ارسالها: 7673
#121
Posted: 2 Jun 2012 22:02
- شما برويد من كمي استراحت مي كنم و بعد به دنبالتان مي آيم. درحاليكه دور شدن آنها را نگاه مي كردم با خود فكر كردم يعني علي هم اين حرفها را شنيده بود كه اصلا تعجب نكرد، روي سنگي نشسته و به خودم و اميد فكر مي كردم ولي حدس مي زدم كه زمان ازدواجشان نزديك است. خيلي دوست داشتم بدانم در چه حالي است اما با قطع رابطه ام با رامين ديگر نمي توانستم از او اطلاعاتي به دست بياورم، ميلاد مرتب به ديدار پدرش مي رفت و وقتي بر مي گشت سراپا گوش مي شدم تا شايد از اميد و زيبا حرفي بزند ولي او هيچگاه حرفي نمي زد بعضي اوقات به شدت احساس كنجكاوي مي كردم ولي دلم نمي خواست با پرسش هايم پسرم را مجبور به كاري كنم كه دوست نداشت. در همين افكار بودم كه متوجه شدم كسي كنارم نشست وقتي نگاه كردم علي را ديدم كه با لبخند نگاهم كرد و گفت:
- تنبل خانم، باز كه تو جا موندي؟
خنديدم و پرسيدم:
- تو اينجا چكار مي كني؟ تو كه جز اولين گروه بودي و فكر مي كردم تا به حال به قله رسيده اي.
نه وقتي از دور ديدم مهديس و آذين تنها هستند فهميدم باز نشسته اي پس برگشتم كه تنها نباشي.
- شايد بهتر باشد تو از اين به بعد كمتر به فكر من باشي.
در حاليكه به نقطه اي خيره مانده بود گفت:
- من هر طور كه دوست داشته باشم رفتار مي كنم تا جايي كه بدانم كار خلافي انجام نمي دهم و به كسي صدمه نمي زنم، مگر اينكه تو از اين حرف ها ناراحت باشي. راستش آفاق اون رابطه به خصوصي كه حرفش را زدي كنجكاوم كرد، مي تواني كمي توضيح دهي؟
نگاهش كردم و گفتم:
- نه علي فقط اين را بدان كه من به خاطر دوري از اميد چند سال پيش به كانادا آمدم.
- چرا نمي تواني و چرا تو بايد از او دور مي شدي؟
بلند شدم و گفتم:
- شايد زماني بتوانم برايت توضيح بدهم ولي حالا نه.
- ولي آفاق، من مي خواهم در مورد من جدي فكر كني راستش من مدتي است كه به دنبال فرصتي بودم و چون مي دانستم تو هنوز درگير گذشته هستي حرفي نزدم. ولي حالا كه خودت متوجه شده اي بايد اقرار كنم من در خلوت خود هميشه به تو فكر مي كنم. من زندگي عاشقانه اي با همسرم داشتم كه حتي باعث شد به خاطر او خانواده ام را ترك كنم ولي در نهايت متوجه شدم كه دو نفر وقتي از نظر تفكرات و فرهنگ با هم اختلاف داشته باشند نمي توانند زندگي متداومي داشته باشند. در چند سال زندگيمشتركمان هر دو خيلي سعي كرديم كه نسبت به هم گذشت داشته باشيم هم به خاطر عشقمان و هم بخاطر بچه ها ولي در نهايت هر دو فهميديم ديگر اينطور زندگي را نمي توانيم تحمل كنيم. من الان با تجربه اي كه به دست آوردم با چشم باز به تو فكر كردم و در تمام اين مدت تو را از هر نظر آزمايش كرده ام، باور كن تشابه زيادي با همداريم كه مي تواند باعث زندگي شيريني شود.
درحاليكه از حرف هاي علي تعجب كرده بودم گفتم:
- ولي يك زندگي خوب فقط با تفاهم و مثل هم بودن به وجود نمي آيد، تو عشق و علاقه را حذف كرده اي پس ما چطور مي توانيم وقتي احساسي به هم نداريم با هم زندگي كنيم.
در همان حال روبرويم ايستاد و گفت:
- ولي من نسبت به تو بي احساس نيستم. من آنطور كه عاشق سوفيا شدم عاشقت نشدم بلكه اين علاقه به مرور به وجود آمد و مانند يك خشت خام در آتش انديشه و صبر و تحملم پخته شد و مي دانم كه ديگر اشتباه نمي كنم و اگر تو هم به من احساس نداري شايد به اين دليل باشد كه تابحال به من با ديد يك فاميل و دوست نگاه كرده اي. آفاق كمي از جنبه ديگر به من و به احساسم فكر كن شايد بعد از مدتي تو هم ان احساس را پيدا كردي، درضمن تو هنوز گذشته ات را فراموش نكرده اي البته نمي گويم كاملا فراموش كن چون غيرممكن است ولي تو بايد به آينده هم فكر كنيو با يك ديد خوب بتواني يك همدم مناسب براي خود پيدا كني حالا من يا هر كس ديگر، ولي تو نبايد آينده ات را هم فداي گذشته كني.
درحاليكه كلافه شده بودم گفتم:
- ولي نميتوانم به راحتي احساسم را نسبت به اميد فراموش كنم، باور كن سالها با اين احساس جنگيدم و تقريبا توانستم آتش اين عشق را از حالت گداخته درآورم و گذشت زمان هم آنرا به خاكستر تبديل كرد كه به خيال خود فكر كردم او را فراموش كرده ام.ولي با ازدواج اجباري ما كم كم طوفان نگاهش كه هر روز بر وجود خود احساس مي كردم اين خاكستر را كنار زد و آن آتش زير خاكستر را گداخته كرد. بگذار تو هم بداني، منتمام رنجي را كه نحمل كردم فقط به خاطر قلبم بود كه نمي توانست او را ترك كند ، يك قلب عاشق فقط وقتي حاضر به ترك معشوق مي شود كه بفهمد قلب معشوقش خالي نيست بلكه از عشق كسي ديگر مي تپيد. من چند سال همه جوره او را تحمل كردم چون مي دانستم اگر مرا دوست ندارد كس ديگر را هم دوست ندارد براي همين هم اميدوار بودم، ولي وقتي عشق او را نسبت به زيبا ديدم او را ترك كردم.
درحاليكه اشك هايم را پاك مي كردم گفتم:
- ولي قلبم هنوز پر از عشق اوست و ديگر جايي ندارد.
علي با تاسف سرش را تكان داد و گفت:
- معذرت مي خوام آفاق منكه اينها را نمي دانستم و تازه اصلا فكر نمي كردم عاشق او باشي چون نسبت به او خيلي خونسرد و بي خيال بودي، چطور مي توانستي با اين عشق آن حركات را تحمل كني بدون اينكه كسي بفهمد؟
بعد از مدتي كه هر دو در سكوت در افكار خود غرق بوديم، نگاهم به علي افتاد و فهميدم ناراحت شده و با اخمي كه به صورت دارد به فكر فرو رفته خود به خود از اين حالت او قلبم فشرده شد، دوست نداشتم علي مهربان را اينطور ناراحت ببينم. پس صدايش زدم و وقتي نگاهم كرد پرسيدم:
- حالا با اينكه مي داني هنوز اميد را دوست دارم فرصتي بهم مي دي كه به تو فكر كنم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#122
Posted: 2 Jun 2012 22:02
همچنانكه نگاهم مي كرد سرش را تكان داد و گفت: فايده اي هم دارد؟
- نمي دانم فقط اين را مي دانم كه اگر قلبم چنين گرفتار نبود با جان و دل پيشنهادت را قبول مي كردم چون مي دانم تو برايم همسر خوبي مي شوي.
لحظه اي به دور دستها نگاه كرد و بعد گفت:
- باشه آفاق ولي سعي كن هم با خوت صادق باشي هم با من، چون نمي خوام دوباره در زندگي شكست بخورم.
بعد از مدتي پرسيد:
- دوست داري اين روابط را كم كنم؟
- راستش نه، تحمل ندارم. البته من فقط مهلت مي خوام كه بدانم مي توانم عشق اميد را از دل بيرون كنم و هيچ قولي به تو نمي دهم و از تو هم مي خواهم از همين حالا به غير از من به موردهاي ديگر كه در اطراف خود مي بيني فكر كني شايد ايده آلت را در وجود كس ديگري پيدا كني.
بلند شدم و به سمت دامنه كوه به راه افتادم و از صداي پاي علي فهميدم او هم به دنبالم مي آيد. هر دو تا پايين كوه ساكت و در افكار خود غوطه ور بوديم و تا خانه برگرديم صحبت چنداني با هم نداشتيم. وقتي پياده شدم صدايم زد و گفت:
- آفاق خواهش مي كنم به خودت فشار نيار و اگر برايت سخت است اصلا همه حرف هايم را فراموش كن، قول مي دهي؟
لبخندي زدم و گفتم: حتما.
از او خداحافظي كردم ولي از همان زمان تا حالا دلم گرفته و بسيار غمگين هستم، نمي دانم چرا هر موقع به چشمهاي ميلاد نگاه مي كنم دلم مي خواهد گريه كنم پس سعيكردم كمتر به او نگاه كنم و با خود گفتم آخر اميد چطور تو را فراموش كنم. درحاليكه هميشه تو را در نگاه پسرم مي بينم و چرا بايد اينقدر ميلاد به تو شباهت داشته باشد.. دو هفته اي از صحبت من و علي مي گذرد و در اين مدت با اينكه به علي گفته بودم كه مثل قبل همان روابط دوستانه را داشته باشيم ولي هر چه مي كردم نمي توانستم او را ببينم و با همان صورت سابق به او بنگرم چون مي دانستم اون پرده حجابي كه بين ما بوده پاره شده و من آن روحيه اي كه مثل قبل با او روبرو شوم را در خود نمي ديدم پس خود به خود دوباره در لاك خود رفتم و بهانه ام كار زياد بود تا خانواده ام بويي از ماجرا نبرند، البته روزاي ااول وقتي طبق معمول جايي قرار بود همه دور هم جمع بشوند مادر به من اطلاع مي داد و انتظار داشت كه همراه آنها باشم ولي بعد از چند نوبت كه بهانه آوردم آنها هم ديگر اصراري نكردند.
امروز پدرم به شركت آمد، وقتي در اتاقم باز شد با خوشحالي بلند شدم و پرسيدم:
- چه عجب، چي شده كه اينجا آمديد؟
روي مبل نشست و گفت:
- از اين نزديكي رد مي شدم گفتم بروم پيش دختر خوبم يك چاي بخورم.
خنديدم و گفتم: چشم.
و بعد خواستم كه برايمان چاي بياورند كه پدر در اين فاصله راجع به كارها پرسيد. وقتي چاي را آوردند چاي خود را خورد و گفت:
- آفاق جان با اينكه برايم سخت است و هيچ موقع نخواستم در كار ازدواج فرزندانم به طور مستقيم دخالت و يا اصراري داشته باشم ولي حالا مجبور شدم به خاطر علاقه و نگراني كه از آينده ات دارم بهت هشداري بدهم، ببين آفاق جان اينطور كه شنيده ام اميد تا ماه آينده ازدواج مي كند در حالي كه او هم مثل تو قبلا ازدواج كرده بود ولي حالابه سوي يك زندگي جديد مي رود. من فكر كنم كار درستي هم انجام مي دهد بالاخره شماها جوانيد و بايد زندگي جديدي براي خودتان بسازيد و من مي خواهم تو هم مثل اميد از اين شكست نهراسي و به فكر آينده ات باشي، مدتي است كه مي بينم خيلي غمگين هستي اول فكر كردم از خبر ازدواج اميد ناراحتي ولي وقتي مادرت راجع به علي صحبت كرد و گفت از زماني كه فهميده اي مردم حرف هايي مي زنند چنين خودت را كنار كشيده اي وظيفه خود دانستم كه به تو بگويم علي واقعا مرد زندگي است، مردي كه اگر يك كم به او احساس محبت داشته باشي مي تواند پشتوانه محكمي برايت باشد وحيف است عزيزم كه او را به راحتي از دست بدهي. انسان گاهي چنان گرم زندگي روزمره مي شود كه نمي فهمد در چه موقعيتي است و تو هم آنقدر خودت را مشغول به كار كرده اي كه اصلا به فكر آينده ات نيستي، عزيزم لحظه اي چشم باز مي كني و مي بيني ديگر از سن ازدواجت گذشته و فرزندت بزرگ شده و به دنبال زندگي خود رفته و تو جواني خود را فنا شده مي بيني كه راحت از كنار موقعيت هاي خوب زندگي اتگذشته اي پس خواهش مي كنم آفاق كمي به خود بيا و احساسي كه گذشته در خود داشتي اي مرده فرض كن و آن را در گوشه اي از قلبت دفن كن و به آينده ات فكر كن.بعضي عشقا مانند يك قده سرطاني مي ماند كه كم كم تمام وجودت را مي گيرد و تومحكوم به مرگ مي شوي ولي هستند عشق هايي كه باعث شادابي روحت مي شود و خود را روز به روز جوانتر احساس مي كني و من فكر كنم علي بتواند دريچه آن عشق را به رويت باز كند.
بعد آهي كشيد و در سكوت لحظه اي نگاهم كرد و خم شد پيشاني ام را بوسيد و خداحافظي كرد و رفت. و من همچنان سردرگم نشسته بودم و به حرف هاي پدر فكر مي كردم و نمي دانستم پدر چطور توانسته عمق عشق اميد را در من ببيند ولي اين را مي دانستم كه آن عشق را چه خوب تشريح كرد، واقعا عشق اميد برايم جز مرگ تدريجي چيزي نداشت. بعد از مدتي كيفم را برداشتم و از شركت بيرون آمدم و پياده به راه افتادم و باز به حرف هاي پدر فكر كردم و بعد از ساعت ها از درد پاهايم به خود آمدم، تاكسي گرفتم و به خانه برگشتم و حال بعد از ساعت ها فكر درباره اميد و علي آخر توانستم به خود بقبولانم كه درباره اش جدي فكر كنم.
بعد از يك هفته از ديدار با پدر امروز بالاخره به علي تلفن كردم و از او خواستم اگر مي تواند نهار را با هم در جايي قرار بگذاريم، در حاليكه تعجب را از صداي علي تشخيص مي دادم گفت كه خودش ظهر به دنبالم مي آيد و من هم تا ظهر به حرف هايي كه بايدبه علي مي گفتم فكر كردم. وقتي علي در اتاق را به صدا درآورد و وارد شد به پيشوازش رفتم، خنديد و سوتي زد و گفت:
- عجب دم و دستگاهي براي خودت به هم زدي، بابا حق داري اگر ما را اصلا به حساب نياري.
با دلخوري اخم كردم و گفتم:
- علي؟
- جانم.
از حرفش قلبم فشرده شد و در حاليكه سعي مي كردم آن را نشنيده بگيرم گفتم:
- بيا بشين و بگو چاي دوست داري يا قهوه؟
همانطور كه مي نشست و به اطراف اتاق نگاه مي كرد گفت:
- به نظرم در اين اتاق آدم بايد قهوه بخورد چون فكر كنم كلاسش بيشتر است.
بعد شروع كرد به خنديدن. وقتي سفارش قهوه دادم گفتم:
- نوبت ما هم مي رسد، من هم بايد به كارخانه اي كه مدير آن تو هستي بيايم و تلافي كنم.
خنديد و گفت:
- نه تو را به خدا مي ترسم، اگر جاي مرا ببيني حتي جواب سلامم را هم ندهي.
با عصبانيت گفتم:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#123
Posted: 2 Jun 2012 22:02
خنديد و گفت:
- نه تو را به خدا مي ترسم، اگر جاي مرا ببيني حتي جواب سلامم را هم ندهي.
با عصبانيت گفتم:
- علي، تو واقعا در مورد من اينطور فكر مي كني؟
- وقتي خانم دكتر سه هفته بدون هيچ بهانه اي حتي جواب تلفن مرا نمي دهد مگر غير ازاين هم بايد فكر كنم.
- ولي خودت مي داني كه بدون بهانه نبوده، راستش نمي توانستم.
- تو يك لحظه گوشي را بر مي داشتي تا بفهمي كه من فقط مي خواستم بگويم هر چه گفته ام فقط يك شوخي بود و يك موقع نشيني فكر الكي بكني.
به پشتي مبل تكيه دادم و فكر كردم ترا به خدا شانس ما را ببين، فقط مسخره اين نشده بودم كه شدم. اما براي اينكه متوجه ناراحتي ام نشود خودم را مشغول قهوه كردم و به دنبال حرفي مي گشتم كه كاملا موضوع را تغيير بدهم ولي مثل اينكه زبانم خشك شده بود و هيچ حرفي هم به فكرم نمي رسيد، بعد از مدتي كه آهسته قهوه ام را خوردم به او نگاه كردم تا حداقل علت سكوت او را بدانم كه ديدم با لبخند نگاهم مي كند.
- فكر كنم براي تبهيت لازم بود.
بعد شروع به خنديدن كرد. بلند شدم و گفتم:
- پاشو علي كه ديگه داري حوصله ام را سر مي بري، پاشو برويم يك هوايي به سرت بخورد شايد حالت خوب شود.
وقتي از اتاق خارج شديم گفت:
- خانم دكتر حالا كجا برويم.
آهسته گفت: يك محضر همين نزديكي است.
در حاليكه ناراحت بودم كه جلوي كاركنان شركت چنين با صميميت صحبت مي كند آهسته گفتم:
- خواهش مي كنم علي جلوي اينها اينطور رفتار نكن.
شانه اي بالا انداخت و گفت:
- من نمي دانم تو چرا اينقدر نگاه و حرف مردم برايت اهميت دارد.
وقتي از شركت بيرون آمديم نفس راحتي كشيدم و با صداي بلند گفتم:
- علي خواهش مي كنم كمي آرامتر.
لبخندي زد و گفت:
- وقتي ديدم اينقدر معذب هستي عمدا اين كار رو كردم چون هنوز از دستت عصباني هستم.
- عجب كينه اي هستي، نكنه تا مرا سر به نيست نكني راحت نمي شوي.
در اتومبيل را برايم باز كرد و بعد تعظيمي نمود و گفت:
- بفرمائيد قربان.
لبخندي زدم و نشستم. وقتي اتومبيل را به حركت درآورد گفت:
- خانم دكتر معمولا چه نوع رستوراني را مي پسندند؟
- هر جا خودت دوست داري.
- راستش من به غير از اغذيه فروشي جايي نرفته ام، اگر دوست داري برويم آنجا.
- تو نمي خواهي تمامش كني؟
- فعلا قصدش را ندارم.
در عين ناباوري جلوي يك اغذيه فروشي بسيار شلوغ نگه داشت و مرا مجبور كرد كه پياده شوم و ساندويجي گرفت و در حاليكه سر پا در بين جمعيت ايستاده بوديم گفت:
- زود باش بخور.
- نمي شه همين را ببريم كنار اتومبيل يا يك پارك بخوريم؟
- نه اصلا.
در حاليكه از هر طرف تنه مي خوردم و مجبور بودم خودم را كمي كنار بكشم تا رد شوند ساندويجم را خوردم و با زحمت از بين جمعيت گذشته و خود را به پياده رو رساندم، دوباره در اتومبيل را با تعظيمي مسخره باز كرد و گفت:
- بفرمائيد خانم دكتر تا شما را به يك جاي ديدني ببرم.
بعد پخش اتومبيل را روشن كرد و صداي آهنگ ملايمي فضاي اتومبيل را پر كرد. صداي آهنگش چنان روح نواز بود كه چشمانم را بستم ...
و به صندلی تکیه دادم و با خودم گفتم چه احساس خوبی دارم و همچنانکه به آهنگ پوش می دادم چشمانم سنگین شد که با فرید علی چشمانم را باز کردم و با وحشت به اطراف خود نگاه کردم و او را دیدم که در اتومبیل را باز کرده، تا مرا به آن حالت دید لبخندی زد و گفت:
- ترسیدی، ولی اشکال ندارد چون هنوز باید تنبیه شوی.
بازتعظیمی کرد و گفت:
- خانم لطفا پیاده شوید.
وقتی پیاده شدم هنوز ضربان قلبم از فریادش تند می زد، به اطراف نگاه کردم و دیدم مرا به شهر بازی مخصوص کودکان آورده و با تعجب پرسیدم: علی اینجا چرا؟
دستم را گرفت کشید و گفت:
- زودتر خانم دکتر، شما هنوز در حال تنبیه شدن هستید.
مرا مجبور کرد با وجود وسائل بازی دو ساعت تمام بین جمعیت زیاد آنجا مدتی باستم و تماشا کنم، وقتی از آنجا خارج شدیم احساس سرگیجه می کردم که دوباره به راه افتاد و هر چه گفتم کجا می رویم جوابی نداد و باز آهنگی گذاشت و گفت:
- اگر خوابت می اید می توانی بخوابی.
حسابی از دستش عصبانی بودم ولی ترجیح دادم حرفی نزنم که دیدم مقابل باغ وحش ایستاد و باز مرا مجبور کرد وارد شویم، بعد از مدتی که به دیدن حیوانات مختلف پرداختین، به نیمکتی اشاره کرد که رو به روی قفس میمونها بود و گفت:
- بیا آفاق اینجا بنشینیم.
وقتی نشستیم همانطور که به میمونها نگاه می کرد گفت:
- خیلی فکر کردم خانم دکتر را کجا ببرم که در آن محیط احساس آرامش کند و راحت بتواند بگوید که با من چکار دارد، دیدم اینجا مناسب ترین جا برای خانم دکتر است.
در حالیکه نگاهش می کردم با خود فکر کردم چه حرکتی در مقابل توهین او انجام دهم ولی از حالت انتظارش و صدای میمونهایی که از میله های قفس بالا می رفتند و شکلک در می آورند یکدفعه به خنده افتادم و در همان حال که می خندیدم احساس کردم واقعا دیگر آن همه نگرانی که از صبح داشتم ندارم بلکه خیلی راحت در کنارش نشسته بودم. بعد از مدتی توانستم جلوی خنده خود را بگیرم، پرسیدم:
- علی اینجا همون محضریه که قرار بود مرا بیاری؟
در حالیکه به قفس میمونها اشاره می کردم گفتم:
- حتما اینها هم شاهدانت هستند.
سرش را تکان داد و خیلی جدی گفت:
بله خانم دکتر اگر می خواهی درباره من جدی فکر کنی باید بدانی اینطوری باید با منزندگی کنی نه آنقدر استرلیزه، من اغذیه فروشی های شلوغ را بیشتر دوست دارم البته نه اینکه تو را مجبور کنمبه شهر بازی و باغ وحش و ایطور جاها بیایی فقط امروز خواستم تو را کمی اذیت کنم. من دوست دارم بیشتر مواقع روی زمین سفره بیندازم و سبزی پلو ماهی بخورم و باید بگویم ماهی را هم حتما باید با دست بخورم، دوست دارم در خانه ام اتاقی داشته باشم که روی فرش بنشینم و پاهایم را دراز کنم و به پشتی تکیه دهم و بعد همسرم برایم چای بریزدو بیاورد و انواع تنقلات را روبرویم بچیند و کنارم بشیند و با هم تلویزیون نگاه کنیم و بچه هایمان از سر و کولمان بالا بروند. من مبل و صندلی را نفی نمی کنم ولی خانه من حتما باید یک محل به همان صورت که گفتم داشته باشد. آفاق شاید در نظرت خنده دار باشد و فکر کنی اینها حرفهای معمولی هستند ولی برای من مثل یک عقده شده، دوست دارم ایرانی ایرانی زندگی کنم.
بعد ساکت شد و به من که همچنان با دهان باز نگاهش می کردم گفت: بهتره دهانت را ببندی و پاشی تا بریم چون دیگه شب شده.
من تازه آنموقع متوجه تاریکی هوا شدم و فکر کردم از ظهر تا به حال با او بودم بدون اینکه احساس خستگی کنم، در حالیکه هم از کارهایش حرص خورده بودم و هم لذت برده بودم. وقتی به طرف منزل می رفتیم بعد از مدتی سکوت گفت:
- آفاق من یک زندگی ساده و بدون تجمل دوست دارم و راستش همیشه باید غیر از این عمل می کردم چون سوفیا دوست نداشت، خواستم من وتو ازهمه علایق همدیگر خبر داشته باشیم چون باید صادقانه با هم برخورد کنیم.
آفاق من به عشقی که داشته ای احترام می گذارم و از تو می خواهم زود تصمیم نگیری و خوب فکرهایت را بکنی و اگر فهمیدی فقط یک گوشه از قلبت را می توانی به من اختصاص دهی من به همان راضی هستم ولی انتظاری که از تو دارم، دلم می خواهد با من صادقانه برخورد کنی و بدون هیچ رودر بایستی درباره ام فکر کنی.
وقتی کنار منزلمان ایستاد، دوباره گفت:
- آفاق یک نصیحت از طرف من بپذیر، همیشه در زندگی قبل از اینکه به رای و حرف مردم فکر کنی به خودت فکر کن که چه دوست داری و چه کاری به صلاحت است، وقتی کاری را درست تشخیص دادی بدون توجه به حرف مردم آن کا را انجام بده و مرا همیشه دوست خود بدان حالا چه جوابت مثبت باشد و یا منفی چون واقعا به فکر تو احترام می گذرام.
- حرفهایش به دلم نشسته بود، گفتم:
- از اینکه در این سه هفته رفتار خوبی نداشتم معذرت می خواهم وتو هم بدان جوابم هر چه باشد تا آخر عمر تو را دوست خوب خود می دانم، واقعا امروز به من خوش گذشت.
یکماهی است که دوباره به جمع دوستان و فامیل پیوسته ام و روابطم را با علی مثل سابق ادامه می دهم، بعضی مواقع علی به دنبالم می آید و با هم برای ناهار بیرون می رویم ولی درا ین مدت هیچ حرفی در مورد ازدواج نزده و می دانم که با بزرگواری تمام فرصت فکر کردن و تصمیم گرفتن را بدون کوچکترین تحمیلی به من داده. روز به روز حس می کنم به او نزدیکتر می شوم و با اینکه بعضی مواقع احساس میکنم به او علاقه دارم ولی باز در خلوت خود غمی را احساس می کنم، غمی که با نگاه کردن به میلاد بیشتر می شود و با دیدن بعضی از حالات او باز به یاد امید می افتم وهمین باعث می شود که خود به خود پرنده خیالم به سویش پرواز کند. یکدفعه کهمیلاد تازه از خانه امید برگشته بود، در خالیکه کنار هم روی تاب نشسته بودیم پرسیدم:
- میلاد جان پدرت از مسافرت برگشته؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#124
Posted: 2 Jun 2012 22:05
شطرنج عشق
با تعجب گفت:
- پدر که مسافرت نرفته بود.
در حالیکه من فکر می کردم تا به حال حتما ادواج کرده و به سفرماه عسل رفته است.در آن زمان در دل به خود بد وبیراه گفتم که بدون اراده عهدم را شکستم و درباره امید سوال کرده ام، برای همین سعی کردم فکرش را به طرف موضوعی دیگر بکشانم ولی می دانستم به خاطر اینکه از امید هیچ خبری نداشتم چیزی مثل خوره به وجودم چنگ می زد. شب وقتی به میلاد که معصومانه به خواب رفته بود نگاه کردم با خودم فکر کردم حالا امید در کنار همسرش در خانه ای که کار ساختش چند ماهی بود تمام شده بود چه زندگی شیرینی آغاز کرده و با این فکر احساس دردی در قلبم کردم و سعی نمودم دیگر به او و زیبا و آن خانه فکر نکنم.
امروز مثل همه جمعه ها همراه میلاد به پارک نزدیک خانه رفته و روی نیمکت نشسته بودم و به او که با بچه ها بازی می کرد نگاه می کردم و با تعجب رامین را دیدم که ایستاده و با لبخند نگاهم می کند. با خوشحال بلند شدم و گفتم:
- سلام رامین اینجا چه کار می کنی؟
در حالیکه با هم روی نیمکت می نشستیم گفت:
- منزل یکی از دوستانم بودم و داشتم قدم زنان بر می گشتم که هوس کردم ا ز میان پارک بگذرم که تو را دیدم. خیلی تغییر کرده ای.
- پیر شده ام؟
پوزخندی زدو گفت:
- برعکس حالت خیلی بهتر است، جوانتر و خوش تیپ تر شده ای. نکند ازدواج کرده ای؟
- هنوز نه، برای چه این فکر را کردی؟
- آخه تیپت عوض شده.
- خودت گفتی، مگه یادت رفت.
خندید و کفت:
- من گفتم اینقدر خودت را خوشگل و خوش تیپ کنی؟
- نه ولی حرفهایت باعث شد از اون بیراهه ای که گفتی بیرون بیام و سعی کنم یک راه درست را انتخاب کنم بعد از مدتی که با آینه آشتی کردم، وقتی خودم را دیدم خوشم نیامد و سعی کردم تغییر کنم.
- بله با این تیپ روشن اصلا اول نشناختمت ولی خوشحالم، حالا چطور زندگی را می گذرانی؟
- همانطور که گفتی در کنار هر کار بزرگی که انجام می دهم مقداری از سودم را در کارهای خیر مصرف می کنم، واقعا ازت ممنون هستم چون حالا احساس می کنم که زنده ام و زندگی می کنم. وقتی به خانواده ای کمک می کنم یک اساس آرامش عجیبی می کنم به خاطر همین است که روحیه ام عوض شده و از اون حالت انزوا بیرون آمدم و مهمتر از همه سعی می کنم مادر خوبی برای میلاد باشم.
در حالیکه به میلاد اشاره می کرد گفت، بزرگ شده و بعد پرسید:
- پیش امید هم می رود؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- بله بعضی مواقع هفته ای یکبار و بعضی وقت ها دوبار.
- درباره آینده ات چه تصمیمی کرفته ای؟
آهی کشیدم و گفتم:
- نمی دانم رامین، بین دو راهی بدی گیر کرده ام البته دیگه دارم تصمیم نهاییم رامیگیرم ولی نمی انم چرا می توسم.
- مبارکه ، کی هست؟
- یک آدم مطمئن که می شه واقعا بهش تکیه داد.
- عاشقش هستس؟
نگاهش کردم و پرسیدم:
- رامین، تو مرا چطور دیده ای؟ اصلا در باره ام چی فکر می کنی چون از نظر ظاهر تغییر کرده ام و دید گاهم را نسبت به زندگی تغییر داده ام فکر کرده ای قلبم را عوض کرده ام و حالا با یک قلب جدید در سینه نفس می کشم، نه فقط دوستش دارم و او هم به همین راضی است.
بعد لبخندی زدم و گفتم:
- اگر برای جشن ازدواجم دعوتت کنم می آیی، از امید نمی ترسی؟
- پس تصمیمت را گرفته ای .
- تقریبا بله، دوست دارم تا میلاد بزرگتر نشده به او عادت کنه و می دونم او می تواندپدر خوبی برایش باشد.
- ولی میلاد پدر دارد و به قول خودت مرتب او را می بیند.
- بله درسته ولی میلاد پسر باهوشیه پس سعی می کنم برایش توضیح دهم و او را توجیح کنم البته اگر امید دوباره فیلش یاد هندوستان نکند و نخواهد که آزارش را ادامه دهد چون مه به هم قول دادیم میلاد را وارد بازی خودمون نکنیم و تا به حال هم روی قولمان بوده ایم.
- ولی او یک پدر است، چطور فکر می کنی از حقش می گذرذد.
- نه رامین اشتباه نکن، من میلاد را متوجه می کنم که پدر حقیقی و همیشگی او امید است و نمی خواهم میلاد را از امید بگیرم فقط می خواهم میلاد، علی را در کنار من بپذیرد البته از همین می ترسم به نظرت چکار کنم.
- این همیشه یک معضل برای بچه های طلاقه، شما هر قدر به او محبت کنید باز هم او دوست دارد فقط در کنار پدر و مادر حقیقیش باشد، ولی توهم چاره ای نداری بالاخره روزی باید ازدواج کنی.
- از امید خبر داری؟
سرش را تکان داد و گفت:
- بله مدتیه که مرتب پیشم می آید.
با تعجب پرسیدم:
- دوباره؟ چرا؟
- مگه خبر نداری؟ یک روز پریشان اومد و گفت دوباره حالتهای پریشانیم برگشته، اما علت را که پرسیدم جوابی درست نشنیدم. وقتی از ازدواج او و زیبا پرسیدم، شانه ای بالا انداخت و گفت شاید به زودی و من توانستم فقط مقداری قرص برایش بنویسم چون او حاضر نبود از درون واقعیش آگاه شوم که بتوانم بطور اساسی کمکش کنم. البته در آخر آن بهانه ای را که لازم داشت زیبا بهش داد چون از امید خواسته بود که سرپرستی کامل میلاد را به تو بسپارد و می خواست دیگر میلاد را نبیند چون فکر می کرد میلاد باعث می شود تو وامید همیشه با هم در رابطه باشید و خواسته بود که بین میلاد و او یکی را انتخاب کند و امید هم فوری گفته بود میلاد و همه چیز را بهم زده بود و دیگه هر چی پدر ومادر زیبا خواستند پا در میانی کنند امید قبول نکرد و حتی از پدر امید هم کمک گرفتند که با امید صحبت کنه، وقتی امید به پدرش گفته بود خودت حاضری بگویی نوه ای به اسم میلاد نداری، پدرش دیگر حرفی نزده بود و همین باعث شد که همه چیز بهم بخوردف البته این حرفهایی بود که از امید شنیدم، حالا حقیقت داشته یا نه را نمی دانم.
با ترس گفتم:
- پس اگر امید بفهمد می خواهم ازدواج کنم حتما او را از من می گیرد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#125
Posted: 2 Jun 2012 22:06
- پس اگر امید بفهمد می خواهم ازدواج کنم حتما او را از من می گیرد.
- نه آفاق تو درباره امید اشتباه می کنی او هیچ وقت میلاد را از تو جدا نمی کند ولی از حق دیدار میلاد هم نمی گذرد.
با آسودگی گفتم:
- منهم چنین قصدی ندارم.
رامین در حالیکه بلند می شد گفت:
- کی خودم را آماده عروسی تو کنم؟
خندیدم و گفتم:
- احتمالا ظرف چند روز آینده نامزد می شویم البته هنوز به علی حرفی نزدم ولی همین فردا یا پس فردا به او می گویم، تا مراسم عروسی یکماهی وقت داری که یکدست لباس شیک برای خودت سفارش بدهی.
خندید و گفت:
- ببینم می توانم در مراسم شما امیدوار باشم که مرا با یک دختر مناسب آشنا کنی.
در حالیکه هموز می خندید خداحافظی کرد و رفت و بعد از مدتی من و میلاد هم به خانه برگشتیم ولی از همان موقع که رامین رفت از فکر امید بیرون نیامدم، راستش خیلی برایش ناراحت بودم و فر می کردم چطور با بی فکری باعث شدیم که زندگی هر دویمان خراب شود و کاش هیچوقت این بازی شوم را آغاز نمی کردیم.
وقتی وارد اتاقم شدم خود به خود نگاهم به ساعت افتاد وقتی دیدم ساعت هشت و نیم است با خودم گفتم هنوز زوده که به علی تلفن کنم چون قصد داشتم امروز حتما جواب مثبت خود را به او بگویم، دلم نمی خواست فکر جدایی امید باعث شود که دوباره تصمیمم عوض شود و حتی می خواستم از علی بخواهم که مراسم ازدواجمان را در اولینفرصت برگزار کنیم.
در حالیکه سعی کردم به کار مشغول شوم ولی باز در فکر علی بودم که اگر می خواست دلیل این همه عجله را بداند چه بگویم، با اینکه دلم می خواست به او حقیقت را بگویم ولی احساس می کردم کار درستی نیست که او فکر کند به خاطر جدایی امید می خواهم فوری ازدواج کنم. در حالیکه نمی دانستم کارم درست سات یا نه بلند شدم و پشت پنجره ایستادم و اینبار به امید فکر کردم که صدای تلفن بلند شد، وقتی گوشی را برداشتم، منشیم گفت:
- یک تلفن از دبی دارید.
وقت تماس برقرار شد صدای آقای عبدالصادق وکیل موسس شرکت را شناختم. پس از احوالپرسی گفت:
- خانم دکتر موضوعی پیش آمده که موکل من می خواهد فوری شما را ببیند.
- ایشان از کارم ایراد گرفتند؟
خندید و گفت:
- نه خانم دکتر، موکل من می خواهد بعضی از شرکتهایش را با هم ادغام کند و یا آنها را واگذار نماید و در مورد شرکت شما می خواهد مستقیما با خودتان صحبت کند البته ایشان الان دبی هستند و من قرار ملاقات شما را برای فردا تعیین کرده ام ولی ساعتش هنوز مشخص نیست اما ترتیب پرواز شما را داده ام و تا یکی دو ساعت دیگر بلیط به دستتان می رسد، شما یا با پرواز بعدازظهر یا امشب به دبی پرواز دارید، خواستم آماده باشید. راستی خانم دکتر بلیط را بگویم به منزل بیاورند یا شرکت؟
- من برای آماده شدن الان به منزل می روم فقط می خواستم ساعت پرواز بعد از ظهر را بدانم.
- ساعت چهار بعد از ظهر البته اگر بتوانم برای آن ساعت بلیط تهیه کنیم و در غیر اینصورت پروازتان ساعت 23 خواهد بود. در فرودگاه دبی اتومبیل منتظرتان است که شما را به هتل برساند، فردا با شما تماس می گیرم که ساعت ملاقات را خدمتتان عرض کنم.
بعد از خداحافظی تماس را قطع کرد، مدتی همانطور پشت میز نشستم و به آینده کاریم فکر کردم و در همان زمان نگاهم به ساعت افتاد و با دیدن ساعت یازده بلند شدم برای آماده شدن به منزل بروم که یکدفعه یاد علی افتادم ، می خواستم با او تماس بگیرم ولی وقتی گوشی تلفن را برداشتم باز پشیمان شدم و با خود گفتم الانموقعیت مناسبی نیست و بهتر است بعد از مسافرتم با او صحبت کنم و از شرکت بیرون آمدم . تا وقتی به خانه برسم به کارم فکر کردم که چه عاملی باعث شده تا درباره شرکت بخواهند تصمیم جدیدی بگیرند، با اینکه بازدهی شرکت در ظرف این یکسال خوب بود. وقتی به خانه رسیدم میلاد را تازه از مهد کودکش آورده بودند، بوسیدمش و گفتم:
- عزیزم من چند روز باید برم مسافرت به مادربزرگ می گویم زنگ بزند که به نبالت بیایند تا بروی پیش پدرت.
با خوشحالی به آغوشم پرید و گفت:
- تا کی می توانم آنجا بمانم
- خودت چقدر دوست داری ؟
- هربار که بابا گفته باید برگردم، من گفتم هنوز دوست ندارم برگردم ولی پدر قبول نمی کرد و می گفت مادرت ناراحت می شود.
این اولین بار بود که میلاد درباره امید خیلی واضح حرف می زد، در حالیکه کنجکاو شده بودم همانطور که او را در آغوش می گرفتم، گفتم:
- میلاد تو تا هر موقع که دوست داشته باشی می توانی پش پدرت باشی، ای ناقلا اونجا را بیشتر دوست داری؟
- نه مادر ولی پدر خیلی وقته دنبالم نفرستاده، هر موقع که می رفتم ناراحت بود ولی وقتی منو می بینه حالش خوب می شه و از رختخواب می آد بیرون و با هم بازی می کنیم.
با شنیدن حرفهای میلاد متوجه شدم که حدود بیست روزی است امید به دنبال میلاد نفرستاده، به امید فکر کردم که چرا ناراحت است و بعد به یاد جدایی او با زیبا افتادم وعلت ناراحتیش را فهمیدم.
در حالیکه به طرف اتاقم می رفتم به مادر گفتم:
- امروز به دبی می روم ولی ساعت پرواز مشخص نیست برای همین باید چمدانم را زودتر آماده کنم.
برای انتخاب لباس مردد بودم چون نمی دانستم شیخ چطور مردی ا ست، آخر تصمیم گرفتم یکی دو دست لباس رسمی هم به وسایلم اضافه کنم و هنوز مشغول بودم که مادر با بلیطی وارد شد، وقتی ساعت حرکت را دیدم با عجله کارهایم را انجام دادم و بعد از خوردن ناهار و کمی بازی با میلاد به سوی فرودگاه آمدم، چون ساعت پرواز چهار بعدازظهر بود. در حالیکه از فرودگاه دبی بیرون می آمدم نمی دانستم کسی را که به دنبالم می آید چطور چیدا کنم و در همان حال فکر کردم حتی نپرسیدم در کدام هتی برایم جا رزرو کرده اند که آقای عبدالصادق را دیدم به سویم می آید، بعد از سلامو احوالپرسی مرا به طرف اتومبیل هدایت کرد.
در حالیکه به طرف هتل می رفتیم گفت:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#126
Posted: 2 Jun 2012 22:06
- خانم دکتر متاشفانه برنامه شیخ آنقدر زیاد بود که ملاقات شما به دو یا سه روز دیگر افتاده.
- پس چرا لامروز برایم بلیط تهیه کردید؟
- بعد از پرواز شما مشخص شد، البته برنامه خاصی پیش آمد که مجبور شدند تمام ملاقات های خود را لغو کنند ومن هم بهتر دیدم خودم شخصا برای عذر خواهی خدمت برسم و خاطر نشان کنم که در اولین فرصت سعی می کنم شما شیخ را ملاقات کنید، در ضمن به خاطر راحتی شما این اتومبیل و راننده از صبح در اختیار شماست تا بتوانیدراحت رفت و آمد کتید.
- آقای عبداصادق نمی شه من برگردم وقتی ساعت ملاقات مشخص شد دوباره بیام.
- متاسفانه خانم دکتر امکان ندارد، گفتم که یک برنامه خاص پیش آمده که ممکن است هر آن تمام شود و ملاقات زودتر انجام گیرد و چون روز و ساعت آن اصلا مشخص نیست صلاح نیست شما برگردید.
وقتی که به هتل رسیدم سعی کردم با مطالعه کمی خود را مشغول کنم و برای شام به رستوران همان هتل رفتم. در حالیکه به ملاقات شیخ و کار او فکر می کردم به رختخواب رفتم و صبح وقتی چشمانم را باز کردم با دیدن ساعت نه بلند شدم و دوشی گرفتم و لباس پوشیدم و برای صبحانه به رستوران رفتم و میزی را کنارپنجره انتخاب کردم و سفارش صبحانه دادم و همانطور که به بیرون نگاه می کردم و صبحانه می خوردم در فکر بودم امروز را چگونه بگذرانم که با صدای سلام شخصی برگشتم واز دیدن امید غافلگیر شدم، مدتی بدون اینکه بتوانم حرفی بزنم نگاهش کردم مثل چندسال پیش که با دیدنش زبانم بند می آمد همان حالت را داشتم. در حالیکه از این حالت عصبانی بودم سعی کردم نگاهم را از چشمانش یدزدن و بعد به زور لبخندی زدم و گفتم:
- تو اینجا چکار می کنی؟
خندید و گفت:
- جواب سلام مرا نمی دهی؟
همنوز جواب نداده بودم که بدون دعوت روی صندلی رو به رویم نشست و گفت:
- منهم هنوز صبحانه نخورده ام.
بعد سفارش صبحانه داد، به دقت نگاهش کردم و متوجه شدم کمی لاغر شده ولی هنوز آنقدر جذاب بود که باعث می شد در مقابلش احساس کمبود کنم. نگاهم را غافلگیر کرد و گفت:
- خیلی تغییر کرده ام؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- نه فقط کمی لاغر شده ای.
خندید و گفت:
- از دوری توئه.
و در حالیکه به صبحانه ام ناخنک می زد ادامه داد:
- ولی برعکس تو خیلی فرق کرده ای، وقتی از دور دیدمت ال به چشمهایم شک کردمو با خود گفتم واقعا این خانم شیک پوش و زیبا همان آفاق بدعنق است.
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
- ولی مثل اینکه اخلاقت هیچ عوض نشده؟
دوباره لبخندی زدو گفت:
- آفاق باور کن تقصیر خودته، تا تورا می بینم دوست دارم حرصت را در آورم.
بعد ادمه داد و گفت:
- تو اینجا چه کار می کنی، تنها هستی؟
- بله برای کار آمده ام.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- پیداست به آرزوهایت رسیده ای و توانستی آوازه ات را به اینجا هم بکشانی پس دلیلخوشبختیت این است.
- من احتیاجی به اینکه آوازه ام به اینجا برسد ندارم و دلیل خوشبختیم این است که مدتهاست تو را ندیده ام ولی مثل اینکه بدشانسیم شروع شده.
با صدای بلند خندیدو گفت:
- درست حدس زدی چون هوس کرده ام امروز را با تو بگذرانم و از حالا بگویم که باید تمام کارهای امروزت را لغو کنی.
در حالیکه سعی می کردم خونسرد باشم گفتم:
- ولی من دیگر از تو دستور نمی گیرم.
- اگر به عنوان پدر میلاد خواهش کنم چی؟
یکدفعه به یاد میلاد افتادم و گفتم:
- صبح با مادر تماس داشتم گفت پیش آنهاست، باهاش صحبت کردم حالش خوب بود.
در همان موقع صبحانه را آوردند، در حالیکه مشغول صبحانه خوردن شد گفت:
- امروز واقعا اشتهایم باز شده، می دانی به چی داشتم فکر می کردم؟
منتظر جواب من نماند و ادامه داد:
- فکر می کردم تو باعث شدی که اینطور احساس گرسنگی کنم پس وجود تو برایم اشتهاآور است، حیف شد که به راحتی از دستت دادم. از خودت بگو، کجا کار می کنی؟
با شیتنی که در نگاهش بود، خیره به چشمانم نگاه کرد و گفت:
- تونستی کسی را اسیر تورت کنی؟
- امید تو نمی خواهی از اینطور حرف زدن با من دست برداری؟
- دلم می خواهد ولی این زبان من وقتی تو را می بیندفقط اینجوری می چرخد، راستی برنامه امروزت چیست؟
- هیچ برنامه ای ندارم.
با خوشحال گفت:
- پس امروز را باید کامل با من باشی.
- تا باعث تفریح شما بشم، درسته؟
خندید و گفت:
آفاق من فقط دوست دارم کمی حرصت را درآورم، منظور بدی ندارم ولی تو که عادت داری امروز را هم تحمل کن حالا حاضری کمی قدم بزنیم؟
نمی دانم چرا بدون اراده قبول کردم و همراهش از هتل بیرون آمدم، بعد از اینکه مدتی را در سکوت راه رفتیم گفتم:
- شنیده ام برنامه ازدواجت بهم خورده.
- پس تو هم از من بی خبر نیستی؟
آهی کشید و گفت:
- من اصلا در ازدواج شاتس ندارم، او در آخرین لحظه برایم شرایطی گذاشت که نمی توانستم انجام دهم به همین دلیل همه چیز تمام شد.
- متاسفم شما دوتا خیلی مناسب هم بودید.
لبخندی زد و گفت:
- جدی می گویی ولی من خودم اینطوری فکر نمی کردم.
- اگه نظرت غیر از این بود پس چرا می خواستی با او ازدواج کنی؟
- دلایلی برای خودم داشتم.
- ولی من می دانم شرایط او چه بوده، واقعا متاسفم که تو به خاطر میلاد او را هم از دست دادی.
لبخند تلخی زد و گفت:
- من برعکس تو هیچ وقت از داشتن میلاد متاسف نیستم.
- امید تو واقعا فکر می کنی از داشتنش متاسف هستم، در حالیکه او تمام وجود من است.
مدتی سکوت کرد و گفت:
- مدتهاست آنقدر اوضاعم بهم ریخته که به هیچ چیز نمی توانم درست فکر کنم، هیچ موقع فکر نمی کردم روزی خودم به مهره های شطرنجم تبدیل شوم و چنین زندگیمبازیچه روزگارشود. چقدر به خود اطمینان داشتم اما وقتی به خود آمدم که دیگر دیر شدهبود، خیلی مبارزه کردم که به امید سابق تبدیل شوم ولی همین مبارزه شانس خوشبختیم را کمتر کرد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#127
Posted: 2 Jun 2012 22:07
- مدتهاست آنقدر اوضاعم بهم ریخته که به هیچ چیز نمی توانم درست فکر کنم، هیچ موقع فکر نمی کردم روزی خودم به مهره های شطرنجم تبدیل شوم و چنین زندگیمبازیچه روزگارشود. چقدر به خود اطمینان داشتم اما وقتی به خود آمدم که دیگر دیر شدهبود، خیلی مبارزه کردم که به امید سابق تبدیل شوم ولی همین مبارزه شانس خوشبختیم را کمتر کرد.
متوجه حرفهایش نمی شدم، با سردر گمی نگاهش کردم و گفتم:
- از چی حرف می زنی؟
- آفاق امروز می خواهم برایت قصه ای را تعریف کنم، موافقی در یک مکان دنج بنیشینیم؟
در حالیکه هنوز به حرفهایش فکر می کردم که چه قصه ای را می خواهد تعریف کند، سرم را به عنوان قبول دعوتش تکان دادم و در کنارش به راه افتادم ولی نمی دانم چرا از حرفهایش غم غریبی حس می کردم ولحن صحبتش برایم جدید بود. وقتی گفت آفاق به خود آمدم و دیدم به صندلی اشاره می کند که روی آن بنشینم، وقتی نشستم خود را در فضایی سبز و خرم می دیدم، رو به رویم نشستم و سفارش قهوه داد و تا آوردن آن هر دو در سکوت در افکار خود غرق بودیم که بعد از مدتی گفت:
- بگذار از کسی برایت سخن بگویم که زندگی را به بازی گرفته بود و چنان سرخوش و مغرور پیش می رفت که حتی متوجه نشد مدتهاست دچار بازی زندگی شده.
- امید تو مرا می ترسانی، د.ست ندارم ادامه بدهی.
- ولی تو باید این فرصت را به من بدهی.
در حالیکه احساس بدی داشتم گفتم:
- نه هیچ بایدی وجود ندارد.
- آفاق نمی خواهی شکست خورده واقعی رو بشناسی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- نه نمی خواهم، خواهش می کنم.
- ولی باید بدانی به خاطر خودت به خاطر من، میلاد و در آخر علی. تو باید همه چیز را بدانی، باور کن برایم مشکل است ولی می دانم باید تو را از حقایقی آگاه کنم در غیر اینصورت همیشه خودم را سرزنش می کنم فقط مدت کمی را به من فرصت بده خواهش می کنم آفاق.
- ولی من می ترسم.
- منهم می ترسم ولی مجبورم که حرف بزنم و تو گوش کنی.
مدتی هر دو خیره به هم نگاه کردیم، برق و تمنای نگاهش مرا مسحور خود کرده بودودوباره حس می کردم که در آنها غرق می شوم، با عجز گفتم:
- امید زودتر تمامش کن چون دیگر تحملت را ندارم و می خواهم بروم.
- باشه عزیزم.
وقتی سکوتش را دیدم دوباره به چشمانش نگاه کردم و به نقطه ای دور خیره مادنه بود، در حالیکه برق اشک چشمانش را شفافتر کرده بود. احساس کردم حتی مرا در کنار خود فراموش کرده، بدون آنکه نگاهش را از آن دورها بگیرد گفت:
- چقدر مغرور بودم سال ها بود که دنیا را به کام خود می دیدم، همیشه ودر هر جمعیتی دخترانی به سویم می آمدند که آرزوی خیلی از اطرافیانم بود ولی من فقط مدت کوتاهی تحملشان را داشتم و زود دلزده می شدم خودم هم نمی دانستم به دنبال چه هستم.آفاق تو اولین وآخرین عشقم هستی و این عشق شاید از روزی بوجود آمد که آن برنامه بازی شطرنج را برایم ریختی، وقتی از منزل ما رفتی تا چند روز آواره بودم و در این چند روز از اوج تحسین و عشق خود را به اوج نفرت رساندم. نمی دانم بتوانم برایت درست توضیح دهم یا نه، آن شب وقتی به یاد می آوردم که تو چه زیرکانه خودت را به خنگی زدی حیران می شدم. تو در آن شب فقط شطرنج بازی نکردی نقشی را بازی کردی که مرا تکان داد و من همان موقع قدرت تو را فهمیدم و دانستم در مقابل تو کوچکم، منی که همیشه مورد توجه بودم وهمین توجه مرا زود دلزده می کرد در مقابل یک دختر کاملا معمولی خود را چنان کوچک و حقیر دیدم که در همان شب ارزوی داشتنت را در سر پروراندم. از وقتی که بچه بودم همیشه عادت داشتم کمال را بخواهم و کمال را در تو دیدم و همان موقع دانستم که اگر بتوانم همسری مثل تو داشته باشم کامل هستم وشب را با رویای تو به صبح رساندم و با طلوع خورشید کم کم منهم بهخود آمدم، در حقیقت یاد نگاه نفرت بار تو مرا به خود آورد و آنموقع فهمیدم که با آن همه امتیاز وقتی آن کششی که تو را جلب کند ندارم پس هیچی نیستم اما بعد غرور
چنان سر خوش و مغرور پیش میرفت که حتی متوجه نشد مدتهاست دچار بازی زندگی شده.
_امید مرا میترسانی ، دوست ندارم ادامه بدی.؟
_ولی تو باید این فرصت رو به من بدی؟
در حالیکه احساس بدی داشتم گفتم:
_نه هیچ بایدی وجود ندارد.
_آفاق نمیخواهی شکست خورده واقعی رو بشناسی ؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
_نه نمیخواهم ، خواهش میکنم .
_ولی باید بدانی آنهم به خاطر خودت ، به خاطر میلاد و در آخر علی، تو باید همه چیز را بدانی ، باور کن برایم مشکل است ولی میدانم باید تو را از حقایقی آگاه کنم در غیر اینصورت همیشه خودم را سرزنش میکنم فقط مدت کمی را به من فرصت بده خواهشمیکنم آفاق.
_ولی من میترسم.
_من هم میترسم ولی مجبورم که حرف بزنم و تو گوش کنی.
مدتی هر دو به هم خیره نگاه کردیم برق و تمنا نگاهش مرا محصور خود کرده بود ودوباره حس میکردم که در آنها غرق میشوم ، با عجز گفتم:
_امید زودتر تمامش کن ، چون دیگر تحملت را ندارم میخواهم بروم.
_باشه عزیزم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#128
Posted: 2 Jun 2012 22:08
وقتی سکوتش را دیدم دوباره به چشمانش نگاه کردم به نقطهای دور خیره مانده بود ، در حالیکه برق اشک چشمانش را شفاف تر کرده بود ، احساس کردم حتی مرا در کنار خود فراموش کرده ، بدون آنکه نگاهش را از آن دورها بگیرد گفت :
_چقدر مغرور بودم سالها بود که دنیا را به کام خود میدیدم ، همیشه و در هر جمعی دخترانی به سویم میآمدند که آرزوی خیلی از اطرافیانم بود ولی من فقط مدت کوتاهی تحملشان را داشتم و زود دلزده میشدم . خودم هم نمیدانستم به دنبال چه هستم . آفاق تو اولین و آخرین عشقم هستی و این عشق شاید از روزی به وجود آمد که آن برنامه بازی شطرنج را برایم ریختی. وقتی از منزل ما رفتی تا چند روز آواره بودم و در این چند روز از اوج تحسین و عشق خود را به اوج نفرت رساندم. نمیدانم بتوانم برائت توضیح بدهمیا نه ، آن شب وقتی به یاد میآوردم که تو چه زیرکانه خودت رو به خنگی زدی حیران میشدم .. تو در آن شب فقط شطرنج بازی نکردی بلکه نقشی را بازی کردی که مرا تکان داد و من همان موقع قدرت تو تا فهمیدم و دانستم در مقابل تو کوچکم ، منی که همیشه مورد توجه بودم و همین توجه مرا زود دلزده میکرد ، در مقابل یک دختر کاملا معمولی خود را چنان کوچک و حقیر میدیدم که در همان شب آرزوی داشتنت را در سر میپروراندم. از وقتی که بچه بودم همیشه عادت داشتم کمال را بخواهم و کمال را در تو دیدم و همان موقع دانستم که اگر بتوانم همسری مثل تو داشته باشم کامل هستم و شب را با رویای تو به صبح رساندم و با طلوع خورشید کم کم منهم به خودم آمدم ، در حقیقت یاد نگاه نفرت بار تو مرا به خود آورد و ان موقع فهمیدم که با آن همه امتیاز وقتی آن کششی که تو را جلب کند ندارم پس هیچی نستم اما بعد غرور جوانی به کمکم آمد و فهمیدم که باید با سر خوردگی خود بجنگم و قدرتم را هم به تو و هم به خودم نشان دهم، در عرض چند روز آن شعله عشق را به شعله خشم و نفرت تبدیل کردم ، نمیدانم به یاد داری یا نه روزی که به محل کارت آمدم وگفتم امروز را میخواهم با تو به عنوان دو دوست به شب برسانم و موقع غروب آفتاب وقتی به قله کوه رفتیم به تو گفتم من هم قلبم شکسته چون آن چیزی را که معشوقم میخواست را نداشتم آن موقع منظورم تو بودی .زمانی رسید که همه همسالانم ازدواج کرده بودند ولی من هنوز سر در گم بودم تا بنابر پیشنهاد پدر خودرا مجبور به ازدواج با تو دیدم و از اینکه بعد از سالها سر انجام ازدواجم چنین شده بود عصبانی بودم ، وقتی این عصبانیت به اوج میرسید که به یاد میآوردم تو بارها و بارها نفرتت را فریاد زده بودی. خودم هم نمیدانستم گرفتار چه بازی از روزگار شدهام و دیدی که با بدترین لحن موضوع را به تو گفتم و بعد هم مراسم عقد مان را که به یاد داری ، مرتب با خود فکر میکردم چرا تو ؟ این همه خواهان داشتم که مرا دوست داشتند ولی چرا باید با تو کنار سفره عقد بنشینم که چنین از من نفرت داری و حتی در آن زمان آنقدر از تو متنفر بودم که دیگر تو را درشان خود نمیدیدم ، ولی آفاق عزیزم وقتی تو را در مجلس عقد چنان مظلوم و مات زده و خرد شده دیدم چیزی در قلبم تکان خورد و با خود گفتم امید چه کردی چنین دختر مغروری که حاضر به گذشت از هر چیز بودبه جز غرورش اینطور غرورش را خرد کرد.
آفاق آن حالتت هرگز فراموشم نشد و همان روز فهمیدم که هیچ موقع تحمل شکستآن چشمان معصوم را ندارم و جدال دوباره من با خودم از آن لحظه شروع شد چون از یک طرف میخواستم قدرتم را به تو نشان دهم و از طرف دیگر با قلب خود در جدال بودم و ساعتهای بدی را گذراندم ، وقتی خواستم ما را تنها بگذارند فقط میدانستم که باید روح و زندگی را به این چشمهای معصوم برگردانم ولی هر کاری کردم تو گیج تر از آن بودی که چیزی بفهمی و در آخر در اوج ناامیدی حرفهای زیبایی در کنار گوشت زمزمه کردم و در آخر با تمنا از تو خواستم که به خود آیی و چون از آن حالت در آمدی ، خوشحال بودم و چقدر سعی کردم که دوباره احساساتی نشم. از این احساس جدید وحشتکرده بودم و سعی میکردم از این فکر که تو مرا به سوی خود کشاندی فرار کنم وهمانطور که دیدی در اولین فرصت جلوی چشمان تو به سوی دختر زیبایی رفتم ولی همیشه تو باهوش تر از آن بودی که بتوانم به راحتی تو را مغلوب کنم ، وقتی تو را در کنار آرشام دیدم و نگاه شیفته او را که به تو مینگریست دیگر ندانستم چه کنم . از همان موقع یک احساس مالکیت مطلق نسبت به تو پیدا کردم و چقر گیج و پریشانبودم چون این حس مالکیت با سالها قبل فرق داشت ، اگر قبلا برای زندگیت تصمیممیگرفتم برای ارضای خود خواهی و غرورم بود ولی از آن زمان به بعد حس مالکیتم برای ارضای روح تشنهام بود.
مدتی را به راحتی به عنوان هم خانه با هم زندگی کردیم ، مدتی که باعث شده بود با همخانه بودنت با شوق بیشتری به خانه روی آورم تا اینکه گزارش دادند باز کاری در خارج از ایران به تو پیشنهاد شده ، خوب میدانی که من همیشه از زندگی تو با خبر بودم و میدانستم قبل از ازدواجمان خواستگاری از دوبی داشتی که حتی برای ردّ کردنش برنامه داشتم اما وقتی ازدواج خودمان پیش آمد خود به خود آن مساله منتفی شد ، وقتی که فکر کردم این رفت و آمد دوباره ممکنه باعث پیدا شدن کسی شود چون هیچ اطمینانی به ادامه زندگیمان نداشتم ترسیدام و آخر مجبور شدم تو را از رفتم باز دارم. وقتی تو را به شمال بردم چقدر دوست داشتم این سفر ماه عسل مان میبود ولی چهره دمغ و عصبانی تو را که میدیدم جرات نزدیک شدن به تو را نداشتم ولی بعد از چند روز از در آشتی در آمدی بدون اراده هر چه میتوانستم به تو محبت میکردم . شبها بارها به در اتاقت آمدم ، وجودت مرا به خود میخواند ولی همین که میخواستم وارد اتاقت شوم یاد برق نگاه نفرت بارت مرا باز میداشت و از فکر اینکه مرا از خود برانی دوباره بر میگشتم . آن چند روز از اینکه در کنارم بودی لذت میبردم ولی حس میکردم لحظه به لحظه بی قرار تر میشوم ، البته تو با تلافیت اول مرا بسیار عصبانی کردی چون سالها منتظر این موقعیت بودم ولی وقتی آن شب در خلوت خود بعد از اینکه آتش خشمم کاهش پیدا کرد به نقشه ات فکر فکر کردم ، اول خندیدم چون مرا در بد منگنهای گذاشته بودی و بعد زیرکی ات را تحسین کردم ولی دیگر نتوانستم آن شب فکر تو را از سر به در کنم. تو را میخواستم آفاق ، با تمام وجود میخواستمت و این خواستن ریشه در سالهای قبل داشت که مرا وادار کرد بدون اراده به طرفت بیایم و حتی خودم هم ندانستم که این عشق است که مرا به سویت میکشاند. آن چند ماه آرامش حقیقیم را در پشت نقاب لجبازی پنهان کردم نه تنها برای تو حتی برای خودم و بعد هم به خاطر بارداری تو دیگر دستاویزی نداشتم که تو را حس کنم و باور کنم که متعلق به من هستی ، بی قرارت بودم و از یاد آوری اینکه خود را به کسی تحمیل کردهام که از من نفرت دارد بیشتر باعث رنجم بودی برای همین به دنبال راهی بودم از این جهنم که برایم ساخته بودی نجات پیدا کنم غافل از اینکه نمیدانستم آنقدر در وجودم رخنه کردهای که دیگر شخصی به نام امید که همیشه مستقل و آزاد بود وجود ندارد چون چنان روحم در وجودت حل شده بود که هر چه بیشتر دست و پا میزدم مانند باتلاق مرا بیشتر در خود حل میکرد، زیبا میدانست تو را دوست دارم و اول به نیت کمک به طرفم آمد و با کمک او و استادش بالاخره توانستم دست از جدال با خود بردارم و با طوفان عشقت کنار بیایم و دانستم که نمیتوانم از خود فرار کنم ولی اشتباه من قبول پیشنهاد زیبا بود که حسادتهای زنانه را تنها راه نجات من میدانست ، به خاطر همین قبول کردم که با او این نقش را بازی کنم. آفاق عزیزم ، من هیچ موقع زیبا را دوست نداشتم و آن هم یک بازی بود ولی ایندفعه فرق داشت چون این بازی را برای آزارت نمیخواستم بلکه میخواستم تو را به طرف خود بکشم و تو از حقی که نسبت به همسر و فرزندتداشتی دفاع کنی و همین عامل باعث میشود که به سویم بیایی ولی اشتباه کردم و ندانستم تو با همه فرق داری چون همیشه غرورت بالاترین ارزش برائت بود و همین اشتباه باعث که زودتر تو را از دست دهم البته همان زمان که با زیبا نقش بازی میکردمرامین را هم قاطی این بازی کردم چون میخواستم از طریق او بفهمم که در این مدت توانستهام نظرت را جلب کنم یا نه ، ولی باز تحمل نکردم و در جلسه دوم رامین را منع کردم که تو را ببیند چون در چشمان او وقتی از تو حرف میزد برق تحسین را دیده بودم . عزیزم نمیدانستم چه سر نوشتی دارم ولی در سرازیری بدی گرفتار شده بودم وآخر حتی نتوانستم با دستاویز میلاد ، تو را برای خود نگاه دارم. آخرین اشتباه من آن شب بعد از دیدن تو و نیما و اطلاع از قرار کوه رفتنتان بود که مرا عصبانی کرد چون وقتی فکر میکردم برای تو حتی در حد و اندازه نیما نیستم خودم را یک شکست خورده واقعی میدانستم و همین خشم باعث شد که آن دروغ را بگویم و حرف نامزدی خود و زیبا را پیش بکشم. کاش میدانستم که بهم خوردن حالت به خاطر شنیدن این خبر است نه علاقه ات به نیما ولی هنوز سر نوشت میخواست بازیم دهد و این شد که تو را از دست دادم ، مسخره تر اینکه در این میان زیبا عاشقم شده بود ولی آخر توانستم او را قانع کنم دیگر قلبی ندارم که حتی گوشهٔای از آن را به او اختصاص دهم و این ناامیدی زیبا از من باعث شد که آخرین حقایق را از زبان رامین بشنوم. آفاق واقعا بازیگر قابلی هستی چون در این چند سال به غیر از نفرت از تو چیزی ندیدم و آن شب وقتی تو را در حال ترک خانه دیدم بدون اینکه دیگر بتوانم مانع رفتنت بشوم تا صبح به حال روزگار خود اشک ریختم و با خود عهد کردم تو را آزاد به گذارم چون دوستت داشتم و میخواستم خوشبخت زندگی کنی ، تا روز جمعه که رامین پیشم آمد و گفت :
_
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#129
Posted: 2 Jun 2012 22:08
_با خود عهد کرده بودم که همیشه یک پزشک راز نگاه دار باشم ولی دیگر نمیتوانم ، با اینکه تو مرا مأمور کرده بودی از احساس آفاق به تو بگویم ولی وقتی او را ملاقات کردم و چشمان معصوم او را دیدم با خود فکر کردم چطور امید توانسته با زندگی این دختر معصوم چنین بازی کند و به خاطر همین هم هیچ وقت نخواستم که راز او را برائت بر ملا کنم.
ولی انگار روزی رامین زیبا را در مجلسی میبیند که به طور اتفاقی صحبت از من میشود و زیبا چون میدانست من پیش او میروم از علاقهام به تو گفته بود البته رامین اول سعی میکند تو را ببیند و بالاخره بعد از چند روز میتواند تو را در پارک غافلگیر کند ، وقتی فهمید که هنوز تو هم همان احساس گذشته را به من داری بعد از دیدن تو به دیدنم آمد و همه حقایق را گفت .نمی دانی آفاق آن موقع چه احساسی داشتم ، هم متعجب بودم و هم خوشحال طوریکه دوباره با اشک از رامین خواستم حقیقت را بگوید بالاخره زمانی که مطمئن شدم واقعا آنچه رامین میگوید حقیقت است به تقلا افتادم و به دنبالت به اینجا آمدم چون میخواستم قبل از هر تصمیمی بدانی من هم تو را عاشقانه دوست دارم .
در حالی که دیگر نمیتوانستم جلوی اشکهای خودم را بگیرم گفتم :
_این هم یک بازی است ، حالا که فهمیدهای میخواهم با علی ازدواج کنم باز به سویم آمدی ولی من دیگر آن آفاق قبل نیستم که به راحتی مثل مهرههای شطرنجت به هر صورتی که بخواهی بازیم دهی . نه امید اگر سالها به حرفهایت ادامه دهی بازآنها را باور نمیکنم چون دیگر بازی ات تکراری شده.
در همان حال بلند شدم و اشکهایم را پاک کردم و گفتم :
_اگر به خواهی دوباره علی را هم از من بگیری کاری میکنم که تا آخر عمر از عذاب وجدان راحت نباشی .
از آنجا دور شدم و وقتی به خیابان رسیدم تاکسی گرفتم و آدرس هتل را دادم در حالی که سعی میکردم آن چشمان سبز بارانی را به یاد نیاورم . ولی سراسر ذهنم پر از صدای او بود ، از راننده تاکسی خواستم صدای پخش اتومبیلش را زیاد کند ولی فایدهای نداشت برای اینکه بتوانم ذهنم را از صدایش خالی کنم دائماً با خودم میگفتمهمه حرفهایش دروغ است، عشقش دروغ است , همه چیز دروغ است که با تکانهای دست راننده تاکسی به خود آمدم که با نگرانی حالم را میپرسید . سعی کردم خودم را آرام نشان دهم و از او خواستم مرا زودتر به هتل برساند ، وقتی به هتل رسیدم مقداری پول به او دادم و به سوی اتاقم دویدم و از ترس در اتاقم را قفل کردم و ساعتی را راه رفتم ولی نمیتوانستم امید و حرفهایش را فراموش کنم حتی ورقی برداشتم و روی آن بزرگ نوشتم این یک بازی جدید است و به دیوار رو به روی تخت چسباندم و آنقدر به آننگاه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد . وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود ولی حوصله اینکه از روی تخت بلند شوم را نداشتم ، کلافه و پریشان از داخل کیفم یک بسته قرص خواب آور بیرون آوردم و دو تا خوردم و دوباره دراز کشیدم و نوشته روی ورقه را نگاه کردم و بعد به امید و بازیهای مختلفش اندیشیدم ولی وقتی یادم آمد که او از احساسم نسبت به خود آگاه شده و میخواهد به وسیله آن مرا آزار دهد اشکهایم جاری شد ، آنقدر اشک ریختم که دیگر رمقی برایم نماند و دوباره به خواب رفتم. نمیدانم چقدر خوابیدم ولی وقتی چشم باز کردم متوجه شدم که روز شده و آفتاب وسط آسمان است ولی نه دوست داشتم و نه حس که بلند شوم ، از اینکه باز در بیداری دوباره حرفهای امید در ذهنم جولان میداد خشمگین بودم . به زور از جا بلند شدم و لیوانی آب برای خودم ریختم و دوباره دو قرص خواب آور خوردم و دراز کشیدم که به یاد رامین افتادم و با خود گفتم چطور حاضر شد مرا چنین لؤ دهد او که از همه چیز خبر داشت و میدانست اگرامید این احساسم با خبر شود چه به روزم میآورد. بعد با وحشت فکر کردم بله حتما این یک بازی جدید است و نباید هیچ فکری به غیر از آن بکنم ، دوباره ندانستم چطور به خواب رفتم ولی اینبار که چشمهایم را باز کردم خودم را را در اتاقم توی هتل ندیدم و با سر در گمی به اطراف نگاه کردم و با خود فکر کردم کجا هستم که در همان وقت خانمی سفید پوش به کنارم آمد و لبخندی به رویم زد و حالم را پرسید اما هر چه کردمقدرت جوابگویی نداشتم و فقط نگاهش کردم . بعد از اینکه سرم دستم را عوض کرد و بیرون رفت کم کم حس کردم که پلک هایم سنگین میشود و دوباره به خواب رفتم ، زمانیکه چشمانم را باز کردم آقای عبد الصادق را همراه آقایی که بعد فهیدم پزشک است بالای سر خود دیدم.
آقای عبد الصادق تا دید چشمانم باز شده به رویم لبخند زد و گفت:
_خدا را شکر خانم دکتر ، نمیدانید چقدر ترسیدام وقتی فهمیدم که شما دو روز از اتاقتان بیرون نیامده اید و هر کس هم به در اتاقتان آماده در را باز نکرده اید ، پیش مدیر هتل رفتم و وقتی جریان را گفتم فوری دستور داد در اتاق را باز کنند و ما شما را دیدیم بی هوش روی تختتان بودید و به سرعت شما را رساندیم بیمارستان و الان بیست و چهار ساعت است که اینجا هستید.
احساس ضعف شدیدی داشتم و به زحمت توانستم بگویم آقای عبد الصادق میخواهم به ایران برگردم.
سرش را تکان داد و گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#130
Posted: 2 Jun 2012 22:10
شطرنج عشق
_به محض اینکه حالتان خوب شد برایتان بلیط تهیه می کنم فقط سعی کنید زودتر خوب شوید.
همان موقع پرستار آمد و سوزن سرم را از دستم در آورد و بعد از چند لحظه مقداری سوپ آوردند که با کمک پرستار خوردم و بعد از خوردن قرصی دوباره به خواب رفتم و وقتی چشمانم را باز کردم که هوا روشن شده بود ، از جای خود بلند شدم و با این که هنوز کمی احساس ضعف داشتم دست و صورتم را شستم. پرستار خندان همراه صبحانه وارد اتاق شد و مرا که سرپا دید گفت :
_خوشحالم که حالتان خوب شده.
_کی مرخص میشوم ؟
لبخندی زد و گفت :
_اول باید صبحانه تان را بخورید ، وقتی دکتر شما را ویزیت کرد به شما خواهد گفت.
ساعتی بعد دکتر وارد اتاق شد و حالم را پرسید و بعد از معاینه گفت :
_می توانید مرخص شوید.
با خوشحالی از روی تخت بلند شدم ولی لباسی در کمد ندیدم و هنوز در فکر بودم کهچطور از بیمارستان خارج شوم که آقای عبد الصادق با ساکی وارد شد و بعد از سلامگفت :
_خوشبختانه مرخص شده اید ، برایتان لباس آوردم.
زمانیکه از بیمارستان خارج شده و سوار اتومبیل شدیم پرسیدم :
_برایم بلیط تهیه کردید ؟
_بله فردا صبح میتوانید به سوی ایران پرواز کنید ولی ساعت چهار با شیخ قرار ملاقات دارید.
آن موقع بود که به یاد آوردم برای چه کاری به دبی آمدهام ، آقای عبد الصادق تا در اتاق مرا همراهی کرد و گفت که ساعت سه و نیم به دنبالم خواهد آمد تا به اتفاق هم به دیدن شیخ برویم و از آنجا رفت.وقتی وارد اتاقم شدم روی تخت دراز کشدم و فکر کردم کاش همین امشب به ایران میرفتم، احساس میکردم درون قفس هستم و برای اینکه به خودم اجازه فکر کردن ندهم با جمع کردن لباسهایم خودم را مشغول کردم و کت و دامن شیری رنگ خوش دوختی را انتخاب نمودم و بعد از حمّام کردن سفارش نهار دادم و تا ساعت سه و نیم موهایم را سشوار کشیدم و کمی آرایش کردم تا صورتم از آن رنگ پریدگی در آید و لباسم را پوشیدم و به لابی هتل رفتم که آقای عبد الصادق را منتظر خود دیدم ، بعد از احوالپرسی با هم از هتل خارج شدیم ، سوار اتومبیل که شدیم و حرکت کردیم احساس دلشوره کردم چون نمیدانستم حالا با چه شخصی روبرو میشوم ، از آقای عبد الصادق پرسیدم:
_می توانید کمی از شیخ برایم بگویید راستش از اینکه نمیدانم با چه طور آدمی برخورد میکنم کمی نگران هستم.
لبخندی زد و گفت :
_اصلاً نگران نباشید ، شیخ انسانی است بسیار محترم و مهربان.
بقیه راه را در سکوت پیمودیم ، وقتی اتومبیل در مقابل منزل ویلایی ایستاد متوجه شدم که منزل بزرگ و زیبایی است . با هم وارد منزل شدیم و او مرا به اتاقی راهنمایی کرد ، درحالی که هنوز دلشوره داشتم در زدم و هنوز منتظر اجازه ورود بودم که آقای عبد الصادق گفت :
_بفرمائید خانم دکتر . منتظرتان هستند،
وقتی وارد شدم اتاق کار بزرگی دیدم که دکور زیبایی داشت و همانطور که به اطراف نگاه میکردم از دیدن امید شوکه شدم، سلام کرد و گفت :
_بفرمائید خانم دکتر.
هنوز به خود نیامده بودم و مات نگاهش میکردم که به سویم آمد وقتی نزدیکم رسید تازه توانستم حرکتی به خودم دهم ، میخواستم از اتاق خارج شوم که دستم را گرفت و با قدرت مرا به سوی مبلهایی که بالای اتاق بود کشاند و مجبورم کرد بنشینم و بعد با غضب نگاهم کرد و گفت :
_آفاق این آخرین دیدار ماست و از امروز دیگر مرا نخواهی دید و فقط یک یا دو ساعتی اینجا هستی و ما در رابطه با کار با هم صحبت میکنیم ، حرفهای آن روزم را فراموش کن و الان فقط مرا به عنوان یک شریک کاری ببین.
از حرفهایش هر لحظه بیشتر تعجب میکردم و بدون آنکه بتوانم کلامی بگویم همچنان نگاهش میکردم که گفت :
_بس کن منکه اسلحه به دست ندارم که اینطور نگاهم میکنی ، شاید روزگاری با هم برخوردهایی داشتیم ولی همه آنها همان چند روز پیش که باهات صحبت کردم تمام شد و تو امروز آخرین دیدار با من را انجام میدهی و فردا صبح به تهران میروی ومیتوانی یک زندگی جدید برای خودت برنامه ریزی کنی ، من فقط میخواهم راجع به شرکت با تو حرف بزنم.به زحمت فقط توانستم سرم را تکان دهم و آمادگی خود رااعلام کنم ، شروع به صحبت کرد و گفت :
_حالا بگذار از اول برائت بگویم یعنی از روزی که تو از مهریه ات گذاشتی و من مجبور شدم آن شرکت را واگذار کنم و در آن مدت آنقدر خوب کار کرده بودی که تقریبا سرمایه شرکت دو برابر شده بود ، وقتی کارهای واگذاری تمام شد پیش پدررفتم البته به زحمت توانستم او را قانع کنم که مرا ببیند چون هنوز بعد از مدتی که از رفتنت میگذشت پدر حاضر به دیدارم نشده بود ، فکر میکرد میخواهم درباره زیبا با او صحبت کنم ولی من در همان لحظه اول گفتم که دیگر حاضر به ازدواج با هیچ کس نیستم و فقط میخواهم راجع به شرکت و آفاق صحبت کنم . آنوقت بود که حاضر شد برگردد و نگاهم کند. بله بعد از رفتن تو کاملا از چشم پدر افتاده بودم که بعدا با خواهش و التماس به واسطه مادر توانستم او را ببینم ، وقتی به او گفتم شرکت را واگذار کردهام و سرمایه شرکت به دو برابر رسیده و خیال دارم به طریقی آن را در اختیار تو قرار دهم پدر به طرفم آمد و آنوقت بود که نگاهم به نگاهش افتاد ، اول به دقت نگاهم کرد و بعد گفت :
_آفاق احتیاجی به آن پولها ندارد ، میتوانی بروی با آن خوش بگذرانی .
با التماس گفتم:
_ولی پدر تو در باره من اشتباه میکنی.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن