلخي گفت : از نصيحت شما ممنونم .
- فريد عاشق من است ، تمام زندگي و برنامه هايش را به ر وجود من پيش مي برد . حتما تا كنون به اين مسئله پي برديد .
- حتما شما هم مي دانيد كه من از وحود شما هيچ اطلايي نداشتم ؛ در اين صورت هيچگاه راضي به ازدواج نمي شدم.
- از اين بابت متاسفم .(و با بي تفاوتي شانه هايش را بالا انداخت .)
گفت : عشق باعث كار هاي جنون آميزي مي شود.
آرام از اين كه نسيم چنين جسورانه و با اطمينان از عشق فريد نسبت به خود سخن مي گفت ، حسادت عميقي را در وجودش شعله ور شد . زنگ تلفن به صدا در آمد . آرام گوشي را بداشت. نسيم با دقت به حركات رقيبش چشم دوخته بود .
صداي مضطرب عمه در گوشي پيچيد : آرام جان ! خيلي زود وسايلت را جمع كن ! تا يك ساعت ديگر مي رويم شيراز.
آرام با وحشت گفت : شيراز چه اتفاقي افتاده ؟
ببين عزيزم من هم چيزي نمي دان . فكر كنم حال پدرت خوب نيست .
آرام ناله اي سر داد و گفت : عمه جان تو را خدا زود بياييد .
گوشي تلفن لحظه اي در دستش ماند . نسيم گفت : مساله اي پيش آمده ؟
آرام با صدايي لرزان گفت : مطمئن باشيد كه من براي هميشه مي روم .
نسيم با لبخندي پيروزمندانه از آن جا خارج شد .
* * *
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  ویرایش شده توسط: King05   
صفحه  صفحه 5 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Aram | آرام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA