ارسالها: 7673
#71
Posted: 27 May 2012 05:50
ـ اتفاقی افتاده،از موضوعی ناراحت هستی؟
ـ نه مادر،من که گفتم فق سر درد دارم و اگر بخوابم تا صبح خوب می شوم.
شب به خیر گفتم و به طرف اتاقم آمدم و بعد از تعویض لباس خود به خود بسوی کشو رفتم و دفترم را خارج کردم هنوز دستهایم می لرزید،با خود فکر کردم چه زود به تو احتیاج پیدا کردم و دفتر را باز کردم و در حالیکه اشک می ریختم قلم را به دست گرفتم.
بعد از سالها باز به سویت آمدم،امشب دلم بدجوری شکست و احساس کردم غرور خرد شده ام را نمی توانم به هیچ صورت جمع کنم.وای امید چقدر نفرت انگیز هستی هنوز یک ماه از برگشتم نگذشته که زشتی حرکاتت را به من یادآوری کردی،منکه برای صلح و دادن دست دوستی به تو آمده بودم وولی حالا با این کارت بیشتر از آنکه از تو ناراحت باشم از خود ناراحت هستم که چطور من روزی عاشق تو بودم و کارهایترا تحمل می کردم.حالا به تنها کاری که می اندیشم خنثی کردن نقشه جدیدت است بااینکه می دانم با این کارت مرا دوباره به بازی می خوانی ولی دیگر نمی توانم از غرورم بگذرم،چون ارزش غرورم بالاتر از ارزش عشق تو بوده و به همین دلیل هم بهت ثابت می کنم که بازنده این بازی تو هستی.
امروز صبح قبل از پدر از منزل خارج شدم و یک ربع مانده به هفت پشت در اتاق آقای نجفی بودم و مدتی منتظر ماندم تا آمد،وقتی مرا منتظر دید گفت:
ـ فکر نمی کردم که بیاید.
پوزخندی زدم و گفتم:
ـ آقای مهندس،شما را عاقل تر از این می دانستم که به این راحتی بازیچه قرار گیرید اما در آخر که نتیجه ی کارم را دیدید متوجه خواهید شد.
کاری که آقای نجفی به عهده من گذاشت بسیار مشکل بود، با تعجب نگاهش کردم اما وقتی دیدم با لبخند نگاهم می کند من هم به رویش لبخند زدم و گفتم:
ـ فکر کنم این کار برج هایی باشد که تا به حال فقط خودتان در شرکت می توانستید انجام دهید،درسته؟
سرش را تکان داد و گفت:
ـ برای شما فرقی دارد؟
ـ نه اتفاقا شبیه این را چند وقت پیش انجام دادم و پول خوبی گیرم آمد ولی از حالا بگویم این کار احتیاج به دقت فراوان دارد پس خودتان پدر را یک طوری متوجه کنید که باید شبانه روز به مدت چندین روز هر دو اینجا باشیم،راستی جای خواب چی؟چون دوست ندارم شما فکر کنید شبها به جای خوابیدن به دنبال اطلاعات می روم تا در کشیدن این طرح کمکم کنند.
گفت،خودم روی کاناپه در همین اتاق می خوابم و بعد به طرف دیگر اتاق رفت و در آن را باز کرد و گفت:
ـ من چون میگرن دارم همیشه اتاقی را انتخاب می کنم که جایی برای استراحت داشته باشد،شما هم می توانید شبها روی تخت این اتاق استراحت کنید.
بلند شدم و اتاق را دیدم،اتاق کوچکی بود که دارای تخت و یک یخچال بود.لبخندی زدم و گفتم:پس وضع من بهتر است.
دیگر منتظر جواب نماندم و بسوی میز رفتم و کارم را شروع کردم،بعد از دو روز به کنارم آمد و گفت:
ـ می توانم طرح راببینم و از پیشرفت کار آگاه شوم.
ـ نه آقای مهندس چون در پایان کار ممکنه ادعا کنید خودتان در طی کار کمک کرده اید.
عصبانی شد و گفت:
ـ شما درباره ی من چه فکر می کنید.
ـ فعلا درباره شما فکر نمی کنم بلکه درباره ی کسی که توانسته شما را نسبت به من بدبین کند فکر می کنم و همه تلاشم را اینکه شما بفهمید آن شخص چه موجودی است و از این به بعد بدانید بعضی مواقع چقدر انسان ها خبیث می شوند،البته سالهاست که ایشون با من چنین رفتاری دارد و من شما را گنهکار نمی دانم چون به نظر من گناه شما تنها سادگیتان است و آن هم به خاطر اینکه شناختی از من ندارید ولی باید نصیحتی را از طرف خواهر کوچکتان بپذیرید و آن هم اینکه همیشه سعی کنید اگر می خواهید کسی را متهم کنید با چشم باز متهم کنید.
بعد دوباره شروع به کار کردم البته به خاطر اینکه بتوانم ضرب شستی نشان امید دهم سعی می کردم خیلی در کارم دقت داشته باشم و می توانم قسم بخورم تا به حال کاری اینقدر برایم مهم نبود.بالاخره روز ششم کارم را تحویل آقای نجفی دادم و با هم شروع به بررسی آن کردیم و تمام نقاط را برایش توضیح دادم،از طرح برجهایی که در شرکت آقای جمشیدی کشیده بودم استفاده کرده بودم.بعد از چند ساعت توضیح و پرسش،آقای نجفی بالاخره سرش را بلند کرد و گفت:
ـ خانم صادقی،من فردا استعفایم را به آقای صادقی تحویل می دهم و آرزو دارم روزی کسی مثل شما شریک کاریم شود ولی سوالی از شما دارم،چرا آقای دکتر اینقدر نسبت به شما بدبین است؟
آهی کشیدم و گفتم:
ـ سالهاست که خودم به دنبال این جواب هستم و در مورد استعفا خواهش می کنم این کار را نکنید چون هنوز سخت به شما محتاجم،شما که نمی خواهید مرا در مقابل دکترتنها بگذارید.
کمی فکر کرد وگفت:
ـ نه تنهایتان نمی گذارم.
حال که اینها را می نویسم هنوز از برق تحسین نگاه آقای نجفی سر مستم.
امروز صبح آقای نجفی با خوشحالی وارد اتاقم شد و گفت:
ـ خانم دکتر باور می کنید طرح شما یک مناقصه بود که من برای امتحان همین جوری به شما دادم ولی بعدا هر چه فکر کردم دیدم بهتر از این نمی شود،به خاطر همین طرح شما را در مناقصه شرکت دادم که با قیمت بالا برنده شدیم.امروز مرا خواستند و گفتند طرح بسیار جالبی است و یک کار جدید هم پیشنهاد کردند،تا به حال فقط یکی دو مورد بوده که با چنین قیمت بالایی آن را انتخاب کرده اند.واقعا پدرتان حق داشت و من از حالا به شما اطمینان می دهم در آینده ای نزدیک بهترین ساختمانها را به ما پیشنهاد دهند.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#72
Posted: 27 May 2012 05:50
ـ من حدس می زدم که شما رازی دارید پس شما کارهای بزرگ را هم قبلا انجام داده اید،ولی چرا کسی نمی داند؟
ـ می توانم به راز داری شما مطمئن باشم؟
ـ البته،من احترام خاصی نسبت به شما پیدا کرده ام.
ـ نظر لطفتان است،موقعی که دانشجوی دوره ی لیسانس بودم مشغول به کار نیمه وقت شدم آنهم به خاطر علاقه ام به کار و همین علاقه باعث پیشرفتم شد ولی بعد از مدتی مرا مجبور به ترک کارم کردند فقط به شرطی توانستم کار کنم که به صورت گمنام باشد واسمی از من برده نشود بعد از سالها این اولین کار من است کهبه نام خودم ارائه شده.
مدتی همانطور با تعجب نگاهم کرد و بعد گفت:
ـ نمی دانم شما را چطور مجبور کرده اند ولی می توانم حدس بزنم چه کسی پشت اینقضیه است،خانم صادقی این را بدانید از این لحظه به بعد من همیشه حاضر هستم در هرشرایطی به شما کمک کنم،مرا دوست واقعی خود بدانید.
در حالیکه اشک در چشمانم جمع شده بود گفتم:
ـ آقای نجفی می شود از این به بعد مرا به اسم کوچک صدا کنید چون اینجوری احساسمی کنم که همیشه دوستم هستید.
ـ البته،تازه خوشحال هم می شوم.
حالا که این سطرها را می نویسم از شکست امید احساس لذت می کنم.
هشت ماهی است که در شرکت پدر کار می کنم با اینکه آقای نجفی قصد داشت برای خود شرکت جدید تاسییس کند ولی با سرمایه اش تعدادی سهم در شرکت پدرخرید و حالا جز سهامداران شرکت است.البته مقدار سهامش زیاد نیست ولی خب از اینکه او سهامدار شرکت شده و دیگر از اینجا نمی رود خوشحالم،با اینکه اصرار داشت بنابر خواست قبلی پدر جانشین او شوم ولی قبول نکردم و از او خواستم تا در کنارش کار کنم.
مدتی است که وضع شرکت دارد روز به روز بهتر می شود و پدر همه را از چشم من می بیند و می گوید هم پا قدمت خوب بوده و هم با کارهای خوبت باعث شدی که کارهای جدید و بهتری به شرکت پیشنهاد شود.احساس می کنم امید دیگر کنار کشیده است و خوشحال هستم که مثل سالق مرا اذیت نمی کند ولی حسی به من می گوید که باید منتظر طوفانی باشم چون همیشه امید می گفت شاید ماه ها طرفت نیایم و شاید هر روز با آزاری جدید،کنارت باشم.خدایا از این حس می ترسم پس خودت مرا یاری ده.
امروز یکی از مشتریان قدیمی ما پیشنهاد مجتمع بزرگی را در دبی داد،وقتی آقای نجفی بهم گفت که باید من روی آن کار کنم،راستش چون کمی ترسیدم از این پیشنهاد استقبال نکردم.
وقتی علت را پرسید و به او گفتم می ترسم،با تعجب پرسید:
ـ از چه؟
ـ این پیشنهاد بزرگی است و ممکن باعث تحریک دکتر شود.
خندید و گفت:
ـ نه فکر نمی کنم،او دیگه عقب کشیده.
ـ ولی حس می کنم اون حالا مثل شیر زخمی است که هر چه من پیشرفت کنم او را بیشتر عذاب میدهم.
ـ این فکرها نکن تو تنها نیستی بلکه پدرت،آرمان و من و خیلی های دیگر طرفدارتهستیم و او نمی تواند کاری کند پس این افکار را به دور بریز و حالا که او قصد دارددیگر با تو کاری نداشته باشد نگذار این فکر باعث رکود در کارت شود،این کار بسیار مهمی است که اگر موفق بشوی راه طولانی را یک شبه طی می کنی.
آخر با تشویق های او قبول کردم که روی آن طرح کار کنم.
امروز بعد از یک ماه کار مداوم نقشه مجتمع را تحویل آقای نجفی دادم.دو روز دیگر مناقصه آن بود و اقای نجفی فردا قرار بود که به دبی برود خیلی اصرار داشت که همراهش بباشم ولی قبول نکردم،نمی دانم چرا احساس می کنم کاش این کار با نام من ارائه نمی شد.
بعد از سه روز آقای نجفی زنگ زد و گفت در مناقصه برنده شده ایم که باعث خوشحالی تمام کارکنان شرکت شد ،چون کار بسیار بزرگی بود و اقای نجفی گفت که باید خودم حتما فوری به دبی بروم تا با صاحبان کار ملاقاتی داشته باشم چون خواسته اند از نزدیک برایشان از طرح خود ساختمان و امکانات ورزشی و فرهنگی آن مجتمع صحبت کنم و توضیحات لازم را روی نقشه بدهم.
بعد از یک ماه امروز صبح به ایران برگشتم،تمام کارها به خوبی پیش می رفت.امشب وقتی پدر سر میز غذا از کارهایم در ظرف یکسال تعریف می کرد،مادر گفت:
ـ ولی به نظر من منصفانه نیست که اینقدر آفاق سوددهی شرکت بشه ولی فقط یک حقوق بگیر ساده باشد،شما باید طور دیگری با او برخورد کنید چون او هم باید ازاین سودهای کاری خود درصدی داشته باشد.
از حرفهای مادر تعجب کرده بودم و او را نگاه می کردم،با صدای پدر به خود آمدم که گفت:راست می گویی محبت جان، با اینکه تمام اموال من متعلق به بچه ها است ولی خب سهم آفاق این وسط پایمال می شود.
با اعتراض گفتم:
ـ شرکت شما و من ندارد چه فرقی می کند،شما سود کنید مثل این است که من سود کردم.
ـ نه آفاق جان،هرچه بیشتر فکر می کنم می فهمم حق با مادرت است در این چند سال همه طرح هایت برای شرکت سود فراوانی داشته و کلا طرح های با سود بالا را تو انجام داده ای،باید با بقیه صحبت کنم.
هر چه از صحبت درباره این موضوع می گذرد بیشتر از سرانجام این کار وحشت دارم چون می دانم امید دیگر این خواسته را قبول نمی کند،من هنوز مانده ام که چطور با کارکردنم کنار آمده؟ولی می دانم از اینکه در سود شرکت بهره ای داشته باشم خشمناکمی شود،کاش می توانستم پدر را قانع کنم که از این کار پشیمان شود.
امروز از آنچه می ترسیدم به سرم آمد،در محل کارم مشغول به کار بودم که در اتاق به ناگاه باز شد با تعجب سرم را بلند کردم و با دیدن امید همه چیز را فهمیدم.یک هفته ای از صحبت پدر می گذشت و دانستم که پدر کار خود را کرده،سعی کردم به خود مسلط باشم پس بلند شدم به سویش رفتم و با لبخند گفتم:
ـ سلام امید چه عجب،در این یکسال که به شرکت آمده ام برای اولین بار است که به اتاقم می ایی.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#73
Posted: 27 May 2012 05:51
ـ سلام امید چه عجب،در این یکسال که به شرکت آمده ام برای اولین بار است که به اتاقم می ایی.
در اتاق را بست و به طرفم امد،با خشم نگاهش کردم ولی از چشمان سرخ شده و رنگ کبودش فهمیدم عصبانی تر از آن است که بتوانم به راحتی آرامش کنم پس ترجیح دادم حرفی نزنم تا خود شروع کند.روی مبل روبه رویم نشست و گفت:
ـ آفاق،من تا به حال بهاحترام عمو(پدرم)کوتاه آمده ام ولی امروز دانستم که تو از ایناحترام داری سوءاستفاده می کنی و برخلاف گفته ات که از بازی خسته شده ای هر روز برنامه جدیدی می ریزی و مرا به مبارزه می طلبی.تو که از روز اول می دانستی من نسبت به پیشرفتت دلخوشی ندارم ولی در این یکسال خوب بال و پرت را باز کردی و به اوج رسیدی و حالا می خواهی کاری کنی که شرکت را کم کم از آن خود کنی ولی دیگر کور خواندی،امروز برای اولین بار جلوی پدرت نه گفتم و تاکید کردم که به هیچعنوان حاضر نیستم از سهام خود به عنوان درصدی با تو کار کنم و بهتر است اصلا تو استعفا بدهی و ما کسی دیگر را بیاوریم که به حقوق قانع باشد حتی اگر حقوقش از عرف هم بیشتر باشد.پدرت خیلی عصبانی شد و همان موقع گفت که یا یک مقدار ازسهام خود را به تو انتقال می دهد و یا از طرف خود و ارمان با تو درصدی کار می کنند ولی از طرف من به همان منوال سابق،دیگر کارد را بهاستخوانم رساندی پس منتظر باش چون من حاضر نیستم از تو شکست بخورم،حالا آمده ام که همه چیز را صادقانه بگویم تا بدانی که بدجوری دوباره فکر مرا به خود مشغول کرده ای.
با التماس گفتم:
ـ به خدا این پیشنهاد من نبود،مادرم چند شب پیش که پدر از کارم تعریف می کرد همچین پیشنهادی داد و من هر چه کردم نتوانستم پدر را منصرف کنم ولی حالا به خاطر ناراحتی تو حاضرم هر طور شده پدر را پشیمان کنم.خواهش می کنم امید منو درک کن،من به پول اهمیت نمی دهم چون همه چیز دارم و پول بیشتر می خواهم چکار؟ولی به کارم احتیاج دارم چون فقط با کار که زندگی نکبت بار خود را فراموش می کنم.من در میان فامیل موقعیت خوبی ندارم و تنها دختری هستم که به این سن رسیده ام و هنوز مجرد هستم و همه مرا با یک حالت دلسوزی نگاه می کنند و همین باعث شده که خیلی کم در جمع ظاهر شوم مگر اینکه مجبور باشم،نمی دانی همین هفته پیش خاله مونس به عنوان دلسوزی چه شوهری برایم پیدا کرده بود که دلم می خواست خودم را بکشم.ترا به خدا بسه،عمرم را به باد دادی بذار با این تنها دلخوشیم روزگار خود را بگذرانم و در این شرکت لعنتی احساس کنم برای خود کسی هستم ولی بدان وقتی از در این شرکت بیرون می روم همیشه خود را زیر نگاه ترحم بار اظرافیانم می بینم و زجر می کشم و هنوز اسیر بازی شوم تو هستم.
به خاطر اینکه امید شاهد اشکی که در چشمانم جمع شده بود نباشد از جای خود بلند شدم و به طرف پنجره رفتم و خود را مشغول دیدن فضای بیرون کردم،بعد از مدتی با صدای در رویم را برگرداندم و دیدم امید رفته.از آن موقع تا به حال که پاسی از شب گذشته هنوز به حرفهای امید فکر می کنم و نمی دانم چه خوابی برایم دیده،ولی می دانم باید پدر را مجبور کنم که از تصمیمش برگردد.خدایا چقدر زندگی برایم سخت شده،هنوز مزه شادی پیروزیم را نچشیده بودم که این موضوع باعث شد امید دوباره به فکر ازارم باشد.می دانم او همیشه قبل ازعمل تهدید می کند و بعد با یک حرکت نشان می دهد که چقدر دقیق فکر کرده و بهترین راه انتقام را پیدا کرده.
یک ماهی از ملاقات من و امید می گذرد،در این مدت با خواهش و التماس و در آخر پدر با دیدن اشکهایم رضایت داد که بنا بر خواست خودم همان حقوق بگیر شرکت باقی بمانم و او در جلسه اعلام کند.ولی بعد در خلوت با ناراحتی بهم گفت:
ـ با اینکه برایم سخت است البته نه به خاطر حق تو که نمی دانم چرا چنین از حقت میگذری بلکه برای اینکه امید از اول مخالف این موضوع بوده و حالا توانسته حرفش رابه کرسی بنشاند،ولی من حتما مطرح می کنم بنابر خواست خودت و برخلاف میلم این تصمیم را گرفته ام تا این اقای دکتر که فکر نمی کردم اینقدر پول پرست باشد بفهمد.
صورت پدر را بوسیدم و نفس راحتی کشیدم و حالا به امید فکر می کنم که این عقب نشینی من توانسته او را راضی کند یا خیر؟با اینکه خود را در مقابل او حقیر و زبون کردمولی دوست دارم این ارامش هر چند کوچک را در محیط کارم حفظ کنم.
در این چهار ماه مجبور شده ام مرتب به دبی رفت و آمد کنم،باید خوب مواظب اجرای طرحم باشم چون برای شرکت ارزش حیاتی دارد تازه به خاطر این رفت و امدها کمی روحیه ام بهتر شده است و از طرف امید خیالم کمی راحت شده چون مثل سابق رفتار می کند یعنی همانقدر که من سعی در ندیدن او دارم،او هم همین حالت را دارد.حالا احساس می کنم که کم کم این بازی به فرموشی سپرده می شود فقط دعا می کنم که موردی پیش نیاید تا دوبار امید را نسبت به من حساس کند،نمی دانم اسم اینزندگی توام با دلشوره را چه بگذارم ولی مجبور به تحمل هستم چون اینطور زندگی راتقدیر خود می دانم.
امروز بعد از مشاجره ای که با پدرم داشتم محل کارم را ترک کردم و ساعتها در پارک نشستم و به اینده خود فکر کردم ولی هنوز نمی دانم چه تصمیمی باید بگیرم،گویا در این رفت و آمدها به دبی یکی از سهامداران شرکت طرف قراردادمان از من خواستگاری کرده و پدر از پیشنهادش استقبال کرده است و حالا مرا تحت فشار گذاشتهبا اینکه قول داده بود هیچ وقت در ازدواج مرا تحت فشار قرار ندهد ولی مادر معتقد است من کار را به جایی رسانده ام که باعث شده ام پدر برایم تصمیم بگیرد.خواستگارم یک ایرانی است که در دبی زندگی می کند و یکی از سرمایه داران آنجا می باشد،حدود چهل سال سن دارد و یکبار ازدواج کرده ولی بعد از یک سال به علت عدم تفاهم با همسرش جدا شده.مردی است تقریبا جذاب ولی نمی دانم چرا هیچ نوع احساسی نسبت به او ندارم و از این موضوع وحشت دارم،می ترسم نتوانم در آینده با او کنار بیایم.نزدیک غروب بود از پارک بیرون امدم و به خانه رفتم که متوجه شدم خانم محمودی منزلمان است.مادر با ناراحتی گفت:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#74
Posted: 27 May 2012 05:51
ـ آفاق از صبح که از شرکت بیرون آمده ای تا به حال پدرت بیش از ده دفعه زنگ زده،تو آخرش باعث می شوی پدرت از دستت سکته کند.عزیزم،تو یک ایراد درست و حسابی بگیر بعد آنوقت ببین ما اصلا تورا تحت فشار می گذاریم یا نه؟
در حالی که نارحت بود مادر جلوی خانم محمودی این حرفها را می زند گفتم:
ـ نمی دانم مادر،کمی به من فرصت بدهید شاید توانستم خودم را قانع کنم.
خانم محمودی با تعجب پرسید:
ـ چه شده که آفاق جان اینقدر پریشان است.
وقتی مادر موضوع را گفت،او آهی کشید و گفت:
ـ می دانم چه می کشید ما هم هر کیس را به امید پیشنهاد می دهیم بهانه می آورد،از دست این بچه ها آدم نمی داند چه کند.
دیگر حوصله این بحث ها را نداشتم با عذرخواهی به طرف اتاقم آمدم و به امید فکر کردم نمی دانم چرا او هنوز نتوانسته ازدواج کند،راستش دلم برایش می سوزد چون در تنهایی او من هم مقصر هستم.کاش هیچ وقت متوجه نمی شدم که می خواهد با پریسا ازدواج کند شاید اینطور عشق او را ازش نمی گرفتم،خدایا مرا ببخش.
بعد از گرفتن فرصتی برای فکر کردن،پدر دیگر کمتر در اینباره صحبت می کند و تازگی ها متوجه شده ام که کاملا موضوع را فراموش کرده چون با اینکه موعد فکرکردنم رو به اتمام است ولی پدر در اینباره صحبت نمی کند.البته این روزها خیلی او را در فکر می بینم و احساس می کنم که پریشان است نمی دانم به خاطر من است یا نه،خدایا کمک کن که پیش از این باعث آزار پدر و مادرم نباشم.
یک ماهی است از موعد قراری که برای جواب گذاشته بودم گذشته ولی هنوز پدر با منصحبتی نکرده،اما آنقدر ناراحت و پریشان است که مجبور شدم چند روز پیش خودم به اتاقش بروم.آرمان را انجا دیدم و خواستم برگردم که پدر صدایم زد و پرسید:
ـ آفاق جان کاری داشتی؟
ـ راستش من اصلا راضی به ناراحتی شما نیستم و آمدم بگویم هر چه بگویید قبول دارم.
پدر آهی کشید و گفت:
ـ فعلا شرایط جور نیست،حالا یک وقت دیگه در اینباره صحبت می کنم.
به آرمان نگاه کردم و دیدم او هم سرش پایین است و اشفته به نظر می رسد،با دیدن قیافه او حدس زدم باید موضوعی پیش آمده باشد برای همین از پدر پرسیدم:
ـ موضوعی پیش آمده،چند وقت است که شما ناراحت هستید.
پدر کمی فکر کرد و گفت:
ـ خب بله، یک موضوعی است که باعث نگرانی ما شده ولی مربوط به تو نیست و نمی خواهد تو فکرت را آشفته کنی،انشاالله به زودی حل می شود.
با نگرانی پرسیدم:
ـ من نمی توانم کمکی کنم؟
لبخند تلخی زد و گفت:
ـ نه دخترم.
امروز بالاخره پدر بعد از یک هفته خانه نشینی،موضوع را به من و مادر گفت و ما فهمیدیم که حسابدار شرکت توانسته به اتاق پدر راه پیدا کند و به طریقی به گاو صندوق دستبرد بزند و دسته چک پدر را بردارد و حالا با استفاده از چک های متعدد،با ارقامبالا در بازار خرید می کند.پدر وقتی از ربوده شدن دسته چک باخبر می شود که حسابدار شرکت برایش بدهکاری زیادی را بر جای گذاشته و از کشور خارج شده.البته پدر بنابر خواست پلیس تا به حال بروز نداده بود ولی هفته پیش وقتی از طریق پلیس مطلع می شود که آن شخص از کشور خارج شده،بنابر برآوردی که با آرمان می کنند می فهمند بدهی ها بیش از سرمایه و موجودی آنها می باشد و حالا پدر از ناراحتی ورشکستگی و زندان،خانه نشین شده.
وقتی من و مادر متوجه شدیم،هر دو تا شب غمزده بدون هیچ حرفی به آینده ی تاریک خانواده فکر کردیم و حالا با اینکه از نیمه شب گذشته ولی هنوز خواب به چشمانم راهی ندارد و چهره غمگین پدر یک لحظه از نظرم دور نمی شود.
دو روزی است با اینکه به شرکت می روم ولی دل و دماغ هیچ کاری را ندارم،همه کارکنان شرکت موضوع را فهمیده اند و ما هر لحظه منتظر دستگیری پدر توسط پلیس هستیم.خدایا کمکمان کن.
امروز اصلا به شرکت نرفتم چون محیط آنجا هم مثل خانه ما و قلبمان غمبار است،در خانه پرشور و شوق ما که خوشبختی در آن موج می زد انگار خاکستر مرگ افشانده اند هر کس در گوشه ای به لحظه های تاریک آینده ی خود فکر می کند.مادر را دیروز در حیاط دیدم که در گوشه ای نشسته بود و اشک می ریخت،هم ناراحت پدر بود و هم ناراحت دربه دری خانواده ون هر چه زودتر باید خانه را برای فروش می گذاشتیم،مثل تمام زمینو اموالی که پدر داشت،البته مقدارشان بسیار کم است چون پدر همه را در شرکت سرمایه گذاری کرده بود و به غیر خانه و دو تکه زمین و ویلای شمال دیگر چیزی برای فروش برایش نمانده.در همین افکار بودم که از صدای خدیجه خانم به خود آمدم،وقتی از اتاق خارج شدم گفت:
ـ کس پشت تلفن با شما کار دارد.
وقتی گوشی را برداشتم صدای امید را شنیدم که از من می خواست حتما امروز به ملاقاتش بروم برای یک ساعت دیگر سر خیابان قرار گذاشتیم.با دلهره خاصی لباس پوشیدم و در ساعت مقرر به طرف محل قرار حرکت کردم،وقتی اتومبیل امید را دیدم سوار شدم و سلامی کردم خیلی آرام جواب داد ولی متوجه شدم که خیلی ناراحت و پریشان است پس ترجیح دادم که تا او حرفی نزده من سکوت کنم.به طرف جاده شمشک می راند که نزدیک رستوران کنار رودخانه توقف کرد و هر دو در سکوت پیاده شدیم و جایی را برایی نشستن انتخاب کردیم.امید حالت عجیبی داشت و در عین ناراحتی در عالم خود غرق بود،با خود فکر کردم حتی فراموش کرده من در کنارش نشستم و بهتر دیدم که به سکوت خود ادامه دهم تا آمادگی صحبت را پیدا کند.به اطراف خود نگاه می کردم،طبیعت زیبایی فصل پائیز را به خوبی به نمایش گذاشته بود.بعد از مدتی با ،صدای امید به خود آمدم که گفت:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#75
Posted: 27 May 2012 05:52
ـ آفاق می خواهم خوب به حرفهایم توجه کنی چون مطمئن هستم تو هم مثل من از بازی سرنوشت در عجب می مانی،می دانی روزی که فهمیدم آرمان وپدرت به طور شراکتی می خواهند یک شرکت ساختمانی تاسیس کنند من هم خواستم که با آنها شریک بشم و چون خود پول قابل توجه ای پس انداز نداشتم از پدرم کمک گرفتم که پدر سرمایه خوبی را در اختیارم گذاشت،آن سرمایه آنقدر بود که توانستم صاحب نصف سهام شرکت شوم.نمی دانم از قرارداد ما چیزی می دانی یا نه،راستش قرارداد ما چنین بود که در تمام سود و زیان شرکت شریک باشیم حتی اگر یکی از ماهم باعث ضرر شرکت می شد فرقی در اصل قرارداد نداشت،آن موقع چون فکر می کردم خودم کمتر در شرکت هستم و نمیتوانم به صورت مستقیم در کاربرد شرکت دخالت داشته باشم به نظرم عادلانه آمد. همانطور که خودت میدانی تمام شرکت به همت پدرت و آرمان اداره می شد پس وفتی سود آن بدون در نظر گرفتن تلاشمان تقسیم می شد باید من هم در ضرر شرکت سهیم می بودم ، اگر حسابدار شرکت این کار را نکرده بود همه چیز خوب پیش می رفت ولی وقتی متوجه شدم که این ضرر از حد توان پدرت خارج است فکر کردم از سهم خودم شاید بتوانم کمکی به پدرت کنم ولی حتی با سهم من گره کور این ماجرا باز نمی شود و حالا نه تنها پدرت و آرمان بلکه من هم باید به زندان بیفتم. البته می دانم پدرم سرمایه بسیار دارداگر کمکی به ما می کرد می توانستیم هم قروض خود را بدهیم و هم سرمایه تازه ای برای ادامه کار شرکت به دست آوریم ، به خاطر همین با پدرم صحبت کردم که پدرم آنروز جوابی نداد اما روز بعد گفت حاضر است کمک کند حتی به اندازه ای که سرمایه شرکت از قبل هم بیشتر شود ، ولی در مقابل این کار برای شرطی گذاشت که وقتی از شرطش آگاه شدم دنیا در برابرم تیره و تار شد و با عصبانیت آن را قبول نکردم و تا حالا هم مقاومت کرده ام . می دونی آفاق برایم زیاد مهم نیست که خودم وآرمان به زندان بیفتیم ، ولی همانطور که خودت می دانی خانواده ما سالهاست که با هم دوست هستند و من پدرت را مثل عموی واقعی خو می دانم و حتم دارم این ورشکست شدن و بی آبرویی خارج از تحمل پدرت است . الان دو شبانه روز است که نتوانسته ام حتی لحظه ای بخوابم و در این مدت در جدال سختی با خود بوده ام ولی بالاخره امروز متوجه شدم با اینکه شرط پدرم برایم مانند یک زندان همیشگی است که فقط مرگ می تواند مرا از آن تجات دهد ولی آن را قبول کردم ،حالا تو هم باید تصمیمت را بگیری و متاسفانه باید بگویم زیاد وقت نداری.
با تعجب گفتم : من ؟ چه ربطی به من دارد ؟
پوزخندی زد و گفت :ربطش این است که تو سر دیگر این معامله سخت هستی ،پدر گفتهبه شرطی کمک می کند که من به ازدواج رضایت دهم .
ولی امید تو نباید اینقدر ناراحت باشی شاید بتوانی کسی را پیدا کنی که واقعا تو را خوشبخت کند .
با حالت عصبی خندید و گفت :
_آفاق مثل اینکه درست به حرفهای من گوش ندادی ، من گفتم یک سر معامله تو هستی .
تا چند لحظه هر دو سکوت کردیم ، نمی دانستم منظور امید چیست و راستش آحساس کردم که حتی نمی توانم به آن فکر کنم که امید گفت
_بعضی وفتها آنقدر خنگ بازی در می آوری که می خواهم یک فصل کتکت بزنم .
با خشم گفتم مودب باش و مثل آدم حرف بزن.
_چشم مادمازل ،در این شرط ویرانگر شما را به همسری بنده انتخاب کرده اند و باید کسی همسرم شود که آخرین زن دنیاست که فکر می کردم روزی همسرم شود حالا متوجه شدی.باور کن اگر به خاطر پدرت نبود زندان که هیچ حاضر به مرگ بودم ولیحاضر به ازدواج با تو نمی شدم ،من که بهترین و زیباترین دخترها داوطلب هستند همسرم شوند باید تو را به همسری انتخاب کنم که اصلا در شان من نیستی .
هر کلمه ای که ار دهانش خارج می شد مانند پتکی بر مغزم بود،دیگر تحمل رفتار نفرت انگیزش را نداشتم بلند شدم و با نفرت نگاهش کردم و سیلی محکمی به گوشش زدم و بعد به حالت دو از رستوران بیرون آمدم.درحالیکه اشک قدرت دیدم را کمکرده بود همه اطراف خود را محو می دیدم و مرتب حرفهای امید در ذهنم تکرار می شد"توآخرین زن در دنیا" "تو در شان من نیستی " "حاضر به مرگ هستم ولی تو همسرم نباشی" نمی دانستم به کدوم سو می دوم،وقتی به خود آمدم اتومبیل امید با سرعت کنارم ایستاد و پیاده شد و به دنبالم دوید و مجبورم کرد برگردم و بعد گفت :
_آفاق بسه دیگه ،تمومش کن.
به زحمت توانستم جلوی اشکم را بگیرم،مرا سوار اتومبیل نمود و حرکت کرد.سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و آنقدر اشگ ریختم تا کمی ارام شدم،با صدای امید به خود امدم که گفت :
_وقتی تو اینطور منقلب و ناراحت شدی ببین و حس کن من چه حالی دارم،من که اینقدر به خودم می بالیدم و هرکس را به عنوان همسری خود قبول نداشتم حالا باید چه کسی همسرم شود؟
باخشم گفتم:
خفه شو و بدان هیچوقت این اتفاق نمی افتد .
خندید و گفت :آفاق باز تو فکر نکرده جواب دادی،هر موقع من حرف یا پیشنهادی داشتم تو فوری مخالفت کردی ولی بعد از اینکه فکرکردی خودت متوجه شدی که این تنها راه حل است، حتما حالاهم باید مدتها فکر کنی و بعد قبول کنی. نصیحتی به تو می کنم به زمان فکرکن،شاید الان به در خانه شما برسیم پلیس به دنبال پدرت آمده باشد و تو خودت بهتر میدانی پدرت قبل از اینکه به زندان برسد از غصه سکتهمی کند.من روحیه تو را می دانم،تو به خاطر خواهرت یکبار حاضر به ازدواج شدی پس مطمئن هستم به خاطر پدرت که او را خیلی دوست داری جوابت مثبت است ولی همیشه قبل از فکر کردن حرف می زنی و مخالفت می کنی ولی بعد می فهمی تنهاراه چاره است.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#76
Posted: 27 May 2012 06:00
خفه شو و بدان هیچوقت این اتفاق نمی افتد .
خندید و گفت :آفاق باز تو فکر نکرده جواب دادی،هر موقع من حرف یا پیشنهادی داشتم تو فوری مخالفت کردی ولی بعد از اینکه فکرکردی خودت متوجه شدی که این تنها راه حل است، حتما حالاهم باید مدتها فکر کنی و بعد قبول کنی. نصیحتی به تو می کنم به زمان فکرکن،شاید الان به در خانه شما برسیم پلیس به دنبال پدرت آمده باشد و تو خودت بهتر میدانی پدرت قبل از اینکه به زندان برسد از غصه سکتهمی کند.من روحیه تو را می دانم،تو به خاطر خواهرت یکبار حاضر به ازدواج شدی پس مطمئن هستم به خاطر پدرت که او را خیلی دوست داری جوابت مثبت است ولی همیشه قبل از فکر کردن حرف می زنی و مخالفت می کنی ولی بعد می فهمی تنهاراه چاره است.
_بس کن،اگر من به خاطرآذین ازدواج کردم با کسی بود که به این اندازه از او نفرت نداشتم.در ضمن او فقط یک انسان نبود بلکه فرشته بود ولی با تو که نه تنها انسان نیستی بلکه خود شیطانی نمی توانم.
پوزخندی زد و گفت:به نظر من بهتر است مراقب حرف زدنت باشی چون در آینده نزدیک که به همسریم درآمدی تلافی تمام این حرکات و حرف ها را می کنم .
دیگر تا منزل حرفی نزدیم ولی وقتی خواستم پیاده شوم،صدایم زدوگفت :
_آفاق ترا خدا تا دیر نشده فکرهایت را بکن چون نمی دانم کی برای دستگیری پدرت اقدام می کنند،تمام راه حل ها را رفته ام و باور کن این تنها راه حل است .
_من خودم پیش پدرت می آیم و به دست و پایش می افتم که بدون شرط به پدرم کمک کند و در عوض قول می دهم شبانه روز کارکنم و قرض پدرت را بدهم .
دوباره حرکت کرد،وقتی کمی از خانه دور شدیم جلوی پارک نگه داشت و با عصبانیت گفت :
_احمق چرا نمی فهمی،من اگر حتی یک درصد احتمال می دادم که اینکار نتیجه می دهد خودم همچنین پیشنهادی را به تو می دادم.حالا دیگر مجبورم همه چیز را بگویم،منغیر از کاری که قصد انجامش را داری فکرهای دیگری هم کرده ام حتی می خواستم از پدرت بخواهم که خودش از پدرم درخواست کمک کند ولی بعد که فکر کردم متوجه شدم که پدرت هرگز حاضر به این کار نمی شود،تازه پدرت نباید هرگز متوجه علت ازدواج ما دوتا بشود چون باز مخالفت می کند.حالا بذار تمام شروط پدرم را بگویم،گفته اولا فقط باید با تو ازدواج کنم چون تو به خاطر دینی که احساس می کنی اخلاقم را تحمل می کنی و طلاق نمی گیری آخه من احمق تا به حال چندین نفر را که تا پای نامزدی پیش رفتیم باهاشون آنقدر بد اخلاقی کردم که خودشان پشیمان شوند حتی یکی را بعد ار چهار ماه نامزدی از این را ه وادار به فرار از خودم کردم برای همین هم پدرم دیگر دست مرا خوانده . دیگر اینکه گفته به هیچ عنوان بعد از ازدواج حق طلاق دادن تو را ندارم حتی اگر بمیرد چون از من چک هایی می گیرد که اگر بعد از مرگش هم جدا شدیم دوباره من به زندان بیفتم و از ثروتش محروم شوم و حتی تعیین کرده که ثروتش مسکوت می ماند و فقط به نام نوه اش می شود . پدر همه فکرهارا کرده و راه هیچ گریزی را نگداشته حتی گفته اگر تو هم التماس کنی قبول نمی کند چون فکر میکند تو هم باید تنبیه شوی چون تا بحال حاضر به ازدواج نبوده ای و پدر و مادرت را به خاطر این موضوع آزار داده ای .نمی دانم،فکر کنم پدرم دیوانه شده ولی هرچه است این تنها راه باقی مانده برای پدرت است البته من هم نجات پیدا می کنم البته خودت میدانی به چه قیمتی؟
وبعد دوباره اتومبیل را به حرکت درآورد، وقتی پیاده شدم گفت :
_من دیگر تماس نمی گیرم،هرچه خواستی بکن .
بعد با سرعت دور شد،نمیدانم چطور به خانه آمدم و خود را به اتاقم رساندم ولی از اذانصبح که از مسجد محل به گوش می رسد متوجه شدم ساعتها است فکر کی کنم وحالا فقط این را می دانم که باید اول نماز بخوانم وبخدا روی آورم چون فقط اوست کهمی تواند از این برزخ نجاتم دهد .
دو روز از ملاقات من و امید می گذرد،دو روز دلهره آور که با هر صدای در احساس می کنم برای تصمیم گیری دیر شده اما وقتی متوجه می شوم که پلیس نیست نفس راحتی می کشم. در این مدت خیلی فکر کردم و باز تنها راه باقی مانده را همان پیشنهاد امید می دانستم و حالافهمیدم که چقدر خوب مرا شناخته چون همیشه موقع عصبانیت حرفهایی می زنم که بعد ای کمی فکر مجبور به پس گرفتن آن می شوم.نمی دانم چه زندگی در انتظارم است ولی می دانم باید همسر مردی شوم که به خونم تشنه است.آن موقع که به تعهد نداشتم چنین باید مطیع اوامرش می بودم و برای زندگیم تصمیم می گرفت حالا اگر همسرش شوم چه می شود،آیا به من اجازه نفس کشیدن خواهد داد. نمی دانم احساسم به او چیست فقط می دانم در گذشته هم از او نفرت داشتم و هم عاشقش بودم ولی حالا فقط احساسم نسبت به او یک حس بی تفاوتی است همراه با ترس. البته تنها چیزی که لبخند را به لبم می آورد این است که با این کار انتقام خود را از امید می گیرم بگذار تا آخر عمرش همدمش همانی باشد که همیشه از او نفرت داشته است .
امروز صبح به امید زنگ زدم و باز مثل چند سال پیش توانستم بگویم من همه چیز را قبول دارم و بعد به اتاقم آمدم و ساعتها اشک ریختم،حالا فکر میکنم اگر تو را نداشتم چه می کردم و با چه کسی از عذابم صحبت می کردم.
امروز بعد از ظهر آقای محمودی همراه با خانمش به منزلمان آمدند،آنها را از پشت پنجره دیدم که سبد گل بزرگ زیبایی در دست داشتند و در همان حال فکر کردم حالا مادر می گوید چرا در این اوضاع و احوالی که ما هستیم آنها برایمان سبد گل می آورند.بعد از چند ساعت مادرم در حالی که هنوز صورتش حالت تعجب خود را از دست نداده بود وارد اتاقم شد و گفت :
_آفاق دارم دیوانه می شم !
از حالت مادرم خنده ام گرفت و گفتم :
_چی شده ؟
_تو چرا راجع به امید حرفی نزده بودی که من اینطور جلوی آنها رفتار نکنم،حالا پیش خود می گویند عجب مادر و دختری هستند که دختره قرار ازدواج را هم گذاشتند ولی به مادرش هنوز حرفی نزده .
در حالی که در دل به امید لعنت می فرستادم با خودم فکر کردم خواستگاریش هم مثل آدمها نیست،مانده بودم چه بگویم که دوباره مادر گفت :
_مامان امید گفت شما ماه هاست که با هم در حال صحبت هستید و ما بنابر خواست امید اینجا هستیم و حالا فقط آمده ایم که در مورد مهریه و روز ازدواج صحبت کنیم چون مثل اینکه بچه ها به خاطر علاقه زیادی که نسبت بهم پیدا کرده اند تصمیم گرفته اند دوران نامزدی نداشته باشند. حتی وقتی پرسیدم پس خود امید چرا نیامده گفت که امید گفته آفاق اینجوری دوست داشته و فقط حرف مهریه مانده که آن هم باید به عهده پدر و مادرمان باشد، خلاصه اینها تاریخ ازدواج را بیست روز دیگه تعیین کرده اند و وقتیهم من گفتم اصلا امکان پذیر نیست مادرش گفت خودشان قبلا توافق کرده اند و شما بهتر است از آفاق خانم سوال کنید تا شما را در جریان بگذارد. راست می گن آفاق؟تو همچین کاری کردی،یعنی واقعا تو ما را اینقدر پیش اینها کوچک کردی ؟
دست مادر را گرفتم و با التماس نگاهش کردم و گقتم :
_مادر خواهش می کنم منو بیشتر از این خجالت زده نکنید اینطور که امید گفته نیست،شما که او را می شناسید همیشه دوست دارد سر به سرم بگذارد و کاری کند که همه درباره ام بد فکر کنند.
مادر با تعجب پرسید :
_خوب چرا می خواهی باهاش ازدواج کنی راستش خودم هم از پیشنهادشان متعجب هستم آخه شما دوتا همیشه سایه همدیگر را با تیر می زدید ولی حالا اینها می گویند شما همدیگر را دوست دارید،واقعا موندم این وسط کی راست می گه.
در حالیکه از ناراحتی چشمانم غرق اشک بود صورت مادر را بوسیدم و گفتم :
_ترا به خدا مادر هیچی نپرسید، به نظر شما مگه امید مناسب نیست.
_من نمی گویم امید فرد مناسبی نیست ولی فکر نکنم تو و امید بتوانید یکساعت زیر یک سقف دوام بیاورید.
_نه مادر همه تغییر می کنند،ما هم تغییر کرده ایم .
_حالا راضی هستی همان یعنی همان بیست روز را می گویم.
گفتم بله،بلند شد و از اتاق خارج شود که دوباره برگشت و پرسید:
_آفاق می دونی مهریه ات چی است ؟
_نه .
_آقای محمودی گفت همان شرکت بابات،چون می دونم عروس گلم چقدر به این شرکت علاقه دارد برای همین همه بدهی های آن را پرداخت کرده ام و سرمایه ای که در اختیار شرکت قرار می هم دو برابر سرمایه اولیه است. البته گفت سود شرکت باید تقسیم به سه شود تو، پدرت و آرمان . بعد شانه ای بالا انداخت و گفت امید را کنار گذاشته و از اتاق بیرون رفت .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#77
Posted: 27 May 2012 06:01
پوزخندی زدم وفکر کردم بعد از این همه سال این هم از مراسم خواستگاریم،خدا می داند برای مراسم دیگر امید چه ایده های عجیب و غریبی پیاده کنه و آنوقت من هم بدون هیچ اعتراضی باید بگویم که خودم چنین می خواهم و حالا احساس می کنم دیگر رقیب بازیش نیستم بلکه مهره ای بیجان مثل مهره های شطرنجش شده ام .
ده روز از برگشت پدر به شرکت می گذرد و هر روز که بر می گردد و م چهره آرامش را می بینم خدا را شاکر هستم که توانسته ام وسیله ای برای برگشت آرامش به او باشم،در این مدت پدر مرتب اصرار می کند که روزها در خانه نمانم و به شرکت برگردم ولی من مراسم عروسیم را بهانه می کنم. تا اینکه مادر امشب به زبان آمد و گفت :
_تو مثلا روزها غیر از اینکه خودت را در اتاق زندانی کنی چکار کرده ای،به خدا من تا بهحال عروسی اینجوری دیگه ندیده بودم.تا خواستم برای جهیزیه اقدام کنیم خانم محمودی از طرف امید پیغام داد که فعلا جهیزیه لازم نیست چون می خواهیم چند سالاول زندگیمان در خانه پدر زندگی کنیم حتی حاضر نشدند وسایل اتاق خواب را تهیه کنیم و گفتند از خرید عروسی هم خبری نیست. دیشب که زنگ زدم گفتم یک روز را تعیین کنید تا با هم برای خرید کت و شلوار برویم دوباره آقا امید پیغام داد که احتیاج نیست چون قبلا سفارش داده اند،وقتی بالاخره خودم را راضی کردم و گفتم پس لباس عروس آفاق چی می شه دوباره آقا برایم پیغام فرستاد که آن هم سفارش داده شده . وقتی اینطور دیدم دیگه برای حلقه و سرویس حرفی نزدم.ناصر من که همچنین عروسی به عمرم ندیده ام که عروس حتی ندونه لباسش چیه،حلقه داره یا نداره . اصلا این پسره یکدفعه نیامده اینجا.اون حالا داماد ما به حساب می آید، در صورتیکه اصلا خودشو نشوننمیده.همه چیز این عروسی عجیبه،وقتی آذین صبح تلفن کرد و من گفتم که آقا امید هردقیقه برامون پیغام می فرسته و اصلا نه یک تلفن می کنه و نه حتی پاش رو توی خونمون گذاشته یک ساعت پای تلفن گریه کرد و گفت چرا آفاق قبول کرده،حتما یک خبری هست که ما نمی دانیم.
پدر آهی کشید و گفت :
_خانم زیاد شلوغش نکن اون الان عصبانی است شرکتی که حاضر نبود آفاق درصدی ازسود کارهای خودش را داشته باشد حالا تمام و کمال به نامش شده اما مطمئن باش کم کم رفتارش درست می شه پس بهتره ما اصلا به روی خودمون نیاوریم چون اینطور که فهمیدم امید گفته با اینکه آفاق را بسیار دوست دارم ولی چون شرکت به نامش می شود می ترسم ظرفیت نداشته باشد و زود مرا فراموش کند.
_ناصر یعنی تو اصلا ناراحت آینده آفاق نیستی .
پدر با حسرت نگاهم کرد و بعد از کمی تامل گفت :
_چطور نیستم،همین حرفهای امید نشون می ده که آفاق زندگی راحتی با او نخواهد داشت ولی خودشان همدیگر را خواسته اند،البته از یک چیز مطمئن هستم و میدانم با اون قلب مهربانی که آفاق داره همه چیز درست خواهد شد .
دیگر نمی توانستم آنجا بنشینم و این حرفها را بشنوم و لبخندی زدم و گفتم:
_درسته پدر جان من و امید با اینکه همدیگر را دوست داریم ولی هنوز در بعضی موضوعات اختلاف سلیقه داریم ولی به قول شما همه چیز درست می شود.
بعد صورت مادر و پدر را بوسیدم و شب بخیر گفتم و به طرف اتاقم آمدم و تا به حالا این سطرها را می نوشتم اشک ریختم و امید و لعنت کردم که اینطور مرا در مقابل خانواده ام خرد می کنه ولی یادم افتاد که با این کار توانسته ام پدر را از ورشکستگی نجاه دهم و دوباره آرامش به خانه مان برگشته،سعی کردم همه چیز را تحمل کنم و همانطور ساکت ناظر حرکات امید باشم .
امروز خانم محمودی زنگ زد و قرار گذاشت که بعد از ظهر به آرایشگاه برویم،پس فردا عروسی من است و بعد از ملاقات تلخ من و امید برای اولین بار می خواهم از خانه خارج شوم. نمی دانم چطور می توانم چند ساعتی را تحمل کنم و در مقابل دیگران گریه نکنم چون تنها همدم من در این لحظه ها بوده است .
تا چند ساعت دیگر برای مراسم ازدواجم به آرایشگاه می روم حتی دو روز پیش هم امید برای بردنم به آرایشگاه نیامد و باعث شد که مادر ساعتها گریه کند و من همانطور که او را آرام می کردم در دل به حال خود خون گریه می کردم . حالا دیگر فهمیده بودم پدر امید چرا مرا مناسب امید تشخیص داده بود چون واقعا احساس می کنم دین کارش نمی گذارد که زیر تمام قول ها و قرار ها بزنم،خود را مثل یک قربانی می بینم ولی از اینکه بخاطر پدر قربانی شدم خوشحالم و حس می کنم این خوشحالیم در برابر نگرانی از آینده تاریکم خیلی بیشتر است.
در اتاق جدیدم هستم ولی نمی دانم چرا احساس غربت عجیبی دارم با اینکه این اتاق نسبتبه اتاق خودم خیلی زیباتر است ولی در آن راحت نیستم حتی دیوارهای اتاقم هم به حرفهایم گوش می دهند وبا من می گریند و یا می خندند.امروز بعد از تمام شدن کار آرایش صورت و موهایم هنوز لباسم نرسیده بود و آرایشگر مرتب تاکید می کرد که تلفن کنید تا لباس را بیاورند چون دیر می شود و در حالیکه از خونسردی من متعجب بود گفت:
_تا بحال عروسی به خونسردی شما ندیده ام .
خندیدم و گفتم :
_برایم مهم نیست که حتی لباسم نرسد چون با همین ها هم راحت می توانم به مجلسعقدم بروم .
در حالیکه از نگاه آرایشگر به خود فهمیدم که فکر می کند از نظر عقلی مشکل دارم،با صدای بلند شروع کردم به خندیدن که آذین همراه با جعبه بزرگی وارد شد وبعد از اینکه لباس را از داخل جعبه در آورد از دهان باز از تعجبش نگاهم به سوی لباس رفت،تا بحال لباس عروسی به این زیبایی ندیده بودم. آرایشگر همانطور که لباس را تحسین می کرد گفت:
_همین بود که اینقدر خونسرد بودید پس خودتان می دانستید که لباس حتما می رسد، آنهم چه لباسی نگاه کن ببین چه تور و تاجی دارد من که مطمئن هستم دوخت یک مزون خارجی است .
بعد از اینکه آماده شدم،خانم آرایشگر مرا به سوی آینه برد و گفت :
_تا بحال ندیده بودم عروسی اصلا کنجکاو نباشد که ببیند چطور شده.
وقتی در آینه نگاه کردم باورم نشد،همانطور که با تعجب نگاه می کردم با خود فکر کردم مثل اینکه جادویی شده چون این کسی که در آیینه پیداست خیلی زیباست.آذیندر حالیکه هنوز نتوانسته بود از حالت بهت خود خارج شود گفت :
_وای آفاق جان چی شدی،نمی دونم خودت قشنگتری یا لباست .
با حرفش لبخند بر لبم نشست و گفتم :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#78
Posted: 27 May 2012 06:02
_خب معلوم است این لباس و رنگ و لعاب مرا چنین کرده .
_ولی آفاق تا حالا کسی را ندیده ام اینقدرموقع عروسیش عوض شود،نمی گویم زیبا نبودی ولی خالا واقعا محشر شده ای،فکر کنم همش بخاطر اینه که همیشه ساده می گشتی و هیچ موقع به شکل و مدل و رنگ لباس اهمیت نمی دادی. راستش آفاق جان باید از تو یک عذر خواهی بکنم چون روزی که فهمیدم تو و امید می خواهید با هم ازدواج کنید پیش خود گفتم که حرفهای امید در مورد تو حقیقت داشته و تو آخر توانستی او را به طرف خود بکشانی،بدتر از آن فکر کردم تو باعث شده ای که آن موقع امید به خواستگاری من نیاید ولی در این مدت که رفتار امید را دیدم بارها خدا را شکر کردم چون من طاقت چنین رفتار و ازدواجی را نداشتم.در این مدت خیلی از او بدم آمده و حالا احساس می کنم چقدر خوشبخت هستم که همچین همسری ندارم ولی واقعا برای این سوال هیچ جوابی پیدا نکرده ام.تو که اینقدر به غرورت اهمیت می دادی چطور راضی شده ای که این رفتارهای امید را تحمل کنی، با اینکه از پدر و مادر شنیده ام که خودش تو را خواسته ولی از رفتارش چنین حالتی پیدا نیست و من فکر نکنم فقط به صرف اینکه پدرش شرکت را بنام تو کرده این رفتارها را می کند چون اگر واقعا عاشق بود این چیزها برایش فرقی نداشت.
در حالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود نگاهم کرد و گفت :
¬_منکه فکر کنم تو رازی را از ما پنهان می کنی چرا با من درد و دل نمی کنی،باورکن من و فریبرز می توانیم به تو کمک کنیم.
دستهایش را گرفتم و صورتش را بوسیدم و گفتم:
_نه آذین جان فکرت را اینطور ناراحت نکن،تو که مرا می شناسی و میدانی من آدمی نیستم که زیر بار زور بروم.تازه هیچ اجباری در اینکار ندارم فقط رابطه من و امید از روزاول چنین بوده و ما همینطور همدیگر را دوست داریم .
چفدر در آن لحظه دلم می خواست همه حقایق را به او بگویم تا بداند که چه دل خونینیدارم ولی او حساس تر از آن بود که بتواند حرفهایم را تحمل کند،پس ترجیح دادم همچنان غمم را پنهان کنم.در همین موقع صدایمان کردند،وقتی آرمان را دم در دیدم که دست گل زیبایی در دست دارد و منتظر ایستاده یک لحظه احساس کردم که دنیا جلویچشمانم سیاه می شود.آرمان زود متوجه شد و مرا گرفت که نیفتم و بعد همانطور که مرا میان بازوهای خود گرفته بود کمک کرد داخل اتومبیل تزیئن شده امید بنشینم و بعد رو به آذین کرد و گفت فریبز برای بردنش چند دقیقه دیگر می رسد . وقتی سوار شد و اتومبیل را به حرکت درآورد گفت:
_خیلی دلم می خواهد این امید را با دستهای خودم خفه کنم .
با تعجب به سویش نگاه کردم و صورتش را غرق اشک دیدم،وقتی تعجبم را دید دستم را گرفت و فشرد،گقت:
_خواهر خوب و مهربونم می دونم که چرا حاضر شدی با او ازدواج کنی،تو واقعا فداکار هستی،یکبار به خاطر آذین و حالا به خاطر پدر.
باالتماس گفتم : آرمان جان این حرف را نزن .
نگذاشت ادامه دهم وگفت : مطمئن باش به هیچ کس نمی گویم ولی در این لحظه خواستم بدانی که از حالت خبر دارم و دیگر مثل ازدواج قبلت عمل نکرده ام بلکه حالا با تمام وجود تو را می شناسم و می دانم این خواهر خوبم که غرورش برایش بالاترین ارزش بود چرا حاضر شده کسی چنین او و غرورش را به بازی بگیرد. چقدر دلم می خواست که میتوانستم کمکت کنم و تو را از این رنج نجات دهم ولی هرچه فکر کردم چاره ای به نظرم نمی رسد و به خاطر پدر که نفهمد من هم مجبور به سکوت هستمولی بدان که همیشه به یاد گذشت و فداکاری تو هستم و خودم را در برابرت کوچک می بینم .
دستش را بوسیدم و در حالیکه اشکش را پاک می کرد نگاهم کرد و گفت : نمی دانی از این فیلم بازی کردن امید چقدر حالم بهم می خورد،آنقدر بهانه های جورواجور آورد که به دنبالت نیاید ولی می دانی وقتی کلید ماشین را ازش گرفتم که به دنبالت بیایم نتوانستم هیچ حرفی نزنم و به او گفتم بله این بهترین کار است چون هر نعمتی لیاقت می خواهد و تو لیافت آفاق ما را نداری و این را بدان به واسطه پدرت صاحب یک فرشته مهربان شدی.وقتی تو را چنین زیبا و معصوم منتظر امید دیدم از خودم بدم آمد ولی به تو قول می دهم خودم همین امیدی را که دوست و رفیقم می دانستم با دستهایخودم بکشم.
آرام دستش را فشردم و حس کردم که چقدر به این حرفها احتیاج داشتم و چقدر دلم می خواست حتی یکنفر بداند که در درونم چه می گذرد،آهسته گفتم:
_ممنون آرمان جان این حرفهایت برایم دنیایی ارزش داشت و حرفهایت قدرت عجیبی به من داد،مطمئن باش امشب طوری رفتار می کنم که همه فکر کنند من خوشبخترین زنزمینم.
وقتی از اتومبیل پیاده شدم گوسفندی جلوی پایم قربانی کردند و من همچنان که بازوری آرمان را گرفته بودم به میان مهمانها رفتم و سعی کردم با نشاط به نظر آیم.در میان مهمانها به دنبال امید می گشتم ولی هرچه نگاه کردم او را نیافتم،در همان حال که جوابگوی تبریک حصاز بودم و لبخند به لب داشتم در دل از خدا یاری می خواستم که بتوانم همانطور خود را شاد نگه دارم و اشکم سرازیر نشود.وقتی در میان بازوان پدر قرار گرفتم و برایم آرزوی خوشبختی کرد،از لحن کلام غمگینش دانستم که او هم بسیار ناراحت است .
آهسته گفتم : پدر من مطمئن هستم که خوشبخت می شوم فقط اگر شما را نگران خود نبینم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#79
Posted: 27 May 2012 06:05
امروز صبح قبل از پدر از منزل خارج شدم و یک ربع مانده به هفت پشت در اتاق آقای نجفی بودم و مدتی منتظر ماندم تا آمد،وقتی مرا منتظر دید گفت:
ـ فکر نمی کردم که بیاید.
پوزخندی زدم و گفتم:
ـ آقای مهندس،شما را عاقل تر از این می دانستم که به این راحتی بازیچه قرار گیرید اما در آخر که نتیجه ی کارم را دیدید متوجه خواهید شد.
کاری که آقای نجفی به عهده من گذاشت بسیار مشکل بود، با تعجب نگاهش کردم اما وقتی دیدم با لبخند نگاهم می کند من هم به رویش لبخند زدم و گفتم:
ـ فکر کنم این کار برج هایی باشد که تا به حال فقط خودتان در شرکت می توانستید انجام دهید،درسته؟
سرش را تکان داد و گفت:
ـ برای شما فرقی دارد؟
ـ نه اتفاقا شبیه این را چند وقت پیش انجام دادم و پول خوبی گیرم آمد ولی از حالا بگویم این کار احتیاج به دقت فراوان دارد پس خودتان پدر را یک طوری متوجه کنید که باید شبانه روز به مدت چندین روز هر دو اینجا باشیم،راستی جای خواب چی؟چون دوست ندارم شما فکر کنید شبها به جای خوابیدن به دنبال اطلاعات می روم تا در کشیدن این طرح کمکم کنند.
گفت،خودم روی کاناپه در همین اتاق می خوابم و بعد به طرف دیگر اتاق رفت و در آن را باز کرد و گفت:
ـ من چون میگرن دارم همیشه اتاقی را انتخاب می کنم که جایی برای استراحت داشته باشد،شما هم می توانید شبها روی تخت این اتاق استراحت کنید.
بلند شدم و اتاق را دیدم،اتاق کوچکی بود که دارای تخت و یک یخچال بود.لبخندی زدم و گفتم:پس وضع من بهتر است.
دیگر منتظر جواب نماندم و بسوی میز رفتم و کارم را شروع کردم،بعد از دو روز به کنارم آمد و گفت:
ـ می توانم طرح راببینم و از پیشرفت کار آگاه شوم.
ـ نه آقای مهندس چون در پایان کار ممکنه ادعا کنید خودتان در طی کار کمک کرده اید.
عصبانی شد و گفت:
ـ شما درباره ی من چه فکر می کنید.
ـ فعلا درباره شما فکر نمی کنم بلکه درباره ی کسی که توانسته شما را نسبت به من بدبین کند فکر می کنم و همه تلاشم را اینکه شما بفهمید آن شخص چه موجودی است و از این به بعد بدانید بعضی مواقع چقدر انسان ها خبیث می شوند،البته سالهاست که ایشون با من چنین رفتاری دارد و من شما را گنهکار نمی دانم چون به نظر من گناه شما تنها سادگیتان است و آن هم به خاطر اینکه شناختی از من ندارید ولی باید نصیحتی را از طرف خواهر کوچکتان بپذیرید و آن هم اینکه همیشه سعی کنید اگر می خواهید کسی را متهم کنید با چشم باز متهم کنید.
بعد دوباره شروع به کار کردم البته به خاطر اینکه بتوانم ضرب شستی نشان امید دهم سعی می کردم خیلی در کارم دقت داشته باشم و می توانم قسم بخورم تا به حال کاری اینقدر برایم مهم نبود.بالاخره روز ششم کارم را تحویل آقای نجفی دادم و با هم شروع به بررسی آن کردیم و تمام نقاط را برایش توضیح دادم،از طرح برجهایی که در شرکت آقای جمشیدی کشیده بودم استفاده کرده بودم.بعد از چند ساعت توضیح و پرسش،آقای نجفی بالاخره سرش را بلند کرد و گفت:
ـ خانم صادقی،من فردا استعفایم را به آقای صادقی تحویل می دهم و آرزو دارم روزی کسی مثل شما شریک کاریم شود ولی سوالی از شما دارم،چرا آقای دکتر اینقدر نسبت به شما بدبین است؟
آهی کشیدم و گفتم:
ـ سالهاست که خودم به دنبال این جواب هستم و در مورد استعفا خواهش می کنم این کار را نکنید چون هنوز سخت به شما محتاجم،شما که نمی خواهید مرا در مقابل دکترتنها بگذارید.
کمی فکر کرد وگفت:
ـ نه تنهایتان نمی گذارم.
حال که اینها را می نویسم هنوز از برق تحسین نگاه آقای نجفی سر مستم.
امروز صبح آقای نجفی با خوشحالی وارد اتاقم شد و گفت:
ـ خانم دکتر باور می کنید طرح شما یک مناقصه بود که من برای امتحان همین جوری به شما دادم ولی بعدا هر چه فکر کردم دیدم بهتر از این نمی شود،به خاطر همین طرح شما را در مناقصه شرکت دادم که با قیمت بالا برنده شدیم.امروز مرا خواستند و گفتند طرح بسیار جالبی است و یک کار جدید هم پیشنهاد کردند،تا به حال فقط یکی دو مورد بوده که با چنین قیمت بالایی آن را انتخاب کرده اند.واقعا پدرتان حق داشت و من از حالا به شما اطمینان می دهم در آینده ای نزدیک بهترین ساختمانها را به ما پیشنهاد دهند.
ـ واقعا خوشحالم آقای نجفی،چون امروز بعد از سالها توانستم طرحم را با اسم خود ارائه دهم.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
ـ من حدس می زدم که شما رازی دارید پس شما کارهای بزرگ را هم قبلا انجام داده اید،ولی چرا کسی نمی داند؟
ـ می توانم به راز داری شما مطمئن باشم؟
ـ البته،من احترام خاصی نسبت به شما پیدا کرده ام.
ـ نظر لطفتان است،موقعی که دانشجوی دوره ی لیسانس بودم مشغول به کار نیمه وقت شدم آنهم به خاطر علاقه ام به کار و همین علاقه باعث پیشرفتم شد ولی بعد از مدتی مرا مجبور به ترک کارم کردند فقط به شرطی توانستم کار کنم که به صورت گمنام باشد واسمی از من برده نشود بعد از سالها این اولین کار من است کهبه نام خودم ارائه شده.
مدتی همانطور با تعجب نگاهم کرد و بعد گفت:
ـ نمی دانم شما را چطور مجبور کرده اند ولی می توانم حدس بزنم چه کسی پشت اینقضیه است،خانم صادقی این را بدانید از این لحظه به بعد من همیشه حاضر هستم در هرشرایطی به شما کمک کنم،مرا دوست واقعی خود بدانید.
در حالیکه اشک در چشمانم جمع شده بود گفتم:
ـ آقای نجفی می شود از این به بعد مرا به اسم کوچک صدا کنید چون اینجوری احساسمی کنم که همیشه دوستم هستید.
ـ البته،تازه خوشحال هم می شوم.
حالا که این سطرها را می نویسم از شکست امید احساس لذت می کنم.
هشت ماهی است که در شرکت پدر کار می کنم با اینکه آقای نجفی قصد داشت برای خود شرکت جدید تاسییس کند ولی با سرمایه اش تعدادی سهم در شرکت پدرخرید و حالا جز سهامداران شرکت است.البته مقدار سهامش زیاد نیست ولی خب از اینکه او سهامدار شرکت شده و دیگر از اینجا نمی رود خوشحالم،با اینکه اصرار داشت بنابر خواست قبلی پدر جانشین او شوم ولی قبول نکردم و از او خواستم تا در کنارش کار کنم.
مدتی است که وضع شرکت دارد روز به روز بهتر می شود و پدر همه را از چشم من می بیند و می گوید هم پا قدمت خوب بوده و هم با کارهای خوبت باعث شدی که کارهای جدید و بهتری به شرکت پیشنهاد شود.احساس می کنم امید دیگر کنار کشیده است و خوشحال هستم که مثل سالق مرا اذیت نمی کند ولی حسی به من می گوید که باید منتظر طوفانی باشم چون همیشه امید می گفت شاید ماه ها طرفت نیایم و شاید هر روز با آزاری جدید،کنارت باشم.خدایا از این حس می ترسم پس خودت مرا یاری ده.
امروز یکی از مشتریان قدیمی ما پیشنهاد مجتمع بزرگی را در دبی داد،وقتی آقای نجفی بهم گفت که باید من روی آن کار کنم،راستش چون کمی ترسیدم از این پیشنهاد استقبال نکردم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#80
Posted: 27 May 2012 06:06
مدتی است که وضع شرکت دارد روز به روز بهتر می شود و پدر همه را از چشم من می بیند و می گوید هم پا قدمت خوب بوده و هم با کارهای خوبت باعث شدی که کارهای جدید و بهتری به شرکت پیشنهاد شود.احساس می کنم امید دیگر کنار کشیده است و خوشحال هستم که مثل سالق مرا اذیت نمی کند ولی حسی به من می گوید که باید منتظر طوفانی باشم چون همیشه امید می گفت شاید ماه ها طرفت نیایم و شاید هر روز با آزاری جدید،کنارت باشم.خدایا از این حس می ترسم پس خودت مرا یاری ده.
امروز یکی از مشتریان قدیمی ما پیشنهاد مجتمع بزرگی را در دبی داد،وقتی آقای نجفی بهم گفت که باید من روی آن کار کنم،راستش چون کمی ترسیدم از این پیشنهاد استقبال نکردم.
وقتی علت را پرسید و به او گفتم می ترسم،با تعجب پرسید:
ـ از چه؟
ـ این پیشنهاد بزرگی است و ممکن باعث تحریک دکتر شود.
خندید و گفت:
ـ نه فکر نمی کنم،او دیگه عقب کشیده.
ـ ولی حس می کنم اون حالا مثل شیر زخمی است که هر چه من پیشرفت کنم او را بیشتر عذاب میدهم.
ـ این فکرها نکن تو تنها نیستی بلکه پدرت،آرمان و من و خیلی های دیگر طرفدارتهستیم و او نمی تواند کاری کند پس این افکار را به دور بریز و حالا که او قصد دارددیگر با تو کاری نداشته باشد نگذار این فکر باعث رکود در کارت شود،این کار بسیار مهمی است که اگر موفق بشوی راه طولانی را یک شبه طی می کنی.
آخر با تشویق های او قبول کردم که روی آن طرح کار کنم.
امروز بعد از یک ماه کار مداوم نقشه مجتمع را تحویل آقای نجفی دادم.دو روز دیگر مناقصه آن بود و اقای نجفی فردا قرار بود که به دبی برود خیلی اصرار داشت که همراهش بباشم ولی قبول نکردم،نمی دانم چرا احساس می کنم کاش این کار با نام من ارائه نمی شد.
بعد از سه روز آقای نجفی زنگ زد و گفت در مناقصه برنده شده ایم که باعث خوشحالی تمام کارکنان شرکت شد ،چون کار بسیار بزرگی بود و اقای نجفی گفت که باید خودم حتما فوری به دبی بروم تا با صاحبان کار ملاقاتی داشته باشم چون خواسته اند از نزدیک برایشان از طرح خود ساختمان و امکانات ورزشی و فرهنگی آن مجتمع صحبت کنم و توضیحات لازم را روی نقشه بدهم.
بعد از یک ماه امروز صبح به ایران برگشتم،تمام کارها به خوبی پیش می رفت.امشب وقتی پدر سر میز غذا از کارهایم در ظرف یکسال تعریف می کرد،مادر گفت:
ـ ولی به نظر من منصفانه نیست که اینقدر آفاق سوددهی شرکت بشه ولی فقط یک حقوق بگیر ساده باشد،شما باید طور دیگری با او برخورد کنید چون او هم باید ازاین سودهای کاری خود درصدی داشته باشد.
از حرفهای مادر تعجب کرده بودم و او را نگاه می کردم،با صدای پدر به خود آمدم که گفت:راست می گویی محبت جان، با اینکه تمام اموال من متعلق به بچه ها است ولی خب سهم آفاق این وسط پایمال می شود.
با اعتراض گفتم:
ـ شرکت شما و من ندارد چه فرقی می کند،شما سود کنید مثل این است که من سود کردم.
ـ نه آفاق جان،هرچه بیشتر فکر می کنم می فهمم حق با مادرت است در این چند سال همه طرح هایت برای شرکت سود فراوانی داشته و کلا طرح های با سود بالا را تو انجام داده ای،باید با بقیه صحبت کنم.
هر چه از صحبت درباره این موضوع می گذرد بیشتر از سرانجام این کار وحشت دارم چون می دانم امید دیگر این خواسته را قبول نمی کند،من هنوز مانده ام که چطور با کارکردنم کنار آمده؟ولی می دانم از اینکه در سود شرکت بهره ای داشته باشم خشمناکمی شود،کاش می توانستم پدر را قانع کنم که از این کار پشیمان شود.
امروز از آنچه می ترسیدم به سرم آمد،در محل کارم مشغول به کار بودم که در اتاق به ناگاه باز شد با تعجب سرم را بلند کردم و با دیدن امید همه چیز را فهمیدم.یک هفته ای از صحبت پدر می گذشت و دانستم که پدر کار خود را کرده،سعی کردم به خود مسلط باشم پس بلند شدم به سویش رفتم و با لبخند گفتم:
ـ سلام امید چه عجب،در این یکسال که به شرکت آمده ام برای اولین بار است که به اتاقم می ایی.
در اتاق را بست و به طرفم امد،با خشم نگاهش کردم ولی از چشمان سرخ شده و رنگ کبودش فهمیدم عصبانی تر از آن است که بتوانم به راحتی آرامش کنم پس ترجیح دادم حرفی نزنم تا خود شروع کند.روی مبل روبه رویم نشست و گفت:
ـ آفاق،من تا به حال بهاحترام عمو(پدرم)کوتاه آمده ام ولی امروز دانستم که تو از ایناحترام داری سوءاستفاده می کنی و برخلاف گفته ات که از بازی خسته شده ای هر روز برنامه جدیدی می ریزی و مرا به مبارزه می طلبی.تو که از روز اول می دانستی من نسبت به پیشرفتت دلخوشی ندارم ولی در این یکسال خوب بال و پرت را باز کردی و به اوج رسیدی و حالا می خواهی کاری کنی که شرکت را کم کم از آن خود کنی ولی دیگر کور خواندی،امروز برای اولین بار جلوی پدرت نه گفتم و تاکید کردم که به هیچعنوان حاضر نیستم از سهام خود به عنوان درصدی با تو کار کنم و بهتر است اصلا تو استعفا بدهی و ما کسی دیگر را بیاوریم که به حقوق قانع باشد حتی اگر حقوقش از عرف هم بیشتر باشد.پدرت خیلی عصبانی شد و همان موقع گفت که یا یک مقدار ازسهام خود را به تو انتقال می دهد و یا از طرف خود و ارمان با تو درصدی کار می کنند ولی از طرف من به همان منوال سابق،دیگر کارد را بهاستخوانم رساندی پس منتظر باش چون من حاضر نیستم از تو شکست بخورم،حالا آمده ام که همه چیز را صادقانه بگویم تا بدانی که بدجوری دوباره فکر مرا به خود مشغول کرده ای.
با التماس گفتم:
ـ به خدا این پیشنهاد من نبود،مادرم چند شب پیش که پدر از کارم تعریف می کرد همچین پیشنهادی داد و من هر چه کردم نتوانستم پدر را منصرف کنم ولی حالا به خاطر ناراحتی تو حاضرم هر طور شده پدر را پشیمان کنم.خواهش می کنم امید منو درک کن،من به پول اهمیت نمی دهم چون همه چیز دارم و پول بیشتر می خواهم چکار؟ولی به کارم احتیاج دارم چون فقط با کار که زندگی نکبت بار خود را فراموش می کنم.من در میان فامیل موقعیت خوبی ندارم و تنها دختری هستم که به این سن رسیده ام و هنوز مجرد هستم و همه مرا با یک حالت دلسوزی نگاه می کنند و همین باعث شده که خیلی کم در جمع ظاهر شوم مگر اینکه مجبور باشم،نمی دانی همین هفته پیش خاله مونس به عنوان دلسوزی چه شوهری برایم پیدا کرده بود که دلم می خواست خودم را بکشم.ترا به خدا بسه،عمرم را به باد دادی بذار با این تنها دلخوشیم روزگار خود را بگذرانم و در این شرکت لعنتی احساس کنم برای خود کسی هستم ولی بدان وقتی از در این شرکت بیرون می روم همیشه خود را زیر نگاه ترحم بار اظرافیانم می بینم و زجر می کشم و هنوز اسیر بازی شوم تو هستم.
به خاطر اینکه امید شاهد اشکی که در چشمانم جمع شده بود نباشد از جای خود بلند شدم و به طرف پنجره رفتم و خود را مشغول دیدن فضای بیرون کردم،بعد از مدتی با صدای در رویم را برگرداندم و دیدم امید رفته.از آن موقع تا به حال که پاسی از شب گذشته هنوز به حرفهای امید فکر می کنم و نمی دانم چه خوابی برایم دیده،ولی می دانم باید پدر را مجبور کنم که از تصمیمش برگردد.خدایا چقدر زندگی برایم سخت شده،هنوز مزه شادی پیروزیم را نچشیده بودم که این موضوع باعث شد امید دوباره به فکر ازارم باشد.می دانم او همیشه قبل ازعمل تهدید می کند و بعد با یک حرکت نشان می دهد که چقدر دقیق فکر کرده و بهترین راه انتقام را پیدا کرده.
یک ماهی از ملاقات من و امید می گذرد،در این مدت با خواهش و التماس و در آخر پدر با دیدن اشکهایم رضایت داد که بنا بر خواست خودم همان حقوق بگیر شرکت باقی بمانم و او در جلسه اعلام کند.ولی بعد در خلوت با ناراحتی بهم گفت:
ـ با اینکه برایم سخت است البته نه به خاطر حق تو که نمی دانم چرا چنین از حقت میگذری بلکه برای اینکه امید از اول مخالف این موضوع بوده و حالا توانسته حرفش رابه کرسی بنشاند،ولی من حتما مطرح می کنم بنابر خواست خودت و برخلاف میلم این تصمیم را گرفته ام تا این اقای دکتر که فکر نمی کردم اینقدر پول پرست باشد بفهمد.
صورت پدر را بوسیدم و نفس راحتی کشیدم و حالا به امید فکر می کنم که این عقب نشینی من توانسته او را راضی کند یا خیر؟با اینکه خود را در مقابل او حقیر و زبون کردمولی دوست دارم این ارامش هر چند کوچک را در محیط کارم حفظ کنم.
در این چهار ماه مجبور شده ام مرتب به دبی رفت و آمد کنم،باید خوب مواظب اجرای طرحم باشم چون برای شرکت ارزش حیاتی دارد تازه به خاطر این رفت و امدها کمی روحیه ام بهتر شده است و از طرف امید خیالم کمی راحت شده چون مثل سابق رفتار می کند یعنی همانقدر که من سعی در ندیدن او دارم،او هم همین حالت را دارد.حالا احساس می کنم که کم کم این بازی به فرموشی سپرده می شود فقط دعا می کنم که موردی پیش نیاید تا دوبار امید را نسبت به من حساس کند،نمی دانم اسم اینزندگی توام با دلشوره را چه بگذارم ولی مجبور به تحمل هستم چون اینطور زندگی راتقدیر خود می دانم.
امروز بعد از مشاجره ای که با پدرم داشتم محل کارم را ترک کردم و ساعتها در پارک نشستم و به اینده خود فکر کردم ولی هنوز نمی دانم چه تصمیمی باید بگیرم،گویا در این رفت و آمدها به دبی یکی از سهامداران شرکت طرف قراردادمان از من خواستگاری کرده و پدر از پیشنهادش استقبال کرده است و حالا مرا تحت فشار گذاشتهبا اینکه قول داده بود هیچ وقت در ازدواج مرا تحت فشار قرار ندهد ولی مادر معتقد است من کار را به جایی رسانده ام که باعث شده ام پدر برایم تصمیم بگیرد.خواستگارم یک ایرانی است که در دبی زندگی می کند و یکی از سرمایه داران آنجا می باشد،حدود چهل سال سن دارد و یکبار ازدواج کرده ولی بعد از یک سال به علت عدم تفاهم با همسرش جدا شده.مردی است تقریبا جذاب ولی نمی دانم چرا هیچ نوع احساسی نسبت به او ندارم و از این موضوع وحشت دارم،می ترسم نتوانم در آینده با او کنار بیایم.نزدیک غروب بود از پارک بیرون امدم و به خانه رفتم که متوجه شدم خانم محمودی منزلمان است.مادر با ناراحتی گفت:
ـ آفاق از صبح که از شرکت بیرون آمده ای تا به حال پدرت بیش از ده دفع
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن