ارسالها: 8724
#31
Posted: 17 May 2012 17:20
از دویدن مهسا تو خیابون تا برخورد اون ماشین لعنتی بهش انگار یه ثانیه گذشت ماشین سرعتش زیاد بود زد بهشو رفت منم تو شوک..
اصلا حال اون لحظه ام که مهسا رو وسط خیابون دیدم یادم نمیاد نمیدونم چطوری خودمو رسوندم بهش اسفالت غرق خون بودو منم بالا سر مهسا .....هیچی نمی فهمیدم ولی یه چیزیو خوب درک میکردم اینکه اون ماشین هیچ تلاشی برا توقف نکرد زد به مهسا و رفت.......
نمیدونم تو اون لحظه کی آمبولاس خبر کرد همه دورش جمع شده بودن و با تاسف نگاش میکرد تو این بین صدای یکیو شنیدم که گفت:
-آخیییییی طفلک چقدر جوون بود...
چنان نگاش کردم که نمیدونم تو نگام چی دید که یه لحظه رنگش پرید و رفت عقب ......
بود .....جوون بوددد یعنی چی مهسای من ....زنده است آره من مطمئنم ...ولی چرا چشاش بسته بود اونهمه خون.........
نمیدونم چرا صدام در نمیومد ...انگار لال شده بودم فقط نگام رو مهسا بود که بردنش تو آمبولانس دوییدم سمت ماشینو دنباش رفتم ...
همش تو ذهنم میگفتم:
-مهسا ...زنده است اون که چیزیش نشد......نه....من چرا نمیتونم حرف بزنم
رسید دم بیمارستان ..........مهسارو که بردن تو اورژانس یه عالمه دکترو پرستار ریختن سرش.......صداهارو میشنیدم.....
یکیشون گفت سریع اتاق عمل..............
پشت در بسته اتاق عمل نشسته ام به ساعت نگاه میکنم تازه یه دقیقه است که در بسته شده با خودم میگم:
-چرا اینقدر طولش دادن....
صدای پای دونفرو میشنوم ..صدای یه گریه ......
کیارش و نوریان.........
اونا اینجا چیکار میکنن........کی به اونا خبر داده ......چرا نوریا داره گریه میکنه.......
کیارش اومد نزدیک دستشو گذاشت رو شونم و گفت:
-به خدا توکل کن .....
نگاش کردم واییییییییی چرا هیچی نمیگنم ..........به نوریا نگاه کردم اومد نزدیکمو بغلم کردو گفت:
-داداش خوبم مهسا طوریش نمیشه.....خوب میشه مثل اوندفعه که با تو تصادف کرد دیدی چیزی نشد....ایندفعه ام همینطوره.......
باز نگاش کردم و هیچی نگفتم که نوریام به کیارش نگاه کرد نمیدونم چی بهش گفت که اونم تند اشکاشو پاک کرد
*********
چقدر گذشته ...نمیدونم اما انگار صد سال من پشت در این اتاقم که یهو در باز شدو یه دکتر که لباس سبز پوشیده بود اومد بیرون نگاش کردم بلند شدم رفتم روبروش فقط نگاش میکردم می خواستم ازش بپرسم که چی شده ولی جرات نداشتم ضربان قلبم کند میزد نمیدونم چرا نمی تونستم نفس بکشم چشمم به دهن دکتر بود .......
صدای کیارش و شنیدم که گفت:
-آقای دکتر چی شد ؟؟؟؟؟؟؟؟
انگار یه قرن طول کشید که جواب بده نگاهش نگران بود ....سری تکون داد و قلب منم تپشش کندتر شدو فقط اینو شنیدم
-متاسفم ما تمام تلاشمونو کردیم ولییی.........
یه درد وحشناکی تو قلبم پیچیدو دیگه هیچی نفهمیدم............
چشامو باز کردم .....من کجام...این ماسک اکسیژن صدای بیب....بیب....
اینا چیه ؟؟؟؟؟؟من اینجا چیکار میکنم از کی اینجام خیلی خسته ام مغزم خالیه خالیه .......هرچی فکر میکنم هیچی یادم نمیاد ....چرا؟؟؟
دوباره چشمامو میبندم.........
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#32
Posted: 17 May 2012 17:21
با صداهایی که از فرسنگها به گوشم می خوره چشمامو آروم باز میکنم
یه مرد سفید پوش ...با یه خانوم بالا سر منن.......
دکتر داره یه توضیحاتی رو به اون پرستار میده ...ولی من نمیدونم اینجا رو این تخت چیکار میکنم اصلا چی شد.....چشمامو میبندم و به مغزم فشار میارم.....
صبح بود داشتم مهسا رو می بردم دانشگاه.....مهسا...اون ماشین...
آره باهاش تصادف کردم .....یهو صورت غرق خون مهسا یادم میاد...
بیمارستان ..دم اتاق عمل...آره اون دکتره گفت.......اون گفت متاسفم یعنی چی؟؟؟؟؟؟
با تمام توانم سعی میکنم مهسا رو صدا کنم اما صدام ضعیفه
ولی اسمشو چندبار صدا میکنم اونقدر که صدام هر لحظه بلندتر میشه ...
با یاد آوریش قلبم دوباره درد میگیره ....دکتر با صدای بلند میگه آرام بخش........و دوباره سرم سنگین میشه و چشامو میبندم....
*********
با صدای گریه چشممو باز میکنم...برا چند لحظه دورو اطرافمو نگاه میکنم اون صدا نمیاد و ماسک اکسیژن رو دهنم نیست فقط یه سرم بدستم وصله . با صدای ضعیفی میگم:
-من اینجا چیکار میکنم......اینجا چیکار میکنم....مهسا کو....
صدای گریه قطع میشه و نوریا رو میبینم چرا داره گریه میکنه ؟؟؟؟
چرا قیافه اش اینطوریه ......دستمو گرفت و با صدای گرفته ای گفت:
-داداشی...بیدار شدی.....تو که هممونو نصف جون کردی؟؟؟؟؟
-من چم شده نوریا اینجا چیکار میکنم؟؟؟؟؟
بعد با ترس گفتم:
-نوریااااااااا؟؟؟؟؟؟مهسا کو...اون کجاست ؟؟؟؟؟؟
دستمو محکم فشار میده و میگه:
-آروم باش نوید آروم........
اخم میکنمو میگم:
-آروم باشم ؟؟؟؟نوریا بهت میگم مهسا کجاست؟؟؟؟؟؟چرا الان اینجا نیست من از کی اینجام ...هان!!!!!!!جوابمو بده
داشت گریه میکرد اومدم بلند شم که در باز شدو کیارش اومد تو
نگاش کردم چهره اش گرفته بودنوریا وقتی دید کیارش اومد دستشو گرفت رو صورتشو تند از اتاق رفت بیرون من فقط تو دلم دعا میکردم که مهسا ....نه اون زنده بود ...من مطمئنم...
کیارش اومد نزدیکو با یه لبخند زوری گفت:
-چته پسر....چیکار کردی با خودت...چرا داد میزنی؟؟؟؟؟
عصبانی گفتم:
-من از کی اینجام ؟؟؟مهسا چی شده کیارش؟؟؟؟؟ تورو قرآن راستشو بگو....
نشست کنارمو گفت:
-بهت میگم ولی آروم باش.......خوب...میگم...
فقط سرمو تکون دادم و با ترس بهش خیره شدم و اون گفت:
-اونروز وسط حرف دکتر تو از هوش رفتی و ...........
دستشو مشت کردو بصورتم نگاه کردو منم همینطور نگران بهش خیره شدم.....و بعد آروم گفتم:
-چرا حرف نمیزنی؟؟؟؟
-نوید تو سکته کردی؟؟؟؟؟؟برا همه عجیب بود ولی حالا شده......
سه روز تو ccuبودی و دیشب منتقلت کردن بخش ......
برا یه لحظه مات نگاش کردم ولی برام مهم نبود که من چم شده برام مهسا مهم بودچرا هیچی از اون نمیگفت ولی خودمم جرات نداشتم بپرسم اونم فهمید و ایندفعه آرومتر گفت:
-مهسا حالش خوب میشه نوید .......
-مهسا حالش خوب میشه یعنی چی؟؟؟؟؟؟کیارش؟؟؟؟
کیارش می خوام ببینمش....همین الان
اومدم بلند شم که گفت:
-آروم باش ...نوید نباید به خودت فشار بیاری میفهمی اینو......
داد زدم:
-تا مهسارو نبینم ...هیچی حالیم نیست....میگی زنده است دیگه؟؟؟
پس می خوام ببینمش....همین الان
کلافه بلند شدو گفت :
-باشه ....میرم با دکترت صحبت کنم..الان برمیگردم؟؟
تا برگشتن کیارش داشتم به حرفاش فکر میکردم......اصلا نمی خواستم به این فکر کنم که شاید برای مهسا اتفاق خاصی افتاده باشه.................
دستمو گذاشتم رو قلبم ....بی وقفه میزدو من واقعا باورم نمیشد که یه همچین اتفاقی برام افتاده باشه......من سه روز از مهسا خبر نداشتم....حتما بهش هیچی نگفته بودنو اونم از دستم ناراحت شده بود.....
کیارش اومدو گفت:
-پاشو بریم .....دکترت مخالف بود ولی بعد کلی اصرارو گفتن اینکه تو چه کله خری هستی راضی شد...
خندید اما غمگین......تو دلم دعا میکردم که بهم دروغ نگفته باشن از در که اومدم بیرون نوریارو ندیدم و به کیارش گفتم:
-نوریا کجا رفت؟؟؟؟؟؟
-رفت مهسا رو ببینه....
اینو که گفت دلم روشن شد یه کم .....پس حالش خوب بود رفتیم سمت آسانسور و سوار شدیم و رفتیم یه طبقه بالا تر.......
-مهسا تو کدوم بخشه کیارش؟؟؟؟؟
جوابمو ندادو بعد چند لحظه جلوی یه در شیشه ای وایساد و سرمو بلند کردم و از نوشته ی روی شیشه قلبم تند شروع کرد به زدن.....
-بخش مراقبت های ویژه...............
گنگ به کیارش نگاه کردمو سرشو انداخته بود پایین و هیچی نمیگفت
درو باز کردو جلوتر رفت پیش پرستاری که اونجا بودو یه چیزی بهش گفت و بعدم اومد سمت منو رفتیم داخل یه راهرو دیگه .....نوریارو دیدم که روبروی یه پنجره ی شیشه ای واستاده بودو داشت گریه میکردتند خودمو رسوندم پیش نوریا.....قلبم داشت از جا کنده میشد
نمی تونم بگم اون لحظه چه حالی داشتم وقتی مهسارو ....مهسای خودمو بین اونهمه دستگاه و سیم که بهش وصل بود دیدم چشاش بسته بود.......سرش باندپیچی شده بود.......چشای خوشگلش بسته بود ...یه دکتر بالای سرش بود...خودمو بزور سرپا نگه داشته بودم...
قلبم دوباره درد گرفته بود...مهسای من ...چش شده بود.... کیارش اومد کنارمو گفتم:
-مهسا حالش خوبه کیارش؟ .....چرا بهم دروغ گفتی؟
کیارش سرش پایین بود نوریام گریه میکرد...که دکتر اومد بیرون و دستشو گذاشت رو شونه ام و گفت:
-به خدا توکل کن پسر....قوی باش...اون به وجودت برا زنده موندن نیاز داره.....پس قوی باش.....
گفتم:
-دکتر چطوری قوی باشم ..وقتی زندگیم رو اون تخت خوابیده...
هان چطوری؟؟؟؟؟؟
بهم بگین اون چشه ....اون خوب میشه دیگه نه.......آره من مطمئنم..
دکتر سرشو تکون دادو گفت:
-با توجه به وضعییتت نباید اینا رو بهت بگم ولی باید واقعییت و درک کنی پس بهت میگم......
نفس عمیقی کشیدو گفت:
-نامزدت......تو کماست......به خاطر ضربه ی شدیدی که به سرش وارد شده...علائم حیاتیش زیاد بالا نیست ولی اونقدرم نا امید کننده نیست که بخوایم قطع امید کنیم بهت قول میدم به محض اینکه تغییر کرد علائم حیاطیش رفت بالا بذارم از نزدیک ببینیش.......
به خدا توکل کن.....و قوی باش به بیشترین چیزی که الان نیاز داره دعاست...........
حرفاش قابل هضم نبود برام...چه حالی داشتم ...احساس نابودی میکردم ....مهسای من.....تو کما.....این چه امتحانی بود ...من نمی تونستم تحمل کنم.........آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟
میدونستم سوالم جواب مشخصی داره ولی برای اینکه یکم امید تو دلم راه پیدا کنه از دکتر پرسیدم:
-چقدر طول میکشه از کما بیاد بیرون...
سری تکون دادو گفت:
-با خداست پسرم...ما هرکاری از دستمون برمیومد انجام دادیم
اون یه ذره امیدم پر کشید دکتر رفت و من همونجا از پشت شیشه ...به تمام زندگیم چشم دوختم......و قلبم براش بی قراری میکرد...
دلم برا چشمای عسلیش تنگ شده بود......دلم برا ...وجودش..تنگ شده بود...برا نوازشش و لمس کردنش....عمر خوشیم چقدر کوتاه بود
سرمو تکون دادمو گفتم:
-خدایا ....بهم پسش بده....من قدرت بی اون زندگی کردنو ندارم......
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#33
Posted: 17 May 2012 17:22
فصل دهم
-کیارش شما اونروز چطوری متوجه شدین که مهسا تصادف کرده؟؟؟
کیارش نفس عمیقی کشیدو گفت:
-بچه ها خبرشو بهم دادن...بعد اون تلفن که از ماهان به مهسا کرده بود
بچه ها مراقبش بودن ولی متاسفانه کاری که نباید میشد شد.....
از عصبانیت دستامو مشت کردمو گفتم:
-یعنی می خوای بگی کار اون عوضی بود آره؟؟؟
با تاسف سرشو تکون دادو گفت:
-آره متاسفانه...ولی خوشبختانه بچه ها گرفتنش و تو بازجویی ها به خیلی چیزا اعتراف کرده ....به خاطر اینکه مهسارو از بین ببره دست به یه همچین ریسکی زده ...چون فرار مهسا باعث شده اینا تشکلاتشون از هم بریزه....ماهان و به شخصه مقصر دونستند بهش گفته بودن باید مهسا رو بکشه وگرنه خودش کشته میشه...
از شنیدن حرفای کیارش حال عجیبی داشتم....دلم می خواست اون عوضی رو با دستای خودم خفه کنم به کیارش گفتم:
-حالا تکلیف ماهان چی میشه ..امیدوارم مجازات سنگینی براش در نظر گرفته بشه...
کیارش لبخندی زدو گفت:
-با اعترافات اون ...خیلی از افراد تشکیلات ...و اون کله گنده ها لو رفتن و دستگیر شدن....و همشون 100%تو دادگاه به اعدام محکوم میشن....
خوشحال بودم که اون بالاخره به سزای عملش میرسه....
دوباره یاد مهسا افتادم ....مهسای من...الان دوهفته میشه که تو کماست...علائم حیاطیش بالا بودو دکتر بهمون امیدواری داده بود که اگه همینجوری پیش بره به زودی از کما خارج میشه....منم چند روز بعد از بیمارستان مرخص شده بودمو ..امروز با هزار تا زحمت و گریه زاری مامان سمیره و نوریا رازی شدم از بیمارستان برم تا کمی استراحت کنم...تو این چند روز یا همیشه تو بیمارستان بودم یا شبا میرفتم سید مظفر که برای مهسا دعا کنم....
از خدا می خواستم که اونو که همه ی زندگیم بود بهم برگردونه...
***********
-الو...نوید....زود بیا بیمارستان...
و صدای بوق اشغال........
تمام قلبم داشت از جا کنده میشد......یعنی چی؟چرا نوریا گریه میکرد...چرا..یعنی مهسا....
نمیدونم خودمو چطوری رسوندم بیمارستان...............
نمیدونم خودمو چطوری رسوندم بیمارستان.....رفتم سمت بخش مراقبتهای ویژه.....
مامان و نوریارو که پشت در بودن دیدم...داشتن گریه میکردن...
دوباره قلبم درد گرفه بود...بازم کند میزد.....نکنه مهسای من....
بدون توجه به تذکر پرستار رفتم سمت پنجره شیشه ای...دکتر بالا سر مهسا بود...اشتباه نمیکرد..مهسا چشماش باز بود....نمی تونم توصیف کنم که اون لحظه چه حالی داشتم....فقط اشک میریختم داشت نگام میکردو دستشو آروم تکون میداد...
دستمو گذاشتم رو شیشه....دکتر از حرکات مهسا متوجه شدو برگشت سمتم...لبخندی زدو به پرستاری که کنارش بود یه چیزی گفت و اونم با لبخند اومد بیرون سمت من.........
بعد پوشیدن لباس مخصوصرفتم تو اتاق ......
تو این چند وقت مهسا رو فقط از پشت شیشه دیده بودم....وارد اتاق شدم پاهام میلرزید....با هزار زحمت رفتم سمتش وقتی کنار تخت رسیدم...دکتر لبخندی زدو ....گفت:
-دیدی خدا چقدر مهربونه...اون بیمار خوشگلمونو بهت پسش داد....
اونو بهت برگردوند...پس قدرشو بدون....خدارو شکر کن
از شدت هیجان ....نمیتونستم حرف بزنم..دکتر متوجه شدوگفت:
-به خودت فشار نیار...هیجان برات خوب نیست.....
فقط سرمو تکون دادم...اون رفت بیرون...
آروم رفتم کنارش داشت نگام میکرد اون چشای خوشگل عسلیش که دلم بی نهایت براشون تنگ شده بودخیس بود...اشک رو گونه هاش میریخت...
اشکاشو پاک کردمو گفتم:
-چشم عسلی به زندگی خوش اومدی....
اومد حرف بزنه اما صدا از گلوش خارج نمیشد....و با تمام سعیش..خیلی ضعیف شنیدم که گفت:
-نوید.........
گونه اشو بوسیدمو گفتم:
-جانم...دلم برا صدات تنگ شده بود مهسا....مهسای من...ازت ممنونم که تنهام نذاشتی...وگرنه من..من...دق میکردم...نابود میشدم...
دستاشو بوسیدم...به بالا نگاه کردمو گفتم:
-خدایا نوکرتم....
چند دقیقه بدون اینکه حرف بزنیم بهم نگاه کردیم...با نگاهامون حرف میزدیم..توی نگاه هردومون ...حس زندگی موج میزد...زندگی که قرار بود....از اون به بعد داشته باشیم....
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#34
Posted: 17 May 2012 17:23
از اونروز که از کما در اومدم تا الان که با لباس سفید عروس توی خونه مشترک خودم با نوید هستم...4ماه میگذره.......من بعد تمام این اتفاقا..حالا خوشبختی رو با تمام وجود حس میکردم....خوشبختی رو که خانواده نوید و خودش بهم هدیه داده بودن ...و تمام کمبودام تو این بیست سال جبران شده بود...حالا مادری داشتم که برام نگران باشه...خواهری که سنگ صبورم باشه....و شوهری که بهم حس زندگی بده....اما خانواده خودم پدر و مادری که منو به وجود آورده بودن حتی حاضر نشدن....بیانو خوشبختیمو ببینن....
-نبینم خانوم گلم تو فکر باشه...مثلا امشب شب عروسیمونه ها...
با صدای نوید به خودم اومدم بهش لبخند زدم و خم شدو گونه امو بوسیدو گفت:
-خوشگلم دیگه غمگین نبینمت.......
نگاهی پر از عشق بهش انداختم و گفتم:
-به خاطر همه چی ازت ممنونم....عزیزم....تو و خانوادت....باعث شدین....بفهمم خوشبختی یعنی چی؟
نوید نگاهی بهم انداخت و با یه حرکت سریع بلندم کردو در حالی که منو به سمت اتاق خواب مشترکمون می برد.....گفت:
-تو هم باعث شدی...من حس قشنگ دوست داشتن و عاشق شدنو تجربه کنم...........
منو آروم خوابوند تو تخت و خودشم کنام خزید...به صورتم نگاه کردزیر نگاهای گرم و عاشقش داشتم ذوب میشدم و این حس وقتی بیشتر شد که با ولع شرو به بوسیدن لبهام کرد و دستش آروم روی شکمم لغزید...........و من اونشب با همه ی عشق و احساسم با نوید همراه شدم...و هر دو دنیای جدیدی و پر از لذتی رو تجربه کردی......
************
به اینجا که رسیدم ...سکوت کردم...سرمو بلند کردمو دیدم بچه ها بهم خیره شدن....لبخندی زدمو گفت:
-چتونه....نکنه انتظار دارین بقیه اشم بگم....پاشین پاشین ...خودتونو جمع کنین...
-سارا گفت:
-چون من می خوام این داستانو بنویسم فقط به من بگو...
نوید گفت:
-خجالت بکشین دیگه چیو می خواین بدونین....من و مهسا و نوریا و کیارش دیگه همه چیو گفتیم که.....
و همه زدند زیر خنده ...
همون لحظه صدای گریه ی نفس دختر خوشگلم بلند شدو در حالی که به سمت اتاقش میرفتم گفتم:
-نوید زنگ بزن ...پیتزا بیارن...اینا شامم اینجا افتادن..
بچه ها با اعتراض گفتن:
-بده افتخار دادیم..
و من دیگه جواب ندادم...و رفتم تو اتاق نفس...دختر یه ساله ام که با خنده هاش و بودنش زندگی گرم منو نویدو گرمتر کرده بود...........
پایان
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***