انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 14 از 14:  « پیشین  1  2  3  ...  12  13  14

Love Chess | شطرنج عشق


مرد

 
_ولی پدر تو در باره من اشتباه میکنی.
بعد مجبور شدم یک مقداری از ماجرا را برایش بگویم و تازه آن موقع بود که پدر در آغوشم گرفت و با این کار نشان داد مرا بخشیده ، به او گفتم چون تو همیشه دوست داشتی شرکت بزرگی داشته باشی که هم در ایران کار کند و هم در خارج از ایران خیال دارم پس انداز خود را هم به آن اضافه کنم حتی خانهای را هم که تو ساخته بودی به دوستم فروختم و پولش را به آن اضافه کردم. پدر مقدار پول جمع شده را پرسید و در کمال ناباوریم به همان مقدار سرمایه چکی کشید و گفت :
_بهترین شرکت را برایش تأسیس کن ، اگر کم بود خودم دوباره اقدام میکنم.
این شد که فوری دست به کار شدم و اول به دبی آمدم ، وکیلی گرفتم که همان آقایعبد الصادق باشد و بعد با هم به دنبال کار تأسیس شرکت رفتیم و چون سرمایه خوبی در اختیار داشتم کارها سریع پیش رفت و توانستم تو را به این طریق مجبور به کار در شرکت خودت کنم ولی به آقای عبد الصادق گفتم باید مرتب به دیدنت بیاید و کاری کند که تو شک نکنی . در آنجا بود که امید ساکت شد و از طریق تلفن چای خواست و تا وقتی که چای بیاورند در سکوت از پنجره به بیرون نگاه میکرد ، وقتی که چایش را خورد آهی کشید و گفت :
_اما بقیه کارها ، از آنجا که میدانستم خانم دکتر به محض اینکه بفهمد این شرکت بهوسیله چه کسی تاسیس شده غیر ممکن است که حاضر به ادامه کار شود ، در این چند روز که شما مشغول مصرف قرصهای خواب آور بودید تا حرفهای وحشتناک مرا فراموش کنید ، من کلّ شرکت را به نام میلاد کردم ، در ضمن تو را هم سرپرست میلاد کردم که میتوانی از این به بعد از او نگهداری کنی . البته میتوانستم کاری کنم که مثل سابق شرکت به کارش ادامه دهد ولی چون قصد دارم تا یک ماه دیگر از ایران خارج شوم و دیگر هرگز برنگردم بهتر دانستم که تکلیف شرکت زودتر مشخصگردد ، این ارثیهای است که از من به پسرم تعلق میگرد و نمیخواهم در مقابل میلاد اسمی از من برده شود البته در وکالت نامه قید کردهام که تو میتوانی حتی اسم فامیل میلاد را تغییر دهی پس دوست دارم بعد از ازدواجت با علی ، میلاد به اسم فامیلاو در آید و از این به بعد او را پدر خود بداند چون اینطوری به نفع اوست و دچار دوگانگی نمیشود و چون به تو اطمینان دارم مطمئن هستم که علی میتواند پدر خوبیبرای میلاد باشد در غیر این صورت او را انتخاب نمیکردی.
بلند شد و از طریق تلفن گفت که راننده آماده باشد و بعد به سویم برگشت و گفت :
_خب خانم دکتر میتوانید تشریف ببرید ولی قبل از رفتن میخواستم دوباره خاطر نشان کنمکه میتوانی از این لحظه به بعد بدون سایه شوم من زندگی خوشی را آغاز کنی و امیدوارم روزی که واقعا احساس خوشبختی کردی مرا از اعماق قلبت ببخشی که این چند سال با دیوانه بازیهای خود تو را آزار دادم.
به سوی در اتاق رفت و آن را باز کرد و من همچنان مسخ شده از روی مبل بلند شدم ، در حالیکه هنوز نتوانسته بودم کلامی حرف بزنم.
امید گفت :
_تمام مدارک آماده است و از طرف من امضأ شده که آقای عبد الصادق آنها را به رو تحویل میدهد فقط یک انتظار از تو دارم اگر صاحب فرزندی شدی مثل قبل میلاد را دوست داشته باشی و خواهش میکنم سعی کن فراموش کنی من پدر میلاد بودهام چون ممکن است نفرتت از من باعث شود که دیدگاهت نسبت به او تغییر کند ، خدا بههمراهت. در را پشت سرم بست آقای عبد الصادق به طرفم آمد و پاکت بزرگی را به دستم داد و تا هتل مرا همراهی کرد ، مقابل هتل پیاده شدم گفت :
_خانم دکتر ، همین جا از شما خداحافظی میکنم و امیدوارم مرا ببخشید ، فردا ساعت هفتصبح راننده منتظرتونه که شما را به پرواز ساعت هشت و نیم برساند.
درحالی که پیاده میشدم از او تشکر کردم و به سوی هتل رفتم ، وارد اتاق شدم و خودمرا به روی تخت انداختم . و در حالیکه هنوز از شوک حرفهای امید بیرون نیامده بودم سعی کردم با رها کردن اشکهایم غمی را که به سنگینی کوهی بروی قلبم فشار میآورد و راه تنفسم را سخت کرده بود از دل بیرون کنم.آنقدر گریستم که خوابم برد و صبح با صدای در از خواب بیدار شدم و فکر کردم کجا هستم و چه کسی در میزند ، پشت در رفتم و گفتم بله که صدای شخصی را شنیدم گفت :
_خانم به من سپرده بودند که در این ساعت شما را بیدار کنم تا به پروازتان برسید.
تشکر کردم و با نگاهی به ساعت زود دست و صورتم را شستم و لباسهایی را که دیروز برای دیدار امید به تن کرده بودم عوض کردم و لباس سادهای پوشیدم و چمدانم را بستم و از اتاق خارج شدم ، راننده آقای عبد الصادق را منتظر خود دیدم و بعد از سلام و احوالپرسی سوار اتومبیل شدم و در سکوت به سوی فرودگاه رفتیم، همچنان که به اطراف خود نگاه میکردم با خود گفتم مثل اینکه ذهنم یخ زده بعد آهی کشیدمو فکر کردم بهتر چون اصلاً گنجایش اتفاقهای این چند روزه را نداشت . اتومبیل که از حرکت ایستاد خودم را مقابل فرودگاه دیدم ، پیاده شدم .راننده آقای عبد الصادق چمدان دیگری را از اتومبیل در آورد و به من داد و گفت :
_آقای دکتر محمودی این را همراه با این پاکت نامه داد که به شما بدهم.
زمانی که درون هواپیما نشستم ، چشمم به پاکت افتاد که همچنان آن را در دست داشتم ، درش را باز کردم و خط امید را شناختم که نوشته بود :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
_آفاق جان چون میدانستم وقتی برسی میلاد منتظرت است و تو نتوانستی برای او هدیهای بگیری من اینکار را انجام دادم شاید کمی زیاده روی کرده باشم ولی دوست داشتم هر چه که به فکرم میرسید برای او بگیرم چون اینها همه آخرین هدایای من به پسرم است ، البته نمیخواهم به او بگویی که از طرف من است ، در چمدان جعبه کوچکیطلایی است که یک زنجیر و پلاک به اسم اوست ، دوست دارم اگر خودت صلاح دانستی وقتی کمی بزرگتر شد برگردنش آویزان کنی که یک طرف آن نام الله برای حفاظت از اوست و طرف دیگر نام خودش است این یادگاری از طرف من باشد و شاید روزی در آیندهای دور او را دیدم و از طریق همین گردن اویز متوجه شدم که او پسرم است. همچنین هر دو شما را به خدا میسپارم و امیدوارم از این به بعد بتوانی در آرامش به آن خوشبختی که مستحقش هستی برسی.
با خواندن نامه امید باز در قلبم احساس درد کردم و کمی آب خواستم ، مهماندار که متوجه شد حالم خوب نیست و از نظر تنفسی مشکل دارم فوری کیسه اکسیژن را مقابل بینی و دهانم قرار داد از هوای خنک و سرد آن شعلههای گداخته وجودم سرد شد و ابر چشمانم باریدن گرفت و خود را از قفس چشمانم آزاد کرد ، آرزو کردم در همان لحظه روح عاشقم فارغ از جسمم ، طعم رهایی از این عشق را بچشد.
وقتی به منزل رسیدم ، دستهایم را برای در آغوش کشیدن میلاد که با دیدنم به سویم میدوید باز کردم و او را با تمام وجود در آغوش گرفتم و در همان حال گفتم:
_میلاد جان ، میدونی تو دارای زیباترین چشمهای دنیا هستی که برایم باقی مانده.
وقتی چمدان حاوی هدایایش را در اختیارش نهادم و او با شوق و ذوق مشغول دیدن آنها شد ، با فریاد شوق زده خود گفت :
_مامان این همان آدم آهنی بزرگی است که پدر گفته بود برایم میخرد،
در همان حال که صورت مادر را میبوسیدم متوجه نگاه نگرانش شدم و فقط گفتم :
_مادر خسته هستم .
و بعد به سوی اتاقم شتافتم ، وقتی وارد اتاقم شدم لباسهایم را عوض کردم و به طرف کمد رفتم و دفترم را در آوردم و قلم برداشتم ولی هرچه کردم نتوانستم وقایع پیش آماده را بنویسم نمیخواستم با مرور آن به یاد امید بیفتم چون باید او را فراموش میکردم دفتر را در جای خود نهادم و روی تخت دراز کشیدم ، با خود عهد کردم این چند روز را از خاطرم پاک کنم و به فردا فکر کنم ، بله فقط باید به آینده فکر میکردم و اجازه نمیدادم که حتی یکبار حرفهای امید را به خاطر بیاورم، در همان حال آنقدر به کارم فکر کردم تا پلکهایم سنگین شد و به خواب رفتم و با بوسهای کهبر گونهام نشست چشمانم را باز کردم و نگاهم در چشمان سبز جنگلی زیبایی غرق شد ، لبخندی زدم و میلاد را در آغوش کشیدم و با خود فکر کردم باید به خاطر داشته باشم که فقط همین یک جفت چشم برایم وجود دارد و نباید اجازه دهم که این چشمها مرا به گذشته ببرد.
با صدای میلاد به خود آمدم که گفت :
_چقدر میخوابی ، پدر بزرگ گفت صدات کنم تا شأم را با هم بخوریم.
بلند شدم و او را روی زمین نهادم و گفتم :
_خب کی زودتر به کنار پدر بزرگ میرسه.
میلاد خنده کنان و با شوق به طرف در دید و من به دنبالش رفتم وقتی کنار پدر رسید با شادی فریاد زد که من بردم، گونهاش را بوسیدم و به پدر سلام کردم و کنارش نشستم ، پدر از کارهایی که در این چند روز انجام دادم پرسید که به طور سر بسته گفتم :
_چون میخواستند شرکت را واگذار کنند قبول کردند با شرایطی به خودم واگذار کنند و قرار شد طی دو سال آینده بقیه پول را پرداخت کنم ، البته ترجیح دادم که شرکت به نام میلاد باشد ، در حقیقت از این به بعد سرمایه دار اصلی شرکت این کوچولو زیبایمن است.
پدر پرسید :
_اگر امید خواست او را پیش خود ببرد چه ؟
_نه پدر ، فکر نمیکنم قرارداد طوری تنظیم شده که تمام اینها پیش بینی شده.
پدر خندید و گفت :
_تبریک میگویم ، میدانی از شرکت قبلیت چقدر بزرگتر است ؟
_بله و از این به بعد باید کمکم کنی چون در شعبهای که خارج از ایران دارم احتیاج بهکسی دارم که مراتب به آن سر بزند.
_نه عزیزم دیگه از سن من گذشته ، بهتر است علی را به کمک بگیری .
آهی عمیق کشیدم ، در حالی که نمیدانستم چرا هر کاری میکنم باز این غمی که در دلم خیمه زده بود رهایم نمیکند.
پدر دستش را روی شانهام گذاشت و گفت :
_آفاق خیلی غمگین به نظر میرسی البته مادرت گفته از لحظهای که وارد شدی حال و روز عجیبی داشتی و خستگی را بهانه کردهای ، من حالا متوجه شدم که تو از موضوعی ناراحت هستی.
خندیدم و صورت پدر را بوسیدم و گفتم :
_نه پدر ، تازه خیلی هم خوشحالم چون صاحب شرکتی شدهام که سال هاست آرزویش را داشتم.
صدای مادر آمد که برای شأم ما را دعوت میکرد و من سعی کردم خود را شاد و خندان نشان دهم ، آنقدر الکی خندیده بودم که شب وقتی برای خوابیدن به اتاقم رفتم احساس خستگی میکردم ، روی تخت دراز کشیدم و در همان حال خدا را شکر کردم که موقعی که به خواب میروم دیگر نمیخواهد در حال جدال با فکر و خیال خود باشم. صبح وقتی وارد شرکت شدم با دید تازهای به همه چیز نگاه کرده و احساس میکردم که مسولیتم زیاد تر شده است . از صبح تا غروب خودم را چنان مشغول کار کردم که هیچ فکری نداشته باشم . وقتی به منزل رسیدم علی را مشغول بازی با میلاد دیدم ، علی او را روی تاب نشانده بود و هلش میداد ،صدای قهقهه خندهاش از دور به گوش میرسید. با دیدن این صحنه احساس غم غریبی کردم و حس کردم که هر لحظه بغض در گلویم بزرگتر میشود اما هرطوری که بود سعی کردم به این افکار اجازه جولان ندهم پس به سوی علی و میلاد رفتم ، علی که متوجه من شد به میلاد کمک کرد پیاده شود و بعد هر دو به سویم آمدند، در حالیکه به علی سلام میکردم صورت میلاد را بوسیدم و هر سه روی صندلیهای کنار استخر نشستیم ، علی با دقت نگاهم کرد و پرسید :
_چطوری ؟ خبرهای خوبی شنیدم و راستش اصلاً فکر نمیکردم اینطوری دمغ باشی ، بلکه فکر میکردم حالا به جای راه رفتن پرواز میکنی .
خندیدم و گفتم :
_همین طور است ولی یکم نگران هستم که نتوانم کارها را خوب پیش ببرم چون حالا همه مسئولیتها به عهده من است.
اخمی کرد و گفت :
_عجیبه ، تو که این جوری نبودی و همیشه کارهای بزرگ را دوست داشتی من فکر کنمبیشتر خسته هستی .
_شاید ، حالا تو از خودت بگو .
در حالیکه میلاد را روی پاهایش میگذاشت گفت :
_شاید ، حالا تو از خودت بگو .
در حالیکه میلاد را روی پاهایش میگذاشت گفت :
_یک ساعتی است که همراه آقا میلاد منتظر شما هستیم تا هر سه با هم بیرون برویم.اول میلاد را به پارک میبریم و بعد شأم را بیرون میخوریم ، چطوره؟
قبل از اینکه حرفی بزنم میلاد گفت :
_من برم کفشهایم را بپوشم.
با خوشحالی به طرف ساختمان دوید و من همانطور که دور شدنش را نگاه میکردم با خود گفتم اصلاً حوصله ندارم نمیدانم علی چطور فکرم
را خواند که گفت:
-آفاق اگر خیلی خسته هستی من و میلاد تنها می رویم.
سرم را تکان دادم و گفتم:
-نه اتفاقا خوبه چون چند وقتی است که با میلاد بیرون نرفته ام و می خواستم با تو هم صحبت کنم.
وقتی میلاد برگشت هر سه با هم به سوی پارکی رفتیم و میلاد که مشغول بازی شد، علی گفت: -می دونی آفاق در این مدت آنقدر تو را شناخته ام که فرق خسته و غمگین
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  ویرایش شده توسط: King05   
مرد

 
شطرنج عشق
بودنت را بدانم، تو از چیزی ناراحت هستی؟
کمی فکر کردم و پرسیدم:
-تو به من در کارها کمک می کنی، به جای مدیریت کارخانه می توانی مدیریت شرکترا به عهده بگیری راستش من فقط تا به حال کارهای اجرایی را انجام داده ام.
خندید وگفت: اگر مشکل تو اینه قبول.
لبخندی زدم و گفتم:
-ممنونم، حالا خیالم راحت شد. در ضمن می خواستم به پیشنهادت پاسخ بگویم، راستش جواب من مثبت است و دوست دارم هر چه زودتر با هم ازدواج کنیم چون می ترسم پشیمان شوی.
به رویش لبخند زدم که با تعجب پرسید:
-مطمئن هستی؟
-البته اگرمطمئن نبودم که این حرف را نمی زدم.
-ولی به نظر من اگر کمی دیگر فکر کنی بهتر است.
-پس حدسم درست بود پشیمان شده ای؟
لبخندی زد و گفت:
-راستش اگر می دانستم با این حالت جوابم را می دهی اصلا پیشنهاد نمی دادم، تو هیچ در آینه به خودت نگاه کردی؟ آنقدر غمگین و افسرده هستی که آدم فکر می کند به اجبار می خوای ازدواج کنی و خودت می دانی که من این را نمی خواهم.
-علی دلم می خواهد همیشه با هم صادق باشیم، اگر افسرده به نظر می رسم به خاطر این نیست که جواب مثبت به تو دادم بلکه موضوعی است که می خواهم به من فرصت بدهی تا بتوانم روزی درباره آن با تو صحبت کنم پس خواهش می کنم هر وقت مرا افسرده دیدی سوال نکن چون به رابطه من و تو ربطی ندارد.
از جای خود بلند شد و مدتی قدم زد و بعد به طرف میلاد رفت و با او بازی کرد، مدتی بعد هر دو به طرفم آمدند و علی ما را به رستوران برد و در تمام طول صرف شام خود را مشغول صحبت با میلاد کرد. وقتی به خانه برگشتیم گفت:
-آفاق، پدرم دو هفته ای به مسافرت رفته وقتی برگشت برای مراسم خواستگاری اقدام می کنیم موردی که ندارد؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
-نه.
وقتی میلاد را خواباندم دوباره خود به خود به سوی کمد رفتم و دفترم را در آوردم و قلم رابه دست گرفتم ولی فوری با وحشت آن را بستم و دستی به روی جلد سبزش کشیدم و به دو قلب آن نگاه کردم و دوباره آن را در کمد گذاشتم و با خود گفتم نمی توانم، هنوز قدرت ندارم به طرفت بیایم چون همیشه با تو صادق بودم و می ترسم از اینکه قلم به دست گیرم و مطالبی را بگویم که نمی خواهم باور کنم و در همان حال به خواب رفتم و بدین منوال در طول دو هفته ای که منتظر خواستگاری بودم خودم را با کار و رفتن به مهمانی و بازی با میلاد سرگرم کردم البته در این مدت چندین بار همراهعلی بیرون رفتیم ولی علی را بیشتر ساکت می دیدم، در صورتیکه قبلا او همیشه سخنگو بود و آنقدر شوخی می کرد و از مطالب تازه و جالب صحبت می کرد که گذشتزمان را احساس نمی کردم اما حالا از این حالت او گاهی نگران می شدم و با خود فکر می کردم دو هفته گذشته و علی آدمی نیست که اگر پشیمان شده باشد حقیقت راپنهان کند چون خیلی رک بود و هر موقع احساس می کرد کاری اشتباه است آن را بیان می کرد. امروز وقتی به طرف شرکت می رفتم فکر می کردم دو هفته گذشته و علی در چند روز آینده اقدام خواهد کرد، از خدا خواستم همه چیز به خیر و خوشی بگذرد. وقتی وارد اتاقم شدم متوجه علی شدم که در اتاق به انتظارم نشسته، با تعجب گفتم:
-علی جان، صبح اول وقت تو اینجا چکار می کنی؟
خندید و گفت:
-مرخصی گرفتم و آمده ام که تو را از شرکت بربایم تمام امروز رو با هم باشیم، چطوره؟
در حالیکه رو به رویش می نشستم گفتم:
-ولی علی، من خیلی کار دارم.
بلند شد گفت:
-کار بی کار امروز می خواهیم درباره آینده صحبت کنیم.
با هم از شرکت بیرون آمدیم و علی گفت:
-به نظرت جاده چالوس چطوره، هم وقت زیاد داریم و هم آنجا خوش منظره است.
سرم را تکان دادم و همان لحظه به یاد امید و پیشنهاد ازدواجش افتادم، پخش اتومبیلرا روشن نمودم و سعی کردم افکار او را از ذهنم دور کنم. علی از کارهایم پرسید و بعد از مدتی که من صحبت کردم او هم از کارهای خود گفت تا بالاخره در کنار منظره زیبایی، اتومبیل را پارک کرد و هر دو پیاده شدیم و با هم وسایلی را که به همراه آورده بود از اتومبیل بیرون آوردیم. وقتی پتویی پهن کرد و بساط چای و میوه را گذاشت هر دونشستیم و علی از خاطراتش گفت، از اینکه بعد از چند سال زندگی در خارج از وطن کم کم احساس کرده بود که دیگه توان ماندن ندارد و هر لحظه بیشتر دلش برای وطنش تنگ می شود. در ضمن از همسر قبلیش گفت که مدتی است ازدواج کرده و بعد گفت:
-حالا نوبت توست آفاق، می خواهم درباره امید صحبت کنی چون دوست دارم همه جیز را بدانم.
با التماس گفتم:
-نه علی نمی توانم، چرا به گذشته برگردیم و با مرور خاطرات این ساعات دلنشین را از بین ببریم باور کن در زندگی من و امید هیچ خاطرات خوشی نبوده و همش یک سری مسائلی بوده که از روی لج و لجبازی انجام می دادیم و خیلی موقعیت ها را به واسطه این بازی از هم گرفتیم.
-نه آفاق شاید قبلا نمی خواستم ولی حالا می خواهم بدانم چون مدتی است که کاملا متوجه تغییر روحیه تو شده ام، شاید بتوانی پدر و مادرت یا بقیه را با نقش بازی کردن فریب دهی ولی مرا نمی توانی. تو، آفاق گذشته نیستی حتی از زمانی که تازه طلاق گرفته بودی حالت به مراتب بدتر است. راستش اصلا احساس می کنم تو را نمی شناسم، بعضی مواقع متوجه می شوم که ناهار یا شام را با هم بیرون رفته ایم و چندساعتی را با هم گذرانده ایم ولی وقتی تو را به در منزلتان رساندم با خود فکر می کنم یعنی من این دختر را می شناسم. تو تغییر کرده ای و متاسفانه تا ندانم دلیل تغییر ناگهانیت چیست هیچ اقدامی نمی کنم، من پیشنهاد ازدواج را به این آفاق نداده بودم که حالا از این آفاق جواب مثبت بگیرم.
همچنان نگاهم کرد مدتی به چشمانش نگاه کردم و با خود گفتم، چرا آنطور که طلسم جادوی نگاه امید می شدم طلسم جادوی نگاه علی نمی شوم که دوباره علی گفت:
-آفاق تو باید حرف بزنی، تو از چیزی در حال فرار هستی و مثل یک روح سرگردان می بینمت، مرا نگاه می کنی و با من حرف می زنی و به همراه من غذا می خوری ولی روحت در جای دیگری سیر می کند پس تو تا حرف نزنی من هیچ تصمیمی نمی توانم بگیرم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
-آفاق تو باید حرف بزنی، تو از چیزی در حال فرار هستی و مثل یک روح سرگردان می بینمت، مرا نگاه می کنی و با من حرف می زنی و به همراه من غذا می خوری ولی روحت در جای دیگری سیر می کند پس تو تا حرف نزنی من هیچ تصمیمی نمی توانم بگیرم.
فریاد زدم: به جهنم نمی خواهی با من ازدواج کنی نکن ولی این را بدان من اجازه نمی دهم تو امید دیگری شوی که به من دستور می دهد، بشینم و از چیزهایی که به قول خودت از فکر به آن و سخن گفتن درباره آن فرار می کنم حرف بزنم، سال ها جنگیدم تا دیگر دچار همان مشکلات نشوم.
بعد بلند شدم و از علی دور شدم، به دنبالم دوید و داد زد:
-تو هم بدان من یک احمق نیستم که بخواهی برای پنهان شدن و یا فرار به من جواب مثبت بدهی، آنقدر از سنم گذشته و تجربه دارم که بدانم تو خواهان من نیستی وفقط می خواهی زودتر ازدواج کنی با اینکه من دلیلش را نمی دانم ولی باید به دنبال یک احمق دیگر بگردی.
در حالیکه اشک هایم سرازیر شده بود گفتم:
-همه شما ها پست هستید، خودت خواستی باهام ازدواج کنی من که به دنبالت نیامده بودم.
دیگر نگذاشت ادامه دهم، گفت:
- آفاق حرف بزن، لعنتی اینقدر به خودت فشار نیاور، تو متوجه نیستی که چطور داری روح و روانت را از بین می بری چنان چشمانت غمگین است که هر وقت نگاهم به چشمانت می افتد احساس بغض در گلو می کنم. آفاق از خوره ای که به جانت افتاده حرف بزن شاید کمکی از دست کسی بربیاید.
دیگر نتوانستم مقاومت کنم، نشستم و آنقدر گریه کردم که دیگر اشکی برایم نماند و بعد از امید گفتم و از همان چند سال پیش، از اولین درگیرهایمان تا روزی که او را در دبی دیدم. وقتی حرف هایم تمام شد هر دو یک ساعتی بدون آنکه حرف بزنیم به طبیعت چشم دوختیم و در افکار خود بودیم که با صدای علی به خود آمدم، پرسید:
-چرا آفاق، چرا با اینکه عاشقش هستی جواب مثبت به او ندادی؟
-نمی توانم علی، باید او را فراموش کنم و تو هم باید کمکم کنی.
تو واقعا حرفهایش را باور نداشتی؟
سرم را تکان دادم و با کلافگی گفتم:
-اگر بخواهم صادقانه بگویم همه را باور داشتم حتی قبل از اینکه شروع به حرف زدن کند دانستم چه می خواهد بگوید و هر چه کردم نتوانستم او را وادار به سکوت کنم ولی از همان اول جوابم منفی بود.
با تعجب پرسید:
-نمی فهمم شما دو تا دیوانه وار همدیگر را دوست دارید و آنوقت تو نمی خواهی جواب مثبت به او بدهی؟ در حالیکه خودت هم اینجور زجر می کشی؟ فکر می کنی تا کی بتوانی تحمل کنی، اصلا درکت نمی کنم.
آهی کشیدم و گفتم:
-این یک بازی بود که او شروع کرد و من همیشه به او می گفتم آن را من پایان می دهم و آخر او را شکست خواهم داد و خب بازی تمام شد و با تصمیم من پایان پذیرفت، آن هم با پیروزی من.
-تو دیوانه ای که داری اینچنین درباره زندگی خودت، امید و میلاد صحبت می کنی و این یک بازی نیست.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-از روز اول ما هر دو زندگی خود ار در این بازی نهادیم و آخر با شکسته شدن قلبمان آن را تمام کردیم.
در حالیکه که هنوز با تعجب نگاهم می کرد گفت:
-ولی آفاق به میلاد فکر کرده ای؟
با صدای بلند گفتم:
-میلاد بازی مسخره او بود و به من ربطی ندارد.
سرش را تکان داد و گفت:
-ولی او فرزند هر دوی شماست و به شما احتیاج دارد، فکر نمی کردم اینقدر بی رحم باشی تو حتی از امید هم سنگ دل تر هستی به نظر من او مرد بزرگی است. شما هر دو هیچ وقت نخواستید احساس واقعی خود را بفهمید، تو عاشقش بودی و کاری کردی که او فکر کند از او نفرت داری در حالیکه وقتی امید فهمید عاشق توست می خواست تو را داشته باشد، او از همه چیز خود در راه معشوق گذشت و عشقش را فریاد زد و تمام سرمایه زندگیش را در اختیارت گذاشت و حتی از وجودش گذشت. تو فکر می کنی راحت از میلاد گذشته، نه همانطور که میلاد تمام وجود توست برای او هم همین حالت را دارد وحالا به خاطر تو می خواهد از وطنش هم آواره شود و تو فقط به فکر خودت هستی ومی خواهی زندگی تازه ای آغاز کنی و در کنار همسرت و فرزندی که از او دزدیدی و با سرمایه او به تمام آرزوهایت برسی. نه آفاق، تو آنقدر بی رخم شده ای که لیاقت مادری میلاد را نداری تو حتی لحظه ای به امید فکر نکردی که حالا دیگر هیچ چیز ندارد و در آینده به تنهایی از درد غربت چه خواهد کسید. بگذار حقیقتی را بگویم به نظرم تو به یک هیولا تبدیل شده ای، هیولایی که با مکیدن خون امید می خواهد آینده میلاد را بنا کند. فکر کن و این را بدان که امید از همان اوایل حقیقتا عاشقت بوده، چون در غیر اینصورت با آن همه امتیاز و قلب مهربان حالا هترین دختر همسرش بود و خوشبخت زندگی می کرد.سزای عشق، نفرت نیست و تو اگر کمی از غرورت می کاستی از مدتها پیش عشق او را می دیدی. بدان که اگر شکستی باشد تو شکست خورده واقعی هستی، تو دیگر قلبت از سنگه و همه وجودت از کینه و نفرت سرشار، واقعا برایت متاسفم.
سکوت که کرد در اتومبیل را باز کردم و پیاده شدم و او باسرعت از آنجا دور شد، گفتم:
-خداحافظ علی، تو هم فقط یک مسافر بودی.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
و بعد به طرف منزل رفتم. تا چند روز سعی می کردم به روال همیشه مشغول کار شوم ولی نمی دانستم چرا نمی توانم کارهایم را خوب انجام دهم حتی کار کردن هم نمی توانست دیگر ذهنم را مشغول کنم ولی تا قلم به دست می گرفتم حرف های علی به ذهنم هجوم می آورد و مرتب تکرار می شد. از جای خود بلند می شدم و مدتی را در اتاق راه می رفتم اما وقتی می دیدم که آرام نمی شوم از شرکت بیرون می آمدم و سرگردان پریشان در خیابان ها و پارک ها راه می رفتم و غروب خسته و نالان به خانه می آمدم و تازه آنجا درد واقعی را بیشتر حس می کردم، وقتی میلاد به طرفم می آمد و به آغوشم می پرید با اینکه سعی می کردم به چشمانش نگاه نکنم ولی آخر در این مبارزه شکست می خوردم و خود را اسیر آن جنگل سبز می دیدم و حس می کردم در حالیکه مادر مرتب گوشزد می کرد و می گفت، آفاق این بچه داره رنج می کشه و نمی دانی چقدر منتظر تو مانده تا برگردی ولی تو در این چند روز اخلاقت با او عوض شده حالا ما تحمل می کنیم ولی دل این بچه کوچیکه و زود می شکنه و تو با اخلاقت داری اونو از خودت دور می کنی.
حالا چند روزی است که متوجه شده ام وقتی وارد می شوم میلاد خودش را از من پنهان می کند حتی شبها پیش مادر می خوابد و از همه بدتر کابوس های شبانه است که به سراغم آمده، همیشه در این کابوس ها خود را می بینم که به طرف آیینه می روم ولی بهجای خود یک هیولا ی زشت می بینم و وقتی بیدار می شوم دیگر دوست ندارم بخوابم البته می دانم همه اینها تاثیر حرفهای علی است ولی نمی دانم آنها را چطور از خود دور کنم چون هر چه فکر می کنم جز حقیقت در آنها چیزی نمی بینم. واقعا به کجا رسیده ام و چطور می خواهم در آینده وجود خود را تحمل کنم.
امروز صبح زود دوباره با دیدن همان کابوس از خواب پریدم و در حالیکه تمام بدنم خیس از عرق بود به جای خالی میلاد نگاه کردم و دیدم دیگر طاقت ندارم، فوری بلند شدم صورتم را شستم و لباس پوشیدم و کلید اتومبیل را برداشتم از خانه بیرون آمدم انگار نیرویی مرا به سوی خود می کشید. وقتی به خود آمدم روبه روی منزل آقای محمودی بودم، به ساعت نگاه کردم هنوز ساعت پنچ صبح بود و من خسته و پریشان در اتومبیل به در خانه زل زده بودم حتی نمی دانستم چرا آنجا هستم ولی این را می دانستم که باید برای پیدا کردن آرامشم به اینجا بیایم. همانطور چند ساعت در اتومبیل نشستم و امید را دیدم که با اتومبیل خود در حال خارج شدن بود، به سویش دویدم و در کنار اتومبیلش ایستادم اول با تعجب نگاهم کرد اما بعد پیاده شد و پرسید:
-آفاق اتفاقی افتاده؟ میلاد حالش خوبه؟
سرم را به علامت بله تکان دادم، گفت:
-پس اول صبح با این حال و روز اینجا چه کار می کنی؟
در حالیکه سعی می کردم اشکم جاری نشود گفتم:
-باید با تو حرف بزنم.
-حرفی نمانده، ما همه حرفهایمان را زده ایم و من تا سه روز دیگر برای همیشه می رومنگران هیچ چیز نباش می توانی بدون ترس به آینده خودت فکر کنی.
-امید به آینده فکر کردم و حالا می دانم که باید حتما با تو صحبت کنم خواهش می کنم، تو باید این فرصت را به من بدهی.
کمی تامل کرد و بعد گفت:
-من الان کار دارم هر وقت کارم تمام شد به تو خبر می دهم.
به سویش رفتم و دستش را گرفتم و گفتم:
-تو که نمی خواهی این تنها فرصت را از یک همبازی قدیمی، مادر فرزندت و بالاتر از همه یک پاکباخته بگیری می خواهی؟
مستاصل نگاهم کرد و گفت:
-باشه سوار شو.
به طرف دیگر اتومبیل رفتم و کنارش نشستم، اتومبیل را به حرکت درآورد بعد از مدتی پرسید:
-کجا بریم؟
-یک جای دنج که فقط من و تو باشیم.
لبخندی زد و گفت:
-نکنه قصد جانم را کرده ای گر چه من فقط همین نفس کشیدن برایم مانده، خیالت راحت چون اگر خواستی آن را هم راحت بهت تقدیم می کنم.
در حالیکه حرف هایش بغض گلویم را بزرگتر می کرد چشمانم را بستم و به خود گفتم،نه آفاق تا حرف هایش بغض گلویم را بزرگتر می کرد چشمانم را بستم و به خود گفتم، نه آفاق تا حرف هایت را نزدی نباید اشک هایت جاری شود برای همین سعی کردم به خودم به امید و میلاد فکر کنم و افکار پریشان این چند روز را از ذهنم بیرون کنم. با صدای امید به خودم آمدم که گفت:
-می دونی آفاق، رامین یک باغ در اطراف کرج دارد که مدتی است کلیدش را به دستم داده جای قشنگیه و چند وقت پیش که احتیاج به آرامش داشتم به آنجا رفتم. فکر کردمبریم اونجا، اعتراضی نداری؟
گفتم نه و پخش اتومبیل را روشن کردم و همچنانکه به آهنگ ملایم آن گوش می دادم چشمانم را بستم، در کنار امید احساس آرامشم را به دست آورده بودم و همانطور که به او فکر می کردم کم کم پلک هایم سنگین شد و به خواب رفتم. با تکان دستی بیدار شدم و امید را دیدم که خم شده و صدایم می کند، همچنانکه اسیر جنگل چشمانشبودم آهسته گفتم:
-می دونی امید چند سال است که من اسیر جنگل چشمانت هستم؟
آهی کشید و گفت:
-آفاق تو مجبور نیستی که این حرف ها را بزنی، تو می توانی راخت با علی یک زندگیجدید شروع کنی و مطمئن باش من آن را درک می کنم.
سرم را از روی صندلی بلند کردم و در حالیکه از اتومبیل پیاده می شدم گفتم:
-درباره آن بعد از حرفهای من تصمیم می گیریم.
به درختان میوه نگاه کردم، جای زیبایی بود بعد به سوی امید برگشتم و دستم را به طرفش دراز کردم و پرسیدم:
-موافقی کمی قدم بزنیم؟
دستم را گرفت، همچنانکه در زیر درختان بر روی جاده کم عرض شنی قدم می گذاشتم پرسیدم:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
-امید تا به حال به صفحه شطرنج بازیمان نگاه کرده ای؟
-دیگه تمام شد آفاق، اون فقط یک بازی مسخره بود پس سعی کن فراموشش کنی.
ایستادم و دستم را روی دهانش گذاشتم و همچنانکه به چشمانش خیره می شدم، گفتم:
-نه امید نمی خواهم فراموش کنم چون اون صفحه از صبح که به در منزلتان آمدم جلوی چشمانم است می دونی اونو چطور دیدم، یک صفحه شطرنج که فقط دو مهره در آن وجود دارد، دو شاه که در وسط بازی هستند یکی افتاده و یکی ایستاده.
پوزخندی زد و گفت:
-اونی که افتاده من هستم.
-نمی دانم شاید تو و شاید من، کمکم می کنی که بفهمم آخه اون دو مهره حالت عجیبی دارند.
-آفاق دیگه این حرفها فایده ای ندارد.
-می دونی اونها دو رنگ هستند سفید و سیاه ولی نه به تنهایی به هر کدام که نگاه می کنم از دو رنگ هستند قسمتی سیاه و قسمتی سفید، در آن چند ساعت اول صبح تونستم بفهمم چرا اینطور هستند تو می دونی؟
سرش را با گیجی تکان داد و گفت:
-نه آفاق اصلا متوجه حرف هایت نمی شوم.
-ولی من حالا می دانم اونها هر دو یکی هستند مثل یک روح در دو جسم، در حقیقت تجسم ما هستند که سال ها با هم بازی کردیم و دانه دانه مهره های همدیگر را سوزاندیم غافل از اینکه حتی نگاهی به مهره اصلیمان بیندازیم. امید ما سال هاست که یکی شده ایم و تلاش بیهوده کرده ایم، ما از نفرت شروع کردیم و به عشق رسیدیم و هر چه کردیم نتوانستیم از آن فرار کنیم. می دونی اون موقع که همسر میلاد بودم یک روز حرفی به من زد که حالا به آن اعتقاد پیدا کردم، اون گفت میان عشق و نفرت فاصله ایست به اندازه یک تار مو و عقیده داشت که ما هر دو در یک طرف آن هستیم ولی خودمان نمی دانیم. امید عزیزم، حالا می دانم که هر دو عاشق هستیم و دیگر فرار هیچ فایده ای ندارد چون روح ما یکی شده و سال هاست که از هم فرار می کنیم ولی هیچ موقع آرامشمان را به دست نیاورده ایم.
دست هایش را گرفتم و گفتم:
-بهتره هم اینجا هر دو قبول کنیم که اگر شکستی بوده، هر دو بازنده هستیم و اگر پیروزی بوده، هر دو پیروز.
چنان اشتیاق و تمنائی در چشمانش بود که بدون اراده خود را در آغوشش انداختم، در حالیکه محکم مرا در آغوش گرفته بود گفت:
-آفاق، عزیزم چقدر خوب همه این سالها را توصیف کردی، حاضر هستی هر دو این آرامشی را بعد از سال ها به آن رسیدیم جشن بگیریم چون می خواهم امشب با گل و شیرینی به خواستگاریت بیایم و همه چیز را از اول شروع کنیم، می خواهم حلقه ات را خودت انتخاب کنی و در کنار سفره عقدی بنشینم که به انتخاب تو باشد. حاضری عزیزم؟
در حالیکه سرم را میان سینه اش پنهان می کردم و به اشک هایم اجازه رهایی از قفسچشم هایم را می دادم، گفتم:
-این تنها آرزوی من است.
در حالیکه در ساحل زیبا نشسته ام و به امواج نگاه می کنم، به امواجی که مثل زندگی در تلاطم هستند و همان اوج و فرود زندگی را دارند با صدای دخترم به سویش برمی گردم که مرا صدا می کند تا همبازی او و پدرش شوم. دخترم میثاق که به یاد میثاق عشق، من و امید به این نام صدایش کردیم و سال هاست که در کنار هم این عشق را در وجود فرزندانمان می نشانیم، بلند شدم و به سویشان شتافتم.
این قسمت رو دیگه باید نظر بدید اگه میشه یه خلاصه هم از این رمان به من بدین !دوست دارم نظرتون رو حالا که رمان تموم شده بدونم
بای تا رمان بعدی بوسسسسسس
پایان
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 14 از 14:  « پیشین  1  2  3  ...  12  13  14 
خاطرات و داستان های ادبی

Love Chess | شطرنج عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA