ارسالها: 8724
#1
Posted: 17 May 2012 10:08
مــــهســـــــــا
۱۰ فصل
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#2
Posted: 17 May 2012 10:09
فصل اول
کنار پنجره اتاقم نشسته بودمو به خیابون و رفتو آمد ماشینا نگاه میکردصدای خندهای چندش دوستای مامانم از طبقه
پایین می اومد دیگه از دست کاراش خسته شده بودم حالا خوب بود از خونه میرفت بیروناولی وقتی این دوست بازیا قمار بازیاشو می آورد تو خونه دیگه نمی تونستم تحمل کنم اعصابم خط خطی می شد به خدا ساعتو نگاه کردم 12:30بود تا دو ساعت دیگه از دستشون راحت میشدم .
گوشی رو برداشتم تا یه زنگ به ماهان بزنم شمارشو گرفتم دو تا بوق خورد گوشی رو برداشت
-سلام عزیزم خوبی خوشگلم
-سلام ماهان مرسی من خوبم تو چطوری کجایی؟
-من ااا مگه نمیبینی منو زیر پاتم دیگه خانمم
از این حرفش خندیدم هر وقت باهاش حرف میزدم کل غمو غصه هام یادم میرفت خدایی
-الو جیگرم خوابیدی چرا حرف نمیزنی ؟
-نه گلم بیدارم راستی نگفتی کجایی؟
یه نفس عمیق کشیدو گفت :
-خونه خاله ام به جون مهسا هر کاری کردم در برم نشد که نشد
-چرا در بری مگه چی شده؟
-هیچی خانم گل فردا برات توضیح میدم ...جمعه است میای بریم کوه
یه کم فکر کردم فردا برنامه خاصی نداشتم گفتم:
-آره ماهانم میام باهات
-مهساااااا
-جانم عزیزم
تعجب کردم ماهان امشب یه جوری بود انگار که از چیزی ناراحت باشه!!!!!!!!!!!
-جونت بی بلا عزیزم راستش فردا می خوام باهات راجع به زندگیمون حرف بزنم راستش نمی خوام از دستت بدم پس باید زودتر یه کاری بکنیم
دیگه شاخام داشت در میومد نه این ماهان واقعایه چیزیش بود نمی خوام از دستت بدم یعنی چی ؟مگه چه اتفاقی افتاده بود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-ماهان مطمئنی چیزی نمی خوای بگی چی شده با حرفات داری منو میترسونی
دیگه اشکم داشت در می اومد بعد عمری عاشق شده بودیم اونم اینجوری
-نترس قربونت برم من باهاتم فردا همه چیرو برات توضیح میدم باشه؟
-باشه
با این که هنوزم گیج بودم از حرفاش ولی قبول کردمو باهم خداحافظی کردیم
رو تختم دراز کشیدمو رفتم تو فکر..........
با ماهان تو مهمونیه جشن تولد ستاره آشنا شده بودم اولش بهش محل نمیذاشتم ولی بعد کم کم ازش خوشم اومد قدش بلند بود موهای بلندیم داشت رنگ چشاش مشکی بود همینطورابروهای بلندی داشت و لبو بینی متناسب رنگ پوستشم سبزه بود.....در کل جذاب بود و من دوسش داشتم خیلی....تواین فکرا بودم که خوابم برد نمیدونم چقدر خوابیدم که خوابه عجیبی دیدم(تو یه اتاق تاریک بودم کلی ترسیده بودم دو تا مرد در اون اتاق باز کردنو داشتن کشون کشون می بردنم منم جیغ میزدم کمک می خواستم از در اومدم بیرون ماهان رو دیدم ازش کمک خواستم ولی فقط بلند می خندید )جیغ بلندی کشیدمو از خواب پریدم اونقدر عرق کرده بودم که تمام لباسام خیس شده بود به ساعت نگاه کردم 3:00صبح بود احساس تشنگی میکردم از اتاق اومدم بیرون که آب بخورم وقتی به سالن پذیرایی رسیدم مامان دیدم داشت سیگار میکشیدسرمو از تاسف تکون دادم یه وقتای دوسش داشتم اما بیشتر ازش بدم میومد رفتم تو آشپزخونه با صدای بسته شدن در یخچال مامان برگشت طرفم....
-چی شده مهسا ؟چرا بیدار شدی؟
-هیچی اومدم آب بخورم مهمونات رفتن؟
-آره تازه رفتن لعنتی دوباره به پری باختم
اینقدر از این حرفش حرص خوردم تمام زندگیش شده بود قمارو مهمونیو یکی نبود به من بگه این وسط چکارم اصلا چرا منو به دنیا آورده دیگه جوابشو ندادم سریع رفتم تو اتاقم ...بابام که قربونش برم بدتر از مامان بود سه ماه بود که رفته آلمان البته سفر کاری جون عمه اش رفته عشقو حال ....بیخیال بابا خون خودمو کثیف میکنم الکی دوباره رفتم تو تخت و خوابیدم .........................
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#3
Posted: 17 May 2012 10:09
صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم به خاطر بد خوابی دیشب کمی سرم سنگین بود گیج بودم به ساعت نگاه کردم 6صبح بود تا یه ساعت دیگه باید آماده میشدم رفتم تو دستشوئی که تو اتاقم بود دست و صورتمو شستم اومدم پایین خونه مثل همیشه ساکت بود چون زود بیدار شده بودم فرزانه ام هنوز نیومده بود که صبحونه درست کنه اصلا در کل من عقده داشتم تو این بیست سال عمری که از خدا گرفتم مامانم بربم صبحونه ناهار شام درست کنه تو همین فکرا بودم رفتم یه تیکه نون برداشتم با آب پرتغال قورت دادم رفتم بالا تا آماده شم موهامو اتو کردم جلوشو پوش دادم پشتشم با کلیپس محکم کردم که وقتی شال میذارم حسابی پف کنه یه کمم آرایش کردم یه شلوار لی لوله تفنگی مشکی پوشیدم با مانتو مشکی سفید یه شال به همون رنگ با یه کتونی مشکی به ساعت نگاه کردم 7بود الان ماهان میرسید بدو رفتم یمت حیاط که گوشیم زنگ خورد دیدم ماهان همون لحظه درو باز کردم ماهان از تعجب همینجوری گوشی رو گوشش بود داشت نگام میکرد که با یه لبخند گفتم:
-سلام صبح بخیر جن دیدی؟
با صدام از بهت در اومد
-سلام نه اول صبحی پری دیدم نمیگی من سکته میکنم خودتو اینقدر خوشگل نکن طاقت نمیارم یه کاری میدم دستتااااااا.........
با اخم گفتم:
-من خوشگلم جنبه ات بره بالا لطفا
اومد جلو لپمو کشید
-چشم
سرمو کشیدم عقب گفتم:
-ماهانننننننن میدونی خوشم نمیاد عین این بچه کوچولو ها لپمو میکشی
در ماشینو باز کرد سرشو خم کرد:
-عفو بانو
منم گوشه مانتومو گرفتم یکم زانوهامو خم کردم
-دیگه تکرار نشه سرورم
و سوار شدم تا وقتی رسیدیم اینقدر برام جک تعریف کرد و من خندیده بودم که داشتم از دل درد میمردموقتی رسیدیم یکم پیاده روی کردیم ماهان از هر در صحبت کرد تا نزدیک ظهر اینقدر گشنم شده بود گفتم:
-ماهان بریم یه چیزی بخوریم صدای شکمم در اومد الانه که دل و روده ام از گشنگی همو بخورن
خندید
-بریم خانم گل
دستمو گرفتو حرکت کردیم سمت یه رستوران پشت یکی از میزا نشستیم
ماهان گارسونو صدا کرد رو به من گفت :
-چی می خوری ؟
-جوجه.......
-آقا لطفا دو تا جوجه با سالادو نوشابه
یه رب بهد وقتی غذارو آورد من عین مغول حمله کردم به جوجه بدبخت داشتم غذامو می خوردم که دیدم ماهان به غذاش دست نزده خیلی تو فکر بودتو این 6ماهی که با هم بودیم تا حالا اینجوری ندیده بودمش یه جورایی همه زندگیم بود ستاره همیشه به شوخی میگفت خدارو شکر یکی پیدا شد دوست داشته باشه که از کمبود محبت معتاد نشه .....داشتم تو صورتش نگاه میکردم که گفت:
-تورو خدا من هنوز جوونم آرزو دارمااااااا خانم گرگه منو نخور
-دیگه من اونقدرام شکمو نیستم راستی ماهان چرا اینقدر تو فکری چی شده دیشب پای تلفن چی میگفتی
-میگم خانم گل بعد غذا
و شروع کرد به خوردن بعد غذام دو تا نسکافه سفارش داداونم نوش جان کردیم اومدیم بیرونبعد کلی پیاده روی یهو بی مقدمه گفت:
-مهسا من نمی خوام تورو از دستت بدم من دوست دارم وقتی تو جشن تولد ستاره دیدمت با خودم گفتم به هر قیمتی شده تومال منی زنم میشی وخانم خونه ام
-خوب الان مال همیم
-مهسا مال همیم ولی هنوز تو زنم نیستی
-خوب این که کاری نداره با هم ازدواج میکنیم
-مشکل همینجاست مامان اینا اصرار دارن با دختر خاله ام هیلدا ازدواج کنن برا خودشون بریدنو دوختن آخر هفته ام مثلا جشن نامزدیه
با این حرفاش انگار دنیا دوره سرم خراب شد اشک تو چشام جمع شد نه من نمی تونستم از ماهان دل بکنم ماهان با سر انگشت داشت اشکامو پاک می کرد
-گریه نکن خانم گلم سرمو بلند کردم دیدم خودشم گریه میکنه با همون حالت گریه گفتم :
-خودت چرا گریه میکنی ؟
تند اشکاشو پاک کرد :
-دیگه گریه نمیکنم ببین مهسا من یه فکری کردم یه زن عمو دارم تو بندر عباس میریم پیش اون بعد فوت عمو با همه قطع رابطه کردو رفت اونجا فقط من بهش سر میزنم بعد اونجا عقد میکنیم یه مدت بعد که آبا از آسیاب افتاد برمیگردیمو به عنوان زنم به بابا مامان معرفیت میکنم اون موقع ام دیگه چیزی نمی تونن بگن......
مهسا خوب فکراتو بکن فردا شب خبرشو بهم بده حالام بیا بریم
تو راه برگشت هیچکدوم حرفی نمیزدیم وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدم
-مهسا فردا منتظر جوابتم
-اگه بگم نه؟
اخم کرد گفت:
اونوقت من باید بمیرم
-خدا نکنه دیونه
-فقط مهسا نمی خوام کسی چیزی بدونه باشه؟
-باشه خداحافظ
دست تکون دادو رفت داشتم به رد لاستیکا نگاه میکردم به سرنوشتم فکر میکردم که قراره منو کجاها بکشونه.....
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#4
Posted: 17 May 2012 10:10
اومدم تو حیاط از پله های خونه رفتم بالا در بزرگ چوبی سالنو باز کردم که دیدم دم در دو تا چمدونه صدای مامان میومد که داشت به فرزانه امرو نهی میکرد اومدم وسط سالن دیدم بله خانم خوشتیپ کرده متوجه حضورم شد و برگشت
-سلام مهسا خوبی
-علیک سلام مهتاب جون کجا به سلامتی(مامانم دوست نداشت بهش بگم مامان باید میگفتم مهتاب جون)
-با بچه ها داریم میریم ترکیه
-اااااا ترکیه خوبه چه بیخبر خوش بگذره مامان ابروهای تاتو کرده نازکشو داد بالا
-همچین بیخبرم نبود یه ماهی میشه نقشه شو کشیده بودم
اینو گفتو برگشت طرف فرزانه و گفت:
-دیگه سفارش نکنما مراقب خونه باش
من بدبختم که کشک حداقل یه مهسام میزاشتی تنگش یکم دلم خوش میشد من در بدریهو گفتم:
-منم دارم...... دارم میرم مسافرت با بچه ها یه مسافرت طولانی
-خوش بگذره
دیگه حرصم داشت در می اومد خدایی فکر کنم اینا از گوشه خیابون منو پیدا کردن سریع خداحافظی کردمو از پله ها رفتم بالا اشکم در اومده بود خودمو با لباس انداختم رو تختو زار زدم اگه ماهان نداشتم بدون شک خودمو میکشتم داشتم دق میکردم اصلا نمیدونم فلسفه به دنیا اومدنم چی بود خدا وکیلی من که کسی رو نداشتم نگرانم بشه آره فکر کردن نمی خواست با ماهان میرفتم من تو این بیست سال فقط شش ماه محبت دیده بودم اونم از ماهان بود گوشیو برداشتم زنگ زدم بهش ....
-سلام عزیز دلم الان می خواستم بهت زنگ بزنم
با صدای بغض دارم گفتم :
-ماهان باهات میام تا آخر دنیام که شده باهات میام
از صداش معلوم بود تعجب کرده
-مهسا مطمئنی نمی خوای فکر کنی پدرو مادرت.........
تقریبا با فریاد گفتم :
-از کدوم پدر مادر حرف میزنی از پدری که تو این بیست سال یادم نمیاد آخرین بار کی دیدمش یا از مادری که دارم در حسرت اینکه یه بار بهش بگم مامان میسوزم یا وقتی میره مسافرت به جای اینکه به دخترش بگه مراقب خودت باش به خدمه اش میگه مراقب خونه باش هاننننننننننن
دیگه به هق هق افتاده بودم صدای آرامش بخش ماهانو شنیدم که گفت:
-آروم گلم ..........آروم باشه میریم مهسا عاشقتم برات یه زندگی بسازم که همه حسرتشو بخورن خیلی می خوامت دختر گریه نکن که داغون میشم همین امشب وسائلتو جمع کن فقط مهسا دوباره تاکید میکنم هیچکس چیزی ندونه بهتره
حالا با حرفاش آروم شده بودم ولی صدام از شدت گریه گرفته بود
-باشه عزیزم مطمئن باش
-مرسی می بوسمت فردا صبح حرکت میکنیم باشه؟
-باشه
با خنده گفت:
-پس پیش بسوی سعادت و خوشبختی با خانمیه خودم نوکرتم................
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#5
Posted: 17 May 2012 10:14
فصل دوم
چشمامو که باز کردم درختای نخل توجه امو جلب کرد ماهان متوجه شد که بیدار شدم
-سلام خانم گل بیداری شدی پاشو که رسیدیم تورو خدا همسفر مارو باش از وقتی دیشب شام خوردیم راه افتادیم تو خوابیدی
-چقدر زود رسیدم
-از دیشب یه سره دارم میرونما گفتم زودتر برسیم بهتره
خودمو رو صندلی جابجا کردم به اطراف نگاه کردم قبلنم اومده بودم بندر خیلی شهر قشنگی بود من هیچوقت فکر نمیکردم سرنوشتم قراره اینجا شکل بگیره داشتیم از یه خیابون عبور میکردم که سمت چپمون دریا بود دریای جنوب وای چقدر قشنگ بود به قایقایی که رو آب شناور بودن نگاه کردم به ماهان گفتم:
-ماهان یادت باشه بیام قایق سواری من خیلی دوست دارم باشه؟
-باشه خانمی حتما
اینو گفتو ماشینو برد تو یه کوچه یه 100متری رفتیم ماشینو جلوی یه در بزرگ سبز رنگ نگه داشت
-رسیدیم پیاده شو
از ماشین پیاده شدم ماهانم پیاده شد به سمت آیفون رفت دکمه اش و فشرد بعد چند ثانیه صدای دختر جوان گفت -کیه............؟
-منم ماهان باز کن
در با صدای تق باز شد ماهان برگشت سمتم گفت
-گلم صدای دختر عموم بود پریابریم داخل
از در رفتم تو خونه رو از نظر گذروندم خونه حیاط بزرگی داشت که دوطرفش درخت نخل بود حیاطم پر سنگای ریز بود که با سکوتی که تو حیاط بود و قتی قدم برمیداشتم صدای قرچ قرچ میومدم نمیدونم چرا یه لحظه از اونجا ترسیدم منو یاد خونه جادوگرا مینداخت برگشتم دیدم ماهان با چمدونا داره به سمتم میاد دلم آروم شد از فکرم خندیدم همزمان در سالن باز شد یه خانم مسن با سه تا دختر جوون جلو در ظاهر شدن در نگاه اول که صورتاشون مهربون بودماهان از همونجا داد زد
-سلام
اونام با سر جواب دادن اومدن جلو سلام دادن خودشونو معرفی کردن زن عموی ماهان اسمش شکوه بود ودختر عموهاشم پریا -المیرا- سمیه بودن باهاشون آشنا شدم و رفتیم تو در کل خونه بزرگی بود ولی خیلی ساده دخترا منو به اتاق خودشون بردن من لباسامو عوض کردم نشستم باهاشون به حرف زدن پریا گفت:
-خیلی خوش اومدی اینجارو خونه خودت بدون
لبخندی زدمو گفتم :
ممنون عزیزم مرسی لطف داری
-اوهههههه چه لفظ قلم بی خیال بابا ....
به لبخندی اکتفا کردم دیگه حرفی نزدم اونجا برام یجوری بود راحت نبودم باید با ماهان صحبت میکردم که زودتر عقد کنیم از اونجا بریم من اصلا اونجارو دوست نداشتم خصوصا که تو همون نگاه اول وقتی شکوه خانم حرف زد از حرفاش خوندم که زیاد از بودن ما راضی نیست این وسط فقط پریا مهربون بود المیرا که تو حال خودش بود سمیه ام کلا یه جورایی مشکوک بود بعدشم که ناهار خوردیم ماهان پیشنهاد کرد تا میره دنبال کارا منم با دخترا برم یه دوری بزنم منم قبول کردم ........................
شب اینقدر از گردش اونروز خسته بودم که تارسیدم تو اتاق لباسامو عضو کردم خوابیدم نیمه های شب بود که بازم اون خواب عجیب و دیدم از خواب پریدم به ساعت نگاه کردم 2بود در کمال تعجب دیدم پریا تو تختش نخوابیده شونه هامو دادم بالا که یعنی به من چه از تخت اومدم پایین رفتم تو آشپز خونه آب بخورم دیدم ماهان رو کاناپه خوابیده رفتم از تو اتاق خواب یه پتو آوردم انداختم روش که از باد کولر سرما نخوره موهاب بلندش رو پیشونیش بود خیلی جذابش کرده بود با دست موهاشو کنار زدم آروم گونه اشو نوازش دادم که دیدم دستمو بوسید دستاشو گذاشت رو دستام اونارو محکم گرفت گفتم:
-ببخشید بیدارت کردم عزیزم
-نه خانم گلم اشکال نداره و بلند شد
-چی شده مهسا چرا بیدار شدی؟
-هیچی خواب دیدم اومدم یه کم آب بخورم ماهان
-جانم
-میدونم دیروقته ها ولی می خواستم باهات صحبت کنم
بگو عزیزم سراپا گوشم
-ببین ماهان من میدونم آدمای این خونه زن عمو دختر عمو هاتن تو بهشون کاملا اعتماد داری ولی من احساس خوبی ندارم بهتره زودتر عقد کنیم از این جا بریم
خندید دوباره دستمو گرفت گفت:
-نگران چی هستی خانمم تو بهشون اعتماد کن نگران نباش مطمئن باش خیلی زود عقد میکنیم و از اینجام به خاطر راحتی تو میریم دیگه؟؟؟؟؟
-دیگه هیچی عزیزیم ممنون که درکم میکنی
اومدم گونه اشو ببوسم که با یه حرکت سریع لباشو گذاشت رو لبامو به همون سرعت یه بوسه ازشون گرفت و گفت:
-حالا بدو برو بخواب تا کار دست هم ندادیم
خندیدمو شب بخیر گفتم عاشق ماهان بودم تو این 6ماه که باهم بودیم همیشه غریزه اشو کنترل میکرد و به همین بوسه های کوتاه اکتفا میکرد منم خوشحال بودم که منو به خاطر خودم می خواست نه برای هوس.............
الان دو هفته از اون شبی که با ماهان صحبت کردم میگذره هنوز هیچ اتفاقی نیوفتاده یعنی نه من و ماهان عقد کردیم زندگی مشترکی که قولشو بهم داده بود ساختیم و نه از خونه زن عموی ماهان رفتیم اینجا همه چی یه جورایی مشکوکه ماهانم همینطور دیگه دارم کم کم به این نتیجه میرسم که کارم اشتباه بوده ولی هردفعه تو این مدت رفتارای ماهان بر روی فکرم خط بطلان میکشه ماهان میگه چون من اجازه پدرم رو ندارم نمیتونیم عقد کنیم و باید یه آشنا پیدا شه که بتونیم این کارو غیر قانونی انجام بدیم خلاصه همه چی خوب بود تا اونشب.................
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#6
Posted: 17 May 2012 10:18
نیمه های شب بود که با صدای گریه یه نفر از خواب بیدار شدم وقتی از تخت اومدم پایین طبق معمول پریا رو تختش نخوابیده بود من نمیدونم این دختره شبا کجا میرفت!!!!!!!!!!!!!
از پله ها اومدم پایین دیدم در سالن بازه و سمیه داره گریه میکنه و زیرلب یه چیزایی میگه که چون فاصله ام باهاش زیاد بود نمیشنیدم یکم بهش نزدیک شدم از چیزایی که میشنیدم نزدیک بود سکته کنم
-ماهان نامرد پسره ی عوضی .....نه خدایا غلط کردم نجاتم بده ....بیچاره مهسا... آره اول باید همه چیو به اون بگم بعدم خودمو بکشم
انگار به گوشام اعتماد نداشتم فکر کنم شاخام در اومده بود باید میفهمیدم این چرا این حرفارو میزنه ماهان مگه چیکار کرده که سمیه داره این حرفارو میزنه بهش نزدیکتر شدم که انگار حضورمو حس کرد سرشو بلند کرد قبل اینکه حرفی بزنم با گریه گفت:
-مهسا تویی بیا اینجا بشین خوب شد اومدی می خوام باهات حرف بزنم
متعجب گفتم :
-سمیه چی شده چرا اینجوری گریه میکنی م...ماهان چیکار کرده
-ببین مهسا من زیاد فقط ندارم برات توضیح بدم فقط به حرفام گوش کن
اینقدر متعجب بودم که اضلا نتونستم زبون باز کنم فقط سر تکون دادم
-مهسا همه اون چیزایی که دورو برت میبینه ماهان این خونه من و المیرا پریا اون زنیکه عوضی شکوه انایی نیست که تو باورته ماهان و شکوه عضو یه باند قاچاق دختران !!!!!!!!دخترای ساده ای مثل تو من المیرا رو ماهان عاشق خودش میکنه بعدم به یه بهانه ای اونارو میاره اینجا تو یه فرصت مناسب اونارو میفرسته اونور آب حالام نوبت منه اون ماهان نامرد بهم قول داده بود که منو نمیده دستاونا ولی زد زیر قولش
و شروع کرد به گریه چیییییییی این امکان نداشت ماهان من اونی که با تمام وجود میپرستیدمش امکان نداره اصلا نمی تونستم این موضوع رو درک کنم
-چیه چرا ماتت برده بدبخت حالا خوبه اینارو من بهت گفتم و اونا به روش خودشون بهت نفهموندن میدونی چجوری ماهان هر کدوم از دخترارو که میاره اینجا بعد یه مدت اونارو میبره تو یه اتاق ماهییت پلیدشو نشون میده میدونه چجوری به زور لختت میکنه ازت فیلمو عکس میگره ولی بهت دست نمیزنه چون او عوضیا دخترای ترو تازه می خوان که خودشون بی آبروش کنن میفهمی چی دارم میگم میفهمی باید بری مهسا تورو خدا اونا هنوز هیچ آتوئی ازت ندارن خودتو از این جهنم نجات بده مهسا
هنوزم گیج بودم به ماهان فکر میکردم یعنی اون همه عشقو علاقه دروغ بود قلبم داشت میومد تو دهنم من چیکار کردم من چرا به ماهان اعتماد کردم ماهان اونقدر نقش یه عاشقو خوب بازی کرد که ............منم همپای سمیه گریه میکردم که یه مرتبه با صدای ماهان هر دو از جامون بلند شدیم
-به به آفرین سمیه خانم خوب نقش فرشته نجاتو بازی میکنی
و ترسناک خندید از خندیدنش یه قدم رفتم عقب که اومد ستامو گرفت
-کجا خانمی تشریف داشتین
بععد برگشت با خشم سمیه را به باد کتک گرفت باورم نمی شد ماهان اینطور تغییر شخصیت دهد از سرو صداها المیرا و شکوه هم بیدار شدند و شکو با خشم گفت:
-ماهان ولش کن این آشغالو فردا که رفت اونا خودشون ترتیبشو میدن
-آره کوچولو بهت قول دادم نگهت دارم ولی نشد
سمیه یه تف به صورت ماهان انداخت ماهان با سیلی جوابشو داد منم که این وسط اصلا نمی تونستم قضیه رو هضم کنم و چیزی از حالم نگم بهتره فکر کن یه رو ز چشم باز کنیو ببینی همه اون آرزوهای قشنگی برا خودت ساختی مثل یه حباب میترکه چه حالی میشی.....
ماهان اومد سمتم و دستمو گرفت که عین برق گرفته ها دستمو کشیدم یه دفعه همه اون عشق تبدیل به به یه تنفر بزرگ شد
-ول کن دستمو عوضی
-هنوز باهات کار دارم خانم گل ولت کنم چرا؟؟من ماهانم عشقت
با پوزخند گفتم:
-عشقم تو مردی عوضی پست فطرت اشغال دروغگوووووووووووووو
که با صدای سیلی که به گوشم زد اشکام بیشتر شد
-خفه شو هرزه........
هان این همون ماهان بود که دم از عشق میزد حالا بهم میگفت هرزه تا به خودم اومدم دیدم تو تو زیرزمین اون خونه زندانی شدم خدایا خودت به دادم برس...................
نمی خوام اصلا اون شبو به یاد بیارم که چه بر من گذشت اونقدر خردو تحقیر شده بودم که دیگه حالی بر من نبود به بخت بد خودم لعنت فرستادم که چه سرنوشت شومی دارم اصلا تو مخم نمیگنجید که این ماهان همون ماهانی باشه که من عاشقش بودم و اون منو با تمام وجود میپرستید از خدا خواستم وقتی می خوابم و چشم باز میکنم همه اینا یه خواب باشه ولی نبود تازه خوابم برده بود که در زیرزمین با صدای محکمی باز شد منم یه متر از جام پریدم با تعجب جلو چشمم همون دوتا مردی رو دیدم کههمیشه تو خواب میددم همون دیشب با خودم عهد کرده بودم تا اونجایی که می تونم از دستشون فرار کنم واگر نشد خودمو بکشم چون دیگه چیزی برا از دست دادن نداشم که بخوام زنده بمونم اون دوتا اومدن طرفمو دستامو گرفتن به زور منو با خودشون به سمت بیرون هدایت میکردن با دادو فریاد منو آوردن بیرون که ماهان و دیدم چشم تو چشم اصلا یه ذره ام ناراحت نبود با خودم گفتم خاک تو سرت برا چی باید ناراحت بشه کارش اینه از اولم به همین قصد باهام آشنا شده بود از هرچی مرد متنفرم همتون کثافتین اصلانم نمی خواستم به این عوضی التماس کنم که مثلا دلش بسوزه بخواد کاری بهم نداشته باشه اومد جلو چونمو گرفت با نفرت سرمو تکون دادم که ایندفعه چونمو محکمتر گرفت
-هان چیه هیچی نشده هار شدی
یه تف کردم تو صورتش و گفتم
-هار تویی برا خودم متاسفم ماهان که عاشق تو بودم متاسفم که دیر فهمیدم احمق بی لیاقت اشغال
محکم زد تو صورتم و گفت
-خفه شو تا خودم خفه ات نکردم حیف که اون دختره عوضی خودشو کشت و الان مجبورم تورو بجای اون بدم وگرنه اینقدر ازت حرصیم که خودم ادبت میکردم هرچند زیر دست اونای دیگه ادب میشه ببرینش
داشتن منو میبردن کجا نمیدونم ولی کور خونده عمرا اگه بذارم دست کسی بهم بخوره یا فرار میکنم یا خودمو میکشم منو دوباره به زور بردن تو ماشین خودشونم عین محافظا وایسادن کنار ماشین که مثلا من جم نخورم یا فرار نکنم ای خدا خودت یه راهی نشونم بده میدونم بنده خوبی برات نیستم ولی حق من این زندگی نیست خدایا کمکم کن بعد چند لحظه یه مرد قد بلند قوی هیکل با ماهان اومدن کنار ماشین مرده داشت سیگار میکشید عصبی به ماهان گفت
-من اینو میبرم ماهان ولی وای به حالت اگه قبولش نکنن آخه من به تو چی بگم بی عرضه بذار اینو راهی کنم میام میدونم با شما بی عرضه ها چیکار کنم
بعد رو به اون دوتا گفت
-شما دوتا تن لشم برین جنازه اون سگو گم وگور کنین تا من ترتیب اینو میدم
تازه یاد سمیه افتادم پس خودشو کشته بود ............دوباره رو به ماهان گفت مدارکشو بده و کیف منو محکم از دست ماهان کشید بیرون اومد تو ماشین نشست و کیفو محکم انداخت سمتم و گفت
-سلام خانم خانما شنیدم عزیز دردونه ی ماهانی
نگاهی از سر نفرت بهش کردم راستش ترسیدم بهش چیزی بگم و اونم دیگه دنبالشو نگرفتو ماشین و روشن کرد و راه افتاد تقریبا یه یه ربی تو راه بودیم که سر یه چهارراه ترافیک سنگینی شد اونم همینجوری به زمینو زمان داشت فحش میداد و تند تند سیگار میکشید یه جرقه ای زد تو سرم یادمه وقتی راه افتاد در ماشینو قفل نکرد با خودم گفتم هرچه باداباد کیفمو برداشتم زیر چشمی بهش نگاه کردم اروم دستگیره رو فشار دادم تق صدا خورد اینقر ترسیده بودم که داشتم سکته میکردم ولی نه الان وقت فرار بود نه سکته خوشبختانه ماشینا اینقده بوق میزدن و راننده ها به خاطر این ترافیک سروصدا راه انداخته بودن که صدای باز شدن درو نشنید منم گلوله از ماشین زدم بیرون نمیدونم اون همه قدرتو از کجا آورده بودم که داشتم اونجوری میدوییدم 5دقیقه بود دوییده بودم خیلی دور شده بودم اومدم پشت سرمو نگاه کنم ببینم داره دنبالم میاد یا نه که یه ماشین با سرعت خورد بهمو منم پرت شدم کنار جدول خیابون و سرم محکم خورد به جدول فقط همینو یادمه........دیگه تموم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#7
Posted: 17 May 2012 10:19
اینقدر سریع اتفاق افتاد که نفهمیدم اصلا چی شد تا به خودم اومدم دیدم بالا سر دخترم خاک برسرم من زدم بهش ولی خودش پرید وسط جاده ای خدا رحم کن خیا بون زیاد شلوغ نبود فقط یه چندتا عابر که متوجه شدن اومدن طرفم اینقدر گیج شده بودم که نمی دونستم چیکار کنم یه مرد میانسال گفت
-جناب چرا ماتت برده ببرش بیمارستان دیگه چرا وایسادی و سریع بلندش کرد و گذاشتش تو ماشین منم به خودم اومدم نشستم پشته فرمون با سرعت رفتم سمت بیمارستانی که خاله سیمین توش پرستار بود خدایا بدبخت شدم برگشتم به دختره نگاه کردم و گفتم
-تورو جون عزیزت تورو خدا زنده بمون
بعدم همونجور که داشتم میروندم زنگ زدم کیارش خواب بود برزخی شد
-الو کیارش
-د........... زهر مار کیارش بمیری کفنت کنم با دستام چه مرگته اول صبحی
-کیا خفه تصادف کردم بدو بیا بیمارستان بدو تا همکارات نیومدن خر منو نچسبیدن
انگار که خواب از سرش پرید
-چی گفتی تصادف کجا میری کدوم بیمارستان
-بیمارستان خاله سیمین بدو بیا بدو .........
قطع کردم و تا بیمارستان تو دلم دعا کردم زنده بمونه وگرنه بدبخت دو عالم بودم......
رسیدم دم بیمارستان اینقدر تند اومده بودم که نزدیک بود دوباره تصادف کنم از ماشین پیاده شدم و سریع دختره رو آوردم بیرون رفتم تو اورژانس که پرستارا تند یه برانکارد آوردن دختره رو گذاشتم روش سیل سوالا شون شروع شدپرستاره گفت:
-چی شده تصادف کرده با شما یا یکی دیگه اسمش چیه چند سالشه
در همون حال سریع گفت دکتر صدیقی رو پیج کن انگار به سرش ضربه خورده منم گفتم:
-خانم من باهاش تصادف کردم اسم و مشخصاتشم نمیدونم یه دفعه یاد کیفی که اون مرده انداخت تو ماشین افتادم سریع بدون توجه به حرفای پرستار رفتم سمت ماشین کیفو برداشتم درش و باز کردم از میون خرتو پرتو شناسنامه شو برداشتم دوباره رفتم تو که دیدم دکتر اومده داره معاینه اش میکنه تند رفتم شناسنامه رو باز کردم به پرستاره گفتم:
-اسمش مهساست ...مهسا امجد
به تاریخ تولدش نگاه کردم
-بیست ساله ......
دکتر گفت رو به پرستارا گفت:
-سریع باید بره اتاق عمل آماده اش کنین
بعدم بشمار سه بردنش سمت اتاق عمل که یدفعه از دور کیارشو دیدم تند دویدم سمتش
-سلام خوبه بهت گفتم بدو بیا الان میان
-علیک سلام چیکار کردی نوید به کی زدی؟
برگشتم دیدم بردنش اتاق عمل دوباره برگشتم سمت کیارش
-اوناهاش بردنش اتاق عمل دختره خیلی جوونه کیا ...اگه بلایی سرش بیاد بدبخت میشم وای جواب مامانو چی بدم بفهمه دق میکنه بخدا خودش پرید وسط خیابون من مثل آدم داشتم رانندگیمو میکردم
اومد حرفی بزنه که یه مامور نیروی انتظامی اومد سمتمون
-ای وای اینارو کی خبر کرد؟
کیارش که معلوم بود خیلی نگرانه با یه حالت حرصی گفت:
-عمه من ....خوب همینا خبرش کردن دیگه
ماموره بهمون رسید
-سلام آقای نوید اقبالی کدومتونین؟
کیارش کارت شناسایی شو در آورد در همون حال که به سمت من اشاره میکرد اون ماموره ام به محض این که کارت شناسایی کیارش دید براش احترام نظامی گذاشت کیا سر تکون داد یعنی آزاد اونم از اون حال خارج شد و گفت:
-ببخشید جناب سرگرد چه اتفاقی افتاده؟
کیارشم با لحن جدی ویه عالمه جذبه گفت:
-گویا آقای اقبالی با دختر خانمی تصادف کردن متاسفانه پریدن وسط خیابون الانم اتاق عملن
اون ستوانم بعد گرفتن اسم و مشخصات اون دختره این حرفا گفت
-شرمنده ام جناب سر گرد شما خودتون میدونین من مامورمو معذور باید ایشون تا مشخص شدن وضعیت مریض پیدا شدن اقوامشون با بیان البته میتونن به قید ضمانت آزاد بشن خلاصه اینکه سه سوته مارو انداختن تو بازداشتگاه و کیارشم که نمیدونم چه جوری قضیه رو به مامان گفته بود سند خونه رو آوردن وسه سوتم آزاد شدیم تا وقتی که دختره به هوش بیاد چون نتونستن کسی از اقوامشو پیدا کنن .....از کلانتری اومدیم بیرون مامانم یه ریز اشک میریخت
-آخه مامان جان چرا گریه میکنی؟
مامان با گریه گفت:
-اگه اون بلایی سرش بیاد چی بدبخت میشیم که......
کیارش گفت :
-گریه نکن خاله سمیره تورو قرآن به جای این حرفا فقط دعا کنین بریم بیمارستان ببینیم چه خبره؟
بعد یه بیست دقیقه ای رسیدیم بیمارستان عملش کرده بودن بیهوش بود خدارو شکر آسیب جدی ندیده بود ودستش شکسته بود و دکتر میگفت فقط به خاطر اینکه به سرش ضربه خورده باید تحت مراقبت باشه تا بهوش بیاد ببینن چی شده از ته دل دعا کردم هیچ اتفاقی نیوفتاده باشه براش که من رسما بدبخت شم مامانم تا اومدن خاله سیمین گفت میمونه بیمارستان تا به خاله بگه مراقبش باشه تا بهوش بیادمنم رفتم خونه اصلا حوصله کارو نداشتم و کیارشم که خیلی بهش زحمت داده بودم رفت سرکارش..........
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#8
Posted: 17 May 2012 10:26
فصل سوم
سرم انقدر سنگین بود که نمیتونستم بلندش کنم چشمامو باز کردم سرمو چرخوندمو دیدم تو بیمارستانم آنی تموم اتفاقا یادم اومد تا وقتی که تصادف کردم وای چقدر دستم درد میکنه سرم که از اون بدتر ....دوباره چشم چرخوندم دیدم یه خانمی پای تختمه از صدای ناله ام بلند شدنگران اومد سمتم
-وای عزیزم بهوش اومدی خداروشکر الان دکتر خبر میکنم
با این حرف تند رفت بیرون بعد چند دقیقه با دکترو پرستار برگشت دکتر اومد سمتم همینطوری که نبضمو گرفت گفت:
-خوب بکو ببینم خانم خوشگل جاییت درد نمیکنه
با خودم گفتم درد نمیکنه دارم میمیرم با ناله گفتم:
-دستم و سرم خیلی درد میکنه آقای دکتر چی شده چه بلایی سرم اومده؟
با لبخند گفت هیچی خانم دستت شکسته و سرتم آسیب دیده اسمت چیه
-مهسا .....امجد
-خوب خدارو شکر نگران بودیم که به خاطر ضربه سرت فراموشی بگیری که حالا سالمی اگه مریض خوبی باشی به حرفای دکترا گوش بدی دو روز دیگه مرخصی
تشکر کردم و اونم رفت اون خانمه اومد سمتم و دستمو گرفت و گفت:
-خوب خدارو شکر که حالت خوبه
-ببخشید شما کی هستین
بازم با همون لبخند مهربون گفت:
-اسمم سمیره است مادر نویدم همونی که باهات تصادف کرده تورو خدا ببخش خانمم که اینجوری شد طفلک بچه ام از دیشب آرومو قرار نداره منم دلم نیومد که اینجا نمونم گفتم بمونم تا بهوش بیای راستی شماره ای از خانواده ات بده بهشون خبر بدیم حتما نگران شدن تا حالا
با خودم گفتم خانواده کدوم خانواده
-من کسیو ندارم سمیره خانوم تو شهر شمام مسافرم.....
نگاهش که مهربون بود مهربونتر شد
-آخی الهی بمیرم عجب مهمون نوازی کردیم ازت تورو خدا ببخش
-نه سمیره خانوم تقسیر خودم بود خودم پریدم وسط خیابون
-به هرحال نویدم بیدقتی کرده برم زنگ بزنم بهش بگم بهوش اومدی
الو سلام مامان جونم چی شد بهوش اومد؟
-آره نوید بدو بیا حالشم خوبه خداروشکر ....وای نوید نمیدونی چه دختر ماهیه میگه هیچکیو نداره و تو شهر ما مسافره بمیرم براش....
-وا مامان جان می ذاشتی به هوش بیاد کاملا بعد اینارو میپرسیدی دیگه چیزی نگفت از چه رنگی خوشش میاد و چه غذایی دوست داره ....
مامان با عصبانیت گفت :
-تو هم که همیشه با همه شوخی داری حیف که اونجا نیستم وگرنه میدونستم چیکارت کنم چش سفید.....
-اون دختره که چش سفید میشه من نویدم پسرتون ....نه نوریا
داشتم ادامه میدادم که مامان یه جیغ ماوراءبنفش کشید
-نویییییییییییییددددددددد!! !!!!!!!!!!
منم با تته پته گفتم:
-قر بون..ت..ت برمممم الان میام...غلط کردمممم
وگوشی رو قطع کردم که دیدم کیارش با اخم داره نگاهم میکنه
-هان تو دیگه چته ؟چه مرگته ببند چش هیزتو عوضی
-کوفت تو این موقییتم دست از لودگی بر نمیداری احمق کی می خوای بزرگ شی بدبخت اونی که زنت بشه
-اولا به تو چه دوما به تو چه سوما به تو چه چهارما....
-درد بیدرمون نه
و دویید سمتم که آنی فرار کردم در حال فرار گفتم
-اگه تونستی منو بگیری تا دم ماشین مسابقه...
وقتی نشستیم تو ماشین دستاشو به حالت دعا آورد بالا
-ای خدای مهربون یه کاری کن این دختره رضایت نده این بیفته زندان یه شهر از دست این راحت شن500تومن نذر آقا سیدمظفر میکنم(امامزاده است تو بندر عباس )پقی زد زیر خندهو من گفتم :
-درد
همونجوری دستمو آورده ام بالا گفتم:
-من 1000نذر آقا سید مظفر میکنم که منو از دست تو دشمن نجات بده
-دستت درد نکنه نمی خواد مناقصه راه بندازی قربونت تو مارو سالم برسون بیمارستان دستت به فرمون باشه بیخود نیست یه بنده خدارو انداختی گوشه بیمارستان معلوم نیست اون موقع داشتی نذر چی میکردی
جدی شدم گفتم:
-تو از کجافهمیدی من داشتم نذر میکردم
-بسه مسخره بازی در نیار
-ااا به جون کیارش همون موقع داشتم نذر میکردم عاشق بشم و زن بگیرم و برم سر خونه زندگی از دست این نوریای غرغرو راحت شم به جون مامان قسم
اینو که گفتم باور کرد و بعدش گفت:
-آره خدایی تو از دست این نوریا چی میکشی خیلی غرغرو
زدم پس کله اش عصبی گفتم:
-تو حق نداری راجع به خواهرم حرف بزنیا امشب میگم بهش که حالتو بگیره....
یه ترسی انداخت تو صداش گفت:
-قربونت برم نوید جون چیز خوردم مادر پولادزره رو به جون من ننداز....
از لحنش خندیدم دیگه حرفی نزدم خیلی دوسش داشتم کیارشو عین داداش نداشتم باهم خیلی ندار بودیم پدرو مادرشو تو یکی از اون ماموریتای خطری پلیسی از دست داده بود و دو سال بعدش اتفاقی باهم آشنا شدیم درسته ازم دوسال بزرگتر بود ولی خوب خیلی خوب همو درک میکردیم و دوستای خوبی بودیم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#9
Posted: 17 May 2012 10:27
وارد بیمارستان شدیم که خاله سیمینو دیدم سرش شلوغ بود و فقط گفتم:
-چاکر خاله...
-قربونت برم خوبی فعلا کار دارم خودم میام پیشتون و تند رفت
وقتی وارد اتاق شدیم مامان داشت با مهسا حرف میزد
-سلام مامان....
-سلام خاله و برای مامان احترام نظامی گذاشت همیشه کیا مامانو میدید اینجوری احترام میذاشت در واقع ساده ترش چایی شیرین میکرد خودشه......
-سلام خوبین چقد دیر کردین
اومدم جواب بدم که یه دفعه مهسا یعنی همون خانم امجد نه همون مهسا راحت ترم آخه من کلا راحت طلبم اینیم دیگه خلاصه گفت :
-سلام.....
برگشتم سمتش وای نمیدونم چی شد یعنی میدونم نه نمیدونم یه حالی شدم با خودم گفتم چه چشایی بعدم تو خیالم دو دستی زدم تو سرم که خاک تو سر ندید بدیدت خوب چه مرگته ....به خودم اومدم
-سلام خوب هستین مهسا خانم واقعا شرمنده بابت اون اتفاق به خدا....
-دشمنتون شرمنده تقصیر خودم بود
بعد حالو احوالو اینا منم که بعد دیدنش همینجوری عین منگولا رفتار میکردم مامان رو به کیارش گفت:
-پسرم این مهسا جون ما یه سری حرفا داره که می خواست به پلیس بگه منم گفتم شما هستین و حرفاشو برا شما بگه بعدم به من گفت:
-نوید جان مامان بیا بریم پیش خاله تا مهسا جون راحت باشن
پیش خودم گفتم جان حرف خصوصی بعد یه نگاهی به کیارش کردم و خودش فهمید اگه نگه چه خبره پخ... پخ........و با مامان رفتم بیرون اتاق....
پیش خاله بودیم البته من تمام حواسم پیش کیارش و مهسا بود مامانم داشت اطلاعاتی رو که از مهسا جمع آوری کرده بود به خاله سیمین انتقال میدادمنم تو فکر بودم که دیدم کیارش عجیب تو فکره داره میاد سمت ماوقتی رسید سریع گفتم:
-چی شد؟
-پسر شد .....فوضولی اگه قرار بود تو بدونی که میگفت توهم تو اتاق بمونی
اومدم جوابشو بدم که گوشیشو از تو جیبش برداشت مشغول شماره گرفتن شد و با ایما واشاره گفت خفه . مثل اینکه ارتباط برقرار شدوشروع کرد به صحبت
-الو سلام جناب سرهنگ خوب هستین...
-.............................
-بله ممنون راستش قرض از مزاحمت باید ببینمتون یه ملاقات خصوصی اگه بشه
-...........................
-بله میدونم ولی موضوع مهمیه من فکر میکنم به اون جنازه ای که دیشب پیدا شد مربوط میشه
-...................
-بله چشم میام خدمتتون فعلا با اجازه خداحافظ
با تعجب نگاهش کردم راستش مکالمه هاش تکراری بود آخه پلیس بودو همیشه با اینجور چیزا سروکار داشت ولی ارتباطشو با مهسا نمیفهمیدم وقتی نگاه پر سوال منو دید گفت:
-نوید جون نمیر از فوضولی برات میگم مفصله خوب ؟
بعدشم رو کرد به مامان وگفت:
-خاله سمیره قربونت برم یه خواهش داشتم فقط دلیلشو نپرس باشه؟
مامانم که مثل من تعجب کرده بود گفت :
-بگو پسرم
-خاله مهسا باید بیاد پیشه شما فعلا جاش پیش شما امن تره میدونم سخته ولی فقط یه مدت
مامان سریع جواب داد:
-مانعی نداره که اتفاقا منم وقتی صحبتاشو شنیدم این تصمیمو گرفتم قدمش روی چشم مثل دختر خودمه
-ممنون خاله فعلا
و رفت منم که امروز کلا منگول میزدم رو به مامان گفتم :
-هاننننننننن... اینجا چه خبره همه میدونن من نمیدونم مهسا باید بیاد پیش ما
ولی نمیدونم اون ته ته قلبم امروز چه مرگش بود خوشحال بودم که داره میاد پیش ما
-آره باید بیاد حالا کیارش بعدن همه چیو برات توضیح میده
گوشیم زنگ خورد نوریا بود
-به به مادر پولادزره سلام خوبی
وای یه جیغ بنفش زدو گفت:
-سلام و مرگ سلام زهر مار مگه نگفتی امروز میای دنبالم الان یه ساعته دم در دانشگاهم منتظر موندم زیر پام علف سبز شد
ای وای خاک برسرم شد من مرگم امروز حتمی بود به نوریا قول داده بودم برم دنبالش امروزولی این جریانا با لحن ملایم و مهربون بچه خر کن گفتم:
-قربون خواهری خودم برم داد و بیداد نداره خونسرد نفس عمیق بکش همینطوری ادامه بده تا من بیام دنبالت
عصبانی وباجیغ گفت:
-برو ....خر خودتی
-قربونت برم چقدر تو باادبی
-از تو یاد گرفتم الان خونه ام مامان کجاست گوشی رو بده بهش
-باشه از من خداحافظ و گوشی و دادم به مامان اونم ظاهرا داشت واسه نوریا جریانو توضیح میدادآخ گوشم درد گرفت بیچاره این گوشم پردهاش پاره شد کر شد بس که جیغ کشیدن توش من نمیدونم اینا صداشون نمیگرفت مامانم صحبتش تموم شدو گفت:
-نوید جان مادر منو ببر خونه نوریا گفت میاد اینجا پیش مهسا میمونه
خداییش راست گفته بودن جنوبیا مهمون نوازو خونگرمنا یعنی این آره دیگه هیچ بغالی نمیگه ماست من ترشه
بعد رفتنه کیارش یعنی همون سرگرده و نفس راحتی کشیدم خیالم راحت شده بود که همه ماجرا بهش گفتم یکم از عذاب وجدانم کم شده و نمیدونم اصلا چرا عذاب وجدان داشتم من که کاری نکرده بودم ....ولی چرا همه چیو خراب کرده بودم دیگه هیچی نداشتم برا از دست دادن خسته بودم از زندگی از روزمرگیاش منی که یه روز عاشق پسری شدم و که قاچاقچی دخترا از آب در اومد باورم نمیشد و اون ماهانی که این همه دم از عشقو محبت میزد همه اون کاراش واون محبتاش الکی بود اون وقتا وقتی بوسه هاش یادم میومد انگار روی زمین نبودم از حس شیرینی که داشتم ولی الان با یادآوریش چندشم میشد حس میکردم دیگه پاک نیستم وخدارو شکر میکردم که رابطه ام باهاش فراتر از این نبود ولی بازم احساس ناپاکی میکردم در کمال تعجب فهمیدم که احساس عذاب وجدانم برا چیه درسته من دختره آزادی بودم و میتونستم از این آزادی سواستفاده کنم ولی هرگز به خودم یه همچین اجازه ای رو نمیدادم وقتی با ماهان آشنا شدم و باور کردم که عاشقه همیم پامو یکم فراتر گذاشتم ولی نه دیگه نه هیچوقت نمیذارم با هیچکی یه همچین اتفاقی برام بیافتاده دیگه به قلبم اجازه نمیدادم عاشق بشه عشق فقط یه اشتباه محضه که من اونو یه بار تجربه کردم دیگه هرگز اون اشتباه و تکرار نمیکنم هرگز .....الانم جای اون عشقه آتشینی که به اون ماهان نامرد داشتم یه نفرت عمیق نشسته بودتو قلبم .....راست میگفتن که عشق به ثانیه ای میاد و میتونه به ثانیه ای تبدیل به نفرت بشه از فکر کردن به تمام اینا چشمام گریون شدن داشتم بهشون فکر میکردم که دیدم یه دختره سبزه روشن با چشم و ابروهای مشکی و البته ابروهای مرتب که زیرشون تمیز شده بود و لب و بینی متناسبی داشت قدشم بلند بود لاغر وارد اتاق شد منم که مشغول برانداز ی چهره و قدو هیکلش بودم جذاب بود اومد نزدیکم
-سلام عزیزم خوبی من نوریام خواهر نوید
آهان فهمیدم زیادی شبیه خاله سمیره بود دستمو گرفته بود منم فشار ظریفی بهش آوردم و گفتم:
-سلام ممنون عزیزم منم که میشناسی دیگه مهسا تورو خدا ببخشید منو که مزاحمتون شدم خیلی بهتون زحمت دادم
اخم ظریفی کردو گفت:
-دیگه نشنوم این حرفارو من خیلی خوشحالم خیلی وقتی مامان بهم گفت بنا به دلایلی می خوای بیای پیشمون با ما زندگی کلی ذوق کردم من همیشه دوست داشتم یه خواهر داشته باشم حالا تو هم خواهرم قبول
و دستشو به سمتم دراز کرد خیلی خوشحال بودم اون احساسیو که سالها بود خانواده خودم بهم نداده بودن نوریا و سمیره خانم تو همین چند ساعته بهم منتقل کرده بودن با لبخند دستشو گرفتم و گفتم:
-قبول.... راستش منم هیچوقت خواهری نداشتم باعث افتخارمه که یه خواهر جذاب مثل تو داشته باشم
اومد نزدیک ترو بغلم کردو گونه امو بوسید و گفت :
-تو که از من جذاب تری با اون چشای عسلی خوشگلت جادو میکنی راستش از مامان شنیدم خیلی خوشگلی ولی فکر نمیکردم تا این حد باشه وقتی اومد تو اتاق دیدمت تو دلم گفتم اینو عجب چشایی داره
خیلی دختر رکی بود خیلی ازش خوشم اومد بعد دوباره با هیجان گفت :
-آخ جون از همه مهمتر اینه که من دیگه تنها نیستم تا نوید هرچقدر دلش خواست اذیت کنه و اون کیارشم تحریک کنه علیه من حالا دیگه دوبه دوئیم باید بگم این خان داداش من خیلی مهربونه ها ولی خوب دیگه یکم ذاتش خرابه
منم که فقط داشتم میخندیدم خداییش تو این چند ساعت چقدر با اینا شاد بودم خیلی دوستشون داشتم مثل اینکه سمیره خانوم جریانو برا نوریام تعریف کرده بود اونم همش داشت منو دلداری میداد اون شب از شام خوشمزه ای که سمیره خانم پخته بود خوردیم و نوریام از خانواده اش گفت پدرشون تو یه سانحه دریایی فوت کرده بود افسر نیروی دریایی بوده ...بعد فوتشم که ضربه روحی بدی به خانواده اش خورده و از نوید گفت که مهندس شیمی بود الان استاد دانشگاه هستشو و در دانشگاه تدریس میکنه و سمیره خانم که یه دبیر بازنشسته است وخودشم هم دانشجوی ترم سه برق و الکترونیک بود خیلی تعجب کردم اون پسری که من دیده بودم اصلا به گروه خونیش نمی خورد که استاد دانشگاه باشه اینو به نوریام گفتم اونم با خنده گفت:
-آره راست میگه اصلا این نوید انگار یه آدم دیگه است ولی باید بری تو محیط دانشگاه ببینیش که چقدر خشک و جدیه و چقدر ازش حساب میبرن کیارش همیشه میگه نوید یه آدم دو شخصیته با دوتا رفتار متفاوت وقتی تو محیط کار یا در جمع غریبی میبینیش باورت نمیشه که این همون پسر شیطون و شاد و بزله گویی جمع های خانوادگیه به کل از رفتارش هنگ میکنی حالا خودت بیشتر باهاش اشنا میشی ..........
یه دوهفته ای از اومدنم به خونه اون خونواده خیلی مهربون میگذشت احساس میکنم هرچی عقده و کمبود محبت تو این مدت بیست سال داشتم برطرف شده خدایی همشون خیلی باهام مهربون بودن سمیره خانوم تو این مدت انقدر برام مادری کرده بود که تازه میفهمیدم مادر یعنی چی احساس میکردم دوست دارم مامان صداش کنم وقتی این فکرو بهش منتقل کردم انقدر ذوق کرده بود که اشک تو چشاش جمع شد محکم بغلش کردم بهش گفتم مامان اولین باری بود کسی رو مامان خطاب میکردم چون من که تاحالا مادری نداشتم نوریام برام عین یه خواهر مهربون بود و نویدم نمی تونم راجع بهش نظر بدم چون همیشه ازش دوری میکردم ووقتی خونه بود اصلا جلوش ظاهر نمیشدم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#10
Posted: 17 May 2012 10:28
چی خدایی راست میگی مهسا دیونه اگه قبول شده باشی چی خیلی حیفه دختر تورو خدا بیا بریم نتیجه هارو از تو سایت ببینیم
امشب وقتی تو اخبار شنیدم الان اسامی قبولی های کنکور تو سایت سنجشه تازه یادم افتاد که من هم کنکور شرکت کرده بودم تو انتخاب رشته همه جا حتی بندر عباسم زده بودم اونم رشته شیمی رتبه ام چهاررقمی شده بود شانس قبولیم تو تهران زیاد بود ولی اصلا تهران رو انتخاب نکرده بودم حالا که به نوریا گفتم منم شرکت کردم اونم گیر داد که بریم سایت و نگاه کنیم انقدر اصرار کرد تا قبول کردم
و بعد یه بیست دقیقه ای که سایت باز شدو اسمم و دیدم و در کمال تعجب دیدم که شیمی قبول شدم اونم تو بندرعباس اصلا برام قابل باور نبود من همینجوری بندرو انتخاب کردم و اصلا فکرشم نمیکردم که اونجا قبول بشم نوریا همینطور محکم بغلم کرده بود از خوشحالی میخندیدانقدر که اون خوشحال بود من خوشحال نبودم دانشگاه اونم تو این شرایط روحی نمیدونم چی بگم یه دفعه نوریا انگار که چیزی یادش اومده باشه با ذوق گفت:
-مهسا میدونی چی شده
-هان چی شده؟
-وای خدایی من چقدر خنگم دختر نویدم استادت میشه وای چه عالی
-یه لحظه از فکر این که نوید بخواد استادم بشه اصلا خوشم نیومد بعد اون قضیه ماهان تو سینه ام به جای قلب یه تیکه سنگ گذاشته بودم نسبت به هیچکس یه احساس کوچیکم نداشتم انگار حتی یه احساس راحتی یا چیزی به طرف مقابلم که جنس مذکر بود اصلا حداقل راجع به نوید که اینجوری بود ولی فقط برا اینکه نوریا ناراحت نشه با لبخند ظاهری گفتم:
-ا چه خوب الان تو دانشگاه پارتی دارم یعنی؟
-آره دیونه بدو بریم به نوید بگیم
اومدم مخالفت کنم که سریع دستمو کشیدو نوید و صدا کرد
-نوید .....نوید کجایی
اونجوری که نوریا داشت صداش میکرد بیچاره فکر کنم از ترس سکته رو رد کرد تند در اتاق باز کرد و گفت
-هان چیه چه خبر شده اگه گذاشتی من یه نفس راحت بکشم
نوریا گفت:
-استاد اقبالی معرفی میکنم دانشجوی جدید ترم اول دانشگاه رو مهسا خانم امجد.......
نوید یه لحظه با یه حالت گنگی که انگار نفهمیده گفت :
-چی دانشجوی جدید ...چی میگی نوریا نمیفهمم
-بابا مهسا شیمی تو دانشگاه شهر خودمون قبول شده حالا گرفتی خوب تو هم تو اون دانشگاه تدریس میکنی خوب میشی استاد مهسا دیگه
-نوید یه نگاهی بهم کردو گفت:
-تبریک میگم مهسا خانم موفق باشی حالا چطور شد نگفته بودین چقدرم جالب بندر قبول شدین
منم خیلی جدی گفتم:
-خوب اصلا یادم نبود تازه امشب که اخبار اعلام کرد تازه یادم اومد بندر همینجوری انتخاب کردم اصلا فکرشم نمیکردم قبول شم ممنون از تبریکتون شمام موفق باشین
تو همون لحظه گوشیش زنگ خورد
-الو سلام مهدی خوبی
-....................
-ممنون گرفتارم خوب
نمیدونم اون چی گفت پشت تلفن که نوید جواب داد:
-برو خدارو شکر کن که الان تو تا خانم محترم روبرومن وگرنه خودت میدونی بی جواب نمیموندی گل پسر
-...............
-ااااا باشه یکی طلبت .....ممنون الان با دخترا صحبت میکنم اگه موافق بودن میام
مرسی اونجا میبینمت حالیت میکنم خداحافظ........
گوشیو که قطع کرد رو به منو نوریا گفت:
-خوب دخترا با یه تفریح شبونه چطورین؟
نوریا سریع گفت:
-بابا دم مهدی گرم خدارو شکر بین همه فقط اون به فکر تفریح و مارو هم دنبال خودش میکشونه حالا کجا؟
-ساحل اگه میاین آماده شین برا شماها که تا فرداصبحم کمه آماده شین ولی خدایی دیگه امشبو بی خیال زود یه چیزی تنتون کنین بزک مزکم نداریم سریع
با این حرفش نوریا اخم کرد گفت:
-تو هم که همش بی حوصله ای خوب تو برو ما میام خودمون
نویدم گفت:
-چشمم روشن همینم مونده سریع آماده شین شوخی ندارما
نوریام براش شکلک در آوردو منتظر عکس العمل نوید نشد دستمو گرفت سریع رفتیم سمت اتاقش منم که این وسط کشک نه نظری نه حرفی بیخیال میریم حتما خوش میگذره.....................
از تهدید نوید به ثانیه ای آماده شدیم تو این دوهفته و اون شناختی که ازش پیدا پیدا کرده بودم کاملا به حرفای نوریا رسیده بودم درسته خیلی شوخ بود ولی درعین حال جدیه ام میشد رفتارش تو شرایط مختلف مناسب اون شرایط بود اون شبم وقتی به نوریا گفت به ثانیه ای آماده شین فهمیدم شوخی نمیکنه و اینو نوریام فهمید وقتی اومدیم تو اتاق گفت:
-مهسا جدی زود آماده شو این دیونه شوخی نمیکرد
لبخند زدم و زود آماده شدیم و اومدیم تو حیاط و سوار مزدا 3نوید شدیم که اونم زوری بود کلا امشب نوید فقط میخواست نظر تحمیل کنه چون نوریا گفت با ماشین من بریم که باز جدی گفت:
-نه با ماشین من میریم
وقتی نشستیم تو ماشین نوید سریع حرکت کردو نوریا جلو نشست منم نشستم عقب که متوجه شدم نوید آینه رو تنظیم کردرو صورتم منم اخم کردم و سرمو برگردوندم و نوریام دست برد ضبطو روشن کرد و آهنگی اومد که من ازش خیلی خاطره داشتم آهنگی که سیاوش خونده بود و با شنیدنش رفتم تو حالت خلسه و یه حال خوشی بهم دست داداز یادآوری اون خاطراتی که با سپهرو ستاره داشتم تو فکر مرور خاطراتم بودم که با صدای نوید که گفت رسیدیم به خودم اومدم و پیاده شدیم باهم رفتیم به سمت ساحل که از دور همه مشغول جنبو جوش بودن یکم که رفتیم نوریا با دست سمت آلاچیق نشون داد و گفت :
-اوناهاشن مهدی داره دست تکون میده ااااا کیارشم که هست تو میدونستی
نوید گفت:
-نه کیا چیزی نگفت
رسیدیم که یدفعه ده دوازده تا دخترو پسر با هم دست زدن و هورا کشیدن
نوید گفت:
-ای بابا زشته مهمون داریم لا اقل یه امشب و آبرو داری کنین....سلام به همگی ...به آقا کیا شمام که هستین
یکی از پسرا که بعد فهمیدم اسمش مهدیه گفت:
-معرفی میکنم جناب سرگرد کیارش احدی راستش گفتم با این قوم مغول برا اینکه که مامورا خلاص شیم همکارشونو گرو کشی کنیم به عنوان پارتی وگرنه هیچ دلیل دیگه ای نداشتم از آوردن این مطمئن باشین
کیارش-من برا تو یکی اساسی دارم حالا ببین
مهدی دستاشو با ترسو لرز آورد بالاو گفت:
-جناب سرگرد ما بیتقصیریم رو کرد سمت نوید و دوباره ادامه داد:
-این اغفالم کرد
نوید- اااا بچه پرو من به تو چیکار دارم
مهدی چشمکی زدو گفت:
-بابا الکی ....داشتم تمرین میکردم واسه وقتی که همکاراش اومدن بهمون گیر دادن
که همه ترکیدن یدفعه مهدی گفت :
-بسه جمع کنید خودتونو البته اگه مطمئنین با خودتون ایزی لایف آوردین بخندینا مشکلی نداره من استفاده میکنم بلند شد یه قری داد و گفت ببین اصلا معلوم نیست دوباره همه از خنده ترکیدن و منم از حرفاشون اون جو شاد از خنده دل درد گرفته بودم خداییش اینا دیگه کی بودن دنیایی داشتن برا خودشون بعد اونم به بپه ها معرفی شدم که این کارو کیارش انجام داد و با همشون اشنا شدم بعد اون مهدی بساط زغال و آماده کرد و بلال گرفته بود که درست کنه وقتی بلالارو آماده کرد و اونارو تو آب نمک خوابون داد دستمون مام مشغول خوردن شدیم که نوریا گفت :
-بچه ها یه خبر
مهدی-اوه ....اوه... ساکت مادر فولاد زره میخواد بحرفه
نوریا با اخم گفت:
-زهرمار
بعدم که خصمانه به کیارش نگاه میکرد گفت
-من که میدونم این آتیشا از گور کی بلند میشه به وقتش حسابشو میرسم
کیارشم خودشو زد به ترسو رو به مهدی گفت :
-مهدی جان از اون ایزی لایفا همرات نداری الانه که این نگاه کار دستم بده
که دوباره همه ترکیدن از خنده و مهدی گفت :
-نخیر دونگاتونو بذارین شما همتون احتیاج دارین من فردا براتون میگیرم اونجوری ارزون در میاد تو این گرونی
نوریا گفت:
-بابا اگه شما گذاشتین من حرف بزنم
کیارش گفت:
-بفرما نوریا خانم ما سراپا گوشیم
و نوریام جریان قبولی من تو دانشگاه و این که نوید یکی از استادم هستو براشون گفت که مهدی با خنده گفت:
-مهسا خانم خدا بهت رحم کنه با این استاد گند اخلاقت
-آقا مهدی شاگرد که درسخون باشه نیازی نداره استاد بداخلاق باشه
مهدی- اوههههههه ماشاالله اعتماد بنفس ببینیمو تعریف کنیم
دیگه حرفی نزدمو بعد یکم شلوغ بازیو این حرفا با پیشنهادی که نوید داد همه رفتن تو شکو بعدم یه هوراگفتن و از جاشون بلند شدن نوید پیشنهاد کرد که بریم سید مظفر زیارت تعریف شو زیاد شنیده بودم برادر امام رضاع بودو بندریام خیلی بهش اعتقاد داشتن منم واقعا احساس میکردم به یه همچین فضای روحانی احتیاج داشتم همه سوار ماشین شدیم و راه افتادیم مسیر زیادی نبود یه 5دقیقه بعد رسیدیم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***