دختــــــــــــــــــری در مــــــــــه فکر می کنم دختران بسیاری هستند که در هاله ای از مه زندگی می کنند :دخترانی که تنها در قصه ها نیستند ، آنها واقعیت دارند و در میان همان مه روزهای عمر را می گذرانند .نمِي دانم ... ولی شاید سرنوشت ، او را در سر راه من قرار داده بود ،تا زندگی اش را ببینم و امروز راوی آن باشم . نویسنـــده:تکین حمزه لوافرادی که فکر میکنن خیلی عاطفی و احساساتی هستن نخونن!!!
فصـــــــــــــل اول صدای هلهله و کل فضای حیاط بزرگ را پر کرده بود.درختان اطراف محوطه بفهمی نفهمی به سبزی میزدنند و پر از ریسه های چراغ بودند که انتظار تاریک شدن هوا را میکشیدند.زنان و مردان زیادی در حیاط جمع شده بودند و به عروس و داماد جوان که از روی گوسفند تازه قربانی شده پا به داخل خانه می گذاشتند نگاه می کردند.اکثر زن ها آرایش غلیظی بر چهره داشتند و تک و توک هم روسری نازکی بر روی موهای تازه درست شده و پر از تافت و ژلشان انداخته بودند.فضا پر از بوی اسپند بود.زنی کوچک اندام که لباسی آبی رنگ و بددوختی بر تن داشت با صدای نازکی تقریبا جیغ کشید به افتخار عروس و داماد و دوباره همه ی جمعیت استقبال کننده شروع به دست زدن و کل کشیدن کردند.عروس جوان با چشمان درشتش به اطراف نگاه کرد.صورت زیبایش آرایش اندکی داشت و بر عکس سایر عروسان لباسش پیراهن ساده ای به رنگ سپید بود.موهای پر از چین و شکنش به جای اینکه مثل همیشه روی شانه های ظریفش بریزند بالای سر و دور تاج کوچک و زیبایی جمع شده بودند.ابروهای نازک و تازه درست شده اش به حالت شگفتی بالا رفته بودند.چشمان درشت و مشکیش ترسیده و مضطرب در چشم خانه ی گشاد شده و پوست سفید و مهتابی اش گل انداخته و عرق کرده بود.مادر عروس زن بلند قامت و چهار شانه ای بود با موهای تازه رنگ شده که کت دامنی به رنگ سبز روشن بر تن داشت.به محض ورود دخترش جلو رفت و دست او را در دست گرفت و با صدای آهسته ای نجوا کرد:وای چقدر خوشگل شدی عزیزم.بعد نگاهی به جمعیت انداخت و گفت:زود بیا آقا آمده...با گفتن این جمله دست دخترش را محکم گرفت و به دنبال خود کشید.مادر داماد که زن چاق و کوتاه قدی بود با حبرت نگاهی به زن کنار دستش انداخت و گفت:والا بیلمیرم.حیاط بزرگ خانه با راهی سنگفرش شده به ساختمان یک طبقه ای منتهی می شد و با چند پله ی کوتاه به ایوان سرتاسری بزرگی می رسید که ورودی خانه در آن قرار داشت. خانه ویلایی بود و فضایی بزرگ و راحت داشت. سه اتاق خواب بزرگ در طبقه ی بالا و یک حال و پذیرایی وسیع در طبقه ی پایین فضای خانه را تشکیل می داد.سفره ی عقد را در بزرگ ترین اتاق خانه انداخته بودند. همه چیز در سبد های حصیری که با گل های خشک بنفش و زرد تزئین شده بود قرار داشت.نان سنگک به شکل یک گل سرخ زیبا بریده شده بود. آینه و شمعدان بزرگی از نقره بالای سفره قرار داشت. لحظه ای بعد انبوه جمعیت در ان اتاق موج می زد.هوا از شدت عطر های مختلف سنگین شده بود.عروس جوان از زیر تور سپید که صورت زیبایش را پوشانده بود به آینه خیره شد.پسری جوان با صورتی مردانه و چشمانی گیرا کنارش نشسته بود.کت شلوار خوش دوخت و شیکی به رنگ مشکی به تن داشت.موهایش کوتاه و صورتش اصلاح شده بود. برق رضایت و عشق در چشمان فندقی رنگش می درخشید.او هم به آینه نگاه کرد. لحظه ای نگاهشان در هم گره خورد و عروس زیبا از شرم سر به زیر انداخت.دستان سپیدش با ان انگشتان بلند و کشیده می لرزید.به خودش نهیب زد:نترس نترس خواهش می کنم نترس!اما انگار اعضای بدنش به فرمان گوش نمی دادند.قلب او چنان می کوبید که تور های سپید لباسش روی سینه تکان می خورد.دوباره زیر لب گفت:چته؟ چه مرگته؟چرا اینقدر می ترسی؟... احمق دیوانه! صدای مردانه ای کنار گوشش گفت:چیه عزیزم؟چیزی گفتی؟ جوابی نداد فقط سعی کرد از لرزش دستانش جلوگیری کند.دستانش یخ زده بودند انگار که جان نداشت.صدای بلندی همهمه ی جمعیت را خاموش کرد.برای سلامتی عروس و داماد صلوات بفرستید و سکوت کنید تا آقا خطبه را بخواند.همه صلوات فرستادند و بعد سکوت در اتاق سایه انداخت.عروس زیبا احساس می کرد همه صدای کوبش قلبش را می شنوند.شروع به خواندن آیه الکرسی کرد.مگر نه اینکه هر وقت خیلی می ترسید و احساس تنهایی و بدبختی می کرد این آیات را می خواند و آرام می گرفت؟سفره ی سپیدی از تور بالای سرش نگه داشتند و دو زن به اصطلاح خوشبخت از فامیل دو طرف آن را گرفتند و یکی از خانم ها هم شروع به ساییدن دو تکه قند که با گل و روبان تزئین شده بود کرد.خاکه های قند از میان سوراخ های تور بالای سرش می ریخت که مانند باران سپیدی روی سرش می ماننست.اما او اصلا متوجه نبود . صدای پیرمرد عاقد انگار از دوردست ها می آمد.عروس خانم...دوشیزه ی محترمه... او در دنیای دیگری بود انگار که فیلم می دید.فیلمی که خودش در آن شرکت نداشت و فقط تماشاچی بود.به صحنه های فیلم نگاه کرد. زنانی که گوش به زنگ کنارش ایستاده بودند و لبخند های دندان نمایی به هم می زدند سرویس های طلا و النگوهایی که تا آرنج دستشان را پوشانده بود جیرینگ جیرینگ صدا می کرد.فیلم را انگار آهسته نشان می دادند.صداهای اطرافش قاطی شده بود.همهمه ای مبهم می شنید اما چیزی نمی فهمید.سرش را بالا گرفت. مادر شوهر آینده اش با دستانی گره کرده کنار سفره ایستاده بود. لبانش را عصبی روی هم فشار می داد و اخم کوچکی در میان ابروهایش بود.دو خواهر شوهر آینده هم اطراف مادرشان ایستاده بودندو خصمانه به او نگاه می کردند.صورت های مملو از آرایششان عصبی بود.انگار به زور می خندیدند. کسی کنار گوشش گفت:فدات شم دفعه ی آخره ها!بله نگی تا مادر شوهر زیر لفظی رو اخ کنه...به آهستگی برگشت و خاله ی کوچکش را دید که با ان پیراهن بلند و ابریشمیسعی داشت قد کوتاهش را بلندتر نشان بدهد.موهای جمع شده اش چنان به پشت سرکشیده شده بود که صدای فریادشان را حتی او هم می شنید.سرش را گنگ تکان داد.خاله اش چه گفته بود؟به مادرش نگاه کرد.صورتش را نگرانی و اضطراب پوشانده بود.ابروهای نازکش در هم کشیده و چشمانش نگران به صورت دخترش دوخته شده بود.همه انگار برایش شمشیر کشیده بودند.فشار دستی تکانش داد.سرش را بالا گرفت.همه در سکوت به او نگاه می کردند.مادر داماد جلو امد و مشت بسته اش را درون دست سردش گذاشت.با تعجب به کف دست نگاه کرد.یک گوشواره ی به قول مادرش پرپری!خاله اش دوباره خم شد و گفت:زود باش دیگه همه منتظرن زشته!صدای منتظر و عجول عاقد بلند شد:عروس خانم وکیلم؟از جایش بلند شد و ایستاد.همه هاج و واج نگاهش می کردند.خودش هم نمی دانست برای چه بلند شده است.چه می خواست بگوید؟در دل از حرکتش خنده اش گرفتدرست مثل دیوانه ها!اما انگار این دیوانگی مسری بود چون بعد از چند لحظه داماد هم بلند شد و ایستاد سرش به سفرهه ی قند خورد و کپه ی خاکه های قند روی موهایش رد سفیدی به جا گذاشت.به صورت های نگران و منتظر اطرافیان نگاه کرد.برادرش طوری به جلو خم شده بود انگار قرار است او بیفتد. صورتش از انتظار کج و کوله شده بود.دوباره به مادرش نگاه کرد.صورت نگران مادرش حالا اشکارا درهم و عصبی شده بود.در یک لحظه تمام ان کینه و نفرت سر باز کرد. تمام ان صحنه ها پیش چشمش جان گرفت.تمام ان سال هایی که سعی کرده بود کینه و نفرت را در قلبش مدفون و خشم و عصیان را در خودش سرکوب کند بر باد رفت.تمام ان لحظه ها پیش چشمش زنده شد. به چشمان مادرش خیره شد و تمامی ان نفرت و کینه را بی اختیار به بیرون تف کرد:نه!...نه!...نه!...ناگهان فیلم تند شد. سفره ی قند به طرفی پرت شد و زن ها شروع به پچ پچ کردند.مادر و برادرش به سرعت جلو امدند و مادر شوهر و دخترهایش با پشت چشم نازک کردن اهانت باری شروع به طعنه زدن کردند.فقط داماد جوان بود که ناراحت و بغض کرده روی صندلی افتاد. عروس زیبا با حرکتی عصبی تور صورتش را کند و گوشه ای پرت کرد.صدای مردی را می شنید که سعی داشت اوضاع را ارام کند:خواهش می کنم...خانم ها خواهش می کنم از اتاق بیایید بیرون... بذارید یک صحبتی با هم داشته باشند... بفرمایید.بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید.در یک لحظه اتاق خلوت شد.او ماند و برادر و مادرش حتی داماد را هم برده بودند. با حالتی عصبی تاج بین موهایش را با شدت بیرون کشید.سنجاق ها و تاج درخشان با دسته ای از موهایش کنده شدند و موها سیخ سیخ روی شانه هایش ریخت.تاج را با شدت پرت کرد.تاج نقره ای بی رحمانه اینه را شکست و درون کاسه اب افتاد.قبل از انکه از حال برود صدای بغض الود مادرش را شنید:چرا رعنا؟...چرا اینکارو کردی؟آخرین نگاه رادر آینه به خودم انداختم سر و وضعم مناسب بود.دوباره وسایل درون کیفم را بررسی کردم و با شنیدن صدای عجول شهاب داد زدم:آمدم بابا...از اتاق بیرون آمدم. شهاب با دیدنم عصبی گفت:به به عروس خانم!...بابا بجنب دیرم شد!شتابان کفش هایم را پوشیدم و در همان حال جواب دادم:ا...هولم نکن شهاب!با صدای مادر سر بلند کردم مادر با قرآنی کوچک جلوی در ایستاده بود و منتظر نگاهم می کرد. دوباره شهاب گفت:صد نفر آینه به دست سایه کچل سرشو می بست!مادر چشم غره ای به شهاب رفت و با ملایمت گفت:بیا سایه جون!از زیر قرآن رد شو .الهی که موفق بشی.سه بار از زیر قرآن رد شدم و صورت مادر را بوسیدم.دوباره صدای شهاب در آمد.بسه بابا!بیا برو دیگه انگار می خواد بره کلاس اول!همیشه همین طور بود. از وقتی یادم می آمد من و شهاب در حال جروبحث وسروکله زدن بودیم.شهاب دو سه سالی از من بزرگتر بود.با اینکه زیاد سر بهسر من میگذاشت پسر خوب و مهربانی بود که طاقت دیدن ناراحتی مرا نداشت واگر از دستش ناراحت می شدم آنقدر می رفت و می آمد تا از دلم درمی آورد. بهجز او یک برادر دیگر هم داشتم که چند سالی از شهاب بزرگتر بود.شروینازدواج کرده بود و به دلیل موقعیت شغلی اش در یکی از شهرستان های جنوبکشور زندگی می کرد.در افکارم غرق بودم که دوباره صدای شهاب بلند شد:می گم واقعا شانس آوردی ها!اگه بابا هوس نمی کرد تو پارک قدم بزنه شایدهیچ وقت دکتر محتشم رو نمی دید...تو هم که عرضه ی کار پیدا کردن نداشتیحالا حالاها باید جیگر مامان رو می خوردی!با حرص گفتم:غلط کردی!کار پیدا کردن عرضه نمی خواد پول و پارتی می خواد.حالا به قول توشانس آوردم و پارتی پیدا کردم. واقعا اگر دکتر محتشم نبود حالا حالاها همکار گیرم نمی آمد.باید تا صد سال دیگه تو این روزنامه های به دردنخور نامهی خیالی جواب می دادم!شهاب وارد بزرگراه شد و با پوزخند گفت:خدا کنه تو این مدت خودت مالیخولیایی نشده باشی!خنده ام گرفت و به فکر فرو رفتم. تقریبا سه چهار سال از فارغ التحصیل شدنممی گذشت.روزی که به عنوان روان شناس فارغ التحصیل شدم فکر می کردم هزاراننفر از من درخواست می کنند تا به عنوان مشاور در کلینیک شان مشغول به کارشوم.در رویاهایم می دیدم که شبکه های مختلف تلویزیون از من دعوت می کنندتا در برنامه هایشان به عنوان کارشناس شرکت کنم مردم برای وقت گرفتن از منسر و دست می شکنند و ناشران با رقم های بالا کتاب های کارشناسانه ی مرا درمورد مسائل مختلف می خرند.اما واقعیت این بود که پس از کلی دوندگی و نازافراد مختلف را کشیدن توانسته بودم در یک مجله ی ماهانه ی خاله زنکی بهعنوان مشاور فعالیت کنم.آن هم چه فعالیتی!نامه های خیالی مشکلات خیالی وجواب های کارشناسانه ی من!واقعا که چقدر به رویاهایم نزدیک شده بودم.پولی هم که می گرفتم پس ازچندین ماه جمع کردن به قول شهاب می شد پول خرید یک جفت کفش نه چندانآبرومندانه!تا این که چند ماه پیش پدرم جای رفتن به سرکار هوس پارک رفتن می کند.آن همصبح زود! آن طوری که خودش تعریف می کرد چند نفر پیر و پاتال هم در پارکمشغول ورزش کردن بودند با دیدن او سردسته ی گروه به جمع ورزشکاران دعوتشمی کند.پدرم می گفت همان لحظه صدا برایش بسیار آشنا بوده و با کمی دقتمتوجه می شود مرد میانسالی که همه را ورزش می داده همکلاس سابقش سید امیرمحمد محتشم است!خلاصه بعد از کلی حال و احوال پرسی و تعریف از اینجا و آنجا نوبت به معرفیمن می رسد و پدرم پیش رفیق قدیمی اش درد دل می کند که بله! این سایه دررشته ی روانشناسی درس خوانده اما تا به حال کاری که به درد بخور باشه پیدانکرده دکتر محتشم هم نیمچه قولی به پدر می دهد و یکی دو هفته بعد دوبارهبا او تماس می گیرد که برای سایه کار جور کرده ام.یکی از دوستانش یککیلنیک مشاوره خانواده را اداره می کند می تواند یک اتاق مشاوره در اختیارسایه بگذارد تا به طور پورسانتی کار کند.پدرم با خوشحالی این خبر را به منداد و من هم روی هوا قبول کردم.برای شروع عالی بود گرچه به قول شهاب تاچند ماه باید قید پول درآوردن را می زدم.چون حقوقی به من نمی دادند و فقطدر ازای ساعات مشاوره پولی پرداخت می کردند که آن هم به دلیل ناآشنا بودنمردم با من منتفی بود.با همه ی این احوال خودم امیدوار بودم که پس از چندهفته سرم شلوغ شود و سرانجام مدرکم به درد بخورد.
صدای شهاب افکارم را بر هم زد.پس چرا پیاده نمی شی؟والا رسیدیم...به ساختمان سه طبقه ای که جلویش ایستاده بودیم نگاه کردم.نمای ساختمان سنگمرمر بود با پنجره هایی به رنگ سبز.ضاهرش که چنگی به دل نمی زد.تابلویبزرگ و آبی رنگی سر در درمانگاه آویزان شده بود که رویش با حروف درشت سفیدرنگ نوشته شده بود:مرکز مشاوره ی خانواده ی شماره ی 3شهاب با خنده گفت:به به! عجب آسمان خراشی!بی توجه به طعنه هایش پیاده شدم و به اطراف نگاه کردم.کوچه ی خلوت و ساکتی بود با درخت های تناور چنار و خانه های چند طبقه و کهنه ساخت.نفس عمیقی کشیدم و به طرف ساختمان حرکت کردم. صدای شهاب بلند شد:ما هم که چوب خشکیم!حداقل یک خداحافظی خشک و خالی بکن.عجولانه با شهاب خداحافظی کردم و وارد ساختمان شدم.بوی مواد تمیز کنندهفضا را پر کرده بود.در و دیوار پر از شعار های بهداشتی و سلامت روانیبود.از چند پله بالا رفتم و جلوی در اتاق رییس کلینیک ایستادم.چند ضربه بهدر نواختم و وارد شدم.دکتر شمیرانی مرد موقر و مودبی بود با قدی بلند وموهایی سفید.رفتار خشک و جدی اش باعث ترسی بی دلیل می شد.چند بار برایاشنایی و صحبت راجع به کار با او برخورد داشتم.با دیدن من سرش را از رویکتابی که مطالعه می کرد بلند کرد و جواب سلامم را داد.با دست اشاره کردروی یکی از دو صندلی اتاقش بنشینم.بعد با لحنی جدی گفت:خوب خانم کمالیامیدوارم امادگی کامل داشته باشید.روزهای زوج از 8 صبح تا 12 بعدازظهرروزهای فرد از2 تا 6 بعدازظهر منتظرتان هستیم.در مدتی که ساعت کاری محسوبمی شود از اتاقتان مگر برای کارهای ضروری خارج نشوید.هر سوالی برایتان پیشمی آید با خودم در میان بگذارید وجدا توصیه می کنیم از برخورد عاطفی واحساسی با مراجعین بپرهیزید. سوالی هست؟سری تکان دادم:فعلا که خیر ولی بعدا اگر سوالی داشتم مزاحمتان می شوم.دکتر از جا برخاست و گفت:خوب پس بفرمایید اتاق شما طبقه ی دوم شماره ی 3 است.همان طور که از پله ها بالا می رفتم در دل به حرف های دکتر شمیرانی می خندیدم.چنان می گفت ساعت 8 که انگار صدها نفر پشت در اتاق من منتظر بودند.طبقه ی بالادرست مثل طبقه ی اول بود.یک سری صندلی فایبرگلاس سبز که بهزمین پیچ شده بودند در کنار دیوارها قرار داشت.میز بلندی در گوشه ای ازسالن قرار داشت که بالایش با شیشه پوشانده شده بود و رویش نوشته شده بوداطلاعات.دختر جوانی پشت میز نشسته و سخت مشغول مطالعه بود همان طور که بهطرف اتاق 3 می رفتم نگاهی به اطراف انداختم.یکی دو نفر روی صندلی ها نشستهبودند ولی معلوم بود منتظر ورود من نیستند.چون چشم به در اتاق شماره ی 1داشتند.دخترک با دیدن من که با دستگیره ی اتاق ور می رفتم سربلند کرد وباصدایی یخ و بی روح پرسید:کاری داشتید؟به طرف میزش رفتم و گفتم:من کمالی هستم دکتر شمیرانی گفتند در اتاق 3 بنشینم.دخترک نگاهی به برگه های روی میز انداخت و گفت :بله...حالتون خوبه؟من نازنین احمدی هستم منشی این طبقه اگر کاری داشتید در خدمتم.بعد کلیدی از سوراخ بین شیشه ها به طرفم دراز کرد و گفت:بفرمایید این کلید اتاقتان وقتی کارتان تمام شد تحویل بدهید.کلید را گرفتم و به اهستگی در اتاق را باز کردم.با دیدن اتاق وا رفتم.یکاتاق ساده و بی روح و کوچک بود.یک میز و صندلی روبروی در قرار داشت.دو مبلراحتی جلوی میز و یک کتابخانه که چند کمد کوچک در قسمت پایین داشت اثاثیهاندک اتاق را تشکیل می داد.یکی دو تابلو ارزان قیمت و زشت هم به درودیواراویزان بود.پشت میز نشستم و کیفم را در یکی از طبقات خالی کتابخانهانداختم.این اتاق بدجوری خشک و بی روح بود.هر ادم سرزنده و بانشاطی را همکسل و افسرده می کرد چه رسد به افرادی که دارای مشکلاتی هم بودند.تا ظهرخبری از مراجعین مشتاق نشدفقط یکی دو بار خانم احمدی برایم چای اورد.از بیحوصلگی در حال انفجار بودم.در دل به خودم لعنت می فرستادم که چرا حداقلکتاب یا روزنامه ای با خودم نیاوردم که سرم گرم شود.انقدر به در و دیوار زل زدم از پنجره ی کوچک اتاق به حیاط کثیف و دود گرفته ی ساختمان خیره شدم تا سرانجام ساعت کار به پایان رسید.وقتی از اتاقم بیرون می امدم خانم احمدی گفت:خسته نباشید.با لبخندی به سویش رفتم و گفتم:واقعا از بیکاری و یک جا نشستن خسته شدم.اینجا همیشه انقدر خلوته؟سری تکان داد و خندید. دختر با نمکی بود با چشم و ابروی مشکی وصورت سبزه موقع خندیدن تمام دندان های مرتبش را نشان می داد و چشمانش را می بست.-نه خانم کمالی همیشه خلوت نیست بعدازظهر اغلب شلوغ می شه.همان طور که کلید را به طرفش می گرفتم گفتم:خوب فردا معلوم می شه.وقتی به خانه رسیدم مادرم فوری جلو دوید و با امیدواری پرسید:-خوب سایه جون؟چطور بود؟خنده ام گرفت گفتم:عالی بود ده تا مشاوره داشتم مشکل هزار نفر رو هم تلفنی حل کردم.مادرم با ناباوری به من نگاه می کرد:راست میگی؟ باخنده گفتم:خوب معلومه که راست نمی گم! از صبح توی اتاق سه در چهار بی ریختی نشسته بودم و موزاییک های کف اتاق رو می شمردم.مادرم هم خندید:خوب روز اول بود دیگه مادر جون نباید خیلی توقع داشته باشی.پشت میز اشپزخانه ولو شدم و گفتم:ناهار چی داریم؟-زرشک پلو ولی اول پاشو دستت رو بشور هنوز باید به تو بگم چی کار کنی چی کار نکنی؟مادرم زن قد کوتاه و تقریبا چاقی بود.صورتش پر از مهربانی و دلسوزی بود. موهای کوتاهش دور صورتش را می پوشاند.ابروهای نازک و چشم های درشت و قهوه ای رنگش با دماغ کمی گوشت الود و لبان کوچکش متناسب بود.پوستش سفید و بی نهایت صاف و لطیف بود.در اینه ی دستشویی به خودم نگاه کردم.من اصلا شبیه مادرم نبودم. بیشتر شبیه یکی از عمه هایم بودم. عمه زیبا که مادربزرگم می گفت در جوانی واقعا زیبا بوده است. قد من برعکس مادرم بلند بود. استخوان بندی ظریفی داشتم. پوستم گندمی بود. با دقت به صورتم زل زدم. ابروهای نازک و بلندی داشتم که خدا را شکر خیلی موهای اضافه نداشت. چشم هایم درشت و مشکی بود با مژه های بلند و برگشته دماغم هم خدا را شکر کوتاه و کوچک بود و با اینکه کمی گوشتی بود ولی انقدر بد نبود که به زیر تیغ جراحان پلاستیک برود.لب های گوشت الود و غنچه ای داشتم که شخصا مورد پسندم بود. گونه هایم خیلی برجسته نبود اما در موقع خندیدن دو چال عمیق در طرفینش می افتاد که باز هم خودم خیلی دوستشان داشتم.موهایم صاف و مشکی و بلند بود به قول شهاب مثل موی گربه صاف و نرم بود.با اینکه نزدیک 26 سال سن داشتم اما قیافه ام کوچکتر از سنم نشان می داد.شروین و شهاب اما شبیه هم بودند.قد بلند و ابروهای پر و پیوسته و موهای مجعد را از پدرم و استخوان بندی درشت و چشم های قهوه ای و پوست سفیدشان را از مادرم به ارث برده بودند.صورت هایشان پر از خطوط محکم بود و چانه ها و فک مربع شکلشان نمایانگر لجبازی و به قول مادرم نحسی شان بود.هر دو بسیار یکدنده و لجباز و در عین حال مهربان و دل رحم بودندو شکر خدا به دلیل اینکه از از من بزرگتر بودند خیلی مرا لوس می کردند و هوایم را داشتند. البته شروین از وقتی ازدواج کرده بود کمتر فرصت داشت و بعد از اینکه به ماهشهر منتقل شده بود خیلی کم همدیگر را می دیدیم. با صدای مادر به خود امدم.-سایه رفتی دستتو بشوری یا حموم کنی؟بیا دیگه...با عجله دست و صورتم را خشک کردم و به اشپزخانه رفتم. با دیدن پدرم سلام کردم. پدرم همیشه ظهر به خانه می امد وبعد از صرف نهار و استراحتی کوتاه دوباره به سرکار برمی گشت. البته از وقتی بازنشسته شده بود با چند نفر از دوستانش یک بنگاه معاملات املاک باز کرده و سزش گرم شده بود.بنگاه به خانه نزدیک بود و ده دقیقه یک ربع پیاده روی با خانه فاصله داشت.پدرم ماشین را به شهاب داده بود تا راحت تر به کار و درسش برسد و البته به این شرط که منو مادر را هم هر کجا که بخواهیم برساند. پدرم با لبخند جوابم را داد:علیک سلام خوب امروز چطور بود؟-هیچ خبری نبود. از صبح تا ظهر پشه پروندم.مادرم دوباره گفت:باباجون عجله نکن روزهای اول هر کاری همینطوریه!پدرم سری تکان داد:آره باباجون عجله کار شیطونه.می دانستم که شب شهاب کلی مسخره ام می کند و می خندد اما باید خونسرد باقی می ماندم و امیدم را از دست نمی دادم.با دقت به همه جا نگاه کردم.مبل ها دور یک میز بیضی چیده شده بود.گلدان پر از گل های مریمعطرشان فضا را آکنده بود.میز ناهارخوری در سمت دیگر سالن خوب گردگیری شده بود و از تمیزی برق می زد.خم شدم و ریشه های فرش را در زیر فرش جمع کردم.خانه ی ما در طبقه ی دوم یک ساختمان سه طبقه واقع بود.سه اتاق خواب تقریبا کوچک با یک حال و پذیرایی که شکل L بود.چند مبل راحتی در حال جلوی تلویزیون قرار داشت و در پذیرایی یک دست مبل و میز ناهارخوری استیل چیده شده بود که من از رنگ پارچه شان بدم می آمد اما مادرم می گفت این رنگ سنگین است و به فرش ها می آید.تقریبا دو هفته از شروع کارم در مرکز مشاوره می گذشتاما هنوز مثل روز اول از بیحوصلگی و بیکاری در رنج بودم.در این مدت فقط یک مراجعه کننده داشتم که او هم بعد از دیدن من و فهمیدن اینکه سنم کم است و تازه کارم معذرت خواهی کرده و در میان بهت و حیرت من اتاق را ترک کرد.با شنیدن صدای مادرم از جا پریدم:-سایه بیا این ظرف میوه رو بذار سر میز...برای شام قرار بود دکتر محتشم و خانواده اش به خانه ی ما بیایند.پدرم می خواست از دوست قدیمی اش دعوت کند تا به خاطر کاری که برای من پیدا کرده بود تشکر کند.شهاب هم هربار پدر قصد می کرد تا به خانه ی دکتر زنگ بزند و دعوتشان کند می گفت:بابا هنوز وقتش نیست سایه فعلا مگس می پرونه اینکه تشکر نداره!البته شهاب شوخی می کرد و پدرم هم می خندید.تا اینکه سرانجام برنامه ی دکتر محتشم جور شده و قرار بود شب برای صرف شام به منزل ما بیایند.با آنکه تازه از کلینیک آمده بودم به کمک مادر رفتم چون از صبح دست تنها همه ی کارها را رها کرده و برای شب چند جور غذا تهیه دیده بود.چند دقیقه پس از رسیدن شهاب به خانه دکتر محتشم هم به اتفاق خانم و دو پسرش رسید. دکتر قدبلند و هیکل دار و موهای سرش کم پشت و سفید و صورتش پر از جذبه بود. زن دکتر خانم ظریف و متشخصی بود با موهای مش شده و صورت جذاب.با اینکه سن و سالی که داشت زیاد بود اما هنوز زیبا و ملیح مانده بود. پسران دکتر هر دو قدبلند و هیکل دار بودند.مثل دوقلوها کت و شلوار یک رنگ به تن داشتند اما معلوم بود چند سالی با هم تفاوت سنی دارند.سیاوش پسر بزرگتر خانواده ی محتشم مثل پدرش پزشک شده و تازه نامزد کرده بود.صورت جوانش جذاب و خندان بود.م.های مشکی اش در جلوی سر کم پشت شده و ابروهای پر و دماغ استخوانی اش بیشتر از بقیه ی اجزای صورتشبه چشم می آمد.کیارش پسر کوچکتر مهندس کامپیوتر بود و آن طوری که مادرش با آب و تاب تعریف می کرد به تازگی شرکت طراحی نرم افزار تاسیس کرده بود.کیارش بر عکس برادرش موهای پرپشت خرمایی رنگ و چشم و ابرویی روشن داشت.بینی اش کوچک بود اما همان انحنای ظریف بینی مادرش را داشت.وقتی مراسم معارفه به پایان رسید و همه روی مبل ها جا گرفتند دکتر محتشم رو به من کرد و پرسید:-خوب سایه خانم با کار چطورید؟دکتر شمیرانی که اذیتتون نمی کنن؟لبخندی زدم و جواب دادم:نه اگر ما دکتر را اذیت نکنیم ایشان به جز لطف کاری در حق بنده نکرده اند...کار هم به لطف شما بد نیست...شهاب زیر لب گفت:منظور از بد نیست یعنی اصلا نیست!پسران دکتر خندیدند و خود محتشم پرسید:چطور؟چشم غره ای به شهاب رفتم که اثری نداشت. شهاب با خنده گفت:-جناب محتشم تا به امروز که خواهر ما به جز حشرات اتاقش کس دیگری را راهنمایی نکرده...دوباره همه خندیدند. از حرص به خود می پیچیدم.دلم می خواست گوش شهاب را محکم بکشم تا بلکه خفه شود.مادر که پی به خشم من برده بود گفت:-بفرمایید تو رو خدا...قابل دار نیست.وبا این جمله شهاب دهان بزرگش را بست و ظرف میوه را جلوی مهمانان گرفت. بعد از شام صحبت ها گل انداخت و تا حدودی همه با هم اشنا شده بودند.من و شهاب هم همراه دو پسر دکترروی مبل های هال نشسته بودیم و صحبت می کردیم.سیاوش که بسیار خون گرم تر از برادرش بود رو به شهاب کرد و پرسید:-راستی بابا می گفت شما یک برادر دیگر هم دارید...ایشون کجا هستند؟شهاب خندید:ایشان جایی هستند که عرب نی می اندازد.دوباره هر دو پسر محتشم خندیدند و کیارش گفت:چقدر شما شوخ هستید.شهاب با لحنی جدی جواب داد:شوخی از خودتونه من راستشو گفتم.شروین تو پتروشیمی کار می کنه به خاطر کارش الان تقریبا دو سه سالی هست که منتقل شده به ماهشهر...این بار سیاوش هم خندید:پس واقعا همان جایی است که عرب نی انداخت! بعد در حالیکه سعی می کرد دیگر نخندد از شهاب پرسید:شما کجا مشغول هستید؟شهاب شانه ای بالا انداخت:به طور نیمه وقت توی یک شرکت طراحی و تجهیز پست...کیارش با تعجب گفت:پست؟-صندوق پست نه خیر! پست برق...سیاوش با علاقه پرسید: پس چرا نیمه وقت؟شهاب دستش را دراز کرد و یک سیب برداشت:-چون بقیه ی روز کلاس دارم هنوزم درسم تموم نشده.البته دارم فوق لیسانس می گیرم.از حرف های پسرها حوصله ام سر رفته بوددلم می خواست به اتاقم بروم که این بار سیاوش رو به من گفت:سایه خانم شما چه کار می کنید؟شنیدم رشته ی روان شناسی خوندید.بی میل گفتم:بله ولی هنوز که کاری با این مدرک انجام نداده ام.
کیارش در نهایت تعجب لبخندی زد و گفت:هیچ نگران نباشید.این به خاطر شما یا تازه کار بودنتان نیست.به دلیل فرهنگ غلط مملکت ماست.تو ایران اگر کسی تمایل به کشتن مادر خودش هم داشته باشد محال است برای درمان یا مشاوره به کسی مراجعه کند.خیلی هم حق به جانب می گویند مگر ما دیوانه ایم؟حالا مرد می خواد بهشون بگه ای یه کمی!همین طور بگیر و برو جلو برای مشکلات کوچک تر که اصلا حاضر نیستند به مشاور رجوع کنند.در حالی که تو خارج همه ی افراد یک روانشناس و یک وکیل خصوصی دارن که بدون انها اب هم نمی خورن!خیلی دلم میخواد به همه ی ادم هایی که تو ایران انقدر سنگ خارجی ها و خارج رفتن رو به سینه می زنن بگم واقعا حاضرید کمی در کارهای خوب از انها تقلید کنید؟من خودم چند سالی انجا بوده ام...اصلا از ان خبرهایی که مردم اینجا فکر می کنند نیست.کار کردنشان واقعا کار کردن است نه مثل اینجا که از هشت ساعت فقط نیم ساعت کار مفید می کنند و بقیه ی روز را یا به غیبت مشغولند و یا جدول حل کردن!انجا برای هر مشکل کوچکی چه شخصی چه خانوادگی فوری می پرن پیش مشاور برای گرفتن کوچک ترین حقشان وکیل می گیرند نه مثل ما که برای هر مشکلی خودمون باید بریم دادگاه و چند سال شخصا از این اتاق به اون اتاق و از این کلانتری به اون کلانتری برویم آخرش هم یا از صرافت می افتیم یا شخصا حقمان را می گیریم و وارد یک دعوای بزرگتر می شویم!کیارش ساکت شد و شهاب با خنده گفت:عزیزم تو امسال کاندید ریاست جمهوری شو از من به تو نصیحت! بد نمی بینی!کیارش بدون انکه بخندد گفت:این یه واقعیته! ما هنوز خیلی کارها رو بلد نیستیم ولی شعار می دیم خارجی ها این طور این طور خارج آن طور! بابا جون ما یک قانون ساده ی کپی رایت رو نمی تونیم رعایت بکنیم...شهاب با تعجب گفت: چی چی رایت؟کیارش جدی ادامه داد:یعنی رعایت حق ناشر یک اثر حالا هر اثری. همین الانش ما با هزار تا بدبختی یک نرم افزار تهیه می کنیم و کلی هزینه و وقت روش می ذاریم تا وارد بازار می شه زرت و زرت از روش کپی می گیرن و دست همه پخش می شه بدون اینکه از خود صاحب نرم افزار اجازه بگیرن و یه پولی بهش بدن!باز بحث به جایی کشیده شده بود که داشت حوصله ام سر می رفت که دوباره سیاوش به داد رسید:خوب حالا کیارش جوش نزن تو یک نفری نمی تونی همه چیز رو درست کنی!بعد رو به من کرد و پرسید:حالا پیش دکتر شمیرانی هستید؟با سر تصدیق کردم اذامه داد:من هر از گاهی مریض هایی دارم که مشکل جسمی شون بیشتر به دلیل مشکلات روحیه از این به بعد برای درمان و مشاوره می فرستمشون پیش شما...لبخند زدم:خیلی ممنون می شه بپرسم تخصصتون چیه؟سیاوش روی مبل جا به جا شد:خواهش می کنم من متخصص ارتوپدی هستم بعضی وقتها شکستگی های بیمارانم به دلیل دعواهایی است که در خانواده دارند یا مشکلات روانی خودشان است که مثلا هوس می کنند از یک بلندی بپرن پایین...شهاب با تعجب نگاهش کرد: جدا؟با پوزخند جواب دادم:نخیر اینها همه قصه و افسانه است. ما توی یک دنیای عالی زندگی می کنیم همه ی ادم ها در کمال صلح و صفا با هم رفتار می کنند و این خبرهای مربوط به جرم و جنایت مال سیاره ی دیگری است ...شهاب سری تکان داد:خوب بابا اصلا دنیا پر از پارانوئید و و شیزوفرنیاست!بر منکرش لعنت!فقط مسئله اینه که هنوز انقدر دیوانه نشدن که بیان پیش تو!سیاوش به میان حرف شهاب رفت:-اتفاقا اشتباه می کنی شهاب جان! همان طور که در میان پزشکان مطب جوان ها با پشتکارتر و باهوش ترند در علم روان شناسی هم دیگر نوبت جوان هاست.امروزه جوان ها با علم روز اشنا هستند با جدیدترین شیوه ها و مسائل متعدد روبرو می شوند.البته نمی توان تجربه و علم پیشکسوتان را منکر شد اما این جوان ها هستند که انگیزه ای برای موفقیت دارند و برای هر مریض نهایت تلاششان را می کنند...شهاب دست هایش را بالا اورد و گفت:خوب بابا ما تسلیم شدیم اصلا از فردا خودم می رم پیشش یک چند وقتیه احساس می کنم دلم می خواد خواهرم را بکشم!کیارش با صدای بلند خندید و گفت:قربون دهنت!انگار این بیماری مسری است چون منم به خون برادرن تشنه شده ام...همه در حال شوخی و خنده بودند اما من به حقیقتی فکر می کردم که در لا به لای سخنان سیاوش بود.وقتی دکتر محتشم و خانواده اش می خواستند خانه ی ما را ترک کنند دکتر به زور و قسم پدر و مادر را وادار کرد تا یک شب برای شام به خانه ی انها برویم.انگار در مدتی که ما بچه ها با هم صحبت می کردیم به بزرگترها بیشتر از ما خوش گذشته بود چون وقتی دکتر محتشم و خانواده اش با ماشین مدل بالایشان از جلوی خانه دور شدند مادرم گفت:جلال!عجب شانسی اوردی که دوباره رفیقت را پیدا کردی!پدرم با خنده پرسید:چطور مگه؟-خوب اخه من هم یک دوست خوب پیدا کردم.این بدری خانم زن فوق العاده ای است.نمی دونی چقدر مطلع و داناست!ادم از حرف زدن باهاش سیر نمی شه.بعد رو به من و شهاب کرد و گفت:شما چی می گید؟بچه های دکتر چطور بودند؟وقتی من حرفی نزدم شهاب گفت:پسرهای خوب و خوش صحبتی بودند. در ضمن انگار اینده ی شغلی سایه به دکتر و پسرش بستگی داره...مادرم مشکوک پرسید:چطور؟با خنده گفتم:هیچی پدرش برایم کار پیدا کرد و قرار است پسرش برایم مریض بفرستد. حالا شهاب بل گرفته و طبق معمول بهانه ای برای مسخره کردن من پیدا کرده است.شهاب همان طور که ظرف های پر از اشغال میوه را تمیز می کرد جواب داد:-بنده غلط می کنم شما رو مسخره کنم عزیزم!قربون اون چال های لپت بشم!من مطمئنم که تو هما طور که بهترین خواهر دنیایی بهترین روان شناس دنیا هم می شی!مادرم در حالی که ظرف ها را جمع می کرد گفت:-تواگر این زبون رو نداشتی شهاب!گربه می بردت.شهاب هم خندید:حالا نمی شه همین طوری گربه ببره؟!...از ته دل خندیدم.چقدر از داشتن چنین برادر مهربان و شوخی خدا را شکر می کردم.اگر یک روز شهاب خانه نبود خانه به قول پدرم ماتمکده می شد.با به یاد اوردن حرف های سیاوش و قول همکاری او خیالم کمی راحت شده بود و امید در دلم خانه کرد.سرانجام روزی که انتظارش را می کشیدم رسید.بعدازظهر یک روز پاییزی بود که تلفن روی میزم زنگ زد.در حال مطالعه ی روزنامه بودم گوشی را که برداشتم صدای نازک خانم احمدی در گوشم پیچید:ببخشید خانم کمالی مراجعه کننده دارید...آشکارا دست و پایم را گم کردم با عجله گفتم:خوب بفرستش بیاد تو...فوری روی میزم را جمع کردم.مقنعه ام را مرتب کردم و به اطراف نگاه کردم.تقریبا یک ماه از شروع کارم می گذشت حالا اتاقم نسبت به روز اول با روح تر و قشنگ تر بود.چند گلدان کوچک در اطراف گذاشته بودم و چند تابلوی آبرنگ زیبا به دیوارها آویزان کرده بودم.صدای چند ضربه به در از جا پراندم.با صدایی که به سختی شنیده می شد گفتم:بفرمایید.در باز شد و زن تقریبا جوانی وارد اتاق شد.با دقت نگاهش کردم.صورت بانمکی داشت قد کوتاه و هیکل نسبتا چاقی که در چادر مشکی پوشانده شده بود.جواب سلامش را دادم و اشاره کردم روی مبل بنشیند.نشست و سرش را پایین انداخت.با لحنی که دلم می خواست مشتاق جلوه کند گفتم:بفرمایید در خدمتتان هستم.زن با صدای ضعیفی گفت:راستش شما رو دکتر محتشم معرفی کردن...البته چند وقتی می شه امروز دیگه تصمیم گرفتم بیام...دیگه به اینجام رسیده...با دست به گلویش اشاره کرد.با توجه به دروسی که در دانشگاه خوانده بودم می دانستم که من باید شروع کنم.باید با سوالات کوتاه او را ترغیب به گفتگو می کردم.نفس عمیقی کشیدم گفتم:بسیار کار خوبی کردید.حالا میشه اسمتان را بگویید.یک برگ کاغذ از کشویم در اوردم و منتظر نگاهش کردم.-اسمم مریم مرادی است.-چند سالتونه؟-28 سال-متاهل هستید؟-بله یک دختر چهار ساله هم دارم.نگاهش کردم:خوب مشکلتون چیه؟نفس عمیقی کشید و با بغض گفت:تقریبا هفت ساله ازدواج کردم.اوایل ازدواجمون فکر می کردم خوشبخت ترین زن عالمم!عاشق شوهرم بودم اون هم عاشق من بود...البته می گفت که بود حالا دیگه زیاد مطمئن نیستم.-چرا دیگه از این عشق مطمئن نیستید؟سری تکان داد و با دستمالی که در دستش مچاله کرده بود چشمانش را پاک کرد.-نمی دونم تو این مدت چطور تونسته منو تا این حد پایین بکشونه!قبل از ازدواج کار می کردم چندین دوست صمیمی و خوب داشتم به سر و وضعم اهمیت می دادم...اما حالا هیچی نیستم یه زن بی حوصله و افسرده که حتی حوصله ی سر و کله زدن با بچه اش را هم نداره...دوباره چشم هایش را با دست پاک کرد.منتظر نگاهش کردم وقتی حرفی نزد گفتم:شما در حال حاضر از چی بیشتر شاکی هستید؟سرش را پایین انداخت صدایش به زحمت در می امد:-از همه چی بیشتر از همه از دست خودم تقصیر خودمه نمی دونم کجای کاراشتباه کردمهمش از خودم می پرسم چه کاری کردم که مردی که انقدر اول ازدواج دوستم داشت و لی لی به لالایم می گذاشت حالا همش منتظر بهانه است دیگه دوستم نداره...چند لحظه ساکت شد و بعد دوباره شروع به صحبت کرد:-احساس می کنم همه ی کارام اشتباه است.هر حرفی می زنم سعید می گه چرت و پرته موهامو درست می کنم یا توجه نمی کنه یا می زنه تو ذوقم! از دوستانم خوشش نمی اد. میگه یه مشت خاله زنک و عوضی اند نوارهایی که گوش می دم یا کتاب هایی که می خونم به نظرش قدیمی و به قول خودش املی است!حتی تربیت بچه مون رو هم قبول نداره و دائم ازم ایراد می گیره...با ملایمت پرسیدم:خوب شما با شوهرتون در مورد این مسائل صحبت نمی کنید؟شاید از موضوعی ناراحته و اینها فقط بهانه است!- نمی دونم ولی بارها ازش پرسیدم باهاش صحبت کردم ولی بی نتیجه بوده البته کمی حق داره من خیلی خوش سلیقه و خوش صحبت نیستم الان هم که خیلی چاق شدم...خوب حق داره از من راضی نباشه...(غلت کرده!) یعنی خود من هم بی تقصیر نیستم!به چشمانش که پر از احساس گناه بود خیره شدم و گفتم:-ببینید خانم مرادی اولین قدم برای حل این مشکل اینه که شما احساس تقصیر و گناه نکنید. دلیلی نداره که اگر سلیقه تان با شوهرتان فرق دارد احساس گناه کنید هیچ دو نفری در دنیا پیدا نمی شوند که علایق و سلایقشان شبیه هم باشد.در ضمن گاهی استقلال رای و عقیده برای به دست اوردن اعتماد به نفس لازم است.شما با هم درگیری هم دارید؟با خجالت گفت:بله البته بیشتر مواقع با داد و فریاد سعید تموم میشه ولی گاهی هم کنترلشو از دست میده و ...با لحنی که سعی کردم عادی باشد پرسیدم:زد و خورد هم دارید؟سرش را تکان داد:بعضی وقتها دستم را می پیچاند(الهی دستش قلم بشه!) برای همین رفته بودم پیش دکتر محتشم فکر کردم دستم شکسته اما خدا رو شکر فقط ضرب دیدگی بود.نفس عمیقی کشیدم سعی کردم احساس تاسف در صورتم نقش نبندد گفتم:-خوب خانم مرادی مشکل شما با یک جلسه حل نمی شه ولی تا جلسه ی دیگه شما باید چند کار انجام دهید.اول:انقدر احساس گناه در مورد خودتان نداشته باشید.دوم:جدا توصیه می کنم در مواقع بگو و مگو اگر احتمال برخورد فیزیکی می دهید خودتان و دخترتان را از جلوی شوهرتان دور کنید حالا یا از خانه بیرون بروید یا به یک اتاق دیگر بروید و در را قفل کنید.دلم می خواهد دفعه ی بعد که اینجا می ایید درست و دقیق بدانید شوهرتان از چه چیزهایی بیشتر ایراد می گیره و اینکه شما چه احساسی در مورد هر کدام از موارد دارید.وقتی خانم مرادی اتاق را ترک کرد از جا برخاستم.احساس دلتنگی شدیدی داشتم. دلم به شدت برایش می سوخت چقدر مظلوم بود.ان شب سر میز شام همه متوجه حال من شده بودند. با اینکه تمام اساتید توصیه می کردند از درگیری عاطفی با مراجعه کننده بپرهیزم اما هنوز در فکر خانم مرادی بودم.خوب به هر حال من هم یک انسان بودم با تمام احساس و عواطف یک انسان!مادرم که متوجه حالم شده بود پرسید:سایه؟چی شده؟چرا ناراحتی؟شهاب به جای من جواب داد:حتما پشه مگس ها هم پیش کس دیگه ای رفته اند...مادرم بی توجه به شهاب دوباره پرسید:چرا غذاتو نمی خوری؟هر شب که مثل گرگ گرسنه بودی...همان طور که با غذایم بازی می کردم گفتم:هیچی امروز یک مشاوره داشتم برای ان ناراحتم.مادرم با دلسوزی گفت:برای چی ناراحتی؟تو کارت اینه اگه قرار باشه واسه مشکلات مردم زانوی غم به بغل بگیری که از بین می ری حالا مشکلش چی بود؟ زن بود یا مرد؟خیلی سربسته و خلاصه براش تعریف کردم وقتی حرف هایم تمام شد شهاب گفت:یه راه حل ساده بهش نشون می دادی یه قوطی مرگ موش تو قرمه سبزی معجزه می کنه شتر می میره و حاجی خلاص!با خنده گفتم:شهاب بترس از اون موقع که تو هم زن بگیری ممکنه زنت بیاد پیش من و از این دستور معجزه اسا پیروی کنه...اون موقع وای به حالت!شهاب شانه با انداخت:اگه منم اینجوری زنم رو اذیت کنم مرگ موش که هیچی مرگ اژدها حقمه!پدرم قاشقش را در هوا تکان داد:ببینیم و تعریف کنیم!بعد رو به مادرم کرد و گفت:راستی شهره زهره امروز زنگ زده بود بنگاه انگار زنگ زده خونه تو نبودی برای 5 شنبه همه رو دعوت کرده خونش...مادرم با تعجب پرسید:چه خبره؟شهاب دوباره مزه ریخت:حتما اکبر اقا گنج پیدا کرده...اکبر اقا شوهر عمه زهره ام بود که به خساست در تمام فامیل مشهور بود.بیچاره عمه زهره با داشتن 3 بچه در تنگنای مالی زندگی می کرد و با اینکه همه می دانستند اکبر ثروتمند است خودش این موضوع را باور نداشت.بابام از پشت میز بلند شد و گفت:من هم درست نمی دونم ولی انگار تولد محمد است.مادرم اخم هایش را در هم کرد:واه واه تخم دو زرده کردن!بیچاره مرجان و مژگان که تا حالا دیگه دم بخت هستند از این تولدها به خودشون ندیدن این محمد لوس فقط تحفه ی نطنزه؟شهاب حق به جانب گفت:خوب مادر من!حق دارن پسر چیز دیگه ای است ادم صدتا دختر داشته باشه پسر نداشته باشه انگار اصلا بچه نداره...مادرم عصبی نگاهش کرد:بیخود خودتو عزیز نکن دختر و پسر هیچ فرقی ندارن هر دو یک جور دردسر و زحمت دارن!زنگ تلفن فرصت جواب دادن از شهاب را گرفت با یک خیز گوشی را برداشت.بشقاب های کثیف را از روی میز جمع کردم و در ظرف شویی گذاشتم می خواستم بشورمشان که شهاب صدایم کرد:-استاد بزرگ!با شما کار دارن.همان طور که به طرف تلفن می رفتم پرسیدم:کیه؟شهاب دهانش را غنچه کرد و با صدایی جیغ مانند گفت:آوا! دستم را روی بینی ام گذاشتم و گوشی را گرفتم.شهاب همیشه اوا را مسخره می کرد.آوا یکی از دوستان خوب و صمیمی ام بود که در دوران دانشگاه با او اشنا شده بودم.دختر بانمک و زرنگی بود که جواب های تند و تیزش به شهاب حسابی او را عصبانی می کرد.شهاب پشت چشمی نازک کرد و از تلفن دور شد. با خنده گفتم:-سلام آوا جون...صدای نازکش در گوشی پیچید:سلام چطوری؟چه کار می کنی؟چه خبرا؟-هیچی سلامتی...خندید:باز هم سلامتی؟خسته شدم از بس این خبرو دادی.پرسیدم:خوب مثلا چه خبری می خوای؟-چه می دونم شوهری عروسی نامزدی ...چیزی!همش سلامتی!باخنده گفتم:خوب خودت چی؟خبری هست؟-50 درصد قضیه ی من حله...با خوشحالی گفتم:جدی می گی؟مبارکه...حالا کی هست؟آوا هم خندید:هنوز خودمم نمی دونم!-یعنی چی؟-خوب من گفتم 50 درصد قضیه حله اونم خودم هستم که اماده ی ازدواجم ولی 50 درصد دیگه که داماد باشه هنوز مونده!با خنده گفتم:مسخره تو هم ما رو می ذاری سر کار حالا واقعا چطوری؟صدای اوا هم جدی شد:خوبم هنوز تو همون دبیرستان مشغولم ولی احتمالا برای اخر هفته تو بیمارستان روانی بستری می شم واقعا دارم دیوونه می شم!-خوب هر کاری یک سختی هایی داره انقدر خودتو اذیت نکن مامان چطوره؟ماندانا خوبه؟صدای آوا پر از نگرانی شد:اتفاقا برای همین بهت زنگ زدم.مانی الان چند وقته تو خودشه دایم میره تو اتاقش در رو خودش می بنده هر چی هم باهاش صحبت می کنم و سعی می کنم از این حالت درش بیاورم نمی شه گفتم شاید تو بتونی ازش حرف بکشی می دونی مانی همیشه تو رو دوست داشته...چند لحظه ساکت ماندم.صدای آوا بلند شد:سایه؟الو؟...-بله صداتو میشنوم.دارم فکر می کنم.اگه تو فکر می کنی ماندانا با من حرف می زنه باشه میام ولی بعید می دونم اگه به تو چیزی نگفته به من بگه...-چرا میگه من خواهرشم بعضی وقتها هم از دستش عصبی میشم و سرش داد می زنم.شاید چیزی هست که می ترسه به من بگه ولی به تو میگه مطمئنم.سری تکان دادم و گفتم:باشه صبح روز 3 شنبه میام خونتون ماندانا هست؟-آره الان چند وقته بیرون نمی ره.وقتی گوشی تلفن را روی دستگاه می گذاشتم شهاب پرسید:-چی شده؟چرا رفتی تو هم؟-هیچی چیز مهمی نیست خواهرش یه کم ناراحته...شهاب بر خلاف انتظارم گفت:گفتی خواهر یاد یک چیزی افتادم یکی از همکارای منم تو شرکت دنبال یک روان شناس خوب می گرده انگار خواهرش گوله کرده...
با تعجب نگاهش کردم:چی؟شهاب خندید:گوله کرده دیگه!یعنی تو خودشه...بعد انگشتش را کنار شقیقه اش پیچاند:یک کم قاطی کرده...همان طور که به طرف آشپزخانه می رفتم گفتم:خوب ادرس کلینیک رو بهش بده.جواب شهاب را نشنیدم همان طور که ظرف ها را می شستم به فکر ماندانا افتادم.ماندانا خواهر کوچک آوا بود.دختر نسبتا زیبا و بی نهایت کم طاقت و زودرنجی بود.پدر و مادر اوا سال ها پیش وقتی ماندانا هنوز دختر کوچکی بود از هم جدا شده بودند و این موضوع به شدت ماندانا را ازار می داد.گاهی وقت ها در میان حرف هایش گوشه کنایه هایی می زد که اغلب متوجه مادرش بود و من حس می کردم از دست مادرش دلخور است و یا شاید از پدرش به دلیل ترک انها کینه به دل گرفته است.اما با این حال دختری نبود که مستقیم حرفش را بزند و حرف هایش بیشتر در قالب رفتارش نمود پیدا می کرد.آن شب وقتی می خواستم بخوابم دو مسئله فکرم را مشغول کرده بود یکی خانم مرادی و دیگری ماندانا دلم می خواست بدانم مشکلشان چقدر جدی است؟صدای بلند موسیقی کم کم داشت باعث سردردم می شد. آهسته و بی سر و صدا بلند شدم و به حیاط رفتم. هوا کم کم سرد می شد و درختان لخت و بی برگ به خواب می رفتند.روی صندلی کوچکی در حیاط نشستم. خانه ی عمه زهره دو طبقه بود. طبقه ی بالا را اجاره داده بودند به یک زن و شوهر تقریبا مسن که همه ی بچه هایشان ازدواج کرده و پی بخت خود رفته بودند. خانه زیاد بزرگ نبود اما حیاطش را من خیلی دوست داشتم.بهار پر از گل و گیاه و سبزی بود.بوی خوش اطلسی و محبوبه شب فضا را عطرآگین می کرد.خانواده ی پدرم زیاد پر جمعیت نبودند عمه زیبا و شوهرش اقا مجتبی که مردی بسیار نازنین بود اصلا بچه دار نمی شدند.می ماند عمه زهره و پدرم که هر کدام سه بچه داشتند. پدربزرگم سالها پیش مادرجان را تنها گذاشته بود و حالا مادرجان در همان خانه ی قدیمی و بزرگش تنها زندگی می کرد البته مادر جان هنوز سرحال بود و به قدری یک دنده و لجباز که زیر بار حرف هیچ کس نمی رفت و خانه را نمی فروخت. هرچه عمه هایم اصرار می کردند مادرشان خانه را بفروشد و نزدیک انها خانه ای بخرد فایده ای نداشت.مادر جان سفت و سخت ایستاده و می گفت:تا نمیرم از این خونه دل نمی کنم اینجا پر از خاطره است. همسایه ها و اهل محل را می شناسم اینجا راحتم. مادرم هم که همیشه رک و پوست کنده حرف می زد می گفت: بله تا جلال مثل نوکر در خونه اش وایستاده مگه مرض داره بره تو قفس زندگی کنه. مادر جان فقط یک پسر داشت ان هم پدر من بود و برای همین از او خیلی توقع داشت و انتظار داشت برای هر کار کوچکی همه ی دنیا را ندیده بگیرد و همان لحظه که مادرجان احضارش می کند بدود"جلال! مادر سقف چکه می کنه...جلال جون می خوام حوضو خالی کنم و بشورم.جلال پیر شی پسرم!این لوسترها رو بیار پایین برق بنداز... وای جلال دلم گرفته...منو ببر شابدالعظیم!"خلاصه این خرده فرمایشات تمامی نداشت.البته مادر بود و سالها در حق پسرش زحمت کشیده بود اما خوب برای کوچک ترین کار هم حاضر نبود خودش را به زحمت بیندازد و مادرم همیشه سر این مسئله دلگیر بود چون پدر هر شرایطی کار مادرش را ارجح می دانست و به قول مادرم با سر می دوید اما پدر و مادر مادرم هر دو در شیراز زندگی می کردند.مادرم یک خواهرم داشت که او هم در همان شیراز ازدواج کرده و ماندگار شده بود.خاله شعله یک پسر و یک دختر کوچک داشت که هر دو مدرسه ای و محصل بودند. ان شب هم بیشتر شلوغی خانه ی عمه زهره مربوط به فامیل پر جمعیت و پر سر و صدای اکبر اقا بود که برای محمد جمع شده بودند.در افکارم غرق بودم که صدای ظریفی از جا پراندم. -سایه جون تو چرا اینجا نشستی؟ برگشتم و مرجان را نگاه کردم.قدبلند و نازک اندام بود.موهای بلند و مواجی به رنگ مشکی داشت که بی نهایت به صورت بیضی و پوست مهتابی اش می آمد.چشم و ابروی زیبایی هم داشت که تا حد زیادی بینی عقابی اش را موجه جلوه می داد.مرجان دختر بزرگ عمه ام بود و تازه در دانشگاه قبول شده بود و سر و پا شور و انرژی بود. با لبخند گفتم: -خیلی سر و صدا میاد.اومدم یه کمی هوا بخورم. در را بست و امد کنارم ایستاد:بعد از هفت سال تازه یادشون افتاده برای محمد تولد بگیرن. -خوب اینکه بد نیست محمد هنوز بچه اش و حتما از جشن تولد خوشش میاد تو چطوری؟دانشگاه چطوره؟ صورتش شکفته شد:عالیه خیلی از محیط دانشگاه خوشم میاد.همش دعا می کنم مژگانم سال دیگه قبول بشه. صمیمانه گفتم:امیدوارم مژگان هم مثل خودت دختر باهوش و زرنگی است.به احتمال زیاد تو یه رشته ی خوب قبول میشه. صدای مادرجان صحبتمان را قطع کرد: وا؟به حق چیزای ندیده و نشنیده!شما چرا تو تاریکی نشستید بیاید تو هم سرما می خورید و هم شگون نداره. می دانستم که مادرجان انقدر انجا می ایستد تا هردویمان داخل خانه برویم.به مرجان اشاره کردم و هر دو با هم وارد خانه شدیم. پذیرایی از جمعیت و سر و صدای بچه ها و موزیک پر بود.شهاب گوشه ای نشسته بود و فقط من می فهمیدم با بی قراری گوش به جوان بغل دستی اش داده است.در گوشه ی دور افتاده ای نشستم.دختران جوان خندان سر در گوش هم پچ پچ می کردند.لحظه ای به یاد صورت غمگین ماندانا افتادم.دو روز پیش با یاداوری مجدد اوا به خانه شان رفتم.اپارتمان کوچک اما فوق العاده راحتی داشتند.رنگهای شاد و وسایل مدرن خانه را پر کرده بود.به محض ورودم فریبا خانم مادر اوا جلو امد و با صمیمیت صورتم را بوسید. مادر اوا صورت زیبایی نداشت اما اعتماد به نفس زیادش جذابیت خاصی به صورتش می بخشید. موهایش کوتاه و مرتب لباس هایش تمیز و شیک بود.مثل همیشه خانه از تمیزی برق می زد. مانتو و روسری ام را جلوی در اویزان کردم.فریبا خانم با یک لیوان چای از اشپز خانه بیرون امد و غمگین گفت: -سایه جون خوب شد امدی چندوقته مانی عوض شده اصلا تو خودشه تو که یادته مانی چقدر پرانرژی بود.کلاس بدن سازی می رفت با دوستانش می رفت کوه سینما استخر...الان چند هفته است به زور از اتاقش در امده... -چرا؟تو این مدت اتفاقی افتاده که ماندانا این طوری عکس العمل نشون میده؟ سری تکان داد: والا من که عقلم قد نمیده انقدر اوا باهاش صحبت کرد داد زد و دعوا کرد ولی بی نتیجه لب از لب باز نمی کنه بگه دردش چیه... آهسته پرسیدم:حالا خونه است؟ فریبا خانم اه کشید:آره...تو اتاقشه. بلند شدم و به طرف اتاق مشترک ماندانا و اوا رفتم.لحظه ای پشت در تامل کردم و چند ضربه ی کوچک به در زدم اما هر چه منتظر شدم صدای ماندانا نیامد.به فریبا خانم نگاه کردم با دست اشاره کرد:"برو تو!" نفس عمیقی کشیدم و در اتاق را باز کردم. ماندانا گوشه ای روی زمین کز کرده بود و سرش را روی زانوهایش گذاشته بود.اتاق شلوغ و نامرتب بود.روی تخت نامرتبش نشستم و گفتم: سلام ماندانا! سرش را از روی زانوهایش برداشت و متعجب نگاهم کرد. چشمان کشیده و ریزش حالا پف کرده بود.چشم و ابروی ماندانا همیشه مرا به یاد ژاپنی ها می انداخت.موهای سرش هم مشکی و صاف بود و بیشتر او را شبیه ژاپنی ها می کرد.با دیدنم اشکارا جا خورد.با صمیمیت گفتم: -امده بودم اوا را ببینم که طبق معمول نیست.تو چرا خونه ای؟مگه کلاس نداری؟ با صدای خش داری جواب داد:نه حوصله ندارم. -چرا؟چی شده؟ سر بلند کرد و نگاهش را به من دوخت: ببین سایه تو اصلا دروغ گوی خوبی نیستی. من می دونم اوا و مامان از تو خواستند بیای اینجا.برای من فیلم بازی نکن.بدون انکه دست و پایم را گم کنم گفتم: خوب برای اینکه نگرانت هستند دوستت دارند. صدایش از خشم می لرزید: دوستم دارند؟...چطور اون موقع که زندگی رو بهم می زدن نگرانم نبودن؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: تو تا حالا نشستی با مادرت صحبت کنی؟تا حالا پرسیدی چرا طلاق گرفته و دست تنها شما دو تا را بزرگ کرده؟هان؟... جوابی نداد ادامه دادم:حالا تو به خاطر این موضوع ناراحتی؟ سرش را تکان داد.پرسیدم:پس چی شده؟مادرت به اندازه ی کافی رنج و عذاب کشیده دیگه بیشترش نکن.خیلی منطقی مشکلتو بگو شاید راه حلی براش پیدا بشه. پس از چند دقیقه سکوت صدای بغض الودش بلند شد: دلم می خواد خودمو بکشم خسته شدم! -از چی خسته شدی؟ بلند شد و ایستاد:از همه چی!...تازه داشتم به زندگی امیدوار می شدم. دیگه همه چیز تموم شد من هم دیگه خسته شدم. ساکت ماندم تا خودش ادامه دهد. می دانستم حرف هایش سر ریز کرده و خودش بیرون می ریزد.همین طور هم شد بعد از چند بار طی کردن طول اتاقش ایستاد و با هق هق گفت: -فکر می کردم مرد رویاهایم را پیدا کرده ام احساس می کردم خوشبخت ترین دختر عالمم اما یکهو همه چیز تموم شد. آهسته گفتم:از اول برام تعریف کن من هیچ چیز نمیدونم.روی زمین مقابل پنجره ی قدی که رو به حیاط باز می شد نشست. صدایش انقدر ضعیف بود که به زحمت می شنیدم چه می گوید. -دو سال پیش تو کوه باهاش اشنا شدم. خوش تیپ ترین پسری بود که تا حالا دیده بودم.قد بلند و هیکل ورزشکاری داشت موهایش مجعد و تا سر شانه بلند بود. با چشم های مشکی و مژه های مجعد دماغ و دهن متناسب و گونه های برجسته خلاصه به نظر من جذاب ترین پسر دنیا بود.کیف پولم تو رستوران ایستگاه اول جا مونده بود.خودم اصلا نفهمیده بودم وقتی با تله کابین بالا رسیدم صدام زد. با تعجب برگشتم و نگاهش کردم اصلا نمی شناختمش امد جلو و کیفم رو بهم داد وقتی دید من گیج نگاهش می کنم گفت: ببخشید مجبور شدم کارتتون رو از توش بردارم هرچی پایین صداتون کردم متوجه نشدید این بود که با تله کابین امدم بالا.بعد با خنده گفت: اسم من هم بهنامه.... وقتی از کوه برگشتم هنوز بهش فکر می کردم اما تصمیم گرفتم ادامه ندهم چون فایده ای نداشت من اصلا نمی شناختمش و امکان دیدار مجددش هم کم بود.ولی صبح وقتی می خواستم پول تاکسی را حساب کنم تکه کاغذ کوچکی از کیفم بیرون افتاد که روش اسم و شماره تلفن بهنام نوشته شده بود.راستش رو بخوای وسوسه شدم بهش زنگ بزنم اما نزدم تا اینکه هفته ی بعد باز تو کوه دیدمش اون هم انگار منتظر من بود چون تا منو دید جلو امد سلام و احوال پرسی کرد.اون روز با هم تا ایستگاه سه بالا رفتیم.هفته های بعد هم تو کوه می دیدمش و در حین کوه نوردی با هم صحبت می کردیم دیگه دوستامون می دونستن ما با هم راحت تریم این بود که مزاحم ما نمی شدن.به تدریج با بهنام بیشتر اشنا شدمو دیگر علاوه بر دیدارهای کوه با هم تلفنی هم حرف می زدیم.اون دانشجوی سال سوم رشته ی نقاشی بود و خواهرش انگلیس زندگی می کرد و تو این مدت متوجه شده بودم که همه خانواده شان بی نهایت از مادرش حساب می برن. با احتیاط پرسیدم: از کجا فهمیدی؟ ماندانا شانه هایش را بالا انداخت.هربار با تلفن حرف می زدیم مادر بهنام با فریاد صداش می زد و اون هم فوری سر و ته حرف رو هم می اورد.چند بار هم وقتی من زنگ زدم خونه شون مادرش گوشی رو برداشت و با بداخلاقی جوابم رو داد. گفتم: خوب بعدش چی شد؟ -هیچی تواین مدت من به هیچ کس حرفی نزدم دلم می خواست وقتی بهنام با پدر و مادرش میان خواستگاری بفهمن این اواخر بارها و بارها از بهنام خواستم تا تکلیف منو روشن کنه موضوع رو با خانواده اش در میون بذاره اما بهنام هی طفره می رفت. گاهی هم عصبانی می شد و قهر می کرد اما هر بار زنگ می زد و معذرت خواهی می کرد.کلی حرف های عاشقانه بهم می زد و از اینده برام می گفت.چه می دونم وقتی ازدواج می کنیم کجا زندگی می کنیم چند تا بچه داشته باشیم کجا مسافرت بریم از این دری وریها! من احمق هم باورم شده بود تا اینکه چند هفته پیش دیگه طاقتم تموم شد و جدا ازش خواستم یا موضوع رو به پدر و مادرش بگه یا قید منو بزنه.یک هفته ای ازش خبری نشد تا اینکه حدود ده روز پیش مادرش زنگ زد.اتفاقا اون روز نه اوا خونه بود نه مامان منهم داشتم نوار گوش می دادم.وقتی تلفن رو برداشتم از ته دل منتظر شنیدن صدای بهنام بودم خیلی دلم براش تنگ شده بود.اما در عوض تا گفتم الو مادرش گفت :-ببین کولی خانم من حوصله ی این ادا و اصول های پسرم رو ندارم.پسر من هنوز از باباش پول تو جیبی می گیره یک قرون تو حساب پس اندازش نداره و اگه فکر کردی یک پیکاسوی ثانی پیدا کردی که با فروش نقاشی هاش می تونی تا اخر عمر راحت باشی اشتباه کردی بهنام هنوز یه نقاشی نکشیده که لایق مستراح خونه ی من باشه شیرفهم شد؟ اون سر و هیکل و ماشین و موبایل هم همه اش با پول من و پدرشه من الان حوصله ی این لیلی مجنون بازی ها رو ندارم چون خوب پسرم رو می شناسم مطمئنم سال بعد باید دنبال طلاق و مهریه دادن و این کوفت و زهرمارا باشم.تو هم نشین مثل هند جگرخور تو مغزش نوک بزن ازدواج و از این دری وری ها خیلی هم ناراحتی برو گمشو همون جایی که بودی...ماندانا به هق هق افتاد:بعد هم گفت از کجا معلوم تو هم مثل مادرت نباشی و زندگی بچه ی منو خراب نکنی شماها عرضه داشتید باباتون رو نگه می داشتید.تمام حرف هایی که من از روی سادگی و صمیمیت برای بهنام تعریف کرده بودم به طعنه و مسخره تحویلم داد.البته چند دقیقه بعد از این که تماس قطع شد بهنام زنگ زد و به جای مادرش کلی معذرت خواهی کرد.اما حرف های مادرش مثل ناخن که روی تخته سیاه می کشن رو اعصابم خط انداخته بود.از خودم حالم به هم می خوره...
ماندانا به شدت اشک می ریخت و ناراحت بود.جلو رفتم و بی حرف در اغوشم نگهش داشتم وقتی کمی ارام گرفت گفتم:خوب حالا می خوای چه کار کنی؟با بغض و حرص جواب داد:خودکشی!با انکه می دانستم بلوف می زند خیلی جدی گفتم:خوب اره اینم یه راهه ولی مال ترسوهاست.ببین ماندانا هر کدوم از ما یک بار حق بازی داریم ممکنه ببریم ممکن هست ببازیم اما نباید از ترس باخت اصلا بازی نکنیم.تو برای چی ناراحتی؟برای اینکه مادر بهنام اون حرف ها رو بهت زد؟یا از اینکه بهنام نیامد خواستگاری؟سرش را تکان داد.با ملایمت گفتم:اشتباه نکن تو باید خوشحال باشی.به مادرت نگاه کن!ببینچه تاوان سنگینی برای انتخاب اشتباهش پس داده...تو باید خدا رو شکر کنی که قبل از انتخاب اشتباه متوجه شدی با چه ادم هایی می خواستی زندگی کنی.زنی که با بی شخصیتی به تو و پسرش توهین می کنه پسری که هنوز استقلال فکری نداره! برای ازدواج استقلال فکری مهم تر از استقلال مالی است که بهنام هر دو رو نداشت.تو تازه 20 سالته اووووه!کلی روزای خوب در پیش رو داری.بهنام هم نماینده ی همه ی مرد های دنیا نیست همون طور که پدرت نبوده...ماندانا دماغش را با صدا بالا کشید و گفت:تو از پدر من چی می دونی؟ هان؟با لبخند گفتم:-هیچی نمی دونم فقط اینو می دونم که اگر مرد مسئولی بود تو این مدت به یه طریقی سعی می کرد با دختراش ارتباط برقرار کنه.به هر حال شما دخترای اونم هستید مگه نه؟با گیجی نگاهم کرد.ادامه دادم انقدر خودت و مادرت رو مقصر ندون بشین با مادرت صحبت کن حتی اگه می تونی با پدرت هم صحبت کن و بعد نتیجه گیری کن این احساس خشم و کینه که تو نسبت به مادرت یا شاید پدرت داری صددرصد غلطه چون همون طوری که بهت گفتم هرکس فقط اجازه ی یک دور بازی کردن را داره.این هم بازی پدر و مادر تو بوده تو سعی کن تو بازی خودت برنده باشی خوببرقی از امید در چشمان بادامی اش می درخشید.می دانستم حرف هایم تاثیر مثبت داشته ادامه دادم:با هر تلنگر کوچک که حالا بعدا می فهمی خدا چقدر دوستت داشته که چنین ادم بی مسوولیت و بی عرضه ای رو از سر راهت کنار زده نباید از جا در بری و روزهای خوب و قشنگ جوانی ات را هدر بدی حالا دستتو بده به من و پاشو بیا بریم یک چای با هم بخوریم.مادرت انقدر در مورد تو نگران بود که من هم نتوانستم چای بخورم ولی حالا فهمیدم بیخودی بوده تو فقط احتیاج به یک دردودل داشتی و هیچی ات نیست.مگه نهلبخند کوچکی روی لب های ماندانا شکل گرفت با صدایی گرفته گفت:-تو همیشه به جای مریض هات تصمیم می گیری؟خندیدم: مریض هام؟ مگه من دکترم؟ماندانا دستم را گرفت و گفت:نمی دونم چی هستی ولی هر چی هستی خیلی با حالی. با اون زبونت مار رو از لونه می کشی بیرون.خندیدم:پس از لونه ات دربیا بریم چای بخوریم.بعد از خوردن چای سریع خداحافظی کردم مادر و دختر به فرصتی برای تنها ماندن و حرف زدن احتیاج داشتند.البته فردای ان روز هم اوا هم مادرش به من تلفن زدند و برای کمک به ماندانا کلی تشکر کردند.آن شب با تمام سر و صدایش سرانجام به پایان رسید. وقتی به خانه رسیدیم مادرم با خستگی گفت:بیچاره زهره!دلم واقعا می سوزه لشکر سلم و تورن.صدای پدرم بلند شد:خوب برای همین اکبر سر کیسه رو شل کرده...مادرم همان طور که مانتویش را در می اورد گفت: چقدر هم این بچه رو لوس کرده!اه!هر کاری می کنه هرهر می خندن انگار دیوونه شدن.اخه بچه 7 ساله با دست می زنه توی خامه ی کیک و می خوره؟همچین اکبر ازش عکس می گرفت انگار جایزه ی نوبل رو به محمد دادن.صدای پدرم از اتاق بلند شد:حالا چند سال دیگه خودشون هم در می مونن که چه کار کنن با این بچه ی لوس و ننر!شهاب که حسابی عصبی و ناراحت بود غرید:-دفعه دیگه لطف کنید بنده رو همراهتون نکشونید این طرف ان طرف هزار تا می تونستم انجام بدم امدم نشستم بین یک عده که فقط حرف چک سفته و پوند و دلار از دهنشون در میاد.دلم برای عمه زهره با ان روحیه ی حساس و لطیف سوخت اگر ما طاقت چند ساعت را نداشتیم او چطور عمرش را می گذراند؟صدای جیغ بلندی سکوت شب را شکست.دخترک هراسان و نفس بریده در رختخواب خیس از عرقش نشست.چشم های گشادشده اش در تاریکی برق می زد.اتاق از صدای نفس های سریعش پر شده بود.لحظه ای بعد صدای پاهایی در خانه ی بزرگ پیچید.دخترک وحشت زده از جا برخاست.سرش گیج می رفت.در تاریکی به طرف کمد لباسش دوید در کمد را باز کرد و خودش را به سختی میان لباس هایش جا داد.هیکل مچاله شده اش هنوز از ترس و وحشت می لرزید.با دست در کمد را نگه داشت.صدای ضربه هایی بر در اتاق فضا را شکافت.دخترک اما ساکت و هراسان در جایش باقی ماند.عاقبت در باز شد و صدای وحشت زده ی مادرش بلند شد: رعنا ؟...رعنا کجایی؟ چی شده؟دخترک نفسش را در سینه حبس کرد.از شکاف در کمد به مادرش که روی تخت دست می کشید و کورمال جلو می امد نگاه کرد.صدای مادرش بغض الود شده بود: رعنا جون... کجایی مادر؟ چی شده؟...چند لحظه بعد مادرش نا امید اتاق را ترک کرد.رعنا مطمئن بود مادرش رفته تا دست شویی و حمام را بگردد تا پیدایش کند.از کمد بیرون امد و در تاریکی جلوی میز توالت کوچکش ایستاد.سعی می کرد در اینه نگاه نکند.دستش را دراز کرد و قیچی را از داخل لیوانی که پر از مداد و خطکش بود از روی میز برداشت.بدون انکه در اینه نگاهی بیندازد دسته ای از موهای بلند و مجعدش را در دست گرفت و بدون لحظه ای تامل با قیچی از ته بریدشان موها با صدای خفیفی روی میز و کف اتاق پخش شدند.دوباره دسته ای دیگر را در دستش نگه داشت و با قیچی بریدشان قیچی صدای بدی می داد و به کندی موها را می برید.موهای او همیشه پرپشت و انبوه بودند و قیچی که برای کاغذ بریدن استفاده می شد گناهی نداشت.موهای پشت سرش را بالا گرفت و قیچی را به سرش چسباند و به سختی کارش را تمام کرد.حالا همه جا پر از مو شده بود.با اینکه اتاق تاریک بود اما چشمانش به تاریکی عادت کرده بود و سیاهی موهایش را روی میز و موکت روشن اتاقش تشخیص می داد.با همان قیچی به طرف کمد لباسش رفت و تازه ترین لباسش را بیرون کشید.پیراهن زیبا و هوس انگیزی به رنگ شیری که خاله اش از فرانسه برایش سوغات اورده بود.یقه ی لباس باز بود و چاک های بلند در طرفین دامن تنگ و بلند ان بر زیبای پیراهن می افزود.پارچه ی لطیف و نرمش را در میان دستش گرفت لحظه ای وسوسه شد که لباس را نوازش کند ولی زود پشیمان شد و مصمم با همان قیچی کوچک شروع به بریدن پارچه کرد.قیچی دستش را درد اورده بود اما او بی توجه به سوزش دستش سعی در ریز ریز کردن پیراهن داشت.دوباره صدای پا نزدیک اتاقش رسید رعنا با شدت دو طرف پارچه را گرفت و کشید. صدای جر خوردن پارچه سکوت خانه را در هم شکست.همزمان با پاره شدن پارچه در اتاق باز شد و مادر و برادرش هراسان داخل شدند.برادرش به سرعت کلید برق را زد و اتاق ناگهان روشن شد. رعنا به سرعت دستش را جلوی چشمانش گذاشت.صدای وحشت زده ی مادرش بلند شد.-وای!وای!چه کار کردی؟...سر موهات چه بلایی اوردی؟رعنا حدس می زد برادرش انقدر شوکه شده که حرفی نمی زند دستش را اهسته از روی چشمانش برداشت و به کف اتاق خیره شد.دوباره صدای مادرش بلند شد:اخه دختر چته؟چرا این کارا رو می کنی؟لحظه ای ساکت شد و بعد وقتی چشمش به لباس پاره پاره که کف اتق ولو شده بود افتاد فریاد هایش فضا را پر کرد:-وای نگاه کن ببین چه به روز لباس جدیدش اورده!...تو واقعا دیوونه ای یا خودت رو می زنی به دیوونگی؟اخه دختره ی کم عقل بی شعور به لباس نازنین چه کار داشتی؟واقعا که بی لیاقتی رعنا...دیگه داری منو هم دیوونه می کنی!خسته شدم از دستت!ای خدا...از دست این دختره ی دیوونه ی بیشعور مردم!جملات اخر را با فریاد و هق هق بیان می کرد و هم زمان دستش را محکم به سرش می کوبید.رعنا گیج و حیران وسط اتاق ایستاده بود.موهایش تکه تکه و کوتاه بلند دور صورتش را گرفته و جای قیچی روی شصت دست و انگشت اشاره اش قرمز شده بود.به برادرش نگاه کرد که با عجله به طرف مادرشان رفت و دستانش را محکم نگه داشت.صدای زمزمه ی دلداریش را کنار گوش مادرشان می شنید.بغض گلویش را فشرد.چقدر دلش می خواست کسی هم با محبت او را دلداری دهد.مطمئنش کند که دیگر خواب های بد و کابوس نمی بیند.دستش را بگیرد و در اغوش امنش تکان تکانش دهد.با خشم و کینه به مادرش که با سوز گریه می کرد نگاه کرد.برادرش که متوجه نگاه های پر از خشم رعنا به مادرش شده بود جلو امد و با لحنی دلسوز و ملایم گفت:-رعناجون اخه چرا موهاتو اینطوری کردی؟خوب اگه دلت می خواست کوتاهشان کنی فردا می رفتی ارایشگاه...بعد نگاهی به ساعت دستش انداخت و گفت:می دونی ساعت چنده؟نزدیک سه نصف شبه!این ساعت تو باید خواب باشی نه اینکه به جون موها و لباسات بیفتی...چرا از خواب بلند شدی؟باز خواب بد دیدی؟اما رعنا بی توجه به حرف های برادرش به تصویر دختری که در اینه نگاهش می کرد خیره شد.چشمان درشت و روشنش هنوز هم هراسان بود.مثل حیوانی که در تله افتاده باشد نفس نفس می زد.م.های مشکی اش به طرز بدی سیخ سیخ روی سرش دیده می شد شانه های ظریفش پر از مو بود.بینی قلمی و دهان گوشت الودش جمع شده بود و چانه اش عصبی می لرزید.ابروهایش در هم گره خورد ناگهان فریادش بلند شد:-برید بیرون از اتاق بیرون...تنهام بذارید. برید بیرون...همان طور که داد می زد اشیا دم دستش را به طرف مادر و برادرش پرت می کرد.کتاب هایی که روی میز بود یکی یکی به طرفشان نشانه می رفت.یکی از کتاب ها محکم به صورت برادرش خورد و رد قرمزی بر جا گذاشت.مادرش از ترس و تعجب یادش رفته بود گریه کند.همان طور گیج و مات به دخترش که مثل حیوانی زخم خورده فریاد می کشید و دستانش را در هوا پرتاب می کرد زل زده بود.پس از اینکه چند کتاب و یک جعبه ی چوبی به سر و صورت برادر و مادرش خورد عاقبت هر دو به خود امدند و با عجله از اتاق بیرون دویدند.رعنا اما هنوز ارام نگرفته بود حرف های بی معنی را فریاد می کشید و هر چه دم دستش می دید به طرف در پرت می کرد.در این میان دمپایی پلاستیکی اش به لامپ خورد و با شکستن لامپ اتاق دوباره در تاریکی فرو رفت.رعنا با دهان کف کرده و بدنی لرزان روی زمین تا خورد.انقدر روی زمین بین دیوار و تخت مچاله ماند تا کم کم هوا روشن شد.خانه ی بزرگ در سکوت وهم اوری فرو رفته بود تنها صدایی که سکوت را بر هم می زد زوزه ی هراسان و درد الود رعنا بود.به ساعتم نگاه کردم.هنوز نیم ساعت فرصت داشتم.ساعت 10 صبح خانم مرادی وقت داشت.این سومین جلسه ی مشاوره اش بود و احساس می کردم نتیجه ی مثبتی برایش داشته است.شب قبل در زمینه ی اختلال روانی کمی کتاب های کاپلان را مطالعه کرده بودم.مشکل خانم مرادی برمی گشت به عدم اعتماد به نفس و اینکه احتمالا در خانه ای مردسالار بزرگ شده بود و به نظرش زندگی زیر سلطه ی یک مرد زورگو کاملا طبیعی و عادی می رسید.از پنجره به حیاط خیره شدم حیاط خیلی دلگیر کننده ای بود.به یاد اوا افتادم ناخوداگاه لبخند زدم.دیروز برای تشکر و دیدن من به خانه امده بود.اوا هم اخلاقی مثل شهاب داشت.دختر شوخ و بانمکی بود که هر جا می رفت صدای خنده اش فضا را پر می کرد.به محض ورود با مادرم روبوسی کرد و حق به جانب گفت:-خانم کمالی دیگه وقت ترشی شده ها!مادر ساده ی من هم با خنده گفت:ساعت خواب اوا جون!من ترشی انداختنم تموم شد...اوا با تعجب به من خیره شد:راست می گید؟پس چرا سایه هنوز اینجا وایستاده؟...مادرم هاج و واج نگاه می کرد با حرص گفتم:مامان جوابشو نده یکی نیست بگه چرا مادر خودت تو رو ترشی نمی اندازه؟!مادرم که تازه متوجه منظور اوا شده بود به قهقهه خندید و گفت:-والله اوا جون این و شهاب دیگه به درد ترشی هم نمی خورن!با عصبانیت گفتم:به مادر مارو باش!بعد از احوال پرسی اوا با مادرم به اتاقم رفتیم تا راحت صحبت کنیم.اوا طبق معمول مانتو و روسری اش را روی تخت پرت کرد و بی مقدمه گفت:-خدا خیرت بده!مانی دوباره ادم شده...بعد همان طور که به کتاب های روی میزم نگاه می کرد گفت:-من روحیه ی تو رو ندارم اصلا به درد این شغل نمی خورم حوصله ی سر و کله زدن با بچه ها رو ندارم.ولی تو با حوصله و مهربونی...یک جوری حرف می زنی که طرف قبول می کنه به حرفت گوش کنه.خندیدم:این طورها هم نیست.تو فقط کمی عجول هستی.اوا هم خندید:اره حق با توست.فکر کنم خودمم احتیاج به یک جلسه مشاوره داشته باشم.از بلاتکلیفی خسته شده ام.دیگه دلم می خواد تو خونه ی خودم باشم آشپزی کنم بچه دار بشم.از رفت و امد بیخود از مدرسه به خانه و برعکس خسته شده ام. روبرویش نشستم و به چشم های کشیده و بادامی اش که غمگین شده بود نگاه کردم.ادامه داد:همه ی دور وبری هام ازدواج کرده ان تمام بچه های دانشگاه چه دختر چه پسر رفتن سر خونه و زندگیشون...به شوخی گفتم:منو از قلم انداختی!اوا غمگین لبخند زد:می دونم که تو هم خواستگارای خوب زیاد داری خودت نمی خوای ازدواج کنی.جدی پرسیدم:یعنی تو اصلا خواستگار نداری؟یک پسر بود که بهم گفتی از فامیلای دوره...اون چی شد؟اوا موهایش را پشت گوشش زد.حرکتی که هر وقت عصبی بود انجام می داد.-ادم درست و حسابی که بشه روش حساب کرد توشون پیدا نمی شه.اون یارو هم توزرد از اب درامد.ریخت و قیافه اش بد نبود کار و بارش هم خوب بود ولی دایی ام تحقیق کرد گفت معتاده!اینم شانس ما مثل این سریال های اب دوغ خیاری تلویزیون شدم.دستش را گرفتم و گفتم:غصه نخور اگه قراره گیز همچین ادمهایی بیفتی مون بهتر که ازدواج نکنی.قسمت هر چی باشه همون میشه تو انقدر جوش نخور!اوا سرش را تکان داد و گفت:نمی دونم خودمم موندم که این چه قسمتی است که من دارم. شاید قراره 40 سالگی بختم باز بشه.صدای مادرم صحبتمان را قطع کرد:بچه ها بیاین شام...زود باشید سرد شد.اوا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:وای!من اصلا قرار نبود شام اینجا بمونم.در اتاق را باز کردم و گفتم:حالا بیا یک چیزی بخور.پدر و شهاب پشت میز نشسته بودند.با دیدن ما هر دو بلند شدند و جواب سلام اوا را دادند.مادرم با یک دیس پر از برنج از اشپزخانه امد بیرون و گفت:-بشین دیگه اوا جون غذا سرد شد.اوا همان طور ایستاده گفت:نه دیگه خیلی ممنون مامان و مانی منتظرم هستند.قبل از اینکه مادرم مهلت جواب دادن پیدا کند شهاب گفت:-اینم فیلم جدیده اوا خانم؟ما داریم از گشنگی می میریم تمنا میکنم منت سر بنده بگذارید بفرمایید.چشمان اوا برق زد:خوب تو بکش بخور تا از گشنگی نمردی.مادرم دستش را پشت اوا گذاشت و گفت:بشین تو رو خدا کی تا حالا اینجا نیامدی.حالا هم که امدی می خوای زود بری؟منم گوشی تلفن را به دستش دادم و گفتم:بیا یک زنگ بزن خونه بگو شام منتظرت نباشن.شب هم شهاب می رسوندت.شهاب با خشم جواب داد:البته اگه یک لقمه غذا کوفت کنم!پدرم چشم غره ای به شهاب رفت و با محبت گفت:بشین دخترم اینجا خونه ی خودته!ان شب شام در فضای بی نهایت دلپذیری صرف شد.شهاب و اوا طبق معمول در حال یک و به دو کردن بودند و من و مادر وپدرم هم می خندیدیم.اخر شب وقتی باشهاب اوا را به خانه شان می رساندیم جر و بحث این دو تمام نشده بود.وقتی سوار شدیم شهاب با طعنه گفت:راسته که می گن روان شناس ها خودشون یک پا دیوانه اند!می دانستم این حرف ها را می زند که حرص اوا را دربیاورد بنابراین جوابی ندادم.
اوا تند و تیز گفت:خوب درسته چون تو هر خونه ای که روان شناس هست یک خواهر یا برادر اسکیزوفرنیا وجود داره که سر و کله زدن باهاش روی اعصاب تاثیر مستقیم می ذاره.شهاب چند لحظه ساکت ماند.از طرز رانندگی اش می فهمیدم از جوابی که خورده عصبانی است. اما طولی نکشید که به صدا درامد:خوب البته این هم یک توجیه است اما در مورد شما صدق نمی کند.دوباره اوا گفت:چطور؟من به نظرتون دیوونه نمی ام یا اینکه شما دیوونه هستید و دلیل دیوانگی سایه؟شهاب از حرص باد کرد و من زدم زیر خنده و گفتم:-شهاب زحمت نکش!تو از پس اوا بر نمی ای بی خودی حرص نخور.شهاب زیر لب گفت:خدا به داد شوهرش برسه!اوا که حرف شهاب را شنیده بود گفت:حالا تو شوهر پیدا کن شاید خدا هم به دادش برسه.شهاب با خنده جواب داد:نه اوا خانم نمی خوام اه مردم یه عمر دامن گیرم بشه.این بار اوا ساکت ماند و شهاب با قهقهه گفت:یکی به نفع من!جلوی خانه شان رسیده بودیم اوا پیاده شد و از پنجره سرش را داخل اورد و گفت:-چون تو دو تا قبلا خورده بودی هنوز یکی عقبی!بعد رو به من کرد و گفت:خوب سایه جون ببخش که مزاحمت شدم خداحافظ.وقتی خداحافظی کردیم و شهاب راه افتاد گفت:پررو خانم یک تشکر هم نمی کنه انگار من نوکر پدرش هستم.صدای چند ضربه که به در خورد افکارم را بر هم زد با عجله روپوشم را صاف کردم و گفتم-بفرمایید.در باز شد و خانم مرادی داخل شد.بعد از سلام و احوال پرسی پرسیدم-خوب اوضاع چطوره خانم مرادی-زیاد فرقی نکرده...هنوز سعید بهانه گیری می کنه برای هر موضوع کوچکی داد و بیداد راه می اندازه.سرم را تکان دادم:ببینید اول باید براتون مشخص بشه که هدف ما تغییر اخلاق شوهرتون نیست شما و من سعی می کنیم کاری کنیم که رفتار شما تغییر پیدا کنه.خانم مرادی متعجب گفت:یعنی چطوری؟-خوب اولین کار اینه که شما بعد از هر دعوا یا بحث خودتون رو مقصر ندونید و احساس گناه نکنید.دومین کار این است که برای شوهرتون یک محدوده مشخص کنید هر ادمی یک حد و مرز مشخص داره که اگر بقیه هم بفهمند کارش راحت میشه مشکل شما تا به حال این بوده که مرز نداشتید.هر حرفی هر حرکتی هر چیزی را تحمل کردید.بنابراین شوهرتون نمی دونه تا کجا می تونه پیش بره سومین کار اینه که یک سری خواسته های مهم و اصلی تون رو برای خودتون مشخص کنید و تلاش کنید بهش برسید کار بعدی اینه که به شوهرتون یاد بدید باهاتون چطور رفتار کنه.خانم مرادی با چشمان گشادشده به دهن من چشم دوخته بود:-یعنی چه کار کنم؟با لبخند گفتم:شما باید اول خودتون رو پیدا کنید .برای خودتون ارزش قایل بشید.یک سری کارهایی که براتون لازمه حتی اگه شوهرتون دوست نداشته باشه برای خودتون انجام بدید.خانم مرادی با هیجان گفت:خوب شما بگید...-نه شما باید بگید.به من بگید چه کارهایی دوست داریدولی شوهرتون نمی ذاره انجام بدید؟سرش را کمی خم کرد :خوب من خیلی دلم می خواد با دوستانم رفت و امد داشته باشم اما شوهرم زیاد خوشش نمی اد دلم می خواد موهامو کوتاه کنم ولی اون اجازه نمی ده...دستم را بالا اوردم وگفتم:خوب تا همین جا کافیه!شما باید خیلی جدی و قاطع باشبد.اصلا از جمله هایی با کلمات "ممکنه"یا"اشکالی نداره که" یا مثلا "خوشت میاد اگه" استفاده نکنید بیشتر از جمله هایی مثل "به نظرم این طوری بهتره" یا "این چیزی است که من می خوام"استفاده کنید خوب؟خانم مرادی سرش را تکان داد:چشم سعی می کنم.-باید تمرین کنید با خودتون تمرین کنید.در مواقعی که سرتون داد می زنه یا جر و بحث می کنه باید فوری و قاطعانه برخورد کنید مثلا بگید دیگر اجازه نمیدم سرم داد بزنید یا مثلا وقتی ارام شدی با هم صحبت می کنیم...شما باید بر اوضاع مسلط باشید.اصلا سعی نکنید بهانه بیاورید سعی نکنید جواب هایی بدهید که کارتان را توجیه کند به خصوص در مورد بحث هایی که سر مسایل خیلی جزیی است مثل دیر کردن شام مرتب نبودن خانه یا چیزهایی از این دست اصلا جواب هایی که حالت دفاعی دارند ندهید چون فورا در موقعیت بازنده قرار می گیرید.خانم مرادی در سکوت نگاهم می کرد.با جدیت گفتم:-برای بهبود روحیه و به دست اوردن اعتماد به نفستان توصیه میکنم هر روز یکی از کارهای مورد علاقه تان را انجام دهید.خانم مرادی سری تکان داد و گفت:من مثل یک زندانی هستم.-خوب کارهای مورد علاقه لزومی نداره خارج از خانه باشند.مثلا شاید از گوش دادن به موسیقی یا یک حمام طولانی یا مثلا مطالعه لذت ببرید.شاید از ارایش کردن یا لباس جدید پوشیدن خوشتان بیاید هر روز سعی کنید یکی از کارهای مورد علاقه تان را انجام دهید این طوری روحیه تان حفظ می شود اگر به خودتون اهمیت بدهید و خودتون رو دوست داشته باشید مطمئن باشید بقیه از جمله همسرتان هم یاد می گیرن بهتون احترام بذارن و اهمیت بدن. بعد از اینکه کمی دیگر در مورد کارها و عکس العمل هایی که خانم مرادی در مقابل شوهرش باید انجام می داد حرف زدیم و او رفت حسابی احساس خستگی می کردم.تقریبا یک ربع به پایان ساعت کاری ام مانده بود.کلید را تحویل خانم احمدی دادم.طبق معمول گفت:-خسته نباشید.لبخند زدم:واقعا خسته شدم ولی این خستگی کجا خستگی که از یک جا نشستن وبیکاری پیدا می شه کجا!...وقتی از در خارج شدم سوز سردی لرزاندم.بر سرعت قدم هایم افزودم هنوز به خیابان اصلی نرسیده بودم که ماشینی کنارم ایستاد و بوق زد. بی توجه به راهم ادامه دادم اما باز صدای بوق از جا پراندم.با عصبانیت برگشتم و در کمال تعجب کیارش پسر دکتر محتشم را دیدم که با ماشین مدل بالایش جلوی پایم ایستاده سرش را از پنجره بیرون اورد و با خنده گفت:سلام ببخشید انگار ترسوندمتون.سلامش را پاسخ دادم و گفتم:خیلی ممنون.خودم می رم.از ماشین پیاده شد و رنجیده گفت:خواهش می کنم بفرمایید.هوا سرده...دودل سوار شدم.کیارش بر عکس همیشه پرحرف و وراج شده بود.حال تک تک اعضا خانواده را پرسید.می دانستم که می خواهد سر صحبت را باز کند اما برای چه نمی دانستم.سرانجام گفت:خوب از کارتون راضی هستید؟با خستگی جواب دادم:بله بد نیست.تقریبا هر روز یک مشاوره دارم.-خوب. خدا رو شکر.اگه خودتون بتونید سهام دار باشید به نفعتونه!-بله ولی پول زیادی می خواد که بنده ندارم.خندید:ای لعنت به پول که همه چیز بهش بستگی داره.انشاالله با یک دکتر پولدار ازدواج می کنید براتون یک کلنیک میخره.جدی جواب دادم:بد نیست ولی هدف من از ازدواج کمی بیشتر از خرید سهام یک کلنیک است.لحن کیارش هم جدی شد:خوب هدف شما چیست؟متعجب نگاهش کردم.چشمان روشنش بی نهایت جدی بود.مردد گفتم:-فکر می کنم منظورتون رو درست متوجه نشدم!کیارش همان طور که به خیابان خیره شده بود گفت:-خوب این هم یه سواله مثل بقیه ی سوال ها من نمی دونم چرا خانم ها نسبت به این جور سوال ها انقدر حساس هستن!مدافعانه گفتم:نه این طورها هم نیست.خوب هر کسی از ازدواج یک هدفی داره هدف من رسیدن به ارامشه.-یعنی براتون مهم نیست شریک زندگیتون چه شرایطی داشته باشه؟-خوب مسلمه که مهمه ولی اینها وسیله ای است برای رسیدن به هدف شما نپرسیدید شرایط شریک زندگی از نظر من چیه درسته؟کیارش نگاهم کرد و خندید:درسته یادم رفته بود که شما خیلی باهوش هستید.خوب حالا می پرسم...خیره به خیابان شلوغ گفتم:خوب یک سری شرایط لازم است مثل تحصیلات خانواده سن و سال و شرایط فرهنگی موقعیت مالی مناسب...یک سری شرایط هم سلیقه ای است مثل تیپ و قیافه... چه می دونم قد و هیکل...کیارش دوباره خندید.عصبی پرسیدم:چی انقدر خنده داره؟دست پاچه جواب داد:ببخشید قصد جسارت نداشتم.داشتم با خودم فکر می کردم شاید از نظر شما شرایط لازم را داشته باشم ولی این شرایط کافی نباشند...نه؟از اینکه چقدر ماهرانه به این بحث کشیده شده بودم خودم هم در حیرت ماندم.به کیارش که بی خیال رانندگی می کرد نگاه کردم.چه طور در عرض چند ثانیه و با شنیدن چند کلمه همه چیز انقدر عوض شده و مرا معذب کرده بود.کیارش اهسته پرسید:-شاید من اصلا در لیست افراد شرایط دار شما نیستم.نفس عمیقی کشیدم و با تمام جسارتم گفتم:حالا این حرف ها برای چیه؟کیارش دوباره جدی شد:خوب شاید برای یک تصمیم گیری...به خیابان های اشنا نگاه کردم نزدیک خانه رسیده بودیم.تا ده شمردم می خواستم کمی بر اعصابم مسلط شوم تا به حال با چنین پیشنهاد رک و پوست کنده ای روبرو نشده بودم.ولی شمردن هم فایده ای نداشت.ترجیح دادم سکوت کنم.سرانجام به خانه رسیدیم وقتی کیارش جلوی در ایستاد گفتم:زحمت کشیدید خیلی ممنون.کیارش ابرویش را بالا برد و با خنده ای پنهان در صدایش گفت:-این دک کردن واقعا به طور کارشناسانه و روانشناسانه بود.سعی کردم نخندم:اصلا به همه سلام برسانید.کیارش مودبانه لبخند زد:حتما معنی این جمله هم "بفرمایید خونه است" دیگه!-انتظار چه جوابی دارید؟-یک جوابی که به سوالی که پرسیدم بخوره.زنگ را فشار دادم و گفتم:الان نمی دونم چی باید بگم.کیارش سریع سوار ماشین شد و گفت:پس چند روز دیگه مزاحم میشم خدانگه دار.کاملا روشن بود که نمی خواهد با کسی از خانواده ام روبرو شود.ذهنم درگیر و خسته بود.ان شب بدون خوردن شام با افکاری درهم برهم به خواب رفتم.
فصــــــــــل دوم به مادرم که داشت برنج پاک می کرد خیره شدم.حالت صورتش طوری بود که انگار می خواهد چیزی بگوید.می دانستم دیر یا زود حرف می زند.ان روز صبح خانه بودم و قصد داشتم به اتفاق اوا برای خرید بیرون بروم.هر دو قصد داشتیم بعد از خرید به ارایشگاه برویم و موهایمان را کوتاه کنیم.سرانجام مادرم از پاک کردن برنج فارغ شد و نگاهی به من انداخت:-سایه امروز می خوای بری خرید؟-بله کاری دارید؟همان طور که برنج ها را می شست جواب داد:نه کاری ندارم.می خواستم باهات کمی صحبت کنم.کنجکاو پرسیدم:در مورد چی؟دستانش را پیش بندی که روی لباسش بسته بود خشک کرد و گفت:-راجع به تو و شهاب.می خوام بدونم شما قصد سر و سامون گرفتن ندارین؟لبخند زدم:خوب چرا همه دلشون می خواد سر و سامون بگیرن حالا برای من و شهاب ادم به درد بخوری سراغ دارید؟کسی حرفی زده؟نشست و با تامل گفت:دفعه ی پیش که رفتیم خونه ی دکتر محتشم حس کردم بدری خانم از تو خیلی خوشش اومده دایم با کیارش ایما و اشاره می کردند.به مادرم نگاه کردم.صورت مهربانش پر از نگرانی بود.می دانستم از این که سن من بالا برود و همان طور مجرد باقی بمانم وحشت دارد.با خوشرویی گفتم:اتفاقا چند روز پیش خودش رو دیدم حالا نمی دونم اتفاقی امده بود یا از روی قصد در هر حال کمی با هم حرف زدیم.مادر مشتاق گفت:خوب خوب؟شانه ای بالا انداختم:کیارش رو که می دونی چطور حرف می زنه در لفافه پیشنهادی داد و من هم خیلی مختصر بهش گفتم باید روش فکر کنم.-به نظرم پسر بدی نیست کار و تحصیلات هم که داره خونواده اش هم که خودت می بینی چقدر ادم های محترمی هستن من که فکر می کنم سرنوشت دکتر رو سر راه جلال قرار داد انگار این خانواده کلید خوشبختی تو شدن دکتر برات کار پیدا کرد پسرش برات مریض می فرسته اینهم از کیارش ماشاالله مقبول هم که هست.نظر خودت چیه؟همان طور که با دستم دایره های فرضی روی میز اشپزخانه می کشیدم گفتم:-همه ی این حرف ها درسته خودمم قبول دارم. ولی خوب باید خیلی روش فکر کنم.مادرم سری تکان داد و گفت:نمی دونم چی داره به سر جوونها می اد قبلا دخترها خیلی ساده تر و زودتر ازدواج می کردن.انقدر این دست اون دست نمی کردن خیلی هم خوشبخت تر از حالا بودن.-خوب این طبیعیه مامان جونادم هر چی سنش بالاتر میره تصمیم گیری هاش منطقی تر و عقلانی تر میشه سن پایین یعنی تصمیم گیری از روی احساسات توقع پایین تر انعطاف پذیری بیشتر کنار امدن با مشکلات و سختی ها اما من خودم به شخصه دلم می خواد یک ازدواجی داشته باشم که ریسک پذیر نباشه با یک ادم به نسبت متوسط اما در همه چیز در اخلاق در تحصیلات در ثروت حد واسط باشه.الان دیگه هیچ چیزی برام جذاب نیست و چشم عقلمو کور نمی کنه نه پول زیاد نه تیپ و قیافه و نه حتی اخلاق عالی!می دونم که همه ی این صفات مکمل هم هستند و اگه یکی نباشه بقیه رو تحت شعاع قرار میده.در مورد کیارش هم حس می کنم کمی عصبی و خودرای باشد.مادرم ناراحت گفت:خوبه والله دیگه مدرک گرفته و همه رو از دم می شناسه.تو که تا حالا سه چهار بار بیشتر باهاش برخورد نداشتی از کجا فهمیدی عصبی و خودرایه؟خندیدم:خوب تو همین چند باری که باهاش برخورد داشتم هر وقت بحث پیش می اد سریع جوش می اره دو ساعت حرف می زنه تا همه رو موافق نظر خودش بکنه به استدلال های بقیه هم بی توجه است باز هم بگم؟مادرم دست هایش را بلند کرد:نه لازم نکرده ولی بهت بگم که گل بی عیب خداست.خود تو هم عیب و ایراد داری.اون دفعه هم که زیبا برای پسر برادر مجتبی امد صحبت کرد گفتیپسره حسود و غیرتی است.بیچاره پسر به اون خوبی خوش تیپی دکتر هم که بود خونه زندگی هم که داشت.نمی دونم تو منتظر کی نشستی؟!لبخند زدم:مادر من عجله نکن با قسمت نمی شه جنگید.مگه خود شما همیشه نمی گفتی وقتی قسمت باشه دهنت قفل میشه و دیگه نمی تونی ایراد بگیری؟مادرم غمگین سر تکان داد.برای اینکه از ان حال در اورمش گفتم:-در ضمن شهاب بزرگتر از منه دیگه داره پیر میشه چرا واسه اون دستی بالا نمی زنی؟مادرم اه کشید:اونهم بدتر از تو هر کی رو بهش پیشنهاد میدی ناز میکنه.لحظه ای ساکت شد و بعد با دودلی گفت:راستش چند وقتیه به فکر افتادم اوا رو بهش پیشنهاد بدم دختر خوبیه الان چند ساله داره تو این خونه می اد و میره قیافه اش هم قشنگه از پس زبون شهاب هم خوب برمیاد....با صدای بلند خندیدم:می خوای سگ و گربه رو دست به دست بدی؟این دوتا یک روز هم زیر یک سقف دوام نمی ارن.ولی مادرم بی توجه به خنده ی من گفت:اشتباه نکن این دوتا همدیگر رو دوست دارن.ولی نمی خوان قبول کنن.احساس می کردم پوست سرم شکافته شده و دو شاخ خوشگل و کوچولو در حال رشد است.-چی می گی مامان؟شهاب و اوا همدیگه رو دوست دارن؟اون دوتا به خون هم تشنه ان.مادرم خیلی جدی گفت:حاضرم باهات شرط ببندم.دستم را جلو اوردم و انگشتان ظریفش را گرفتم:خوب قبوله سر یک نهار تو یک رستوران حسابی!بعد کنجکاو پرسیدم:حالا از کجا می خوای ثابت کنی؟مادرم خندید:تو به اونش کاری نداشته باش.همین امروز بهت ثابت می کنم.فقط وقتی اوا امد اینجا حسابی خودتو ناراحت نشون بده و هیچی هم نگو.باشه؟صدای زنگ فرصت جواب دادن را گرفت مادرم به طرف ایفون دوید و گفت:-زود باش یک دستمال بگیر جلوی چشمت یعنی داری گریه می کنی.با تمام احساس حماقتی که می کردم در بازی وارد شدم و دستمال را روی چشمانم فشار دادم.صدای شاد و پرانرژی اوا از راهرو به گوش می رسید.-سلام سلام!خانم کمالی حالتون چطوره؟آقای کمالی چطورن؟مادرم با صدایی گرفته جوابش را داد:ای بد نیستیم.اوا همان طور که به طرف اشپزخانه می امد گفت:خدا بد نده سایه مریضه؟مادرم با بغض گفت:نه عزیزم سایه تو اشپزخونه نشسته حال نداره.اوا وارد اشپزخانه شد و دستش را پشت گردنم گذاشت:-چی شده؟چرا زانوی غم بغل گرفتی؟از کار اخراجت کردن؟وقتی دید من حرفی نمی زنم از مادر پرسید:چی شده خانم کمالی؟مادرم روی صندلی ولو شد:چی بگم؟صبح زنگ زدن...شهاب انگار تصادف کرده...این را گفت و دستانش را روی صورتش گذاشت و به گریه افتاد.عجب بازیگر ماهری بود مادرم و من خبر نداشتم.عکس العمل اوا واقعا دیدنی بود.دهانش باز مانده و چشمانش از وحشت گشاد شده بود.جیغ زد:وای!حالا کجا بردنش؟پس چرا شما اینجا نشستید؟مادرم همان طور هق هق کنان گفت:نمی دونم بچه ام رو کجا بردن دوستش زنگ زد گفت.بعد تماس قطع شد.در مقابل چشمان حیرت زده ی ما اوا روی صندلی افتاد.سرش را روی دستش گذاشت هق هق گریه ی سوزناکش دل هردومان را ریش کرد.اهسته گفتم:-تو چرا گریه می کنی؟من فکر می کردم به خون شهاب تشنه ای!همان طور که سرش روی میز بود گفت:تو غلط کردی من همیشه با شهاب شوخی می کردم.بعد سرش را بالا اورد و به من بعد به مادرم نگاه کرد.با دیدن چشم های خشک و قیافه های خندان ما عصبی پرسید:منو سرکار گذاشتید؟من ومادرم زدیم زیر خنده اوا ناراحت گفت:عجب شوخی لوسی!مادرم دستش را با مهربانی گرفت:راست می گی شوخی بدی بودمی خواستیم ببینیم تو چقدر زود باوری!ای داد وبیداد!این واقعا مادر من بود؟چه ماهرانه داستان می ساخت.با خنده گفتم:مامان امروز بچه شده!بعد رو به اوا کردم:بیا بریم خرید من باید ساعت 2 کلنیک باشم. می دانستم به احترام مادرم حرفی نمی زند وگرنه کلی فحش می خوردم.در بین راه طاقت نیاورد و گفت:سایه این مامان تو هم عجب کارایی می کنه نزدیک بود قبض روح بشم.با خنده گفتم:انتظار نداشت تو به گریه بیفتی می خواست بدونه چه عکس العملی نشون میدی.اوا با حرص گفت:چطور؟داره برای دانشگاه تحقیق می کنه؟دستش را گرفتم:واقعا من هم انتظار نداشتم تو گریه کنی!اوا شکلکی دراورد و گفت:چرا مگه از قلب من از سنگه؟-نه اما اخه...تو و شهاب همیشه با هم در حال دعوا هستید.اوا اخم هایش را در هم کشید و جدی گفت:خوب چه ربطی داره؟من از سر و کله زدن با شهاب لذت می برم.خیلی هم دوستش دارم!نصف شرط را مادرم برده بود فقط مانده بود اعتراف شهاب که مطمئن بودم امکانش زیر صفر است. ان شب وقتی بعد از اتمام کارم به خانه برگشتم هنوز در فکر پیشنهاد عجیب مادرم بودم.هنوز شهاب و پدر به خانه نیامده بودند ، مادرم مانتو و کفشی که خریده بودم را بررسی می کرد ، گفتم: -مامان نصف شرط رو بردید ، انگار حق با شما بود. ولی اطمینان دارم شهاب چنین احساسی نداره...مادرم همانطور که کفشها رو زیر و رو می کرد ، گفت : اشتباه می کنی ، اگه شهاب اینقدر که تو مطمئنی از آوا بدش میاد چرا همیشه وقتی آوا اینجاست سرو کله اش پیدا میشه؟ خوب بره تو اتاقش تا آوا رو نبینه ، هان؟-نمیدونم ، حالا چطوری می خواهید شهاب را امتحان کنید؟مادرخندید : برای اینکه به تو ثابت بشه همون داستانی که به آوا تحویل دادیم به شهاب هم می گیم ، البته من که مطمئنم.آن شب وقتی شهاب به خانه آمد ، من طبق قرار قبلی به اتاقم رفتم . سر و صدای شهاب می آمد که با پدرم شوخی می کرد و می خندید. بعد از مادرم پرسید:-پس سایه کجاست؟مادرم غمگین جواب داد : خیلی حال نداره ، تو اتاقش خوابیده .صدای خندان شهاب به گوش می رسید : چرا حال نداره؟حالا چه وقت خوابه؟مادرم بی حال گفت : دوستش تصادف کرده ، انگار حالش زیاد خوب نیست ، برای همین سایه ناراحته.صدای خنده شهاب قطع شد ، پدرم پرسید : کدوم دوستش ؟-آوا...چند لحظه سکوت شد. بعد صدای لرزان شهاب را شنیدم : جدی می گی مامان؟ حالا کدوم بیمارستانه؟مادرم حرفی نزد ، چند ثانیه بعد شهاب در اتاقم را باز کرد و با صدایی گرفته گفت: سایه ، آوا تصادف کرده ؟سرم را تکان دادم. ناراحت پرسید : چه بلایی سرش اومده؟به کمک مادر چنان در نقشم جا افتاده بودم که بی اختیار گفتم : ضربه مغزی شده.شهاب لحظه ای ساکت ماند ، بعد روی زمین نشست . صدای نفس هایش بغض در گلویش را لو می داد : آهسته گفتم : تو که از خدا می خواستی...سرش را بالا آورد و بغض آلود گفت : خیلی بی انصافی سایه ، من کی آرزوی چنین حالی روبرای آوا داشتم؟ حالا کدوم بیمارستانه؟با صدای خفه گفتم : چه کار داری؟حالا که به هوش نیست باهاش یکی به دو کنی ! شهاب بلند شد و به طرف تلفن رفت : صدایش از بغض و خشم می لرزید : برو گم شو ، تو انگار احساس و عاطفه نداری . الآن خودم زنگ میزنم از مادرش می پرسم، شاید احتیاج به کمک داشته باشن.صدای خنده مادرم مرا هم به خنده انداخت ، گفتم : مامان شرط رو بردی ، کجا دوست داری ناهار بخوری؟شهاب هاج و واج نگاهمان می کرد. گوشی تلفن همانطور بلاتکلیف در دستش مانده بود ، بعد از مادر پرسید : خالی بستی؟بعد به من که همانطور می خندیدم ، نگاه کرد : خیلی مسخره ای سایه ! شوخی خیلی بدی بود.آن شب شهاب با من و مادر قهر کرد و شام نخورد ، ولی حق با مادرم بود. برق عشق در چشمان شهاب و آوا واقعیت را آشکار می کرد . بعد از شام در حال شستن ظرفها از مادرم پرسیدم :-حالا چی کار می خوای بکنی؟-هیچی ، با شهاب صحبت می کنم ، اگه موافق بود یک وقت برای خواستگاری از مادر آوا می گیرم .-خندیدم: به همین راحتی؟مادرم سر تکان داد : بله به همین راحتی !
آنشب وقتی همه خوابیدند ، کنار پنجره رفتم و به حیاط نگاه کردم . درخت ها خشک و بی دفاع انگار به نشانه تسلیم ، دستهایشان را بالا برده بودند. باران ریزی می بارید و صدای قشنگی ایجاد کرده بود. به یاد حرفهای مادر افتادم. واقعا از زندگی چه انتظاری داشتم؟ تا ابد می خواستم در کلینیک راهنما و مشاور خانواده باشم؟ خودم دلم خانواده نمی خواست؟ خانه ای که هر جور دلم بخواد تزئینش کنم، بچه هایی که احتیاج به محبت و رسیدگی داشته باشند؟ واز همه مهمتر مردی که بتوانم به او تکیه کنم و دوستش داشته باشم ؟ بی اختیار به کیارش فکر کردم. با اینکه از آن روز خبری ازش نداشتم اما می دانستم که سر و کله اش پیدا میشه.در فکر بودم چه جوابی باید بدهم. شاید مادرم حق داشت و گل بی عیب یافت نمی شد . جلوی آینه ایستادم و به آینه نگاه کردم. از مدلی که کوتاه شده بود راضی بودم ، با اینکه نا مرتب و کوتاه و بلند شده بود اما به صورتم می آمد و به قول آوا شیک بود. انگشتم را روی ابرو های مشکی ام کشیدم و خطی که تا کنار شقیقه ام کشیده شده بود دنبال کردم. ابروهای هشتی و مرتبی بالای چشمهای مشکی ام بود. با انگشت بینی ام را لمس کردم ، بعد به آهستگی سر بینی ام را رو به بالا کشیدم ، نه اصلا به صورتم نمی آمد. مثل دماغ خوک میشد.انگشتم را از بینی کوتاه و کمی تپلم روی لبهایم کشیدم . لبهای کوچک وگوشت آلود که در حالت عادی ، همیشه کمی باز می ماند. دقیق به قیافه ام نگاه می کردم که ضربه ای به در خورد و شهای وارد شد. با شادی گفتم : -شهاب تو هنوز نخوابیدی؟روی تخت نشست و حرفی نزد. جلورفتم و پرسیدم : هنوز با من قهری؟شهاب با بد اخلاقی گفت: برو بابا ، تو و مامان انگار بچه هستید.روی تخت کنارش نشستم و گفتم : آخه با مامان یک شرط بسته بودم ...صدای شهاب کنجکاو شد :-چه شرطی؟-مامان می گفت تو آوا رو دوست داری من باورم نمیشد. برای همین مامان این نقشه رو کشید. شهاب عصبی پرسید: خوب؟-هیچی دیگه مامان شرط رو برد. شهاب سرش را پایین انداخت: اصلا اینطور نیست.دستش را گرفتم : ای ناقلا ! پس همه این بحث و جدل ها فیلم بود ، هان؟ شهاب نگاهی به من انداخت و کلافه گفت: برو بابا ، تو و مامان دوباره داستان خوندید؟ من الآن برای یه کار دیگه اومدم.منتظر نگاهش کردم. شهاب بلند شد و رو به جایی که من چند دقیقه پیش ایستاده بودم رفت. همانطور که از پشت پنجره نگاه می کرد گفت : یکی از دوستانم مشکل پیدا کرده ، از من آدرس کلینیک تو رو خواست ، من هم دادم. میخواست بهت بگم که اگه آمد تحویلش بگیری ، بچه فوق العاده ماهیه. خیلی هم باهوش و با کله است. حالا چه مشکلی پیدا کرده به من حرفی نزد. البته چند وقت قبل یک حرفهایی در مورد خواهرش زده بود ، البته با توجه به اخلاق و شخصیتی که ازش سراغ دارم بعید می دونم که خودش مشکل داشته باشه.-خوب حالا معلوم میشه ، فردا میاد؟شهاب شانه بالا انداخت : خودش که گفت میاد ، اما شاید کاری براش پیش بیاد. چون خیلی هم قطعی نگفت. بعد به طرف در رفت و خمیازه کشید : خوب ، شب بخیر.-شب به خیر.بعد از رفتن شهاب ، مدتی از پشت پنجره به منظره درختان خیس در باران خیره شدم و به این فکر فرو رفتم که آیا آوا و شهاب با هم ازدواج می کنند یا نه؟ بعد دوباره فکر کیارش ذهنم را اشغال کرد، دست آخر به مشکل احتمالی دوست شهاب فکر کردم . انقدر افکارم در هم و برهم و درگیر بود که ترجیح دادم به رختخواب بروم و سعی کنم بخوابم . فردا روز پر کاری در پیش رو داشتم.اواخر هفته بود که سرو کله دوست شهاب پیدا شد .تقریبا داشتم سفارش شهاب در مورد دوستش رو از یاد می بردم که آمد. هوا سرد شده بود و از سر صبح برف ریزی می بارید ، از آن روزهای خاکستری بود که همه را دچار یک نوع حالت افسردگی می کرد.به بخاری که از لیوان چای به هوا بر می خاست ، خیره مانده بودم که صدای ضربه به در از جا پراندم. می دانستم کسی وقت قبلی نداشته است. متعجب گفتم : بفرمایید.در به آهستگی باز شد و پسر جوان و قد بلندی وارد شد. طبق عادت همیشگی به صورتش خیره شدم. موهای مشکی و حالت دارش خیلی خیلی کوتاه شده بود. صورتش بیضی ، کشیده و استخوانی بود. ابروهای کشیده و مشکی اش با رنگ روشن چشمانش تضاد جالبی ایجاد کرده بود. بینی کوچک و استخوانی اش بالبهای فشرده و باریکش همخوانی داشت. بعد از سلام و تعارف ، روی صندلی مقابل میز نشست و با دودلی آشکاری گفت: من رضا هوشمند هستم ، یکی از دوستان آقا شهاب ، ایشون شما رو معرفی کردن...پس دوست شهاب این بود. با تیز بینی بیشتری نگاهش کردم و گفتم : بله ، شهاب گفته بود شما ممکنه تشریف بیارید ، البته چند روز پیش گفته بود شما می آیید...به میان حرفم دوید و گفت : شرمنده ، راستش رو بخواهید چند وقته تصمیم دارم خدمت برسم ... اما یک جورایی دو دل بودم .امروز دیگه خودمو وادار کرد که بیام. بلکه مشکل حل بشه یا حداقل کمتر بشه.کاغذی از کشوم بیرون آوردم و گفتم : بفرمایید من در خدمتم.سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.پس از چند لحظه سکوت گفتم : اولش خیلی سخته ، ولی شروع به صحبت که کردید راحت تر جلو میرید.آقای هوشمند کمی روی صندلی جا به جا شد و نفس عمیقی کشید .-خانم کمالی راستش رو بخواهید مشکل مربوط به خواهرمه ، چطور بگم؟ خیلی دختر ناراحتیه، تو خودشه ، گاهی بی دلیل جیغ و فریاد می کنه ، به هیچ وجه هم حاضر نیست از کسی کمک بگیره...نگاهش کردم ، غم و اندوه مثل ابری صورتش را پوشانده بود ، گفتم: چند وقته رفتار خواهرتون عوض شده؟کمی فکر کرد و گفت : واقعیتش اینه که از وقتی که من یادم میاد، همینطوری بود. قبلا بیشتر گریه می کرد و دوست داشت تو اتاقش تنها باشه. از رفت و آمد و بیرون رفتن تا حد مرگ بیزاره . ولی چند وقته احساس میکنم از چیزی وحشت داره. شبها خوابهای بد می بینه و جیغ می زنه. من و مادرم قصد کمک بهش داریم اما نه تنها قبول نمیکنه بلکه هر چی دم دستش باشه پرت می کنه به طرفمون... راستش دیگه خسته شدیم . ولی نه اون حاضره بیاد پیش یک متخصص ، نه مادرم از این وضع گله ای داره !باتعجب گفتم : یعنی مادرتون ازاین حرکات خواهرتون ناراحت نمیشه؟-چرا . ولی کاری به کارش نداره. چطور بگم؟ حاضر نیست از یک متخصص کمک بگیره. هر وقت من اعتراض می کنم ، میگه خودش خوب میشه ، این ها همه مال جوونی است...ولی ما هم جوون بودیم اما نه اینطوری.-خواهرتون چند ساله است؟-بیست و دو سالشه.اطلاعات را یادداشت کردم و پرسیدم : پدرتون چطور؟ ایشون چه نظری دارن؟هوشمند سر تکان داد: مادر و پدر من خیلی وقته از هم جداشدن. -چند وقته؟فکری کرد: دقیقا نه ساله...-خوب شاید این موضوع تاثیر منفی در خواهرتون داشته؟ هان؟هوشمند چند لحظه ای به فکر فرورفت وگفت : شاید ، چون وقتی درست فکر میکنم می بینم قبل از اینکه مادرو پدرم طلاق بگیرن، خواهرم یک دختر عادی و دوست داشتنی و از همه مهمتر زرنگ بود. همیشه شاگرد اول میشد ، شاد وپر انرژی بود ، اما بعد از جدایی آنها ، لبخند از روی لبهایش نا پدید شد ، تو مدرسه ضعیف شد و به حدی این ضعف دردروس پیش رفت که درسش رو نصفه کاره ول کرد ...-میتونید دقیق به من بگید خواهرتون چه حرکاتی می کنه ؟ چند وقت به چند وقت این حالت پرخاشگری بهش دست میده؟چند لحظه سکوت برقرار شد ، بعدصدای گرم ومردانه هوشمند بلند شد : ببینید ، خواهر من بیشتر دوست داره تنها باشه ، زیاد حرف نمیزنه ، اغلب تو رختخوابش خوابه ، یا از پشت پنجره به حیاط زل می زنه ، گاهی صداش میاد که با خودش حرف میزنه و گریه میکنه ، زیاد به سر و وضعش اهمیت نمیده ، یعنی هر لباس کهنه ای که دم دستش برسه می پوشه ، هیچی دوست نداره ، دایم بی قراره ، وقتی نشسته هی پاهاش روتکون میده ، یا مفاصل دستش رو میشکونه ... توهفته تقریبا دو سه بار خواب بد می بینه و با جیغ و فریاد از جاش می پره. حالا شاید بیشتر هم هست و من صداش رو نمی شنوم. گاهگداری هم کارای عجیب غریب می کنه .مشتاق پرسیدم : مثلا چه کاری؟فکری کرد و گفت : خوب چند وقت پیش یکی از بستگان مادرم آمد خواستگاری ، البته هیچوقت این خواستگارها که تعدادشونم کم نیست ازاین مرحله جلوتر نمی آمدند اما این دفعه با پا فشاری مادرم ، قضیه جدی شدو و به عقد و عروسی رسید. اما سر مراسم عقد یکهو خواهرم بلند شد و جیغ و داد راه انداخت . تمام سفره عقدشو از هم پاشوند ، بعد داماد و خانواده اش ، دو پا داشتن دو تا هم قرض کردن و در رفتن ، چند هفته پیش هم خواب بد دید ، حالا چه خوابی ! خدا می دونه ! چون اصلا تعریف نمی کنه ، به هر حال از خواب پرید و جیغ و داد راه انداخت . وقتی پیداش کردیم تمام موهاشو و یکی از لباسهاشو با قیچی تکه تکه کرده بود ، وقتی هم مادرم دلیل کارش رو ازش پرسید ، شروع کرد به پرت کردن کتاب و خرت و پرت به طرف من و مادرم... یکباره از پنجره اتاقش پرید تو حیاط که خدا روشکر ارتفاع کم بود و فقط پاش شکست.ازاین نمونه ها زیاد داره .تند تند یادداشت بر می داشتم و با خود فکر می کردم دلیل این حرکات چیست. آیا این حملات پنیک نشانه ای از اسکیزوفرینا است یا یک فوبی خاص است؟ شاید هم یک جور افسردگی پیشرفته...درهر حال سر بلند کردم و به هوشمند که دستش را روی صورتش گذاشته بود نگاه کردم: خواهرتون با شما چه رابطه ای داره؟دستانش را از روی صورتش برداشت و با صدای گرفته ای گفت : والله گاهی رفتار عادی و نرمال داره باهاش حرف میزنم جواب میده ، بعضی وقتها می بینم گلهای باغچه رو آب میده یا ظرفهارو میشوره ، مهربون و دلسوز میشه. اما گاهی اصلا حرف نمیزنه و میره تو خودش ، حس می کنم از من متنفره یا شاید حسادت می کنه ، از اتاقش بیرون نمیاد . جواب من و مادرم رو نمیده یا با داد و فریاد و بد اخلاقی میده.-خوب عکس العمل شما چه طوره ؟ چی کار می کنید؟سرش را تکان داد : چه کار کنم؟ میدونم این کارهاش عمدی نیست. دست خودش نیست. البته قبلا که کوچکتر بودم گاهی جوابش رو میدادم و یا عصبانی می شدم و با هم درگیر میشدیم ولی حالا سعی می کنم درکش کنم ، وقتی عصبی و ناراحته ازجلوی چشمش دور میشم و زیاد برای حرف زدن اصرار نمیکنم. ولی میخوام بدونم چرا ؟ ... چرا باید دختری با این سن و سال نتونه از زندگیش لذت ببره ؟ چرا هیچکس رو دوست نداره ؟ چرا افسرده است؟ شما میتونید به من بگید؟به برق چشمان روشنش که هوش زیادش را نشان میداد ، خیره شدم . محتاطانه گفتم : ببینید ، آقای هوشمند ! اینکه شما اینقدر به فکر خواهرتون و پیدا کردن راه حلی برای حل مشکلش هستید ، قابل تقدیره. ولی من احتیاج به اطلاعات بیشتری دارم . بایدحتما با خواهرتون صحبت کنم و ازنزدیک رفتار و گفتارشو ببینم. باید با مادرتون در صورت نیاز با پدرتون صحبت کنم تا دلیل واقعی این رفتار خواهرتون معلوم بشه. بعد باید درمورد درمان تصمیم بگیریم.هوشمند مستاصل سری تکان داد و گفت : فکر نمی کنم بتونید با پدرمصحبت کنید.-چطور؟دوباره سرش را میان دستهایش گرفت : خوب تقریبا یک ماه بعد از طلاق ما دیگه پدرمون رو ندیدیم.متعجب گفتم : جدی؟ خوب شاید دلیل رفتارهای عصبی خواهرتون مربوط به همین مساله باشه. پدرتون هیچوقت نخواست شمارو ببینه یا اقدامی بکنه که شما با اون زندگی بکنید؟ هوشمند سرش را به علامت منفی تکان داد. دوباره گفتم : جدی؟ آخه مگه ممکنه پدری به طور کلی ترک فرزند کنه؟ تو این مدت هیچوقت با شما تماس نگرفته؟ از حالش خبر ندارین؟ یا خودتون نرفتین دیدنش؟-نه، یکی دو ماه بعد از طلاق می دیدمش ، البته هیچوقت نمی گفت کجا رفته و چه میکنه ، بعدشم یهو غیبش زد.همه جملات هوشمند را نوشتم و در همان حال پرسیدم : خواهرتون هیچوقت از اینکه پدرتون رو نمیدید گله ای نداشت؟ اظهار دلتنگی نمی کرد؟ -نه ، هیچوقت دراین مورد حرفی نزد. حالا نمی دونم از این موضوع ناراحت بود وحرفی نمی زد یااصلا ناراحت نبود.خودکار را میان انگشتانم چرخاندم : مادرتون چطوره ؟ اون از جای پدرتون خبر داره؟ بامادرتون هم قطع رابطه کرده یاحال شما رو ازش می پرسه؟صدای گرفته هوشمند غمگین شد : نه مادرم دلش می خواد سر به تن پدرم نباشه . همیشه میگه که ازدواج ما از اول اشتباه بوده ، مدتهاست که دیگه اسمی هم از پدرم نمی بره.با شگفتی پرسیدم : آخه مگه ممکنه؟ خوب به هر حال پدرتون یک سری اقوامو خویشاوند داره ، اونا هم ازش خبری ندارن؟ ممکنه ازطریق اونها از حال شما با خبر بشه؟ -نه، مطمئنم اینطوری نیست. چون از اولش هم ما با خانواده پدری رفت و آمد نداشتیم. حالا دقیقا یادم نیست چرا با هم مراوده نداشتیم ولی من اصلا عمه و عمو و مادربزرگ ، پدربزرگ به یاد ندارم. اصلا نمیدونم زنده ان یا نه؟ -آخه چرا؟سر تکان داد. قصه اش مفصله ، من هم خیلی دقیق نمی دونم.انگار پدر و مادرم خیلی با هم اختلاف طبقاتی داشتن. حالااگر خواستید مادرم رو یک بار میارم با خودش صحبت کنید.صدای زنگ تلفن رشته کلام را پاره کرد . گوشی را برداشتم . صدای نازک خانم احمدی در گوشی پیچید : خانم کمالی برادرتون هستن ، وصل کنم؟نگاهی به هوشمند انداختم و گفتم : وصل کن. آهسته گفتم : ببخشید ، چند لحظه ! هوشمند جابجا شد : خواهش میکنم ، راحت باشید.صدای پر انرژی شهاب بلند شد : الو.. سایه؟-سلام شهاب جون چطوری؟-خوبم ، ببخش وسط کارت مزاحم شدم . منشی گفت کسی تواتاقه.خواستم بگم دوست خودت اینجاست ، ولی فوری به یاد آوردم شاید آقای هوشمند نخواد شهاب متوجه حضورش بشه. بنابراین مختصر گفتم : آره . کاری داشتی؟شهاب سریع جواب داد : نه فقط می خواستم بگم امروز کار من زودتموم میشه ، تواز کلینیک بیرون نرو تا من بیام دنبالت ، باشه؟با خوشحالی گفتم : براین مژده گر جان فشانم رواست ، باشه منتظرم.بعد از خداحافظی با شهاب ، رو به هوشمند که معذب جابجا میشد گفتم : خیلی ببخشید.آهسته گفت: شهاب بود؟سرم را به علامت مثبت تکان دادم . پرسید: چرا نگفتید من اینجا هستم؟ دستم را به دور خودکار فشار دادم : خوب شاید شما دلتون نخواد شهاب بدونه اینجا هستید.حرفی نزد ، گفتم: شماهمکار شهاب هستید؟سرش را تکان داد : بله ، دوره فوق لیسانس با هم بودیم ، البته من کارم زودتر از شهاب تموم شد ، شهاب انگار این ترم هم واحد داره.حرفی نزدم .هوشمند هم لحظه ای ساکت ماند ، سپس باحسرتی آشکار گفت : -شهاب خیلی از شما تعریف میکنه ، بعضی وقتها بهش حسودی می کنم. منم خیلی دلم میخواست همچین رابطه نزدیک و صمیمی با خواهرم داشتم.بی اختیار وسائل روی میزرا مرتب کردم ، گفتم : اینطور که پیداست خواهر شما ازیک چیزی رنج می بره ، تا ریشه این رفتارهایش پیدا نشه نمیشه راه حل مناسب رو پیداکرد ، ولی بعد از اینکه فهمیدم علت رفتارش چیه در آینده ای نزدیک بهبودپیدا میکنه و خوب میشه ، و مسلما شما هم ارتباط بهتری باهاش پیدا می کنید. از ته دل گفت: خدا کنه.نگاهی به ساعتم انداختم ، نزدیک ظهر بود ، گفتم : شما کی میتونید مادرتون رو به اینجا بیارید؟چشمانش را باریک کرد و گفت : باید باهاش صحبت کنم ، ولی تو هفته دیگه حتما یک روز میارمش.یادداشتها رودرون کشو گذاشتم:خوب پس هر وقت که تونستید یک وقت بگیرید. امیدوارم صحبت با مادرتون علل رفتارهای خواهرتون رو معلوم کنه.
هوشمند بلند شده وگفت : امیدوارم ، ولی در هر حال خیلی از شما ممنونم ، با اجازه...به لباس شیک و مرتبش نگاه کردم . کت و شلوار خوش دوخت و بی نهایت خوشرنگی که اندام پرو متناسبش رادر بر گرفته بود ، بی اختیار گفتم :-راستی اسم خواهرتون چیه؟همانطور که در را باز می کرد گفت : رعنا.وقتی وسائلم را جمع کردم و کلید را تحویل خانم احمدی دادم ، از پله ها پایین رفتم. شهاب و آقای هوشمند جلوی در با هم صحبت می کردند. همان جا میان در ایستادم تا صحبتشان تمام شود ، اما انگار خیال خداحافظی نداشتند ، به اجبار به طرفشان رفتم ، شهاب با دیدن من دستش را بالا آورد و گفت : سلام ، چرا به من نگفتی رضا اینجاست؟شانه ای بالا انداختم : خوب شاید نمی خواستن تو بدونی ...شهاب خندید: به! رضا خودش آدرس اینجا رو از من گرفت.چیزی نگفتم. هوشمند قدمی به عقب برداشت و گفت : من امروز خیلی مزاحم خانم کمالی شدم.زیر لب من من کردم : خواهش می کنم.بعد رو به شهاب کرد وبا حالتی صمیمانه گفت : شهاب جون یک روز با سایه خانم بیایید خونه ما، سایه خانم هم با رعنا آشنا میشه ، مادرم خیلی خوشحال میشه.دست تکان داد و دور شد . وقتی شهاب هم حرکت کرد ، گفتم : به نظر خیلی مؤدب میاد.شهاب سرش را تکان داد و گفت : تو نمیدونی چقدر مهربون و با محبته ، من تو دانشگاه باهاش آشنا شدم. اولاً خیلی باهوش و زرنگه ، شوخ و صمیمی هم هست. خلاصه بهت بگم یکپارچه آقاست ! مثل خودم!جمله آخرش را با ناز و ادایی زنانه بیان کرد. خنده ام گرفت : به اندازه تو از خود راضی هم هست؟شهاب با تظاهر به ناراحت بودن گفت : لوس ! من که اصلاً از خود راضی نیستم.بعد با لحنی جدی پرسید : حالا چی می گفت؟-هیچی ، خیلی مهم نبود. شهاب اخمهایش را در هم کشید : چه قدر لوسی ! خندیدم :شهاب جون ، اولین شرط شغل ما راز داری است ، تو ه م اگه خیلی فضولیت درد گرفته از خود دوستت بپرس ، اگه بخواد برات میگه.شهاب ناراحت گفت: زحمت کشیدی! چند لحظه ای ساکت ماندم بعد دودل پرسیدم : راستی شهاب تونمی خوای ازدواج کنی؟حس کردم ابروهای شهاب در هم رفت. زیر لب غرید : چی شده تو و مامان گیر دادید به من ؟پرسیدم : مگه مامان هم چیزی گفته؟زیر لب ناسزایی به ماشین جلویی که بی هوا روی ترمز زد ، داد و گفت : آره بابا ، مخ منو خورده ، هی میگه داری پیر میشی ، چه می دونم آرزو دارم دامادی تورو ببینم و از این حرفها.-خوب حق داره نگران باشه .مادره. دیگه الآن هم وقتشه ، هم درست تموم شده ، هم کار داری ، همیک مقدار پس انداز برای شروع یک زندگی ساده ...شهاب پوز خندی زد و گفت : اِ؟ توکه لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره؟آهسته گفتم : اگه مورد خوبی پیدا بشه من هم ازدواج می کنم.شهاب فوری گفت: من هم همینطور.با خنده گفتم : برای تو که این مورد پیداشده ، نه؟شهاب دندانهایش را روی هم فشار داد ، با غیظ گفت: درباره کی حرف می زنی؟ -آوا...-خواب دیدی خیر باشه ، آزاده با اون همه متانت و خجالت و حجب و حیا پدر شروین رو در آورده ، اون وقت من بیام آوا رو بگیرم که زبونش بلندتر از قدشه؟!-خودت هم می دونی که اینا حرفه ، اولاً آزاده خیلی هم دختر ماهیه ، شروین هم عاشقانه دوستش داره ، ثانیاً آوا برای اینکه با تو شوخی کنه و بگه بخنه اونقدر زبون درازی می کنه وگرنه خیلی دختر خوبیه ، مهربون ، شوخ ، تحصیل کرده ، با گذشت ، صبور ، درک بالا ... دیگه چی می خوای؟شهاب دوباره پوزخند زد: قربون دست و پای بلوریش ! وقتی به خانه رسیدیم ، برف درشت شده بود و به تندی می بارید . در دل فکر کردم ای کاش بچه مدرسه ای بودم تا از تعطیلی فردا ، شادی می کردم و جشن می گرفتم . انگار آدمها در سنین پایین منتظر بهانه ای برای شادی و خوشحالی هستند ، اما با بالا رفتن سندیگر نه تنها منتظر بهانه نیستند بلکه با دلایل واقعی هم شاد نمی شوند.به مادرم که عصبی طول اتاق را بالا و پایین می رفت ، نگاه کردم.همانطور که راه می رفت زیر لب غر می زد. با احتیاط گفتم : مامان جون باحرص خوردن که کاری درست نمیشه ...ناگهان به طرفم چرخید ، انگار که تازه از وجود من درآنجا مطلع شده باشد. صورت سفیدش از عصبانیت قرمز شده بود. چشمهای درشت و قهوه ای رنگش از شدت خشم ، درشت تر ، و ابروهای نازک و مرتبش در هم گره خورده بود. دستی به میان موهای تازه مش کشیده اش کشید و گفت: دارم از حرص خفه میشم ، آخه چرا اینقدر این مرد بی ملاحظه است، هان؟می دانستم هر حرفی بزنم ، بیشتر ناراحت می شود ،بنابراین ساکت ماندم تا هر چی دلش می خواهد بگوید . همانطور که راه می رفت ، ادامه داد : یعنی فقط بچه است که در مقابل پدر و مادرش وظیفه داره؟هان؟پدر و مادر هیچ وظیفه ای ندارن؟ به خدا سی ساله که دارم از دستشون خون دل می خورم و صدام در نمیاد. ولی دیگه تا کی؟ اون موقع جوون بودم حالیم نبود ، اما حالا خودم احتیاج به دلسوزی و کمک دارم. هی هیچی نمیگم بلکه خودش بفهمه ، دائم گله داره ، شکایت داره ، توقع داره... آخه بگو پیرزن تو خودت چیکار برای ما کردی که اینقدر ادعا داری؟ هان ؟ بابا همه بچه بزرگ میکنن ، همه زحمت می کشن ، خوب وظیفه است. باید این کار را بکنن! بله ، احترام و کمک به پدر و مادر هم لازمه ، من هم خوب میدونم. روزی صد بار زنگ می زنه چک می کنه جلال کجاست! حالا به بنگاه چقدر زنگ می زنه خدا می دونه. هر وقت زنگ می زنی بهش ، اول به جای سلام و علیک میگه چه عجب ! بابا جون تو توقع داری من هر دقیقه بهت زنگ بزنم؟ هر روز یه کاری داره ، یه روز سبزی و میوه میخواد ، یه روز آبگوشت درست کرده نون می خواد ، یه روز زنگ می زنه میخواد بره دکتر، باید براش وقت بگیره ، هِلک هِلک ببرش و بیارش. جلال هست؟ بگو بیاد پای تلفن ، جلال جون پیر شی الهی ، هوا سردشده میخوام در و پنجره رو ببندم بیا این قالی ها رو بتکون ، بیا شیشه ها رو پاک کن ، آب حوض رو خالی کن ، جلال جون ، نزدیک عیده بیا باغچه رو بیل بزن ، حوضو بشور آب بنداز، بیا لوستر تمیز کن ، یک دست رنگ و نقاشی اگه بزنی دعای خیرم همیشه پشت سرته ! انگار نه انگار دو تا دختر هم داره که ماشاالله همه جور فنی بلدن . موقع عروسی و مهمونی و سفره ابوالفضل که میشه اصلا یادشون میره جلال هست و زن و بچه داره! تازه بعدش یادشون می افته: اِ اِ شهره جون ! چرا تو نیومدی؟جات خالی ! ولی موقع درد و مرض و خونه تکونی و خرید که میشه یاد جلال می افتن که تنها پسرو ارشد بچه هاست.مادرم یک نفس حرف می زد و با یه دستمال مچاله ، چشمانش را پاک می کرد ، در فاصله بین تمیز کردن چشمهایش گفتم : حالا چی شده ؟ مادر جان امروز زنگ زده؟مادرم لبخند تلخی زد و گفت : امروز زنگ زده؟ مادر جان روزی ده بار اینجا زنگ می زنه ، نیم ساعت پیش هم زنگ زده ، جلال بیا منو ببر که پرده بخرم، که چی ؟ پرده های قدیمی دلش رو زده ، من بدبخت هم از چند روز پیش به بابات گفته بودم امروز وقت دکتر دارم ، همراهم بیاد . اون بیچاره حرفی نداشت اما مگه مادرش میذاره این یک دقیقه خونه باشه؟ داوم براش برنامه داره . حالا بگو تو این برف وسرما نری پرده بخری نمیشه؟ اصلا چه لزومی داره جلال رو دنبال خودت راه می اندازی؟ خوب فردا صبح با یکی از دخترات بروبخر ، بد میگم؟حرفی نزدم ، مادرم دوباره گفت : از دست جلال هم ناراحتم ، انگار این مرد زبون نداره ، نمیتونه به مادرش بگه نه ! حالا برای کار ضروری صداش می کرد ، چه می دونم مریض بود یا یک اتفاق مهم افتاده بود خوب یه چیزی ، می رفت. اما برای این کارای پیش پا افتاده نباید کار منو بذاره بره دنبال نخود سیاه ! خوب منم زنشم انتظار دارم ، هر وقت حرف می زنم مادر جون پشت چشم نازک می کنه " من فقط همین یه پسرو دارم ، ازش انتظار دارم ، هر روز هفته که پیش شماست یک ساعت هم بذار مال ما باشه " یکی نیست بگه آخه زن حسابی جلال از صبخ تا بعد از ظهر که تو بنگاه نشسته ، بعدش هم که میاد نرسیده شما زنگ می زنی و یه دستود تازه بهش میدی ، همچنین میگه ما هم بچه بزرگ کردیم برای این جور موقع ها ! انگار خدمت کار تربیت کرده ، والله ننه بابای ما هم برامون زحمت کشیدن سال تا سال بهشون سر نمی زنیم ، اگه به حال مرگ هم باشن خبر نمی دن نکنه ما ناراحت بشیم یا از کارمون بیفتیم . انگار هوو هستیم که یک ساعت مال من باشه و یک ساعت مال اون.مادرمخودش رو روی مبل انداخت و چشمش را بست ، می دانستم با زدن این حرف ها تا حدی آرام گرفته ، آهسته گفتم : شما حق دارید ، بابا هم حق داره ، چه کنه؟ مادرشه...مادرم دوباره غرید : مگه من میگم مادرش نیست؟ خوب منم زنش هستم.-بله می دونی که بابا چقدر شمارو دوست داره ، ولی خوب مادرش هم پیر شده ، دلش نمیاد بهش بگه نه ! میدونی که بابا چقدر کم رو و خجالتی است. -وا؟ مگه برای من دو متر زبون در نمیاره؟ چطورنمیتونه به مادرش یه کلمه بگه کار دارم؟با ملایمت گفتم : خوب با بابا صحبت کنید ، بهش بگید چقدر از این که کارهای مهم رو بذاره و بره دنبال کارای کم اهمیت ناراحت میشید !مادرم سرتکان داد : این مشکل اوروز و دیروز من نیست ، از اول ازدواج این مشکل ماست ، باهاش حرف زدم ، دعوا کردم ، قهر کردم. هیچ فایده ای نداشت ، الآن هم می دونم بی فایده است. یادمه تو به دنیا نیومده بودی . شروین اوریون گرفته بود ، شهاب هم کوچولو بود و شیطون ، می خواستم شروین رو ببرم دکتر که مادر جون زنگ زد. اون موقع داشتن خونه رو تعمیرمی کردن ، بهش گفتم شروین مریضه ، قشنگ یادمه گفت: انشالله زود خوب میشه ، بعد به جلال گفت : جلال بیا بریم برای حموم و دستشویی کاشی بخریم... اصلا انتظار نداشتم جلال بذاره و بره . اما در میان تعجب من اون گفت و این هم رفت. حالا برای چه کار مهمی ؟ برای انتخاب کاشی مستراح.نمیدانستم چه بگویم؟ این بود که ساکت ماندم. مادرم سرش را تکان داد و با بغض گفت :-منم آدمم ، انتظار دارم گاهی شوهرم همراهم این طرف و آن طرف بیاد. یا اصلا خونه بمونه با هم حرف بزنیم ، بریم قدم بزنیم... چه میدونم.آهسته گفتم :میخوای با هم بریم دکتر؟مادر خشم آلودجواب داد : موضوع این نیست ، خودم هم میتونم برم ، ولی دلم می خواد پدرت همون قدر که در مقابل مادرش احساس مسئولیت داره درقبال خانواده اش هم این احساس رو داشته باشه.دوباره ساکت ماندم. آن شب ، شهاب مهمانی دعوت داشت و دیر می آمد. بعد از خورئن شام ، پدرم وارد خانه شد ، از صورتش خستگی زیادش معلوم بود ، اما با دیدن اخمهای در هم مادر و چشمهای سرخش جلو آمد و با مهربانی پرسید:-چی شده شهره جون ؟ انگار ناراحتی !آهسته بلند شدم و به اتاقم رفتم ، میدانستم که مادرم احتیاج داره تنها باشه ، صدایشان را اما می شنیدم.-ناراحتم؟ ساعت خواب ! مگه بهت نگفته بودم وقت دکتر دارم؟ هان؟ رفتی مثل خاله زنک ها دنبال پارچه پرده ای؟ آخه مرد تو کی یادت می افته زن داری؟وقتی من مردم؟صدای ناراحت پدر بلند شد : بابا جون ما حق نداریم برای مادرمون قدمی برداریم؟ میخوای بذارمش خونه سالمندان تا خیالت راحت بشه !صدای مادرم بغض آلود شده بود: نهخیر ، میخوای من برم خیال ایشون راحت بشه؟ من کی گفتم قدمی برای مادرت بر ندار، من میگم برای ما هم یک قدم بردار. برای کارای مهم و ضروری باید هم بری ، ولی برای خرید پارچه و چه می دونم کفش و لباس لازم نکرده بری. اونهم وقتی تو خونه بهت احتیاجه.بگو مگویشان طبق معمول مدتی ادامه داشت ، وقتی هر دو سرانجام بعد از مدتی ساکت شدند به این موضوع فکر کردم که چقدر اختلافات پدر و مادرم بی اهمیت است. با کمی گذشت از جانب مادر و کمی درک از طرف مادر جان و تمرین پدرم برای دادن جواب منفی به بعضی خواسته های کودکانه مادرش همه چیز حل می شد. تصمیم گرفتم به محض به دست آوردن فرصت با عمه زیبا صحبت کنم. عمه زیبا تنها آدم منطقی فامیل پدرم بود که بدون احساساتی شدن و یا تعصب بیجا می توانست تصمیم بگیردو صحبت کند. در فکرهایم غرق بودم که شهاب وارد اتاقم شد. بعد از سلام و احوالپرسی با صدایی آهسته پرسید: -سایه چی شده؟ چراخونه مثل کره ماه ساکته؟مختصر برایش تعریف کردم و گفتم : انگار بگومگویشان تمام شده است ، رفتن بخوابن ، شام تو هم روی گازه ، میخوای بیام برات گرم کنم؟شهاب سری تکان داد و گفت: قربون حواس جمع ، من امشب مهمونی بودم ، شما برام شام نگه داشتید؟راست می گفت ، اصلا یادم رفته بود خندیدم : حالا خوش گذشت؟-نه خیلی ، اتفاقا رضا هم آمده بود ، برام تعریف کرد که خواهرش یه کمی قاطی داره . معترضانه گفتم : اِ شهاب! شهاب دستانش را به حالت تسلیم بالا آورد : خوب بابا ! غلط کردم . بنده اصطلاح علمی معادل قاطی کردن رو نمی دونم. به هر حال دلمخیلی براش سوخت. وقتی من حرفی نزدم ، شهاب محتاطانه گفته : راستی سایه ، رضا می گفت خواهرش راضی نمیشه بره پیش روانشناس یا دکتر ، من هم بهش پیشنهادکردم من و تو به عنوان دوستای رضا بریم خونشون تابلکه از اینراه تو بتونی کمکش کنی. هان؟چند لحظه ای ساکت ماندم و به پیشنهاد شهاب فکر کردم ، بدهم نبود. اگر رعنا متوجه شغل و تخصص من نمی شد ، چه بسا مثل یک دوست عادی به من اعتماد می کرد و دلیل ناراحتی اش را برام می گفت. البته این مستلزم صرف وقت زیاد و ایجاد روابط نزدیک خانوادگی بود. دودل گفتم : -راه خوبیه ، البته اگه جواب بده. چون حداقل سه ، چهار بار باید بریم و بیاییم تا خواهر دوستت اعتماد کنه و حرف بزنه ، البته اگه خیلی مشکلش حاد نشده باشه و اصولا اجازه نزدیک شدن بده. شهاب متفکر پرسید : یعنی دلیل این رفتارش چی می تونه باشه؟-نمیشه پیش بینی کرد . شاید افسردگی باشه ، دوستت می گفت از زمان جدایی پدر و مادرش این حالتهاش شروع شده ، شاید از دوری پدرش رنج می بره ، شاید هم اختلالات ژنتیکی داشته باشه ، هزار و یک دلیل می تونه داشته باشه. صبح وقتی برای خوردن صبحانه وارد آشپز خانه شدم ، اخم های مادرم هنوز در هم بود. به آهستگی سلام کردم و پشت میز نشستم .مادرم زیر لب جواب داد و لیوان چای را جلویم گذاشت. به فاصله چند دقیقه شهاب و پدرم هم به ما ملحق شدند. شهاب برای اینکه اخمهای مادر را باز کند گفت: مامان امروز جمعه است ها ! نباید عصبانی و ناراحت باشید ، وگرنه تا آخر هفته بعد همینطوری می مانید.مادرم با بد خلقی گفت : تا وضع اینطوریه منم همینطوریم.پدر که معلوم بود پشیمان شده گفت: شهره اوقات خودت رو تلخ نکن. من امروز در بست در اختیارتم. اصلا بیا سوار شو بهت کولی بدم.شهاب قهقهه زد : بابا مگه می خوای خود کشی کنی؟ مامان با اون وزنش اگه سوار کولت بشه که خلاصی .پدر و شهاب مشغول خنده بودند که مادرم با صدایی گرفته گفت : شهاب صبحونه ات که تموم شد منو ببر ترمینال. تقریبا هر سه با هم گفتیم: ترمینال؟!شهاب پرسید : میخوای بری مشهد دخیل ببندی؟مادرم عصبی غرید : بسه دیگه نمکدون ! نه خیر میخوام برم شیراز ، یک کمی هم نوبت منه به پدرو مادرم خدمت کنم ، حالا که بعضی ها درست نمیشن من هممثل همونا میشم. پدرم صلح جویانه گفت: بذار چند روز دیگه ، خودم همراهت میام تا در خدمت پدر و مادرت باشم، خوبه؟ مادر سر و گردنش را حرکتی داد و حرفی نزد. شهاب زیر لب گفت : -فکر کنم این غمزه یعنی باشه.در این میان صدای زنگ در بلند شد . همه به هم نگاه کردیم ، شهاب دستانش را بالا آورد : خیلی خوب طبق معمول دیوار مناز همه کوتاه تره! رفتم...چند لحظه بعد برگشت و گفت : کیارشه ، داره میاد تو.مادرم فوری به هال دوید و خرت و پرتهایی که این طرف ان طرف افتاده بود ، جمع کرد. منهم به اتاقم دویدم تا لباسم را عوض کنم. با عجله بلوز شلوار مرتبی پوشیدم و موهایم را پشت سرم جمع کردم و نگاهی در آینه به خودم انداختم، همیشه اول صبح رنگ پریده بودم ، دستی به سر و صورتم کشیدم و در اتاق و باز کردم . کیارش با دیدنم از جا بلند شد و سلام کرد . جوابش را دادم و روی مبل کنار شهاب نشستم. مادر با خوشرویی رو به کیارش کرد و گفت : -مامان چطورن؟ بابا و سیاوش خان خوب هستن؟کیارش لبخند زد: همه سلام رسوندن.پدرم که از آمدن سیاوش آن هم صبح جمعه تعجب کرده بود پرسید : -پس چراتنها آمدی؟ چرا جناب دکتر و خانم نیومدن؟کیارش دست در جیب پالتوی کوتاه و خوش دوختش کرد و پاکت سفید بزرگی بیرون کشید. در حالی که پاکت را به طرف پدرم دراز کرده بود گفت: -راستش بنده برای دادن کارت مزاحم شدم ، مامان هم سلام رسوند و خواهش کرد حتما تشریف بیارید. مادرم با تعجب گفت:کجا انشالله؟ پدر کارت را به طرف مادرم گرفت و گفت : عروسی سیاوش جان است.بعد رو به کیارش کرد : حتما خدمت می رسیم ، خیلی ممنون ، کی نوبتشما میشه؟کیارش نگاه کوتاهی به من کرد و گفت : تا قسمت چی باشه.بعد از جابرخاست و در مقابل اصرارهای مادر برای صرف یک فنجان چای گفت: -انشالله بعدا سر فرصت خدمت می رسیم . من چند جای دیگه هم باید برم. بعد رو به پدر کرد و گفت : با اجازه شما.وقتی کیارش خداحافظی کرد و رفت ، شهاب که اخمهایش حسابی در هم رفته بود غرید: -مرتیکه دیوانه ، تا قسمت چی باشه ! قسمت تو با اون همه یکدندگی و بداخلاقی کنیز حاج باقره ! پررو!پدرمکه از عصبانیت شهاب خنده اش گرفته بود گفت: حالا تو چراحرص می خوری؟ اون یه چیزی گفت و رفت ، تو جوش می زنی؟شهاب زیر چشم نگاهی به من انداخت و به زور گفت : راست میگید ، به من چه ؟ شاید قسمت خودش راضیه !دیگر نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و قهقهه سر دادم. شهاب عصبی گفت : -زهر مار ! چه هِر هِری می کنه ، توالآن باید مثل لبو بشی.همانطور که می خندیدم گفتم : توچرا اینقدر حسودی؟ هان؟ من هم مثل لبو نمیشم تا جونت در بیاد.مادرم که همیشه قبل از آنکه کار به جاهای باریک بکشه مداخله می کرد ، گفت: -بابا بسه دیگه ، خونه عروس بزن بکوبه ، خونه داماد خبری نیست ، حالا چرا به خودتون گرفتید؟ از کجا معلوم اینهم نامزد نکرده باشه؟ بعد رو به پدرم کرد و گفت : جلال عروسی پنجشنبه همین هفته است ، من باید لباس بخرم.پدرمکه منتظر بهانه ای بود تا دل مادرم را به دست بیاره گفت : بنده نوکر شما هستم ، بیا بریم همین امروز یه چیزی بگیر ، ناهار هم میریم بیرون.بعد نگاهی به من و شهاب انداخت . شهاب فوری سوئیچ ماشین را آورد و به پدرم دادو گفت : -خوش بگذره. من اصلا حوصله مغازه دیدن و خرید ندارم. در ضمن بعد از ظهر باید یک سری سی دی به دوستم بدم.من هم که می دانستم پدر و مادرم ترجیح می دهند با هم تنها باشند گفتم: -منم خیلی سردمه ، در ضمن همه هفته بیرون هستم ، امروز دلم میخواد استراحت کنم.مادرم مردد گفت : خوب غذا چی می خورید؟با خنده گفتم : شما نگران نباشید ، بالاخره یه چیزی می خوریم.شهاب هم سر تکان داد :آره بابا ، شاید از بیرون پیتزا گرفتیم ، البته مهمون بابا. پدرم که کفشهایش را می پوشید گفت : چاره چیه؟ وقتی پدر و مادرم رفتند ، به اتاقم رفتم تا کمی نظافت کنم. روی میزم پر از گرد و خاک شده بود . شهاب هم طبق معمول پشت میز کامپیوترش نشست.داشتم اتاقم رو جارو می کردم که شهاب داخل شد. به جارو اشاره کرد و با صدای بلند گفت: -یک دقیقه خاموش کن کارت دارم.با پا دکمه جارورو زدم و منتظر به شهاب نگاه کردم. -ببین سایه ، من باید چند تا سی دی به رضا بدم ، میخوای تو هم با من بیای تا با خواهرش آشنا بشی؟ ناهار هم بیرون می خوریم.مردد گفتم: آخه نمیگه چه دختر پررویی؟ بی تعارف پا شد اومد؟شهاب خندید: نه بابا ، خودش خیلی اصرار کرد. الآن بهش زنگ زدم ببینم اگه خونه است سی دی هارو ببرم ، گفت : حالا که تو هم تنها هستی با من بیای ، هم با خواهرش آشنا بشی ، هم تو خونه تنها نمونی ، یه موقع آل ببردت.