ارسالها: 7673
#101
Posted: 2 Jun 2012 16:01
شطرنج عشق
- وقتی نگاهم به علی افتاد دیدم به نقطه ای خیره نگاه میکند مسیر نگاهش را دنبال کردم و دیدم متوجه زیبا و امید است.وقتی دوباره بسوی علی برگشتم دیدم که با تاسفنگاهم میکند بشخوی گفتم:بیا علی جان این محمد و آرمان حسودی میکنند و نمیگذارندراحت با تو حرف بزنم.
او را بطرف بالکن کشاندم دوست داشتم او را از این فضا دور کنم تا بیشتر از این شاهد رفتار زیبا و امید نباشد.
در حالیکه به حیاط خیره شده بود گفت:آفاق خانه خیلی زیبایی دارید سرسبزی این حیاط واقعا آدم را محسور خود میکند فکر کنم باغبان خوبی داشته ولی بنظرم گل مهر و محبت عمه ام باغبان بی معرفتی دارد.وقتی وارد شدم متوجه چشمان غمگینت بودم با اینکه از مادر درباره زندگیت شنیده بودم ولی باور نداشتم یعنی تا جایی که یادم بودخصوصیاتی داشتی که هیچگاه زیر بار زور نمیرفتی پس چی بسرت آمده امید چه خصوصیت منحصر به فردی دارد که چنین خودت را آویزانش کرده ای و او غرورت را در مقابل همه خرد میکند و تو مثل کبک سرت را توی برف کرده ای و فکر میکنی بقیه متوجه حرکات او نیستند.واقعا برایت متاسفم درست است که رفتار امید صحیح نمیباشد ولی بنظر من بیشتر حرکات امید تقصیر توست وقتی یک نفر مظلوم باشد ظالم حق خود میداند که به او ظلم کند مثل همین امشب چه چیزی باعث شده که تو چنین اجازه ای بخود بدهی که با تو چنین رفتاری کنند اصلا این مهمانی او و زیبا و میلاد شده و تو علنا کنار گذاشته شدی چطور میتوانی این چشمها که بتو با حقارت نگاه میکنند را تحمل کنی.میدانی منهم زنی داشتم بسیار زیبا و دو کوک که خیلی دوستشان داشتم ولی وقتی دیدم که دیگر رفتار سوفی قابل تحمل نیست قید او را زدم و بچه ها را هم که حاضر نبودند همراهم بیایند به او سپردم ولی نخواستم یک سرسپرده باشم بخودت بیا تو حتی بخاطر میلاد هم نباید زیر بار زور بری چون همین پسرت یاد میگیرد که در آینده یا ظالم باشد و یا اجازه دهد هر کسی به ظلم کند چون ما بیشتر حرکاتمان باعثسرمشق کودکانمان میباشد نه حرفهایمان.تو اگر هزاران حرف خوب به میلاد بزنی مثل ذره ای از عملت نمیباشد و این اعمال توست که الگوی او قرار میگیرد بخودت بیا هر چقدر که شوهرت را دوست داشته باشی و او جداب باشد حتی بخاطر پسرت نباید قبول کنی که چنین در یک جمع مورد تمسخر قرار بگیری.آفاق جان غرور الان تو حتی به اندازه غرور 5سالگیت نیست یعنی هیچ غروری نداری و انسان بی غرور مثل جسم بدون روح است که اگر خاکش کنند بهتر است چون بوی بدش بقیه را اذیت میکند .تو خودت متوجه نیستی که پدر و مادرت آذین و از همه بیشتر ارمان چطور بخاطر تو بود میپیچیند و دم نمیزنند.باور میکنی آرمان را ما بزور به این جشن آوردیم میدونی آرمان وقتی از جشن ازدواجت حرف میزد بعد از مدتها هنوز نمیتوانست جلوی اشک خود را بگیرد.بیا برگرد و از اینجا به سالن نگاه کن و ببین کیک بزرگی که سفارش داده ای را آورده اند و نگاه کن زیبا چطور خندان داره شمع را روی آن قرار میدهد امید را ببین که میلاد تو را در آغوش گرفته و میخواهد کنار او کیک جشن را ببرند.بخودت بیا برو جلو و خیلی محترمانه زیبا را مجبور به عقب نشینی کن و به او بفهمان تو یک بره معصوم نیستی که اینطور آبروی او را به تمسخر بگیرند و تو از درون چنین خودت را داغون کنیبلکه به او بفهمان در این جشن اگر بخواهد پا را از گلیمش درازتر کند حق ماندن ندارد.تو باید خودت را باور کنی و اگر تو را از این خانه راندن و یا حتی کودکت را از توگرفتند باز قبول نکن که چنین خوار و خفیف شوی آفاق تو نباید یک جسم بدون روح باشی پس بخودت بیا و ببین از تمام زنان حاضر در اینجا تحصیلاتت بیشتر است و آوازهکار خوبت تمام شهر را گرفته.تو یک زن مستقل هستی پس نگذار از نقطه ضعفت بیش از این استفاده کنند بیاد آور کودکانی که بدون مادر بزرگ میشوند ولی تا زنده هستند به مادرنشان افتخار میکنند ولی این رفترا تو در اینده باعث افتخار میلاد نیست بلکه موجب سرشکستگی او پیش همسالانش است.
بعد دستش را به کمرم گذاشت و مرا بطرف سالن هل داد و گفت:برو و از هیچ چیز نترس و بدان از تمام زنها بهتری زیبا چیزی نیست بجز یک عروسک قشنگ تو خالی ولی داشتن تو باعث افتخار هر مردی میشود.
حرفهای علی در گوشم زنگ میزد و تمام ذهنم را پر کرده بود به کنار امید و زیبا رسیدم و با لبخندی به زیبا گفتم:دیگه شما میتوانید بنشینید من توانستم به همه مهمانها برسم و اگر دیگر کاری باشد خدمتکارا هستند.
زیبا در حالیکه کمی رنگش پریده بود شمع را به دستم داد و رفت شمع را در کیک قرار دادم بطرف امید برگشتم و دستانم رابرای در آغوش گرفتن میلاد پیش بردم و سعی کردم به چشمان میلاد نگاه نکنم نمیخواستم چشمان خشمناکش را ببینم.میلاد به آغوشم پرید و صدای عکاس را شنیدم که میخواست شمع را روشن کنیم امید شمع را روشن کرد و دستش را دور کمرم حلقه کرد و مرا بطرف خود کشید و بعد از عکاس خواست که در حالتهای مختلف از ما عکس بگیرد.خیلی دلم میخواست که یک عکس تکی با میلاد داشته باشم پس به امید نگاه کردم و گفتم:میشه من و میلاد یک عکس دو نفره بگیریم؟
لبخندی زد و گفت:یه یک شرط که من و تو هم یک عکس دو نفره بگیریم.
در حالیکه تعجب کرده بودم قبول کردم و موقعیکه امید دستش را دور شانه ام انداخت آهسته در گوشم گفت:آفاق تو هم دستت را دو کمر من بینداز چون دوست دارم یک عکس با این حالت داشته باشیم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#102
Posted: 2 Jun 2012 16:02
سرم را بطرف صورتش بالا بردم تا ببینم مرا مسخره میکند یا نه که دیدم حتی چشمانش هم میخندد از صورت شاد او منهم لبخند زدم بعد از گرفتن عکس صدای امیدرا شنیدم که مرا صدا میزد بعد بطرفم برگشت خندید و گفت:تقصیر خودت است آنقدر ازم فراری هستی که قوتی بطرفت می آیم حتی نمیدانم چطوری باید باهات رفتار کنم.
در حالیکه به چشمان شوخش نگاه میکردم با شکی که بجانم افتاده بود گفتم:امید این بازی جدیدت مرا خیلی گیج کرده.
سرش را کنار گوشم آورد و گفت:چون جدیده لذت بخشه نگو نه که باور نمیکنم.
همچنانکه در جاودی نگاهش بودم خندیدم گفت:از چشمهایم نمیتوانی به ذهنم راه پیدا کنی میدانی دلم میخواهد چکار کنم وقتی تو را چنین گیج و سردرگم میبینم دلم میخواهد از آن حرکات همیشگی ام استفاده کنم.
با این حرفش خودبخود سعی کردم از او کناره بگیرم و او د رحالیکه مرا بیشتر بطرف خود میکشید خندید و گفت:حالا فهمیدم حتی حرفش هم باعث میشود تو هشیار شوی.صدای خنده آهسته اش را هنوز کنار گوشم میشنیدم و از بوی ادکلنش مست بودم که صدای آهنگ قطع شد ولی امید دستم را همچنان در دستهای خود میفشرد به یکی از خدمتکارا علامتی داد که او بعد از مدتی همراه با هدیه میلاد برگشت.وقتی هدیه میلاد را داد و او را بوسید از جیب کتش جعبه کوچکی در آورد و گفت:اینم هدیه همسر عزیزم که مرا چنین سعادتمند کرده است.
وقتی جعبه را باز کردم حلقه بسیار زیبایی در آن دیدم و یکآن از فکر اینکه این هدیه مالمن نبوده قلبم فشرده شد اما در حالیکه حلقه را بدستم میکرد گونه ام را بوسید و آرام کنار گوشم گفت:این حلقه دیگه نباید لحظه ای از انگشتت خارج شود نمیدانی در این مدت وقتی که میدیدم حلقه به انگشت نداری چقدر حرص میخوردم باور نگینهایش از بهترین الماسهایت و بسیار گرانقیمت خریده ام و تا قول ندهی همینجور اینجا می ایستم و دستت را رها نمیکنم.
در حالیکه هنوز از حرفهایش گیج بودم گفتم:خیلی قشنگه قول میدهم تا هر وقت که درکنارت بودم این را به انگشت داشته باشم خواهش میکنم جلوی مردم خوب نیست دستم را رها کن.
خندید و گفت:باشه.
من که دیگر یارای ایستادن نداشتم بدنبال صندلی خالی میگشتم که علی را دیدم که علامت میدهد کنارش بنشینم وقتی خود را روی صندلی کنار علی رها کردم گفت:آفاق این امید عجب فیلمی است همینه که توانسته در این چند سال اینطور با احساسات تو بازی کند ولی باور کن وقتی کنار هم بودید چنان عاشقانه تو را نگاه میکرد و کنار گوشتت زمزمه میکرد که به چشمهای خود شک کردم و باورم نشد این امید همان امیدی بود که با زیبا چنین رفترا میکرد.
آهی کشیدم و گفتم:این فقط یک چشمه از این بازی او با من بود الان من سالهاست که بازیچه این مار خوش خط و خال شده ام باور میکنی.
سرش را تکان داد و گفت:بنظرم باید این امید را تحسین کرد اگر خودم شاهد نبودم ایراد را در تو میدیدم ولی بنظرم بازیگر قابلی است که توانسته تو را چنین در دستهایخود مانند موم نگه دارد آنهم آفاق مغروری که هیچ موقع توجهی به مردها نشان نمیداد.راستش سالها قبل آن اوایل فکر میکردم تو یک فرد بی احساس هستی ولی بعد متوجه شدم که اینطور نیست تو فقط بلند پرواز بودی هدفهای بزرگی در سر داشتی .موقعی به دانشگاه راه یافتی که دخترها خیلی کم به دانشگاه میرفتند اگر هم میرفتند بیشتر رشته های بخصوصی بود که با سرشت زنانه شام مطاقبت داشته باشدولی تو یک رشته تقریبا فنی که بیشتر پسرها آنرا انتخاب میکردند انتخاب کردی و در کل در خط ازدواج نبودی خب حالا که به هدفت رسیدی و خانم دکتر شدی میخواهم بدانم خوشبخت هستی.
آهی کشیدم و گفتم:مگه تو همان نبودی که نیم ساعت پیش او را حرفها را در بالکنبمن زدی چطور یکدفعه فریب نقش امید را خوردی .علی جان درسته به همه هدفهایی که داشتم رسیدم ولی همیشه غافل بودم از خدا بخواهم یک همراه خوب نصیبم کند حالابا اینکه مدرک دکترا دارم ولی بقول تو یک جسم بدون روح هستم که بوی بدنش همهرا آزار میدهد هیچ موقع این حرفهایت را فراموش نخواهم کرد.
دستم را گرفت و گفتکآفاق نگاهم کن.
به چشمان سیاهش نگاه کردم او گفت:من خیلی تند رفتم خواهش میکنم حرفهایم را فراموش کن با شنیدن صحبتهای مادرم و بعد با دیدن حرکات امید و زیبا کنترل خودم را از دست دادم و اونطوری بتو توپیدم ولی حالا پشیمان هستم.
پوزخندی زدم و گفتم:علی جان فکر میکنی کدامیک از حرفهایت اشتباه بود میدانی که هیچکدام پس خواهش میکنم با دیدن رفترا امید تو هم به جمع دلسوزانم اضافه نشو بلکه گهگاهی این حرفهایت را برایم تکرار کن.درست است که امید خیلی زیرک و تواناست ولی اگر همیشه کسی را داشتم که این حرفها را بهم میگفت حال بقول تو مثلموم در دستانش نبودم.
نه آفاق جان نمیدانم چطور توضیح دهم ولی امشب متوجه شدم یک چیزی بین شما است همانطور که همدیگر را ازار میدهید خودتان بیشتر زجر میکشید.بنظر من تو و امید بهم علاقه دارید ولی هیچکدام نمیخواهید اویلن اعتراف کننده باشید .من حالا متوجه شده ام که تو همان آفاق سالهای قبل هستی فقط عشق امید چنین دست و پایت را بسته من د راین مدت کم شاهد این عشق بودم.
در حالیکه سعی میکردم اشکم جاری نشود گفتم:بله عشقی وجود دارد ولی آن عشق یکطرفه است و همین باعث نابودیم شده من توانستم آذین را نجات بدهم ولی خود غرق شدم و حالا به هر طرف دست دراز میکنم دستاویزی برای نجات خود نمیبینم.
صدای امید را شنیدم که گفت:آفاق اکر درد و دلهایتان تمام شده بهتره با هم پیش بقیه مهمانها برویم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#103
Posted: 2 Jun 2012 16:03
وقتی به چشمانش نگاه کردم متوجه عصبانیتش شدم از علی عذرخواهی کردم و بدنبال امید رفتم که بطرف حیاط رفت و از سالن خارج شد برای همین مجبور شدم بدنبالش بروم که یکدفعه برگشت و گفت:خجالت نمیکشی که با این پسره تازه از فرنگ برگشته چنین دل میدی و قلوه میگیری.
بس کن امید تو کاری با من کردی که فکر میکنم یک مرده هستم فقط راه میروم و نفس میکشم پس از چزهایی که در زندگیم وجود ندارد حرف نزن.
بعد بسوی سالن رفتم و تا آخر مهمانی سعی کردم از علی دوری کنم چون احساس کردم امید پس از مدتها دوباره حساس شده و مرا زیر نظر دارد دیگر حوصله جر و بحث جدید با او را نداشتم.
حال که به ستاره ها نگاه میکنم و با قلم مشکی بر روی دل سفیدت میکشم به قبل خود فکر میکنم که روزبروز از سفیدی عشق دور میشود و هر روز لکه سیاه نقش بسته بر روی قلبم پررنگتر میشود مانند دل سفید تو که با قلم سیاه من روزبروز سیاهتر میشود میترسم از زمانیکه دل سفید تو را سیاه غم فرا گیرد و قلب من به تکه ای سنگ سیاه بدل گردد.
یک ماهی از تولد میلاد میگذرد وقتی از شرکت خارج شدم به پارکینگ رفتم تا سوار اتومبیل شوم متوجه امید شدم که به اتومبیل تکیه داده و منتظرم بود.
با تعجب پرسیدم:اینجا چکار میکنی چرا نیامدی به اتاقم؟
همین جا خوبه حرکت کن باید جایی را نشانت بدهم.
همانطور که اتومبیل را به حرکت در می آوردم امید گفت:دوباره که حلقه ات را به دستت نکردی.
باور کن امید عمدا نبوده وقتی از قیمتش آگاه شدم حیفم آمد که همیشه بدست کنم و آن را گذاشتم برای یک مراسم خاص.
پوزخندی زد و گفت:اگر یک حلقه ساده و ارزان بخرم باز هم بهانه ای داری؟
چرا انقدر به حلقه من حساس هستی در حالیکه خودت هم حلقه به انگشت نداری.
من فرق دارم.
بله حتما فرق تو د راین است که میخواهی حلقه زیبا را به انگشت داشته باشی.
مگر تو که بدست نمیکنی چنین رویایی در فکرت داری؟
تو همیشه فکرهای مزخرفی درباره من میکنی.
بله این من هستم که مرتب باید تحمل کنم از زنم تعریف میکنند و با حسرت از من خواهش میکنند که طرح ساختمانشان را تو بکشی و من درخفا به منشی دفترت بگویم که کار دوستم را زودتر روی میزت قرار دهد تازه این شروع ماجراست چون باید مرتب از ویژگیهای طرحت تعریف بشنوم که چنین و چنان است.حالا این دوستانم هستند ببین بقیه چطور هستند دیگه کم کم احساس میکنم از تو و از این همه معروفیتت حالم بهم میخوره.
در حالیکه بطرفی که اشاره میکرد میراندم گفتم:اینهم از بد شانسی من است که بجای خوشحال شدن ناراحت میشوی ولی مجبوری یک مقدار دیگر مرا تحمل کنی تا فکری برای خود بکنم.
بسویم نگاه کرد و گفت:یعنی میخواهی از کارت کنار بکشی؟
نه اونکه تنها نقطه مثبت زندگیم است که توانسته ام حفظش کنم دلم میخواهد صادقانه باهات حرف بزنم پس باید بگویم مدتیست که بدنبال خود حقیقیم میگردم.میدانی امید گاهی یک اتفاق یک جمله و یا حتی دیدن یک صحنه تو را متوجه خیلی از اتفاقها میکنه بدون اینکه بدانی در جریانی چنان غرق هستی و آرام آرام از آنچه همیشه دوست داشتی باشی و بودی دور شده ای که اگر خودت را ببینی نمیتوانی بشناسی چون به کسی تبدیل شده ای که همیشه مورد نفرتت بوده.
به گوشه ای از خیابان اشاره کرد و گفت:نگه دار.
همانجا پارک کردم و بطرف مغازه ای که اشاره میکرد نگاه کردم و متوجه شدم که مغازه جواهرفروشی میباشد همراه او وارد آنجا شدیم امید گفت:یک حلقه ساده میخواهیم.از میان حلقه هایی که فروشنده آورده بود یکی را که بنظرم هم ساده و همزیبا بود انتخاب کردم و به امید دادم و گفتم:خواهش میکنم این سومین حلقه را هم خودت به انگشتم کن ولی بدان این اولین خریدی که مرا همراهت آوردی تا با سلیقه خودم بخرم.
وقتی امید پول حلقه را داد و سوار اتومبیل شدیم بطرفی که اشاره کرد و بعد پرسید:منظورت چی بود؟
با تعجب گفتم:از چی حرف میزنی؟
از اینکه گفتی این اولین خرید که به انتخاب خودم است.
لبخندی زدم و گفتم:فکر نمیکردم فراموش کار باشی چون تمام خریدهای عروسی حقله و آینه شعمدان و سرویس طلا به انتخاب تو بود حتی لباس.تو مرا قابل ندانستی حلقه ای که باید آنرا سالها به انگشتم کنم خودم انتخاب کنم شاید یکی از دلایل دست نکردن حلقه ام همین بود چون نمیخواستم با دیدن آن مرتب صحنه هایی کهسعی د رفراموش کردن آن دارم برایم تکرار شود.
حرفهای جدیدی ازت میشنوم ادامه بده نکنه اینهم یکی از خصوصیاتی است که میگویی گمش کرده ای.
پوزخندی زدم و گفتم:درست حدس زدی شاید اکر من مرتب به حرکات تو دقت میکردم و واکنش نشان میدادم حالا چنین مستاصل از فکر اینکه به چه موجودی تبدیل شده ام خجالت نمیکشیدم.
نمیدانم منظورت چیست ولی حرفهایت باعث میشه از این به بعد کاملا هشیار باشم.
خندیدم و گفتم:نه امید مطمئن باش بازی جدید برایت تدارک ندیده ام البته خواهشی ازت دارم ولی بدان بازی نیست بلکه به همان تصمیمی که برای خودم گرفته ام برمیگردد.
کنجکاو شدم بگو.
از تولد میلاد به بعد سعی کرده ام رابطه ام را با میلاد کمتر کنم پس همانطور که من رابطه ام را کم میکنم از تو میخواهم میلاد را بیشتر با زیبا اشنا کنی و سعی کنی بفهمی که میتوانند با هم کنار بیایند یا نه.
خوبه از حرفهایت بوی تهدید به مشام میرسه و اینطور بنظر می اید که میخواهی طلاق بگیری درسته؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#104
Posted: 2 Jun 2012 16:05
فعلا نه من حالا فقط دنبال خود حقیقیم میگردم شاید روزی آفاق حقیقی را یافتم و متوجه شدم برای نجات و حفظ آن باید از خیلی چیزها بگذرم هر چند گذشتن از آنها برایم مرگ آور باشد امید سوالی دارم صادقانه جوابگویم هستی؟
با تکان سرش جواب مثبت داد گفتم:وقتی برای اولین بار مرا دیدی بنظرت چگونه آمدم؟
با صدای بلند خندید و گفت:خب فهمیدم تو کمی خل هستی.
واقعا مرا خل دیدی؟
نه اونطوری که تو فکر میکنی واقعا اگر بخواهم به سوالت جواب درست بدهم باید اول درباره خودم حرف بزنم و آنوقت فکر کنم در اتومبیل جای مناسبی نباشه پس بعد از دیدن زمین با هم به یک جای مناسب میرویم تا بتوانیم راحت حرف بزنیم.
وقتی گفت همینجاست نگه داشتم و بعد از پارک اتومیل همراه او پیاده شدم که تقریبا بهترین نقطه شهر بود.
این دوستت وضع مالی خوبی داره هم مساحت زمینش زیاده و هم جای خوش آب و هوایی است.
بله خوب نگاه کن چون میخواهم از همه هنرت استفاده کنی و آن را طوری برایش بکشی که بهترین طرحت باشه حتی ناظر باشی که طرحت کاملا اجرا شود اصلا فکرکن برای خانه خودت است.
همراه با پوزخندی گفتم:نکنه برای همسر و هوویم دارم خانه درست میکنم.
خندید و دستش را دور شانه ام انداخت و گفت:نه دیگه به هوو فکر نکن چون میدانم یک طویله تحویلم میدهی اصلا فکر کن قراره میلاد اینجا زندگی کنه .خواهش میکنم آفاق در مدتی که روی این پروژه کار میکنی به هیچکس جز میلاد فکر نکن چون حقیقتا فقط حالا میدانم که میلاد یکی از ساکنین حتمی اینجاست با حرفهای امروز تو ازهمراهان آن هیچ نمیدانم شاید هر سه با هم و شاید تو میلاد بدون من و شاید من و میلاد بدون تو قیم این خانه شویم باور کن صادقانه میگویم.
باشه حالا که صادقانه میگویی بهترین کارم را انجام میدهم.
خندید و گفتم:پولش چقدر میشود؟
به قیمت جونت.
سرش را تکان داد و گفت:پس کمر به قتلم بستی خب اشکالی ندارد ایراد تو همیشهاین بوده که در تصمیم گیریهایت مرا حذف میکنی و بعد متوجه ضررش میشوی در همین نزدیکیها یک رستوران خوب میشناسم بیا برویم تا بتو بگویم از روز اول تو راچگونه دیدم.
وقتی در گوشه ای خلوت در رستوران نشستیم امید اول سفارش قهوه با کیک داد و بعداز خوردن قهوه گفت:حرفهایی که میخواهم بگویم شاید تو از خیلی از آنها خبر داشته باشی ولی میخواهم بدانی که اینها در بوجود آوردن شخصیتم چه نقشی داشته از وقتی که خودم را شناختم متوجه شدم در یک خانواده سرمایه دار زندگی میکنم که پدر و مادرم بشدت همدیگر را دوست دارند و این یک موهبت برایم بود چون نقش پول نتوانسته بود انسجام خانواده ام را تحت شعاع قرار دهد و چون تنها فرزند خانواده بودم متوجه شدم که برایشان خیلی عزیز هستم و به حرکات و کارهایم با حساسیت زیادی نگاه میکنند.مادر همیشه مرا لوس میکرد ولی پدر نقطه برعکس او بود از همان کودکی ساعاتی از وقتش را بمن اختصاص داده بود البته آنموقع متوجه نبودم ولی وقتی بزرگتر شدم متوجه شدم که پدر توانسته با برنامه خود مرا آنطوری که دوست دارد تربیت کند.او اعتقاد داشت چون دارای شرایط خوب و ویژه هستم باید نهایت سعیم را بکنم که از آنها خوب استفاده کنم از همان کودکی مرا مجبو ربه معاشرت کرد و روی تمام دوستانم شناخت کامل داشت و با اینکه وضع مالیمان خوب بود ولی تمام خوساته های مرا قبول نمیکرد حتی گاهی برای داشتن چیزی باید حتما قیکت آنرا میپرداختم.به صورتهای مختلف برای هر چیز شرط میگذاشت یعنی در قبال خواسته ام باید یک ورزش و یا یک آلت موسیقی و یا یک زبانی را فرا میگرفتم این بود که از همان کودکی قدر چیزهایی را كه داشتم مي دانستم حتي در تابستانها مرا مجبور مي كرد كه كار كنم و به واسطه دوستانش هر سال در محل كار جديدي مشغول بودم گاهي فروشنده، گاهي آهنگري و گاهي در كارخانه اي به عنوان يك كارگر بعضي مواقع كه خسته مي شدم،سعي مي كردم از محبت مادر استفاده كنم تا پدر را مجبور كند ديگر آن كارها را انجام ندهم ولي پدر هميشه زودتر متوجه مي شد و من هم موفق نمي شدم ولي همين كارهاي پدر مجبور شد كه با اجتماع بيشتر برخورد داشته باشم و بدانم پول به راحتي به دست نمي آيد و براي به دست آوردن آن چقدر بايد زحمت كشيد و قدر آن را دانست.بعضي مواقع مرا به جاهايي مي برد كه تا چند روز از نظر روحي ناراحت بودم. با اينكه مادر سخت مخالف اين مورد بود ولي پدر باز كار خودش را انجام مي داد، گاهي مواقع به يتيمخانه و بعضي اوقات به سالمندان و يا به نقاطي مي برد كه در نهايت فقر زندگي مي كردند و ضمن اينكه آنها را نشانم مي دادلذت كمك كردن به آنها را هم بهم مي آموخت. به اين وسيله فهميدم بايد از فرصت هايي كه دارم بهترين استفاده را بكنم و هميشه سعي مي كردم در هر چيزي بهترين باشم و تا حدودي هم موفق بودم. وقتي در جمعي شركت مي كردم روي رفتار آنها دقت داشتم و رفتارشان را براي خود مورد تجزيه و تحليل قرار مي دادم و خود را با آنها مي سنجيدم و سعي مي كردم از رفتارهايي كه مورد تاييد بقيه بود الگو بگيرم. وقتي بزرگ شدم چندين زبان مختلف را فرا گرفته بودم و چند آلات موسيقي را به راحتي مي نواختم و از نظر درسي جز بهترين محصلين بودم، بعد از مدتي با يك احساس تازه آشنا شدم و آن توجه اكثر دختران به من بود و بعدها كه سنم بيشتر شد ديگر مي دانستم كه از نظر ظاهري جذاب هستم و راستش بايد صادقانه بگويم آفاق همين توجه همجنسان تو باعث يك غرور كاذب در من شد كه پدر ديگر نتوانست با آن كاري كند. با اينكه مرتب مرا نصيحت مي كرد و هنوز هم بعضي مواقع بهم هشدار مي دهد ولي وقتي در جمعي هستم باز فراموش مي كنم، ظاهر خوبم و اينكه راحت مي توانستم با هر كس رابطه برقرار كنم و او را نسبت به خود علاقه مند كنم طرفدارانم را بسيار كرد. موقعي كه پا به دانشگاه گذاشتم وضعم بدتر شد و اين غرور كاذب روزبه روز بيشتر در من قوت گرفتو ديگر حاضر نبودم كم محلي يا عدم توجه كسي را تحمل كنم.نمي دانم شايد سال پنجم دانشگاه بودم كه متوجه تو شدم آن موقع تازه با خانوادهشما آشنا شده بودم و پدرم به پدرت علاقه علاقه پيدا كرده بود چون بعد از سال هايك دوست واقعي يافته بود كه خيلي علاقه داشت هم روابط خانوادگي را بيشتر كند و هم از نظر كاري با هم همكاري داشته باشند، همين علاقه پدر باعث شد كه روابطمان كم كم نزديك شود. اوايل كه آذين را ديدم چنان زيبايي اش مرا محسور خود كرده بود كه درباره ازدواج با او مصر بودم و در جمع سعي مي كردم بيشتر در كنار او باشم پدر همكه از خانواده شما خوشش آمده بود مانع من نبود ولي بعد از مدتي همصحبتي با آذين فهميدم كه فقط ظاهر زيبايش را دوست دارم ولي از فكر و اخلاق او خوشم نمي آيد. او را خيلي بچه و سطحي مي ديدم و كلا روحيه اش با روحيه ي من فرق مي كرد و بعد از ساعتي صحبت با او احساس مي كردم كسل مي شوم و حوصله ام سر مي رود. پس خود به خود ساعات ديدارم با او كمتر مي شد و متوجه ديگران مي شدم، بايد بگويم آخرين نفري كه متوجه اش شدم تو بودي چون تابحال فقط از دور به هم سلام مي كرديم و ديگر تو را نمي ديدم و يا يك لحظه گذرا چشمم به تو مي افتاد ولي آنقدر دور و برم هميشه پر بود كه تو خيلي در نظرم كمرنگ بودي. ببين آفاق نمي خوام فكر كني من آدم تنوع طلبي بودم كه دوست داشتم هر دفعه با دختري باشم، به خدا شايد تنها موردي كه من اصرار داشتم باهاش صحبت كنم تو بودي و بقيه خودشان به طرفم مي آمدند. همين عملشان باعث مي شد از همان اول نسبت به آنها با ديد خوبي نگاه نكنم و بعد از مدتي واقعا ديگر دوست نداشتم در كنارم باشند و كم كم از اين همه توجه احساس بدي پيدا مي كردم. پس بعضي مواقع در جمع به دنبال جاي خلوتي مي گشتم. وقتي در جمع شما بودم برايم عجيب بود كه هر وقت اين خلوت را پيدا مي كردم تو را مي ديدم كه بدون توجه به اطراف خود سرت هميشه در كتاب استو چنان مشغول مطالعه بودي كه اين حالت تو صحنه اي را جلوي ديدگانم مجسم مي كرد، تو را مثل گرسنه اي ميديدم كه تازه به غذا رسيده و با ولع مشغول خوردن است وهمين باعث مي شد كه خنده ام بگيرد چون فكر مي كردم شايد از نظر عقلي كم داري.
شروع كرد به خنديدن، با دلخوري نگاهش كردم و گفتم:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#105
Posted: 2 Jun 2012 16:16
شطرنج عشق
- اگر كم نداشتم حالا بازيچه دست تو نبودم.
با شيطنت نگاهم كرد و گفت:
- برعكس چون بعدها فهميدم بسيار زيرك هستي ولي خب اين طرز رفتارت مرا نسبت به تو مشكوك كرده بود، از دور به حالت تمسخر نگاهت مي كردم و با خود مي گفتم در آن كتابها دنبال چه هستي كه چنين به اطراف خود بي اعتنايي ولي بعد در خلال صحبتهاي پدر و مادرمان هميشه از نمرات بالا و هوش سرشارت مي شنديم. همين تعريف ها هم باعش شد كه بخواهم ايرادهاي تو را به همه نشان بدهم چون فهميدمدر اين جمع تقريبا همانطور كه از استعدادهاي من در دروسم و يادگرفتن زبانهاي مختلف صحبت مي كنند از توهم تعريف مي كنند، اما من كه تو را لايق اين تعاريف نمي دانستم و بايد بي لياقتي تو را ثابت مي كردم كم كم به سويت آمدم. اولين زني بودي كه مرا مجبور كردي به سويت بيايم، تازه فقط همان چند لحظه اول مات زده نگاهم مي كردي ولي بعد با شت و جسارت جوابم را مي دادي و مرا مثل زيردست خودت مي ديدي. در اون بازي شطرنج خودت را با حيله چنان كودن نشان دادي كه من اصلا به بازي توجه نداشتم و بيشتر به اين فكر مي كردم كه حالا موردي خوب براي به تمسخر گرفتنت در جمع پيدا كرده ام، وقتي مرا چنان ساده مات كردي تا چند روز از حالت شوك خارج نشدم و همين شوك باعث شد بيشتر از تو بدم بيايد و سعي مي كردم بيشتر تو را بكوبم طوري كه كم كم متوجه شدم تبديل به آدمي شده ام كه همه فكر و حواسم در فراغت متوجه اين است كه دفعه بعد تو را چطور حرص بدهم و مجبورت كنم كه شتابت را در يادگيري كمتر كني و به چيزهاي ديگر مشغول شوي. باور كن باعث تمام آن كارها همان غرور كاذب بود كه دوست داشتم در جمع فقط خودم تنها مطرح باشم و تو را خطري نسبت به موقعيت خود مي ديدم. اين اولين نظرم نسبت به تو بود ولي بعدها متوجه شدم هر بار كه تو را مي آزارم بعد از مدتي تلافي ميكني و اين جنگ و گريز باعث مي شد احساس خوبي پيدا كنم، حس مي كردم حالا هدفي پيدا كرده ام و ديگر زندگي ام آن پوچي گذشته را ندارد ولي متاسفانه اين ديگر عادت من شدكه به هر راهي براينكه تو را ذليل و خوار ببينم وارد شوم. كارهايي كردم كه با اينكه لذت مي بردم ولي از فكرش فراري بودم و سعي مي كردم اگر يادم مي آيد چه بلايي سرت آوردم با دليل و برهان براي خودم آن را موجه قلمداد كنم، حقيقتا در اعماق قلبم مي دانستم در مقابل تو يك ظالم هستم درحاليكه هميشه از اين خصوصيت بدم مي آمد و يكي از دلايل نفرتم از تو همين بود چون وقتي تو را مي ديدم ديگر به عواقب كارهاي خود فكر نمي كردم ولي بعد از آنكه مدتي از آزارت مي گذشت تازه با وجدانم مشكل پيدا مي كردم كه چرا چنين كردم.بعضي مواقع كه در جمع مرا مورد تمسخر مي گرفتي دلم مي خواست با دستهاي خود خفه ات كنم ولي هميشه بعد از عصبانيتم هوش و ذكاوتت را در خفا تحسين مي كردم، تا روزي كه تو را روي دست هاي سينا بدون جان و بي هوش ديدم كه از آب بيرون آورده شدي. در تمام لحظاتي كه شاهد تلاش سينا براي برگرداندن تو به زندگي بودم در درون خود اشك مي ريختم و خود را نفرين مي نمودم چون فكر مي كردم تو به خاطر آزارهاي من چنين كاري كردي و همان موقع قسم خوردم كه اگر زنده بماني تو را به سينا ببخشم. ساعات بدي را گذراندم كه هنوز يادم نرفته و چون مي دانستم سينا، تو را خيلي دوست دارد فكر كردم اين براي تو بهترين كار است.
ساكت شد و بعد از مدتي كه سرش را بلند كرد، لبخندي زد و گفت: خودت خواستي، اگرهمان موقع قبول كرده بودي حالا بهترين زندگي ها را داشتي و چنين جهنمي را تجربه نمي كردي، اما تو خيلي پوست كلفت تر از آن بودي كه فكر مي كردم و آخر هم به همه هدف هايت رسيدي و بدتر از همه اينكه من مجبور شدم با تو ازدواج كنم. هنوز فكرمي كنم كه ما با زندگي هم بازي كرديم يا سرنوشت با زندگي ما بازي كرد. چون همان قدر كه تو حالا احساس بدبختي مي كني منهم همانطور هستم، بدتر از همه ميلاداست كه به هر دوي ما تعلق دارد. حالا كه من مي خواهم تو را رها كنم چون خسته از اين بازي هستم اين زندگي است كه مرا به تو وصل كرده، شايد حقم باشد در ميان هيزم هايي بسوزم كه خودم جمع كردم. آره آفاق، من فكر كنم دارم مكافات عملم را پس مي دهم ولي هر چه فكر مي كنم تو چرا مي سوزي؟ نمي دانم واقعا نمي دانم توداري مكافات چه را پس مي دهي؟ ولي حقيقتا بگويم ديگر اين بازي از دستم خارج شده، نه تحملت را دارم و نه مي توانم رهايت كنم.
با تاسف سرش را تكان داد و گفت: اگر ميلاد را نداشتم؟
بعد از مدتي كه توانستم بغضم را درون خود آب كنم بدون اينكه او متوجه شود چطور باحرف هايش قلبم را تكه تكه كرده و دارم خون گريه مي كنم، گفتم: اميد بالاخره خدا طلاق را براي همچين وقتي خواسته، تو بايد به اين فكر كني كه بعضي مواقع صلاح يك بچه در جدايي پدر و مادر است.
شانه اي بالا انداخت و گفت: آفاق بگذار اين حقيقت آخر را هم بداني، همه چيز ميلاد نيستبلكه بعضي مواقع كه واقعا دلم نمي خواهد تو را ببينم ولي از فكر اينكه تو بعد از من يك زندگي راحت داشته باشي و با كسي ازدواج كني ديگر تحمل رها كردنت را ندارم. تو خودت خبر نداري كه من چه كساني را از دورت پراكندم بدون اينكه تو حتي متوجه شوي، هميشه در تعجب بودم و هستم با اين ظاهر ساده و اخلاقي كه تو داري چطور كساني به طرفت جذب مي شوند كه آرزوي خيلي از دختران زيباست تا مورد توجه اين مردها قرار گيرند.
آهي كشيد و گفت: بهتر است ديگر سفارش شام دهيم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#106
Posted: 2 Jun 2012 16:16
شطرنج عشق
- اگر كم نداشتم حالا بازيچه دست تو نبودم.
با شيطنت نگاهم كرد و گفت:
- برعكس چون بعدها فهميدم بسيار زيرك هستي ولي خب اين طرز رفتارت مرا نسبت به تو مشكوك كرده بود، از دور به حالت تمسخر نگاهت مي كردم و با خود مي گفتم در آن كتابها دنبال چه هستي كه چنين به اطراف خود بي اعتنايي ولي بعد در خلال صحبتهاي پدر و مادرمان هميشه از نمرات بالا و هوش سرشارت مي شنديم. همين تعريف ها هم باعش شد كه بخواهم ايرادهاي تو را به همه نشان بدهم چون فهميدمدر اين جمع تقريبا همانطور كه از استعدادهاي من در دروسم و يادگرفتن زبانهاي مختلف صحبت مي كنند از توهم تعريف مي كنند، اما من كه تو را لايق اين تعاريف نمي دانستم و بايد بي لياقتي تو را ثابت مي كردم كم كم به سويت آمدم. اولين زني بودي كه مرا مجبور كردي به سويت بيايم، تازه فقط همان چند لحظه اول مات زده نگاهم مي كردي ولي بعد با شت و جسارت جوابم را مي دادي و مرا مثل زيردست خودت مي ديدي. در اون بازي شطرنج خودت را با حيله چنان كودن نشان دادي كه من اصلا به بازي توجه نداشتم و بيشتر به اين فكر مي كردم كه حالا موردي خوب براي به تمسخر گرفتنت در جمع پيدا كرده ام، وقتي مرا چنان ساده مات كردي تا چند روز از حالت شوك خارج نشدم و همين شوك باعث شد بيشتر از تو بدم بيايد و سعي مي كردم بيشتر تو را بكوبم طوري كه كم كم متوجه شدم تبديل به آدمي شده ام كه همه فكر و حواسم در فراغت متوجه اين است كه دفعه بعد تو را چطور حرص بدهم و مجبورت كنم كه شتابت را در يادگيري كمتر كني و به چيزهاي ديگر مشغول شوي. باور كن باعث تمام آن كارها همان غرور كاذب بود كه دوست داشتم در جمع فقط خودم تنها مطرح باشم و تو را خطري نسبت به موقعيت خود مي ديدم. اين اولين نظرم نسبت به تو بود ولي بعدها متوجه شدم هر بار كه تو را مي آزارم بعد از مدتي تلافي ميكني و اين جنگ و گريز باعث مي شد احساس خوبي پيدا كنم، حس مي كردم حالا هدفي پيدا كرده ام و ديگر زندگي ام آن پوچي گذشته را ندارد ولي متاسفانه اين ديگر عادت من شدكه به هر راهي براينكه تو را ذليل و خوار ببينم وارد شوم. كارهايي كردم كه با اينكه لذت مي بردم ولي از فكرش فراري بودم و سعي مي كردم اگر يادم مي آيد چه بلايي سرت آوردم با دليل و برهان براي خودم آن را موجه قلمداد كنم، حقيقتا در اعماق قلبم مي دانستم در مقابل تو يك ظالم هستم درحاليكه هميشه از اين خصوصيت بدم مي آمد و يكي از دلايل نفرتم از تو همين بود چون وقتي تو را مي ديدم ديگر به عواقب كارهاي خود فكر نمي كردم ولي بعد از آنكه مدتي از آزارت مي گذشت تازه با وجدانم مشكل پيدا مي كردم كه چرا چنين كردم.بعضي مواقع كه در جمع مرا مورد تمسخر مي گرفتي دلم مي خواست با دستهاي خود خفه ات كنم ولي هميشه بعد از عصبانيتم هوش و ذكاوتت را در خفا تحسين مي كردم، تا روزي كه تو را روي دست هاي سينا بدون جان و بي هوش ديدم كه از آب بيرون آورده شدي. در تمام لحظاتي كه شاهد تلاش سينا براي برگرداندن تو به زندگي بودم در درون خود اشك مي ريختم و خود را نفرين مي نمودم چون فكر مي كردم تو به خاطر آزارهاي من چنين كاري كردي و همان موقع قسم خوردم كه اگر زنده بماني تو را به سينا ببخشم. ساعات بدي را گذراندم كه هنوز يادم نرفته و چون مي دانستم سينا، تو را خيلي دوست دارد فكر كردم اين براي تو بهترين كار است.
ساكت شد و بعد از مدتي كه سرش را بلند كرد، لبخندي زد و گفت: خودت خواستي، اگرهمان موقع قبول كرده بودي حالا بهترين زندگي ها را داشتي و چنين جهنمي را تجربه نمي كردي، اما تو خيلي پوست كلفت تر از آن بودي كه فكر مي كردم و آخر هم به همه هدف هايت رسيدي و بدتر از همه اينكه من مجبور شدم با تو ازدواج كنم. هنوز فكرمي كنم كه ما با زندگي هم بازي كرديم يا سرنوشت با زندگي ما بازي كرد. چون همان قدر كه تو حالا احساس بدبختي مي كني منهم همانطور هستم، بدتر از همه ميلاداست كه به هر دوي ما تعلق دارد. حالا كه من مي خواهم تو را رها كنم چون خسته از اين بازي هستم اين زندگي است كه مرا به تو وصل كرده، شايد حقم باشد در ميان هيزم هايي بسوزم كه خودم جمع كردم. آره آفاق، من فكر كنم دارم مكافات عملم را پس مي دهم ولي هر چه فكر مي كنم تو چرا مي سوزي؟ نمي دانم واقعا نمي دانم توداري مكافات چه را پس مي دهي؟ ولي حقيقتا بگويم ديگر اين بازي از دستم خارج شده، نه تحملت را دارم و نه مي توانم رهايت كنم.
با تاسف سرش را تكان داد و گفت: اگر ميلاد را نداشتم؟
بعد از مدتي كه توانستم بغضم را درون خود آب كنم بدون اينكه او متوجه شود چطور باحرف هايش قلبم را تكه تكه كرده و دارم خون گريه مي كنم، گفتم: اميد بالاخره خدا طلاق را براي همچين وقتي خواسته، تو بايد به اين فكر كني كه بعضي مواقع صلاح يك بچه در جدايي پدر و مادر است.
شانه اي بالا انداخت و گفت: آفاق بگذار اين حقيقت آخر را هم بداني، همه چيز ميلاد نيستبلكه بعضي مواقع كه واقعا دلم نمي خواهد تو را ببينم ولي از فكر اينكه تو بعد از من يك زندگي راحت داشته باشي و با كسي ازدواج كني ديگر تحمل رها كردنت را ندارم. تو خودت خبر نداري كه من چه كساني را از دورت پراكندم بدون اينكه تو حتي متوجه شوي، هميشه در تعجب بودم و هستم با اين ظاهر ساده و اخلاقي كه تو داري چطور كساني به طرفت جذب مي شوند كه آرزوي خيلي از دختران زيباست تا مورد توجه اين مردها قرار گيرند.
آهي كشيد و گفت: بهتر است ديگر سفارش شام دهيم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#107
Posted: 2 Jun 2012 16:24
آهي كشيد و گفت: بهتر است ديگر سفارش شام دهيم.
بعد از اينكه بزور كمي از شامم را خوردم همراه اميد از رستوران خارج شديم، سوئيچ اتومبيل را به طرفش گرفتم و خواستم كه او هدايت ماشين را به عهده بگيرد چون احساس مي كردم هر آن ويرانه هاي وجودم بر روي زمين مي ريزد.
مدتي در سكوت گذشت كه گفتم: اميد حالا بعد از اين همه سال بهتر نيست به جدايي فكر كني.
- خيلي وقت است كه فكر مي كنم ولي به نتيجه نمي رسم، آفاق به حرفت ايمان آورده ام و احساس مي كنم از نظر رواني بيمار هستم. آن شب را كه جلوي پايم زانو زدي و بااشك و التماس گفتي كه ميلاد را وارد اين بازي شوم خود نكنيم را به ياد داري؟ آن شب يكي از بدترين شب هاي زندگيم بود چون تو، مرا با يك حقيقت وحشتناك رو به رو كردي و آن هم اينكه شايد از نظر روحي بيمار باشم.
خنديدم و گفتم: خب تو كه دكترت را پيدا كردي، او مي تواند روح بيمارت را درمان كند.
- نه آفاق، تو زيبا را خيلي بزرگتر از چيزي كه هست مي بيني. من آن شب به فكر دكترروانشناس معروفي كه از دوستان قديمم بود اتفتادم و صبح آن روز به او مراجعه كردم ومدتها درباره خودم، تو و زندگيمان برايش صحبت كردم و ازش كمك خواستم و الان مدتي است كه به او مراجعه مي كنم. البته اين دكتر تازگي ها خواستار ديدار تو شده و مي خواهد با شناخت تو به من كمك كند وگرنه موضوع را هيچوقت به تو نمي گفتم. هر بار كه من او را مي بينم مرتب اين سوال را تكرار مي كنم كه چرا وقتي اينقد از تو بدم مي آيد نمي توانم لحظه اي بدون تو زندگي كنم، راستش خيلي سعي كردم كه اين نفرت را از دلم جدا كنم و به طرفت بيايم ولي تحملت را نداشتم. تو را ميخواستم ولي نه اينقدر نزديك مثل يك زن و شوهر معمولي، چهارماهي كه لجبازيم باعث شد در كنارت باشم هميشه از خودم بدم مي آمد يعني همان احساسي كه تو به من داشتي منتها تو حاضر به ترك من هستي ولي من باز دوست دارم تو را نگه دارم. آفاق كمكم مي كني، يعني منظورم اينست هر موقع كه خواستم پيش اين دكتر مي روي.
تمام وجودم را وحشت فراگرفت چون مي دانستم در همان جلسه اول دكتر متوجه عشق من به اميد خواهد شد پس گفتم: نه اميد اين را هيچ وقت از من نخواه.
با تعجب نگاهم كرد و گفت: اگر من بتوانم خودم را درمان كنم اولين كسي كه احساسآرامش مي كند خودت هستي، آفاق به ميلاد فكر كن من دوست دارم او پدري داشته باشد مثل پدر خودم. دوست ندارم با آزار تو باعث بشم كه از ما نفرت پيدا كنه.
سرم را به شدت تكان دادم و گفتم: به هيچ عنوان حاضر نيستم.
تازه وارد پاركينگ خانه شده بوديم و در حاليكه هنوز نگاه متعجب اميد به سويم بود، دراتومبيل را باز كردم و پياده شدم و با شتاب به سوي ساختمان دويدم و فوري به اتاقم آمدم و حتي در اتاق را قفل كردم. مدتي گذشته ولي هنوز نتوانسته ام كمي آرام شوم، مرتب در ذهنم اين حرف اميد تكرار مي شود ((همان چهار ماه كه در كنارت بودم از خودم بدم مي آمد، مثل تو)) و بعد در حاليكه اشك هايم را پاك مي كردم با خود گفتم ((ولي در همان چهارماه عشق خاكستر شده من دوباره شعله ور گرديد و تا به حال از آتش اين عشق مي سوزم، چقدر تو درباره من اشتباه فكر مي كني.)) در حاليكه از هيجان در اتاق راه مي رفتم فكر كردم خدايا چرا يكي از ما وجودش پر از نفرت است و ديگري وجودش پر از عشق، خدايا خودت كمك كن تا از اين برزخ نجات پيدا كنم.
دو ماه از صحبت من و اميد مي گذشت، تمام تلاشم را براي طرح تازه اي روي زمين اميد گذاشتم و سعي كردم فقط به ميلاد فكر كنم و نگذارم كه حسادت باعث خرابي كارم شود، با اينكه سخت بود چون هر لحظه كه مي خواستم كارم را شروع كنم از فكر اينكه زني به غير از خودم كنار اميد و فرزندم در اين خانه زندگي مي كند خود به خوددلسرد مي شدم. ولي بالاخره توانستم با فكر كردن به ميلاد طرح را بكشم چون مرتبتكرار مي كردم كه اگر خودم هم كنارش نباشم او هميشه متوجه خواهد بود كه به عشق او نقشه و كارهاي آن ساختمان را انجام داده ام، خوشبختانه مساحت زمين طوري بود كه مي توانستم طرحي را كه دوست دارم در آن پياده كنم. بعد از مدتي كه طرحم به پايان رسيد به اميد گفتم : طرح آماده است.
او گفت: خودت بايد تمام كارهاي آن را انجام دهي و فقط هزينه ها را به من بگو نگران قيمت آن نباش.
- اگر اجازه دهي مي توانم از نظر هزينه هم كمك كنم.
چقدر آرزو داشتم اميد قبول كند ولي متاسفانه گقت: نه حتي يك ريال هم نبايد از جانب تو باشد.
با اينكه از حرفش دلخور شدم ولي سعي كردم متوجه نشود و موقعي كه از اتاقش بيرونآمدم گفتم: فردا مي روم دوباره زمين را ببينم.
وقتي امروز خود را به آنجا رساندم به اطراف دقت بيشتري كردم، خياباني بن بست و تقريبا عريضي بود كه در دو طرف آن درختان بلند وجود داشت كه فضاي زيبايي را ايجاد كرده بود. اكثر خانه هاي آنجا نوساز و زيبا درست شده بودند ولي خانه هاي قديمي هم وجود داشت كه از درختان زيادش معلوم بود كه هنوز به حالت باغ هستند كه دور ساختمان را محسور كرده بودند ولي از بيرون نماي ساختمان پيدا نبود. همانطور كه به اطراف نگاه مي كردم بنز سفيد رنگي را ديدم كه نزديك شد و كنار زمين ايستاد و بعد متوجه مردي شدم كه از آن پياده شد و به سويم آمد، مردي بلند قد كه در حدود چهل ساله به نظر مي آمد و موهايي مشكي داشت كه تارهاي سفيدي در آنها پيدا بود. وقتي كنارم ايستاد متوجه چشمان درشت مشكي او شدم كه جذابيتش را بيشتر كرده بود، بعد از لحظاتي به خود آمدم و چون كسي را در اطرافمان نديدم كمي احساس ترس كردم و سعي كردم ازش دور شوم چون متوجه نگاه دقيق او به خود شدم. ولي هنوز چند قدم دورتر نرفته بودم صدايش را شنيدم كه پرسيد: خانم دكترصادقي؟
با تعجب به سويش برگشتم و گقتم: بله؟
به سويم آمد بعد از احوالپرسي گرمي گفت: مي دانستم مي توانم شما را اينجا ببينم.
درحاليكه هنوز درباره هويت او فكر مي كردم حدس زدم شايد يكي از مشتريان پولدار شركت است چون از سر و وضعش پيدا بود كه از وضع مالي خوبي برخوردار است.
- معذرت مي خواهم، ولي من شما را به جا نمي آورم.
لبخندي زد و نگاهم به چال كوچكي كه روي گونه اش افتاده بود، افتاد و ناگهان خود را در حال ارزيابي او ديدم كه همين حس باعث شد كمي خود را جمع و جور كنم چون متوجه شدم كه او هم هنوز داشت مرا به دقت نگاه مي كرد.
- مي بخشيد شما با من كاري داشتيد؟
به خود آمد و گفت: آه، من بايد عذرخواهي كنم. راستش داشتم شمارا با حرفهايي كه درباره تون شنيده بودم در ذهنم مقايسه مي كردم و متوجه نبودم، خب حقيقتش مي شه گفت من يك آشنا هستم كه شما را به خوبي از دور مي شناسم.
حرف هايش باعث شد كه حس بدي پيدا كنم پس ترجيح دادم زودتر محل را ترك كنم، عذرخواهي كردم و به طرف اتومبيلم رفتم. صدايش را شنيدم كه گفت: آفاق انتظار نداشتم از كسي كه اينقدر وصفش را شنيده بودم چنين رفتاري ببينم.
با اين حرفش خود به خود قدم هايم تندتر شد، درحاليكه در اتومبيل را باز مي كردم پرسيد: مگر شما نمي خواهيد از دست اميد راحت شويد و ميلاد را هم براي خود داشته باشيد؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#108
Posted: 2 Jun 2012 16:40
حس كردم كه فلج شدم چون ديگر قدرت هيچ حركتي را در خود نمي ديدم، به طرفش برگشتم و پرسيدم:
- شما كي هستيد؟ چطور انتظار داريد بدون اينكه خودتان را حتي معرفي كنيد به حرف هايتان گوش دهم.
- من خودم را معرفي مي كنم البته آنطور كه فعلا صلاح مي دانم.
به سويم آمد و لبخند زد و گفت:
- فكر كنم چون در مقابل يك آدم غير معمولي ايستاده ام بايد اينطور صحبت كنم.
دلم مي خواست با حرف تندي جوابش را بدهم ولي با حرفي كه درباره اميد و ميلاد زده بود كنجكاوم كرده بود براي اينكه خود را كمي آرام كنم چشمانم را بستم و با خود تكرار كردم، آفاق كمي تحمل كن بعدا هم مي تواني رفتار بدي به او نشان دهي. بعد از لحظه اي وقتي نگاهش كردم او را لبخند به لب منتظر ديدم كه گفت:
- آفاق آروم شدي، حالا دوست داري براي صحبت كردن به يك پارك خوب كه همين نزديكي هاست برويم يا رستوران را ترجيح مي دهي؟
- لطفا خودماني صحبت نكنيد، اگر يك دفعه ديگر چنين صحبت كنيد قيد اين كنجكاوي رامي زنم و چنان شما را متوجه بي ادبي تون مي كنم كه ديگر هرگز هوس ديدن من به سرتان نزند.
در حالي كه سعي مي كرد جلوي خنده خود را بگيرد گفت:
- متاسفم خانم دكتر، خوب من آنقدر با روحيه ي شما آشنا شده ام كه يكدفعه با شما اين برخورد را داشتم باز هم معذرت مي خواهم، حالا لطفا تصميم خود را بفرمائيد چون من منتظر فرمايش شما هستم.
درحاليكه مي دانستم از قصد دارد چنين صحبت مي كند كه دوباره مرا عصباني كند گفتم:
- به نظرم به رستوران برويم بهتر است البته من از جاهاي خلوت و دنج خوشم نمي آيد.
- با اينكه فكر كنم سليقه اتان غير از اين است ولي چشم، خواهش مي كنم پشت سر من حركت كنيد چند خيابان آن طرف تر يك رستوران خوب مي شناسم البته مطمئن نيستم كه شلوغ باشد ولي اگر از نظر شما خلوت بود از كاركنان آنجا خواهش مي كنم همه در كنار ميزمان بنشينند كه نظر شما جلب شود.
دلم مي خواست با حرف تندي او را تنبيه كنم و حتي احساس كردم دوست دارم يك سيلي به گوشش بزنم، به طرف اتومبيلم رفتم و پشت اتومبيلش حركت كردم. وقتي جلوي رستوراني ايستاد به ياد اميد افتادم چون دفعه قبل او مرا به همين رستوران آورده بود. درحاليكه سعي مي كردم حرف هاي اميد را به خاطر نياورم با آن آقا وارد رستوران شديم. وقتي از من خواست سفارش غذا بدهم گفتم:
- نه حالا ميل ندارم فقط قهوه، اگر ممكنه.
درحاليكه سعي مي كردم نگاهش نكنم به طرف مكاني كه آن روز با اميد نشسته بوديم نگاه كردم و از يادآوري آن آهي كشيدم كه گفت:
- خانم دكتر قهوه اتان را ميل كنيد و سعي كنيد به اميد فكر نكنيد، من اگر جاي شما بودم به آن طرف نگاه نمي كردم.
- شما علم غيب داريد؟
- نخير بعدا متوجه مي شويد البته بگذاريد اول خودم را معرفي كنم، من رامين وثوق هستم و مدتي است كه از دور با روحيات و زندگي شما آشنا شده ام ولي براي اولين بار است كه شما را مي بينم.
در حاليكه فكر مي كردم او كيست كه اين چنين از زندگي خصوصي و روحيات من صحبت مي كند گفتم:
- آقاي وثوق نمي دانم واقعا منظورتان از اين ملاقات چيست و نمي خواهم جسارتي كرده باشم ولي به نظر من شما فقط يك آدم حقه باز هستيد كه حرف هايي از زندگي من شنيده ايد و فكر مي كنيد مرا به راحتي مي توانيد با اين حرف ها خام كنيد. شما فقط چند لحظه فرصت داريد تا منظور خودتان را بگوييد در غير اينصورت من اينجا را فورا ترك مي كنم. و اين را هم بايد بگويم كه اگر به گوش شما رسانده اند كه زندگي من و اميد چنين و چنان است بايد به شما اطمينان بدهم كه همسرم بسيار آدم حسابي است و كافي است همين حالا به او زنگ بزنم و بگويم شما مزاحم من هستيد، باور كنيد چنان بلايي به سرتان مي آورد كه اسمتان را فراموش كنيد.
سرش را تكان داد و گفت:
- بله خودم همه اينها را مي دانم و قبل از اينكه زماني را كه شما تعيين كرده ايد تمام شود بايد بگويم، من فقط براي كمك به همسرتان اينجا هستم يعني يك مامور از طرف ايشان هستم.
- چطور حرفتان را باور كنم؟
- خود همسرتان به من گفت كه شما امروز به اينجا مي آييد و در اين ساعت من مي توانم شما را ملاقات كنم، من مي توانم يك نشاني بدهم، مثلا شما طرحي را كه براي منزلتان كشيده ايد يك ساختمان مدور است كه طبقه پايين آن از دو طبقه كاملا مجزا تشكيل مي شود.
در آن لحظه دانستم او واقعا از طرف اميد آمده چون فقط او از طرح ساختمان خبر داشت و اين اطلاعات را من ديروز به او گفته بودم. بعد از لحظه اي فكر كردن، درحاليكه قهوه ام را مي خوردم نگاهش كردم و گفتم:
- اين بازي جديد اميد است؟
سرش را تكان داد و گفت:
- تاحدودي، به من گفته شما را فقط مي توانم اينطوري ببينم.
- شما در اين بازي چه نقشي داريد و چطور مي خواهيد به او كمك كنيد؟
- ببينيد خانم دكتر، من اينطور نمي توانم راحت صحبت كنم و از اينكه مرتب به شما بله قربان و نمي دانم خانم دكتر بگويم رشته كلام از دستم خارج مي شود. البته اگر شما اصرار داريد اشكالي ندارد ولي اگر اجازه دهيد با شما كمي خودماني تر شوم چون شرايط صحبتمان چنين ايجاد مي كند.
- باشد، هر طور راحتيد.
- ببين آفاق، تو از بازي صحبت كردي و من هم مي دانم اين بازي از چند سال پيش شروع شده و اينطور كه از صحبتهاي اميد فهميدم تو هم به او ضربه هايي زده اي البته او خودش هم مي گفت كه بيشترين ضربه ها متوجه تو بوده ولي تو هم به حد توانت با زندگي او بازي كرده اي. راستش مي خواهم نظرت را درباره اميد بدانم، يعني از وقتي كه او را براي اولين بار ديدي حالا بعد از سالها چه نظري نسبت به او داري؟
از حرف هايش احساس خوبي نداشتم و به خاطر همين پرسيدم:
- به چه دليل بايد نظر خودم را درباره اميد به شما بگويم. فقط به صرف اينكه شما دوست اميد هستيد و مي خواهيد به او كمك كنيد، حالا بماند كه من مانده ام شما چطور مي خواهيد به او كمك كنيد؟
و در همان لحظه موضوعي به خاطرم آمد و قبل از اينكه او حرفي بزند، درحاليكه ترسيدهبودم گفتم:
- شما روانپزشك او هستيد؟ خواهش مي كنم حقيقت را بگوييد.
آهي كشيد و گفت:
- اميد گفته بود تو خيلي باهوشي و انتظار داشتم كه مرا زودتر بشناسيد.
- ولي درست نگفته، من اگر باهوش بودم بايد همان اول كه شما را ديدم مي شناختم.
- چطور بايد همان اول مرا مي شناختيد منكه حتي اسم خودم را به شما نگفتم و فقط اسم اميد و ميلاد را آوردم ولي بگذريم، آفاق چرا نمي خواستي به ديدنم بيايي؟ حتي دوباري به شركتت آمدم ولي نتوانستم تو را ملاقات كنم.
- كارم در شركت زياد است و وقت ملاقات كسي را ندارم ولي اينكه چرا نخواستم شما را ببينم لزومي در اين كار نمي ديدم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#109
Posted: 2 Jun 2012 16:48
- اميد گفته بود تو خيلي باهوشي و انتظار داشتم كه مرا زودتر بشناسيد.
- ولي درست نگفته، من اگر باهوش بودم بايد همان اول كه شما را ديدم مي شناختم.
- چطور بايد همان اول مرا مي شناختيد منكه حتي اسم خودم را به شما نگفتم و فقط اسم اميد و ميلاد را آوردم ولي بگذريم، آفاق چرا نمي خواستي به ديدنم بيايي؟ حتي دوباري به شركتت آمدم ولي نتوانستم تو را ملاقات كنم.
- كارم در شركت زياد است و وقت ملاقات كسي را ندارم ولي اينكه چرا نخواستم شما را ببينم لزومي در اين كار نمي ديدم.
- ولي اگر اميد بتواند ديدگاهش را نسبت به تو عوض كند وضع تو كاملا تغيير مي كند و از اين عذاب چند ساله راحت مي شوي، درضمن من براي كمك به اميد لازم بود كه تو را ببينم و باهات صحبت كنم.
لبخند تلخي زدم و گفتم:
خب حالا مرا ديديد و متوجه نفرت او از من شديد، شما هم فكر مي كنيد كه من در حد و اندازه او نيستم و تعجب كرديد اميدي كه اينقدر جذاب، خوش برخورد، اجتماعي و تحصيلكرده و پولدار است چا من بايد در سرنوشتش باشم و به قول خودش مني كه دردنيا به عنوان آخرين زن براي ازدواج به او فكر مي كرده. البته شايد حق دارد ولي بازيرا شروع كرد و بعد خودش دچار بازي سرنوشت شد. چرا بايد براي لجبازي با من حاضر شود لحظه هاي تلخي را بگذراند و حتي آنقدر عقل نداشته باشد كه بفهمد دارديك موجود زنده ديگر را به اين بازي وارد مي كند البته درسته كه حركت من بد بود ولي اين رسم بازيش بود. او موجب شد كاري را كه دوست داشتم از دست بدهم و من همان كار را با حيله به سرش آوردم، ولي او روز به روز كار را خراب تر كرد و حالا كه خودشخسته شده نمي داند كه ميلاد را چكار كند.
درحاليكه سعي مي كردم بغضم در صدايم پيدا نباشد. كمي مكث كردم هنوز ادامه نداده بودم كه ليوان آبي را به طرفم گرفت و گفت:
- آفاق با من راحت باشك فكر كنم اگر كمي گريه كني آرامتر مي شوي. اينجا من يك پزشك هستم و مطمئن باش كه هيچ وقت حرف هايت را به اميد منعكس نمي كنم و ديگه اينكه اگر كمي اشك بريزي به غرورت لطمه اي نمي خورد. پس خواهش مي كنم همانطور كه در خلوت خود اشك مي ريزي جلوي من هم راحت باش و باور كن كه منبيشتر ناراحت تو هستم تا اميد.
با حرف هاي رامين اشكم سرازير شد و او مدتي سكوت كرد تا من كمي آرام شوم، وقتي توانستم صحبت كنم گفتم:
- ولي من به اميد گفته ام در حال تصميم گيري هستم و مدتي كه سعي مي كنم خودم را به دوري از ميلاد عادت دهم حتي از او خواستم ميلاد را به زيبا عادت دهد، من همه كمكي كه مي توانستم كرده ام و ديگر لزومي براي ديدن شما نمي ديدم.
- مي دوني آفاق زندگي عجيبي داري، راستش وقتي تو را ديدم كمي جا خوردم و پوزخندي زدم ولي نه به آن دليل هايي كه تو گفتي بلكه تعجبم از اين بود مگر تو چه نقطه ضعفي داري كه تا به حال حركات اميد را تحمل كرده اي. تو امتيازهاي اميد را گفتي ولي تا به حال به امتيازهاي خودت فكر كرده اي اصلا تو چرا فرك مي كني زيبا نيستي، آيا تابحال كسي به تو گفته غرور و اطمينان تو به توانايي هايت باعث جذابيت خاصي در تو شده. مي داني چرا نتوانستم به اميد كمك كنم چون او در تعريف هايش ازتو دچار يك حالت ضد و نقيض بود. يك موقع خيلي راحت همين خصوصياتي را كه با برخورد با تو متوجه شدم مي گفت و يك موقع ترا يك طبل توخالي مي خواند طوري كه من نتوانستم تو را از بين حرف هايش بشناسم. همچنين با حرص از افرادي كه به طرفت جذب مي شوند حرف مي زد. مثلا مي گفت از اين مي سوزم كساني جذب او مي شوند كه از اين جوانهايي نيستند كه يك روز عاشق مي شوند و دو روز بعد فارغ، بلكههمه شون داراي امتيازات و قابليت هاي بسياري هستند، چرا بعضي از مردها اينقدر بي سليقه اند. بعد بعضي اوقات مي گقت: رامين، تو نمي دوني من با چه تعداد از زنها رابطه داشته ام ولي فقط آفاق توانسته مرا جذب روحيه ي خود كند و به نظرم او باعث خوشبختي هر مردي مي شود. ببين آفاق، من آدم بيكاري نيستم كه به خاطر بيمارهايم به دنبال مردمي بدوم، اولا اميد از دوستان دانشگاهي من است دوما من گوشه اي از حرفهايش را نسبت به تو زدم كه بداني او دوران سختي را مي گذراند و با اين حرف ها خودت بايد بتواني حدس بزني او چقدر پريشان است و روحيه بدي دارد. حقيقتا اول فكر كردم به خاطر نفرتت حاضر به كمك نيستي ولي حالا به اين فكر اعتقادي ندارم. به ديلي خود فكر كن و خواهش مي كنم اين را مد نظر داشته باش من به هيچ عنوان اسراري را كه نمي خواهي اميد بداند حتي اگر موجب كمك به او شود نخواهم گفت، خواهش مي كنم وقتي به اميد فكر ميكني ااين را در نظر بگير كه او پدر فرزندت است و چه در حال و چه در آينده در زندگي و ساختار اخلاقي پسرت نقش دارد. تو يك مادري آفاق كه در مقابل فرزندت مسئول هستي اگر روزي بفهمد كه تو مي توانستي به پدرش كمك كني و نكرده اي نظرش نسبت به تو خوشايند نخواهد بود.
درحاليكه از پشت ميز بلند مي شد كارتش را به طرفم گرفت و گفت:
- دو خواهش از تو دارم اگر خواستي طلاق بگيري قبل از اينكه اميد بداند به من بگو چون بايد او را آماده كنم. مسئله دوم بيماري اميد را جدي بگير و اختلاف و كينه هاي ديرينه را دور بريز و حتما به ياد داشته باش كه اميد هر چه هم باشد پدر فرزندت است.
ضمن عذرخواهي خداحافظي كرد ولي هنوز چند قدمي دور نشده بود كه برگشت و گفت:
- باز هم تاكيد مي كنم اميد از حرف ها و احساس واقعي تو نسبت به خود آگاه نخواهد شد.
با تعجب به چشمانش نگاه كردم، چشمكي زد و گفت:
- فقط يك حدس است و به نظرم اگر اين احساس وجود نداشت تو قدرت داشتي سالها پيش اميد را شكست كامل دهي و بعد رفت.
از موقعي كه برگشته ام چند ساعتي مي گذرد و هنوز كنار پنجره اتاقم نشسته ام و به حرف هاي رامين فكر مي كنم و متوجه شدم او از عشق من به اميد آگاه شده، حالا چطور نمي دانم و دلم مي خواهد حتما در اين باره از او سوال كنم ولي اين را مي دانم كه همين حرف او باعث شد وحشتم از اينكه پيش او بروم از بين برود چون توانست اطمينان مرا به خود جلب كند و احساس مي كنم كه حرف هايش صادقانه است. خدايا نگران اميد هستم و حاضرم تا آنجا كه مي توانم كمكش كنم، پس خدايا تو هم مارا به حال خود وانگذار.
امروز صبح بعد از دو روز كه از ملاقاتم با رامين مي گذشت به او تلفن كردم و گفتم:
- حاضرم تو را ببينم ولي به شرطي كه اميد از ملاقات ما باخبر نشود البته اين در صورتي است كه خودش خبر نداشته باشد چون از حرف هاي آن روزت كه حتي ساعت بودن مرا مي دانستي حدس مي زنم هنوز تحت كنترل اميد هستم.
خنديد و گفت:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#110
Posted: 2 Jun 2012 18:12
شطرنج عشق
ـ من فکر می کنم همینطور است چون همان روز صبح زنگ زد و گفت امروز می توانی آفاق را ببینی ولی ساعتش را بعدا بهت خبر می دهم.
آهی کشیدم و گفتم:
ـ ملاحظه می کنید آقای دکتر حتی حالا که می گوید از این بازی خسته شده باز حرکات ورفت و آمدهای مرا کنترل می کند.
ـ آفاق ولی این دیگه بازی نیست،من قبلا هم گفتم اون باید از نظر روحی اصلاح بشه.راستی فکر کنم برایت بعدازظهر راحتتر باشد.
ـ بله،ساعت چهار خوبه.
ـ می تونی ساعت سه بیایی،اون موقع بهتره.
ـ باشه.
بعد از خداحافظی تماس را قطع کردم ولی دیگر نتوانستم کار کنم،از حرفهایی که رامین می خواست بگوید خبر نداشتم برای همین دچار دلشوره شده و به هر طریق بودزمان را تا ملاقات سپری کردم.وقتی وارد مطب دکتر شدم،فقط منشی دکتر حضور داشت که وقتی اسمم را گفتم بعد از تماس کوتاهی گفت:
ـ بفرمایید،آقای دکتر منتظر شماست.
وارد اتاق رامین شدم و بعد از احوالپرسی گفتم:
ـ مطب شیکی دارید.
خندید و گفت:
ـ قصد دارم با چند تن از همکارانم یک ساختمان پزشکان بسازم و باید از همین الان قول بدهی که کارم را انجام می دهی.
ـ مطمئن هستید که می توانم کارتان را خوب انجام دهم.
ـ آفاق شکسته نفسی نکن،خیلی ها از روی طرح ساختمانهایت تو را می شناسند بدون اینکه حتی تو را دیده باشند.روز اولی که امید به اینجا آمد بعد از مدتی وقتی پرسیدم تحصیلات خانمت و کارش چیست و اون گفت تحصیلاتت اینه و اینکه یک شرکتداری،پرسیدم نکنه منظورت دکتر صادقی است که همین حرف من باعث شد از روی صندلی بلند شود و مدتی راه برود.مانده بودم که آخر حدسم درست است یا نه و او از کدامیک ناراحت است که بعد از مدتی گفت«پس تو هم اورا می شناسی.»
با تعجب پیش خود فکر کردم یعنی از اینکه زنش به واسطه کارش اسمی در کرده ناراحت است.از اونجا فهمیدم که اولین مشکل او معروف بودن توست.
ـ براتون تعریف کرده که مرا مجبور می کرد طرح هایم را بدون اسم تحویل دهم.
سرش را با تاسف تکان داد و گفت:
ـ بله همه را تعریف کرده،یعنی من خواستم چون برای کمک به او باید از همه چیز آگاه می شدم.
ـ آفاق شاید تو الان موجب حسد خیلی ها باشی و فکر کنند با چنین موفقیتی و شوهر ایده آلی و چه می دانم ثروتمند بودن خانواده همسرت و حتی خودت دیگر غمی نداری و اگر من از روابط تو و امید خبر نداشتم خودم یکی از آنها بودم،ولی روزی که تو را دیدم واقعا متاسف شدم البته بعد از صحبت های تو فهمیدم که چرا تا به حال تحمل کرده ای چون وقتی از خصوصیاتت آگاه شدم گفتم شاید ایرادی در ظاهرت داشته باشی ولی وقتی خودت را هم دیدم واقعا آن لحظه شک کردم که شاید تو آفاق نباشی پس تو را به نام صدا کردم و وقتی جواب دادی از کارهای امید خنده ام گرفت.می دانی برداشت من در لحظه اول که تو را دیدم و فهمیدم همسر امید هستی از حرکات او چه بود فکر کردم کدام مرد است که به همسر خود حسادت کند،به موفقیتش به وقارش،به غرورش و جذابیتش خب اگر خود امید این خصوصیات را نداشت تقریبا امر مسلمی بود ولی او هم یک جراح معروف و موفق است و هم مردی بسیار جذاب.من هر دوی شما را در کفه ترازو یکسان دیدم و شاید پیش خود بگویی امید از نظر زیبایی ازمن سرتر است،اگر ملاک زندگی یک شخصی زیبایی به تنهایی باشد بله این حرف درسته ولی من که می دانم ملاک زندگی امید حداقل این نیست بنابراین واقعا چون نتوانسته ام منشا اصلی بیماریش را تشخیص دهم نگرانش هستم.
ـ ولی شما گفتید حسادت.
رویش را برگرداند و پشت به پنجره ایستاد و به آن تکیه داد و گفت:
ـ نه منشا بیماری امید فقط حسادت نیست اگر این بود او می توانست مثل قبل عمل کرده و کاری کند که حتی خانواده ات از خلاقیت ها و استعدادهای تو باخبر نشن،حسادت فقط منشا شروع بیماری اوست.
ـ به نظر شما اگر کارم را ترک کنم امید درمان می شود.
کمی فکر کرد و پرسید:
ـ اگر بگویم بله ترک می کنی؟
واقعا نمی دانستم چه بگویم چون من فقط کارم را داشتم و تمام آلام روحیم را با کار زیاد از بین می بردم،بعد از مدتی گفتم:
ـ نمی توانم دروغ بگویم خیلی برایم سخت است،مثل این می ماند که نیمی از وجودم را بگیرند ولی اگر احساس کنم با این کار حتما درمان می شود بله حاضرم.
با دقت نگاهم کرد و گفت:
ـ پس عشق امید هنوز در تمام وجودت است.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
ـ متوجه نمی شوم،ما حرفی از عشق نزدیم اصلا عشقی بین ما وجود ندارد.
خندید و گفت:
ـ نه دیگه نشد آفاق، قراره با هم صادقانه حرف بزنیم من که همان جلسه قبل به توفهماندم که متوجه عشق تو به امید شده ام ولی چون تو در حال تصمیم گرفتن برایجدایی بودی نمی دانستم هنوز چه مقدار از این عشق باقی مانده و به نفرت و کینه تبدیل نشده که تو حالا با این حرفت میزان عشقت را مشخص کردی.نمی دانم برای تو متاسف باشم یا برای امید چون می دانم تو با خیلی کمتر از این علاقه در مقابل هر مردی می توانی در دریای عشق او شناور باشی در حالیکه امید حتی نمی داند که تو اورا دوست داری و فکر می کند هنوز از او متنفری و یا برای امید متاسف باشم که این دریای عشق را نمی بیند و مانند پرنده ای آشیانه گم کرده هنوز ویلان و سرگردان به دنبال عشق حقیقی می گردد.خودت بگو آفاق،کدامتان بیشتر زجر می کشید؟
مدتی به حرفهایش فکر کردم و آخر گفتم:
ـ نمی دانم چون انقدر امید این قلب عاشقم را هر ثانیه زیر تیغ بی رحم حرفهایش خون آلود کرده که نمی توانم در مورد میزان زجر او عادلانه قضاوت کنم.
قدم زنان به سویم آمد و روی مبلی روبه رویم نشست و گفت:
ـ آفاق قول می دهم کمکت کنم ولی اگر نتوانستم کاری می کنم که راحت تو را طلاقدهد و امیدوارم روزی مرهم قلب خون آلودت را پیدا کنی،نمی دانم چرا ولی نسبت به تو احساس عجیبی دارم با اینکه امید بیمار من است ولی من خودم را در مقابل تو مسئول تر می بینم.می خواهم بگویم که کاش جای امید بودم و زنی چینین مرا عاشقانه دوست داشت،زنی که پاکی ومعصومیت چشمان غمگینش هر انسانی را تکان می دهد.باور کن غم آن چشمانت خواب ارام را از من گرفته می خواهم حمایتت کنم چون می دانم که چقدر تنهایی و چه عاشقانه می سوزی،این را وقتی که گفتی داری خودت را به نبود میلاد عادت می دهی در چشمانت خواندم.می دونم میلاد توانسته بود که گوشه ای از قلبت را از عشق امید خالی کند و حالا از هر دو خالی شدن سخت است،باور کن تراستایش می کنم.
سرم را تکان دادم و گفتم:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن