انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

Yalda | یلدا


مرد

 
بغلش بشینم، نیما هول م داد کنار و خودش نشست بغل سیما! منم مجبوري رفتم رو مبل کناري نشستم. دوباره احوالپرسی ها
« . شروع شد. کوروش چپ چپ به نیما نگاه می کرد
مادر کوروش خب سیما جون چطوري؟ شنیدم تو جراحی براي خودت استادي شدي!
« تا سیما اومد حرف بزنه، نیما گفت »
بعله! اونم چه استادي! چند روز پیش آپاندیس واسه بابام عمل کردن شاهکار! امروز آپاندیس عمل نکرده، فرداش بابام تو
مسابقه ي دو شرکت کرد!
شفیق مگه جناب ذکاوت هنوز می دوئن؟!
نیما بغله! البته دنبال مامانم!
« همه زدن زیرخنده که مادر کوروش به سیما گفت »
وقاعا که خانمی شدي واسه خودت! هم خوشگل، هم خانم، هم تحصیل کرده!
« تا اینو گفت، نیما سرشو آورد در گوش منو و آروم گفت »
رو بخارونه! « اونجاش » پاشو زود به سیما بگو
« آروم بهش گفتم »
چی کار کنه؟!
نیما اونجاشو بخارونه.
کجاشو؟!
نیما اِه ... ! مادر کوروش چشمش شوره! یه دفعه سیما چشم می خوره ها!
سیما اونجارو بخارونه؟!
نیما پسمن برم اونجاشو بخارونم؟! باید خودش بخارونه دیگه!
زهر مار مرتیکه ي خر!
شفیق خب سیاوش خان شما چطورین؟ کجا بسلامتی مشغولین؟
خوبم، خیلی ممنون. شرکت پدرم هستم.
مادر کوروش ایشااله بسلامتی همین روزا یه دستی م باید براي شما بلند کنیم.
نیما مگه خودش چلاقه خانم شفیق؟!
« همه زدن زیر خنده. سیما که فقط منتظر بود این نیما یه چیزي بگه و اونم بخنده »
مادر کوروش آخه دیگه دیر می شه. انگار خودش خیال زن گرفتن نداره. اینه که باید ماها براش دست بلند کنیم.
نیما احتیاج نیس. خودش بلند کرده!
« کوروش که حواسش فقط به سیما بود یه دفعه گفت »
چی رو؟
نیما خاك تو گور بی حیات کنن! خب دستشرو دیگه!
دوباره همه زدن زیر خنده. کوروش بدبخت از خجالت سرخ شد. منم داشتم می خندیدم که دیدم نیما داره به سیما می کنه »
« و میز جلوي کوروش رو بهش نشون می ده که پر میوه وشیرینی بود! سیمام نگاه می کرد و می خندید! آروم به نیما گفتم
نیما زشته! قول داده بودي که آبروریزي نکنی!
« جوابم رو نداد و به آقاي شفیق گفت »
کوروش جون از آخرین بار که دیدمش یه خرده فرق کرده. انگار یه خرده موهاش ریخته!
شفیق خب زندگی یه دیگه نیما جون. معمولا آقایون زود موهاشون میریزه کچل می شن! منحصر به کوروشم نیس. نوبتی یه.
نیما کوروش جون که کچل نیس! پیشونیش یه خرده بلنده!
« دوباره همه زدن زیر خنده، کوروش براي اینکه تلافی کنه گفت »
نیما جون تو هنوزم مثل قدیما همه ش خونه ي سیاوش اینایی؟ اصلا خونه ي خودتون نمی ري؟
نیما چرا. گاهی یه سري خونه مون می زنم. اتفاقا امروز جایی کار داشتم ولی سیاوش زنگ زد گفت بیا که قرار کوروش بیاد
خونه مون. گفت بیا یه خرده بخندیم! البته به یاد بچه گی ها! یادت می آد اون موقع ها سر به سرت میذاشتیم قهر می کردي
می رفتی مامانت رو می اوردي؟ چه روزاي خوبی بود بجون تو! یادش بخیر!
« بعد رو کرد به همه و گفت «
یادمه یه بار یه ملخ گرفته بودم و انداختمش تو تن کوروش! یه جیغی کشید که نگو! البته یه کار بدیم کرد تو شلوارش!
« همه زدیم زیر خنده »
نیما تا چند سال بهشمی گفتیم شاشو شاشو شرمنده جارو به دمب ش بنده سر همین م چه کتکی از بابام خوردم! یعنی
کوروش به مامانش گفت و خانم شفیقم شکایتم رو به بابام کرد و اونم یه کتک مفصبه من زد! چه روزاي خوبی بود!
دوباره همه زدن زیر خنده و بیچاره کوروش خودشو جمع و جور کرد و دیگه هیچی نگفت. پدرم براي این که حرف رو عوض »
« کرده باشه گفت
خب، کوروش خان کجا شاغل هستین شما؟
کوروش تو کار حمل و نقل م.
نیما مسافر کشی می کنی؟!
کوروش حمل و نقل کامیون!
نیما راننده کامیونی؟!
مادر کوروش شرکت حمل و نقل داره نیما جون!
نیما آهان! دیدم ماشااله شکل و هیبت کامیوندارا رو پیدا کرده! نگو افتاده تو کار حمل و نقل و جابجایی! نه، در آمدش خیلی
خوبه.
شفیق ت شکر خدا بد نیس.
نیما اثاث مثاث بار می زنین؟
شفیق اثاث مثاث چیه نیما جون؟ شرکت حمل و نقل ترانزیته!
نیما آهان! خیلی عالیه! اصلا کامیونداري کار پردرآمدیه!
« بعد برگشت آروم در گوش سیما گفت »
شوهر آینده تون کامیونداره!
سیما سرش رو انداخت پایین و خندید. کوروش و پدر مادرش چپ چپ به نیما نگاه می کردن! دیدم داره اوضاع ناجور می »
« شه. آروم به نیما گفتم
پاشو بریم بیرون کارت دارم.
نیما خفه!
مادرم براي اینکه حرف تو حرف بیاد، شروع کرد با مادر کوروش حرف زدن. اونا شروع کردن با هم حرف زدن و پدرمم »
« مشغول صحبت با آقاي شفیق شد که کوروش آروم به سیما گفت
سیما خانم می خواستم اگه اجازه بدین چند دقیقه تنهایی با شما صحبت کنم.
نیما مگه می خواي حرف بدي بزنی که نباید ما بشنویم؟!
کوروش ت نیما خان انگار شما از اینکه من اومدم اینجا ناراحتی؟
نیما آره، ناراحتم!
کوروش چرا؟
نیما براي اینکه پات رو زیادتر از گلیمت دراز کردي! جریان ملخه رو هم گفتم که قدیما یادت بیاد! اون موقعم زیادي دور و
ور سیما می گشتی!
این حرفا چیه نیما؟! زشته!
کوروش اون وقتا بچه بودیم نیماخان!
نیما آره کوروش خان! براي همینم مسئله با یه ملخ حل شد! بهتره که بري دنبال کارت. این لقمه اندازه ي گلوي تو نیس!
« ! تا اومدم یه چیزي بگم؛ سیما بلند شد و از سالن رفت بیرون »
کوروش یعنی هیچکس حق نداره بیاد خواستگاري سیما خانم؟
نیما نع! تا جواب منو نداده نه.
کوروش خود سیما خانم حق اظهار نظر نداره؟
نیما سیما خانم تا قبل از اومدن شما اصلا خبر نداشته که قراره بیان خواستگاریش! وگرنه براتون پیغوم پسغوم می کرد که
این همه راه رو زحمت نکشین بیاین!
کوروش یعنی من حق ندارم چند دقیقه با خودش حرف بزنم؟
نیما چرا! اما اگه جواب نه داد دیگه پیله نکن! باشه؟
« تا کوروش اومد حرف بزنه، دوباره نیما گفت »
ببین کوروش جون، من خواستگار پا به جفت سیمام! اگرم تا حالا جلو نیومدم بخاطر اینه که به سیما احترام می ذارم و نظرش
برام مهمه. فعلا نمی خواد ازدواج کنه. تو ام مثل من همین کارو بکن. اگه بهت گفت نه، برو دنبال کارت. یعنی می گم مثل
قدیما بد پیله نباش! اون وقتام سیما نمی خواست با تو بازي کنه اما تو ول کن نبودي!
کوروش حالا با اون وقتا فرق کرده. دیگه من اون بچه ي هفت هشت ساله نیستم!
نیما منم نیستم. اما تو بد پیله اي!
بابا این حرفا چیه؟! ناسلامتی شماها با هم رفیقین! سیمام خودش می تونه براي زندگیش تصمیم بگیره.
« هر دو ساکت شدن که یه خرده بعد کوروش به من گفت »
تو چی می گی سیاوش؟ تو برادر سیمایی. فکر می کنی نظرت سیما چیه؟
برو خودت ازش بپرس.
کوروش تو بگو.
بگم حرف منو قبول می کنی؟
کوروش آره. تو همیشه راست می گفتی. حالام می دونم که حقیقت رو می گی.
سیما فعلا قصد ازدواج نداره اما اگرم ازدواج کنه به احتمال نود درصد فقط به نیما جواب مثبت می ده، چون نیما رو دوست
داره. حالا بازم می تونی بري خودت ازش بپرسی.
» تو همین موقع سیما برگشت تو سالن و سرجاش نشست. تا نشست کوروش گفت «
سیما خانم یه سوالی ازتون دارم.
« سیما نذاشت حرفش تموم بشه و گفت »
اگه در مورد ازدواجه، باید بگم که من فعلا تصمیمی براي ازدواج ندارم کوروش خان.
اینو که سیما گفت، کوروش سرش رو انداخت پایین و دیگه حرفی نزد. ده دقیقه بعدم به پدر و مادرش اشاره کرد که بلند «
شن. مادرم هر چی اصرار کرد که براي شام بمونن، نموندن و خداحافظی کردن. دم در، موقعی که با نیما داشتیم بدرقه شون
« می کردیم، برگت به نیما گفت
ما دو تا هنوز با هم دوستیم؟ سماجت که تو کارم نکردم؟
نیما آره، دوستیم. منم بهت قول می دم که اگه سیما نخواست با من ازدواج کنه، از سر راهش برم کنار. شایدم همون موقع
بهت یه زنگ زدم.
« دو تایی با هم دست دادن و خداخافظی کردن و رفتن. وقتی برگشتیم تو خونه، مادرم به نیما گفت »
آتیشات رو سوزوندي؟
نیما بعله.
مادرم خیالت راحت شد.
نیما آره الحمد الله.
مادرم اگه ایندفعه کسی خواست بیاد خواستگاري چی بهش بگم؟
نیما بابا چرا مردم رو تو زحمت می ندازین؟ همون پاي تلفن ردشون کنین برن دیگه!
« تا اینو نیما گفت ، دست مادرم رفت به دمپایی ش که نیما در حال فرار گفت »
ترو خدا تعارف نکنین که دیگه شام نمی مونم! یه جا دیگه دعوتمون گرفتن! سیاوش بدو بریم که دیر شد!
« دنبالشراه افتادم که سیما تو حیاط صدامون کرد و اومد جلوي نیما و گفت »
نیما خان واستا کارت دارم.
نیما چشم.
سیما ت این چه حرفایی بود که به کوروش گفتی؟
نیما مگه چی گفتم سیما خانم؟!
سیما من لقمه م؟!
نیما اختیار دارین سیما خانم! شما گلین! تاج سرمائین!
سیما زبون بازي نکنین لطفا.
نیما چشم.
سیما وافعا نظر شما در مورد خانم ها اینه؟ شما زن رو به شکل یه چیزي یا شی می بینین که می شه تصاحبشکرد؟ شما
فکر می کنین که اگه رقبا رو از میدون بدر کنین، دیگه حق و اختیار دارین که یک زن رو مالک بشین؟ یعنی کار به جایی
رسیده که حتی ما زن ها در مورد ازدواجم حق انتخاب نداریم؟
نیما این حرفا چیه سیما خانم؟!
سیما مگه در عمل همینکاري رو شما نکردین؟
نیما چرا والله!
سیما این کار چه معنی می ده؟
نیما آخه مگه تقصیر ماس؟
سیما پس تقصیر کیه؟
نیما ت تقصیر از فرهنگ مونه! از بچه گی به ما تو خونه گفتن تو مردي، تو مردي! زن ضعیفه، زن ضعیفه! ماهام عادت کردیم
که به خانمها به چشم یه چیز ضعیف نگاه کنیم!
سیما جالبه!
نیما بعله! حالا جالب تر این که همیشه براي ما پسر ها، امتیازات بیشتري قائل بودن. مثلا ما حق داشتیم با دوستا و رفقهامون
بریم بیرون اما دخترا یه همچین حقی نداشتن! ما حق داشتیم با دوستامون بریم سینما، اما دخترا یه همچین حقی نداشتن! و از
این قبیل امتیاز! خب، شما خودتون قضاوت کنین. بعد از اینکه ما پسرا بزرگ شدیم و شذیم یه مرد گنده، آیا نباید بخودمون
بقبولونیم که باید سهم بیشتري نسبت به خانم ها داشته باشیم؟
« سیما نگاهشکرد و هیچی نگفت »
نیما خب. حالا وقتی با یه دختر خانم ازدواج کردیم، دیگه حاضر نیستیم زندگی رو باهاش پنجاه پنجاه شریک بشیم که! چرا؟
چون از بچگی به ما گفتن دخترا ضعیفن! دخترا ترسوئن! تازه شعرم براشون ساختن! اجازه هس بخونم؟
« سیما سرشو تکون داد »
نیما پسرا شیرن، مثل شمشیرن دخترا موش ن، مثل خرگوش ن!
ببخشین سیما خانم به شما نگفتم ها! یه این دختراي دیگه گفتم!
سیما خب می فرمودین!
نیما عرضم به ضحورتون که بعله، داشتم می گفتم. وقتی م که ازدواج کردیم، سهم بیشتري از
زندگی می خوایم! حالا براي گرفتن این اضافه سهم، خودمونم به دردسر می افتیم، چرا؟ چون همسرمون م حاضر نیس از سهم
ش به ما بده! اون وقت ما مردا باید از زور بدنی و چیزاي دیگه استفاده کنیم تا بتونیم این سهم اضافی رو ازش بگیریم! به
همین خاطر خودمونم دچار مشکل می شیم! یعنی تو خونه همه ش جنگ و دعواس! اعصاب مون خراب می شه! زندگی برامون
جهنم می شه! اما با تمام اینا بازم حاضر نیستم از اون سهم بیشتر چشم بپوشم! بازم چرا؟ چون اون وقت فکر می کنیم که
سرمون تو زندگی کلاه رفته! حالا شما می تونین پیش خودتون این سهم اضافی رو ارزیابی کنین که چی هس؟ همسر مرد بدون
اجازه ي شوهرش حق بیرون رفتن از خونه رو نداره. با اجازه شوهرش می تونه با دوستاش رفت و آمد کنه. چیزي می خواد
بخره باید شوهرش اجازه بده، در هر مورد تصمیم نهایی بعهده ي شوهرشه و خیلی چیزاي دیگه! جالب اینه که تقریبا اینا
بصورت قانون در اومده! مثلا یه زن بدون اجازه ي شوهرش نمی تونه پاسپورت بگیره و از کشور خارج بشه، اما مرد چرا! جاش
که قدم اول رو قانون ور میداشت و همونجور که قدم بدون رضایت شوهر، همسرش نمی تونه صاحب پاسپورت بشه، مرد هم
بدون رضایت همسرش نتونه پاسپورت بگیره. این عادلانه س! حالا تو کشوراي خارجی نمی دونم چه جوریه! شاید هیچکدوم
احتیاج به اجازه و رضایت همدیگه نداشته باشت اما اینم دست نیس! حالا خودتون قضاوت بفرمادین، من امروز فقط یه خرده
از اون اضافه سهمم برداشت کردم!
« سیما یه نگاهی بهشکرد و گفت »
چیزاي قشنگی گفتین اما واقعا خودتون رو مستحق این اضافه سهم می دونین؟
نیما من به گور پدرم می خندم که بدونم! اصلا بیست درصد سهم منم مال شما!
« سیما خندید و گفت »
ببخشین وقت تونو گرفتم. خداحافظ.
نیما ت به خدا سپردم تون. ایشالخ یه خرده سهمی که ازتون خوردم، چرك و خون بشه و از زیر ناخن هام بیاد بیرون! ایشااله
حناق بشه بیخ گلومو بگیره! ایشااله ...
هوي چه خبرته ؟!
« سیما برگشت و بهش خندید »
نیما ایشااله مثل مرغ حق تا صبح حق حق بزنم و خونه بالا بیارم که دیگه دو تا دونه گندم یتیم نخورم! ایشااله درد و بلاي
شما بخوره تو ...
اووووي ... ! چی می گی؟!
نیما ت به تو چخ! دارم تقاص تجاوز به حق دیگران رو پسمی دم!
تو این حرفا رو از کجا یاد گرفتی؟! از تو بعیده این حرفا!
نیما ت ماشین رو آتیشکن بریم. اینا رو گفتم که سیما رو گول بزنم! تو چرا باور کردي!
گفتم این حرفا به تو نمی خوره!
نیما برو ماشینو روشن کن تا بقیه ش رئ برات تو ماشین بگم.
« . سوار ماشین شدیم و بطرف شهرك ... حرکت کردیم »
نیما اونا که گفتم همه حقیقت بود. همه ي ما مردا می دونیم که داریم پا رو حق زن ها می ذاریم. شعارم زیاد می دیک اما
دل مون نمی خواد این شعارا تو خونه ي خودمون وارد بشه!
تو وقعا به اون چیزا که گفتی معتقدي؟
نیما آره که معتقدم اما، یه چیزي هسکه با اون حرفا سازگاري نداره!
چی؟
نیما تربیت ما! آدمی که بیست و خورده اي سال تو ضمیر ناخودآگاهش نشسته که موجود برتره، وقتی ازدواج کرد نمی تونه
این آموزش ناخود آگاهشرو از ذهنش دور کنه.
همه م از این آموزشها ندیدن!
نیما مستقیم نه! اما غیر مستقیم چرا. ببین! همین خود تو و سیما. وقتی بچه بودین و گاهی با هم دعوا می کردین، پدر و
مادرت طرف کدوم تون رو بیشتر می گرفتن؟
یادم نیس!
نیما حواستو جمع کن!
حواسم جمعه اما هیچی یادم نیس!
نیما آدرس خونه شیوا رو می گم آدم گیج!
گم شو!
نیما چطور یادت نیس؟
آدرس خونه شیوا رو؟!
نیما نه بابا! دعواهات با سیما!
الان هیچی تو ذهنم نیس! اصلا حواسم جاي دیگه س!
نیما خب مگه یادداشت نکردي؟
دعواهامونو؟!
نیما ادرس خونه ي سیوا رو می گم!
اونو بلدم کجاي.
نیما من خودم از حفظ م.
مگه اومدي اینجاها؟
نیما دعواها تونو می گم!
این چرت و پرتا چیه می گی؟! یه کدوم رو بگو!
نیما تو حواست به آدرس باشه، من اون یکی رو می گم.
بگو.
نیما ت خودم چند بار دیدم که وقتی تو و سیما دعواتون می شه، غیر مستقیم پدر و مادرت طرف ترو می گرفتن. حالا کجا؟
حالا کجا؟
نیما بپیچ همین خیابون سمت راستی، می خوره به فاز ... شهرك.
اون یکی رو دارم می گم!
« ! سیما جون برادرته، تو باید احترامشرو نگه داري » نیما آهان. عرضم حصورت همون جا که به سیما می گفتن
همین؟
نیما نه، اون یکی خیابونو باید بري توش. این که می خوره به یه فاز دیگه!
مستی نیما؟
نیما چطور؟
دارم اون یکی جریان رو می گم!
نیما آهان! همین چند تا کلمه رو که می گفتن، باعث می شد که هم تو ذهن تو، هم تو ذهن سیما، درصد سهم از زندگی
برنامه ریزي بشه! سیما بهش تلقین شد که باید در مقابل مرد کوتاه بیاد. اما وقتی بزرگ شد و تحصیل کرد و فکرش باز شد،
دیگه زیر بار نمی ره!
حالا بگذریم از اون زن هاي بدبختی که تو عشایر . جاهاي دیگه ن و از حق و حقوق شون بی خبرن! به تو ام تلقین شد که می
تونی بیشتر از حق ت بخواي! اگه این تربیت عوض بشه، خیلی از مشکلات حل می شه. هم زن راحت می شه و هم مرد. زن
اون طوري راحت می شه چون به حقشمی رسه. مرد اون طوري راحت می شه که سهم خودش رو می فهمه چقدره و مجبور
نیس دیگه به قیمت خرد شدن اعصاب و جنگ و جدال و زور و عربده کشیف یه خرده بیشتر از زندگی سهم ببره! حالا دیگه
رسیدیم!
حالا کو تا برسیم؟
نیما اون یکی رو می گم! می گم رسیدیم به حرف من!
خب، این البته در مورد من که خواهر دارم. در مورد تو چی که تنهایی و خواهر نداري؟
نیما خدا از اونا که دارن بگیره و بده به اونا که ندارن!
زهر مار!
نیما خب منم پدر و مادرم رو دیدم دیگه! دیدم همیشه مادرم جلو بابام کوتاه می آد! دیگه بحث تمام که بحث دونم در
اومد!
می دونی تو فکر چی بودم؟
نیما چی؟
یلدا! دلم خیلی براش تنگ شده!
نیما در دلت رو بذار که این دفعه واقعا رسیدیم! پلاکش چند بود؟ پارك کن ببینم! دست خیرتم وردار بیار شاید خواستیم
بازي کنیم! « دس دسی » اونجا
ماشین رو پارك کردم. از روي یادداشت رفتیم جلویه ساختمون خیلی بزرگ که مثل یه مجتمع بود. شاید بیست و چند واحد »
داشت. روي زنگ ها هیچی ننوشته بود و فقط شماره داشت. یه زنگ رو زدیم. شیوا خودش ایفون رو ورداشت.
کیه؟
نیما مدد کار اجتماعی هستیم خانم، از گروه امداد!
« شیوا خندید و در رو وا کرد و گفت »
بیاین بالا. طبقه ي هفتم.
« . رفتیم تو و سوار آسانسور شدیم و دکمه ي طبقه ي هفتم رو زدیم »
نیما اخی من بمیرم واسه این فقیر فقرا! طفلک شب جا نداشت بخوابه! مجتمع رو ببین آدم ساده! تازه دیشب می خواستی
بهش پول م بدي! منو بگو که خام این دختر شدم! یعنی گول ترو خوردم وگرنه کجا من انقدر هالو ام؟!
حالا رفتیم اونجا چیزي بهش نگی ها! شاید واقعا احتیاج به کمک داشته باشه!
نیما من به گور پدرم می خندم از گل کمتر بهش بگم! تو ام اگه اونجا شروع کنی به نصیحت کردن و پند و اندرز دادن،
بجون خودت، به جون سیما، یه همچین می زنم تو دهن ت که دندونات بریزه تو دهن ت! دیشب به حرف تو گوش دادیم،
امشب باید به حرف من گوش بدیم!
گم شو!
آسانسور طبقه ي هفتم نگه داشتو درش وا شد و ما اومدیم بیرون. داشتیم شماره ي آپارتمانا رو نگاه می کردیم که سه چهار »
تا آپارتمان اون ور تر، یه در وا شد و شیوا ازش اومد بیرون. یه دفعه من و نیما جا خوردیم! یه لباسی تن ش بود که شاید سیما
« . که دکتر این مملکت بود تا حالا به عمرش ندیده بود! از همونجا برامون دست تکون داد
نیما اگه می دونستم اینطوریه، دیشب اصلا نمی ذاشتم تو طرفش بري! دستاي خیر خودم بود و سه چهار تا دیگه م دست
خیر قرض میکردم و می رفتم به دستگیري این دختر بی پناه! عین ماست وانستا اینجا مرده شور اون دستاي خیرت بد ترکیب
ت رو ببرن!
« رفتیم جلو. شیوا داشت بهمون می خندید که نیما گفت »
خانم سلام عرض کردم. پارسال دوست امسال آشنا! کجا گذاشتین بی خبر رفتین؟ دل ما هزار تا راه رفت! داشتم از غصه دق
می کردم!
بقدري شیوا خودش رو قشنگ آرایشکرده بود که باور نمی کردم این همون دختره دیشبی باشه! خودش خوشگل بود و با »
« ! اون لباس و آرایش صد برابر خوشگل تر شده بود
شیوا سیاوش چرا نمی آي جلو؟
« . راه افتادم طرفش و سلام کردم »
شیوا بیا تو!
نه، همینجا خوبه.
نیما سیاوش جون تو آسانسور داشتم چی بهت می گفتم؟
اي که دستت می رسد کاري بکن پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار!
الان که می تونی یه کاري بکن، پس فردا که هفتاد سال ت شد و طبیعتت بهوت افسرده شد که دیگه کاري ازت بر نمی آد!
نه همی جا خوبه.
شیوا مگه نیومدي کمکم کنی؟ نکنه پشیمون شدي!
نه!
شیوا پس بیا تو!
دو تایی با نیما رفتیم ت. تا وارد شدیم دو تا دختر دیگه که کمتر از شیوام تو خوشگلی نبودن اومدن جلو و سلام کردن. نیما »
« که چشماش گرد شده بود با ذوق گفت
اگه می دونستم انقدر به کمک ما احتیاج هس همون دیشب شبونه خودم رو می رسوندم!
« بهش چپ چپ نگاه کردم که گفت »
سیاوش، اون قلم ت رو بذار زمین یه دقیقه تا بهت بگم.
چی؟!
نیما قلمی که داري باهاش کتاب می نویسی! بابا ما که هرجا می ریم و هر کاري می کنیم که نباید خواننده ها بفهمن! خب یه
ساعت چیزي ننویس بعد که رفتی خونه هر چقدر خواستی بنویس! آخه مام آدمیم! احتیاج به دو ساعت مرخصی داریم! اصلا
بذار خودم بهشون می گم :
خواننده هاي عزیز و گرامف با تشکر از اینکه وقت تون رو به ما دادین با تشکر از اینکه کلی پول دادین و این کتابو خریدین
که البته سرتون کلاه رفته اما خیچ عیبی نداره چونکه از صبح تا شب چهار پنج برابر این پول رو کشکی کشکی خرج می کنین.
می خواستم بعرض مبارکتون برسونم که این کتاب فعلا در اینجا تموم شد. یعنی در واقع هم کاغذمون تموم شد و هم جوهر
خودکارمون. حالا تا این جناب ناشر خودکار و کاغذ بیاره دو سه ساعت طول می کشه! در ضمن دست این سیاوش بدبختم درد
گرفت و چونه ي منم از کار افتاد! شما تا برگردین از بیست سی صفحه قبل، یه دور دیگه کتابو بخونینف ماهام خستگی مون
در رفته و کاغذ و خودکارم رسیده و دوباره شروع می کنیم به نوشتن!
گله گی تون به سرم عروسی یه پسرم
برینف برین شروع کنین از اول فصل سوم یه بار دیگه، اونم با دقت بخونین تا ماهام جون بیاد تو تن مون. برین درد و بلاتون
بجونم بخوره. برین دیگه!
دخترا زدن زیر خنده و شیوا اومد جلو و مارو برد تو سالن رو یه مبل نشوند و نیما هم اومد کنار من رو یه مبل دیگه نشست. »
آپارتمان شون حدودا صد و شصت هفتاد متري می شد. خیلی شیک و مدرن! اون دو تا دخترام لباسایی پوشیده بودن که فقط
ها بودن! « کانکن » ما تو ماهواره دیده بودیم. سه تایی شون مثل این
« . یکی شون رفت و تو دو تا فنجون خیلی شیک برامون چایی آورد و اولگرفت جلوي نیما
نیما بابا اینکارا چیه؟ ما یه تک پا اومدیم که اگه بشه زیر بال و پرتون رو بگیریم! دیگه نباید که شما رو بندازیم تو زحمت!
ترو خدا ول کنین! اصلا شما تشریف بیارین رو این مبل بغل من بشینین ببینم مشکل شما چی؟ هیچ خجالتم از من نکشین که
بجون این سیاوش بدم می آد! به به! چه لباس قشنگی! چه پارچه ي لطیفی! جنس ش چیه! حریره؟! اینا رو کجا می فروشن برم
واسه خواهرم یکی بخرم! چقدر کم مصرفم هس! عرض صد و چهله؟ سی سانت پارچه برده؟
« دخترا غشکردت از خنده. همون دختري که سینی دستش بود، به منم چایی تعارف کرد »
نیما، چایی ت رو بخور!
« نیما که می خندید گفت «
با کدوم یکی از این قندا بخورم؟! یعنی قند به من ندادن که!
« دختره برگشت طرف نیما و گفت »
خدا منو بکشه! یادم رفت!
« نیما همونجور که داشت قند ور می داشت، آروم آروم گفت »
نیما خدا منو بکشه! شما ایشااله زنده باشین! هزار سال! دو هزار سال! سه هزار سال!
نیما! قندت رو وردار! دست شون خسته شد.
نیما آي بچشم! پس ترو خدا دیگه بیاین بشینین و پذیرایی رو بذارین واسه بعد. نخورده که نیستیم!
شیوا و دختره، هر دو نشستن و اون یکی م با یه ظرف میوه از تو آشپزخونه اومد بیرون و ظرف رو گذاشت رو میز و خودش »
« اومد رو یه مبل پیشما نشست
شیوا خیلی خوش اومدین.
نیما ببخشین شیوا خانم. می شه لطف بفرمائین و بگین شرایط اقامت تو این جزیره ي خوشبختی چیه؟ اصلا یه فرم بدین من
تقاضاي پناهندگی بکنم!
شیوا اقامت تو اینجا شرایط خاصی داره!
نیما گزینشی یه؟! پس لطف
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
     
  
مرد

 
چی می گی تو؟!
« جوابم رو نداد و برگشت به شیوا گفت :»
شوخی می کنین شیوا خانم؟!
« شیوا فقط سرش رو تکون داد »
نیما ما که درخواست عضویت نکرده بودیم!
شیوا منم نگفتم شما عضو شدین!
نیما چایی ش رو گذاشت رو میز و آب دهن ش رو قورت داد و یه نفسعمیق کشید و برگشت به من نگاه کرد! من هنوز »
« مات داشتم بهش نگاه می کردم که گفت
خب بیا کمک کن دیگه!
چیکار باید بکنم؟!
داري زود رو کن که HIV نیما واله منم دقیقا نمی دونم اما اگه احسانا تو جیب ت واکسنی، پادزهري، سرمی چیزي علیه
الان وقتشه!
مریضن اینا؟
نیما نه بابا! مریضچیه؟! ینا فقط یه خرده کسالت دارن!
پس چی؟
« یه دفعه نیما با حالت گریه و زاري گفت »
چیه؟! HIV مرتیکه ي خر تو هنوز با این سن و سال نمی دونی مرتیکه ي خر تو هنوز با این سن و سال نمی دونی
چیه مگه؟!!
الاغ! ! « ایدزه » نیما این اسم تو شناسنامه اي و محترمانه ي
« اصلا وا دادم! فقط تونستم تکیه م رو بدم به پشتی مبل! سرم یه دفعه گیج رفت! یه دفعه یکی از دخترا بلند شد و گفت »
برم براتون آب بیارم؟!
نیما نه قربون دستت! تا همینجا که بهمون محبت کردین ممنون!
« بعد برگشت به من گفت «
این دفعه دیگه دقعا اون قلم صاب مرده ت رو بذار زمین که ابرومون جلو خواننده ها رفت!
« یه آن به خودم اومدم و به شیوا گفتم «
شما ایدز دارین؟!!
« شیوا فقط سرش رو تکون داد. صورتم رو گرفتم دو دستم و سرم رو تکون داد. یه لحظه بع بهش گفتم «
آخه چرا؟!! چرا شماها؟! بخدا اگه هر کدوم از شماها تو خونه می موندین، ده تا خواستگار براتون می اومد! شماها دیگه چرا؟!
اگه زشت و بدقیافه بودین دبم نمی سوخت اما شما با این خوشگلی و قشنگی تون چرا؟!
نیما انقدر چرا چرا نکن! فکر خودت باش بدبخت!
فکر خودم برا چی؟ منکه کاري نکردم که بترسم! فکر اینا رو بکن که مثل دسته گل باید پر پر بشن!
نیما تو چه مزاجت پاك شده امشب! نکنه واکسن این وامونده رو کشف کردي و به کسی بروز نمی دي!
« چایی م رو ورداشتم بخورم که نیما دستم رو گرفت و گفت »
اوووي ... ! چیکار می کنی؟! مگه خونه ي عمه تی که انقدر با خیال راحت نشستی داري چایی می خوریه؟! بدبخت می دونی
کجایی الان؟! اینا اگه فقط یه پنجول مون بکشن، عضو افتخاري این انجمن خوش نام و آوازه شدیم!
« دستشرو زدم کنار و گفتم »
اگه اینا انقدر بی معرفتن که یه همچین کاري با ما بکنن، بذار ماهام به این درد مبتلا بشیم که از درد مردن عاطفه ها شیرین
تره!
« ! اینو گفتم و چایی م رو خوردم! نیما یه نگاهی به من کرد و بعد اونم یه قند گذاشت دهن ش و چایی ش رو ورداشت خورد «
شیوا خیالتون راحت باشه. من انقدر بی معرفت نیستم که آدمایی مثل شما، گل و با غیرت رو مبتنلا کنم! همه چیز این خونه
پاك و معمولی یه!
« نیما که دوباره حالت خونسردي رو پیدا کرده بود، همونطور که آروم آروم چایی ش رو می خورد گفت »
بی خودي زحمت کشیدین شیوا خانم. از خدا که پنهون نیسف چرا از بنده ي خدا پنهون باشه؟! منم، اي! بفهمی نفهمی یه
دستی تو این بیماري دارم! یعنی چند وقتی یه که از طرف پزشک خونوادگی مون بهم اطلاع دادن که شایستگی ورد به انجمن
پر طرفدار شما عزیزا رو پیدا کردم!
این دفعه نوبت شیوا و دو تا دوستش بود که دهن شون از تعجب وا بمونه! بعد همونطور که می خندید، فنجون چایی ش رو »
« گذاشت رو میز و گفت
رو هم دارم! بجون این سیاوش اگه دروغ بگم! الان جلوي شما یه دریاي از C ،B تازه من از شماها پیش کسوت ترم! هپاتیت
ویروس و باکتري و میکروب و عفونت و هزار تا کوفت و مرضدیگه نشسته! تا حالا از سه چهار تا بیمارستان هاي معتبر
خارجی برام دعوت نامه فرستادن کع برم اونجا فقط منو یه نظر ببینن!
اِه ... ! باز شروع کردي؟!
نیما بذار حقیقت رو بهشون بگیم دیگه!
« بعد خیلی جدي رو کرد به سیوا و دوستانش و گفت »
نیگاه به قیافه ي مظلوم این سیاوش نکنین! این خودش تو این بیماري نقطه ي پرگاره! اصلا من مرضم رو از این گرفتم! نمی
دونین چه جرثمه ي فسادي یه! پس ترو خدا دیگه جلو ماها راحت باشین و خودتونو معذب نکنین!
« شیوا اینا زدن زیر خنده! بهش چپ چپ نگاه کردم و گفتم »
این چرت و پرتا چیه می گی؟!
نیما دارم باهاشون احساس همدردي می کنم دیگه! اینا رو نگم پس چی بگم؟! تو چیز دیگه اي بلدي که این وقتا بگی، بگو!
تو یه دقیقه ساکت باش و حرف نزن تا من اصلا بفهمم تکلیفم چیه و چیکار باید بکنم!
نیما هر کاري می خواي بکنی بکن اما از جات تکون نخور که اگه فقط ي نک سوزن بره اونجا هات کار تمومه!
نیما یه دقیقه بذار حداقل فکرکنم!
نیما ت تو لازك نی فکر کنی. تمام اطلاعاتی رو که لازم داري الان نک زبون منه! اول بذار طریقه ي سرایت این بیماري رو به
ترتیب الویت برات بگم آگاه شی! اولین راه ابتلا به این بیماري همون اعمال بی تربیتی و خلاف عفته که ما خوشبختانه اینجا
اصلا عفت نداریم! شیوا داریم، پروانه داریم، گیتا داریم، اما عفت نداریم! پس این یکی راه بسته س! می رسیم به طریقه ي دوم!
عرضم به...
اِه ... ! بسه دیگه!
« برگستم و به شیوا گفتم »
چی شده به این راه ها افتادي؟
شیوا داستانش طولانیه سیاوش جون. بعدا برات می گم. حالا چیز مهمتري رو می خوام برات بگم!
« یه دفعه نیما زد تو سرش و گفت »
پیش ش بی اهمیته! « ایدز :» ببین اینجا چه خبراي دیگه اي هسکه
« دوباره شیوا اینا زدن زیر خنده. خودمم خنده م گرفت که شیوا گفت »
نترسین! منظورم از چیز مهم، چی خطرناکی نیس! این خبر از نظر دیگه مهمه!
نیما پسزودتر بگو بابا، جون به سرمون کردي!
شیوا خبر مهمه اینه که! از دیشب که شما دو نفر به من ، بدون نظر کمک کردین، نظر من نسبت به جامعه و مردم عوض
شده.
نیما ببخشین. مگه شما در مورد مردم و جامعه چه نظري داشتین قبلا؟!
« شیوا خندید و گفت »
نظراي خوب و عالی!
نیما پس چرا می خواین نظرتون رو عوضکنین؟ اگه ما دیشب بچه گی کردیم و رفتارمون نسبت به شما خیلی ابلهنه بوده،
شما به بزرگی خودتون ببخشین و لطفا باهمون دید قبلی به جامعه و مردمش نگاه کنین!
« دوباره شیوا اینا زدن زیر خنده »
شیوا دیشب که برگشتم اینجا؛ تا نزدیک ساعت 4 صبح با گیتا حرف می زدم. خوشبختانه تونستم نظر اونو هم عوضکنم.
نیما ترو خدا اون خریت ما رو بذل نگیرین! حالا ما یه ...
اِه ... ! نیما بذار ببینم چی می گه شیوا خانم!
« برگشتم طرف شیوا و گفتم »
مگه شما ها چیکار می کردین با مردم؟!
شیوا تو روزنامه ها در مورد ما هیچی نخوندي تا حلا؟
« نیما با حرصو عصبانیت گفت »
تو کدوم روزنامه؟! مگه شما تو روزنامه م آگهی می دادین؟! کدوم صفحه ش بود؟! هی این باباي بدبختم به من می گفت
پسر این روزنامه ها رو یه مرروري بکن سطح اطلاعاتی بره بالاها! هی من پشت گوش مینداختم!
نیما! بذار ببینم جریان چیه؟!
« بعد برگشتم طرف شیوا اینا که همه ش می خندیدن. تا اومدم حرف بزنم که نیما گفت »
واقعا چه روحیه ي شاد و بالایی دارن این خانمها! بخدا اگه به این خانمها یه خرده می دون بدن، چه کارایی که ازشون بر نمی
آد!
« برگشتم بهش چپ چپ نگاه کردم که زود ساکت شد. بعد از شیوا پرسیدم »
تو روزنامه ها چی می نوشتن؟
شیوا همون دخترایی که نیروي انتظامی دنبال شون بود و می خواست دستگیرشون کنه!
نیما کی گفته شماها نظم اجتماعی رو بهم می زدین؟! خانمها به این منظبتی! چرا انقدر مطاحم شما می شن؟! اصلا این مورد
مربوط می شه به سازمان تحقیقات علوم انسانی!
« این دفعه دیگه همه مون زدیم زیر خنده که شیوا گفت »
هستن، می رن تو بعضی از خونه ها و بعدش با ماتیک و رژ لب رو آینه ي اتاق « ایدز » نشنیدین که دخترایی که مبتلا به
؟ « به جمع ما خوش آمدین » خواب شون می نویسن
« در حالیکه از تعجب خشکم زده بود گفتم «
اون دخترا شماهائین؟!
« شیوا سرشو تکون داد »
نیما پس این پرونده مربوط می شه به کارخونه هاي رژ لب سازي و بخش خصوصی! حتما تبلیغا سو، ازتون شکایت کردن!
ترو خدا تا زیادي معروف نشدین بیاین و یه امضا به من بدین که بعدش نمی شه گیرتون آورد!
« دوباره همه خندیدن که شیوا گفت »
بیایین یه چیزي نشون تون بدم.
« نیما مثل فنر از جاش بلند شد! برگشتم چپ چپ نگاهشکردم که گفت »
خب بلند شو دیگه! مگه نمی بینی خانم سرپا واستادن و منتظرن؟!
« بلند شدم و با نیما دنبال شیوا راه افتادیم و رفتیم تو یه اتاق که دیدم یه زن پیر، بیهوش رو یه تخت خوابیده »
نیما این کیه؟! چه شه؟!
شیوا مادرمه.
نیما چه ش شده؟! چرا نمی برین ش بیمارستانی، جایی!
شیوا ت رفته تو کما. خیلی وقته.
« ناراحت شدیم. از اتاق اومدیم بیرون که به گیتا گفتم »
شما چی شد که به این بیماري مبتلا شدین؟
نیما شاید نخوان به این سوال جواب بدن!
شیوا ت داستان ها طولانیه. باشه براي بعد.
« من و نیما رفتیم س جامون نشستیم. اونام اومدن و نشستن که شیوا گفت »
همه از راه هاي بد و زشت که به این بیماري مبتلا نشدن!
نیما دقیقا همینطوره. اصلا اکثر آدما از راه هاي خوب به این ...
« دوباره بهش چپ چپ نگاه کردم که ساکت شد. بعد شیوا گفت »
پروانه دختر خیلی خوبی بوده.
« ! متوجه نشدم. برگشتم به پروانه نگاه کردم که یه دفعه زد زیر گریه »
شیوا خود پروانه م نمی دونه چطوري مبتلا شده.
یعنی چی؟!
شیوا مادرش بیماري کلیه داشته. اون در اثر مصرف خون آلوده به این بیماري دچار شده!
یعنی شما پروانه خانم، خودتونم نمی دونین چه جوري مبتلا شدین؟!
« پروانه سرشو تکون داد »
« !؟ پس شما چه جوري گرفتین پروانه خانم
پروانه خودمم نمی دونم! از لیوان همدیگه خوردیم؟! از تو یه ظرف غذا خوردیم؟! حوله ي همدیگرو مصرف کردیم؟!
خودتراشی رو که مامانم استفاده می کرد،منم استفاده کردم ؟! نمی دونمف نمی دونم؟!
آخه می گن که فقط از طریق ...
نیما واسه خودشون می گن اونا! ایناها دیگه! جلوت حی و حاضر نشسته! حالا اونا هر چی می خوان بگن، بگن! وقتی ایدز
گرفتی، حالا برو هی بهشون بگو که شما گفته بودین فقط ار راه تماس جنسی و خون و تزریق و این حرفاس که آد مبتلا می شه!
وقتی کار از کار گذشت چه فایده داره؟! آخرش بعدا مثلا اعلام می کنن که بعله ما اشتباه کردیم! یعنی علم اشتباه کرده! یعنی
دانشمندا اشتباه کردن! یعنی در آزمایشان اشتباه شده! واسه تو چه فرقی می کنه دیگه؟!
« برگشتم به شیوا گفتم »
شماها چی؟!
شیو.ا داستان منکه درازه! اما این گیتا از طریق تزریق اینطوري شده!
نیما گیتا خانم عملیه؟!!
« گیتا سرش رو انداخت پایین »
شیوا باباش عملی ش کرده بود. واسه ش جنس جور می کرده اوایل. بعد خودشم عملی می شه!
خود شما چی؟
شیوا منم یه نامرد، مریضکرد.
« سکوت برقرار شد که یه خرده بعد گفتم »
اخه اینطوري که نمی شه! یه شکایتی، چیزي! به همین مفتی؟!
« پروانه گفت »
بریم کجا شکایت کنیم؟ به کی بریم شکایت کنیم؟ کی به دادمون می رسه؟!
« یه کمی ساکت موندیم و فکر کردیم. یعنی هر کی تو فکر خودش بود که شیوا گفت »
در هر صورت ازت خواستم بیاي اینجا که بهت بگم مهربونی هاي دیشب بی فیاده نبوده. ما دیگه از کارمون دست ورداشتیم.
شایدم رفتیم خودمونو به یه بیمارستانی جایی معرفی کردیم. البته جاي اونطوري که واسه ما پیدا نمی شه! همین چند جایی که
هسرو می گم. شنیدم وضع نگهداري از مریضام اونجا خوب نیس.
یعنی براي خوب شدن شماها، واقعا هیچ راهی وجود نداره؟!
شیوا ت فعلا که نه.
« برگشتم با حالت عصبانی به نیما نگاه کردم که گفت »
ایم رمضرو کشف کنم و نکردم؟! بازم بخدا روحیه شون « دواي » چرا اینطوري به من نگاه می کنی؟! مگه قرار بوده من
خیلی خوبه که یه خنده اي م می کنن!
شیوا چه خنده اي؟ چه روحیه اي؟ شما اصلا معنی این مرضرو می دونین چیه؟ شما اصلا می دونین مردن چیه؟ شما اصلا
می دونین درد کشیدن چیه؟
« یه دفعه زد زیر گریه و گفت »
هیچکدوم تون نمی فهمین آدمی که قراره تا چند وقت دیگه بمیره چه حالی داره؟ هیچکدوم تون نمی دونین که هر روز صبح
ماها از خواب بلند می شیم چی بهمون می گذره! تموم شدن هر روز و شروع شدن هر روز دیگهف معنی ش واسه ما، یه روز
به مردن نزدیک شدنه! شما که نمی فهمین ناامیدي یعنی چی! یعنی نه شما، هیچکس نمی فهمه! اما من انتقامم رو گرفتم!
خیلی ها با من می آن اون دنیا! تمام آدماي هرزه ي کثافت! تمام مرداي آشغالی که به زناشون خیانت می کنن! تمام جووناي
پولداري که معلوم نیس اون باباي بی همه چیزشون این پولا رو از چه راهی در آوردن و ریختن زیر دست و بال بچه هاي گه
شون و اونام هر کاري که دلشون می خواد دارن می کنن! حالا نیما خان فهمیدي به اون پسره ي اشغالی که اون روز باهام تو
رستوران بود چه یادگاري اي دادم؟!
« نیما سرشو تکون داد »
اما نو می دونی با این کارت چند نفر رو مبتلا کردي؟!
شیوا ت بدرك!وقتی من دارم می میرم بذار همه بمیرن!
اومدم یه چیزي بهش بگم که نیما بهم اشاره کرد که حرف نزنم. یکی دو دقیقه اي ساکت نشستیم. و با اشاره نیما از جامون »
بلند شدیم و یه خداحافظی یه اروم کردیم و رفتیم طرف ئر. شیوا و اون دو تا دخترم باهامون اومدن. نیما در رو وا کرد و رفت
« بیرون. منم دنبالشرفتم اما لحظه ي آخر برگشتم و به شیوا گفتم
پس جریان دیشب چی بود؟ اون وقت شب تو پارك چیکار می کردي؟ منتظر بودي که یه نفر دیگه به پستت بخوره؟
شیوا نه. گیتا بهم زنگ زده بود که خونه نرم. فکر کرده بود خونه تحت نظره.
راست گفتی که دیگه دست از کارت ورداشتی؟
شیوا آره. دیگه همه چیز تموم شد.
آره اما شاید دیر شده باشه! برو یه خرده فکر کن ببین چه کردي! شاید خیلی از اون آدما که الان این بیماري رو گرفتن
مستحقش نبودن.
شیوا چرا بودن. چطور شما دوتا نگرفتین؟ اگه دیشب در مورد من خیال بدي داشتین، مطمئن باشین که الان ترتیب شما دو
نفرم داده شده بود. منکه بزور سراغ کسی نمی رفتم! اونا می اومدن سراغ من! مرد هرزه سزاش همینه!
زن بدبخت و بی گناه مردن هرزه چی؟ اونم حق شه؟! اون چه گناهی کرده؟
« ! اینو که گفتم یه لحظه مات منو نگاه کرد و بعد در اپارتمان رو تو صورتم بست »
نیما بیا بریم سیاوش. بیا که خدا بدادمون برسه که تا چند سال دیگه چه فاجعه اي ببار می آد!
« دو تایی رفتیم طرف اسانسور و سوار شدیم و دکمه ي طبقه ي همکف رو زدیم »
نیما می دونی، این وامونده تساعدي می ره بالا!
داریم می ریم پایین که!
« نیما یه نگاه به من کرد و گفت »
آخه من از دست تو چیکار کنم؟! پسر مگه تو منگلی؟ دارم ایدز رو می گم نه اسانسورو! دیشب که ه بهت گفتم این دختره
رو ول ن بریم گوش نکردي! حالا اگه خدا نکرده یه مرض پرض گرفته باشیم چی؟! اش نخورده و دهن سوخته! به هر کی بگیم
رفته بودیم کمک یه دختر بدبخت و یه چایی خوردیم و ایدز گرفتیمف بهمون می خنده و می گه خر خودتونین!
« . آسانسور رسید پایین و ازش اومدیم بیرون و رفتیم طرف حیا. نیما همونجور داشت غر می زد »
یارو سرطان می گیره عالم وادم میان عیادتش. بهش دلداري می دن، براش دعا می کنن که ایشااله خوب بشهف عکساي
رادیولوژیش رو می بینن! بهش دکتر و دوا مرفی می کنن! خلاصه انقدر دور و ورش مثل پروانه می گردن تا یارو تموم کنه و
بمیره. بعدش با سلام و صلوات جنازه ش رو بلند می کنن و می برن خاکشمی کنن و تا مدت ها در وصف خوبی هاش و
نجابت و محان ش حرف می زنن. حالا ما چی؟ تا بفهمن چه مرضی گرفتیم، اول ننه بابامون از خونه بیرون مون می کنن!
بدبختی اینه که، نه من و تو همه شبا هم هستیم، آنا می گن اخلاق شون فاسد بوده و با همدیگه یه کارایی کردن و ایدز گرفتن!
اِه .. ! چقدر چرت و پرت می گی!
« . رسیدیم به در حیاط و وازش کردیم و رفتیم طرف ماشین و سوار شدیم و حرکت کردیم »
نیما حالا بین قوم و خویشا چی پشت سرمون می گن! یکی می گه از اون چشماي هیزشون معلوم بود که سرزنده بگو نمی
برن. ! یکی دیگه می گه من می دیدیم زیادي با هم ور می رن، نگو خبرایی بوده. اون یکی می گه حالا نیماهه هیچی، اون
سیاوش بی شرفو بگو با اون صورت مظلومش! واي که اگه این کوروش کچل بفهمه، دشمن شاد می شم! خدایا چه جوري
خودمونو ضدعفونی کنیم؟! بابا برو دم داروخانه اي، درمونگاهی چیزي! نگه دار اینجا من دو تا شیشه الکل بخرم بریزم رو
خودمون شاید نجات پیدا کنیم!
اِه ... ! بسکن دیگه!
نیما بدبخت! یه نفر پیدا نمی شه وقتی مردیم زیر جنازه مونو بگیره! بیچاره ننه م چه جوري سر خاك زبون بگیره و تو سرش
برم؟! یه کلمه از دهن ش در بره که بچه م ایدز داشته، تمام HIV بزنه؟ آخه چی بگه؟ بگه مادر قربون اون ویروساي
قبرستون که خالی می شه هیچ، مرده هاي بغلی م بلند می شن در میرن! آخ که چه افتضاحی تو مراسم سوم و هفت مون می
شه! آقاهه بخواد در مورد محاسن مون سخنرانی کنه، چی بگه بدبخت؟! بذار حداقل تا وقت داریم خودمون یه متنی چیزي
بنویسیم که یارو یه چیزي داشته باشه پشت بلندگو بگه! چی بنویسیم آخه؟ بنویسیم جوانان ناکام که همه می گن اگه ناکام
بودم چطور ایدز گرفتن؟! بنویسیم ...
اِه... ! بذار حواسم جمع باشه نیما!
نیما حالا اینا هیچی! تو آگهی تسلیت چی بنویسیم؟! مردم به کدوم بازماندگان مون تسلیت بگن و آرزوي بقاي عمرشونو
بکنن؟ همه انکار می کنن که بازماندگان ما دو تا هستن! اینارو حالا ول کن! ببین چقدر دختراي فامیل تف لعنت مون می کنن!
همه شون می گن خاك تو سر منحرف تون کنن! این همه دختر خوشگل تو فامیل واسه عروسی بود اون وقت شما دو تا بند
کرده بودین به همدیگه! بابا نیگردار یه جا یه خاکی تو سرمون بریزیم! شاید الان بشه جلوشو گرفت! واي که ننه و بابامون باید
شبونه سر خاك مون عزاداري کنن!
« خنده م گرفته بود »
گم شو نیما!
نیما گم شو چیه؟ راست می گم دیگه! از فردام دنبالم نیا، بذار این آخر عمري رو معصیت نکنیم! حداقل بذار وقتی مردیم
همه بگن این آخري ها دیگه توبه کرده بودن و کثافتکاري نمی کردن!
» رسیدیم در خونه شون و همونجور که پیاده می شد گفت «
حالا چه جوري به اطلاعات جدید پزشکی دست پیدا کنیم؟
برا چی؟
نیما زهر مارو براي چی؟ خب واسه اینکه بفهمیم راه هاي واقعی سرایت این وامونده چیه دیگه!
بابا از چایی خوردن کسی ایدز نمی گیره!
نیما ت اگه دست اونکه برامون چایی آورد، زخم بوده باشه چی؟! واي که بیچاره شدیم! حالا از کی بریم پرس و جو کنیم؟! یه
کلمه در موردش با کسی حرف بزنیم، آنی میه طرف ایدزیه! کتابفروشی م بریم و بگیم یه کتاب در مورد ایدز می خوایم،
بهمون چپ چپ نیگاه می کنه!
ت هر چی بهت حرف می زنم، انگار اصلا حالی ت نیس! برو بگیر بخواب که آخر شبی قاطی کردي! کاري نداري با من؟
نیما چرا. ایشااله ننه ت داغتو ببینه سیاوش که ایدزیم کردي!
گم شو.
حرکت کردم و رفتم خونه. وقتی رسیدم همه خوابیده بودن. منم رفتم طبقه ي بالا، اتاق خودم. لباسمو عوضکردم و یه »
دوش گرفتم و رفتم که بخوابم. اما تا رو تخت دراز کشیدم، یه دفعه دلشوره افتاده به دلم! نکنه نیما راست گفته باشه؟! اگه
واقعا مبتلا شده باشیم چیکار کنیم؟! جواب پدر و مادر رو چی بدم؟ چی جوري تو صورت سیما نگاه کنم؟!
خلاصه حسابی ترسیده بودم! بالاخره توکل به خدا کردم و گرفتم خوابیدم. شب چه خوابایی دیدم، بماند! همه ش تو خواب می
8 بود که / دیدم که ایدز گرفتم و همه دارن زنده زنده ختکم می کنن! از شب تا صبح چند بار از خواب پریدم! بالاخره ساعت 5
« تلفن اتاقم زنگ زد. با هول و ترس گوشی رو ور داشتم! نیما بود
نیما الو! سالمی؟!
صبح اول صبحی شروع کردي؟
نیما می گم حال عجیب غریب نداري؟
یعنی چی؟!
نیما دل اشوبه اي، سرگیجه اي، حال تهوعی چیزي نداري؟
برو گمشو هی ترس میندازي تو دلم!
نیما منکه از صبح بلند شدم حالت تهوع دارم همه ش! حالا نمی دونم این از علائم ایدزه یا از علائم حاملگی زود رسه!
« جوابشو ندادم، فقط پاي تلفن می خندیدم »
نیما می گم آ! ما دیشب همه ش جنبه هاي منفی این وامونده رو بررسی کردیم!
مگه جنبه ي مثبتم داره؟
« Level » مثبته، با یه دید دیگه بهش نگاه می کنه! می گن طرف لِوِلِش HIV نیما چرا نداره؟! به هر کی بگی طرف
بالاس! بیماري کلاس داري یه!
ت زنگ زدي همین چرت و پرتا رو بهم بگی؟ پسر مگه تو کار و زندگی نداري؟ یه روز تعطیلم ول نمی کنی؟ برو بچسب به
زندگی ت دیگه! بذار منم به زندگی م برسم. آفرین پسر خوب! برو. برو به کارت برس.
نیما چشم سیاوش جون. حالا که باهام خیلی مودبانه حرف زدي، منم حرف گوش می کنم. اتفاقا یه ربع پیش م زینت خانم
هی صدام می کرد و می گفت بلند شو دیگه! الان می رم و می چسبم بهش!
به کی می چسبی؟!
نیما به کار و زندگی م دیگه!
آفرین! برو برس به کار و زندگی ت.
نیما باور کن سیاوش تشویق تو من خیلی اثر میذاره! یعنی می گم نصیحتی که با تشویق همراه باشه زود تو مغز من فرو می
ره.
صد در صد همینطوره.
نیما تو مال توام با تشویق فرو می ره؟
بی تربیت!
نیما منظورم نصیحته آدم کج خیال!
بعله، در ذهن منم اثر می کنه. حالا دیگه برو.
نیما پس جریان خواستگاري رفتن خونه ي یلدا خانمم باشه واسه بعد از کار و زندگی!
اِه ... ! خدا خفه ت کنه نیما! بگو ببینم چی شده!
نیما اول کار و چسبیدن ، بعد مسائل دیگه! خداحافظ.
« اینو گفت و تلفن رو قطع کرد! زود شماره ش رو گرفتم »
الو! نیما! چه خري هستی تو ها! بگو ببینم جریان خواستگاري چیه؟!
نیما پسر مگه تو اونجا کار و زندگی نداري؟ برو تو ام بچسب به یه چیزي دیگه!
جون من اذیت نکن نیما! ترو خدا بگو چی شده.
نیما باید اول برام اعاده ي حیثیت بشه!
باشه، معذرت می خوام ازت.
نیما نه اینطوري نه. خیلی مودبانه، بهم نمی چسبه! خیلی عالمانه س!
باشه، من اشتباه کردم، ببخشین نیما جون.
نیما ت بازم مودبانه س! البته رسیدیم در حد لیسانس و دیپلم.
پس چی بگم آخه؟!
نیما یه درجه بیا پایین تر! یه خرده خودمونی تر بگو. در حد زیر 6 ابتدایی!
یعنی چی بگم! اثلا لازم نکرده بهم خبر بدي!
نیما باشه، پس فعلا خداحافظ.
نه نه نه! غلط کردم ببخشین!
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
     
  
مرد

 
نیما خب، این بهتر شد. حالا داریم کم کم به یه گفتمان دوستانه می رسیم. حالا تو یه درجه از اینم بیا پایین تر! برو در حد
بی سوادي.
حد بیسوادي چیه؟
نیما همون که می گه ببخشید ... خوردم!
نیما خیلی پررو شدي ها! یادت نره حالا حالاها با من کار داري!
نیما ممنون از یادآوري ت! تا همین حد معذرت خواهی کافیه.
حالا جریان خواستگاري رو بگو ببینم چی شده.
نیما امروز عصري بابام جور کرده که بریم خواستگاري. گویا با آقاي پرهام صحبت کرده. اونم شکر خدا چیزي نگفتهو فقط
گفته تشریف بیارین. انگار داره همه چی جور می شه.
جون من راست می گی؟! شوخی نمی کنی؟!
نیما نه، جون تو راست می گم.
آفرین به آقاي ذکاوت! از طرف من دو تا ماچش بکن! دستش درد نکنه.
نیما خب، پس برنامه ي امشب مونم جور شد. دیشب یه خواستگاري رو جوش دادم و امشبم یه خواستگاري رو بهم می زنم!
چی می گی؟!
نیما آهان ببخشین، اشتباه شد! دیشبی یه رو بهم زدم و باید امشبی یه رو جور می کنم! تو دفتر روزنامه م یادداشت کنم که
اشتباه نشه. خب حالا دیگه برو برس بکار و چسبیدن! یعنی بچسب به کار!
ازش خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم سرجاش. اونقدر خوشحال بودم که نمی دونستم چیکار کنم. زود رفتم پایین و «
جریان رو به مادرم گفتم و خودمم لباسامو پوشیدم و راه افتادم طرف خونه ي نیما اینا. هم بخاطر اینکه خوشحالیم اونقدر زیاد
بود که حتما باید در موردش با یکی حرف می زدم و هم بقدري دلم براي یلدا تنگ شده بود که ببا خودم گفتم شاید از اتاق
« نیما بتونم لااقل یه دفعه ببینمش. یه ربع بعد رسیدم در خونه شون و زنگ زدم. نیما آیفون رو جواب داد
بله.
نیما، منم.
نیما اینجا چیکار میکنی؟! من همین الان تلفن رو قطع کردم!
خلوت بود خیابونا زود رسیدم. جمعه س دیگه!
نیما آخه من تازه چسبیدم! هنوز چسبم خشک نشده که!
اِه ... ! لوس نشو.
نیما بیا بالا، ببینم، ایدز میدز که نداري!
آخه تو آیفون این حرفا رو می زنن؟!
در رو وا کرد و رفتم تو و با پدر و مادرش سلام و احوالپرسی کردم و اونام بازم بهم تبریک گفتن که بعد رفتم طبقه ي بالا، «
اتاق نیما و رفتم تو. دیدم نشسته تو بالکن اتاقش پشت یه میز و رو میزم یه صبحونه ي مفصل براش چیدن! تخم مرغ نیمرو،
تخم مرغ عسلی، تخم بلدرچین، آب پرتغال، عسل، مربا، کره، پنیر، خامه، دو تا برش کیک، یه قوري چایی! خلاصه اندازه ي
« ! چهار نفر آدم براش صبحونه آورده بودن
بترکی نیما! همه ي اینا رو تو می خوري؟!
نیما نه، یه لقمه م می دم تو بخوري! بذار ببینم چی اضافه س بدم تو بذاري تو دهن ت! صبحونه خوردي؟
نه!
نیما خب بیا بشین. بذار ببینم کدوم از اینا رو نمی خوام خودم بخورم بدم به تو.
« یه نگاه رو میز کرد و بعد بلند داد زد »
زینت خانم! زینت خانم!
زینت خانمو چیکار داري؟
نیما می خوام بگم واسه تو ام صبحانه بیاره.
پس اینا چیه؟ همینا بسه دیگه!
نیما این مال خودمه!
همه ي اینا رو می خواي خودت تنها بخوري؟!
نیما پس چی؟! باید جون داشته باشم تو این کتاب وامونده حرف بزنم یا نه؟! تو که این کتاب یه کلمه م حرف نمی زنی، همه
ش یه ریز من باید صحبت کنم! خب ضعف می گیرتم دیگه! اونم با این کتاباي مزخرف! اگه من نباشم که حرف بزنم تو چی
می خواي توش بنویسی؟!
هیچی بابا! چقدر تو شیکم به آب زنی! بیا! همه شو خودت بخور! اما این چیزا رو تو توپ بریزي می ترکه! از این به بعدم تو
کتابا کمتر حرف بزن، مردم سرشون رفت!
نیما تو پریچهر که اگه من نبودم تو همه ش می خواستی بري شابدولعظیم و بشینی پیش خدابیامرز پریچهر خانم و اونم هی
از زندگی تعریف کنه و گریه کنه، تو ام گریه کنی و بزنی تو سر خودت! تو یاسمین م هی رفتی پیش خدا بیامرز اقاي هدایت و
اونم برات هی ویلون می زد و قصه می گفت! آخرشم معلوم نیس چه جوري سر خدا بیامرز رو کردي زیر آب و دست گذاشتی
رو چنند صد میلیون تومن پول! شانس آوردي حالا تو تا کتاب من دست چند تا دختر خانمو گرفتم و آوردم تو داستان! وگرنه
کی پول می داد کتاب ترو بخره؟! تو شیرین م که اگه من نبودم معلوم نبود الان دین و ایمون درست حسابی داشته باشی!
اونجام بالاخره به هر دري بود زدم تا بهار و رویا رو راضیکردم بیان تو داستان! تازه می گفتن محضخاطر تو بود نیما جون که
و بیحاله که پنجاه سال طول می کشه « یبس » ما اومدیم تو کتاب و نخواستیم روي ترو زمین بندازیم وگرنه این سیاوش انقدر
تا به اأم بگه دوستت دارن و بیاد خواستگاري! خب راست می گن دیگه! یه کاسه ماست رو دادن دست منو و اسمشو گذاشتن
سیاوش! اونوقت می گن برو کتاب رو باهاش پر کن! اینم از کتاب یلدات! رفتی یه دختره ي ایدزي رو پیدا کردي و نزدیک بود
بیچاره مون کنی! به دادت نرسیده بودم بدبخت الان هزار تا کوفت و مرض گرفته بودي! یادت رفت خونه شون همچین چایی
رو با اشتها می خوردي که انگار عمه جونت برات چایی شیرین آورده! حالا حد اقل اون چشم کور شده ت رو ببند بذار یه لقمه
چیز بخورم که الان باید دوباره شروع کنم به حرف زدن !
« بشقاب نیمرو رو کشیدم طرفم که داد زد و گفت »
اِ ... ! می گم اون نیمرو مال منه! آي زینت خانم! زینت خانم! چهار تا تخم مرغ دیگه م نیمرو کن. به من اصلا هیچی نرسید!
خجالت بکش نیما! من همه ش یه لقمه می خورم!
نیما آره، اما الان دهن ت وا می شه و تا ته ش رو هم می خوري! صبحونه اینطوریه دیگه! آدم اولشمیل ش به خوردن نمی
کشه، دو تا لقمه که گذاشت دهنش تازه اشتهاش وا می شه!
خنده م گرفت. راست می گفت! تازه نیمرو به دهنم مزه کرد و با خنده دستم رفت که یه لقمه دیگه م ور دارم که نیما دو تا »
« تخم مرغ عسلی رو که بغل نیمرو بود ورداشت و گفت
حداقل اینارو نجات بدم که تو انگار اتشهات وا شد!
گم شو! من اه بخورم دو تا لقمه از این تخم مرغه!
نیما تو غلط کردي! حالا بذار گرم شی، این تخم ها رو که می خوري هیچی، تخم هاي دیگرم بذارم جلوت می خوري!
خاك بر سر بی تربیتت کنن نیما!
نیما منظورم تخمهاي بلدرچینه!
بهم برخورد! دیگه لب به هیچی نمی زنم! گدا!
نیما بخور خره شوخی کردم! به به! به این شانس و اقبال! یلدا خانمم که اومدن تو حیاط! عصري م که قراره بریم برات
خواستگاري ایشون! حالا هی تخم مرغ کوفتت کن و بگو تهران بد جایی یه!
برگشتم دیدم یلدا اومده تو حیاط شونو و داره بین گل ها و درختا قدم می زنه! یه دفعه چشمش به ما افتاد و برامون دست »
تکون داد! بلند شدم ورفتم طرف نرده ها و براش دست تکون دادم. بهم خندید و منم بهش خندیدم. بعد با دست به ساعتم
اشاره کردم که یعنی عصري می ائیم اونجا. خندید و سرش رو تکون داد و رفت تو. انقدر ناراحت شدم که نگو. دولا که ببینم
« بازم می اد بیرون یا نه که یه دفعه نیما از پشت منو گرفت و گفت
هووووي ... ! الان می افتی پایین! چه خبرته! تخم مرغ انرژي زا بود!
« خندیدم و برگشتم نشستم سر میز و یه لقمه دیگه گذاشتم دهن م و گفتم »
بجون تو نیما دلم براش یه ذره شده! می دونی چند وقته ندیدمش؟! اصلا امروز به عشق یلدا اومدم پیش تو!
نیما ت اگه به عشق یلدا اومدي پس چرا داري با نیمروي من بدبخت عشقبازي می کنی؟! تمومشکردي بابا! بذار یه لقمه م
من بذارم دهن م! خدا به داد معشوق تو برسه که فکر کنم در لحظه ي وصال دو تا لقمه ي چپشمی کنیو تموم می شه و دنیا
براش به پایان می رسه!
« خندیدم و گفتم »
اما راست می گفتی ها! خیلی بهم مزه داد!
نیما چی! یلدا خانم یا نیمرو؟
نیمرو!
نیما اون وقت که من می گم، بهم می گی گدا! من تجربه دارم می دونم این چیزا رو!بخورف نوش جونت. الان می رم و می
گم زینت خانم دو تا دیگه م درست کنه.
نیما جون بگو چهار تا درست کنه. دیشبم شام درست نخوردم.
نیما باشه، اما تخم مرغ دو تا دیگه بیشتر نداریم. تخم چیز دیگه بود عیبی نداره؟!
زهر مار!
نیما بابا از این تخمهاي غاز برامون آوردن. می گم اون باشه عیبی نداره؟!
فصل چهارم
طرفاي ساعت 7شب بود که من و سیما و پدر و مارم جلوي خونه ي نیما اینا بودیم. یه سبد گل رز خیلی قشنگم گرفته »
بودم. کت و شلوار پوشیده بودم و کراواتم زده بودم. دلم می خواست خیلی رسمی برم خونه ي پرهام اینا.
دو دقیقه بعد، نیما و پدر و مادرشم از خونه اومدن بیرون و بعد از سلام و احوالپرسی، رفتیم طرف خونه ي پرهام. نیمام کت و
شلوار پوشیده بود و کراوات زده بود. پدرشم همینطور. پدر خودمم که همیشه کراوات می زد. خلاصه همه مون خیلی رسمی و
شیک بودیم چون خونواده ي پرهام خیلی به این چیزا اهمیت می ادن. خلاصه زنگ زدیم و در واشد و همه گشرفتیم تو. من و
« . نیما عقب تر می رفتیم. به نیما گفتم
نیما، اونجا نري اون ورا بشینی ها! بشین بغل ست من. تها باشم خجالت می کشم.
نیما من کاري ندارم تو کجا می شینی! من هر جا سیما خانم بشینه، جاي منم همون بغله!
« اینا رو بلند گفت که سیما شنید و برگشت بهش خندید »
زهر مار! می آي بغل من میشینی، لوس بازي م در نمی آري!
حیاط رو رد کردیم و از پله ها رفتیم بالا و و ارد ایوون شیم. خونه ي بزرگی بود. حدودا دو هزار متري می شد. تا جلوي در »
اصلی ساختمو رسیدیم، یه دختر خدمتکار در رو برامون وا کرد رفتیم تو. از یه راهرو و یه هال رد شدیم و رسیدیم به سالن
اصلی که آقاي پرهام ومد به استقبالمو و ما رو برد تو سالن. وارد سالن که شدیم، یلا و مادرشم اومدن جلو. یلا یه لباس خیلی
قشنگ تنش کرده بود و یه گل سر خیلی خوشگلم زده بود به یه طرف موهاش. با خنده اومد طرف منو و بهم سلام کرد که یه
« دفع یکی بحالت فریاد گفت
اِه...! سیما جون تویی؟! موشااله چقدر بزرگ شدي؟! چند وقته ندیدمت؟!
« برگشتم دیدم یه خانمی حدودا هشتاد و خرده اي سال که یه عصا دستشه و یه سمعکم تو گوشش، رفت طرف نیما »
! « مشتاق دیدار » نیما سلام خانم بزرگ
« خانم بزرگ یه نگاهی کرد و گفت »
یعنی چی سیما جون؟! « بشقاب و دیوار »
« نیما که جا خورده بود گفت »
بشقاب و دیوار نه خانم بزرگ! مشتاق دیدار!
خانم بزرگ خب منم که همینو گفتم سیما جون!
نیما خانم بزرگ، من نیمام نه سیما! سیما اسم دختراس!
خانم بزرگ مگه من چی گفتم؟! منم گفتم سیما یگه! اما بالاخره من نفهمیدم چرا اسم دخترا رو رو تو گذاشتن؟!
نیما آخه بابام خیلی دلش دختر میخواست!
« همه زدن زیر خنه اما من جلو خودمو گرفتم که یلدا گفت »
ایشون مادربزرگم هستن. کمی گوش شون مشکل داره.
« تو همین موقع مادر یلدا که خجالت کشیده بود به خانم بزرگ که مادر خودش می شد گفت »
!« سالن » خانم بزرگ شما بفرمائین تو
کدوم بالن؟! !؟« بالن » خانم بزرگ من برم تو
نیما خانم بزرگ، بالن تو حیاطه اما هنوز بادش نکردیم! باد ش صداتون می کنم!
« دوباره همه از حرف نیما خندیدن که مادر یلدا گفت »
خواهشمی کنم بفرمائین تو. اینجا که بده!
« بعد رو به آقاي پرهام کرد و گفت »
شازده! چرا همینجوري واستادي و می خندي؟! مهمونا رو ببر تو سالن دیگه! منم الان می آم.
اینو گفت و دست خانم بزرگ رو گرفت و با خودش برد بیرون. ماهام همونجور که با همدیگه احوالپرسی می کردیم، راه »
افتادیم طرف بالاي سالن که چند دست مبل خیلی قشنگ توش بود. خلاصه اونجا شروع کردیم دوباره به نعارف کردن که
مثلا همون پایین بشینیم و آقاي پرهام اصرار داشت که بریم بالاي سالن. تا ماها داشتیم تعارف می کردیم، خانم بزرگ، عصا
« زنون، از در بالاي سالن اومد تو ورفت رو یه مبل نشست و گفت
سیما جون تو بیا پیشمن بشین و برام تعریف کن این چند وقته که من نبودم اینجا چه خبرا بوده؟
سیما و نیما یه نگاهی به همدیگه کرن و نیما آروم راه افتاد طرف خانم بزرگ و همونجور که از کنار من رد می شد آروم »
« گفت
خدایا خودمو به تو سپردم که من هنوز قلق پیرزنا دستم نیس!
نیما رفت رو یه مبل بغل دست خانم بزرگ نشست و منم رفتم بغلش نشستم و بقیه م هر کی یه جا نشست که خانم بزرگ »
« گفت
خیلی خوش اومدین. چقدر دلم واسه تون تنگ شده بود. دلم پوسید تو ولایت غریبت! یه هم زبون اونجا پیدا نمیشه که آدم
یه خرده براش درد و دل کنه! ما که زبون اونارو نمیفهمیدیم، اونام که زبون ما رو نمیفهمیدن! هی به این شازده می گفتم یا
واسه من یه دیلماج بگیر که بتونم چهار کلوم با این همساده ها حرف بزنم، یا یه معلم سرخونه واسم م خبر کن که زبون اینا رو
از نو تلویزیونشون یاد گرفتم! اما « اینگیلیزي » یادم بده! اما هر چی که گفتم نکرد که نکرد. حالا خدایی بود که چهار تا کلوم
نمی دونم چرا تا به یکی شون می رسیدم و می گفتم، بهم می خندید و میذاشت می رفت!
تون خوب نبوده! « تلفظ » نیما خانم بزرگ حتما
خوب نبوده ؟! نه بابا! اونا همه شون گند دماغن! اصلا نمی شه باهاشون سر صحبت رو وا کرد. خیلی « تمرکزم » خانم بزرگ
خودشونو می گیرن.
« همه خنده شون گرفته بود اما بروي خودشون نمی آوردن که نیما گفت »
حالا خانم بزرگ چی از تو تلویزیون یاد گرفته بودین؟
خانم بزرگ ننه، تو چرا فقط لباتو تکون می دي و اداي حرف زدن رو در میآري؟!
« این دفعه دیگه نتونستم جلوي خودمونو بگیریم و زدیم زیر خنده . نیما به حالت فریاد گفت »
از تو تلویزیون چی یاد گرفته بودین و بهشون می گفتین؟
!« الو » خانم بزرگ آهان! چند تا چیز یاد گرفته بودم. اول که می رسیدم بهشون می گفتم
!Hello نیما آفرین! آفرین! یعنی در واقع همون
« خانم بزرگ که خوشش اومده بود، در حالیکه می خندید گفت »
آره مادر، ما قدیمیام یه چیزایی سرمون می شه!
نیما دیگه چی بهشون می گفتین؟
زودي می ذاشتن و « اوهوي شیت » خانم بزرگ الو رو که می گفتم، اونام سرشونو بهم تکون می دادن اما تا بهشون کی گفتم
می رفتن!
« یه فدعه همه شروع کردیم قاه قاه خندیدن که نیما گفت »
از بس بیشعورن خانم بزرگ!
؟« اوهوي شیت » خانم بزرگ نکنه حرف نامربوطی یه این
« آقاي پرهام که اشک از چشماش می اومد گفت »
نه خانم بزرگ، حرف شما بد نبوده، اونا درست حالیشون نمی شده!
تو همین موقع خانم پرهام اومد تو سالن و پشت سرش، همون خدمتکار برامون چایی آورد و بهمون تعارف کرد. چایی رو که »
ورداشتیم، خانم پرهام شروع کرد به تعارف کردن. من زیر چشمی یلدا رو نگاه می کردم. اونم منو نگاه می کرد اما خیاي
غمگین بود! داشتیم چایی مون رو می خوردیم که از ته سالن، یه خانم نسبتا مسن، با یه لباس خیلی شیک، با یه عصاي خیلی
قشنگ پیداش شد و آروم آروم اومد جلو. آقاي پرهام تا چشمش به اون خانم افتاد، خودشو جمع و جور کر و از جاش بلند شد
« و گفت
شازده خانمم تشریف آوردن.
اینو که گفت، ماهاهم از جامون بلند شدیم. شارده خانم، عمه ي یلدا بود. آروم آؤوم اومد جلو و ماها همگش بهش سلام »
کردیم و اونم یه سري به ما تکون داد و رفت رو یه مبل نشست و به ماهام اشاره کر تا بشینیم. همگی نشستیم. که عمه خانم
« گفت
خیلی خوش آمدید. لطف فرمودید.
پدر نیما و مادرش شروع کردن باهاش احوالپرسی و ماها رو بهشمعرفی کردن. یک خرده اي از این در دو اون در حرف »
« زدیم که پدر نیما به آقاي پرهام گفت
از هر چی بکذریم سخن دوست خوشتر است. راستشماهم براي عرضادب خدمت رسیدیم و هم براي یک امر خیر.
« تا نیما این حرفو زد، اخمهاي عمه خانم و مادر یلدا رفت تو هم که پدر نیما ادامه داد »
حقیقت امر اینه که این سیاوش خان ما خیلی به یلدا جون علاقه پیدا کرذه. اینه که ما امروز جهت خواستگاري مزاحم شدیم.
شما کم و بیش مهندس فطرت رو می شناسین. خونواده ي بسیار محترم و نجیبی هستن. سیاوش جونم که مهندس این مملکته
و تو شرکت پدرش مشغول به کار. از نظر مادي م که مشکلی نداره شکر خدا. منم که همه جوري این خانواده رو تائید می کنم.
دیگه ریش و قیچی رو می سپریم دست شماو انشااله که سیاوش جونو به غلامی قبول می فرمائین.
من سرمو انداخته بودم پایین و از خجالت عرق کرده بودم. سکوت برقرار شد هیچکس هیچی نمی گفت که یه خرده بعد »
« مادر یلدا گفت
راستشما غافلگیر شدیم! این مسئله خیلی ناگهانی یه برامون! ما فکر کردیم که این یه بازدید معمولیه!
« بعد شروع کرد به حالت مصنوعی خندیدن. هیچکس هیچی نداشت بگه که نیما گفت »
اگار حمله خیلی ناگهانی بوده!
خانم بزرگک چی گفتی سیما جون؟
« نیما که خودشم یه خرده اي جا خورده بود بلند گفت »
حمله! گفتم حمله خانم بزرگ!
خانم بزرگ مگه جنگ تموم نشده؟! مام چون جنگ تموم شده بود برگشتیم ایران!
نیما به شوخی گفتم خانم بزرگ!
خانم بزرگ به شلوغی خوردن؟!
« ماها همه خنده مون گرفت که عمه خانم به مادر یلدا که ازش حساب می برد گفت »
خانم، بفرمائین چاي بیارن.
« مادر یلا به خدمتکار اشاره کر و اونم رفت براي چایی آوردن که خانم بزرگ بلدن داد زد »
فاطمه خانم! فاطمه خانم! اون رادیون رو بیار ببینم آژیر می کشن یا نه! همه تو خارج می گفتن که جنگ تموم شده دیگه! این
دفعه یگه سر چی جنگ راه افتاده؟!
« نیما آروم به من گفت »
زیاد دلت رو صابون نزن، انگار اوضاع جور نیس!
خب تو یه کاري بکن!
نیما من چیکار کنم آخه؟! می خواي همین خانم بزرگ رو برات خواستگاري کنم! اینو خواستگاري کنیم بهمون می دنش اما
یلدا رو از فکرت بیرون کن!
« تو همین موقع عمه خانم شروع کرد به حرف زدن و گفت »
باید خمتتون عرضکنم که ما غافلگیر شدیم. در واقع انتظار یک خواستگاري رو نداشتیم.
« اومد بقیه ي حرفشرو بزنه که نیما ذاشت و رفت تو حرفش و گفت »
خا رحمت کنه شازده کامران میرزا رو! چه مردي بوده و چه چیزا گفته!
« ! اینو که گفت، عمه خانم یه دفعه ساکت شد و توجه ش جلب شد به نیما »
نیما حیف که الان زه نیس وگرنه اوضاع الان خیلی فرق می کرد! نور به قبرش بباره. یه جایی چند تا جمله ازش خوندم که
!« یکی از علل عقب افتاگی ما، غافلگیر شدن مونه! و دیگر علتشعکس العمل اشتباه در همین زمانه » می گفت
« اینو که گفت، عمه خانم سري تکون داد و پرسید »
در کجا به این مطلب برخوردید نیما خان؟
نیما عرضم به حضور شازده خانم که چن وقت پیشکتابی از دوستی به دستم رسید که قسمتی از او در مورد زدگی شازده
کامران میرزا بود.
برگشتم به نیما نگاه کرم. اومدم یه چیزي بهش بگم که خدمتکار با یه سینی چایی وارد شد و شروع کرد به تعارف کردن. »
می خواستم به نیما بگم که این حرفا چیه می زنی اما خانم بزرگ چونه ش رو گذاشته بود رو دسته ي عصاش و زل زده بود به
« نیما و اگه چیزي می گفتم یا اشاره اي به نیما می کردم می فهمید. یه خرده که گذشت عمه خانم گفت
شازه کاملا صحبت متینی کردن. در هنگام قافلگیري نباید تصمیم ناشایسیتی گرفت!
تازه فهمیدم این نیماي زرنگ چه چیز به موقعی گفته. داشتم تو دلم دعاش می کردم که خانم بزرگ همونجور که به نیما »
« مات شده بود گفت
سیما جون نگفتی این چند وقته که ما نبودیم اینجا چه خبرا بوده؟
نیما خانم بزرگ من نیمام نه سیما! سیما خواهر سیاوشه! اسم من نیماس. نیما! نیما!
خانم بزرگ مینا؟!
« همه مون خنده مون گرفته بود اما به روي خودمون نیاوردیم »
نیما آره بابا! همون مینا خوبه! د اقل وقتی صدام می کنی فقط خودم جواب می دم! سیما که می گین من و سیما خانم می
مونیم این وسط که با کدوم مون کار دارین!
خانم بزرگ دو تا اسم داري؟ هم سیما و هم مینا؟!
دیگه نش جلو خودمونو بگیریم و زدیم زیر خنده! انگار عمه خانم بش نمی اومد که یکی سر به سر خانم بزرگ بذاره چون با »
« اینکه خیلی جدي بود ولی داشت می خندید
خانم بزرگ حالا هر چی! بگو ببینم اوضاع این چن وقته چه جوري شده؟
نیما خانم بزرگ جون، شما وسط جنگ گذاشتین رفتین. الان ه دوازه ساله که جنگ تموم شده. من چه جوري وقایع این
پونزده سال رو براتون تعریف کنم؟!
« خانم بزرگ همونطور که به نیما نگاه می کرد، سرشو تکون اد و با حالت غمگین گفت »
اي روزگار! همه جووناي ده دوازده ساله مونو پونزده شونزده سال اسیر کرده بودن؟!
« نیما مات شده بود به خانم بزرگ! یه خرده بعد برگشت طرف عمه خانمو و گفت »
بله، داشتم خدمت تون عرض می کرم. در جاي دیگه اي از این کتاب اومده بود که البته به نقل از شازده کامران میرزا، گفته
رو انگلیسی ها به ما وارد کردن! « صدمات » بود که بزرگترین
رو به ما کرد این انگلیزا! « خدمات » خانم بزرگ روغ می گن واله! کدوم
دوباره همه مون خنده مون گرفت اما خجالت می کشیدیم بخندیم. نیما دوباره یه نگاي به خانم بزرگ کرد و فنجون چایی ش »
« رو ورداشت و شروع کرد به خوردن که عمه خانم گفت
این مطلب بصورت مصاحبه از ایشون نقل شده؟
ازشون در اورده. « خاطرات » نیما خیر شازد خانم. چن ورقی بیشتر نیس. بعنوان
براشون اومده؟! پر سوخته هاي بی چاك و دهن! اونا اصلا زن نمی گیرن « خواستگار » خانم بزرگ با حالت عصبانیت گفت
می ندازن که یعنی ماهام « چو » که! همه شون یه توله سگ می آرن و بزرگ می کنن جاي بچه! اون وقت همه جا
خواستگاري می ریم و خونواده واسه خودمون درست می کنیم!
« یه دفع نیما برگشت طرف آقاي پرهام و گفت »
بابا حداقل یه دیلماج بیارین اینجا که حرفاي ما رو واسه خانم بزرگ ترجمه کنه! یه ساعته من هر چی می گم این خانم
می کنه! « تحریف » بزرگ داره
« ! دیگه نتونستیم جلو خودمونو بگیریم و زیم زیر خنده »
کردن! چه عجب! « تعریف » خانم بزرگ اِ...! پس ازمون
اینو که گفت؛ نیما خودشو ول داد رو مبل و مات شد به خانم بزرگ که عمه خانم به مادر یلدا اشاره کرد که یعنی خانم »
بزرگ رو از سالن ببره بیرون. اونم بلند شد و به هواي اینکه وقت قرصو شربت خانم بزرگ، ورش داشت و از سالن بردش
« بیرون. بعدش عمه خانم عذرخواهی کرد و گفت
گوش خانم بزرگ مشکل داره. متاسفانه خیلی م دلشون می خواد که در بحث ها شرکت کنن و این مسئله با اختلال شنوایی
که دارن کمی باعث مشکل می شه.
همه مون شرع کریم تعارف کردن که این حرفا چیه؟ خب کمی کسالت دارن! و از این حرفا. بعدش آقاي پرهام بهمون میوه »
تعارف کرد. من دل تو دلم نبود اما نیما یه پرتغال ورداشت و شروع کرد آروم آروم پوست کندن! از دستش حرصم گرفته بود!
« آروم صداش کرم و یواش بهش گفتم
داري با دل راحت میوه پوست می کنی و می خوري؟!
نیما واسه توام پوست بکنم؟
زهر مار! اومدي اینجا میوه بخوري؟! الا وقت میوه پوست کندنه؟!
نیما پس چیکار کنم؟ با پوست بخورم پرتغال رو؟!
یه کاري بکن! یه چیزي بگو!
« نیما اینور و اونورش رو نگاه کرد و آروم گفت »
اگه جریان کامران میرزا رو از خودم نساخته بودم که همون ده دقیقه پیش آب پاکی رو ریخته بودن رو دست مون! حالا به
خرده صبر کن ببینم چی می شه.
صدا از کسی در نمی اومد. برگشتم و پدرم رو نگاه کردم. خیلی ناراحت بود. پدر نیمام همینطور. صورت سیمام سرخ شده »
بود. آروم زیر چشمی به یلدا نگاه کردم. طفلک سرش رو انداخته بود پایین و اصلا بلند نمی کرد! یه خرده که گذشت نیما
« شروع کرد به حرف زدن و گفت
چند وقت پیش یه جوون ایرانی در خارج کشور یه چیز اختراع کرده بود که تو تمام دنیا صدا کرد! تو تلویزیون خودمونم
ن
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
     
  ویرایش شده توسط: MAHDIIMANI42   
مرد

 
تو تلویزیون خودمونم
نشونش دادن. واقعا باعث افتخار بود! ایناش ك باعث مباهات به نفر می شه! اسم و رسم در واقع همینه دیگه! مثلا این سیاوش
ما! تو کنکور نفر سوم شده بود! اینو بهش می گن افتخار! اسم و رسم! حتما نباید آدم پسر خاله شاه باشه، یا نوه دایی نخست
وزیر تا اسم و رسم پیدا کنه! همین چیزاس که ارزش داره!
همه سرشونو تکون دادن نیما اومد دوباره حرف بزنه که یه دفعه دیدم خانم بزرگ از این در سالن اومد تو و رفت سر جاش »
« گرفت نشست! از مادر یلدا که خبري نبود! همه خنده مون گرفت که نیما گفت
اسم ایران و ایرانی رو امثال فروسی ها و سعدي ها و حافظ ها و خیام ها جاودانی کردن! مگه باباي اینا کی بون؟ همه شون
بوده دیگه! « خیمه دوز » پسراي امپراطور و شاه و این چیزا بودن؟! همین خیام! باباش یه
« خانم بزرگ که بازن نحو تماشاي نیما شده بود گفت »
بوده؟ « پینه دوز » مینا جون، باباي این خواستگاره
« نیما که کلافه شده بود گفت »
بوده! « واکسی » نخیر! باباي ایشون
بوده! « تاکسی » خانم بزرگ راننده ي
« یه دفعه همه زدیم زیر خنده! خود عمه خانمم سرش رو انداخته بود پایین و می خندید که خانم بزرگ دوباره گفت »
باباش تو اینگلیز راننده ي تاکسی بوده یا اینجا؟
دوباره همه آروم شروع کردیم به خندیدن! نیما سرشو گرفته بود تو دستاش و هیچی نمی گفت! آقاي پرهام براي اینکه جو »
« رو عوضکنه گفت
بله ، البته! ایرا نامش به دانشمندانشزنده س.
« اینو که آقاي پرهام گفت، نیمام سرشو بلند کرد و گفت »
بنده م می خوام همینو بگم. اسم و رسم القاب و شجره نام بجاي خودش اما چیزاي یگه اي م هسکه آدم بتونه بهش افتخار
کنه!
« تا اینو گفت، خانم بزرگ آستین ش رو گرفت و کشید که نیما نگاهش کنه! تا نیما نگاهشکرد، گفت »
اما مینا جون راننده تاکسی هام اونجا خیلی خوب پول در می آرن ها!
نیما خانم بزرگ ترو خدا همه ش سربسر من نذار! سربسر اوناي دیگه م بذار آخه!
خانم بزرگ نه، هیچی سربسر نمی کنن! نصف بیشتر پولش واسه شون استفاده س! دو قدم راه می بره آدمو، به پول خودمو
چند هزار تومن از آدم می گیرن!
من دیگه داشتم از خنده می ترکیدم! اصلا جو مجلسعوض شده بود! همه سرشونو انداخته بود پایین و فقط می خندیدن! »
تنها نیما بود که فقط مستاصل به خانم بزرگ نگاه می کرد! خانم بزرگم فقط تو دهن نیما رو نگاه می کرد که ببینه اون چی می
« گه تا زود جوابشو بده! تو همین وقت مادر یلدا از اون یکی در سال اومد تو و تا چشمش به خانم بزرگ افتاد گفت
اِ..! خانم بزرگ شما اینجایین؟! یه دقیقه تشریف بیارین کارتون دارم.
« خانم بزرگ یه نگاهی به مادر یلدا کرد و بعد روش رو برگردوند طرف نیما و گفت »
داشتین می گفتین مینا جون. خود پسره چیکاره س؟
« نیما اصلا جواب نداد و روش رو کرد طرف آقاي پرهام و گفت »
سرِ در سازمان ملل، شعر سعدي مارو نوشتن. این خیلی مهمه که از بین تمام شعراي دنیا، شعر یه شاعر ایرانی انتخاب بشه!
این افتخاره! مگه پدر سعدي کی بوده؟ اما پسرش کسی می شه که دنیا افکارش رو قبول داره! بهش احترام میذاره! پدر معلوم
نیسکی بوده و چیکاره بوده، پسر دانشمند و فیلسوف و شاعره!
« اینو که نیما گفت، خانم بزرگ دوباره آستین ش رو کشید و تا نیما نگاهشکرد گفت »
پسره شاطره؟!
نیما الهی من بمیرم از دست شما خانم بزرگ! آستین م کنده شد! ول کن این صاب مرده رو! شاطر کیه؟!
خانم بزرگ نونوایی مال خودشه؟
نیما نخیر! طرف خمیر گیره! ایشااله چند سال دیگه وضعش خوب می شه و نونوایی رو می خره!
دیگه طوري شد که واقعا نتونستیم جلو خودمونو بگیریم وزدیم زیر خنده! نیما کلافه شده بود. تا حالا ندیده بودم انقدر »
« عصبانی شده باشه. آروم بهش گفتم
نیما! چرا همچین می کنی؟! این پیرزن بدبخت گوشش سنگینه. مخصوصا که این چیزا رو نمی گه!
نیما بجون تو اعصاب براي من نذاشته! اصلا نمی ذاره من تمرکز پیدا کنم و بفهمم چه غلطی باید بکنم! تا یه کلمه من حرف
می زنم و می خوام موضوع رو بکشونم به جاهاي اصلکاري، یه چیزي می پرونه و همه رو خراب می کنه!
« خانم بزرگ از خنده ي ماها انگار فهمید پرت و پلا گفته. خودشم خندید و بعد به نیما گفت »
مینا جون من چیز بدي گفتم؟
« نیما دلش سوخت و خندید و مبل ش رو یه خرده کشید طرف مبل خانم بزرگ و بلند بهش گفت »
نه خانم بزرگ جون. ما سر چیز دیگه اي داریم می خندیم.
« اینو که نیما گفت انگار دنیا رو به خانم بزرگ دادن. یه خنده از ته دلشکر و گفت »
یادته اون وقتا که ما هنوز نرفته بودیم خارج می اومدي تو کوچه دوچرخه سواري می کردي؟
« نیما خندید و دست خانم بزرگ رو گرفت تو دستش و گفت »
آره خانم بزرگ. شمام بهم آبنبات و اجیل می دادین.
شاید بعد از همین چند تا جمله حرف بود که انگار بین خانم بزرگ و نیما، با یادآوري یه گذشته ي خیلی دور، پیوند محکمی »
از محبت بسته شد! ولی اگار عمه خانم از این پیوند زیاد خوشش نیومد! عمه خانم اهل پز و فیس و افاده بود و دلش نمی
خواست که تو جمعی که هس، خانم بزرگ باشه و با پرت و پلاهایی که می گه، باعث مسخره و خنده ي مردم بشه! خانم
بزرگم که ول کن نبود و هر جوري که بود تو جمع شرکت می کرد و با اون گوش سنگین ش وارد هر بحثی می شد. از اون
طرف عمه خانم نمی تونست شجره نامه ي خونوادگی ش رو بزنه تو سر خانم بزرگ، چرا که نسبت خانم بزرگ به طایفه قاجار
نزدیکتر از عمه خانم بود! این بود که چشم نداشت خانم بزرگ رو ببینه! شاید براي همینم بود که تا نیما دست خانم بزرگ رو
« گرفت، عمه خانمم ناراحت شد و گفت
بهتره که من همین الآن جواب این خواستگاري رو بدم که شمام دیگه منتظر نباشین می دونین که ما یک خاندان اصیل
هستیم که فقط خون شازده ها در رگ هامون جاریه! یلدا هم همینطوري. البته خانواده ي شما واقاي فطرت بسیار خانواده ي
نجیب و محترمی هستن اما اجازه بدین که هرکسی اون باشه که هست! براي خانواده ي ما داشتن پول و چیزهاي دیگه اهمیت
نداره، اما فقط باید با خانواده اي وصلت کنیبم که مثل خودمون باشن. من از شما پوزش می خوام! چنانچه از مقصود شما قبلا
با خبر بودم، حتما به نحوي شمارو از این مسئله مطلع می کردم که اینطوري باعث زحمت تون نشیم و از حضورتون به صورت
دیگه اي لذت ببریم! باید ما رو ببخشین، ورود به این خاندان شرایط خاصخودش رو داره!
اینو که گفت یه دفعه وا دادم! یه آن برگشتم یلدا رو نگاه کردم که دیدم فقط رو زمین رو نگاه می کنه و اصلا سرش رو بلند »
نکرده! برگشتم پدرم رو نگاه کردم که صورتش سرخ شده بود! پدر نیمام از عصبانیت اصلا به صورت کسی نگاه نمی کرد!
ماردم و سیما و مار نیمام فقط به عمه خانم نگاه می کردن! آقاي پرهامم که سرش رو انداخته بود پایین! دلم شیکست! انتظار
یه همچین چیزي رو اونم تو این دوره و زمونه نداشتم. طوري عمه خانم حرف زد که دیگه جایی براي هیچ حرفی باقی نذاشت.
برگشتم طرف نیما! دلم می خواست همین الآن دو تا متلک بار این عمه خانم بکنه که دلم خنک بشه اما دیدم که نیما یه لبخند
گوشه ي لب شه و همونجور که داره پرتغالش رو میذاره دهنش، عمه خانم رو نگاه می کنه! نمی دوم چرا یه دفعه آرامش نیما
تو منم اثر کرد و کمی آروم شدم!
تو همین موقع پدرم با یه عذرخواهی از جاش بلند شد. بقیه م بلند شدن. تا ما بطرف در سالن حرکت کردیم، یلدا بحالت
اعتراض از در دیگه سالن رفت بیرون. دم ر حیاط بود که برگشتم و طبقه ي بالاي خونه ي پرهام رو نگاه کردم. یلدا پشت
پنجره ي اتاقش واستاده بود و به من نگاه می کرد. دلم نمی خواست چشم ازش وردارم اما نیما بازوم رو گرفت و با خودش
کشید.
« از خونه اومدیم بیرون. آروم بودم اما خیلی غمگین. بقیه م همینطور بودن. پدرم بهم گفت
بریم سیاوش.
نیما شما بفرمائین عمو جون. من با سیاوش کار دارم. بعد می رسونمش خونه.
« پدر و مادرم سوار ماشین شدن. سیما اومد جلو من و یه لبخند زد و گفت »
دنیا تموم نشده ها!
« بهش خندیدیم »
سیما نیما خان یه چیزي بهش بدین بخوره. ناهارم درست نخورده.
نیما بروي چشم. اگر چه امروز صبحونه اندازه ي سه تا گاو خورده اما حالا که شما می فرمائین، چشم. می برمش هر چقدر
می ریزم جلوش بخوره! چشم! « علوفه » دلش خواست
« سیما خندید و رفت سوار ماشین بشه »
نیما چشم! بروي چشم! شما بفرمائین که الهی درد و بلاي این برادر شما بخوره تو کاسه سر من!
اووي! چی داري می گی؟!
نیما قربون صدقه ي رفیقم نمی تونم برم؟! بیا سوار شو بریم یه دوري با هم بزنیم.
از پدر و مادر نیما که اونام خیلی ناراحت بودن خداحافظی کردیم و سوار ماشین نیما شدیم و حرکت کردیم. نیما یه نوار »
گذاشت تو ضبط. یه موزیک ملایم بود. خیلی دلم گرفته بود. احساس می کردم که یلدا رو از دست دادم. نیما شروع کرد
باهام حرف زدن و سربسرم گذاشتن که جوابشو ندادم و اونم ساکت شد. بارون م نم نم شروع کرد باریدن. نیما انداخت تو
بزرگراه که خوردیم به ترافیک. مردمم همه جا پر بودن و منتظر تاکسی و اتوبوس و ماشین شخصی که سوارشون کنه. مام
طرف راست بزرگراه حرکت می کردیم. توي ماشین بخار گرفته بود. شیشه رو کشیدم پایین که بخارا از بین بره. دو تا دختر
« جلومو، کنار خیابون واستاده بودن. یکی شون که حسابی خیس شده بود اومد جلو و سرش رو دولا کرد و به نیما گفت
ببخشین آقا خواجه نصیر می خوره؟
نیما واله من اطلاعات زیادي از ایشون ندارم اما فکر نکنم اهل بخور بخور بوده باشن! حال می خواي شما از چند نفر دیگه م
سوال کنین شاید اونا بهتر بدونن.
« ! زدم زیر خنده و شیشه رو کشیدم بالا »
چرا چرت و پرت می گی پسر؟!
نیما یعنی تو می گی طرف اهل بخور بخور بوده؟
گم شو! مردم رو مسخره می کنی ! خجالت نمی کشی این چیزا رو می گی؟!
تا اینو گفتم نیما دکمه ي شیشه رو از طرف خودش زد و شیشه اومد پایین و به اون دو تا دختر که هنوز داشتن می خندیدن »
« گفت
ببخشین خانما! حقیقتش ما نه می دونیم که طرف اهل بخور بخور بوده و نه می دونیم که نبوده. خواهشمی کنم این جواب
مارو تو برنامه تون پخش نکنین که باعث دردسر براي ما نشه!
« بعد شیشه رو کشید بالا و به من گفت »
خوب شد؟ حالا اگه احیانا پخش م بکنن ما جواب خوب دادیم. نه گفتیم نه، نه گفتیم آره! اصلا به ما چه مربوطه؟ این همه
آدم دار می خورن یکی صداش در نمی آد! حالا گیرم اون بیچاره چند صد سال پیش خورده باشه! الآنی ها رو ول کردن رفتن
سراغ اون بیچاره! جرآت دارین برین سراغ اونایی که الآن دارن می خورن و یکی بهشون نمی گه بالا چشمت ابرو! طرف
اسمش اینه که حقوق بگیره و مثلا ماهی چهارصد هزار تومن حقوق شه! اونوقت برج ساخته سی طبقه و هر واحدش هفتصد
متره! حالا متري چند، بهت بگم برق ازت می پره! همه شم می گه ما خدمتگزاریم! اما خدمتگذار کی، خدا می دونه! خدا ذلیل
کنه اونی رو که مال مردم رو می خوره!
بابا به تو چه مربوطه آخه؟!
نیما یعنی چی؟! داره مال منم می خوره، مال تروم می خوره! مال بابی منم می خوره! مال باباي تو می خوره! اون وقت دیگه
هیچی واسه خودمون نمی مونه که! همه شو اون خورده رفته پی کارش! اون وقتف موقعی که زن گرفتیم، اگه دختره گفت خب
بیا ببین چی داري و چند مرده حلاجی چی جوابشو بدیم وقتی دید هیچی واسه خودمون نمونده و همه شو یکی دیگه خورده و
نمی تونیم یه زندگی تشکیل بدیم؟! کوفت بخورن ایشااله!
« بهش چپ چپ نگاه کردم و گفتم »
م تو چه فکري م و تو تو چه فکري هسی!
نیما ول کن بابا حوصله داري! یلدا نشد یکی دیگه.
من جز یلدا با هیچکس دیگه ازدواج نمی کنم.
نیما خب تو ذاتا خري! بدبخت همین یلدایی که الان براش غمبرك ساتی، اگه زن ت بشه، چند وقت بعدش کاري باهات می
کنه که از هر چی شبه بدت بیاد چه برسه به بلندترین شب سال! انقدر شجره نامه و اصالت و اصل و نسب خانوادگی ش رو،
دوبامبی می زنه تو سرت که کچل میشی و یه مو تو سرت باقی نمی مونه! ولشکن دختره رو با اون عمه ي ماقبل تاریخ ش!
چرت و پرت نگو. منو برسو خونه که اصلا حوصله ي این مزخرفاتو ندارم.
نیما چیه؟ ناراحت شدي؟ بهت بر خورد به عمه خانم و سلسله ي با کفایت قاجاریه توهین کردم؟ خانم یه همچین به
خاندانش افتخار می کنه که انگار از نسل میرزا تقی خان امیر کبیره! باید دو تا کتاب ببرم براش بخونم تا بفهمه که این قاجارا
چه آدماي بی کفایت و نالایقی بودن! چندین سال خون این ملت رو کردن تو شیشه! جنایتکار بودن! هنوز ننگ کشتن امیر کبیر
تو پرونده شون هس! پاي انگلیس ها رو اونا تو این مملکت وا کردن! حالا این عمه خانم بهشون افتخارم می کنه!
مگه من می خوام برم ناصرالدین شاه قاجار رو عقد کنم که اینارو می گی؟!
نیما می خواستی م، نمی ذاشتیم! اون اصلا زن زندگی نیس! بعدشم مورد اخلاقی زیاد داشته با اون ملیجک بازي ش!
برگرد بریم که حوصله ندارم.
نیما سیما خانم دستور دادن که بهت شام بدم بخوري. تا نخوري نمی شه بري.
حالا اگه من اشتها سنداشته باشم چی؟
نیما ت یه لقمه که بذاري دهن ت، اشتهات وا می شه.
من اصلا دهن م واسه غذا وا نمی شه!
نیما عیبی نداره دهن تم وانشه از راه دیگه بهت غذا می دم! سیما خانم تاکیدي نداشت که لقمه از دهن وارد بشه یا از جایی
دیگه! فقط گفت شام بهت بدم.
خلاصه منو بزور با خودش برد یه رستوران و غذا سفارش داد و بزورم مجبور شدم کمی شام بخورم. بعدش برگشتیم خونه »
ي نیما اینا. نمی خواست بذاره شب برم خونه. می خواست با هم باشیم که مثلا من ناراحت نباشم. جلو خونه شون از ماشین
پیاده شد و رفت در حیاط رو وا کرد. وقتی داشت برمی گشت یه نگاهی به خونه ي یلدا اینا کرد و یه دقیقه مکث کرد و بعد
« اومد طرف ماشین و سوار شد و رفت تو خونه شون. تو خونه شون از ماشین پیاده شدم و گفتم
نیما، من باید برم خونه. اینجوري راحت ترم.
نیما تو صبرکن کارت دارم.
باشه براي فردا. الان حوصله ندارم.
« دو تایی از خونه اومدیم بیرون و نیما در یاط رو بست. تا اومدم ازش خداحافظی کنم گفت »
بابا یه دقیقه صبر کن کار دارم!
بعد رفت بالاي جدول کنار خیابون واستاد و تو خونه ي یلدا اینا رو نگاه کرد. مونده بودم چیکار داره می کنه. اصلا دلم نمی »
خواست به اون خونه نگاه کنم. می ترسیدم یلدا تو پنجره باشه و با دیدنش حالم از اینکه هس بدتر بشه! یه لحظه بعد نیما
« ! شروع کرد سوت زدن
اِه...! چرا همچین می کنی زشته!
نیما تو حرف نزن یه دقیقه!
می گم زشته!
نیما بتوچه؟! دوست دختر خودمو دارم صدا می کنم! خانم بزرگ تو بالکن نشسته! می خوام صداش کنم.
چیکارش داري؟!
نیما تو یه دقیقه صبر کن تا بهت بگم.
« ! دوباره شروع کرد سوت زدن و بالا پایین پریدن و دست تکون دادن »
نیما من رفتم!
نیما کجا؟!
خونه. تو هر غلطی می خواي بکنی بکن!
نیما باشه. تو برو. فردا زنگ می زنم بهت.
بی خوري زنگ نزن. حوصله ندارم. می خوام تنها باشم. اصلا حوصله ي هیچکسرو ندارم! حوصله ي هیچکاري رو هم ندارم.
ممکنه اصلا بذارم برم مسافرت.
نیما شرکت رو چیکار می کنی؟!
اصلا حوصله ي کار کردن روهم ندارم!
نیما خب تو بري مسافرت که سیما اینا تنها می شن و غصه می خورن! می خواي من برم پیش شون؟
گم شو! خداافظ.
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
     
  ویرایش شده توسط: MAHDIIMANI42   
مرد

 
نیما صبر کن ببینم پسر چهارده ساله! این همه مرد تو دنیاس، همه شون اینطوري عاشق می شن؟ یعنی تا عاشق شدن کار و
زندگی رو می ذارن کنار که چی؟ ننه باباي دختره بهشون جواب منفی داده؟!
من اینطوریم!
نیما پس از مجنونم مجنون تري واله! چون مجنون م اینطوري نبوده! شنیدم همونجور که عاشق و شیدا بوده و همه ش تو
بیابونا ول می گشه و گریه و زاري می کرده و خودش رو میزده، اگه احیانا خاري، چوب خشکی، بته اي، هیزمی، چیزي م گیرش
می اومده جمع می کرده . سر راهش تو اولین شهر می فروخته و کاسبی می کرده! شنیدم، یعنی تو کتاب نظامی خوندم که طبق
آمار دقیق، روزي ده تا پشته هیزم فروشش بوده! تازه بعد از چند وقتم به لیلی پیغوم می ده که فعلا منتظر نباشه که کاسبی ش
خوب شده! خوش اومدي! برو خونه تون!
اینو گفت و دوباره رفت بالاي جدول و شروع کر دست تکون دادن طرف خونه ي یلدا اینا. ولشکردم که هر کاري می خواد »
بکنه. دو سه قدم که رفتم دلم طاقت نیاورد و برگشتم و رفتم بغلش رو جدول واستادم و خونه یلدا اینارو نگاه کردم. خانم
بزرگ تو ایوون خونه رو یه صندلی نشسته بود و داشت به یه رادیو ور میرفت. صدا رادیو انقدر بلند بود که ما راحت می
« ! شنیدم
نیما آخه فرخ لقا جون! قربون او خال تو صورتت برم؛ یا باطري سمعک ت رو عوضکن یا صدا اون رادیو وامونده رو کم کم
که صداي مارو بشنوي! از بس سوت زدم الان همسایه ها زنگ میزنن کلانتري یه مامور پامور می آد جلب مون می کنه ها!
اونکه چیزي نمی شنوه!
نیما حق نداري به نامزدمن توهین کنی آ! نامزدمن گوشاش میشنوه فقط یه خرده کم میشنوه! اونم فقط مال سن وسال کم شه!
هنوز پرده ي سماخ گوش در این سنین بصورت کامل شکل نگرفته! یه خرده بزرگتر بشه، پرده هه درست می شه و مشکل
حل! سن وسال نداره طفل معصوم که!
« خنده م گرفت »
نیما آ]ان! حالا داري آدم میشی! بشین تا ببینی نیما خان چه کارا ازش بر می آد!
«! اینو گفت و دولا شد و چند تا سنگ ریزه از رو زمین ورداشت و پرت کرد تو ایوون یلدا اینا »
چیکار می کنی؟!
نیما به تو چه؟! تو برو خونه، فردا بیا جواب بگیر!
تا اومد جلوش رو بگیرم که دو سه تا دیگه پرت کرد! یه دفعه خانم بزرگ متوجه شد و برگشت طرف مارو نگاه کرد و نیما »
براش دست تکون داد. تا خانم بزرگ چشمش به نیما افتاد، ذوقی کرد که نگو! تند بلند شد و از پله ها اومد پایین طرف در. یه
« لحه بعد در خونه ي یلدا اینا وا ش و خانم بزرگ اومد بیرون و با خنده به نیما گفت
بی حیا، چرا سنگ پرت می کنی خونه مردم؟
دارم! « کارتون » نیما
داري؟! « کامیون » خانم بزرگ
نیما یه چیزي می خواستم بهتون بگم!
خانم بزرگ یه چیزي می خواستی بهم بدي؟
کن! هیچی بابا! « ول ش » نیما اصلا
کنم؟ 1 این اصلا کار نمی کنه که شل ش کنم یا سفت! از وقتی شما گفتین که جنگه، این « شل ش » خانم بزرگ چی رو
رایون وامونده رو روشن کردم اما هیچی پخش نمی کنه! انگار برنامه شو قطع کردن!
می زنه! « نعره » نیما بابا چی چی برنامه شو قطع کردن؟ 1 این بدبخت گوینده ش داره از ته دل
می زنه! « اره » خانم بزرگ گوینده داره به چی
« نیما رادیو رو از ست خانم بزرگ گرفت و خاموش کرد و گفت »
!« اومدي دم در » با این سر و صدا که راه انداختی، الان همه می فهم که
این وقت شبی؟! !؟« اومدي بریم ددر » خانم بزرگ
« من داشتم از خنده می مردم که نیما سمعک خانم بزرگ رو از جیب جلیقه ش در آورد و یه نگاهی بهشکرد و گفت »
نیس! « وصل » بابا اینکه اصلا سیم ش
نیس؟ مال خود ژاپونه! « اصل » خانم بزرگ چی چی، مارکش
انقدر نده م گرفته بود که رفتم لبه ي جدول نشستم! واقعا حرف زدن این دو نفر باهم تماشایی بود! این یه چیزي می گفت، او »
« یه چیز دیگه تحویلشمی داد! نیما برگشت به من گفت
ببین به خاطر تو چه بدبختی ها باید بکشم!
خانم بزرگ حالا چیکار داشتی برام سنگ پرت می کردي؟
برسونم! « خبري رو به گوش تون » نیما می خواستم
برسونی؟! « ضرري به موش مون » خانم بزرگ یه
من داشتم اون ور از خنده می مردم، نیما این ور گریه ش گرفته بود. بالاخره سمعک خانم بزرگ رو برد تو خونه شونو و از تو »
ماشین ش یه پیچ گوشتی در آورد و اومد بیرون و سمعک رو وا کر. منم رفتم کمک شو سیم از تو قطع شده بود. با هر بدبختی
بود وصل ش کردیم و دادیمش به خانم بزرگ . وقتی گوشی ش رو گذاشت تو گوشش انگار وضع بهتر شد!
نیما حالا بهتر شد خانم بزرگ؟
« خانم بزرگ که یه خرده اي دیگه بهتر صداها رو میشنید گفت »
آره مادر جون، خیلی بهتر شد! پس این وامونده خراب بود من یه خرده صداها رو ضعیف می شنفتم؟!
« نیما یه نگاهی بهشکرد و گفت »
اصلا گوش شما احتیاج به اي چیزا نداره! بی خودي م کلی پول دادین اینو خریدین!
خانم بزرگ حالا بگو ببینم مینا جون چیکارم داشتی؟
نیما راستش امروز که اومده بودیم خونه ي شما، عمه خانم ي چیزایی در مورد شما به ماها گفت! اولش نمی خواستم بهتون
بگم، اما دیدم تو عالم دوستی و همسایه داري درست نیسکه از شما این حرفا رو پنهون کنم!
« خانم بزرگکه حواسش جمع شده بود پرسید »
عمه خانم پشت سر من چی گفته به شماها؟!
بودین! « دم بخت » نیما چیزي بدي که نمی گفت، فقط می گفت موقع توپ بستن مجلس ، شما یه دختر
بودم؟! یعنی کار من بوده! « پایتخت » خانم بزرگ من تو
نیما دم بخت!! دم بخت! نه پایتخت!
خانم بزرگ خیلی بیجا کرده عمه خانم! خودش یادش رفته زمان احمد شاه که کشف حجاب کردن، بیست ساله ش بوده!
نیما کشف حجاب رو که رضا شاه کرد!
خانم بزرگ پس دارالفنون رو کی ساخت؟
ساخت! « امیر کبیر » نیما اونو که
رو که می دونم شبا کشکوا و تبر زین ورمی داشت و لباس درویشی می پوشید و می رفت تو شهر « سفیر کبیر » خانم بزرگ
به مردم سر می زد!
بود خانم بزرگ! « شاعباس » نیما اون
رو که خواجه ش کردن! « شاطهماس » خانم بزرگ
بود! « آغا محمد خان » نیما بابا اون
ما اصلا نداشتیم که! یه مظفر الدین شاه داشتیم که لله ي همین عمه خانم بود و می گفتن « اقا مظفر خان » خانم بزرگ
اینگلیزي و تو خود مسکو به دنیا اومده!
نیما واقعا به به به این اطلاعات جامع و وسیع تاریخی! تقویم تاریخ رو بطور خلاصه و فشرده در دو خط برامون ورق زد! پس
پایتخت انگلیس، مسکو بوده و ما این چند صد سال همه ش فکر می کردیم لندن پایتختشه!
خانم بزرگ آره مادر! اگه من بشینم واسه تون تعریف کنم، چیزا دارم بگم که بشنوین شاخ درمی آري! همین میرزا آغاسی
میرزا آغاسی که می گفتن اینگلیزي بود و شد وزیر ناصر الدین شاه، نمرده و هنوزم زنده س! یکی دو سال پیشکه ما خارج
بودیم؛ اومه بود اونجا و تو یه کافه آواز می خوند! یه قري می داد و یه رقصی می کرد که نگو! چه شعرایی می خوند! لب
کارون! دختر ابادانی! جوم نارنجی!
« ! من و نیما زدیم زیر خنده »
نیما خیالتون راحت باشه خانم بزرگ. برگرده ایران حتما می گیرن و بجرم خیانت به کشور و ملت و تحریک ناصرالدي شاه
به قتل امیر کبیر محاکمه ش می کنن!
خانم بزرگ نه واله، حیفه! انقدر صداش قشنگه که نگو! حالا بگو ببینم، خواستگاري امروز سر همین به توپ بستن مجلس بهم
خورد؟!
نیما نه بابا! عمه خانم گفت اون موقع ها شما هیفده هیجده ساله تون بوده. این سیاوش طفل معصوم، یه کلمه از دهن ش در
رفتو گفت به خانم بزرگ نمی آد که انقدر سن و سال داشته باشه! سر همین حرف، عمه خانم باهاش چپ افتاد! تازه خیلی م
شمام « ضعف شنوایی » حیف شد! اگه این سیاوش با یلا خانم عروسی می کرد، حتما یه کاري م می کر که این یه خرده
درست بشه.
برام درست بشه؟! « نقش سینمایی » خانم بزرگ
« نیما بلند گفت »
تون! « نقصگوش »
مون؟! مگه چیکاره س؟! « رقصدوش » خام بزرگ
نیما لوله کشه! می آد تمام لوله هاي اب خونه تون رو درست می کنه! بابا بیچاره شدم از دست شما!
« خام بزرك که انگار فهمید بازم پرت و پلا گفته ، آرون به نیما گفت »
ت مینا جون یه خرده بلند حرف بزن. ناسلامتی مردي! مرد که نباي انقدر صداش ضعیف باشه!
« نیما یه نگاهی به خانم بزرگ کرد و بعد بلند گفت »
!« پزشکه » خواهر این سیاوش د کتره
!« زرشکه » خانم بزرگ خب شازده م گفت که دختره تو کار
« نیما سمعک خانم بزرك رو گرفت جلو دهن ش و گفت »
خانم بزرگ زرشک نه، پزشک! خواهرش دکتره!
بکنه ها! « ویزیتم » خانم بزرگ راست می گی مینا جون؟ اگه زودتر می دونستم، می دادم همونجا یه
نیما ت بابا ترو خدا انقدر داد نزن بگو مینا جون مینا جون! ابروم جلو همسایه ها رفت! شما همین فردا یه تک پا همراه یلدا
خانم برین همین بیمارستان که یه خرده از اینجا بالاتره. اونجا حسابی معاینه تون می کنه. تو خونه که نمی شه کسی رو معاینه
/« بیمارستان » کر! باید حتما فردا با یلدا برین
واسه چی؟ « بهارستان » خانم بزرگ با یلدا برم
نیما بهارستان نه! بیمارستان!
« داشتم از خنده می مردم! خود نیما م خنده ش گرفته بود. دوباره به خانم بزرگ گفت »
یادتون نره، حتما با یلدا خانم برین. اگه تنها بري معاینه تون نمی کنه ها! امروز خیلی از دست عمه خانم ناراحت شدن. یلدا
خانم باشه باهاتون، دیگه نرااحتی شون کم می شه.
خانم بزرگ باشه مادرجون. حالا بذار یه عمه خانمی بسازم که نگو 1 به من می گه به مجلس توپ کردم!
نیما فردا یادتون نره!
خانم بزرگ باشه مینا جون! تو ام هر وقت کارم داشتی یه ریگ بنداز تو ایوون. تقی که صدا بیاد من می شنفم!
« اینو گفت و خداحافظی کرد و رفت. نیما همونجور مات بهش نگاه می کرد! رفتم جلو نیما و گفتم »
سوار کردي! « کلکی » دستت درد نکنه، چه
سوار کردم؟! من کی کچل سوار کردم؟ من هر کی رو که سوار کردم مثل یه تیکه ماه بوده! « کچلی » نیما چه
« دو تایی زدیم زیر خنده »
نیما مرضخانم بزرگ بهم سرایت کرده! بجون تو دو روز باهاش نشست و برخاست کنم، یا دیوونه می شم یا کر!
تو همین موقع موبایل نیما زنگ زد. از همون هتلی بود که شیوا رو برده بودیم اونجا. گویا شیوا زنگ زده بود و ازش خواهش »
« کرده بود که به من بگه باهاش تماس بگیرم. وقتی تلفن رو قطع کرد، به من گفت
سیاوش زنگ نزنی بهش ها! اینا یه کاري دستت می دن آ!
نه، حتما یه کار مهمی باهام داره. باید باهاش تماس بگیرم.
نیما پس اگه خواست قراري چیزي باهات بذاره قبول نکن. تو این ایدز وامونده رو شوخی گرفتی! اصلا امشب بیا بریم خونه ي
ما. از همونحا زنگ بزن. ترو نمیشه یه دقیقه ول ت کرد. بیا بریم.
دوتایی رفتیم خونه ي نیما اینا. پدر و مادرش خواب بودن. رفتیم تو اتاقش، طبقه ي بالا. نیما رفت دو تا چایی آورد و من »
« . شماره ي موبایل شیوا رو گرفتم
الو، شیوا خانم.
شیوا سلام سیاوش خان، چطورین؟
ممنون.
شیوا نیما خان چطورن؟
اونم خوبه.
شیوا ت ممنون که زنگ زدید. باید از هر دوتون عذرخواهی کنم. رفتارم خیلی بد بود.
مهم نیس، چی کارم داشتین؟
شیوا می خواستم باهاتون یه خرده درد دل کنم. خیلی دلم گرفته. این شماره رو یادداشت کن. شماره ي خونه مونه. قطع کن
به این یکی زنگ بزن. پول تلفن ت زیاد میشه.
مهم نیس. فعلا شماره ي منو یادداشت کنین که اگه کاري داشتین زنگ بزنین.
« شماره رو نوشت و گفت »
حالا قطع کنین به این یکی شماره زنگ بزنین.
» تلفن رو قطع کردم و اون یکی شماره رو گرفتم. نیمام تلفن رو زد رو ایفون که اونم صدا رو بشنوه »
شیوا کاري ندارین که؟!
نه راحت باش. بگو، حرف بزن.
شیوا نیما خان کجان؟
همین جا. داره حرفاتو گوش می ده.
شیوا سلام نیما خان.
نیما سلام از بنده س. چطورین شما؟
شیوا هنوز زنده! شمارش معکوس!
نیما نه بابا، به دلتو بد نیارین. شنیدم که همین روزا داروي این وامونده رو کشف می کنن!
شیوا دلگرمی بهم می دین؟
« هیچکوم حرفی نزدیم »
شیوا ببینین، امید تو ما مرده. می فهمین یعنی چی؟
این حرفا چیه؟ آدم باید همیشه امیدوار باشه.
شیوا جوابمو ندادین. می دونین کسی که امید نداره یعنی چی؟
« بازم هر دو ساکت شدیم »
شیوا یعنی دیگه هیچی براش فرق نداره! یعنی دیگه از هیچی نمی ترسه! یکی از خصوصیات امید، ترسه!
نیما ترس از چی؟
شیوا از همه چی! آدمی که امید تو زندگیش هس، ترس م تو زندگیش هس. بطور مثال بگم، چرا اکثر آدما کار خلاف نمی
کنن؟ چون امید دارن که مثلا می تونن از راه درست، بعد از چند سال وضع زندگی شون خوب بشه. چون این ایمد تو دل شون
هی، پس دست به کار خلاف می زنن چون می ترسن که یه دفعه گیر بیفتن و تمام امیدها و آرزوهاشون نقش بر آب شه!
همینجوري بگیر برو جلو! یعنی تا زمانی که امید تو دلت هی، ترس م باهاشه! واي از اون روزي که امید آدما قطع بشه! دیگه از
هیچی نمی ترسن! مثل من.
نیما یعنی شما از هیچی نمی تري؟
شیوا نه. خونه ي آخر هر چیزي مردنه دیگه! منکه همینجوریش دارم می میرم، دیگه چی می تونه منو بترسونه؟
« هیچکدوم چیزي نگفتیم »
شیوا ماها مثلا بمب شدیم. هر لحظه ممکنه با یه انفجار همه چیز تموم بشه.
یعنی چی؟!
شیوا این بیماري مثل یه بمب ساعتی می مونه که انفجارش ذره ذره و کم کمه! تا چند وقت پیشکه حتی یه نفرم قبول نمی
کرد که این مرض تو ایرانم اومده! اصلا صداشو در نمی اوردن! ولی حالا دیگه گند کار در اومد و مجبورن اعتراف کنن که تو
ایران م هس. اگه زودتر یه فکري نکنن و مسئله رو جدي نگیرن، خدا می دونه چه مصیبتی به پا می شه!
جلو چی رو بگیرن؟! مگه تو خودت یکی از کسایی نیستی که باعث اشاعه ي این مرض شدي؟!
شیوا زخم زبون نزن! اگه من اینکارو کردم، یکی دیگه باعثش شد! منم به خیال خودم داشتم از اونا انتقام می گرفتم! فکر نمی
کردم که دارم چه بلایی سر مردم می آرم! اگه اون شب تو پارك به شماها برنمی خوردم،شیاد حالا حالا هام به کارم ادامه می
دادم. کینه و نفرت چشمامو کور کرده بود!
می دونین؟ همونطوري که کار بد بی مکافات نمی مونه، کار خوبم بی پاداش نمی مونه. پاداش کار اون شب شما، یکی بین که
الان سالمین! یکی دیگه ش اینکه باعث شدین که هم من و هم گیتا دست از این کار ورداریم. اگه دنیاي دیگه اي بعد از این
دنیا باشه، حتما یه ثواب بزرگ پاتون نوشته شده. می دونین ماهر روز چهار پنج نفر رو مبتلا می کردیم!
نیما واي ...!! چهار پنج نفر؟ حتما اونایی م که مبتلا می شدن همینجوري هر روز چن نفر رو مبتلا می کردن و اوام هر روز
چند نفر رو.!! خدا بدادمون برسه!
شیوا نه، اینطوري هام نیس. معمولا مردایی که به این مرضمبتلا می ش، مثل ما نمی تون این بیماري رو اشاعه بدن. نهایتا
اگه زن داشته باشن، زن شون ازشون می گیره!
بچه هاشون چی؟! اون زن و بچه ي بدبخت چه گناهی کردن؟!
شیوا اونام پوب هرزه گی پدرشون رو می خورن! مثل من!
چی شد که تو مبتلا شدي؟
شیوا داستنش درازه.
بگو دلم می خواد بدونم.
شیوا به چه دردت می خوره؟
نیما می خواد کتابش کنه.
شیوا راست می گن نیما خان؟!
ت شاید. مگه براي تو فرقی می کنه؟
شیوا نه، اتفاقا بدم نیس. شاید یه عده دختر معصوم و بدبخت بخونن و عقل بیاد تو کله شون و گول آدماي کثافت رو نخورن!
اصلا این ایدز چی هس؟ چه جوري یه دفعه پیداش شد؟
شیوا بعضی ها می گن اولین بار تو آفریقا دیده شد. می گن از رابطه ي جنسی انسان و میمون بوده! بعضی هام می گن اصلا
این بیماري بین میمون اس. در هر صورت شروع ش ار هم جنس بازي مردها بوده!
نیما اي دل غافل! من دیدم هر وقت می رم این باغ وحش پارك ارم، یه میمونی هسکه تا منو می بینه، اشاره می کنه بیا تو
قفس ها! نگو پدر سگ همجنس بازه!
« همه زدیم زیر خنده »
نیما پدر سوخته گوشه ي قفس شم همیشه و تا موز رسیده ي دست نخورده قایم می کنه! هر دفعه م منو می دید، اشاره می
هر کدوم این هوا!! !« چیکیتا » ! کرد که بیا تو قفس بهت موز بدم! چه موزایی م بود
« با دست یه چیز نیم متري رو نشون داد و گفت »
من همیشه فکري بودم که این زبون بسته چرا این موزا رو نمی خوره و هی به من تعارف می کنه! نگو دام بوده و خیالاتی
واسه من داشته! من فکر می کردم میمون انساندوسته!
« دوباره خندیدیم »
نیما شیوا خانم اون ور صداي خنده ي یکی دیگه م می آد! کیه؟
شیوا گیتاس. الان اومد. تلفن رو زدم رو آیفون. اونم داره گوش می ره.
گیتا سلام ، حالتون چطوره؟
« باهاش سلام و احوالپرسی کردیم و نیما گفت »
حالا از شوخی گذشته، بذارین براتون بگم. البته می دونم باور نمی کنین اما این ایدز یه بیماریه ساختگی یه! اینو ساختن که
بیفته بین این جهان سومی ها! اثرش از بمب اتم بدتره! بی سرو صدا آدما رو از بین می بره! تا یه کشوري بیاد خبر دار بشه،
نصفه جمعیتشمبتلا شدن! حالا حساب کن کشوري که جوون هاش ایدزي ن، دیگه اصلا فکر پیشرفتم می کنه؟! نه.
اینا همه یه نوع سلاحه! سلا جنگی اما بی سر و صدا! چند وقت پیش شنیدم یه زنبوري تو یکی از این کشوراي پیشرفته پرورش
دادن به نام زنبور سیاه یا مرگ! بعدشم گفتن که این زنبوره ا آزمایشگاه فرار کرده! آخه شما فکر کنین، مگه میشه یه زنبور از
آزمایشگاه به اون بزرگی فرار کنه؟! حتما یه هم دست داشته که فرارس ش داده! عین فیلماي سینمایی! می کن یه نیش به هر
کی بزنه، یه دقیقه بعد می میره! حالا کجا فرار کرده؟ آفریقا! تو جنگل ها آفریقا! حالا چند سال دیگه زاد و ولد می کنه و
جمعیت شون میشه یه میلیون تا! اونوقت می افتن به جون آفریقایی هاي بدبخت و هی نیش شون می زنن که چی؟ که جمعیت
شون کم بشه دیگه! حالا خدایی که ایرنیا پادزهر رو ساختن!
ایران؟! خب، پادزهرش چی هس؟!
نیما هیچی یه گوشه واستا و هی تند تند بگو "سیر سرکه، سیر سرکه، سیرسرکه، " حالا خدا کنه بین این زنبورا همجنس باز
پیدا نشه و گرنه طرف ایدزم می گیره!
دیگه چه فرقی می کنه؟ اونکه به دقیقه بعد می میره، چه حالا ایدز بگیره چه نگیره!
نیما حالا گوش کن! یه مورچه پرورش دادن به نام مورچه ي سرخ یا قرمز. گوشتخواره! یه آدم که می رسه شروع می کنه
گاز گرفتن و خوردن گوشت آدم!
اونکه مهم نیس! خب آدم با انگشت له ش می کنه!
نیما بعله! اگه یه دونه باشه بعله! اما اینا دسته جمعی زندگی می کنن و یه دفعه ده هزار تاشون میریزن سر یه نفر! تازه اینکه
چیزي نیس یه پشه پرورش دادن که با سرعت مافوق صوت پرواز می کنه!
دیگه چرت و پرت نگو! حالا گیرم یه پشه با سرعت مافوق صوتم پرواز کرد، چه فرقی براشون داره؟!
نیما یعنی چی چه فرقی داره؟! خب شبا می آد بالا سر آدم و هی دیوار صورت رو می شکونه و نیمذاره یه چرت آدم بخوابه!
تازه صبح باید بلند شی، عمله بنا صدا کنه دیوارا رو دوباره بسازن! یه مگس پرورش دادن عاشق برنامه ي تلویزیونه! تا شب
آدم سرشو می ذاره زمین بخوابه، می آد و میره سر تلویزیون و روشن ش می کنه و اخبار رو نگاه می کنه!
دیگه لوس نشو نیما.
شیوا خوش بحالتون. راحت، بیخیال، خوشبخت!
« من و نیما ساکت شدیم که دوباره گفت »
حق م دارین. بخندین و از زندگی لذت ببرین و دنبال کثافتکاري م نگردین. یه زندگی دراز جلو تونه. حالا حالا ها باید زندگی
کنین، ازدواج کنین، بچه دار بشین! می دونین بالاترین ارزوش یه دختر چهی؟ اینه که یه مرد خوب پیدا بشه و باهاش ازدواج
کنه. یعنی بزرگترین آرزوي منکه این بود. بعدش دلم می خواست بچه دار بشم. دختر، پسر! بهشون برسم، بزرگ شون کنم،
بذارم درس بخونن، دانشگاه برن و واسه خوشون آدمی بشن! ولی حالا چی؟
مگه اگه الان ازدواج کنی نمی تونی بچه داري بشی؟
« شیوا هیچی نگفت که نیما آروم به من گفت »
چرا مزخرف می گی؟! کسایی که به این مرضمبتلا می شن، بچه شونم این بیماري و می گیره!
شیوا آروم حرف نزنین نیما خان. بلند بگین. من نارت نمی شم.
شیوا معذرت می خوام! اصلا حواسم به این وامونده نبود!
شیوا ناراحت نشو، تقصیر تو که نبوده.
وقتی تو یه جامعه، تی یه نفر دچار مشکل می شه، تمام اون جامعه مقصرن! تو یه جامعه وقتی یه نفر سقوط می کنه، مسبب
ش فرد فر اون جامعه ن. وقتی هر کدوم از ما خیلی بی خیال و بی تفاوت از کنار درد ها و رنج هایی که براي دیگران بوجود
اومده، رد می شیم، ماهام مسئولیم!
شیوا شاید همینطوره که تو می گی. منکه نمی دونم. یعنی هیچی رو نفهمیدم. کسی م نبوده که بهم بفهمونه.
نیما اینو دیگه قبول ندارم شیوا خانم! یعنی چی؟! یعنی وقتی یه پسر بی همه چیز داشت شما رو گول می زد، شما متوجه
نبودین که دارین کار بدي می کنین؟!
شیوا چرا، می فهمیدم. اما تو همون لحظه تو حالی بودم که نفهمیدمف یا دلم نمی خواست بفهمم!
من متوجه نمی شم شیوا چی می گش!
شیوا یعنی در اون لحظه، با اینکه می دونستم دارم اشتباه می کنم اما به اشتباه بودنش فکر نمی کردم! یعنی تو حالی نبودم که
فکر کنم. بعدشم بر می گرده به زندگی و موقیعت آدم.
بازم نمی فهمم.
شیوا ت ببین سیاوش خان، فقط همون لحظه ي تنها که نیس! براي یه اشتباه یه سقوطه، یه فساد، یه هرزه گی، خیلی چیزا باید
آماده بشه تا یه نفر اشتباه کنه یا سقوط کنه یا به فساد و هرزه گی کشیده بشه!
من اینا رو قبول ندارم. اینارو می گی که خودتو تبرئه کنی.
نیما به درك که قبول نداري! داري واسه اینا اداي پدربزرگ ها رو در می آري؟! یه عمر همه کاري می کنن و تا پا به سن
گذاشتن می شن عابد و زاهد!
من اداي پدربزرگ ها رو در نمی آرم ولی آدم که داره یه خطایی می کنهف اولین نفر خودشه که می فهمه.
نیما آره. اما براتی اینکه خطا نکنه احتیاج به حمایت داره. حالا این حمایت می تونه از طرف خونواده و پدر و مادر باشه یا از
طرف یه دوست یا یه معلم یا یه کتاب یا یه پلیس یا یه بقال سرکوچه! این همه دکتر و مهندس و کارشناس می شینن یه جا و
یه طرحی رو با تحقیق و پژوهش و کارشناسی اجرا می کنن. بیست سال بعد گندش در می ارد که طرح موفقیت آمیز نبوده!
دوباره می شینن یه طرح دیگه پیاده می کنن. اون طرح م بیست سال بعد گندش در می آد! هیچکدوم عین خیال شون نیس
که تو این بیست سال پیاده شدن یه طرح غلط، چند نفر قربانی شدن! یکی م نیسکه یخه شونو بگیره و ازشون جواب بخواد!
همین خودتو سیاوش خان! چند بار تا حالا تو زندگی تا مرز یه اشتباهی پیشرفتی و برگشتی؟ چاخان نکن که شاهد زنده، حی
و حاضر جلو روت نشسته! چند بار خواستی کار اشتباهی رو بکنی اما با حمایت فکري اطرافیانت، نکردي؟ آخرین بار همین
پارسال بود. یادته؟ اگه من نبودم داشتی چیکار می کردي؟
« یه خرده فکر کردم و گفتم »
درسته. شاید خود منم اگه کسی رو نداشتم از الان شیوا اینا وضع م بدتر بود.
شیوا کاشکی منم یکی مثل نیما خان رو اشتم که در لحظه ي یک اشتباه کمکم می کرد.
نیما منم خیلی وقتا تا مرز سوقط رفتم. ماها نباید به همدیگه سرکوفت بزنیم! همه مون یه جاهایی پامون لغزیده! همون پدر و
مادرامونم یه وقاتی جوون بودن و یه جاهایی رو اشتباه رفتن! اما اونایی که از این مهلکه جون سالم به در بردن، حتما یه کسی یا
یه چیزي رو داشتن که کمک شون کرده. مثل ایمان به خدا، پدر خوب، مادر خوب، برادر خوب، دوست خوب، معلم خوب! من
خودم چقدر با این معلم هامون رفت
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
     
  ویرایش شده توسط: MAHDIIMANI42   
مرد

 
شیوا شدید!
چرا؟!
یوا با عقل خودش فکر می کرد بهتر تربیت می شم!
مادرت چی؟!
شیویا تاونم جور دیگه. البته اگه خونه بو. اکثرا براي اینکه وقتی بابام خونه سریال اون خونه نباشه، با دوستاش و خواهرش می
رفتن جلسه یا خرید یا یه جاي دیگه.
نیما چرا وقتی پدرتون خونه بود مادرتون می رفت بیرون؟
شیوا مادرم مذهبی بود اما بابام عرق خور! چی بگم براتون؟ 1 بخاطر عرق خوري بابام ما باید روزي سه چهار ساعت ظرفا رو
آب می کشیدیم! عرق می خورد و می رفت سر یخچال. با شیشه آب می خورد، قاشق دهنی ش رو می زد تو ماست، مثلا تو
خورشت، اون وقت بود که تو خونه محشر کبري بپا می شه! هر چی مامانم بهشمی گفت، بدتر لج می کرد! این بود که آخري
ها اصلا همدیگرو نمی دیدن!
نیما صبر کنین ببینم! داستان شلوغ و پلوغ شد! یکی یکی بگین که بفهمم چی به چیه. از اول تعریف کنین ببینم جریان از چه
قراره.
شیوا از کجاش تعریف کنم؟ از دعواهاي مامانم و بابام؟ از قهر کردناشون؟ از کتک هایی که از بابام می خوردم؟ از خونه ي
اجاره اي که یه دقیقه توش ارامش نبود؟ از کجاش بگم؟
همه تا یه دختر خراب رو می بینن می گن فلان فلان شده فاحشه س! اما یکی به خودش زحمت نمی ده که یه خرده فکر کنه
ببینه که آیا این دختر یه روز از خواب بلند شده و راه افتاده رفته فاحشه شده؟! نه! اینطوري نبوده. اگه من خراب شدم، من
پرورده ي این جامعه م! جامعه باي خودشو نگاه کنه ببینه چه علتی توش بوده که من شدم معلولش! من قبول دارم که اشتباه
کردم. من خاطی، من خلافکار! چوب شم خوردم. دیگه از این مرض وامونده بدتر چی می خواي؟ اما می خوام بگم کساي دیگه
م مقصر بودن. فقط منو نگاه نکنین بابا!
اینو گفت و شروع کرد به گریه کردن. صداي گریه ي گیتا رو هم شنیدیم. هر دو داشتن گریه می کردن! من و نیما همدیگرو »
« نگاه کردیم و هیچی نگفتیم. کمی بعد آروم شدن و شیوا گفت
یه دختر سیزده چهارده ساله که دور و ورش هزار تا چاه و گرداب و بلاسف یه پشت و پناهم می خواد آخه! یه راهنمام می
خواد آخه! یه خونه ي امن و آرومم می خواد آخه!
.قتی اینا نبود خب به فساد کشیده می شه دیگه! اول شم که خبر نداره آخرش چیه همه ش فکر می کنه اولین پسري که بهش
دیگه تمومه. دیگه خوشبخت شده. یه خرده با هم هستن و اخلاق همدیگرو که فهمیدن، پسره « دوستت دارم » رسید و گفت
ننه باباشو می فرسته خواستگاري و می شه زن طرف! اون موقع که به اولین پسر برخورد، فکرشم نمی کنه که آخر و عاقبتش
ممکنه بشه الان ما! دخترایی رو می گم که من بعضی هاشونو می شناختم!
نیما یعنی اون دختر فکر نمی کنه که یه پسر هیچوقت خواستگاریه یه دختر سیزده چهارده ساله نمی آد؟ خود پسره مگه چند
ساله ش بوده؟ فوق فوقش هیفده سال! آخه یه پسر هیفد ساله زن می تونه بگیره؟ اونم تو این اوضاع و احوال که یارو مدرك
لیسانسش دست شه و داره تو خیابونا ول می گرده!
شیوا نه این فکرا رو نمی کنه! اگه قرار باشه که یه دختر سیزده چهار ده ساله اینجوري خوب فکر کنه که دیگه سیزده چهارده
ساله نیس! دختر و پسر تو این سن و سال شرایط فکري خودشونو دارن. این سنی نیسکه جوون بتونه درست فکر کنه! این
موقع س که احتیاج به راهنمایی داره. تو این سن و ساله که به دورابت بلوغ می رسه و تو ذهن و وجودش انقلاب بپا می شه!
این موقع س که مثل آتیش می مونه! این موقع س که فکر می کنه می تونه هر کاري بکنه و تمام کار ها و فکراشم درسته! بابا
فرهنگ ها فرق داره! کشوري مثل کشور ما که همه ش توش تاخت و تاز و جنگ بوده و یه وقت اسکندر فتح ش کرده و یه
وقت عرب ها و یه وقت مغول، دیگه فرهنگ خودشو نداره که! یه سري چیزا از ایران باستان و زرتشت داریم، یه سري از
یونانی ها داریم، یه سري از اعراب داریم، یه سري از مغول داریم! یه سري اومدن از غرب الگوهاس ناقص گرفتن و به خورد ما
دادن! اینا چه جوري می شه؟ می شه همین دیگه! از یه طرف بریدیم و به اون یکی طرف نرسیدیم ! تا همین چند سال پیش
چند نفر بخاطر بخاطر اینکه ویدئو داشتن جریمه شدن؟ چند نفر بخاطر اینکه مثلا تو ماشین نوار گوش می دادن بلا سرشون
اومد؟ حالا هم ویدیو آزاد شده و هم نوار و هم خواننده! جواب اون بلاها که تا همین چند سال پیش سر اون بدبختی اومد که
مثلا یه نوار گوش کرده بود رو کی می ده؟
همین جریان ماهواره ! کی واردش کرد تو ایران؟ بعد چی شد که وقتی همه خریدن، یه قانون گذاشتن و جمع ش کردن؟ حالام
که قربونش برم تو هر خونه که نگاه می کنی، یه حصیر کشیدن جلو بالکن شونو و ماهواره گذاشتن! جلو اونو هم که بگیرن،
اینترنت هی! چیزا توش هس که نگ.! تا همین چند سال پیش فیلمهایی که می ساختن چی بود؟ حالا چی شده؟ تلویزیون چی
نشون می داد؟ حالا چی نشون می ده؟ رقصم برامون پخشکردن که! شدیم کلاف سردرگم. هر کی یه دستوري می ده!
بیچاره اون نسلی که این وسط چوب ضد و نقیضها رو خورد! اونایی که یه خونواده ي حسابی داشتن جو سالم بدر بردن و
بدبخت کسایی مثل ما که به این روز افتادیم! شدیم نسل بلا تکلیف! همه مون مات یم! گیج و منگ دور خومون می گردیم!
شماها برین با چند تا از آدماي این نسل صحبت کنین. دو تا سوال ازشون بپرسین. اصلا رو حرفاشون نمی شه حساب کرد! از
یه طرف می گه تمام بدبختی هامون زیر سر ابر قدرت هاي، از یه طرف دربدر دنبال ویزاي آمریکا می گرده! این یعنی چی؟
یعنی دل زبو آدم یکی نبودن. یعنی ثبات نداشتن!
البته به این سادگی هام نیسکه می گی. رو هر کدوم از این مسائل می شه ساعت ها بحث کرد. می شه مسائل رو شکافت و
واردش شد. در مورد هر چی که نمی شه سطحی فکر کرد و یه چیزي گفت. باید به عمق و ریشه پرداخت!
نیما می شه سیاوش خان شما نیم ساعت در اونجاتونو بذارین و حرف نزنین؟! یعنی در دهن تونو!
بی تربیت!
شیوا خب سیاوش خان بحث کن ببینم! شما که تحصیل کرده اي به ما بیسوادا بگو ببینم کجاي حرفاي من غلطه؟ بگو ماهام
بفهمیم دیگه! این همه کارشناسا و تحصیلکرده هاو اساتی مو نشستن و جلسه تشکیل دادن و طرح ریزي کردن و برنامه نوشتن.
آخرش چی؟ این سرنوشت منه، این سرنوشت گیتا و این سرنوشت پروانه!
آ[ه اینا چه ربطی به چیزاي دیگه داره؟
نیما شما ببخشین شیوا خانم. این پسره هر چند وقت عادت شه که پرت و پلا بگه. بعد حالشکه خوب شد خودش پشیمون
می شه و می آد ازتون عذرخواهی می کنه! شما خواهشمی کنم ادامه بدین که کلام تونم مثل اسم تون شیوا و رسا و بلیغه.
« شیوا و گیتا خندیدن. برگشتم به نیما چپ چپ نگاه کردم که بهم اشاره کرد حرف نزنم و خودش گفت »
میشه شیوا خانم، قشنگ از اول زدگی خودتونو تعریف کنین. شاید بشه فهمید که کجاهاش اشتباه بوده.
« یه خرده سکوت بر قرار شد که بعدش شیوا گفت »
نمی تونم دقیقا بگم. آخه یکی دوتا نبوده! خیلی چیزا دست به دست هم داده تا یه اشتباه بزرگ پی ریزي بشه. تصمیمات غلط
. رفتار هاي نامناسب. فاصله ي دونسل، اونم دو نسلی که بخاطر بعضی از مسالئل بین ش خیلی فاصله بوه! می ونین، یه وقتی
زمان داره پیش میره و همه م باهاش یشمی رن. اما یه وقتی زمان پیشمی ره اما آدما باهاش پیش نمی رن! اون وقت یه
موقع یادشون می افته که خیلی عقب موندن! بعد می خوان بحالت دوئین بهش برسن. اون وقته که تو این سرعت خیلی ها می
خورن زمین! مثل ماها!
متوجه نمی شم چی می گی؟
شیوا مثلا گمرك یه کشور رو ده پونزده سال جلوشو بگیرن.نه ماشینی وارد بشه، نه دستگاهی و نه چیزي. مردم تو این ده
پونزده سال با همون ماشین و تلویزیون و ضبط صوت قدیمی خودشون کار می کنن و یه جوري می سازن. بعدش یه دفعه
گمرك درش وا بشه و ورود این وسایل آزاد بشه. اصلا مردم جا می خورن! با دیدن وسائل تازه و مدرن و پیشرفته، تازه می
فهمن که تو این چند ساله چقدر عقب موندن! اون وقت همه شروع می کنن با قرضو قوله و کلاهبرداري و هزار تا کار دیگه،
پول جور کنن که این چیزاي جدید رو بست بیارن. خب حساب کنین چه خر تو خري می شه! چند نفر این وسط کلاه سرشون
رفته؟! پول چند نفر خورده شده تا یه عده پول در بیارن؟! پند نفر بخاطر اینکه نتونستن قرض ها شونو بدن می افتن زندان؟!
یعنی همه شروع می کنن به دوئیدن! حالا این وسط ببین چند تا زمین می خورن! حکایت نسل ماهام همینه!
نیما واقعا آفرین به این توضیح ساده و تشریح زیبا! یارو رو می آرن به عنوان کارشناس یه سوال شاده ازش می کنن که مثلا
چرا فلانی چیز همچینه. طرف دو ساعت و نیم حرف می زنه، آخرشم یه کلمه آدم حالی ش نمی شه واز خیر سوال کردن می
گذره! اما این شیوا خانم چهار تا جمله گفت و یکی از بزرگترین معضلات کشور رو با زبون ساده و شیوا تشریح کرد! حالا
سیاوش خان شما هی برو درس بخون و وقتت رو تلف کن، آخرش یه آفتابه می سازي که یا لوله ش کجه و درست نشونه
گیري نمی کنه و یا سه جاش سوراخه و تا آدم ابش می که و می رسونه خودشو به دستشویی ، نصف آبشرفته و شستشو
نیمه کاره می مونه وادم با اونجاي شسته می آد بیرون.
شیوا من به زبون خودم حرف می زنم و با فکر خودك. یعنی وقتی به زندگیم نگاه می کنم، بدبختی هامو تو این اشکالات می
بینم و همین م برام مهمه! یعنی من این مشکلات رو می بینم و با همینا دست به گریبان می شم! بقیه ش رو اونایی که کارشون
اینه باي بشناسن!
نیما حالا نمی خواین برامون سرگذشت تون رو تعریف کنین؟
شیوا امشب که دیگه خیلی حرف زدم. باشه یه شب دیگه. فعلا بگیرین بخوابین که فردا باید برین سر کار. شب بخیر.
نیما شب بخیر نسل مصیبت! شب بخیر نسل مکافات!
« . زدم تو پهلوش که شیوا و گیتا تلفن رو قطع کردن »
اینا چی بود که آخرش بهشون گفتی؟
نیما نسل مصیبت دیگه! هر چی بلا بود سر اینا اومد. یه خرده شم سرما اومد. اما پول ازمون محافظت کرد! اون بدبختایی که
خوردن زمین. « دو » بی پول بودن، بقول شیوا، تو مسابقه
نه، اینطوري م که می گفت نیس.
نیما بلند شو بگیر بخواب و شعار نده که اگه تو ام جاي اینا بودي الان جاي ایدز هزار تا کوفت و ممرضدیگه م داشتی!
بلندشو کاسه کوزه ت رو جمع کن! نشستی باد دل ت رو خالی می کنن!
بیتربیت!
نیما واله! تا چشم وا کردي همه چی برات مهیا بوه حالا واسه مردم شعار می دي! پاشو بگیرد بخواب که دارم از حال می رم.
« . بلند شدیم و کارامونو کردیم و گرفتیم خوابیدیم »
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
     
  ویرایش شده توسط: MAHDIIMANI42   
مرد

 
فصل پنجم
صبح ساعت 7 بود که نیما بیدارم کرد. بلند شدم و نیما بهم حوله داد و یه دوش گرفتم و دو تایی رفتیم تو بالکن اتاق نیما و »
صبحونه اي رو که زینت خانم برامون چیده بود خوردیم و با نیما رفتیم تو حیاط. نیما داشت می رفت که در حیاط رو وا کنه
« ! که یه دفعه واستاد
چرا در رو وا نمیکنی؟
نیما هیس!!
« گوششرو چسبوند به در »
چی شده؟!
نیما گوش کن!
« صداي خانم بزرگ می اومد »
نیما بیا بریم بالا از تو اتاق من ببینیم چه خبره!
دوتایی برگشتیم تو اتاق نیما و از پشت پنجره ش بیرون رو نگاه کردیم. خانم بزرگ و یلدا اومده بودن پشت در خونه ي نیما »
اینا! نیما در بالکن رو وا کرد که صدا رو بهتر بشنویم، هر چند که هم خام بزرگ بلند بلند حرف می زد هم یلدا، بخاطر سنگینی
« ! گوش خانم بزرگ بحالت فریاد حرف می زد! انگار دنیا رو بهم دادن تا یلدا رو دیدم
نمی زنین؟ « زنگ » یلدا خانم بزرگ چرا
می زنم مادر! صبر کن یه دقیقه! « سنگ » خانم بزرگ الان
یلدا سنگ نه، زنگ!
« خانم بزرگ خم شد که از رو زمین سنگ ور داره که یلدا دستشرو گرفت و گفت »
چیکار می کنین خانم جون؟!
خانم بزرگ قرارمون اینجوري یه مادر! با سنگ همدیگرو خبر می کنیم!
« من و نیما مرده بودیم از خنده »
نیما بیا بریم پایین که الان خونه مون می شه قلعه ي سنگ بارون!
« دوتایی اومدیم پایین و رفتیم تو یاط و پشت در واستادیم و گوش کردیم ببینم دارن بهم چی می گن »
یلدا زشته خانم جون آخه!
خانم بزرگ بیا مادر، تو بگیر بزن. من دستم جون نداره! محکم بنداز تو حیاط شون.
!« جابجا میمیره » یلدا خانم جون! این اگه بخوره تو سر کسی
یعنی چی؟! می گم سنگ رو پرت کن تو حیاط شون! « جا رو جا می گیره » !؟ خانم بزرگ چی داري می گی مادر
« ! من و نیما پشت در غشکرده بودیم از خنده »
!« بعیده » یلدا من پرت می کنم خانم جون! آخه از شما
نه بابا بیداره. خودش گفت فردا بیا! !« خوابیده » خانم برزگ مینا
یلدا من سنگ پرت نمی کنم!
خانم بزرگ اي روزگار! جوونم جووناي قدیم!
تا اینو گفت یه لحظه بعد صداي جریگ شکستن شیشه اومد، فقط خدا رحم کرد که من و نیما این ور واستاده بودیم وگرنه »
تمام شیشه ها ریخته بود روسرمون! اصلا باور نمی کریم که خانم بزرگ اینکارو بکنه! یه آن من و نیما مات به همدیگه نگاه
« کردیم که نیما یه دفعه در رو وا کرد و رفت بیرون. منم دنبالشرفتم. خانم بزرگ تا نیما رو دید خندید و گفت
چه زود اومدي مینا جون! اون وقت یلدا می گه تو خوابی! راستی عجب شیشه هاي خوبی دارین، خارجی ن!؟ وقتی میشکنه
اصلا صدا نمی ده!
« دهن نیما از تعجب وامونده بود! برگشت یه نگاهی به یلدا که مات واستاده بود و مارو نگاه می کرد انداخت و گفت »
دست شما درد نکنه یلدا خانم! خیلی ممنون!
یلدا بخدا اگه من شیشه رو شیکونده باشم! خانم جون سنگ پرت کرد!
جسارت رو باید از این زن یاد » ! نیما اي خانم بزرگ شیطون! تیرکمون بازي می کردي؟! نیگاه کن، عین خیالم شم نیس
!« گرفت
!؟« خسارت رو باید از کی گرفت » خانم بزرگ
داري! « جرات » نیما خسارت نه خانم بزرگ، جسارت! می گم شما واقعا
دارم؟! نه مادر، دیگه جون و قوه به تن و بدنم نمونده! « قوت » خانم بزرگ من
« سه تایی زدیم زیر خنده »
نیما شانس آوردیم جون و قوه به تن ش نیس وگرنه ساختمون خوابیده بود روهم!
« تو همین موقع پدر نیما اومد دم در و گفت »
کی بود نیما؟! چرا شیشه رو شیکوندن؟ 1
« ماها سلام کردیم و پدر نیمام، چشمش به خانم بزرگ ویلدا افتاد شروع کرد به سلام و علیک و احوالپرسی که نیما گفت »
چیزي نیس بابجون. بچه هاي بی تربیت کوچه پایینی بودن! تیرکمون باري می کردن، سنگ خورد به شیشه ما.
پدر نیما شما که چیزي نشدین؟!
نیما نه، الحمد الله بخیر گذشت.
پدر نیما حالا اتفاقی افتاده که خانم بزرگ این وقت صبحی اومدن اینجا؟
« یلدا با خجالت گفت »
گویا نیما خان به خانم جون گفتن که براي ناراتی گوش شون یه متخصصخوب سراغ دارن.
« پدر نیما یه خنده اي کرد و گفت »
بله بله! اتفاقا چه دکتر خوبی م هستن. الا بفرمایین تو در خدمت باشیم.
یلدا خیلی ممنون. دیگه مزاحم نمی شیم.
نیما بابا جون پسمن دیگه اروز نمی آم شرکت. شما خودتون تنهایی سر مردم کلاه بذارین! یعنی کار مردم رو راه بندازین!
پدر نیما بفرمائین. اشکال نداره. حتما سیاوش خان م همراه شما می آن دیگه!
نیما اصلا این متخصصمحضگل روي سیاوش خان قراره خانم بزرك رو ویزیت کنه!
پدر نیما پس امروز کار بی کار!
نیما دست شما درد نکنه. از مرخصی سالیانه مون کم می کنیم! اگه میشه یه زنگ به باباي سیاوشم بزنین، برنامه ي اینم
براش جور کنین. ایشااله آخر سال تمام این مرخصی ها رو صاف و صوف می کنیم.
« پدر نیما خندید و رفت تو خونه. نیمام در رو وا کر و ماشین ش رو آور بیرون و بعد به خانم بزرگ گفت »
بفرمایین سوار شین اما اگه یه دفعه ي دیگه شیشه خونه مونو بشکونی می دمت دست آجان! نیگا نکن این دفعه بهت
خندیدم ها! بیایین سوار شین.
خلاصه همه سوار شدیم و با خنده و شوخی رفتیم بیمارستان سیما اینا. وقتی جلو بیمارستان از ماشین پیاده شدیم، نیما دست »
« خانم بزرگ رو گرفت و بهش گفت
خانم بزرگ جون ترو خدا اینجا دیگه منو مینا صدا نکن، آبروم می ره بخدا!
خانم بزرگ چیکار نکنم؟
« نیما سمعک خانم بزرگ رو گرفت و بلند توش داد زد و گفت »
اسمم رو اینجا صدا نکن خانم بزرگ؟
خانم بزرگ پس چی صدات کنم؟
!« ذکاوت » نیما فامیلی م رو بگو. بگو
!؟« نجابت » خانم بزرگ بگم
« منو و یلدا مرده بودیم از خنده! نیما یه نگاهی به خانم بزرگ کرد و بعد خودشم خندید و گفت »
همچین معصوم آدمو نگاه می کنه که آدم دلش نمی آد بهش هیچی بگه. باشه خانم بزرگ هر چی می خواي بهم بگو. همون
نجابت خوبه! ر چند زیاد بهم نمی خوره!
چهار تایی رفتیم تو بیمارستان و از قسمت پذیرش خواستیم که سمیا رو برامون پیج کنن. چن دقیقه بعد سیما اومد و تا »
چشمش به ما افتاد جا خورد. یلدا رفت جلو و باهاش سلام و احوالپرسی کرد و از جریان شب خواستگاري عذر خواهی کرد که
« نیما گفت
سلام سیما خانم. براي بیمارستان تون یه پیده و عنصر کمیاب در جدول علم پزشکی رو آوردیم! آوردیمش اهداش کنیم به
سالن تشریح! بیا تحویلش بگیر.
« سیما خندید . با خانم بزرگ سلام و علیک کرد و پرسید »
مشکلی پیش اومده؟
نیما نه ، اصلا!
سیما پس چی شده؟
نیما این خانم بزرگ رو آوردم که به هواي این یه نظر شمارو ببینم سیما خانم جون!
زهر مار! باز شروع کردي؟!
نیما نه، ببخشین. ایشون رو آوردیم اینجا که براي کلیه ي پرسنل بیمارستان کلاس تاریخ بزاریم. ایشون یکی از مورخین و
اساتید صاحب نام هستن. دیشب تاریخ ایران رو مرحله به مرحله با عکس و تفسیر واسه من تشریح کردن! یعنی از اولئل عهد
صفویه شروع کردن تا تبعید احمد شاه! به تمام زیر و بم سیاسی و اقتصادي و اجتماعی این چند تا سلسله تسلط دارن.
« سیما خندید و گفت »
ببخشین، متوجه نمیشم نیما خان. میشه واضح تر بگین؟
نیما آي به چشم. فقط شما نخندین که دست و پاي من داره می لرزه به خدا، من پنجاه بار دیگه براتون توضیح میدم!
باز چرت و پرت گفتی نیما!
نیما عرضم به حضورتونف از طرف سازمان ملل به ما ابلاغ شده که حیفه یه همچین علالم دانشمندي یه خرده از ضعف
شنوایی زجر بکشن. اینه که ایشون رو آوردیم خدمت شما که یه دکتر خوب بهمون معرفی کنین که این نقصان رو معالجه کنه
که ایشیون همچنان بتونن به جامعه ي علمی خدمت کنن!
« سیما و یلدا شروع کردن خندیدن »
نیما الهی من بگرم! اگه من وزیر بهداشت بودم حتما این بیمارستان رو بیمارستان نمونه معرفی می کردم!
« زدم تو پهلوش »
نیما برا چی می زنی؟! تو مگه مشاور وزیر بهداشتی؟ دارم یه پیشنهاد به وزارت بهداري می دم!
سیما خب، فهمیدم. تشریف بیارین. اتفاقا یه پزشک گوش و حلق و بینی داریم که واقعا در کارش استاده. بفرمائین من
راهنمایی تون می کنم.
سیما و یلدا جلو راه رفتن و من و نیما و خانم بزرگ دنبالشون . »
تو طبقه ي بالا، تو سالن نشستیم و سیما رفت تو یه دفتر که مطلب یه دکتر بود و چند دقیقه بعد اومد بیرون و ماها رو صدا
کرد. همگی رفتیم تو و و با یه خانم دکتر اشنا شدیم و جریان رو براش گفتیم خانم دکتر، خانم بزرگ رو نشوند رو یه صندلی و
« معاینه ش کرد و بعد اومد طرف سیما و آروم بهش گفت
دختر، من چی رو معالجه کنم؟! از این گوش فقط یه سوراخ مونده که!
« نیما رفت جلو و گفت »
خانم دکتر ایراد از گوش نیس که! یه جفت گوش خارجی، فوقش هفتاد سال کار می کنه! این خانم بزرگ ما به تخت نشستن
مظفرالدین شاه رو به چشم خودش دیده! تقریبا بالاي یه قرنف با شکوه زندگی کرده و وارد هزاره ي سوم شده!
خانم دکتر پس دیگ گوش رو می خواد چیکار کنه؟
نیما می خواد تو این هزاره، گفتگوي تمدن ها رو بشنفه دیگه!
« همه زدیم زیر خنده که خانم دکتر گفت »
پسمن چیکار کنم؟
نیما قربون شما برم، اشکال از سمعکه! سمعک خانم بزرگ مال چهل سال پیشه! سمعک باید عوضبشه! یه نسخه بنویسکه
بریم یه دونه از این سمعک هاي جدید براش بخریم و یه چیزي م بهش بگو که دلش خوش بشه. پیرزنه دیگه، گناه داره.
« خانم دکتر رفت پیش خانم بزرك نشست و دستشرو گرفت تو دستش و گفت »
نداره. « مشکلی » خانم بزرگ، گوش شما هیچ
نداره؟! موش بخوره تو دکتر با سواد رو! « خوشگلی » خانم بزرگ گوش منو هیچ
« دکتر یه نگاهی به ما کرد و همگی زدیم زیر خنده »
!« سالمه » نیما خانم بزرگ دکتر می گن گوش شما
فقط چیزي که هسمی خوام یه شستشو این گوشمو بده که پاك بشه و جرم ش !« عالمه » خانم بزرگ آره، واقعا خانم دکتر
بیاد بیرون که بهتر بشنفم.
« ماها دوباره زدیم زیر خنده و خانم ذکتر گفت »
باشه خانم بزرگ. یه شستشو براتون می دم.
« اینو گفت و اومد این طرف و به سیما و نیما گفت »
آخه قبلا باید من یه قطره بهش بدم که یکی دو روز بچکونه تو گوشش که جرما خیس بخوره و بیاد بیرون! اینجوري که تمیز
نمی شه!
نیما ت حالا قطره نشد که نشد. جاش یه استکان وایتکس بریزین تو اب شستشوش بدین! وایتکس بره تو این گوش، تمام جرما
رو می اره بیرون.
خانم بزرگ چی می گی تو مینا جون؟
!« نجابت » ! نیما مینا نه خانم بزرگ
تو چرا انقدر اسم عوضمی کنی؟! !؟« خجالت » خانم بزرگ
نیما ت اینا اسماي در گوشی مه خانم بزرگ!
خانم بزرگ ت بالاخره چی شد این شستشو؟ لخت بشم؟
نیما ت نه خانم بزرگ! مگه می خوایمن بریم تو خزینه شستشو بدیم؟! همینجا با یه کاسه اب و یه استکان آب ژاول و یه لیف
و صابون کارو تموم می کنیم!
« بعد برگشت و به خانم دکتر گفت »
خانم دکتر زودتر شروع کن وگرنه اگه خانم بزرگ لخت بشه باید تموم بدنش رو کیسه بکشی و شستشو بدي! شماهام
واستادین کنار که که موقع شستشو و ابکشی آب بهتون ترشح نشه!
همه زدیم زیر خنده و خانم دکتر رفت یه ظرف و یه سرنگ بزرگ آورد و کمی اب و بتادین ریخت تو ظرف و کشید تو »
« سرنگ و به نیما گفت
شمام باید یه خرده کمک کنین.
نیما ت چشم اما خانم دکتر این سرنگ کفاف اینن گوشو نمی ده ها! بذار یه زنگ بزنیم آتیش نشانیف از این پمپاي آب بیارن
که باهاش ساختموناي چند طبقه رو خاموش می کنن!
« خانم دکتر که غشکرده بود از خنده و گفت »
لطفا این ظرفا رو بگیرین زیر گوش خانم بزرگ.
نیما یه ظرف رو گرفت زیر گوش خانم بزرگ و خانم دکتر مشغول شد و یه بار دیگه طرف رایت و یه بارم گوش چپ خانم »
« بزرگ رو شتسشو داد. تموم که شد خانم بزرگ گفت
تموم شد مینا جون؟
!« خشک بشه » نیما بعله! الانم پرده ي صماخ رو میندازیم رو بند که
؟« پشت شه » خانم بزرگ حالا نوبن
.« شستشو کردیم » خانم دکتر نخیر خانم بزرگ. هر دو گوشتون رو
کردین؟! « پشت رو » خانم بزرگ پرده گوش مو
!« کار گوش تون تموم شد » نیما خانم دکتر می گن
!؟« آب دوشتون حروم شد » خانم بزرگ
« خانم دکتر مات به خانم بزرگ نگاه کرد که نیما گفت
نه، الحمئ الله الان دیگه گوئش خانم بزرگ هیج مشکلی نداره! فقط همین جرماي وامونده جلو شنوایی رو گرفته بودن!
« همگی زدیم زیر خنده که خانم بزرگ با روسریش گوششرو خشک کرد و گفت »
آخیش! خیر از جوونی ت ببینی دکتر جون. اصلا گوشم سبک شد. عرضکنم خدمت خانم دکتر خوشگل که شما باشین، یعه
چند وقتی م هسکه این چشمام یه خرده کم شو شده. خیر ببینی، یه نگاهی م به چشمام بکن.
نیما نخیر! خانم بزرگ انگار تشریف اوردن بازدید صذ هزار کیلومتر گارانتی!
خانم دکتر آخه من که چشم پزشک نیستم! شما باید ...
« نیما نذاشت حرفش تموم بشه و گفت »
چه فرقی می کنه دکتر جون! دکتر دکتره دیگه! وردار یه نسخه بنویس بریسم براش این تلسکوپ هابل رو از آمریکایی ها
بخریم و بزنیم به چشمشکه سالم بشه و دیگه خوب ببینه! عوضش دیگه از تو پشت بوم خونه شون موجودات روي مریخ رو
هم می تونه دید بزنه!
خلاصه با خنده و شوخی از خانم دکتر و سیما خداحافظی کردیم و اومدیم پایین. دم پذیرش که رسیدیم یه دفعه همون »
« مسئول پذیرش که سر جراین پدر نیما باهامون جر و بحث می کرد چشمش افتاد به نیما و سلام کرد و گفت
سلام آقاي ذکاوت. حالتون چطوره؟ بازم که این طرفا تشریف آوردین!
نیما سلام مهین خانم! حال شما چطوره؟
مهین خانم خیلی ممنونپ. حال پدرتون چطوره؟
نیما ت خیلی ممنون. سرش با اون بجه که تو شیکمش گذاشتین گرمه! داره بهش شیر می ده و بزرگشمیکنه!
« خانم هاي قسمت پذیرش زدن زیر خنده که خانم بزرگ اومد جلو و گفت »
مینا جون این خانم کیه؟
نیما اِه ..! خانم بزرگ ...! صد بار گفتم اسم اصلی منو جلو مرد غریبه صدا نکن. یاد می گیرن و هی صدام می کنن و بابام
بفهمه سیاه و و کبودم می کنه!
خانم بزرگ می گم اسم این خانم چیه؟
نیما ایشون مهین خانم ن.
خانم بزرگ شهین خانم ن؟ چیکاره ن اینجا؟
» نیما تخصصایشون به درد شما نمی خوره. ایشون متخصصبارداري یه مرداي بالاي پنجاه شصت سال ن! باباي منو ایشون
!« زائوندن
!؟« خوابوندن » خانم بزرگ باباي ترو ایشون
« همه زدن زیر خنده که مهین خانم گفت »
کمکی از دست من بر می اد براتون انجام بدم؟
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
     
  ویرایش شده توسط: MAHDIIMANI42   
مرد

 
نیما ترو خدا هیچی نگین وگرنه این خانم بزرگ تا از شما صاحاب یه بچه نشه ول تون نمی کنه!
خانم بزرگ می گم این خانم چیکاره س؟
نیما بابا دفتر داره!
خانم بزرگ باباش کفتر بازه داره؟ 1
« خانماي قسمت پذیرش دوباره زدن زیر خنده که نمیا یه نگاهی به خانم بزرگ کرد و بعد اومد طرف منو آروم بهم گفت »
واله صد رحمت به اب تصفیه شده تهرانت! حد اقل توش کلی لرد و املاح معدنی و باکتري داره! تو که انگار نه انگار!
یعنی چی؟
نیما بابا مگه من نذر داشتم که این خانم بزرگ رو وردارم دنبال خودم دوره بگردونم؟! مردم از بسکه این پرت و پلا
تحویلم داد! ابروم جلو همه رفت!
خب، حالا چی؟
نیما زهر مار و حالا چی؟ من تمام این برنامه ها رو جور کردم که چی بشه؟ این کلک رو سوار کردم که تو با یلدا حرف بزنی
دیگه!
آحخ نیما جون مگه خانم بزرگ میذاره کسی ح رف بزنه؟ 1
نیمتا من ورش می دارم می برمش تو این تریاي بیمارستان. تو ام همینجا با یلدا بشین و چهار کلوم باهاش حرف بزن، کلک
رو بکن دیگه!
باشه، دستت درد نکنه. تو این خانم بزرك رو ببر، من شروع می کنم به حرف زدن.
نیما باشه، می برمش اما یادت نره دارم چه فداکاري بزرگی برات می کنم ها! این زنف پدر گوش و زبون و اعصاب منو در
آورده!
« اینو گفت و رفت طرف خانم بزرگ که داشت با پرستار ها اره میداد و تیشه می گرفت و گفت »
.« یه چیزي با هم بخوریم » خانم بزرگ بیا بریم، اینجا
من پاي دوئیدن ندارم مینا جون! !؟« یه خرده با هم بدوئیم » خانم بزرگ بریم اینجا
دوباره همه زدن زیر خنده که نیما دست خانم بزرگ رو گرفت و با خودش برد طرف تریاي بیمارستان. یلدا یه نگاهی به نیما »
و خانم بزرگ کرد و خندید و رفت یه مبل و روش نشست. منم رفتم رو یه مبل دیگه کنارش نشستم. بیمارستان نسبتا شلوغ
« بود. داشتم تو ذهنم دنبال یه چیزي می گشتم که باهاش سر حرف رو واکنم که یلدا گفت
هنوز مایوس نشدین؟
نه! برا چی؟
یلدا ت جلسه خواستگاري یادوت رفت؟
نه یادم نرفته اما اگه دو نفر همدیگرو دوست داشته باشن این چیزا نمی تونه مانع خوشبختی شون بشه. اما شرطش اینه که
بین اون دو نفر عشق وجود داشته باشه.
« ! برگشت یه نگاهی به من کرد که تمام بدنم گرم شد »
یلدا خانم، روسري شون از سرتون افتاده، درستشکنین. نی آن یه چیزي بهمون می گن یه دفعه!
« همونجور که روسریشرو درست می کرد گفت »
ت هنوز بهش عادت نکردم. مثل یه چیز اضافه س برام. چندین سال تو آمریکا یه جور دیگه زندگی کردم. برام زندگی تو اینجا
سخته! اونجا همه چیر با اینجا فرق می کنه.
احساسات چی؟
یلدا نه. زبون عشق در تمام دنیا یکی یه! چیزي که هسمن اینجا دچار چندگانه گی شدمک! حدود سیزده چهارده سال در
آمریکا زندگی کردم. حالا اومدم که اگه بشه ایران بمونیم. این خودش برام خیلی مشکله. غیر از اون، تضادي که بین محیط
خونه و بیرون وجود داره! توي خونه یه جوئ حاکمه و بیرون یه جو دیگه!
متوجه نمی شم!
یلدا اگه به بار در مورد ایران با عمه م صحبت کنین حتما متوجه می شین! بعنوان مثال ما تو خونه جز برنامه ي ماهواره، هیچ
برناکمه اي رو از تلویزیون حق نداریم نگاه کنیم! هیچ روزنامه اي هم تو خونه ي ما وراد نمی شه!
آخه چجرا؟!
یلدا عمه م اینطوري یه دیگهع! در مورد ازدواج که نظریاتشرو شنیدین!
پس تکلیف من چی می شه؟
یلدا شما باید برید دنبال شدنگی تون.
به همین سادگی؟!
یلدا شاید.
یعنی اگه من برم، براي شما یه خواستگار از طبقه اظراف و شازده ها پیدا می شه؟
یلدا پیدا شده.
جدا؟ پس بخاطر همینه که به من می گین برم دنبال زندگی م؟
یلدا نه.
پس چرا این حرفو زدین؟
یلدا چون خانواده م رو می شناسم. اونا اجازه نمی دن که این ازدواج سر بگیره.
شما چی؟ خواست شما چی؟
یلدا من جسارت اینو که بر خلاف میل اونا حرفی بزنم ندارم.
واقعا عالیه! سیزده چهارده سال زندگی تو آمیریکا!
« برگشت بهم نگاه کرد. از جام بلند شدم و گفتم »
اگه شما کسی رو دوست داشتین حتما حد اقل شهامت اظهار نظر رو پیدا می کردین! در ضمن، روسري تون بازم از سرتون
افتاده، درستشکنین. خداحافظ یلدا خانم.
اینو گفتم و از بیمارستان اومدم بیرون و شروع کردم تو خیابون قدم زدم. یه خرده که از بیمارستان فاصله گرفتم، برگشتم »
ببینم که مثلا یلدا دنبالم میاد با نه. اما دیدم انگار نه انگار که من باهاش قهر کردم! خیلی ناراحت شدم و سرمو انداختم پایین و
همونجوري راه رفتم. فقط راه می رفتم و با خودم فکر می کردم. احساس کردم که یلدا علاقه اي به من نداره و همین فکر
آزارم میاد! پس براي چی گذاشت که برم خواستگاریش؟ شاید بخاطر این بود که می دونست بهم جواب منفی می دن!
چند بار موبایل زنگ زد اما قطعش کردم و همونجوري راه رفتم. فکر و خیال داشت کلافه م می کرد طوري که دیگه اصلا فکر
نکردم! فقط راه رفتم و دور و ورم رو نگاه کردذم . رسیدم به همون پارکی که شب توش با شیوا پاشنا شده بودیم. هر نیمکت
رو که نگاه می کردم یه دختر و پسر روش نشسته بودن. بیشتر رو نیمکت هایی که کمتر دید داشت! اکثر دخترهام روپوش
مدرسه تن شون بود. نفهمیدم این وقت روز چطور تو مدرسه نیستن! همونجوري داشتم بی هدف قدم می زدم که یه پسر
« پونزده شونزده ساله اومد جلومو و آروم بهم گفت
چیزي می خواي؟
« برگشتم با تعجب نگاهشکردم که گفت »
نترس، امن امانه! مواد می خواي؟ خماري؟
« فقط نگاهشکردم که گفت »
دنبالم بیا.
بعد راه افتاد طظرف پایین پارك. منم دنبالش رفتم. می خواستم ببینم می خواد چیکار کنه! همونجور رفت تا رسید به یه »
« نیمکت. یه دختري حدود بیست و سه چهار ساله اونجا نشسته بود. تا رسیدیم بهش، پسره بهم گفت
اسم من جعفره؛ هر وقت چیزي خواستی، همین وقتا بیا اینجا. ویسکی میسکی م دارم.و اصله اصله! فعلا دویست بده.
بی اختیار دستم رفت تو جیبم و کیف پول م رو در آوردم . یه دویست تومنی بهش دادم کخ اونم به دختره اشاره کرد و »
دختره کفشش رو از پاش در اورد و از توش یه بسته سی کوچولو گذاشت کف دست من! مات شدم بودم! یه نگاهی به بسته
« ي کاغذي کردم و یه نگاه به دختره که گفت
چرا عین خري که به تعلبندش نگاه می کنه زل زدي به من؟ 1 بذار جیبت دیگه دنگل!
« بازم نگاهشکردم که گفت »
اِه ...! الان مامورا هوار می شن سرمون! جعفر! ردش کن بره!
« اون پسره دستم رو کشید و با خودش برد یه طرف دیگه و گفت »
انگار خیلی خرابی؟ یه دونه بس ته؟
هیچی نگفتم . دوباره راه افتادم. به اولین سطل اشغال که رسیدم بسته رو انداختم توش. روز روشن چه خبرا بود اینجا رفتم »
طرف اون یکی در پارك که بوي حشیش گیجم کرد! چند تا پسر پونزده شونزده ساله، یه گوشه نشسته بودن و داشتن یه
« سیگار حشیشرو می کشیدن، تا رسیدم یکی شون گفت
بفرما یه کام بگیر.
ت تو مگه چند سالته؟!
ترو سننه!
تو الان باید تو مدرسشه باشی! سر درس و مشق ت!
که چی بشه؟
چی ، چی بشه؟!
که آخرش یه لیسانس بگیرم و بعدش به گدایی بیفتیم؟
گدایی؟!
برو بابا حال نداري!
بچه جون می دونی داري چیکار می کنی؟!
بچه تو قنداقه، دهن شم قنداقه! این دیگه چه پرده ایه؟!
مدرسه تون کجاس؟
به تو چه مربوط ...!
»« اینو گفت و بلند شدن یقه م منو گرفت! دوستاي دیگه شم اومدن دورم واستادن »
مگه تو کلانتر محلی؟!
داري خودتو بیچاره می کنی!
به توچه! تو برو شلوارت رو بچسب که از .... نیفته! مادر ...!
تا اینو گفت دیگه نفهمیدم چیکار می کنم! پس کله ش رو گرفتم و محکم زدم به یه درخت که یکی دیگه شون دست کرد تو »
جیبش و یه چاقو در آورد و اومد طرف من که یه دفعه نفهمدیم نیما از کجا پیدایش شد و مچ دست پسره رو گرفت و یه چک
زد تو صورتش و چاقو رو از دستش گرفت! یکی دیگه شون اومد جلو که نیما با مشت زد تو صورتش و چاقو رو از دستش
گرفت! یکی دیگه شون اومد بیاد جلو که نیما با مشت زد تو صورتشکه پرت شد رو زمین! تا اومدم برم طرفشکه ببینم چی
« شدهف همه گی شون بلند شدن و فرار کردن! اومدم برم دنبالشون که نیما دستم رو گرفت و گفت
کجا؟!
می خوام برم باهاشون حرف بزنم!
نیما ترو خدا در این آژانسامدادت رو تخته کن! کار دست خودت می دي ها!
آخه اینا هنوز دهن شون بوي شیر می ده! داشتن حشیشمی کشیدن!
نیما آره، یه مثقال بهشون ضرر شدي! طفل معصوما یه ماه باشور و شوق پول تو جیبی هاشونو جمع می کنن و به ایمد اینکه
بعدش بیان یه تخته حشیش سه گل افغان بگیرن و دو سه ساعتی برن تو رویا که تو همه شون خراب کردي! آخه پسر تو مگه
مامور شایع کردن حالی؟! تا یخ دختر یا یه پسر رو می بینی که داره عشق می کنه زود می ري سرش هوار می شی و عیشش
رو منغضمی کنی!
رفتم رو یه نیمکت نشستم. نیمام اومد پیشم نشست. هنوز چاقویی رو که از اون پسره گرفته بود تو دستش بود. یه نگاهی »
« بهشکرد و گفت
اگه من یه دقیقه دیرتر رسیده بودم چی؟
« فقط نگاهشکردم. چاقو رو پرت کرد یه گوشه و گفت
یلدا می گفت ازش ناراحت شدي! مگه چی گفته؟
« جراین رو براش گفتمن. یه خرده فکر کرد و گفت »
من از اواش گفتم که این لقمه ي تو نیس. ول کن دیگه!
همین خیالم دارم.
نیما ت آفرین. براي یکی بمیر که برات تب کنه! حالام بلند شو بریم دیگه.و فقط جون مادرت اگه دیدي کسی داره از زندگی
لذت می بره، عشق ش رو خراب نکن!
آخه اینجا شده مرکز خرید و فروش هروئین . تریاك و حشیش!
نیما اینجا مرکزش نیس، یکی از شعبات شه! اتفاقا شعبه ي کویچیکی م هس! اما فعال!
یعنی هیچکس از این چیزا خبر نداره که بیاد جلوشو بگیره؟!
نیما چرا، همه خبر دارن. اما قرار نیس فعلا حلوشو بگیرن!
براي چی؟!
نیما بالاخره بایسد یه اسباب بازي دست این جوونا بدن که سرشون گرم شه دیگه. دختر بازي که ممنوعه! رقصو پایکوبی
که قدغنه! ترقه بازي و چهارشنبه سوري که در ائین ما نیس! خب بالاخره جوونام حوصله شون سر می ره و مجبورن بشینن یه
گوشه. وقتی یه گوشه نشستن، اون وقت می رن تو فکر که چرا اوضاع اینطوریه! وقتی فکر کردن که چرا اوضاع اینطوریه، اون
وقت یکی باید بهشون جواب بده! وقتی یکی خواست بهشون جواب بده، باید یا راست بهشون بگه یا دروغ. اگه دروغ بگه که
مشکل حل نمی شه، اگکه راتشرو بگه که گند خیلی چیزا در می آد! اگه گند خیلی چیزا در بیاد، پاي خیلی ها میاد وسط! پاي
خیلی ها که اومد وسط، اصلا بابا ولشکن دیگه! تو به این جوونا چیکار داري آخه؟! طفل معصوما نشستن واسه خودشون،
حشیش و هروئین شونو می کشن و به کار کسی کار ندارن که! بذار تو حال خوشون باشن دیگه! اینا اگه هوشیار بشن باید هزار
تا سوال شونو جواب داد! تمام معلماي ایران رو هم که کمع کنی، جواب این همه سوال رو نمی تونن بدن! پاشو بریم به کار
خودمون برسیم!
« . دوتایی بلند شدیم وراه افتادیم طرف بیمارستان که ماشین نیما اونجا بود »
نگاه کن نیما! تمام این دخترا که اینجان، روپوش مدرسه تن شونه! به هواي مدرسه می آن اینجا و با پسرا می شینن و ..
نیما بعله، منم جدا با این کار مخالفم! اینا الان باید سر کلاس شون باشن. موقع درس، درس، موقع تفریح، تفریح. هر چی جاي
خودش.و اینا بهتره عصرا بیان پسر بازي!
شوخی نکن نیما، دارم جدي حرف می زنم.
نیما بابا بخ تو چه مربوطه؟! تو چرا انقدر ضد بشري؟! اینا کلاس درس شون رو اینجا تو فضاي باز تشکیل دادن!
من نمی دونم پدر و مادر اینا بهشون چی میگن؟ چه فکري می کنن؟
نیما اونا اصلا وقت ندارم که فکر کنن! ننه و بابا صبح با اینا از خونه می زنن بیرون دنبال یه لقمه نون. وقتی م شب خسته و
مرده بر می گردن خونه که حال فکر کردن ندارن دیگه! بیا بریم که اگه یه دقیقه دیگه اینجا باشی این کلاساي فوق برنامه
همه باید تعطیل بشن!
من تا حالا یه همچین چیزي ندیده بودم!
نیما واسه ي اینکه تو کوري! وقتی آدما رو تشنه نگه داري و مرتب نصیحت شون کنی که اب چیز خوبی نیس، وقتی آدمات
از این ور و اون ور می شنون یا مبینن که یه چیکه اب چیز بدي نیس، تا یه دقیقه ولشون کنی، فرار می کنن و می زنن بیرون و
به اولین استخر که رسیدن، بدون مایو و کمربند نجات و نجات غریق می پرن تو اب و خوشون رو به کشتن می دن!
درسته، باید با این معضل ریشه اي برخورد کرد.
نیما شعاراي سخت نده ! ریشه رو ول کن ، تشنگی رو بچسب ! اینا الان خسته و تشنه رسیدن
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
     
  ویرایش شده توسط: MAHDIIMANI42   
مرد

 
به آب و دارن قلپ قلپ آب می خورن . حالا تو برو بشین واز عفت و عصمت و نجابت براشون بگو . یه دري وري بهت می
گن و میریزن تو سرت تا میخوري کتکت می زنن ! یه خرده پیش یا دت رفت ؟ اگه دیر رسیده بودم که یه جاي سالم تو تن
ت نبود! بیا بریم انقدر شعار کشکی نده .
« از پارك اومدیم بیرون و همونجور که می رفتیم طرف بیمارستان به نیما گفتم »
خانم بزرگ رو چیکارش کردي ؟
نیما – ول ش کردم به امان خدا دیگه!
اِ ... ! چرا ؟!
نیما خب وقتی تو با یلدا قهر کردي و گذاشتی رفتی ، مگه من نذر دارم بشنم
اول جوونی به پاي خانم بزرگ بسوزم و بسازم ؟! تو یلدا به اون خوشگلی رو ول
می کنی و می ري ، توقع داري من خودمو پیرو کور خانم بزرگ بکنم ؟
این چرت و پر تا چیه می گی ؟!
نیما تو چرا فقط با سه این و اون شعار می دي؟ تو اگه با یلدا می سا ختی و قهر
نمی کردي ، منم میشستم سر خونه و زندگیم و هر جوري بود با خانم بزرگ
می ساختم !
اِ ه ....! پیرزن بیچاره رو همینجوري ول کردي اومدي ؟
نیما همینجوري که نه ! مهریه شو دادم ، هر چی جاهاز آورده بود دادم به
خودش و اومدم و اومدم پیش تو ! دیگه چیکارش باید بکنم ؟ بابا ما دوتا با هم دیگه تفاهم
نداریم ! حرف همدیگرو نمی فهمیم ! یعنی من حرف اونو می فهمم اما اون حرف منو
می فهمه !
گم شو !
یه نگاهی به !« چایی خوبه سفارش بدیم » نیما تو تریا بهشمی گم خانم بزرگ
!؟« جایی گزارش بدیم » من می کنه و بلند بلند می گه مگه چیکار کردیم که بریم به
همه درو ورمون زدن زیر خنده ! آبرو برام نذاشته !
لوس نشو ، کجان الان ؟
نیما یلدا که بهم گفت تو ازش قهر کردي و رفتی ، خواستم اونا رو برسونم خونه و
بیام دنبال تو. یلدا نذاشت . گفت تو برو دنبال سیاوش ما خوئمون می ریم خونه . حالا
بالاخره تکلبف چی شد ؟
هیچی . یلدا اگه منو دو ست داشت خودش یه کارایی می کرد.
نیما صد بار بهت گفتم فکر یلدا رو از سرت بیرون کن . بلند شدي تلک تلک رفتی چهار شاخه گل گرفتی دستت و رفتی
خواستگاري یه شاهزاده ! بابا حد خودتو بشناس !
برو با هم شا ن خودت وصلت کن ! تو همین دگوري مگوري ها به دردت می خورن ،
چیکار داري بخ سلسله ي قاجاریه ؟! رفتم دادم شجره نامه ت رد در آوردن . شاخصترین
عضئ خاندان تون در زمان قاجاریه ، مقنی بوده ! حالا اگه یه پول حسابی خرج کنی ،
می تونیم یه شجره نا مه برات درست کنیم که مثلاً پدر پدر پدر بز ر گت ، ملیجک
ناصرالدین شاه بوده ! البته بعدش عمه خانم بهت دختر می ده اما یه عمر باید جلو سر
و همسر سرتو بندازي پائین و خفت بکشی ! حالا اگه می خواي بگو .
شوخی نکن حوصله ندارم . اصلا اًز هرچی دختره بدم اومده .
نیما خاك بر سر خرِ بی سلیقه ت کنن !
یه چیزي بهت میگم نیماها !
نیما ببخشین ، آفرین به این فهم و کمالات ! حالا می خوا ي چیکار کنی ؟
می خوام برم خونه . می خوام تنها باشم .
نیما بیا بریم یه جا ، ناهاري چیزي باهم بخوریم ، قول بهت می دم شیکمت
که سیر شد خلقت جا می آد .
نه ، زودتر منو برسون خونه . کلافه م.
نیمام دیگه اصرار نکرد . سوار ماشین شدیم و منو رسوند خونه و از همدیگه »
خداحافظی کردیم رفتم خونه مستقیم تو اتاقم . چند دقیقه بعد مادرم صدام کرد
که برم پائین ناهار بخورم . بهش گفتم که اشتها ندارم و می خوام بخوابم . اونم دیگه چیزي نگفت . لباسامو عوضکردم و
رفتم تو تختخواب . یه نیم ساعتی دراز کشیدم اما هر کاري خوابم نبرد. فکر یلدا راحتم نمی ذاشت . چشماي قشنگش ، صداي
قشنگش ، حرکات ظریف و
خانمو مش ، موهاي قشنگش که وقتی روسري ش از سرش می افتاد معلوم می شد ، یه لحظه ول م نمی کرد اما چه فایده ؟!
وقتی دلش پیشمن نبود چه فایده اي براي من داشت ؟!
بلند شدم و بی اختیار رفتم طرف تلفن و شماره ي شیوا رو گرفتم . احتیاج داشتم که با یکی
«. حرف بزنم . تا تلفن دوتا بوق زد ، شیوا خودش جواب داد
شیوا بفرمائین .
سلام ، منم
شیوا سلام ، چطورین ؟! همین الان داشتم بهتو ن فکر می کردم ! خونه این ؟
آره . دلم گرفته بود . می خواستم با کسی حرف بزنم ، این بود که زنگ زدم به شما.
شیوا نیما خان کجاس ؟
نیم ساعت پیشرفته خونه .
شیوا چرا دل تون گرفته ؟ طوري شده ؟
دلم نمی خواد در موردش حرف بزنم .
شیوا پس حتماً پاي یه دختر در میونه !
« هیچی نگفتم »
شیوا باهم دعواتون شده ؟
نه .
شیوا چیز بدي ازش دیدین ؟
تقریبا .ً
شیوا دوستش دارین ؟
« یه لحظه مکث کردم که گفت »
پس دوستش دارین .
مشکل سر همینه .
شیوا دوست داشتن که مشکلی نیس ! دوست نداشتنه که همیشه مشکل ایجاد
می کنه !
شیوا یعنی اون شما رو دوست نداره ؟! خیلی باید بی سلیقه باشه !
شما لطف دازین اما مسئله سر یه چیز دیگه س ، شایدم همینه که شما می گین .
شیوا خب حالا که در موردش صحبت شروع شد ، بقیه ي جریان رو برام تعریف کن .
خنده م گرفت . چه راحت این خانمها زیر زبون آدمو می کشن ! شروع کردم تمام »
« جریان رو براش تعریف کردن . وقتی حرفام تموم شد گفت
اگه مشکل تون سر پوله ، من می تونم بهتون کمک کنم .
نه ، گفتم که ، پول نمی خوان . اسم و رسم می خوان . منم که نه شازده م و نه چیز
دیگه .
شیوا اگه واقعاً دوستش دارین باید تا آخر باهاش باشین
نمی دونم ، نمی دونم چیکار باید بکنم .
شیوا من هر کمکی ازم بر بیاد حاضرم سیا وش خان.
ممنون ولی فکر نکنم کاري ازد ست کسی بر بیاد .
شیوا خوش به حال اون دختر ! اما نمی دونه چطوري از زندگیشلذت ببره ؟
متوجه منظورت نمی شم! یه دختر چطوري باید از زندگی ش لذت ببره؟
شیوا با مردي که دوستش داره. وقتی یه مرد واقعا یه دختر رو دوست داشت و از صمیم قلبش خواست که اون دختر مال
خودش باشه و رفت خواستگاریش، این بالاترین لذت براي یه دختره. وقتی با هم ازدواج کردن و دختره مادر شد، این دیگه
نهایت لذته! هیچی براي یه دختر مثل این نیس که شوهرش دوستش داشته باشه و از اون مرد صاحب بچه بشه! یکی از
نعمتهایی که خدا به زن داده، مادر شدنه. اما اونایی که می تونن مادر بشن قدرش رو نمی دونن! وقتی این نعمت از ادم گرفته
شد، اون وقت می فهمه که چی رو از دست داده.
خیلی دلم می خواد بدونم چی شد که به اینجاها رسیدي.
شیوا چه سوال ساده اي! اما جوابشاندازه ي یک زندگی یه! باید تمام یه زندگی رو گفت تا جواب این یه سوال داده بشه.
نمی خواي زندگی ت رو برام تعریف کنی؟
شیوا چرا می خواي بدونی؟
نمی دونم. شاید فقط به دلیل کنجکاوي.
شیوا ممکنه بعضی جاهاش ناراحتت کنه و از من متنفر بشی ها! تحمل شنیدنشرو داري؟
دیگه بالاتر از اینکه هستی که نیس!
شیوا نمی دونم، شایدم باشه.
اگه نارحت می شی نگو.
شیوا من همیشه ناراحتم. شایدم بد نباشه یه بار کامل زندگی م رو مرور کنم. مثل دوره ي کتاب واسه شب امتحان. منکه
رفزوه شدم، دیگه براي چی باید این کتاب رو دوره کنم؟!
شاید براي اینکه کتاب رو اشتباه خوندي!
شیوا شاید.
« اینو گفت و سکوت کرد. شاید دو دقیقه هیچی نگفت »
الو! شیوا! گوشی دست ته؟!
شیوا ت بعله. دارم فکر می کنم از کجا شروع کنم؟ از کی براتون بگم؟ از بابام؟ از مامانم؟ از برادرم؟ از جایی که توش زندگی
می کردیم؟ از دوستام؟ از اون فاطی خدا بیامرز که سر یه شیشه لاك ناخن مفت مفت خودشو به کشتن داد؟ کاشکی حد اقل
براي یه بارم که شده بود، ناخن هاشو لاك زده بود! طفلک آرزوش بود! چند وقت پولاشو جمع کرد و یواشکی رفت یه لاك
خرید به عشق اینکه گاهی بره بالا پشت بوم، رو خر پشته بشینه و شیشه ي لاك رو تماشا کنه!
شیهش رو قایم کرده بود بالا پشت بوم. بهم می گفت وقتی شیشه رو تو دستم می گیرم، خودمو با یه لباس خیلی خوشگل، مثل
دختراي بالاي شهري می بینم که ناخناي دست و پاشونو لاك زدن و تو خیابونا قدم می زنن! هر چند وقت به چند وقت می
رفت سراغ شسیشه هه! چیز زیادي نمی خواست از این دنیا! هیجده نوزده ساله ش بود! نگو باباش بهش شک می کنه و زاغش
رو چوب می زنه و یه شب سر بزنگاه می ره بالا رو پشت بوم! طفل معصوم صداي پاي باباشو که می شنوه، می اد از رو خر
پشته بپره رو پشت بوم همسایه بغلی که پاش لیز می خوره و با مغز می اد کف خیابون! جابجا تموم کرد! وقتی رسیدن بالا
سرش، شیشه لاك، صحیح و سالم و دست نخورده، تو مشت ش بوده!
خونه شون چه خبر بود! مادرش داشت خودشو می کشت! برادرش پیرهن ش رو به تن خودش پاره پوره کرده بود! چه می
کردن فامیلاشون!
تموم نمره هاش 20 بود. یه نفر از دست این دختر ناراحتی نداشت. بقدري سنگین و نجیب بود که نگو. تو خیابونا که راه می
رفت، همچین چادرش رو محکم می گرفت که آدم حظ می کرد. تو محل یکی صداشو نشنیده بود، یکی ندیده بود که این
دختر یه بار تو خیابون برگرده و پشتش رو نگاه کنه. باباش از غصه می خواست خودشو بکشه. فامیلا می ترسیدن یه دقیقه
ولش کنن، نکنه یه بلایی سر خودش بیاره! ببیچاره مرد مومن و زحمت کشی بود. خودشو می زد و می گفت من چه می
دونستم این طفل معصوم به هواي یه شیشه لاك وامونده می ره بالا پشت بوم! فکر می کردم به هواي یه چیز دیگه می ره اون
بالا!
نعره ها می زد که نگو! بیچاره خبر نداشته! می ترسیده نکنه دخترش از راه بدر شده باشه.
« اینجا که رسید یه لحظه سکوت کرد و بعد آروم گفت »
* « * تو خونه ي روزبه م اما هنوز نجیب و پاك

چی گفتی شیوا؟ 1
شیوا دیگه نخواه که هر تیکه از این زندگی رو دوباره دوره کنم!
« ! فهمیدم که داره به لحظه اي زندگی ش نزدیک می شه که شاید سرنوشتشرو عوضکرده »
شیوا زهره رو بگو! طفلک یا سرش تو درس و کتاب بود با خیاطی. از مدرسه برنگشته، می شست پشت چرخ خیاطی و
کتابشو هم می ذاشت بغل دستش. یه خرده خیاطی می کرد و یه خط درس می خوند! اونم یه پا، نون در آره خونواده اش بود.
هم خوشگل بود و هم خانم و هم درس خون. سه چهار سال پیش خبرش رو از دبی داشتم. می گفتن اونجا کار می کنه، بعدشم
معلوم نشد چه بلایی سرش آوردن! لالان دوساله که سري از اثارش نیست!
اون و فاطی شاگرد زرنگ هاي مدرسه بودن. معلم که سوال می کردف یکی این جواب می داد یکی اون. فاطی که بعضی وقتا از
خود معلم مونم ایراد می گرفت.
« دوباره ساکت شد و بعدش اروم گفت »
* « تو خودم نیستم! اصلا خودم نیستم! همه چی خوبه و قشنگ اما ته دلم ناراحته » *
« هیچی نگفتم. گذاشتم راحت باشه و اون جوري که دلشمی خواد حرف بزنه. بعد از یه خرده سکوت گفت »
زهره اینا وضع شون اصلا خوب نبود. باباش تو یه تولیدي کار می کرد. یعنی سریدار اونجا بود. چرخ زندگی رو بیشتر زهره و
مادرش می چرخوندن. هر وقت ما این دختر رو می دیدیم با یه دست لباس می گشت. یه دست اما تمیز و مرتب ولی دیگه از
بس شسته بودش و پوشیده بود، رنگ و رو نداشت. طفلک دیگه خجالت می کشید جایی بپوشدشون. یه روز دیدم یه دست
لباس نو تنش کرده! چه لباس قشنگی م بود! خودش دوخته بودش. وقتی بهش گفتیم زهره جون مبارکت باشه، چه پارچه ي
خوبی م داره، از کجا خریدیش، بهمون گفت این یه رازه! همه ش خیال می کردیم که پارچه رو یکی بهش داده و نمی خواد
بهمون بگه.
اون شب که گریه کنون اومد خونه مون، رازش رو بهم گفت. تا نزدیک بابام خونه ي ما بود
و بعدش رفت . از بابام می ترسید . همه ي اهل محل از بابام می ترسیدن ! خیلی بد اخلاق بود.
اون شب خیلی دلش می خواست پیش من بمونه . کاشکی مونده بود! از مادرش کتک مفصلی خورده بود . گریه کنون اومد
خونه ي ما . ترسش از باباش بود . اگه باباش می فهمید لباس یک مشتري رو خراب کرده ، امون شو می برید! هم اونو هم
مادرشو ! آخه فرداش امتحان داشتیم.
ریاضی . خیلی م سخت بود . حواسش پرت می شه و یه پارچه گرون قیمت رو اشتباهی برش می زنه . همون شب که از خونه
ي ما رفت ، دیگه پیداش نشد! رفت که رفت ! اما قبل از رفتنش راز پارچه ي لباسشرو بهم گفت . دیگه گریه نمی کرد .
گفت لباسشو از پارچه هایی که تو خیابونا ، موقع جشن ها و عزاداري ها دوخته !دو تااز اون پارچه ها رو شبونه ور داشته و برده
تو خونه نوشته هاي روش رو تا می تونسته پاك کرده و شسته و بعدش واسه خودش لباس دوخته ! وقت لبه ي دامنشرو
برگردوند ، دو تایی از خنده مردم بودیم ! یه خورده از
نوشته ها هنوز مونده بود ! سالروز ... بر عموم ... نمایشگاه کتا ... مبارك باد !
اِ نقدر دوتایی خندیدیم که اصلاً یا دمون رفت چرا زهره اومده بود اونجا !
بعد از اون شب دیگه ندیدمش، نه تو خونه ، نه تو محله ، نه تو مدرسه ، می خواست پزشکی بخونه . حتماً قبول می شد،
خیلی درس خون بود.
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
     
  
مرد

 
می گفتن توي دبی گیر یه لاشخور افتاده. یکی دو سالی ازش کار کشیده و بعدشم سرشو کرده زیر آب!
« کمی سکوت کرد . گفت »
* همه جاي خونه بوي ادکلن خوشبویی رو که میزد می داد *
« هیچی نگفتم تا خودش دوباره به حرف بیاد. کمی بعد گفت »
کجاي این شب تیره، بیاویزم، قباي ژنده ي خود را!
شما از شعر خوشت می آد سیاوش خان؟
آره، بدم نمی آد اما بشرطی که شعرش خوب باشه.
شیوا یه بار یه کتاب شعر خریدم. مال فروغ بود. گذاشته بودمش لاي کتابام. گاهی یاوشمی می رفتم سرشو و می خوندمش.
یه روز که از مدرسه برگشتم خونه، تا پامو گذاشتم تو اتاق، مادرم چنگ زد و مقنعه م رو با یه مشت مو از سرم کند! شوکه
شدم! نمی دونستم چیکار کردم که مادرم انقدر عصبانیه! تا خواستم ازش بپرسم یک چک زد تو صورتم و گفت :
.... خانم دم در آوردي؟! خب بیا جلو من بشین زیر ابروتم وردار!
تا گفتم مگه چی شده مامان که کتاب فروغ رو محکم پرت کرد تو صورتم! مونده بودم که چرا همچین می کنه! سرمو انداختم
پایین و هیچی نگفتم که مادرم کتابو ورداشت و بردش تو حیاط و نفت ریخت روشو و اتیشزد!
جالبه، نه؟!
« دوباره شروع کرد براي خودش زمزمه کردن »
نگاه کن، من از ستاره سوختم
لبالب از ، ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه هاي شب شدم
* مثل پرنده اي شدم که افسون چشماي مار، قدرت هیچ کاري نداره!
همه ي پرده ها کشیده شدن! تو سالن فقط یه اباژور روشنه. صداي وسوسه و صداي ترس با هم قاطی شده! نمی دونم باید به
کدوم یکی گوش بدم! *
« ! طوري حرف می زد انگار هر چند دقیقه، یه صحنه جلو روش زنده می شه و جون می گیره »
شیوا یادمه اون روز اصلا گریه نکردم. چرا باید گریه می کردم؟وقتی به یه نفر زور می گن که نباید گریه کنه! فقط باید
مواظب باشه که بغضش نترکه!
شبش که بابام مست و پاتیل برگشت خونه، نرسیده، نعره مامانم رفت به اسمون! از دم در شروع کرد باهاش دعوا کردن.
بهش می گفت دیگه جونم از دست تو به لبم رسیده! تو این خونه یه چیز پاك و طاهر از دست تو نمونده! به ابوالفضکمیته رو
خبر می کنم بیان بگیرن ببرنت شلاقت بزنن. بابام عین خیالش نبود. تلو تلو خورون اومد تو خونه و صاف رفت سر یخچال و
طبق معمول با شیشه آب خورد که دوباره نعره ي مامان بلند شد! شیشه رو از دستش بزور گرفت و از خونه برد بیرون. برد
گذاشت پشت در حیاط! تا برگشت تو خوننهه، شروع کرد خودشو زدن! همچین میزد تو سر و صورتش که بابام جا خورد و یه
خرده مستی از کله ش پرید. فهمید که یه اتفاقی تو خونه افتاده! برگشت یه نگاه چپ چپ به من کرد که زهره م آب شد! بعد
مامانم شروع کرد : خدا از سر تقصیراتت نگذره مرد که نکبتت این دختره رو هم گرفت! ایشااله تنت کرم بذاره! ایشااله
جیگرت تخته مرده شور خونه بیاد پایین که بوي این نجسی از یه فرسخی یه دهنت شنفته می شه! انقدر کردي که تا این
دختره م فاسد شد! برگشتم مات به مامانم نگاه کردم که داد زد سرم پتیاره خانم حالا بیا با چشمات منو بخور! تا اینو گفت
گوشم تیر کشید! این دفعه چک بابام بود که خوابید تو گوشم! نمی دونم چه جوري از اون ور اتاق خیر ور داشته بود این ور و
زده بود تو گوش من! حالا دیگه مات و مبهوت بهشون نگاه نمی کردم! نفرت بود که چشمام بیرون میزد! دیگه برام فرقی
نداشت که دست بابام میره واسه کمربندش و می کشدش از کمرش بیرون و با قلابشمنو می زنه یا نه! فرقی م نداشت که
مامانم خودشو حائل ما بکنه یا نه! کتاب شعري که سوخت، بلوغی بود که تو من کشته شد!!
داشتم تو فکرم این شعر فروغ رو می خوندم.بابام داشت واسه خودش داد و فریاد می کرد و گاهگداري م کمربندش از رو سر
مامانم رد می شد و می خورد به من! یادم نمی اومد که اول این شعر فروغ چیه.
" براه پر ستاره می کشانیم "
مرده سگ، صنار سگ اخته می کنیم یه عباسی حموم می ریم!؟
" فراتر از ستاره می نشانیم "
واسه من شعر خون شدي؟!
" مرا ببر امید دلنواز من "
سر تو می زارم رو سینه ت!
" ببر به شعر ها و شور ها "
گیسانو می چینم!
" چگونه سایه سیاه سرکشم، اسیر دست آفتاب می شود "
« دوباره شروع کرد زمزمه کردن »
* تو دلم خالی شده. نمی دونم باید چیکار کنم! تمام درسهایی که تا امروز تو مدرسه بهم یاد دادن تو ذهنم مرور می کنم.
تاریخ، جغرافی، ریاضی، فیزیک، تعلیمات اجتماعی! هیچکدوم به دردم نمی خوره. هیچی توشون نیسکه الان کمکم کنه! *
سیاوش خان، شما این شعر فروغ رو خوندي؟
اولین بار مادرم برام این شعرو خوند.خیلی کوچیک بودم.
شیوا جالبه! فاصله ي فرهنگ ها! مادرتون تحصیلکردن؟
آره.
شیوا عالیه. ساعت چنده؟
نزدیک سه.
« یه خرده مکث کرد و گفت »
بالاخره اون شب هر کاري کردم یادم نیومد که اول این شعر چی بود. آخرشم یادم نیومد اما وسطاش تمام یادم بود.
اونقدر همونایی رو که یادم بود خوندم تا خوابم برد. قبل از خوابیدن بابام مجبورم کرد که برم دست مامانم رو ماچ کنم و دیگه
م از این چیزا تو خونه نیارم.
برادرت کجا بود؟
شیوا برادرم؟ می خواستی کجا باشه؟ دنبال ولگردي! گاهی تو زندان، گاهی بیرون! من که دو سالی می شد ندیده بودم.
گذاشته بود و از خونه رفته بود. اون وقتام که خونه بود، یا بالا پشت بوم بود و یا تو کوچه. یه مدت مادرم باهاش کل کل کرد
اما حریفش نشد. یعنی تا وقتی که مامان خونه بود، برادرم ساکت بود اما تا مامان چادرش رو سرش می کرد که بره جلسه،
اونم می زد از خونه بیرون. شایدم از محیط خونه فرار می کرد. از دعوا ها و کتکاریاي مامان و بابام. می دونین، بین مامانم و
بابام هیچ نقطه ي مشتکري وجود نداشت. الان که بهشون فکر می کنم برام خیلی عجیبه که چطور این دو تا با هم ازدواج
کردن؟ یکی مذهبی و متعصب، اون یکی عرق خور و عیاش! حالا حساب کنین اون وسط تکلیف ما دو تا بچه چی می شد! از
صبح تا وقتی بابام بر می گشت خونه ، مامانم یه جور چیزا بهمون می گفت و می کرد تو مغزمون، وقتی م بابام بر می گشت
خونه، یه سري چیزاي دیگه بخوردمون می داد! مامانم همه اش از بهشت و جهنم و عذاب دوزخ و حلال و حروم و نماز و روزه
و عفت و نجابت حرف می زد، بابام از کیف کردن و غنیمت شمردن دم و عشق کردن و دنبال کیف و خوشی رفتن!
اون یکی چشمش فقط به آخرت بود این یکی به دنیا! بابام اصلا بهشت و جهنم رو قبول نداشت! می گفت براي ما آدما فقط
همین دنیا رو گذاشتم! جالب اینکه شب که شوخ و شنگول بر می گشت خونه، من و برادرم رو می نشوند جلوي خودشو و
شروع می کرد به نصیحت ما. حالا ببین ما بدبختا باید به کدوم ساز اینا می رقصیدیم! دو تا ایده و فکر ضد و نقیض! خلاصه هر
چی مامنم از صبح رشته بود این یکی پنبه می کرد! این بود که ما دوتا، پوچ و خالی بار اومدیم!
« دوباره رفت تو فکر و بعدش آروم گفت »
* ترس تموم وجودمو گرفته. یه ترس شیرین! دیگه دلم نمی خواد از هیچکدوم از درسهایی که خوندم کمک بگیرم! یعنی
چیزي توشون نبوده که یه همچین وقتی بهم کمک کنه! *
این چه صحنه یه که مرتب یادت می آد؟
شیوا تو آمدي، ز دور ها و دور ها
ز سرزمینف عطرها و نورها
نشانئه اي مرا کنون به زورقی
ز عاجها، زابر ها، بلور ها
این شعر فروق رو دوست دارین؟
آره، خیلی قشنگه.
شیوا نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره اب می شود
صراحی سیاه دیدگان من
به لاي لاي گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
چند وقت بود که براي یه جشن تو مدرسه تمرین می کردیم. من با چند تا از بچه ها قرار بود که یه نمایشنامه اجرا کنیم. من،
هم سناریوي نمایش رو نوشته بودم و هم کارگردانی ش رو می کردم و هم یه نقش توش داشتم. تقریبا یه ماه بود که تمرین
می کردیم. خیلی نمایش قشنگی شده بود. مربی تربیتی مون باور نمی کرد من این نمایشنامه رو نوشته باشم. می گفت خیلی
حرفه ایه! اونقدر با بچه ها نمرین کرده بودیم که تو خوابم نقشامونو بازي می کردیم! برام این ماتیش خیلی خیلی مهم بود و
ارزش داشت. دلم می خواست همه هنرم رو بشناسن. آخه تو مدرسه از نظذ مادي خیلی از بچه هاي دیگه پایین تر بودم. دلم
می خواست که استعدادم رو بهشون نشون بدم که جبران اون کمبودم رو بکنه. با جدیت کار میسکردم که این نمایش بدون
اشکال اجرا بشه. همه چیز درست بود، اما یه دفعه همه چی بهم ریخت!
اون روز خیلی از پدر و مادرا از طرف مدرسه براي جشن دعوت شده بودن. براي مامان و بابامم دعوت نامه فرستاده بودن.
درست یه ربع مونده به شروع نمایش ما، مامانم با یه چادر کدري که پایین شم قلوه کن شده بود اومد تو مدرسه و بهم گفت
بیا بریم. جا خورده بودم! درست سر اجرا!
کشیدمش تو یه کلاس خالی و بهش التماس کردم! ازش خواهش کردم! گریه کردم! گفتم مامان جون ترو خدا، ترو ارواح خاك
خانم بزرك، نیم ساعت! فقط نیم ساعت صبر کن! گفت می گم بیا بریم! گفتم مامان من یه ماهه دارم زحمت می کشم، نیم
ساعت صبر کن! من برم همه چی بهم می خوره! معلم مون انضباطم رو صفر می ده! گفت بیا بریم ورگنه همین جا جیغ می
کشم! فرستادمت مدرسه درس بخونی یا قرطی بازي و ادا اصول یاد بگیر؟! کجاس این مدیر ... شده تون؟!
تا اینو گفت؛ در کلاسو بستم و با گریه گفتم ماما جون الهی فدات شم هیچی نگو! بریم! بریم! غلط کردم! گه خوردم!
« یه خرده ساکت شدو بعد گفت »
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه هاي آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد،
صداي تو
صداي بال برفی فرشتگان
می دونی چه چیزایی تومن شیکست؟! نمایشما از برنامه حذف شئ! دوستام باهام قهر کردن! فرداش اصلا مدرسه نرفتم!
رفتم تو خیابونا قدم زدم و تا وقت تعطیل شدن، تو کوچه ها می گشتم. عصرش مدیرمون اومد در خونه. مامانم نبود. رفته بود
جلسه. در رو که وا کردم و چشمم افتاد تو چشم مدیرمون، از خجالت آب شدم! زدم زیر گریه! یه دستی کشید به موهامو
ماچم کرد و رفت. بیرون کلاس تمام حرفهاي مامانمو شنیده بود!
نگاه کن که من کجا رسیده ام،
به کهکشان،
به بیکارن،
به جاودان.
بعدش چی شد؟
شیوا فرداش رفتم مدرسه. مربی امور تربتی م، معلم قرآن و دینی مونم بود. همه رو بهم بیست داد! اما یه چیزي تو من
شکست!
* رو یه کاناپه نشستم. نمی دونم دستماو چیکار کنم! یه لحظه میذارم رو پاهام، یه لحظه می ذارم کنارم رو مبل، یه لحظه تو
هم قفل شون می کنم!
* روزبه تلویزیون رو روشن می کنه. یه نوار می ذاره تو ویدوي. یه لحظه بعد چه چیزایی می بینم! یه آن چشمامو می بندم.
روزبه بلند می خنده! *
با برادرم پول تو جیبی هامونو جمع کردیم که یه ضبط صوت کوچیک بخریم. خیلی کم بود. یعنی بابام که پول حسابی در نمی
آورد، اونی م که در می آورد، صنف ش رو خرج عرق خوري هاش و عیاشی ش می کرد. اگه بهت بگم ماها چقدر پول تو جیبی
می گرفتیم باور نمی کنی. روزي پنج تومن! اونم یه روز بهمون می داد، یه روز نمی داد. می گفت بچه نباید پول زیاد تو دستش
باشه! به ده تا تک تومنی می گفت پول زیاد! یه دختر پونزده ساله! یه پسر هیفده ساله!
واسه اینکه بتونیم ضبط صوت رو بخریم، برادرم گفت میره یه خرده کار کنه. خلاصه یه ماه بعد پول ضبط جور شد و
خریدمش. چه ذوقی می کردیم!
ولی بدبختی اینکه ضبط رو خریده بودیم اما نوار نداشتیم! برادرم رفت و از یکی از دوستانش یه نوار گرفت و آورد. دو تایی
نشستیم و زل زدیم « ندید بدیدا » صبر کردیم تا مامانم بره از خونه بیرون. وقتی رفت، دوتایی ضبط روشن کردیم و عین این
بهش! وقتی صداش در اومد انگار که ضبط صوت رو خودمون اختراع کرده بودیم! انقدر ذوق می کردیم که نگو! بعد ها فهمیدم
که پول ضبط رو برادرم چه جوري جور کرده. با دوستانش فوتبال شرطی زده بودن! سر پول! برنده شده بود! تازه یاد گرفته بود
که غیر از پول تو جیبی گرفتن از بابا! از راه دیگه م می شه پول در آورد!
« یه یه دقیقه اي ساکت شد. منم هیچی نگفتم که بعدش گفت »
خیلی حرف زدم، هان؟
نه.
بازم بهم زنگ می زنین؟
آره.
شیوا منتظر می مونم.
پس فعلا خداحافظ.
شیوا نگاه کن،
تمامن آسمان من،
پر از شهاب می شود.
می دونی وقتی مامنم فهمید که ماها یه ضبط صوت خریدیم چیکار کرد؟ به بابام گفت. اونم ورش داشت و بردش فروخته ش
و پولش رو زهر ماري خرید و ریخت تو حلقش! تا سه چهار ماه م همون یه خرده پول تو جیبی مونو قطع کرد. می گفت معلومه
می کنین! « عنک گهُک » پول زیادي دارین که هرج
« یه خرده دیگه سکوت کرد و بعد گفت »
می دونی اول ایسن شعر چیه؟
نگاه کن که غم،
درون دیده ام،
چگونه،
قطره قطره آب می شود،،
چگونه سایه ي، سیاه سرکشم،
اسیر،
دست آفتاب می شود،
خداحافظ.
اینو گفت و تلفن رو قطع کرد. به اندازه ي یه دقیقه، تلفن به دست، داشتم به حرفاش فکر می کردم. به حرفاش و زندگی »
گذشتش. چه زندگی هایی دور و ورمون هس و ما ازش بی خبریم! تلفن رو گذاشتم سر جا. خواستم بگیرم بخوابم اما حوصله ي
خوابیدن رو نداشتم بلند شدم رفتم یه دوش گرفتم و لباسامو عوضکردم و رفتم پایین. صداي پدر و مادرم از پایین تو سالن
می اومد. داشتن با هم صحبت می کردن. چند تا بلیط هواپیما و گذرنامه پدر و مادرم رو میز بود. تا سلام کردم پدرم گفت که
فردا باید چند روزي بره دبی. یادم افتاد که قرار این سفر رو از یه ماه پیش با مامانم گذاشته بودن. دوتایی می خواستن با هم
برن اما حالا که برنامه ي خواستگاري بهم خورده بود و من ناراحت بودم، مامانم می خواست بمونه ایران و پدرم تنها بره. باید
هر جوري بود راضی شون می کردم که با همدیگه برن. خلاصه بعد از کلی چونه زدن و اصرار مادرم براي موندن، برنامه ي
مسافرت شون جور شد. ازشون خداحافظی کردم و اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و رفتم خونه ي نیما اینا. ماشین رو پارك
کردم و پیاده شدم. اصلا دلم نمی خواست که برگدرم و به خونه ي پرهام اینا نگاه کنم. می ترسیدم یلدا پشت پنجره باشه و
چشمم که بهش بیفته، اراده م ضعیف بشه و تصمیمم رو عوض کنم. کلا دیگه نمی خواستم بهش فکر کنم، این بود که سرم رو
« انداختم پایین و صاف رفتم جلو خونه ي نیما اینا و زنگ شونو زدم. زینت خانم آیفون رو جواب داد
کیه؟
منم زینت خانم، سلام، نیما هس؟
زینت خانم سلا سیاوش خان، بعله، اقا نیما تشریف دارن. بفرما تو!
نه خیلی ممنون. فقط بی زحمت بهش بگین من اومدم.
« زینت خانم از همونجا داد زد و نیما رو صدا کرد و یه خرده بعد با خنده به من گفت »
سیاوش خان، اقا نیما می گه دستم تو ظریف کاریه! بیا بابا.
در رو وا کرد و من رفتم بالا. پدر و مادرش خونه نبودن. یه راست رفتم تو اتاقش. پاي تلفن بود. با اشاره بهم سلام کرد و »
« اشاره کرد که بشینم. ازش پرسیدم با کی داره حرف می زنه که دستشرو گذاشت رو دهنی نلفن و آروم گفت
دارم یه قرار داد براي شرکت می بندم. تو بشین الان تموم می شه.
رفتم رو یه مبل نشستم و سرم رو به تماشاي پوستر هاي تو اتاقش گرم کردم. یه دفعه گوشم تیز شد! داشت در مورد »
« ساختن یه ساختمون چند طبقه صحبت می کرد. فقط حرفاي نیما رو میشنیدم
نیما نه به جان شما دکتر جون. امشب اصلا نمی شه!
با شما که از این حرفا نداریم. نه! این سیاوش دوست مه. اومده بهم سر بزنه.
بخدا اگه دروغ بگم! می خواي گوشی رو بدم باهاش حرف بزن؟!
الان که وقت این حرفا نداریم! منم نی تونم الان درست حرف بزنم!
نه، از این فکراي بیخودي نکن. به جون تو همین سیاوش که الان جلوم نشسته و از تخم چشمم برام عزیزتره، من فقط مرید
تین شرکت شمام!
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
     
  
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Yalda | یلدا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA