انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

The Girl in Fog | دختری در مه


زن

 
پرسیدم: برات دلتنگی نمی کرد؟ ناراحت نبود؟
-یکی دوبار پرسید کی میریم خونه ، میدونم که اون مرتیکه ازش خواسته بپرسه، برای همین گفتم هیچ وقت، اونم یه کمی ناراحت شد، ولی گریه نکرد. پس حتماً دلش تنگ نشده.
ناراحت شدم. گفتم: مامان دلت از سنگه؟ خودت دلت براش تنگ نشده؟ چرا به جای من رعنا رو نیاوردی؟ بیچاره تنها مونده تو اون خونۀ بزرگ ، کسی نیست بهش برسه، غذابده، ببرش مدرسه، درساشو کنترل کنه...
مامان عصبی حرفم را قطع کرد: ای بابا!انگار یکساله تنها مونده ، نترس تو دو هفته کسی رفوزه نمیشه، اصلاً مخصوصاً رعنا رو نیاوردم. اگر تو مونده بودی خونه که بابات غمی نداشت. برای خودش جفتک می نداخت و به ریش من هم می خندید، اما رعنا بچه است ، کار زیاد داره. می خوام به غلط کردن بیفته، مطمئن باش رعنا پدرش رو در میاره.
عصر یه سر رفتم خونه ، رعنا تو تاریکی تو اتاقش نشسته بود و خرس کوچکش را در بغلش داشت. صدای در را که شنید جیغ کشید.فوری گفتم رعنا جون منم داداش رضا.
اما بر خلاف تصورم هیچ حرکتی نکرد. همانطور سر جایش نشسته بود. جلو رفتم و بغلش کردم. قلبش به شدت می زد. مثل گنجشکی که در چنگ گربه گرفتار شده باشه. همیشه وقتی مرا می دید در بغلم می پرید و صورتم را می بوسید. اما حالا ساکت و بی تفاوت روی تختش نشسته بود. حتی وقتی بغلش کردم مثل سنگ، سرد و سخت بر جا ماند. رعنا یه طوری شده بود، مثل آدم بزرگ ها نگاه می کرد. آهسته گفتم:
-نترس من ومامان زود بر می گردیم.مامان الآن خیلی عصبانیه ، اگه من پیشت بمونم خیلی ناراحت میشه، ولی الکی بهت گفته بر نمی گردیم ، امروز فرداس که برگردیم.
هیچی نگفت. حتی ازم نخواست اونو پیش مامان ببرم. درست مثل سنگ! شاید هم به قول مامان انقدر به پدر علاقه داشت که نه تنها بهش سخت نمی گذشت، بلکه از اینکه تنها با پدر باشه و دعوایی در میان نباشه خوشحال و راضی بود.
*********************
امتحانات دانشگاه تمام شده ، اما من اصلاً خوشحال نیستم. تقریباً دو هفته تعطیلات میان ترم است. برای من که هیچ برنامه ای جز درس خوندن ندارم ، این تعطیلات عذاب الیم است. خصوصاً الآن که بعد از دو ماه به خانه برگشتیم و حالا مجبورم تمام این مدت در این جهنم بمانم. پیش بینی مادرم درست از آب در نیاند. پدرم اصلاً به دست و پاش نیفتاد و دنباش نیامد. اما فکر می کنم غر غر های آقا و دعاهای خانم نتیجه داد. شاید هم مادر از ترس مال واموالش که هنوز در دست بابا بود تصمیم گرفت برگردد. البته رعنا هم بی تاثیر نبود. با اینکه مادر حرفی نمیزد، اما از شدت دلتنگی عصبی و بد خلق شده بود. شب آخر برای اولین بار رعنا تلفن زد. البته من هرگز نفهمیدم به مادر چه گفت که مادر مغرور و قَدر قدرت مارا وادرا به بازگشت کرد. مامان آن شب ، شام نخورد. هر چی من و خانم پرسیدیم رعنا چیزی گفته؟ اتفاقی افتاده؟ رعنا مریض بود؟ فقط به یه نقطه خیره ماند و چشمهای غمناکش را مالید. صبح زود چمدان به دست بالای سرم ایستاده بود و عصبی این پا و اون پا می کرد. تا وقتی وسایلم را جمع کنم بیست بار گفت: رضا زود باش.
عاقبت رسیدیم. خانه مثل خرابه شده بود. همه جا به هم ریخته و کثیف بود. ظرفهای نشسته و بشقاب های پر از آشغال همه جای خونه روپر کرده بود. جعبه های مقوایی پیتزاو پوست پفک و چیپس همه جا پخش بود. پدر تقریباً هر جا مقدور بود یک سیگار خاموش کرده بود و خاکستر سیگارش سطح مبل و میز و فرش و خلاصه هر جایی که فکرش را می توان کرد چوشانده بود. گلدان ها خشک شده بود و بوی گند آشغال ها و غذاهای مانده خانه را پر کرده بود. فاجعه وقتی بود که رعنا رو دیدم. موهای بلند و زیبایش که همیشه از تمیزی برق می زد، کدر و گره گره شده بود. روی صورتش رد اشک بر جا مانده بود و لپهای تپل و چاقش نا پدید شده بود. انقدر لاغر شده بود که لباس خوابش به تنش زار می زد.البته لباس از شدت کثافت ، بو گرفته و پر از لک بود. تا ما را دید فرار کرد توی اتاقش ، به مامان نگاه کردم. از ناراحتی صورتش سرخ شده بود. گفتم: دیدید چه به روز رعنا اومده؟ بابا تنبیه شد؟ مامان دنبالش رفت. شنیدم که در اتاق را پشت سرش بست. من هم طبق دستور مامان به کلثوم تلفن کردم تا با ابراهیم برگردند و دستی به خانه بکشند. بابا خانه نبود، از فرصت استفاده کردم و با رامین قرار گذاشتم به سینما بریم. انقدر از دیدن رعنا ناراحت بودم که ترجیح دادم خانه نباشم و با مامان درگیر نشم. فعلاً کاری برای انجام دادن ندارم.
************************
وای که چه جهنمی بر پا شده، صبح چنان دعوایی شد که در عمرم ندیده بودم.چند روز از بازگشت ما به خانه می گذشت اما سر و کله بابا پیدا نشده بود. از حرکات مامان می فهمیدم که چقدر عصبانی است. به هر کسی که می شناخت زنگ زد و سراغ بابا رو گرفت. رعنا دوباره مثل سابق مرتب و تمیز شده ، اما انگار از این رو به اون رو شده. تا مرا می بیند فرار می کند. هر چه صحبت می کنم جوابهای دو سه کلمه ای می دهد، آن هم با چنان صدای آهسته ای که اصلاً نمی شنوم چه می گوید.اکثر اوقات جلوی تلویزیون نشسته و به صفحه اش زل زده. از حرفها و نفرین های مامان که خطاب به بابا می زند می فهمم که رعنا در این مدت به مدرسه نرفته، دلم برایش کباب می شود. بچه ای که انقدر از مدرسه رفتن خوشش می آمد و نگران درسهایش بود چطور دو ماه است که به مدرسه نرفته و هیچ اعتراضی نکرده؟ از همه دلگیرم ، بیشتر از همه از خدا! خدایا، چرا به بعضی از زن و شوهر ها که لیاقت ندارند بچه می دهی؟ رعنای کوچک چه گناهی دارد که بچه این پدر و مادر شده؟ بچه مادری که او را دو ماه می گذارد ومی رود، پدری که یادش رفته او را به مدرسه ببرد ، فراموش کرده حمامش کند...
عاقبت بابا به خانه آمد. صبح زود بود ومن هنوز در رختخوابم غلت می زدم بلکه باز خوابم ببرد. اما صدای پرت شدن چیزی را شنیدم ، بعد چیزی با صدای گوشخراشی شکست. بعد از چند لحظه ، صدای فریاد مادر خانه را لرزاند.: بیشرف!
صدایش می لرزید و طوری بلند بود که می ترسیدم سکته کند، صدای بابا نمی آمد. حدس زدم جیم شده ، پس چرا صدای مادر هنوز می آمد:
-چرا نمیتونی تو چشام نگاه کنی؟ تو اسم خودت رو میذاری بابا؟ میذاری آدم؟ از سگ کمترم اگه تیکه تیکه ات نکنم.
فوری از جایم بلند شدم و پله هارو دو تا یکی پایین رفتم. گلدان بزرگ و عتیقه مادزم که از مادر بزرگش به ارث برده بود ، کف سالن هزار تکه شده بود. به پدرم که در گوشه ای ایستاده بود و در واقع قایم شده بود نگاه کردم، از بازویش جوی کوچکی از خون روان بود. همان لحظه مادر را دیدم. کارد بلند و تیزی که برای بریدن مرغ از آن استفاده می کردیم در دست داشت، جلودویدم و دستش را گرفتم. تقلا می کرد و بد و بیراه می گفت. چاقو را به زور از میان انگشتانش بیرون کشیدم. گفتم: مامان خجالت بکش، داری چیکار می کنی؟
انقدر جیغ زد تا روی دستم از حال رفت. پدر بی تفاوت نگاهش می کرد. دستمال کاغذی را روی زخمش فشار می داد و حرفی نمی زد. کلثوم که تازه رسیده بود با دیدن مادر جلو دوید و کمک کرد تا اورا روی مبل بخوابانیم. یاد رعنا افتادم و دویدم و در اتاقش را باز کردم.بی تفاوت و آرام پشت پنجره ایستاده بود و به حیاط نگاه می کرد. انگار یه شبه چند سال بزرگ شده بود، همیشه وقتی مامان و بابا دعوا می کردند گوشهایش را می گرفت و جیغ می کشید و از ترس گریه میکرد. اما آن روز ساکت و آرام به حیاط زل زده بود، اصلاً انگار نمی شنود.
وقتی دیدم رعنا نترسیده، من هم با رامین و علی قرار گذاشتم به دانشگاه بریم واز آن طرف هم خانه یکی از بچه ها جمع بشیم. من هم باید مثل رعنا می شدم انگار که نمی شنوم و نمی بینم.
***************************
دفتر دوم هم تمام شد، بلند شدم و در رختخوابم نشستم. صدای خنده های شهاب می آمد. به ساعتم نگاه کردم، تقریباً وقت شام بود.تصمیم گرفتم دفتر سوم را بعد از شام شروع کنم. روی صندلی نشستم و به نوشته های رضا فکر می کردم. پس رعنا از آن روزها که مادرش برای قهر به خانه مادر بزرگش رفته بود عوض شده بود.البته این یک دلیلی منطقی بود و باعث سر خوردگی و عدم اعتماد به نفس می شد، اما نه برای این همه مدت، از خاطرات رضا نزدیک ده سال میگذشت ، تنها ماندن رعنا و دعواهای پدر و مادرش به تنهایی نمی توانست باعث این انزوای طولانی باشد. با به یاد آوردن توصیه آوا لبخند زدم. باید با دکتر سماوات صحبت می کردم. حتماً اتفاقی برای رعنای کوچک افتاده بود که او را این همه آزرده بود. دفتر یادداشتم را باز کردم و تمام نکات مهم و جالب توجه رو که لابلای نوشته های رضا دیده بودم نوشتم. تقریباً ده صفحه ای میشد. اظهارات مادر و برادر رعنا رو هم به دقت یادداشت کرده بودم. شاید کم کم معما حل میشد. مطمئن بودم تا با خود رعنا صحبت نکنم ، به حقیقت نخواهم رسید. صدای شهاب از جا پراندم: سایه، تلفن...
انقدر در افکارم غرق بودم که اصلاً صدای زنگ تلفن رو نشنیدم. با حواس پرتی گوشی رو برداشتم. صدای شاد و در عین حال بغض آلود رضا بلند شد: سلام سایه خانم...
از شدت هیجان بلند شدم: سلام، چه خبر؟
صدای رضاپر از هیجان شد. خبرای خوب ، رعنا پیدا شده.
لبم را گاز گرفتم که جیغ نکشم، گفتم: وای! چقدر خوشحالم . کجا بود؟ چطور پیداش کردید؟ الآن کجاست؟
صدای خنده شاد رضا خط را پر کرد: قصه اش مفصله، شما کی میایید اینجا؟
با عجله گفتم: می خوای الآن بیام، هان؟
-نه، الآن رعناخسته است ، خوابیده. شما فردا بیایید. البته اگه زحمتی نیست.
-اصلاً زحمتی نیست. انقدر از پیدا شدن رعنا خوشحالم که نگو و نپرس.
صدای رضا آرام و پر از سپاسگزاری شد: شما فرشته اید ، من هم اول به شما زنگ زدم. می دونستم خوشحال میشید.
-خیلی لطف کردید، من فردا صبح میام.
صدای رضا رو آهسته شنیدم: مشتاقانه منتظرتون هستم.
وقتی خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم ، قلبم تند تند میزد. جمله آخر رضا بد جوری فکرم رو مشغول کرده بود. از شدت هیجان دست و پایم میلرزید. یعنی رعنا این مدت کجا بوده ، چطور پیداش کرده بودند؟ به سختی می توانستم تا صبح صبر کنم.
تا صبح در رختخواب غلت زدم و از این دنده به آن دنده شدم. انقدر فکر و خیال داشتم که نمی توانستم بخوابم. عاقبت از جایم بلند شدم و از خیر خواب گذشتم. هواروشن شده بود که آخرین دفتر رضا را برداشتم و باز کردم.هنوز تا صبح خیلی مانده بود. سعی کردم با تمرکز بر خطوط دفتر کمی آرام بگیرم.
*************************
خانه این روزها طوری است که من همیشه آرزویش را داشتم. اما الآن بد جوری دلم از این وضع گرفته. قبلاً همیشه از سر و صدای رعنا عصبی می شدم. دائم شعر می خوند و با عروسک هاش بلند بلند حرف می زد، یا توی حیاط طناب بازی می کرد و می خندید و با گربه ها حرف می زد. صدای تلویزیون را بلند می کرد و نوار قصه گرش می داد. قبلاً پدر و مادر هر روز و هر ساعت با هم دعوا می کردند، اصلاً نمی تونستم درس بخونم یا حتی بخوابم، اما این روزها خانه مثل خانۀ ارواح شده ، سراسر روز هیچ صدایی از هیچ جا بلند نمیشه . حتی کلثوم که عادت داشت موقع کار کردن آواز بخونه ، این روزها ساکت است. چند روز پیش رامین اومد تا با هم درس بخونیم ، موقع رفتن با حسرت گفت:
-خوش به حالت پسر، اینجا آدم می تونه جایزه نوبل رو ببره، چقدر ساکت و آرومه ، عوضش خونۀ ما ، سگ می زنه گربه می رقصه.
دلم می خواستبهش بگم خوش به حال تو! من سالهاست آرزو دارم توی یک خونۀ طبیعی طندگی کنم ، با جیغ و دادهای خواهر و برادرهای کوچکترم، با صحبت ها و خنده های پدر و مادرم، با سر و صدای مهمانها و عمو و عمه و خاله و دایی و فامیل هام! اما هیچوقت اینطوری نشد. صدای رعنا طبیعی ترین صدای خانۀ ما بود که آن هم چند وقتی است خاموش شده است.
****************************
امروز مامان همه را شام مهمان کرد. البته خانم و آقا نیامدن ، ولی خاله پوران چند روزی است از فرانسه برگشته اومد.به یه رستوران شیک و معروف رفتیم، مامان برای رعنا جعبه مخصوص کودک سفارش داد ، وقتی غذا رو آوردند ، چندین فشفشه روشن و بادبادک رنگارنگ روی غذای رعنا گذاشته بودند، اما رعنا انگار نمی دید ، بی تفاوت و ساکت غذایش را خوردو طبق معمول به فضای خالی زل زد. مامان بعد از یک سال دوندگی و وکیل گرفتن و رشوه دادن ، سر انجام تونست از بابا طلاق بگیره. به قول خودش برای این آزادی جشن لازم بود. این مدت خیلی با رعنا مهربان شده و به او می رسد، البته از سن حسادت من سالهاست که گذشته، فقط خوشحالم که مامان کمی از آن پوسته خشک و عبوسش در آمده و بیشتر با رعنا تماس فیزیکی دارد.
البته مامان همیشه ما را دوست داشته ، اما به روش خودش ، روش مامان هم زیاد با بغل کردن و بوسیدن و حرفهای محبت آمیز زدن موافق نیست. او بیشتر پنهانی ما را دوست دارد. اما الآن چند وقتی است که در مورد رعناروش دیگری در پیش گرفته ، اکثر اوقات کنار رختخوابش می نشیند و برایش قصه می خواند ، بغلش می کند و موهایش را ساعتها نوازش می کند.اما رعنا که قبلاً برای یه بوسه کوچک از صورت مادر صندلی زیر پایش می گذاشت و التمالس می کرد، حالا مثل سنگ سرد است. از آن وقتی که مامان قهر کرد و به خانه آقا رفت و وقتی برگشت خانه را به آن وضع دید، تا امروز یکسره دویده تا با کمترین ضرر و زیانی از بابا جدا شود. البته چندین ماه است که بابا اسباب هایش را جمع کرده و ازخانه رفته است.به هیچکس هم نگفته که کجا رفته و چی کار میکند. ته دلم از این موضوع خوشحالم، من هم از این همه جنگ و جدل خسته شده بودم، به گمانم از وقتی رعنا افسرده شده، مامان به خودش اومده و تصمیم نهایی برای جدایی از بابا گرفته، تصمیمی که باید مدت ها قبل می گرفت. دلم برای همه مان می سوزد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
آن شب مهمانی دعوت داشتم .بعد از کلی کلنجار با خودم تصمیم گرفتم بروم. عصر آماده شدم و منتظر رامین ماندم.مامان جلوی تلویزیون نشسته بود و دستش را دور شانه های رعنا انداخته بود ، اما او هم با اینکه برنامه را می دید نمی خندید. نگاهش به دور دسته ای خیره مانده بود. این روزها دائم از سردرد شکایت می کند، چند روز است که از صبح دنبال آزمایش و تست در کلینیک ها و بیمارستان هاست.


شب دیر وقت به خانه برگشتم ، خانه در سکوت و خاموشی بود. مهمانی هم زیاد خوش نگذشت.یکی از بچه ها زیادی خورد و قاطی کرد، از حرفها و حرکاتش همه حاضرین حال تهوع پیدا کردند. پاورچین به سمت اتاقم می رفتم که صدای ناله هایی توجهم را جلب کرد. درِ اتاق رعنا نیمه باز بود. سرم را مثل گذشته داخل اتاقش کردم، آباژوری که هیچوقت در اتاقش ندیده بودم روشن بود، رعنا روی رختخوابش گلوله شده بود و یک شصتش را می مکید. گهگداری ناله می کرد. جلو رفتم تا رویش را بپوشانم. تا دستم به بدنش خورد پرید. چشمهایش به اندازه یه نعلبکی گشاد شده بود، نفس نفس زنان مرا نگاه می کرد. فوری گفتم : منم رعنا جون، نترس! خواب می دیدی.


و یکهو شروعکردن به جیغ زدن، اشک می ریخت و تمام بدن کوچکش می لرزید. روی تختش گوشه ای جمع شده بودو چشمانش را گرفته بود و جیغ می زد. وسط اتاق حیران ایستاده بودم که مادرم سراسیمه وارد شد. با دیدن من اخم کرد و گفت: تو اینجا چه غلطی می کنی؟

دستپاچه گفتم: هیچی ، رعنا تو خواب ناله می کرد.آمدم ببینم چی شده، بعد روشو پوشوندم که از خواب پرید و جیغ کشید.


مامان با صورتی ناراحات و در هم به طرف رعنا رفت و در اغوشش کشید ، بعد به من گفت:
-برو بیرون. هر وقت هم دیدی رعنا ناراحته منو صدا کن، خودت لازم نیست مثل خرس بیای بالا سرش بترسونیش!
*************************



سال تحصیلی جدید شروع شده و من سال سوم دانشگاه هستم. با خودم دقیق فکر می کنم. نه خیر بنده هنوز نه عاشق شدم ، نه خیال ازدواج دارم، نه می دانم که میخوام با بقیه زندگیم چی کار کنم. شاید برای فوق لیسانس درس بخونم، من فعلاً به جز درس خوندن کاری بلد نیستم. رعنا اما انگار قصد دیگری دارد.


امسال دومین سال است که کارنامه اش پر از تجدیدی است.مامان که روزی اگر من نمره کمتر از نوزدخ می گرفتم
، هزار جور تنبیه ام می کرد و داد و قال به پا می کرد چنان خونسرد است که گاهی شک می کنم نکنه آینده رعنا براش مهم نیست. چند بار خودم با رعنا درباره درسش صحبت کردم ، الآن دوم راهنمایی است، اما در دنیای دیگری سیر میکند. نمی داند با این طرز درس خواندن نمی تواند وارد دبیرستان شود ، چه رسد بهدانشگاه!

اما از دست رفتارهای مسخره اش هم خسته شدم، دست از سر لباس های کهنه اش بر نمیداره، دایم مثل دیوونه ها زل زده به در و دیوار، جیغ و داد می کنه ، درس نمی خونه، نمی دونم چه مرگشه! اصلاً به من چه مادرش که هست. بابا که انگار اصلاً وجود نداشته، هیچ خبری ازش نیست. حداقل یه تلفن نمی زنه حال رعنارو بپرسه، حالا من به جهنم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصـــــــــــــل ششـــــــــــم


نوشته های آخر دفتر مربوط به مرگ آقا ، پدر بزرگ رضا و پیش آمدن دعوا و قهر بین مادر رضا و خانم (مادر بزرگش ) بود.چیز مهمی که مربوط به رعنا باشد در آن وجود نداشت. البته در اشاره های کوچکی که به رعناکرده بود، طبق معمول از رفتارهای عجیب و افت تحصیلی اش شکایت داشت. وقتی دفتر را کنار گذاشتم ، ساعت نزدیک هشت بود. صورتم را شستم و سر میز صبحانه نشستم. به سختی می توانستم برای دیدن رعنا صبر کنم.هزار سوال بی جواب در مغزم می چرخید. مادرم که متوجه حالم شده بود، بدون هیچ سوالی چای ریخت و جلویم گذاشت. بعد از خوردن صبحانه به کلینیک زنگ زدم و از خانم احمدی خواستم تمام قرار ملاقاتهای آن روز را لغو کند. بعد با دقت لباس پوشیدم و آرایش کرم. می خواستم مرتب و آراسته باشم. شهاب رفته بود و مجبور بودم خودمبهتنهایی برم، ناچار شماره تلفن رضا را گرفتم تا آدرس دقیق را بگیرم. بااولین زنگ خودش گوشی را برداشت ، از او آدرس خواستم که گفت: این چه حرفیه؟ من خودم میام دنبالتون.
روی صندلی نشستم تا کمی آرام بگیرم، گفتم : نه ، شما زحمت نکشید، خودم میام. فقط اینکه دفعه پیش آمدم ، الآن درست یادم نیست خونتون کجا بود.
صدای رضا رگه ای از خواهش و تمنا داشت : اجازه بدید بیام دنبالتون، ماشین که هست ، من هم که بیکارم.تا ده دقیقه دیگه می رسم.
قبل از آنکه فرصت اعتراض پیدا کنم تماس قطع شد. ناچار مانتو و روسری ام را پوشیدم و به انتظار رضا نشستم. مادر و پدر برای خرید آجیل و شیرینی بیرون رفتند و من ماندم و هزار فکر و خیال. سرانجام صدای زنگ بلند شد. با عجله بلند شدم و جلوی آینه آخرین نگاه را به خودم انداختم. مانتو کِرِم با شلوار و روسری قهوه ای رنگم حسابی جور در می اومد. چشمهایم کمی قرمز بود ، که آن هم به علت بی خوابی دیشب بود. اما خط چشم و ریمل تا حدودی قرمزی چشمهایم را پوشانده بود.وقتی در را بستم رضا به ماشین تکیه داده بود و پشت به من داشت. وقتی سلام کردم به سرعت برگشت و لحظه ای به من خیره ماند. با خنده گفتم: مترسید ، دراکولا نیستم ، دیشب خوب نخوابیدم.
بلوز سبز سیری روی شلوار شیک خاکی رنگی پوشیده بود. موهایش خیس و به هم چسبیده روی سرش به هم ریخته بود، چشمهایش کمی پف داشت، اما روی هم رفته جذاب بود. موهای مجعد و کوتاهش ، قیافه شیطان و دوست داشتنی برایش درست کرده بود. بعد از چند لحظه به خود آمد و گفت: سلام از ماست، راستش کمی جا خوردم.
به طرفش رفتم : چرا؟ زود اومدم؟
سرش را تکان داد و در ماشین را برایم گشود : نه ، ولی قیافتون با همیشه خیلی فرق داره، یه لطخه نشناختمتون.
سوار شدم و در را بستم: چون دیشب خوب نخوابیده بودم یه کمی ترسناک شدم، ببخشید.
رضا راه افتاد، سر کوچه لحظه ای استاد و گفت:
-منظورم این نبود، من همیشه شما رو تو کلینیک دیدم ، ساده و با روپوش و مقنعه تیره...
گوشهایش قرمز شدهبود، نفس پر صدایی کشید و گفت:
-بگذریم!
می دانستم که خجالت کشیده ، متوجه منظورش شده بودم، رضا هیچوقت مرا آرایش کرده و با لباس رنگی ندیده بود. اما نخواستم بیشتر از آن معذبش کنم ، برای همین گفتم : راستی رعنا رو چطور پیدا کردین؟ این مدت کجا بوده؟
سرعت ماشین را کم کرد و سرش را تکان داد ، گفت: اولِ هفته مامانم زنگ زد به کارگرمون بیاد برای خونه تکونی ، البته الآن چندهفته است بدبخت داره کار میکنه اما هنوز تموم نشده، ولی اخمهایش رفت تو هم، نگو کارگره از روی نردبون افتاده و پاش شکسته، بعد به هزار نفر زنگ زد، این در اون در زد تا یک نفر پیدا کنه بقیه کاراشو بکنه ، اما کسی را پیدا نکرد تا ناچار شد علی رغم میلش زنگ بزنه خونه خانم تا از شوکت خانم که چندین و چند ساله کارهای خانم رو انجام میده بخواد برای کمک بیاد.
-چرا مادرتون نمی خواست از کارگر مادرش استفاده کنه؟
-قصه اش مفصله ، این چیزا تو فامیل مریض ما مُسریه ، همه با هم قهرن. مامان و خانم هم از موقع مرگ آقات با هم قهرن و فقط عید به عید همدیگرو می بینن ، اونم فقط به خاطر حرف مردم، در هر حال مامان با هزار اگر و اما زنگ زد خانه خانم ، اتفاقاً خود شوکت گوشی را برداشت و خیلی گرم حال و احوال مامان رو می پرسه، قبل از اینکه مامان درخواستشو مطرح کنه ، شوکت میگه حتماً با رعنا خانم کار دارید، الآن تو حیاطه، می خواهید صداش کنم. مامان تقریباً پشت تلفن غش کرد. من گوشی رو گرفتم و با شوکت حرف زدم. نگو رعنا اصلاً فرار نکرده و تمام روزهایی که ما در به در تو پزشکی قانونی و بیمارستان ها دنبالش می گشتیم ، ور دل مامان بزرگش نشسته بوده ، به شوکت گفتم: آخه چرا به ما خبر ندادی؟ بیچاره با تته پته گفت: من روحم خبر نداشت که شما نمی دونید رعنا اینجاست.
رضا پوز خندی زد و گفت: خود من ده بار به خونه خانم زنگج زدم و سراغ رعنا رو گرفتم ولی یه کلمه بهم نگفت ، نترس ، رعنا اینجاست. تو رو خدا می بینید؟ همه فامیل دارن ما هم فامیل داریم. این اتفاق برای هر کی می افتاد همه فامیل بسیج می شدن تا رعنا پیدا بشه، اما مادر بزرگ بنده یه کلمه حرف هم نزد تا حسابی مامانو دق بده. حتی به من هم رحم نکرد. نمی دونید تو این مدت چی کشیدم! چند تا جسد مجهول الهیه با قیافه های وحشتناک و درب و داغون دیدم تا مطمئن شم رعنا نیست. به چند هزار تا هتل زنگ زدم و به چند تا بیمارستان سر زدم. مامان تو این مدت داغون شده ، شبها صدای گریه اش نمی ذاشت بخوابم ، خانم که این ها رو نمی دونه، من نمی دونم سر چی با مامان قهر کرده ، ولی هر چی بوده به جای خود، باید بفهمه که تو این موقعیت وقت انتقام و قهر و لجبازی نیست. من این وسط چه گناهی کردم؟ باور کنید گاهی اوقات فکر میکنم از من بد بخت تر پیدا نمیشه ، تا بچه بودم که از ترس گوشه اتاقم کز می کردم و گوش هامو می گرفتم که صدای دعوای پدر و مادر رو نشنوم ، بعد که بزرگ شدم مدام نگران رعنا بودم که از دیدن صحنه دعوای اونها صدمه نخوره، بعد از طلاق همش سعی کردم جای خالی بابا رو برای مامان و رعنا پُر کنم که اونا احساس کمبود نکنن، احساس مسوولیت خفه ام کرده، خیلی جالبه که در هیچ مرحله ای هم موفق نبودم، بعضی وقتها دلم می خواد بذارم برم، خیلی از دوستانم سر و سامان گرفتن، زنو بچه دارن، آینده دارن، یا دنبال تفریح و گشت و گذارن! اما من همیشه خَسِر الدنیا و الاخره بودم ، هر کی منو می بینه چشمش از حسودی در می آد ، فکر می کنن من با اون خونه بزرگ ، ویلای شمال، یک عالم پول و ثروت هیچ غمی ندارم، اما به خدا قسم دلم می خواد برای همیشه جامو با این گدای سر کوچه عوض کنم. ولی مطمئنم سر یک ماه گدائه بر می گرده و لباساشو ازم پس می گیره.
اشک روی گونه های رضا برق می زد و صورتش در هم بود و صدایش از شدت بغض می لرزید. آهسته گفت: من هیچوقت طعم زندگی رو نچشیدم، همیشه ازم انتظار داشتن مثل آدم بزرگها رفتار کنم، هیچوقت بچگی نکردم. نه محبت مادر دیدم ، نه پدر. نه مثل بقیه پسر ها دوست و رفیق دارم و نه هیچوقت دنبال تفریح و مهمونی و مسافرت بودم. همش گفتم بذار این درست بشه بعد، ولی مشکلات زندگی ما هیچوقت تموم نمیشه! تازه به این نتیجه رسیدم که من هیچوقت فرصت زندگی کردن به دلخواه خودم رو ندارم، مدام باید دنبال رعنا باشم و به مامان دلداری بدم. شدم چوب دو سر طلا.
بغض گلویم را گرفته بود. نمی دانم چرا انقدر برای رضا ناراحت بودم. بی اختیار دستم را دراز کردم و روی دستش گذاشتم. مثل برق گرفته ها سزش را چرخاند و با چشم های اشک آلود نگاهم کرد.گفتم: بهت حق میدم ناراحت باشی. اما به این فکر کن اگه تو نبودی چه بلایی سر رعنا یا مادرت میومد، تو در حقشون فداکاری بزرگی کردی که شاید حالا نفهمن ، ولی مطمئن باش یه روزی ازت ممنون میشن.
رضا ماشین را نگه داشت. دست دیگرش را روی دستم گذاشت و گفت:
-اگه بدونم تو پاداش اینبه قول خودت فداکاری هستی ، همیشه شاکر خدا هستم.
حرفی نزدم. رضا ماشین را روشن کرد و راه افتاد.دستش را رها کردم و تابه خانه شان برسیم در دل به خودم لعنت فرستادم که چرا این کار را کردم.
به محض رسیدن مردی بلند قد با صورتی استخوانی در حیاط را باز کرد و سری برای رضا تکان داد. رضا بوق زد و وارد شد. پرسیدم : این آقا ابراهیم است؟
دوباره خشکش زد: نه، ولی تو از کجا ابراهیمو میشناسی؟
خندیدم: خوب ، خودت دفتر خاطراتت رو بهم دادی...
چشمهایش پُر از خنده شد: آهان! ترسیدم ، فکر کردم شاید غیب گو هم هستی و من خبر ندارم.
سعی کردم از نگاهش پرهیز کنم.دلم میخواست صحنه ای که چند دقیقه قبل پیش آمده بود ازضمیرم پاک کنم، ولی نمی توانستم ، دلم نمی خواست رضا در موردم فکر بدی بکنه. اما می دانستم زمان به عقب بر نمی گردد، و آن اتفاق هم افتاده است. پیاده شدم و نفس عمیقی کشیدم. سوز سرد هوا جایش را به بوی بهار داده بود. درختان حیاط جوانه های کوچک و روشنی زده بودند. ناگهان پر از نشاط و شور زندگی شدم. به جهنم که دست رضا رو گرفته بودم و او هر فکری می خواست می توانست بکند. دلم نمی خواست روزم رو با این افکار بیهوره خراب کنم. رضا درِ ورودی را باز کرد و ایستاد تا من وارد شوم. به محض ورود مادر رضا جلو دوید و بی حرف مرا در آغوش کشید. بوی عطر گران قیمتش بینی ام را پر کرد. بغض آلود گفت:
-خوش اومدی سایه جون، رضا بهم گفته بود که تو چقدر ناراحت رعنا بودی، حالا خدا رو شکر پیدا شده.
کمی عقب رفتم و گفتم: امیدوارم همیشه شاد و خوشحال باشید.
از گوشه چشم متوجه رعنا شدم که مثل روحی بی صدا از پله ها پایین اومد. موهایش کمی بلند شده بود و از حالت تیکه تیکه در اومده بود. بلوز و شلوار سفیدی پوشیده بود. با دیدن من کمی جا خورد ولی به سرعت برق آشنایی چشمانش را پر کرد. پیدا بود که مرا به یاد آورده. جلو رفتم و پایین پله ها در آغوش کشیدمش. کمی بدنش را منقبض کرده بود، چند ضربه آرام به پشتش زدم و زمزمه کردم:
-چقدر خوشحالم که دوباره می بینمت. دلم برات حسابی تنگ شده بود.
صدایش آهسته و آرام بود: خیلی ممنون.
وقتی خانم مظفری به آشپزخانه رفت ، با اشاره پنهانی من رضا هم از جایش بلند شد و گفت: من موهام خیسه ، باید حتماً خشک کنم وگرنه سرما می خورم.
وقتی رضا هم رفت، رو به رعنا که ساکت گوشه مبل نشسته بود کردم و گفتم: خوب رعنا جون بهت خوش گذشت؟
نگاهم کرد. به نظرم اخلاقش خوب بود و مثل آن دفعه از حرف زدن طفره نمی رفت.
گفت: بد نبود.
بعد چشمانش را تنگ کرد و گفت: یه سوالی ازتون دارم...
با مهربانی گفتم: هر سوالی داری بپرس.
-شما برای چی میایید خونه ما؟ کی هستید؟
انتظار چنین سوالی رو نداشتم، ولی دلم نمی خواست رعنا پی به دستپاچگیم ببره ، در حالی که سعی می کردم خیلی خونسرد و عادی باشم گفتم:
-من خواهر دوست برادرت رضا هستم، همون یه بار که دیدمت خیلی از تو خوشم اومد. برای همین وقتی فهمیدم گم شدی، خیلی ناراحت شدم و هر روز از رضا یا مامانت می پرسیدم که از تو خبری دارن یا نه!
رعنا به سادگی گفت: ولی من گم نشده بودم.
خندیدم: خوب ما که نمیدونستیم. فکر می کردیم تو گم شدی. کاش خداقل یه تلفن به مامانت می زدی و می گفتی کجاهستی ، خیلی نگرانت بود.
-فکر نمی کنم.
اول فکر کردم اشتباه شنیدم، اما دوباره گفت: اون هیچوقت نگران من نبوده؛ و هرگز هم نگران نمی شه.
-ولی تو اشتباه می کنی ، نمیدونی چقدر بی قراری میکرد. رضا هم همینطور، داشت دیوونه میشد.به هر جایی که فکرش رو بکنی سر زد. رعنا حرفم را قطع کرد: پس چرا یکبار هم که شده دم خونه خانم نیومد؟
حق به جانب گفتم: چون ده دفعه زنگ زده و مادر بزرگت بهش گفت هیچ خبری از تو نداره.
چشمهای رعنا با تیزبینی مرازیر نظر داشتند. گفتم: اگر باور نمی کنی از مادر بزرگت بپرس. اون بهت میگه که رضا چند بار زنگ زده و سراغ تورو گرفته...
رعنا آهی کشید و در مبل جا به جا شد. منکه از سکوت رعنا شیر شده بودم ادامه دادم:
-تو نباید بی خبر از خونه بری، مادر و برادرت تو رو خیلی دوست دارن و برات خیلی نگرانن....
صدای خشم آلود رعنابلند شد: کی گفته اونا منو دوست دارن؟
نمیدانم چرا به هشداری که در صدای رعنا بود توجهی نکردم و به وراجی ادامه دادم:
-رضا ده ها بار به من گفته که تو رو از همه کس تو دنیا بیشتر دوست داره، مادرت هم ممکنه به زبون نیاره ولی خدا شاهده که وقتی تو رفتی به چه روزی افتاده بود. رعنا اونا دوستت دارن...
-پس حتماً از روی دوست داشتن ، وقتی که اون همه بهش احتیاج داشتم منو ول کرد و رفت؟نه؟
در صدایش استهزاموج می زد. جوابی ندادم. می دانستم که لبریز از خشم وکینه است و شاید اصلاً حرفهای منو نمی شنید. از جایش بلند شد و بی آنکه به من نگاه کند گفت:
-اون فقط رضا رو دوست داره، نه منو! هیچوقت هم دوستم نداشته و براش اهمیت نداشتم. حالا هم این کارو می کنه که مردم نگن چه مادر بی رحمی...
با ملایمت گفتم: هر کسی ممکنه تو زندگیش مجبور بشه کاری رو بکنه که مادرت کرد. خیلی از پدر و مادر ها از هم جدا میشن ، ولی بچه هاشون هر دو دوست دارن و به زندگیشون ادامه میدن.تو چرا باید این همه مادرت رو برای اینکه از پدرت جدا شده شرزنش کنی و مقصر بدونی؟
از چشمهای رعنا آتش می بارید. خیری خیره نگاهم کرد و گفت : اینا رو مادرم بهت گفته؟
فوری گفتم: من از لا بلای حرفهاش فهمیدم که تو از وقتی اونها از هم جدا شدن انقدر ناراحتی و برایاین جدایی مادرت رو مقصر می دونی، انگار پدرت رو خیلی دوست داشتی و ...
صدای فریاد عصبی رعنا حرفم رو قطع کرد:اینارو اون بهت گفته؟ حتماً بهت گفته خیلی سعی و تلاش کرده که جای خالی پدر رو برام پر کنه و من دخترنمک نشناسی هستم؟ نه؟ اون جرات نکرده واقعیت رو بهت بگه ... اون هیچوقت جرات نداشت که اعتراف کنه و بگه چه بلایی سرم آورده... حالا نقش یه مادر گریان و معصوم رو برام بازی می کنه که نهایت تلاش خودش رو برای خوشبختی ما کرده ، ولی رعنای زبون نفهم و نمک نشناس هنوز که هنوزه به پدرش علاقه داره و یاد اونو تو قلبش زنده نگه میداره و برای اینکه از لذت داشتن چنان پدر مهربانی محروم شده، مادر فداکارش رو مقصر می دونه؟آره؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
ساکت ماندم. منتظر جواب نیست ، آنقدر عصبانی بود که می توانستم گرمای تنش را حس کنم. جیغ کشید: اون فقط یه بی شرف ِ پست فطرته ، اون مادر نیست، یک زن از خود راضی و پول پرسته که دخترشو برای یک قرون دو زار فروخت؛ وقتی هم بهش گفتم باور نکرد. فکر کرد دارم براش خیالبافی می کنم، بعداً هم منو مقصر می دونست، با اینکه حرفی نمی زد اما از نگاهش می خوندم که منو مقصر میدونه، روی همه چی سر پوش گذاشت و ماسک معصومانه یک مادر واقعی و فداکار کشید روی صورتش...
رعنا همان طور که جیغ می کشید و اشک می ریخت ، به طرف بوفه شیک و مملو از کریستال رفت و با شدت در بوفه رو باز کرد. بعد با یه دست تمام کریستالهای گرانقیمت داخل قفسه را روی کف سنگفرش شده هال ریخت، کریستال ها با صدای مهیبی به زمین برخورد کردند و هزار تکه به اطراف پخش می شدند.
-برای این آشغال ها ...برای پول... برای این خونه کثافت...برای لباس های مارک دار و سفر خارج ... منو فروخت!
کلمات آخرش از شدت گریه نامفهوم و منقطع بود. رضا سراسیمه از پله ها پایین اومد. در همان وقت مادرش از آشپزخانه بیرون اومد و با دیدن رعنا در آن حال فریاد زد:
-چی کار داری می کنی؟
رعنا خنده ای عصبی سر داد و یک مجسمه بلوری را محکم به طرف مادرش پرت کرد. اما مجسمه به بازوی من خورد که بین او و مادرش ایستاده بودم. از شدت ضربه روی زمین افتادم. صدای رعنا به هق هق تبدیل شده بود:
-دروغگو! حتماً به همه همین دروغ ها رو تحویل دادی، نه؟ چرا جرات نداری حقیقت رو بگی؟ هان؟
دوباره یه مجسمه بلوری دیگر به سمت مادرش نشانه رفت، داد زد:
-خیلی دلت می خواد همه فکر کنن تو یه مادر فداکار و یه خانم هستی؟ نه؟ اما کور خوندی... خوب می دونی برای دل خودت مارو زاییدی، بعد هم که فهمیدی چی شده دیگه خیلی دیر بود! برای همین پاتو گذاشتی رو پشت منو رفتی بالا ، تو منو قربونی خودت کردی...
رضا که هاج و واج به رعنا نگاه می کرد با فریاد من از جا پرید و از پشت رعنا رو بغل کرد. دست رعنا رو مجسمه رو میفشرد ، محکم گرفت. بلند شدم و به طرفش رفتم، عصبی می لرزید و جیغ می زد ، بازویم به شدت درد گرفته بود و می سوخت. خانم مظفری روی یک مبل افتاده بود و داشت گریه میکرد. دست رعنا رو گرفتم و گفتم:
-حتماً حق با توئه رعنا جون ، من یه کاری می کنم که مامانت حقیقت رو به همه بگه، انقدر خودتو اذیت نکن. می خوای یه قرص آرام بخش بهت بدم؟
جوابم را نداد. فوری یه قرص از داخل کیفم در آوردم و به طرف صورتش بردم.
-بیا من خودم هم بعضی وقتها حال تورو پیدا می کنم ، اینا رو دکتر داده، خیلی خوبه...
مشکوک بر اندازم کرد و قرص را گرفت. رضا با ملایمت دستش را گرفت و به طرف پلکان برد. صدایش را می شنیدم که رعنا را دلداری می داد: انقدر حرص نخور رعنا، از دست هر کی ناراحتی ، ناراحت باش اما انقدر به خودت فشار نیار.
وقتی رعنا رفت دستم را روی بازویم گذاشتم و کمی ماساژ دادم ، بلکه دردش آرام شود، خانممظفری با دستمال چشمهایش را پاک کرد و گفت:
-می بینید؟خودتون شاهد بودید چه حرفهایی به من زد؟ حالا کریستالهای نازنینم فدایِ سرش!
-ببینید خانم مظفری ، شما و رضا از من خواسته بودید به رعنا کمک کنم، اما اینطور که معلومه قصد واقعی تون این نیست...
از جا جهید: چی؟ شما چطور جرات میکنید...
فوری گفتم:سوء تفاهم نشه ، ولی اینطور که معلومه شما حقیقت رو به من نگفتید. من اطمینان دارم که شما علت واقعی افسردگی و پرخاشگری رعنا رو می دونید، حالا چرا نمی گید به خودتون مربوطه، ولی اینو بدونید اگه می خواهید واقعاً دخترتون معالجه بشه احتیاج به کمک داره، و شما تنها کسی هستید که می تونه با گفتن واقعیت به رعنا کمک کنه.
از جاش بلند شد و بدون هیچ حرفی اتاق را ترک کرد. خواستم مانتو و روسری ام را بپوشم که یه تیکه شیشه در پایم فرو رفت.در اوج درد و سوزش خنده ام گرفته بود.امروز چقدر بلا سرم اومده بود وهنوز پوست کلفت آنجا ایستاده بودم. رضا از بالای پله ها با دیدن صورت در هم رفته من گفت: چی شده؟
-نالیدم: شیشه رفت تو پام...
به سرعت پایین اومد و روی مبل نشاندم. بعد پایم را بالا آورد و با دقت بهکف پایم خیره شد. خجالت می کشیدم اما چاره ای نداشتم. روی سنگها جای خون آلود پایم مانده بود. عاقبت رضا گفت: ایناهاش ، چقدر هم فرو رفته...
بعد با دستش محکم شیشه را بیرون کشید. خونم از پایم سرازیر شد و رضا دستپاچه بلند شد و گفت: تکئن نخور، الآن میرم باند و چسب میارم.
وقتی عاقبت پایم را ضد عفونی و پانسمان کرد ، تقریباً نیم ساعت گذشته بود.زیر لب گفت:
-چی به رعناگفتی که اینطوری دیوونه شد؟
برایش به طور خلاصه تعریف کردم و بعد از جا برخاستم. رضا کفشهایم را از جلوی در آورد و گفت:
-کفشهاتو بپوش اینجا پر از خورده شیشه است.
نگاهی به در آشپزخانه انداخت و با صدای آهسته گفت: تو از حرفهای رعنا چیزی دستگیرت شد؟ مامان چی رو باید می گفته که نگفته؟ نمی دونم چرا اینقدر کینه مامان رو به دل گرفته...
آهسته جوابش را دادم: هر چی هست مادرت می دونه ، چون رنگش به شدت پریده بود. حالا چه جریانی هست که دلش نمی خواد کسی خبر دار بشه ، نمی دونم. اما دیر یا زود می فهمیم چون مادرت دیگه طاقت راز داری نداره.
در را باز کردم و هوای خنک و تمیز را با اشتیاق به ریه هایم کشیدم. رضا پشت سرم از در خارج شد و گفت: حالا چرا داری میری؟
لنگ لنگان از پله ها پایین رفتم : دستم حسابی درد می کنه ، می خوام برم بیمارستان یه عکس بندازم، شاید استخوانش ترک برداشته باشه.
-دستت چی شده؟
خندم گرفت، گفتم: امروز بلایی نمونده که سرمن نیامده باشه ، رعنا یه مجسمه به طرف مامانت پرت کرد که خورد به بازوی من...
رنگ از روی رضا پرید. با وحشت و نگرانی جلو آمد: ببینم...
آستینم را بالا زدم و در همان حال گفتم : چیزی نیست، فقط برای اطمینان...
اما کبودی وخون مردگی وسیعی که در بازویم ایجاد شده بود ، مهلت ادامه حرف زدن را ازم گرفت. رضا چشمانش را با درد بست و گفت: اگه یک میلیون بار بگم شرمنده ام و معذرت می خوام بازم کمه...
-تقصیر هیچکس نیست، رعنا هم دست خودش نبود. مهم نیست.
در کسری از ثانیه ، قبل از آنکه بفهمم چه اتفاقی داره میفته ، رضا خم شد و روی کبودی بازویم را بوسید. با خجالت به طرف در دویدم. جای بوسه اش مثل یک گل آتش می سوخت.وقتی در را پشت سرم بستم ، می دانستم که به دنبالم می آید.
از کلینیک خسته و نالان به طرف خانه بر می گشتم، سه چهار روز از آخرین باری که بهخانه رعنارفته بودم می گذشت. بعد از آن اتفاق رعنا به پیله سکوتش پناه برده بود و به گفته رضا زیاد حرف نمی زد و اکثر اوقات در اتاقش در حال زمزمه اشعار فروغ بود. بعد از آن جریان سعی کردم کمتر با رضا صحبت کنم. همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاده بود که گیج و حیران بودم. جلوی در خانه پا به پا کردم و زنگ زدم. آن روز همراه رضا به بیمارستان نزدیک خانه شان رفتیم و عکس انداختیم. خدا رو شکر هیچ شکستگی در استخوان بازویم دیده نمی شد، دکتر با دیدن کبودی روی بازویم برایم مسکن تجویز کرد تا اگر درد داشتم استفاده کنم. علی رغم اصرارهای زیادم رضا هزینه عکس و ویزیت دکتر را حساب کرد و برای هزارمین بار معذرت خواهی کرد. درراه خانه هر دویمان ساکت بودیم، انگار هر دو از حرف زدن می ترسیدیم.
در افکارم غرق بودم که ناگهان در باز شد. وحشت زده سرم را بالا گرفتم: خنده بلند شروین از جا تکانم داد: چیه سایه ، نترس جن نیستم...
هیجان زده او را در آغوش گرفتم و گفتم: چقدر دلم برات تنگ شده بود، کی اومدی؟
-صبح، مامان گفت اگه یه کم زودتر می اومدیم تو رو می دیدیم.
تند تند گفتم: خب چه خبرا؟ آزاده چطوره؟ کجاست؟
همانطور که حرف می زدم وارد هال شدم.صدای ظریف آزاده از آشپزخانه بلند شد:
-سلام، من اینجام.
خوشحال به طرفش دویدم و لحظه ای بعد هر دو در آغوش یکدیگر بودیم. بعد از چند لحظه کمی عقب رفتم و به آزاده نگاه کردم. پوست سفیدش برنزه شده بود.لاغر تر شده بود و همین موضوع قدش را کمی بلندتر نشان می داد.
-به چی نگاه می کنی؟ خیلی زشت شدم؟
خندیدم: این چه حرفیه؟ تو همیشه مثل نقاشی می مونی ... اما لاغر تر شدی.
آراده حرفی نزد، شروین به جایش گفت: دیگه چه بهتر ، همه خانم ها آرزو دارن لاغر باشن.
نگاهی به برادرم انداختم : اتفاقاً به تو خوب ساخته، چاق شدی.
مادرم از آشپزخانه اومد بیرون گفت: حق آزاده رو خوردی؟
تا ظهر حسابی سوال پیچشان کردیم. آزاده کمتر حرف می زد و شروین بر عکس پر انرژی و سر حال جواب همه سوالها رو با شرح کوچکترین جزئیات می داد. سر انجام بعد از خوردن ناهار ، شروین و آزاده لباس پوشیدند تا به خانۀ پدر آزاده بروند. قرار شد شب شهاب به دنبالشان برود. وقتی بچه ها رفتند از فرصت استفاده کردم و به اتاقم رفتم تا کمی استراحت کنم ، اما قبل از آنکه دراز بکشم شهاب وارت اتاق شد و روی صندلی نشست: چه خبرا؟
خنده ام گرفت. می دانستم منظورش از خبر ، آواست. گفتم: هنوز آوازنگ نزده، ده بار برات تعریف کردم که چی گفتم و چی شنیدم، دیگه دم به دقیقه نپرس.
شهاب که نمی خواست دستش را رو کند گفت: کی گفته من از آوا خبر خواستم؟ می خوام بدونم از رضا و خواهرش خبر داری یا نه؟
-چطور مگه؟
شهاب سرش را تکان داد: هیچی چند روزه شرکت نیومده گفتم شاید تو خبر داشته باشی.
بعد با لحنی کنایه دار گفت: این روزها انگار تو بیشتر از من از رضا خبر داری!
بدنم داغ شد و می دانستم صورتم قرمز شده، اما سعی کردم خونسرد و بی تفاوت باشم.
-اینطورا هم نیست. رضا اگه هم به من زنگ می زنه، فقط برای رعناست. من هم الآن خیلی وقته ازشون خبر ندارم. تو یه زنگ بزن خونشون ببین چه خبره؟
-باشه...
منتظر بودم شهاب بلند شود. اما سر جایش نشسته بود و تکان نمی خورد. عاقبت مِن مِن کنان گفت: این آوا هم دیگه داره ناز می کنه ها ، میگم شاید خجالت می کشه، بهتر نیست خودت یه زنگ بزنی؟
بی حوصله و خسته بودم و حال سر و کله زدن نداشتم گفتم:
-حالا چرا اینقدر عجله داری؟ نه به اون موقع ها که هر چه اصرار می کردیم ناز می کردی ، نه به حالا هول شدی.
گوشهای شهاب از خجالت سرخ شد.زیر لب گفت: این حرفها نیست. میگم تا شروین و آزاده هستن اگه قراره مراسمی چیزی برگزار بشه، زودتر خبر بشیم، چون اینا برن دیگه معلومنیست کی بیان، مامان رو هم که می شناسی ، تا همه نباشن پاشو از خونه بیرون نمی ذاره.
می دانستم که حق با شهاب است، بهترین فرصت بود که اگر خواستیم برای خواستگاری برویم.
-خیلی خوب بهش زنگ می زنم.
شهاب از جایش بلند شد : پس زودتر ، حوصله ندارم منتظر بمونم.
برای اینکه اذیتش کنم ، گفتم: فوقش یکی دو سال طول بکشه ، چیزی نیست که، چشم به هم بزنی می گذره.
شهاب چشم غره ای به من رفت و گفت: الآن وقت شوخی نیست.
بعد از اینکه شهاب از اتاق بیرون رفت به زنگ زدم. ماندانا گوشی را برداشت و با شنیدن صدای من فریادی از شادی کشید:
-وای سایه...وقتی آوا گفت برادرت ازش خواستگاری کرده ، اصلاً باورم نشد. تو بگو راسته؟
-آره راسته، برو فکر لباس باش.
قهقهه زد: من از خوشحالی لخت میام!
پرسیدم: خودت چطوری؟ حتماً بعدش هم نوبت توئه، آره؟
-نه بابا ، من حالا حالا ها قصد ندارم خودمو تو هچل بندازم، وقتی یادم میاد که چه بچه بازی ای سر بهنام در آوردم ، خودم خندم می گیره، می خوام کار کنم و پول جمع کنم...
-خوب؟
-هیچی ، بعدش با تورهای مسافرتی برم بگردم. می دونم اگه شوهر کنم باید کنج خونه بپوسم.
-این طورها هم نیست. اگه با یه آدم متناسب خودت ازدواج کنی به اتفاق میرید گردش و مسافرت، البته بهتره هر دختر و پسری اول احساس نیازبه ازدواج رو در خودش رو حس کنه و بعد اقدام کنه ، تو همون بهتره که اول کارت رو داشته باشی تا وقتش بشه.
-آره، ولی دیگه فکر می کنم برای تو و آوا وقتش رسیده باشه، فکر کنم یکی دو سالی از حضرت نوح کوچکتر باشی، آره؟
با خنده گفتم: اونقدری تفاوت سنی نداریم بچه جون، حالا گوشی رو بده دست بزرگترت.
ماندانا قهقهه زد: گوشی...
چند لحظه بعد آوا پشت خط بود. به محض شنیدن صدایش گفتم:
-تو مثلاً قرار شد به ما خبر بدی، رفتی گل بچینی؟
-حق با توست، ولی من خیلی با خودم درگیر شدم. نمی دونم باید چه جوابی بدم.
-وا...چه لوس شدی.یعنی برادر ما دیگه از اون خواستگار خل و چلت که می خواستی بهش بله رو بگی بد تره؟
-نه بابا ، شهاب خیلی هم پسر خوب و ایده آلیه، من خودم مشکل دارم.
با خنده گفتم: خوب عزیزم اینکه غصه نداره، من مشکل عالم و آدم رو حل می کنم ، تو هم روش. حالا مشکلت چیه؟
آوا نفس عمیقی کشید و گفت: راستش من به درد شهاب نمی خورم. اون می تونه ازدواج خیلی بهتری داشته باشه.
-یعنی چی ؟ مگه تو چه عیبی داری؟
-خوب...مادر و پدر من از هم جدا شدن، این یک مشکل اساسیه، الآن شهاب متوجه نیست ، ولی چند وقت دیگه این موضوع ناراحتش می کنه. فرض کن تو هم ازدواج کنی ، خوب شهاب پیش شوهر تو و زن شروین کم میاره دیگه.
-این حرف تو درسته، ولی شهاب دیگه بچه نیست تو رو هم خیلی وقته می شناسه ، یه شبه که عاشق نشده ، از اول هم می دونست پدر و مادر تو از هم جدا شدن...
آوا ساکت ماند ، با سماجت ادامه دادم: حالا از این مشکل که بگذریم ، جواب تو مثبته یا بازم مسئله ای هست؟
-نه مشکلی نیست . البته دلم میخواد قبل از هر چیزی با خود شهاب صحبت کنم.
با شادی گفتم: پس مبارکه.
آوا هم خندید : بازم تو!
به محض گذاشتن گوشی ، شهاب در اتاق را باز کرد. با عصبانیت ساختگی گفتم:
-من از دست تو خواب ندارم، بابا جون بذار من یک دقیقه کپه مرگمو بذارم.
شهاب جلو آمد و دو طرف صورتم را بوسید.
صورتم را در هم کشیدم: اَه با اون ماچ کردنت. انگار تو دهن نهنگ رفتم. برو بذار استراحت کنم. از خستگی در حال مرگم.
شهاب بی صبرانه گفت: چی گفت؟زنگ زدی؟
می خواستم بیشتر اذیتش کنم ، ولی دلم به حالش سوخت. تمام اجزای صورتش منتظر بود. برایش حرفهای آوا را تکرار کردم، بعد از تمام شدن حرفهایم گفت: تمام این مدت تردید و دو دلی ام به خاطر همین بود.از تو که پنهون نیست ، می ترسیدم زندگی من و آوا هم به بن بست برسه. خوب آخه... مادر آوا هم... اصلاً ولش کن، بعد سعی کردم یه تصمیم درست بگیرم و نتیجه این بود که آوا نباید تاوان اشتباه پدر و مادرشو پس بده.نه؟
سرم را تکان دادم و گفتم: دقیقاً همینطوره، مسئله بعد اینجاست که تو این جدایی تقصیر اصلی رو پدر آواداره ، نه مادرش. برای همین نترس از اینکه آوا مثل مادرش باشه ، دعا کن مثل پدرش نباشه. در هر حال خوب فکراتو بکن ، چون آوا داره قبل از هر اتفاقی چشماتو باز می کنه ، بعداً نباید هیچ گله و شکایتی بکنی ، یا خدای نکرده بهش طعنه بزنی و عرصه رو بهش تنگ کنی. شهاب در سکوت سر تکان داد. رو تختی ام را کنار زدم و کش موهایم را باز کردم و گفتم:
-حالا دیگه تشریف ببرید بیرونتا بنده هم یه چرتی بزنم.
شهاب بلند شد و به طرف در رفت. قبل از اینکه در را باز کند گفتم : در ضمن آوا گفت اول باید با خودت صحبت کنه...
صورتش شکفته شد: چرا زود تر نگفتی؟ یعنی بهش تلفن کنم؟
زیر پتو رفتم و گفتم: اینو من باید بهت بگم؟ خوب خودت زنگ بزن باهاش یه قرار بذار بری د بیرون ، یه چیزی کوفت کنید و حرفاتون رو بزنید، چقدر تو بی عرضه ای!
شهاب خندید: آخه دفعه اوله که می خوام زن بگیرم.
وقتی رفت به فکر فرو رفتم. این هم از برادرم که با بهترین دوستم ازدواج می کرد.ترس اندکی در دلم خانه کرد. تکلیف من چه میشد؟ چنان در کار غرق شده بودم که به هیچ کس و هیچ چیز توجهی نداشتم. نکند تا آخر عمر مجرد بمانم؟ یا شاید مجبور به ازدواج با پیر مردی زن مرده شوم! آخرین خواستگارم همون کیارش بود که از نداشتن خواستگار هم بد تر بود. بعد از آن هم انگار به سختی بهشان برخورده بود که دیگر تماسی با ما نگرفتند. انگار انتظار داشتند در جواب محبتهای دکتر محتشم ، من هم به کیارش جواب مثبت بدهم. خصوصاً اینکه فهمیده بودند ما از نظر اقتصادی وضع متوسطی داریم و حتماً پیش خودشون حساب کرده بودند ما از وصلت با خانواده ای که از نظر مالی چندین پله از ما بالاتر هستند بسیار راضی و خوشحال خواهیم شد. انقدر فکر کردم تا عاقبت خوابم برد. وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود و صدای خنده از هال می اومد. بلند شدم و لباس پوشیدم.وقتی دراتاق را باز کردم همه جمع بودند و در حال صحبت و خنده بودند. سلام کردم و روی دسته مبلی که آزاده رویش نشسته بود نشستم. عمه زیبا و شوهرش هم برای دیدن شروین آمده بودند. شهاب نبود و حدس می زدم با آوابیرون رفته باشند. بعد از مدتی گفتگو ، مادر و عمه به آشپزخانه رفتند تا به غذا سر بزنند. من هم دست آزاده رو گرفتم و به اتاقم بردم. احساس کردم آزاده از چیزی ناراحت است، مثل سابق خنه رو و شاد نبود. روی صندلی نشست و من هم مقابلش نشستم. آزاده با خنده گفت:
-چقدر صورتت پف کرده، بهت حسودی ام میشه، برای خودت راحتی...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-من خیلی هم راحت نیستم آزاده، بعضی وقتها از خستگی از حال میرم. زندگی منم شده تاب خوردن بین خونه و کلینیک و مرکز مشاوره. نه تفریحی ، نه مهمونی، نه زندگی ... بلاتکلیف هستم. نمی دونم عاقبتم چی میشه ؟ انقدر کار می کنم تا پیر بشم و از پا بیفتم.
آزاده سری با تاسف تکان داد و گفت: قدر این دوران رو بدون سایه، با دوستات برو اینور اونور ، کوه ، سینما، استخر، مهمونی ، بعد که ازدواج کنی حسرت این روزها رو می خوری..
می دانستم که در واقع از تجربه خودش حرف می زند. گفتم: تو از یه چیزی ناراحتی؟نه؟
چشمان درشت و زیبایش بارانی شد. لحن صدایش غم و ناراحتی اش را فاش می کرد.
-در واقع خسته شدم ولی دلم نمی خواد اعتراف کنم.
-از چی خسته شدی؟ شروین ناراحتت کرده؟
سرش را تکان داد، آهسته گفت: وقتی با شروین ازدواج می کردم یک عالمه آرزوهای قشنگ داشتم، ولی از وقتی رفتیم ماهشهر ، انگار همه آرزوهام مردن ، من دارم دیوانه میشم. بد تر از همه این که خودم با رضایت رفتم. یعنی شروین قبل از اینکه بخواد بره از من پرسید ، بهم گفت اگه دوست نداشته باشم همینجا می مونه ، ولی من احمق فکر می کردم زندگی یه زن و شوهر جوون تو یه شهرستان دور افتاده، بدون خانواده هایشان ، خیلی رویایی و رمانتیکه، دیگه نمی دونستم که از کسالت و بی حوصلگی می میرم. از صبح که شروین میره تا بعد از ظهر ، وقتی بر می گرده هیچ جا نیست بگردیم ، نه دوست و آشنایی داریم ، نه از مراکز تفریحی و پارک وسینما خبریه ، سر تا سر شهررو میشه تو یه ربع دید. چقدر کتاب و مجله بخونم؟ چقدر فیلم ببینم؟ چقدر به در و دیوار زل بزنم تا شروین بیاد؟
دستمالی به طرف آزاده گرفتم و گفتم:
-خوب تو هم برو سر کار، رشته تحصیلی توهم خیلی خوبه، می تونی تدریس کنی.
آزاده پوزخند زد: تدریس؟ تا صد سال دیگه همه شغلهایی که من می تونم انجام بدم پَُره، تا افراد بومی هستن به من کار نمی دن که، هر کاری هم بخوام بکنم هزار تا حرف توش در میاد. شهر کوچیکه اگه دست تو دماغت بکنی ، نه تنها همه می فهمن تا شب هزار تا هم میذارن روش میگن در حال دزدی دیدیمش!
-خوب با شروین صحبت کن. شاید بتونه انتقالی بگیره...
-مگه شروین مسخره منه؟ امروز بگم بریم ، فردا بگم برگردیم؟
-حالا تو باهاش حرف زدی؟
آزاده سرش را به علامت منفی تکان داد: نه، با هیچکس حرفی نزدم، فقط به تو دارم میگم ، چون می دونم تو خیلی عاقلی ، با اینکه از من کوچکتری ولی عاقلانه و منطقی تصمیم میگیری.
چند لحظه هر دو ساکت ماندیم، بعد صدای ضععیف آزاده سکوت را شکست:
-سایه من حامله هستم.
با خوشحالی بلند شدم و در آغوشش گرفتم: وای مبارکه ، چقدر خوب...
صدای بغض آلودش بلند شد: چقدر بد! من اصلاً نمی خواستمش.
مثل برق گرفته خشکم زد: چی؟
-من خودم تکلیفم معلوم نیست، دلم نمی خواد یه بچه هم این وسط سر گردون باشه.
-چی داری میگی آزاده؟ تو و شروین با هم مشکلی ندارید، تو با شرایط زندگیت مشکل پیدا کردی که تونم خیلی راحت حل میشه ، فکر کردی شروین شغلشو به تو و بچه اش ترجیح میده؟
-نمی دونم!
-چی داری میگی؟ تو همون آزاده ای که همیشه تو هر مسئله ای یک نکته مثبت پیدا می کردی؟ تو همون آزاده ای که با خونسردی همه کار انجام میداد؟ پس اون همه اعتماد به نفست کجا رفته؟
آزاده با صدای بلند به گریه افتاد: نمی دونم، سایه نمی دونم.
دستش را گرفتم: خودتو لوس نکن، تو بقیه مردمو ندیدی که با هزار جور مشکل کنار میان وبه آینده امیدوارن، شوهر معتاد، بچه عقب افتاده ، بی پولی ، فقرو... تو نباید اینقدر زود از جا در بری، اونهم برای مسئله به این کوچیکی، این بچه می تونه زندگیت رو عوض کنه، دیگه انقدر حوضله ات سر نمی ره، وقتی بچه به دنیا بیاد انقدر سرت گرم میشه که نمی فهمی چطور شب میشه، چطور روز میشه.
اشکهایش را با دستمال پاک کردم و گفتم: شروین می دونه تو حامله ای؟
-نه ، می خواستم قبل از اینکه بفهمه...
-آزاده تو داری درباره یک بچه حرف می زنی، می فهمی؟ چطور اینقدر راحت این فکر ها رو می کنی؟ در ضمن شروین پدر ایبن بچه است ، حق داره بدونه. شما باید با هم تصمیم بگیرید، مطمئن باش اگه شروین بفهمه که تو سر خود کاری کردی خیلی از دستت می رنجه ، آن وقت یه مشکل بزرگ دیگه هم به مشکلاتت اضافه میشه. در ضمن این کار خیلی خطر ناکه ، جون خودت هم به خطر می افته.
آزاده غمگین گفت: می گی چی کار کنم؟
-ساده ترین کار اینه که با شروین صحبت کنی. همونطوری که با من حرف زدی با اونم حرف بزنی. من مطمئنم شروین انقدر تو رو دوست داره که هر کاری می کنه تا تو ناراحت نباشی.حالا تا کی اینجا هستید؟
-فکر کنم تا سیزده به در.
-خوب دیگه چه بهتر ، خیلی فرصت داری تا با شروین صحبت کنی و تصمیم بگیری، فکر نکن به شروین هم خوش می گذره، به اونم سخت می گذره و دلش نمی خواد تا ابد اونجا بمونه. اونم تا شرایطش بهتر بشه بر می گرده، پس قول میدی که قبل از انجام هر کاری با شروین صحبت کنی؟ آزاده سرش را به علامت مثبت تکان داد و صورتش را بوسیدم و گفتم:
-انقدر غصه نخور عزیزم واسه نی نی بده. الهی عمه قربونش بره.
آزاده خندید: برو بابا تو هم ! عمه عمه می کنی.
بعد از شام عمه زیبا رو کرد به من و گفت: سایه جون چی کار می کنی؟ خیلی وقته به ما سر نزدی.
-شرمنده یه کمی سرم شلوغ شده ، ببخشید.
آقا مجتبی با محبت گفت: آخر سال مردم همه یه کم قاطی می کنن . سر تو رو شلوغ می کنن. عوضش اونور سال راحت میشی.
شروین پرسید: چطور؟
-خوب دیگه، عید تموم شده و همه تا خرخره زیر بار قرض رفتن و به فکر پس دادن قرض هاشون هستن ، اینه که کمتر به پر و پای هم می پیچن.
با خنده گفتم: عمو مجتبی فکر می کنه من تو کلانتری کار می کنم.
وقتی عمه و آقا مجتبی رفتند من و آزاده به آشپزخانه رفتیم تا ظرفها رو بشوریم، آزاده آهسته گفت: تو همین یه روزه که اومدم کلی روحیه ام عوض شده، کم کم داشت خندیدن یادم می رفت.
با محبت گفتم: خوب تو هر چند وقت یه بار بیا تهران، روحیه ات هم عوض میشه.
-آخه شروین تنها می مونه.
-عیب نداره، شروین یه هفته تنها بمونه بهتره تا یک سال افسردگی و ناراحتی تو رو تحمل کنه.
تازه ظرفها تمام شده بود که شهاب آمد. صورتش می درخشید. لبخند پهنی روی صورتش دیده میشد. تا وارد شد مادر با خنده گفت: به به ! معلومه که شیری!
شهاب بدون حرف به اتاقش رفت ، فوری دنبالش رفتم و در اتاق را باز کردم.
-چی شده شهاب؟ با آوا رفته بودید بیرون؟
شهاب ادای با مزه ای در آورد و گفت: برو بیرون می خوام کپه مرگمو بذارم ، اَه.
می دانستم ادای منو در میاره، با حرص بالش رو به طرفش پرت کردم و گفتم الآن زنگ می زنم از آوا می پرسم.
شهاب خندید: بله شما جاسوس دو جانبه دارید.
بعد روی تخت نشست: هیچی نشد، طبق معمول کلی تو سر و کله هم زدیم تا به نتیجه رسیدیم.
-خوب چی شد؟
-دیگه خوابم میاد برو بیرون.
صدایش را به تقلید از من نازک کرده بود. گفتم: خیلی خوب تو بازم به من احتیاج پیدا می کنی دیگه، اونوقت حالتو می پرسم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصــــــــــــل هفتــــــم


به طرف در رفتم و دستگیره رو چرخوندم. صدای شهاب بلند شد: حالا قهر نکن. هیچی بابا قرار شد بریم خواستگاری ، ولی احتمالاً مراسم نامزدی و بله برون می افته برای وقتی که عزیز و آقا جون و خاله شعله از شیراز بیان، اونهم که معلوم نیست کی میشه.
با خنده گفتم: نترس به همین زودی ها میان. قراره مامان اینا برن شیراز و هفته دوم عید با عزیز و خاله برگردن.
صورت شهاب پر از خنده شد: راست میگی؟
دررا باز کردم: دیگه خوابم میاد.
صدای خنده شهاب را شنیدم. چقدر برایش خوشحال بودم.آن شب تا ساعتها پشت پنجره ایستادم و به حیاط که در تاریکی فرو رفته بود خیره شدم و به آزاده و شروین فکر می کردم که تا چند وقت دیگه پدر و مادر می شدند، به شهاب که تا مدتی بعد به سراغ بخت و زندگیش می رفت و برای همیشه از ما جدا میشد. بعد فکر رعنا تمام فکر و ذهنم را پر کرد. رعنای لبریز از خشم و کینه ، رعنای تنها، فکر رعنا بدون آنکه بخواهم در تمام ذهنم رخنه کرده بود، یعنی الآن چی کار میکنه؟ تصمیم گرفتم فردا صبخ به خانه شان زنگ بزنم و حال رعنا رو بپرسم. برایم اهمیت نداشت که پایم بریده و دستم مجروح شده بودو می دانستم رعنا ومریض است و نیاز به کمک دارد.
اولین روز از سال جدید همه ناهار خانه مادر جان دعوت داشتند. وقتی ما رسیدیم ، عمه زهره و عمه زیبا آمده بودند، مادر جان با شادی و صمیمیت صورت من و آزاده رو بوسید ، اما با مادرم کمی سرسنگین روبوسی کرد. وقتی همه همدیگر رو بوسیدیم و عید را تبریک گفتیم ، مادر جان قرآن بزرگش را آوردو با بغض گفت:
-جلالا ، مادر صبر کردم دشت اول به تو عیدی بدم.
بعد اسکناس درشتی از لای قرآن در آورد و پدر دست مادر جان را بوسید و اسکناس را گرفت و لای تقویمش گذاشت . بعد مادر جان طبق معمول هر سال شروع به دادن اسکناسهای نو به بچه ها و نوه ها و دامادهایش کرد. خانه قدیمی مادر جان به سبک عمارت های دوران مظفری ساخته شده بود، البته به بزرگی آن خانه ها نبود ، اما در زیبایی شاید بهتر از آنها بود. عروسی عمه هایم در ایی خانه برگزار شده بود و پدر جان در همین خانه چشم از جهان فرو بسته بود. برای همین مادر جان به هیچ قیمتی حاضر نبود ار آن خانه قدیمی دست بکشد و به قول خودش به یکی از آن لانه مرغها برود. بچه هایش هم اصراری برای فروش خانه نداشتند ، تنها کسی که گاهی غری می زدو تقلا می کرد ، اکبر آقا شوهر عمه زهره بود که دلش می خواست سهم زنش را زودتر بگیرد و به قول خودش تو داد وستد بیندازد.
ظهر ، من و مرجان و مژگان سفره بزرگی انداختیم ، همانطور که بین آشپزخانه و مهمان خانه در رفت و آمد بودیم از مرجان پرسیدم: راستی چند وقت پیش آدرس کلینیک رو گرفته بودی ، برایت مشکلی پیش آمده بود؟
گفت: هم آره ، هم نه.
-پس چرا نیامدی ؟ مشکلت حل شد؟
-نه ، ولی آنقدر گرفتاری دارم که نتونستم بیام.
وقتی دید من حرفی نمی زنم گفت: راستش در مورد محمد می خواستم باهات حرف بزنم.
در همان لحظه عمه زهره وارد آشپزخانه شد و با دیدن ما گفت: زود باشیدبقیه وسایل سفره رو ببرید...
مرجان گفت: حالا بعداً بهت میگم.
ولی تا آخرین لحظه دیگر فرصتی پیدا نکردیم تا در تنهایی صحبت کنیم.البته حدس می زدم چه می خواهد بگوید. محمد پسر لوس و بی ادبی شده بود که با هیچکس سازش نداشت و از همه کس انتظار داشت اوامرش را اطاعت کنند، البته مقصر عمه و اکبر آقا بودند که زیادی به محمد میدان داده بودند و حالا خودشان هم از پسش بر نمی آمدند. بعد از ناهار مادرم از جا برخاست و از همه خداحافظی کردیم. قرار بود مادرم و پدرم به همراه شروین و آزاده به شیراز بروند تا هم گردشی بکنند و هم برای مراسم بله برون و نامزدی شهاب آنها را همراه بیاورند. من و شهاب باید از روز پنجم فروردین سر کارمان بر می گشتیم و نمی توانستیم همراهشان برویم. بعد از اینکه از خانه مادر جان برگشتیم شروین و آزاده رفتند تا از پدر و مادر آزاده خداحافظی کنند. لباسهایم را عوض کردم و پشت میزم نشستم تا کمی به پرونده های قاطی و شلوغم سر و سامان بدم که مادر وارد اتاق شد و گفت:
-دیدی مادر جان چه قیافه ای برای من گرفته بود؟
صندلی ام را برگرداندم و گفتم: بله متوجه شدم. ولی شما اصلاً به روی خودتون نیارید. مخصوصاً به بابا حرفی نزنید.
چشمان مادرم گرد شد: چرا؟
-مطمئن باشید بابا خودش فهمیده ، اگه شما بهش بگید مجبور میشه طرف مادرشو بگیره و بهتون ثابت کنه اینطوری نبوده، برای همین شما هیچی نگید تا دعوای بیخودی راه نیفته، در ضمن بابا از حرکت مادرش شرمنده بشه، وقتی هم به روی خودتون نیارید، مادر جان هم متوجه میشه که با این کارها هم نمی تونه به هدفش برسه. الآن مادر جان از این ناراحته که بابا کمتر دنبال کاراش میره و برای خونه تکونیش کارگر گرفته، می خواد شما از دستش ناراحت بشید و به بابا اعتراض کنید تا دوباره بتونه به وضع سابق برگرده ، شما هم هیچی نگید تا بهانه دست کسی نیفته.
صورت مادرم شکفته شد، با خنده گفت: چقدر خجالت آوره که دختر آدم از خود آدم عاقل تر باشه؟ نه؟
بلند شدم صورتش را بوسیدم و گفتم: خوب شما احساساتی هستید ، من بی احساس.
-قربونت برم، کاش تو هم فردا می آمدی ، عزیز خیلی دلش برات تنگ شده.
-اگه قرار نبود عزیز و آقا جون بیان حتماً می آمدم، ولی حالا که می دونم چند روز دیگه میان دلم نمی خواد بیخودی مرخصی بگیرم و اون همه راه تا شیراز بیام و برگردم. در ضمن شهاب هم تنهاست. میدونید که تخم مرغ هم بلد نیست درست کنه، بیچاره میشه.
مادر از روی ناچاری سری تکون داد وگفت: هر جور راحتی.
صبح زودبا کاسه ای پر از آب جلوی در ایستادم. مادر هنوز داشت آخرین کارهایش را انجام میداد. به آزاده که به ماشین تکیه داده بود گفتم:
-الآن بهترین وقته که با شروین صحبت کنی ، شیراز الآن مثل بهشت می مونه، تا رسیدین برین باغ ارم و موضوع بچه رو بهش بگو.
آزاده آهسته گفت: باشه...
جلوتر رفتم و کنارش ایستادم: تموم اون حرفهایی که برای من زدی رو بهش بگو، اینکه چقدر احساس تنهایی و افسردگی می کنی وحوصله ات سر رفته؛ بهش بگو تا ببینم چه تصمیمی می گیره.
صدای شروین ساکتم کرد: چی در گوش زن من پچ پچ می کنی؟
-هیچی دارم یادش میدم چطور ازت سواری بگیره...
شروین خندید: خودش بلده ، خیلی ممنون.
مادرم با ساک کوچکی در دست و فلاسک چای در دست دیگر بیرون اومد : خوب بریم ، من دیگه کاری ندارم.
شهاب هم خواب آلود بیرون اومد: حالا نمی شد صبح به این زودی نمی رفتید؟
شروین ضربه ای به بازویش زد و گفت :مگه تو می خوای رانندگی کنی؟تو برو بخواب که خسته نشی آقا داماد!
شهاب اب خجالت گفت: اِ... باز گفت!
مادر جلو آمد و صورت من و شهاب رو بوسید و گفت: مواظب خواهرت باشی ها، نری از صبح تا شب تنهاش بذاری.
شهاب دستی روی چشمش گذاشت وگفت: چشم! اصلاً یه طناب می بندم گردنش هر جا رفتم با خودم می برمش ، خوبه؟
صدای پدر بلند شد: بیا دیگه شهره، دیر شد.
وقتی ماشین از کوچه خارج شد به داخل خانه برگشتم، بی جهت دلم گرفته بود. شهاب دوباره به رختخوابش برگشته بود و من در تنهایی اتاقم فکر می کردم که دو روز باقیمانده تعطیلاتم را چه کنم. کتابی که آزاده به عنوان عیدی برایم خریده بود برداشتم و روی تخت دراز کشیدم . حداقل چند ساعتی سرگرم می شدم. نزدیک به بیست صفحه از داستان را خوانده بودم که صدای زنگ در بلند شد، می دانستم که شهاب از جایش بلند نمی شود، کتاب را بستم و به طرف آیفون دویدم. شاید چیزی جا گذاشته بودند، اما صدای رضا بر جا خشکم کرد. رضا این موقع صبح اینجا چه می کرد؟ آهسته گفتم: بفرمایید.
بعد با سرعت وسایلی را که در هال ریخته بود جمع کردم و در همان حال داد زدم :
-شهاب بلند شو، دوستت اومده...
ولی وقتی دید در تکاپوی مرتب کردن اتاقم پرسید: کیه؟
-رضا...
چند لحظه بعدصدای چند ضربه به در ورودی بلند شد. جلو رفتم و در را باز کردم. در میان بهت و حیرت من ، رعنا هم همراه برادرش آمده بود. مانتو بلند و مشکی اش بیشتر مناسب مادر بزرگها بود تا دختری به سن و سال او، با خوشحالی جلو رفتم و صورتش را بوسیدم و گفتم:
-عیدت مبارک رعنا جون.چه خوب کاری کردی اومدی، بفرمایید تو.
رضا خندید: ببخشید که صبح اول وقت مزاحمتون شدیم.عیدتون مبارک.
شهاب هم که تازه دست و صورتش را شسته بود جلو آمد و با رعنا و رشا سلام و احوالپرسی کرد. رعنا لبه مبل نشست و به پاهایش که در جوراب بلندی پنهان شده بود خیره ماند. به آشپزخانه رفتم و با سینی چای و شیرینی برگشتم. رضا زیر لب گفت: زحمت نکشید.
سینی را روی میز گذاشتم: زحمتی نیست، مامان چطورن؟
رضا به عقب تکیه داد و گفت: سلام رسوند. چند روزه دوباره سر درد امانشو بریده، دایم تو تاریکی دراز کشیده...
شهاب دستهایش را در هوا کشید و گفت: خوب، چه خبر؟
رضا سری تکان داد و گفت: هیچی ، ولی این نقشه ها رو آوردم تا تو یه نگاهی بندازی، وقت داری؟
شهاب خندید : چیزی که زیاده وقته ، چایتو بردار بریم تو اتاق من ، نقشه ها رو هم نگاه کنیم.
وقتی آنها رفتند رو به رعنا گفتم: شیرینی هاش خوشمزه است...
رعنا سر بلند کرد و نگاهم کرد. لبانش می لرزید. به زحمت گفت:
-من اومدم ازتون معذرت خواهی کنم.
متعجب نگاهش کردم: برای چی؟
صدایش مثل زمزمه بود: رضا گفت اون روز شیشه پاتون رو بریده،گفت مجسمه خورده به بازوتون و حسابی داغون شده.
با مهربانی دستش را گرفتم و گفتم : عیبی نداره، می دونم که وقتی عصبانی میشی دست خودت نیست. دستم هم دیگه خوب شده، حالا خدا رو شکر به مامانت نخورد...
با بغض گفت: کاش می خورد...
ساکت منتظر ماندم تا حرف بزند. سرش پایین بود و با انگشتانش بازی می کرد.
-بعضی وقتها دلم می خواد بکشمش ، یه جوری وانمود می کنه انگار من دیوونم و اون با دلسوزی داره فداکاری می کنه و ازم مراقبت می کنه، اما اینطور نیست. واقعیت اینه که وقتی باید مواظبم می بود ولم کرد به امان خدا، رضا رو به من ترجیح داد. همیشه همینطوره، رضا رو خیلی دوست داره ولی منو نه، می دونم اگه نباشم خیلی راحت تره، رضا باعث افتخارشه و من باعث خجالتش.
گفتم: ولی مامانت تو رو خیلی دوست داره، اون چند روزی که بی خبر رفته بودی خونه مادربزرگت داشت از نگرانی دیوونه می شد.
رعنا دوباره سر بلند کرد و محکم گفت: نه ، مادر من فقط نگران حرف مردمه، می ترسه کسی بهش بگه دخترت فلان و بهمانه و آبروش بره...
می دانستم که به آن سادگی ها نمی توانم متقاعدش کنم، بنابراین موضوع صحبت را عوض کردم.
-پس تو فکر می کنی پدرت بیشتر تو رو دوست داشت؟
برقی از نفرت چشمانش را پوشاند. صدایش به سختی می لرزید. من از اون مرتیکه متنفرم. می فهمی؟ اگه دلم می خواد مادرم بمیره ، دلم می خواد بابامو با دستای خودم تیکه تیکه کنم.
از تعجب داشتم شاخ در می آوردم. تا آن روز فکر می کردم رعنا پدرش رو دوست داره و از جدایی پدر و مادرش گله مند است و به خاطر این جدایی از مادرش کینه به دل گرفته...گفتم:
-آخه چرا؟
در سکوت سرش را تکان داد و گفت: همه چیز تقصیر خودمه ، می دونم هر چی سرم اومده به خاطر اینه که خدا از من بدش میاد و داره تنبیه ام می کنه، از بس که من آشغال و به درد نخورم...
دستش را نوازش کردم و گفتم:
-ولی خدا همه بنده هاشو دوست داره، حتی بدترین گناهاشون رو می بخشه و می آمرزه.
رعنا حرفم را قطع کرد: من فقط یه آدم تنبل و بی عرضه ام. یه تنه لش بی مصرف. برای همین هم مامانم از وجودم خجالت می کشه، رضا فوق لیسانس داره، اما من تا راهنمایی هم نتونستم درس بخونم، گاهی فکر می کنم نکنه من بچه واقعی اش نیستم.
آهسته گفتم: ولی تو خیلی خوشگلی، موها و چشمات درست شبیه مادرته. خیلی هم باهوشی ، من حاضرم هر چی دارم بدم، اما شبیه تو باشم.
رعنا پوزخندی زد. ادامه دادم: می خوای با هم بریم بیرون؟ مامان و بابای من رفتن شیراز و من تنها موندم.
-برادرت که هست... نمی ترسی با برادرت تو خونه تنهایی؟
متعجب نگاهش کردم: نه... مگه تو از رضا می ترسی؟
زیر لب گفت: نه، اما...
فوری گفتم: میریم سینما و ناهار هم بیرون می خوریم. هان؟
دودلی و تردیدش را از نگاهش خواندم. آهسته گفت: برادرت هم میاد؟
-نه ، اگه تو دوست نداشته باشی نمیاد. فقط من و تو میریم و یه کمی می گردیم.
رعنا آهسته گفت: به شرطی که تا قبل از تاریک شدن هوا برگردیم.
باشادی گفتم: باشه بر می گردیم.
با سرعت به اتاق شهاب رفتم و گفتم: من و رعنا می خواهیم بریم بیرون...
صورت رضا چنان حیرتی را نشان میداد که بی اختیار خندیدم. رضا از جا بلند شد و گفت:
-خودش گفت؟
-آره.
رضا گردنش را خم کرد و گفت: جل الخالق؛ شهاب این خواهر تو شاهکاره!
شهاب گفت:
-با چی می خوای بری؟
رضا با هیجان گفت: شهاب راست میگه ، ماشین من رو ببرید.
مردد نگاهی به شهاب انداختم ، با خنده گفت: معطل نکن دیگه ، ممکنه دیگه هیچوقت پا نده پشت همچین ماشینی بشینی.
رضا با خجالت گفت: این چه حرفیه؟ ماشین که چیزی نیست، من جونمو برای سایه خانم میدم.
ابروهای شهاب از تعجب بالا پرید و نگاهی مشکوک به من و رضا انداخت، موذیانه گفت:
-اِ؟نکنه خبرایی شده و به من نمیگید، تو که جون به عزراییل نمیدی حالا برای سایه جون میدی؟
رضا از خجالت سرخ شده بود و شهاب هم اذیتش می کرد. سوییچ رو از دست رضا قاپیدم و گفتم: شما چرت و پرت بگید تا ما برگردیم.
وقتی سوار ماشین شدیم لبخند خجولانه ای گوشه لبهای رعنا به چشم می خورد، آهسته پرسید:
-شما رانندگی بلدید؟
سرم را تکان دادم.پرسید: خیلی سخته، نه؟
-نه زیاد، مثل دوچرخه سواری می مونه، وقتی یاد بگیری دیگه از حفظ رانندگی می کنی، به طور غریزی!
جلوی سینما رعنا خودش را پشت من مخفی کرد تا بلیط بگیرم. در طول نمایش فیلم هم ساکت به پرده سینما خیره مانده بود. وقتی از سینما بیرون آمدیم با کمرویی گفت: خیلی وقت بود که سینما نرفته بودم.
-به نظرت فیلمش چطور بود؟
-اِی بد نبود، بیشتر دوست داشتم خنده دار باشه.
-دفعه دیگه میریم یه فیلم خنده دار؛حالا بریم ناهار بخوریم.
در تمام مدتی که با رعنا بودم بیشتر به این نتیجه می رسیدم که از مردان ترسی عجیب دارد. بیشتر سرش را پایین می انداخت و به زمین خیره می شد. زیاد حرف نمی زد و در برخورد با مردانی که در سینما و رستوران کار می کردند خودش را پشت سر من مخفی می کرد. در عین حال مثل بچه کوچکی از دیدن هر چیزی ذوق می کرد و خوشحال می شد. وقتی به خانه رسیدیم رضا و شهاب نبودند. رعنا نگران پرسید: حالا چی کار کنیم؟
دستش را گرفتم: هیچی، اگه دلت می خواد بیا خونه ما ، اگه هم دوست نداری من می برمت خونه خودتون.
لبخند کوچکی زد و گفت: امروز خیلی خسته شدم، دلم می خواد برم خونه بخوابم.
دوباره هر دو سوار شدیم و به طرف خانه شان حرکت کردیم. در راه به شهاب فکر می کردم ، واقعاً حق داشت. ماشین رضا انقدر نرم و سریع بود که از رانندگی لذت می بردم. همه چیز دقیق و درست سرجایش بود. انقدر راحت دنده عوض می شد و بدون صدا سرعت می گرفت که دلم می خواست تا ابد رانندگی کنم؛ اما عاقبت به خانه شان رسیدیم. به محض ایستادن پشت در مردی که دفعه قبل دیده بود در را باز کرد و از دیدن من جا خورد ، ولی وقتی چشمش به رعنا افتاد که کنار دستم نشسته از جلوی در کنار رفت تا داخل شویم.ماشین را پارک کردم و پیاده شدم. رضا از بالای ایوان داد کشید:
-سلام.
سرم را بالا گرفتم و جوابش را دادم. رعنا به سرعت از پله ها بالا رفت ، جلوی در برگشت و نگاهم کرد: خیلی ممنون ، خوش گذشت.
لبخند زدم: به منم خیلی خوش گذشت.
رعنا نگاهی به رعنا انداخت و گفت: بفرمایید تو.
-نه خیلی ممنون، تو هم خسته شدی، برو استراحت کن، من هم باید برم خونه.
وقتی رعنا پشت در پنهان شد رضا از پله ها پایین آمد و با لحن سپاسگزاری گفت:
-نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم... خیلی لطف کردید.
خندیدم: به قول شهاب دیگه از این فرصت ها گیرم نمیاد؛شما لطف کردید، بفرمایید این هم سوییچ.
رضا دستش را پشت سرش برد و گفت: به خدا قابل نداره، من بی تعارف گفتم جون هم پیش شما ارزش نداره.
قبل از اینکه جوابی بدهم خانم مظفری را دیدم که با ربدوشامبر گلداری از خانه خارج شد. سلام کردم و عید را تبریک گفتم. از پله ها پایین اومد و با مهربانی صورتم را بوسید:
-عید تو هم مبارک باشه عزیز دلم، دستت چطوره؟ به خدا وقتی رضا بهم گفت از شرمندگی دلم می خواست زمین دهن باز می کرد و منو می بلعید.
-چیز مهمی نبود، الآن خوب شده...
نگاهی به رضا انداخت و گفت: رضا جون برو ببین سوده کجاست ، بگو تدارک شام ببینه.
به محض رفتن رضا دستم را گرفت و به طرف استخر راه افتاد. آهسته گفت: سایه جون رضا برام گفت تورعنا رو بردی سینما و گردش ، نمی دونی وفتی فهمیدم همراهت اومده چه حالی شدم.تو معجزه کردی دخترم، رضا راست میگه ماشین که قابل نداره ، تو جون بخواه.
شرمنده گفتم: این چه حرفیه؟ منکه کاری نکردم. رعنا هم خیلی دوست داشتنی و مهربونه، به خود من هم خیلی خوش گذشت.
خانم مظفری محتاطانه به اطرافش نگاه کرد و گفت: راستش می خواستم ببینم از کی بر می گردی کلینیک؟
-از پس فردا صبح سر کارم.
کنار استخر نشست و گفت: باید ببینمت ، می خوام باهات صحبت کنم.
کنارش نشستم و گفتم: در خدمتم ، در مورد رعنا می خواستید حرف بزنید؟
سرش را تکان داد و با دیدن رضا که از در خارج شد گفت: آره ، ولی پیش خودمون بمونه...
بعد با صدای بلند به رضا گفت: زنگ بزن شهاب جون هم بیاد شام دور هم باشیم.
فوری گفتم : نه دیگه مزاحم نمیشیم، باید برم خونه، ممکنه مادرم زنگ بزنه و نگران بشه.
خانم مظفری لبخند زد: شنیدم مامان و بابا رفتن شیراز، خوب شماهم که تنهایید ، شب پیش ما بمونید.
-خیلی ممنون باشه یه شب دیگه، امشب از شیراز زنگ می زنن، اگه ما خونه نباشیم نگران میشن.
-باشه هر جور مایلید.
بعد رو به رضا کرد و گفت: در حیاط رو باز کن ، سایه جون می خواد بره.
سوییچ را به طرفش دراز کردم: بفرمایید، با اجازه.
رضا اعتراض کرد: اِ! مامان نگیری ها! سایه خانم از ماشین من راضی بودن...
خانم مظفری خندید: خوب پس ببرش سایه جون.
نمیدانستم شوخی می کرد یا جدی حرف می زد. چنان حرف می زد انگار من از اسباب بازی بچه اش خوشم اومده. سوییچ را لبه استخر گذاشتم و گفتم: با اجازه خداحافظ.
از در حیاط که بیرون اومدم ، صدای باز شدن در بزرگ را شنیدم. لحظه ای بعد رضا جلوی پایم ایستاده بود، گفتم: خیلی ممنون خودم میرم.
-خواهش می کنم بفرمایید، چقدر تعارف می کنید.
سوار شدم و رضا حرکت کرد. از پنجره به بیرون نگاه می کردم. دلم می خواست حتی الامکان کمتر با رضا صحبت کنم. از دفعه پیش کمی در مورد رضا گیج بودم و اصلاً دلم نمی خواست درگیری عاطفی با کسی پیدا کنم که خودش آن همه مشکل داشت. سکوت ماشین را رضا شکست:
-از دست من ناراحتی؟
بی آنکه نگاهش کنم جواب داد: نه، چرا بایدناراحت باشم؟
-خوب ... به خاطر اون دفعه... کار احمقانه ای کردم. می خوام بدونی که خیلی متاسفم. ولی بعضی وقتها اصلاً نمی تونم خودمو کنترل کنم، مخصوصاً وقتی توانقدر صبور و مظلومی، انقدر مهربون و عاقلی ، دلم می خواد برای همیشه پیش خودم نگهت دارم. تو همه اون چیزایی هستی که من نیستم. عاقلی ، صبوری، با هوشی، با گذشتی، اعتماد به نفس بالایی داری، به خودت و کاری که می کنی مطمئنی، نه مثل من که انگار روی ژله راه میرم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
آرام گفتم: من اصلاً دلم نمی خواد با کسی درگیری عاطفی پیدا کنم، یعنی وقتشو ندارم، فعلاً مسئله رعنا از همه مهمتره...
رضا امیدوار پرسید: اگه مسئله رعنا حل بشه ، چطور؟
آهسته گفتم: حالا تا اون موقع خدا بزرگه.
خودم هم نمی دانستم منظورم از این حرف چه بود.اما بالاخره باید چیزی می گفتم و این بهترین جمله ای بود که نه امید دهنده بود و نه نا امید کننده، در آن لحظه بیشتر به فکر خانم مظفری بودم و اینکه چه می خواست درباره رعنا بگوید. بی صبرانه مشتاق بازگشایی کلینیک بودم تا مادر رعنا حرفهایی که خودش می گفت مهم است را بزند. میدانستم تا آن روز به سختی می توانستم صبر کنم. از وقتی با رعنا و خانواده اش آشنا شده بودم ، تمام مسائل زندگی و کارم در درجه دوم اهمیت قرار داشت. نا خود آگاه و بی اختیار به رعنا فکر می کردم و چیزی مثل خوره ذهنم را می خورد، چیزی که نمی دانستم چیست در مورد رعنا وجود داشت که دلم می خواست هر چه زودتر بفهمم. رضا حرف میزد اما من اصلاً نمی فهمیدم چه می گوید، فقط سرم را تکان دادم. بی آنکه درست متوجه حرفهایش شوم عاقبت رسیدیم، رضابا خجالت گفت:
-کاش به شهاب هم می گفتید برای شام می موندید.
آهسته گفتم: خیلی ممنون راستی دفترهای خاطراتتون رو هم گذاشتم کنار، هر وقت خواستید می تونید ببرید.
رضا هراسان گفت: شما خوندید؟
-بله...
-خوب؟
در ماشین را باز کردم. خیلی چیزها برام روشن شد، ولی چند مسئله هنوز مبهم است. اگه فرصت کردید یه روز قرار بذارید با هم صحبت کنیم.
رضا فوری گفت: خوب همین الآن چطوره؟
-نه، اگه بیایین کلینیک بهتره، پرونده رعنا هم هست راحت تر میشه به نتیجه رسید.
غمزده گفت: خوب هر جور صلاح می دونید، به محض اینکه سر کار رفتید میام خدمتتون.
-باشه، منتظرتون هستم.
وقتی وارد خانه شدم، شهاب هنوز نیامده بود. خسته و بی رمق روی مبل افتادم و به این فکر افتادم که نکنه مادر و پسر هر دو یه روز به کلینیک بیان؟ آن وقت خانم مظفری فکر می کرد من به رضا گفتم که بیاد. بعد سرم را تکان دادم بلکه افکار مزاحم از سرم بیرون روند.
به هر حال یه جوری میشد و من فقط باید منتظر می موندم.
بر خلاف انتظارم روز اول شروع کارم هیچکس نیامد. نه رضا و نه مادرش، البته ته دلم خوشحال بودم که به خیر گذشته، دلم نمی خواست هر دو با هم بیاییند و به من بد گمان شوند.آن روز با بقیه دکتر هاو مشاورین ، در سالن انتظار نشستیم و صحبت کردیم ، چون هیچکدام مراجعه کننده نداشتیم و به قول دکتر یاوری ، مردم فعلاً خوب و خوش هستند.در پایان ساعت کاری در کمال شگفتی شهاب دنبالم آمد. شاد و سر حال بود و صورت سپیدش از شادی می درخشید. با خنده پرسیدم:
-چی شده امروز مهربون شدی؟
-هیچی ، زودتر از سر کار اومدم گفتم بیام دنبال تو، الآن خیابونا خلوته در ضمن...
ساکت شد و جمله اش را نیمه کاره رها کرد. به این روش شهاب عادت داشتم. می دانستم که وقتی می خواهد چیز مهم یا جالبی بگوید، شنونده را نیمه جان می کند، برای همین ساکت و منتظر ماندم.بعد از چند دقیقه نگاهی به من کرد و گفت: نمی پرسی در ضمن چی؟
-نه، چون می دونم اگه بپرسم جونم رو می گیری تا حرف بزنی ، اگه دلت می خواد حرفتو بزن وگرنه منو دق نده.
شهاب قهقهه زد: دیگه دست منو خوندی ها!
وقتی خنده های طولانیش تموم شد گفت: می خواستم با هم بریم یک انگشتری چیزی برای آوا بخرم.
با تعجب نگاهش کردم: برای چی با خودش نمی ری؟
-آخه من و آوا هنوز هیچ رابطه ای با هم نداریم ، خیلی مسخره است هنوز خواستگاری نرفته با هم بریم طلا بخریم.
-خوب بذار بعدش با هم برین...
-اِ... چقدر ناز می کنی ! می خوام وقتی مامان اینا میان دیگه کار نداشته باشم. تو انگار اصلاً تو باغ نیستی ها!
-آهان تو برای بله برون می خوای کادو بخری! باید پارچه هم بخری.
شهاب سری تکان داد: حالا میای یا نه؟
-آره ، ولی باید قبلش کمک کنی خونه رو تمیز کنیم. الآن دو روزه ظرفها رو نشستیم ، کثافت از در و دیوار بالا میره، مامان بیاد سکته می کنه.
شهاب با اکراه سر تکان داد. با خنده گفتم: تنبلی نکن، فردا پس فردا باید تو خونه کار کنی ، باید یاد بگیری!
شهاب زیر لب غرید: عمراً!
-حالا ببین ! آوا رو من می شناسم.
جلوی در کلید را در آوردم و در را باز کردم. شهاب از پشت سر با صدای بلند گفت: همچین دم حجله می کشمش که نگو!
در را که بست با خنده گفتم: زیادهارت و پورت نکن، جوجه روآخر پاییز می شمرن. حالا هم اگه ناهار می خوای باید کمک کنی...
تا بعد از ظهر هر دو خسته و هلاک شده بودیم اما باز خانه از تمیزی برق می زد. صدای زنگ تلفن که بلند شد ، شهاب بی حال گفت: من بر می دارم ، اگه مامان باشه می خوام ازت شکایت کنم. تو از من قد گاو کار کشیدی، فقط هم یه کف دست برنج بهم دادی!
وقتی گوشی رو برداشت گفتم: اگه چرت و پرت بگی باهات نمیام.
از طرز صحبت کردن و حال و احوال کردنش فهمیدم که رضاست. دستمال گردگیری را سرجایش گذاشتم و از آشپزخانه بیرون اومدم. شهاب دستش را روی دهنی گوشی گذاشت و گفت: سایه اگه رضا هم بیاد عیب نداره؟
-آهسته گفتم: خوب دو تایی برید...
شهاب لبخند زد: دو تا گاو با هم برن طلا بخرن؟ تو باید حتماً با ما بیای.فقط اگه عیب نداره رضا هم بیاد، هان؟
سری تکان دادم و به اتاقم رفتم. صورتم قرمز شده و موهایم خیس از عرق به پیشانی ام چسبیده بود. جلوی آینه ایستادم و موهایم را شانه کردم و با کش بستم. بعد با دقت و کمی وسواس آرایش کردم. آن لحظه دلم می خواست زیبا تر به نظر برسم. با دقت خط پهن و کوتاهی بالای چشمانم کشیدم ، کمی رژ گونه قهوه ای و رژ زرشکی استفاده کردم، با اینکه زیاد نبود ، اما حالت صورتم را کامل عوض کرده بود. پوست صاف و بدون جوش و لکی داشتم. مو چین را برداشتم و با دقت ابروهایم را مرتب کردم.
صدای شهاب بلند شد:
-سایه زود باش الآن رضا می رسه.
بی توجه به فریاد های شهاب از داخل کمد یک مانتو و شلوار اسپرت و روشن بیرون آوردم. کفش راحت و بدون پاشنه قهوه ای رنگم را پوشیدم، ممکن بود ساعتهابرای خرید مجبور به پیاده روی می شدم. دوباره صدای شهاب سکوت خانه را شکست: سایه آمدی؟ بجنب رضا اومد.
آخرین نگاه را در آینه قدی جلوی در به خود انداختم. شیک و ساده! دلم نمی خواست به رضا فکر کنم ، زیر لب گفتم: اصلاً فکر نمی کنم، هر چی میشه بذار بشه، بعداً یه فکری می کنم.
شهاب بغل گوشم گفت: با ماشین رضا بریم ، هان؟
بدون اینکه جوابی بدهم در عقب را باز کردم و همزمان با شهاب سوار شدم. رضا با صدایی لرزان جواب سلامم را داد. از توی آینه نگاه تحسین گرش را می دیدم، سرم را چرخاندم و خودم را با تماشای منظره بیرون سرگرم کردم. قلبم تند تند می زد. در دل به خودم نهیب می زدم:"چته؟ آدم باش. تو الآن فقطباید به فکر کارو مراجعینت باشی. در ضمن یادت باشه که خانواده مشکل دار، استثنا نداره! همه شون مشکل دارن. رضا هم عضوی از همون خانواده است. حواست رو جمع کن و خودت رو تو هچل ننداز."
اما بی اختیار به آینه ماشین نگاه کردم. د. چشم عسلی مشتاقانه به من خیره شده بود. نگاهی ملتمسانه و تب دار!صدای شهاب سکوت ماشین را شکست:
-هوی! حواست کجاست؟ الآن می زدی ها!
رضا نگاهش را از من گرفت و با حواس پرتی گفت: چی ؟
شهاب با طعنه گفت: هیچی ، چراغونی پارسال یادته؟ ... بابا حواستو جمع کن ، من هنوز جوونم ، آرزو دارم، حالا خودت به جهنم!
بعد شروع به صحبت درباره کارو شرکت کرد، اما آن نگاه ملتهب رهایم نمی کرد. دوباره سرم را برگرداندم و متوجه بیرون کردم. دوباره به خودم نهیب زدم:"سایه بچه شدی؟تو وقتی بچه محصل هم بودی از این کارا نمی کردی! حالا با یه نگاه و چهار تا حرف عاشقانه آبکی خام شدی؟ خجالت بکش این همه خواستگار درست و حسابی و خونواده دارو رد کردی برای این؟ پسری که مادرش یه سلطه جو و پدرش یک آدم ضعیف و بی اراده است؟ برای پسری که عادت کرده براش تصمیم بگیرن حرف بزنن؟ برای کسی که خواهرش حسابی قاطی کرده و معلوم نیست چه بلایی سر روح و روانش اومده؟ هان؟ میخوای بیچاره بشی؟... بس کن! نگاش نکن. هر چقدر هم نگاهش طلایی و تب دار باشه برای تو زندگی نمیشه. درست تصمیم بگیر! تا زوده آب پاکی رو بریز رو دستش ، نکنه کرم از خود درخته؟ نکنه خوشت میاد تو زمین و هوا نگهش داری؟ به قول آوا تو آب نمک نگهش داشتی؟ بس کن!"
اخمهایم را در هم کشیدم ، این درست نبود که امیدوارش می کردم. نباید با دست پس می زدم و با پا پیش می کشیدم. ولی وقتی با اخمهای درهم و چشمهایی عصبانی در آسنه نگاه کردم و آن نگاه عاشق و تسلیم را دیدم، نا خود آگاه خون به صورتم دوید و شرمزده سرم را پایین انداختم. تصمیمی گرفتم دیگر نگاهش نکنم. دوباره صدای رنجیده شهاب بلند شد:
-الوو؟...بابا دو ساعته داریم گِل لقد می کنیم؟ حواست کجاست؟
سرانجام رسیدیم ، رضا ماشین را پارک کرد. شهاب پیاده شد و به طرف مغازه اول رفت. من هم کیفم رااز داخل ماشین برداشتم و در را بستم. رضا هم درها را قفل کرد و بهطرف من آمد. ناگهان چهره آشنایی را جلویم دیدم. کیارش بود که با خشم و کینه به من و رضا نگاه می کرد. قبل از آنکه سلام کنم و حال خانواده اش را بپرسم ، انگار به خودش آمد و با شتاب رفت. متعجب به اطراف نگاه کردم تا ببینم شهاب او را دیده یا نه؟ اما شهاب به داخل طلا فروشی رفته بود و احتمالاً او را ندیده بود. رضا با مهربانی پرسید:
-چیزی شده ؟ حالتون خوبه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم. رضا به طرفم آمد: ببخشید من امروز نیامدم، راستش یه کمی با خودم درگیری دارم، حالم مناسب صحبت درباره رعنا نبود.
-اشکالی نداره، هر وقت تونستید بیایید.
رضا مِن مِن کنان گفت: راستش می خوام با خودتون صحبت کنم، الان چند روزه، ولی می ترسم...
-از چی می ترسی؟
سر بلند کردم و به چشمانم خیره شد. از تو سایه، از تو می ترسم. می ترسم بهم بگی نه! و بیچاره ام کنی... تو خیلی عاقل و خانمی ، از سنت خیلی بزرگتر رفتار میکنی. می ترسم با دلایل منطقی دست رد به سینه ام بزنی. من طاقتشو ندارم.
وقتی حرفی نزدم، نالید: بگو اینطور نیست، بگو من اشتباه فکر می کنم...سایه؟
آمدن شهاب فرصت هر جوابی رو از من گرفت. شهاب با خنده گفت:
-می خواهید شما صحبت کنید من خودم برم یه چیزی بخرم؟هان؟ چطوره؟
شرمزده گفتم: آخه شهاب تو مهلت نمیدی، هنوز یه مغازه رو درست ندیدی میری تو چیکار؟ بیا بریم خوب نگاه کن، بعد بپسند ، عجله نکن.
در طول مدتی که با شهاب مغازه ها رو نگاه می کردیم رضا ساکت بود. سرانجام شهاب یک انگشتر و یه جفت گوشواره زیبا خرید. در راه بازگشت جلوی ویترین یک جواهر فروشی بزرگ ایستادیم. شهاب نگاهی به سرویس های سنگین و بسیار شیک انداخت و گفت:
-حالا خدا کنه آوا از این سرویس ها نپسنده که حسابی بد میشه.
رضا معصومانه پرسید: چرا؟
شهاب نگاهی عاقل اندر سفیه به رضا کرد و گفت: چون جونت درآد. می دونی هر کدوم از این سرویس ها چند میلیون تومنه؟
با دقت به انگشتر های مملو از برلیان و زمردهای درخشان خیره شدم. در میان تمام مغازه ها ، مدلهای این مغازه زیبا تر و شیک تر بود، انگشتر زیبایی از طلای سفید که ردیفی از برلیان های درشت و درخشان داشت ، بی نهایت نظرم را جلب کرد، به شهاب گفتم:
-نگاه کن این یکی چقدر خوشگل و شیکه، کاش اینو می خریدی.
با دست به انگشتر اشاره کردم. شهاب نگاهی به آن انداخت و گفت:
-نه بابا ، این فقط یه میلیون نگین داره، حلقه که نمی خوام بخرم.
رضا هم جلو آمد و به انگشتر نگاه کرد و گفت: خیلی شیکه، ولی شهاب راست میگه یبشتر برای حلقه ازدواج مناسبه تا هدیه ای برای بله برون.
در راه بازگشت ، به یاد دیدار غیر منتظره کیارش افتادم و آن نگاه پر از کینه اش را به خاطر آوردم. در تعجب بودم که چرا جلو نیامد و سلام نکرد، بعد یادم افتاد که در جواب خواستگاری اش چه گفته بودم و پیش خودم فکر کردم شاید برای همین با من قهر کرده و سر سنگین است. از آن موقع از خانواده محتشم خبری نداشتم، حتی پدرم برای تبریک سال نو به خانه شان زنگ زده بود ، ولی خیلی سرد و رسمی برخورد کرده بودند. در حالی که همه از شخصیت و خانواده شان انتظار بیشتری داشتیم. با خودم گفتم: به جهنم! خیلی دلشون بخوادبا ما رفت و آمد کنند . در ضمن نباید به خاطر یه جواب منفی انقدر عذاب وجدان داشته باشم. ولی کمی احساس گناه می کردم، دکتر محتشم مرا به دکتر شمیرانی معرفی کرده بود، باز به خودم دلداری دادم : حساب کار از زندگی جداست، انقدر خودتو ناراحت نکن ، توبرای عرض ادب و تشکر زنگ زدی ، ولی مجبور نیستی حتماً به پسرش جواب مثبت بدی، صحبت یه عمر زندگی است، نه جبران محبت یک نفر.
وقتی به خانه رسیدیم ، در کمال تعجب رضاهم در ماشین را قفل کرد و به دنبال ما وارد خانه شد.در فرصتی آهسته به شهاب گفتم:چرا اینو دنبال خودت میاری؟
چشمان شهاب از تعجب گشاد شد: گفتم با هم شام بخوریم.
بعد اضافه کرد: من فکر کردم تو از رضا خوشت اومده...
فوری گفتم: دوباره واسه خودت داستان بافتی؟ حالا شام چی درست کنم؟اگه خودمون بودیم یه تخم مرغ می خوردیم... از دست تو!
بعد از صرف شامی ساده ، رضا که متوجه جو سنگین خونه شده بود، بلند شد و گفت:
-خوب من باید برم، خیلی زحمت دادم.
شهاب فوری گفت: نه بابا تو زحمت کشیدی، حالا کجا به این زودی؟
رضا لبخند زد: نه دیگه، شما هم خسته شدید، خیلی خوش گذشت، از غذا هم ممنونم.
بدون آنکه به صورتش نگاه کنم گفتم: خواهش می کنم ، به مامان و رعنا جون هم سلام برسونید.
بعداز آن که رضا رفت به شیراز تلفن کردم ، با مامان صحبت کردم. قرار بود فردا صبح زود همراه عزیز و آقاجون و خاله شعله به طرف تهران حرکت کنند. شهاب هم با مامان صحبت کرد و گزارش خرید طلا را داد. از شور و التهابش خنده ام می گرفت. برایم جالب بود که آوا هم در این مدت کمتر به من زنگ می زد و به خانه مان می آمد ، می دانستم که حتماً دلش نمیخواد خودشو سبک کنه.
بعد از شستن ظرفها به اتاقم رفتم و موزیک ملایمی گذاشتم. در آرامش روی تختم نشستم و به دیوار تکیه دادم. چشمانم را بستم، سعی کردم آرام باشم و به ذهنم استراحت بدم، اما فکر موذی کیارش از لابلای افکارم به ذهنم رسوخ می کرد. چرا کیارش از دیدن من انقدر ناراحت شده بود؟ سرم را تکان دادم: برو ، نمی خوام بهت فکر کنم، اصلاً چرا انقدر از دیدن کیارش و سلام کردنش انقدر ناراحت شده بودم؟
صبح به محض بیدار شدن به یاد آوردم که مادر و پدر و بقیه امشب می رسند. با شادی از جا بلند شدم و پنجره اتاقم را باز کردم . هوا هنوز سرد بود ، اما بوی بهار انسان را سر مست می کرد. نفس عمیقی کشیدم. آن روز صبح کاری نداشتم ، تصمیم گرفتم همه جا را تمیز و ملافه تختها رو تعویض کنم تا برای آمدن مهمانها آماده باشه، وقتی شهاب رفت یک موسیقی شاد گذاشتم ، اما تا صدای موسیقی فضای خانه را پر کرد تلفن زنگ زد. گوشی را به سرعت برداشتم، صدای غمگین آوا بلند شد. بر عکس همیشه که صدایش شاد و پر انرژی بود، این بار انگار از چیزی ناراحت بود. صدای ضبط رو کم کردم و روی مبل نشستم: آوا چی شده،چرا ناراحتی؟
-سایه...می ترسم.
-از چی؟ چی شده؟
-هیچی ، یعنی هنوز هیچی نشده...
-پس از چی می ترسی؟
-از ازدواج با شهاب می ترسم. از چند وقت پیش که با شهاب صحبت کردم دائم دلم شور میزنه، چند روزه به سرم زده بهش زنگ بزنم و همه حرفامو پس بگیرم.
نگران پرسیدم: چرا؟ مگه چی شده؟
-سایه فکری مثل خوره به جونم افتاده، اینکه مبادا تو شهاب رو وادار کردی قدم جلو بذاره. من همیشه در مورد ازدواج و آینده پیش تو نک و ناله کردم ، حالا می ترسم تو برای اینکه به من کمک کنی ، این کارو کرده باشی...
آزرده گفتم: دیشب شام زیاد خوردی! این چرت و پرت ها چیه میگی؟ شهاب مگه بچه است ، مگه عقب مونده است؟ خودش تصمیم گرفته، دیوونه شدی؟
-نه دیوونه نیستم ،یادت نیست شهاب چقدر از این که من به خونتون می اومدم ناراحت میشد؟ یادته همیشه جوابهایی بهم میداد که دماغمو بسوزونه؟
-خوب تو هم جوابشو میدادی، یادت رفته؟
آوا ساکت ماند. ادامه دادم: این اضطراب و نگرانی تو طبیعیه، خوب داری تصمیم بزرگی میگیری. اما برای اینکه به شهاب بگی حرفاتو پس گرفتی دیر شده، چون مامان اینا به اتفاق مادر بزرگ و خاله ام در راهن و شب می رسن. شهاب هم دیشب برات طلا خریده ، اون هم با چه ذوق و شوقی! پدر پاهای بنده در اومده، خودم می کشمت اگه چرت و پرت بگی.
-یعنی تو اصلاً با شهاب صحبت نکردی؟
-چرا...خیلی سعی کردم منصرفش کنم ، اما متاسفانه نشد.
صدای آوا رنگی از خنده گرفت: برو گمشو، تو برای همه مادری به من که می رسی زن بابا! اینجوری با مراجعینت مشاوره میکنی؟
-نه چون اونا به اندازه تو دیوونه و خل و چل نیستن. وقتی گوشی را می گذاشتم به این فکر کردم که تا چه حد تونستم روحیه آوا رو به شکل سابقش برگردونم. آن روز ،بعد از ظهر به کلینیک نرفتم و تمام توانم را جمع کردم تا بلکه غذایی برای خوردن بپزم.
عاقبت انتظار من و شهاب به پایان رسید و مسافران خندان وخسته از راه رسیدند. با خوشحالی عزیز و آقا جون رو در آغوش گرفتم و بارها بوسیدم. بعد خاله رو که بر عکس مادرم اندام باریک و بلندی داشت در آغوش گرفتم و بوسیدم، بچه ها و شوهرش نیامده بودند. آن شب همه زود به خواب رفتند، به جز مادرم که با نگرانی به اتاقم اومد و بی مقدمه پرسید:
-سایه جون چه خبر؟ شهاب چه کارا کرد؟ آوا زنگ نزده؟ از مادر جان و عمه هات چه خبر؟
خندیدم: مامان یکی یکی بپرس تا جواب بدم.
آهسته و شمرده برایش هر چه در غیابش اتفاق افتاده بود تعریف کردم. وقتی حرفام تموم شدغمگین گفت: حالا یه قالی به پا میشه.
-چرا؟
-مادر جان اگه بفهمه من اول به مادر پدر خودم جریانو گفتم حتماً بهش بر می خوره و یه دعوایی راه می اندازه.
-نه مامان، خوب تا حالا که خبری نبوده، شما هم بگو وقتی ما شیراز بودیم شهاب بهمون جواب مثبت خانواده عروس رو داد و برنامه ما بهم خورد.بگو قرار بود تا سیزده بمونیم ولی شهاب زنگ زد برنامه بهم خورد و به اتفاق بقیه اومدیم.
-نمیدونم والله.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصـــــــــــــل هشتـــــــــــم


برای اینکه حواسش را پرت کنم پرسیدم: شیراز چطور بود؟ خوش گذشت؟
مادر از جا بلند شد و گفت: هوا مثل بهشت بود. شیراز همیشه برای من بهشته. بد هم نگذشت. مگه میشه خونه پدری به آدم بد بگذره...
وقتی از در بیرون رفت، با نگرانی به حرفهایش فکر کردم.نکنه مادر جان قهر کنه و مراسم شهاب عقب بیفته؟ نکنه آوا ناراحت شه و به طور کلی پشیمون بشه؟ بعد سرم را روی بالش گذاشتم و سعی کردم بخوابم، انگار همه نگرانی ها به سراغ من یکی می آمدند.
در اتاق کارم نشسته بودم وسعی می کردم به هیچ چیز فکر نکنم، با خودکار روی یک ورق سفید خط می کشیدم تا بلکه حواسم پرت شود، اما ممکن نبود. غوغایی درونم بر پا بود. به ورقی که خط خطی شده بود ، نگاه کردم. عصبی خودکار را روی میز پرت کردم و کتاب داستانی که همراه آورده بودم گشودم. باید سعی می کردم تا تمرکز کنم. چند صفحه ای خواندم بدون آنکه بفهمم چه میخوانم.چشمانم می سوخت و مغزم آشفته بازاربود. کتاب را بستم و گوشه ای انداختم. از جا برخاستم و دعا کردم کسی بیاید تا فکرم معطوف مشکل کس دیگری به جز خودم شود. از پنجره به حیاط ساختمان زل زدم. چند کلاغ روی لبه دیوار نشسته بودند، در آن لحظه به کلاغ ها حسودی ام شد. چقدر راحت و بی دغدغه زندگی می کردند، چند قار قار و یک لقمه غذا، برگشتم و به تلفن روی میزم زل زدم. دلم می خواست زنگ بزند، اما تلفن ساکت و خاموش انگار به خواب رفته بود. با سماجت نگاهش کردم ، پیش خودم فکر کردم اگر تمرکز کنم و بخواهم که زنگ بزند، حتماً زنگ می زند.اما هر چه خیره خیره به تلفن نگاه کردم و در دلم بهش امر کردم "زنگ بزن!" خبری نشد. روی صندلی نشستم و به این نتیجه رسیدم که از این قدرتها و حس ششم ندارم. با صدای نسبتاً بلندی گفتم: به جهنم که زنگ نمی زنی!
بی حال سرم را روی دستم گذاشتم ، درمیان تعجب من ضربه ای به در خورد. وقتی سرم را بالا گرفتم ، چندین احساس مختلف داشتم؛ تعجب، ترس، نگرانی! اما کیارش محتشم بی توجه به و حال خرابم در را بست و بدون هیچ سلام و علیکی روی مبل نشست. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بر اعصابم مسلط باشم. اما بی اختیار پاهایم می لرزید. با اضطراب به کیارش نگاه کردم .آهسته گفتم: مامان و بابا خوب هستند؟
پوزخند زشتی زد : بد نیستن! ولی انگار شما بهتری، نه؟
چیزی نگفتم. می دانستم به چه منظوری اومده و دلم نمی خواست وضع را خراب تر کنم، ساکت منتظر ماندم تا ببینم چه می گوید.بلند شد و چند قدم جلو آمد.
-از وقتی که به مادرم جواب سر بالا دادی، قسم خوردم اسمتو نیارم. تو خیلی باورت شده، تو فکر کردی کی هستی؟ بخت بهت رو کرده که من اومدم خواستگاریت! دیگه از من بهتر مطمئنم که سراغت نمیاد. البته همه که این قدرت تشخیص رو ندارن بفهمن شانس در خونه شون رو زده، من کاری به این حرفها ندارم، وقتی هم جواب رد دادی ، ککم نگزید، این همه دختر تو این شهر ریخته، قحطی که نیومده، به قول مادرم از تو جوون تر و خوشگل تر و با اسم و رسم تر از خداشونه که لب تر کنم تا با سر بدون!
خونسرد پرسیدم: خب پس برای چی اومدی؟
دستهایش را در جیب شلوارش فرو کرد و چند قدم جلو و عقب رفت. صدایش از شدت خشم دو رگه شده بود:
-آهان! آمدی سر اصل مطلب. گفتم که قسم خورده بودم دیگه جایی نرم که باهات روبرو بشم، اما تو پاتو از گلیمت درازتر کردی...تو وقاحت رو به حدی رسوندی که کشیک منو میدی که من کی از کجا رد میشم ، بعد با یه نره خر ژیگولو از جلوم رژه بری؟ فکر کردی این طوری خیلی می سوزم؟
دستهایش را محکم روی میز کوبید: کور خوندی! من که می دونم منظورت از این بچه بازی ها چیه! پشیمون شدی و با این کارا می خوای بازار گرمی کنی که من دوباره خر بشم؟ آره؟
جوابش را ندادم، می دانستم سکت برای این جور آدمها موثرترین راه است. بعد از چند لحظه کیارش دوباره سر جابش نشست ، صدایش آرام تر شده بود.
-ببین سایه، اگه واقعاً منظورت اینه، رک . راست بهم بگو و مطمئن باش یک فکری می کنم. ولی اصلاً حال و حوصله این بچه بازیارو ندارم. نفس عمیقی کشیدم و دستهایم را در هم قلاب کردم. برای کامل شدن هفته ام فقط همین را کم داشتم. طبق پیش بینی مامان اوایل هفته قیامت را به چشم دیده بودم. بابا بعد از اینکه از شیراز آمدند به مادر جان زنگ زد و جریان خواستگاری شهاب را گفت. مادر جان بر خلاف انتظار ما انقدر خوشحال شد که همان لحظه راه افتاد تا به خانه ما بیاد، اما فقط من و مامان نگران در انتظارش بودیم. وقتی زنگ در به صدا در آمد ، قلبمان به شدت تپید.آهسته گفتم:
-اگه به خیر و خوشی بگذره هزار تا صلوات می فرستم.
مادرم همانطور که به طرف در می رفت گفت: منم دو هزار تا صلوات می فرستم.
مادر جان با شادی وارد شد و پر سر و صدا بر سر شهاب نقل پاشید. اما وقتی چشمش به عزیز و آقا جان و خاله افتاد ناگهان ساکت شد. رنگش پرید و روی اولین مبل افتاد. پدر که اصلاً متوجه جریان نبود جلو دوید و گفت:
-مادرجان...مادر، چی شده؟
بعد رو به مادرم کرد: شهره بدو یه لیوان آب قند بیار.
جلو رفتم و شانه های نحیف مادر جان را ماساژ دادم. آزاده دست مادرجان را در دست گرفت و گفت:
-چی شده مادرجان؟
عزیز با نگرانی به مادر جان خیره شد: حاج خانم، یکهو چی شد؟ شما که شنگول و خرم بودید. نکنه چشمتون به ما افتاد حالتون بد شد؟
پدر فوری گفت: نه عزیز خانم ، این چه حرفیه؟
مادر جان با دست روی سینه اش می زد و ناله می کرد. وقتی مادر لیوان شربت را جلوی دهان مادرجان برد ، ناگهان با دست لیوان را به طرفی پرت کرد و غرید:
-دیگه ما غریبه شدیم شهره خانم، هان؟
چشمهای خاله و عزیز و آزاده از شدت تعجب از حدقه در اومده بود، پدر آهسته گفت:
-این حرفها چیه مادر جان؟ مگه شهره چی کار کرده؟
مادر جان دست پدر را به کناری زد و روی مبل راست نشست و با خشم گفت:
-هیچی ، ما آدم نیستیم! کسی ما رو قابل نمی دونه بهمون خبر بده، آخرِ همه دنیا من می فهمم که قراره نوه ام زن بگیره و داماد بشه، یک بارگی میذاشتید عقد و عروسی برام کارت می فرستادید. بزرگتر ، کوچکتر دیگه مرده، نه؟
عزیز که رنجیده بود گفت: حاج خانم این حرفها کدومه؟ هنوز که هیچ اتفاقی نیفتاده، چرا ناراحت شدید؟
مادر جان پشت چشمی نازک کرد و گفت: از دخترتون بپرسید، که مارو قابل ندونست خبرمون کنه.
مادر در حالی که سعی می کرد آروم باشه گفت: این حرفها چیه مادر جان؟ کدوم خبر؟ همچین میگید انگار ما برای عقد کنون دعوتتون کردیم! شهاب این دختر رو پسند کرده ما هم زنگ زدیم از خانواده اش وقت گرفتیم. از شیراز که بر می گشتیم برای اینکه دوباره کاری نشه، گفتیم عزیز و آقا جون و شعله هم بیان! شما که همین جا هستید ، قرار نبود از شهرستان تشریف بیارید. تا آخر هفته هم چهار روز مونده! کجاش گله داره؟
مادرجان نگاه غضبناکی به مادر انداخت و از جا برخاست:
-خیلی خوب، حالا که این طوره من اصلاً نمیام. خودتون ماشالله همه فن حریفین! خود دانید.
شهاب جلو آمد و عصبی گفت: اِ... مادرجان این حرفها چیه؟ مگه شما بچه شدید؟
مادرجان همانطور که لنگ لنگان به طرف در میرفت گفت: مارو بچه حساب کردن شهاب جون! الهی که خوشبخت بشی، بدون من هم ماشالله هزارتا بزرگتر داری، غصه نخور.
خاله که تا آن لحظه ساکت مانده بود متوجه نگرانی و ناراحتی شهاب شد و جلو آمد و دست مادرجان را گرفت: خانم ماشالله شما سنی ازتون گذشته ، درست نیست تو این موقعیت دل این جوون رو به خاطر مسائل بی اهمیت بشکنید، تورو خدا بفرمایید بنشینید. ما هم دلمون براتون تنگ شده، دور هم باشیم. الآن باید همه شاد باشیم...
مادر جان دستش را کشید و گفت: من که جلوی شادی کسی را نگرفتم.بفرمایید شاد باشید. من اگه گله ای هم دارم از پسرخودم دارم که مادرشو از یاد برده، یادش رفته بزرگتری هم داره. شهره خانم هم حق داره به مادر و پدرش خبر بده، من ازجلال ناراحتم که یه کلمه نگفت به مادر من هم خبر بدیم، نا سلامتی بزرگ خونواده ماست.
پدر که ساکت نظاره گر رفتار کودکانه مادرجان بود، طاقت نیاورد و جلو اومد:
-مادرجان شما چرا انقدر یه مساله کوچک را بزرگ میکنید؟ بی جهت ناراحت میشید و می رنجید. بابا جان آزاده و شروین از راه دور اومدن برن بگردن، شهره هم یکساله مادر و پدرشو ندیده بود ، دیگه فرصت از این بهتر نبود که همه با هم بریم شیراز، شهاب هم که می خواست بره خواستگاری ، گفتیم یکهو با خانم اینا برگردیم که دوباره مراسم به یه روز دیگه نیفته، به شما هم خبر دادیم، هنوز هم هیچ اتفاقی نیفتاده که شما این همه شلوغش می کنی.
ناگهان مادرجان روی زمین افتاد و شروع به گریه کرد. آقا جون که از دیدن این صحنه ناراحت شده بود به اتق شهاب رفت و دررا بست. خاله هم شانه ای بالا انداخت و به آشپزخانه رفت. مادر جان سوزناک گریه می کرد و می نالید: بیا، بشکنه این دست که نمک نداره. این همه زحمت کشیدم و پسر بزرگ کردم، این هم جای دستت درد نکنه است، تو روم وا میسته! حالا دیگه من شلوغ بازی در میارم؟ هان؟ بگو جلال، خجالت نکش، یکباره بگو کولی بازی و خودت رو راحت کن.تو اصلاً عوض شدی، دیگه اون جلال سابق نیستی.
بعد به اطراف نگاه کرد و گفت: بیا ببین به چه روزی افتادم! وقتی پسر خود آدم کم محلت کنه، دیگرونه هم بهت پشت می کنن، همه رفتن که شلوغ بازی منو نبینن.بعله دیگه! خاک بر سر من با این پسر بزرگ کردنم!
جلو رفتم و کنار مادر جان زانو زدم: مادر جان شما ازچی ناراحتید؟
با تعجب نگاهم کرد و با هق هق گفت: ازاین ناراحتم که انقدر بی عزتم کردن!
-چرا؟ از دست کی ناراحتین؟ بگین تا معلوم شه.
-من باید آخرین نفری باشم که می فهمم شهاب می خواد زن بگیره؟
-کی گفته شما آخرین نفری؟ هیچ کس هنوز نمی دونه. شما از این ناراحت هستید که چرا اول عزیز و آقا جون فهمیدن؟
مادرجان که خودش متوجه بچگانه بودن حرفش شده بود با گریه گفت:
-من به این حرفا کاری ندارم من نمیام. خودتون برید.مبارکش باشه.
بعد بلند شد و لنگ لنگان کفشهایش را پوشید. پدرم خواست همراه مادرجان برود، اشاره کردم نرود، آهسته به طرف مادر جان رفتم و گفتم:
-خیلی بد میشه اگه شما نیایید،ولی اگه انقدر ناراحتید شهاب هم اصرار نمی کنه، متاسفانه قرار خواستگاری رو نمیشه به هم زد، چون به خانواده عروس بر می خوره، کاش می شد شما هم بیایید تا شهاب هم با دل خوش بره...به هر حال شما بزرگتر همه هستید و بخشش از بزرگانه...
مادرجانحرفی نزد و با خداحافظی زیر لب از در بیرون رفت. به شهاب که ناراحت و گرفته گوشه ای ایستاده بود گفتم: بدو برو مادر جان رو برسون. تو راه هم باهاش صحبت کن بلکه نرم بشه.
به محض بیرون رفتن شهاب مادر به گریه افتاد.با هق هق گفت:
-دیدی سایه...دیدی...
قبل از آنکه حرفی بزنم عزیز جلو رفت و سر مادر را در دامان گرفت:
-عیب نداره دخترم، خانم بزرگتر هستند، احترامشون واجبه، نباید ناراحت بشی مادر.
بعد رو به پدرم کرد و دلجویانه گفت: تو هم ناراحت نباش جلال جون، آدم وقتی پیر میشه دل نازک هم میشه. کاش همون روز اول عیدبه مادرت خبر می دادی تا آنقدر ناراحت نمیشد.
پدر ذوی مبل نشست و غمزده گفت: آخه عزیز خانم اون موقع هنوز قطعی نبود. اگه می گفتیم و نمی شد یه جور دیگه ناراحت میشد.
عزیز هملب مبل نشست و با یه دست پای دردناکش را ماساژ داد: عیبی نداره عزیز.فردا برید از دلش در بیارید. شهره تو هم برو، خوب خانم تنها هستن ، پیر شدن، دلشون زود میگیره.
مادرم با چشمهای از تعجب گشاد شده به مادرش نگریست: من برم؟ ندیدید چه چیزهایی بهم...
عزیز فوری تو حرف مادرم رفت: خوب مادرجون خانم جای مادرت هستن، تو که نباید به دل بگیری، به شهاب هم خیلی علاقه داره ناراحت شده دیگه!
این روش عزیز در حل کردن مسائل بود. با چشم پوشی از اشتباهات وسعۀ صدر و مهربانی جلو می رفت، البته روش موفقی هم بود، ولی من خیلی با این روش موافق نبودم. خاله هم کنار من ایستاده بود، پچ پچ کرد: عزیز هم چه حرفهایی می زنه ها! پیر زن بد اخلاق غرغرو، حالا شد دل نازک!
لبخند زدم و آهسته گفتم: ولی خاله شعلخ مادر جان خیلی مهربون و خوش اخلاقه ، فقط در مواردی ناراحت میشه که حس کنه کسی محلش نذاشته.
خاله خندید: خوب تو هم برو تو جبهۀ عزیز.
تا آمدن شهاب دل شوره امانم رو بریده بود. بی جهت راه میرفتم و اشیا را جا به جا می کردم. می دانستم اگرقرار خواستگاری بهم بخورد آوا فکر دیگری می کند و خیلی خیلی ناراحت میشود. سرانجام شهاب با لب و لوچه آویزان وارد شد. با دیدن قیافه درهمش کسی ازش سوالی نکرد،او هم بی هیچ حرفی به اتاقش رفت. دنبالش رفتم و وارد اتاق شدم. روی تخت نشسته و سرش را میان دستانش گرفته بود. بدون اینکه نگاهم کنه گجفت:
-سایه برو بیرون که اصلاً حال و حوصله ندارم...
کنارش نشستم وپرسیدم: چی شد؟ مادر جون راضی نشد؟
-نه خیر، گفت نعش منو ببرید خواستگاری! دهنم کف کردانقدر باهاش حرف زدم، ولی مرغ خانم جان یه پا داره! چقدر بد کینه است.
بازویش را نوازش کردم: حالا چهار روز دیگه مونده...
-تو این چهار روز مادر جان صد تا هم میذاره روش و جرکات سایرین و مساله رو تبدیل به یک جنگ قبیله ای می کنه. فکر کردی میره فکر میکنه و عذاب وجدان می گیره؟ مطمئن باشتا الآن امر به خودش هم مشتبه شده که ما با چاقو بهش خنجر زدیم.
خندیدم: نه بابا دیگه این طوری ام نیست.
-پاشو برو سایه که اصلاً حوصله حرف زدن ندارم. این طوری نیست که نیست. بیا این هم از این! انقدر اصرار می کردین زن بگیر زن بگیر این بود؟ بیچاره آوا، اگه مادر جان نیاد بابا هم راضی نمیشه، این وسط فقط آوا صدمه می بینه و منِ بدبخت!
-انقدر فکرای بد نکن. اتفاقاً مادر جان خیلی زود همه چیزو فراموش می کنه. بذار یکی دو روز دیگه خودم میرم باهاش حرف می زنم.
وقتی از اتاق شهاب بیرون اومدم شروین و آزاده نگران پشت در ایستاده بودند. هر دو پرسیدند: چی شد؟
-هیچی مادر جان راضی نشده، شهاب هم ناراحته، ولی مطمئنم مادر جان میاد، خودم میرم باهاش صحبت می کنم.
آزاه لبخند زیبایی زد: آره اگه تو باهاش صحبت کنی حتماً راضی میشه. تو انگار مهره مار داری.
شروین عاشقانه دستش را دور شانه های آزاده انداخت و گفت: سایه جون به من و آزاده هم یه وقت بده...
خندیدم. با لحن جدی گفت: شوخی نکردم سایه، جدی می خواهیم باهات صحبت کنیم.
-هر وقت بخواین من در خدمت هستم.
بعد به آشپزخانه رفتم تا با خاله غذا را آماده کنم، مادرم انقدرناراحت بود که اگر هم می خواست نمیتوانست حواسش را جمع آشپزی کند. آقا جان و پدر در حیاط نشسته بودند و صحبت می کردند. خاله زیر لب زمزمه می کرد و فرز و چابک از این طرف به آن طرف می رفت. همیشه دلم می خواست منم در کارهای خانه زرنگ باشم، اما خیلی موفق نبودم. درطول آن شب فکر می کردم که چطور مادرجان را راضی کنم. صبح روز بعد با تماس پی در پی عمه هایم فهمیدم که مادر جان مسئله را خیلی بزرگ کرده و برای دختر هایش با آب و تاب تعریف کرده که عروسش چه بلایی سرش آورده. البته عمه زیبا مثل همیشه منطقی تر بود و وقتی اصل جریان را از دهان من شنید قول داد تا با مادر جان صحبت کند. اما عمه زهره فقط ناراحت بود و مهلت حرف زدن به هیچکس را نمی داد. هفته مان داشت کامل میشد و حالا با آمدن کیارش و دادو بیداد بچگانه اش واقعاً تکمیل شده بود. خیلی محکم و جدی گفتم:
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-ببینید آقای محتشم من هیچ لزومی نمی بینم که برای شما توضیح بدم اما برایاینکه در توهمات و خیالات خودتون دست وپا نزنید عرض می کنم برخورد آن روز ما کاملاً اتفاقی بوده و بنده قصد پیاده کردن به قول شما نقشه ای نداشتم، حالا که شما برای خودتان فکرایی کردید این کاملاً به خودتون مربوطه، من هنوز هم جوابم منفی است و به هیچ عنوان پشیمان نشدم.
کیارش که اصلاً انتظلار چنین برخوردی نداشت ، دوباره از جا برخاست:
-جدی؟ پس نکنه قصد ازدواج دارید و من سعادت داشتم نامزد محترمتون رو دیدم؟
شانه ای بالا انداختم و بی تفاوت گفتم: هر جور دوست دارید فکر کنید. موردی نمی بینم که مسائل خصوصی زندگی ام رو برای شما توضیح بدم.
صدایش دوباره بالا رفت: پس من اشتباه کردم، نه؟ اما کم پیش میاد من اشتباه کنم. حالا هم اطمینان دارم حدسم درست بوده، به شما هم ثابت می کنم.
بعد همانطور که به طرف در می رفت گفت: این یادم می مونه...
نفهمیدم منظورش از بیان این جمله چی بود ولی در آن لحظه چنان فکرم مشغول بود که اهمیت ندادم، فقط همین که شرش را کم کرده بود خوشحالم می کرد.
فردا قرار بود به خانه آوا بریم. اما هنوز مادر جان کوتاه نیامده بود. تصمیم داشتم بعد از پایان کارم به خانه شان برم بلکه بتونم متقاعدش کنم. عمه زیبا هم قرار بود بیاد بلکه با هم مادر جان را راضی کنیم. نزدیک خانه مادرجان عمه زیبا را دیدم، جلو رفتم و آهسته دستم را پشت شانه هایش گذاشتم ، با ترس برگشت و با دیدن من لبخند زد:
-وای سایه تویی! زهره ترک شدم.
بعد از حال و احوال گفتم: عمه به مادر جان چی بگیم؟ اگه نیاد خیلی بد میشه.
-نمیدونم والله. کاش میشد چند روزی مراسم رو غقب انداخت.
-نمیشه، عزیز و آقا جون می خوان برگردن شیراز. حتماً مادرجان رو راضی کنیم، اگه نیاد حسابی به شهاب بر می خوره. ازاون شب که مادر جان قهر کرد و رفت حسابی تو خودشه. مامان هم ناراحته، یه جورایی همه ناراحتن، ازهمه بیشتر بابا ناراحته،چند باربا حالت عصبی میخواست بیاد پیش مادرجان که ما نذاشتیم.
عمه جلوی در ایستاد و آهی کشید: تا حالا ده بار بهش گفتم مادرمن، احترامت رو می تونی کفش کنی زیر پات بندازی، می تونی کلاه کنی روی سرت بذاری. نذار احترامت از بین بره، اما گوش نمیده. انقدر از جلال توقعات بیجا داره که خودش هم باورش شده بهش بی حرمتی کردن. هر چی من و مجتبی باهاش حرف زدیم و گفتیم مگه حالا چی شده، چه بی احترامی به شما شده! حرف حرفه خودشه، اصلاً گوش نمی ده، دایم تکرار می کنه به من بی احترامی شده، جلال تو روم وایساده!
در زدیم و با نگرانی منتظر ماندیم. وقتی مادرجان در را باز کرد به عمه گفتم: شما هیچی نگو بذار اول من صحبت کنم.
عمه سری تکان داد و در ورودی را گشود. مادر جان جلو اومد و صورتمان را بوسید و رو به من گفت:
-چطوری سایه جون؟ ماشالله انگار چاق شدی، همه خوبن؟
روی زمین نشستم: همه سلام رسوندن ، شما چطورید؟ پاتون بهتر شده؟
-نه مادر این پا دیگه پا نمیشه. درد پا رو میشه تحمل کرد اما درد دل رو نمیشه.
-حق دارین، من هم امروز باید زنگ بزنم به دوستم و قرار خواستگاری رو بهم بزنم.
بی توجه به چشمهای گشاد شده عمه و مادر جان ادامه دادم: البته می دونم با این کار آوا حتماً ناراحت میشه و جلوی مادرو خواهرش سر شکسته میشه، شهاب هم گفته اگه برنامه فردا بهم بخوره دیگه زنبگیر نیست. خوب حق داره، به اصرار من و مامان میخواست زن بگیره. عزیز و آقا جون هم با اون پا درد و کمر درد حالا حالا ها هم دیگه نمی تونن بیان تهران، از همه مهمتر خاله شعله است ، شوهرش با هزار منت راضی شده زنش پاشه بیاد تهران برای بله برون شهاب، اگه مراسم بهم بخوره اون هم حسابی جلوی شوهرش خیط میشه، مطمئنم دفعه دیگه اصلاً اجازه نمیده خاله پاشو از شیراز بیرون بذاره، حتی اگه برای عروسی دعوتش کنیم. خوب حق هم داره، مسخره بازی که نیست. پاشو بیا، حالا برو، دوباره برگرد.ولی عیب نداره، اگه شما نمیای بهتره اصلاً هیچکس نره. زودتر تکلیف شهاب یکسره بشه بهتره.
عمه لب برچید و به اتاق رفت. من هم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا مادرجان درتنهایی بتواند معنی حرفهایم را درک کند. بعد از خوردن چای و شیرینی از جابرخاستم: خوب دیگه مادر جان ببخشید زحمت دادم.
فوری بلند شد: کجا سایه جون؟ بمون ناهار بخوریم.
-نه دیگه باید زودتر برم به آوا زنگ بزنم. میخوام یه ذره فکر کنم ببینم پی بگم کمتر ناراحت بشه...
به عمه چشمکی زدم و در را بستم. صورت مادر جان طوری در هم و گجرفته بود که اطمینان داشتم دلش طاقت نمی آورد و وقتی به خانه رسیدم کسی به جز خاله نبود. بقیه برای زیارت به امامزاده صالح رفته بودند. جریان را برای خاله تعریف کردم وگفتم:
-حالا ببینیم حقه مون میگیره یا نه!
خاله با مهربانی دستم را نوازش کرد: الهی قربون اون عقل و هوشت برم، مادر جان دیگه شمر که نیست، با این حرفها که تو زدی سنگ بود میترکید.
-ولی به شهاب حرفی نزنید، نمیخوام بی خود امیدوار بشه.
اما کار به آنجا نرسید. قبل از رسیدن شهاب مادر جان خودش تلفن کرد. خودم گوشی را برداشتم. سعی کردم صدایم را ناراحت نشان دهم.مادر جان بعد از احوالپرسی گفت:
-سایه جون، به آوا زنگ زدی؟
-نه اتفاقاً می خواستم گوشی رو بردارم که شما زنگ زدید.
-من هم برای همین زنگ زدم. مادرجون دیگه زنگ نزن. وقتی تو رفتی انگار کوهرو قلبم گذاشتن، همچین دلم گرفت که نگو! سایه جون به شهاب بگو فردا بیاد عقب من!
با شادی گفتم:وای مادر جان ، پس میایید؟
-آره عزیز دلم، با اون حرفهایی که زدی دلم طاقت نیاورد که به خاطر اشتباه یه نفر این همه آدم بسوزن، بیچاره عزیز و آقا جونت چه گناهی دارن این همه راه کوبیدن اومدن، شهاب هم بچه ام دلش می شکست. خوب من میام دیگه، سلام برسون.
وقتی گوشی را گذاشتم خاله که همه حرفهای مادرجان رو با آیفون شنیده بود جیغی از شادی کشید و محکم مرا در آغوش گرفت.
-الهی فدات بشم با اون غقلت، با اون زبونت که مار رو از لونه بیرون میکشی، ماشالله ماشالله به این همه هوش و تدبیرت!
با خنده گفتم :بس کن خاله، سوسکه از دیوار بالا می رفت...
دوباره صورتم را بوسید: وای چه بی سلیقه! تو کوه نمکی، خوشگل و تو دل برو چه دخلی داری به سوسک! اینا هم تعریف نیست، واقعیته خاله جون. این همه آدمای بزرگ و با تجربه از پس مادر جان بر نیومدن، تو با این سن و سال کم همه رو انگشت به دهن گذاشتی. الهی خوشبخت بشی.
تا آخر شب هر کسی از راه می رسید خاله با آب و تاب از سیر تا پیاز ماجرای رفتن من به خانه مادر جان رو تعریف می کرد. وقتی شهاب از ماجرا با خبر شد از شادی بغلم کرد و روی هوا چرخاند. آقا جان و عزیز هم با خوشحالی دست میزدند، با خجالت گفتم:
-نکن شهاب می افتم.بذارم زمین.
شهاب رهایم کرد و گفت: فلفل نبین چه ریزه! نیم وجبی همه فامیل رو ارشاد می کنه.
پدرم با خوشحالی گفت: خوب درس این کارو خونده، معلومه که می تونه، پیر شی الهی سایه جون!
دوباره شادی به خانه مان برگشت. تا آخر شب همه دور هم نشسته بودند و درباره مراسم فردا و خرید گل وشیرینی صحبت می کردند. لحظه ای به یاد کیارش افتادم و حرفهایی که زده بود. ازاینکه فکر کرده بود رضا نامزدم است خنده ام گرفت. معلوم بود حسابی جا خورده بود. رضا از هر نظر از خودش سر تر و بهتر بود و او این انتظار رو نداشت. سرم را تکان دادم تا فکر کیارش ازسرم بیرون برود. الآن وقت شادی بود و دلم نمی خواست خرابش کنم.
عزیز و آقاجون و خاله شعله به شیراز برگشته بودند و حسابی جایشان خالی بود. از این می ترسیدم که بعداز رفتن شروین و آزاده به مادر سخت بگذرد. مراسم بله برون به خوبی و خوشی تمام شده بود. به یاد آن روز لبخند زدم. شهاب از صبح زود دور خودش می چرخید وهمه را به خنده می انداخت. تا بعد از ظهر به سختی می تونست روی پا بند شود. سرانجام کمی زودتر از ما آماده شد و رفت گل و شیرینی بخرد. عمه زیبا و آقا مجتبی قرار بود مادرجان را همراهشان بیاورند. عمه زهره نمی آمد. محمد سرما خورده بود و اکبر آقا که دست و دلش برای محمد می لرزید دلش راضی نمی شد محمد را به خواهرانش بسپارد و معذرت خواهی کرده بود. البته ما هم راضی بودیم که عمه زهره نمی آمد، هرچه تعدادمان کمتر بود بهتر بود. خانه آوا اینا آنچنان بزرگ نبود. در ضمن قرار بود دو دایی آوا هم بیاییند. جلوی در مادر به سوی مادرجان رفت و با هم روبوسی کردند. مادر جان هر اخلاق بدی که داشت کینه ای نبود و زود فراموش می کرد که ازدست کسی رنجیده است. با خوش زبانی با آقا جون و عزیز و خاله احوالپرسی کرد.
همه مرتب و آراسته بودیم وبا سبد بزرگ گلی که شهاب محکم در آغوش داشت هر کسی می توانست بفهمد برای خواستگاری می رویم. به محض زنگ زدن مادر آوا در را باز کرد و خودش جلو آمد و با خوشرویی خوش آمد گفت:
کت و دامن خوش دوختی به رنگ خاکستری پوشیده بود، موهای کوتاهش را شرابی کرده بود.صورتش آرایش ملایمی داشت.با دیدن شهاب لبخند زد و گفت: این حاضر جوابی ها آخر کار دستت داد، نه؟
شهاب خندید و سبد گل را به مادر آوا داد. دایی های آوا هم با لباس رسمی سر پا ایستاده بودند. خانم های محترم و آراسته ای هم داشتند که کنارشان ایستاده بودند. وقتی همه با هم آشنا شدند و چند لحظه بعد همه با هم مشغول صحبت بودند بلند شدم و به دنبال آوا رفتم. ماندانا پشت در اتاق ایستاده بود و گوشش را به در نزدیک کرده بود. با دیدن من از جا پرید و آهسته گفت:
-وای سایه ترسیدم...
آوا هنوز جلوی آینه بود ، با دیدنم نگران بلند شد و گفت: سایه خوی شد اومدی، دارم از اضطراب خفه میشم.
-چرا؟ مگه ما لولو خورخوره ایم؟ سر زبون درازت چه بلایی اومده؟
-سایه بس کن تو رو خد! ببین خوبم؟
نگاهی به سر تا پایش انداختم. بلوز شیری با شلوار قهوه ای رنگ به پا داشت. موهایش را سشوار کشیده و درست کرده بود. صورتش آرایش اندک اما به جایی داشت. صورتش از اضطراب گل انداخته بود و چهره اش زیبا تر شده بود. گفتم:
-عالی شدی، خیلی خوشگل شدی. بیا بریم وگرنه صدای همه در میاد.
آوا آهسته پرسید: کی همراهتون اومده؟
خندیدم: بگو کی همراهمون نیومده؟ همه هستن.
رنگش پرید: وای، راست میگی؟
-آره مادر بزرگم اینا از شیراز اومدن، یکبارگی بله برون راه بندازن و برن تا نامزدی...
ماندانا با شیطنت نگاهی به آوا انداخت و گفت: حالا از کجا انقدر مطمئنید جواب آوا مثبته؟
-از اونجایی که خودم بزرگش کردم بچه جون!
با ورود آوا صورت شهاب سرخ شد. شروین هم شروع به سقلمه زدن به شهاب کرد. بعد از چند دقیقه سکوت مادر جان حرف اصلی را پیش کشید. ساعتی بعد همه چیز تمام شده بود. آوا مهریه بالا نمی خواست و با عقد و عروسی بدون فاصله موافق بود. قرار شد که چند ماه ناکزد باشند تا شهاب کارهایش را راست و ریس کند، بعد از اینکه صحبتها تموم شد، شهاب دست در جیبش کرد و انگشتری را که با هم خریده بودیم در آورد و با صدایی لرزان گفت: بفرمایید، قابل نداره.
مادر و عزیزهم پارچه هایی که خریده بودند روی میز گذاشتند. مادر جان هم خم شد و از کنار پایش نایلون بزرگی را پیش کشید. کله قند بزرگ و سفیدی که به زیبایی با روبان های رنگی آراسته بود روی میز کنار هدایا گذاشت وگفت:
-الهی زندگیتون مثل این قند شیرین و سفید باشه.
همه دست زدند و زن دایی کوچک آوا برخاست و ظرف شیرینی را دور گرداند و وقتی مقابل من رسید با لبخند گفت: انشالله نفر بعدی شماباشید. دست من سبکه.
شیرینی را برداشتم و در دهانم گذاشتم ، در این فکر بودم که روحیه انسانها چقدر با هم فرق دارد. آوا چقدر برای ازدواج نکردنش ناراحت بود و من چقدر بی خیال! افکارذهنم رافقط دو چیز مشغول میکرد، کار و خانواده ام. به هیچ چیز دیگری فکر نمی کردم، البته گاهی وقتی خیلی عمیق و دقیق به آینده فکر می کردم نگران می شدم، اما طولی نمی کشید که موضوع دیگری ذهنم را مشغول میکرد.
صدای ضرباتی کوتاه به در از فکر بیرونم آورد. آهسته گفتم:
-بفرمایید.
شروین و آزاده لبخندبر لب وارد شدند. شروین به شوخی گفت: خانم کارشناس وقت دارن؟
به صندلی اشاره کردم و گفتم: بله بفرمایید.
وقتی نشستند مقابلشان روی تخت نشستم وگفتم: خوب بنده در خدمتم.
شروین رو به آزاده کرد و گفت: خوب بفرمایید خانم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
آزاده نگاهی به شروین انداخت و با صدایی آهسته که به زمزمه می مانست گفت:
-من با سایه حرف زدم. اون اعتقاد داشت این حرفها رو تو هم باید بشنوی و با هم یه تصمیم درست بگیریم.
شروین منتظر ماند. آزاده سر به زیر انداخت و ادامه داد: راستش شروین من از زندگی تو ماهشهر حسابی خسته شدم. یعنی حوصله ام خیلی سر میره، از صبح که تو میری من هیچ کاری ندارم، تا بر می گردی به در و دیوار و ساعت زل می زنم. هیچ دوستی ندارم که باهاش حرف بزنم، هیچ کاری ندارم که انجام بدم. تو هم وقتی میای خونه، انقدر خسته هستی که فقط فرصت می کنی شام بخوری و یکی دو ساعت تلویزیون ببینی، بعد خوابت می بره. بعضی وقتها تو تنهایی احساسمی کنم دارم دیوونه میشم. انگار در و دیوار خونه می خواد بخوردم. در ضمن خجالت می کشیدم این حرفهارو بهت بگم. می دونم که خودم موافقت کردم که بریم ماهشهر، اما حالا خودم توش گیر کردم. دیگه نمی تونم، دلم می خواد جایی زندگی کنم که استخر و باشگاه ورزشی مدرن داشته باشه، سینما و تئاتر و کنسرت داشته باشه، مغازه های پر زرق و برق و پاساژهای بزرگ و خوشگل داشته باشه، دلم می خواد با هم سن و سالامون رفت و آمد کنیم.دوستایی داشته باشیم که باهاشون بریم این طرف اون طرف، چه می دونم، کوه ، مهمونی پارک...دلم زندگی می خواد.
آزاده اشکهایش را که بی اختیار بر روی پوست سفیدش دویده بود پاک کرد و ساکت ماند. شروین هم ساکت به آزاده نگاه می کرد. نگاهش گیج و سر در گم بود. با ملایمت گفت:
-من اصلاً نمی دونستم که انقدر داره بهت سخت می گذره، ولی تو خودت قبول کردی و با من اومدی. من قبل از رفتن با تو مشورت کردم، الآن دیگه نمی تونم کارمو ول کنم، مخصوصاً با این شرایط مهم و پیچیده ای که تو شرکت دارم، ولی هر کاری هم بگی می کنم تا تو احساس بهتری داشته باشی. راست میگی! من سرم خیلی گرم خودم بود، آدم از بیکاری دق می کنه، چکار باید بکنم تا تو احساس افسردگی نکنی؟
به آزاده نگاه کردم که هنوز اشک می ریخت، پرسیدم: آزاده اون موضوعی که به من گفتی به شروین هم گفتی؟
سرش را به علامت منفی تکان داد. شروین نگران و مضطرب پرسید: چی شده؟ هان؟
با آرامش گفتم: نگران نشو، آزاده نتونسته بهت بگه چون خودش هم گیج شده، یه کمی شرایط پیچیده شده...
شروین میان حرفم پرید: جونم رو بالا آوردی سایه...چی شده؟
آزاده با صدایی گرفته هق هق کرد:
-من حامله ام شروین!
نگاه شروین از حالت تعجب به شادی و خرسندی تغییر کرد. آهسته بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم، مطمئن بودم آنها به تنها ماندن با هم بیشتر احتیاج داشتند. شروین پسر منطقی و مهربانی بود و آزاده را بی نهایت دوست داشت، آنها فقط به فرصتی برای صحبت کردن با هم احتیاج داشتند، اگر باز به نتیجه نمی رسیدند جا داشت که دخالت کنم و چند توصیه کوچک و مفید به هر دو بکنم، اما فعلاً جای صجبت من نبود، آن شب در فرصتی شروین را به حیاط بردم تا با او تنها صحبت کنم. روی پله های ایوان نشستیم، شروین در فکر بود.آهسته گفتم: خوب به چه نتیجه ای رسیدی؟
شانه ای بالا انداخت.غمگین گفت:
-نمی دونم باید چی کار کنم؟ آزاده حق داره، بهش خیلی سخت می گذره. اما منم بی تقصیرم. قبل از رفتن با هم مشورت کردیم و با هم تصمیم گرفتیم. حالا نمی تونم همین طوری ول کنم و بیام.
-حق با توهم هست ، اما الآن آزاده شرایط جدیدی پیدا کرده، حامله است. قبل از اینکه برید شیراز به من گفت، منتها اون موقع دلش نمی خواست تو بدونی، چون تصمیم گرفته بود سقط کنه...
شروین از جا پرید: چی ؟ جدی میگی؟
دستم را روی بازویش گذاشتم و سعی کردم آرومش کنم: نترس، مطمئن باش این کارو نمی کنه، اون تو رو دوست داره، منتها کمی حالت افسردگی پیدا کرده که باید کمکش کنی.
-من حرفی ندارم، باید چی کار کنم؟
-باید سعی کنی سرگرمش کنی، مثلاً وقتی بر می گردی خونه با هم برید پیاده روی، فیلم نگاه کنید. چه می دونم! برنامه های مشترک داشته باشید. در ضمن گاهی هم بذاری تنهایی بیاد تهران، نباید منتظر مرخصی باشی که هر دو با هم بیایین، اینطوری هم آب و هوا عوض می کنه و روحیه اش عوض میشه ، هم برای تو و زندگی اش دلتنگ میشه. همیشه یه دوری کوتاه مدت معجزه می کنه، برای تو هم خوبه، تو الان به وجود آزاده عادت کردی. وقتی چند روزی از هم دور باشین تو هم قدر زنت رو بیشتر می دونی و وقتی با هم هستین از فرصتهات بهتر استفاده می کنی!
شروین از جایش بلند شد: من حرفی ندارم، سعی می کنم بیشتر بهش برسم، اما سایه مبادا باز به سرش بزنه سر بچه مون یه بلایی بیاره؟
-نه خیالت راحت باشه. اون همین الآن هم عاشق این بچه است. در ضمن بچه که به دنیا بیاد خود به خود سر آزاده هم گرم میشه. فقط تو باید تو این مدت حسابی به خودش و بچه توجه کنی. حتی کمی لوسش کنی.خوب؟
شروین خندید: اطاعت! ولی جون من راستش رو بگو سایه، آزاده چقدر بهت داده که این سفارش هارو به من بکنی؟
همانطور که به طرف در می رفتم گفتم: آزاده دختر خیلی خوبیه، قدرشو بدون.
اطمینان داشتم برادرم به حرفم گوش می کند و همین مشکل آزاده رو حل می کرد. او فقط به توجه بیشتر احتیاج داشت. بعد با خودم گفتم همه ما به نوعی محتاج عشق و توجه بیشتر هستیم. نا خود آگاه به یاد رعنا افتادم، دلم برایش تنگ شده بود، ازآن روز که با هم بیرون رفته بودیم ازش بی خبر بودم، برایم عجیب بود که با آن همه اصراری که مادرش برای دیدن من داشت چراتا به حال کلینیک نیامده بود؟بعد با خودم فکر کردم شاید منظور خانم مظفری از پایان تعطیلات سیزدهم فروردین بوده، به هر حال به زودی مشخص می شد چون فردا سیزده به در بود و از روز بعد همه جا باز می شد و همه به سر کار می رفتند.
صبح روز سیزده فروردین ، چهار ماشین پشت سر هم به طرف جاده چالوس حرکت کردیم. شهاب اخمو و بد اخلاق بود. شب قبل هر چه به آوا اصرار کرده بود که همراه ما بیاد؛ آوا قبول نکرده بود. البته آوا حق داشت. او و شهاب هنوز جشن نامزدی نگرفته بودند و حضور او در میان جمع فامیل ما صورت خوشی برایش نداشت، اما شهاب متوجه احساس آوا نبود و بی دلیل از دستش ناراحت شده بود. عمه هایم با خانواده هایشان پشت سر ما می آمدند، جاده شلوغ بود وماشین ها حرکت کندی داشتند. مردم کنار رودخونه کیپ تو کیپ نشسته بودند، آزاده با دیدن این صحنه خنده اش گرفت:
-انگار وادارشون کردن بیان سیزده به در، نگاه کن! اگه کسی دستش رو بلند کنه می خوره تو سر بغل دستی اش.
پدر و مادر آزاده و خواهر کوچکترش آزیتا هم در ماشین خودشان دنبالمان می آمدند. قرار بود فردا اول وقت شروین و آزاده به ماهشهر برگردند. این بود که خانواده اش ترجیح می دادند ساعتهای باقیمانده را در کنار دخترشان باشند.
سرانجام آقا مجتبی ماشین را نگه داشت.همه پشت سر هم ایستادند. آقا مجتبی دوان دوان به طرف پدرم آمد و گفت:
-آقا جلال اون پایین چطوره؟
پدرم نگاهی به نقطه ای که آقا مجتبی اشاره کرد نگاه کرد:
-مرد حسابی این جا که بی آب و علفه!
شوهر عمه ام با خوش اخلاقی گفت: برای تنبل ها که صبح زود خوابند، همین هم زیاده، جاهای سر سبز و خرم جای سوزن انداختن نداره، همین جا هم دیر بجنبی گیرت نمیاد.
بعد از شور و مشورت با مردهای دیگه همه به این نتیجه رسیدند که حق با آقا مجتبی است. بنابراین ماشین ها را پارک کردند و وسایل را پیاده کردند. به محض مستقر شدن محمد شروع به دویدن کرد. پر از شور و انرژی بود. مادر جان با وسواس تمام زیرش یک پتو انداخت و یک پتوی چهار تا شده هم روی پاش کشید و انگار کسی ازش توضیح خواسته باشه گفت:
-پاهام درد می کنه، باید گرمشون نگه دارم.
آزاده و شروین هم دست در دست هم شروع به قدم زدن کردن و از جمع فاصله گرفتن، به شهاب که با حسرت به آن دو نگاه می کرد نگرسیتم. دلم برایش سوخت.اما این دوری هم عالمی داشت و باعث می شد بیشتر قدر آوا رو بدونه. اطمینان داشتم به آوا هم آن روز خوش نمی گذره. به پشت سرم نگاه کردم ، مرجان طبق معمول با خوش اخلاقی داشت به عمه ام کمک می کرد، اما مژگان گوشه ای کز کرده بود و حالت صورتش نشان می داد که خیلی ناراحت و گرفته است. هوا هنوز سرد بود و آفتاب پشت ابرها پنهان شده بود. روی قالی نشستم و پاهایم را دراز کردم. دلم می خواست به هیچ چیز فکر نکنم تا خستگی ذهنی ام بر طرف شود. چشمهایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم، اما با صدای مرجان دوباره چشمانم راباز کردم.
-خوابیدی؟
-نه.
کنارم نشست و زانوانش را در سینه اش جمع کرد.پرسیدم: مژگان چرا ناراحته؟
لبخندی زد: از همون بچه بازی های همیشگی...
-یعنی از دست محمد ناراحته؟
صدایش را پایین آورد و گفت: نه بابا... پیش خودش خیالاتی کرده بود...
بعد به اطراف نگاه کرد و سرش را نزدیک گوشم آورد: پیش خودمون می مونه؟
سرم را به ملایمت تصدیق تکان دادم.
نجوا کرد: از اینکه شهاب نامزد کرده ناراحته؟
پچ پچ کنان گفتم: آخه چرا؟
شانه ای بالا انداخت و گفت: حرف که نمی زنه، ولی من حدس می زدم شهاب رو دوست داره و پیش خودش فکر کرده شاید شهاب بیاد خواستگاری...
آهسته گفتم: ولی شهاب که خیلی از مژگان بزرگتره...
لبخندی زد وگفت: دختر بچه است دیگه، چشمش به اولین پسری که بیفته به خیال خودش عاشق میشه، حالا تا بخواد ازدواج کنه عاشق صد نفر میشه.
از طرز فکر و راحت فکر کردنش خیلی خوشم اومد. با توجه به اخلاق عمه زهره و اکبر آقا ، مرجان دختر عاقل و روشنفکری به حساب می آمد. صدایش دوباره بلند شد: من می خواستم راجع به محمد باهات صحبت کنم، خیلی شر و خرابکار شده، لوس شده، هر چی هم به بابا شکایت می کنیم محل نمی ذاره. می خوام ببینم میشه براش کاری کرد یا نه؟ این طوری که پیش میره دو روز دیگه یا بی سواد می مونه یا پشت میله های زندان میفته...باور نمی کنی چقدر پررو شده، به همه امر و نهی می کنه، اگه مخالف میلش عمل کنیم جیغ وداد راه می اندازه گریه می کنه و خودش رو به در و دیوار می زنه تا به حرفش گوش کنیم. من برای آینده خودش نگرانم. همه که مثل مامان و بابا نیستن ناز آقا رو بخرن...
نگاهی به صورت گیرا و جوانش انداختم، احساس مسولیتش تحسین بر انگیز بود، شمرده گفتم:
-تو تنهایی نمی تونی محمد رو درست کنی، حتماً باید مامان و بابات هم درست باهاش برخورد کنن. محمد باید بفهمه در ازای هر چی که می خواد باید کاری انجام بده، مثلاً ده تا بیست پشت سر هم بگیره تا براش اسباب بازی بخرن، یا نون بخره تا بتونه کارتون تماشا کنه... همین طور بگیر و برو تا آخر.با این جور بچه ها حتماً باید با روش پاداش و تنبیه رفتار کرد. برای هر کار خوب پاداش می گیره و برای هر کار بدش تنبیه میشه. البته نه تنبیه جسمی ،مثلاً اگه داد وبیداد راه بیندازه باید تو اتاقش بمونه ، یا نذارید برنامه کودک تماشا کنه،اگه درساشو نخونه براش اون اسباب بازی که دوست داره نخرین. این روش در اکثر موارد کار سازه، برای بچه هایی که شلوغن، بهترین کار اینه که مشغول به کارایی بشن که از دستاشون استفاده بشه. مثلاً خمیر سازی، ساختمون سازی، یا ورزش هایی بکنن که انرژی شون رو تخلیه کنن. بهترین ورزش هم براشون شناست. هم خسته شون می کنه، هم آب باعث آرامش میشه. عمه زهره حتما باید تو خونه به محمد کار بده،کاری که برای محمد مسوولیت بشه ، یعنی موظف باشه انجامش بده، نه اینکه گاهی بکنه گاهی نکنه، مثلاً نون خریدن وظیفه محمدباشه؛ یا آشغال بیرون گذاشتن. چه می دونم! از این کارای سبک و کوچیک باید شروع کرد و بعد از مدتی بیشترش کرد. ولی اگه عادت کنه که همه کارهاشو بقیه بکنن پسر بی مسولیت و تنبلی از آب در میاد که همیشه انتظار داره کاراشو بقیه انجام بدن.
مرجان با تاسف سری تکان داد وگفت: بدبختی اینه که بابا خیلی بهش میدون میده ، همه اش میگه بچه اس عیب نداره. هر چی بخواد فوری براش می خره. استدلالش هم اینه که خوب تو خونه داشته باشه تا چشم و دلش سیر باشه.
-اگه مامان و بابات باهاش جدی و درست برخورد نکنن همینطوری می مونه، حتی بد تر و لوس تر هم میشه.
مرجان ملتمسانه نگاهی به من کرد و گفت: تو با مامان حرف می زنی؟
سری تکان دادم:باشه، ولی تا بابات نخواد فایده ای نداره. چون محمد به پشت گرمی باباشه انقدر می تازونه...
-حالا تو صحبت کن.
-باشه. شما هم سعی کنید همین روش تشویق و تنبیه رو در موردش به کار بگیرین ، بالاخره بی تاثیر هم نیست.
بعد از خوردن ناهار رگبار باران همه را فراری داد. آزاده و شروین به خانه پدرآزاده رفتند و ما هم به خانه خودمان برگشتیم. در راه بازگشت هر چه سعی کردم سر صحبت را با شهاب بازکنم موفق نشدم. با بد خلقی به منظره بارانی بیرون خیره شده بود و جوابم را نمی داد. وقتی به خانه رسیدیم به مادر کمک کردم تا ظرفهای کثیف را بشوید و وسایل را جابه جا کند. مادرم لبخند زنان گفت:
-امسال نحسی سیزده شهاب رو گرفت.
ظرفها رو شستم و خشک کردم: نه بابا،چه نحسی؟ شهاب خودشو لوس کرد. خوب آوا حق داره، اگه الآن پاشه بیاد از فردا همه پشت سرش می گن دختره هول شده بود.
صبح زود وقتی بیدار شدم دلم برای کلینیک و همکارانم حسابی تنگ شده بود. با انرژی از جا بلند شدم وبه آشپزخانه رفتم. مادر تازه داشت چای درست میکرد. آزاده و شروین هم برای خداحافظی آمده بودند و با دین من جلو آمدند. آزاده با مهربانی گفت: چقدر زود بیدار شدی سایه جون، امروز فکر می کنم تق و لق باشه.
خندیدم:آره، ولی خیلی دلم برای کارم تنگ شده...
بعد از خداحافطی با آنها از خانه بیرون زدم. باید خودم سر کار می رفتم، شهاب هنوز خواب بود و دلم نمی آمد بیدارش کنم. وقتی به کلینیک رسیدم همه در اتاق دکتر شمیرانی جمع بودند و صحبت می کردند. با ورود من لحظه ای گفتگویشان قطع شدو پس از تبریک گفتن مجدد سال نو به من و تعارفات مرسوم دوباره همه مشغول حرف زدن شدند. من هم با یکی از خانمهای روانشناس که به تازگی به مرکز مشاوره آمده بود گرم گفتگو بودم، که با صدای خانم احمدی صحبتم نیمه تمام ماند.
-خانم کمالی ببخشید...
از هم صحبتم عذر خواستم و از جا برخاستم، جلوی در ایستاده بود:بله؟
آهسته گفت: مراجعه کننده دارید، یه بار دیگه هم اومده بودن.
با تعجب نگاهش کردم: کی؟
-اسمش یادم رفته، یه خانم...
در میان خنده و صحبت همکارانم از پله ها بالا رفتم و در کمال تعجب خانم مظفری را دیدم که ساده و بدون آرایش و قیافه همیشگی روی نیمکت سبز رنگ سالن انتظار نشسته بود. بادیدنم ازجا برخاست:
-سایه جون انگار زود امدم ، ببخشید.
سلام کردم و با مهربانی به اتاقم هدایتش کردم: خیلی خوب کاری کردید، بفرمایید. رعنا جون چطوره؟
لبهایش را جمع کرد :اِی بد نیست مثل همیشه...
وقتی در اتاق را بستم روی مبل افتاد و آهی عمیق کشید. به خانم احمدی سفارش چای داده بودم، اتاق کمی سرد بود. شوفاژ را باز کردم و پشت میز نشستم.
بر عکس دفعه پیش خیلی ساده و تقریباً آشفته بود. صورتش رنگ پریده و بی فروغ بود.ساکت و منتظر ماندم تا شروع به صحبت کند. می دانستم انگیزه قوی او را آن وقت صبح به دفتر کارم کشانده، اطمینان داشتم در مورد رعناست؛ ولی نمی دانستم باید منتظر شنیدن چه باشم. صدای سینه صاف کردن خانم مظفری مرا از فکر بیرون آورد: اگه سیگار بکشم ناراحت نمیشی؟
-راحت باشید.
سیگارش را روشن کرد و پک عمیقی زد. صدایش خسته و نا امید بود.
-سایه جون من تو زندگیم بر خلاف ظاهرم خیلی مصیبت کشیدم. شاید تو دلت بهم بخندی اما غم رعنا کمر منو شکسته ، حالا دیگه تسلیمم ، اعتراف می کنم که شکست خوردم و این برام خیلی تلخه.اون روز یادته رعنا تمام کریستالهای منو شکست؟ یادته چه حرفهایی بهم زد؟
یک عمره که دارم این حرفهارو به خودم می زنم، دارم داغون میشم، وقتی به این موضوع فکر می کنم از شدت سر درد مرگمو از خدا میخوام.روزی هزار بار التماس می کنم منو بکشه، دیگه طاقت ندارم. شبی نیست که فکر رعنا مثل خوره به جونم نیفته. لحظه ای نیست که خودمو سرزنش نکنم ، خودمو متهم نکنم ، دلم می خواست می تونستم خودمو اعدام کنم و راحت بشم.
خانم مظفری با پشت دستانش اشکهایش را پاک کرد. با احتیاط گفتم: خوب درباره اش صحبت کنید، بعضب وقتها صحبت درباره موضوعی که آدم رو رنج میده ، در کاهش این احساس گناه و درد خیلی موثره. در ضمن راحت تر میشه به رعنا کمک کرد.
سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد. صورتش حسی از ترحم را در بیننده بر می انگیخت. از آن زن مقتدر که بار پیش روی همین مبل نشسته بود، چیزی بر جا نمانده بود. صدایش می لرزید و بغض آلود گفت: اتفاقاً برای همین اینجا آمدم. بعد از سالها بالاخره خودمو راضی کردم که همه چیزو تعریف کنم. اما سایه جون باید حوصله داشته باشی، چون می خوام از اول همه چیزو بهت بگم، ممکنه فکر کنی این حرفها به موضوع اصلی ربطی نداره، اما باید حوصله کنی. چون به نظر خودم همه چیز دست به دست هم داده و زندگی منو به باد داده.
بی صبرانه منتظر شروع صحبتش بودم. سیگارش را در فنجان چای له کرد و نفس عمیقی کشید و با صدایی آهسته و زمزمه مانند شروع به صحبت کرد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 3 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

The Girl in Fog | دختری در مه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA