ارسالها: 8724
#21
Posted: 17 May 2012 11:23
فصل ششم
دوهفته از ماجرای اونروز که بانوید رفته بودم خرید گذشته بود بعد اون قضیه دوباره روابطون سرد شده یعنی دوست نداشتم که اینطور بشه در کمال تعجب بعد اون ماجرا فهمیدم که به نوید احساسی دارم که حتی از احساسی که به ماهان داشتم هم قوی تره ماهان با اون کارش منو از خودش شدیدا متنفر کرد ولی وقتی نوید اونروز تو اتاق پرو اونکارو کردو اون جمله رو گفت بی نهایت لذت بردمو حالا پشیمونم از اینکه بهش گفتم ازش متنفرم.....ولی نمیدونم چرا وجود ماهان تو زندگی گذشته ام بهم این اجازه رو نمیداد که به نوید نزدیک شم شب جشن نوریاو کیارش با رفتارای سرد من هم جشن و به اون زهر کردم هم خودم ...الان که دوهفته گذشته به این درک رسیدم که دوستش دارم اما نیرویی منو وادار میکنه که خلاف این گفته رو با رفتارام ثابت کنم..............
**************
ار سرو صدای نوریا از خواب پاشدمو پتو رو کشیدو رو سرمو با لحن خواب آلودی گفتم:
-اااااااااا...نوریا تورو خدا بذار بخوابم خواهش میکنم
نوریا پتورو از سرم کشیدو گفت:
-پاشو ببینم مگه تو امروز کلاس نداری ...
هیچی نگفتم ولی امروز کلاس داشتمو ساعت اولم با نوید و اصلا دوست نداشتم که برم وقتی نوریا دید چشام همینطور بسته است با یه جیغ بنفش که گوشامو کر کردو ده متر پریدم هوا گفت:
-دختر مگه با تو نیستم پاشو دیگه من این پسررو میشناسما این با کسی شوخی نداره تو محیط دانشگاه...
سریع از جام پاشدمو گفتم:
-کرم کردی تو حالا چرا جیغ میکشی خوب پاشدم
بعدم رفتم سمت دستشوئی و صورتمو شستم لباس پوشیدمو با نوریا رفتیم پایین تو آشپزخونه نوید با دیدن ما سلام کردو از رو صندلی بلند شدو رو به مامان سمیره گفت:
-مامان من دارم میرم خیلی دیرم شده ...
فهمیدم که داره به من کنایه میزنه عجیب بود که بعد اون ماجرا باهام سرد شده بود خوب منم اینجوری بودم با خودم گفتم مگه همینو نمی خواستم خوب حالا حقمه مامان سمیره جواب داد
-وا...نوید مهسام امروز کلاس داره خوب باهم برین....
نوید اخمی کردو گفت:
-مامان دیرم شده خداحافظ
و رفت منم که از این رفتارش نزدیک بود اشکم در بیاد رو به مامان سمیره گفتم:
-مامان جون من خودم میرم....
نوریا گفت:
-تو امروز با ماشین من برو کیارش می خواد بیاد دنبالم منو برسونه
و سوییچ و گرفت سمتم.مامان سمیره که از این حرکت نوید معلو بود خیلی عصبانی شده گفت:
-معلومه این پسره چشه اینطوری نمیشه باید باهاش جدی صحبت کنم
من گفتم:
-مامان خوب اشکالی نداره من با ماشین نوریا میرم دیگه
نوریام جواب داد :
-پس زود باش خانوم بدو تا زودتر به کلاست برسی
منم با گفتن آره برم که دیرم نشه بلند شدمو راه افتادم وقتی رسیدم دانشگاه ساعت 8:30بود نیم ساعت از کلاس گذشته بود میدونستم که نوید الان باید باهام یه برخورد جدی کنه سریع ماشینو پارک کردمو رفتم سمت ساختمون دانشگاه وارد که شدم از پله ها رفتم بالا و اینقدر تند حرکت میکردم که به نفس نفس افتادمرفتم جلو در کلاس ....اخ اخ صداش که داشت درس رو توضیح میداد از پشت در میومد یه نفس عمیق کشیدمو در زدم که صداش قطع شدو بعد چند ثانیه که برا من یه عمر گذشت صدای خشک و عصبی شو شنیدم که گفت:
-بفرمایید.........
منم با ترس درو باز کردم چنان سکوتی حکم فرما بود که من صدای گروپ ...گروپ قلبمو میشنیدم خلاصه به هر جون کندی بود چند قدم رفتم داخل کلاس و وقتی سرمو بلند کردم دیدم چنان اخمی کرده که همونجا یه سکته ناقص زدم با من....من...گفتم:
-استاد.....اجازه هست???????
زل زد توچشمامو گفت:
-میذاشتین برا ناهار تشریف می آوردین الان زود نیست
اومدم جواب بدم که کلاس از این حرفش ترکید سریع نگاهی به دانشجوها کردکه اونام از اون نگاهش به ثانیه ای خفه شدن دوباره روبه من گفت:
-خانوم امجد .....این اولین و آخرین باریه که دیر میاین سر کلاس بفرمایید
منم سرمو انداختم پایین از این حرکتش و اینکه جلو بچه ها اونطور ضایع ام کرد اشکم داشت در میومد یه با اجازه گفتمو رفتم نشستم روی یکی از صندلیهای آخر کلاس اونم دوباره شروع کرد به توضیح دادن درس و منم زل زده بودم به دهنش و حواسم شیش دنگ به توضیحاتش بود که یه دفعه صدای زنگ موبایلم کل نگاهارو به سمت من چرخوند منم که همونطور مات مونده بودم به نویداصلا نمیدونستم چیکار کنم که هرکی بود قطع کرد کلی بدو بیراه گفتم به خودم که چرا موبایلو نذاشتم رو سایلنت که نوید با فریاد جانانه گفت:
-خانوم امجد بیرون .....کلاسو به مسخره گرفتین شما...اون از دیر اومدنتون ...اینم از این بی احترامی به کلاس
از روصندلی بلند شدم و گفتم:
-استاد معذرت می خوام......
حرفمو قطع کردو گفت:
-بیرون خانوم کارتون توضیح نمی خواد............
منم از این رفتارش اونقدر گیج شده بودم که نتونستم از خودم دفاع کنم سریع وسائلمو جمع کردمو از کلاس اومدم بیرون و درو محکم بستم .......میدونم دیر اومدم یا اینکه موبایلم اونطور تو کلاس به صدا در اومد قابل توجیه نبود ولی برا رفتار تند نوید واینکه اینطوری جلو دانشجو هارفتار کرد هم نمی تونستم دلیلی پیدا کنم و سریع دویدم سمت حیاط دانشگاه و روی یه نیمکت پشت درخت نشستمو بغضم ترکید و تا اونجایی جا داشتم زار زدم دلم گرفته بود از این رفتارش میدونم بهش حرف خوبی نزدم ولی اونروزم کار خوبی نکردو رفتارم به جا بو د ولی برا کار امروزش .........دستامو مشت کردمو با حرص گفتم :
-آره ازت متنفرم نوید اقبالی........استاد ازت متنفرم ...........این کارتو یه جوری تلافی میکنم.........مطمئن باش........
نمیدونم چقدر اونجا نشستمو گریه کردم برا نوید نقشه کشیدم که چجوری حالشو بگیرم ....با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم به صفحه خیره شدم شماره نا آشنا بود با گفتن بی خیال جواب نمیدم قطع کردم کلاس نوید تموم شده بود منم رفتم تا به کلاس بعدیم برسم وقتی از پله ها رفتم بالا و به راهرو رسیدم نوید رو از دور دیدم ولی اخم کردمو اومدم بی تفاوت از کنارش رد بشم که صداشو شنیدم
-خانوم امجد......!!!!!
خواستم نشنیده بگیرم همونطور به راهم ادامه بدم که با صدای بلند تری گفت:
-خانوم امجد ....مگه با شما نیستم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
منم به روی مبارکم نیاوردمو سرمو بلند کردمو گفتم
-با من بودید آقای اقبالی!!!!!؟؟؟؟؟
چند لحظه ای متعجب بهم خیره شدو فهمیدم از اینکه لفظ استادوبکار نبردم تعجب کرده اخمی کردو گفت:
-فقط خواستم دوباره تذکر بدم که تو کلاس من دیر اومدن معنایی نداره خانوم و از این به بعد هم به کلاس و قوانینش و همینطوز استادش احترام بذارین.....
دوباره داشت حرصمو در می آوردا شیطونه میگه.....هیچی نگفتمو اومدم باز از کنارش رد شدم که گفت:
-عذر خواهی تونو نشنیدم
منم که از این حرفش شدید عصبی شدم برگشتم کنارشو آروم گفتم:
-تو خواب ببینی آقای اقبالی ...من که میدونم چرا باهام اینطور رفتار میکنی حالا که خودت لج بازیو شروع کردی منم حرفی ندارم پس بچرخ تا بچرخیم
نویدپوزخندی زدو گفت:
-سرت گیج نره.....
منم با همون پوزخند گفتم:
-برا شما توصیه میکنم.....
ادامه حرفمو خوردم چون راهرو شلوغ شدو منم سریع ازش فاصله گرفتمو گفتم:
-متوجه ام استاد.........
و از کنارش رد شدم تو ذهنم هرچی بدو بیراه بود نثارش کردم از دستش عصبی بودم اونم با رفتارش داشت یه کاری میکرد ازش متنفر شم مگه من چه هیزم تری بهش فروختم که اینطوری باهام رفتار کرد ...رفتار امروزش جلو دانشجوها منو بدجوری ضایع کردو حالمو گرفت منم باید همین کارو میکرد ..با این فکر که تلافی کنم لبخندی زدمو رفتم داخل کلاس و بلافاصله استاد اومد دیگه حواسم به گفته هاش بود وفکر کردن برا تلافی رو به بعد موکول کردم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#22
Posted: 17 May 2012 11:26
کلاسای اونروزکه تموم شد منم سریع اومدم بیرون سوار ماشین شدمو رفتم خونه وقتی ماشینو پارک کردم دم راهرو بودم که کوشیم زنگ خورد نگاه کرد دیدم بازم همون شماره است با خودم گفتم حتما کاری داره و آشناست که جواب دادم:
-بله بفرمایید....
-.......
عصبی از اینکه حرف نمیزنه گفتم:
-الو مگه لالی ....چرا حرف نمیزنی
-سلام خانوم گلم خوبی
از صدایی که شنیدم نزدیک بود سکته کنم اشتباه نمیکردم خودش بود ماهان بود اومدم قطع کنم ولی نای قطع کردنم نداشتم انگار همه اعضای بدنم فلج شده بود بریده بریده گفتم:
-م...ماها...ماهاننننن
بلند خندیدو گفت:
-آره....ماهان یادته منو ....آره ماهانم عشقت ...خانوم گل چرا حرف نمیزنی
از ترس آب دهنمو قورت دادم گلوم خشک شده بود همه بدنم میلرزید زانوهام خم شدنو همون جلو در نشستمبه زور گفتم:
-برا...برای چی زنگ زدی از جون من چی می خوای؟؟؟؟
عصبی داد زدو گفت:
-جونتووووووو....می خوام ...
دوباره با همون عصبانیت خندیدو گفت:
-پیدات میکنم ....آره فکر کردی فرار کردی همه چی تموم شد....
نه عزیزم با فرارت حکم مرگتو امضا کردی ....
با فریاد بلندی گفت:
-پیدات میکنم ....و جونتو میگیرم .....میکشمت مطمئن باش پیدات میکنم
و صدای بوق اشغال.......توانایی اینکه از جام بلند شم رو نداشتم ضربان قلبم هر لحظه کند ترو کندتر میشد و صدای درو شنیدم و بعدم تصویر محوی از نوید که به سمت من میدویدو اسممو صدا میکردومی خواستم جواب بدم اما صدام در نمیومد.............. بعدم منو از اونجا که نشسته بودم رودستاش بلندم کردو دیگه هیچی نفهمیدم .............
اصلا نمیدونم چه مرگم شده ....چرا سر کلاس اونجوری با مهسا رفتار کردم نمیدونم.....رفتارم درست نبود اصلا ولی مهسا خودش خواسته بود مگه نگفت ازم متنفره باشه من که کاری نکردم اون اینجوری رفتار میکنه فقط...آره کار منم اشتباه بود ولی حق من این نبود نه من دوسش داشتم حالا که نمی خواد باهام مهربون باشه و از در لجو لجبازی در اومده حرفی نیست ...........تو همین فکرا بودم که رسیدم خونه ماشین و پارک کردم و داشتم میرفتم سمت در هال که دیدم مهسا رو زمین نشسته اخم رفت تو هم زیر لب گفتم :
-حیف که خودت نمی خوای وگر نه همه دنیارو به پات میریختم حالا بر خلاف میلم دارم عمل میکنم چشم عسلی....
ولی هرچی نزدیک تر شدم دیدن مهسا تو این وضعیت منو دچار دلهره کرد گوشی دستش بود رنگش از اون فاصله ام معلوم بود پریدهدویدم سمتش و صداش کردم:
-مهسا....مهسا ...چی شده ؟چرا این جایی ...این چه سرووضعیه دختر...
فقط نگام کرد با اون چشای خوشگلش.... فقط نگاه... و بعد چشماشو بست ....منم دیگه معطل نکردم گرفتمش تو بغلم و بردمش سمت ماشین حرکت کردم سمت بیمارستان تو تمام این مدت فقط این فکر عذابم میداد که به خاطر رفتار من اینطوری شده اشکام نمیدونم واسه چی سرازیر شده بودهمش خودمو سرزنش میکردم.....رسیدیم دم بیمارستان و مهسارو سریع بردمش ارژانس و همونجا خاله رو دیدم اونم منو دید سریع اومد سمتم و گفت:
-سلام نوید ؟چی شده ....مهسا...
حرفشو قطع کردمو مهسارو گذاشتم رو تخت و دکترا وپرستارا دورش جمع شدنو به خاله جواب دادم:
-سلام خاله ...خاله سیمین تورو خدا یه کاری بکن ...خاله ...مهسا...
و هق هق افتادم دستمو گرفتم جلو دهنم تا اشکام در نیاد ولی بی فایده بود خاله که حال منو دیدگفت:
-نگران نباش چیزی نیست .....تو که حالت بدتر از اونه پسر...
اومدم جوابشو بدم که دکتر اومد سمتمو گفت:
-همراهش شمایین؟
سریع اشکامو پاک کردمو گفتم:
-آره ...دکتر تورو خدا ...بگو چشه ...حالش خوب میشه...
لبخندی زدو جواب داد:
-آره پسرم نگران نباش .....یه حمله عصبی بود که به موقع رسوندیش شکر خدا چیزی نیست یه چند ساعتی اینجا میمونه و بعدم میتونی ببریش خونه..فقط مراقبش باشین نذارین زیاد عصبی بشه
بعدم یه نسخه نوشتو گفت:
-این داروهارم براش بگیرین .....
با گفتن چشم دکتر سرشو تکون دادو با خاله سیمین مشغول صحبت شد منم رفتم سریع داروهارو از داروخونه گرفتم خواستم به کیارش زنگ بزنم که گوشیم زنگ خورد کیارش بو جواب دادم:
-الو سلام...
-سلام ..معلومه شماها کجایین ...این خانوم منو یه ساعته جلو در نگه داشتین؟
نفس عمیقی کشیدم که صدام نلرزه ولی موفق نشدم و گفتم:
-بیمارستان ...
کیارشم با نگرانی گفت:
-یا خدا ....نوید چی شده ...چرا صدات میلرزه ...خاله سمیره طوریش شده
صدای نوریارم شنیدم که نگران شده بودو بعدم گوشی رو از دست کیارش گرفتو گفت:
-نوید ...حرف بزن ...مامان طوریش شده.؟
-نه خواهری مامان رفته خونه شیما اینا ...مهسا..
یه جیغی کشیدو گفت:
-خاکبرسرم مهسا چش شده نوید ...چیکار کردی؟
با تعجب گفتم:
-وا نوریا باید چیکارش کنم ...من..... بیاین بیمارستان حالش بد شد دکتر گفت فشار عصبیه
دیگه نذاشت حرفمو ادامه بدمو گفت:
-الان میایم
و قطع کرد.....منم رفتم سمت اورژانسو ورفتم بالا سر مهسا دیدم هنوز بیهوشه و آروم داره نفس میکشه داشتم به صورتش نگاه میکردم که صدای خاله رو شنیدم که گفت:
-خوابه به خاطر داروهای آرام بخش ....راحت میتونی نگاش کنی....
با تعجب به خاله نگاه کردم لبخند زدو با یه چشمک پرده آبی که تختارو از هم مثل دیوار جدا میکرد کشیدو رفت......
رفتم نزدیکش دستای سردشو گرفتم تو دستام.. آروم نوازششون کردم و گفتم:
-مهسا.....چشم عسلی ...به خدا اگه به خاطر من اینجوری شده باشی هیچوقت خودمو نمی بخشم ...هیچوقت.....
لبامو نزدیک دستاش کردمو بهش بوسه زدم که دستش تکون خورد...سریع دستشو رها کردم و به چشما ی بسته اش زل زدم اما بیدار نشد و آروم گونشو نوازش دادم .....اشکام قطره قطره از چشام میریخت رو دستاش.....منم فقط نگاش میکردم ...شاید دیگه فرصتی نداشتم که اینجوری نگاش کنم....فرصت نداشتم که لمسش کنم و گونه های نازشو نوازش کنم.....فقط صداش تو سرم بود که بهم گفت:
ازم متنفره.......گفت کار امروز تو دانشگاه و تلافی میکنه .....بذار هر بلایی می خواد سرم بیاره حقمه.....
نفس عمیقی کشیدمو اشکامو پاک کردم سرمو آروم بردم دم گوشش و گفتم:
-آخ...مهسا....اگه میدونستی....میدونستی..که....وق تی خوابی بهت نمیگم می خوام وقتی بهت اعتراف میکنم با چشای عسلیت بهم زل زده باشی...می خوام حس کنی اعترافمو با تمام وجود....باهام لج کن ...سرد باش...ولی آخرش خسته میشی....ایمان دارم که توهم نسبت به من یه حسی داری.......
گونه اشو بوسیدم و دوباره در گوشش گفتم:
-منم کم نمیارم......مطمئن باش ...باهات میجنگم که بدستت بیارم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#23
Posted: 17 May 2012 11:27
همینطوری به چهره خوشگلش که خواب بود خیره شده بودم که صدای کیارشو شنیدم:
-غرق نشی.....
برگشتم سمتشو فقط فقط لبخند زدم حال نداشتم باهاش کل کل کنم گفتم:
-سلام ....چرا اینقدر دیر اومدین؟
کیارش اومد جواب بده که نوریام پیدام شدو با نگرانی اومد سمت منو مهساو گفت:
-وای....مهسا چش شده نوید چرا خوابه ....
-سلام نوریا ...هیچی گفتم که یه شوک عصبی.....
نوریا گفت:
-آخه شوک عصبی برا چی؟صبح که حالش خوب بود ...
بعد نگاهی بهم کردو گفت:
-نوید....نکنه تو دانشگاه چیزی گفتی ؟هان.....
سرمو انداختم پایین اومدم حرف بزنم که نوریا اومد سمت مهسا و دیدم چشماشو باز کرد نگاهی بهش کردم و اخم کردم از جام پاشدم حالا باید فیلم بازی میکردم اون اینطوری می خواست....
نوریا صورتشو بوسیدو گفت:
-دختر تو که مارو نصفه عمر کردی؟
نگاهی به هممون کردوقتی نگاهش به من رسید اخم کرد.....پس هنوزم لجبازیش ادامه داشت .......باشه منم حرفی ندارم....
بعد رو به کیارش و نوریا گفت:
-من ....چرا اینجام؟
نوریا گفت:
-مهسا حالت بد شده بود گویا.....نوید آوردت بیمارستان....الان خوبی...مشکلی نداری؟چی شده نوید بهت حرفی زد؟؟؟؟؟؟
عصبی گفتم:
-ااااااااا...نوریا...این چه حرفیه ....
مهسا گفت:
-نه نوریا ...استاد که فقط در حق من لطف میکنین....
تو این حرفش پر کنایه بود...از استاد گفتنش معلوم بود......بعدم ادامه داد:
-امروز تو دانشگاه دوبار یه شماره ناآشنا باهام تماس گرفت..جواب ندادم ولی وقتی برا سومین بار زنگ زد.....
حالا چشمای خوشکلس پراز اشک بود....پر از ترس ....اشتباه نمیکردم آره چشماش پره ترس بودوروبه کیارش گفت:
-کیارش...ماهان بود....اون بهم زنگ زدو تهدیدم کرد....
کیارش یه ابروشو داد بالا و گفت:
-چی گفت بهت ؟
مهسام جواب داد:
-گفت منو میکشه...گفت همه چیز با فرارم تموم نشده...پیدام میکنه...
وصدای هق هقش پیچید...دلم گرفته بود ....حالم عجیب بود ....از حرفاش ...از احساس ترسی که تو چشاش دیدم ...دوست داشتم بمیرم که نمی تونم کاری بکنم تا زجر نکشه تا از چیزی نترسه...کیارش یه چند لحظه ای رفت تو فکروبعد گفت:
-من باید یه تلفن بزنم ...الان برمیگردم...
نوریام ...که دستای مهسا رو گرفته بودو داشت دلداریش میداد...هر قطره اشکی که از چشماش میریخت....وای...داشتم دیوونه میشدم ...چرا زندگی همیشه اونطور که ما دوست داریم پیش نمیره...
منم با یه ببخشید رفتم سمت کیارش که تلفنش تموم شده بود...داشت فکر میکرد بهش گفتم:
-حالا چی میشه کیارش....اگه اون بخواد بلایی سر مهسا بیاره...
کیارش دستاشو گذاشت رو شونه امو گفت:
-آروم باش پسر خوب ....الان با سرهنگ صحبت کردم...جای نگرانی نیست یعنی این حرفو باید به مهسا بگیم.....نوید این گروه خیلی خطرناکن ولی ما مراقب مهسا هستیم ...از این به بعد مکالمه هاش کنترل میشه...تا اگه بازم زنگ زد ردی ازش گیر بیاریم...که البته امیدوارم...این ماهان خان خیلی زرنگه...خیلی....
از حرفاش میفهمیدم که خیلی اطلاعات در مورد ماهان داره...ماهان ...خیلی دوست داشتم بدونم کیه و چه شکلیه چیکار کرد که تونست دل مهسارو بدست بیاره...ولی لیاقتشو نداشت و اینجوری از آب در اومده بود....
کیارش حرفهایی که به من زدو البته منهای اونایی که باعث نگرانیه مهسا میشد رو بهش انتقال داد....بعدم مهسا باکلی سفارش از طرف دکتر که مراقب خودش باشه و این حرفها مرخص شدو کیارشو نوریا با عجله خداحافظی کردنو گفتن که میرن دنبال مامان ...البته میدونم این کارو به خاطرمنو مهسا انجام دادن ..طفلکیا نمیدونستن که من امروز تو دانشگاه چه گردو خاکی راه انداختم که باعث شده مهسا بهم علان جنگ کنه........سوار ماشین شدیم.....هردوتامون سکوت کرده بودیم اونم انقدر اخماش پایین بود که من اصلا جرات نمیکردم حرف بزنم.....وقتی رسیدیم دم خونه.....ماشینو نگه داشتم واون اومد از ماشین پیاده شه که گفت:
-ممنون استاد.......
با تعجب گفتم:
-اون استاد برا تو دانشگاست ...نه اینجا...
شونه هاشو با بی تفاوتی انداخت بالا و گفت:
-شما برا من همون استادی...فرقی نمیکنه چه دانشگاه چه محیط خونه.....برام غریبه ای!!!!!!!!
پس نمی خواست تمومش کنه گفتم:
-ببین مهسا....می خوای لج کنی ...می خوای کار امروزمو تلافی کنی قبول.....
بعد پوزخندی زدمو گفت:
-ولی لجبازی بامن یه حریف قدر می خواد...
بدون اینکه خودم خواستع باشم ضعف امروزشو به رخش کشیدم اخماش رفت تو همو گفت:
-بهت نشون میدم آقای اقبالی....میدونی چیه حالا که فکر میکنم ...کلمه استادم برات زیاده.......به موقع اش میفهمی که قدر کیه.....با اجازه ...نوید اقبالی............
خواست درو ببنده که دوباره گفت:
-یادت نره که ازت متنفرم از تو از همه ی هم جنسات......
لبخندی زدمو گفتم:
-همتون وقتی کم میارین این کلمه رو میگین ...ازت متنفرم....منتظرم تا تلافی تو ببینم....عمل کن ...حرف نزن....
معلوم بود حرصش در اومده ولی من راضی نبودم اینطوری شه ...چرا...لج بازی؟؟؟؟؟ من نمی خواستم باهاش لج کنم ...فقط منتظر تلافیش بودم که دلش خنک شه می خواستم باهاش بجنگم ولی برا اینکه دلشو به دست بیارم ........
پوزخندی زدو گفت:
-منتظر باش......
درو محکم بستو رفت...سرمو گذاشتم رو فرمونو یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
-آخه چرا مهسا...چرا....اگه بگم غلط کردم راحت میشی....
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#24
Posted: 17 May 2012 11:28
فصل هفتم
یه هفته از اون اتفاق میگذشت من همه فکرم شده بود انتقامی که ماهان می خواد ازم بگیره یعنی واقعا این کارو میکرد .....میدونستم این کارو میکنه ولی دعا میکردم که پیدام نکنه از طرفیم کیارش و نیروهای پلیس سخت مشغول تحقیق بودن و منم هرکمکی از دستم بر میومد بهشون کرده بودم خیلی نگران بودم می خواستم که ماهان زودتر دستگیربشه.....حالا تلفنام کنترل میشدتا اگه ماهان زنگ بزنه بتونن ردشو بگیرن هر چند که کیارش بهم اطمینان داده بود برام اتفاقی نمی افته ولی من دلم گواه بد میداد.....بدتر از اون حسی بود که به نوید پیدا کرده بودم هرچند که با خودم عهد کرده بودم دیگه عاشق نشم ....دیگه به هیچکس فکر نکنم ولی نمیدونم چرا نمیشد اما با همه این حرفا بدجوری ذهنم سمت تلافی ازش میرفت من باید کار اونروز تو دانشگاه رو تلافی میکردم چون نوید بدجور ضایعم کرده ......بین احساسو عقلم درگیر بودم عقلم میگفت ازش متنفر باش و تلافی کن ...اما احساسم....ولی من شدیدا با احساسم مخالفت میکردم...اگرم حسی به نوید داشتم باید همونجا تو قلبم دفنش میکردم.....بروزش نمیدادم ولی نمیدونستم که آسون نیست.......
**********
تو اتاق نشسته بودمو درسامو مرور میکردم فردا با نوید کلاس داشتیم منم همش به فکر تلافی بودم اما تو این یه هفته هیچ فرصتی فراهم نشده بود......حواسم شیش دونگ به درس بود کهدر اتاق یهو باز شدو منم فوری سرمو برگردوندم دیدم نوریاست.....
اخم کردمو گفتم:
-معلومه چته دختر.....
دیدم رنگش پریده کلی ترسیدم رفتم سمتش و گفتم:
-نوریا چی شده ...چته ...اتفاقی افتاده...
یه نگاهی بهم کردو گفت:
-نه...یعنی..امشب خونه یکی از همکارای کیارش دعوتیم...
نفس عمیقی کشیدمو گفتم:
-واییییییی...دیوونه مردم از نگرانی گفتم چی شده حالا...خوب خوش بگذره...
-چی چیو خوش بگذره ...بهم گفت...بهم گفت...
عصبی شدمو گفتم:
-ااااانوریا ...چه مرگته تو هم خوب حرف بزن دیگه...یه مهمونی رفتن اینقدر نگرانی داره؟؟؟؟؟؟
از حالت گیجی در اومدو دستمو گرفت دستاش یخ کرده بود واقعا ترسیدم چی شده که این اینکارارو میکنه دستش اینقدر یخ کرده؟گفت:
-میترسم مهسا...
نگاهش کردمو گفتم:
-وا نوریا یه تخته ات کمه ها؟؟؟؟؟؟ از این که با کیارش میری مهمونی میترسی......این ترس داره نوریا!!!!!!!
-نه آخه میدونی چیه....چیزه؟؟؟؟گفتش که...... که
دیگه واقعا کلافه شده بودم از رفتارش با عصبانیت گفتم:
-دختر حرف میزنی یا نه بابا درس دارم بخدااااااااااا؟؟؟؟؟
یه نفس بلند کشیدو گفت:
-آخه روم نمیشه ....زنگ زد گفت امشب مهمونی میریم خونه یکی از همکارام دعوتمون کرده شبم مهمون خودمی؟؟؟؟؟؟
از اینکه موضوع این بود خندام گرفت و یدفعه ای زدم زیر خنده و گفتم:
-دختر تو خیلی دیونه ای بخدا خوب شوهرته ....بده یه شب پیش هم باشین.....دختراز الان این کارارو میکنی بعد عروسی می خوای چیکار کنی.....شما الان چند هفته است عقد کردین یعنی می خوای بگیییییی....
شیطون خندیدمو اونم زد به بازومو گفت:
-دیوونه اذیتم نکن ....نوبت منم میرسه ها.....هرکاری کردم نشد بپیچونمش ایندفعه خواستم بهونه مامانو بیارم گفت ازش اجازه گرفته که شب بریم خونه اون....وای مهسا مردم از خجالت......
دوباره خنده ام گرفت و گفتم:
-وا ...نوریا یعنی می خوای بگی هیچ برخورد احساسی باهم نداشتین تو این چند وقت؟؟؟؟؟
گونه هاش قرمز شدو سرشو انداخت پایین و گفت:
-به غیر از اون یه دفعه که می خواست بهم ابراز علاقه کنه دیگه نه....مهسا میترسم....
-دیونه برا چی میترسی ..پاشو...پاشو...خودتو جمع کن ....حالا خوبه سه سال از من بزرگتریا....بعد اومدی اینجا نشستی بهم میگی میترسم.....
آره دیگه حق داری ازدواج نکردی که بفهمی....منو باش اومدم به کی میگم؟؟؟؟؟؟؟
دوباره خندیدمو گفتم:
-پاشو جمع کن آماده شو الان میاد دنبالت......
اخم کردو گفت:
-نیشتو ببند.....
باشیطنت گفتم:
-خوش بگذره امشببببببببب
که یه جیغ بنفش کشیدو گفت:
-میکشمت مهسا ..........
اومد طرفم که پا گذاشتم به فرارواونم دنبالم بود......مدام میگفت:
-وایسا.....اگه بگیرمت...
منم بلند خندیدمو از پله ها با سرعت اومدم پایین....خواستم جوابشو بدم که با شدت خوردم به یه جسمو فقط گفتم:
-اییی....دماغم ....شکست
بینیم به شدت درد میکرد و یه دستم دور کمرم حلقه شده بود که اگه منو نگه نمیداشت مطمئنم یه بلایی سرم می اومد سرمو بلند کردمو دیدم نوید نگه ام داشته با تعجب نگام میکنه......وقتی سرمو بلند کردمونگام تو نگاهش گره خوردو قلبم تند تند شروع کرد به زدن اون زودتر به خودش اومد منم که اصلا درد بینیمم فراموش کردم ووقتی دستشو از دور کمرم برداشت ..... به خودم اومدم یا یه اخم گفتم:
-حواستون کجاست؟
یعنی خاک برسرت مهسا با این حرفت ...خنگ تو خوردی بهشا نه اون!!!!!!!
یه ابروشو داد بالا و گفت:
-ببخشید....چشمام ندید داشتم میدوییدم خوردم به شما....
منظورش من بودم دیگه داشت با کنایه میگفت منم کم نیاوردمو گفتم:
-خواهش میکنم.......
سریع دوباره از پله ها رفتم بالا و صدای خندشو میشنیدم....به نوریا که رسیدم....از دیدن قیافه ی مظلومش خندم گرفت و گفتم:
-همش تقصیر تو بودا....انشالله امشب کیارش حالتو اساسی بگیره...
گفتن این جمله هماناو پا به فرار گذاشتنم همانا رفتم تو اتاق و درو محکم بستمو خودمم پشت در وایسادم و نوریام اون بیرون برام خط و نشون میکشیدو منم بلند می خندیدم.....با اومدن کیارش دیگه رضایت دادمو درو باز کردم که نوریام صندلی که پاش بودو محکم پرت کرد سمتمو خورد تو کمرم ولی من همونطور می خندیدمو اذیتش میکردم نوریام وقتی آماده شد گفت:
-نوبت منم میرسه مهسا خانوم...یادم میمونه...
منم گفتم:
-تو خواب ببینی عزیزم...
نوریام گفت:
-تو واقعییت تلافی میکنم چرا خواب .........
ادامه حرفشم با صدای کیارش که بهش گفت آماده ایی خوردو منم با یه چشمک بدرقه اش کردم .....تازه یادم افتاد که بینیم چقدر درد میکنه چون محکم به قفسه سینه نوید خورده بود..رفتم تو آیینه نگاه کردم روش یکم قرمز شده بود...بعد چند دقیقه از آینه دل کندمو رفتم سراغ درسام...................
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#25
Posted: 17 May 2012 11:31
صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم بعد اون ماجرا دیگه تصمیم گرفتم صبحا زود بیدار شم که سروقت برم دانشگاه مخصوصا وقتی با نوید کلاس داشتم ساعت 6:30بود کش و قوسی به بدنم دادمو از جام بلند شدم رفتم سمت دستشویی بعد شستن دست و صورتم رفتم از اتاق بیرون برا یه لحظه نگام به در اتاق نوید افتاد چقدر دوست داشتم یه بار دیگه برم ببینمش تو خواب خیلی ناز میشد سرمو تکون دادم که این فکر مسخره از سرم بپره در بسته اتاقش یعنی اینکه هنوز خواب بود برام عجیب بود با اینکه امروز صبح باید دانشگاه باشه ولی هنوز خوابه ....چرا مامان سمیره هنوز بیدارش نکرده ؟؟؟؟؟آخه آقارو باید صبحها بیدار میکردن حتما اینجوری بیدار نمیشد....خونه ام خیلی ساکت بود بر خلاف صبح های دیگه نگاهمو از در اتاق نوید گرفتمو از پله ها رفتم پایین و رفتم سمت آشپزخونه اما مامان سمیره اونجا نبود اومدم صداش کنم که دیدم میز صبحانه آماده است یه کاغذ رو میزه که روش نوشته بود چون امروز پنجشنه است و سالگرد فربد شوهر مامان سمیره و بابای نویدونوریاست رفته سر خاکش آخرشم تاکید کرده بود که نویدو بیدارش کنم.............کاغذو گذاشتم مچاله کردم که بندازمش اما.....دوباره بازش کردم ...نویدو از خواب بیدارش کنم!!!!!!!یه جرقه ای زد تو ذهنم یه لبخندی زدمو با خودم گفتم:
-مامان سمیره به خدا شرمنده اما پسرت باید ادب شه..
سریع صبحونه امو خوردمو آروم رفتم سمت اتاقم ولباسامو پوشیدم ساعت 7:10بود که در اتاق اومدم بیرون در اتاق نوید هنوز بسته بود ...خواب بود دیگه ......رفتم دم اتاقشو آروم گفتم:
-منو ببخش استاد اقبالی........دیرم شده نمی تونم بیدارتون کنم
ریز خندیدم تو راهرو کفشمو پوشیدمو اومدم سوییچ ماشین نوریارو بردارم که سویچ ماشین نویدم کنارش بود دوباره یه فکر شیطانی از ذهنم رد شدو گفتم:
-خودشه دمت گرم مهسا...آره اینه
سریع سویچشو برداشتم گذاشتم تو کیفم انقدر ذوق کرده بودم که تونستم تلافی کنم البته بازم مونده بود نیش زدن اونم جلو بچه های کلاس همون کاری که اون کرده بود فکر کن منظبت ترین و مقرارتی ترین استاد دانشگاه دیر بیاد دانشگاه ........چه شود........
از در حال اومدم بیرونو ماشینو روشن کردم میدونستم دیگه از این همه سروصدا بیدار میشه ولی اشکالی نداشت تا به خودش بیادو دنبال سوییچ ماشینش بگرده خودش کلی زمان میبره ......
انقدر خوشحال بودم که حد نداشت رسیدم دم دانشگاه و ماشینو پارک کردمو و سریع رفتم سمت کلاس ساعت دقیقا 8بود دانشجوها همه سر کلاس حاضر بودن البته چون استاد گرام این درس مقرراتی بودا وگرنه سر بقیه کلاسا زیاد اینجوری نبودن نشستم روی یکی از صندلی های آخر و با یکی از بچه ها مشغول گفتگو بودمکه بعد بیست دقیقه یکی از دانشجوها گفت:
-بچه ها فکر نمیکنین استاد اقبالی خیلی دیر کرده ازش بعیده اصلا سابقه نداره.....
سرو صداها از گوشه و کنار بلند که اعتراض میکردن که استادی که اینقدر مقرراتیه چرا دیر کرده و این حرفا منم که از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم داشتم به اعتراضاشون گوش میدادمو می خندیدم که اسماء یکی از همکلاسیام که بندریم بود یه موقع هایی باهم حرف میزدیم با لهجه قشنگش بهم گفت:
-هان ...مهسا خانوم خیلی کوکی؟
بهش لبخند زدمو گفتم :
-همینجوری بده مگه که خوشحال باشم؟؟؟؟
-نه عزیزم چرا بد گفتم شاید بخاطر اینکه استاد نیومده اینقدر خوشحالی...
اومدم جوابشو بدم که در کلاس به شدت باز شدو همه نگاها برگشت سمت درو همه یه دفعه ساکت شدن و نوید اومد تو ...اخماش تو هم بود رفت پشت میزو گفت:
-ببخشید بابت تاخیرم...
کتشو در آوردو اومد راجع به مبحث جدیدی حرف بزنه داشت یه چیزایی می نوشت که من بلند شدمو گفتم:
-ببخشید آقای اقبالی...........
از عمد نگفتم استاد اونم که داشت با ماژیک رو وایت برد یه توضیحاتیو می نوشت بر گشت سمتمو اخماش تو هم بود ولی چشماش می خندید اشتباه نمیکردم گفت:
-بله خانوم امجد.......
-فکر نمیکنین به عنوان استاد باید به دانشجوهاتونو کلاس احترام بذارین
با این حرفم همه برگشتن سمتمو تو نگاه تک تک شون ترس و تعجب و میدیدم اما من خوشحال بودم از تلافیم از این که جلو بچه ها بهش این حرفو زدم حالا اسماء ام همینطور گوشه مانتومو میکشیدکه حرف نزنمو بشینم............بعد چند لحظه اخماش باز شدو گفت:
-خانوم امجد من که عذر خواستم بابت تاخیرم....
با عصبانیت گفتم:
-اگه همه چی با عذر خواهی حل میشه پس چرا جلسه قبل عذر خواهیه منو نپذیرفتین....
جوابمو نداد ولی جاش گفت:
-خانوم امجد لطفا بشینین
-نخیر من نمی تونم تو کلاسی حضور داشته باشم که استادش از دانشجوها می خواد بهش و به کلاسش احترام بذارن ولی خودش این کارو نمیکنه با اجازه.....
سریع وسائلمو جمع کردم داشتم از کنار اسماءرد میشدم که گفت:
-دختر کارت ساخته است......
با گفتن به درک..... از زیر نگاهای متعجب بچه های کلاس گذشتمو اومدم بیرون و درو محکم بستم صدای دانشجوهام در اومده بود هر کدومشون اعتراضی بهش میکردن منم همینو می خواستم که ازش انتقاد کنن صداشو شنیدم که گفت:
-هر کس اعتراضی داره مثل خانوم امجد می تونه تشریف ببره بیرون........
که همشون ساکت شدن ترسو ها...... منم با یه لبخند رضایت بخش رفتم تو حیاط دانشگاه منتظر کلاس بعدی شدم ...البته میدونستم نوید برا تلافیه اینکه از کلاس اومدم بیرون یه کاری میکنه با گفتن :
-به درک بذار هرکاری می خواد بکنه مشغول خوندن جزوهای مربوط به کلاس بعدم شدم ولی همش نگاه خندون نوید جلو چشام بود
آخرین کلاسم که تموم شد ساعت30 :12 بود داشتم از خستگی و گشنگی تلف میشدم سریع رفتم سمت پارکینگ دانشگاه ماشینو روشن کردم اونروز دیگه تو دانشگاه نویدو ندیده بودم فقط سر کلاس بعدی اسماء گفت استاد اقبالی باهام کار داره و گفته برم پیشش منم اصلا اهمییت ندادم عمرا اگه میرفتم....از سر خیابون اصلی پیچیدم تو یه فرعی که نویدو دیدم داشت برام دست تکون میداد که وایسم اول نمی خواستم صبر کنم ولی نمیدونم چی شد که جلو پاش ترمز کردم اونم بی هیچ حرفی سوار شد از زیر چشم بهش نگاه کردم که ببینم چهره اش چه حالتیه ولی خونسرد بودو یه لبخندم گوشه لبش بودنمی خواستم سکوت بشکنم ولی از طرفی می خواستم بدونم که از کار امروزم عصبانیه یا نه .......که زیاد طول نکشید و گفت:
-امروز صبح خواب که موندم هیچی....هرچی گشتم سوییچ ماشینم پیدا نکردم..ببخش که مزاحمت شدماااااا
اینکه گفت سوییچمو پیدا نکردم تو دلم کلی خندیدم ولی احساس میکنم میدونست که سوییچ ماشینو من برداشتم ولی با اون حال گفتم:
-عجیبه......استاد
برگشت سمتمو گفت:
-چی عجیبه؟؟؟؟؟؟؟
-اینکه سوییچ ماشینتو پیدا نکردی دیگه ؟
با گفتن آهان ساکت شد مشغول ور رفتن با ضبط ماشین شد انگار دنبال آهنگ خاصی میگشت چون روی یکی از آهنگای سیاوش playکردو چشماشو بست به صندلی تکیه داد وقتی شروع به خوندن کرد دیدم بازم داره آهنگو زمزمه میکنه نمدونم چرا یه لحظه احساس کردم اون آهنگو برا من گذاشته مثل اوندفعه به جای صدای خواننده داشتم به صدای قشنگ نوید گوش میدادم دلم گرفت:
اشکای که بی هوا رو گونه هام میریزه
قلبی که از همه خاطرهات لبریزه
دلی که می خواد بمونه تنی که باید بره
حرفی که تو دلمه اما ندونی بهتره
بی خیال حرفایی که تو دلم جامونده
بی خیال قلبی که اینهمه تنها مونده
آخه دنیای تو دنیای دلای سنگیه
واسه تو فرقی نداره دل من چه رنگیه
مثل تنهایی میمونه با تو همسفر شدن
توی شهر عاشقی بیخودی دربدر شدن
حال و روزمو ببین تا که نگی تنها رفت
اهل عشق و عاشقی نبودو بی پروا رفت
بی خیال حرفایی که تو دلم جا مونده
بی خیال قلبی که اینهمه تنها مونده
آخه دنیای تو دنیای دلای سنگیه
واسه تو فرقی نداره دل من چه رنگیه
به آخره آهنگ که رسید صداش میلرزیداشتباه نمیکردم........رسیده بودیم در خونه و من ماشینو نگه داشتم آهنگم تموم شد برگشتم نگاش کردم دلم بدجور گرفته بود نمیدونم چرا پشیمون شدم از اینکه امروز کارشو اینجوری تلافی کردم به اون نمی تونستم بگم ولی با خودم که می تونستم روراست باشم
آره من دوسش داشتم .....
همونطور که چشماش بسته بودبا صدای گرفته گفت:
-مهسااااااااااااااا
ولی من همونطور نگاش میکردم زبونم بند اومده بود وقتی جوابشو ندادم نفس عمیقی کشیدو گفت:
-دلت خنک شد تلافی کردی آره حالا حساب بی حساب شدیم دیگه
چشماشو باز کردو نگاهمو که رو خودش بود غافلگیر کرد منم سرمو انداختم پایین که گفت:
-نگاهتو ازم نگیر چشم عسلی.....اینو دیگه دریغ نکن....
دستشو گذاشت زیر چونه امو سرمو آورد بالا و حالا داشتم تو چشاش نگاه میکردم تو اون چشای خوشکلش یه قطره اشک از چشاش ریخت رو گونه اش ......وای داغون شدم ....قلبم تند میزد که گفت:
-آشتیییییییی!!!!!!!!!!!!مهسا..من.. ....
میترسیدم از اینکه بگه دوسم داره یدفعه گفتم:
-نه ............نوید خواهش میکنم ادامه نده.......
دستشو کلافه کشید تو موهاش نفسشو داد بیرون و دستشو گذاشت رو قلبشو گفت:
-باشه نمیگم اینجا چی میگذره..........ولی مهسا نذار نابودشم.....نذار
سریع درماشینو باز کردو رفت تو خونه ومنوبا یه دنیا احساس که داشت تو قلبم جوونه میزد تنها گذاشت..........
نمیدونم چقدر تو ماشین نشسته امو به حرفایی نوید فکر کردم اون دوسم داشت ولی الان آمادگیه شنیدن اعترافشو نداشتم نه...الان خیلی زود بود ولی تصمیم گرفتم که باهاش صلح برقرار کنم با این تصمیمم لبخندی زدمو از ماشین پیاده شدمو رفتم سمت خونه که سوییچ ماشینشو بهش بدم........تو پذیرایی نبود رفتم سمت آشپزخونه مامان سمیره داشت میز ناهارو میچید که گفتم:
-سلام عرض شد مامان سمیره....کمک نمی خوای؟
مامان سمیره ام با یه لبخند گفت:
-سلام خسته نباشی...نه قربونت برم....برو لباساتو عوض کن نویدم صدا کن بیاین ناهار....
با گفتن چشم سریع از پله ها رفتم بالا وقتی رسیدم دم اتاقش قلبم تند تندمیزد دستمو گذاشتم رو قلبمو گفتم:
-آروم باش دیونه میدونم دوسش دارم میدونم.......نمی خواد تو دیگه آبرومو ببری
بعدم یه نفس عمیق کشیدم که از التهاب درونم کم بشهو در اتاقو زدم که صداشو شنیدم که گفت:
-ناهار نمی خورم مامان ممنون.....
صداش گرفته بود آروم دستگیره درو آوردم پایینو رفتم تو اتاقش رو تخت دارز کشیده بودو دستشم رو چشماش بودنمیدونم چرا تکون نمی خورد رفتم بالا سرشو سوییچ ماشینشو از تو کیفم در آوردم و گفت:
-آشتیییییییییییییی!!!!!!!
با شنیدن صدام یهو دستشو از رو چشماش برداشت چشماش قرمز قرمز بود که قلبم گرفت رنگ چشاش خیلی ناز شده بود یه سرمه ای خوشرنگ.........گفت:
-مهسا!!!!!!!!!
و بلند شدو صاف نشست و منم لبخند زدمو گفتم:
-چیه خوب آشتی کردم دیگه حساب بی حساب....
سوییچ و گرفتم طرفش ودوباره گفت:
-استاد منو راه میدی سر کلاس حالا
خندید با خندش دلم ضعف رفت و یه حالی شدم که گفت:
-سوییچم دست تو چیکار میکنه؟
ابرومو دادم بالا و گفتم:
-به خاطر تلافی برش داشتم دیگه .....یعنی تو نمیدونستی
سرشو تکون داد که باعث شد موهای نسبتا بلندش بریزه رو پیشونیش که خوشگلترش میکرد تاحالا اینقدر به قیافش دقت نکرده بودم خیلی جذاب بود...گفت:
-میدونستم ....خواستم به روت نیارم
بعدشم گفت:
-مهسا دوستیم دیگه نه.....
نگاش کردم و خندیدم و گفتم:
-دیگه اذیتت نمیکنم .....قول میدم
کلافه بود....دست کرد تو موهاش داشت باهاشون بازی میکرد نگاه ملتمسشو دوخت بهمو گفت:
-مهسا ولی من تا وقتی حرفای دلمو نزنم........اذیت میشم
انگشتمو به حالت سکوت گذاشتم رو لبش و گفتم:
-نگو نوید.....بذار با خودمو احساسم کنار بیام .....خواهش میکنم
انگشتمو که رو لبش بود بوسید از تماس لبای داغش رو انگشتم گر گرفتم.....سریع دستمو برداشتمو دستمو گذاشتم رو گونه هام و از ش فاصله گرفتم سویچو گذاشتم رو تختش همونطور که میرفتم سمت درگفتم:
-ناهار آماده است بیا پایین.................
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#26
Posted: 17 May 2012 11:33
فصل هشتم
خوشحال بودم که بالاخره همه چی آروم شدفقط یه فکری داشت داغونم میکرد اونم این بود که مهسا چرا نمی ذاشت من بهش بگم دوسش دارم .....الان یک ماه از اون کشمکشا گذشته و روابطمونم خوبه ومنم دارم انتظار میکشم که یه روزی این دختر چشم عسلی حاضر بشه اعترافاتمو بشنوه...........
***********
-الو سلام.....
صدای مهدی که کلی ام شاکی بودو میشنیدم که گفت:
-سلام علیکم....معلومه تو کجایی داری چه غلطی میکنی ...سرت کجا گرمه که یادی از ما نمیکنی
از لحن صحبتش خندهام گرفته بودوگفتم:
-چه خبرته زبون به دهن بگیر بچه
-بچه عمه اته ........
اخم کردم گفتم:
-حواست باشه داری راجع به عمه ی من صحبت میکنی آقا مهدی....
-اوه....حالا هرکی ندونه انگار عمه ام داره
-خوب حالا بنال ببینم چه مرگته اینوقت شب هوار شدی روسر من
با یه حالتی انگار که قهر کرده باشه گفت:
-اصلا منو بگو همش نگران تفریح شماهام آخه به من چه برین به درک....
خندیدمو گفتم:
-تفریح کجاااااااااا؟؟؟؟؟؟
-هان چیه نیشتو ببند.....
-تو چجوری اونور خط میبینی من نیشم بازه هان؟؟؟؟؟؟
-من میدونم تو چه خر دهن گشادی هستی عزیزم احتیاج به دیدن از نزدیک نداره!!!!!!!!
-مهدی دستم بهت میرسه که اونوقت حالت میکنم خر دهن گشاد کیه؟؟؟
داشت میخندیدو گفت:
-خوب معلومه تو......
-فکتو می جنبونی بگی کجا قراره بریم یا نه؟؟؟؟؟؟؟
-چشم استاد چرا عصبانی میشین ؟؟؟؟؟؟؟پایه ی جزیره هرمز هستین یا نه؟؟؟؟؟
-هرمز ؟؟؟؟من که پایه ام باید ببینم مهسا و نوریاو کیارش چی میگن؟؟
-باشه من باید به بقیه ام زنگ بزنم خوب باهاشون صحبت کن فردا میریم جمعه غروب برمیگردین.......
-باشه مهدی باهاشون صحبت میکنم کاری نداری؟؟؟؟؟
-از اولم کاری نداشتم...بای
اومدم جوابشو بدم که قطع کرد....
سریع از اتاق اومدم بیرون و رفتم پایین همه تو سالن نشسته بودن
گفتم:
-بچه ها مهدی زنگ زده بود....
نوریا گفت:
-آخ جون این دفعه کجا می خواییم بریم بابا مهدی دمت گرم...
-جزیره هرمز.........
نوریاو کیارش باهم گفتن:
-هرمززززززززززز
نوریا گفت:
-وای این مهدیم تز میدها خدایی ...ولی حال میده من موافقم
کیارش گفت:
-چی چیو موافقم؟؟؟؟؟؟؟من حوصله ندارم بریم اونجا بعد تو هی بگی وای کیارش این چیه وای اون سوسکه رو نگاه کن وای من نمی تونم تا ساحل بیام....
نوریا همچین با اخم نگاش کردکه یدفعه خندیدو با ترس گفت:
-بله...چشم عزیزم تا سکته نکردم اون اخمارو باز کن....خواهش میکنم ...میدونم خانومم شجاعست....
سرمو چرخوندم طرف مهسا و گفتم:
-مهسا ..تو هم موافقی یا نه؟
مهسا گفت:
-والا من که نمیدونم هرمز کجاست ؟اگه شما موافقین منم حرفی ندارم...
در حال گرفتن شماره مهدی بودم که گفتم :
-پس همه موافقین دیگه مشکلی نیست ...من به مهدی خبر بدم....
ومشغول صحبت با مهدی شدمو برا فردا برنامه ریزی کردیم که چه ساعتی و دم کدوم اسکله همو ببینیم و ازش خداحافظی کردم ......تا نیمه های شب داشتیم برا مهسا توضیح میدادیم که هرمز چجور جاییه و برا فردا نقشه میکشیدم ..............
بعد از کلاس با نوید اومدم خونه البته بعد اینکه صلح کرده بودیم باهاش میرفتم دانشگاه و باهاش میومدم حتی روزایی که کلاسام با ساعت تدریسشم تداخل نداشت منو میرسوند یا میومد دنبالم حالا بعد یه ماه خودمم بی صبرانه منتظر بودم که بهم بگه دوسم داره و اگه فرصتش پیش میومد دیگه ازش نمی خواستم سکوت کنه .......بهش نیاز داشتم به نوازشاش به حرفای آرمش بخشش نیاز داشتم ولی تو این یک ماه دیگه هیچ حرفی نزده بودو منم منتظر بودم......تو این فکرا بودم که باصدای نوریا به خودم اومدکه گفت:
-دختر آماده شو دیگه الان صدای نویدو کیارش در میاداااااااا
-الان آماده میشم بابا چقدر عجله داری ؟؟؟؟
-وای اگه بدونی چقدر خوش میگذره توهم مثل من اینقدر ذوق داشتی دختر .......
دیگه هیچی نگفتمو بلند شدم تا آماده بشم..........
نیم ساعت دیگه هم من هم نوریا آماده شدیم و رفتیم پایین بعد از سفارشای مامان سمیره و گذاشتن وسائل تو صندوق عقب ماشین نوید حرکت کردیم و وقتی رسیدیم دم اسکله... پیاده شدیمو وسائلو آوردیم پایین و رفتیم سمت بچه ها مهدی با دیدن ما گفت:
-میذاشتین صبح میومدین دیگه بابا قایق اجاره کردم الان نیم ساعت معطل ان من هی دارم مشتریاشونو می پرونم
نویدو کیارش با هم گفتن:
-خفه لطفا....
مهدی-چی چیو خفه بهتون میگم وقتی وسط دریا انداختمتون تو آب کوسه ها خوردنتون ببینم باز اینجوری زبون درازی میکنین.......
همه خندیدنو نوید اومد جوابشوبده که یکی از اونایی که می خواست با قایق مارو ببره با لهجه قشنگی گفت:
-داداش بالاخره میاین یا نه؟؟؟؟؟؟
که با گفتن این حرف هممون رفتیم سمت قایقا چون وسائلمون زیاد بود دوتا قایق اجاره کرده بودیم منو نوریا ونویدوکیارش تو یه قایق نشستیم و مهدیو شیماوساراو احسانم تو یه قایق نشستن اونطور که از نوریا شنیده بودم سارا و احسان خواهرو برادر بودن و مهدی و شیمام سه سالی بود همدیگرو می خواستند اما خانوادهاشون نمیذاشتن که باهم ازدواج کنن حالا سر چی نمیدونم ولی اونام زیر آبی میرفتن دیگه دور از چشم خانوادهاشون..........
نشستیم تو قایقا و حرکت کردیم که نوید گفت:
-مهسا ...تاحالا قایق سواری کردی مسیر طولانی رو یا نه.؟؟؟؟؟؟
جواب دادم:
-قایق سواری آره وقتی میرفتیم شمال اما مسیر طولانی نه
خندیدو گفت :
-پس محکم بچسب بهم که کف قایق ولو نشی
وقتی سوار قایق شدیم دیدم نوریا چجوری چسبیده به کیارشا ولی خوب دلیلشو نمیدونستم اومدم جوابشو بدم که انگار یکی بلندم کردو کوبوندم زمین گیج گیج بودم یه درد بدی پیچید تو کمرم که نگو قایق وقتی از رو موجا رد میشد اینطوری بود تا بخوام از خودم عکس العملی نشون بدم نوید منو محکم گرفت تو بغلشو زیر گوشم گفت:
-بهت که گفتم چشم عسلی محکم بهم بچسب......
منم که شدید تو بغلش احساس راحتی میکردم اومدم تکون بخورم که بازم قایق خورد به موجا حالا شدیدتر شده بود منم از ترس محکم تر خودمو چسبوندم به نوید اونم که فهمیده بود من ترسیدم منو محکمتر بغل کرد خداییشم خیلی ترس داشت با هر برخوردی که قایق با موجا داشت میگفتم الانه که قایق چپه شه نفسای داغ نویدو حس میکردم که به گوشم می خورد و گفت:
-نترس عزیزم الان میرسیم.....نترس.....
و همینطور که تو بغلش بودم دستامم محکم گرفت از اینکه اینقدر بهش نزدیک شده بودم خجالت میکشیدم ولی چاره ای نداشتم............ نمیدونم چقدر طول کشید که تکونای قایق کم شدو صدای موتورشم قطع شدو همون مردی که قایقو هدایت میکرد گفت :
-رسیدم .......
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#27
Posted: 17 May 2012 11:34
منم که تمام این مدت چشمو بسته بودم باشنیدن این حرف بازشون کردم اما قایق لب ساحل نبود ازش فاصله داشت اگه من از قایق میرفتم تو آب تا کمرم میرسید ...گفتم:
اینجا که خیلی دوره یعنی بقیه رو باید خودمون بریم ...
بعد با ترس گفتم:
-نگین آره خواهش میکنم....
با این حرفم بچه ها خندیدن و اون مرد گفت:
-خانوم امکانش نیست ازاین جلوتر بریم به خاطر سنگای تیزی که این دورو ور هست نمی تونیم قایقو جلو تر ببریم...
اومدم حرف بزنم که دیدم آقایون دارن پاچه های شلواراشونو میزنن بالا و مهدی واحسان بعدم نویدو کیارش پریدن تو آب من داشتم همینطور نگاشون میکردم وای امکان نداشت با وجود اون سنگای تیز من برم توی آب اصلا تفریحو می خواستم چیکار........
داشتم غر میزدم که با صدای نوریا به خودم اومدم که آروم زیر گوشم گفت:
-الان یه کولی حسابی میگیریم..........
متوجه حرفش نشدم گیج نگاش میکردم که دیدم رفت رو کول کیارش و کیارشم حرکت کرد سمت ساحل و شیما و سارام رفته بودن رو کول مهدی و احسان ...ای وای پس منه بدبخت چی..................
همینطور تو دلم داشتم غرغر میکردم عجب غلطی کردم من اومدم اینجا داشت اشکم در میومد که صدای نویدو شنیدم که گفت:
-مهسا خیلی می خوای معطل کنی منتظرما بیا دیگه.....
ای خدا این چی میگفت یعنی من برم رو کول نوید الهی اگه یه موقع پاهاشو اون سنگای تیز ببرن چییییییی اون چیزی که تو فکرم بودو به زبون آوردم چشاش یهو برق زد خندیدو گفت:
-خانومم نگران نباش ما بیشتر از صدبار اومدیم هرمز میدونیم کجا قدم برداریم تازه ببین صندل پامه حالا بیا........
با هزار زحمت رفتم رو کولش امروز بیش از حد بهش نزدیک شده بودم و خیلی خجالت کشیدم ازش .......خلاصه رسیدیم دم ساحل یه نفس راحت کشیدم وقتی پام رسید به زمین تا اینجاش که بخیر گذشته بود تازه متوجه اطرافم شدم ساحل پر از صدفای خوشگل بودو شنا برق میزدن خیلی قشنگ بودن اطرافمون کوه بود که اون کوهام رنگشون به قرمزی میزد کلا جای قشنگی بود پسرا یبار دیگه رفته بودن تو آب تا وسائلامونو بیارن منم رفتم سمت دخترا که روی صندلی های چوبی که از ساحل فاصله داشت نشسته بودن وقتی بهشون رسیدیم نوریا گفت:
-حال کردی کولی گرفتیم ...من این قسمتشو خیلی دوست دارم از پسرا کولی گرفتی.....
مهدی که انگاری تازه رسیده بود گفت:
-اااااخوشتون میاد موقع برگشت وقتی خودتون مجبور شدین برین تو قایق اونوقت حالتون جا میاد
حالا پسرام بهمون ملحق شده بودن کیارش گفت:
-قربونت مهدی جون من که اصلا حال کتک خوردن ندارم ترجیح میدم کولی بدم
مهدی-خاکتوسر زن ذلیلت کنن.........
احسان-منم حوصله ی جیغ بنفش و ندارم قربونت....
همه به نوید نگاه کردن منم منتظر بودم ببینم چی میگه....
یه نگاه به من کردو گفت:
-شرمنده مهدی جون دور منم کلا خط بکش......
مهدی ام با اون نگاههایی که شیما بهش میکرد گفت:
-چییی...چیزه...اصلا شیما جون بیا پالون بذار سوارم شو ...خودم دربست خرتممممممم
هممون ترکیدیم از این حرف مهدی که احسان گفت:
-همین دیگه تعادل روحی روانی نداری دیگه معلوم نیست انسانی ..یا خری که بنده خداها دخترشونو نمیدن بهت.......
یهو همه به مهدی نگاه کردن چشاش غمگین بود ولی گفت:
-رسما خونت گردمه حرف نزنی نمیگن لالی ....میگن؟
احسان که از حرفی که زده بود پشیمون شده بود گفت:
-داداش معذرت دیگه اصلا لال میشم.....
مهدی یه اشاره به شیما کردو منم متوجه شدم تو خودش و گفت:
نمیگم لا ل شو رعایت کن ........
بعدم رفت سمت شیما و دستشو گرفت و رو به به بچه ها گفت:
-ما میریم یه دوری این اطراف بزنیم.......
و رفتن بقییم مشغول برپا کردن چادرو شدنو من و نوریام رفتیم که صدف جمع کنیم.......یه گشتی این اطراف بزنیم.....
**********
شب شده بودو پسرا آتیش روشن کرده بودنو دورش نشسته بودیم رو آتیشم ماهی گذاشته بودن تا کباب شه.....هرکی داشت راجع به چیزی بحث میکردمنم ذل زده بودم به آتیش که با صدای احسان که گیتارشو آورده بودو می خواست بزنه به خودم اومدم ........
مهدی گفت :
-بله طبق معمول شما میزنی ...نوید جونم می خونه دیگه منم نقش داورو ایفا میکنم ....قول میدم منصفانه رای بدم .....
احسان گفت :
-حالاچی بزنم؟؟؟؟
نوید نگام کردو گفت:
-مهسا ؟؟؟؟چی بزنه ...من بخونم ؟؟؟چی دوست داری؟؟؟؟
نگاش کردمو آنی گفتم:
-عسل بانوی سیاوشو...
همه یه هورا کشیدنو دست زدنکه منم فهمیدم موافقن با این آهنگ......احسان شروع کرد به زدنو نویدم بهم خیره شده بود بهم تاب نگاهشو نداشتم و قلبم شروع کرد به زدن و سرمو انداختم پایین و صدای خوشگلو جذابش و با تمام وجودم گوش کردم:
عسل بانو ,هنوزم پیش مایی
اگر چه دست تو تو دست من نیست
هنوزم با تو ام تا آخرین شعر..
نگو وقتی واسه عاشق شدن نیست...
حالا هرجا که هستی باورم کن
بدون با یاد تو تنها ترینم....
هنوزم زیر رگبار ترانه......
کنار خاطرات تو میشینم.....
عسل بانو,عسل گیسو,عسل چشم
منو یاد خودم بنداز دوباره....
بذار از ابر سنگینه نگاهم
بازم بارون دل تنگی بباره......
تو رفتی بی من اما من دوباره
دارم از تو برای تو می خونم
سکوت لحظه های تلخو بشکن
نذار اینجا تک و تنها بمونم...
عسل بانو ,هنوزم پیش مایی
اگر چه دست تو تو دست من نیست....
هنوزم با تو ام تا آخرین شعر
نگو وقتی واسه عاشق شدن نیست
حالا هرجا که هستی باورم کن
بدون با یاد تو تنها ترینم
هنوزم زیر رگبار ترانه
کنار خاطرات تو میشینم
عسل بانو ,عسل گیسو ,عسل چشم
منو یاد خودم بنداز دوباره
بذار از ابر سنگینه نگاهم
بازم بارون دل تنگی بباره
حالا هرجا که هستی باورم کن
بدون با یاد تو تنها ترینم
هنوزم زیر رگبار ترانه
کنار خاطرات تو میشینیم
تو رفتی بی من اما من دوباره.
دارم از تو برای تو می خونم
سکوت لحظه های تلخو بشکن
نذار اینجا تک و تنها بمونم........
آهنگ زدن احسانو خوندن نوید که تمام شد سرمو بلند کردم جمع یه حال خاصی داشت همه تو خودشون بودن نگامو برگردوندم سمت نوید اشتباه نمیکردم تو چشاش اشک بود که ریخت رو گونه اش وقتی نگامو دید سرشو انداخت پایین بعد چند لحظه سکوت همه با صدای مهدی که دست میزدو لودگی شو شروع کرده بود به خودشون اومدن....
مهدی گفت:
-احسان جان عزیزم خارج میزنی جانم پس کی می خوای یاد بگیری گیتار زدنو...
بعدم رو به نوید گفت:
-تو ترشی نخوری یه چیزی میشی تحریرات عالی بود عزیزم جنس صداتو دوست دارم ...
که یدفعه بقیه ام با دستو آهنگ گفتن:
-جنس صداتو دوست دارم....خلاقیت توش میبینم....
تا نیمه های شب همهمون مشغول بزن بکوبو مسخره بازی بودیم که سر منشا همشم مهدی بود......کیارشو نوریا زودتر از همه اعلام خستگی کردنو رفتن تو چادر بعدم بقیه من رفتم تو چادر تا بخوابم ولی مگه چشای نوید ولم میکرد همش میومدن جلو چشمم...اینقدر این پهلو اون پهلو شدم ولی خوابم نمیبرد بیفایده بود تصمیم گرفتم برم لب ساحل و از جام پاشدم.....
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#28
Posted: 17 May 2012 11:35
روبروی دریا نشسته بودم به اتفاقای این چند وقت فکر میکردم که مسیر زندگیمو عوض کرده بود قرار بود چه بلایی با ماهان سرم بیاد و خدا چقدر دوسم داشت که نویدو سر راهم قرار داده بود ...من چرا
اینقدراذیتش میکردم دوبار اشکش در اومده بود.....یه آن احساس کردم دلم می خواد آب دریا پاهامو لمس کنه بلند شدم و صندلامو در آوردمو رفتم تو آب یکم که جلو تر رفتم با صدای کسی که داشت اسممو صدا میکرد اومدم برگردم که افتادم تو آب انقدر هول شدم که نتونستم خودمو بلند کنم ولی یه دست قوی منو از آب آورد بیرون نگاش کردم...نوید بود.....با اخم نگام میکرد گفتم:
-چیه چرا اخم کردی؟؟؟تقصیر تو بود افتادم تو آب دیگه
نمیدونم چرا گریه ام گرفته بودمنو آورد تو ساحل و نشوندم زمین و خودشم کنارم نشست و گفت:
-نگفتم اینجا سنگای تیز داره؟نگفتم مراقب باش؟اومدم صدات کنم افتادی
بعدم تند اشکامو پاک کردو گفت:
-حالا چرا گریه میکنی چشم عسلی؟؟؟؟؟
با بغض گفتم:
-خوب ترسیدم دیگه نمیگی سکته میکنم اینجوری بی هوا صدام میکنی
نگام کرد هوا سرد نبود ولی من میلرزیدم......اومد بلند شه که بی هوا دستشو کشیدم و گفتم:
-کجاااااااااا
دوباره نگام کرد چشماش می خندید و گفت:
-میرم پتو بیارم سرما می خوری اینجوری...داری میلرزی؟؟؟؟؟
نمیدونم چم بود ولی اون لحظه نمی خواستم تنهام بذاره گفتم:
-پتو نمی خوام الان میری بچه ها بیدار میشن ...خوبه سردم نیست
هیچی نگفتو نشست کنارم و قبل اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم منو کشید تو بغلش یهو همه ی سرما از تنم رفت ولی اومدم از بغلش بیام بیرون که با یه صدای آرومو لرزون دم گوشم گفت:
-مهسا......خواهش میکنم ...بذار حرف بزنم .....دارم داغون میشم ....
مهسا من بهت احتیاج دارم....من با تمام وجود می پرستمت
محکمتر منو به خودش فشرد و دوباره گفت:
-نذار داغون شم...نذار نابود شم....من وجودت احتیاج دارم ...چشم عسلی
قلب تند تند میزد انگار که می خواست از دهنم بزنه بیرون نفس کم آورده بودم از بودن تو آغوشش ....از حرفایی که میزد لذت میبردم....
منو از بغلش جدا کردسرم پایین بود....جرات اینکه تو چشاش نگاه کنمو نداشتم که گفت:
-زندگی.....به من نگاه کن.....مهسا ...میدونم سخته ولی قول دادم تو چشات نگاه کنم و اعتراف کنم
سرمو آروم آوردم بالا وای چه حالی داشتم ....لباش تکون خوردو گفت:
-دوستت دارم......چشم عسلی عاشقتم.....
همونطور مات بهش نگاه میکردم انگار باور نداشتم که بهم اعتراف کرده انگار خواب بودم صورتش هرلحظه به صورتم نزدیک تر میشد من قدرت اینکه عکس العملی نشون بدم نداشتم ولییییی.....
وقتی لبای داغشو رو لبام حس کردم انگار بهم شوک واردشد به خودم اومدم یه بوسه ی طولانی از لبم گرفتو یدفعه ازم جدا شو د بهم نگاه کرد تو چشاش ترسو میدیدم ترس اینکه من برای اینکارش چه عکس العملی نشون میدم ولی لذت برده بودم با تمام وجود بهش خیره شدم نا خودآگاه بدون اینکه خودم بخوام گفتم:
-دوستت دارم.....
با تعجب نگام کردو گفت:
-یعنی باور کنم ...یه باره دیگه بگو....
از حرفش خندیدمو گفتم:
-دوست دارم.....دوست....دارم...
منو گرفت تو بغلشو بلندم کردو گفت:
-من بیشتر چشم عسلی .....من بیشتر
منو بغل کرده بودو دور خودش می چرخید و خدارو شکر میکرد می خندید و صورتمو ماچ میکرد از کاراش لذت می بردم ...خندم گرفته بود از خوشحالیش بعدم منو گذاشت زمینو خودشم نشست و دارز کشید مردد بودم که چیکار کنم..... منو کشید تو بغلش و دوبا ره لبامو بوسید ایندفعه منم همراهیش کردم یه بوسه ی طولانی انگار هیچ کدوممون نمی خواستیم دل بکنیم ......نمیدونم چقدر گذشت که تو بغل هم همونجا لب ساحل خوابیدیم.................
************
چشمامو باز کردم ....همونجا لب ساحل بودیم نوید محکم بغلم کرده نمی دونم چرا حالا ازش خجالت میکشیدم اومدم از بغلش بیام بیرون که از تکونای من بیدار شد ....گلوم میسوخت فکر کنم بخاطر اینکه دیشب افتادم تو آب و با لباسای خیس همونجا خوابیدم سرما خوردم صدای نویدو شنیدم که گفت:
-صبح بخیر عزیزم .....
بعدم کش و قوسی به بدنش داد و گفت :
-اصلا نمیدونم دیشب چطور خوابم برد ......
سرم پایین بود نمی تونستم تو چشاش نگاه کنم و همونطوری گفتم:
-صبح بخیر ......منم نمیدونم دیشب چطور خوابم برد...
نوید یه لحظه سکوت کردو بعد با دستش چونه امو گرفت و سرمو آورد بالا و گفت:
-مهسا ....چرا نگام نمیکنی؟ازم ناراحتی.....
ناراحت ...نه ناراحت نبودم ولی خجالت میکشیدم که انقدر دیشب به هم نزدیک شده بودیم ...وای با یاد اوری دیشب تمام تنم داغ شدو نگاش کردم اونم انگار که حالمو درک کرده باشه گفت:
-مهسا...ازم خجالت میکشی؟؟؟؟؟ولی چرا .....دلیلی نداره که...
حرفشو قطع کردمو گفتم:
-نوید ...میشه دیگه ادامه ندی...
نگاهش پر ترس شد فهمیدم چرا لبخند زدمو گفتم:
-منظورم اینه که ....نمی خوام چیزی راجع به...راجع به...
عجیب بودا...اصلا نمی تونستم به زبون بیارم که دستامو گرفتو گفت:
-تو مال منی مهسا...خوب...همین که رفتیم بندر همه چیو رسمی میکنیم تا....دیگه اینجوری ازم خجالت نکشی عزیزم .....
منظورش ازدواج بود اشتباه نمیکردم ...خوشحال بودم که حالمو درک کرده بود بعدم از جاش پاشدو گفت:
-پاشو بریم ببینیم بچه ها خوابن یا بیدار بریم ...
وقتی رسیدیم به اونجایی که بچه ها بودن دیدیم هنوزاز خواب بیدار نشده بود که نوید با خنده گفت:
-خوبه اینا بیدار نشدن وگرنه ...سوژه سال میشیدیم منو تو اینا دیگه ول کن نبودن بس که من اذیتشون کردم.... الان منتظرن انتقام بگیرن...
خندیدم اما هیچی نگفتم بعدم با نوید رفتیم سمت چادرا تا بچه ها رو بیدار کنیم.......
********
اونروز وقتی از هرمز برگشتیم نوید مارو دم در خونه پیاده کردو گفت که جایی کار داره و رفت............
ماهم که انقدر خسته بودم زیاد پا پی اینکه کجا میره نشدیم کیارشم همونجا ماشینشو برداشت با یه خداحافظیه کوتاه رفت تعجب کردم از رفتارش که چرا اینجوری بود خیلی ناراحت بودبه نوریام نگاه کردم خیلی تو فکر بود پس حتما یه مشکلی بود...
منو نوریام بعد اینکه یکم راجع به سفر کوتاهمون برا مامان سمیره توضیح دادیم به بهانه ی خستگی رفتیم که استراحت کنیم لباس عوض کردیم و دوش گرفتیم منم یه قرص خشک کننده و مسکن خوردم تا از سوزش گلوم کم بشه ...
رو تخت دراز کشیده بودمو چشمام بسته بود به اتفاقایی دیشب فکر میکردم که صدای نوریارو شنیدم گفت:
-مهسا بیداری؟
چشامو باز کردم برگشتم سمتش و گفتم:
-آره بیدارم.....
برگشت سمتمو خندید و گفت:
-خیلی خوشحالم....
با تعجب گفتم:
-خوشحال برای چی؟؟؟؟؟
-برا اینکه تو داری زن داداشم میشی!!!!!!!!
برا یه لحظه خشکم زد...چی زن داداش این چی میگفت ...تا اونجایی که من یادمه منو نوید هیچ حرفی راجع به این قضیه نزدیم که گفت:
-نزدیکای صبح بود اومدم لب ساحل قدم بزنم که دیدمتون
یهو بغلم کردو صورتمو بوسیدو گفت:
-خیلی خوشحالم ...خیلی...نه اینکه نوید داداشمه دارم طرفداریشو میکنما ...نه....ولی بهش اعتماد کن مهسا...اون خیلی خوب و پاکه ...خوشبختت میکنه .....
از اینکه منو نویدو تو اون وضعییت دیده بود اصلا نمی تونستم دیگه تو چشاش نگاه کنم گوشه لبمو گاز گرفتمو اونم انگار فهمیدو گفت:
-دیوونه اینکه خجالت نداره ...
بعدم یهو چشاش غمگین شدو گفت:
-آره خجالت نداره ولی یکی باید اینو به من بگه ...
آهی کشیدو ساکت شد ...الان بهترین موقع بود ازش بپرسم که چرا ناراحته نگاش کردمو گفتم:
-نوریا چی شده ...راستی تو کیارش انگار که بحثتون شده جریان چیه؟؟؟؟
تو چشام خیره شدو چشاش غمگین بود و گفت:
-مهسا من ....از اینکه کیارش بخواد احساساتشو بروز بده خجالت میکشم ...خجالت میکشم که باهاش همراه شم میفهمی چی میگم.......
-آره میفهمم ولی اونشب پس چی شد یعنی تو تمام این مدت ....
سرشو تکون داد و گفت:
-آره تو تمام این مدت نذاشتم بهم دست بزنه نمیدونم چرا....... خودم به آغوشش گرمش نیاز دارم به نوازشاش نیاز دارم ولی میترسم ...
نمیدونم چرا همش فکر میکنم منو بخاطر خودم نمی خوادو بخاطر...جسمم می خواد منو.....
اخم کردمو گفتم:
-مگه تا حالا به زور کاریم کرده...
انگار که صداش از ته چاه میومد گفت:
-نه............اصلا .....یعنی تا میاد بهم نزدیک شه ..من ...نمیذارم...گریه ام میگره...
دستاشو گرفتمو گفتم:
-نوریا جونم تو نباید فکر کنی اون تورو بخاطر جسمت می خواد ....
اون قبله اینکه جسمتو لمس کنه ...عاشقت شد ...توهم همینطور ..این یه نیازه..که همه حسش میکنن و بهش احتیاج دارن...این غریزه است به خاطرش نباید....بین خودتو کیارش فاصله بندازی...نذار اینطوری خسته شه نوریا...
نذار فقط روحش برا تو باشه و جسمش مال یکی دیگه ....
گریه میکرد با گریه گفت:
-امروز بهم گفت احساس میکنم منو دوست نداری نوریا...
گفت فکر میکنه من ازش بدم میاد...بهش گفتم که اینطور نیست ولی گفت اگه اینطور نیست پس چرا.....
دیگه گریه نذاشت به حرفش ادامه بده فقط بریده بریده میگفت:
-من دوسش دارم ....مهسا....من نمی خوام از دستش بدم....
یه نفس عمیق کشیدمو گفتم:
- پس جوری رفتار نکن که اینطوری بشه عزیزم.....
نوریام اشکاشو پاک کردو گفت:
-حرفات آرومم کرد مهسا ...نمیدونم اگه تورو نداشتم باید چیکار میکردم ...از مامانم که خجالت میکشم نمی تونم راحت حرفمو بزنم ....
پرید لپمو بوسیدو گفت:
-دوست دارم زن داداش خوشگلم
اونشب نوید وقتی اومد خونه بعد از شام منو از مامان سمیره خواستگاری کرد .....
البته مامان سمیره ام تاکید کرد به من باید حتما پدرو مادرمو در جریان بذارم ..البته میدونستم که براشون فرقی نمیکنه ولی با گفتن چشم ....سرشو تکون دادو با لبخند گفت:
-حالا عروس من میشی؟؟؟؟؟؟
داشتم از خجالت آب میشدم سرمو انداخته بودم پایین هیچی نگفتم
اومدم نزدیکم بغلم کردو گفت:
-سکوتت یعنی بله دیگه ........
نگاش کردمو گونه شو بوسیدم و نوریام بلند دست زدو گفت:
-نه چک زدیم نه چونه .....عروس اومد به خونه.....
مامان سمیره و نویدم از این حرفش خندیدن و بعدم نویدیه انگشتر خیلی خوشگل که روش یه ردیف نگین کار شده بودو خیلیم ظریف بود دستم کردو دستمو بوسیدو گفت:
-قول میدم خوشبختت کنم.....قول میدم چشم عسلی....
و من غرق رویایی شیرینی بودم .........که...............
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#29
Posted: 17 May 2012 17:19
فصل نهم
ترسیده بودم که بخوام با این دیوونه بازیام کیارشو از دست بدم اون شوهرم بودو حق داشت که می خواست همجوره باهاش باشم و دیروز وقتی مهسا اون حرفارو بهم زد به این اطمینان رسیدم که باید یه کاری بکنم ........
*********
-الو ........
صدای خشک و جدیه کیارش و شنیدم که گفت:
-سلام ....نوریا .....بله کار داشتی؟
از این لحن حرف زدنش بغض گلومو گرفت وگفتم:
-خوبی از دیروز ازت خبرندارما معلومه کجایی؟چرا زنگ نزدی؟؟؟
نفس عمیقی کشیدو گفت:
-گفتم مزاحمت نباشم ...گفتم شاید دوست نداری صدامو بشنوی و منو ببینی!!!!!!!!
وای از این طرز حرف زدنش معلوم بود از دستم خیلی ناراحته ولی خوب باید درستش میکردم گفتم:
-کیارش میشه یه زحمتی بکشی؟؟؟؟
صداش متعجب شدو گفت:
-چی ؟؟بگو.....
-از اداره که برگشتی بیا دنبالم با هم بریم بیرون ......
بعد با تردید پرسیدم :
-میای؟؟؟؟؟؟؟
چند لحظه سکوت کردو گفت:
-باشه میام کاری نداری دیگه من برم کلی کار دارم 9 آماده باش میام دنبالت....فعلا..
اومدم بگم مراقب خودت باش که ...گوشی رو قطع کرد دلم گرفت از اینکه اینهمه ازم ناراحت بود ...باید با خودم کنار میومدم با خودم گفتم:
-آخرش که چی نوریا خانوم ...شوهرته ...و حق داره باید با این مسئله کنار بیام
وای حالا چجوری به مامان میگفتم مهسام نبود که بهم کمک کنه و من .......وای خاکبرسرت نوریا که انگار تو عهد دقیانوس زندگی میکردی!!!!!!!!
از اتاق اومدم بیرون از پله ها رفتم پایین مامان تو آشپزخونه بود رفتم به در آشپزخونه تکیه دادم داشتم سبک سنگین میکردم که چطوری بگم می خوام با کیارش برم بیرونو شبم نمیام .........
که مامان یهو برگشت و گفت:
-واا نوریا چیه مادر اینجوری نگام میکنی ؟چیزی شده؟؟
رفتم نزدیکشو گفتم:
-نه چیزی نشده دارم مامان خوشگلمو دزدکی دید میزنم اشکال داره؟
مامان خندیدو مشغول پوست کندن سیب زمینی شد ...وای حالا چیجوری بگم ای خدا........
صدای مامان و شنیدم که گفت:
-نوریا ..کیارش دیشب برا شام نیومد اینجا چیزی شده بود مادر؟؟؟؟
-نه مامان یکم کار داشت مثل اینکه سر این پرونده ماهان خیلی تو فشارن......
مامان نفس عمیقی کشید و گفت :
-الهی بمیرم برا مهسا طفلک....معلوم نیست چقدر عذاب میکشه تا این پسره دستگیر بشه خیال اینم راحت بشه ...من خیلی نگرانشم ...
این دختر که از هیچی شانس نیاورده ...ولی خداروشکر نویدم آقاست....خوشبختش میکنه
نگاهی به مامان کردمو گفتم :
-اره مامان حتما خوشبختش میکنه به پسر خودت اعتماد نداری؟
مامان یه چشم غره ای رفت گفت:
-مگه میشه اعتماد نداشته باشم ..ولی نگرانم ..این دختر دست ما امانته
بعدم بلند شد و گفت:
-برو زنگ بزن کیارش امشب بیاد اینجا؟؟؟؟
الان بهترین فرصت تا بهش بگم پس گفتم:
-نه ..امشب باهاش میرم بیرون مامان 9 میاد دنبالم.....
مامان گفت:
-باشه عزیزم....شبم میمونی پیشش یا می یانن خونه؟؟؟؟؟
تا بنا گوش قرمز شدمو گفتم:
-معلوم نیست مامان ....
و سریع رفتم تو اتاقم و تا شب خودمو با جزوه ها سرگرگرم کردمو و بعدم آماده شدم تا کیارش بیاد دنبالم .....مهسا نویدم بیرون بودن هنوز نیومده بودن خونه.........
ساعت 9بود که اومد دنبالم بعد از سلامو احوالپرسی با مامان سوار ماشینش لباس فرمش تنش بود چقدرم جذاب میشد باهاش تو دلم قربون صدقه اش رفتم همونطور داشتم نگاش میکردم گفت:
-اجازه میدی اول بریم خونه من لباس عوض کنم بعد بریم بیرون شام بخوریم.........
لحنش هنوزم سرد بود ولی خوب حقم بود دیگه اینجوری رفتار میکرد گفتم:
-بریم همون خونه شام بخوریم .....
با تعجب نگام کردو حرفی نزدسر راه دوتا پیتزا گرفت و بعدشم رفت سمت خونه اش توی راهم هیچکدوم حرفی نزدیم تا وقتی رسیدیم خونه ماشینو پارک کردو جعبه های پیتزارو برداشت و صبر نکرد که منم باهاش همراه شم ...دیگه اونم داشت زیاد روی میکرد منم با این رفتارش دیگه داشت صبرم تموم میشد ...
جلوتر از من رفت تو آپارتمانشو منم رفتم تو دیدم رفت تو اتاق و درم بست بعد چند دقیقه با لباسای تو خونه اش اومد تو پذیرایی و منم داشتم میزو میچیدم وقتی دیدمش گفتم:
-بیا شام بخور.....
سرشو ت*** دادو گفت:
-دستامو بشورم الان میام....تو شروع کن...
نشستم روی صندلی ولی صبر کردم تا بیاد ...بالاخره اومد و با یه اخم گفت:
-مگه نگفتم شروع کن ؟؟؟؟؟....
لبخند زدمو گفتم:
-تنهایی که مزه نمیده گفتم تو هم بیای
بی تفاوت نگام کردو گفت:
-خوب حالا که اومدم ...شروع کن دیگه...
وای چقدر حرصی شده بودم بغضم گرفته بود یه تیکه از پیتزا رو بزور قورت داد بعد .......دیگه نمی تونستم این رفتار سردشو تحمل کنم من اون کیارش پر از احساسو دوست داشتم ...نه این کیارش سردو بی روح رو......
برای اینکه اشکامو نبینه بلند شدمو رفتم سمت اتاق خوابش و مانتومو با حرص در آوردم و خودمو پرت کردم رو تخت و پتو رو کشیدم سرم تا می تو نستم گریه کردم نمیدونم چقدر گذشت ولی کیارش هنوز نیومده بود تو اتاق ......1ساعتی گذشت دیگه چشمه اشکمم خشک شده بود...چرا من که دوستش داشتم پس چرا....... با صدای در اتاق به خودم اومدم فهمیدم که اومد تو اتاق خودمو زدم به خواب که صدای قدماشو که بهم نزدیک میشد حس میکردمو هر لحظه نزدیک تر .......نشست رو تخت و دستشو رو گونه هام احساس کردم و بعد صداشو شنیدم که گفت:
-خودت اینطوری خواستی نوریا خودت خواستی ...وگرنه من هیچ تمایلی به ادامه این رفتار احمقانه ندارم تو کیارشو سردو بی روح می خوای منم مجبورم برای داشتنت اونطور رفتار کنم که تو دوست داری
تمام تنم میلرزید ...من چیکار کرده بودم ....باهاش ....اشک از چای بستمم ریخت رو گونه هام کیارش پاکشون میکرد....نمی تونستم جلو اشکامو بگیرم....بشدت احساس میکردم الان به آغوش گرمش نیاز دارم ...می خواستم با کیارش بودنو تجربه کنم .....چشمامو آروم باز کردمو در نهایت تعجب دیدم اونم چشماش پره اشکه با صدای گرفته گفتم:
-چرا باهام اینطوری رفتار میکنی؟؟؟؟
-خودت خواستی تو منو اونجوری دوست نداری ؟؟؟؟؟
دوباره گریه ام گرفت و گفتم:
-من اون کیارش مهربونو می خوام آره اعتراف میکنم رفتارام غیر منطقی بود ....ولی الان به آغوشش گرمش احتیاج دارم ....من اون کیارش احساساتی رو می خوام......من اونو دوست دارم......
گریه ام شدت گرفت و گفتم:
-میدونی وقتی گفتی من دوست ندارم چه حالی شدم .....
یهو منو کشید تو بغلشو با بغض گفت:
-تو هم میدونستی وقتی اونطوری منو پس زدی من داغون شدم نوریا ...شکستم ...تمام فکرای منفی به مغزم هجوم آورد ولی گفتم شاید به زمان نیاز داری ...ولی اینکارت چندبار تکرار شد......
-من دوستت دارم کیارش...بهت احتیاج دارم...منو ببخش....
منو بیشتر به خودش فشردو گفت:
-منم بهت احتیاج دارم خانومم ......بابت رفتار سردم معذرت می خوام
دیگه گریه نکن باشه .......
و تند اشکامو پاک کردو منو دوباره خوابوند رو تخت........
اومد بره که گفتم:
-نمی خوای بخوابی؟؟؟؟؟
نگام کرد.....چشاش برق میزد.......بعد چند دقیقه آروم خزید تو تختو کنارم جا گرفت .......بعد دستاشو محکم دور کمرم حلقه کرد ...من دیگه نمیترسیدم ...فقط از شدت هیجان میلرزیدم و وقتی لبای داغش رو لبام لغزید آروم شدم ...آرومه آروم ...تازه فهمیدم که چقدر به آغوشش و به نوازشاش احتیاج دارمو چقدر از اینکه همراهشم لذت میبریم...............
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#30
Posted: 17 May 2012 17:20
نمیدونم ساعت چند بود .....که با صدای موبایل کیارش از خواب بیدار شدم کیارشم بیدار شده بود دستشو که محکم دوکمرم حلقه بود و شل کردو دنبال گوشی میگشت پیداش کردو جواب داد
-الو.......
.....................
یدفعه چشاش بیش از حد گشاد شدو گفت:
-چی میگی درست حرف بزن ببینم ........آروم باش ......باشه ...کجا....میام الان...........
منم که از این حرف زدنش .....دلشوره بدی گرفته بودم گفتم:
-کیارش چی شده؟؟؟؟؟؟
یه لحظه نگام کردو گفت:
-نوریا فعلا هیچی نپرس فقط پاشو بریم.......
این چی میگفت......سر در نمی آوردم.....این دلشوره لعنتیم ولم نمیکرد..................
-نوید .....نوید بلند شو دیگه به خدا دیرم شد....
با صدای مهسا که داشت تکونم میداد تا بلند شم چشمامو باز کردم اخم کرده بود گفت:
-وای تو چقدر خوشخوابی 1ساعته دارم صدات میکنم پاشو کلاس دارم اگرم نمیای سوییچو بده خودم میرم.....
همونطور که خوابیده بودم دستامو دراز کردم سمتش و گفتم:
-سلام ...صبح بخیر خانومم....اول بوسم کن تا برسونمت...
دوباره با اخم گفت:
-نخیرم بوست نمیکنم دیرم شد....
پتورو کشیدم روسرمو گفتم:
-پس منم دوباره می خوابم.....
-چی چیو می خوابم کلاس داریا مثلا ....پاشو ...
با یادآوری اینکه منم کلاس دارم از جام پاشدم و با یه لبخند گونشو بوسیدمو ........
سریع آماده شدیمو حرکت کردم .........
********
-نوید.....امروز می خوام زنگ بزنم به مهتاب!!!!!!!!
با تعجب گفتم:
-مهتاب دیگه کیه؟؟؟؟؟؟؟
لبخنده غمگینی زدو گفت:
-مادر زن جناب عالی......
خندیدمو گفتم:
-حالا چرا مهتاب..........
نفس عمیقی کشیدمو گفت:
-چون هیچوقت دوست نداشت صداش کنم مامان.........
دیگه هیچی نگفت و دست برد دکمه پخش ضبط و زدو صدای غمگین خواننده تو فضای ماشین پیچید....اون آهنگو خوب یادمه آهنگی که باعث شد دلشوره عجیبی بگیرممممممممممم.........
دلم گرفته آسمون نمی تونم گریه کنم
شکنجه میشم از خودم نمی تونم شکوه کنم
انگاری کوه غصه ها رو سینه ی من اومده
آخ داره باورم میشه خنده به ما نیومده
دلم گرفته آسمون از خودتم خسته ترم
تو روزگار بی کسی یه عمره که دربدرم
حتی صدای نفسم میگه که توی قفسم
من واسه آتیش زدنه یه کوله بار شب بسم
دلم گرفته آسمون یکم منو حوصله کن
نگو که از این روزگار یه خورده کمتر گله کن
منو به بازی میگرن عقربه های ساعتم
برگه ی تقویم میکنه لحظه به لحظه لعنتم
آهای زمین یه لحظه تو نفس نزن
بذار تا آروم بگیره یه آدم شکسته تن
*****
نمیدونم چرا یهو اینقدر دلم گرفت به مهسا نگاه کردم تو خودش بود ولی برای اینکه از اون جو بیارمش بیرون دستمو گذاشتم رو دستشو گفتم:
-نبینم خانومم گرفته باشه ؟؟؟؟
نگام کردو خندید و گفت:
-وقتی با تو هم غمگین نیستم ....نوید قول بده تنهام نذاری
از حرفش دلم یهو ریخت و اخم کردم و گفتم:
-حرفا میزنیا مهسا اول صبحی من برا چی باید تنهات بذارم؟؟؟
-نمیدونم همینطوری گفتم.......
یهو گفتم:
-توهم قول بده تنهام نذاری هیچوقت..........
-منم الان اخم کنم برات .......عمرا اگه تنهات بذارم قول.........
خندیدم دلم یکم آروم گرفت اما این دلشوره لعنتی...........
رسیدم روبروی دانشگاه ماشینو نگه داشتم گفتم:
-خانومم تو برو من یه ساعت دیگه کلاس دارم.......
نگام کردو گفت:
-باشه نری شیطونی کنیا؟؟؟؟
ابرومو دادم بالا و گفتم:
-اصلا به گروه خونم می خوره
سرشو تکون دادو گفت:
-بر منکرش لعنت.....
-خانوم گلم من شیطونی میکنم ولی فقط برا خانومم
خندید گونمو بوسیدو گفت:
-خداحافظ.......
-مراقب خودت باش.......
از ماشین پیاده شد داشتم بهش نگاه میکردم که می خواست از خیابون رد بشه خلوت بود داشت میدوید بره اونور که.......
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***