ارسالها: 7673
#61
Posted: 27 May 2012 05:42
_ناراحت شدم ولي از اين خوشحالم كه با من دردو دل كردي،سينا جان اين را بدان او لياقت تو را نداشت وچه بهتر كه زود خود را نشان داد.تو خيلي فرصت داري و با اون قلب مهربانت حتما روزي دوباره عاشق ميشوي و من به تو اطمينان ميدهم كه همه زنها مثل هم نيستند.
_افاق از همان روزي كه تو را ديدم نظرم نسبت به همه زنها عوض شد.
با اين حرفش دلم را لرزاند،پس براي اينكه ديگر ادامه ندهد گفتم:
_بهتره برگرديم چون خيلي دير وقته.
باز در سكوت تا ويلا امديم،وقتي شب به خير گفتم وخواستم به طرف پله ها بروم گفت:
_افاق شايد الان با اين مشكلاتي كه داري وقت مناسبي نباشه ولي مي خوام بدوني كه من زن زندگيم رو پيدا كردم من تو را پيدا كرده ام واگر منو قبول داشته باشي قول ميدهم هميشه پشتيبانت باشم ونگذارم هيچ كس به تو گزندي بزند.قول مي دهم انقدر به تو محبت كنم كه روزي عاشقم شوي،درباره من فكر كن.
بعد شب به خير گفت و به طرف اتاقش رفت از حرف هاي سينا شوكه شده بودم وبه زور خودم را به اتاقم رساندم.نميدانم چرا دلم مي خواست ساعتها گريه كنم ولي از ترساينكه هم اتاقي خو را بيدار كنم قرص خوابي خوردم ودراز كشيدم وانقدر به سينا فكر كردم كه خوابم برد.
صبح وقتي از خواب بيدار شدم خورشيد را در وسط اسمان ديدم،زود از جاي بلند شدم ودوشي گرفتم و لباس پوشيدم وبه طبقه پايين رفتم ولي هر جا را نگاه كردم كسي را نديدم وبا خود فكر كردم يعني كجا هستند وچرا مرا بيدار نكردند.به اشپزخانه رفتم وبه احمد اقا سلام كردم در حالي كه ميخنديد جواب سلامم را داد وگفت:
_خانم همه بيدار شدند به غير از شما،فكر كردم واقعا پنهاني فرار كرديد،وقتي از اقا پرسيدم گفت:
_ديشب دير خوابيديد هنوز خواب هستيد.
در حالي كه از حرف احمد اقا خنده ام گرفته بود گفتم:
_عجب افتضاحي شد،من مهماندار بودم اما بعد از همه بيدار شدم.
_خانم ناراحت نباشيد از خود اقا ديتور غذا را گرفتم.
بعد صندلي را از پشت ميز بيرون كشيد وگفت:
_بفرماييد بنشينيد تا صبحانه را بياورم.
_نه احمد اقا الان نزديك ظهره.
ليواني شير جلويم نهاد وگفت:
_اين شير را با كمي كيك بخوريد تا مهمانها برگردند.
_در حالي كه شير را ميخوردم پرسيدم:
_حالا كجا هستند؟
_همه با هم رفتند بيرون واقا هم سفارش كرد شما را بيدار نكنم.
تشكر كردم و بلند شدم وگفتم:
_احمد اقا پس من به ساحل مي روم وتا انها برگردند كمي قدم ميزنم.
ساعتي را كنار ساحل نشستم وهمين طور كه به امواج چشم دوخته بودم به حرف هاي سينا فكر مي كردم،ميدانستم كه منها سينا ميتواند در برابر اميد از من حمايت كند در اينمدت با اخلاق سينا خوب اشنا شده بودم وتنها راه فرار از عشق اميد را ازدواج با سيناميديدم،ولي لحظه اي كه چهره مهربان سينا در نظرم امد از فكر خود بدم امد من نبايد از او به عنوان پلي براي عبور از اميد استفاده مي كردم در حالي كه فقط دوستش داشتم او لايق ان بود كه همسرش عاشقش باشد،اگر اين كار را مي كردم ديگر چه تفاوتي بين من ومهربان وجود داشت در صورتي كه به او گفته بودم همه زنها مثل هم نيستند.
بعد به عشق خود فكر كردم كه هيچ اميدي در ان نبود،يك عشق بيهوده ،واقعا احساس بد بختي ميكردم،شايد اگر قلبم چنين اسير اميد نبود راحتتر مي توانستم به سوي سينا بروم وهم خودم را از اين برزخ نجات دهم وهم مرهمي بر قلب شكست خورده سينا باشم.از فكر اينكه سينا در مقابل جواب ردم ناراحت شود حس بدي داشتم،وقتي محبت و دل نگرانيش را نسبت به خود ياد اوردم خود را ادمي ناسپاس ديدم كه ناجي خود را با قساوت عذاب مي دهد،دچار پوچي شده بودم و دوست نداشتم ديگر زنده بمانم.وقتي به خود امدم در دريا بودم وحس مي كردم او مرا به خود مي خواند،ه چه جلوتر مي رفتم بيشتر چهره سيناي مهربان در نظرم مي امد ولي نميتوانستم جوابگوي احساسش باشم همچنين چهره اميد نا مهربان كه با قساوت تمام به وجودم چنگ انداخته بود و قلبم را شكسته بود وازارم مي داد،طوريكه ياس ونا اميدي تمام وجودم را گرفته بود وبا خود تكرار مي كردم كه ادامه زندگي بيهوده است و همچنان پيش مي رفتم وخود را به دست امواج پر فروغ مي سپردم با ينكه صداي سينا در گوشم زنگ مي زد ومرا به نام صدا ميزد در حالي كه نفسي برايم نمانده بود گفتم خداحافظ سيناي مهربان كه هنوز مرا به زندگي فرا مي خواني و خداحافظ اميد كه از روز اول قلب عاشقم را به بازي گرفتي وبا غرورت ان را شكستي.
وقتي چشمانم را باز كردم از ديدن سينا و شيوا و رضا واميد كه دراطرافم بودند متعجب بودم كه سينا فرياد زد:
_چرا افاق؟چرا اين كار را كردي؟
در حالي كه اشك چشمان مهربانش را پر كرده بود بلند شد ورويش را برگرداند.شيوا هم در حالي كه گريه مي كرد پرسيد:
_حالت خوبه افاق جان؟
سرم را تكان دادم وبا صدايي كه به زحمت از گلويم خارج ميشد گفتم
_بله
رضا_واقعا كه افاق از تو انتظار نداشتم،تو براي من يكي هميشه الگوي مقاومت در برابر مشكلات بودي حالا چرا اينطور احمقانه رفتار كردي؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#62
Posted: 27 May 2012 05:42
در همان زمان نگاهم به اميد افتاد كه در نگاهش وحشت موج ميزد وهمانطور ساكت ايستاده بود،به كمك رضا وشيوا به ويلا رفتم و وقتي ديدم كسي نيست خوشحال شدم چون در تمام طو راه فكر ميكردم با چه رويي به بقيه نگاه كنم.با كمك شيوا به اتاقشان رفتم وپس از تعويض لباس روي تخت دراز كشيدم وچشمانم را بستم وبه خواب رفتم وقتي چشمانم را باز كردم شيوا را ديدم كه با نگراني نگاهم ميكند.لبخندي زدم وگفتم:
_ببخش شيوا جان،نگرانت كردم اين مدت خيلي تحت فشار بودم،از يكسو ازارهاي اميد وعشقي كه از او به دل دارم واز سوي ديگر سينا كه فكر كردم من باعث شدم كه احساسش به بازي گرفته شود.
اهي كشيد وگفت:
_اگر حالت خوبه بهتره بلند بشي، بچه ها برگشته اند.
وقتي با هم پيش بچه ها رفتيم سعي كردم به اتفاق ان روز فكر نكنم وتمام مدت بعد از شام را بين بچه ها گشتم وبا همه انها خوش وبش مي كردم واز نگاه متعجب سينا وشيوا ورضا مي گريختم،به اميد اصلا فكر نمي كردم.بعد از شام شيلا گفت:
_اقا سينا گيتارتان را برداريد برويم به ساحل.
بعد بقيه بچه ها هم اصرار كردند اما من خسته بودن را بهانه كردم چون ديگر توان ديدن ساحل ودريا را نداشتم،بعد از رفتن همه به حياط رفتم وروي تابي كه كنار استخر بود نشستم به خود فكر مي كردم كه يك دفعه متوجه شدم اميد كنارم نشست وبا عصبانيت گفت:
_افاق توضيح بده
خودم را به ندانستن زدم وگفتم:
_متوجه نميشدم.
_بسه افاق در اين مدت به اندازه كافي حرص خوردم وديگه طاقت ندارم،براي چي اين كار را كردي؟
همچنان ساكت ماندم چطور مي توانستم برايش توضيح دهم،بعد از مدتي كه از حرف زدن من نااميد شد گفت:
_خوب تو چيزي نگو بگذار من حرف بزنم.من قبول كردم كه تو شكست خوردي چونتنها از يك ادم شكست خورده چنين عملي بر مي ايد پس بازي ديگه به نفع من تمام شد واز اين لحظه نه من به تو مي انديشم نه تو به من.درست همان نتيجه اي را كه انتظار داشتم،يعني انقدر تو ر درمانده كردم كه فهميدي ياراي مقابله با مرا نداري و تصميم گرفتي خودت را بكشي.
نتوانستم تحمل كنم وفرياد زدم:
_من به خاطر شكست از تو اين كار را نكردم.
با پوزخند گفت:
_افاق بسه ديگه بازي تمام شد،ديگه نمي خواهد از خودت دفاع كني چون با اين كارت حقارت خود را نشان مي دهي.راستش من درباره تو اشتباه كردم و فكر نمي كردماينطور در مقابل شكست حقير وناچيز مي شوي،حالم ازت به هم مي خورد.
_خفه شو،حقير وناچيز تويي نه من.اگر من اين كار را كردم به خاطر انسان بيگناهي بود كه وسط اين بازي احساساتش به بازي گرفته شد،بله از خودم بدم امد چون خود رازن كثيفي ديدم كه براي انتقام از تو از سينا استفاده كردم واصلا متوجه نبودم كه ممكناست در اين وسط از توجهي كه به او نشان مي دهم به من علاقمند شود،حالا پاشو گورت را گم كن.
_پس اينطور،همه اين مدت كه داشتي مرا حرص ميدادي يك بازي جديد بود حالا ميخواهي با وجدانت چه كني،نكند باز مي خواهي خودت را غرق كني.
دوباره نشستم ودستهايم را روي گوشهايم گذاشتم وگفتم:
_بس كن اميد خسته ام كردي ولي مطمئن باش انتقام بي ازت مي گيرم.
_دوباره چه كسي را مي خواهي قرباني كني،اين روش بازي ما نبود.
_نمي دانم فقط مي خواهم فكر كنم،مي خواهم بدانم ايا مي توانم روزي عاشقش شوم و اگر به اطمينان رسيدم به سويش مي روم وتو ميداني كه نميتواني جلوي مرا بگيري.
_خب من اصلا چنين قصدي را ندارم،نه اينكه توان مبازه نداشته باشم بلكه متوجه شدم كه تو متعلق به او هستي.وقتي قرار شد سينابراي اوردن تو وغذا به ويلا بيايد نتوانستم تحمل كنم وگفتم،من هم مي ايم كه فوري رضا وشيوا قضيه را فهميدند و از ترس درگيري احتمالي ما گفتند كه همراهمان مي ايند.وقتي تو را در ويلا نديديم وفهميديم كه چند ساعتي است كه به ساحل رفته اي، سينا به طرف ساحل امد ومن هم به دنبالش نميدانم چرا دلم شور ميزد،همان طور كه اطراف ساحل را نگاه مي كردم ديدم سينا مثل ديوانه ها صدايت مي زند و در دريا شنا ميكند وبه جلو ميرود.همانطور كه متعجب نگاهش ميكردم ديدم كه تو را بلند كرده وبه طرف ساحل مي ايد،وقتي ديدم انطوري اشك ميريزد وبراي زنده ماندنت تلاش مي كند وتو چطور با مرگ دست وپنجه نرم ميكني از همان موقع حس كردم كه تو متعلق به او هستي.راستش از ظهر تا حالا حتي يك لحظه هم تصوير تو را كه بي جان افتاده بودي از جلوي چشمانم دور نمي شود چون وجدان من هم ناراحت است ولي فقط به تو يك نصيحت مي كنم هيچ چيز براي يك مرد از فهميدن اينكه همسرش بيشتر از انكه عاشقش باشد به خاطر دلسوزي با او زندگي مي كند بد نيست پس اگر فهميدي كه نميتواني عاشقش باشي به او رحم كن ودلسوزي برايش نكن.
بلند شد ودر حالي كه ميخواست به ويلا برود برگشت وگفت:
_افاق من منتظر تصميم تو ميمانم اگر ازدواج كردي بدان هيچ وقت ديگر مرا نخواهي ديدو براي هميشه تو را راحت مي گذارم ولي اگر ازدواج نكردي باز از ازارهاي من در امان نخواهي بود پس خوب فكر ك.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#63
Posted: 27 May 2012 05:43
وقتي ديدم هوا دارد روشن مي شود از روي تخت بلند شدم و به طرف دريا نگاه كردم ودر همان حال فكر كردم صبح شد ولي هنوز من خوابم نبرده.به طلوع خورشيد نگا كردم و اهي كشيدم،در اين چند ساعت كه نخوابيده بودم به سينا فكر ميكردم واخر با طلوع خورشيد توانستم تصميم نهايي را بگيرم.امروز روز سختي را در پيش دارم وبا خود فكر مي كنم اگر مي دانستم در دام خود گرفتار مي شوم ايا حاظر بودم چنين كاري انجام دهم.باز روي وتخت دراز كشيدم وچشمانم را بستم شايد كه بتوانم چند ساعتي را بخوابم ولي دريغ كه هيچ گاه در زندگي ارامش به سويم نمي امد،بعد از مدتي از روي تخت بلند شدم و لباسم را پوشيدم وبه احمد اقا در تهيه صبحانه كمك كردم.وقتي بچهها بيدار شدند همه با هم صبحانه خورديم برنامه ان روز گردش در شهر بود كه همهبراي اماده شدن به اتاق هايشان رفتند.
به سوی سینا رفتم و گفتم:
- سینا میشه تو نروی تا بتوانیم با هم صحبت کنیم.
- البته.
با دلشورهٔ عجیبی منتظر لحظهای ماندم که بتوانم با سینا صحبت کنم که با صدای سینا به خودم آمدم، کنارم نشست و گفت:
- خوب آفاق همه رفتند.
- راستش سینا میخواهم حرفهایی را بگویم که واقعا برایم مشکل است ولی این را حق تو میدانم.
- اگر در مورد پیشنهادم است میتوانی بیشتر فکر کنی.
- نه به زمان احتیاج ندارم چون حقیقتی که میگویم گذشت زمان نمیتواند در آن اثری داشته باشد، سینا جان دلم میخواهد تا حرفهایم تمام نشده هیچ حرفی نزنی چون ممکنه نتوانم ادامه دهم. میدانی چرا دیروز آن کار احمقانه را کردم؟ به خاطر تو چون فکر میکردم که با ندانم کاری خودم تو را به این بازی کشاندم و باعث شدم تو بهم علاقه پیدا کنی، در حالی که من نمیتوانستم جوابگوی احساساتت باشم و دیدیم که فرقی با مهربان ندارم و من هم به صورتی از تو سؤ استفاده کردم و ازخودم بدم آمد، آنقدر که خود را مستحق مرگ میدانستم و چنان ناراحت بودم که اون تصمیم احمقانه را گرفتم. راستش من قلبم را به کسی باختهام و دیگر قلبی ندارم که بتوانم به کسی هدیه کنم پس ازت خواهش میکنم که مرا ببخشی. تو دومین نفر هستی که حقیقت زندگی خود را در برابرت عریان میکنم، من قلبم را به قاتل جانم باختهام پس میبینی چقدر بدبخت هستم. سینا جان باور کن که دائما با خود در حال جدال هستم که از این عشق شوم نجات پیدا کنم حتی تمام کارهایم را انجام دادهام که تا چند وقت دیگر آوارهٔ غربت شوم شاید بتوانم او را فراموش کنم، باور میکنی آنکه عاشقش هستم همین امیده که به خون من تشنه است؟ پس حالا میدانی که من هیچ شانسی برای رسیدن به عشق خود ندارم ولی با تمام اینها نمیتوانستم با احساسات تو بازی کنم پس تو بزرگواری کن و مرا به بخش تا شاید ووجدانم آرام شود.
وقتی ساکت شدم گفت:
- آفاق، تو اگر از امید میترسی که مزاحمت شود مطمئن باش من میتوانم در مقابلش بایستم.
- کاش چنین بود چون خودم هم ایمان دارم تنها تو میتوانی در برابر او بایستی ولی امیددیشب با من صحبت کرد و گفت که اگر با تو ازدواج کنم دیگر هیچ آزاری به من نمیرساند و کاری میکند که دیگر او را نبینم و حتی مرا تهدید کرد که اگر با تو ازدواج نکنم دوباره اذیت و ازارهایش را ادامه میدهد. او همان دیشب مرا تشویق کرد که به تو جواب مثبت بعدهام ولی با تمام اینها نمیتوانم تو را فریب دهم چون آنقدر دوستات دارمو برایت احترام قائلم که به خود اجازه نمیدهم تا برای رهایی خود از تو استفاده کنم، اگر حتی درصدی حدس میزدم که میتوانم عشق او را از قلبم برانم، با تمام وجود به طرفت میآمدم ولی میدانم تنها کاری که از من بر میآید این است که از او فرار کنم، شاید وقتی از او دور باشم بتوانم کمی نفس راحت بکشم.
به سینا نگاه کردم و گفتم:
- سینا، مرا میبخشی؟
سرش را تکان داد و گفت:
- آفاق جان خوشحال هستم که با تو آشنا شدم اگر چه نتوانستم تو را به دست بیاورم ولی تو خیلی به من کمک کردی، کاری کردی که دیدگاه خود را نسبت به زنها تغییر دهم چون وقتی تو را میبینم که با شجاعت از تمام حقایق زندگیت صحبت میکنی میتوانم امیدوار باشم که روزی زنی مثل تو صادق و مهربان به دست آورم.
وقتی سینا این حرف را زد احساس کردم باری از روی دوشهایم برداشتند، بلند شدم و با لبخند گفتم:
- سینا ممنونم، میخواهم وقتی امید برگشت با او به تهران برگردم چون دیگر طاقت ماندن در اینجا را ندارم.
او فقط سرش را تکان داد و بعد از لحظهای تامل گفت:
- آفاق دعا میکنم که خوشبختی خود را پیدا کنی.
به اتاقم آمدم و چمدانم را بستم و همانجا منتظر آمدن امید ماندم و وقتی بعد از خوردن ناهار به امید گفتم که میخواهم برگردم تهران، مرا میرسانی، با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- آفاق فکرهایت را کرده ای، سینا موقعیت خوبی دارد.
- خواهش میکنم امید.
- البته، الان وسایلم را جمع میکنم.
تا نیمههای راه هر دو ساکت بودیم که ناگهان امید پرسید:
- چرا آفاق، چرا او را رد کردی او تو را خیلی دوست داشت؟
- منهم برای خود دلایلی داشتم که وقتی صادقانه به او گفتم راحت قبول کرد.
بعد از چند لحظه خندید و گفت:
- حتی تهدید من هم باعث نشد تصمیمات عوض شود.
لبخندی زدم و گفتم:
- تو که عددی نیستی تا از تهدیدات بترسم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#64
Posted: 27 May 2012 05:43
- عجب رویی داری تو، از صبح تا شب جون میکنم و روزی چند جراحی انجام میدهم تا پول بیشتری به دست آورم، میدانی چرا؟ به خدا حتی نمیتوانی حدس هم بزنی. تمام پولهای را که به دست میآورم فقط خرج تو میکنم.
با تعجب پرسیدم:
- من؟ برای من چه کرده ای؟
- هیچی، همهٔ اون پول ها، خرج جاسوسهای میشه که حرکات تو را وقتی کنارت نیستم به من گزارش میدهند. نمیدانی این رئیس شرکتت چه پولی از من گرفت تا حاضر شدتو را اخراج کند. باور کن اگر بگویم سرت سوت میکشد.
هنوز حرفش تمام نشده بود آنقدر خندیدم که مجبور شد گوشهای بایستد و بعد با عصبانیت گفت:
- بله بخند، فکر کردم شوهر میکنی و از دستت راحت میشوم و حداقل این پولهای که اینقدر برایش زحمت میکشم به باد نمیدهم و دیگر میتوانم شبها بدون دلشوره بخوابم، اما میدانی بد شانسی من در چیست؟ در این است که از روز اول رقیب خود را یک زن انتخاب کردم، به خدا قسم اگر مردی بود تا حالا صد دفعه گفته بودم که من شکست خوردم و مات شدم و خودم را راحت میکردم ولی نمیتوانم شکستم را نسبت بهیک زن تحمل کنم پس فکر کنم هنوز باید به اندازهٔ موهای سرم پول خرج کنم و اعصابم را بهم بریزم.
- ولی تو که میگفتی بعد از هر حرکت لذت میبری و احساس زنده بودن میکنی.
شانهای بالا انداخت و گفت:
- خدا لعنتت کند آفاق، خوب حالا که خودت خواستی باید برنامهای که برایت در نظر گرفتهام را قبول کنی. ترا به خدا فقط راحت قبول کن و با این ایدههای مسخره، نه مرا حرص بعده و نه بچهٔ مردم را اذیت کن.
- از خواب جدیدت بگو.
- ببین آفاق، تو فقط هدفت اینه به اوج پرواز کنی و این در قدرت تحمل من نیست، رقیب من همیشه باید از من کمتر یا حداقل هم سطح من باشه.
وقتی بهم خبر دادند کارت آنقدر گرفته که داری کم کم در تمام شرکتها شناخته میشوی، ندانستم چطوری خودم را به ایران رساندم. وقتی از نزدیک تحقیق کردم، متوجه شدم که اگر آزدت بگذارم تا چند سال دیگه برای نقشهها و طرحهایت شرکتها با هم رقابت میکنند پس مجبور شدم اون بلا را سرت بیاورم ولی باور کن با اینکه خیلی خرج روی دستم گذشت زیاد ازش لذت نبردم. آخه دیدم از وقتی بیکار شدی بیشتر به مجالس میری و پاک تغییر قیافه دادی و از همان موقع دوباره افتادم به تلاش کردن، حالا تنها یک راه حل داری اونهم اینکه در شرکتی که من میگویم کار کنی بدون اینکه کسی بدونه اون نقشهها کار توست. باور کن آفاق اگر روزی بفهمم که خواستی خودی نشان بدهی دیگه نمیگذارم کار کنی حتی اگر شده پدرم را سر به نیست کنم و با کمک ثروتش همه رو بخرم.
بعد دوباره شروع به حرکت کرد، مدتی به پیشنهادش فکر کردم ولی بعد به یاد آوردم که من تا چند وقت دیگر میروم کانادا پس بهتره تا آن موقع بیکار نباشم و پیشنهادش را قبول کنم تا فکر کنه بازی را برده ولی وقتی بفهمه برای گرفتن دکترا به کانادا رفتهام آنوقت بازنده بازی خودشه. با این فکر لبخندی زدم و گفتم: باشه، قبوله.
برگشت و نگاهم کرد و گفت:
- ولی این لبخند تو حاکی از یک نقشه جدیده.
و بعد با حرص دستش را محکم روی فرمان کوبید و گفت:
-ای لعنت به تو آفاق که باز مرا در مخمصه انداختی، آخه دختر شوهر میکردی میرفتی پی زندگیت، فرصت به این خوبی بهت دادم.
حالا که در اتاقم هستم و به حرفهای امید فکر میکنم آهی از حسرت میکشم که نتوانستم جوابش را بدم و بگویم، آخه بی انصاف با کدام قلب.
امروز درست یک ماه از کار کردنم در شرکتی که امید معرفی کرده بود میگذارد، سخت مشغول کار هستم بدون اینکه کسی بفهمد نقشه و طرحها را من میکشم. وقتی کارم را موفق میبینم واقعا از اینکه به نام کس دیگری است دمغ میشوم، ولی چارهای ندارم چون دیگر توان مبارزه را در خود نمیبینم. صبح وقتی که مشغول کار بودم تلفنم زنگ زد و صدای شیوا را که شنیدم خوشحال شدم، چون مدتی بود که ازش خبر نداشتم. شیوا بعد از مدتی حرف زدن گفت:
- آفاق خبر خوبی برایت دارم، علی دیشب زنگ زد و گفت کارهایت درست شده و بعد تاکید کرد که حتما باهاش تماس بگیری، خواستم همان دیشب بهت زنگ بزنم ولی رضا نگذاشت و گفت شاید یک موقع خانواده ت متوجه شوند.
با خوشحالی ازش تشکر کردم و فوری مرخصی گرفتم و از شرکت بیرون آمدم و به مخابرات رفتم ولی چون علی تلفن را جواب نداد، به رستورانی رفتم و نهار خوردم و بعد در پارکی نزدیک مخابرات کمی قدم زدم و فکر کردم که باید از این به بعد چه کنم، اگر پدر موافقت نکند چه؟ ولی بعد به خودم امیدواری دادم که بالاخره راضی شون میکنم و یک دفعه یاد امید افتادم و دچار دلشوره شدم، بعد از مدتی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که تا لحظه آخر نباید کسی از رفتنم با خبر شود. بلند شدم و به مخابراترفتم و دوباره تماس گرفتم که ایندفعه علی خودش گوشی را برداشت و بعد از احوالپرسی گفت:
- آفاق همه کارهایت درست شده و دو ماه دیگر باید در دانشگاه باشی، برایت پانسیون هم گرفتهام ولی متاسفانه چون تا چند هفتهٔ دیگر ما هم از کانادا میرویم مجبورم که تمام مدارک را برایت پست کنم که وقتی وارد اینجا شودی بتوانی مستقیم به پانسیون و دانشگاه مراجعه کنی.
- مگه عمه منیژه هم با شما میآید؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#65
Posted: 27 May 2012 05:43
- بله، راستش آفاق خیلی نگرانت هستم چون آن اوایل با اینکه عمه منیژه ت اینجا بود باز احساس غربت میکردم، حالا تو دیگر واقعا تنها هستی البته تا روز پرواز فرصت داریکه پشیمان شوی پس خوب فکرهایت را بکن.
آدرس شرکت جدید را دادم و بعد از تشکر، خداحافظی کردم و مستقیم به خانه آمدم. حالا چند ساعتی است که در اتاقم هستم و به آینده تاریکم فکر میکنم و نمی دانم میتوانم آنجا دوام بیاورم یا نه، ولی میدانم که دیگر نمیتوانم اینجا بمانم.
یک هفتهای از تلفن علی میگذارد، در این یک هفته خیلی فکر کردم و آخر به این نتیجه رسیدم که باید بروم چون دیگر تحمل اینجا را ندارم. امروز مادر میگفت که خانم محمودی قصد دارد هر طوری شده امید را وادار به زن گرفتن کند و من چون نمیتوانم شاهد ازدواج او باشم باید به غربت بروم، اینجا هم قلبم در کویر تنهایی اسیر است پس چه اهمیّتی دارد که زیر کدام آسمان نفس بکشم.
امروز صبح سر آسیمه به مخابرات رفتم چون دیشب یکدفعه یادم آمد که اگر مدارکم به شرکت بیاید ممکن است به گوش امید برسد، ولی وقتی با علی صحبت کردم متوجه شدم آنها را پست کرده. علی گفت:
- ده روزی از تلفنمان میگذارد، چی شده که نظرت عوض شده، کم کم دارم برایت نگران میشوم. آفاق مگه اونجا چه خبره؟
- هیچی، اینجا خبری نیست ولی چون دیگر در اون شرکت کار نمیکنم خواستم آدرس دیگری بدهم البته حالا هم طوری نیست میسپارم که وقتی رسید خبرم کنند.
بعد خداحافظی کردم، وقتی از مخابرات بیرون آمدم در تمام طول مسیر به خودم بد و بیراه میگفتم که چرا این نکته مهمی را فراموش کرده بودم. امروز را هم با دلشوره گذراندهام ولی آخر به این نتیجه رسیدهام که باید خود را به دست تقدیر بسپارم.
بعد از بیست روز مدارکم رسید، وقتی آنها را روی میز دیدم خوب پاکت پستی را نگاه کردم و متوجه شدم باز نشده است خیلی خوشحال شدم و فوری آنرا درون کیفم نهادمتا در منزل آنرا باز کنم چون میترسیدم یک موقع کسی وارد شود و نتوانم آنها را پنهانکنم. زمانی که همهٔ مدارک را دیدم با خودم گفتم ممنونم علی، همه چیز کامل است فقط باید فردا برای گرفتن بلیت اقدام کنم و کم کم حساب بانکیام که خوشبختانه در این مدت رقمش چشم گیر شده بود خالی کنم. حس کردم خیلی کار دارم، اول تصمیم گرفتم از کارم کناره گیری کنم و در این مدت به کارهایم برسم ولی این کار باعث میشد امید کنجکاو شود پس باید تا لحظه آخر به کارم ادامه می دادم.
ساعت یک بامداد و مدتی است که از خانهٔ آقای محمودی به منزلمان آماده ایم، راستش از شنیدن خبر نامزدی امید احساس میکردم نفسم بند آماده است ولی سعی کردم کسی متوجه حالم نشود و بارها خدا را شکر کردم که امید در خانه نیست، با اینکه وقتی فهمیدم تعجب کردم.
مادر از موقع برگشت یکریز دربارهٔ لباسی که باید تهیه کنیم و کادویی که باید برای امید بخریم صحبت میکرد، خیلی به خودم فشار آوردم تا فریاد نزنم و بگویم مادر تمامش کن ولی بعد از مدتی خدا را شکر کردم تا ده روز دیگر که نامزدی امید است من دیگر ایران نیستم چون پس فردا عازم کانادا هستم. وارد اتاق شدم و برای اینکه دیگر به امید فکر نکنم با خود گفتم باید وسایلم را جمع کنم، تا لحظه پرواز دو روز بیشتر نمانده بود و پس فردا شب ساعت ۲۳/۴۰ پرواز داشتم. به طرف چمدانم رفتم و آنرا از زیر تخت بیرون کشیدم و بعد در اتاقم را قفل کردم و لباسهای که لازم داشتم را از کمدم در آوردم و روی تخت ریختم و بعد به طرف کشوی میز کنار تختم رفتم تا مدارکم را بردارم. اما وقتی داخل کشو را دیدم، ماتم برد چون متوجه شدم که مدارکم همه از داخل پاکت در آماده و همینجوری داخل کشو ریخته. احساس دلشوره کردمو با خودم گفتم، اگر پدر یا مادرم دیده بودند حتما تا حالا فهمیده بودم. ساعتی همانطور پای تخت نشستم و به همه کس فکر کردم تا جائی که دیگر قادر به فکر کردن نبود م، بلند شدم و پشت پنجره آمدم و به آسمان نگاه کردم و یک دفعه در همان حال به یاد امید افتادم که امشب در منزلشان نبود. تا به حال سابق نداشت که امید وقتی مهمان دارند در منزلشان نباشد، خانم محمودی همیشه طوری برنامه ریزی میکرد که امید خانه باشد. با خود گفتم، نکنه امید از اینکه به شرکت اعلام کردم که تا اطلاع ثانوی نمیآیم متوجه شده ولی باز فکر کردم خوب چه ربطی به کشوی میزم و مدارکم دارد. تازه حتی اگر او توانسته باشد یه طوری امشب که کسی منزل نبود به اینجا بیاید پس چرا مدارکم را با خود نبرده، دوباره به طرف کشو رفتم باید مطمئن میشدم که پاسپورت و بلیتم مفقود نشده باشد ولی همه شون بودند، دیگه حوصله هیچ کاری نداشتم، لباسهایم را از روی تخت به زمین ریختم و همانطور که روی تختم میخوابیدم به فردا فکر کردم، فردا همه چیز مشخص میشد.
از ضربهای به در اتاقم بیدار شدم و صدای خدیجه خانم را شنیدم که گفت:
- آفاق خانم تلفن دارید چرا در را قفل کردید، تا حالا دوبار آمادهام و در را باز نکردید.
همانطور از پشت در پرسیدم کی تلفن کرده، گفت:
- آقا امید، یک ساعت پیش زنگ زد که من گفتم خوابیدید ولی حالا گفت دیگه بیدارش کنید.
- باشه خدیجه خانم الان میایام پائین.
فوری بلند شدم و تمام لباس ها را همینجور داخل کمد ریختم و چمدان را زیر تخت کردم و بعد به طرف طبقهٔ پائین رفتم و در حالی که دستهایم میلرزید گوشی را برداشتم و گفتم:
- بله.
صدای امید را شنیدم که بدون سلام گفت:
- آفاق تا نیم ساعت دیگه بیا سر خیابان، اونجا منتظرت هستم.
- برای چی؟
- بعدا میفهمی، دیر نکنی.
تماس را قطع کرد، با تنی لرزان لباس پوشیدم. وقتی میخواستم از خانه خارج شوم از خدیجه خانم پرسیدم:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#66
Posted: 27 May 2012 05:44
- مادر کجاست؟
- برای خرید رفته اند.
- شاید دیر بیایم نگران نشوید.
چنان دلشوره داشتم که نمیدانم چطور خود را تا سر خیابان رساندم، اتومبیل امید را که دیدم سوار شدم و سلام کردم ولی جوابی نشنیدم. نگاهش کردم، رنگ صورتش از عصبانیت به سیاهی میزد، اتومبیل را به حرکت در آورد و با چنان سرعتی میراند که چشمانم را بستم و با خود فکر کردم خدایا رحمه کن چون تا به حال او را اینقدر عصبانی ندیده بودمش برای همین هم به شدت ترسیده بودم و قدرت صحبت کردن نداشتم. بعد از مدتی متوجه شدم در جادهٔ آبعلی هستیم، وقتی به آنجا رسیدیم کنار رستورانی نگاه داشت و بدون حرف پیاده شد و به طرف میز و صندلی که در زیر درخت بزرگی بود رفت و نشست. با خود فکر کردم عجب جای زیبایی را انتخاب کرده و بعد به طرفش رفتم و رو به رویش نشستم، سفارش چای داد و بعد از اینکه چای را آوردند هنوز همانطور به نقطهای دور نگاه میکرد ولی دیگر رنگش به آن سیاهی نبود و فهمیدم کمی آرام شده. در حالی که چای میخوردم با خود گفتم پس کی حرف میزند، دارم دق میکنم چون نمیدانستم چه خیالی برایم دارد و بهتر دیدم که من شروع کنم باید از موضع قدرت با او برخورد میکردم شاید اینطوری میتوانستم نتیجه بگیرم.
- امید واقعا تو خجالت نمیکشی؟ حالا دیگه مثل دزد وارد خانهٔ مردم میشوی و آنجا را موردتفتیش قرار میدهی، خیلی تنزل کرده ای، فکر نمیکنی این کارها شایستهٔ تو نیست.
با خشم فریاد زد:
- خفه شو، تازگیها خیلی خودسر شده ای.
- امید مواظب حرف زدنت باش، من دیگه یک دختر کم سن و سال نیستم که از این ژستهای تو بترسم بلکه آنقدر عقل و بالغ شدهام که بتوانم برای خودم تصمیم بگیرم، دیگه حالم از تو و از این مسخره بازیهات بهم میخوره و از این به بعد هر کاری که دلم بخواهد انجام میدهم.
با عصبانیت بلند شد و گفت: بسه آفاق، و شروع کرد به راه رفتن، بعد از مدتی که راه رفت دوباره سر جایش نشست و گفت:
- از دیشب تا حال چشم روی هم نگذشتهام حتی به منزلمان نرفتم، آنوقت خانم تا حالا خواب بوده و تازه به زور بیدار شده.
- امید نمیدونم چرا ناراحتی ولی میدانم آنقدر ناراحتی که داری چرت و پرت میگوی، خوب تو نخوابیدی چون میخواستی دزدکی وارد خانهٔ مردم بشوی اما منکه همچین قصدی نداشتم راحت خوابیدم.
با دو دست موهایش را عصبی بالا زد و پرسید:
- چرا آفاق؟ چرا داری میروی؟
- فکر نکنم احتیاجی به گفتن من باشد، تو که همه مدارکم را دیدهای و میدانی برای تحصیل میروم.
- آفاق خدا لعنتت کند، تا کی میخواهی تحصیل کنی؟ مگه حالا چیزی کم داری؟
- اگر گذاشته بودی حالا یک کار خوب و یک زندگی راحت داشتم و مجبور نبودم که غربترا تحمل کنم ولی فکر کن تو چی برایم گذاشتی، من حتی نمیتوانم کارهای خودم را به اسم خودم تحویل دهم و با دیگران
معاشرت داشته باشم چون هر لحظه میترسم که یک موقع شما هوس کنید و باعث آبروریزیم شوید چون ممکنه کسی از کارم یا از خودم تعریف کند. حالا که اینجا هیچ کاری نتوانستم بکنم گفتم حد اقل تحصیل کنم (با لبخند اضافه کردم) میخواهم همانطور که تو را صدا میزنند، مرا هم صدا بزنند ولی بدان دکترای من ارزشش از مال تو بیشتر است.
- آفاق به خدا ارزش ندارد برای رقابت با من چند سال عمر خودت را آنجا بگذرانی، من چند سال آنطرف بودم، به خدا هر ثانیه ش برای کسانی مثل ما به اندازهٔ یک سال طول میکشه و این در توان تو نیست.
داد زدم و گفتم:
- حالا تو بس کن امید، همهٔ اختیاراتم را از من گرفتهای در حالی که خودت آزاد هستی کههر کاری انجام دهی حالا هم که داری ازدواج میکنی پس دیگر بازی را تمام کن بگذارمن هم به سوی سرنوشت خودم بروم، داره عمرم همین طوری میگذرد و من هیچی نیستم جز یک بازیچه.
بعد برای اینکه اشکم سرازیر نشود نفس عمیقی کشیدم و به کوههای اطراف خیره ماندم، سکوت بینمان مدتی طول کشید، تا اینکه با صدای امید شکست و گفت:
- من و تو شرایطمان مثل همدیگر است، هر دو با زندگی هم بازی کرده ایم و هر دو خیلی موقعیتهایمان را از دست داده ایم.
به چشمانش نگاه کردم و گفتم:
- پس به نظرت بهتر نیست در همین نقطه تمام شود؟
با عجزی که در چشمانش موج میزد گفت:
- نمیتوانم آفاق، نمیتوانم تمامش کنم این بازی کم کم همهٔ وجودم را گرفته و فکر میکنم اگر از دستش بعدهام دیگر بهانهای برای زنده ماندنم ندارم.
بعد بلند شد و به طرف اتومبیل ش رفت، دیدم که سیگاری روشن کرد و به اتومبیل تکیه داد و به فکر فرو رفت. وقتی او را به این حالت دیدم و به یاد نگاه غمگین ش افتادم احساس کردم که کم کم عزم رفتنم را از دست میدهم، دلم میخواست به طرفش بروم و بگویم باشه نمیرم ولی وقتی یادم افتاد که اگر بمانم باید شاهد ازدواجش باشم، پشیمان شدم و باز تنها راه باقی مانده را در رفتن خود دیدم.
وقتی دوباره رو به رویم نشست به خودم و نگاهش کردم، احساس کردم کمی آرام شده گفت:
- آفاق میخواهم از تو چند سوال بپرسم، قول میدهی حقیقت را بگویی؟
آهی کشیدم و گفتم: بله.
- تو فقط برای ادامهٔ تحصیل به آنجا میروی؟
سرم را تکان دادم و گفتم: بله.
- یعنی باور کنم که نمیخواهی برای فرار از دست من به آنجا بروی و قصد نداری همانجا ازدواج کنی؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#67
Posted: 27 May 2012 05:44
- یعنی باور کنم که نمیخواهی برای فرار از دست من به آنجا بروی و قصد نداری همانجا ازدواج کنی؟
- امید منظورت چیه؟ من فقط به قصد ادامه تحصیل میروم و هیچ کس را برای ازدواج در نظر ندارم، راستش وقتی تو را میبینم از تمام مردها متنفر میشوم و از اینکه ممکنه با مردی ازدواج کنم که حتی یک درصد از خصوصیات تو را داشته باشه از ازدواج پشیمان میشوم چون تو بلایی به سرم آوردی که تا حالا قید همهٔ مردها را زده ام، ولی نمیدانم در آینده چه میشود شاید توانستم روزی تو را فراموش کرده و ازدواج کنم.
در ضمن تو که قبلا اجازه ازدواج مرا با سینا دادی حالا چه فرقی میکند که من ازدواج کنم یا نه؟
لبخند تلخی زد و گفت: سینا فرق میکنه و به قول خودت من اجازه دادم، مثل قبل که تو را مجبور به ازدواج کردم. من دوست ندارم تو بدون اجازه من کاری انجام دهی حتی ازدواج. با اینکه میتوانم همین حالا هم جلوی رفتنت را بگیرم، باشه برو اما به محض تمام شدن درست باید برگردی و بدانی که در آنجا همین شرایط را داری، نه باید فکرازدواج به سرت بزند و نه فکر اینکه از نظر کاری خودت را مطرح نمأیی البته میتوانیکار کنی ولی مثل همینجا و مطمئن باش تمام تلاشم را میکنم که همیشه از تو خبر داشته باشم.
وقتی سکوت کرد با خود فکر کردم گیر عجب دیوانهای افتاده ام، گفتم:
- امید بیا به حرفم گوش کن، به خدا قصدم فقط خیر خواهی توست درسته که خودم هم رنج میبرم ولی این گره تنها به دست تو باز میشه، بیا برو پیش یک روانپزشک. اون موقع به حرفهایم اعتقادی نداشتم ولی حالا دیگر مطمئن هستم که تو مشکل روانی داری البته نمیخواهم بگویم دیوانه هستی ولی باور کن اگر خودت به حرکاتت دقت کنی متوجه میشوی که این حرکات از یک آدم عادی سر نمیزند، شاید با چند جلسهبتوانی آرامشت را به دست آوری.
پوزخندی زد و گفت:
- دیگه توصیهای نداری چون این حرفها برایم کهنه شده، تو از روز اول مرا روانی خطاب کردی و من هم خواستم همانطور با تو رفتار کنم حالا میگویی به پزشک مراجعه کنم، نخیر خانم من حالم خوبه.
آهی کشیدم و گفتم:
- بله تو خوبی ولی فقط نسبت به من مثل روانیها هستی، در ضمن بهتره دیگه در این مورد صحبت نکیم چون فایدهای ندارد. راستی امید تو چرا به اتاقم آمدی، چه چیز تو را کنجکاو کرده بود؟
- با اینکه این از رموز کارم است و ممکنه به تو کمک کنه و خودت میدانی که آدم نباید به رقیب بازیش رموزش را لو بدهد ولی دلم میخواهد بگویم، خودت میدانی که دربارهٔ تمام کارها و نامههایت از شرکت بهم گزارش میدهند چند وقت پیش بهم تلفن کردند و گفتند پاکت نامهٔ بزرگی از کانادا برایت آماده و چکار کنیم که کمی فکر کردم و یادم آمد عمه ت اونجاست و پیش خود گفتم حتما نامهٔ عمه ت است برای همین گفتم اشکالی ندارد روی میز بگذارید ولی مدتی بعد متوجه شدم که مرخصیهایت روز به روز بیشتر میشود، گاهی یکی دو ساعت و گاهی تمام روز. کنجکاو شدم و مجبور شدم دوباره برایت مأمور بگذارم، کم کم فهمیدم که پاسپورتت را تمدید کردهای به آژنس مسافرتی رفتهای و بلیت تهیه کردهای و حساب بانکیت را خالی کرده و حسابی به نام آرمان باز کردهای و پولهایت را به آن حساب ریخته ای. وقتی اینها را کنار هم چیدم متوجه شدم که تو نقشهای داری ولی هر چه کردم از آن آژانس نتوانستم اطلاعات بگیرم فقط میدانستم که برای خارج از کشور بلیت تهیه کرده ای، یکم طول کشید تا یک آشنا پیدا کردم و از طریق او توانستم بفهمم که تو بلیت یک سره به مقصد کانادا گرفته ای. حسابی بهم ریخته بودم چون احساس کردم مهرههایت را تکان دادهای و دارم مات میشوم، باور کن آنقدر در فکر کارهایت بودم که اصلا متوجه خودم نبودم و یک دفعه به خودم آمدم و دیدم بدون اینکه حواسم باشه مجوز خواستگاری و ازدواج را به مادر داده ام، حالا میفهمی چرا اینقدر عصبانی هستم چون تو با زرنگی برنامهٔ سفرت را جور کردی و چنان مرا مشغول برنامههای خودت کردی که متوجه نشدم در چه چاهی افتاده ام.
خندهام گرفت و با صدای بلند شروع به خنده کردم بعد از مدتی که توانستم خودم را نگاه دارم و نخندم، به چشمان غضبناکش نگاه کردم و گفتم:
- خوب تو رسم بازی را فراموش کردی چون همه توجه ت به حرکت حریف بود و از خود غافل شدی، در حالی که خیلی ادعا داری به رموز بازی وارد هستی.
- بله بخند حالا همه چیز به وفق مرادت است ولی بدان که همیشه این جور نمیماند و نوبت من هم میرسد.
- دوستش نداری امید؟
- دست بردار تا به حال وقتی برایم نگذاشتی که بهش فکر کنم چه برسه که بفهمم دوستش دارم یا نه.
- حالا که نمیتوانم شام عروسی ت را بخورم به جاش یک نهار بهم میدی؟
برای اولین بار در آن روز خندید و گفت:
- چشم، نهار هم برات سفارش میدهم.
بعد برای سفارش غذا به داخل رستوران رفت، همانطور که رفتنش را نگاه میکردم، فکر کردم چطور میتوانم فراموشش کنم چون میدانم حتی برای آزارها و اذیتهایش دلم تنگ میشود چه برسد برای دیدنش.
با خوردن نهار مدتی در اطراف رستوران قدم زدیم و بعد به سمت خانه آمدیم نزدیک منزلمان گفت:
- آفاق حرفهایم یادت نرود اینها شرایط ماندنت بود ولی اگر بفهمم که میخواهی غیر ازآن عمل کنی مطمئن باش فوری خودم را میرسانم.
بدون اینکه حرفی بزنم سکوت کردم تا به منزل رسیدیم، در حالی که میخواستم پیاده شوم گفتم:
- خداحافظ امید و به یاد قدیمها میگویم امیدوارم دیگر تو را نبینم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#68
Posted: 27 May 2012 05:47
شطرنج عشق
با شنیدن حرف های پدر بیشتر احساس گناه کردم چون فکر می کردم شاید امید او را تحت تاثیر قرار داده باشد و مرا دوباره مجبور کند که پشت نقاب مشغول به کار شوم ولی فهمیدم که از این به بعد به پشتیبانی پدر آینده کارم تضمین شده می باشد. در حالی که اشک هایم را پاک می کردم به روی پدر لبخند زدم و گفتم:
- ممنونم پدر از اینکه درباره من چنین فکر می کنید، خوشحالم و قول می دهم که با جان و دل برایتان کار کنم.
خندید و گفت:
- بله مطمئن هستم که دخترم همیشه برایم بهترین خواهد بود حتی آرمان و امید هم می دانند و امید چند باری به شوخی گفته تو کاری می کنی که خیلی زود مرا وادار به بازنشستگی کنی.
بعد در حالی که می خندید بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت، حرف های پدر باعث خوشحالیم شده بود، به امید فکر کردم که می خواسته فکر پدر را نسبت به من بااین حرف ها تغییر دهد پس تصمیم گرفتم زودتر کارهای نیمه تمام را در این چند روزه تمام کنم و برای آقای جمشیدی پست کنم و تا شب جمعه که مادر همه را دعوت کرده برای کار در شرکت پدر آماده شوم برای همین هم به مادر گفتم چون باید زودتر طرح هایم را تمام کنم خواهش می کنم این چند روز مرا راحت بگذارد. چنان روزها غرق در کار بودم که حتی احساس گرسنگی نمی کردم و با صدا زدن مادر به خود می آمدم وآنوقت بود که می فهمیدم موقع غذا خوردن است، روز سوم تا آخر شب کار کردم تا توانستم آنها را تمام کنم و بعد با خیال راحت به رختخواب رفتم. صبح ساعت نه بود که بیدار شدم و برای پست کردن آنها از خانه خارج شدم و بعد از اینکه از اداره پستبیرون آمدم احساس کردم دوست دارم در شهرم کمی گردش کنم، بعد از ظهر وقتی در حال برگشت به خانه بودم تازه فهمیدم که چقدر دلتنگ وطنم بوده ام و با خود عهد کردم نگذارم هیچ عاملی مرا وادار به ترک اینجا کند. وقتی وارد خانه شدم از دیدن آرمانو مهدیس خوشحال شدم بعد از مدتها احساس بودن در خانواده چقدر برایم لذت بخش بود، تا آخر شب ساعات خوشی را با آنها گذراندم.
وقتی چشمانم را باز کردم تازه یادم آمد امشب همه دوستان و اقوامم را خواهم دید، با اینکه تقریبا بیست روزی از برگشتم می گذشت اما هنوز نتوانسته بودم خود را قانع کنم که به دیدار کسی بروم. همانطور که بلند می شدم با خود فکر کردم از حالا باید اول به خود ثابت کنم که تغییر کرده ام و آفاق گذشته نیستم تا به دیگران هم ثابت شود، پس با عزمی راسخ لباس پوشیدم و در آشپزخانه همانطور که صبحانه می خوردم فکر کردم برای خرید لباس بیرون بروم و سری هم به آرایشگاه بزنم چون دوست داشتم امشب مرتب و زیبا به نظر آیم، بعد از خداحافظی از مادر از خانه خارج شدم و زودتر از بعد از ظهر نتوانستم برگردم. وقتی به خانه رسیدم مادر با دیدنم گفت:
- چه خوب شده ای آفاق جان ولی دیگر داشتم نگران می شدم، حالا زودتر برو آماده شوکه الات مهمانها می رسند.
اول به حمام رفتم و دوشی گرفتم و موهایم را خشک کردم و لباس جدیدم را پوشیدم کمی آرایش کردم و بعد به طرف طبقه پایین رفتم که متوجه شدم عمو نادر آمده است، به سویش رفتم و با صدایی ذوق زده سلام کردم و در آغوشش جای گرفتم و هنوز با زن عمو مشغول احوالپرسی بودم که عمه ناهید و خاله مونس همزمان رسیدندو با دیدن اقوام فهمیدم که چقدر دلتنگشان بودم. در حالیکه شادی و محراب سر به سرم می گذاشتند که دیگر دختر ترشیده ام با صدای شیوا به خود آمدم و به سویش رفتم و او را محکم در آغوش گرفتم، آنقدر از دیدنش خوشحال شدم که نمی توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. بعد از مدتی با صدای رضا که گفت آفاق به سویش نگاه کردم و او را دیدم که دختر کوچک زیبایی را در آغوش داشت، وقتی تعجب مرا دید خندید و گفت:
- با دختر زیبایم رامش، آشنا شو.
در حالیکه او را از آغوش رضا در می آوردم به گونه اش بوسه زدم و گفتم:
- پس چرا نگفته بودید که یک کوچولوی زیبا دارید؟
رضا خندید و گفت:
- چون می خواستم برایت سورپریز شود، تازه یک سورپرایز دیگر هم برایت داریم.
- یعنی یکی دیگه هم؟
شیوا به بازویم زد و گفت:
- دست بردار آفاق هنوز رامش خیلی بچه است، از حالا برای ماه دیگه به عروسی شهنازدعوت هستی.
با تعجب پرسیدم:
- آخر قبول کرد تا ازدواج کند؟
رضا گفت:
- بله وقتی این همه سال صبر کرد تا آن کسی را که دوست داشت به خواستگاریش آمد چرا ازدواج نکند، تازه شانس آورد پرویز آخر قبول کرد که ازدواج کند.
شیوا با تغییر گفت:
- رضا؟ پرویز خیلی هم از خداش باشه که شهناز حاضر شده اونو قبول کنه.
با تعجب پرسیدم:
- یعنی در تمام این سال ها شهناز از پرویز خوشش می آمد؟
شیوا در حالیکه سعی می کرد خود را دلخور نشان دهد گفت:
- آفاق تو هم؟ خودت که می دانی شهناز قصد ازدواج نداشت ولی وقتی پرویز به خواستگاریش آمد ترسید به پرویز نه بگوید، هر کس او را نشناسه تو که می شناسی.
بعد هر سه خندیدیم و شیوا گفت:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#69
Posted: 27 May 2012 05:49
- یعنی در تمام این سال ها شهناز از پرویز خوشش می آمد؟
شیوا در حالیکه سعی می کرد خود را دلخور نشان دهد گفت:
- آفاق تو هم؟ خودت که می دانی شهناز قصد ازدواج نداشت ولی وقتی پرویز به خواستگاریش آمد ترسید به پرویز نه بگوید، هر کس او را نشناسه تو که می شناسی.
بعد هر سه خندیدیم و شیوا گفت:
- شهناز تاکید کرده که ما زودتر بیایم و به تو بگوییم چون نمی خواهد شاهد تعجبت باشد و گفته که دیگر سربه سر پرویز نگذاری، دیگه الانه که اونها هم برسند.
در همان حال محمد را دیدم که با خانمی زیبا داشت به طرفم می آمد، در حالیکه دسته گلزیبایی را که آورده بودند را از دستشان می گرفتم تشکر کردم و محمد هم همسرش را معرفی کرد، مشغول تبریک و صحبت با آنها بودم که شهناز و پرویز را دیدم که وارد شدند. بعد از عذرخواهی از آن دو به طرف شهناز رفتم و او را در آغوش گرفتم و بعد از تبریک گفتم:
- شهناز معلومه که از ترس ترشیدگی پرویز را قبول کردی.
در حالیکه او می خندید شیوا گفت:
- آفاق خوبه این همه سفارش کردم.
امید را دیدم با سبد گل زیبایی که در دست داشت به طرفم آمد و سلام کرد، با تکان دست شیوا ره خود آمدم و نگاهم را از چشمان امید دزدیدم و به سبد گل نگاه کردم وبا تشکر آن را گرفتم و خیلی رسمی با او برخورد کردم. در حالیکه می خواستم حال پدر و مادرش را بپرسم آنها را دیدم که وارد شدند، به طرفشان رفتم و خانم محمودی را در آغوش گرفتم و بوسیدم و بعد با آقای محمودی احوالپرسی کردم و منتظر ورود همسر امید ماندم ولی بعد از مدتی متوجه شدم که کس دیگری همراهشان نیست. وقتی از خانم محمودی پرسیدم پس همسر آقا امید کجاست، دستم را گرفت و به سمتی کشاند وآهسته گفت:
- چه همسری آفاق جان، مگه مادرت برایت نگفته نامزدیشون فقط چهار ماه طول کشید. نمی دانم این امید چکار کرد که دختره از خیر ازدواج گذشت و الان با کسی دیگری ازدواج کرده و یک بچه هم دارد. باور کن دیگه نمی دانم از دستش چکار کنم، سال هاست که آرزو داریم ازدواج کند ولی همیشه بهانه می گیره و دیگه داره کم کم پیر می شه و می ترسم آخرش آرزو به دل بمیرم.
در همان لحظه امید کنارمان ایستاد و گفت:
- مادر باز شروع کردی، ببین آفاق با اینکه دختره اما هنوز شوهر نکرده در حالی که داره کم کم سی سالش می شه، آنوقت تو اینقدر نگران من هستی.
در حالی که متوجه نیش کنایه امید بودم خندیدم و گفتم:
- درسته خانم محمودی هنوز آقا امید خیلی وقت دارد ولی به شما قول می دهم که چند تا دختر خوب برایشان پیدا کنم که از بین اونها یکی را انتخاب کند.
خانم محمودی گونه ام را بوسید و گفت:
- قربون تو دختر خوبم برم.
وقتی خانم محمودی ما را تنها گذاشت، امید گفت:
- آفاق واقعا می خواهی مرا داماد کنی؟
خندیدم و گفتم:
- باور کن یکی از آرزوهای بزرگ من داماد شدن توئه.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- به عروسی که کنارم می ایسته فکر کرده ای.
- هنوز نه ولی از امشب بهش فکر می کنم و یکی که لایقت باشد پیدا می کنم، می دونی امید احساس می کنم حالا دو برادر دارم پس همان طور که به آرمان کمک کردم حالا می خواهم به تو کمک کنم.
- جالبه، حالا دیگه احساس می کنی که خواهر من هستی.
بعد کنار گوشم آهسته گفت:
- ولی من تو را به عنوان خواهر قبول ندارم، باید چکار کنم؟
- باید تحمل کنی چون دیگه باید باور کنی که گذشته ها گذشته و همه ما بزرگ شدیم و عاقلانه فکر می کنیم، پس دیگر قید اون حرکات را بزن.
بعد به طرف دایی اکبر رفتم و تا آخر شب هر لحظه کنار کسی بودم و از دیدنشان سیر نمی شدم، دیگر امید و تا آخر مهمانی که خداحافظی کرد در اطراف خود ندیدم. در حالی که کفش هایم را از پا در آورده بودم و با تنی خسته به سوی اتاقم می رفتم فکر کردم فردا را باید کاملا استراحت کنم چون از پس فردا باید با پدر سرکار بروم، روز جمعه را به طور کامل در کنار پدر و مادر گذراندم. صبح قبل از پدرم آماده شدم و او وقتی مرا آماده دید، خندید و گفت:
- می بینم کارمند وقت شناسی دارم.
بعد از مدتی با هم به سوی شرکت رفتیم، وقتی شرکت پدر را دیدم با لبخند گفتم:
- تبریک می گویم شرکت بزرگی دارید.
- بله و با این پشتکاری که از تو سراغ دارم مطمئن هستم به زودی تمام امور را به دست می گیری و کاری می کنی که من احساس کنم باید بازنشسته شوم.
یا دلخوری گفتم:
- اگر اینجوری فکر می کنید همین الان برمی گردم.
دستم را گرفت و به طرف اتاقش کشاند و گفت:
- بله و با این پشتکاری که از تو سراغ دارم مطمئن هستم به زودی تمام امور را به دست می گیری و کاری می کنی که من احساس کنم باید بازنشسته شوم.
با دلخوری گفتم:
- اگر اینجوری فکر می کنید همین الان برمی گردم.
دستم را گرفت و به طرف اتاقش کشاند و گفت:
- عزیزم، اگر چنین اتفاقی بیفته، نه تنها باعث ناراحتیم نمی شوی بلکه باعث افتخار است پس خواهش می کنم همه تلاشت را بکن.
وقتی وارد اتاق پدر شدیم چندین نفر را در انتظارمان دیدم که پدر بعد از معرفی من آنها را معرفی کرد، پنج مهندس بودند که کارهای نقشه کشی و طراحی و اجرایی را انجام می دادند.
پدر، آقای نجفی را که مردی میانسال بود به عنوان رئیس آنها معرفی کرد و گفت:
- مدتی تو با آقای نجفی همکار هستی که بنابر خواهش من، قبول کرد که مدتی اینجا بماند تا بتوانیم کسی را برای جانشینی ایشان انتخاب کنیم.
وقتی من و پدر تنها شدیم، پدر گفت:
- سعی کن زودتر به همه کارهای شرکت به کمک آقای نجفی آشنا شوی چون از چند وقت پیش تو را برای جانشینی او مد نظر داشتم که تنها آقای نجفی در جریان است.
به طرف الاق آقای مهندس نجفی رفتم و وقتی اجازه ورود داد وارد
اتاقش شدم،با لبخندی که بر لب داشت از پشت میز بلند شد و مبلی را تعارف کرد و خودش روبه رویم نشست و گفت:
ـ خانم دکتر خیلی دوست دارم که شما زودتر با همه کارهای شرکت آشنا شوید پس در این مدت خیلی تلاش کنید.
ـ مطمئن باشید چون من سالهاست که همراه با تحصیل ،کار می کنم.
ـ می توانید چند تا از نمونه کارهایتان را بگویید و یا طرح هایتان را ببینم.
با تاسف سرم را تکان دادم و گفتم:
ـ نه آقای نجفی،طرحی به نام من وجود ندارد ولی از این به بعد می توانم طرح هایم رابه همه نشان دهم.
با تعجب پرسید:
ـ ولی شما گفتید سابقه کاری زیادی دارید،همانطور که می دانید اینجا شرکت بزرگ و معتبری است البته درسته که شما از نظر مدرک تحصیلی در رده بالایی هستید ولی تجربه کاری ضروری می باشد.
ـ شما درست می فرمایید،خواهش می کنم به من اطمینان کنید.
بلند شد و فرم هایی را آورد و گفت:
ـ خانم دکتر می خواهم طرح اینها را به شما بسپارم،بعد از اتمام کار آن را اول به من نشان می دهید.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#70
Posted: 27 May 2012 05:49
ـ خانم دکتر می خواهم طرح اینها را به شما بسپارم،بعد از اتمام کار آن را اول به من نشان می دهید.
بعد زنگی را فشار داد و گفت:الان شما را به اتاقتان راهنمایی می کنند،از همین امروز شروع کنید چون وقت زیادی برای این مناقصه نداریم.
بعد از گرفتن فرم ها همراه آقاییی که به دم در آمده بود به طرفی که مرا راهنمایی میکرد رفتم،با کلیدی در اتاقی را باز کرد و رفت.
وقتی وارد اتاق شدم از تعجب دهانم باز ماند،اتاقی بزرگ بود که به مراتب زیباتر از اتاق آقای نجفی دکوربندی شده بود.در حالیکه از پدر ممنون بودم زود کارم را شروع کردم و به قدری مشغول کار بودم که زمان را فراموش کردم،با صدای در به خود آمدم و بعد از دادن اجازه ورود مستخدم شرکت وارد شد و پرسید:
ـ ناهارتان را به اینجا بیاورم و یا به سالن ناهارخوری می رویم.
ـ ممنون می شوم اگر نهارم را به همین جا بیاورید.
با اینکه اصلا اشتهایی نداشتم ولی می دانستم حتما برای ادامه کار به تجدید قوا احتیاج دارم،بعد از خوردن ناها دوباره به کار مشغول شدم.وقتی تلفن به صدا درآمد متوجه شدم که غروب شده،تلفن را برداشتم و صدای پدرم را شنیدم که گفت:
ـ آفاق جان موقع رفتن است.
ـ خواهش می کنم پدر،من هنوز چند ساعت دیگر اینجا کار دارم و بعد خودم با تاکسی می آیم.
ـ پس می سپارم آقا رحمت،راننده شرکت تو را برساند.وقتی خواستی بیایی به نگهبانی زنگ بزن تا به او بگوید،در ضمن خودت را در این روز اول کاری زیاد خسته نکن.
گفتم چشم و دوباره سخت مشغول کار شدم،نقشه راحتی بود ولی می خواستم تمام تلاشم را بکنم تا بهترین طرح را ارائه دهم تا آقای نجفی را از این حالت دو دلی و شک خارج کنم.تا ساعت نه شب در شرکت ماندم و بعد به خانه رفتم و بعد از خوردن شام،شب به خیر گفتم و چون خیلی احساس خستگی می کردم زود به اتاقم رفتم.سه روز متوالی را سخت مشغول بودم و از اتاقم فقط موقعی خارج می شدم که قصد داشتم به خانه بروم،احساس می کردم این آزمایشی است برای سنجیدن صحت گفته های من و پدرم که در این مدت در غیاب من خیلی ازم تعریف کرده بود.روز چهارم طرحآماده شده را به اتاق آقای نجفی برده و تحویل دادم که او گفت بررسی می کند و بعد درباره آن با من صحبت می کند ولی تا طرح را بررسی نکند کار دیگری نمی تواند به من بدهد،پس می توانم امروز به منزل بروم.
درجوابش گفتم:
ـ نه همینجا هستم،هر موقع لازم بود صدایم کنید.
ساعت نزدیک پنج بعدازظهر بود ولی هنوز از آقای نجفی خبری نشده بود،در حالی که کم کم مایوس می شدم وسایلم را جمع کردم به خانه بروم که صدای زنگ تلفن بلندشد.گوشی را که برداشتم آقای نجفی از پشت تلفن خواست تا به اتاقش بروم،وقتی وارد اتاقش شدم بلند شد و خواهش کرد که بنشینم.بعد از مدتی که در فکر بود گفت:
ـ خانم دکتر راستش طرح بسیار جالبی است،به گونه ای که نشان می دهد طراح آن خلاقیت بسیاری نشان داده.
درحالیکه با ناراحتی فکر می کردم چرا اینطوری صحبت می کند مثل اینکه از شخص دیگری دارد تعریف می کند،افزود:
ـ خانم دکتر حقیقتا می دانم تعریف های پدرتان موجب شده که شما مجبور به این شویدولی به نظر من شما هنوز جوان هستید و راه طولانی را در پیش دارید و می توانید با کار تجربه به دست آورید و در آینده ای نزدیک چنین خلاقیت هایی داشته باشید،یعنی چطور بگویم همیشه که نمی توانید از کسی کمک بگیرید بلکه بعضی مواقع مجبور می شوید که به خودتان تکیه کنید.
با ناراحتی بلند شدم و گفتم:
ـ من که نمی فهمم شما چه می گویید یعنی شما منظورتان این است که این طرح کار من نیست و من به عنوان کار خود طرح شخص دیگری را تحویل شما داده ام.
آهی کشید و گفت:
ـ بله متاسفانه از قبل به من گفته شده بود،وقتی من طرح شما را دیدم فهمیدم شما جوانتر از آن هستید که چنین نقشه ای را بکشید.
از فشار ناراحتی حس می کردم نمی توانم صحبت کنم که دوباره ادامه داد و گفت:
ـ ببینید خانم صادقی،شما شاید بتوانید به عنوان دختر موسس شرکت پست مهمی را بگیرید ولی باید بدانید که فقط پست اهمیت ندارد بلکه وظایفی را که به عهده می گیرید مهم است و اگر این وظایف از حیطه قدرتتان خارج باشد شما هم باعث ضرر و زیان به شرکت می شوید و هم خوشنامی شرکت را زیر سوال می رود و آن وقت شما بیشتر ضرر می کنید چون این شرکت تقریبا مال خود شماست پس به سوددهی و خوشنام ماندن آن باید بیشتر اهمیت دهید.
با ناراحتی گفتم:
ـ لطفا تمامش کنید آقای نجفی حالا که با این طرح نتوانستم کاردانی خود را به شما ثابت کنم،فردا صبح در اتاقتان هستم و از شما کار جدیدی می خواهم و پیش خود شما همه ی آنها را مو به مو انجام می دهم و تا تمام نشود به منزل نمی روم.در ضمن از طرف درختر رئیس به شما پیشنهاد می کنم از فردا حداقل تا چند روز قید خانه را بزنید تا در کنارتان کار را انجام داده و تحویلتان دهم فقط با این کار است که می توانماز توهینی که به من کرده اید به پدر حرفی نزنم.به طرف در اتاق رفتم ولی قبل از خارج شدن دوباره به سویش نگاه کردم که هنوز با تعجب نگاهم می کرد و گفتم:
ـ خواهش می کنم تا آخر این آزمایش موضوع فقط بین من و شما بماند،هیچ کس نباید از این موضوع باخبر شود مخصوصا پدر و آن کسی که از قبل به شما گفته من توانایی انجام کار را ندارم،فردا صبح ساعت هفت پشت همین در منتظر شما هستم.
از اتاق خارج شدم و در حالی که هنوز تمام بدنم می لرزید بدون اینکه منتظر پدر بمانم بسوی خانه آمدم،وقتی به مادر سلام کردم اظهار سر درد نمودم و بعد یک مسکن خوردم و خواهش کردم مرا تا صبح بیدار نکند چون اصلا گرسنه نیستم.
مادر با نگرانی گفت:
ـ اتفاقی افتاده،از موضوعی ناراحت هستی؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن