انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 9 از 14:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  14  پسین »

Love Chess | شطرنج عشق


مرد

 
ـ چه شده که آفاق جان اینقدر پریشان است.
وقتی مادر موضوع را گفت،او آهی کشید و گفت:
ـ می دانم چه می کشید ما هم هر کیس را به امید پیشنهاد می دهیم بهانه می آورد،از دست این بچه ها آدم نمی داند چه کند.
دیگر حوصله این بحث ها را نداشتم با عذرخواهی به طرف اتاقم آمدم و به امید فکر کردم نمی دانم چرا او هنوز نتوانسته ازدواج کند،راستش دلم برایش می سوزد چون در تنهایی او من هم مقصر هستم.کاش هیچ وقت متوجه نمی شدم که می خواهد با پریسا ازدواج کند شاید اینطور عشق او را ازش نمی گرفتم،خدایا مرا ببخش.
بعد از گرفتن فرصتی برای فکر کردن،پدر دیگر کمتر در اینباره صحبت می کند و تازگی ها متوجه شده ام که کاملا موضوع را فراموش کرده چون با اینکه موعد فکرکردنم رو به اتمام است ولی پدر در اینباره صحبت نمی کند.البته این روزها خیلی او را در فکر می بینم و احساس می کنم که پریشان است نمی دانم به خاطر من است یا نه،خدایا کمک کن که پیش از این باعث آزار پدر و مادرم نباشم.
یک ماهی است از موعد قراری که برای جواب گذاشته بودم گذشته ولی هنوز پدر با منصحبتی نکرده،اما آنقدر ناراحت و پریشان است که مجبور شدم چند روز پیش خودم به اتاقش بروم.آرمان را انجا دیدم و خواستم برگردم که پدر صدایم زد و پرسید:
ـ آفاق جان کاری داشتی؟
ـ راستش من اصلا راضی به ناراحتی شما نیستم و آمدم بگویم هر چه بگویید قبول دارم.
پدر آهی کشید و گفت:
ـ فعلا شرایط جور نیست،حالا یک وقت دیگه در اینباره صحبت می کنم.
به آرمان نگاه کردم و دیدم او هم سرش پایین است و اشفته به نظر می رسد،با دیدن قیافه او حدس زدم باید موضوعی پیش آمده باشد برای همین از پدر پرسیدم:
ـ موضوعی پیش آمده،چند وقت است که شما ناراحت هستید.
پدر کمی فکر کرد و گفت:
ـ خب بله، یک موضوعی است که باعث نگرانی ما شده ولی مربوط به تو نیست و نمی خواهد تو فکرت را آشفته کنی،انشاالله به زودی حل می شود.
با نگرانی پرسیدم:
ـ من نمی توانم کمکی کنم؟
لبخند تلخی زد و گفت:
ـ نه دخترم.
امروز بالاخره پدر بعد از یک هفته خانه نشینی،موضوع را به من و مادر گفت و ما فهمیدیم که حسابدار شرکت توانسته به اتاق پدر راه پیدا کند و به طریقی به گاو صندوق دستبرد بزند و دسته چک پدر را بردارد و حالا با استفاده از چک های متعدد،با ارقامبالا در بازار خرید می کند.پدر وقتی از ربوده شدن دسته چک باخبر می شود که حسابدار شرکت برایش بدهکاری زیادی را بر جای گذاشته و از کشور خارج شده.البته پدر بنابر خواست پلیس تا به حال بروز نداده بود ولی هفته پیش وقتی از طریق پلیس مطلع می شود که آن شخص از کشور خارج شده،بنابر برآوردی که با آرمان می کنند می فهمند بدهی ها بیش از سرمایه و موجودی آنها می باشد و حالا پدر از ناراحتی ورشکستگی و زندان،خانه نشین شده.
وقتی من و مادر متوجه شدیم،هر دو تا شب غمزده بدون هیچ حرفی به آینده ی تاریک خانواده فکر کردیم و حالا با اینکه از نیمه شب گذشته ولی هنوز خواب به چشمانم راهی ندارد و چهره غمگین پدر یک لحظه از نظرم دور نمی شود.
دو روزی است با اینکه به شرکت می روم ولی دل و دماغ هیچ کاری را ندارم،همه کارکنان شرکت موضوع را فهمیده اند و ما هر لحظه منتظر دستگیری پدر توسط پلیس هستیم.خدایا کمکمان کن.
امروز اصلا به شرکت نرفتم چون محیط آنجا هم مثل خانه ما و قلبمان غمبار است،در خانه پرشور و شوق ما که خوشبختی در آن موج می زد انگار خاکستر مرگ افشانده اند هر کس در گوشه ای به لحظه های تاریک آینده ی خود فکر می کند.مادر را دیروز در حیاط دیدم که در گوشه ای نشسته بود و اشک می ریخت،هم ناراحت پدر بود و هم ناراحت دربه دری خانواده ون هر چه زودتر باید خانه را برای فروش می گذاشتیم،مثل تمام زمینو اموالی که پدر داشت،البته مقدارشان بسیار کم است چون پدر همه را در شرکت سرمایه گذاری کرده بود و به غیر خانه و دو تکه زمین و ویلای شمال دیگر چیزی برای فروش برایش نمانده.در همین افکار بودم که از صدای خدیجه خانم به خود آمدم،وقتی از اتاق خارج شدم گفت:
ـ کس پشت تلفن با شما کار دارد.
وقتی گوشی را برداشتم صدای امید را شنیدم که از من می خواست حتما امروز به ملاقاتش بروم برای یک ساعت دیگر سر خیابان قرار گذاشتیم.با دلهره خاصی لباس پوشیدم و در ساعت مقرر به طرف محل قرار حرکت کردم،وقتی اتومبیل امید را دیدم سوار شدم و سلامی کردم خیلی آرام جواب داد ولی متوجه شدم که خیلی ناراحت و پریشان است پس ترجیح دادم که تا او حرفی نزده من سکوت کنم.به طرف جاده شمشک می راند که نزدیک رستوران کنار رودخانه توقف کرد و هر دو در سکوت پیاده شدیم و جایی را برایی نشستن انتخاب کردیم.امید حالت عجیبی داشت و در عین ناراحتی در عالم خود غرق بود،با خود فکر کردم حتی فراموش کرده من در کنارش نشستم و بهتر دیدم که به سکوت خود ادامه دهم تا آمادگی صحبت را پیدا کند.به اطراف خود نگاه می کردم،طبیعت زیبایی فصل پائیز را به خوبی به نمایش گذاشته بود.بعد از مدتی با ،صدای امید به خود آمدم که گفت:
ـ آفاق می خواهم خوب به حرفهایم توجه کنی چون مطمئن هستم تو هم مثل من از بازی سرنوشت در عجب می مانی،می دانی روزی که فهمیدم آرمان وپدرت به طور شراکتی می خواهند یک شرکت ساختمانی تاسیس کنند من هم خواستم که با آنها شریک بشم و چون خود پول قابل توجه ای پس انداز نداشتم از پدرم کمک گرفتم که پدر سرمایه خوبی را در اختیارم گذاشت،آن سرمایه آنقدر بود که توانستم صاحب نصف سهام شرکت شوم.نمی دانم از قرارداد ما چیزی می دانی یا نه،راستش قرارداد ما چنین بود که در تمام سود و زیان شرکت شریک باشیم حتی اگر یکی از ماهم باعث ضرر شرکت می شد فرقی در اصل قرارداد نداشت،آن موقع چون فکر می کردم خودم کمتر در شرکت هستم و نمیتوانم به صورت مستقیم در کاربرد شرکت دخالت داشته باشم به نظرم عادلانه آمد. همانطور که خودت میدانی تمام شرکت به همت پدرت و آرمان اداره می شد پس وفتی سود آن بدون در نظر گرفتن تلاشمان تقسیم می شد باید من هم در ضرر شرکت سهیم می بودم ، اگر حسابدار شرکت این کار را نکرده بود همه چیز خوب پیش می رفت ولی وقتی متوجه شدم که این ضرر از حد توان پدرت خارج است فکر کردم از سهم خودم شاید بتوانم کمکی به پدرت کنم ولی حتی با سهم من گره کور این ماجرا باز نمی شود و حالا نه تنها پدرت و آرمان بلکه من هم باید به زندان بیفتم. البته می دانم پدرم سرمایه بسیار دارداگر کمکی به ما می کرد می توانستیم هم قروض خود را بدهیم و هم سرمایه تازه ای برای ادامه کار شرکت به دست آوریم ، به خاطر همین با پدرم صحبت کردم که پدرم آنروز جوابی نداد اما روز بعد گفت حاضر است کمک کند حتی به اندازه ای که سرمایه شرکت از قبل هم بیشتر شود ، ولی در مقابل این کار برای شرطی گذاشت که وقتی از شرطش آگاه شدم دنیا در برابرم تیره و تار شد و با عصبانیت آن را قبول نکردم و تا حالا هم مقاومت کرده ام . می دونی آفاق برایم زیاد مهم نیست که خودم وآرمان به زندان بیفتیم ، ولی همانطور که خودت می دانی خانواده ما سالهاست که با هم دوست هستند و من پدرت را مثل عموی واقعی خو می دانم و حتم دارم این ورشکست شدن و بی آبرویی خارج از تحمل پدرت است . الان دو شبانه روز است که نتوانسته ام حتی لحظه ای بخوابم و در این مدت در جدال سختی با خود بوده ام ولی بالاخره امروز متوجه شدم با اینکه شرط پدرم برایم مانند یک زندان همیشگی است که فقط مرگ می تواند مرا از آن تجات دهد ولی آن را قبول کردم ،حالا تو هم باید تصمیمت را بگیری و متاسفانه باید بگویم زیاد وقت نداری.
با تعجب گفتم : من ؟ چه ربطی به من دارد ؟
پوزخندی زد و گفت :ربطش این است که تو سر دیگر این معامله سخت هستی ،پدر گفتهبه شرطی کمک می کند که من به ازدواج رضایت دهم .
ولی امید تو نباید اینقدر ناراحت باشی شاید بتوانی کسی را پیدا کنی که واقعا تو را خوشبخت کند .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
پوزخندی زد و گفت :ربطش این است که تو سر دیگر این معامله سخت هستی ،پدر گفتهبه شرطی کمک می کند که من به ازدواج رضایت دهم .
ولی امید تو نباید اینقدر ناراحت باشی شاید بتوانی کسی را پیدا کنی که واقعا تو را خوشبخت کند .
با حالت عصبی خندید و گفت :
_آفاق مثل اینکه درست به حرفهای من گوش ندادی ، من گفتم یک سر معامله تو هستی .
تا چند لحظه هر دو سکوت کردیم ، نمی دانستم منظور امید چیست و راستش آحساس کردم که حتی نمی توانم به آن فکر کنم که امید گفت
_بعضی وفتها آنقدر خنگ بازی در می آوری که می خواهم یک فصل کتکت بزنم .
با خشم گفتم مودب باش و مثل آدم حرف بزن.
_چشم مادمازل ،در این شرط ویرانگر شما را به همسری بنده انتخاب کرده اند و باید کسی همسرم شود که آخرین زن دنیاست که فکر می کردم روزی همسرم شود حالا متوجه شدی.باور کن اگر به خاطر پدرت نبود زندان که هیچ حاضر به مرگ بودم ولیحاضر به ازدواج با تو نمی شدم ،من که بهترین و زیباترین دخترها داوطلب هستند همسرم شوند باید تو را به همسری انتخاب کنم که اصلا در شان من نیستی .
هر کلمه ای که ار دهانش خارج می شد مانند پتکی بر مغزم بود،دیگر تحمل رفتار نفرت انگیزش را نداشتم بلند شدم و با نفرت نگاهش کردم و سیلی محکمی به گوشش زدم و بعد به حالت دو از رستوران بیرون آمدم.درحالیکه اشک قدرت دیدم را کمکرده بود همه اطراف خود را محو می دیدم و مرتب حرفهای امید در ذهنم تکرار می شد"توآخرین زن در دنیا" "تو در شان من نیستی " "حاضر به مرگ هستم ولی تو همسرم نباشی" نمی دانستم به کدوم سو می دوم،وقتی به خود آمدم اتومبیل امید با سرعت کنارم ایستاد و پیاده شد و به دنبالم دوید و مجبورم کرد برگردم و بعد گفت :
_آفاق بسه دیگه ،تمومش کن.
به زحمت توانستم جلوی اشکم را بگیرم،مرا سوار اتومبیل نمود و حرکت کرد.سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و آنقدر اشگ ریختم تا کمی ارام شدم،با صدای امید به خود امدم که گفت :
_وقتی تو اینطور منقلب و ناراحت شدی ببین و حس کن من چه حالی دارم،من که اینقدر به خودم می بالیدم و هرکس را به عنوان همسری خود قبول نداشتم حالا باید چه کسی همسرم شود؟
باخشم گفتم:
خفه شو و بدان هیچوقت این اتفاق نمی افتد .
خندید و گفت :آفاق باز تو فکر نکرده جواب دادی،هر موقع من حرف یا پیشنهادی داشتم تو فوری مخالفت کردی ولی بعد از اینکه فکرکردی خودت متوجه شدی که این تنها راه حل است، حتما حالاهم باید مدتها فکر کنی و بعد قبول کنی. نصیحتی به تو می کنم به زمان فکرکن،شاید الان به در خانه شما برسیم پلیس به دنبال پدرت آمده باشد و تو خودت بهتر میدانی پدرت قبل از اینکه به زندان برسد از غصه سکتهمی کند.من روحیه تو را می دانم،تو به خاطر خواهرت یکبار حاضر به ازدواج شدی پس مطمئن هستم به خاطر پدرت که او را خیلی دوست داری جوابت مثبت است ولی همیشه قبل از فکر کردن حرف می زنی و مخالفت می کنی ولی بعد می فهمی تنهاراه چاره است.
_بس کن،اگر من به خاطرآذین ازدواج کردم با کسی بود که به این اندازه از او نفرت نداشتم.در ضمن او فقط یک انسان نبود بلکه فرشته بود ولی با تو که نه تنها انسان نیستی بلکه خود شیطانی نمی توانم.
پوزخندی زد و گفت:به نظر من بهتر است مراقب حرف زدنت باشی چون در آینده نزدیک که به همسریم درآمدی تلافی تمام این حرکات و حرف ها را می کنم .
دیگر تا منزل حرفی نزدیم ولی وقتی خواستم پیاده شوم،صدایم زدوگفت :
_آفاق ترا خدا تا دیر نشده فکرهایت را بکن چون نمی دانم کی برای دستگیری پدرت اقدام می کنند،تمام راه حل ها را رفته ام و باور کن این تنها راه حل است .
_من خودم پیش پدرت می آیم و به دست و پایش می افتم که بدون شرط به پدرم کمک کند و در عوض قول می دهم شبانه روز کارکنم و قرض پدرت را بدهم .
دوباره حرکت کرد،وقتی کمی از خانه دور شدیم جلوی پارک نگه داشت و با عصبانیت گفت :
_احمق چرا نمی فهمی،من اگر حتی یک درصد احتمال می دادم که اینکار نتیجه می دهد خودم همچنین پیشنهادی را به تو می دادم.حالا دیگر مجبورم همه چیز را بگویم،منغیر از کاری که قصد انجامش را داری فکرهای دیگری هم کرده ام حتی می خواستم از پدرت بخواهم که خودش از پدرم درخواست کمک کند ولی بعد که فکر کردم متوجه شدم که پدرت هرگز حاضر به این کار نمی شود،تازه پدرت نباید هرگز متوجه علت ازدواج ما دوتا بشود چون باز مخالفت می کند.حالا بذار تمام شروط پدرم را بگویم،گفته اولا فقط باید با تو ازدواج کنم چون تو به خاطر دینی که احساس می کنی اخلاقم را تحمل می کنی و طلاق نمی گیری آخه من احمق تا به حال چندین نفر را که تا پای نامزدی پیش رفتیم باهاشون آنقدر بد اخلاقی کردم که خودشان پشیمان شوند حتی یکی را بعد ار چهار ماه نامزدی از این را ه وادار به فرار از خودم کردم برای همین هم پدرم دیگر دست مرا خوانده . دیگر اینکه گفته به هیچ عنوان بعد از ازدواج حق طلاق دادن تو را ندارم حتی اگر بمیرد چون از من چک هایی می گیرد که اگر بعد از مرگش هم جدا شدیم دوباره من به زندان بیفتم و از ثروتش محروم شوم و حتی تعیین کرده که ثروتش مسکوت می ماند و فقط به نام نوه اش می شود . پدر همه فکرهارا کرده و راه هیچ گریزی را نگداشته حتی گفته اگر تو هم التماس کنی قبول نمی کند چون فکر میکند تو هم باید تنبیه شوی چون تا بحال حاضر به ازدواج نبوده ای و پدر و مادرت را به خاطر این موضوع آزار داده ای .نمی دانم،فکر کنم پدرم دیوانه شده ولی هرچه است این تنها راه باقی مانده برای پدرت است البته من هم نجات پیدا می کنم البته خودت میدانی به چه قیمتی؟
وبعد دوباره اتومبیل را به حرکت درآورد، وقتی پیاده شدم گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
_من دیگر تماس نمی گیرم،هرچه خواستی بکن .
بعد با سرعت دور شد،نمیدانم چطور به خانه آمدم و خود را به اتاقم رساندم ولی از اذانصبح که از مسجد محل به گوش می رسد متوجه شدم ساعتها است فکر کی کنم وحالا فقط این را می دانم که باید اول نماز بخوانم وبخدا روی آورم چون فقط اوست کهمی تواند از این برزخ نجاتم دهد .
دو روز از ملاقات من و امید می گذرد،دو روز دلهره آور که با هر صدای در احساس می کنم برای تصمیم گیری دیر شده اما وقتی متوجه می شوم که پلیس نیست نفس راحتی می کشم. در این مدت خیلی فکر کردم و باز تنها راه باقی مانده را همان پیشنهاد امید می دانستم و حالافهمیدم که چقدر خوب مرا شناخته چون همیشه موقع عصبانیت حرفهایی می زنم که بعد ای کمی فکر مجبور به پس گرفتن آن می شوم.نمی دانم چه زندگی در انتظارم است ولی می دانم باید همسر مردی شوم که به خونم تشنه است.آن موقع که به تعهد نداشتم چنین باید مطیع اوامرش می بودم و برای زندگیم تصمیم می گرفت حالا اگر همسرش شوم چه می شود،آیا به من اجازه نفس کشیدن خواهد داد. نمی دانم احساسم به او چیست فقط می دانم در گذشته هم از او نفرت داشتم و هم عاشقش بودم ولی حالا فقط احساسم نسبت به او یک حس بی تفاوتی است همراه با ترس. البته تنها چیزی که لبخند را به لبم می آورد این است که با این کار انتقام خود را از امید می گیرم بگذار تا آخر عمرش همدمش همانی باشد که همیشه از او نفرت داشته است .
امروز صبح به امید زنگ زدم و باز مثل چند سال پیش توانستم بگویم من همه چیز را قبول دارم و بعد به اتاقم آمدم و ساعتها اشک ریختم،حالا فکر میکنم اگر تو را نداشتم چه می کردم و با چه کسی از عذابم صحبت می کردم.
امروز بعد از ظهر آقای محمودی همراه با خانمش به منزلمان آمدند،آنها را از پشت پنجره دیدم که سبد گل بزرگ زیبایی در دست داشتند و در همان حال فکر کردم حالا مادر می گوید چرا در این اوضاع و احوالی که ما هستیم آنها برایمان سبد گل می آورند.بعد از چند ساعت مادرم در حالی که هنوز صورتش حالت تعجب خود را از دست نداده بود وارد اتاقم شد و گفت :
_آفاق دارم دیوانه می شم !
از حالت مادرم خنده ام گرفت و گفتم :
_چی شده ؟
_تو چرا راجع به امید حرفی نزده بودی که من اینطور جلوی آنها رفتار نکنم،حالا پیش خود می گویند عجب مادر و دختری هستند که دختره قرار ازدواج را هم گذاشتند ولی به مادرش هنوز حرفی نزده .
در حالی که در دل به امید لعنت می فرستادم با خودم فکر کردم خواستگاریش هم مثل آدمها نیست،مانده بودم چه بگویم که دوباره مادر گفت :
_مامان امید گفت شما ماه هاست که با هم در حال صحبت هستید و ما بنابر خواست امید اینجا هستیم و حالا فقط آمده ایم که در مورد مهریه و روز ازدواج صحبت کنیم چون مثل اینکه بچه ها به خاطر علاقه زیادی که نسبت بهم پیدا کرده اند تصمیم گرفته اند دوران نامزدی نداشته باشند. حتی وقتی پرسیدم پس خود امید چرا نیامده گفت که امید گفته آفاق اینجوری دوست داشته و فقط حرف مهریه مانده که آن هم باید به عهده پدر و مادرمان باشد، خلاصه اینها تاریخ ازدواج را بیست روز دیگه تعیین کرده اند و وقتیهم من گفتم اصلا امکان پذیر نیست مادرش گفت خودشان قبلا توافق کرده اند و شما بهتر است از آفاق خانم سوال کنید تا شما را در جریان بگذارد. راست می گن آفاق؟تو همچین کاری کردی،یعنی واقعا تو ما را اینقدر پیش اینها کوچک کردی ؟
دست مادر را گرفتم و با التماس نگاهش کردم و گقتم :
_مادر خواهش می کنم منو بیشتر از این خجالت زده نکنید اینطور که امید گفته نیست،شما که او را می شناسید همیشه دوست دارد سر به سرم بگذارد و کاری کند که همه درباره ام بد فکر کنند.
مادر با تعجب پرسید :
_خوب چرا می خواهی باهاش ازدواج کنی راستش خودم هم از پیشنهادشان متعجب هستم آخه شما دوتا همیشه سایه همدیگر را با تیر می زدید ولی حالا اینها می گویند شما همدیگر را دوست دارید،واقعا موندم این وسط کی راست می گه.
در حالیکه از ناراحتی چشمانم غرق اشک بود صورت مادر را بوسیدم و گفتم :
_ترا به خدا مادر هیچی نپرسید، به نظر شما مگه امید مناسب نیست.
_من نمی گویم امید فرد مناسبی نیست ولی فکر نکنم تو و امید بتوانید یکساعت زیر یک سقف دوام بیاورید.
_نه مادر همه تغییر می کنند،ما هم تغییر کرده ایم .
_حالا راضی هستی همان یعنی همان بیست روز را می گویم.
گفتم بله،بلند شد و از اتاق خارج شود که دوباره برگشت و پرسید:
_آفاق می دونی مهریه ات چی است ؟
_نه .
_آقای محمودی گفت همان شرکت بابات،چون می دونم عروس گلم چقدر به این شرکت علاقه دارد برای همین همه بدهی های آن را پرداخت کرده ام و سرمایه ای که در اختیار شرکت قرار می هم دو برابر سرمایه اولیه است. البته گفت سود شرکت باید تقسیم به سه شود تو، پدرت و آرمان . بعد شانه ای بالا انداخت و گفت امید را کنار گذاشته و از اتاق بیرون رفت .
پوزخندی زدم وفکر کردم بعد از این همه سال این هم از مراسم خواستگاریم،خدا می داند برای مراسم دیگر امید چه ایده های عجیب و غریبی پیاده کنه و آنوقت من هم بدون هیچ اعتراضی باید بگویم که خودم چنین می خواهم و حالا احساس می کنم دیگر رقیب بازیش نیستم بلکه مهره ای بیجان مثل مهره های شطرنجش شده ام .
ده روز از برگشت پدر به شرکت می گذرد و هر روز که بر می گردد و م چهره آرامش را می بینم خدا را شاکر هستم که توانسته ام وسیله ای برای برگشت آرامش به او باشم،در این مدت پدر مرتب اصرار می کند که روزها در خانه نمانم و به شرکت برگردم ولی من مراسم عروسیم را بهانه می کنم. تا اینکه مادر امشب به زبان آمد و گفت :
_تو مثلا روزها غیر از اینکه خودت را در اتاق زندانی کنی چکار کرده ای،به خدا من تا بهحال عروسی اینجوری دیگه ندیده بودم.تا خواستم برای جهیزیه اقدام کنیم خانم محمودی از طرف امید پیغام داد که فعلا جهیزیه لازم نیست چون می خواهیم چند سالاول زندگیمان در خانه پدر زندگی کنیم حتی حاضر نشدند وسایل اتاق خواب را تهیه کنیم و گفتند از خرید عروسی هم خبری نیست. دیشب که زنگ زدم گفتم یک روز را تعیین کنید تا با هم برای خرید کت و شلوار برویم دوباره آقا امید پیغام داد که احتیاج نیست چون قبلا سفارش داده اند،وقتی بالاخره خودم را راضی کردم و گفتم پس لباس عروس آفاق چی می شه دوباره آقا برایم پیغام فرستاد که آن هم سفارش داده شده . وقتی اینطور دیدم دیگه برای حلقه و سرویس حرفی نزدم.ناصر من که همچنین عروسی به عمرم ندیده ام که عروس حتی ندونه لباسش چیه،حلقه داره یا نداره . اصلا این پسره یکدفعه نیامده اینجا.اون حالا داماد ما به حساب می آید، در صورتیکه اصلا خودشو نشوننمیده.همه چیز این عروسی عجیبه،وقتی آذین صبح تلفن کرد و من گفتم که آقا امید هردقیقه برامون پیغام می فرسته و اصلا نه یک تلفن می کنه و نه حتی پاش رو توی خونمون گذاشته یک ساعت پای تلفن گریه کرد و گفت چرا آفاق قبول کرده،حتما یک خبری هست که ما نمی دانیم.
پدر آهی کشید و گفت :
_خانم زیاد شلوغش نکن اون الان عصبانی است شرکتی که حاضر نبود آفاق درصدی ازسود کارهای خودش را داشته باشد حالا تمام و کمال به نامش شده اما مطمئن باش کم کم رفتارش درست می شه پس بهتره ما اصلا به روی خودمون نیاوریم چون اینطور که فهمیدم امید گفته با اینکه آفاق را بسیار دوست دارم ولی چون شرکت به نامش می شود می ترسم ظرفیت نداشته باشد و زود مرا فراموش کند.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
_ناصر یعنی تو اصلا ناراحت آینده آفاق نیستی .
پدر با حسرت نگاهم کرد و بعد از کمی تامل گفت :
_چطور نیستم،همین حرفهای امید نشون می ده که آفاق زندگی راحتی با او نخواهد داشت ولی خودشان همدیگر را خواسته اند،البته از یک چیز مطمئن هستم و میدانم با اون قلب مهربانی که آفاق داره همه چیز درست خواهد شد .
دیگر نمی توانستم آنجا بنشینم و این حرفها را بشنوم و لبخندی زدم و گفتم:
_درسته پدر جان من و امید با اینکه همدیگر را دوست داریم ولی هنوز در بعضی موضوعات اختلاف سلیقه داریم ولی به قول شما همه چیز درست می شود.
بعد صورت مادر و پدر را بوسیدم و شب بخیر گفتم و به طرف اتاقم آمدم و تا به حالا این سطرها را می نوشتم اشک ریختم و امید و لعنت کردم که اینطور مرا در مقابل خانواده ام خرد می کنه ولی یادم افتاد که با این کار توانسته ام پدر را از ورشکستگی نجاه دهم و دوباره آرامش به خانه مان برگشته،سعی کردم همه چیز را تحمل کنم و همانطور ساکت ناظر حرکات امید باشم .
امروز خانم محمودی زنگ زد و قرار گذاشت که بعد از ظهر به آرایشگاه برویم،پس فردا عروسی من است و بعد از ملاقات تلخ من و امید برای اولین بار می خواهم از خانه خارج شوم. نمی دانم چطور می توانم چند ساعتی را تحمل کنم و در مقابل دیگران گریه نکنم چون تنها همدم من در این لحظه ها بوده است .
تا چند ساعت دیگر برای مراسم ازدواجم به آرایشگاه می روم حتی دو روز پیش هم امید برای بردنم به آرایشگاه نیامد و باعث شد که مادر ساعتها گریه کند و من همانطور که او را آرام می کردم در دل به حال خود خون گریه می کردم . حالا دیگر فهمیده بودم پدر امید چرا مرا مناسب امید تشخیص داده بود چون واقعا احساس می کنم دین کارش نمی گذارد که زیر تمام قول ها و قرار ها بزنم،خود را مثل یک قربانی می بینم ولی از اینکه بخاطر پدر قربانی شدم خوشحالم و حس می کنم این خوشحالیم در برابر نگرانی از آینده تاریکم خیلی بیشتر است.
در اتاق جدیدم هستم ولی نمی دانم چرا احساس غربت عجیبی دارم با اینکه این اتاق نسبتبه اتاق خودم خیلی زیباتر است ولی در آن راحت نیستم حتی دیوارهای اتاقم هم به حرفهایم گوش می دهند وبا من می گریند و یا می خندند.امروز بعد از تمام شدن کار آرایش صورت و موهایم هنوز لباسم نرسیده بود و آرایشگر مرتب تاکید می کرد که تلفن کنید تا لباس را بیاورند چون دیر می شود و در حالیکه از خونسردی من متعجب بود گفت:
_تا بحال عروسی به خونسردی شما ندیده ام .
خندیدم و گفتم :
_برایم مهم نیست که حتی لباسم نرسد چون با همین ها هم راحت می توانم به مجلسعقدم بروم .
در حالیکه از نگاه آرایشگر به خود فهمیدم که فکر می کند از نظر عقلی مشکل دارم،با صدای بلند شروع کردم به خندیدن که آذین همراه با جعبه بزرگی وارد شد وبعد از اینکه لباس را از داخل جعبه در آورد از دهان باز از تعجبش نگاهم به سوی لباس رفت،تا بحال لباس عروسی به این زیبایی ندیده بودم. آرایشگر همانطور که لباس را تحسین می کرد گفت:
_همین بود که اینقدر خونسرد بودید پس خودتان می دانستید که لباس حتما می رسد، آنهم چه لباسی نگاه کن ببین چه تور و تاجی دارد من که مطمئن هستم دوخت یک مزون خارجی است .
بعد از اینکه آماده شدم،خانم آرایشگر مرا به سوی آینه برد و گفت :
_تا بحال ندیده بودم عروسی اصلا کنجکاو نباشد که ببیند چطور شده.
وقتی در آینه نگاه کردم باورم نشد،همانطور که با تعجب نگاه می کردم با خود فکر کردم مثل اینکه جادویی شده چون این کسی که در آیینه پیداست خیلی زیباست.آذیندر حالیکه هنوز نتوانسته بود از حالت بهت خود خارج شود گفت :
_وای آفاق جان چی شدی،نمی دونم خودت قشنگتری یا لباست .
با حرفش لبخند بر لبم نشست و گفتم :
_خب معلوم است این لباس و رنگ و لعاب مرا چنین کرده .
_ولی آفاق تا حالا کسی را ندیده ام اینقدرموقع عروسیش عوض شود،نمی گویم زیبا نبودی ولی خالا واقعا محشر شده ای،فکر کنم همش بخاطر اینه که همیشه ساده می گشتی و هیچ موقع به شکل و مدل و رنگ لباس اهمیت نمی دادی. راستش آفاق جان باید از تو یک عذر خواهی بکنم چون روزی که فهمیدم تو و امید می خواهید با هم ازدواج کنید پیش خود گفتم که حرفهای امید در مورد تو حقیقت داشته و تو آخر توانستی او را به طرف خود بکشانی،بدتر از آن فکر کردم تو باعث شده ای که آن موقع امید به خواستگاری من نیاید ولی در این مدت که رفتار امید را دیدم بارها خدا را شکر کردم چون من طاقت چنین رفتار و ازدواجی را نداشتم.در این مدت خیلی از او بدم آمده و حالا احساس می کنم چقدر خوشبخت هستم که همچین همسری ندارم ولی واقعا برای این سوال هیچ جوابی پیدا نکرده ام.تو که اینقدر به غرورت اهمیت می دادی چطور راضی شده ای که این رفتارهای امید را تحمل کنی، با اینکه از پدر و مادر شنیده ام که خودش تو را خواسته ولی از رفتارش چنین حالتی پیدا نیست و من فکر نکنم فقط به صرف اینکه پدرش شرکت را بنام تو کرده این رفتارها را می کند چون اگر واقعا عاشق بود این چیزها برایش فرقی نداشت.
در حالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود نگاهم کرد و گفت :
¬_منکه فکر کنم تو رازی را از ما پنهان می کنی چرا با من درد و دل نمی کنی،باورکن من و فریبرز می توانیم به تو کمک کنیم.
دستهایش را گرفتم و صورتش را بوسیدم و گفتم:
_نه آذین جان فکرت را اینطور ناراحت نکن،تو که مرا می شناسی و میدانی من آدمی نیستم که زیر بار زور بروم.تازه هیچ اجباری در اینکار ندارم فقط رابطه من و امید از روزاول چنین بوده و ما همینطور همدیگر را دوست داریم .
چفدر در آن لحظه دلم می خواست همه حقایق را به او بگویم تا بداند که چه دل خونینیدارم ولی او حساس تر از آن بود که بتواند حرفهایم را تحمل کند،پس ترجیح دادم همچنان غمم را پنهان کنم.در همین موقع صدایمان کردند،وقتی آرمان را دم در دیدم که دست گل زیبایی در دست دارد و منتظر ایستاده یک لحظه احساس کردم که دنیا جلویچشمانم سیاه می شود.آرمان زود متوجه شد و مرا گرفت که نیفتم و بعد همانطور که مرا میان بازوهای خود گرفته بود کمک کرد داخل اتومبیل تزیئن شده امید بنشینم و بعد رو به آذین کرد و گفت فریبز برای بردنش چند دقیقه دیگر می رسد . وقتی سوار شد و اتومبیل را به حرکت درآورد گفت:
_خیلی دلم می خواهد این امید را با دستهای خودم خفه کنم .
با تعجب به سویش نگاه کردم و صورتش را غرق اشک دیدم،وقتی تعجبم را دید دستم را گرفت و فشرد،گقت:
_خواهر خوب و مهربونم می دونم که چرا حاضر شدی با او ازدواج کنی،تو واقعا فداکار هستی،یکبار به خاطر آذین و حالا به خاطر پدر.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
باالتماس گفتم : آرمان جان این حرف را نزن .
نگذاشت ادامه دهم وگفت : مطمئن باش به هیچ کس نمی گویم ولی در این لحظه خواستم بدانی که از حالت خبر دارم و دیگر مثل ازدواج قبلت عمل نکرده ام بلکه حالا با تمام وجود تو را می شناسم و می دانم این خواهر خوبم که غرورش برایش بالاترین ارزش بود چرا حاضر شده کسی چنین او و غرورش را به بازی بگیرد. چقدر دلم می خواست که میتوانستم کمکت کنم و تو را از این رنج نجات دهم ولی هرچه فکر کردم چاره ای به نظرم نمی رسد و به خاطر پدر که نفهمد من هم مجبور به سکوت هستمولی بدان که همیشه به یاد گذشت و فداکاری تو هستم و خودم را در برابرت کوچک می بینم .
دستش را بوسیدم و در حالیکه اشکش را پاک می کرد نگاهم کرد و گفت : نمی دانی از این فیلم بازی کردن امید چقدر حالم بهم می خورد،آنقدر بهانه های جورواجور آورد که به دنبالت نیاید ولی می دانی وقتی کلید ماشین را ازش گرفتم که به دنبالت بیایم نتوانستم هیچ حرفی نزنم و به او گفتم بله این بهترین کار است چون هر نعمتی لیاقت می خواهد و تو لیافت آفاق ما را نداری و این را بدان به واسطه پدرت صاحب یک فرشته مهربان شدی.وقتی تو را چنین زیبا و معصوم منتظر امید دیدم از خودم بدم آمد ولی به تو قول می دهم خودم همین امیدی را که دوست و رفیقم می دانستم با دستهایخودم بکشم.
آرام دستش را فشردم و حس کردم که چقدر به این حرفها احتیاج داشتم و چقدر دلم می خواست حتی یکنفر بداند که در درونم چه می گذرد،آهسته گفتم:
_ممنون آرمان جان این حرفهایت برایم دنیایی ارزش داشت و حرفهایت قدرت عجیبی به من داد،مطمئن باش امشب طوری رفتار می کنم که همه فکر کنند من خوشبخترین زنزمینم.
وقتی از اتومبیل پیاده شدم گوسفندی جلوی پایم قربانی کردند و من همچنان که بازوری آرمان را گرفته بودم به میان مهمانها رفتم و سعی کردم با نشاط به نظر آیم.در میان مهمانها به دنبال امید می گشتم ولی هرچه نگاه کردم او را نیافتم،در همان حال که جوابگوی تبریک حصاز بودم و لبخند به لب داشتم در دل از خدا یاری می خواستم که بتوانم همانطور خود را شاد نگه دارم و اشکم سرازیر نشود.وقتی در میان بازوان پدر قرار گرفتم و برایم آرزوی خوشبختی کرد،از لحن کلام غمگینش دانستم که او هم بسیار ناراحت است .
آهسته گفتم : پدر من مطمئن هستم که خوشبخت می شوم فقط اگر شما را نگران خود نبینم.
بعد به طرف سفره عقد رفتم که با زیبایئ خاصی چیده شده بود،وقتی آینه و شمدان را دیدم با اینکه بسیار زیبا و گران قیمت به نظر می رسید ولی احساس دردی در سینه خود کردم چون من هم مثل همه دختران آرزو داشتم در انتخاب و خرید آن سهمی داشته باشم. همانطور که به خود در آینه نگاه می کردم،فارغ از اطراف خود به آینده تاریک ومبهم می اندیشیدم و آرزو می کردم که امید بیشتر از این باعث بی آبرویی من نشود چون کم کم همه به نبود امید پی برده و متعجب بودند. آذین کنارم نشست و در حالی که حلقه اشک در چشمانش بود آهسته گقت :
_آفاق به نظرم همین حالا همه مراسم را بهم بزن ،امید لیاقت تو را ندارد .
با خنده گفتم:
_ آذین جان این سرنوشت من است و مجبورم.
در همان لحظه خانم و آقای محمودی به طرفم آمدند و تبریک گفنتد و بعد آقای محمودی آهسته کنار گوشم گفت: چنان بلای سرش بیاورم که دیگر اینطور با آبروی ما بازی نکند.
لبخندی زدم و گفتم : نه پدر جان حتما برایش کاری پیش آمده،تا چند لحظه دیگر می رسد شما به مهمانها برسید و حالت عادی داشته باشید.
گونه ام را بوسید و گفت : می دانستم که دختر عاقل و فهمیده ای هستی و فقط تو می توانی امید را درست کنی .
از دور دوستان خود را می دیدم و چشمم به نگاه غمگین شیوا افتاد که با ناراحتی تماشاگرم بود،می دانستم از این وصلت هنوز چنان شوکه هستند که قدرت نزدیک شدنو پرسیدن علت آن را ندارند. همانطور که با ناراحتی به آنها فکر می کردم عاقد وارد مجلس شد که چشمانم را از شدت خشم روی هم فشردم و حس کردم دیگر تحمل ندارم،نمیدانم چه مدت گذشت و من چنان در دنیای خودم بودم که صدای عاقد را شنیدم که می خواست مجلس را ترک کند . همان لحظه احساس کردم چیزی در وجودم شکست،یارای بلند شدن و ترک آنجا را نداشتم فقط در آن لحظه آرزو داشتم در اتاق خودم باشم و فارغ از اطرافم به اشک هایم فرصت رها شدن ار فقس چشمانم را دهم تا شاید از سنگینی غمی که بر روی قلبم فشار می آورد کم کنم.
با هر نفس احساس دردی شدیدی در قفسه سینه داشتم،آه خدایا کاش حس بلند شدن داشتم تا از اینجا می گریختم. صدای جر و بحث عاقد که می خواست مجلس را ترک کند،زمزمه های مهمانها و چشم های نگران عزیزانم و نگاه پر از تحقیر بقیه مهمانهاتمام اطرافم را گرفته بود که در همین زمان امید خوشتیپ تر و برازنده تر از همیشه وارد مجلس شد و یکدفعه سکوت در سالن حکمفرما شد . او را دیدم که بسویم می آید و چشمانش از شیطنت برق می زد که با لبخندی گشاده به نزدم رسید و نگاهشرا با دقت به چشمانم که هنوز همانطور مات زده و گیج نگاهش می کرد،دوخت و پس از لحظه ای در کنارم نشست .بدون هیچ حرف و یا توضیحی.عاقد دوباره به مجلس برگشت و نمی دانم چطور خطبه عقد خوانده شد فقط لحظه ای که سندی به وسیله مادر امید به طرفم گرفته شد و آذین کنار گوشم آهسته گفت "آفاق دفعه سومه باید بله را بگویی،آفاق خواهش میکنم همه منتظر هستند بالاخره به زور توانستم لبانم را تکان دهم ولی نمی دانم بله ای که گفتم چطور به زبان آوردم و اصلا کسی آن را شنیدو یا نه.وقتی باز حلقه ای به طرفم گزفته شد،صدای آذین را شنیدم که با التماس آهسته گقت :آفاق تو را به خدا،این را به دست امید کن.
سرم را بلند کردم و به چشمان زیبایش خیره شدم در حالیکه حس کردم حلقه از دستانم رها شد و به میان سفره افتاد،هنوز عده ای به دنبال حلقه بودند که فکر کردم چرا موقعی که امید تور را از روی صورتم کنار زد چشمانش چنان وحشت زده بود و چرا این چشم های وحشت زده هیچ حسی در من برانگیخته نکرد.آن موقع دانستم که فقط جسمیهستم بدون روح در کنار امید و میان تماشاگران بسیار که باز آذین صدایم کرد و گفت : خواهش می کنم حواست کجاست،همه منتظر هستند باید عسل بگذاری به دهان امید.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بعد خودش انگشتم را گرفتم و در ظرف عسلی که بسویم گرفته بود کرد و دوباره گفت :افاق اینو بذار تو دهن امید .
تمام حرکات بعدی را بدون فکر و با کمک آذین انجام دادم متوجه کادو دادن اقوام و عکس گرفتن با آنها نبودم فقط یک عروسک بدون روح بودم که با تکان های شدید دست های امید به سویش نگاه کردم،در چشماییش نگرانی و وحشت موج می زد و من همانطور که فکر کردم این حلقه اشک چقدر در این چشم ها زیباست به اشک ها نگاه کردم که روی پهنای صورتش می بارید. همانطور که گذر اشک را نگاه می کردم فکر کردم چقدر زلال هستند که با دستانی محکم از روی مبل کنده شدم و همان دستها مرا بسوی خود کشید،صدایش را می شنیدم که مرتب مرا به نام صدا می کرد ولی یارای جواب در خود نمی دیدم و قدرت تکلم نداشتم.آنقدر صورتش نزدیک بود که اشک هایش برروی گونه ام می ریخت،ناخودآگاه دستم به سوی گونه ام رفت و خیسی آن را حس کردم و بعد زمزمه هایش را شنیدم که می گقت : آفاق جان، عزیز دلم تو چت شده،تو که مقاوم تر از اینها بودی.
متعجب بودم چرا اینقدر با نگرانی صدایم می کند که دوباره مرا روی مبل نشاند. بعد از مدتی لیوانی در دستانش دیدم که با التماس می خواست کمی از آن را بخورم،لیوان را تا آخر سر کشیدم و از آب سرد و شیرین آن احساس بهتری پیدا کردم. بعد وقتی به اطراف خود نگاه کردم دیگر از آن چشم های پر از تحقیر خبری نبود،در واقع هیچکس به غیر از من و امید آنجا نبود ولی نمی دانستم چرا نمیتوانم نگاه پر از تحقیرشان و صدای پچ پچشان را از ذهنم دور کنم. امید چانه ام را گرفت و به سوی صورتش بالا کشید،به چشمانش نگاه کردم که هنوز پر از التماس و نگرانی بود. همچنان خیره نگاهش می کردم چون توان گریز از آنها را نداشتم،تمنایی در برق نگاهش بود که مرا بسوی خود می کشاند. گرمای وجودش را در کنارم احساس کردم بعد او را به کناری زدم که گفت: خدا را شکر دیگه داشتم سکته می کردم،تمام مدت طبابتم در بیمارستان بیماری به حال و روز تو ندیده بودم.
به سفره عقد به اتاق خالی و به سبد گل های فراوانی که ما را در خود گرفته بود نگاه کردم و گفتم:
چقدر این سالن زیبا شده.
دستم را فشار دادم و صدایش را شنیدم که باز خدا را شکر کرد و بعد کمک کرد تا روی مبل نشستم و گفت:
آفاق باور کن خوب تلافی کردی، من می خواستم کمی اذیتت کنم اما تو کاری کردی که نزدیک بود از ترس سکته کنم. از لحظه ای که وارد شدم تا الان هزاران بار خودم را لعنت کردم، منکه نتوانستم گربه معروف را بکشم ولی تو به جای گربه مرا کشتی و چنان زهرچشمی از من گرفتی که تا لحظه مرگ فراموش نمی کنم.
بعد با صدای بلند خندید و گفت:
عجب بازی بود، تازه چقدر هم تماشاچی داشتیم.
بعد همانطور از خنده ریسه رفت و روی مبل افتاد، گفتم:
ولی امید این بازی نبود بلکه تو واقعا با کارت روح مرا کشتی و جلوی همه فامیل و دوست و آشنا خرد کردی، آنقدر که فکر کنم تا آخر عمر نتوانم تکه های خرد شده وجودم را جمع کنم. تو امروز کاری کردی که تا اخر عمر هیچ گاه فراموش نمی کنم و و را نمی بخشم، کاش مرا کشته بودی ولی چنین غرورم را به بازی نمی گرفتی. آخر یک روز تلافی می کنم همیشه این را به یاد داشته باش.
دست هایم را گرفت و گفت:
خواهش می کنم آفاق بس کن، من فقط می خواستم تو از این به بعد بدانی که من همه کاره هستم. در ضمن می خواستم قدرت خود را به تو نشان دهم چون تو یک زن معمولی نسیتی و آنقدر مستقل هستی که هر مردی را به وحشت می اندازی. من فقطاز استقلال تو بدم می آید و بهتر دیدم از همان اول ضربه شستی نشانت دهم ولی تو که بدتر از من کردی، جلوی همه به زور آذین بعد از کلی معطلی بله گفتی و حتی حلقهبه دستم نکردی و بعد هم انگشت عسلیت را روی گونه ام خالی کردی، می دانی همین کارت باعث شد نیم ساعت همه بخندند. حالا پاشو زودتر به منزلمان برویم چون قرار بود نیم ساعته برویم ولی الان یک ساعت و نیم است که اینجائیم، با آن رفتار من و حال بد تو الامه که همه فکر برگردند چون فکر می کنند حتما بلایی سر خودمان آورده ایم.
همچنانکه دستم در دستانش بود به طرف در خروجی رفتیم، وقتی در اتومبیل را برایم بازکرد با تمسخر گفت:
بفرمایید مادمازل، ولی بدان این اولین و آخرین بار است که مرا چنین دست به خدمت می بینی چون امشب اگر غیر از این عمل کنم پدرم پوست از کله ام جدا می کند و همین حالاهم به شدت از دستم عصبانی است.
بعد خود پشت رل نشست و به سوی منزل آقای محمودی که مراسم آنجا برگزار می شد جرکت کرد، در طی راه آهنگ غمگینی از پخش اتومبیلش به گوش می رسید که هر دو در سکوت به آن گوش می کردیم. در میان هلهله و شادی حاضرین وارد مجلس شدیم، افراد زیادی را دیدم که انتظار دیدنشان را نداشتم و یکی از آنها باعث شد حتی دیگر نتوانم یک قدم پیش بروم وجود آرشام بود که کنارم ایستاد و با لبخند تلخی تبریک گفت و بعد یک شاخه گل سرخ و یک انگشتر زیبای برلیان بهم هدیه داد. هنوز داشتم به چشمهای مهربانش نگاه می کردم و از اطراف خود غافل بودم، در آن لحظه فکر می کردم که اگر او به جای امید بود چقدر حالا احساس خوشبختی می کردم که با صدای امید و تکان دستش به خود آمدم که می خواست به طرف بقیه حاضرین برویم،بالاخره توانستم نگاهم را از چشمان مهربان آارشام به سوی امید بگردانم که متوجه نگاه خشمناکش شدم ولی از این نگاه احساس ترس نکردم بلکه کاملا برایم بی تفاوت بود. در حالی که به طرف بقیه می رفتیم گفت: خجالت نمی کشی شب عروسیت کنار همسرت اینچنین شیفته به مرد دیگری نگاه می کنی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
شطرنج عشق
حوصله جواب دادن به او را در خود نمی دیدم. بعد از اینکه از همه مهمانها به خاطر حضورشان تشکر کردیم به سوی جایگاه خود رفتیم، وقتی نشستم نفس راحتی کشیدم البته خیلی دلم می خواست گوشه خلوتی بیابم و به احساسم نسبت به آرشام فکر کنم چون با دیدن رفتار امید در این چند روز به خصوص در این لحظات واقعا احساس می کردم که زندگی را باخته ام و بهراحتی اجازه داده ام که امید مرا به دره نیستی سوق دهد. صدای امید را شنیدم که گفت:
-بهتره دیگه بهش فکر نکنی، تو لیاقت خوشبختی را نداشتی.
با شتاب بلند شد و به طرف دختر زیبایی که از وقتی به مجلس جشن وارد شده بودیم چشم از امید برنداشته بود رفت و بعد از مدتی صحبت با هم شروع به خنده و شوخی کردند، همچنانکه به آنها نگاه می کردم فکر کردم که چرا امید اعتقاد داشت من لیاقت خوشبختی را ندارم. با صدای آذین نگاهم را از امید به سویش گرداندم کهه گفت:
می بینی امروز باید اینطور شیفته وار با تو رفتار می کرد نه با این دختره، اون از مراسم عقد که تو حالت آنقدر بد بود و مادر لحظه ای که آمدی و متوجه شد حالت بهتر شده در اتاق بالا اشک می ریخت، پدر هم در این مدت باور کن سه پاکت سیگار کشید و آرمان را دیگه نگو مجبور شدم به فریبرز و محراب و عمه را مامورش کنم که مجلس را بهم نزنه، یک دقیقه اشک می ریخت و یک دقیقه فریاد می زد که امید و می کشه ولی وقتی وارد شدی و وقتی دیدیم که چقدر حالت بهتره همه راحت شدیم، اما مثل اینکه این امید دست بردار نیست و فقط موقعی کوتاه می آد که ببینه تو به حالت مرگ افتادی.
به روی آذین که از شدت عصبانیت قرمز شده بود، لبخندی زدم و گفتم:
این اخلاق امید با من از سالها قبل بوده شما نمی خواهید ناراحت باشید، چه اشکالیدارد بگذار با کسی دیگر خوش بگذراند. این همه آدم، من هم می توانم با یکی دیگرخوش و بش کنم.
پوزخندی زد و گفت:
واقعا هر دوی شما آدم های عجیبی هستید، من نمی دانم شما چطور می خواهید با هم زندگی کنید. چون آن موقع که از هم دور وبدید و هر لحظه که همدیگر را می دیدید دائم به فکر نیش و کنایه زدن بهم بودید حالا که دیگر باید زیر یک سقف باشید چه می شود فقط خدا می داند؟ راستش خدا را شکر می کنم که خودتان تنها نیستید و پیش خانم و آقای محمودی زندگی می کنید و گرنه از فکر شما دو تا یک لحظه آرامش نداشتیم.
از حرف های آذین می خندیدم که آرشام را در کنار خود دیدم، می خواست در باغ با هم قدم بزنیم، چشمکی به آذین زدم و آهسته کنار گوشش گفتم:
حالا حواست به امید باشه، ببین چطور به جلز و ولز می افته.
با لبخندی به سوی آرشام رفتم و با هم شروع به قدم زدن کردیم، آرشام گفت:
خیلی خوشحالم که تو را در لباس عروسی می بینم و در حال حاضر که با تو قدم می زنم حس می کنم که داماد من هستم، نه آقای دکتر.
بعد از همسرش که چند ماهی از جدائیشان می گذشت از دوری وطن و ناراحتی آن گفت که آخر مجبور به بازگشت شده و حالا تاسف می خورد که شاید اگر کمی زودتر می آمد دوباره شانسی برای پیشنهاد ازدواجش داشت. در حالی که با لبخند نگاهش می کردم فهمیدم که زیر چهره شادابش دلی مالامال از غم دارد که آن را پنهان کرده، پس منهم باید از این به بعد بتوانم غم خود را همیشه پنهان کنم و آن را بروز ندهم تا همه عزیزانم فکر کنند که خوشبختم. با صدای قطع آهنگ به سوی ارکستر نگاه کردم و امید را دیدم که با چشمهایی سرخ از عصبانیت به سویمان می آید. وقتی به کنارم رسید، دستش را دور کمرم انداخت و به طرف خود کشید و رو به آرشام گفت:
آقای دکتر بهتره دیگه خاطرات گذشته رو مرور نکنید چون آفاق جان حالا همسری دارد که همیشه و در همه حال در کنارش هست، ولی من می توانم در همین مجلس کسانی را بهش ما معرفی کنم که به مراتب از همسر من بهتر هستند.
آرشام با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
واقعا متاسفم چون فکر می کردم آفاق خوشبخت شده ولی با این حرف فهمیدم شما هنوز درک نکرده اید که صاحب چه فرشته ای شده اید، کسی که سالها من به دنبالش می گردم.
من هنوز مات به رفتن آرشام نگاه می کردم که با دست های امید که مرا به طرف جایگاهمان می کشید رفتم، وقتی روی مبل نشستم امید گفت:
آفاق فقط یکبار دیگر تو را کنار او ببینم، هم تو را می کشم هم او را.
واقعا که ترقی کردهای، تو که همیشه ظاهر متین ات را نکه می داشتی همه را متوجه حرکات خود کردی، اصلا نمی فهمم تو چرا اینقدر عصبانی هستی؟ مگه من تا به الاناعتراض کرده ام.
آرام گفت:
بعدا بهت حالی می کنم من و تو با هم فرق داریم.
من هم ارام کنار گوشش گفتم:
بعدا هم همینطور است، از این به بعد تصمیم دارم هرطور با من رفتار کردی همانطور رفتار کنم و حتی یک لحظه کئتاه نیایم. هر وقت تو هوس کردی مرا جلوی بقیه خرد کنی من هم همین کار را انجام می دهم ولی تو مختاری وقتی نیستم هر غلطی ئات خواست انجام دهی، درست است که ازدواج ما یک ازدواج معمولی نیست ولی باید در جمعمثل یک زن و شوهر خوشبخت رفتار کنیم و کوچکترین خلافت باعث می شود منهم همان کار را بکنم.
به امید نگاه کردم و متوجه شدم که از حرفهایم دمق شده، از اینکه توانسته بودم خودم را پیدا کنم و با قدرت جلویش بایستم برای اولین بار در آن روز از ته دل خوشحال شدم و به رقص و پایکوبی جوانها نگاه کردم. تا آخر جشن امید لحظه ای از کنارم دور نشد و به هیچ یک از دخترها توجه ای نشان نداد و من سرخوش در میان عزیزانم می گشتم و از اینکه بعد از چند ساعت عذاب احساس آرامش می کردم غرق در لذت بودم. بعد از رفتن مهمانها وقتی خانواده ام قصد رفتن کردند با اینکه دوست نداشتم آنها را ناراحت کنم ولی دیگر طاقت نیاوردم و مدتی در آغوش پدر و مادرم اشک ریختم که آخر خانم محمودی مجبور شد مرا از آنها جدا کند و ضمن دلداری گفت، تو هر موقع که بخواهی می تونی خانواده ات را ببینی.
هنوز به در بسته خیره نگاه می کردم که صدای امید را شنیدم وبه طرفش برگشتم،همراه با پوزخندی آرام گفت:
می تونی همین الان به دنبالشان بروی.
چنان از حرفش عصبانی شدم که با دست به کنارش زدم و به طرف طبقه بالا رفتم، وقتی به طبقه بالا رسیدم تازه متوجه شدم که نمی دانم به کدام اتاق باید بروم و همانطور حیران در راهرو به اطراف نگاه می کردم که باز صدای امید را از پشت سر شنیدم که گفت:
ته راهرو، در روبرویی.
با شتاب به آن سو رفتم و در را باز کردم وقتی کلید برق را زدم از تعجب دیگر نتوانستم قدم بردارم، اتاقی بود وسیع با تختخواب دو نفره خیلی خوش رنگ با پرده و نیم ست مبلمانی هماهنگ. مشغول دیدن تمام زوایای اتاق بودم که امید دستش را دور کمرم حلقه کرد و مرا به داخل اتاق کشید و در را بست و من همانطور که به تختخواب دونفره نگاه می کردم، مات مانده بودم چون به چنین شبی اصلا فکر نکرده بودم. من و او در طی سالها همیشه رو در روی هم بودیم ولی حالا خود را کنار او می دیدم با وظائف جدید، وحشت تمام وجودم را گرفته بود و یارای صحبت در خود نمی دیدم که درهمان حال سرم را به طرف امید چرخاندم و او را با چشمانی شیطنت بار همراه با لبخندی بر لب دیدم و همین باعث شد نیرویی تازه پیدا کنم. خودم را کنار کشیدم و به طرف پنجره رفتم و در حالی که خود را سرگرم تماشای حساط چراغانی شده نشان می دادم منتظر صحبت امید بودم که پرسید:
نمی خواهی همه اتاق را ببینی.
به طرفش برگشتم و او گفت:
بیا تا خیالت را راحت کنم.
به طرف در دیگری که به اتاق راه داشت رفت و من هم به دنبالش، وقتی وارد شدیم اتاقیدیدم از اتاق قبلی به مراتب کوچک تر که میز کار و کتابخانه بزرگی همراه با یک مبل بزرگ در آن وجود داشت. همانطور که می خندید گفت:
خوشت اومد اینجا اتاق من است.
به طرف مبل رفت و آن را بصورت تختی درآورد که راحت یکنفر روی آن می توانست استراحت کند و بعد کمد تاتق را باز و لباسهایش را نشان داد و گفت:
از امشب آن اتاق که وارد شدیم اتاق شما و این اتاق کوچک و حقیرانه متعلق به من استولی به خازر اینکه پدر و مادر شک نکنند باید اینطوری نشان دهیم که این فقط اتاق مطالعه و کار ئ آن اتاق خواب است، می پسندی؟
نفس راحتی کشیدم و در حالی که نمی توانستم جلوی لبخندم را بگیرم گفتم:
ممنون امید، مثل همیشه از قبل فکر همه چیز را کرده ای.
خوبه، فکر کنم این اولین باره که از من به خاطر افکارم تشکر می کنی. راستش من تمام لباسهایی که فکر می کردم احتیاج داشته باشی تهیه کردم و در کمد اتاقت آویزان است ولی اگر دوست نداشتی می توانی سر فرصت خودت خرید کنی، حالا لطفا از اتاقم برو چون خیلی خسته هستم و می خواهم بخوابم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
راستی آفاق، متاسفانه حمام فقط در اتاق تو وجود داره که به طور شراکتی باید از آن استفاده کنیم.
چشم قربان.
در حال که در را می بستم با خود گفتم واقعا امید فکر همه چیز را کرده، دو اتاق تو در تو که می توانستیم تقریبا مستقل زندگی کنیم بدون اینکه پدر و مادرش متوجه شوند.به طرف کمد رفتم تا لباسی انتخاب کنم و لباس عروسیم را عوض کنم. وقتی داخل کمدرا نگاه کردم از سلیقه امید خوشم اومد، لباسها خیلی زیبا و همه از مدل هایی بود که خیلی دوست داشتم. با خود فکر کردم او همیشه متوجه تمام علایقم چه لباس و چه غذا بوده و من بارها شاهد آن بوده ام، در صورتی که من از علایق او هیچ نمی دانستم پس باید بیشتر توجه کنم تا بفهمم او چه رنگ لباس و چه مذل و یا چه غذاهایی دوست دارد که امید در زد و بعد سرش را داخل آورد و گفت:
راستی آفاق فردا ساعت چند حرکت کنیم؟
با تعجب پرسیدم:
مگه تو هم می آیی؟ منکه فکر کنم ساعت نه به شرکت بروم.
یعنی تو می خواهی روز بعد از عروسی به شرکت بروی، در حالی که چندیدن روز است پایت به شرکت نرسیده؟
خب چکار کنم بالاخره باید کارم را شروع کنم چون خیلی از کارها عقب افتاده ام.
وارد اتاق شد و روی مبل نشست و گفت:
ببین آفاق مثل اینکه تو حالیت نیست، ما باید بعد از این به اصطلاح ازدواج به ماه عسلبرویم و من هم اعلام کرده ام که به ویلایمان در شمال می رویم.
در حالی که روی مبل روبرویش می نشستم گفتم:
ولی امید تو خیلی چیزها را فراموش کردی، مثل خرید عروسی که نرفتیم. همین طور خرید حلقه و لباس. حتی وسایل اتاق خواب که من باید به عنوان جهیزیه می آوردم. ولی در انتخاب هیچ کدام از اینها حضور نداشتم. تو حتی دنبال من به ۀرلیشگاه نیومدی و آخرین نفر بودی که به مجلس عقدت آمدی پس وقتی همه اینها از نظر تو طبیعی است به نظر من اگر به ماه عسل برویم دیگه خیلی مصنوعی می شود.
همانطور که تو از مراسم خواستگاری شروع کردی ما به رسم جدید ماه عسل را خاتمهمی دهیم، یعنی تو فردا سرکارت می روی یا خودت تنها به ماه عسل می روی و اگرخواستی من هم فردا به سرکار می روم و از این به بعد کار هر روز ما همین است. صبح با هم می رویم و بعد از ظهر که به خانه برگشتیم نقش یک زن و شوهر خوشبخت را برای پدر و مادرت بازی می کنیم. البته تاکید می کنم در جمع که هستیم باید نقشمان را خیلی خوب بازی کنیم ولی بقیه ساعات به خودت مربوط است، می خواهی با هر کس یا هر جور دیگر بگردی منتها در خفا چون نمی خواهم با آبرویم بازی شود.
از روی مبل بلند شد و گفت:
خوب در خفا چطور؟ یعنی همان آزادی که به من می دهی برای خودت هم قائل هستی؟
من هم به علایق خودم می رسم ولی اون فکر مسموم را از ذهنت بیرون کن چون من اهل کثافت کاریهای تو نیستم.
در حالیکه به طرف اتاقش می رفت گفت:
تو هیچ وقت نباید ساعات مخفی داشته باشی آنهم حالا که همسر من هستی، آن موقع که نبودی از همه زندگیت خبر داشتم دیگه چه برسد به حالا.
حدود سه ماهی از ازدواج ما می گذرد و خوشبختانه تا امشب هیچ موردی که باعث جر و بحث ما بشود به وجود نیامده بود. واقعا فکر نمی کردم که امید اینقدر مهربان و بذله گو باشد، شب ها وقتی با پدر و مادرش دور هم جمع می شدیم با صحبت هایش فضای شادی را به وجود می آورد که واقعا در این مدت احساس لذت می کردم. در جمع مهمانها هم سعی می کرد که احترام مرا نگه دارد، البته من هم سعی می کردم از کارهایی که حدس می زدم باعث ناراحتیش شود جلوگیری کنم. حتی وقتی لباس می پوشیدم نظرش را می پرسیدم و او هم همیشه با تعجبی که در نگاهش بود نظرش را می داد و هر موقع که محالف بود فورا آنرا با لباسی که او دوست داشت عوض می کردم. همچنین در جمع سعی می کردم کمتر اظهار نظر کنم و یا با کسانی که احساس می کنم او به آنها حساس است کمتر طرف صحبت می شوم و عجیب بود که او رفتارش خیلی متین شده بود و کارهایی نمی کرد که باعث ناراحتی من بشود، تا امشب که جرو بحث سختی با هم داشتیم. امروز وقتی از شرکت به خانه آمدم تقریبا غروب بود و کمی دیرتر از همیشه ولی بعضی مواقع که زیاد کار داشتیم دیر می آمدم او را چنین عصبانی ندیده بودم، وقتی وارد اتاقم شدم با تعجب امید را منتظر خو دیدم که روی مبلی نشسته و از حالت نگاهش فهمیدم که عصبانی است چون حتی جواب سلاممرا نداد.
با تعجب پرسیدم:
اتفاقی افتاده؟
که یکدفعه با خشم فریاد زد:
بله امروز فهمیدم که خانم یک پیشنهاد مناقصه از دبی دریافت کرده و می خواهد در اینمناقصه شرکت کند.
خندیدم و گفتم:
خبرها زودتر از خودم به منزل می رسد، پس هنوز جاسوس هایت را داری.
آفاق نباید این مناقصه را قبول کنی.
در حالی که لبخند به لبم خشک شده بود پرسیدم:
به چه دلیلی؟ این کار خیلی خوبی ایت، تازه چون از طرح و نقشه های من خوشش آمده پیشنهاد مناقصه را فرستاده اند و گرنه برای هر شرکتی نمی فرستند، در آمد آن خیلیبالاست و پدر هم موافق صد در صد این موضوع است.
با خشم گفت:
ولی دیگه اجازه تو دست پدرت نیست که تو را به هر جا که دلش می خواهد بفرستد، بلکه این منم که باید اجازه بدهم و من هم به هیچ عنوان اجازه چنین کاری به تو نمی دهم.
بس کن امید، مثل مردهای عصر حجر حرف می زنی، خوب این شغل من است و باید همه تلاشم را بکنم تا در کارم موفق شوم و تو هم به هیچ عنوان نمی تونی جلوی کار مرا بگیری چون فوری به پدرت گزارش می دهم. در ضمن دیگه خیلی دیر شده و قرار است تا دو روز دیگه برای بازدید محل آنجا باشم و بعد از بازدید مدارک مناقصه را تحویل بگیریم، امروز هم آمادگی خود را اعلام کرده ام.
بلند شد به سویم آمد و در حالی که بازویم را محکم فشار می داد گفت:
من فقط یک کلمه گفتم نه، نکنه دوباره می خواهی یک خواستگار از آن طرف برای خودت دست و پا کنی.
ولم کن امید، دستم درد گرفت. اگر نمی دانی بدان من یک زن متاهل هستم و به این چیزها فکر نمی کنم، من فقط به آینده شغلیم فکر می کنم و تو هم نمی توانی مانعم شوی.
در حالی که اتاق را ترک می کرد گفت:
تا الان به تو فهمانده بودم که این بازی ها در دست های من می گردد و نمی دانم چطور فراموش کرده ای. ولی حالا که دوست داری باشه دوباره برایت یادآوری می کنم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
در حالی که اتاق را ترک می کرد گفت:
تا الان به تو فهمانده بودم که این بازی ها در دست های من می گردد و نمی دانم چطور فراموش کرده ای. ولی حالا که دوست داری باشه دوباره برایت یادآوری می کنم.
حالا بعد از چند ماه دچار دلشوره شده ام و نمی دانم چه کنم؟ ولی می دانم که اگر این دفعه را در مقابلش کوتاه بیایم از این به بعد در تمام کارهایم دخالت می کند.
ده روز از مشاجره من و امید می گذرد و با تمام وجود احساس می کنم که در مقابل امیدشکست خورده ام، هر چه من در این مدت غمگین بودم او سرحال و شاداب بود و سرمست از اینکه به قول خودش به من یادآوری کرده بود می تواند مرا به هر مسیری که بخواهد بکشاند. آن شب بعد از جر و بحث تصمیم گرفتم به حرف های امید اهمیت ندهم و کار خود را انجام دهم و اگر دوباره امید مخالفت کرد موضوع مخالفتش را باپدرش در میان بگذارم. چون در این مدت متوجه شده بودم که بنابرخواست پدرش با کار کردن من مخالفت نمی کند، صبح با خیال راحت می خواستم عازم محل کارم بشوم ولی در پارکینگ هر چه کردم اتومبیلم روشن نشد وقتی ناامید شدم از خانه بیرون آمدم که با تاکسی به محل کارم بروم. همانطور که منتظر تاکسی بودم، اتومبیل امید کنار پایم ترمز کرد و پرسیدک
چرا سر خیابان ایستاده ای، پس اتومبیلت چی شده؟
در حالی که شوار اتومبیلش می شدم گفتم:
نمی دانم، هر چه کردم روشن نشد.
وقتی حرکت کرد گفت:
امروز یک نفر را می فرستم تا تعمیرش کند.
در حالی که از رفتارش بعد از جر و بحث دیشب در تعجب بودم با خود فکر کردم دیگر توانسته ام به او بفهمانم که نمی تواند مثل سابق در کارم دخالت کند، پخش اومبیل را روشن کردم و با خود گفتم زنده باد آقای محمودی که موافق کار کردن من است و امید مجبور به تحمل شده است.
با صدای امید به خود آمدم که گفت:
آفاق اشکالی ندارد اول من یک کار کوچک دارم انجام دهم بعد تو را برسانم.
در حالی که هنوز سرمست از پیروزی خود بودم گفتم:
نه عزیزم یکی دو ساعت دیرتر موردی ندارد، تو باید ببخشی که امروز مجبور شدی مراهم برسانی.
نگاهم کرد و لبخند زد و گفت:
می دانی از چه موقع تا به حال بهم عزیزم نگفته بودی.
با این حمله به یاد روزی افتادم که ازم خواسته بود آن روز را به عنوان دو دوست با هم بگذرانیم، خود به خود لبخند زدم و گفتم:
بله روز خیلی خوبی بود و من تا چند روز در شوک رفتار خوب آن روزت بودم. چون تا به آن موقع به غیر از بداخلاقی و تندی از تو حرکت دیگر ندیده بودم.
حاضری یک تجربه دیگری داشته باشیم؟
خندیدم و گفتم: نیکی و پرسش.
انگشت کوچک اش را که به طرفم گرفته بود با انگشت گرفتم و مهر تاییدی به این خواسته زده شد، بعد چشمانم را بستم و با خود فکر کردم چه می شد که از روز اول من و امید چنین دوستانه با هم برخورد می کردیم و با تمام وجود برای نابودی یکدیگر در تلاش نبودیم. همچنان از سرنوشتمان در تعجب بودم بعد از سالها که موقعیت های بسیاری را از هم گرفته بودیم حالا به عنوان زن و شوهر به حساب می آمدیم، از فکرم به خنده افتادم و پرسیدم:
امید تا به حال به این فکر افتاده ای که ما همیشه با زندگی و سرنوشت هم بازی کردیم و حال چطور روزگار ما را به بازی گرفته و کجبور کرده که کنار هم باشیم. و نقش زن و شوهر خوشبختی که همدیگر را دوست دارند بازی کنیم در حالیکه هنوز خود رادر مقابل هم می بینیم و همیششه در حال آماده باش هستیم، می دانم تو هنوز فراموشنکرده ای که مرا از آرزوهایم دور کنی.
با صدای بلند خندید و گفت:
خوشم می آید آفاق که هنوز حالت آماده باش در مقابل کارهای مرا داری، پس به عرضت می رسانم از همین لحظه باید در فکر دفاع از خود باشی.
با تعجب نگاهش کردم و با این حرفش زنگ خطر برایم به صدا درآمد، در حالی که فکر می کردم پس او شب قبل را فراموش نکرده به اطراف خود نگاه کردم و خود را خارج شهر دیدم که تقریبا با صدای بلندی پرسیدم:
کجا می ری؟
در حالی که از خوشحالی برق خاصی در نگاهش بود به چشمانم نگاه کرد و گفت:
به همان ماه عسلی که با هم نیامدیم، تصمیم گرفتم یکدفعه خودم برای رفتن اقدام کنم. چطوره؟
و شروع کرد به خندیدن، با خشم گفتم:
امید من نمی تونم. خودت می دانی که در این چند روز چقدر ارهای شرکت حساس است و من باید آنجا باشم و اگر تو مرا برنگردانی مطمئن باش به پدرت می گویم که با این حرکات باعث شدی کار پر درآمدی را از دست بهم.
خودم قبلا به پدر گزارش داده ام که این کار تو را خسته می کند و از پدر خواسته ام که با کارم مخالفت نکند، پدر هم وقتی دید چقدر نگران سلامتی تو هستم خیلی لذت برد و حالا پیش خود فکر می کند این ازدواج اجباری چقدر خوب جواب داده که من چنین عاضقانه نگران کار کردن زیاد تو هستم. خوب آفاق خانم این بازی را باختی چون تا هشت یا نه روز دیگر ما برنمی گردیم، ولی می توانیم خاطرات اون یک روز دوستی را تجدید کنیم چطوره؟
خفه شو، من حاضر نیستم دیگر با تو حرف بزنم چه برسد که بخواهم تو را امید جانصدا کنم. ازت متنفرم امید و بدان به زودی تلافی این کارت را در می آورم.
چشمانم را بستم و به پشتی صندلی تکیه دادم، در حالی که امید هنوز می خندید و همچنان با سرعت پیش می رفت. تا دو سه روز اول که در ویلا بودیم سعی کردم کمترین برخوردی با او نداشته باشم حتی غذا را در ساعاتی می خوردم که او حض.ر نداشته باشد، ولی چون تلفن ویلا هم بهخ واست امید قطع بود و نمی توانستم با کسی تماس بگیرم از این تنهایی به تنگ آمدم و غذا را با هم می خوردیم. وقتی که امید پیشنهاد گردش در بیرون را می داد قبول می کردم ولی هنوز سعی داشتم کمتر با او صحبت کنم ولی بعد از مدتی بهتر دیدم کاری کنم که او فکر کند شکست را پذیرفته ام و منتظر یک فرصت برای تلافی بمانم، به همین خاطر با او هم صحبت می شدم و در روزهای آخر حتی حس می کردم از لحظه های خود لذت می برم چون امید چناناز اینکه حرف خود را به کرسی نشانده سرخوش بود که بسیار با مهربانی رفتار می کرد و این رفتار محبت آمیزش تلنگری بود بر دیوار احساسم و حس می کردم کم کم عشق فراموش شده خود را به یاد می آورم. البته سعی می کردم با این احساس بجنگم ولی با حضور دائمی امید در کنارم و مهر و محبتش کاری سخت بود. به هر حالرطور بود ایم مدت گذشت و ما به تهران برگشتیم ولی به شدت دلم می خواست کار او را تلافی کنم چون دلم نمی خواهد فکر کند حالا که به اسم همسرش شناخته شدهام از موضع خود کناره گرفته ام.
دو ماهی است که از سفر شمالمان می گذرد و در ایم مدت چون هنوز نتوانسته ام تلافیکار او را بکنم سخت بی قرارم و حس می کنم که کسل و اسرده هستم، دیگر حتی حوصله اینکه شب ها در کنار او و پدر و مادرش بنشینم را ندارم. با اینکه از این افسردگی خود راضی نیستم ولی نمی توانم کارش را فراموش کنم چون این بازی در طی این سالها به صورت یک عادت درآمده و هرچه با خود می گویم او دیگر همسر مناست پس حق دارد در بعضی از کارهایم دخالت کند ولی باز نمی توانم فراموش کنمو خود را یک مغلوب شده می بینم، با اینکه ساعات کار خود را افزایش داده ام ولی دیگرکار کردن هم برایم آن لذت همیشگی را ندارد. وقتی امشب به بهانه سردرد از پدر و مادر امید عذرخواهی کردم و به طرف اتاقم آمدم هنوز صدای خنده امید را می شنیدم که به مادرش می گفت به آفاق سخت نگیرید و گذارید کمی استراحت کند.
بعد از مدتی که برای رفتن به اتاقش وارد اتاقم شد و تا دید بیدارم و دوباره با صدای بلند خندید و گفت:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بعد از مدتی که برای رفتن به اتاقش وارد اتاقم شد و تا دید بیدارم و دوباره با صدای بلند خندید و گفت:
آفاق وقتی تو را چنین می بینم بیشتر احساس لذت می کنم و حالا فهمیده ام به عنوان همسر بهتر می توانم ترا اذیت کنم، آنهم اذیتی که همه آن را به چشم عشق مننسبت به تو می بینند و تازه از این موضوع راضی و دلخوش هستند.
با این حرفش غم دلم را زیادتر کرده است و هرچه می کنم خواب به چشمانم نمی آید و آنقدر به راههای مختلف برای جبران کار امید فکر کرده ام که واقعا سر درد گرفته ام، خدایا خودت مثل همیشه مرا یاری بده.
حدود چهار ماه از مسافرت ما به شمال می گذرد و تازه امشب احساس خوشحالی می کنم چون بالاخره راه تلافی کار امید را پیدا کرده ام و فردا پیش دکتر خانوادگیمان می روم، فقط از خدا یاری می خواهم که کمکم کند تا دکتر پیشنهادم را قبول کند.
دو روز از رفتن پیش دکتر خانوادگیمان می گذرد و با اینکه با دروغ توانستم او را راضی به همکاری کنم ولی می ترسم که پدر امید زیر بار نرود و نتوانم امید را شکست دهم. فردا باید به محل کار پدر امید بروم، در این چند وقت تمام حرکاتی که به عملی شدن نقشه ام کمک می کرد اجرا کردم و الان از دلشوره فردا بی خواب هستم. خدایا خودت کمکم کن.
امروز روز خوشحالی من است، روزی که توانستم کار امید را جبران کنم هنوز صدای فریاد او را از طبقه پایین می شنوم که در حال بحث با پدرش می باشد. ولی هم من و هم امید می دانیم این بحث ها فایده ای ندارد. چون خواسته پدرش غیرقابل تغییر است وامید به دوره ای چند ماه که به آن دلخوش است و آن را در پیشرفت کارش مفید می دانست نمی تواند برود. این فکر زمانی به ذهنم افتاد که متوجه صحبت امید با پدرش شدم، آن شب امید با خوشحالی درباره دوره ای که از طرف هیئت علمی دانشگاهآمریکا دعوت شده بود صحبت می کرد. فهمیدم قراره یک دوره تخصصی برای پزشکان کجرب در امریکا به مدت هشت ماه برگزار شود و او تنها پزشکی از ایران بود که به این دوره دعوت شده بود و آن را برای پیشرفت کارش و موقعیتش بسیار مناسب می داند. همان موقع احساس کردم که وقت تلافی رسیده ولی مدتها طول کشید راهی پیدا کنم تا او نتواند برود و آخر هم راهش را پیدا کردم. این اواخر کمتر به شرکت می رفتم و بیشتر خودم را به مریضی و بی حالی می زدم. نمی توانستم غذا بخورم و حالت تهوع داشتم و بعد با مراجعه به پزشکمان به بهانه اینکه شوهرم قصد دارد با معشوقه اش به امریکا برود و مرا طلاق دهد، خواهش کردم که بگوید من باردار هستم و حالم بد و تا چندین ماه باید تحت مراقبت شدید قرار بگیم چونممکن است مجبور به سقط جنین شوم برای همین بهتر است تمام مراحل مراقبت را از قبل انجام داده و شوهرم کنارم باشد . چون دوری او می تواند یکی از همان عوامل سقط جنین و در خطر افتادن زندگیم باشد. دکتر اول قبول نکرد ولی وقتی اشک هایم را که ناشی از ناامیدی بود دید قبول کرد که با من همکاری کند. به شرطی که عواقب چنین کاری فقط به عهده خودم باشد، از خوشحالی از روی صندلی پریدم و دستهای چروکیده اش را بوسیدم و گفتم:
شما همیشه مرا یاد پدر می اندازید.
سخت نگیرید و بگذارید کمی استراحت کنند.
بعد از مدتی که برای رفتن به اتاقش وارد اتاقم شد و تا دید بیدارم و دوباره با صدای بلند خندید و گفت:
- آفاق وقتی ترا چنین می بینم بیشتر احساس لذت می کنم و حالا فهمیده ام به عنوانهمسر بهتر می توانم تو را اذیت کنم، انهم اذیتی که همه آن را به چشم عشق من نسبت به تو می بینند و تازه از این موضوع راضی و دلخوش هستند.
با این حرفش غم دلم را زیادتر کرده است و هر چه می کنم خواب به چشمانم نمی آید و آنقدر به راه های مختلف برای جبران کار امید فک کرده ام که واقعا ً سردرد گرفته ام، خدایا خودت مثل همیشه مرا یاری ده.
حدود چهار ماه از مسافرت ماه به شمال می گذرد و تازه امضب احساس خوشحالی مینک چون بالاخره راه تلافی کار امید را پیدا کرده ام و فردا پیش دکتر خانوادگیمان میروم، فقط ازخدا یایر می خواهم که کمک کند تا دکتر پیشنهادم را قبول کد.
دو روز از رفتن پیش دکتر خانوادگیمان می گذرد و با اینکه با دروغ توانستم اورا راضیبه همکاری کنم ولی می ترسم که پدر امید زیر بار نرود و نتوانم امید را شکست دهم. فردا باید به محل کار پدر امید بروم، در این چند وقت تمام حرکاتی که به عملی شدن نقشه ام کمک می کرد اجرا کردم و الان از دلشوره فردا بی خواب هستم. خدایا خودت کمکم کن.
امروز روز خوشحالی من است، روزی که توانستم کارامید را جبران کنم هنوز صدای فریاد او را از طبقه پایین می شنوم که در حال بحث با پدرش می باشد ولی هم من وهم امید می دانیم این بحث ها فیاده ای ندارد چون خواسته پدرش غیر قابل تغییر استو امید به دوره ای چند ماه که به آن دلخوش است و آن را در پیشرفت کارش مفید می دانست نمی تواند برود. این فکر زمانی به سرم افتاد که متوجه صحبت امید با پدرش شدم، آن شب امید با خوشحالی درباره دوره ای که از طرف هیئت علمی دانشگاهامریکا دعوت شده بود صحبت می کرد فهمیدم قراره یک دوره تخصصی برای پزشکان مجرب در آمریکا به مدت هشت ماه برگزار شود و او تنها پزشکی از ایران بوده که به این دوره دعوت شده و آن را برای پیشرفت کارش و موقعیتش بسیار مناسب می داند. همان موقع احساس کردم که لحظه تلافی رسیده است ولی مدتها طولکشید راهی پیدا کنم تا او نتواند برود و آخر هم راهش را پیدا کردم.این اواخر کمتر بهشرکت می رفتم و بیشتر خود را به بی حالی و مرضی می زدم نمی توانستم غذا بخورم و حالت تهوع داشتم و بعد از مراجعه به پزشک به بهانه اینکه شوهرم قصد دارد با معشوقه ای به امریکا برود و مرا طلاق دهد، خواهش کردم که بگوید من باردار هستم و حالم بدین وسیله و تا چندین کاه باید تحت مراقبت شدید قرار بگیرم چون ممکن است مجبور به سقط جنین شوم برای همین بهتر است تمام مراحل مراقبت را از قبل انجام داده و شوهرم کنارم باشد چون دوری او می تواند یکی از همان عوامل سقط جنین و در خطر افتادن زندگیم باشد. دکتر اول قبول نکرد ولی وقتی اشک هایم را که ناشی از ناامیدی بود دید قبول کرد که با من همکاری کند به شرطی که عواقب چنین کاری فقط به عهده خودم باشد، از خوشحالی از روی صندلی پریدم و دست های چروکیده اش را بوسیدم و گفتم:
- شما همیشه مرا به یاد پردم می اندازید.
با تاسف سری تمان داد و گفت:
-آفاق نمی دام تو چرا یک شوهر مثل آذین نداری، تو به اندازه او مستحق یک شوهر خوب هستی.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 9 از 14:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Love Chess | شطرنج عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA