ارسالها: 7673
#11
Posted: 23 May 2012 04:12
شش
ــــــــــــ
وقتی خداحافظی می کردم هنوز امید در حالت بهت نگاهم می کرد. تا موثعی که خوابم برد از حالت صورتش لبخند به لب داشتم .
از مهمانی منزل آقای محمودی یک هفته ای می گذشت و قرار بود که به منزل خاله مونس برویم با اینکه به خاله مونس وخانواده اش بسیار علاقه داشتم و دل تنگشان بودم ولی وقتی به یادم خانواده آقای محمودی و صد البته امید می افتاد م احساس غم می کردم. حالا دیگر آنها در تمام محافل ما شرکت داشتند و تقریبا مثل یک فامیل با آنها رفتار می شد. با دلخوری آماده شدم و به سوی کتابم رفتم ولی برای بردن آن مردد بودم چون همیشه مطالعه کردن من سوژه ای برای مسخره کردن امید می شد ولی وقتی به حجم دروسم و وقت کمی که داشتم فکر کردم تصمیم گرفتم که اهمیتی به حرف هایم امید ندهم پس با اطمینان کتابم را برداشتم و صدای پدر را شنیدم که صدایم می زد ، از اتاق بیرون آمدم و به سویشان رفتم و قبل از اینکه پدر حرفی بزند معذرت خواستم و به طرف حیاط رفتم. در طول مسیر تمام مدت به فکر امتحان پس فردا بودم که خانه خاله مونس رسیدیم. وقتی وارد شدم دیدم که خانواده آقای محمودی نیامده اند نمی دانم چرا از این موضوع خوشحال شدم و امتحان را فراموش کردم و به سوی شادی رفتم و کنارش نشستم. شادی داشت جوک هایی را که تازه یاد گرفته بود تعریف میکرد و هردو می خندیدیم که مهدس کنارمان نشست و با یک نگرانی خاصی گفت :
- نمی دانم چرا خانواده آقای محمودی نیامده اند !
در حالی که از طرز صحبت و نگرانیش تعجب کردم شادی گفت :
- بهتر خداکند نیایند با ادن پسر گند دماغشون .
از حرف شادی همراه او به خنده افتادم مهدیس پرسید :
- چی شد ؟ چی شد ؟ تو که تا چندی پیش خیلی طرفدارش بودی طوری که فکر می کردم به او علاقه داری .
شادی پوزخندی زد و گفت :
- به قول خودت تا چند وقت پیش ولی حالا دیگر عاقل شده ام می دونی مهدیس جان به نظر من امید یک آدم عادی نیست اون امتیازها و ظاهر جذابش بیش از ظرفیتش است و باعث شده آنقدر به خودش مغرور باشه که دنیار را به هیچ بگیره. تواصلا تا به حال به رفتارش دقت کرده ای با اینکه بسیار خودش صحبت و مهربان و صمیمی برخورد می کنه ولی از افکاریکه در سر دارد خوشم نمی آید. نمی دانم به رفتارش با دخترها توجه کرده ای یا نه سعی می کنه با همه دخترها چنان رفتار کنه که فکر کنند واقعا برایش یک مورد ایده آلند ولی فقط کافی است که از کنار تو رد بشه و با یک دختر دیگه طرف صحبت بشه می بینی همون رفتار را با اون دخترم داره . من که فکر کنم اصلا این کارهاش صحیح نیست اون به احساس بقیه اهمیت نمی ده و فکر نمی کنه با این رفتارش با دخترها ممکنه اونا بهش علاقمند شوند یعنی اصا برایش مهم نیست به نظر من اون همه دخترها را به تمسخر گرفته و فقط می خواهد چند ساعتی که در یک مهمانی است از لحظه های خود لذت ببرد حالا قلب چه کسانی بشکنه برایش مهم نیست ، تنها چیز مهم برای او غرورش است. البته بیشتر مردها اصلا قابل اطمینان نیستند پس اگر از من می شنوی قیدش را بزن .
وقتی شادی ساکت شد به مهدیس نگاه کردم ولی او را دیدم که خندان به طرفی دیگر نگاه می کند و بعد هم فوری بلند شد و عذرخواهی کرد و به آن سو رفت وقتی مسیر رفتنش را دنبال کردم متوجه شدم که آقای محمودی و خانواده اش آمده اند و مهدیس خندان برای خوش آمد گویی به آنها رفته . به شادی نگاه کردم که او را هم متوجه مهدیس دیدم صورتش را برگرداند و با تاسف سرش را تکان داد و گفت :
- می بینی ترو خدا یک ساعته دارم برای کی حرف می زنم خب همین هما هستند که باعث می شوند چهارتا مثل امید اینقدر به خودشان مغرور بشوند .
بعد چشمکی زد و دوباره ادامه داد :
- آفاق واقعا کیف کردم ، خوب تو بازی شطرنج کنفش کردی .
وقتی یاد نگاه آن روز افتادم و چشمم به چشمان خندان شادی افتاد هر دو با هم شروع به خندیدن کردیم و همین خنده باعثبلای جانم شد چون صدای خنده ما باعث جلب توجه امید شده و از آنچه می ترسیدم به سرم آمد. هنوز می خندیدم که او را بالای سر خود دیدم سلام کرد و روبرویمان نشست و به شادی گفت :
- خانم شما واقعا معجزه می کنید .
شادی با تعجب پرسید :
- چه معجزه ای ؟
- چطور متوجه نیستی معجزه یعنی خندیدن بدعنق ترین موجود زنده کره خاکی ! من که حتما به شما به خاطر خنداندن این آفاق بدعنق یک جایزه می دهم . من تا به حال با خیلی از دخترها آشنا شده ام و با آنها طرف صحبت بوده ام و به خاطر این شناختم نسبت به دخترها کامل است و متاسفانه باید یگویم که این دختر خاله شما از نظر عقلی مشکل دارد ولی با زرنگی خاصی کمبود عقلشون رو در انزوا و پشت کتاب هایشان پنهان کرده اند .
وقتی سکوت کرد در حالیکه احساس می کردم تمام تنم از حرف های امید می لرزد به سوی شادی نگاه کردم که متوجه شدم به شدت قرمز شده می دانستم تا به حال امید را با این لحن صحبت ندیده بود و حالا واقعا جا خورده بود . دست شادی را گرفتم و گفتم :
- شادی جون می بخشی ولی من پس فردا امتحان مشکلی دارم و باید به درسم برسم . راستی شادی جان من یک دوست صمیمی داشتم که جمله خوبی را می گفت ، می دونی می گفت جواب ابلهان خاموشیست .
بعد به سوی امید برگشتم و گفتم : متوجه شدید آقا امید فکر کنم همین جمله برای شما کافی باشد البته من که می دونمشما از چی هنوز عصبانی هستید چون اتفاقا من و شادی هم وقتی شما وارد شدید یاد بازی مفتضحانه شما افتاده بودیم و می خندیدیم، فکر کنم بهتر باشه شما دیگر شطرنج بازی نکنید .
بعد بلند شدم و در حالیکه به طرف حیاط می رفتم از دو حالت چهره مختلفی که دیده بودم خوشحال بودم حالت چهره شادی که بعد از شنیدن حرفهای من از خوشحالی می درخشید و حالت چهره امید که از عصبانیت به کبودی میزد و با چشمانی سرخ شده مرا نگاه می کرد .
وقتی روی صندلی حیاط نشستم با اینکه می دانستم بدجوری به امید جواب داده ام ولی نمی دانم چرا احساس پشیمانی نمیکردم و حتی احساس آرامش داشتم . کتابم را باز کردم و هنوز مدتی از مطالعه ام نگذشته بود که محراب کنارم نشست ، به رویش لبخند زدم و او هم جواب لبخندم را داد و گفت :
- می بخشی آفاق جان با اینکه شاید مزاحمت باشم ولی دوست داشتم دوباره موضوعی با تو مشورت کنم .
- خواهش می کنم راحت باش .
کمی حرف های متفرقه زد ، در حالیکه متوجه شده بودم از حرفی که می خواهد بزند دو دل است گفتم :
- محراب جان ، مرا مثل مهدیس بدان و راحت حرفت را بزن .
لبخندی زد و گفت :
- خوشحالم که دختر خاله با هوشی دارم ، راستش من مدتی است که احساس می کنم به آذین علاقه مند شده ام و چون از طرف او هیچ عکس العملی ندیدم خواستم تا از نظر احساسی زیاد درگیر نشده ام نظر او را نسبت به خود بدانم البته اول خواستم با خود آذین صحبت کنم ولی بعد تغییر عقیده دادم و فکر کردم با تو صحبت کنم بهتر است چون نمی خواستم او را در معذوریت قرار دهم. از طرف دیگر مطمئن بودم حتما تو حقیقت را به من می گویی درسته که به او علاقه دارم ولی دوست دارم با این علاقه دوجانبه باشه ئ اگر اینطور بود به پدر و مادر بگویم .
با شنیدن حرف هایش جا خوردم چون واقعا نمی دانستم به این پسر خاله مهربانم چه بگویم و چطور از احساس آذین با او صحبت کنم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#12
Posted: 23 May 2012 04:14
هفت
ـــــــــــ
. وقتی مرا مردد دید گفت :
- آفاق من فقط دوست دارم حقیقت را بدانم و اگر از احساس آذین نسبت به من خبر نداری بعدا درباره آن صحبت می کنیم .
- نه محراب جان راستش متاسفانه آذین به کسی دیگر علاقه دارد و در این مدت همه خواستگارانش را به خاطر همین موضوع رد کرده .
- آن شخص را می شناسم ؟
- بله می شناسید ولی باور کنید من یکی اصلا خوشبین نیستم راستش آن شخص امید که اطمینان می دهم این موضوع را می داند ولی هیچ عکس العملی نشان نمی دهد نه او را از خود نا امید ی کند و نه اینکه به خواستگاریش می آید .
با تاسف سری تکان داد و گفت :
- واقعا متاسفم و امیدوارم که آذین به آرزویش برسد و از تو هم ممنون هستم که حقیقت را گفتی، مثل اینکه باید شانسم را در جای دیگری امتحان کنم .
به رویش لبخند زدم و گفتم :
- محراب جان من فکر کنم تو بهترین هستی و می توانی به زودی بهترین ها را پیدا کنی .
آهی کشید و گفت » شاید» و بعد رفت همانطور که رفتنش را نگاه می کردم چشمم به امید خورد که از پشت پنجره ما را نگاه می کرد.بعد از خوردن شام مدتی را به مطالعه گذراندم و موقع رفتن زودتر از همه خداحافظی کردم و به حیاط آمدم چون می دانستم تا همه با هم خداحافظی کنن مدتی طول می کشد. خودم را به کنار اتومبیل پدر رساندم و منتظر ماندم بعد ازچند لحظه امید را دیدم که با شتاب به سویم می آید وقتی کنارم رسید ، در حالیکه دندانهایش را از خشم بهم می فشرد صورتش از عصبانیت به کبودی می زد با غضب گفت :
- افاق این نفرتت از من را هرگز خاموش نکن چون تا آخر عمرت یک لحظه فراموشت نمی کنم و همیشه شاهد سایه شوم من به روی زندگیت خواهی بود پس از حالا تا آخر عمر همیشه منتظر اتفاق های بدی که برایت می افتد باش چون تو هیچوقت از نظرم دور نمی شوی .
و بعد به سوی کوچه رفت در حالیکه هنوز از حرف هایش دلهره عجیبی را در وجودم حس می کردم .
امروز بعد از سه روز توانستم از توی رختخواب بیرون بیایم با کمک مادر پایین آمدم و پشت میز نشستم و پدر که هنوز با چشمانی نگران نگاهم می کرد با ناراحتی گفت :
- آفاق جان خودت می دانی در این چند روز چند بار پزشک را بالای سرت آوردم پزشک مرتب تاکید می کرد که شوک عصبی باعث تبت شده تو تا نخواهی بگویی از چه اینقدر ناراحت شده ای نه من و نه پزشک نمی توانیم کمکت کنیم پس بگو عزیزم ناراحتی تو از چیه ؟
در حالیکه اشک در چشمانم جمع شده بود گفتم :
- کمی درس هایم مشکله و من نگران آن هستم و این مهمانی ها برایم فرصتی نمی گذارد ، تنها نگرانیم همین است .
آرمان در حالیکه با شک نگاهم می کرد گفت :
- تو که همه درس هایت خوبه حتی می دانم که همیشه از کلاس جلوتر هستی ، اگر مورد دیگری هست بهتره که راستش را بگویی و از هیچ چیز نگران نباشی .
- نه مگر شما چیزی شنیده اید ؟
آرمان - اگر می دانستیم که دیگه از تو نمی پرسیدیم .
اذین – به نظر من اصلا بهتره قید درس و مدرسه را بزنی اینکه نگرانی ندارد .
با دلخوری نگاهش کردم و گفتم : همین که خودت قیدش را زدی بس است بهتره برای من نظر ندهی الان هم از پدر خواهش می کنم که اجازه دهد کمتر وقتم را اینطوری تلف کنم .
پدر کمی فکر کرد و بعد نگاه عمیقی به من انداخت و گفت :
- باشه ولی به قول خودت کمتر نه اینکه اصلا در هیچ جمعه حضور نداشته باشی فقط تا مدتی چون همیشه دوست دارم بچه هایم اجتماعی باشند با این پیش زمینه ای که تو داری اگر خودت را از حالا عقب بکشی همیشه منزوی می مانی .
چند ماه از بیماریم گذشته و من با خیالی آسوده مشغول خواندن و مرور درسهایم هستم. از نظر روحی خیلی بهتر شده ام و بالاخره امشب خودم را راضی کردم به میان فامیل و دوستان که به منزلمان دعوت داشتند بروم چون می دانستم هر موقع بخواهم می توانم راحت به اتاقم بیایم و دیگر پایین بر نگردم البته اوایل مهمانی می ترسیدم ولی وقتی متوجه شدم که امیدفقط از دور نظاره گر است و دیگر سعی نمی کند به طرفم بیاید حتی یکی دو موقعیتی پیش آمد که تنها بودم ولی او از جای خود تکان نخورد و من احساس راحتی بیشتری پیدا کردم و سعی کردم که به شوخی و جوک های شادی که تازگی هامحراب هم به کمکش آمده بود توجه کنم و بعضی مواقع از ته دل بخندم. من که قصد داشتم زود به زود به بهانه ای مهمانی را ترک کنم آنقدر بهم خوش گذشت که تا آخر مهمانی ماندم البته گاهی هم به اطراف نگاه می کردم تا امید راببینم که چه می کند او از اول تا به آخر همانطور متفکر و ساکت دیدم ولی متوجه بودم که دائم مرا زیر نظر دارد با خود فکر کردم امید عصبانی بوده و حرفی زده اما قصدی نداشته و از این فکر خدا را شکر کردم .
امروز آرمان به اتاقم آمد و مثل همیشه در زد ولی بدن دادن فرصتی یا اجازه ای وارد شد گفتم :
- ارمان جان می دونی الان چند سالته ؟
- بله که می دانم
- پس چرا هنوز طرز در زدن و وارد شدن به اتاق را یاد نگرفته ای .
با صدای بلند خندید و گفت :
- اتاق من و تو ندارد حتما انتظار نداری کسی وارد اتاق خودش که می شود در بزند و منتظر اجازه بماند .
- وای چه رویی داری آرمان حالا منظورت را بگو چون می دانم بی دلیل به اتاق دوم خودت نمی آیی .
- واقعا که باهوشی !
- خوب زودتر بگو که کار دارم .
آرمان در حالی که صدایش را نازک می کرد گفت :
- مردم خواهر دارند ما هم خواهر داریم !نمی دونی آفاق همین دوستم مرتضی خواهرش در به در دنبال یک دختر خوب برایش می گرده . تازه دیروز از من می پرسید که خواهرت تا به حال چند تا دختر به تو پیشنهاد کرده که خندیدم و در جوابش گفتم مگه همه مثل تو خوش شانس هستند چون این خواهر من که به غیر از کتاب هایش چیزی را نمی بینه .
در حالی که خنده ام گرفته بود نتوانستم جلوی خندیدنم را بگیرم و گفتم :
- طفلی آرمان جان زن می خواد ، بابا تو که هنوز دهنت بوی شیر می دهد زن می خواهی چکار؟
- می دونستم اصلا می دونی چیه ؟ فکرکنم تو حسودی و از حالا به زن من حسادت می کنی ، چه خواهر شوهری می شی تو ؟ بهتره برم سراغ همون مرتضی و بگم به خواهرش بگه تا برای من هم به دنبال زن بگرده .
با دلخوری گفتم :
- خوب بگو مارمولک از کی خوشت اومده چون می دونم تو حتما انتخابت را هم کرده ای و گرنه سراغ من نمی آمدی .
شانه ای بالا انداخت و گفت :
- نه بابا انتخاب چیه من ا صلا روم نمی شه به کسی نگاه کنم چه برسه که انتخاب کنم حالا تو کسی به نظرت نمی رسه ؟
- یک نفر مناسب سراغ دارم این دختر همسایمون همون دست راستیه که هر موقع می آد تو غیبت می زنه به نظر من همون خوبه . می خوای به مامن بگم همین فردا ترتیبش را بده .
آرمان دو دستی به سرش زد و گفت :
- نه خواهش می کنم اصلا از خیر اینکه تو برام زن انتخاب کنی گذشتم .
بعد همانطور که کنارم روی تخت می نشست ادامه داد : تو خودت تا به حال نفهمیدی که من به چه کسی علا قه دارم .
- نه چطوری بدونم مگه علم غیب دارم ؟
- الحق که همیشه از مرحله پرتی ، راستش من سالهاست که عاشقم و تا حالا هم هرچی تلاش کردم برای زودتر رسیدن به اوبوده چون می دونم آنقدر خنگی که نمی تونی حتی حدس بزنی خودم می گم اون کسی که تونسته قلب برادرت را بدزده اسمش مهدیسه . حالا نظرت را بگو .
چنان از حزفش جا خوردم که تا چند لحظه هیچ نمی توانستم بگویم با دستش تکانم داد و گفت :
- آخه چت شد ؟ مگه مهدیس چه ایرادی داره که تو اینطوری شدی ؟
- خیلی هم خوبه ولی فکر نکنم قبول کنه .
- چرا ؟
- راستش نه به خاطر تو بلکه به خاطر دل خودشه آخه فکر کنم اونم مثل تو دلش جایی بنده .
کمی فکر کرد و خندید و گفت : نکنه اونم امید رو می خواد ؟
با تعجب گفتم تو از کجا فهمیدی ؟
- کیه که دنبال امید نباشه .
- مره شورش را ببرند پسره عوضی .
- چرا ؟
- به خاطر تو، به خاطر محراب .
با تعجب دوباره پرسید : محراب ؟
- آره دیگه نمی دونم چرا هرکی می آد و ازم کمک می خواد یه سر مشکلش به امید ختم می شه بهتر نیست یکجوری سر به نیستش کنید .
خندید و گفت :
- نه من امیدو می شناسم چون تازگی خیلی صمیمی شدیم . می دونی اونطوری که نشون می ده نیست یعنی اصلا توی خط عشق و عاشقی و چه می دونم زن گرفتن نیست نمی دونم چرا ولی میگه از هرچی زنه حالم بهم میخوره . حالا به تو می گویم که چکار کنی باید خودت را به مهدیس نزدیکتر کنی و در یک فرصت پیشنهاد مرا به گوشش برسونی چون می دونم دیر یا زود اونم امید و می شناسه و آنوقت کی بهتر از برادر مثل شاخ وشمشادت .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#13
Posted: 23 May 2012 04:21
هشت
++++++++
واقعا روحیه آرمان قابل تحسین بود صورتش را بوسیدم و گفتم :
- چشم آقا قول می دهم از همین امروز در اولین فرصت تمام سعیم را برای این داداش خوبم انجام دهم.
- آفرین دختر خوب.
و بعد در حالی که بلند می شد ادامه داد :
- جریان محراب باامید چیه ؟
- گفتم اونم از آذین خوشش می آید و میخواست که نظر آذین را بداند ولی خودت که می دانی هیچ فایده ای ندارد.
در حای که به طرف در اتاق می رفت گفت :
- خوش به حال امید یک سر دارد و هزار سودا.
امروز منزل عمو نادر دعوت بودیم به مناسبت سالگرد ازدواجشان جشن گرفته بودند که وقتی فهمیدم با خودم گفتم :
- واقعا عشق عمو نادر و زن عمو ستودنی است.
وقتی به طرف کمد لباسهایم رفتم برای اولین بار در سمت چپ را باز کردم می خواستم یک لباس شب بپوشم و با خود فکر می کردم که باید به خاطر عمو نادر هم که شده امشب به خودم برسم. یک لباس مشکی ساده ولی خوش دوخت را انتخاب کردم که دور کمر و آستینش با چند ردیف مروارید کار شده بود بعد از اینکه دوش گرفتم و موهایم را با سشوار به حالت لخت و صاف در آوردم و دورم ریختم ، لباسم را پوشیدم و کفش و کیف نقره ای رنگم را انتخاب کردم و گردنبد مرواریدم را هم به دور گردنم آویزان کردم. وقتی خودم را در آیینه دیدم با خود گفتم ای بدک نیست و بعد بدون اینکه کتابی بردارم از اتاق بیرون آمدم. امشب باید چهار چشمی مواظب اطرافم باشم ، می خواهم با مهدیس صحبت کنم و از احساس امید نسبت به او سر در آورم. وقتی از پله ها پایین آمدم پدرم سوتی کشید و با آن چشمان مهربانش نگاهم کرد و گفت :
- خبریه ؟
- گفتم نه پدر چه خبری؟ به خاطر عمو نادر خوشحالم و دلم می خواست که خوشحالیم را اینطور نشان دهم اشکالی دارد ؟
پدر – نه بسیار هم عالی است ولی آفاق جان میدونی در تو یک جذابیت خاصی است که هر چشم ظاهر بینی متوجه آن نمی شه و فقط یک چشم تیز بینه که خود به خود جلب می شود. خندیدم و صورتش را بوسیدم و گفتم :
- می دونی چیه پدر با این همه دختر زیبا که اطرافمون را گرفته اند اگه این حرف های شما نبود من تا به حال دق کرده بودم .
با دلخوری نگاهم کرد و گفت :
- آفاق من حقیقت را گفتم .
- خیلی ممنون نگفتم شما دروغ گفتید فقط به نظرم کمی غلو کردید.
و در حالی که با هم می خندیدیم به طرف ماشین رفتیم و بعد از آنکه مادر و آذین و آرمان آمدند به طرف خانه عمو نادر حرکت کردیم. وقتی رسیدیم تقریبا آخرین نفرات بودیم پس از سلام و احوالپرسی صورت عمو نادر را بوسیدم و بهش تبریک گفتم و به طرف زن عمو رفتم و آهسته در گوشش گفتم :
- زن عمو آرزو دارم اگه ازدواج کردم زندگیم مثل شما همیشه با عشق همراه باشه.
زن عمو با محبت مرا بغل کرد و گفت :
- من همیشه تو را یک جور دیگه دوست دارم و آرزومه اگه یک موقع بچه دار شدم مثل تو باشه .
وقتی از بغل زن عمو بیرون آمدم و حلقه اشک را در چشمانش دیدم خیلی ناراحت شدم و سعی کردم جای دنجی را پیدا کنم ، دوست داشتم به حرف های زن عمو فکر کنم. روی صندلی نشستم و با خود گفتم چرا زن عمو دوست دارد یک دختر مثل من داشته باشد در حالی که من همیشه فکر می کردم خدا هیچ لطفی به من نداشته. واقعا احمقم چون همین که یک پدر و مادر مهربان ، برادر دلسوز و خواهخری زیبا دارم و همگی سالم هستیم خیلی از لطف خدا بهره برده ام چرا تا به حال اینطوری فکر نکرده بودم. به پدر و مادر نگاه کردم و با خود گفتم به شما قول می دهم که همیشه باعث افتخارتان باشم.
احساس کردم کسی کنارم نشست وقتی نگاهم را از پدر و مادرم برگرداندم محمد را کنار خود دیدم که گفت :
- خوشحالم آفاق خانم که بعد از مدتها شما را سرحال می بینم.
لبخندی زدم و گفتم :
- خیلی ممنون فکر نمی کردم کسی متوجه من باشد ولی باید یادم می ماند شما آنقدر مهربانید که همشه مراقب اطرافیان هستید.
محمد – خواهش می کنم خوشحالم که درباره من انطور فکر می کنید راستش خیلی دوست داشتم بدانم نظر شما درباره من چیست.
- خب معلومه من هم مثل همه درباره شما فکر می کنم.
احساس کردم کمی دمغ شد به خاطر اینکه از آن حالت درآید گفتم :
- کی فازغ التحصیل می شوید ؟
- راستش درسم تمام شده و از حالا به شخصه شما را برای دوهفته دیگه که قرار جشن را گذاشته ایم دعوت می کنم.
خوشحال شدم و گفتم :
- حتما می آیم . محمد بعد از عذرخواهی کوتاهی بلند شد و به طرف آرمان رفت وقتی نگاهم به آرمان افتاد به یاد مامورتیم افتادم و در اطراف به دنبال مهدیس و امید گشتم. مهدیس رادیدم که لباس زیبایی پوشیده و باعث شده بود زیباتر به نظر برسد. داشت با امید صحبت می کرد با اینکه هنوز از امید واهمه داشتم ولی دیدم بهترین موقعیت است پس به طرفشان رفتم و گفتم :
- می توانم بپرسم شما به چی می خندین چون منهم دوست دارم در شادیتان شریک شوم.
مهدیس در حالی که دستم را می گرفت گفت :
-امید می گه پس فردا که جمعه است خوبه بریم کوه می خواهد بفهمد کدام یکی از دخترها از همه کوهنوردتر است و منهم گفتم که هر کی زودتر به قله برسد جایزه اش چیه ؟ می دونی آفاق امید خیلی بامزه است و می گه هر کی زودتر برسه اونو زودتر از اون بالا پرت می کنم به پایین و تازه دوست داره که من اولین نفر باشم.
با تعجب به امید نگاه کردم و متوجه شدم که با دقت نگاهم می کند گفتم :
- جدی ! ولی مهدیس جان منکه اگر یک نفر همچین پیشنهادی بهم بده می فهمم که اون حتما با من دشمنی دارد و اگر قصد جانم را ندارد حتما برایش فقط یک منبع تفریح هستم که با دست انداختنم ساعات فراغت خود را پر می کند تازه شاید وقتی از کنارم رفت این موضوع را برای دوستانش تعریف کند و در جمع دوستانش مرا به تمسخر گیرد. تو چی فکر می کنی ؟
مهدیس به فکر فرو رفت همچنان که او را زیر نظر داشتم متوجه شدم که توانستم او را به فکر وادارم ، آنقدر که حالا نسبت به امید با دیده شک نگاه می کرد. هنوز مهدیس را نگه می کردم که امید گفت :
- مهدیس خانم حرف های این آفاق خانم را جدی نگیرید چون ایشون همیشه با دید منفی به همه اطراف خود نگاه می کند.
دوباره به مهدیس نگاه کردم و دیدم که با این حرف امید از حالت شک و دودلی بیرون آمد گفتم :
- خوب شاید امید آقا درست می گوید و احتمالا مهدیس جان ایشون نظر خاصی نسبت به شما دارد و شما دارای خصوصیاتی ایده ال دیده و قصد دارد تا در آینده به صورت جدی درباره تو اقدام کند. به نظر من حرف های ایشون از دو حالت خارج نیست یا خواسته تو را مسخره کند و یا از روی علاقه خاصی بوده...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#14
Posted: 23 May 2012 06:47
شطرنج عشق ۹
به امید نگاه کردم در حالی که از صدایش پیدا بود که عصبانی شده گفت:
- به نظر من که این حرف ها مزخرف است بهتر مهدیس خانم با هم در حیاط کمی قدم بزنیم.
از اینکه می خواست از این طریق از زیر نگاه پر از سوال و منتظر مهدیس فرار کند خونم به جوش آمد وگفتم :
- بسیار عالی است اتفاقا من هم به دنبال یک همراه برای قدم زدن می گشتم و حالا خوشحال می شوم که همراه شما باشم.
امید در حالی که احساس می کردم عصبانیتش به اوج رسیده همراه من و مهدیس شد. هنوز چند قدمی راه نرفته بودیم که گفتم :
- امید آقا شما با خیلی از دخترها دوست هستید پس تا به حال حتما به علایق خود پی برده اید و فهمیده اید که دختر ایده آل شما باید چه ویژه گی هایی داشته باشد فکر کنم مهدیس هم مثل من علاقه مند است که بداند.
امید – مطمئن باشید آن شخص دارای ویژگی هایی که در شما وجود دارد نیست.
در حالی که از حرفش دلخور شده بودم سعی کردم به روی خود نیاورم و گفتم :
- این را مطمئن بودم راستش من کنجکاو شده ام که بدانم دختر ایده آل شما باید چه ویژه گی هایی داشته باشد چون شمارا هر لحظه با دختریمی بینم که با علاقه خاصی با او صحبت می کنید تازه این در جمع ما است حالا حتما در دانشگاه و بیمارستان و در جمع دوستان خودتان هم از این طرفدار ها به دنبال خود دارید و فکر کنم مهدیس جان هم همین سوال را داشته باشد مگر نه ؟
قبل از اینکه مهدیس جواب دهد امید آلاچیقی که در نزدیکمان بود نشان داد و گفت :
- چطور است کمی روی صندلی های زیر این الاچیق بنشینیم .
وقتی روی صندلی ها نشستیم خواستم دوباره امید را زیر سوال بگیرم که با هوشیاری اجازه این کار را نداد و رو کرد به مهدیس و گفت :
- آندفعه که به منزلتان آمده بودم قهوه ای خوردم که طعم بسیار خوبی داشت بعد فهمیدم شما درست کرده اید.
مهدیس در حالی که از این تعریف خوشحال شده بود گفت : بله .
امید – کاش الان یک فنجان از آن قهوه بود زیر این آلاچیق حیلی می چسبید.
مهدیس فوری بلند شد و گفت :- اینکه کاری ندارد همین الان برایتان درست می کنم و می آورم.
قبل از اینکه بتوانم جلویش را بگیرم به سوی ساختمان رفت وقتی کمی دور شد امید با غضب گفت :
- مثل اینکه تهدید مرا فراموش کرده ای آفاق بدجوری داری مرا عصبانی می کنی تا به حال کسی با من اینطوری حرف نزده بود منظورت از این مزخرفات چیست .
لبخندی زدم و گفتم :
- چرا ناراحت می شوی جواب تمم این سوالها فقط یک کلمه است ( تو قصد داری با مهدیس ازدواجکنی یا نه ؟ )
حالت چهره اش عوض شد و گفت :
- نکنه حسادت می کنی و نگران ازدواج من هستی و فکر می کنی اگر نظرم نسبت به مهدیس عوض شود به طرف تو می آیم.
با نفرت نگاهش کردم و گفتم :
- تو واقعا فکر می کنی آدمی هستی که مورد توجه من قرار می گیری می دونی تو شاید بتوانی با پوشیدن لباس های شیک و ظاهر خوبت باعث فریب این دخترهای احمق بشوی ولی مطمئن باش هیچ وقت مرد مورد علاقه من نخواهی بود.
- پس مرد مورد علاقه تو مشخصاتش باید برتر از من باشد درسته ؟
- بله البته به مشخصات ظاهری شما کاری ندارم ولی از نظر باطنی باید با شما کاملا فرق داشته باشد. فکر کنم بهتر است درباره خودمان صحبت نکنیم.
- پس منظورت از این مزخرفات چیه ، تو که همیشه از من فراری بودی حالا چه شده علایق من به نظرت مهم آمده نه آفاق به نظر من دروغ می گویی تو نگران ازدواج من با مهدیس هستی و این موضوع باعث شده بفهمم که به من علاقه داری.
دیگر نتوانستم نخندم با صدای بلند خندیدم و در حالی که هر لحظه او عصبانی تر می شد بعد از چند لحظه گفتم :- ببخشید امید نتوانستم نخندمچون حرفهایت درست بر عکس نظر من بود و به نظر مضحک آم راستش من به خاطر شخصی که به مهدیس علاقه دارد می خواهم بدانم که تو مایل به ازدواج با مهدیس هستی یا نه چون از علاقه او به تو خبر داشتم خواستم بدین طریق کمکی به آن شخص کرده باشم تا از بلا تکلیفی درآید.
امید مدتی به نقطه ای دور خیره ماند و بعد گفت :
-نمی دانم آفاق باید فکر کنم بعد جوابت را می دهم.
در همان حال مهدیس را دیدم در حالی که سینی محتوای فنجانهای قهوه را در دست داشت نزدیک می شد . امید در حالی که قهوه می خورد مرتب از طعم و مزه آن تعریف می کرد و می گفت :
- خوش به حال کسی که همیشه بتواند از قهوه شما بخورد.
من حس کردم که مهدیس از این تعریف ها آسمانها را سیر می کند. وقتی به امید نگه کردم که صحت حرف هایش را از چشمانش بخوانم لبخندی زد و گفت :
- راستی مهدیس خانم می دانین آفاق خانم اصرار دارد که پس فردا با ما به کوه بیاید.
مهدیس با تعجب نگاهم کرد و گفت :
-چه خوب آفاق جان تو هم می آیی ؟
قبل از اینکه جواب دهم امید گفت
- البته چون جواب سوالش در همان کوه است.
مانده بودم چه بگویم تا به حال به کوه نرفته بودم و از طرفی نمی دانستم چرا امید قصد دارد حتما من به کوه بروم و کمی از اصرار او به وحشت افتاده بودم آهی کشیدم و گفتم :
- بله خیلی دوست دارم یکبار به کوهنوردی برم.امروز صبح با صدای آرمان از خواب بیدار شدم و چراغ خواب را روشن کردم ،تازه ساعت 5/4 بح بود. با عصبانیت فکر کردم آخه آدم عاقل از خواب نازش میزنه و پا میشه می ره کوه که دوباره صدای آرمان را شنیدم ، سرش را از دراتاق داخل کرد و گفت :
- ببین آفاق ما همیشه سر ساعت 5 سر قرار آماده هستیم و هرکی آخر برسه بایدناهار بده تا حالا مجبور نشدم که نهار بدم ولی ببینم این تنبلی تو آخر میتونه کار دست ما بده یا نه ؟ در ضمن لباس گرم و کفش مناسب یادت نرود، زودباش.
زود دست و صورتم را شستم و شلوار لی با بلوزی لیمویی رنگ پوشیدم و ژاکتیبرای احتیاط برداشتم کفش ورزشیم را هم از داخل کمد برداشته و به طرف پلهها رفتم ، وقتی پایین رسیدم آرمان یک لقمه ساندویچی به همراه شیشه شیردستم داد و گفت :
- اینا رو دیگه توی راه بخور وقت نداریم برو بریم.
وقتی به حیاط آمدم از دیدن آذین تعجب کردم و پرسیدم مگر تو هم می آیی که هم زمان آرمان و آذین شروع به خندیدن کردند و آذین گفت :
- ترا به خدا خواهر منو ببین تا به حال متوجه نشده که من همیشه همراهآرمان و بقیه به کوه می روم ، می ترسم این کتاب ها آخرش کار دستت بدهد.
سوار اتومبیل شدیم و به طرف مقصدی که قرار گذاشته بودند حرکت کردیم هنوزخوابم می آمد چون شب قبل بیش از سه ساعت نتوانسته بودم بخوابم و به امیدفکر می کردم که امروز چه جوابی می خواهد بدهد و چون نمی دانستم به آرمانهنوز حرفی نزده بودم. در همین افکار بودم که به محل قرار رسیدیم به غیر ازمحمد همه آمده بودند ، آرمان وقتی فهمید نفس راحتی کشید و گفت :- از نهار دادن جستم.
- آرمان تو اینقدر خسیس بودی و ما نمی دانستیم.
- اگر به خاطر شما دوتا نبود من از دیشب می آمدم هم اینجا که بتوانم چند ساعتی با خیال راحت بخوابم.
من و آذین در حالی که می خندیدیم به بقیه ملحق شدیم و تازه سلام کرده وبدیم که محمد هم رسید و سلام کردو گفت :
-ایندفعه رو دیگه عمدا دیر آمدم .
وقتی همه پرسیدند چرا ؟ گفت :
-چون فهمیدم آفاق هم می آید گفتم نهار را حتما من به افتخار افاق بدهم.
همه شروع کردند به دست زدن و من هم در حالی که می خندیدم نگاهم را از محمدبرگرداندم تا ببینم از کدام طرف باید حرکت کنیم که امید را دیدم با چشمانیکه از سر عصبانیت سرخ شده بود به محمد نگاه می کرد ، در حالی که با خودفکر می کردم اول صبحی امید از چه اینقدر عصبانی است همراه بقیه به راهافتادم. اول همراه بقیه قدم بر می داشتم ولی کم کم از بقیه عقب افتادم وآرمان مجبور شد که بایستد تا من برسم وقتی به آرمان رسیدم گفت :
- اینقدر تنبلی و یکجا می نشینی و سرت فقط توی کتابه که هنوز چهار قدم راه نرفته ای خسته شده ای ببین همه جلو افتاده اند.
- من دفعه اولمه فکر کنم شما هم دفعه اول مثل من بودید.
- زود باش الکی نمی خواد بهانه بیاوری.
چند قدمی بشتر نرفته بودیم ، امید را دیدیم که بر می گردد ، آرمان با تعجب پرسید : پس چرا برگشتی ؟
- قمقمه ام داخل ماشین جا مونده اینطوری که آفاق می رود من تا برم و برگردم شما بیست قدم راه نرفته اید .
آرمان – پس من جلوتر می روم وقتی برگشتی مواظب آفاق باش.
امید گفت باشه و به طرف پایین رفت ، دست آرمان را گرفتم و گفتم :
- تو می خواهی منو دست این دیوونه بسپاری و بری ؟
- منظورت چیه آفاق ؟
من از امید خیلی بدم می آید به خدا اگر به خاطر تو نبود محال بود امروز بهکوه بیام. اون مهمونیها کم به خاطر پدر می آیم حالا مونده تو کوه هم بااین امید دیوونه تنها باشم...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#15
Posted: 23 May 2012 06:51
شطرنج عشق ۱۰
ایستاد و با تعجب نگاهم کرد و پرسید :
- به خاطر من ؟ یعنی چی ؟
مجبور شدم موضوع رو بهش بگم، خندید و گفت :
- پس حالا که اینطوره دیگه لازم شد که با امید بیایی تا زودتر تکلیف منروشن شود . باور کن آفاق درباره امید اشتباه میکنی ، من از چشم های خودمبه امید بیشتر اطمینان دارم و فکر نکن که بی غیرت هستم. من تازگی ها بهخاطر شراکت کوچکی که راه انداخته ایم خیلی امید رو می بینم باور کن اونپسره پاکیه و اصلا اونطور که تو فکر می کنی به دخترهانظر نداره. به خدا دراین مدت شاهد بودم که چقدردخترای جور واجور می آن طرفش ولی او انگار نمیبینه حتی یکدفعهکه ازش علت رو پرسیدم می دونی چی گفت ؟ گفت از هرچی دخترهحالش بهم می خوره ، پس بی خود نترس و زودتر از زبونش بکش تا من هم تکلیفخودم رو بدونم .
بعد قدم هایش را تند کرد و رفت اول با ترس نگاهش کردم که دور می شد بعدفکر کردم من هم قدم هایم را تندتر کنم تا امید برنگشته به بقیه برسم و سعیکردم که تند بروم. آنقدر خسته شده بودم که احساس می کردم دیگه نمی تونمنفس بکشم ولی وقتی فکر می کردم که صدای پای امید می آد سعی کردم تندتربروم با اینکه حالم بدتر می شد ولیقدم هایم را بلندتر بر می داشتم و درهمان حال فکر کردم عجب زهر چشمی این امید ازمن گرفته حتی از عزراییل هماینقدر نمی ترسم که یکدفعه احسس کردم واقعا نمی توانم نفس بکشم و دردشدیدی در قفسه سینه ام پیچید که باعث شد تعادلم را از دست بدهم و به طرفپایین پرت شوم. یک لحظه فقط فهمیدم محکم به کسی خوردم و او مرا نگه داشتوقتی بعد از مدتی توانستم چشمانم را باز کنم امید را دیدم ولی آن دردلعنتی حسی در بدنم نگذاشته بود که واکنشی نشان دهم. آهسته همانطور کهمراقبم بود کمک کرد تا روز زمین نشستم و پرسید :
- آفاق جان چی شده ؟ چرا اینجوری شدی؟
و بعد سر قمقمه اش را روی لبم احساس کردم و صدایش را شنیدم که مرتب می گفت :
- یکم بخور خواهش می کنم عزیزم ، فقط یکم .
وقتی کمی حالم جا آمد نفس عمیقی کشیدم و همان موقع فکر کردم این نفسمهمراه درد نبود ، کمی آب خوردم و بعد از چند لحظه که درد آرام شد چشمانمرا باز کردم و باز خودم را در آن جنگل سبز اسیر دیدم. به سختی خودم راکنار کشیدم ، آنقدر خجالت زده بودم که نمی توانستم حتی حرف بزنم. آرام گفت :
- آفاق جان حالت بهتر شده ؟
هیچوقت او را چنین مهربان ندیده بودم همیشه رفتارش با من خشن و ستیزه جو بود، با صدایش به خود آمدم که با اصرار پرسید :
- بهتر شدی ؟
در حالی که سعی می کردم نگاهش نکنم گفتم :
- بله بهتر شدم ، نمی دونم چرا نفسم گرفت و سینه ام اینقدر درد داشت وباعث شد نتوانم خودم را نگه دارم و افتادم، ببخشید نزدیک بود شما را همبیاندازم .
- خوب آرومتر می رفتی ، کسی که اینطوری کوهنوردی نمی کنه اونم تو که دفعهاولت بود. یک لحظه از دور که دیدیم اینجوری تند می روی فکر کردم کسیدنبالت کرده و به خاطر این من هم قدمهایم را سریع کردم. باز خدارا شکر اگرمی افتادی آنوقت من چکار می کردم؟
آنقدر از حرفش تعجب کردم که یادم رفت از خجالت هنوز سرم پایین است موهایمرا که توی صورتم ریخته بود کنار زدم و نگاهش کردم و پرسیدم :
- یعنی چه ؟
خوب من همیشه وقتی تو را ناراحت و عصبانی می کنم لذت می برم و تا چند روزانرژی دارم ، اگر می افتادی و می مردی خب دیگه نمی دانستم چطور می توانمحرص کسی را در آورم و خودم را سرگرم کنم .
با عصبانیت گفتم :
- با عزراییل .
بلند شد و خود را تکان داد و گفت :
- خودم هم می دونم چون فقط تو شبیه عزراییل هستی ، حالا بلند شو که خیلی دیر شده .
دستش را پس زدم و با خشم گفتم :
- خودم می تونم بیام .
خم شد و با قدرت بلندم کرد که دوباره با عصبانیت نگاهش کردم ولی نزدیکیصورت هایمان باعث شد که دوباره ضربانقلبم تند شود و احساس کردم که پاهایماصلا جانی ندارند به خاطر همین دوباره نتوانستم خودم را کنترل کنم و خودبه خود همراه هم روی زمین نشستیم، هنوز نگاهش می کردم که پرسید :
- آفاق جان تو خوبی ؟ چرا اینجوری شدی ؟ اگر از حرفم ناراحت شدی شوخی کردمفقط می خواستم کمی عصبانی شوی قصد ناراحتی دوباره ات را نداشتم .
با صدایی که به زور از دهانم خارج می شد گفتم :
- نمی توانم امید دیگه نمی تونم بیام بالا تو برو کمی که بهتر شدم خودم بر می گردم .
دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا آورد و گفت :
- خوب نگاه کن ، درسته که من همیشه با تو خیلی بداخلاق هستم و حرف هایخیلی تندی بهت زده ام البته بیشترش حقیقت بوده ولی خوب نگاه کن و بگواینقدر نامرد به نظر می رسم که با این حال تو را تنها رها کنم و برم. حالایکم استراحت کن بعد آرام آرام با هم می ریم پایین و دیگه حق نداری به کوهبیایی ، دختر تو که به قله نرسیده از همین پایین کوه داشتی می افتادی پسمن پطور تا قله ببرم و بعد بیندازمت پایین .
- خوب افتادن افتادنه دیگه چه فرقی داره چه از اون بالا چه از این پایین.الانم هیچ کس نیست و تو راحت می تونی از شرم خلاص بشی می دونم که چقدر ازممتنفر هستی .
- تو که نمی دونی از اون بالا انداختن چه لذتی داره آنقدر صبر می کنم کهبه قله برسی حتی اگه سال ها هم طول بکشه ،آنوقت می اندازمت پایین آخههمانقدر که برای من لذتش بیشتره برای تو زجرش بیشتر اینو صادقانه می گم ویه روزی در آینده بهت ثابت می کنم .
بعد بلند شد و باز گفت :
- اگر خستگیت بر طرف شد بهتره کم کم بریم پایین .
در حالی که حرف هایش ترس عجیبی به جانم ریخته بود خود به خود بلند شدم و وقتی خواستم برم گفت :
- آفاق لج بازی نکن پایین رفتن به اندازه بالا رفتن سخت است شاید هم بیشترپس بذار کمکت کنم چون به نفع هردوی ماست و ممکنه منم بیندازی .
بدون اینکه عس العملی نشان دهم در حالی که آرام به طرف پایین حرکت میکردیم تمام راه با خود فکر می کردم آخر از دست این امید دیوانه می شوم ،هر ثانیه یک رنگ است و به هیچ عنوان نمی شود او را شناخت وقتی احساس میکنی چقدر مهربان است یکدفعه حرکتی می کند که فکر می کنی یک جانی به تمامعیار است و باز تا می خواهی فکر کنی چه آدم خبیثیه کاری می کند که فکر کنیمهربان تر از خودش کسی نیست. هنوز به امید فکر می کردم که به کنار اتومبیلها رسیدیم، روی تخته سنگی مرا نشاند و به طرف اتومبیلش رفت و بعد از چندلحظه با چای شیرین آمد و گفت :
- این را بخور هم خیلی تو این هوا می چسبه و هم برایت خوبه رنگت خیلی پریده .
از لحن مهربانی که در صدایش موج می زد با تعجب نگاهش کردم تا چند لحظه ازخنده ریسه رفت و بعد در حالی که سعیمی کرد جلوی خنده خود را بگیرد گفت :
- این همه به کوه می آیم ولی تا به حال اینقدر بهم خوش نگذشته بود .
بدون اینکه حرفی بزنم منتظر بقیه ماندم ، او هم به طرف اتومبیلش رفت و گفت :
- من کمی دراز می کشم تو هم اگر خواستی برو توی اتومبیل آرمان دراز بکش درش باز است .
ئلی من همانجا نشستم و به حرف های امید فکر کردم و پیش خود گفتم جرا امیددوست داد منو از قله بیندازد و البته همان موقع فهمیدم که منظور او قلهکوه نیست بلکه قله زندگی است و حالا می دانستم فهمیده خیلی بلند پروازهستم و آرزوهای دور و درازی برای خودم دارم و خیلی دوست دارم آنقدر پیشرفتکنم و زحمت بکشم تا تمام سنگلاخ های زندگی را پشت سر بگذارم و به قلهموفقیت و پیروزی برسم . دوست داشتم به عنوانی زنی موفق همیشه مطرح باشمولی او چرا از چنین موضوعی ناراحت است ، چرا دوست دارد مرا از قلهآرزوهایم به زیر بکشه و در اصل چرا زمین خوردن من برایش لذت بخش است کهحتی به خاطرش سال ها صبر کنه. وقتی نتوانستم نتیجه ای بگیرم فکر کردمممکنه فقط خواسته باشه منو بترسونه چون دیده بودم که وقتی ترس رو در نگاهممی بینه چقدر لذت می بره. ساعتی همانطور نشسته و به کوهخیره شده بودم.بچه ها را دیدم که از پشت بلندی پیدا شدند بلند شدم و برایشان دست تکاندادم. وقتی به نزدیکم رسیدند آرمان جلو آمد و پرسید :
- چی شده آفاق ؟ هر چی منتظر شدیم نیامدید ، نگران شدم و به بچه ها گفتم زودتر برگردیم .
- نتوانستم بالا بیایم و خواستم برگردم که امید هم مجبور شد به خاطر اینکه توی بیابون تنها نباشم باهام برگرده .
آرمان – بس که تنبلی تو ، اما حالا باید یک تصمیم جدی بگیری آخه زندگی که همش توی اون کتاب ها و اتاقت خلاصه نمیشه .
محمد- همه چیز که کوه و گردش نیست به نظر من آفاق راه خودش را پیدا کرده وراهش هم درسته پس بهتره آرمان جان الکی برای خواهرت تصمیم نگیری .
به صدای امید به طرفش برگشتم که گفت :
- ولی به نظر من همه حرف های آرمان درسته شما که نبودید تا ببینید چقدرآفاق خانم دست و پا چلفتی است درست مثل یکبچه پنج ساله که فقط از نظر سنیرشد کرده و نه از نظر عقلی ، داشت می افتاد ولی حاضر نبود که کمکش کنم تابتونه حداقل اون یرازیری رو راحت پایین بیاد .
محمد با خشم نگاهش کرد و گفت :
- ولی به نظر من افاق برعکس شما که اعتقاد دارید عقلش رشد نکرده از خیلی از ماها بیشتر می فهمه .
آذین – بسه بابا امروز عجب کوهی آمدیم بهتر دیگه در این باره صحبت نکنیم و آفاق هم بهتره کوه ها رو توی کتابهایش نگاه کنه .
از حرف آذین ناراحت شده بودم ولی چون باعث شده بود که میان امید و محمدبحث بالا نگیرد دعایش کردم، متوجه بودم که چطور با خشم همدیگر را نگاه میکنند .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#16
Posted: 23 May 2012 07:10
شطرنج عشق ۱۱
چند لحظه بعد صدای محمد را شنیدم که می گفت :
- بچه ها یک رستوران خوب سراغ دارم که غذاش محشره ولی راهش کمی دوره اگه موافقین بریم اونجا. همه قبول کردند و سوار اتومبیل ها شدیم و به طرف رستوران حرکت کردیم وقتیرسیدیم آذین زود پیاده شد و به طرف امید رفت . آرمان کنارم آمد و پرسید :
- چی شد آفاق ، امید حرفی نزد؟
- منکه گفتم این دیوونه است آنوقت تو ازش طرفداری می کنی اصلا انگار یادش رفته چه قولی داده .
- هنوز که وقت هست من امید را خوب می شناسم یادش نرفته حتما بهت میگه.
وقتی به سالن رستوران رفتیم فوری محمد از آن طرف میز بلند شد و در حالی که روی صندلی کنارم می نشست گفت :
- آفاق اینجا چلو جوجه اش محشره ، به نظر من شما آن را سفارش بدهید مندارم به خاطر شما به همه اینها غذا میدهم پس دوست دارم که بهترین غذایاینجا را بخورید.
- خیلی ممنون ، هم به خاطر پیشنهادتون و هم به خاطر اینکه این همه تو خرج انداختمتون.
در حالی که جواب لبخندم را می داد به چشمانم خیره شد و گفت :
- اینها که قابل شما را ندارد.
داشتم به رمز نگاهش فکر می کردم صدای همه بلند شد که غذا می خواستند محمد به خود آمد و گفت :
- هرکی هرچه دوست داره انتخاب کنه .
همه بعد از اینکه لیست غذاها را دیدند اکثرا چلو کباب انتخاب کردند درحالی که نوبت انتخاب من رسیده بود به محمد نگاه کردم و با لبخند گفتم :
- من چلو با جوجه دوست دارم.
محمد چشم بلندی گفت و یادداشت کرد و برای خودش هم چلو با جوجه سفارش داددر حالی که منتظر غذا بودیم بچه ها شروع کرده بودند به صحبت های متفرقه کهآذین به امید گفت :
- حیف شد تا بالا نیومدین ، خیلی هوایش خوب و لطیف بود.
امبد لبخندی زد و گفت :
- آذین خانم دفعه دیگه قرار نیست این آفاق خانم بیاد و بشه وبال گردنم،تازه اگف دفعه دیگه اومدن دست شما را می گیرم و زدتر از همه به بالای کوهمی رویم حتی اگه کفش هایم را یادم رفته باشه بپوشم.صدای خنده همه بلند شد ، دلم می خواست سرش داد بزنم ولی وقتی نگاهم بهنگهش افتاد جا خوردم و حس کردم خیلی ناراحت و خشمگینه چنان که رنگ سفیدصورتش به سیاهی می زد. فوری سرم را پایین انداختم و به زور آب دهانم رافرو دادم و با خود فکر کردم باز چکار کرده ام که مثل عزراییل داره نگاهممی کنه خدایا الانه که این غذا را کوفتم کنه. هنوز در فکر بودم دوباره بانیشی که در کلامش بود گفت :
- آرمان جان به نظر من حرف هایی که درباره آفاق خانم زدی درسته من عقیدهدارم آفاق حد و حدود توانایی هایش را نمی داند و دست و پای الکی میزندرفتارهایش مرا به یاد آن مثلی می اندازد که کلاغه اومد اره رفتن کبک و یادبگیره راه رفتن خودش یادش رفت. به جای اینکه با این کتاب ها عمرش رابیهوده تلف کنه خانه داری بشور و بپزی یاد بگیره شاید حداقل در این راهاستعدادی داشته باشه . بابا دانشگاه جای امثال من و تو محمدآقاست نه جایشیرین عقلی مثل این.
و بعد همه به قهقهه خندید، اکثر بچه ها چون تا به حال توهینی از امیدندیده بودند فکر کردند که او فقط قصد شوخی داشته با او خندیدند. وقتینگاهم به آذین افتاد که از همه بلندتر می خندید دلم بدجوری سوخت بعد فوریبه آرمان نگاه کردم که دیدم رگ های گردنش بیرون زده و چنان با غضب به امیدنگاه می کرد که دانستم الان حرف تندی به او می زند دستش را گرفتم و فشاردادم و مجبورش کردم که نگاهم کند و با نگاه التماس کردم چیزی نگوید کهصدای محمد بلند شد و گفت :
- امید تو فکر نمی کنی داری خیلی پر حرفی می کنی.
فوری به سمت محمد برگشتم و با التماس آهسته گفتم :
- محمد ترا به خدا قسم به خاطر من چیزی نگو.
سرش را تکان داد و کمی آب برای خودش ریخت با سکوت او تقریبا جو بدی بهوجود آمد . همانطور که به لیوان محمد نگاه می کردم فکر کردم منهم بایدکمی آب بخورم شاید بتواند این بغض لعنتی را که در گلویم گیر کرده بود و هرثانیه بزرگتر می شد و راه تنفسم را می بست با آن فرو دهم. باز صدای امیدبلند شد و کفت :
- محمد آقا بقیه حرفتان را نزدید؟
محمد – هیچی بابا حرفم بقیه نداشت.در همان لحظه غذا را آوردند وقتی کمی از آب لیوان خوردم و نفسم بالا آمدبه خاطر محمد سعی کردم به زور هم شده از اون غذایی که اینقدر با شوق و ذوقتعریفش را می کرد بخورم تا بیشتر از این ناراحت نشود. در حالی که غذایم رامی خوردم سرم پایین بود و با خود فکر می کردم چه دنیای عجیبی است و چقدرآدم ها با هم فرق دارند چرا یکی مثل محمد اینقدر مهربان است و چرا یکی مثلامید اینقدر ظالم! وقتی توانستم نصف بیشتر غذایم را بخورم بلند شدم وگفتم:
- محمد واقعا خوشمزه بود تا به حال غذایی به این خوشمزگی نخورده بودم.
زود به طرف اتومبیل ها رفتم چون می ترسیدم امید دوباره حرفی بزند که باعث شود دیگر نتوانم جلوی محمد و آرمان را بگیرم.
به ماشین تکیه دادم و بعد از لحظاتی احساس کردم کسی کنارم ایستاد، با ترس برگشتم ولی وقتی مهدیس را دیدم نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- آخ مردم از ترس فکر کردم امید.
با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت :
- آفاق خیلی ناراحت شدم چون احساس می کنم با تو شوخی نمی کنه و حرف هایشهمانطور که شاد ی گفت جدیه یعنی همیشه در هر فرصتی همین ایرادها را از تومی گیره و این برام سوال برانگیز شده مگر تو اذیتش کرده ای چون اصلا امیدبا هیچ کس اینطور نیست حتی بعضی وقت ها دیدم که خیلی عصبانی میشه امااینطور عکس العمل نشان نمی دهد.
- مهدیس جان چه اذیتی اصلا تو تا حالا دیدی من با او طرف صحبت بشم. من فقطبعضی مواقع جواب حرف هایش را می دهم ولی به نظر من امید از نظر روحیبیماره....
یکدفعه زبانم از ترس بند آمد ، مهدیس که مرا نگاه می کرد با تعجب مسیرنگاهم را دنبال کرد و وقتی امد را دید که به طرفمان می آید او هم ساکتمنتظر ماند. وقتی امید کنارمان ایستاد گفت :
- با محمد موافقم من امروز خیلی تند رفتم ولی به نظر من یک مسائلی حقیقتمحضه آفاق خانم به جای اینکه تمام فکر و ذهنشان متوجه دانشکاه رفتن باشهبهتره به خیلی موضوع های دیگر هم فکر کنه و برایش اهمیت داشته باشه.
مهدیس که به خاطر عذرخواهی غیر مستقیم امید نظرش نسبت به او عوض شده بود گفت :- من هم با نظر شما موافقم و دوست دارم به جای دانشگاه رفتن یک زن خانهدار خوب برای همسرم و یک مادر مهربان برای فرزاندنم باشم و هر موقع همسرمبه خانه می آید به پیشوازش بروم و با مهربانی هر کاری می توانم برایشانجام دهم تا خستگی را از تنش درآورم.
امید پوزخندی زد و با تمسخر گفت :
- تا حالا نمی دانستم همچین عقیده ای دارید ، اگه من گفتم آفاق خانم بهدانشگاه نره به خاطر اینه که همه هدف زندگیش شده دانشگاه رفتن ولیبایدببخشید که خیلی رک حرفم را می زنم ، مهدیس خانم راستش من از زن هایی کهفکر می کنند فقط برای آسایش مردها آفریده شده اند و مثل یک کنیز همیشه دستبه خدمت شوهرانشان باید باشند حالم بهم می خوره و اگه بمیرم هم حاضر نیستمبا زنی با افکار شما ازدواج کنم.
چنان از حرف های امید شوکه شده بودم که فقط توانستم ناظر اشک های مهدیس ودویدنش به سوی باغی که جلوی رستوران بود باشم حتی قدرت نداشتم حرفی بزنمیا حرکتی کنم که کمی مرهم دلش شود چون می دانستم با آن قلب مهربان و روحیهحساس طاقت چنین حرف هاییرا ندارد. با صدای امید که اسمم را صدا میزد بهطرفش برگشتم ، چنان غمی در صدایش بود که سرم را بلند کردم و به چشمانشخیره شدم و آن جنگل سرسبز را بارانی دیدم. در حالی که اشک هایش را با دستشتند تند پاک می کرد گفت :
- ماموریتم را خوب انجام دادم حالادیگه درباره ازدواج با من فکر نمی کنه ،به آرمان بگو همیشه مراقبش باشه چون مهدیس قلب مهربانی داره که می تونه هرمردی را خوشبخت کند.در حالی که تعجب کرده بودم چطور متوجه علاقه آرمان به مهدیس شده پرسیدم :
- تو از کجا فهمیدی که آرمان....
قبل از اینکه حرفم تمام شود گفت :
- آفاق خانم من یک مرد هستم و از نگاه مردی به زنی می دونم چه احساسی نسبتبه اون داره ، نگاه آرمان به مهدیس مدتهاست که عاشقانه است.
- پس تو به خاطر آرمان از مهدیس گذشتی ؟
- آفاق با اینکه همیشه فکر می کردم خیلی زیرکی ولی بعضی وقت ها خیلی خنگبازی در می آوری این را بدان که من اگه از زنی خوشم بیاد که فکر نکنم تاآخر عمر ازاین موجودات عجیب دوپا خوشم بیاید به هیچ عنوان اجازه نمی دهمکسی اونو از من بگیره .
بعد برگشت و رفت ، آنقدر از حرکات ضد و نقیض امید در تعجب بوودم که فکرکردم مغزم د اره منفجر میشه. وقتی آرمان با گام های بلند به طرفم آمد و باتغییر پرسید باز امید حرفی بهت زد باید می گذاشتی همان چند لحظه پیش سرمیز غذا جلوی همه حالش را بگیرم، وسط حرفش گفتم نه آرمان او فقط جوابسوالم را داد و مطمئن باش کاری کرد که از همین حالا میتونی مهدیس را مالخودت بدونی. اول با تعجب نگاهم کرد و بعد صورت قشنگش با لبخندی زیبا شکفتو گفت :
- می دونستم که امید مهدیس رو نمی خواد ولی فکر نمی کردم کاری کنه که اونوبه ا ین زود یاز خودش نا امید کنه ، با اینکه از دستش هنوز به خاطر توعصبانی هستم ولی خیلی ازش خوشم می آید.
همه بعد از خداحافظی سوار اتومبیل شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم، اما منهنوز با خود کلنجار می رفتم و رفتارهای امید برایم معمایی شده بود. اونلحظه جلوی مهدیس خودش را چنان مظلوم نشان داد که دلم می خواست قدرت داشتمو کتک مفصلی به او میزدم ولی وقتی اشکش را دیدم فهمیدم زیر ظاهر خشنش یکقلب مهربانه که تلاش میکنه اونو پنهان کنه ولی چرا؟حالا با اینکه چیزی بهنیمه شب نمانده اما هنوز جواب چرایمرا پیدا نکرده ام.......
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#17
Posted: 24 May 2012 05:06
شطرنج عشق ۱۲
فهمیدم زیر ظاهر خشنش یکقلب مهربانه که تلاش میکنه اونو پنهان کنه ولی چرا؟حالا با اینکه چیزی بهنیمه شب نمانده اما هنوز جواب چرایمرا پیدا نکرده ام .
امشب جشن فارغ التحصیلی محمد است که چند وقت پیش خودش مرا دعوت کرد،با رضایت خاطر برای این جشن لحظه شماری میکردم و نمیدانم چرا دلم می خواست که هر چه زودتر محمد را ببینم.احساس کردم که دلم برایش تنگ شده،در این مدت قیافه مهربان و توجه ای که به من نشان میداد لحظه ای از جلوی چشمانم دور نمیشد وقلبم وقتی به یادش می افتاد میلرزید.با لبخندی به طرف کمد رفتم ودر سمت چپ را باز کردم،می خواستم امشب بهتر از همیشه ظاهر شوم حتی به اذین گفتم برای درست کردن موهایم با او به ارایشگاه میایم واز نگاه متعجب او خندیدم.
وقتی از آرایشگاه برگشتم و خودم را در آینه نگاه کردم ، از مدلی که موهایم را درست کرده بودند لذت بردم و بعد با وسواس عجیبی به لباسها نگاه کردم و برای اولین بار آرزو کردم ای کاش یک لباس تازه خریده بودم که مدلش جدیدتر باشد. آخر با کلی گشتن لباس مناسبی را پیدا کردم، لباسی کرم رنگ با بالا تنهای چسبان از جنس ساتن که از زیر سینه به پایین حریر بود و حالت ترک پیدا می کرد البته بدون آستین بود که می توانستم از شال زیبایی که داشت استفاده کنم ، شالش حریر بود که سنگ های کوچک نقره ای و فیروزه ای در آن به کار برده شده بود که باز از این سنگ ها در دامن لباس هم استفاده شده بود ولی به مقدار کمتر. وقتی لباس را پوشیدم از زیبایی آن غرق لذت شدم و فکر کردم چرا تا به حال هیچ وقت به لباسم اهمیت نمی دادم؟ با اینکه سعی می کردم از این فکر فرار کنم ولی در ذهنم کسی فریاد می زد چون حالا دوست داری به نظر محمد بهتر از همیشه جلوه کنی. وقتی آماده شدم و پایین رفتم همه را آماده و منتظرخود دیدم.وقتی متوجه من شدند سهجفت چشم حیرت زده دیدم که مات نگاهم می کنند و ایندفعه مادر بود که گفت :
- وای آفاق این خودت هستی ؟ چقدر این لباس و مدل مو بهت می آد، چقدر تغییر کرده ای . می بینی ناصر این آفاق خانم وقتی بخواهد چقدر زیبا می شود.
پدر – خانم شما دیگر چه مادری هستید. من تا حالا چند دفعه به خودش گفتم جذابیت خاصی دارد که فقط چشمان زیرک و تیزبینی می خواهد تا اورا ببیند.
بلند خندیدم و گفتم : خب یکباره بگویید یک عینک جادویی می خواهد که همه زشتی ها را زیبا ببیند.
پدر با عصبانیت برگشت و گفت :
- اصلا با بچه های امروزه نمی شه حرف زد و به طرف حیاط رفت.
زود به دنبالش دویدم و آنقدر صورتش را بوسیدم که آخر مجبور شد بخندد و بگوید خفه ام کردیباشه ترا بخشیدم. سر راه از پدر خواهش کردم بایشتد تا دسته گلی برای محمد بگیرم ولی چون پدر و مادر برای محمد به عنوان کادو ساعت خریده بودند مادر گفت :
- ما که کادو خریدیم دیگه گل لازم نیست.
- دوست دارم گل را از طرف خودم بدهم.
مادر با تعجب به عقب برگشت و نگاهم کرد و بعد صدای خنده آرمان و آذین و پدر او هم به پدر نگاه کرد اما وقتی پدر چشمکی به او زد خندید و گفت :
- ناصرجان یک گل فروشی خوب کمی جلوتر است نگه دار تا آفاق گل بخره .
با خجالت جلوی گلفروشی پیاده شدم و از گل فروش خواهش کردم تا دسته گل زیبایی برایم آماده کند. وقتی وارد منزل عمه ناهید شدیم با خوشحالی مستقیم به طرف محمد رفتم و دسته گل را به طرفش گرفتم و گفتم :
- تبریک میگویم ، انشاء اله همیشه موفق باشید.
دسته گل را از دستم گرفت و بویید و بوسه ای روی غنچه ای از گل سرخ آن زد و به چشمانم نگاه کرد و گفت :
- این بهترین هدیه از بهترین های دنیاست خیلی ممنون.
چنان به چشمانم خیره شد که احساس کردم چشمانش لبالب از عشق و محبت است ولی با صدای پدر به خودمان آمدیم که به محمد تبریک می گفت و کادویش را به او داد. اهسته از کنارشان گذشتم و سرمست از نگاه محمد به طرف بقیه رفتم و بعد از احوالپرسی گوشه ای که بتوانم محمد را خوب ببینم انتخاب کردم و نشستم و با خود فکر کردم واقعا همان احساسی را که من به محمد دارم او هم به من دارد. چنان غرق نگاه و احساس جدیدم بودم متوجه امید که کنارم نشست نشدم ، با صدایش به خودم آمدم و به او نگاه کردم و خود به خود به رویش لبخند زدم و سلام کردم و از او عذرخواهی کردم که متوجه نبودم. بدون اینکه جواب لبخند و سلامم را بدهد گفت :
- مهم نیست چون تو همیشه درست متوجه اطرافت نیستی.
دلم نمی خواست آن شب رویایی با حرف های امید خراب شود، در حالی که بلند می شدم گفتم :
- چشم از این به بعد بیشتر دقت می کنم.
امید – منم می خواهم در این راه کمکت کنم و حالا بعد از من به حیاط بیا چون باید راجع به موضوع مهمی باهات صحبت کنم.
بعد به طرف حیاط رفت ،مانده بودم مستاصل و نمی دانستم چه کنم دلم می خواست که به حرفش گوش نکنم و به حیاط نروم ولی لحن او طوری بود که خیلی کنجکاو شده بودم. همچنان مردد ایستاده بودم ، می ترسیدم چون حسی به من میگفت که حرف های امید شبم را خراب می کند ولی نمی دانم چرا بسیار مشتاق بودم که حرف هایش را گوش کنم.
لحظه ای چشمان گریانش در آن روز که به کوه رفته بودیم در کنار رستوران به یادم آمد و همان باعث شد که با قدم های بلند به طرف حیاط بروم وقتی به حیاط رسیدم به دنبالش گشتم و او را زیر درخت بید مجنون دیدم که روی صندلی نشسته و از دور نگاهم می کند. به طرفش رفتم و در حالی که روی صندلی روبرویش می نشستم گفتم :
- امید آقا اگر قصد دارید امشب هم مرا از میش زبانتان مستفیض نمایید ازتون خواهش می کنم مرا عفو کنید چون دوست ندارم شبم خراب شود و احساس می کنم خیلی سرحال هستم ولی در قبالش قول می دهم از این بع بعد هر چه گفتید دیگه جوابتان را ندهم.
- نمی خواهم با نیش زبانم تو را ناراحت کنم ، حالا هم اصلا حوصله ندارم اینطوری خودم را مشغول کنم ولی چون آرمان را خیلی دوست دارم پس خوهر عزیز آرمان ، خواهر من هم هست ولی مطمئن نیستم از حرفی که می خواهم بزنم و حقایقی که بیان می کنم شما چقدر ناراحت می شوید حالا اگه دوست دارید این حقایق را به شما بگویم.
زبانم در دهانم نمی چرخید و احساس می کردم که دهانم خشک و گس شده به زحمت بعد از چند لحظه گفتم :
- بگویید گوش می کنم .
- چند روز پیش که به کوه رفتیم شما سوالی از من کردید که چطور متوجه علاقه آرمان به مهدیس شده ام و من به شما گفتم چون یک مرد هستم راز نگاه همجنسان خود را خوب می فهمم، یادتان که می آید؟
سرم را تکان دادم و او ادامه داد :
- راستش من از چند وقت پیش متوجه علاقه محمد به آذین شده بودم و همیشه متوجه نگاهش بودم که به دنبال آذین است ولی خودتان بهتر می دانید که .... البته من مجبور هستم رک صحبت کنم تا شما متوجه شوید ، بله همانطور که خودتان می دانید آذین به من علاقه دارد و در این مدت هرچه محمد کرد نتوانست توجه آذین را به خود جلب کند ولی حالا در نگاهش حس دلسوزی و ترحم می بینم و آن نگاه متوجه توست چون اگر بتواند تو را به دست آورد بهتر می تواند آذین راببیند.
- بسه دیگه نمی خواهم بشنوم.
امید با صدای بلندتر گفت :
- ولی برای آینده ات مهم است که بشنوی ، چون امشب متوجه شدم تو فریب خورده ای و من وظیفه خود می دانم به شما تاکید کنم که ع شق را با احساس دلسوزی اشتباه نگیرید ............
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#18
Posted: 24 May 2012 05:40
شطرنج عشق ۱۳
خوب فکر کن آفاق ، به نظر من آدم اگر هرگز ازدواج نکند خیلی بهتر است که احساس کند شریک زندگیش به خاطر دلسوزی و بی تفاوتی او با هرکس احساس کند شریک زندگیش به خاطر دلسوزی و بی تفاوتی او با هرکس دیگر داره باهاش زندگی می کنه .
حس کردم کاخ رویاهایم که در این چند روز در ذهنم ساخته بودم در حال خراب شدن به روی خودم است و زیر سنگینی آن دارم له می شوم و فقط به این فکر می کردم که من چقدر بدبخت هستم و چرا باید خواهری زیبا و افسونگر داشته باشم که بعد از سالها هنوز احساس کنم سایه اش نمی گذارد نور آفتاب به منم بتابه و منو گرم کنه تا پژمرده نشوم . بعد از مدتی متوجه لیوان آبی که به طرفم گرفته شده بود شدم و سرم را بلند کردم و امید را دیدم که موشکافانه مرا زیر نظردارد ، چقدر ناراحت بودم چون جلوی تنها کسی که دوست نداشتم شکستم را ببیند شکسته شده بودم. آب را گرفتم و آن را تا ته لیوان سر کشیدم، عجب احساس عطش می کردم ، به امید گفتم :
- خواهش می کنم مرا تنها بگذارید .
- باشه ولی برای چیزی که ارزش ندارد ناراحت نباش .
وقتی از آنجا دور شد ، به اشک هایم اجازه دادم که از قفس چشمانم رها شوند و صورتم را آبیاری کنند. اه کاش خودم هم مثلاین اشک ها می توانستم از قفس زندگی رها شوم ، به شدت احساس سرماخوردگی می کردم. آن شب تا موقع شام در حیاط بودم و وقتی محمد را دیدم که در حیاط به دنبالم می گردد اهسته بلند شدم و خودم را پشت درختی پنهان کردم و تا مطمئن نشدم که به ساختمان برگشته آنجا ماندم. بعد از او فوری وارد ساختمان شدم و مستقیم به طرف آرمان رفتم و گفتم :
- آرمان جان ، من زیاد حالم خوب نیست پس امشب منو تنها نگذار .
با نگرانی نگاهم کرد و پرسید :
- خدای من ، چرا اینطوری شدی ؟
- احساس خستگی می کنم و ازت می خواهم از کنارم دور نشوی .
بعد دستش را محکم گرفتم که با تعجب نگاهم کرد و پرسید :
- می خواهی من و تو زودتر برگردیم؟
عاجزانه گفتم :
- آره آرمان خیلی دلم می خواهد الان توی اتاقم باشم و بخوابم ولی با چه بهانه ای برویم چون دوست ندارم کسی بفهمد که حالم خوب نیست .
- تو ناراحت نباش ، اول می روم و زنگ می زنم به آژانس . بعد به پدر می گویم خودم سرم به شدت درد می کند و همراه تو به خانه می رویم .
سرم را تکان دادم و گفتم : خوبه .
وقتی می خواست برود نگاهم کرد و گفت :
- آفاق جان دستم را ول کن ، زود بر می گردم .
در حالی که دستش را محکم می فشردم گفتم :
- نه هر جا رفتی با هم می رویم .
نمی دانم چطور توانستم خداحافظی کنم و یادم هم نمی آید ، فقط وقتی ارمان پرسید که با همین لباس می خوابی گفتم بله چون حاضر نبودم حتی یک لحظه دستش را رها کنم و لباسم را عوض کنم. به طرف تختم رفتم و بعد از خوردن قرص خواب آوری که آرمان به من داد ، در حالی که هنوز دستش را گرفته بودم به خواب رفتم فقط درآن لحظه فکر کردم چرا آرمان چنین هراسان نگاهم می کند .
ده روز از ماجراي فازغ التحصيلي محمد مي گذرد و چند روز است لا انقدر خوب شده كه از اتاقم بيرون مي آيم . آن شب وقتي با آرمان برگشتيم و به خواب رفتم دچار تب و لرز شديد شده و هذيان مي گفتم.صبح بعد از اينكه پزشك مرا معاينه كرد چندين آمپول آرام بخش برايم نوشت به دبيرستان بروم و بيشتر اوقاتم را در اتاقم به سر مي بردم.در اين مدت ارمان خيلي سعي مي كرد به طريق مختلف مرا مجبور به حرف زدن بكند كه شايد علت ناراحتي ان شبم را بداند ولي من هميشه طفره مي رفتم، وقتي آذين را مي ديدم خود به خود بغض در گلويم جمع مي شد و حس مي كردم از او بدم مي آيد . امروز وقتي كه در حياط كنار استخر نشسته بودم و به خودم فكر مي كردم، آذين در حالي كه ليواي آب پرتقالدر دست داشت به طرفم امد و گفت :
- آفاق جون بيا بخور ، مي دوني اين چند روزه با اينكه خيلي افسرده ستي ولي از اينكه تو را بيشتر مي بينم خوشحالم .
با تعجب نگاهش كردم كه ادامه داد :
- با اينكه مي دونم از اخلاق و رفتار و طرز فكر من خوشت نمي آيد ولي هميشه دلم مي خواست مثل همه خواهرها با هم صميمي باشيم ، وقتي دوست هايم از صميميت خودشون با خواهراشون حرف مي زنند خيلي حسرت مي خورم .
وقتي آذين ساكت شد به حرف هايش فكر كردم و خيلي از خودم بدم آمد ، او را بغل كردم و گفتم :
- ولي آذين جون من تو را دوست دارم و اگه تا به حال فكر كردي با هم صميمي نيستيم به خاطر همان اختلاف سليقه و تفكراتمون است. ما با هم خيلي فرق داريم ، تو از رفت و آمد و گردش و موسيقي و خريد خوشت مي آيدولي من در عالم ديگري هستم واصلا اينها را دوست ندارم و بيشتر دوست دارم كه سطح معلومات خودم را بالا ببرم و به خاطر همينه كه اكثرا در اتاقم هستم ولي به نظر من با اين همه اختلاف سليقه باز ما با هم همخون هستيم و همديگر را دوست داريم ، به نظر تو اينتفاوتها مي تونه دوتا خواهر و كلا از همه دور كنه. شايد ما نتونيم با صميميت با هم به گردش يا خريد برويم ولي در مشكلات و خوشي هايي كه به همديگر مربوط مي شود شريك هستيم ، مگه نه ؟
نگاهم كرد و گفت :
- خب راستش به نظرم تو درست مي گويي .
خم شدم و دوباره صورتش را بوسيدم ، به رويم لبخند زد و به طرف در حياط دويد. من كه همچنان داشتم به حرفهاي او فكرميكردم بعد از مدتي با خود عهد كردم كه هرگز به خاطر هيچ چيز به آذين حسادت نكنم و هيچ وقت نگذارم عاملي باعث جدايي من از خانواده ام شود و بعد تصميم گرفتم از اين به بعد فقط به فكر تحصيلو رسيدن به هدف هاي دور و درازم باشم و با خود عهد بستم كه دور قلبم را حصاري بكشم و ان را قفل كنم و كليدش را در درياي وجودم پنهان نمايم .
امروز امتحان كنكور را دادم و بسيار راضي هستم ، فكر كنم خيلي راحت قبول شوم . تقريبا دو ماه و نيم مي شودكه خود رادراتاقم زنداني كرده و از مادر و پدر خواسته بودم كه اين فرصت را به من بدهند. پدر خوشحال بود كه ديگر حرف مدرسه نرفتن را نمي زنم و مي خواهم به دروسم بيشتر بپردازم ، با كمال ميل قبول كرد ولي راستش الان كمي دلتنگ فاميل شدهام. درهمين فكر ها بودم كه مادر وارد اتاقم شد و بعد از كمي مقدمه چيني گفت :
- افاق جون چند وقتي كه يك خواستگار خوب داري ، پدرت گفته بود تا تو كنكور نداده اي صحبتش را نكنيم ولي الان كه خداروشكر امتحانت رو دادي .
فوري تو حرف مادر پريدم و گفتم :
- ولي مادر ، من نمي خواهم حالا ازدواج كنم اينو قبلاهم گفته بودم ولي مثل اينكه شما فراموش كرده ايد .
مادر با دلخوري گفت :
- تو بذار حرف من تموم بشه آخه شايد اگر اسمش را بگويم تو تغيير عقيده بدهي، تازه او تاكيد كرده كه نه تنها با ادامه تحصيلت مخالف نيست بلكه كمكت هم مي كنه .
- من نه دوست دارم بدونم اون كيه و نه مي خواهم ازدواج كنم .
مادر بلند شد وگفت :
- آفاق تازگي ها خيلي اخلاقت عوض شده ، قبلا حداقل احترام ما را نگه مي داشتي ولي حالا نمي گذاري من حرفم را حتي تمامكنم .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#19
Posted: 24 May 2012 05:57
- آفاق تازگي ها خيلي اخلاقت عوض شده ، قبلا حداقل احترام ما را نگه مي داشتي ولي حالا نمي گذاري من حرفم را حتي تمامكنم .
- معذرت مي خواهم مادر .
با دلخوري نگاهم كرد و گفت :
- محمد ازت خواستگاري كرده ، اميدوارمآنقدر عقل تو كله ات باشه كه بهش فكر كني چون به نظرمن وپدرت مورد خيلي خوبيه و واقعا حيفه كه بگيم نه، شانس يكدفعه در خانه آدم را مي زنه البته اگه آدم عقل داشته باشه و در و باز كنه ولي با اين اخلاق كه تو تازگي ها پيدا كرده اي فكر نكنم عقلي تو اون كله ات مونده باشه .
مادر همانطور حرف مي زد ولي من فقط به دهانش خيره شده بودم و فكر مي كردم چرا اينقدر تند تند تكان مي خورد و سعي كردم صدايي كه در ذهنم مي پيچيد را از خود دور كنم « به خاطر دلسوزي تو را مي خواهد» رويم را به طرف پنجره گرداندم كه باز صدايي در ذهنم فرياد زد « به خاطر آذين ، تو را مي خواهد » به طرف كمد برگشتم كه باز همان صدا در ذهنم فرياد زد « تو برايش با بقيه تفاوت نداري» سعي كردم آنقدر سرم را تكان دهم تا صداها از ذهنم خارج شوند و بعد گفتم :
- نه محمد من تو را نمي خواهم . محمد مرا رها كن. محمد من دلسوزي تو را نمي خواهم .
با دست هاي قويي كه بازويم را گرفته و تكانم مي داد به خود آمدم ، هنوز فرياد مي زدم كه پدر سيلي محكمي به گوشم زد و با صداي فريادش كه مرتب مي پرسيد :
- آفاق چي شده ؟ چرا اينطوري مي كني ؟
خودم را در آغوشش انداختم و با التماس گفتم :
- نه پدر خواهش مي كنم من محمد را نمي خواهم .
موهايم را نوازش كرد و گفت :
- باشه قبوله .
- من ، من اصلا دوست ندارم حرف ازدواجم را بزنيد با هيچ كس .
سرم را بلند كرد و گفت :
- نگاهم كن آفاق .
به چشمانش نگاه كردم و او گفت :
- تا وقتي كه من زنده هستم تو هيچ اجباري براي ازدواج نداري ، متوجه مي شي عزيزم .
سرم را تكان دادم ، صورتم را بوسيد و باز سرم را روي سينه اش گذاشت و آرام زمزمه كرد :
- هيچ وقت نگذار مشكلات آنقدر بهت فشار وارد كنه كه به اين حال بيفتي . انسان بعضي مواقع بايد براي كسي درد دل كند و خودش را تخليه كنه ، تو الان چند ماهاست كه ناراحتي و حالا فهميدم به اين موضوع ارتباط داره. دوست دارم هر وقت خواستي بياييو با من صحبت كني، باشه عزيزم .
- پدر من اگر شما را نداشتم چكار مي كردم .
مرا كمي از خود دور كرد و دستش را زير چانه ام گذاشت و سرم را بلند كرد و گفت : ديگه زبون نريز ، من بيشتر دوست داشتم همان موقع كه ناراحت بودي و بيمار شدي راحت به من مي گفتي كهاز چي ناراحتي .
- نه پدر خواهش مي كنم حالا نه شايد بعدا بتوانم براتون درباره اش صحبت كنم .
دوباره بوسه اي به پيشانيم زد و كمك كرد كه روي تخت دراز بكشم . ملافه را رويم كشيد و گفت :
- خوب بخوابي فقط به چيزهاي خوب فكر كن .
بعد دست مادر را كه هنوز اشك مي ريخت و بانگراني نگاهم مي كرد گرفت و چراغ اتاق را خاموش كرد و از اتاق رفتند ، در حاليكه چشمانم را مي بستم فكر كردم خدا چقدر مرا دوست دارد كه يك پدر و مادر خوب نصيبم كرده .
امروز وقتي چشمانم را باز كردم ارمان را بالاي سرم ديدم ، تا ديد بيدارم خنديد و گفت :
- سلام خانم كوچولو ، شنيدم كه ديشب باز زده بود به سرت .
خنديدم و پرسيدم :
- ازكي ؟
- وقتيمن و اذين از سينما برگشتيم و ديديم مادر و پدر توي هال نشستهاند از اينكههنوز بيدار بودند تعجب كرديم ، وقتي علت را پرسيديم پدر همه چيز را گفت ولي خودمانيم تازگي ها خيلي مرموز شده اي چون ديگه نمي تونم فكرت را بخوانم و بفهمم توي كله ات چي مي گذرد.در ضمن قبل از اينكه برم خواستم بگم فردا به دستور پدر به مدت يك هفته براي تغييرروحيه اين دختر ناز نازي كه تازگي ها رفتارهاي عجيب و غريبي ازش مي بينم ، مي خواهيم بريم به ويلاي شمال پس آماده باش .
امروز برايم بهترين روز زندگيم بود روزي كه زحماتم نتيجه داد . روزي كه خوشحاليم بيشتر به خاطر پدر و مادرم بود زيرا با ديدن برق تحسين و افتخاري كه در چشمانشان بود احساس غرور و سرافرازي ميكنم.پدر و مادر به تمام فاميل تلفن زدندو ضمن دادن خبر قبوليم انها را براي چند شب ديگر كهشب جمعه است دعوت كردند ، خدايا توفيقم ده كه هميشه بتوانم دلهاي عزيزانم را شاد گردانم .
امروز مي توانم بگويم بگويم تقريبا روز فوق العادهاي برايم بود ، لباس نباتي رنگ زيبايي كه هديه مادر بود پوشيدم وموهايم را به صورت شنيون درست كردم و به طبقه پايين رفتم پدر پيشانيم رابوسيد گفت :
- باز هم مي گويم تو جذابيت خاصي داري ، از حالا من به آن مردي كه صاحب قلب تو مي شود تبرك مي گويم .
- پدر جان به نظرمن شما زبان خوبي داريد كه با آن مي توانيد نااميدترين دختر زمين را به جايي برسانيدكه فكر كند يك پرنسس است .
پدر اخمي كرد و گفت :
- من هيچ حرف مبالغه آميزي نزدم .
صورتش را بوسيدم و گفتم :
- مي دونم شما مثل همه پدر و مادرها فرزندان خود رازيبا مي بينيد . بعد با هم به استقبال اولين مهمانهايي كه وارد مي شدند رفتيم، در آن جشن همه قبوليم را تبريك گفتند حتي محمد لحظه اي به كنارم آمد و همانطور كه با نگاه غمگينش نگاهم مي كرد گفت :
- تبريك مي گويم دختردايي عزيزم كه حتي مرا لايق ندانستي تا بپرسم چرا دوستم نداري و يا نخواستي حتي دليل نخواستنت را بدانم ، مي دونيهنوز ازخود مي پرسم چهايرادي داشتم كه آفاق حار نشد حتي يك لحظه با من صحبت كند .
چنان لحنش غمگين و صادقانه بود كه با تعجب به چشمانش خيره شدم و از برق عشقي كه در چشمانش بود تمام تنم لرزيد و به سختي گفتم متاسفم و به طرف ديگر سالن رفتم و در همان حال فكر كردم آيا من اشتباه كردم. آنقدر از اميد مطمئن بودم كه حرف هايش را تمام و كمال قبول كنم،چنان شك و دودلي به جانم ريخته بود كه احساس كردم بايد تنهاباشم .
آرام به طرف اتاق خودم رفتم و وقتي رويتخت نشستم به محمد فكر كردم و اميد به يادم آمد ، اميد هميشه با من در جدل بود و بارها مرا تهديد كرده بود پس من چطور آن شب حرفش را بدون ذره اي ترديد قبول كردم در حالي كه در تمام اين سالها مي دانستم محمد انساني استصادق و مومن كه به خاطر خواسته هاي خود حاضر به بازي گرفتن احساس ديگري نمي شد . حالا فهميده ام كه اشتباه كرده ام و افسوس خوردم كه چرا چنين خامحرفهاي اميد شدم ، من غرور محمد را جريحه دار كرده بودم و نمي دانستم بيشتر براي غرور او ناراحت باشم يا براي خودم كه كسي محمد را از دست دادم. در حالي كه اشكخود را پاك مي كردم با خود عهد بستم كه ديگر هيچ وقت به اميد اطمينان نكنم و هميشه با فكر براي آينده خود تصميم پس حالا بايد سرنوشت خود را بپذيرم چون چاره اي غير از آن ندارم ، بعد از چند نفس عميق از اتاق خارج شدم و به سالن پيش مهمانها برگشتم و سعي كردم خودم را شاد نشان دهم. درهمين حال آرمانبه طرفم آمد و گفت :
- خانم مهندس خوب امشب با همه بگو و بخند داري .........
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#20
Posted: 24 May 2012 06:28
شطرنج عشق 14
بله امشب ديگر نمي تواني بگويي يك دختر منزوي هستم .
- البته كه نمي توانم بگويم ولي كسي ديگر را در اين ش منزوي ديدم كه راستش كممانده از تعجب گوش هايم دراز شود .
خنديدم و پرسيدم :
- كيه ، من حاضرم باهاش صحبت كنم تا از آن حالت در ايد چون در جشن خانم مهندس كسي نبايد منزوي و ناراحت باشه .
ارمان – آه هنوز هيچي نشده چقدر خودشم تحويل ميگيره ، بابا بذار سر دردانشگاه را ببيني بعد اينطور دور ور دار .
در حالي كه سعي مي كردم از دستش نيشگاني بگيرم گفتم : حالا مي گي اون كيه يا نه ؟
- نه بايد بيايي و خودم نشانت بدهم آخه مي خواهم بدانم وقتي گوشهاي تو هم دراز مي شه چه شكلي ميشي .
بعد مرا به طرف حياط برد و در پشت ميزي متوجه كسي شدم كه پشتش به ما بود و نمي دانستم كيست ولي هر چه نزديكتر مي شدماز بوي ادكلنش قلبم تندتر مي زد و خدا خدا مي كردم كه خودش نباشد چون بسيار از دستش ناراحت بودم،*دلم مي خواست آرمان دستم را رها كند تا از آنجا فرار كنم. با صداي ارمان به خود آمدم كه پرسيد :
- اميد چرا تنها نشستي ، الاندوساعتي است كه اينجا نشسته اي و فقط چند لحظه در جمع بودي، بيا ببينچه كسي را به ديدنت اوردم .
با خشم نگاهش كردم ولي آنقدر چهره اش غمگين بود كه جاخوردم ، چند لحظهنگاهم كرد و گفت :
- چنان دورتان شلوغ بود كه نتوانستم تبريك بگويم .
- ارمان توتا حالا اميد اقا را اينقدر خجالتي ديده بودي ؟
آرمان با تعجب گفت :
- راستش نه ، ولي احساس مي كنم امشب زياد حالش خوب نيست. اميد فوري از سر درد ناليد و گفت :
- فكر كنم سرما خورده ام .
- پس اگر در خانه مي مانديد به نظرم خيلي بهتر بودچون شما در هرمحفلي كه نباشيد فكر كنم همه از دست شيطان در امان هستند .
آرمان – آفاق معلوم هست چه مي گويي ؟
- آرمان جان تو ناراحت نباش من و اميد اقا هميشه با هم اينطور صحبت مي كنيم وبه نظر من بهتر است يك مسكن با ليواني اب بياوري تا ايشان بهتر شوند .
وقتي ارمان رفت ، چشمانم را ريز كردم وادامه دادم :
- فكر كنم شما امشب به جاي بيمار بودن بيشتر در رنج هستيد البته اون رنج هم حاصل بيماري شماست ولي نه يك بيماريمعمولي ، از اون بيماريهاي كه احتياج به روانپزشك دارد .
پوزخندي زد و در چشمانش حالت ستيزه جوييش را ديدم گفت :
- مثل اينكه هنوز مهندسي خود را نگرفته وفقط با قبولي در اين رشته خودتان را از حالا گم كرده ايد، البته من ازاول حدس مي زدم وبراي اين مخالف دختراني هستمكه دانشگاه مي روند .
- خيلي خوشحال هستمكه در زمره همچين دختراني هستم نه به خاطر قبولي بلكه به خاطر همان مخالفت شما ، ولي بايد بگويم كهقبوليم را مطمئن بودم و غير ممكن نمي دانستم كه حالا از خشحالي جايگاه خود را فراموش كنم، ولي بايد به اطلاع شما برسانم كه با اين كار جايگاه خود را به ادم هايي مثل شما ثابت كردم.من نمي دانم چرا شما اينقدر نگران دانشگاه رفتن دخترها هستيد ولي اينطور حدسم مي زنم از اينكه دختري بتواند همراهتان گام بردارد وحشت داريد ، پس بزار بگويم كه ديگر راحت نخوابيد چون قصد دارم بهخاطر همان نفرت شما به ليسانس تنها بسنده نكنم و آنقدر ادامه دهم كه مرا هم مثل شما دكتر خطاب كنند و از حالا لذت مي برم چون مي دانم مي توانم شما را پشت سر خود جا بگذارم و برايديدن شما هميشه به پشت سرم نگاه كنم.ميدانم كه ان روز روزمرگ آدمايي مثل شماست ، امروز فهميدم چقدر نفرت انگيز هستي .
دستش را بالا آورد و روي دهانم نگهداشت و با لذت خنديد و بعد گفت :
- چي شده چنان سواره مي تازيد كه حتي فرصت نه تنها دفاع نمي دهيد بلكه نمي گذاريد نفس بكشم .
در همين لحظه آرمان همراه قرص آمد و آن را با ليوان آب به طرف اميد گرفت، اميد كه هنوز مي خنديد گفت :
- ارمان جان تو با آوردن آفاق خانم به اينجا باعث شدي حالم خوب شود حالا احساس مي كنم انرژي گرفته ام .
آرمان باتعجب و اخم پرسيد :
- چياميد ؟
- آفاق خانم بسيار خوب صحبت مي كند ، اينو كه خودت حتما مي داني و همين صحبت ها مرا سرحال آورد .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن