انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 12 از 14:  « پیشین  1  ...  11  12  13  14  پسین »

Love Chess | شطرنج عشق


مرد

 
آ این نظر لطف شماست ولی من هم بی گناه نیستم خیلی فرصت داشتم که خود را از قید امید آزاد کنم حتما موضوع سینا را می دانید،اون خودش خواست که رهایم کند ولی خودم نخواستم با اینکه می دانستم عشق یکطرفه ثمری ندارد.اینها همه از بی فکری خودم است،من انتظار داشتم آذین متوجه شود که چون امید به او علاقه ندارد باید از عشقش بگذرد و حتی او را دختر احمقی می دانستم ولی حالا متوجه شدم که احمق واقعی خودم هستم.آقا رامین می دانم که از حرفهای امید و شاید ظاهر غلط انداز من شمارا احساساتی کرده ولی به نظر من تمام اتفاق های بدی که برای دو نفر که بهم ارتباط دارند می افتد تمام گناهان متوجه یک نفر نیست،بلکه این عشق امید بوده که چشمانم را کور کرده و خود گذشته ام چنین به سرم بیاید و حا فهمیده ام که عشق فقط به وصال رسیدن نیست به نظر من انسان می تواند عاشق بماند و تنها زندگی کند ولی غرورش را از دست ندهد اما من ضعیف بودم و بیراهه را انتخاب کردم،فکر می کردم همین که در کنار امید باشم کافی است و همین بیراه رفتن بود که حتی شماکه یک پزشک هستید چنین با نگاه دلسوزانه مرا می نگرید.اگر چند وقت پیش بر اثر صحبتهای رک و پوست کنده پسر دائیم به خود نیامده
بودم حالا هنوز در ندانم کاری خود غرق بودم ولی او آینه ای شد در مقابلم که با دیدن خود حقیقتم آن هم نه در همان لحظه اول بلکه بعد از مدتی وقت و فکر کردن با دیدن خودم بدم آمد و فهمیدم که به بیراهه رفته ام،اما حالا حاضرم قید عشق امید و میلاد را هر دو بزنم ولی دیگر غرورم را چنین لگد مال شده جلوی چشمانم نبینم.می دانم راه سختی است و شاید تحمل نکنم ولی هرگز برنمی گردم فقط منتظر شما هستم که به من بگویید کی موقع جدایی است و موضوع دیگر اینکه دوست دارم منزل امید و میلاد را خود بسازم،دلم می خواهد که در نبودم یک یادگاری برای فرزندم بگذارم چون قصد دارم وقتی از امید جدا شدم چنان خود را از نظر هر دو محو کنم که هیچگاه دیگر نه من آنها را ببینم و نه آنها من را.
بعد از حرفهایم رامین بلند شد و از منشیش خواست چای بیاورد،تا لحظه ای که منشی او همراه چای وارد شد او به نقطه ای خیره ماند و سکوت کرده بود که وقتی چای را تعارفش کرد به خود آمد و در حالیکه چای را می خورد گفت:
ـ آفاق حرفهایت تکانم داد،چرا جدایی چنین تلخی را می خواهی؟فکر نمی کنی حتی میلاد را هم شامل طوفان خشمت قرار داده ای چون من از حرفهایت متوجه شدم اینها همه به خاطر ناراحتی هایی است که از خودت و امید داری ولی میلاد چه؟یا به امید فکر کرده ای،کسی که سالها قبل از اینکه همسرش شوی نمی توانسته تو را از ذهنش دور کنه حالا که دیگر مادر فرزندش هم هستی چطور باید تو را از ذهنش دور کند آن هم با روح و روان بیمارش.اینکار را نکن آفاق،تو حرف قشنگی زدی که عشقفقط به وصال رسیدن نیست،بله درست است ولی باز داری بیراهه می روی تو می خواهی قدم از عشق به راه نفرت بگذاری و نمی خواهی فکر کنی که با این کارت چه کسانی ضربه می خورند.دلم می خواهد به این حرف من هم فکر کنی عشق یعنی به خاطر معشوق گذشت کردن،چطوره؟به خاطر معشوقت امید و میلاد فداکاری کن،اگرمی خواهی جدا شو ولی به آنها فرصت بده که هر وقت دلتنگ تو شدن به طرفت بیایند و این زیبنده ی روح توست آفاق،نه اینکه با ناپدید شدنت باعث شوی که میلاد همیشه فکر کند آن مادر مهربان یکدفعه چی شد و امیدی که دوستش داری،می دانی با این کارت چه بر سر او می آوری.او همین الان از عذاب وجدان بیماره،وقتی تو خودت راچنین گم و گور کنی باور کن روانه تیمارستان می شود.
نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم و گفتم:
ـ شما مردها همه فقط به فکر خودتان هستید یعنی من باید بمانم و شاهد باشم که امید زندگی جدیدی را کنار همسر جدیدی آغاز کند و به خاطر وجدان او،من همه چیز را به جان بخرم تا نکنه او روانه تیمارستان شود.شما می خواهید من شاهد باشم که دست میلاد عزیزم را در دست رقیب ببینم که او را مادر صدا می زند و به خاطر اینکه شاید در آینده بفهمد که مادرش کسی دیگر بوده و حالا نیست و یا چه شده،من باید تمام لحظات عمرم را زجر بکشم.
ـ نه آفاق،من از تو چنین نمی خواهم فقط از تو می خواهم در همین شهر بمانی و تو هم زندگی جدیدی را آغاز کنی.تو داری قصاص قبل از جنایت می کنی هنوز که امید زنی اختیار نکرده و تو دست میلاد را در دست زنی دیگر ندیده ای ،تو فکر می کنی اگر امید می توانست تا به حال صبر می کرد.ببین آفاق، من درباره امید حدس هایی می زنمکه حالا نمی توانم برایت بگویم ولی به کمک تو احتیاج دارم و مطمئن باش اگر درست باشد هیچ موقع تو شاهد هیچ کدام از اینها نخواهی بود،تو سالها امید را تحمل کردی مدتی دیگر هم به او وقت بده آن هم حالا که او فهمیده بیماره و برای درمان خود اقدام کرده.
ـ شاید چند سال طول بکشه.
ـ نه آفاق،من نمی گذارم تو اینقدر معطل بمانی مگر تو نمی خواهی آن خانه را بسازی تا همان موقع کافی است.
ـ باشه قبول دارم.
در حالیکه به ساعت نگاه می کردم با تعجب گفتم:
ـ چقدر طول کشید،دو ساعت و نیم است شاید شما بیمار دیگری هم داشته باشید.
لبخندی زد و گفت:
ـ بیمارم الان یک ساعتی که منتظر است.
بلند شدم و بعد از عذرخواهی آنجا را ترک کردم و به خانه آمدم.
ساعت هشت شب بود و میلاد را برای خواب آماده می کردم که امید در اتاقم را باز کرد و در حالیکه عصبانی بود وارد شد و پرسید:
ـ تو چرا اینقدر در مطب رامین ماندی؟
با تعجب گفتم:
ـ منظورت چیست،من به خاطر تو رفتم.
ـ چی شد نظرت برگشت،تو که نمی خواستی به دیدن او بروی نکنه وقتی او را ملاقات کردی و متوجه شدی که چه مرد جذابی است باعث شد به دیدنش بروی.
در حالیکه دلم می خواست سرش فریاد بزنم گفتم:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
ـ چی شد نظرت برگشت،تو که نمی خواستی به دیدن او بروی نکنه وقتی او را ملاقات کردی و متوجه شدی که چه مرد جذابی است باعث شد به دیدنش بروی.
در حالیکه دلم می خواست سرش فریاد بزنم گفتم:
ـ امید خواهش می کنم کمی تامل کن،میلاد متوجه عصبانیت تو شده و ببین چطور داره نگاهت می کنه کمی باهاش بازی کن تا نیم ساعت دیگه می خوابد بعد با هم حرف می زنیم.
به طرف پنجره رفت و مدتی به بیرون نگاه کرد و بعد برگشت و به میلاد که هنوز او را نگاه می کرد گفت:
ـ سلام بابایی،بدو بیا ببینم.
میلاد به طرف او که دستهایش را برای در آغوش گرفتنش باز کرده بود دوید،امید او را بغل کرد و مدتی را با او بازی نمود و بعد او را روی تختش خواباند و در حالیکه کتاب داستانش را باز می کرد او را متوجه عکسهای کتاب کرد و آنقدر درباره عکسها حرف زد که میلاد خوابش برد.من همچنان که روی مبل نشسته بودم به حرفها و حرکات امید فکر می کردم و نمی توانستم حرفهایش را برای خود حلاجی کنم که امید اشاره کرد بیرون برویم،وقتی وارد اتاقش شدم در را بست و گفت:
ـ خب من منتظرم حرفت را بزن.
به طرف مبل رفتم و نشستم و نگاهش کردم که صدایش را بلند کرد و پرسید:
ـ مگر نشنیدی؟
ـ چرا شنیدم،مگر خودت خواستار این ملاقات نبودی؟
ـ می خواهم بدانم دو ساعت نیم آنجا چه می کردی؟
ـ تو چه فکر می کنی،دلم می خواهد بدانم چطور درباره من فکر می کنی؟
با سردرگمی کمی در اتاق قدم زد و گفت:
ـ درست نمی دانم.
ـ ببین امید،ما تا به حال بر ضد هم از هیچ کاری دریغ نکرده ایم ولی وقتی از هم توضیح خواسته ایم صادقانه حرف زده ایم این را که قبول داری؟وقتی سرش را تکان دادگفتم:
ـ اگر فکر می کنی می خواهم دروغ بگویم یک کلام حرف نمی زنم،تو خودت هر فکری می خواهی بکن.
کنارم نشست و پرسید:
ـ فقط به من نگاه کن و بگو نظرت راجع به رامین چیست؟
ـ از چه نظر،از نظر قدرت تشخیص او بگویم.
ـ حالا نه از نظر اینکه او چگونه آدمی است،می خواهم از دیدگاه تو رامین را ببینم.
ـ خب فکر کنم رامین تقریبا هم سن و سال توست و از نظر ظاهری مردی جذاب و از نظر شخصیتی آدم محترمی است.
ـ پس به نظرت جذاب آمد؟
ـ منظورت این است که باید نظرم غیر از این می بود.
مستاصل پرسید:
ـ فکر می کنی اگر متاهل نبودی می توانستی به او علاقمند شوی؟
ـ نمی دانم چون اینطور به او فکر نکرده ام یعنی خودت می دانی به هیج مردی تا به حال اینطور فکر نکردهام او جذاب است اما به نظرم تو جذابتری.
لبخندی زد و گفت:
ـ صادقانه می گویی؟
ـ دلیلی برای دروغ گفتن ندارم،ببین من عادت کرده ام که تو را بعضی مواقع چنین ببینم و همیشه وقتی فهمیدم تو نسبت به کسی حساس هستی کمتر با او طرف صحبت می شوم پس باید به تو بگویم دیگر حاضر نیستم به هیچ عنوان او را ملاقاتکنم حتی اگر بدانم دیگر نمی تواند به تو کمک کند.
خندید و گفت:
ـ خودم بهش گفتم که دیگر حق ملاقات با تو را ندارد،آفاق فکر کنم تو تنها زنی هستی که در هر حال صادقانه صحبت می کنی.
در حالیکه بلند می شدم گفتم:
ـ از کجا اینقدر مطمئن هستی که حرفهایم صادقانه بود؟
ـ از نگاهت،آنقدر می شناسمت که از نگاهت بدانم صادقانه حرف می زنی.
در حالیکه به طرف در می رفتم شب به خیر گفتم و بیرون آمدم و به اتاقم برگشتم و حال بعد از مدتی فکر کردن احساس می کنم کم کم دارم از امید می ترسم بعد از ازدواج و یا قبلا هیچگاه درباره احساسم نسبت به شخصی سوال نکرده بود،حساسیتنشان می داد ولی نه به این صورت.امروز پدر تلفنی خواست برای صحبت درباره ی کاری که در حال اجرا داشتیم به اتاقش بروم،وقتی وارد شدم او را دیدم که در اتاقش راه می رود تا مرا دید با نگرانی نگاهم کرد و بعد علامت داد که در را ببندم.با تعجب بعد از بستن در به طرفش رفتم وپرسیدم:
ـ اتفاقی افتاده؟
ـ بشین آفاق،قبل از هر چیز می خواهم به پرسش هایم پاسخ دهی.
سرم را تکان دادم که پرسید:
ـ این رامین وثوق کیست؟
ـ چطور؟
ـ چند لحظه پیش تلفن زد و گفت با تو کر دارد که گفتم با دفتر خودش تماس بگیرید،گفت آقای صادقی به دلایلی نمی توانم اما موضوعی است که باید به دفتر شما بیاید و درباره آن صحبت کنیم.
مستاصل مانده بودم چه بگویم که صدای تلفن بلند شد و پدر گفت:
ـ خودت جواب بده چون فکر کنم خودش است.
وقتی گوشی را برداشتم بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
ـ آفاق مجبور هستم تو را ببینم بدون اینکه امید بفهمه چون می دانم که منشیت گزارش تلفن ها و ملاقات هایت را به او می دهد،واقع یک کار ضروری که مجبور به اینریسک هستم.
ـ بله آقای وثوق،شما می توانید به آدرسی که من می دهم مراجعه کنید و فقط در همان ساعت بروید و نقشه را تحویل بگیرید،من بعد از شما تماس می گیرم که بدانم شما آدرس را پیدا کرده اید یا نه.
بعد آدرس منزل شیوا را دادم وگفتم:
ـ ساعت هفت صبح آنجا باشید.
خداحافظی کردم و در دل دعا کردم که رامین متوجه شده باشد،سپس با لبخندی از پدرپرسیدم:
ـ چرا اینقدر نگران شدید،این شخص یکی از دوستان قدیم امید بود که می خواست کاری برایش انجام دهم و من هم قبول کردم.راستش امید مدتی قبل با او اختلاف پیدا کرد و حار نیست که کارش را انجام دهم و او هم از امید خیلی حساب می برد منهم به اوقول دادم کارش را انجام بدهم ولی با هم قرار گذاشتیم فعلا امید نداند چون هر دو می دانیم چند وقت دیگر دوباره امید باهاش آشتی می کند آخه یکی از دوستان قدیمی اونه.
ـ چرا به دفترت زنگ نزد؟
خندیدم و گفتم:
ـ خیلی از امید حساب می بره،فکر می کرد ممکنه از شانسش امید در دفتر باشه یا اینکه منشی دفترم که او را می شناسد امید را که دید بهش بگوید.می شه شما هم فعلا حرفی نزنید؟
ـ حتما،دیگه باید بروم چون مادرت امشب می خواهد برود خانه خاله مونست و اگر دیر برسم صداش در می اید.
ـ باشه شما بروید،من فقط یک تلفن بکنم بعد می روم.
پدر در حالیکه گونه ام را می بوسید خداحافظی کرد و رفت،فوری به طرف تلفن رفتم و به شیوا زنگ زدم و گفتم:
ـ یک زحمتی برایت دارم که هیچ کس نباید بدونه.
گفت،حتی رضا که خندیدم و گفتم:
ـ می دانم که اگر بگویم حتی رضا باز هم بهش می گویی.
با دلخوری گفت:
ـ داشتیم آفاق؟
ـ شوخی کردم،من باید یک نفر رو ببینم بدون اینکه امید متوجه بشه چون خودت که بهتر می دانی امید چه سازمان جاسوسی برام گذاشته.امشب ساعت نه،به رضا بگو زنگ بزنه و بگه تو بیماری و چون مادرت نیست و او هم چند ساعتی فردا بیرون کارددارد صبح اول وقت من بیایم منزلتان،من سعی می کنم هفت و نیم اونجا باشم ولی این آقا ساعت هفت می آید خواهش می کنم کاری کن که امید متوجه نشود.
خندید و گفت:
ـ چشم قربان،ما آخر نفهمیدیم شما کی می خواهید مثل آدم زندگی کنید مثل دو کشور دشمن شده اید،یکی شده آمریکا و اون یکی هم شده شوروی که مرتب برای هم جاسوس می گذارید و خانه ما هم شده مرکز ارتباط تو با جاسوس هایت.
در حالیکه از حرفهایش خنده ام گرفته بود،گفتم:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
ـ اینقده مزه نریز فقط این اقا دکتر رامین وثوق نام دارد،وقتی آمد بگو اگر با اتومبیل آمده اونو از خانه شما دور کنه چون ممکنه یک موقع امید بخواهد خودش مرا برساند.
ـ آفاق مسئله ای پیش آمده؟
ـ ما کی مسئله نداشتیم،مگر ما اصلا بدون مسئله هم می توانیم با هم زندگی کنیم خب کاری نداری باید زودتر بروم.
بعد از خداحافظی از دفتر پدر بیرون آمدم، شب مرتب دلشوره داشتم و منتظر تلفن رضا بودم و می ترسیدم امید شک کند.در همین فکرها بودم که امید به اتاقم آمد،خود را مشغول مطالعه نشان دادم که گفت:
ـ آفاق،رضا تلفن کرد و گفت اگه می شه فردا صبح اول وقت بروی خونشون.
در حالیکه خود را متعجب نشان می دادم و پرسیدم:
ـ چرا؟
ـ مثل اینکه شیوا کمی کسالت دارد و مادرش هم اینجا نیست و رفته مسافرت و چون رضا یک کار ضروری داره،خواسته بری چند ساعتی اونجا باشی تا او برگردد.
ـ نگفت شیوا چش شده،چند روز پیش که باهاش صحبت کردم خوب بود.
خندید و گفت:
ـ رضا عقیده داره این از نازهای زنانه ست و چون نمی خواسته او فردا را بیرون بره خواسته اینطوری او را مجبور کنه که بمونه،رضا هم پیش دستی کرده و به قول معروف سرش را زده به طاق.
در حالیکه هنوز می خندید گفت:
ـ به رضا گفتم خدا را شکر زن من بویی از احساس نبرده و اصلا نمی دونه ناز چی هست،خوردنیه یا نوشیدنی و نمی دانی رضا چطوری گفت خوش به حالت که گفتم نهبابا چه خوش به حالی اگر خودت بودی مگر چقدر می توانستی با یک رباط زندگی کنی.
بلند شدم و به طرفش رفتم و گفتم:
ـ یعنی تو از زنهایی که برایت ناز می کنند خوشت می اید.
دوباره خندید و گفت:
ـ من از هر چیزی که در تو نباشه خوشم می آید.
با خشم نگاهش کردم و تا خواستم جوابش را بدهم دستش را روی دهانم گذاشت وگفت:
ـ شوخی کردم فقط یکدفعه هوس کردم مثل قدیم حرصت را در بیاورم.
ـ اگر لذت بردی حالا می توانی بروی.
دستم را گرفت ومرا با شتاب به سوی خود کشید و محکم در آغوش گرفت و پرسید:
ـ راستی آفاق،تو اصلا ناز کردن بلدی.
در حالیکه سعی می کردم خود را از بین دستانش رها کنم گفتم:
ـ نه،ولی مگر کم برایت ناز می کنند.
همانطور که مرا محکم نگه داشته بود،خندید و کنار گوشم زمزمه کرد:
ـ کی برایم ناز می کند؟
ـ اوه،آن همه عاشق دور و برت ریخته برات ناز نمی کنند؟
ـ نه،اونا فقط نازم را می کشند.
ـ حتی زیبا؟
اخمی کرد و گفت:
ـ خیلی وقت بود اسمش را نمی آوردی.
ـ هنوز به نتیجه نرسیدی؟
ـ اگر تو قول بدی یه کم برایم ناز کنی فوری ردش می کنم بره.
با لبخندی که به لب داشت دقیق نگاهم کرد،گفتم:
ـ صد سال آنهم برای تو.
در حالیکه حس کردم عضله های بدنش سفت شد محکم چانه ام را گرفت و به طرف صورتش بالا آورد و گفت:
ـ مگه قراره برای کی ناز کنی،نکنه رامین چشمت را گرفته.
ـ امید تازگی ها حرف های جدید می زنی،در تدارک یک بازی دیگه هستی،خودت خواهش می کنی بروم حالا خودت هم طلب کاری.
یکدفعه رهایم کرد و در حالیکه به طرف در می رفت گفت:
ـ نه،ولی خیلی هوس یک بازی جدید کرده ام.
من از حالا دلشوره فردا را دارم با اینکه از حرکات امید فهمیدم هیچ شکی نکرده ولینمی دانم چه عاملی موجب شده که باید اینطور رامین را ببینم،در ضمن احساس می کنم تخلاق امید عوض شده و بدتر از همه حساسیت جدید او به رامین.
امروز صبح داشتم صبحانه می خوردم که امید وارد شد وگفت:
ـ هنوز نرفته ای.
در حالیکه نگران شده بودم سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم و گفتم:
ـ مگر ساعت چند است.
نگاهی به ساعت کرد و گفت:
ـ هفت و پانزده دقیقه.
در حالیکه پشت میز می نشست گفت:
ـ می خواهم برسانمت.
با تعجب گفتم:
ـ مگه امروز عمل نداری.
ـ ساعت ده عمل دارم،می خواستم بیایم و سر راه احوالی هم از شیوا بپرسم.
ـ می تونی بیایی ولی به نظرم اگر من با اتومبیل خودم بروم بهتره،چون وقتی رضا برگردد می خواهم به شرکت بروم.
ـ نه خودم تو را می برم و به راننده شرکت زنگ می زنم که به دنبالت بیاید.
ـ یاز چی شده؟
ـ فکر کنم فعلا به صلاحته که اینطوری رفت و آمد کنی.
ـ به حرفهای دیشب مربوط می شه؟
ـ خواهش می کنم افاق سوال نکن،به اندازه کافی فکرم مغشوش است.
ـ بله شما درست می فرمایید خب بعدش چی،من بعضی مواقع برای کار باید از شرکت خارج شوم برای آنچه دستوری می دهی.
ـ از امروز فقط با راننده.
با بی تفاوتی گفتم:
ـ باشه برایم فرقی ندارد.
بعد از جای خود بلند شدم و گفتم:
ـ در حیاط منتظرت هستم.
در حالیکه به طرف اتومبیل امید می رفتم احساس کردم از دلشوره حالت تهوع پیدا کرده ام،وقتی فکر می کردم که ممکنه امید در منزل شیوا با رامین روبه رو شوم چشمانم را از ترس می بستم و در دل خدا را یاد می کردم که صدای امید را شنیدم.
ـ مثل اینکه خودت هم امروز سرحال نیستی،کمی رنگت پریده.
درحالیکه سوار می شدم گفتم:
ـنه خوبم فقط دیشب راحت نخوابیدم.
در حالیکه اتومبیل را به حرکت در می آورد،دستم را گرفت و روی دنده زیر دست خودش گذاشت و گفت:
ـ متاسفم،می دانم رفتار دیشبم درست نبود.
ـ دوست ندارم درباره اش حرف بزنیم.
آهی کشید و گفت:
ـ آفاق امشب منزل اقای دهخدا دعوت هستیم تو هم بیا.
ـ این هم یک دستوره؟
نگاهم کرد و گفت:
ـ نه آفاق،من اگر گفتم با راننده رفت و آمد کنی دستور ندادم فقط احساس کردم اگر موقع رفت و آمد کسی همراهت باشد خیالم راحت تر است.
ـ نمی دانم کم کم مرا می ترسانی،حالتهای تو خیلی فرق کرده.
ـ حالا می آیی؟
ـ چیه برای خوش و بش هایت تماشاچی لازم داری؟
لبخندی زد و گفت:
ـ اینجوری فکر کن،ولی دوست دارم تو همراهم باشی.
شانه ای بالا انداختم و گفتم:
ـ حالا تا شب ببینم چه می شود.
تا خانه شیوا هر دو سکوت کردیم و من در دل فقط از خدا کمک می خواستم و از کارم پشیمان بودم.وقتی امید ایستاد هر دو پیاده شدیم و او زنگ زد صدای شیوا را شنیدم کهگفت:
ـ کیه؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
شطرنج عشق
در حالیکه مرا بسوی خانه پدری می برد گفتم:
می خواهم حرف هایی که به تو می زنم همه را به امید بگویی چون از فردا به آن شرکت نمی روم، به او بگو من هیچ مهری از او به خود ندیدم پس به مهریه اش هماحتیاج ندارم ولی خانه زیبایی برایش می سازم، خانه ای که عشق خود را نسبت به او و کودکم در ـن چال کنم. به او بگو هیچ موقع نفرینش نخواهم کرد و از طرف من عذاب وجدان نداشته باشد و راحت زندگی کند چون مستحق یک زندگی راحت و خوشبخت است وفکر کنم منهم مستحق هر چه که برسرم آمده هستم. بگو به خاطر پدرم از او ممنون هستم که این چند سال را در زندان به سر برد و مرا هم به عنوان زندانبان خود تحمل کرد، تمام کارهایم را به وکیل ام می سپارم فقط یک خواسته دارم که دیگر برای دیدنم تلاش نکنه چون اگر او را در اطرافم ببینم کاری می کنم تا برای دیدنم به قبرستان بیاید.
رامین نگاهم کرد و گفت:
آفاق یه موقع کار مسخره ای ازت سر نزنه.
تا لحظه ای که او را نبینم. ولی به محض مشاهده او اینکار را خواهم کرد، می خواهم قول بدهی که همه حرف هایم را به او بزنی.
آهی کشید و گفت:
آفاق تو الان ناراحت هستی مدتی را استراحت کن و به عقیده من به یک سفر برو، بعدمی خواهم حتما تو را ببینم چون با بعضی از حرفهایت موافق نیستم و تو را آنقدر منطقی می بینم که بفهمی باید با همه چیز منطقی برخورد کرد. من تو را درک می کنم چون خودم هم این دوران را گذرانده ام. در حالیکه تو به عشق امید نسبت به خودتاعتقاد نداشتی ولی ما با هم زندگی عاشقانه ای را شروع کردیم پس ضربه ای که من تحمل کردم به مراتب شدیدتر از تو بوده و من ایمان دارم که تو می توانی روزی همه این عذاب هها را فراموش کنی.
در همان حال به در خانه پدر رسیدیم از او تشکر کردم و پیاده شدم و زنگ در را به صدا درآوردم، وقتی پدر در خانه را باز کرد گفتم:
اجازه می دهید دختر شکست خورده تان که دیگر هیچ چیز حتی..........
غرورش را ندارد بخانه شما پناه بیاورد؟
بیا عزیزم بیا که منتظرت بودیم.
وقتی وارد شدن در آغوش مادر جای گرفتم و مادر گفت:آمدی اما خیلی وقت پیش منتظرتبودیم.
با تعجب نگاهش کردم پدر د رحالیکه حلقه ای اشک در چشمانش بود بغلم کرد و گفت:تو چرا فکر کردی ما از زندگیت غافل هستیم ما همه نگرانت بودیم و چنین آینده ای را پیشبینی میکردیم بیا عزیزم و بدان دنیا به پایان نرسیده بلکه تازه برای تو شروع شده.
بعد از مدتی به اتاقم آمدم و تا بحال که نزدیک صبح است به زندگیم فکر کرده ام ولی دیگر آنقدر خسته و درمانده ام که میخواهم به هیچ چیز فکر نکنم و فقط بخوابم.
دو هفته از آمدنم بخانه پدر میگذرد که د راین مدت نتوانستم حتی اتاقم را ترک کنم با اینکه پدر و مادر و آرمان و آذین مرتب کنارم هستند و با من صحبت میکنند ولی همچنان د رخود غرق بودم و هیچکس را نمیدیدم تا امروز که آذین را گریان در مقابل خود دیدم دستم را گرفته و گفتکخواهر خوبم تا کی میخواهی اینطور ماتم زده در این اتاق خودت را زندانی کنی بخدا تو بغیر از خودت همه ما را هم عذاب میدهی .ما هیچکدام د راین مدت نتوانسته ایم بزندگی خود فکر کنیم باور کن من از اینکه با شوهر و فرزندم راحت و خوشبخت زندگی میکنم و تو را اینطور غمگین و ماتم زده ببینم از خود خجالت میکشم.آرمان هم در این مدت بخانه خودش نرفته و پدر و مادر پیر و شکسته شده اند عزیز دلم بخاطر ما بخودت بیا و ببین ما تو را چقدر دوست داریم.تو ما را داری و ما هیچوقت تو را تنها نمیگذاریم اگر د راین مدت بخانه ات نمی آمدیم و بتو معترض نبودیم برای این بود که میدانستیم تو د رچه حالی هستی و چه رنجی را تحمل میکنی و دوست نداشتیم بدانی که از همه حال و احوال تو با خبر هستیم فکر میکردیم حتما خودت امیدی به بهتر شدن زندگیت داری ولی دیگر تو را تنها نمیگذاریم.ما در این مدت با اینکه از تو دور بودیم ولی همراه تو زجر میکشیدیم و حالا هم همون حال و روز را داریم باور کن اگر فریبرز و پدر نبودند آرمان تابحال امید را کشته بود.حالا بگو چهمیتوانیم برایت بکنیم چون همه ما دلمان میخواهد کمکت کنیم.
حرفهای آذین تلنگری بود تا از آن حالت در آیم سعی کردم تمام افکار گذشته ام را دوربریزم و با تکیه بر خانواده ام بزندگی برگردم .من بدون امید و میلاد هم میتوانستم زندگی کنم حداقل باید بخاطر خانواده ام تلاشم را میکردم.بروی آذین لبخندی زدم و دستم را بطرفش گرفتم و گفتم:کمک میکنی؟
دستم را گرفت و در بلند شدن مرا یاری کرد گفتم:میشه به مادر بگویی تا من دوش میگیرم یک غذای خوشمزه درست کند.
صورتم را بوسید و گفت:قربان خواهر خوبم برم که همیشه رفتارش باعث الگوی ما بوده.
با شوق از اتاق بیرون رفتم و با صدای بلند گفتم:مادرجان من خیلی گرسنه هستم.
سرش را از در آشپزخانه بیرون آورد و لبخندی زد و گفت:تا تو پشت میز بنشینی من و آذین هم غذا را آماده میکنیم.
وقتی بطرف میز غذاخوری رفتم پدر و آرمان را دیدم که با شوق نگاهم میکنند هر دو را بوسیدم و در حالیکه مینشستم گفتم:از فردا میخواهم بدنبال یک کار باشم چون اصلا حوصله بیکاری را ندارم.
پدر خندید و گفت:اگر بدانی در مدت که فهمیده اند شرکت را واگذار کردی چقدر تلفن کرده اند و اعلام همکاری کرده اند و دوست داشته اند که تو با آنها بطور شراکت کار کنی.
خندیدم و گفتم:خیلی خوبه یکی از آنها که بهتر باشه را انتخاب میکنم راستی پدر از شرکت چه خبر؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
پدر نگاهی به ارمان کرد و گفت:فردای همان شب که آندی استعفایم را فرستادم و برای آقای محمودی هم پیغام گذاشتم که دور من و خانواده ام را خط بکشه و گفتم که دیگر نه من و نه تو به شرکت نمیرویم البته اون مهریه تو بود و باید اول بتو میگفتم ولی نمیدانم چرا بجای تو تصمیم گرفتم.
نه پدر چون خودم هم همین تصمیم را گرفته بودم و برای امید هم پیغام فرستاده بودم فقط یک وکیل خوب هم لازم دارم میخواهم کارهای طلاقم را انجام دهم.
ارمان-تمام کارها انجام شده و امید را چنان تهدید کرده ام که حاضر شده بطور توافقی جدا شوید فقط منتظر بودیم که خودت بخواهی.
هر چه زودتر بهتر ولی میخواهم اجازه یک کار را از شما بگیرم و اگر راضی نبودید اصلا انجامش نمیدهم.
وقتی هر دو را دیدم که منتظر نگاهم میکنند گفتم:میخواهم روی خانه امید که مشغول ساخت آن هستند نظارت کنم چون آنجا خانه میلاد هم میشود دوست دارم او در خانه ای که مادرش ساخته زندگی کند.
پدر در حالیکه خلقه اشکی در چشمانش میدرخشید گفت:باشه عزیزم فقط میخواهیم تو همان آفاق همیشگی باشی مقاوم و شجاع.
واقعا شما درباره من اینطور فکر میکنید؟
ارمان-فکر نمیکنیم بلکه اطمینان داریم.
برویش لبخند زدم و گفتم:خوشحالم که شماها را دارم حالا راحت به زندگیم برمیگردم مطمئن باشید دیگر باعث ناراحتی شما نمیشوم.
مادر در حالیکه مینشست گفت:عزیزم تو کی باعث ناراحتی ما شدی تو هر چه بدبختی کشیدی کی کلام حرف نزدی .ما اگر ناراحت بودیم بخاطر این بود که تو حاظر نبودی بخاطر ما دردل کنی که حداقل کمی سبک شوی.
در همان حال که غذا میکشیدم سعی کردم که از موضوعات دیگر صحبت کنم از آرمان پرسیدم:پس مهدیس و مهشید کوچولو کجا هستند؟
خونه هستند من و آذین تنها اینجا ماندیم چون نمیخواستیم تو از سر و صدای بچه ها ناراحت شوی و میدانستیم که تو به آرامش احتیاج داری.
گفتم ممنون و به حرفهای آرمان و پدر درباره کار جدیدی که با هم شروع کرده بودند گوش کردم و بعد از شام خودم را مشغول دیدن تلویزیون نشان دادم و بعد از مدتی شب بخر گفتم و به اتاقم برگشتم و مستقیم بسویت آمدم.حالا میتوانم فقط بتو بگویم که چقدر دلتنگ میلاد هستم و دلم میخواهد حتی یک لحظه صدایش را بشنوم شاید هر دوری را بتوانم تحمل کنم ولی مهر مادری احساسی نیست که بشود فراموشش کرد.وقتی احساس کنی جگر گوشه ات که دلت برایش پر میکشد تنها چند خیابان با تو فاصله دارد چه زجری است که تحمل کنی و بسویش نشتابی ای یار بی پناهان خدای مهربان مرا دریاب.
امرزو بعد از سه هفته ترک منزل امید بالاخره دفتر زندگی مشترک سراسر غممان بسته شد وقتی وکیل زنگ زد و گفت که همه کارها بخوبی تمام شد فقط توانستم از او تشکر کنم و بسوی اتاقم بیایم چون احساس کردم امروز نمیتوانم به نقش بازی کردن ادامه دهم.هنوز ساعتی نگذشته بود که با صدای بلند مادر از اتاق بیرون آمدمو شنیدم که میگفت بیا آفاق بیا ببین کی آمده.
گیج و ماتم زده پایین آمدم و آقای محمودی را دیدم که دست پله ها گرفته و روبروی پله ها ایستاده بود و همراه با لبخندی مرا نگاه میکرد.با شتاب بسویشان دویدم و میلاد رادر آغوش گرفتم و صورتش را غرق بوسه کردم و بعد با اشکهایم شستم.صدای مادر را شنیدم که گفت:آفاق جان بخودت مسلط باش و بچه را اذیت نکن.
نگاه میلاد کردم و دیدم او هم از دیدن اشکهایم میگرید فوری اشکهایم را پاک کردم و گفتم:نه میلاد جان گریه نکن مادر چون تو خوشحاله که تو را دیده گریه میکنه.
بعد بیاد اقای محمودی افتادم و بسویش برگشتم و او را هم دیدم که چشمانش تر است صورتم را بوسید و گفت:دخترم ما را حلال کن.
این حرف را نزنید شما برای من همیشه مثل پدرم بودید من حتی از دست امید ناراحت نیستم و خواهش میکنم به او سخت نگیرید چون این زندگی از پایه غلط بود و هر دو ضرر کردیم.
سرش را تکان داد و گفت:همیشه فکر میکردم تو لایقترین زنی هستی که دیده ام بخاطر همین روی ازدواج تو و امید پافشاری کردم چون همیشه بهترین را برایش میخواستم ولی حالا متاسفم که امید نتوانست تو را خوشبخت کند.
نه پدرجان امید هم تلاشش را کرد ولی ما برای هم ساخته نشده بودیم و این تقصیر هیچکس نیست بلکه این سرنوشت ما بود خواهش میکنم به امید کمک کنید او الان بشما احتیاج دارد.
فقط میتوانم بگویم امید لیاقت تو را نداشت امروز امید گفت که میلاد رابیاورم و او را فعلا بتو بسپارم البته به شرطی که کار ساختمانش را رها نکنی.دخترم دیگر حوصله سر و کله زدن با امید را ندارم و در کارهایش دخالت نمیکنم چون از مدتی پیش او را تهدید کرده و به او هشدار داده بودم ولی گوش نکرد و منهم دیگه او را بحال خود گذاشتم.
بعد میلاد را بوسید و خداحافظی کرد و رفت و من همچنانکه میلاد را در آغوش داشتم خدا را شکر کردم.مادرجان همان لحظه به پدر زنگ زد و خبر داد که امید فعلا میلاد را به آفاق سپرده و بعدازظهر تمام خانواده خوشحال دور هم جمع شدیم و آنروز بدون اینکه نقشبازی کنم با شادی با همه مشغول گفتگو بودم.
امروز پدر با خوشحالی به منزل آمد و گفت:آفاق یک خبر خوب برایت دارم یک پیشنهاد کاری جدید بتو شده یعنی تاسیس یک شرکت بزرگ که هم د رایران کار قبول کند و هم خارج از ایران کس یکه میخواهد شریک شود یک سرمایه دار خارجی است و اینطور که از وکیلش فهمیدم یکی از شیخهای عرب و همین حالا چند پیشنهاد در کشورهای عربی برای کار دارد.راستش وقتی صحبت کرد و منهم وکیلمان را خبر کردم و شرایط کاری را بررسی کردیم خیلی تعجب کردم حتی از وکیلش پرسیدم که به چه علت تو را انتخاب کرده و او گفت که طی بررسیهای بسیار و دیدن کار دختر شما ایشان را انتخاب کردیم درست همان کاری که تو دوست داشتی.
حالا اسمش چیه؟
تنها مورد گنگ این موضوع اینکه او نمیخواهد شناخته شود و همه کارهاش را وکیلش انجام میدهد البته دلیل این کارش را مشغله زیاد و داشتن شرکتهای متعدد که بهمین روال اداره میشوند ابراز کرد.
بنظر شما مشکوک بنظر نمیرسید؟
نه دخترم تو فقط بعنوان رییس این شرکت هستی که قید شده یغر از حقوق سالانه درصد خوبی هم از سود آن بهره مند میشوی و کلیه ضرر و زیان و عواقب کار بعهده آنهاست.تو باید فردا به ساختمانی که برای شرکت خریدند بروی چون خرید وسایل ودکور آن به عهده توست در ضمن در مورد استخدام کارمند و مهندسین شرکت اختیار کامل داری.
صورتم را بوسید و گفت:بدلت بد راه نده و این را عنایتی از جانب خدا بدان و بخاطر آن کسی که بتو اطمینان کرده سعی کن آن را شرکت خودت بدانی و از جان و دل برایشان کار کنی.
امروز دو ماه از کارم در شرکت جدید میگذرد چنان در این مدت سرگرم کارم بودم که خوشبختانه دیگر به گذشته کمتر فکر میکنم فقط شبها که میلاد را در آغوش خود گرفته و میخوابانم خوبخود پرنده خیالم چند خیابان آنطرفتر پرواز میکند و در همانحال فکر میکنم آیا او به من فکر میکند.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
امروز بعد از دو ماه که د رقطر بودم بدون خبر بخانه بازگشتم و میلاد را ندیدم وقتی ازمادر پرسیدم با نگرانی گفت:عزیزم مدتی است که وقتی تو نیستی خانم محمودی بدنبال میلاد می آید و او را به منزلشان میبرد البته قرار بود تو از این موضوع آگاه نشوی چون خانم محمودی نگران بود که اگر بفهمی برداشت منفی از این قضیه کنی.آنها فقط دوست داشتند در مدتی که تو نیستی نوه خود را ببینند ولی بمحض اطلاع از برگشت تو همیشه او را زودتر می آوردند البته اول فکر میکردیم که خود میلاد بهت بگوید ولی وقتی میلاد حرفی نزد ما هم طلاح ندانستیم تو را نگران کنیم تنها قصد آنها دیدار میلاد است چون بالاخره آنها هم به نوه خود علاقه مند هستند و از طرف دیگر یلاد بوجود پدرش احتیاج دارد و تو نمیتوانی همیشه تو را دور از امید نگه داری.درسته که ما هم از امید دلخوشی نداریم ولی هر چه باشد او هم به میلاد علاقه دارد و حقشه که گاهی او را ببیند.
با تعجب پرسیدم:ولی میلاد مرتب با من تماس میگرفت و صحبت میکرد.
مادر با تاسف سرش را تکان داد و گفت:او از خانه آقای محمودی زنگ میزده.
شما هر موقع که من میرفتم به آنها خبر میدادید؟
نه عزیزم نمیدانم خودشان از کجا باخبر میشدند حتی از برگشتت هم خبر داشتند و او را قبل از آمدن تو می آوردند همین حالا زنگ میزنم که میلاد را بیاورند.
در حالیکه بطرف اتاقم میرفتم گفتم:نه مادر فعلا لازم نیست.
وقتی به اتاقم رفتم خود را روی تخت رها کردم و به میلاد فکر کردم از این وضع نگران بودم و دوست نداشتم که میلاد گاهی کنار من و گاهی کنار امید باشد چون میترسیدم که از نظر روحی دچار مشکل شود .در این مدت میلاد هر شب زنگ میزد حتی یکبار نپرسیدم روز را چکار کرده و یا گوشی را به مادر بدهد و همین باعث شده بود که نفهمم از کجا تماس میگیرد کم کم رفتارهایم با میلاد از جلوی چشمانم گذشت و فهمیدم در این مدت چقدر از میلاد دور شده بودم فقط شبها موقع خواب او را میدیدم و کمی کنارش مینشستم تا بخواب رود حتی بعضب شبها هم که دیرمی آمدم او بخواب رفته بود بدون اینکه او را ببینم.وای که من چه کرده بودم در این مدت بجای اینکه جایخالی امید را برایش پر کنم حتی خودم هم از او غافل شدم فقط به پروژها ها و کارهایم فکر میکردم و چنان خود را غرق کار کرده بودم که مسئولیت مادری را فراموش کرده بودم بعد وقتی به میلاد تنهایم فکر کردم اشکهایم جاری شد و فهمیدم که من لیاقت مادر بودن را ندارم و آنقدر اشک ریختم تا بخواب رفتم.
امروز صبح اول وقت به مطب رامین رفتم که منشی او گفت متاسفانه امروز صبح دکتر وقت ندارد در همین موقع خود رامین وارد مطب شد و تا مرا دید لبخندی زد و گفت:بالاخره آمدی از کی تابحال منتظرت بودم.
به منشی نگاه کردم و گفتم:ولی مثل اینکه بد موقعی آمدم چون وقت نداری میروم بعداز ظهر یا فردا می آیم.
گفت بله واقعا وقت ندارم بعد رو به منشیش کرد و گفت:خانم تمام وقت بیماران صبح را لغو کن یک کار فوری برایم پیش آمده و باید بروم.
بعد چشمکی بمن زد و از مطب خارج شد و من د رحالیکه از این کار او خندم گرفته بود به منشی نگاه کردم داشت داشت از دو بیماری که آنجا بودند عذرخواهی میکرد و بعد برای آنها برای بعداز ظهر وقت میداد که وقتی مرا هنوز سرپا در کنار میزش دید گفت:خانم شما که خودتان دیدید دکتر رفت ولی اینطور که معلوم بود با شما خیلی آشنا بود هر وقت آمدید بین بیمارها شما را میفرستم.
بعد از تشکر خارج شدم و بنز رامین را دیدم و بسویش رفتم و کنارش نشستم و گفتم:سلام رامین کار درستی نکردی حداقل آن دو بیمار را ویزیت میکردی.
در حالیکه حرکت میکرد گفت:وقتی تو را دیدم دیگه نتوانستم خیلی وقت بود که منتظرت بودم.
خندیدم پرسیدم:چرا؟حتما فکر کردی بعد از جدایی از امید منهم به جمع بیمارانت اضافه میشوم.
روز اول بتو گفتم باهوشی ولی حالا میتوانم حرفم را پس بگیرم.
چرا؟چون بیمارت نشدم؟
نه چون فکر میکردم میفهمی که باید زودتر به دیدنم بیایی.
حقیقتا دلم میخواست به دیدنت بیایم ولی میخواستم گذشته خود را فراموش کنم و تو هم جزیی از آن گذشته بودی.
سرش را تکان داد و پرسید:حالا میخواهی به گذشته برگردی؟
نه ولی مثل اینکه هر وقت به مشکل بر میخورم یاد تو می افتم.
پس ایندفعه یادم باشه حق ویزیتم را جلوتر بگیرم چون تو از اونهایی هستی که حق ویزیت رو پرداخت نمیکنی.
لبخندی زدم و گفتم:حتما حالا چقدر میشود؟
هر چی بگم قبول میکنی؟
چاره ای هم دارم؟
بله میتوانی به پزشکهای دیگر مراجعه کنی فکر نکنم آنها در مقابل ویزیت طرح یک ساختمان از تو بخواهند راستی کجا برویم؟
نمیدانم.
امروز دوست دارم به دربند برویم.
بعد از مدتی سکوت پرسید:چه میکنی منظورم بعد از جداییست؟
یعنی تو خبر نداری؟
از کجا باید خبر داشته باشم؟
از بیمارت مگه دیگه نمی آید؟
کمی مکث کرد و گفت:هنوز که بیمارم است ولی تو که دیگه همسرش نیستی.
رامین اگر بخواهی مثل یکی از مهره های او با من رفتار کنی لطفا همینجا نگه دار تا پیاده شوم چون من خبری بیشتر از اونچه که امید بتو گفته ندارم.
نگاهم کرد و چند لحظه ای با صدای بلند خندید و بعد گفت:میدانی آفاق بنظرم امید حق داشته تو را بعنوان رقیب بازی انتخاب کنه چون بازی کردن با تو حس خوبی به آدم میدهد حالا میفهمم امید چه میگفت و چرا نمیتوانست براحتی یک رقیب دیگه پیدا کنه چون تو به وقتش خوب دست آدم را میخونی بله امید هنوز از تو خبرهایی بمن میدهد و تا چه اندازه اش را نمیدانم البته امیدوارم حالا که فهمیده ای امید ازت خبر دارد نخواهی به قبرستان سفر کنی.
خندیدم و گفتم:نه حالا زندگیم را بیشتر از امید دوست دارم .
با تعجب نگاهم کرد و پرسید:واقعا به این زودی فراموشش کردی؟
نه فراموشش نکردم بلکه چنان خودم را غرق کار کرده ام که هیچکس را بیاد نمی آورم و دوست دارم آنقدر به این کار ادامه دهم که هرگز امید را بیاد نیاورم.
بنظرت امید ارزش اینکار را دارد؟
نگاهش کردم و گفتم:متوجه نمیشوم منظورت چیه!
با تاسف سرش را تکان داد و گفت:آفاق باز که به بیراهه زدی این راهی که تو در پیش گرفته ای فقط انتهایش همان قبرستان است.
تمام راهها با آنجا ختم میشود نکنه راه زندگی جاویدان را پیدا کرده ای؟
اگر وجود داشت پیدا میکردم چون مثل تو بی فکر نیستم منهم راهم بالاخره به
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
اگر وجود داشت پیدا میکردم چون مثل تو بی فکر نیستم منهم راهم بالاخره به قبرستان ختم میشود ولی این راهی که درپیش گرفته ام در آن زندگی وجود دارد خانواده و اطرافیانم را میبینم و از حالشان خبر دارم و هر وقت احتیاج داشتند کمکشان میکنم و اگر احساس کردم کسی میتواند کمکم کند از او کمک میخواهم.میدانی بخودم و ایندم و حتیبه گذشته ام فکر میکنم و از آنها فرار نمیکنم به گذشته فکر میکنم که بدانم خطاهایم از کدام نقطه بوده و دلیل آن چه بوده و حالا سعی میکنم که خطایم را تکرارنکنم و این راه من است اما راه تو صبح بلند میشوی خودبخود لباس میپوشی تا بتوانیاز خانه خارج شوی و باز بطور خودکار میدانی باید غذا بخوری چون با معده خالی و گرسنه نمیتوانی کار کنی و بعد سرکارت میروی و سعی میکنی یک طرح بهتر بکشی تا شب که بخانه برمیگردی چون احساس خستگی میکنی و بخواب احتیاج داری.حالا با اینهمه کار به چه میرسی و با پولهایی که بدست می آوری چه میکنی منظورم اینست که از این مجتمع یا برج یا ساختمانهایت که یکی از قلبی زیباتر هستندچقدر لذت میبری و با سودی که بدست می آوری چه چیز جدیدی میخری و به چه تفریحی میپردازی تو از افتخارهایت لذت برده ای و نه از پولهایت و بنظر قبرستان یعنی همین ولی اگر تو در کنار هر مجتمع با برج با ساخت یک مجموعه آپارتمانهای کوچک آنها را با سود کمتر د راختیار بی خانمانها قرار دهی بنظرت احساس خوبی پیدانمیکنی تا بحال فکر کرده ی یک مقدار از سودها ی تو میتواند زندگی یک خانواده رااز فقر نجات دهد.از همه اینها گذشته تو حتی تا بحال به خانواده ات فکر نکردی بهمادرت که اگر زودتر از سر کار برگردی و کنارش بنشینی و کمی به درد دل او گوشکنی چقدر دلش را شاد میکنی و یا به خواهر و برادرت سر بزنی تا از مشکلات آنها آگاه شوی و یا حتی چند ساعتی در کنار پدرت بنشینی و کمی با او صحبت کنی و سربسرش بگذاری و یا دست هر دو را بگیری و آنها را شام ببری بیرون اصلا تابحال چنین لذتی را تجربه کرده ای.لحظه ای به پدر امید فکر کرده ای که چقدر تو را دوست دارد و تو برایش همان دختری بود که سالها آرزویش را داشت و تو در این مدت حتی یکبار تلفنی با او صحبت نکرده ای و از همه اینها مهمتر تا بحال به کودکت فکر کرده ای که با جدایی تو و امید چه روزگاری را میگذراند و چطور تبدیل به توپ فوتبال شده که حالا نه پدر دارد و نه مادر میدانی او بدبخت تر از همه مهره های پیاده شطرنج شماست.تو حالا که طلاق گرفته ای و سرپرست او هستی باید جای دو نفر را برای بگیری در حالیکه او حالا حتی تو را هم دیگر ندارد.تو الان اعتماد به نفست خیلی بیشتر شده چون د رعرض 3 هفته امید را مجبور به جدایی کردی بدون اینکه یک لحظه اجازه صحبت به او بدهی و با بخشیدن چنان شرکت بزرگی به او فهماندی که حتی مهریه چنین بالایی هم در برابر تو پشیزی ارزش ندارد و شاید دو ماه نکشید که صاحب یک شرکت به مراتب بزرگتر و پولدارتراز آن شدی.آفاق تو واقعا به راهی که در پیش گرفته ای فکر کرده ای؟
فریاد زدم:بسه رامین همه حرفهایت درست است و من مثل همیشه فقط بخودم فکر کردم و حتی جگر گوشه ام را فراموش کرده ام و د راین مدت هیچ لذتی نبرده ام و مثل سالهای قبل حالا که کارم گرفته آنقدر شبها خسته هستم که فقط صدای سلام مادرم را میشنوم حتی به صورتش نگاه هم نمیکنم من هیچوقت معنی زندگی را نفهمیدم و حالا تو بگو چکار کنم منکه گفتم به مشکل برخوردم.
اشکهایم سرازیر شد وقتی بخود آمدم که اتومبیل از حرکت ایستاد و رامین صدایم کرد که پیاده شوم.در سکوت کنار هم پیش رفتیم رامین جای زیبایی را انتخاب کرد و نشست و سفارش چای داد وقتی چاییش را خورد چشم را مناظر اطراف گرفت و بمن که همچنان نگاهش میکردم نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:آفاق معذرت میخواهم که با این لحن با تو صحبت کردم آنشب که تو را بخنه پدرت رساندم و صبح کلید اتومبیل را به امید دادم و او را از قصدت آگاه کردم امید انتظارش را داشت چون همان شب متوجه رفتن تو شده بود و بمن گفت که از خیلی وقت پیش چنین روزی را پیش بینی میکرده ولی از بقیه حرفهای تو خبر ندارد من نتوانستم حرفی به او بزنم ولی او مرتب پیش من می اید و از تو هم صحبت میکند از اینکه از مهرت گذشتی و آرمان با تهدید او را مجبور به طلاق تو کرد.روزی پیشم آمد و گفت امروز مسئله طلاق تمام شد ولی مشکلی دارد و آنهم مربوط به میلاد هم ناراحت بود که او را از تو گرفته و هم بتو اطمینان نداشت چون تو هیچ تلاشی برای نگهداری میلاد نکردی ولی میدانست که تو از دوری میلاد بسیار ناراحت هستی.او عقیده داشت که تو وقتی مشغول بکار میشوی چطور تمام دنیا را فراموش میکنی و همین امر را رمز موفقیتت میدانست و حالا بعد از طلاق عقیده داشت که تو بیشتر فعالیت بیشتر میکنی تا هم موضوع طلاق را فراموش کنی و هم لیاقتهای خود را بهتر نشان دهی و با اینکار تو ممکن است اگر میلاد را بتو دهد باعث شود نتوانی از او خوب نگهداری کنی و از طرفی عذاب وجدان داشت و از من کمک خواست که گفتم میتوانی امتحان کنی و بطور موقت میلاد را به او بسپاری شاید واقعا آفاق آنطوری که تو فکر میکنی نباشد.
در جوابم سری تکان داد و گفت با اینکه صد در صد مطمئن هستم ولی باشه و اینطور شد که او را بتو سپرد البته بمن گفت بخاطر میلاد باید هنوز تو را زیر نظر داشته باشد چند ماه بعد که او را دیدم خیلی ناراحت بود و میگفت هنوز چند روز نبود که از کویت برگشته بودی که دوباره به قطر رفتی و چند ماهی هست که آنجا هستی و گفت وقتی دیده حتی مواقعی که ایران هستی دیر بخانه میروی برای همین وقتی میدانست تو نیستی فوری مادرش را میفرستاد که میلاد را بیاورد و در این مدت کارش را کم میکرد که بتواند اوقات بیشتری را با میلاد بگذراند بعد هم بخاطر تو قبل از برگشتت او را بخانه برمیگرداند.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
کم کم فهمیدم واقعا تو دو رویه سکه داری یعنی به همان اندازه که میتوانی باعث خوشبختی مردی باشی بهمان اندازه هم باعث بدبختی او هستی و من در این مدت شاهد ناراحتی امید نسبت به سرنوشت میلاد بودم.
کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:آفاق اگر حرفهایم درست نیست بگو شاید موردی باشد که من ندانم؟
سرم را تکان دادم و گفتم:نه تابحال حقیقت محض بوده.
لبخندی زد و گفت:نمیخواهی از خودت دفاع کنی؟
نه فقط بگو چطور باید خود را مجازات کنم؟
آهی کشید و گفت:مجازات چه فایده ای برای میلاد دارد بنظر من حالا تو قبل از هر کاری باید فکر کنی یک مادر هستی فقط به این توجه کن.
بنظرت باید کارم را ترک کنم؟
آفاق تو اصلا راه میانه را بلد نیستی تو هم میتوانی کار کنی و هم میتوانی مادر و هم پدر برای میلاد باشی چون کار تو از 8 صبح تا 2 باید باشد و بعدازظهرت مختص میلاد باشد و در کنار میلاد به خانواده ات هم برسی.واقعا از تو بعیده این یک برنامه ریزی ساده است ولی مثل اینکه مغزت فلج شده.اصلا من فکر کنم تو هنوز در شوک هستی درست نمیگویم آفاق؟اما تو باید بدانی که دیگر همسر امید نیستی و باید قبول کنی که به عشق او امیدوار نباشی و او را فراموش کنی.
با این حرفهایش دیگر نتوانستم خود را نگه دارم دستهایم را روی گوشهایم گذاشتم و خیره نگاهش کردم و گفتم:نه خواهش میکنم تمامش کن چون هیچ چیز تغییر نکردهولی صدایی در مغزم فریاد میزد چرا امید دیگر متعلق بتو نیست.
نمیدانم چقدر گذشت با خیس شدن صورتم و بعد با سیلی که به صورتم خورد بخودآمدم و سرم را بلند کردم و رامین را دیدم که پرسید:بهتر شدی؟
با صدایی که بزور از دهانم خارج میشد گفتم بله و بعد با سردرگمی پرسیدم:من یکدفعه چرا اینجوری شدم؟
کنارم نشست و گفت:آفاق واقعا نگرانت هستم یعنی از همان شب که گریان پیشم آمدی متوجه شدم که چشمانت و گفتارت حالت عادی ندارد حتی بتو گفتم بعد از چند روز دوست دارم تو را ببینم اما نیامدی تا امروز از لحظه ای که دیدمت باز از حالت نگاهتفهمیدم که حال عادی نداری.
چی میگی رامین مدتهاست که یک زندگی عادی دارم و همه کارهایم را خوب انجام میدهم.
نه آفاق درسته که تو از نظر کار یموفق بودی ولی سعی کردی از کسانی که حساسیت بیشتری به آنها داری فرار کنی من اینرا از تمام حرفهای امید میفهمیدم ولی تا خودت پیشم نمیآمدی نمیتوانستم کاری انجام دهم.از همان اول که دیدمت تصمیم گرفتم با حرفهایم تو را به اوج انفجار برسانم و این حالت تو همان اوج انفجارت بود.
بعد با تاسف پرسید:هنوز عاشقش هستی؟
بهش فکر نکرده ام.
تو باید بهش فکر کنی و چندین بار این جمله امید را که بتو گفت از ترس اینکه زیبا رهایش کند او را نامزد خود کرده را به یاد آوری و آنرا برای خود حلاجی کنی و کم کم باهاش کنار بیای.میدانم که در بدترین لحظه این ضربه بتو وارد شده یعنی درست بعد از اینکه من تو را از عشق امید مطمئن کردم واقعا متاسفم نمیدانم این چه سرنوشتی است که تو داری چون اگر من میدانستم که امید نامزد کرده هیچوقت بتو اینحرفها را نمیزدم.درست روزی این حرفها را شنیدی که چند ساعت پیش در فکرت امید را عاشق وشیدای خود میدانستی و اینها باعث شوک در تو بود آفاق تو روزهای سختی رادر پیش داری پس بذار کمکت کنم خواهش میکنم.
به امید کمک کردی؟
با دقت نگاهم کرد و پرسید:دوست داری از امید بدانی؟
بله خیلی دلم میخواهد بدانم او و زیبا در چه حالی هستند؟
قراره عقد و ازدواج را برای سال اینده تعیین کرده اند.
از نظر روحی چطوره؟
نمیدانم آفاق شاید حق با تو بود که میگفتی امید از نظر وجدانی ناراحت است چون حالاآنطور پریشان نیست و خیلی آرام شده و راحت درباره تو و میلاد صحبت میکند البته درباره زیبا کم صحبت میکند و حتی بارها از او خواسته ام که بگوید حالا با زیبا احساس خوشبختی میکند یا نه ولی او فقط میخنند و میگوید چرا نباید احساس خوشبختی کنم.امید خیلی باهوشه و درباره موردی که نخواهد کسی از آن سر در آورد کاملا موفقعمل میکند باور کن من مطمئن هستم که او همه مسائل زندگیش را با من در میان نمیگذارد.در خلال حرفهایش توانستم درباره تو ازش بپرسم و متوجه شدم که هنوز مراقب توست بعضی مواقع میخندد و میگوید آفاق آنقدر مشغول است که حتی اگر کفشهایش را لنگه به لنگه بپوشد و برود سرکار متوجه نمیشود باور کن تابحال کسی را ندیده ام که چنین خود را غرق کار کند.وقتی این حرفها را میزد نمي داني چه برق لذتي در چشمانش مي ديدم و حالا نگران روزي هستم كه تو بخواهي ازدواج كني، مي ترسم تو را دوباره اذيت كند.
- دكتر باز هم اعتقاد داريد كه مرا دوست دارد؟
سرش را تكان داد و گفت:
- آفاق حقيقتا نمي دانم البته ديگر مثل آن موقع معتقد به اينكه به تو علاقه زيادي دارد نيستم ولي هنوز نتوانسته ام درون حقيقيش را ببينم و اعتراف مي كنم كه كسي را به باهوشي او نديده ام اما از يك چيز مطمئن هستم و اينكه اين حالت تو آرزوي هميشگي اوست و اگر تو تغيير كني شايد در تلاطم روحيش احساس واقعي اش را نسبت به تو بدانم.
- ديگر چه اهميتي دارد؟
- يكي از اهميت هايش اين است كه زيبا ديگر بازيچه اش نمي شود چون اگر در اين تلاطم روحي قرار گيرد موقعيت زيبا در خطر است. آفاق سعي كن با عشق اميد كنار بيايي تو در آينده موقعيت هايي داري كه مي تواني با يك انتخاب مناسب خوشبخت شوي.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
شطرنج عشق
تا بعدازظهر در مورد موضوعات مختلف صحبت كرديم و او مرا به منزل رساند و حالا واقعاخوشحالم كه با رامين آشنا شده ام چون بعد از صحبت با او احساس آرامش مي كنم و دوست دارم در راهي كه نشانم داده قدم بگذارم.
امروز حدود پنج ماهي از ملاقات من و رامين مي گذشت كه به يادش افتادم و چون ميلادبراي ديدن اميد رفته بود من هم فرصت را مناسب دانستم كه به ديدار رامين بروم. وقتي وارد مطبش شدم و اسم خود را به منشي او گفتم، نگاهي به من كرد و با او تماس گرفت و بعد از لحظه اي گوشي را گذاشت و گفت:
- خانم صادقي، دكتر گفتند حاضر به ملاقات با شما نيستندو خواهش كردند به هيچ عنوان ديگر سعي نكنيد به ديدن او بياييد.
در حاليكه هم از حرف هاي رامين ناراحت بودم و هم از اينكه به وسيله منشيش اين پيغام را برايم فرستاد، حرص مي خوردم از مطبش بيرون آمدم و به خانه برگشتم و ساعت ها به او فكر كردم. ساعت ده شب بود كه مادر صدايم كرد و گفت:
- شيواست، گوشي را بردار.
وقتي گوشي تلفن را برداشتم بعد از احوالپرسي پرسيد:
- آفاق، تو و اميد با اينكه از هم جدا شده ايد هنوز براي هم جاسوس مي گذاريد.
- يعني چه؟
- همان اقايي كه يك دفعه در خانه ما ملاقاتش كردي تماس گرفت و گفت به همان صورت مي خواهد تو را ببيند و منهم گفتم خبرت مي كنم.
- - بهش بگو فردا صبح به ديدنش مي آيم.
بعد از خداحافظي تماس را قطع كرد، فهميدم باز پاي اميد در ميان است ولي هر چه فكر كردم دليل آن را نمي دانستم درحاليكه در اين مدت سعي كرده بودم به نصيحت هاي رامين عمل كنم و حال هم كارم را داشتم و هم به ميلاد و خانواده ام مي رسيدم و هممجتمعي كه او به طور مثال برايم گفته بود در حال ساخت داشتم، ديگر نمي دانم فردامي خواهد درباره چه صحبت كند.
امروز صبح زود به منزل شيوا رفتم و رامين را منتظر خود ديدم، شيوا هم به بهانه حمام كردن ما را تنها گذاشت. با تعجب پرسيدم:
- رامين اتفاقي افتاده؟
- بله اميد باز نسبت به تو حساس شده.
- منكه اصلا به كسي توجه ندارم و سرم به كار خودمه، البته ديگر مثل سابق زندگيم كارم نيست و به نصيحت هاي تو گوش كردم.
- خوشحالم ولي اين بار اميد نسبت به رابطه من با تو حساس شده.
با تعجب پرسيدم:
- كدام رابطه، ما نزديك پنج ماه است همديگر را نديده ايم.
خنديد و گفت:
- خدا را شكر كه نديده ايم وگرنه حالا بايد خودم را جايي پنهان مي كردم. آفاق اين اميد عجب كينه اي منكه قيد معالجه او را زدم ولي مي داني براي من هم جاسوس گذاشته، همان منشيم.
آهي كشيدم و پرسيدم:
- رامين چطور اينقدر خونسرد هستي و مي خندي، منكه دارم از ترس سكته مي كنم.
- خب تو حق داري چون من جاي تو نيستم، ولي آن روز كه تو را رساندمتازه وارد خانه شده بودم كه اميد سراسيمه به خانه ام آمد و تهديدم كرد و گفت كه من نسبت به تو نظر دارم.
تمام بدنم شروع به لرزيدن كرد و با ترس گفتم:
- يعني هيچ راه نجاتي نيست، مگر قرار نبود تو او را معالجه كني؟
- آفاق نمي توانم چون او با من صادق نيست و خيلي باهوشه و من نتوانستم آخر بفهمم اين ريشه حسادتش در چيست، به نظرم بهتر است تو با يك فرد ورزشكار قوي ازدواج كني تا بتواني از دستش راحت شوي فقط خواستم تا تو را ببينم و بگويمديگر مرا معاف كني.
درحاليكه هنوز كمي دلشوره داشتم وقتي متوجه شدم اميد چقدر او را ترسانده كه چنين حرف مي زند آنقدر خنديدم كه احساس كردم روده هايم درد گرفته، عصباني شد و گفت:
- بله خنده ام دارد، ديوانه فقط به خاطر يك روز كه با تو گذراندم آن هم پنج ماه پيش هنوز به من شك دارد.
- حالا نظرت چيست0، به نظرت هنوز عاشقانه مرا دوست دارد؟
پوزخندي زد و گفت:
- به نظرم هنوز عاشقانه به دنبال بر هم زدن زنندگي توست، نمي دانم چطور اين موجود را دوست داري؟
- ولي ديگر او را دوست ندارم بلكه از شما خوشم مي آيد.
دست هايش را به حالت تسليم بالا آورد و گفت:
خواهش مي كنم آفاق به من رحم كن، من اصلا اهل زن گرفتن نيستم.
دوباره با صداي بلند خنديدم و او هم اين بار همراهم خنديد و بعد بلند شد و گفت:
- بهتره بروم. ولي هنوز خداحافظي نكرده بود كه برگشت و گفت:
- نه بهتر است اول تو بروي چون اگر تعقيبت كرده باشند و به گوشش برسانند كهمن از اين در خارج شده ام واي به حالم، تو رو به خدا مريض هاي مرا مي بيني ويزيت كه نمي دهند تازه قصد جانم را هم مي كنند. باور كن اگر مي دانستم مخترع اين شطرنج چه كسي بوده يك مقاله اي عليه او مي نوشتم.
در حاليكه هنوز مي خنديدم، بلند شدم و چشمم به شيوا افتاد كه او هم متوجه موضوع شده بود و در حاليكه مي خنديد گفت:
- آقاي دكتر حالا اگه اين اميد بفهمه اينجا مركز جاسوسي شما و آفاق بوده، فكر كنم اينجا را به كل منفجر كنه. آفاق ما از دوستي تو گذشتيم شما اگر هم بميريد دست از اين دشمني بر نمي داريد. خب زود باش به جاي اينكه وايسي و بخندي تا نيامده و هردويتان را اينجا نديده برو.
با حرف شيوا هر سه شروع كرديم به خنديدن و بعد از مدتي از خانه شيوا بيرون آمدم و مستقيم به شركت رفتم و بعد از ظهر از منزل به شيوا تلفن كردم تا صدايم را شنيد، زد زير خنده و گفت:
- نمي دانم اميد چه بلايي سر اين بيچاره آورده بود كه اينقدر مي ترسيد.
- كي رفت؟
- يك ربع بعد از رفتن تو، چند تا بد و بيراه به اميد گفت و رفت. راستي تو فكري براي اين اميد نمي خواهي بكني؟
- خودم كه چيزي به نظرم نمي رسه يعني هنوز كاري نكرده ولي اگر حركتي ازش سرزد يك فكر درست و حسابي برايش مي كنم. شايد هم بروم پيش آقاي محمودي و از او كمك بخواهم.
بعد خداحافظي كرديم و تماس را قطع كردم، درحاليكه خود هم نمي دانستم در آينده با اميد چه بايد بكنم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بعد از ديدارم با رامين سعي كردم بنابر نصيحت هاي او به زندگي با نگاهي تازه بنگرم، اول ساعات كارك را كم كردم و سفرهاي خارج تا آنجايي كه امكان داشت به عهده بقيه مهندسين گذاشتم مگر در مواقعي خيلي حساس . بعد سعي كردم به ميلاد برسم و با هم به ديدار اقوام مي رفتيم. اوايل همه آنها از ديدنم تعجب مي كردند چون سالها بود كه مرا كمتر مي ديدند مگر در شرايط خاط ولي كم كم خودم هم متوئجه شدم كه وقتي در وجمع هستم روحيه ام خيلي بهتر مي شود و بعد از مدتي احساس كردمكه طرز لباس پوشيدن و ظاهرم برخلاف گذشته برايم مهم شده و بيشتر به طرف آينه كشيده مي شوم و ديگر مثل سابق از اينكه لباسم هميشه تيره باشد خوشم نمي آمد، د.وست داشتم از رنگهاي شاد هم استفاده كنم. همين كه لباس مي پوشيدم به طرف آينه مي رفتم و با دقت آن را بررسي مي كردم و مدل و رنگ آن را طوري انتخاب مي كردم كه مرا زيبا نشان دهد و اين تغييرها باعث تعجب همه شده بود، ولي خودم احساس بهتري پيدا كرده بودم و در روابط با ديگران آن حالت انزوا را در خود نمي ديدمبلكه در صحبتهايشان شركت مي كردم و اگر هم از موردي خوشم نمي آمد خيلي راحت بيان مي كردم و ديگر مثل گذشته به خاطر اينكه مي ديدم عقايدم با آنها فرق دارد خودمرا از جمع دور نمي كردم. با گذشت زمان كم كم متوجه شدم كه عقايد من و علي خيلي به هم نزديك است و همين هم عقيده بودنمان خود به خود باعث صميميت بيشترما مي شد حتي در بعضي موارد متوجه شدم خيلي راحت حرفهايي را با او در ميان مي گذارم كه در گذشته هميشه در خود دفن مي كردم و فقط مي توانستم در خلوت با تو بگويم. به مرور در تفريح ها بيشتر با بقيه همراه مي شدم و حتي هر جمعه صبح هاي زود به كوه مي رفتم و از اين تفريح سالم لذت مي بردم و با راهنمايي علي به مطالعه كتابهاي مختلف پرداختم، كتابهايي كه قبلا مطالعه نمي كردم مثل كتاب شعر، روانشناسي و فلسفي و بيشتر صحبت هاي ما در حول و هوش تفسير همان كتاب ها از ديدگاه خودمان بود.
امروز از صحبت هاي مادر متوجه شدم كه صميمت من و علي باعث شايعاتي درباره ما شده، درحاليكه ناراحت شده بودم به مادرم گفتم:
- ولي اين حرفها اصلا درست نيست، ما فقط به خاطر نقطه نظرهاي مشتركي كه داريمبهتر همديگه رو درك مي كنيم و با هم صميمي هستيم.
- خب عزيزم چرا ناراحت مي شوي فكر نمي كني همين كه همديگر رو بهتر درك مي كنيد خودش مي تواند كمك بزرگي به هر دوي شما باشد، شما زندگيتان از خيلي جهات به هم شباهت دارد و شايد بتوانيد با هم زوج خوشبختي شويد.
خنديدم و گفتم:
- - واي وقتي مادرم اين حرف را ميزند بقيه چه مي گويند، خيالتان راحت ما اصلا هيچ احساسي نسبت به هم نداريم فقط فاميل و دوست هستيم.
در همان وقت دست ميلاد را گرفته و شب بخير گفتم و و بعد از اينكه ميلاد را خواباندم هنوزحرف هاي مادر از خاطرم نرفته بود و نمي دانستم بايد از اين به بعد روابطم را با علي تغيير دهم يا همانطور باشيم و در آخر تصميم گرفتم پس فردا كه به كوه رفتيم با خود علي صحبت كنم شايد او راه حل بهتري پيدا كند.
امروز صبح كه منتظر علي بودم دوباره ياد حرف مادر افتادم و متوجه شدم كه ديگر آرمان به دنبالم نمي آيد و اين علي كه من را مي رساند، با خودم گفتم اگر من هم بودممثل بقيه شك مي كردم. در همين فكرها بودم كه از صداي زنگ فهميدم علي است، به طرف حياط دويدم و بعد از سلام كنار علي در اتومبيل نشستم و مدتي هر دو ساكت بوديم كه علي پرسيد:
- آفاق امروز خيلي تو فكر هستي، اتفاقي افتاده؟
دو دل بودم با او در ميان بگذارم يا نه كه در آخر گفتم:
- علي تو هم از حرف هايي كه پشت سرمان مي زنند بويي برده اي؟
با تعجب نگاهم كرد و پرسيد:
- چه حرف هايي؟
- راستش چند روز پيش از مادرم شنيدم كه همه فكر مي كنند! چطور بگويم دوستي و صميميت ما را بد تعبير كرده اند و فكر مي كنند ما نسبت به هم علاقه پيدا كرده ايم.
در حاليكه منتظر جواب او بودم ولي او را همچنان ساكت ديدم، من هم ترجيح دادم بيشتر از اين ادامه ندهم كه علي پرسيد:
- از اين حرفها خيلي جا خوردي؟
- خب بله، اصلا انتظار نداشتم درباره ما چنين فكر كنند.
- چرا؟
با تعجب پرسيدم:
- يعني بايد اينطور فكر مي كردند؟
- نه ولي اين يك مورد كاملا عادي است آن هم در ميان ما ايرانيان كه دختر و پسرها كمتر با هم ارتباط دارند ولي با همه اين حرفها تو واقعا بعد از اميد به هيچ مردي فكر نكرده اي؟ البته مي دانم هنوز خيلي زود است و شايد يكسال هم از جدايي شما نمي گذرد ولي شما نه زندگي مشترك طولاني با هم داشتيد و نه روابط خوبي كه نتواني بهمرد ديگري فكر كني.
- اگر فكر مي كني داشتن زندگي مشترك طولاني مدت و نوع رابطه باعث مي شود كه انسان زود كسي را فراموش كند و از يادش برود بايد به تو بگويم ما اصلا زندگي مشتركي نداشتيم بلكه ما فقط چند ماه مثل زن و شوهر معمولي با هم زندگي كرديم و در اين مدت فقط يك همخانه بوديم ولي از نظر مدت آشناييمان بايد بگويم من سالهاست كه با اميد آشنا هستم و ما هميشه يك رابطه به خصوصي با هم داشتيم، رابطه اي كه مطمئنم حتي نمي تواني فكر آن را بكني.
با تعجب نگاهم كرد و تا خواست حرفي بزند بقيه بچه ها را ديدم و بعد از پارك اتومبيل پيش آنها رفتيم، بچه ها با خنده گفتند:
- علي پس نهار امروز با توست.
علي- بله باطري ساعتم خوابيده بود و زنگ نزد، اگر مادرم بيدارم نمي كرد حالا اينجا نبودم.
همه با هم به طرف كوه پياده روي كرديم. بعد از طي مسافتي كه همراه مهديس و آذين راه مي رفتم كم كم از آنها عقب ماندم. آذين درحاليكه مي خنديد به مهديس گفت:
- بيا برويم، آفاق هنوز نتوانسته بعد از اين همه مدت كه به كوه مي آيد يكبار تا به آخر همراه ما باشد.
همچنان كه به نفس نفس افتاده بودم گفتم:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 12 از 14:  « پیشین  1  ...  11  12  13  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Love Chess | شطرنج عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA