ارسالها: 7673
#91
Posted: 27 May 2012 06:35
- شما همیشه مرا به یاد پردم می اندازید.
با تاسف سری تمان داد و گفت:
-آفاق نمی دام تو چرا یک شوهر مثل آذین نداری، تو به اندازه او مستحق یک شوهر خوب هستی.
با این حرفش دوباره اشک در چشمانم جمع شد و گفتم:
-این سرنوشت من است و من برای نگه داشتن همین شوهر تمام سعی خود را می کنم.
وقتی می خواستم اتاقش را ترک کنم گفتم:
-تا چند روز دیگر آقای محمودی را پیش شما می فرستم و دیگه همه امید من د زندگی به شما بستگی دارد.
وقتی دو روز بعد به دیدن آقای محمودی رفتم، با تعجب کنارم آمد و پرسید:
-آفاق اتفاقی افتاده ، چند وقتی است که افسرده شده ای و فکر کنم حتی چند کیلو وزن کم کرده ای.
-برای همین موضوع پیش شما آمده ام، اتفاقی که افتاده ولی خبر خوبی است، راستش من الان مدتی است که فهمیده ام باردارم ولی وضعم به گفته دکتر معمولی نیست و چند روز پیش تاکید کرد که با امید درباره وضعیتم صحبت کند ولی من احساس کردم که شما از وضعیتم آگاه باشد بهتر است چون ممکن است امید کمی ناراحت شود.
پدر امید با ناراحتی گفت:
- خیلی دل نگران شدم، کی می توانم دکترت را ببینم.
- هروقت که بتوانید می توانم تلفنی از دکتر وقت بگیرم که شما به دیدنش بروید.
- همین الان تلفن کن و برای بعد از ظهر وقت بگیر.
با مطب تماس گرفته و برای بعد از ظهر وقت گرفتم، آقای محمودی بلند شد و با تلفن به منشی اش گفت که راننده اش را برشتد تا مرا به خانه ببرد و تاکید کرد که خودم رانندگی نکنم.
وقتی می خواستم از اتاقش خارج شوم ، صادیم زد و گفت:
_افاق جان با اینکه آرزویم دیدن نوه ام است ولی ترا بیشتر دوست دارم پس به خاطر خودت مراقب باش.
در بین راه امید را لعنت کردم که مرا مجبور کرده بود تا از قلب پدرش کمک بگیرم، پدری که مرا مثل امید دوست داشت و اینطور نگران سلامتیم بود.
حال که امشب امید را اینطور مستاصل در مقابل پدرش می بینم بدون فکر به عاقبت کار، در دلم جشن وغوغایی است و پس از چندین ماه احساس آرامش و پیروزی می کنم.
صداری امید را می شونم که فریاد می زند و می گوید دکتر اشتباه کرده و باید پیش پزشک دیگری برود که پدرش جواب داد پزشگ خانوادگیشان خیلی پزشک حاذقی است واگر پزشک های دیگر هم حرف اور را تائید نکنند من حاضر نیستم تو به خاطر یک دوره این طور باعث تگرانی آفاق شوی که خدای نکرده موجب شود به خودش یا کودکش صدمه ای برسد. وقتی دیگر صدای امید را نشنسدم فهمیدم که باید خود رازود به رختخواب برسانم و به خواب بزنم، چون میدانستم که امید الان مثل یک کوه آتشفشان است که باید خود را از او دور نگه دارم.
امروز نزدیک ظه را زخواب بیدار شدم و یاد اتفاق دیشب افتادم احساس عجیبی دارم، با اینکه همیشه از فکر این لحظه احساس خوبی پیدا می کردم ولی حال احساس تنفرشدیدی دارم. بعد از ساعتی که پشت پنجره نشستم و به اتفاق دیشب فکر کردم فهمیدم موقعی این اتفاق برایم لذت بخش می بود که امید با عشق و علاقه به طرف می آمد نه برای انتقام که پرنده خیالم به شب قبل برگشت.از طرز باز شدن در و صدای نفس های امید فهمیدم که به شدت عصبانی است بعد از چند لحظه گفت:
- می دانم که بیدار آفاق خیلی حیله کثیفی زدی. من به این دوره احتیاج داشتم، بهتر است تا انتقام سختی ازت نگرفته ام خودت پیش پدر بروی و حقیقت را بگویی. آخه لعنتی میچطور می توانستم بهش بگویم هنوز جسم تو را لمس نکرده ام ، چه برسد به اینکه تو باردار باشی؟ نمی دانم چطور آن دکتر لعنتی را با خودت همراه کردی ولی همین فردا به سراغش می روم و حسابش را می رسم.
به طرفش برگشتم و با عصبانیت گفتم:
- اگر نزدیک مطب اون دکتر بشوی پیش پدرت کاری می کنم که اسم تو را از شناسنامه اش پاک کنه، بدان من هیچ کار خلافی نکرده ام و از روز اول به خواست تو به بازی کشانده شدم چون خودت اینجوری دوست داشتی و می گفتی که ما همیشه باید آمال و ارزوهای یکدیگر را پایمال کنیم، این رسم کثیف بازی شطرنج تو بود پس باید عواقب آن را بپذیری.
دوباره به طرف پنجره چرخیدم و سرم را زیر پتو کردم چون دیگر حوسله فریاد اور را نداشتم، ولی هنوز چشمان سرخ و رنگ کبودش که حاکی از عصبانیتش بود جلوی نظرم بود که گفت:
- باشه حالا که نمیخواهی به پدر بگویی این یک دروغ کثیف است، منتظر باش چون من بیکار نمی نشینم و قسم می خورم تا لحظه ای که ندانم چطور باید تلافی کنم حتی یک لحظه هم نخوابم.
صدای در اتاقش که آمد فهمیدم به اتاقش رفته و در همان حال فکر کردم تا دو ماه دیگر باید با کمک دکتر اعلام کنم که بچه سقط شده، البته می دانستم که این دفعه دکتر را بیشت به زحمت می اندازم چون باید حداقل یک شب در بیمارستان بستری شوم و بعد یاد حرف امید افتادم و خنده ام گرفت و با خود گفتم حالا نباید دچار دلشوره تلافی امید باشم و راحت بخوایم. در همین افکار بود که نمی دانم کی خوابم برد اما مدتی بعد با احساس اینکه کسی کنارم دراز مشده، وحشتزده از خواب بیدار شدم و دستی را روی دهانم حس کردم و صدای امید را شنیدم که گفت:
- داد نزن من هستم همسر عزیزت، اگر داد بزنی خودت را مسخره کرده ای چون همه تعجب می کنند تو که از همسرت باردار هستی چطور حالا از اینکه او را در کنارت می بینی وحشت کرده ای.
بعد آرام دستش را از روی دهانم برداشت و مرا به سوی خود کشید، در حالی که تقلا میکردم خودم را از او دور کنم گفتم:
- امید مگردیوانه شده ای، ما همچین قراری با هم نداشتیم.
همچنانکه مرا محکم به خود می فشرد زمزه کرد و گفت:
- خودت قرارش را گذاشتی و من هم چندین ساعت است که به نقشه تو فکر کرده ام،وقتی دیدم دوست داری از من باردار باشی بهتر دیدم که تو را با آرزویت برسانم چون میدانی چقدر ترادوست دارم، انقدر که دوسن نداشتم حتی همین یک شب را با آن برق پیروزی که در چشمانت می درخشید به صبح برسانی.
در مقابل یک عمل انجام شده قرار گرفته بودم و نمی دانستم چی کار کنم. مدتی بعد وقتی از جایم بلند شدم و دیدم چنین راحت به خواب رفته اشک از دیده گانم جاری شد. او خودش را به من تحمیل کرده بود و من چه اسان جسم خود را به او باخته بودم. هنوز اشک می ریختم و متوجه نبودم صبح شده که خود را در جنگل سبز چشمانش دیدم، به رویم لبخند زد و گفت:
-خودت خواستی، حالا چرا گریه می کنی.
بعد در حالی که از روی تخت بلند می شد گفت:
-تاوقتی که از بارداریت مطمئن نشدم هر شب اینجا اتاق خواب من هم هست باید بدانی که بعضی از پیروزی ها به تاوانش نمی ارزد.
از طرز گفتارش فهمیدم که به گفته اش عمل خواهد کرد و باید ازحالا خود را باردار بدانم، حال فهمیده ام که با دستان خودم ایندفعه چاهی عمیق کنده ام وخودم را در آن جای داده ام.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#92
Posted: 27 May 2012 06:36
-خودت خواستی، حالا چرا گریه می کنی.
بعد در حالی که از روی تخت بلند می شد گفت:
-تاوقتی که از بارداریت مطمئن نشدم هر شب اینجا اتاق خواب من هم هست باید بدانی که بعضی از پیروزی ها به تاوانش نمی ارزد.
از طرز گفتارش فهمیدم که به گفته اش عمل خواهد کرد و باید ازحالا خود را باردار بدانم، حال فهمیده ام که با دستان خودم ایندفعه چاهی عمیق کنده ام وخودم را در آن جای داده ام.
حدود چهار ماه از آن شب می گذرد و در این مدت امید هر شب را در اتاق خواب من و کنارم گذارنده، حالا احساس می کنم که با تمام وجودم عاشقانه دوستش دارم و با اینکه چند روز است که علائم بارداری را در خود می بینم ولی نمی دانم چرا دلم نمی خواهد به امید بگویم. البته بعد از آن اتفاق من و امید خیلی فکر کردیم و دو هفته بعد از اینکه به پدرش خبر بارداریم را داده بودم خود را به مریضی زدم و با هم اعلام کردیم که بچه را از دست داده ایم، مدتی را هم مجبور شدم در رختخواب بگذرانم که هر شب موضوع بحث امید و خنده هایش بود که وقتی مرا چنین مستاصل می دید شاداب ترو سرحال تر می شود حتی مدتی را که در خانه می گذراندم او هم مرخصی گرفت و چنان نقش یک همسر عاشق را بازی می کرد که خودم هم شم می کردم. شب موقع خواب مدتها به نقشش می خندید و می گفت:
- افاق نمی دانی این لذت بخش ترین پیروزی است که تا به حال نصیبم شده است باور می کنی ، وقتی حالت صورت و نگاه درمانده ات حتی در محل کار یادم می اید نمی توانم جلوی خود را بگیرم و شروع می کنم به خندیدن و بقیه با تعجب نگاهم می کنند و فکر می کنند که دیوانه شده ام.
من با دلی پر از غم به عشق خود فکر میکنم که اگر امید بفهمد به جای شکست از احساس جدیدی که به او دارم ناراحتم و تنها نگرانیم از عشقی است که فکر می کردم به خاکستر نشسته ولی حال چنان گداخته و شعله ور شده که تمام وجودم را گرفته و من نگران آن روزی هستم که او بفهمد آنوقت است که تا آخر عمر به دیده حقارت مرا بنگردو این بازی از نظر او تمام شده تلقی می شود چون در این مدت دانسته ام که او از انسان های شکست خورده و ناتوان بیزار است و اگر مرا در مقابل عشق خود ناتوان ببیند دیگر باید همیشه حسرت حتی لحظه ای دیدن او را با خود داشته باشم. کم کم همین دل نگرانی ها و جدال ها که با خود داشتم باعث شد تا روز به روز قوابم را بیشتر از دست دهم چون باسد در حالی که از عشتقش می سوختم خود را نسبت به او بی احساس و حتی متنفرر نشان می دادم. امروز وقتی به حالت بیهوشی درآمدم بالاخره بارداریم اول از همه امید را شوکه کرد چون تا چند ساعت بدون هیچ حرفی در حال فکر کردن بود و هرازگاهی به سویم نگاه می کرد، ازنگاهش می خواندم که دوباره لحظه های تنهایم رسیده و دیگر این لحظات نه تنها برایم لذت بخش نیست بلکه نمی دانم چطور می توانم به نبودن امید در کنار خود عادت کنم.
در ماه پنجم بارداریم هستم که پدر تلفن کرد و بسیار عصبانی بود و از من می خواست فوری به شرکت بروم، صبح بعد از چندین کاه به شرکت برگشتم و به اتاق پدرم دفتم که با دیدن من از جایش بلند شد و مبلی را نشانم داد و بعدخودش کنارم نشست و گفت:
- آفاق فکر کنم دیگه باید به سرکارت برگردی چون به غیر از اینکه در آمد شرکت کم شده، چند روز پیش متوجه شدم در مناقصه ای برنده شده ایم که به غیر از ضرر چیزی برایمان ندارد و اگز نخواهی برگردی باسد سک فکر اساسی برای آینده این شرکت بکنیم چون آنقدر از ورشکستگی ترسیده ام که حاضر نیستم ریسک کنم.
دست پدر را گرفتم و صورتش را بوسیدم و گفتم:
-پدرجان معذرت می خواهم آنقدر غرق زندگی خود بودم که شما را تنها گذاشتم ولی قول می دهم از فردا تا وقتی که بارداریم بهم اجازه بدهد به شرکت بیایم وبعد از آن هم دیگر هیچ موقع شما را تنها نگدارم.
پدر با این حرفم لبخندی زد و گفت:
- خوشحالم کردی، میدانی خیلی از مشتری های خود را به واسطه اینکه می فهمیدند تو دیگر به شرکت نمی آیی از دست داده ایم ولی مطمئن هستم که در ظرف چند ماه آینده دوباره شرکت به روال سابق بر میگردد.
حالا که به پدرفکر می کنم، می بینم در این چند ماه چنان غرق در عشق امید بودم که نه تنها او بلکه همه خانواده ام را فراموش کرده بودم. از خود خجالت می کشمکه اجازه داده ام عشق ممنوعه امید مرا از دیگران غافل کند پس تصمیم گرفتم به جای جدال با این عشق با آن کنار آیم و عشق عظیم اورا در قلب خود پنهان کنم بدون اینکه بخواهم آن را از خود دور کنم یا اینکه آرزو کنم امید هم به من علاقمند شود، در حقیقت این را هم جزیی از سرنوشت شوم خود می دانم که باید تا آخر عمرم از عشقی بسوزم که حتی قدرت حرف زدن درباره آن را با کسی نداشته باشم.
دو هفته از برگشتم به سرکار میگذرد، امید قبل از رفتن به اتاقش کمی در اتاقم نشست و بدون اینکه بخواهد حرفش را تحمیل کند و بیشتر حالت نصیحت داشت از من خواست حالا که به سرکارم برگشته ام مثل سابق به خود فشار نیاورم چون هم برای بچه و هم برای خودم خطرناک است بعد با تمسخر گفت:
- آخه میدونم وقتی مغول کار میشوی دیگه همه کس و همه چیز یادت می رود ولی تو الان مسئولیت جدیدی به عهده داری که از کارت مهم تر است و برای حفظ سلامتی او باید همه تلاشت را انجام دهی.
در حالی که با خود فکر می کردم امید بعد از خبر باردریم اولین بار است که در خلوت با من صحبت می کند و همیشه در حال فرار بوده گفتم:
-چشم قربان مراقب امانتت هستم و آن را سالم تحویلت می دهم.
درحالیکه بلند می شد به طرف اتاقش برود گفت:
- این امانت من نیست، این خواسته خودت بود و برای من هیچ اهمیتی ندارد ولی هرچه باشد یک موجود زنده است که در آینده به نام ما شناخته می شود و من دلم نمیخواهد یک بچه ناقص باشد، فقط از این نظر وظیفه خود دانستم که بهت سفارش کنم وگرنه بقیه امور بچه به خودت مربوط است. این بچه فقط از نام فامیل من استفاده خواهد کرد و من هیچ علاقه ای به او ندارم.
نمی دانم چر از حرف امید احساس وحشت کردم و بیشتر نگران کودکم هستم که باید به خاطر بازی مسخره ما احساس کند که پدرش دوستش ندارد، حالا همانقدر که آینده را برای خود تاریک می بینم برای کودکم هم آینده ای تاریک می بینم و احساس می کنم دیگر قدرت تحمل این وضع را ندارم و باید تصمیم مهمی را بگیرم چون به نظرم اگر کودکی پدر بالای سر خود نبیند خیلی بهتر است تا اینکه احساس کند مورد نفرت پدرش می باشد چون این باعث می شود تا در آینده از نظر احساسی دچار مشکلشود.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#93
Posted: 27 May 2012 06:36
در همین افکارم بودم که صدای اذان به گوشم خورد،ازروی تخت بلند شدم ووضو گرفتم و نماز خواندم. احساس می کنم که نام خدا باعث آرامشم شده چون حتی اگر من و کودکم امید را نداشته باشیم ولی میدانم که خدا هیچ وقت مارا تنها نمی گذارد تا به حال که با یادش آرامش پیدا کرده ام و ازاین به بعد هم می توانم با یاد خدا وامید به رحمتش بدون دلشوره به آینده بیندیشم.
امروز از تولد کودک دو ماه می گذرد و یک ماهی است که به منزل خودم یا بهتر استبگویم به منزل امید برگشته ام، دو ماه پیش در اتاق کار مشغول به کار بودم که احساس درد کردم ولی چون به موعد زایمانم دو هفته ای مانده بود آن را جدی نگرفتم اما بعد از یک ساعتی درد شدیدتری و زمان بین دردهایم کمتر شد برای همین بهتر دیدم که خود را به خانه برسانم و استراحت کنم با راننده شرکت تماس گرفتم و از او خواستم که مرا به منزل برساند، در اتومبیل با احساس در به یاد امید افتادم که چند روزپیش مرا تهدید میکرد که بیشتر مراقب باشم و می گفت اگر به کودک آسیبی برسد مرا هرگز نمی بخشدو مدتی بود که از دستش ناراحت بودم چون روز به روز فاصله اش را از من بیشتر کرده بود تا جایی که بعضی مواقع تا یک هفته او را نمی دیدم، شب ها دیر موقع می آمد و صبح قبل از اینکه من پایین بروم او خانه را ترک می کرد با دلخوری بهش گفتم:
- تو که از این بچه نفرت داری پس این بچه فقط متعلق به من است و هر جور صلاح بدانم رفتار می کنم و به تو ربطی ندارد.
با اینکه جوابی به حرفم نداد ولی متوجه شدم که عصبانی می باشد، در همین افکارم بودم که با درد شدیدی صدای ناله ام بلند شد. آقای شمس به عقب نگاه کرد و جویای حالم شد که به زحمت آدرس بیمارستان را دادم و او مرا به آنجا برساند. وقتی به بیمارستان رسیدم کمک کرد که پیاده شوم و مرا به اورژانس برد بعد از معاینه که توسط مامایی انجام شد شماره تلفن دکترم را گرفتند و مرا به سوی بخش زایمان بردند از تکاپوی پرستاران نگران شده بودم برای همین خواهش کردم راستش را بگوید که آیا برای کودکم اتفاقی افتاده. لبخندی زد و گفت:
- نه عزیزم، چرا اینطور فکر می کنی ما فقط متوجه شده ایم که تو به طور طبیعی نمی توانی زایمان کنی و باید زارین شوی پس لطفا ً شماره تماس همسرت را بده چون باید ایشون اجازه بدهند.
شماره محل کار امید را دادم و بعد از معاینه دکتر مرا به سوی بخش جراحی بردند وقتی وارد تاق عمل شدم، مرتب با خدا راز و نیاز می کردم و از خدا می خواستم که اگر قرار است اتفاقی بیفتد به کودکم آسیبی نرسد. بلکه این اتفاق برای خودم باشد چون دیگر کششی برای زندگی کردن نداشتم. در حالیکه برای سلامتی کودکم دعا می کردم با تزریق آمپولی بیهوش شدم. وقتی چشمانم را باز کردم از احساس نور خود بهخود چشمانم را بستم و با خود فکر کردم که کجا هستم و یکدفعه یادم آمد و با وحشت چشمانم را باز کردم، مادرم را دیدم که به رویم لبخند می زند. وقتی متوجه شد که به هوش آمده ام، صورتم را بوسید و خدا را شکر کرد و قبل از پرسش من گفت:
-مادر ماشالله چه پسری، هم خوشکل و هم تپل و مپل.
- سالمه؟
خندید و گفت: البته مادر، وقتی رفتم دیدمش چنان انگشتش را می مکید که مجبور شدند کمی شیر خشک بهش بدن.
با خواهش از مادر خواستم که کودکم را بیاورد تا ببینم، وقتی کودکم را در آغوشم نهادند احساس جدیدی داشتم ودر همان لحظه خدا را شکر کردم که نعمت مادر شدن را شامل حال من کرده است. وقتی چشم هایش را باز کرد ناخودآگاه گفتم:
-چشم هایش مثل چشمان امید زیباست.
مادر خندید و گفت:
- ای بلا ولی درست می گویی خیلی به امید شباهت دارد.
بعد آهی کشید که با نگرانی گفتم:
-اتفاقی افتاده؟
- نه عزیزم، الان نزدیک ساعت ملاقات است وفکر کنم همه به ملاقات بیایند.
همینطور هم شد و اتاقم در عرض کمی به باغی از سبدهای گل تبدیل شد، همه فامیل و دوستان به دیدنم آمدند و آقاو خانم محمودی یک لحظه دل از نوه اشان نمی کندند ولی هرچه منتظر ورود امید ماندم نیامد. تا روز که در بیمارستان بودم نه به دیدن من آند و نه به دیدن کودکمان و آخر سر هم با پدر و مادرم از بیمارستان مستقیم به منزل پدر رفتم و در مدت یک ماهی که آنجا بود باز از امید خبری نشد. پدر و مادرم سعی می کردند اصلا ً به رویم نیاورند ولی از نگاه غمگینشان پی به احساسشان می بردم و از اینکه زندگی من موجب دل نگرانی آنها بود ناراحت بودم. بالاخره در یک روز که فرصت را مناسب دیدم و کسی در اطرافم نبود به امید تلفن کردم. وقتی گوشی را برداشت گفتم:
-امید به این همنیت نمی دهم که مورد بی مهری تو قرار بگیرم چون دیگر برایم یک عادت دیرینه شده و به این هم اهمیت نمی دهم که این طور کودکمان مورد بی مهریت قرار گرفته چون باید از حالا خود رابه آن عادت دهم ولی دیگر نمی توانم شاهد چشمان نگرن پدر و مادرم باشم که چنین با نگرانی نگاهم می کنند و مورد ترحمشان هستم پس امشب باید به دنبالم بیایی آن هم نه معمولی بلکه طوری باید عمل کنی تا تمام افکار منفی که در ذهن پدر و مادرم درباره زندگی من ایجاد کرده ای پاک شود و دیگر آنها را دل نگران نبینم، آنوقت است که تو را می بخشم ولی به خدا قسم اگر چنین نکنی از اولین روزی که با تو آشنا شدم تا این لحظه که با همم بوده ایم را فردا در محل کار پدرت به او گزارش می دهم و تو را به او خوب می شناسانم تا بداند در پس این چهره خندان و مهربان پسرش چه دیوی وجود دارد، کسی که همین حالا آرزوی مرگ کودک و همسرش را دارد.
گوشی را گذاشتم، تمام بدنم می لرزید و آنقدر عصبانی بودم که دلم می خواست امید در کنارم بود تا با دست های خود اورا خفه کنم که باعث شده بود من در نظر خانواده ام این طور خوار و خفیف شوم به طرف کودکم رفتم و اورا بغل کردم و به یاد میلاد افتادمبه یاد مهربانی و وفاداریش نسبت به همسر و فرزندش که پس از مرگشان باز هم آنها را دوست داشت و فراموش نکرده بود. خدایا جقدر تفاوت بود میان او و امید درهمان لحظه آرزو کردم که کودکم روز مثل میلاد شود. اور ارزش ماشین آلات داخلی به سینه فشردم و بعد از مدتها فکر درباره اسمش بالاخره اسمی شایسته برایش پیدا کردم و او را به امید اینکه روزی مثل میلاد مرد بزرگی شود میلاد نامیدم. شب امید همراه پدر و مادرش با سبد گل بسیار بزرگ و زیبایی به دیدنمان آمد و اول گونه مرا بوسید و بعد کودکش را در آغوش گرفت و اورا بوسید، اشکی که از چشمانش می ریخت آنقدر حقیقی به نظر می رسید که من هم مثل پدر و مادر خودم و امید متعجب نگاهش می کردم که بعد از چند لحظه اشک هایش را پاک کرد و گفت:
- می بخشید من آنقدر آفاق را دوست دارم که فک رکردم وقتی صاحب کودکی شوم دیگر آفاق به من توجهی نشان نمی دهد، اما این مدت با کمک دوست روانشناسم توانستم خودم را قانع کنم که هرکس در قلب انسان جایگاه خودش را دارد.
بعد جعبه کادویی زیبایی را به طرفم گرفت و گفت:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#94
Posted: 27 May 2012 06:37
- تقدیم به بزرگترین عشق زندگیم که مرا صاحب بزرگترین ثروت دنیا کرد.
با لبخند نگاهش را به چشمانم دوخت و منتظر بود که کادو را از دستش بگیرم، آنقدر حرکاتش طبیعی و حرف هایش برای دلنشین بود که کادو را گرفتم و در دل با خود گفتم کاش در حقیقت هم چنین بود. با دیدن سرویس طلای زیبایی که از الماس و سنگ هایی به رنگ چشمان زیبایش بود، لحظه ای همنطور محو زیبایی آن بودم و بعد نگاهم به سوی چشمانش پرواز کرد و با لبخند تشکر کردم و گفتم:
- تا به حال کادویی به این زیبایی نگرفته بودم.
او هم به کودکمان که در اغوش گرفته بود اشاره کرد و گفت:
- من هم تا به حال هدیه ای به این با ارزشی نداشتم مگه نه؟
و با صدای بلند خندید و قربان صدقه اش رفت و بعد از لحظه ای گفت:
- راستش برای اسمش فکری کرده ای؟
- بله اسم این آقا پسر زیبا میلاد است چون می خواهم وقتی بزرگ شد درست مثل همان میلادی که می شناختیم شود.
در نگاهش برق عجیبی دیدم، آهی کشید و آرام گفت:
- اسم زیبایی است.
چنین شد که نبود امید در این مدت برای خانواده ام موجه قلمداد شد و موقعی که همراه امید به طرف خانه خود می آمدم دیگر نگاهشان به من غمگین نبود بلکه با خسال راحت مرا به امید سپردند و حالا یک ماه است که با میلاد عزیزم در خانه خودمان هستیم. روز اول که وارد شدیم متوجه شدم امید اتاق به اصطلاح کارش را به میلاد اختصاص داده و آن را پر از اسباب بازی کرده و به اتاق خواب قبلی خود رفته، از همان زمان فهمیدم از این به بعد دیگر امید پا به اتاقم نخواهد گذاشت و بدین وسیله کاری کرده که حتی برای خوابیدن مجبور نباشد مرا ببیند البته جلوی پدر و مادرش از سرو صدای میلاد گاهی می نالید که باعث بی خوابیش می شود و مجبور است بعضی از شب ها دراتاق خواب قبلیش بخوابد . این طور شد که جدا شدن اتاق من و میلاد موجه شد و باعث شک پدرش نگردید، حالا تنها دلخوشیم کودک عزیزم است که بسیار شبیهپدرش و کم کم احساس می کنم که خلاء عشق امید نسبت به خود را می توانم با داشتن کودکم برکنم. این موجود کوچک با شباهت عجیبش به پدرش درآینده با علاقهخود به من می تواند مرهمی برارزوهای سرکوب شده ام باشد.
میلاد شش ماه ام بسیار زیبا تر و با مزه تر از قبل شده، آنقدر حرکاتش را دوست دارمکه در شرکت لحظه شماری می کنمتا به خانه برگردم واورا از پرستارش تحویل بگیرم. هرچه میلاد بزرگتر می شود چالش بین من و امید هم بیشتر می شود تا امروز که پدر امید صدایم زد و گفت، می خواهد در حیاط کمی با من صحبت کند.
میلاد را یه مادر امید سپردم و به دنبال آقای محمودی رفتم که او پس از مقدمه ای کوتاه درباره روابط زن وشوهر ها گفت:
- باید بیشتر مراقب امید باشی چون کمتر در خانه پیدایش می شود ، یا در محل کارشاست و یا با دوستان جدیدی که پیدا کرده دوره دارد. تو باید سعی کنی اور ارزش ماشین آلات داخلی در این دوره ها هماهی نمایی تا همه بدانند امدی دارای چه همسر شایسته ای است و امید هم فکر نکند از وقتی که میلاد متولد شده تو او را فراموش کرده ای. می دونی آفاق جان، امید به خاطر اینکه تنها بچه ما بوده متاسفانه عادت دارد که همیشه مورد توجه باشد و حالا من فکر می کنم تو زیاد به او توجه نمی کنی و همین باعث شده که به طرف دوستانش برود و از ما فاصله بگیرد و حالا من وظیفه تو میدانم که دوباره او را به محیط خانه علاقه مند کنی.
وقتی ساکت شد به حرفهایش فکر کردم همه را قبول داشتم،امید خیلی از ما دور شده بود ولی نمی توانستم دلیل کناره گیری خودم را برایش توضیح دهم و همچنان مستاصل مانده بودم که چه بگویم؟ با صدای آقای محمودی به سویش نگاه کردم که با محبت نگاهم کرد و گفت:
-آفرین دختر خوب از اینکه از همین حالا در فکر فرو رفتنی مرا خوشحال کردی، آنقدر به کاردانیت اطمینان دارم که از همین حالا خیالم از بابت امید راحت شد و مطمئن هستم با یک فکر بکر او را به محیط خانه برمی گردانی.
بعد به سوی ساختمان رفت و من همچنان که به حرفهایش فکر می کردم شروع به قدم زدن نمودم ولی هرچه فکر کردم چاره ای به نظرم نرسید و در حاللیکه خسته شده بودم روی تابی که در کنار استخر قرار داشت نشستم و کم کم متوجه شدم باید چکار کنم، باید خود را از این پیله ای که به دور خود تنیده بودم رها می کردم چون تمام زندگی مساحت زمین در کار و رسیدگی به میلاد خلاصه شده بود پس تصمیم گرفتم اول ساعات کارم را کم کنم و از پرستار میلاد بخواهم که بیشتر بماند و با فامیل و دوستانم روابطم را ازسرگیرم این طوری امید را مجبور می کردم کم کم از جمع دوستان جدیدش جدا شود و به طرف خانواده برگردد. شب منتظر امید ماندم و ساعت دوشب بود که متوجه برگشت او شدم، در حالیکه از دیربرگشتن امید هم متعجب بودم و هم ناراحت بعد از لحظاتی وارد اتاقش شدم و او را در حال تعویض لباس دیدم. وقتی متوجه ورودم شد، با تعجب مدتی نگاهم کرد و پرسید:
- اتفاقی افتاد؟ میلاد حالش خوبه؟
خندیدم و گفتم:
-اگر به اتاق همسرم بیایم حتما ً باید اتفاقی افتاده باشد.
در حالیکه نفش راحتی می کشید روی مبل نشست و اشاره کرد که کنارش بنشینم و گفت:
- بگو ببینم چه شده که یادت آمده همسر هم داری.
-بس کن امید، برات عادت شده همیشه جلوتر حمله کنی تا راه حمله مرا ببندی.
خندید و گفت:
- یعنی برای حمله آمده بودی؟
بله کشیده ای گقتم و به چشمانش خیره شدم و متوجه شدم که به جای خستگی چشمانش برق می زند لبخندی زدم که گفت:
-آفاق همیشه وقتی تورا کنارم می بیسنم حس می کنم که باید شش دانت حواسم را متوجه تو کنم و مراقب برنامه جدیدی که برایم در نظر داری باشم و همین باعث می شه احساس نشاط کنم.
با کمی ناز گفتم:
- برای همین است که الان بیش از یکسال است که از من فراری هستی.
اخمی کرد و گفت:
- نگفتم تو نقشه ای داری، انوقت که ناز نداشتی باید ازت می ترسیدم حالا که میخواهی نقشه هایت را با ناز اجرا کنی وای به حالم.
از حرفش هر دو خندیدیم ، به پشتی مبل تکیه دادم و چشمانم را بستم و گفتم:
- صادقانه بگویم از این دوری تو در رنجم و تا به حال هر طوری بوده تحمل کرده ام ولی بعد از ظهر با حرف های پدرت متوجه شدم که او هم به شدت نگران تست پس تصمیم دارم روابط خود را مثل قبل با فامیل و دوستان از سربگیرم.
پوزخندی زد و گفت:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#95
Posted: 27 May 2012 06:38
- نه آفاق دیگه خیلی دیره، اون عاملی که مرا به رابطه ای آنچنانی جذب می کرد دیگر وجودندارد من دوستان جدیدی دارم که اکثرا ً با خانواده شان هستند و فکر کنم من تنهافرد متاهل هستم که همیشه مجرد ظاهر می شوم ولی دراین جمع یک کشش عجیبی احساس می کنم و حاضر نیستم به هبچ عنوان از این جمع دور شوم، اگر تو نگران هستی حالا به خاطر خودت یا پدر می توانی هروقت که توانستی مرا همراهی کنی ولی از من نخواه که روابطم با انها کم کنم چون نه تنها تو بلکه پدر هم نخواهد توانست مرا منع کند و حاضرم برای اولین بار در مقابلش باسیتم پس به خاطر اینکه این جر و بحث ها پیش نیاید بهتر است گاهی مرا همراهی کنی که خیال پدر هم اسودهشود ولی از قبل به تو بگویم ما روابطمان سالم است و هیچ عاملی که باعث نگرانیتو یا پدر باشد وجود ندارد، همه از دوستان و همکارانم هستند و از خانواده های محترم کهجز روابط دوستانه هیچ بساط عیش و عیاشی در میان نیست. در حالیکه از حرف های امید احساس می کردم قلبن فشرده شده و به شدت ناراحت شدم، سعی کردم خودم را عادی نشان دهم و گفتم:
- حالا که این طور است پس من همراه تو می شوم تا پدرت را از نگرانی در آورم.
شانه ای را بالا انداخت و گفت:
- هر جور دوست داری برای من زیاد فرقی ندارد.
در حالی که بلند می شدم و قصد داشتم اتاقش را ترک کنم، گفتم:
- پس هر وقت قرار میهمانی گذاشتی به من هم خبر بده.
به سوی در اتاقم رفتم ولی فکری ذهنم را مشغول کرده بود پس به سویش برگشتمو گفتم: امید یعنی همیشه مهمان هستی و هیچ موقع نخواستی میزبان باشی.
آهی کشید و گفت: خب معلومه نه، من که از خود زندگی مستقلی ندارم و دوست نداشتم آنها متوجه شوند که هنوز با پدر و مادرم زندگی می کنم به خاطر همین وقتی نوبت من می شد آنها را به رستورانی دعوت می کردم.
- میتوانم یک سوال دیگر بپرسم؟
با سراشاره کرد که بله، گفتم:
- جطوری عدم حضور مرا توجیه کردی؟
بلند شد و به طرفم آمد و گفت:
- خوب اوایل که تو باردار بودی بهانه ام بارداری تو بود و بعد اینکه بچه خیلی کوچک است ولی دیگر همه تقریبا ً احساس کرده اند که ما زندگی خوشی با هم نداریم ودرباره تو سوال نمیکنند.
- حالا چه باید در جواب آنها بگوئیم؟
لبخندی زد و گفت:
- هیچ وقتی تورا همراهم ببینند پیش خواهشمند است مقرر فرمائید فکر می کنند اگراختلافی بوده برطرف شده، خیالت راحت باشد آنقدر انسان های محترمی هستند که تورا سوال پیچ نخواهند کرد.
بعد از شب به خیر به اتاقم آمدم و چند ساعتی است که به حرف های امید فکر می کنم راستش نمی دان چه چیز این مجالس او را این طور به خود جلب کرده که راحت جلوی پدرش می ایستد، در حالیکه وقتی پدرش او را مجبور به ازدواج با من کرد حتی جلوی پدرش نایستاد و از خود نافرمانی نشان نداد. خدایا نمی دانم چرا حرفهایش باعث دلشورهام شده و احساس میکنم خانه ای ساخته ام در معرض طوفان که باید هر لحظه منتظر ویرانی آن باشم.
امروز امید به محل کارم زنگ و گفت:
امشب ساعت هفت آماده باش چون منزل دکتر دهخدا دعوت هستیم.
کمی مکث کردم و پرسیدم:
- خوب باید چطور ظاهر شوم، یعتی چه مدل لباس بپوشم؟
- هر طور خودت دوست داری و راحت هستی هیچ اجباری وجود ندارد و این یکی از خصوصیات خوب این مهمانی هاست.
وقتی خداحافظی کردم مدتی به فکر فرو رفتم، دلم نمی خواست این طور ساده مثل دختر مدرسه ای در میان آنها ظاهر شوم. اول به منزل تلفن کردم و به پرستار گفتم که باید تا آخر شب بماند و بعد از شرکت بیرون آمدم و بعد از چندین ماه به خرید رفتم و ساعت ها به دنبال چند دست لباس مناسب به همراه کیف و کفش گشتم و بالاخره با وسواس توانستم چند دست لباس که به سلیقه خودم مناسب بود بخرم، سپس به آرایشگاه رفتم و خواستم موهایم را مدل جدیدی کوتاه و رنگ کند و .... براي چند ساعت بعد براي درست كردن موهايم وقت گرفتم و زود به خانه امدم ومدتي راكنار ميلاد گذراندم ودوشي گرفتم ودوباره به ارايشگاه رفتم وخواستم موهايم را به طور ساده ولي زيبا درست كند و ارايش ملايمي هم كردم،وقتي به خانه امدم يكي از لباس هايي را كه به نظرم زيباتر بود انتخاب كردم وپوشيدم وتازه اماده شده بودم كه از پشت در صداي اميد را شنيدم كه گفت:
_در كنار اتومبيل منتظرم است.
كيفم را برداشتم وميلاد را بوسيدم و در حالي كه از دست اميد دلخور بودم كه حتي داخل اتاق نشد كه بعد از مدت ها ميلاد را ببيند به طبقه پايين رفتم،وقتي از پله ها پايين امدمخانم محمودي را ديدم كه با لبخند نگاهم كرد وگفت:افاق جان چقدر تغيير كرده اي،چرا مادر هميشه اينطور به خودت نمي رسي؟
خنديدم وگفتم:
_حالا هم مجبور بودم چون مي خواهم همراه اميد به ديدن همكارانش بروم وگرنه وقتي براي اين كارها ندارم.
با دلخوري گفت:
_ولي دخترم،تو بايد هميشه براي همسرت وقت بگذاري وكمي به خودت برسي حالا هم زودتر برو ونگران ميلاد نباش وقتي خوابيد به پرستارش ميگويم وخودم مراقبش هستم پس از طرف ميلاد خيالت راحت باشد.
صورتش را بوسيدم وخداحافظي كردم و به طرف پاركينگ رفتم و اميد را در اتومبيلش منتظر خود ديدم،سرش را به پشتي صندلي تكيه داده و چشمانش را بسته بود و به اهنگ غمگيني گوش مي داد.در همان حال كه اتومبيل را به حركت در اورد جواب سلامم را داد بدون اينكه حتي نيم نگاهي به من بيندازد،از اين همه بي تفاوتي اش نسبت بهخود حرصم در امد و دلم مي خواست همان جا پياده شوم ولي حس كنجكاوي نگذاشت.به منزل دوستش كه رسيديم همراه هم وارد شديم ودر همان ابتدا با سه
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#96
Posted: 27 May 2012 06:38
نگذاشت.به منزل دوستش كه رسيديم همراه هم وارد شديم ودر همان ابتدا با سه خانواده روبرو شدم كه دكتر دهخدا وهمسرش هر دو ميانسال بودند وبعدا فهميدم كه دوفرزند دارند،پسرشان در خارج تحصيل مي كند و دخترشان سال سوم روانشناسي درس مي خواند وبعد با خانواده ديگر كه از دوستان نزديك اميد بود وبارها نامش را از زبان اميد شنيده بودم اشنا شدم،خانم واقاي معين كه هر دو پزشكي خوانده بودند و در همانبيمارستان اميد كار مي كردند و يك دختر هشت ساله داشتند،بعد با خانم واقاي سروري اشنا شدم كه يك سالي بود ازدواج كرده بودند.در اين جمع تقريبا سه خانواده از تيپجوان بوديم در حالي كه خانواده دهخدا كه ميزبان بودند سنين ميانسالي را ميگذراندند راستش برايم عجيب بود چون اميد احترام زيادي برايشان قائل بود و بيشتر سعي مي كرد در كنار انها باشد بعد از مدتي دخترشان زيبا به جمع ما پيوست دختري بود بسيار جذاب كه حالت نگاهش خيلي اشنا بود و مدتي فكرم را مشغول خود كرده بود همچنان كه فكر مي كردم او را كجا ديده ام صداي زنگ برخواست و جواني برازنده وارد شد كه او را مهندس راه وساختمان و از اقوام اقاي دهخدا معرفي كردند ومن متوجه شدم از وقتي كه او وارد شد اميد حالت عجيبي پيدا كرد و مرتب نيما را زير نظر داشت.همچنانكه سعي مي كردم با همه رابطه برقرار كنم اميد را هم زير نظر داشتم ولي چون جلسه اول بود وهمه كنجكاو بودند كه بيشتر با من اشنا شوند متاسفانه موفق نشدم خوب اميد را زير نظر بگيرم چون مرتب به سوال هاي انها درباره شغلم،تحصيلاتم وميلاد پاسخ مي دادم.نيما چند ساختمان كه طرح ونقشه ان از شركت ما بود و ناظر ساخت ان بوديم را اسم برد و وقتي فهميد از نقشه هاي من بوده شروع كرد به تعريف كردن حتي جاي خود را تغيير داد و در كنارم نشست واز تحصيلاتم و ديگر ساختمان هايي كه طرح انها را كشيده بودم پرسيد و چنان مشتاق بود كه من هم خود به خود اميد را فراموش كردم و يك ساعتي با هم راجع به كار صحبت مي كرديم كه با صداي خانم دهخدا به خود امدم كه ما را براي صرف شام دعوت مي كرد.نا خود اگاه به دنبال اميد گشتم و دچار دلشوره شدم كه ممكن است باز از خود حساسيت نشان دهد ولي وقتي دور ميز قرار گرفتيم اميد كنار زيبا نشست و ديدم هنوز درباره موارد روانشناسي از او سوال مي كند،بااينكه ناراحت بودم به خاطر جمع سعي نكرد حداقل كنارم بنشيند ملي را انتخاب كردم و متوجه شدم روبروي نيما نشسته ام.خانم دهخدا خيلي مهربان وخوش صحبت بود،در طول شام همه ما به غير از اميد وزيبا كه ارام با هم صحبت مي كردند محو صحبت هاي او بوديم ومن احساس مي كردم از او خيلي خوشم امده با اينكه زني خانه دار بود ولي از طرز صحبتش فهميدم كه كطالعه فراواني دارد و از همه موضوعات اطلاعات بسياري داشت و طرز بيانش انسان را به خود جلب مي كرد.همانطور كه از پذيراييش تشكر مي كردم به سوي سالن رفتم كه باز نگاهم متوجه اميد شد كه هنوز ارام با زيبا صحبت مي كرد تا به حال او را چنين نديده بودم البته هميشه شاهد توجه دختران به او بودم و او هم به طريقي تا اخر مهماني با انها گرم صحبت مي شد ولي تا به حال او را چنين مشتاق و شيفته نديده بودم.يك ان به خود امدم و متوجه شدم چند دقيقه است كهبه انها زل زده ام،زود صورتم را برگرداندم چون دوست نداشتم كسي متوجه حساسيتم شود ولي خب خيلي دير شده بود چون خانم معين وهم اقاي سروري وهم نيما را ديدم كه با تاسف نگاهم مي كنند.سعي كردم كه نگاهشان را فراموش كنم پس خود راشاداب نشان دادم و با خانم معين وخانم سروري مشغول صحبت شديم كه بعد خانم دهخدا هم به جمع ما پيوست و در اخر مهماني انقدر با انها صميمي شدم كه انها را به اسم كوچك صدا مي كردم.خانم مغين،فرشته و خانم سروري،زري و خانم دهخدا،ملوك خانم بودند.موقع رفتن در ضمن خداحافظي براي دو شب بعد به منزلفرشته دعوت شدمو فرشته خيلي اصرار كرد كه حتما به منزلشان بروم.وقتي شماره تلفن منزل ومحل كارم را گرفت كه بتواند هر وقت خواست با من در تماس باشد،در حالي كه به طرف اتومبيل مي رفتيم حس كردم كه از همه انها خوشم امده.در ضمن فهميدم كه روابط بين اميد وزيبا يك رابطه معمولي نيست و احساس كردم كه علاقه اي در اين بين وجود دارد،از نگاه شيفته اميد مطمئن بودم كه او را دوست دارد ولي هر چه در اين مدت سعي كردم نتوانستم احساس زيبا به اميد را بفهمم چون زيبا بسيار محجوب بود.همان طور كه به او فكر مي كردم يك دفعه متوجه شدم چرا تا او را ديدم به نظرم اشنا امد،او چشماني به معصوميت چشمان پريسا داشت.در همان لحظه دردي را در سينه احساس كردم و خواستم با اميد درباره اش صحبت كنمفولي به زور جلوي خود را نگه داشتم چون در ان زمان موقعيتش را مناسب نمي ديدم اول بايد براي جواب هاي احتمالي اميد خود را اماده مي كردم تا بتوانم در مقابل هر جوابش عكش العمل درستي از خود نشان دهم چون نمي خواستم او تا اخر عمرم بفهمد كه من عاشقانه دوستش دارم و از حالا تيغ حسادت با قلبم چه مي كند بايد قدرت خود را براي يك واكنش صحيح بيشتر مي كردم واين احتياج به زمان داشت.در همين افكار بودم كه اتومبيل از حركت ايستاد وخود را در پاركينگ منزل ديدم بدون كوچكترين حرفي پياده شدم و به طرف اتاقم امدم،وقتي به اتاقم رسيدم اول به سوي ميلاد رفتم و او را در اغوش گرفتم وبه اشك هايم اجازه دادم كه جاري شوند و صورت خشك شده از درد حسادتم را ابياري كند.همچنانكه ميلاد ميلاد را به خود مي فشردم زمزمه كردم تو را دارم و فقط ارزوهايم را در تو مي بينم و حال خوشحالم كه تو ثمره يكي از ان بازي ها بودي،عزيزم حالا ديگر ما تنها نيستيم واميد خسته از بازي با مادرت.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#97
Posted: 2 Jun 2012 14:56
شطرنج عشق
حدود شش ماه از اشنايي من با دوستان اميد مي گذرد ومدتي است كه فرشته يكي از دوستان صميمي من شده وبارها در تنهايي همديگر را ملاقات كرده ايم.او از عشق اميد به زيبا برايم صحبت كرد وبعد از من خواست كه زندگي ام را نجات دهم وقتي انطور با التماس مي خواست كه مراقب اميد باشم،دستش را گرفتم و كمي فشار دادم ودر حالي كه اشك در چشمانم حلقه زده بود گفتم:
_فرشته جان من هيچ وقت اميد را نداشتم كه حالا بخواهم او را از چنگ زيبا نجات دهم ولي هميشه عاشقانه او را دوست داشتم بدون اينكه او لحظه اي حتي وجودم را حس كرده باشد.او مرا با تحميل پدرش به همسري برگزيد پس حق او مي دانم كه به ارزوهايش برسد فقط كمي به زمان احتياج دارم كه بتوانم خود را از زندگي اش كنار بكشم.
بعد از ازدواجمان وهمه جدل هايمان برايش گفتم.وقتي چهره گريانش را ديدم بوسيدمشوگفتم:
_تو مثل اسمت يك فرشته هستي چون با درد دلي كه با تو كردم حالا احساس مي كنم مي توانم خودم را براي عشقم فدا كنم،به نظر من عشق تنها به دست اوردن معشوق نيست بلكه عشق را در دادن انچه ارزوي معشوق است مي بينم وحال زمان ان رسيده كه از عشق خود بگذرم و راه را براي سعادت معشوقم باز كنم.راستي از تو خواهش مي كنم هيچ زمان از اين راز با كسي صحبت نكن چون فقط تو حالا مي داني كه چقدر عشقم به اميد گسترده است و من از اين به بعد سعي مي كنم خود را با ثمره عشقم ارام نگه دارم.
بالاخره امروز تصميم گرفتم به اين زندگي پوشالي خاتمه دهم،زندگي كه روزي اميد انرا زنداني مخوف تر از زندان واقعي مي دانست،پس بايد در زندان را برايش مي گشودم و اجازه پرواز به او مي دادم.وقتي او را در حال پرواز در اسمان ارزوهايش مي ديدم مي توانستم نفس راحتي بكشم و ديگر خود را زندانبان عشقم نبينم،من انقدر او را دوست داشتم كه نمي خواستم شاهد زجر او باشم به همين خاطر بايد خودم راه را برايش هموار مي كردم.مي دانستم چطور اقاي محمودي راراضي كنم چون در اين مدت چنان مهر مرا به دل گرفته بود كه راحت با خواهشم راضي به هر كاري مي شد ولي اول بايد با خود اميد صحبت مي كردم پس وقتي از شركت بيرون امدم به مطب اميد رفتم وساعتي همانجا منتظر ماندم تا اخرين بيمارش را ويزيت كرد.وقتي مرا در سالن انتظار ديد به سرعت به طرفم امد وبا تعجب پرسيد:
_آفاق اتفاقي افتاده؟ميلاد حالش خوبه؟
خنديدم وگفتم:
_اميد چرا هر وقت به طور ناگهاني به سراغت مي ايم اينطور ناراحت مشوي وسراغ اميد را مي گيري،در حالي كه الان ميلاد بيش از يكسالش شده وهنوز تو حتي يك بار درست وحسابي او را نگاه نكرده اي وشايد به ياد نداشته باشي كي او را براي اولين واخرين بار در اغوش گرفتي.
با دلخوري نگاهم كرد وبازويم را گرفت وبه طرف در خروجي كشاند ودر همان حال گفت:
_تو از هيچي خبر نداري،شب هاي بسياري كه بي خواب ميشوم يا خيلي دير به خانه ميايم وميدانم كه تو خوابي به اتاقتان مي ايم و ساعتي را نگاهش مي كنم ويا حتي مدتي او را بغل ميكنم و در اتاق مي گردانم،تو هيچ وقت مرا درست نشناختي.
در حالي كه هنوز از حرف هايش متعجب بودم به اتومبيلش رسيديم،پرسيد:
_پس اتومبيلت كجاست؟
_نياوردم وبا تاكسي امدم.راستش به مادر گفته ام كه امشب دير مي ريم خونه،مي خواهم به يك جاي دنج برويم و كمي با هم صحبت كنيم.
در حاليكه مي خنديد گفت:
_نكنه هوس كردي خاطره يك روز دوستي را دوباره تكرار كنيم.
_كاش مثل قديم بوديم با اين كه از هم دور بوديم اما بيشتر از حال واحوال هم با خبر بوديم حالا بماند كه براي اذيت وازار هم از همديگر خبر داشتيم ولي باز به نظرم بهتر از حالا بود كه چنين نسبت به هم بي تفاوت شده ايم،انقدر فاصله مان زياد شده كه بعضي مواقع فكر ميكنم حتي قيافه ورنگ چشمانت را هم فراموش كرده ام.
در حالي كه كنار رستوراني نگه مي داشت گفت:
_واي آفاق مرا خسته به اينجا كشانده اي كه گله كني؟
_نه عزيزم،هيچ گله اي ندارم تازه برايت خبرهاي خوبي دارم.
ابرويي بالا انداخت وگفت:
_پس پياده شو كه به يك جاي بسيار زيبا و دنج امده ايم ومطمئن هستم خوشت مياد.
وقتي كه پياده شدم ودر كنارش به يك رستران دنج مي رفتم ،دستم را گرفت وگفت:
_آفاق اين رستوران يك حياط باغ مانند داره كه صاحب چند بيد مجنون ميباشد،نمي داني كه زيبا چقدر اينجا را دوست دارد.
يكدفعه به سويم نگاه كرد ولي من به رويم نياوردم و همانطور كه وارد مي شديم گفتم:
_پس مرا به بهترين نقطه ان را ببر.
وقتي زير بيد مجنون زيبايي نشستيم،اميد در حالي كه با دقت نگاهم مي كرد پرسيد:
_خب نمي گي اون خبر خوش چيه؟
وبعد در حالي كه مي خنديد گفت:
_اگر مي خاهي ميلاد را صاحب يك خواهر يا برادر كني بايد بگويم متاسفم چون من ديگه قيد هر چي سفر وكنفرانس ودوره هاي علمي بوده،زده ام.
با خشم نگاهش كردم وگفتم:
_با اينكه از داشتن ميلاد خوشحالم ولي اين ايده مسخره تو بود،حالا چرا به حساب من ميگذاري نمي دانم؟
سرش را نزديك اورد ومن در همان حال فكر كردم چه مدت است كه از نزديك بوي ادكلنش را حس نكرده ام كه گفت:
_ولي تو كه خيلي از اين ايده لذت بردي،شرط مي بندم حالا هم براي همين پيشنهاد آمده اي و فكر ميكني من هم خوشحال مي شوم.
چنان از حرفش جا خوردم كه از روي صندلي بلند شدم و در حالي كه دلم مي خواست دوباره سيلي محكمي به او بزنم با نفرت نگاهش كردم وگفتم:
_تو ادم بشو نيستي،منو بگو كه فكر مي كردم تو تغيير كرده اي.
در حاليكه مي خواستم انجا را ترك كنم،دستم را گرفت وبه طرف صندلي كشيد وگفت:
_شوخي كردم،انقدر چشمانت را غمگين ديدم كه دوست داشتم از اون حالت بيرن بيايي ولي حالا خيلي دلم ميخواهد چشمانت را ببيني كه چطور تغيير كرده واون حالت غم به يك حالت ستيجزه جويي تبديل شده و پيداست كه مثل شير اماده حمله هستي.خوب من هميشه از اين حالت تو خوشم مي ايد ولي اگر راضي نشدي حاضرم خود را قانع كنم كه ازت عذرخواهي كنم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#98
Posted: 2 Jun 2012 15:00
وقتي ساكت شدم دست اميد را ديدم كه دستمال كاغذي را به طرفم گرفته بود وان موقع بود كه متوجه شدم در برابرش اشك مي ريزم ولي ناراحت نبودم،بگذار ا مرا ذليل و خوار ببيند چون ديگر برايم مهم نيست حالا تنها ميلاد برايم مهم است.در همين افكار بودم كه اميد گفت:
_آفاق مي خواهم سفارش شام بدهم سعي كن براي مدتي تمام اين چيزها را فراموش كني،بعد از شام درباره اش صحبت مي كنيم.
از اينكه اميد در ارامش چنين حرفهايي زد نمي دانستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت ولي مي دانستم كه هر دو حالت را دارم چون احساس مي كردم توانسته ام اميد را قانع كنم كه از هم جدا شويم و اين مرا در عين ناباوري ناراحتم مي كرد ولي از طرف ديگر احساس مي كردم اين جدايي باعث نجات فرزندم مي شود و از اين موضوع خوشحال بودم.
آهي كشيدم وگفتم:
_باشه سفارش بده،چون من هم احساس گرسنگي مي كنم.
هر دو در سكوت شاممان را خورديم و بعد اميد سفارش قهوه داد و همان طور كه منتظر بودم اميد حرف بزند به اطراف نگاه كرده وبا خود فكر كردم چه جاي قشنگي است.
_زيبا حق دارد از اينجا خوشش مي ايد،به نظر من حتي انسان غمگين هم جذب اين محيط مي شود چه برسد به كسي كه با معشوقش به چنين محيط زيبايي بيايد.
پوزخند زد وگفت:
_حسوديت مي شود؟
نگاهش كردم وسرم را تكان دادم وگفتم:
_چرا فكر مي كني حسادت مي كنم؟ما چه موقع ساعات دلپذيري را كنار هم گذرانديم و يا عاشق هم بوديم كه حالا براي از دست دادنش احساس حسادت كنم؟
شانه اي بالا انداخت وبا دقت نگاهم كرد وگفت:
_نمي دانم چرا دلم مي خواست تو حسادت كني.
همچنانكه نگاهش مي كردم با خود فكر كردم نكند از عشقم نسبت به خود اگاه شده و دچار دلشوره شدم چون واقعا ان وقت در برابرش يك شكست خورده واقعي بودم،ولي بعد از چند لحظه از فكر خود خنده ام رفت وفهميدم بر خلاف فته ام به اميد كه شكست خود را پذيرفته ام اما هنوز نمي خواهم او شاهد شكست واقعي ام باشد.در حالي كه به گفته خود از اين بازي بچگانه دست كشيده بودم ولي هنوز در خفا خود را رقيب اميد مي ديدم.
با صداي او به خود امدم كه گفت:
_مي دونم كه نمي گي،ولي خيلي دوست دارم از اون افكاري كه باعث لبخندت شده سر دراورم.
با صداي بلند خنديدم وگفتم:
_تو كه مي داني نمي گم پس چرا مي پرسي؟
_آفاق به راستي از من خسته شده اي؟
با تعجب نگاهش كردم وگفتم:
_در اين چند سال كه از اشنايي ما مي گذرد حرف از من وتو نبوده،حرف از اين بازي بودهو ما هر دو فقط براي هم رقيب بوده ايم.
_به نظرت همه رقيب ها داراي يك فرزند مشترك هستند؟
در حاليكه از حرف هايش گيج شده بودم گفتم:
_نميدانم چي مي گي،حرف هايت برايم جديد است.
_من پيشنهادي دارم.
وسط حرفش پريدم وگفتم:
_نه خواهش مي كنم اميد ديگه تمومش كن،بعد از اين همه صغرا وكبرا چيدن دوباره برگشتيم به همان پيشنهاد هاي كذايي تو.
خنديد وگفت:
_براي اينكه تو تنهايي نشستي وبدون اينه نظر مرا بخواهي تصميم نهايي ات را هم گرفته اي،در حالي كه فكر نكردي ممكن است من موافق حرفهايت نباشم س بهتر است به حرفهايم خوب گوش كني همانطور كه من به حرفهايت گوش دادم و اما پيشنهادم،اولا من هنوز به اون يقيني كه احساس كنم زيبا گمشده من است نرسيده ام كه اگر رسيده بودم به تو حتي فرصت فكر كردن هم نميدادم و درباره ات تصميم جدي مي گرفتم چون من هم حالا انقدر بزرگ شده ام كه بتوانم مقابل پدرم بايستم واما درباره ميلاد،تو راست مي گويي من تا به حال پدر بدي بوده ام اما من از ميلاد متنفر نيستم بلكه دوستش دارم و به قول تو تا به حال از او فرار مي كردم ولي قصد دارم از اين به بعد انچنان او را غرق در محبتم كنم كه اگر روزي خواست بين من وتو يكي را انتخاب كند ان شخص من باشم و اما در مورد روابطمان؛در اين چند سال توانسته ايم چندين انسان دنيا ديده وپر سن وسال را فريب دهيم و برايشان نقش بازي كنيم البته قبول دارم در اين اواخر يادم رفته بود كه در حال نقش بازي هستم و كمي از شما دور شدم ولي به قول خودت حالا حف از موجود عزيزي است كه به هر دوي ما تعلق دارد پس مطمئن باش از اين به بعد شاهد خواهي بود كه چنان شوهر عاشق وپاك باختهاي مي شوم كه خودت هم شك كني.در مورد زيبا اين را بدان،اگر روزي اطمينان پيدا كردم كه او همان گمشده من است زندگيم را با او شروع مي كنم بدون اينكه بخواهم تو را طلاق بدهم.اين همه مرد است كه دو زن يا حتي سه زن دارندفمگر چه ايرادي دارد؟تو كه عاشقم نيستي كه از شدت حسادت نتواني تحمل كني و او هم از همان روز اول متوجه بوده كه من مرد متاهلي هستم و فرزند دارم ولي حتي با همين شرايط خواستارمه و فقط منتظر كوچكتين اشاره من است راستش خودم تا به حال دو دل بودم نه قدرت تركش را دارم و نه مي توانم با او زندگي كنم پس رابطه ما ممكن است به ازدواج بكشد و شايد هم هيچ وقت به انجا ختم نشود و بعد از مدتي از هم دلزده شويم.
_تو فكر نمي كني ديگر داري خيلي به من ظلم مي كني،فكر مي كني من انقدر ذليل وخوار شدم كه بشينم ومنتظر بمانم تا تو اخر بفهمي بايد برايم هوو انتخاب كني يا نه؟نخير اميد خان چون اينجا اخرين نقطه اشنايي وزندگي ماستفمن براي طاق مصر هستم و ديگر پيشنهادت برايم اهميت ندارد.
با صداي بلند خنديد وگفت:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#99
Posted: 2 Jun 2012 15:01
_آفاق،عزيزم،تو مثل هميشه يكدفعه جوش مي اوري و بدون فكر پيشنهادم را رد مي كني البته بايد خدا را شكر كرد كه اين دفعه را سيلي نخوردم.تو كي مي خواهي بفهمي پيشنهاد هاي من براي تو هميشه اخرين راه حل بوده،تو مي تواني طلاق بگيري و براي خودت زندگي جديدي را درست كني باور كن من هم تو را براي هميشه فراموش مي كنم ولي بايد بدون ميلاد بروي چون ميلاد متعل به من است يعني همان ايده مسخره از نظر فكر شما پس تو هيچ حقي به او نداري.
من شوكه نگاهش كردم كه لبخند زد وگفت:
_بسه افاق اينطور نگاهم نكن،چطور همه جوانب را نسنجيده بودي و فكر كردي من راحت خام حرفهايت مي شوم به نظرم بهتر است از اين به بعد بيشتر در احوالم دقيق شوي شايد بتواني بعد از سالها مرا بشناسي و در اين شناخت نقاط شادي اي برايت وجود داشته باشد.حالا هم اگر قهوه ات را نمي خوري پاشو برويم چون حرفهايت مرا خيلي خسته كرده.
در همان حال مثل كودكي حرف گوش كن از پشت ميز بلند شدم و به طرف اتومبيلش به راه افتادم و احساس كردم رهايي از اين برزخ برايم هيچ موقع امكان پذير نيست و من در چنگال اميد اسير هستم وفقط مرگ ميتواند مرا از دست او نجات دهد.انقدر در افكار پريشانم غوطه ور بودم كه تازه متوجه شدم دستم را گرفته و مي پرسد:
_آفاق حالت خوب است؟چرا از اين طرف مي روي.تو را به خدا بس كن افاق،مي دوني حال تو مرا به ياد روز عقدمان مي اندازد مثل اينكه از زمان جدا شدي وروح در بدن نداري.
بعد سرش را كنار گوشم اورد وگفت:
_يلدت مي ايد ولي بعد از ان بوسه حالت خيلي خوب شد و انقدر تغيير پيدا كردي كه احساس كردم بوسه ام معجزه مي كن،نكنه جالا بايد معجزه كنم.
با اين حرفش باز ياد مراسم عقدمان افتادم وفكر كردم كه ايا ان شب بوسه او باعث شدكه از ان حالت در آيم،چنان هر لحظه افكار مختلف به مغزم فشار مي اورد كه واقعا زمان ومكان را فراموش كرده بودم ونه متوجه شدم چطور سوار اتومبيل شدم و نه متوجه مسافت بودم.وقتي اميد دستم را گرفت وگفت،آفاق رسيديم بيا پايين وبعد كمك كرد كه پياده شوم هنوز او را مات نگاه مي كردم وفكر مي كردم شايد تمام اينها فقط يك كابوس باشد واگر بيدار شوم باز خود را در لباس مدرسه مي بينم وميفهمم هرگز اميدي وجود نداشته.
با اشاره اميد سرم را بالا گرفتم وبا خود فكر كردم چرا اين چشمهاي سبز چنين نگران به نظر مي رسد با ناتواني تمام گفتم:
_چكار مي كني؟
خنديد وگفت:
_باور كن آفاق حظور من در كنار تو معجزه مي كنه،انقدر حالت بد بود كه هر چه تكانتمي دادم وباهات حرف مي زدم متوجه نمي شدي ولي حالا تازه به خودت امدي،حاظرم به يك شرط هر روز ترا از اين معجزه بي نصيب نگذارم.
با دست به شدت كنارش زدم و به طرف ساختمان دويدم و وقتي به اتاقم رسيدم خود را روي تخت انداختم وبا وحشت به خود گفتم،دارم همه چيز را از دست مي دهم.ساعتها در اتاق راه مي رفتم تا توانستم كمي ارام شوم وتازه ان زمان بود كه به عمق حرفهاي اميد پي بردم وفهميدم كه اميد چطور از وجود ميلاد استفاده مي كند تا هميشه مرا اسير خود نگه ارد چون مي دانست من به هيچ عنوان لحظه اي ميلادم را ترك نمي كنم.
ده روزي از صحبت من واميد مي گذرد واميد رابطه اش را با ميلاد به كلي عوض كرده،روزها زودتر از من از سر كار مي ايد ومدتها با ميلاد بازي مي كند،او را پارك مي برد وانقدر كنار خود نگه مي دارد كه به خواب رود وبعد او را به اتاقم مي اورد ودر تختشجاي مي دهد.اوايل سعي مي كردم نسبت به اين رفتارش بي تفاوت باشم وخودم را با مطالعه سرگرم كنم ولي بعد از چند روز با احساس دلتنگي شديدي به سوي ميلاد رفتم كه در اتاق اميد مشغول توپ بازي بود،او را بغل كردم ومدتي بوسيدم وبوييدم،وقتي فهميدم خسته شده او را روي زمين گذاشته وبه اميد نگاه كردم كه با لبخند تمسخر اميزي نگاهم مي كرد وبعد دوباره بدون توجه به من شروع كرد به بازي كردن با ميلاد.از ان موقع تا به امروز سعي كردم تحمل كنم وباعث تفريح اميد نشوم ولي احساس مادرانه ام وعلاقه عميق من به ميلاد ديگر توانم را بريده بود پس دوباره شوريده حال به سوي اتاق اميد رفتم و او را ديدم كه ميلاد را در اغوش گرفته واو راارام تكان مي دهد كه بخواب رود،روي مبل نشستم وبه هر دوي انها نگاه كردم وبا خود فكر كردم اميد چه خوابي برايم ديده ومن چطور مي توانم خلاء ميلاد را كه جايگزين عشقاو در قلبم شده بود از بين ببرم.ديگر نتوانستم جلوي اب شدن بغضم را بگيرم وهمچنانكه محو هر دوي انها بودم آرام اشك مي ريختم ودر دل از خدا ياري مي طلبيدم وبه خود لعنت مي فرستادم كه با حرفهايم باعث شدم تا تنها دلخوشي ام را از دست بدهم.اميد از اتاق خارج شد وبعد از مدتي تنها بازگشت وگفت:
_ميلاد خوابيد،تو نمي خواهي رفع زحمت كني چون من هم احتياج به استراحت دارم.
با التماس پرسيدم:
_چرا اميد؟چرا اينقدر ظالمي؟چرا حتي فرصت نمي دهي چند دقيقه او را در بيداريش در اغوش بگيرم.
كنارم نشست وگفت:
_تو فرصت زيادي داري،از صبح تا بعد از ظهر كه من برمي گردم ميلاد در اين خانه است ومن نيستم،مي تواني به سر كارت نروي وهر چه دلت مي خواهد او ا در اغوش بگيري.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#100
Posted: 2 Jun 2012 15:02
_يعني از اين به بعد خيال داري مرا وادار به ترك كار كني؟
_نه اگر چنين قصدي داشتم به عنوان همسرت مي خواستم ديگر به سر كار نروي و مي داني كه مي توانستم،اين را براي اين گفتم كه از اين به بعد چنين وارد اتاقم نشويو بخواهي با اشكهايت از در احساس وارد شوی و فکر کنی با این کارت من دوباره بیخیال شوم و میگذارم فقط تو را بشناسد و بتو علاقه داشته باشد من چند روز پیش گفتم که میخواهم او را غرق محبتم کنم تا بفهمد پدرش از مادرش بهتر است.
ناخودآگاهدستش را گرفتم و مقابل پایش زانو زدم و گفتم:نکن امید با میلاد بعنوان مهره های شطرنجت بازی نکن رحم کن او یک موجود زنده است و نباید با احساسش بازی شود و مدتی من را داشته باشد و مدتی بعد متوجه شود که حالا باید فقط تو را داشته باشد بلکه او باید احساس کند ما هر دو همیشه در کنارش هستیم و در همه کارهادرباره او همفکر هستیم.اگر بخواهی میلاد را وارد بازیت کنی بدان که بزودی چنان از زندگی خودت و میلاد بیرون میروم که هیچوقت نتوانی مرا پیدا کنی این را از طرف یک رقیب بتو نمیگویم بلکه از طرف یک مادر میگویم خودت میدانی که بدون میلاد زندگیبرایم غیر قابل تحمل است ولی اگر بفهمم که رفتن من به سود اوست باور کن قید او را میزنم چون دیگر نمیخواهم او هم یکی از بازیچه های ما باشد.
دیگر نتوانستم ادامه دهم و از بیاد آوردن اینکه مجبور هستم میلادم را ترک کنم چنان از خود بیخود شدم که با صدای بلند گریه میکردم سرم را روی پاهایش گذاشتم و آنقدر اشک ریختم که حس کردم دیگر اشکی برایم نمانده و آنوقع بود که امید دستهایش را از بین موهایم بیرون آورد و هر دو بازویم را گرفت و مرا مجبور به بلند شدن کرد و خودش هم در کنارم ایستاد و بعد از لحظه ای دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بلند کرد .آنوقت بود که متوجه شدم صورت او هم از اشک خیس اشت گفت:یادت می آد اونروز در تجریش به شرافتم قسم خوردم که دیگر اسم میلادت را برای اذیت کردنت نیاورم و حالا بعد از چند سال این اولین بار است که اسم او را می آورمحالا هم به همان شرافتم قسم میخورم که با این میلادت هم بعنوان مهره ای برای بازی دادن تو استفاده نکنم.من فقط در این مدت خواستم که او را بخود عادت دهم راستش از حرف آن روزت وحشت کردم چون احساس میکردم واقعا میلاد هیچوقت مرا بعنوان پدر حس نکرده و همین فکر باعث شد که چنین رفتار کنم ولی هیچ خیال ندارم که او را فقط برای خود داشته باشم.تو درباره من چرا انقدر بد فکر میکنی چرا هیچوقت نخواستی درک کنی من همیشه آنقدر که بتو نشان داده ام بد نیستم باور کن فقط این حالت را نسبت بتو دارم و با دیگران سعی میکنم منطقی رفتار کنم.راستش خودم هم دارم شک میکنم که نکنه حق با تو باشه و من واقعا یک بیمار روانی باشم.
از حرفهایش احساس آرامش کردم و حرف آخرش باعث شد که بخندم گفتم:خوبه بالاخره بعد از سالها به حرفم رسیدی میخواهی برایت پزشکی پیدا کنم.
در حالیکه شیطنت را از نگاهش میخواندم گفت:من خودم پیدا کرده ام مگر زیبا را فراموش کرده ای من بخاطر تو عاشق اوشدم .
بعد با صدای بلند خندید خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نفرت گفتم:پس بهتره همه اوقاتت را با او بسر ببری چون درجه بیماریت زیاد است و فقط با چند ساعت در هفته نمیتوانی خودت را معالجه کنی.
از حرفم دوباره خنده اش اوج گرفت و گفت:یعنی از همین حالا اگر بطرفش بروم و فقط همان چند ساعت د رهفته را پیش شما بیایم ناراحت نمیشوی؟
در حالیکه قلبم از حرفش فشرده شده بود بسوی در اتاق رفتم و گفتم:نه مطمئن باش چون من و میلاد بدون تو ساعات خوبی را کنار هم میگذارنیم و بتو احتیاج نداریم.
بسویم شتافت و بازویم را گرفت و مرا بسوی خود برگرداند و گفت:ببین آفاق خودت تا حالا گریه میکردی که از میلاد بعنوان وسیله ای برای چزاندن هم استفاده نکنیم ولی خودت داری همین کار را میکنی.
یعنی انتظار داری وقتی پیش زیبا میروی بگذارم میلادم را هم ببری.
با خشم گفت:هنوز که نرفته ام ولی اگر لازم شد همین کار را میکنم اما حالا موقع این حرفها نیست چون هنوز تصمیم جدی برای زیبا نگرفته ام تو هم از این به بعد بهتر است اگر میخواهی میلاد وجود هر دوی ما را با هم حس کند کمی از کارت کم کنی و زودتر بخانه بیایی تا هر دوبا او باشیم چون من قصد دارم ساعات بعد از ظهرم را فقطبه میلاد اختصاص بدهم اگر هم کارت را بیشتر دوست داری پس دیگر به این اتاق نیا و آبغوره نگیر و ادای مادران از جان گذشته را هم در نیاور.
بعد بازویم را رها کرد در حالیکه بازویم از فشار دستش درد گرفته بود و احساس نارحتی میکردم از اتاقش بیرون امدم و مدتی به حرفهایش فکر کردم و مطمئن شدم که او فقط قصددارد وظیفه پدریش را انجام بدهد پس لازم دیدم بخاطر میلاد منهم ساعت کاریم را کاهش دهد تا او همزمان از لذت وجود پدر و مادر برخوردار شود.
فردا روز تولد دو سالگی میلاد است و تلافی اینکه تولد یک سالگیش را جشن نگرفتیم هر دو قرار گذاشتیم جشن مفصلی را برای کودک عزیزمان بگیریم.در این چند ماه میلاد هم روحیه ای شادابتر دارد و حرکات شیرینش ما را چنان مجذوب خود کرده که گذشت زمان را حس نمیکردیم و حتی متوجه نبودیم که چطور برای اولین بار بخاطر میلاد همگام و همراه هم حرکت میکنیم و از هر وسیله برای شادی میلاد استفاده میکنیم بدون اینکه بخود فکر کنیم البته هنوز امید رابطه اش را با دوستانش حفظ کرده و بدبختانه متوجه شده ام که حسایت و حسادتم نسبت به زیبا قدری شده که تا جایی که امکان داشت خودم را از شرکت در مهمانیهای امید کنار میکشیدم و هربار که امید مرا آماده برای همراهیش نمیبیند با دقت نگاهم میکند و میپرسد نکنه خودت را بیحال نشان میدهی ولی از حسادت نمیتوانی شرکت کنی و من با این حرفش حرص میخوردم بدون اینکه بتوانم جوابی به او بدهم بعضی مواقع چقدر حرف حق تلخ است.
امروز به شرکت نرفتم و سالن را با کاغذها رنگی و بادکنک تزیین کردم و بعد ماکسی مشکی ساده اما خوش دوختی را انتخاب کردم و پوشیدم لباس زیبایی را هم بتن میلاد کرده بودم و او را که با شوق د رمیان سالن میدوید و از فضای آنجا شاد بود نگاه میکردم که پدر و مادرم وارد شدند.به طرفشان رفتم و هر دو را در آغوش گرفته و بوسیدم بعد از مدتی بقیه مهمانها کم کم وارد شدند و من شادمان در جمع شیوا و رضا و شهناز و پرویز بودم که بیاد قدیم سربسر پرویز گذاشته و در آن لحظهتمام غمهایم را فراموش کرده بودم.با صدای امید که میخواست به مهمانهایی که تازه وارد شده بودند خوش آمد بگویم بطرف در سالن رفتم و دوستان امید را دیدم که دست جمعی وارد شدند مشغول روبوسی با آنها بودم که زیبا در لباس لیمویی رنگ بسیار زیبایی که او را زیباتر کرده بود وارد شد.همینطور که در دل زیباییش را تحسین میکردم بسویش رفتم و از آمدنش تشکر کردم خندید و گفت:خانه بسیار قشنگی دارید.
تشکر کردم و در حالیکه آنها رابسوی سالن راهنمایی میکردم همراه هم وارد شدیم و من شاهد نگاه پر از تحسین همه به زیبا بودم اما سعی کردم برای اینکه شبم را خراب نکنم به او فکر نکنم ولی او و امید از همان اول چنان عاشقانه با هم رفتار میکردند که تمام حاضران را متوجه خود کرده بودند.در آن شب از ورود شخصی بسیارشوکه و در عین حال خوشحال شدم پسردایی عزیزم علی که بعد از سالها به ایران برگشته بود .وقتی وارد شد چنان مشتاقانه بطرفش دویدم که باعث تعجب همه شده بود ولی اهمیتی ندادم چون فقط خودم میدانستم که علی چند سال پیش چقدر بمن کمک کرده بود پس سعی کردم پذیرایی او را خود بعهده بگیرم و آنقدر دور و بر او پلکیدم که آخر صدای محمد و ارمان در آمد که چه خبره آفاق بابا بقیه هم مهمانت هستند.
خندیدم و گفتم:ولی علی فرق دارد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن