انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

Yalda | یلدا


مرد

 
اِه..! تقصیر خودت بود دیگه! پریشب بهت گفتم تا وقت هس و دست من خالیه، وردار این نقشه رو بیار بریم یه گوشه ي
خلوت و حسابی روش کار کنینم! زمین بکر و باکر آماده، عمله بنا آماده، مهندئش ناظرم که دست به سینه در خدمت شما
واستاده، دیگه چه می خواستی؟! دستمون گرم می شد یه شبه سه طبقه رو زده بودیم رفته بود بالا.
به من چه که تو پریشب مجوز نداشتی!
نه امشب مجوزم داشته باشی دیگه فایده نداره. نه مصالح حاضره و نه تیر آهن آماده س. مهندش ناظرم امشب گرفتاره و
وقت نداره یه اتاق کاهگلی بسازه چه برسه به ساختمون و برج!
بابا چقدر پیله می کنی؟! می گم امشب بابام کارم داره. گفته امشب حتما خونه باش باهات کار دارم.
« بهش گفتم »
مگه می شه یه شبه ساختمون ساخت؟! کیه پاي این تلفن؟!
« دوباره دستشو گذاشت رو تلفن و به من گفت »
این یکی از مشتري هاي با اعتبارمه. امشی کارش لنگ مونده، به وجودمن احتیاج داره. منم امشب گرفتارم نمی تونم برم سر
ساختمونش.
آخه داري چرت و پرت می گی! گیرم وقت داشتی و می رفتی. مگه می شه یه شبه کاري کرد؟!
بستگی به آدم ش داره سیاوش جون. من اگه امشب کاري نداشتم و می تونستم برم، حتما کارشو راه مینداختم. بدبختی من
که یکی دو تا نیس! یه دستم به زمین بکر و باکره! یه دستم به ابزاره! یه دستم به نفشه س! یه دستم به ملاته! یه دستم به
مصالحه! یه دستم به توئه! یه دستم به بابامه! همه کارا ریخته سر من! موندم این وسط چه غلطی بکنم! چه زمینی م هس
عالی! جاي خوب و خوش آب و هوا! « بر » وامونده! سه نبش! با
« مونده بودم چی داره می گه که دوباره شروع کرد با تلفن صحبت کردن »
نه بابا! داشتم با این سیاوش دوستم حرف می زدم.
آره. اینم مهندسه اما تو کار برج و مرج نیس خاك بر سر!
چی؟! با این بیام؟! این اِنقدر شل و وا رفته و هالو و دست و پا چلفتی یه که سه ماه طول می کشه یه استانبولی ملات رو از
این سر زمین برسونه اون سر زمین! ایمن زمین مرغوب چه می فهمه چیه؟ همه ش می ره زمینایی رو معامله می کنه که یا
توش پره چاله چوله س یا انقدر باید خاکبرداري کنیم تا جونمون در آد! تازه آخرشم می فهمیم زمین موقوفه س!
« خنده م گرفته بود. نمی دونم این چرت و پرتا رو داشت براي کی می گفت! بهش اشاره کردم که زودتر قطع کنه »
نیما می گم خانم دکتر، شما این چند وقته رو صبر کردي، یه امشبم دست نیگردار و دندون رو جیگر بذار، ایشااله از همین
فردا شب کلنگ اول رو می زنیم تو زمین. ساختمونی بسازم که خودت حظ کنی. فعلا برو که این طفلک سیاوشم انگار با دو سه
تا نقشه اومده که من روش نظر بدم!
هان؟
چیکار کنم عزیزم؟! کارم خوبه همه به شرکت ما مراجعه می کنن. فردا دانشگاه داري؟
خب وقتی برگشتی بابهام تماس بگیر.
بسلاکات. خداحافظ.
« گوشی رو قطع کرد و بهم گفت »
بجون تو پرونده س که می آد تو این شرکت! پرونده پشن پرونده! یکی کارش تو شهرداري گیره، یکی تو دارایی گیره، یکی
جلو آبش رو گرفتن، یکی برق ش رو قطع کردن، یکی گازش خرابه. همه شم باید من براشون درست کنم! باور می کنی؟! یه
قرونم ازشون نمی گیرما! همه ش بخاطر نوع دوستی! مردم گرفتارن دیگه. باید به همدیگه برسیم.
اره جون عمه ت! مگه من سیما رو نبینم!
نیما اِه...! اصلا ساخت و ساز که فعلا ربطی به وزارت بهداشت و درمان و علوم پزشکی نداره که به سیما خانم چیزي بگی!
« خندیدم بهش »
نیما حالا چه خبرا؟
یه خبر خوب!
نیما جون من؟! سیما خانم رضایت داد زن من بشه؟!
شتر در خواب بیند پنبه دانه! تو برو به ساخت و سازاي شبونه ت برس! اما مواظب باش که اگه شهرداري بو ببره، همون
شبونه در شرکت تونو مهر و موم می کنه ها!
نیما اگه تو نري به شهرداري خبر بدي، اونا خبر دار نمی شن دهن لق! حالا بگو ببینم خبر خوشت چیه؟
یه ساعت پیشکه از اتاقم اودم بیرون، از تو سالن پایین صداي مامانم و بابام می اومد. تا رفتم پایین می دونی چی دیدم؟!
نیما تف تو رو این ننه بابات بیاد! قباحت داره واله! تو این سن و سال! تو روز روشن! اونم وسط سالن! الهی بمیرم برات که چه
صحنه هایی رو می بینی! خدا ذلیل کنه هر چی ننه باباي بی فکره!
خفه شی نیما! خجالت بکش!
نیما ننه باباي تو تو سالن بودن، من خجالت بکشم؟! چه بدبختم من؟! هر کی کاري می کنه من باید خجالت رو بکشم! تقصیر
منه که مثلا از تو حمایت کردم و باهات همدردي کردم! اصلا به من چه مربوطه!
گم شو نیما!
نیما بابا تو خودت داري به من می گی!!
اصلا می دونی من چی دیدم که حرف می زنی؟
نیما آره، من خودم یه بار چند سال پیش یه شب بی موقع از خواب بیدار شدم. ساعت دو، دو و نیم بعد از نصفه شب بود.
یواش اومدم برم تو اشپخونه از یخچال آب بخورم که پام گرفت به میز و یه گلدون افتاده زمین. تا صداي گلدون بلند شد،
بیچاره بابام از این ور سالن مثل کوماندو ها در رفت تو حیاط!
« مرده بودم از خنده »
لال شی نیما!
نیما نمی دونم این پدر و مادرا چی علاقه ي عجیبی به سالن خونه دارن!
« دو تایی مرده بودیم از خنده »
حالا میذاري بگی چی دیدم؟
نیما می خوتی هر چی دیدي رو برام تعریف کن؟
گم شو!
نیما بابا تعریف کن دیگه! خفه مون کردي!
از پله ها که رفتم پاییم دیدم گذرنامه ي پدر و مادرم رو میزه. بلیط هواپیمام هس. قراره فردا برن دبی.
نیما راست می گی؟! خوش بحالت! پس شرکت چند روزه تعطیله؟
اره.
نیما این ننه باباي منو بگو که همه ش گرفتن نشستن تو خونه. دریغ از یه آب کرج رفتن! اما اگه منم، اینارو تا پس فردا راهی
شون می کنم دبی! اگه نکردم اسممو عوضمی کنم!
امروز بعد از ظهري یه زنگ زدم به شیوا.
نیما باز فبل ت یاد هندستون کرد؟
حوصله م سر رفته بود، گفتم یه زنگ بهش بزنم.
نیما بابا واسه مواقع بیکاري ت یه سرگرمی دیگه پیدا کن. این اباب بازیا که پیدا کردي خطرناکنا! ببین چقدر بهت می گم!
داشت از زندگی گذشته ش حرف می زد. زندگی سختی داشته.
نیما یه وقت قرار مرار باهاش نذاري آ!
داشت از پدر و مادر و برادرش حرف می زد. مادرش زن مومنی بوده اما پدره عرق خور و عیاش. انگار واسه همینه که به
این روز افتاده.
نیما آره دیگه، بابا که اینطوري باشه معلومه بچه ها چی در می آن. از پدر سالم، فرزند صالح بوجود می آد. منو ببین! چرا
انقدر پاك و نجیب در اومدم؟ واسه اینکه بابام سالم بوده. متعهد بوده. برو از در و همسایه تحقیق کن. در خونه هر کدوم از
دختراي همساه مونو بزنی و بپرسی این پسر هماسیه تون نیما چه جور پسري یه؟ اول یه لبخند ملیح و شیرین بهت می زنن و
رو بگن، اروم بهت می گن : « بعله » بعد لباشونو می گزن و سرشونو می ندازن پایین و مثل موقعی که می خوان سر عقد به اقا
یه پارچه اقاس!
« یه نگاه بهشکردم و گفتم »
پس حتما برو از همه شون تشکر کن!
نیما قبلا پیشاپیش خدمت همه شون رسیدم و تشکر کردم. تو دلت شور منو نزنه. برو فکر خودت باش الاغ که یه همسایه
ازت راضی نیس! هیچی م بدتر از این نیسکه همسایه از ادم ناراضی باشه!
زهر مار! میذاري حالا بقیه ش رو بگم؟
نیما ت می خواي تمام زندگی ش رو برام تعریف کنی؟!
نه. یه چیز جالب وسط حرفاش بود. هر چند وقت به چند وقت، یه دفعه انگار می رفت تو رویا. انگار یه صحنه جلو چشمش
زنده می شد و اونم دو سه تا جمله ازش می گفت!
نیما صحنه ي چی جلوش زنده می شد؟ حتما از این رویاهاي لوس و بی معنی یه دختر بچه ها! ول کن بابا، حوصله شو ندارم.
فکر کنم صحنه ایه که یه پسر براي اولین بار بدبختشکرده.
نیما خب، ادامه بده لطفا!
هر چی هس تو یه خونه س!
نیما خواهشمی کنم دقیق تر بگو!
زهر مارو دقیق تر بگو! بذار دارم می گم دیگه!
نیما چرا عصبانی می شی عزیزم؟ منظورم اینه که بیشتر مسئله رو بشکافیم و وارد شیم شاید به نتایج مطلوب برسیم!
اصلا دیگه نمی گم.
نیما ببین سیاوش جون، در مورد گرفتاري هاي مردم نباید سهل انگاري کرد. اگه با بازساري یه صحنه بشه به یه نفر کمک
کرد، نباید لج بازي کنی! آروم و شمرده بگو ببینم صحنه چه جوري بوده.
هنوز صجنه رو کامل برام تعرف نکرده اما چیز جالبی این وسط گفت خیلی مهمه!
نیما همیشه وسط اینجور صحنه ها چیزهایی که گفته میش ود جالب و مهم و پر ارزشه!
انگار در یه لحظه ي جساس باید یه تصمیم مهم می گرفته، هیچ تجربه مفید نداشته که کمکش کنه. می گفت تمام ذهنم رو
زیر و رو کردم اما چیزي که بدردم بخوره و بتونه بهم کمک کنه پیدا نکردم.
نیما اما از زندگی الانش اینطوري می شه فهمید که تصمیم عقلانه و بجایی در اون لحظه ي حساس گرفته!
زهر مار! این بدبخت تا چند وقت دیگه می میره! کدوم تصمیم درست رو گرفته؟!
نیما تو ادامه بده. تفسیر این چیزا با منه که توش تخصصدارم. تو کاري به این کارا نداشته باش!
« چپ چپ نگاهشکردم و گفتم »
می گفت هیچکدوم از درسایی که تو مدرسه بهم یاد داده بودن بکارم نیومد! نه تاریخ، نه جغرافی، نه فیزیک، نه علوم،
هیچکدوم!
نیما با آخري اصلا موافق نیستم. حالا تاریخ و جغرافی و شیمی و فیزیک یه حرفی اما علوم نه! تمام این جور مسائل و صحنه
ها مربوط می شه به علوم انسانی! اصلا چیه تو این مدارش هی تاریخ و جغرافی به خورد این داشن آموزاي بیچاره می دن؟! اگه
من یک کاره اي تو مملکت بودم تمام دروس رو از برنامه ي آموزشی حذف می کردم الا علوم انسانی رو! اول سال یه برنامه
به دانش آموزا می دادم و خلاص شون می کردم. شنبه علوم. یه شنبه علوم انسانیس. دوشنبه علوم انسانی تشریحی، سه شنبه
علوم انسانی تحقیقی، چهارشنبه علوم انسانی تقویتی، پنجشنبه ورزش! باور کن اگه این برنامه در سطح کشور به اجرا در بیاد،
دیگه هیچ طفل معصومی در زمان تصمیم گیري دچار مشکل نمی شه! باید همین فردا یه نامه بنویسم به آموزش و پرورش!
داشت این چرت و پرتا رو جدي می گفت و تو اتاق قدم می زد. منم می خندیدم و نگاهش می کردم. وقتی حرفاش تموم شد »
« بهش گفتم
نصفی از این دري وري هایی رو که تو می گی من نمی نویسم تو کتاب!
نیما تو گه می خوري نمی نویسی!
بی تربیت!
نیما من یه ساعت زور می زنم و این چیزا رو می گم اون وقت تو نمی نویسی؟!
دِ همین چیزا رو تو کتابا می گی که جلوشو می گیرن!
نیما بابا اینایی که من می گم ظنزه! طنزِ گزنده! شوخی شوخی حرفمو می زنم، نصیحتامو به مردم می کنم. راه بدو خوب رو به
جووونا نشون می دم! همین شیوا رو ببین! عاقبتش چی شده؟ ایدز! دیگه از از این راهنمایی بهتر چی می خواي؟ نیگاه نکن که
من چهار تا چیز می گم و مردم می خندن. لابلاي حرفام پره از راهنمایی یه! اینطوري تو آدما بیشتر حرف اثر می کنه تا با یه
زبون خشک و جدي!
همینطوري که داشت اینارو می گفت، رفت جلو پنجره که دیدم یه دفعه مثل برق پرید طرف در اتاق و وازش کرد و رفت »
بیرون! بلند شدم و رفتم طرف پنجره و بیرون رو نگاه کردم که دیدم یلدا و خانم بزرگ پشت در حیاط نیما اینا واستادن! در
« تراس رو وا کردم و رفتم بیرون تو بالکن. یلدا عصبانی بود و داشت بلند بلند با خانم بزرگ حرف می زد
بدین؟! « نشون » می خواین به دکتر « چی رو » یلدا خانم جون! آخه دیگه
بدین یعنی چی « تکون » می خواین بات دکتر « کی رو » خانم بزرگ
چی می رین؟! « معالجه ي » یلدا می گم براي
با کی می رم؟! این حرفا چیه می زنی تو دختر جون؟ بیا، بیا و دیگه م از این حرفاي بدنزن! عمه « موازجه » خانم بزرگ براي
خانم بهت این چیزا رو یاد داده؟!
از حرفاي خانم بزرگ خنده م گرفته بود! یلدا فقط مات بهش نگاه می کرد که خانم بزرگ خم شد که از رو زمین سنگ »
« ! ورداره
بزنم! « زنگ » یلدا خانم جون حد اقل بذارین که من
بزنی؟! « سنگ » خانم بزرگ مگه خودم پیر و کور شدم که تو جام
نداره؟! « زنگ » اینا « خونه ي » یلدا بابا آخه مگه
شون اصلا سنگ نداره وامونده! این دفعه از تو باغچه ي حیاط خودمون سه چهار تا می ارم! « کوچه » ، خانم بزرگ اره
تا یلدا اومد جلوشو بگیره که خانم بزرگ یه سنگ پرت کرد تو حیاط نیما اینا که صاف خورد رو ماشین باباي نیما و یه »
صداي بلند داد! تو همین موقع نیما رسیده بود تو ایوون خونه شون که تا دید خانم بزرگ داره سنگ پرت می کنه، از همون
« جا داد زد
نزن ظالم! سنگسارمون کردي!
اون بالا واستاده بودم و می خندیدم. تا یلدا صداي نیما رو شنید اومد بر گرده بره تو خونه شون که نیما رسید دم دررو در »
« رو وا کرد و گفت
فرار نکنین یلدا خانم که دیدم تون!
« یلدا واستاد و با خجالت به نیما گفت »
بجون مامانم اگه من سنگ پرت کرده باشم نیما خان!
می رفتین؟! « در » نیما پس واسه چی داشتین
« تا اینو گفت خانم بزرگ شروع کرد به خندیدن و گفت »
نمی رفتیم که! « ور » مینا جون ما به چیزي
« این دفعه خود نیمام زد زیر خنده و رفت جلو خانم بزرگ و سلام کرد و گفت »
نمی زنین؟! « زنگ » آخه خانم بزرگ جون، بخدا همین یه ساعت پیش دادیم شیشه مونو انداختن! آخه شما چرا
بزنیم مینا جون؟ « چنگ » نمی زنیم؟! به چی « چنگ » خانم بزرگ چرا
« نیما با حالت گریه و التماس گفت »
! « آخه » رفت « آبروم » ! بابا انقدر جلو همسایه ها به من نگو مینا جون مینا جون
یعنی چی؟! « آب تون رفته سر شاخه » خانم بزرگ
نیما همونجور گرفت و نشست رو زمین و برو و بر شروع کرد به خانم بزر »
» گ نگاه کردن! من مرده بودم از خهنده اون بالا! نیما که صداي خنده ي منو شنید، برگشت منو داد زد
زهر مار و ه هر! زد کاپوت کاشین بابامو قر کدر! این اگه هر روز اینکارو بکنه باید این خونه رو بفروشیم و بذاریم از این محله
بریم که!
با ایمکه نمی خواستم با یلدا روبرو بشم اما مجبوري رفتم پایین. تا رسیدم دم در دیدم نیما داره به خانم بزرگ جدي حرف »
« می زنه
می زنم به « زنگ « نیما ببین خانم بزرگ، دارم جدي بهت می گم. اگه یه بار دیگه بیاي در خونه ي ما شنگ پرت کنی، میرم
!« کلانتري »
براتعلی کیه؟! !؟« براتعلی » بزنی به « سنگ » خانم بزرگ می خواي
« من و یلدا زدیم زیر خنده که نیما داد زد »
بابا همسایه ها، یکی بیاد کمک آخه! من حریف این زن نمی شم! با سنگ تموم شیشه هامونو شیکست!
« رفتم جلو به همه سلام کردم که تا خانم بزرگ منو دید گفت »
اِ...!! شمام اینجایین کیاخان؟
نیما خانم بزرگ کیا نه، سیا!
خانم بزرگ ضیاء؟
!« بادمجونه » نیما سیا! سیا! همونکه رنگ
!؟« برازجونه » خانم بزرگ خونه ي ضیا خان تو
نیما بابا بیاین بریم! دو ساعته واستادیم اینجا چرت و پرت می گیم! ما که حرف همدیگرو نمی فهمیم! ما یه چیزي می گیم و
این خانم بزرگ یه چیز دیگه!
« بعد برگشت طرف یلدا و گفت »
حالا چه فرمایشی داشتین یلدا خانم؟
« یلدا با خجالت گفت »
راستش خانم جون اومدن که شما ببرین شون بیمارستان.
نیما مگه من راننده آمبولانسم یا شما تو خونه ي ما آمبولانس دیدین؟
« من زدم زیر خنده که یلدا با خجالت گفت »
نمی دونم چه طوریس ازتون عذرخواهی کنم، اما هرچی به خانم جون می گم گوش نمی ده!
« نیما خندید و گفت »
شوخی کردم یلدا خانم. چشم، الان می آم.
« بعد برگشت به خانم بزرگ گفت »
اما اگه یه دفعه دیگه سنگ پرت کنی به خونه مونف می آم شکایتت رو به بزرگترت می کنم ها!
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
     
  ویرایش شده توسط: MAHDIIMANI42   
مرد

 
فصل ششم
« نیما راه افتاد که بره ماشینشرو از تو حیاط در بیاره که رفتم پیشش و بهش گفتم »
نیما اگه بخاطر من داري اینکارا رو براي خانم بزرگ می کنی، نکن. من که دیگه با یلدا کار ندارم.
نیما اولش بخاطر تو می کردم اما حالا دیگه بخاطر این خونه و زندگی و ماشین می کنم. باباي بدبختم یه عمر جون کنده تا
انقدر سنگ و کلوخ پرت می کنه تو خونه مون « لاجونش » اینا فراهم شده. یه لحظه غفلت کنم این خانم بزرگ با این دستاي
که این خونه و زندگی مثل این آثار باستانی میره زیر خاك! اون وقت هزار سال دیگه باستان شناسام نمی تونن کشف ش کنن!
من الان می رم با خانم بزرگ حرف می زنم که ول کنه بره.
نیما تو اگه تونستی فقط یه جمله رو به این زن حالی کنی، من همین الان دست یلدا رو می ذارم تو دستت!
بابا بالاخره اونم آدمه دیگه! صبر کن یه دقیقه.
راه افتادم طرف خانم بزرگ که داشت مارو نگاه می کرد. نیمام پشتم راه افتاد اومد. یلدا رفته بود نزدیک خونه شون واستاده »
« بود. تا رسیدم به خانم بزرگ گفتم
خانم بزرگ سیما الان تو بیمارستان نیس.
خانم بزرگ ت سیمان الان تو مجارستان نیس؟! چطور یه همچین چیزي می شه ضیا جون؟!
نیما من برم ماشین رو زودتر روشن کنم وگرنه الان باید سیمان بار بزنیم واسه مجارستان! تو ام بیا این طرف دسته گل به
آب نده. همین بیمارستان بریم نزدیک تره!
« تا نیما اومد بره طرف ماشین ش که خانم بزرگ گفت »
مینا جون مگه ضیا خان دارن تو مجارستان خونه می سازن که دنبال سیمان می گردن؟
براي خودش بخره! « قبر » نیما نخیر، می خواد اونجا یه
براي خودش بخره؟! « ببر » خانم بزرگ می خواد اونجا یه
« نیما یه لحظه مایوس واستاد و به خانم بزرگ نگاه کرد و بعد راه افتاد طرف ماشین که خانم بزرگ صداش کرد و گفت »
مینا جون بیا.
« نیما از وسط راه برگشت و گفت »
بفرمائین خانم بزرگ.
رفتیم مجارستان. چه آب و هوایی م داره! اما « دومادم » خانم بزرگ نه اینکه درست یاد نباشه ها، تا حالا یکی دو سفر با
خاطرم نیس این ور ورامینه یا اون ورشه!
« نیما یه نگاه به خانم بزرگ کرد و بعد گفت »
سیاوش یه دقیقه بیان این ور کارت دارم.
« با هم رفتیم دو قدم اونور تر »
نیما بیا این سوئیچ ماشین رو بگیر و اینا رو وردار ببر بیمارستان بعدشم این ماشین مال تو!
چی می گی؟!
نیما بابا من نمی خوام تو این یکی کتاب نقش داشته باشم! مگه زوره؟! بگیر این سوئیچ رو برو دنبال کارت.
چرا دیوونه بازي در می اري؟!
نیما اگه من نخوام تو این کتاب باشم باید کی رو ببینم؟! ترو ببینم؟ ناشرت رو ببیننم؟ وزارت ارشاد رو ببینم؟ کی رو باید
ببینم؟
این چرت و پرت چیه می گی؟! زشته جلو خوانند ها!
نیما بابا این آبروي منو جلو خواننده ها برده! پس فردا اگه یکی منو تو خیابون ببینه نمی گه نیما جون این چه باسطی یه
برد! بابا « رو » درست کردي؟ 1 من تو تمام این کتابا، سربسر همه میذاشتم و هیچکشم حریفم نمی شد. اما این یه پیرزن منو از
اینم داستان بود که تو پیدا کردي؟!
من چیکار کنم؟! این خانم بزرگ دختر ... سلطنه س. عینا همین کارا رو تو عالم واقعیت کرده. منکه نمی تونم اینا رو ننویسم!
نیما حالا نمی شه یه خرده نقششرو کمتر کنی؟ دیوونه م کرد بخدا!
تو جوابشو نده. هر چی گفت هیچی نگو. دیگه چیزي نمونده کتاب تموم بشه.
نیما بده من اون سوئیچ وامونده رو. تازه وسطاي کتابیم! کو حالا آخر کتاب؟!
خلاصه نیما ماشین ش رو در آورد و سوار شدیم. من و نیما جلو نشستیم و یلدا و خانم بزرگ عقب ماشین. یه خرده که »
« حرکت کردیم یلدا گفت
باید جدا ازتون عذرخواهی کنم. باعث زحمت تون شدیم.
نیما ت خواهشمی کنم یلدا خانم. این حرفا چیه؟
خانم بزرگ ضیاخان حالا چند تایی هس؟
چی خانم بزرگ؟
خانم بزرگ همون ببرایی که می خواین تو مجارستان بخرین.
« نیما داد زد »
ببره نه! قبر! قبر!
خانم بزرگ آهان! خوب چند تایی هس؟
« من یه لحظه مات موندم که نیما گفت »
!« خودشو و باباشه » زیاد نیس خانم بزرگ. اندازه
زهر مار!
« یلدا زد زیر خنده که خانم بزرگ گفت »
چقدر کوچیکه! یه قبر باید انقدري باشه که بشه یه میت رو راحت توش جا داد! !؟« نوك پاهاشه » اندازه
نیما نه، اینا بغل هم بغل هم توش می خوابن، جا می شن خانم بزرگ.
« یلدا آروم با آرنج زد به خانم بزرگ و بهش یه اشاره کرد یه خرده بعد خانم بزرگ با خجالت گفت »
حرف بدي زدم ضیاخان؟!
دلم براش سوخت. با سر بهش اشاره کردم که یعنی نه. اونم دیگه تا بیمارستان هیچی نگفت. ده دقیقه بعد رسیدیم »
بیمارستان. شانس آوردیم که سیما هنوز نرفته بود. از قسمت پذیرش پیج ش کردیم و اومد پایین. بعد از سلام و احوالپرسی
« یلدا گفت
سیما خانم واثعا شرمنده م اما این خانم جون منو ول نمی کنه. می گه حتما باید بریم پیش خانم دکتر که خودش منو معاینه
کنه. به شما خیلی عقیده پیدا کردن.
سیما خواهشمی کنم، این حرفا چیه؟ لطف دارن. حالا مشکل چی هس؟
یلدا پادردشونه.
سیما ت خب، طبیعیه. باید یه رماتولوژ ایشونو ویزیت کنه.
خانم بزرگ یلدا جون خانم دکتر چی فرمایشمی کنن؟
بببینه. « دکتر رماتیسم » یلدا ت می گن شمارو باید یه
ببینه؟! خدا بدور! « کمونیسم » خانم بززگ منو یه دکتر
« نیما دست خانم بزرگ رو گرفت و همونجور که با خودش می برد گفت »
بیا خانم بزرگ، این دکتره قدیم کمونیست بوده. یه مدت زندان رفت و بعدش توبه کرد. ولی اگه بهت جزوه اي، اعلامیه اي
چیزي داد ازش نگیر!
همگی زدیم زیر خنده و دنبال سیما راه افتادیم و رفتیم جلو یه مطب تو طبقه ي بالا. سیما رفت تو و دو دقیقه بعد اومد بیرون »
و به ما گفت بریم تو. همگی رفتیم تو مطب و با دکتر که یه مرد 40 ساله بود سلام علیک کردیم و رو مبل نشستیم. دکتر اومد
« جلو خانم بزرگ رو یه مبل نشست بغلش و با خنده گفت
بفرمائین خانم بزرگ.
خانم بزرگ خدمت اقاي خودم عرضکنم که چند وقت بود این گوشام یه مختصر ضعیفی داشت. اومدم دادم این دکتر که
اتاقش بغل شماس یه شستشوش داد. الحمد الله که دستش سبک بود و گشم خوب شد. حالام اومدم خدمت شما که یه فکري
واسه این پاهام بکنین. چند وقتی هسکه حس توش نیس. یه پومادي، ویتامینی چیزي بهم بده که این پاها قوت بگیره.
دکتر یه خرده پاهاي خانم بزرگ رو معاینه کرد و بعد بلندش کرد و گفت یه خرده راه بره. خانم بزرگ چند بار از این ور »
« مطب رفت اون ور مطب و برگشت. معاینه ي دکتر که تموم شد اومد پیش سیما و گفت
خانم دکتر ماشااله پاهاي خانم بزرگ لز پاهاس من بیشتر جون و قوه داره! این یه خرده رخوت وسستی م مال کهولت سن و
ساله!
نیما دکتر جون شما ملتفت نشدي. خانم بزرگ می خوان پاهاشون قوت پاهاي مارادونا رو بگیره جمعه تو آرژانتین بازي داره!
« همگی زدیم زیر خنده که دکتر گفت »
باشه، من می نویسم که چند جلسه یه برق ساده براي خانم بزرگ بذارن.
نیما واسه پاهی خانم بزرگ یه برق ساده فایده نداره دکتر جون. باید بنویسین کل نیروي انرزي اتمی ایران رو وصل کنن به
پاي ایشون تا افاقه کنه!
« دوباره همه خندیدیم. دکتر همونجور که می خندید و به خانم بزرگ نگاه می کرد گفت »
نیس. « هسته اي » متاسفانه قسمت فیزوترابی ما مجهز به سیستم
نیس؟! « بسته اي » خانم بزرگ دکتر جون تو دواخونه تون دواي
« دکتر یه لحظه مات به خانم بزرگ نگاه کرد که نیما گفت »
نه، شکر خدا گوش خانم بزرگ با همون یه شستشو سالم سالم شده!
دکتر بیچاره زود ورداشت یه نسخه نوشت و داد دست سیما و ماهام بلند شدیم و از مطب دکتر اومدیم بیرون و رفتیم طبقه »
ي پایین که فیزیوتراپی بود. مسئول فیزیوتراپی تا سیما رو دید، سلام و احوالپرسی کرد و نسخه رو گرفت و یه نگاهی کرد و
« گفت
خانم دکتر ایشون باید از فردا تشریف بیارن. الان مسئول برق مون نیس. فردا که اومدن، می گم چند جلسه براشون برق
بذارن.
نیما ت اي داد بیداد! حالا باید چند بار هی بیاییم اینجا و بریم! دکتر جون نمی شه خودمون تو خونه برق بذاریم؟ هم سیم
داریم و هم پریز و هم دوشاخه! برق مونم مک 220 ولته!
« مسئول فیزیوتراپی خندید و گفت »
خیلی پاشون اذیت شون می کنه؟
نیما ت نخیر! خیلی گوش و اعصاب و روان ما رو اذیت می کنه!
« بعد رفت جلو و آروم بهش گفت »
می دونی چیه دکتر جون؟ این خانم بزرگ ما حالت تلقین توش خیلی اثر داره. اگه همین الان یه خرده بذارین با این دم و
دستگاه تون ور بره، قول می دم خوب خوب بشه. این صفحه نقاله چیه اینجا! یه خرده بذارین رو این راه بره و یه خرده م با این
وزنه ها ور بلره حالش خوب می شه.
« مسئول فیزیوتراي خندید و خانم بزرگ رو برد رو دستگاه دو ثابت و بهش گفت »
. « اروم آروم روش راه برین » ، خانم بزرگف من الان این دستگاه رو روشن می کنم. شما مثل اینکه تو خیابون هستین
«!؟ باید آروم آروم تو چاه برم » خانم بزرگ
« نیما داد زد »
بزنین! « قدم » ! باید روش راه بریم
بزنم؟! « لقد » خانم بزرگ
نیما اما خانم بزرگ واقعا بعد از شستشو شنوایی تونو بطور کامل بدست آوردین ها!
« همه زدیم زیر خنده که مسئول فیزیوتراپی دتسگاه رو روشن کرد و خانم بزرگم شروع کرد روش راه رفتن »
مسئول سرعت الان 1200 متر در ساعته. یعنی تقریبا 33 سانیتمتر در هر ثانیه. اگه خانم بزرگ همینطوري ده دقیقه بتونن
روش راه برنف با توجه به سن و سال شون واقعا عالیه!
رو تندترش کن. انگار داره پاهام بهتر می شه! « باسکول » خانم بزرگ دکتر جون یه خرده این
« مسئول یه درجه سرعت دستگاه رو بیتر کرد و گفت »
ماشااله هزار ماشااله خوب دارن راه می رن خانم بزرگ!
نیما داریم پرورششمی دیم براي المپیک بعدي!
« خانم بزرگ که خیلی خوشش اومد بود گفت »
دکتر جون تند تر نمی شه؟
نیما نخیر! خانم بزرگ جنون سرعت داره! فکر می کنه اوردیمشلونا پارك!
« همه زدن زیر خنده که مسئول فیزیوتراپی گفت »
بزنم به تخته! خیلی انرژي دارن خانم بزرگ!
نیما خانم بزرگ نگو، بگو قهرمان ماراتن!
خانم بزرگ آخیش! پاهام گرم شد دکتر جون، خدا عوضت بده!
نیما به به! تازه پاهاش گرم شده! خدا بدادمون برسه!
مسئول پذیرس فکر کنم کافیه. ممکنه خسته بشن و خدا نکرده بخورن زمین!
« نیما رفت جلو خانم بزرگ و گفت »
دیگه کافیه خانم بزرگ، بیاین پایین.
« بعد بهش اشاره کرد که بیاد پایین »
خانم بزرگ حالا زوده مینا جون تازه سوار شدم.
نیما اِ..! مگه تاب و سر سره س که تازه سوار شدین؟! مام می خوایم سوار شیم آخه. نوبت ماس! شما بیاین پایین می خوایم
بریم قسمت پرش از روي خرك!
« ما زدیم زیر خنده و مسئول پذیرش دستگاه رو خاموش کرد. خانم بزرگم اومد پایین و گفت »
مینا جون، خدا رو شکر. حالا بریم قسمت وزنه برداري.
مسئول فیزیوتراپی خانم بزرگ رو برد جلو یه دستگاه که یه دستگیره داشت و بهش سیم وصل بود و انتهاي سیم یه وزنه ي »
« کوچیک آویزون بود. وقنتی خانم بزرگ جلو دستگاه نشست بهش گفت
خانم بزرگ اگه می تونین این دستگیره رو بکشید طرف خودتون.
خانم زرگ آخه دستام حس توش نیس.
مسئول هر چقدر می تونین بکشین.
« خانم بزرگ دستگیره رو کشید و گفت »
اینکه بهش هیچی وصل نیس!
« مسئول فیزیوتراپی که از اینو دید با خنده گفت »
!« فرمه » ماشااله خانم بزرگ خیلی رو
1؟« جرمه » خانم بزرگ چیکار نکنم
رو بگیرین. « دسته » نیما هیچی خانم بزرگف شما فقط این
رو بگیرم؟ « بسته » خانم بزرگ ت کدوم
« نیما دسته وزنه رو داد دست خانم بزرگ و گفت »
بابا این وامونده رو چند بار بکس!
خانم برگ اینکه خیلی سبکه مینا جون!
مسئول فیزیوتراپی ببخشین اقاف اسم شما میناس؟
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
     
  
مرد

 
نیما نخیر، تسم من سیماس! ایشون اشتباهی اسمم رو صدا می کنه!
« دوباره همه زدیم زیر خنده که خانم بزرگ گفت »
دکتر جون دو تا دیگه سنگ بزار رو این دستگاه.
نیما خانم بزرگ فکر می کنه اومده زور خونه!
مسئول فیزیوتراپی با خنده دو تا وزنه ي دیگه رو به دستگاه اضافه کرد و جالب این بود که خانم بزرگ خیلی راحت دستگیره »
« رو می کشید و ول می کرد! ماهام یه گوشه واستاده بودیم و می خندیدیم که خانم بزرگ گفت
دکتر جون دو تا سنگ دیگه م بذار روش! خیر ببینه، چه دستگاه خوبیه! دستام یه خرده نرم شد.
« مسئول فیزیوتراپی خندیدیو هر چی وزنه داشت اضافه کرد به دستگاه »
نیما خب حالا یه حرکت یه ضرب این وزنه بردار نگاه می کنیم که چطور چغر و سمج پاي وزنه ي سیصد کیلویی واستاده!
« دوباره همه زدیم زیر خنده. خانم بزرگ که دید ما می خندیم گفت »
مینا جون، خوب دارم کار می کنم؟
نیما خانم بزرگ جون شما اصلا عیب و ایرادي تو کارتون نیس. اشکال سر اینه که چند وقتی یه ورز رو گذاشتین کنار و یه
خرده تن و بدن تون کوفت رفته! دو تا میل و کباده که بگیرین می این سر جاي اول تون!
خانم بزرگ بذارم اینارو سر جاي اول شون؟!
نیما ت نه! نه! همون بالا نگه دارین تا سه چراغ سبز براتون روشن بشه بعد!
« خانم بزرگ بیچاره دستگیره رو همونجور کشیده بود و ول نمی کرد که نیما گفت »
سیاوش! بپر زنگ بزن فدراسیون وزنه برداري و بگو زود برسین که یه چهره ي استثنایی در ورزش پیدا شده!
خانم بزرگ مینا جون ولشکنم یا نه؟
نیما ولشکن دیگه خانم بزرگ. مدال طلا رو گرفتی! شما اصلا احتیاج به دکتر و دوا نداشتی که! علاج درد شما اینه که برین
کنین. « ثبت نام » تو یه باشگاه
کنم؟! « دست به آب » خانم بزرگ ناشتا برم
« ! همه زدیم زیر خنده. خدایی بود که فقط ما تو قسمت فیزیوتراپی بودیم »
!« زورخونه » ،« زورخونه » ، نیما دست به اب نه خانم بزرگ، ثبت نام! اسم نویسی! تو یه باگشاه
خانم بزرگ توپ خونه؟!
تو همین موقع دکتري که خانم بزرگ رو معاینه کرده بودئ اتفاقی از اونجا رد می شد. از صداي خنده هاي ما اومد تو و »
« سلام کرد و وقتی تعداد وزنه ها رو روي دستگاه دید با تعجب گفت
اینارو خانم بزرگ تنهایی کشیدن؟! ماشاله به خانم بزرگ!
!« زورش کم بشه » نیما دکتر جون یه شربتی، قرصی، چیزي بنویس یه خده
مینا جون؟ « روي کی کم بشه » خانم بزرگ
نیما ترو خدا دکتر جون یه شربتی چیزي براش بنویس جون ما رو خلاصکن!
« دکتر خندید و از مسئول پذیرش کاغذ گرفت و روش یه چیزي نوشت و داد به خانم بزرگ و گفت »
نوشتم. « شربت تقویت » خانم بزرگ براتون یه
برام گذاشتین؟ 1 « مجلس تسلیت » خانم بزرگ یه
!« ویتامین » نیما تقویت! نه تسلیت! شربت! شربت
!؟« ورامین » خانم بزرگ باید برم
« ! دکتر یه خنده اي کرد و کاغذ رو داد دست نیما و یه خداحافظی کرد و گذاشت در رفت »
رفت! « در » نیما بیا خانم بزرگ! دکتر از دست شما گذاشت
رفت؟! منکه چیزي بهش نگفتم! « سر » خانم برگ حوصله ي دکتر از من
همونجور که همه داشتیم می خندیدیم، سیما بلند شد رفت پیش نیما و خانم بزرگ که داشت بزور با مسئول فیزیوتراپی »
« حرف می زد. من و یلدا عقب ار رویه نیمکت نشسته بودیم که یه دفعه یلدا برگشت به من نگاه کرد و گفت
از موقعی که از در خونه حرکت کردیم اصلا به من نگاه نکردین سیاوش خانم!
حتما اشتباه می کنین.
یلدا ت نه. نگاه که نکردین هیچی، حتی یه کلمه م باهام حرف نزدین.
« هیچی نگفتم »
یلدا چرا امروز صبح بدون مقدمه گذاشتین و رفتین؟
باید می موندم؟
یلدا بله. باید می موندین. باید بمونین!
برگشتم تو چشماش نگاه کردم که سرشو انداخت پایین. نفهمیدم منظورش چیه. یه آن چشمم افتاد به نیما. داشت با چشم و »
ابرو بهم اشاره می کرد. اونم نمی فهمیدم چی می گه! بهش اشاره کردنم که یعنی چی می گی که راه افتاد طرفم و یه خنده به
« یلدا کرد و بعد گفت
سیاوش جونف تا خانم بزرگ پاي فینال وزنه برداریهف شمام اینجا بیکار نشین. یه تفسیري، یه گزارشی، یه خبري، دو کلوم
حرفی! یه کاري بکن دیگه!
خب اگه باهام کار داري بیام اونجا.
نیما نه عزیزم، چه کاري با شما داریم اونجا؟! ماشااله خانم بزرگ یکی یکی کراحل پرتاب دیسک و خرك و پرش با نیزه رو
داره با موفقیت پشت سر میذاره!
پس چی؟!
نیما می گم شمام یه خرده از خانم بزرگ یاد بگیر!
نمی فهمم چی می گی!
« نیما یه خنده اي به یلدا کرد و گفت »
ببخشید یلدا خانمف با اجازه من یه چیز کوچولو در گوش سیاوش جان بگم.
« بعد اومد آروم در گوش من گفت »
الاغ! حداقل یک عر عر بکن بفهمن لال نیستی!
« بعد از یلدا عذر خواهی کرد و گفت »
ببخشین، من باید برم به قهرمان ملی مون برسم!
« خنده م گرفته بود. تا رفت به یلدا گفتم »
شما دل تون می خواهد که من بمونم؟
« یه لحظه صبر کرد و بعد گفت »
بله. دلم می خواد بمونین. ببینین سیاوش خان، من سال هاي زیادي دور از کشورم و مردمم بودم. اکثرا هم تنها. حالا که
برگشتم خودمو باهاشون غریبه می بینم. دوگانگی عجیبی در من ایجاد شده! اصلا نمی تونم با کسی معاشرت کنم. اصلا نمی
تونم از خونه بیرون بیام. نه تو خیابون و نه تو خونهف نه تو مهمونی ها، هیچ جا ارامش ندارم!
دل تون می خواد برگردین آمریکا؟
یلدا نه، دلم نمی خواد اما اینجام زندگی برام مشکله. همه یه جوري شدن! تو خونه همه منو از دوستی با مردم می ترسونن!
می گن نباید به کسی اعتماد کنم. انگار زیادم اشتباه نمی کنن!
فکر می کنین که اینا حرفاي درست یه؟
یلدا اصلا نمی دونم چی باید فکر کنم! همین چند وقته که برگشتم اینجاف متوجه ي خیلی از این مسائل شدم. همین
دختراي فامیل که قبلا خیلی با هم دوست بودیم تا حالا صد جور حرف پشت سرم زدن در صورتی که وقتی بتا خودم صحبت
می کنن یه جور دیگه ن! چند دقیقه که می آم تو خیابون که تنها قدم بزنم انقدر ماحمم می شن که مجبورم برگردم خونه! تو
خونه م که آرامش ندارم. پدرم یه چیزي به من می گه اما جلوي عمه م یه چیز دیگه می گه! ماردم همینطور! اصلا نمی دونم
به کی باید اعتماد کنم! خودمو گم کردم! شخصیت م رو گم کردم! من اصلا به این نوع تربیت عادت ندارم. همه دورو و
متظاهر شدن! هیچکس حرف دلشرو به آدم نمی زنه!
« اشک تو چشماش جمع شد و سکوت کرد. آروم بهش گفتم »
من حرف دلم رو بهتون زدم. من شما رو دوست دارم یلدا خانم. اگه شمام منو دوست داشته باشین حاضرم تا هر وقت که
بشه صبر کنم.
یلدا از کجا بدونم که دارین راست می گین؟ من خودم شاهد خیلی از ازدواج ها بودم که به چه وعضی تموم شدن. مخصوصا
این چند ساله! دختر و پسر اونجا با هم ازدواج می کردن، اونم غیابی! عکس پسره رو میفرستادن ایران و عکس دختره رو
آمریکا. یه مراسمی اینجا می کرفتن و یه جشن م اونجا. سر یه سال م از هم جدا می شدن! من اینو نمی خوام! تمام این کارا
فقط به خاطر گرفتن ویزاي آمریکاس! اینا حاضرن براي ویزا گرفتن دست به هر کاري بزنن! این دیوانگی یه! من اونجا یاد
گرفتم که در مورد زندگیم خودم تصمیم بگیرم. به من اونج یاد دادن که اعتماد یه نفس داشته باشم اما تو همین چند وقت که
اومدم اینجا، تمام آموخته هاي من رفته زیر سوال! اینجا خیلی راحت دارین به من القا می کنن که پدر و مادر و عمه م هستن
که باید براي زندگیم تصمیم بگیرن! حتی همین خانم بزرگم گاهی در ساده ترین کارها به من دستور می ده که چیکار بکنم یا
چیکار نکنم! شخصیتم داره فراموش میشه! دارم پوچ می شم! پوچ!
« تو هیمن موقع نیما از اون طرف بلند گفت »
دارین گل یا پوچ بازي می کنین؟ صداتون تا طبقهی بالا رفت! آروم تر مسابقه رو گزارش کنین!
یلدا سرشو انداخت پایین و نیمام خانم بزرگ رو ورداشت و با مسئول فیزیوتراپی و سیما رفتن سر یه دستگاه دیگه که از ما »
« فاصله ش بیشتر بود
یلدا می شه سیاوش خان بریم بیرون کمی قدم بزنیم؟ هواي انجا ناراحتم می کنه.
بلند شدم رفتم پیش نیما و سیما و بهشون گفتم که ما میریم بیرون. قرار شد کار خانم بزرگ که تموم شد نیما ببردش تو »
تریا تا ما برگردیم.
« برگشتم پیش یلدا و با هم از بیمارستان اومدیم بیرون و شروع کردیم تو خیابون قدم زدن. یه خرده که گذشت یلدا گفت
ت روزي که منو می فرستادن آمریکاف اصلا به این مطئله فکر نرکدن که یه دختر در سننین پایینف در حال شکلگیري یه.
من با فرهنگ اونجا بزرگ شدم، با آزادیهاي اونجا، با سرگرمی هاي اونجا، با تفریحات اونجا؛، با مردم اونجا. حالات بعد از
سیزده چهازده سال منو برگردوندن اینجا. درست مثل اینه که یه نفر رو از متاطق حاره ببرن وسط قطب شمال! اون آدم چه
طوري می تونه خودشو با محیط جدیدش وفق بده؟ همونطور اگه یه نفرو از قطب شمال ببرن بذارن تو مناطق حاره! دیگه اصلا
خودم نیستم. اینجا من سر کوچکترین و ساده ترین مسئله با خونواده م مشکل دارم. می خوام برم بیرون باید اجازه بگیم. می
خوام با دوستن برم بیرون باید اجازه بگیرم. می خوام تلفنی با یکی صحبت کنم باید همه بدونن که دارم یا کی صحبت می کنم.
حتی می خوام تلویزیون رو روشن کنم بهم اجازه نمی دن! جالب اینکه خودشونم از اینکه اینجا هستن ناراحتن!
پس براي چی برگشتن اینجا؟
یلدا براي پول! اینجا خوب پول در می آد. پولشرو اینجا در می ارن و تو آمریکا می ذارن تو بانک یا سرمایه گذاري می
کنن! خودشونم تنمی تونن تابع قوانین اینجا باشن! براي من این چیزا عجیبه!
شما خودتون چی؟
یلدا من اینجا رو دوست دارمو از بچه گی م هم دوست داشت. اون وقتا بزور منو از اینجا بردنف حالام بزور برگدوندن! می
دونین؟ من به ایرانی بودنم افتخار می کنم. اونجا بارها سر ایران با اونا در گیر شدم. اما حتالا که برگشتم متاسفانه نمی تونم
افکار و ایده هاي همین خونواده و اقوام خودمو قبول کنم. بخاطر اینکه اونقدر توشون تضاد هسکه براي آدمی که چندین سال
آمریکا بوده و ترتیب اونجا رو داره، غیر قابل قبوله! خونواده ي من با خودشونم رو راست نیستن! هر بار که ازشون می پرسم که
براي چی برگشتین ایران، زود مسئله ي میهن و وطن رو پیشمی کشن در صورتی که دروغ می گن! فقط براي پول برگشتن!
من خیلی تنهام سیاوش خان. تو همین چند وقته که برگشتم، افسردگی روحی پیدا کردم. نه تفریحی، نه دوستی، نه سرگرمی اي،
هیچی! اینا جحتی تو خونه انتتن تلویزیون اران رو قعط کردن! فقط ماهواره رو نگاه می کنن! با هیچکس م رفت و آمد ندارن
چون در شان شون نیس!
« روش رو برگردوند. نمی خواست من گریه ش رو ببینم. یه خرده ساکت قدم زدیم که گفت »
ت شما همینجا تحصیلات تون رو تموم کردین؟
بله.
یلدا ت خوش بحالتون. حد اقل حالا دیگخ به تمام چیزاي اینجا عادت کردین. ولی من چی؟! دبستان رو تازه تموم کرده بودم
که بر خلاف خواسته خودم بردنم و تو آمریکا پانسیونم کردن و هر ساله، یکی دوبار بهم سر می زدن. البته هر بارف یکی
دوماهیی پیشم می موندن. این ایده ي عمه م بود. می گفت این مملکت دیگه جاي موندن نیس!
خیلی طول کشید تا به اونجا عادت کردم. چه سختی هایی که نکشیدم. البته از نظر روحی چون رنگ موهام با بقیه فرق می
کرد، همه جا از بقیه ممتایز بودم و وقتی م می فهمیدن که ایرانی هستم دیگه بدتر! خیلی از ایرانی ها رو اونجا میشناسم که
وقتی ازشون می پرست کجایین، می گفتن مثلا یونانی یا عرب یا حتی ترك! می گفتن اینطوري راحت ترن. اما من همیشه به
همه گفتم که ایرانیم و افتخار کردم.
می دونین سیاوش خان، اونجا تو مدارس به ما یاد می دن که اعتماد به نفس داشته باشیم. یاد می دنکه در مورد زندگی باید
خودمون تصمیم بگیریم و روپاي خودمون واستیم. بهمون بها می دن. شخصیت مون رو می سازن. حالا منطبق با فرهنگ
خودشون. تو داشنگاه که دیگه هیچی. روابط پسر و دخر که کاملا آزاده. از نظر تفریح و سرگرمی م که تا دلتون بخواد! حالا
حساب کنین که بعد از سیزده چهارده سال یه دفعه، بدون آمادگی و انگیزه، منو ورداشتن آوردن اینجا. برام واقعا سخته که به
اینجا عادت کنم. نمی دونم احساس منو دیکه می کنین یا نه؟
احساس تونو درك می کنم.
یلدا شما جاي من بودین چکار می کردین؟
دنبال شخصیتم می گشتم تا هر چه زودتر پیداش کنم.
« یه کم نگاهم کرد و بعد گفت »
میشه؟!
حتما
یلدا احساس یاس می کنم.
نباید اینطوري باشه.
یلدا ولی هس.
ببین، شما دختر تحصیلکرده اي هستین. باید بتونین خوب فکر کنین. مویعت رو خود آدما براي خودشون می سازن. یه مقدار
از احساس شما بخاطر اینه که از یه محیط به یه محیط کاملا متفاوت وارد شدین و این طبیعی یه. کم کم باید خودتون رو پیدا
کنین. باید براي خودتون تصمیم بگیرینف البته عاقلانه.
یلدا چطوري می تونم براي خودم تصمیم بگیرم وقتی تمام ایده هام توئسط خونواده م سرکوب می شه؟
باید قوي باشن.
یلدا می دونین، عمه م برام یه خواستگار پیدا کرده که قراره چند روز دیگه بیان خونه مون!
« یه دفعه جا خوردم »
یلدا ت ناراحت شدین؟
نه.
یلدا اما صورت تون یه دفعه سرخ شد!
حتما بخاطر سرماس.
یلدا کاش بخاطر چیز دیگه بود!
« یه لحظه نگاهشکردم و گفتم »
بخاطر چیز دیگه س! از همون اولین بار که شما رو دیدم، احساس عجیبی بهتون پیدا کردم. دلم نمی خواد کس دیگه اي جز
من حتی یه شما فکر بکنه.
یلدا ت احساس می کنم که دارین حقیقت رو بهم می گین.
حقیقت رو بهتون گفتم.
« یه گوشه واستاد و تکیه ش رو داد به دیوار و گفت »
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
     
  
مرد

 
واقعا تنهام. حتی یه نفر رو ندارم که بتونم باهاش حرف بزنم. مادرم فقط دنبال چشم و همچشمی یه. پدرم دنبال پوله. عمه م
دنبال فخر فروشی یه. تنها کسی که دنبال این چیزا نیس همین خانم جونه. اونم که می بینین وضعش چه جوریه.
« بعد تو چشمام نگاه کرد و در حالیکه اشک تو چشماش جمع شده بود گفت »
دوستم داشته باش سیاوش! منم دوستت دارم. می خوام بهت اعتماد کنم. می خوام بهت تکیه کنم . تو یه کشور ي مثل
آمریکاف یه دختر می تونه بدون تکیه به مردي زندگی کنه اما اینجا نه. اینجا حتی هتل ها به یه دختر مجرد اتاق نمی دن! می
خوام بگن اگه عشق توام اونطوري نباشه که من فر می کنمف دیگه از من چیزي باقی نمی مونه!
« از جیبم یه دستمال در آوردم و دادم بهش و گفتم »
وقتی اشک تو چشمات جمع می شه خیلی خوشگلتر می شی.
« بهم خندید و گفت »
اگه بهت بگم یه بار دیگه م بیا خواستگاریم قبول می کنی؟
حتماف اگه پدر و مادرت اجازه بدن که عالیه!
یلدا پسمی اي!
حتما. آرزوي من ازدواج با توئه.
یلدا اگر خونواده م موافقت نکردن چی؟ می اي از ایران بریم؟
تو اینطوري می خواي؟
یلدا آره. چون اونا اصلا به خواست من توجه ندارن. فقط فکر خواسته هاي خودشونن.
هر جور که تو بخواي اما کمی صبر کن. همه چی درست می شه.
یلدا من چطوري می تونم باهات تماس بگیرم؟
« شماره ي خونه و موبایل م رو بهش دادم. موبایل نیما رو هم بهش دادم که گفت »
حالا دیگه برگردیم.
حالت خوبه؟
یلدا آره، الان دیگه خیلی بهترم. احساس می کنم دارم خودمو پیدا می کنم.
تو همون دختري هستی که یادگرفتی رو پاي خودت واستی. تو همون دختري هستی که بهت یاد دادن جسارت و شهامت
داشته باشی. چیزي فرق نکرده که!
فقط محیط ت عوض شده. اینجام می تونی همونی باشی که بودي.
یلدا حالا بیشتر امیدوارم اما هنوز می ترسم.
ترس بی معنی یه.
یلدا آخه تو آمریکا قانون از زن ها خیلی حمایت می کنه اما اینجا چی؟
کسی خیال اذیت کردن ترو نداره. خونواده تم اگه چیزي می گن به خیال خودشون خیر و صلاحت رو می خوان. پس دلیلی
براي ترس نیس. فقط اروم و خونسرد باش و خوب فکر کن. خوب فکر کردن یه نعمته!
یلدا اگه تحت فشار نباشم؛ راحت می تونم تصمیم بگیرم.
کی می تونه ترو تحت فشار بذاره؟
یلدا مثلا عمه م. اون رو همه نفوذ داره.
به من نگو که دختري با خصوصیات اخلاقی تو و تربیتی که بهت یاد داده چه جوري مصمم باشی، نمی تونه اراده ش رو به
اطرافیانش تحمیل کنه! یا اون تربیت غلط بوده، یا تو درست یاد نگرفتی! از وقتی که برگشتی چیکار کردي؟ هیچی! همه ش تو
خونه نشستی و دنبال این هستی که یه جوري بشه یا یه اتفاقی بیفته که موقیعت رو به نفع تو عوضکنه! اینطوري که نمی شه!
براي چی نشستی تو خونه؟ تحصیلاتت که خوبه. فوق لیسانس داري. برو دنبال یه کار بگرد؛ نه بخاطر پولش! بخاطر اینکه
بتونی خودت رو بسنجی! بتونی خودت رو پیدا کنی! پس این همه درس خوندي براي چی؟
وقتی فهمیدي که از عهده ي یه کاري بر می اي، حتما از عهده ي کاراي دیگه م بر می اي! منم هرکاري بتونم برات می کنم.
اگه بخواي از همین امروز می گردم که یه کاري که مناسب باه برات پیدا کنم. من مطمئنم که تو می تونی! تو دختر ضعیفی
نیستی، اگه بودي نمی توسنی تنهایی این همه سال تو یه کشور دیگه، تنها زندگی کنی و موفق باشی! تو اون قدر قوي بودي و
شهامت داشتی که تو غربت، اونم در سن پایین تونستی باشی و خودت باشی، پس حالام می تونی! حالام قوي هستی شاید خیلی
قوي تر از کسایی که می شناسی شون! چرا خودتو باختی؟ وقتی تو خودتو شعیف تصور می کنی، دیگران بخودشون اجازه می
دن که سرنوشتت رو تعیین کنن! تو که مشکلی نداري! اینجا، تو این چند ساله مردم با مشکلاتی سر و کار داشتن که اگه بفهمی
باورت نمی شه! اونا براي کوچکترین مسئله، مثلا خرید یه شیشه شیر، اونقدر دچار مشکل شدن که نمی تونی فکرش رو بکنی!
اما هنوز سر پا هستن و هنوز در حال مبارزه با زندگی! نگو چرت مردم اینطوري شدن! این شرایط و موقعیته که آدما رو عوض
کرده. راست می گی، دیگه کمتر می شه به آدما اعتماد کرد اما اونجوري م نیسکه فکر می کنی!
براي چی وحشت کردي؟ مگه کجا اومدي؟ تازه برگشتی پیش مردم خودت! فقط کافیه ایرانی باشی و مثل خودشون فکر کنی.
فقط کافیه ایرانی باشی و مثل خودشون رفتار کنی. ( البته فقط به شرطی که ایرانی فکر کنن، نه این ایرانی که حالا ازش ساختن
ع.آ) اون موقع وقتی فهمیدن که از خوشونی دیگه مشکل بتونن بهت آزار برسون! خیلی هام هستن که چون فکر می کنن که
از خودشون نیستی، نمی تونن دوستت داشته باشن و قبولت کنن! پس خودت باش و ایرانی. به ریشه ت برگرد و. یه درخت
همیشه به ریشه ش زنده س! (این جمله کلی معنی داره که می شه براي این هم یه رمان نوشت ع.آ)
« یه خرده سکوت کردم و بعد گفتم »
حالا اگه می خوایف برگردیم.
« بهم خندید و تکیه ش رو از دیوار ورداشت و حرکت کردیم. تا بیمارستان هیچکدوم حرفی نزدیم. دم در بیمارستان گفت »
تو خیلی خوب به آدم اعتماد به نفسمی دي! تو درست می گی. من نشستم تو خونه و فقط منتظرمف در صورتی که نباید
اینطوري باشه. شاید خیلی چیزاهست که منتظر منه!
بهش خندیدم و دوتایی رفتیم تو بیمارستان و رفتیم طرف تریا. تا پامونو گذاشتیم تو تریاف دیدم سیما و نیما و خانم بزرگ »
پشت یه میز نشستن و دور تا دورشون پرستارا و دکترا جمع شدن و صداي خنده و شوخی بلنده و نیما داره حرف می زنه و
بقیه می خندن. اومدم برم صداشون کنم که یلدا نذاشت. طوري م دور ورشون شلوغ بود و همه جمع شده بودن که ماها رو
« نمی دیدن. من و یلدام، همون دم در پشت یه میز نشستیم و گوش دادیم
نیما اگه بخواین هر کلمه که من می گم هرِ و کّرِه راه بندازین، سر و کله ي این سیاوش پیدا می شه و دعوام می کنه که
معرکه راه انداختم! اخلاق گندي داره! با هر گونه شوخی و جلفبازي مخالفه! می گین نه از خواهرش، خانم دکتر فطرت بپرسین!
« هر هر هر همه خندیدن و یکی از پرستارا گفت »
پس ترو خدا زودتر بگو تا برادر خانم دکتر نیومده.
نیما می گم اما یه چیزي برام بیارین بخورم گلوم تازه بشه بعد.
« یکی از پرستارا پرید و یه چایی براش آورد و گذاشت جلوش که یکی از دکترا گفت »
اِه...! نیما خانم زودتر بگو دیگه! الان یه دفعه یکی مونو پیج می کنن!
نیما خیالت راحت اقاي دکتر. مسئول پیج که همین مهین خانم باشه اینجاس. دیگه پیج بی پیج! گور پدر مریضام کرده!
همون مسئول پذیرش که اسمش مهین خانم بود و سر جریان آپاندیس پدر نیما باهاش اشنا شده بودیم غشکرده بود از »
« خنده
نیما بخندین مهین خانم! یه بچه گذاشتی تو دامن باباي من و فرستادیش خونه و یه ارث خور و یه ارث خور واسه من اضافه
کردي! حالام نشستی داري می خندي. یه دقیقه دیگه م میري و یه مرد شصت ساله ي دیگه رو می گی حامله س و می
زائونیدش و بخوبی و خوشی راهی ش می کنی سر خونه و زندگیش! خیر نداري بعدش چه شري بپا می شه و طرف دیگه از
خجالت نمی تونه سرش رو تو محل بلند کنه! باباي بدبختم از شرم و خجالت خودکشی کرد! بعد از مرگش یه نامه بالا سرش
پیدا کردن که توش نوشته بود چون نمی توانم پدر این بچه ي طفل معصومم را پیدا کرده و او را وادار به ازدواج با خود کنم
پس به زندگی خود خاتمه می دهم! بچه ي نازنین را به شما، شما را به خدامی سپارم!
امضا! حسنعلی ذکاوت
دوباره همه زدن زیر خنده! از خنده و صداي قهقه هاي پرستارا و دکترا، صدا به صدا نمی رسید که هیچی، در تریا وار می »
« ! شد و مریضا می اومدن اونجا ببینن چه خبره
تموم می شه! (OFF) مهین خانم بگو دیگه اقاي ذکاوت! الان اف مون
تموم بشه که چیزي نیس! (OFF) تموم بشه! آف (ON) نیما خدا نخواد که آن تون
« دوباره همه زدن زیر خنده که نیما گفت »
آره، داشتم می گفتم. با این سیاوش داشتیم طرفاي جردن با ماشین می گشتیم که یه دفعه از تو کوچه یه پراید که دو تا
دختر توش بودن، بدون اینکه ترمز بگیره اومد بیرون! حالا می پشت فرمون ماشین ماس؟ این سیاوش مرباس!
« دوباره همه زدن زیر خنده »
نیما سیما خانم ترو خدا بهت بر نخوره ها! دارم باهاش شوخی می کنم! خلاصه این سیاوش جاي اینکه یا فرمون رو بگیره اون
ور یا ترمز کنه، غشکرده! شاپالاق زدیم به همدیگه! نصفه گلگیر ما قر شد و چراغ پراید اونا شیکست!
پیاده شدیم و یه نگاه کردیم دیدیم نهف کلی خسارت وارد شده. یکی از اون دخترا که راننده بود اومد پایین و گفت واقعا
متاسفم. تقصیر ماس. فرعی به اصلی بود، در راه اصلی! باید ایست داشته باشیم که نداشتیم! تا اینو گفت این سیاوش هالو ام
برگشت گفت هیچ اشکالی نداره خانما. اتفاقی یه که افتاده. ظاهرا خسارت زیادي پیش نیومده شما بفرمائین!
« پرستارا یه دفعه همه با هم گفتن »
آخه چرا؟ آخه چرا؟ چرا ولش ون کرد سیاوش خان؟!
نیما آخه این سیاوش خیلی آقاس و بااتیکت! اصلا مثل من نیس!
« دوباره همه خندیدن »
نیما خلاصه تا اینو سیاوش گفت من گفتم سیاوش جون از سر قبر پدرت بذل و بخششمی کنی؟ ترو خدا ببخشین سیما
خانم ها! با هم شوخی داریم ما!
« دوباره همه زدن زیر خنده »
نیما خانمی که شماها باشین، آقایی که شماها باشن، به دختره گفتم گواهینامه ت رو بده ببینم. یه خرده مِن مِن کرد و بعد
گفت آخه من گواهینامه ندارم! تا اینو گفت بهش گفتم هان! پس واسه همین داشتی براي من آئین نامه ي راهنمایی رانندگی رو
می خونی؟! فرعی به اصلی، در راه اصلی! اصل و فرع رو که زدي داغون کردي! دیگه نه اصل مونده واسه مون نه فرع!
سیاوش اومد بهم گفت ول کن نیما! گفتم بابا این ماشین بی صاحاب مونده، اپل امگاس! یه چراغش دویست سیصد هزار تومنه!
حالا صافکاریش به درك! من تا یه قرون آخر خسارتم رو نگیرم از اینا، ول شون نمی کنم! تا اینو گفتم، از اون طرف پراید یه
دختر خانم خیلی خیلی خوشگل پیدا شد و گفت حالا نمی شه شما گذشت کنین؟ گفتم چشم! فداي سرتون! تصادفه دیگه، اتفاق
می افته. شما بفرمائین! یه دفعه سیاوش زد تو پهلوم و گفت چطور من بهت می گم گذشت کن نمی کنی اما اون خانمه می گه
می کنی؟! بهش گفتم تو زندگی یه کسی حسودي نکن
! ادم حسود جاش تو جهنمه!
« دوباره همنه زدن زیر خنده »
نیما ترو خدا به دل نگیرین سیما خانما! من و سیاوش با هم شوخی داریم!
خلاصه وقتی اون دخترا دیدن که ما گذشت کردیم بهمون گفتن ما داریم میریم به یه مهمونی یه فامیلامون. شمام اگه بیاین
شاید اونجا بشه یه کارایی برتون بکنیم. تا اینو گفت منم گفتم چشم! هر چی شما صلاح بدونین. اونا سوار شدن و مام سوار
شدیم. تا اونا حرکت کردن مام اومدیم حرکت کنیم که از شانس بدف یه افسر راهنمایی با موتورش رسید! دست تکون داد
جلومون و گفت چی شده؟ گفتم هیچی. گفت پس چرا ماشین ت درب و داغون شده؟ گفتم از اوولش درب و داغون بود! گفت
پس این شیشه خرده ها چیه اینجا ریخته زمین! گفتم اینا که شیشه ماشین نیس! شیشه شیره افتاده زمین و شیکسته! گفت من
از دور دیدم شماها تصادف کردین! گفتم کورشم اگه من تصادف کرده باشم، شما حتما خیالات ورتون داشته! گفت گواهینامه و
کارت ماشین رو بیار ببینم. مجبوري کارت و گواهینامه م رو دادم بهش. یه نگاهی کرد و گفت الان سیصد چهارصد تومن
خسارت دیدي! حد اقل بذارین یه کروکی برات بکشم! گفتم جناب سروان آخه وقتی من تصادف نکردم و از کسی م شکایت
ندارم شما کروکی چی رو بکشین؟! بعدشم، کو حالا اون یکی ماشین؟ 1 مگه اینکه شما ماشین منو تو کروکی بکشین که با هوا
تصادف کرده! گفت مزه نیا! راه بیفت برو! خلاصه حرکت کردیم که سیاوش گفت دلم خنک شد. از اینجا رونده، از اونجا مونده
شدي! تا اومدم جوابشو بدم که دیدم پرایده گوشه ي خیابون واستاده منتظر ما! به سیاوش گفتم بیا خاك بر سر بی اعتقاد!
قسمت کسی رو کس دیگه نمی تونه بخوره! ببخشین ترو خدا سیما خانما! در مثل مناقشه نیس!
دوباره همه قاه قاه زدن زیر خنده. خانم بزرگ م همه ش داشت می خندید. کیف می کرد اط اینکه بین یه مشت جوون »
« ! نشسته
نیما خلاصه بهمون اشاره کرد که دنبال شون بریم. سیاوش گفت کجا می ري؟ گفتم بابا شاید یکی از فامیلاشون یه خرده از
خسارت رو بهمون بده! اینطوري بدون گواهینامه که بیمه اصلا خسارت بهمون نمی ده!
همون جوري یه ربعی رفتیم تا رسیدیم به یه ساختمون خیلی شیک. پیاده شدن و مام پیاده شدیم و تعارف کردن تو خونه.
سیاوش گفت ما نمی ایم. همین جا خوبه. دستش رو گرفتم و هل ش دادم تو خونه ورفتیم بالا. طبقه ي نمی دونم پنجم بود ی
چهارم. در یه آپارتمان رو زدن و یه پسره در رو وا کرد و سلام و علیک و این حرفا. چشمشکه به ما افتاد از اون دخترا
پرسید اینا کی ن؟ دختره گفت باهاشون تصادف کردم مسعود! تا اینو گفت، اقا مسعود سرشو کرد تو خونه و یه چیزي گفت که
یه دفعه من دیدم هفت هشت تا پسر نره غول از اپارتمان ریختن بیرون! رنگ ما شد عین گچ دیوار! برگشتم آروم به سیاوش
گفتم پدر سگ چقدر بهت گفتم من خسارت نمی خوام! حالا خوب شد؟ تا سیاوش اومد جواب یده، اون پسره که از همه گنده
تر بود اومد جلو منو گفت شماها با اینا تصادف کردین؟ گفتم ما گه بخوریم کخ از این غلطا بکنیم!اومدین اینجا چیکار کنین؟
گفتم اومدیم مطمئن بشیم که خانما سالم و سلامت رسیدن منزل! دست شما سپرده! با اجازه رفع زحمت می کنیم! خداحافظ
شما!
« ! این پرستارا و دکترا و سیما، انقدر خندیده بودن که اشک از چشماشون می اومد »
نیما ترو خدا ببخشین سیما خانما! من و سیاوش با هم شوخی داریم! خلاصه ما آماده شده بودیم که یا یه کتک مفصل از اینا
بخوریم یا در بریم که یکی از اون دخترا گفت مسعود اذیت شون نکن! نیگاه کن دارین می لرزن! ت ایانو گفت به رگ غیرت
ما برخورد و من با حالت گردن کلفتی گفتم ما داریم می لرزیم؟! تا اینو گفتم اون پسره گردن کلفته که یه سبیل داشت قاعده
سبیل پلنگ گفت پس چی؟! گفتم قربونت، ما داریم غش می کنیم دیگه از لرزمون گذشته! حالا این سیاوم بهش بر خورده می
خواد شاخ شونه واسه شون بکشه! محکم زدم تو پهلوش که پسره خندید و گفت خیی ازت خوشم اومد. خسارتت رو که می
دیم هیچی، امشبم تا صبح مهمون مائی! بیاین تو که خوش اومدین!
دیدم دیگه داره ناجور میشه. به یلدا گفتم پاشو بریم و خودمم بلند شدم رفتم پشت نیما واستادم. حواسش نبود و همونجور »
« ! که همه می خندیدنف اونم داشت بقیه جریان رو تعریف می کرد
نیما خلاصه اقایی که شما باشین، من راه افتادم که برم تو، سیاوش دستمو گرفت! گفتم چیه؟ گفت بیا برگردیم بریم. گفتم
مرد حسابی چهارصد هزار تومن خسارت بهم وارد اومده، حداقل بذار امشب تا صبح اینجا باشیم! خوش باش و بزن مِی که
معشوقه بکام است!
« از پشت دستمو گذاشتم رو شونه ش تا برگشت منو دید گفت »
بعله! خلاصه منم حرف سیاوش جون رو گوش کردم و با همدیگه برگشتیم و رفتیم خونه ي خودمون. قصه ي ما به سر رسید
کلاغه به خونه ش نرسید! بالا رفتیم ماست بود، پایین اومدیم دوغ بود، قصه ي ما دروغ بود! حالا پاشین برین به این مریضاي
بدبخت برسین که دارن رو تختاشون بال بال می زنن!
اینو گفت و از جاش بلند شد. بقیه م با اینکه اصلا دل شون نمی اومد که از نیما دل بکنن اما مجبوري از جاشون بلند شدن و »
« رفتن سر کارشون. وقتی خلوت شد بهش گفتم
بازم معرکه گرفتی؟
نیما جان تو داشتم دو کلوم حرف می زدم که دل مون وا شه!
دو کلوم؟! نیم ساعته فقط من اینجا نشستم دارم به چرت و پرتات گوش می دم! حتما جریان قبل از تصادفم براشون تعریف
کردي؟!
نیما تو دقیقا چه مدت زمان بود که اون پشت نشسته بودي؟
می گم نیم ساعته من و یلدا اونجا نشسته بودیم!
نیما خب، پس شکر خدا چیز زیادي رو نشنیدي!
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
     
  
مرد

 
زهر مار! تو خجالت نمی کشی هر جا می ریم مردم رو جمع می کنی دور خودت؟!
نیما بجون تو من نمی دونم چرا هر جا می رم دخترا جمنع می شن دور و ورم! خودمم ناراحتما! شاید قسمت م اینه!
اگه یه بار دیگه جایی معرکه گرفتی من می دونم و تو!
نیما معرکه چیه؟ می خواستم سر خانم برگ رو گرم کنم! ببین چقدر ساکت نشسته!
« تا اینو گفته یه دفعه خانم بزرگ سرشو برگردوند طرف نیما و گفت »
اِ ...!! مینا جون این بچه ها یه دفعه کجا گذاشتن رفتن؟!
نیما پاشو خانم بزرگ! اینا الان نیم ساعته که رفتن! تازه یادش افتادي؟!
اومد چیکار کردین؟ « شترش » خانم بزرگ بالاخره وقتی اون افسره با
نیما افسره با موتورش اومد نه شترش! پاشو بریم بابا شما به ترافیک و حمل و نقل چیکار داري آخه!
تو همین موقع سیما و یلدا که داشتن با همدیگه حرف می زدن، اومدن پیشما و همگی با هم راه افتادیم که بیایم خونه. »
بیرون بیمارستان سیما خداحافظی کرد و رفت سوار ماشین ش شد و تنهایی رفت من و نیما و یلدا و خانم بزرگم با ماشین نیما
رفتیم. بیست دقیقه بعد رسیدیم جلو خونه شون و یلدا و خانم بزرگ خداحافظی کردن و رفتن. من و نیمام رفتیم خونه ي نیما
« اینا. تا زینت خانم رفت برامون چایی بیاره، منم تمام جراین رو براي نیما تعریف کردم که یه دفعه موبایلم زنگ زد. یلدا بود
الو، سیاوش!
سلام، طوري شده؟!
یلدا نه فقط می خواستم ازت تشکر کنم.
براي چی؟
یلدا حرفات خیلی رو من اثر گذاشت.
خدا رو شکر.
یلدا می خوام یه بار دیگه بهم بگی.
چی رو بگم؟
یلدا همون حرفی که یه ساعت پیش تو خیابون بهم گفتی.
اینکه باید قوي باشی؟
یلدا نه.
اینکه گفتم تو می تونی خودت رو پیدا کنی؟
یلدا نه.
اینکه گفتم یه کاري براي خودت باید پیدا کنی؟
یلدا نه! نه!
اومدم یه چیز دیگه از اون حرفایی که بهش گفتم رو بگم که نیما از پشت با دمپایی زد تو سرم! برگشتم با عصبانیت یه »
« چیزي بهش بگم که گفت
خره بهش بگو دوستت دارم و هر وقت بگی می آم خواستگاریت!
« زود به یلدا گفتم »
یلدا من واقعا دوستت دارم. اگه لازم باشه و تو بخواي، صد بار دیگه م می آم و با خونواده ت صحبت می کنم.
یلدا همینو می خواستم ازت بشنوم.
« یه لحظه سکوت کرد و بعد گفت »
خداحافظ سیاوش.
خداحافظ. هر وقت که کاري داشتی تلفن بزن. وقتشمهم نیس.
« دیگه چیزي نگفت و تلفن رو قطع کرد. تا تلفن قطع شد به نیما گفتم »
آخه تو کی درست می شی پسر؟ این کارا چیه می کنی؟!
نیما بابا من هر کاري که می کنم تو می گی بدِ که! خوبه حالا من همه برنامه ها رو دارم جور می کنم ها!
نه، نمی گم بدِ، اما چرا دیگه با دمپایی می زنی تو سرم؟! همینجوري بهم بگو، می فهمم.
نیما می خواستم کاملا توجه ت رو به موضوع جلب کنم!
بعدشم، می ري میشینی جلو سیما این چرت و پرتا رو می گی اون وقت انتظار داري زن تم بشه!
نیما سیما که منو میشناسه. می دونه فقط دارم شوخی می کنم.
پاشم برم، پاشم برم که حرف زدن با تو بیفایده س.
نیما اگه تو، تو تمام عمرت از یه نفر فایده برده باشی، منم! خرت از پل گذشت؟
می خوام برم به کار و زندگیم برسم!
نیما غلط کردي! می خواي بري تو خونه، بی سر خر با یلدا خانم تلفنی صحبت کنی! خره، همینجا باهاش حرف بزن که هم
سدا داري و هم تصویر!
نمی خوام خونه کار دارم. حوصله ي تو رو هم ندارم!
نیما لیلی و مجنون برنامه شون جور شده و به همدیگه رسیدن؟ دیگه با اطرافیان کاري ندارن؟! چو به گشتی طبیب از خود
مرنجان!
گک شو! کل اگر طبیب بودي، سر خود دوا نمودي! تو اگه خیلی حکیمی، برو سیما رو راضی کن زن ت بشه! خداحافظ.
نیما اِ...! نرو دیگه! حوصله م سر می ره تنهایی.
آخه قراره پدر و مادرم فردا برن مسافرت! برم حداقل یه خداحافظی ازشون بکنم!
نیما خوش به سعادتت! سه چهار روز تعطیلی!
حالا حوصله ت سر رفت پاشو بیا خونه ي ما.
نیما هان! همینو بگو دیگه! لالی؟! پاشو گم شو که شب خودم می آم اونجا!
خلاصه ازش خداحافظی کردم و رفتم خونه و یه دوش گرفتم و تلفن رو ورداشتم و یه زنگ زدم به شیوا. عجیب که خودش »
« تلفن رو جواب داد
الو! شیوا خانم!
شیوا سلام سیاوش خان.
خوبی؟ مزاحم که نشدم؟
شیوا نه، نه.
صدات یه جوریه!
شیوا میشه جند دقیقه دیگه تلفن کنین؟
چرا؟ کسی اونجاس؟
شیوا ت نه.
پس چی؟ طوري شده؟!
شیوا چه طور دیگه می تونه بشه؟
پس چرا می گی چند دقیقه دیگه زنگ بزنم؟
« یه لحظه سکوت کرد و بعد گفت »
راستش داشتم گریه می کردم!
چرا؟!
شیوا ت یاد گذشته م که می افتم، گریه م می گیره! اونقدر ناراحت می شم که دلم می خواد خودمو بکشم! هر چند که اگر
اینکارم بکنم فرقی نداره چون تا چند وقت دیگه مرگ خودش می اد سراغم!
این حرفا چیه؟! خدا بزرگه. عمر دست خداس.
شیوا راستش خوشحالم که بهم تلفن کردین.
حالا اگه ناراحتی بعدا تماس بگیرم.
شیوا نه! نه! دلم می خواد با یکی حرف بزنم.
هنوز سر قول ت هستی؟
شیوا ت هستم. تا وقت مردنم هستمن.
چرا همه ش از مردن حرف می زنی؟ تو که فردا رو ندیدي! شاید یه دارویی ..
شیوا مرگ من روزي فرا خواهد رسید
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
آخرشم هیچکس نفهمید این زن چه می خواست بگه! تنهایی واستاد و حرف زد اما هیچکس نفهمید چی می گه!
خیلی از ما آدما حرف خیلی ها رو نفهمیدیم!
شیوا درد ما اینه! وقتی حرفا تو کسی نفهمید!
تو حرفاتو زدي و کسی نفهمید؟
شیوا خاك می خواد مرا هم دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل بر روي گور غمناکم نهند
آدم وقتی به آخراي راه می رسه، تازه می فهمه چه راهی رو اومده و چقدر خسته شده! تازه می فهمه که تو این راه رفتن از چه
جاها و چه چیزایی گذشته!
آدم وقتی به آخر راه می رسه، تازه اون وقت که یادش می افته باید برگرده و پشت سرش رو نگاه کنه!
و تو فکر می کنی که به آخر رسیدي؟
شیوا نرسیدم؟
معلومه که نه! من کسایی رو می شناسم که همه ازشون قطع امید ...
شیوا بعد من نا گه به یکسو می روند
پرده هاي تی ه ي دنیاي من
چشمهاي ناشناسی می خزند
روي کاغذ ها و دفتر هاي من
اما من دلم می خواد قبل از بعد من، خیلی چیزا گفته بشه. دلم می خواد حد اقل یکی این چیزا رو بدونه.
مطمئن هستی که می خواي این چیزا رو تعریف کنی؟ شاید درست نباشه که خیلی چیزا رو خیلی ها بدونن.
شیوا یه آدم تو شرایط و وضع من از هیچ چیز نمی تونه مطمئن باشه. اما حدقا اینو می دونم که باید تا وقتی می تونم حرف
بزنمف خودم این چیزارو بگم.
در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من، با یاد من بیگانه اي
در بر آئینه می ماند بجاي
تار مویی، نقش دستی، شانه اي
« کمی سکوت کرد و بعد گفت »
آخرین سال دبیرستان بودم. نمره هام بد نشده بود. می خواستم بعدش برم دانشگاه. برام یه ارزو بود! داشتم خودمو آماده می
کردم براي امتحانات. شاید یه هفته بیشتر از جریان نمایش نگذشته بود. یه سه شنبه بود. یه سه شنبه ي همیشه سه شنبه!
صبح از خواب بلند شدم که کارامو بکنم برم مدرسه. تا از جام بلند شدم بابامو دیدم که جلوم واستاده. از بس شب قبل ش
زهر ماري خورده بود، چشماش سرخ سرخ مثل دو تا کاسه ي خون بود! ترسیدم!سابقه نداشت که بابام اون وقت اروز از خواب
بازي کی؟! این چند شبم نن ت « تیارت » بلند شده باشه! تا سلام کردم سرم داد زد که ... خانم حالا دیگه واسه من می خواي
نذاشت وگرنه تو خواب سرت رو گذاشته بودم رو سینه ت!
یه گلمه بهش جواب ندادم. اومدم برم پیش مامانم که مثلا بهش پناه ببرم که بهم گفت لازم نکرده از امروز بري مدرسه! گفتم
چرا مامان؟! گفت تا همینجا که درس خوندي بسته! امروزه قراره برات خواستگار بیاد. اومدم که یه چیزي بگم که قلاب
کمربند بابام محکم از عقب نشست و پشتم!
« سکوت کرد. یه سکوت طولانی بعدش گفت »
و اون سه شنبه هنوز برام ادامه داره!
می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها، دور و پنهان میشود
و تو تسلیم شدي؟
شیوا تسلیم تسلیم! مگه اگه تو جاي من بودي، کار دیگه م می تونستی بکنی؟ یه دختر، اونم تو یه همچین خونواده اي چیکار
می تونه بکنه؟
آخه حد اقل یه تلاشی، یه سعی!
شیوا ت یعنی باید میرفتم از پدر و مادرم شکایت می کردم؟ به کجا؟ به کی؟
عصر همون روز، خواستگارا که دوست پدرم بودن اومدن. پسره قیافه ش بد نبود. باباش هم پیاله ي بابام بود. شاگرد مکانیک
بود. خیلی زود معامله جوش خورد. قیمت م خوب گفتن! چهارده تا سکه مهریه، جاهازم نخواستن. اما سیصد هزار تومن شیربها
کار خودشو کرد! بساط عرق خوري بابام تا چند وقت جور شد!
راستی شیطون چه شکلی یه؟! شکل یه پسر خوش تیپ و خوش قیافه؟ شبیه یه دختر قشنگ؟ مثل یسه آدم مومن؟ مثل یه
وعده؟ مثل یه رویا؟ تو فکر می کنی شیطون زشت و ترسناکه یا مثل بقیه فرشته هاس؟اصلا شیطون به اون صورتی که می گن
وجود داره یا فقط نفس و هوي و هوس ما شیطونه؟!
وقتی آروم اومد کنارم رو کاناپه نشست، یه لرز عجیب تمام وجودم رو گرفت. سرمو انداخته » *
* « ! بودنم پایین . جرات نمی کردم بهشنگاه کنم
« دیگه چیزي نگفت »
الو! شیوا!
شیوا ادم گاهی تو زندگی ش می تونه همه چیز رو فراموش کنه. تموم لحظه ها، تمو صحنه ها، تموم آدمایی که بهش
برخوردن، تموم چیزایی که دیده و کارایی که کرده و بعدشم براش عادت شده! اما هیچوقت نمی تونه لحظه اي رو که براي
اولین بار یه کاري کرده فراموش کنه!
پسره اسمش جواد بود. سی . پنج شیش ساله ش بود. تقریبا دو برابر سن و سال من. بوي عرق تن ش از دو متري آدمو اذیت
می کرد. دندوناش سیاه مثل ذغال بود. زیر ناخن هاش کبره بسته بود. موهاش چرب و چیلی! حد اقل بخودش زحمت نداده
بود که ریششرو بزنه و بعد بیاد خواستگاري!
با تو سري براشون چایی بردم تو اتاق. همچین منو نگاه کرد که انگار داره موتور یه ماشین خراب رو ورانداز می کنه! انگار اصلا
براش فرقی نداشت که خواستگاري بره یا سر تعمیر یه ماشین! قیافه ش بد نبود اما ظاهرش افتضاح.
چایی رو که تعارف کردم، رفتم تو آشپزخونه و همونجا مونم تا صحبت اونا تموم شدو چک و چونه هاشونو زدن و بلند شدن
رفتن! تو آشپزخونه نشسته بودم و به حرفاشون گوش می دادم که چه جوري سر قیمت چونه می زنن! اونا می خواستم پنج تا
سکه مهرم کنن و بابام می گفت چهارده تا. اونا شیربها می خواستن صد هزار تومن بدن، بابام پونصد هزار تومن می خواست.
درست مثل اینکه سر خرج تعمیر یه ماشین دارن چونه می زنن! حالا حال اون دختر رو ببین که یه گوشه، بیرون کعرکه
نشسته و منتظر ببینه براش چه رقمی ثبت می شه و ارزش تومنی ش چقدره! تو بگو سیاوش، ارزش یه دختر، یه زن چقدره؟
ارزش یه انسان که بدون اراده دختر بدنیا اومده چقدره؟! پسره کثافت همونجور که چایی ش رو هورت می کشید با یه لحن
بازاري و زشت گفت با صد تومن تو همین کوچه خودتون دختر می گیرم مث پنجه ي آفتاب! مگه نوبرشو آوردن؟!
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
     
  
مرد

 
« یه لحظه مکث کرد و بعد گفت »
دیدگانم همچو دالانهاي تار
گونه هایم همچو مرمرهاي سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
مرگ من روزي فرا خواهد رسید
روزي از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه اي زِ امروز ها، دیروزها
تمام این شعرا رو حفظی؟
شیوا ادم باید چیکار کنه که همه ش گناهاش یه دفعه بخشیده بشه؟ اگه آدم توبه کنه واقعا همه ي گناهاش بخشیده می
شه؟ یعنی خدا توبه ي ادما رو قبول می کنه؟ اونم آدمی که دیگه وقتی براش نمونده؟ کاش یه جوري بود که می شد حد اقل
کلیه و چشم و قلبم رو به یکی دیگه اهدا کنم! اما حتی این چیزامم بدرد کسی نمی خوره! انگار خدا تموم درهاي توبه رو روم
بسته!
نه، اینطوري نیس! خداوند اونقدر بخشنده س که حتی با یه نگاه پشیمونم گناهاي آدما رو می بخشد.
« دوباره یه لحظه سکوت کرد و بعدش گفت »
جواد تموم بدي هایی رو که من می شناختم، یه جا داشت! اول فکر می کردم که اگه زنش بشم می تونم کم کم درستش
کنم. به خودم امیدواري می دادم که بعد از یه مدت می تونم رفتارش رو اصلاح کنم اما اینا فقط یه خیال بود! این آدم تموم
اون چیزایی رو که می تونه یه زن رو از شوهرش متنفر کنه داشت! باور کنین سیاوش خان، وقتی نزدیک اومدنشمی شد، انگار
غم عالم رو می ریختن تو دل من! وقتی می اومد خونه و کفشاشو از پاش در می آورد، احساس خفگی بهم دست می داد! پاش
بو می داد، تن ش بود می داد، دهن ش بو می داد!
« دوباره سکوت کرد. یه لحظه بعد بهش گفتم »
چرا ایرادش رو بهشغ با بون خوش نمی گفتی؟
شیوا نمی گفتم؟! چند وقتی تحمل کردم و یه شب با هر زبونی می شد بهش گفتم. اولش اونقدر قربون صدقه ش رفتم که
بهش بر نخوره. بعد از خودم شروع کردم. بهش گفتم ببین اقا جواد، آخه بهم گفته بود حتما باید اقا جواد صداش کنم! بهش
گفتم ببین آقا جواد، وقتی نزدیک اومدن تو می شه، لباسم رو عوض می کنم که بوي غذا و چربی ندم که تو ناراحت نشی. می
رم یه دست به سر و صورت و موهام می کشم و خودمو برات خوشگل می کنم که تو خوشت بیاد. تو تمیزي رو دوست
نداري؟ گفت خب! گفتم زن باید خودش رو براي شوهرش خوشگل کنه تا شوهرش ازش راضی باشه. گفت خب که چی؟!
گفتم خب شوهرم باید همین کارا رو بکنه دیگه!
گفت یعنی چی؟ یعنی اینکه منم بشینم واسه تو خودمو بزك دوزك کنم؟ گفتم نه، ماشااله تو صورتت خیلی مردونه و قشنگه.
حیف نیس که این صورت روغنی و سیاه باشه؟ یه اصلاحی بکن، یه دستی به موهات بکش. از راه می رسی یه ابی به صورتت
بزن. خودتم خستگی ت در می ره. اینجوري خودتم مریضمی شی. این بوي روغن و نفت و بنزین، خودتم کم کم مریضمی
کنه.
تا اینو گفتم انگار بهش فحش خواهر مادر دادم! چنان نعره اي سرم زد که نزدیک بود پرده ي گوش ام پاره بشه! هر چی از
دهنش در اومد بهم گفت! می گفت فکر کردي کی هستی؟ خوب ننه بابات جلو چشم تن ...! از بو گند عرق سگی نمی شه از یه
فرسخی بابات رد شد! زر سرت بلند شده ... خانم! اگه دستم تو روغن و نفت و کثافته واسه اینه که کارگرم! نون حلال در می
ارم! مردم! مرد رو اگه بزنی رو شونه ش باید ازش خاك بلند بشه! خاك غیرت! حالا دیگه من بو می دم! بلند شو ... خانم او
یه چمدون رختت رو بپیچ گم شو خونه ي بابا ...! زنی که به شوهرش بگه تن ت بو می ده دیگه به درد زندگی نمی خوره! یاله
راه بیفت! به چی ت می نازي؟ به یه چار تا کلاس سواتت؟!
زدم زیر گریه و بهش گفتم جواد اقا منکه چیز بدي نگفتم! خودت این جورابات رو بو کن ببین چه بویی می ده! منکه برات
جوراب تمیز میذارم، خب شما هر روز عوض...
نذاشت حرفم تموم بشه. مثل گرگ پرید طرفمم و موهام با یه دست گرفت تو چنگش و با دست دیگه ش یه لنگه جورابشو از
پاش در آورد و کرد تو حلق من!!
« جا خورده بودم! اصلا باورم نی شد! هیچی نتونستم بهش بگم که خودش یه خرده بعد گفت »
ببخشین که اینا رو براتون تعریف کردم! حال شما رو هم بهم زدم!
نه، خواهشمی کنم. راستش یه کمی جا خوردم! آخه این عمل خیلی غیر انسانیه!
شیوا شما تحصیلکرده این و یه همچین رفتاري براتون عجیبه اما جواد، اینا رو یه جور تربیت کردن زن می دونست!
یه خاطره ي خوب ازش ندارم که بهش دلم رو خوش کنم! همه دخترا شب عروسی شون براشون یه شب رویایی و بیادموندي
یه! شب عروسی من برام بیاد موندنی هس، اما نه رویایی! یه کابوس بود! مثل یه خواب ترسناك! چیزي نمونده بود که چاقو
کشی بشه! شام شب عروسی من قیمه بود مثل غذاي مراسم عزاداري، باور می کنین؟ 1 کاش همونم آنقدري بود که به همه
برسه!
غذا کم اومد. مادرشوهرم یه دیگه برنج رو با یه قابلمه خورشت، گذاشت کنار که دست نخورده بمونه براي فک و فامیلاي
خودش. نصفی از مهموناي ماها، بهشون غذا نرسیده بود. غذا رو تو خونه ي همسایه پخته بودن. یکی از زن هاي فامیل ما
یواشکی می بینه غذا تموم شده و به خودش و زن و بچه هاش نرسیده، جریان رو به بقیه می گه که یه دفعه سر و صدا بلند می
شه! فقط خدا رحم کرد که ریش سفیداي هر دوي فامیل پا در میونی کردن وگرنه خون راه می افتاد!
آخه فقط سر یه شام؟!
شیوا ت سر یه شام نه! سر فقر، بدبختی، بی سوادي، گشنگی! شما فکر می کنین ماها کجا زندگی می کردیم؟ سلطنت آباد؟ 1 نه
سیاوش خان! جایی که ما زندگی می کردیم، اگه خیلی وضع مون خوب بود ماهی یه بار یا دوبار رنگ گوشت رو می دیدیم!
خونه هاي دور و ورمون که هیچ! بعضی از همسایه هامون شاید ماهی یه بارم تو خونه شون گوشت نمی اومد!
خلاصه زندگی زناشویی ما اینجوري شروع شد. بماند که تا چند وقت بعدف چقدر سرکوفت از مادر شوهرم شنیدم که همه
فک و فامیل ت نخورده ن و گدا گشنه ن و سر یه بشقاب برنج خون راه میندازن و از این حرفا! فقط شانسی که من آورده
بودم، این بود که خونه ي پدر شوهرم، دو تا اتاق اجاره اي بود که توش هفت هشت آدم زندگی می کردن و دیگه جا نداشت
که منم بهشون اضافه بشم. این بود که جواد بعد از یه ماه مجبور شد بره و یه اتاق رو چند تا کوچه پایین تر اجاره کمنه، اونم
نه بخاطر آسایش و راحتی من! فقط بخاطر اینکه خودش راحت باشه. آخه جلوي اون همه آدم که نمی شد من و اون بغل
همدیگه بخوابیم و ...! می فهمین که چی می خوام بگم؟
بله، متوجه م.
شیوا خلاصه رفت یه اتاق اجاره کرد ماهی بیست و پنج هزار تومن. حالا حقوقش چقدر بود؟ روزي هزار و پونصد تومن!
بدبختی اینکه سیگاریم بود و روزي چقدرش می رفت پاي پول سیگار! دیگه چیزیش نمی موند که! اما باور کنین اگه اخلاق
خوبی داشتف می ساختم! هر چند که ساختم و تا لحظه ي آخرم صبر کردم.
مرد کثیف بد دهت! آخري هام که دست بزن م پیدا کرده بود! ولی من تحمل می کردم. می گفتم بالاخره درست میشه. می
گفتم اگه خدا بهمون یه بچه بده، اونم ساکت می شه و اخلاقشرو عوضمی کنه اما نشد. هر چند که الان آرزو می کنم که
همون جواد الان شوهرم بود و هر جوري بود باهاش سر می کردم و الان سرخونه و زندگیم بودم اما نشد.
چهار پنج ماه بعد از عروسی مون، یه روز بهم خبر دادن که جواد با صاحب کارش دعواش شده و کار به کتکاري و چاقوکشی
کشیده و جواد با چاقو زده تو شیکم صاحب کارش و اونو بردن بیمارستان و جوادم بردن زندان! یه سال و نیم یه خرده براش
بیشتر زندانی بریدن! حالا تو این اوضاع من باید چیکار می کردم، خدا می دونه! نه پس اندازي داشتم که باهاش زندگیمو
بگذرونم و نه کاري که بتونم کمی پول در بیاورم!حالا بدختی این بود که آقا جواد از تو زندان از من پول می خواست! یه جا
باید خرجی خودمو در می آوردم و یه جا اجاره ي اتاق و یه جا پول سیاگار آقا جواد رو تو زندان! ننه و باباشم که عین خیالشون
نبود! یعنی کاري م نمی تونستم بکنن. انقدري که بتونن شیکم خودشونو بچه هاشونو سیر کنن. باباي خودمم که همیشه هشت
ش گرو نه ش بود و دستش جلو این و اون دراز! با این حال دیگه چاره اي نداشتم. در اتاق مونو قفل کردم و رفتم خونه ي
بابام. سه چهار شبی مهمونداري کردن و چیزي بروم نیاوردن اما بعدش یه شب که بابام مست و پاتیل از بیرون اومد خونه، تا
چشمش به من افتاد شروع کرد به داد و بیداد کردن! می گفت دختر شوهر دادم که یه نون خور ازم کم بشه، حالا هوار شدي
بشین خونه ي ننه باباي اون شوهر بی همه چیزت! بذار اونا نون ت رو بدن! منکه خون نکردم « بست » سر من؟! بلند شو برو
خورد، « خونک » که! کسی که گه می خوره، قاشق ش رو می ذاره پرِ کمرش! چاقو کشی کرده، چشمش کور! چهار روز که آب
حالش جا می آد و دیگه از این غلطا نمی کنه! پاشو برو خونه ي اون باباي گردن کلفتشکه شیکم ت رو سیر کنه!
منتظر بودم که مادرم ازم دفاع کنه اما اونم رفت تو آسپزخونه و سرشو به یه چیزي گرم کردو یعنی، یعنی! من بلند شدم و
چمدونم رو ورداشتم و همون شبونه راه افتادم طرف اتاق خودمون که حد اقل اگه سرگشنه زمین بذارم بهتر از اینه که این
حرفا رو از پدر و مادرم بشنوم و ببینم! دم در که داشتم می اومدم بیرون، مادرم داد زد حالا می موندي شام می خوردي فردا
می رفتی!
اینارو جدي می گین؟
شیوا شما فکر می کنین که دارم دروغ می گم؟
نه! نه! اصلا، ولی ...
شیوا ادما دروغ می گن که بتونن دست شونو به یه چیزي بند کنن که غرق نشن! منکه غرق شدم، دیگه دیلیل براي دروغ
گفتن وجود نداره!
منظورم این نبود. برام واقعا این چیزاکه شما می گیبن عجیبه! چرا نرفتین خونه ي پدر شوهرتون؟
شیوا رفتم! همون اول رفتم اما اصلا تو خونه راهم ندادن! مادر شوهرم اومد دم در و دستشرو گذاشت جلو در! یعنی چی؟
باید هل ش می دادم و می رفتم تو؟!
برادر تون چی؟ اون نمی تونست هیچ کمکی بهتون بکنه؟
شیوا چرا می تونست. خیلی م دلشمی خواست بهم کمک کنه اما من نمی خواستم.
چرا؟!
شیوا همون یه بار که پول اورد ضبط صوت خریدیم برام کافی بود!
متوجه نمی شم!
شیوا گفتم که! اون دیگه یاد گرفته بود که از راه هاي دیگه م میشه پول در اورد! افتاده بود تو کار خرید و فروش حشیش و
تریاك و هروئین! نمی خواستم ازش پول بگیرم. نمی خواستم از این پولا بخورم! همون یه دفعه که وادار شد براي اینکه دل
خواهش نشکنه، هر جوري که هس پول در بیاره، هنوز روي وجدانم سنگینی می کرد! حالا متوجه شدین؟
« هیچی نگفتم »
شیوا مجبور شدم یه النگوش پِرپِري رو که سر عقئ ئستم کرده بودن بفروشم و بعدشم حلقه ي عروسی مو. جالب اینکه وقتی
جواد از زندان در اومد و فهمید که این دو تارو فروختم چه قشقرقی بپا کرد! هر چی بهشمی گفتم چاره نداشتم، بخرجش نمی
رفت که! گفت می رفتی از اون باباي فلان فلان شده ت می گرفتی! شما منطف رو ببین! یه پام تو خونه و زندگیم بود، یه پام
دنبال کار پیدا کردم بود و یه پام زندان و یه پامم دنبال رضایت گرفتن از صاحب کار جواد! آخرشم که ازش رضایت گرفتم و
اقا جواد ازاد شد، این دستمزدم بود!
بالاخره چیکار کردین؟ یعنی چه کاري تونستین پیدا کنین؟
شیوا اون ش مهم نیس. مهم اینه که بالاخره هر جوري بود، هم تونستم اجاره ي اتاق رو جور کنم، هم خورد و خوراك خودمو،
هم پول سیگار آقا جواد تو زندان رو! سخت بود اما هر جوري بود تونستم.
دفعه اول همون موقع بود؟
شیوا دفعه ي اول چی؟
منظورم اینه که همون وقت بود که ...
شیوا نه بخدا! نه بخدا! بخدا پاك موندم! مثل چی کار کردم اما پاك موندم! اگه کارم رو نگفتم براي این بود که نخواستم شما
بدونین تن به چه کارایی دادم! هر چند که همون کار شرف داشت به این کارم! کلفتی کردم سیاوش خان! پله هاي خونه ي
مردم رو شستم! در و دیوار خونه ي مردم رو شستم! توالت خونه ي مردم رو شستم! شبا رفتم خونه ي بالا شهریا، تا صبح اونا
زدن و رقصیدن و من ظرفاشونو شستم! غذاي ته مونده شونو ور داشتم آوردم خونه و دو روز خوردم! شما چی می گین سیاوش
خان؟! فکر کردین زن ایرانی با اولین بدبختی دست میذاره به فاحشه گی؟ 1 کلفتی کردم اما پاك موندم!
« یه فدعه زد زیر گریه. از خودم خجالت کشیدم و گفتم »
ببخشین شیوا خانم. بخدا بی منظور این حرف رو زدم. معذرت می خوام.
شیوا بخاطر حرف شما گریه نمی کنم! بخاطر ضعف و بدبختی خودم گریه می کنم! بخاطر بیچاره گی و تو سري خوردن تموم
زن هاي مثل خودم گریه می کنم! هشت ماه تموم کلفتی کردم و در خونه ي صاحب کار اون جواد کثافت، گردنم رو کج کردم
و التماس کردم! چه چیزایی دیدم! چه حرفایی از پسراي جوون که تو مهمونی ها بدوم شنیدم! خیلی سخت بود اما تحمل کردم.
دیگه چیزي نگفت. کمی بعد ازم عذر خواهی کرد و رفت یه خرده اب خورد و آروم شد و برگشت و گوشی رو ورداشت و »
« گفت
بالاخره از یارو رضایت گرفتم. سر هشت ماه جواد رو آوردمش بیرون. دلم می خواست قدر این فداکاري منو بفهمه. دلم می
خواست تو چشماش احترام رو نسبت به خودم ببینم. اما دریغ از یه تشکر خشک و خالی! اولین چیزي که بهم گفت می دونین
چی بود؟ پرسید از ننه بابام چه خبر؟ خوبن؟!
پدر من در اومده بود و اون حال پدر و مادرش رو میپرسید! تو تموم این هشت ماه اگه ملاقاتش رفته بودن، یه بار بود! اون
وقت من هر هفته می رفتم ملاقاتش و براش سیگار و میوه و پول می بردم! بی شرف حتی یه بار نپرسید که این پولا رو از کجا
می آري؟! کارت چیه؟ 1 چه جوري اجاره ي اتاق رو می دي؟ ننه بابم می آن بهت سر بزنن یا نه؟! هیچ هیچ!
خلاصه جواد برگشت خونه. خدا خئت می کردم که سرش به سنگ خورده باشه و آدم شده باشه. یه هته اي بیکار و بیعار
گشت و من هیچی بهش نگفتم. خرج خونه رو هم از پساندازي که داشتم دادم. گذاشتم خستگی زندان از تن ش در بره. اما
دیدم نخیر. اصلا بروي مبارکش نمی آره! راست راست راه می ره و از من پول تو جیبی می گیره! یه شب بهش گفتم جواد،
واسه چی نمی ري دنبال کار؟ گفت اون کار یکه بابا میلم باشه گیر نیاوردم. گفتم بالاخره چی؟ این صنار سه شم همین روزا
تموم می شه و کفگیر می خوره ته دیگ! اون موقع چیکار می کنی؟ بی شرف گفت او بیخودي گرفتی نشستی تو خونه! تو برو
سر کارت! گفتم یعنی چی؟ 1 تو بشینی تو خونه و من برم سر کار؟ 1 گفت خب مگه چیه؟ فکر کن من هنوز تو حبس م! انگار
نکن که اومدم بیرون! گفتم تو اصلا می دونی من این چند وقته چیکار کردم و چه جوري زندگیک رو گذروندم؟ گفت اي ... یه
چیزایی شنیدم! گفتم بذار خودم برات بگم، کلفتی کردم! تو خونه هاي مردم ظرفشوري کردم! گفت کار، کاره دیگه! گفتم تو
و « دیفال » ناراحت نمی شی زن ت کلفتی کنه؟ گفت همچین حرف می زنی که انگار مدرك دکتري ت رو قاب کردي زدي به
مجبورت کردن حالا کارگري کنیکه ناراحتی! گفتم تف به غیرتت بیاد مرد! تا اینو گفتم شروع کرد بهم فحش دادن که این
دفعه ازش نخوردم و هر چی گفت، گفتم خودتی و خواهرات و مادرت! هجوم آورد طرفم که منم رفتم طرفش! دوتا می خوردم
و یکی می زدم اما می زدم! دیگه به اینجام رسیده بود! خودشم انگار فهمید که دیگه ول کرد و رفت یه طرف دیگه ي اتاق و
یه سیگار روشن کردو همونجور که نفس نفس می زد گفت ... خانم همین فردا طلاق ت می دم! زنی که دستشرو به مردش
بلند بشه دیگه زن بشو نیس! چند وقت سر منو دور دیدي هار شدي! وقتی به گه خوردن افتادي خودت می فهمی! نکم به
حروم ...!
ترو خدات سیاوش خان. ببین کی به کی می گفت هار! کی به کی می گفت نمک به حروم! دیدم اصلا ارزششرو نداره که
جوابشو بدم. جام رو انداختم و خوابیدم. نصفه شب به موس موس افتاد و اومد شروع کرد بهه غلط کردن و ... خوردن! خواستم
محل ش نذارم اما گفتم عیبی نداره. بالاخره هر چی باشه شوهرمه.
از فرداش بلند شد و رفت دنبال مار و دور روز بعد بهم گفت که می خواد دلالی کنه. گفتم اوب دلالی کار نیس، بعدشم کو
سرمایه ت؟ گفت با یکی دیگه کار می کنم تا راه و چاه رو بشناسم و جا بیافتم. خلاصه جواد آقا شد کوپن فروش! واقعا چه
زندگی اي پیدا کردم! منی که همیشه تو رویاهام می دیدم که درس خوندم و رفتم دانشگاه و تو یه رشته ي هتري مثل سینما
مدکرم رو گرفتم و با یه جوون هم دانشگاهیم ازدواج کردم و هر دو تو کار هنر هستیم، یه وقت دیدم شدم یه کلفت درست
حسابی و شوهرمم یه کوپن فروشه! خیلی قشنگه، نه؟!
« دوباره ساکت شد و یه دفعه آروم گفت »
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
     
  
مرد

 
سیگار از تو جیبشدر آورده، روشن کرد. چند تا پک محکم بهشمی زنه. حالا گرفته جلوي من! یه بوي » *
مخصوصی تو سالن پیچیده. ازشمی گیرم. یه پک که می کشم سرفه م می گیره! سرم گیج میره. در و دیوار
دارن دور سرم می چرخن! حالم داره بد می شه! روزبه می گه یه پک دیگه م بکشم. میگه اگه یه پک دیگه بکشی
حالت خوب می شه! می کشم! انگار راست می گه! دیگه خونه دور سرم نمی چرخه! دیگه خجالت نمی کشم که
تو چشماش نگاه کنم. انگار دارم سبک می شم! یه پک دیگه! بازم سبک تر می شم، مثل یه بادکنک که توش
گاز پر کرده باشن، دارم میرم بالا! دیگه سرفه م نمی کنم! سرمم گیج نمیره، فقط می رم بالا! حالا دیگه خیلی
راحت فیلیمی رو که از ویدیئو پخشمی شه دارم نگاه می کنم! بازم می رم بالا! حالا تموم کوچه ها زیر پامه!
برامم دیگه فرق نمی کنه که روزبه داره چیکار می کنه! بازم میرم بالا! فیلم رو نگاه می کنم! زن و مرده به یه
زبونی حرف می زنن که من نمی فهمم! بازم میرم بالتر! برگشتم به روزبه نگاه می کنم! دیگه راحت داره کار
خودش رو می کنه! چه فرقی برام می کنه! بازم می رم بالاتر! حالا دیگه تموم شهر زیر پامه! بازم بالاتر! و حالا یه
*«!! دفعه می افتم! چشمامو می بندم که افتادنم و نبینم
« . دیگه سکوت کرد، طولانی تر از همیشه »
شیوا خانم! بعدش چی می شه؟
« یه لحظه سکوت کرد و بعد آروم گفت »
نگاه کن
شراره اي مرا به کام می کشد!
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد!
نگاه کن
تمام اسمان من
پر از شهاب می شود!
تمام هستیم، خراب می شود.
دیگه بعدش هیچی نگفت و سکوت کرد. انگار دیگه دلش نمی خواست حرف بزنه. فهمیدم که دیگه گفتنی هاش فعلا تموم »
« شده و فقط به احترام من گوشی رو نگه داشته! این بود که گفتم
بازم بهتون زنگ می زنم.
« یه لحظه بعد، بدون اینکه چیزي بگه گوشی رو گذاشت سرجاش و تلفن رو قطع کرد »
فصل هفتم
گوشی رو گذاشتم سر جاش و رفتم تو فکر. واقعا نمی شد کاري براي این دختر کرد؟! دلم می خواست در مورد این بیماري »
بیشتر بدونم. حتما سیما اطلاعات کامل داشت. باید ازش می پرسیدم.
تو همین فکرا بودم که مادرم از پایین صدام کرد و گفت نیما اومده. بلند شدم و رفتم پایین. دیدم نیما یه شلوار جین خیلی
« قشنگ پوشیده و یه بلوز اسپرت. یه ادکلن خوشبوام زده. داشت با مادرم و پدرم که تو سالن نشسته بودن حرف می زد
مادرم معلوم هس تو کجایی پسر؟ چرا چند وقته پیدات نیس؟
نیما اگه بیام که با لنگه کفشکتکم می زنین، اگه نیام که ازم گله گی می کنین! من به چه ساز شما برقصم زن عمو؟! بعدشم!
مگه این سیاوش امون می ده که منم یه تک پا بیام اینجا! همه ش خونه ماس و چشم گذاشته به این تلسکوپ و این ور و اون
ور رو رصد می کنه! چقدرم تازه گی ها به علم ستاره شناسی علاقه پیدا کرده! همه ش منتظره ببینه که چه وقت بلندترین شب
سال می شه!
مادرم منتظر شب چله س؟! شب چله که گذشت!
نیما نه! شما ساده این زن عمو! شب چله تو راهه!
« پدرم خندید و گفت »
داره یلدا، دختر پرهام رو می گه!
باز نیومده شروع کردي؟
نیما سیما خانم کجا تشریف دارن؟
« خواستم اذیتشکنمف بهش گفتم »
بیمارستانه، امشب کشیک داره.
نیما اي لعنت به هر چی کشیک و شیفت و نوبته! اگه می دونستم سیما خانم امشب نیس . بی خودي منت این پسره رو نمی
کشیدم ها! پسر تو لال بدوي بهم بگی؟!
زهر مار! حالا اومدي می شینیم دور هم گپ می زنیم! مامان و بابامم که هستن.
نیما با تو چه گپی دارم بزنم؟ ترو ك ه بیست و چهار ساعته دارم می بینم! مامان و باباتم که دیدن ندارن !
مادرم اِ...! پدر سوخته رو ببینا!
نیما یعنی منظورم اینه که شما رو ندیده دوست دارم و چون همیشه تو قلب م هستین اصلا دلم براتون تنگ نمی شه!
« داشتیم می خندیدیم که سیما از اتاقش تو طبقه ي بالا اومد بیرون و تا صداي نیما رو شنید گفت »
سلام نیما خان.
نیما اِ..! شما اینجایین؟! فکر کردم امشب شیفت دارین. اگه می دونستم شما خونه این نمی اومدم.
سیما خب اگه ناراحتین برگردم تو اتاقم.
نیما اِ...! نه، نه! شوخی کردم بابا! اینجا چرا همه تا یه چیزي می گمف بهشون برمی خوره!
« سیما خندید و اومد پایین و رو یه مبل نشست و گفت »
امشب خبري یه نیما خان؟ خیلی شیک کردین!
نیما لباس تو خونه هامه! گفتم که، گذري اومدم اینجا!
تو غلط کردي!
نیما خودت غلط کردي بی تربیت! آدم با مهمونش اینطوري صحبت می کنه؟! پدرو مادرت مقصرن که ترو اینطوري بار
آوردن دیگه! از فردا رصد بلندترین شب سال ممنوع! دیگه شب چله بی شب چله! برو بالا پشت بوم خودتون و همین شباي
معمولی رو رصد کن!
مادرم شام که نخوردي؟
نیسما کوفت بخورم بدون شما! بی شما که لقمه از گلوي من پایین نمی ره زن عمو جون!
مادرم لال نشی پسر!
همه خندیدیم و مادرم رفت تو آشپزخونه که شام رو حاضر کنه. نیما اومد بغل من رو یه مبل نشست و آروم در گوش من »
« گفت
مرده شور تو رفیق نامرد رو ببره!
چرا؟
نیما داد نزن! آروم حرف بزن!
چرا؟
نیما چرا چی؟ چرا آروم حرف بزنی؟
نه، چرا مرده شور منو ببره؟
نیما براي اینکه مرده شوره م باید کار بکنه و یه لقمه نون در بیاره و بده زن و بچه ش دیگه! این چه سوال یه می کنی؟
لوس نشو!
نیما می گم آخه من مردم از بسکه این خانم بزرگ رو بخاطر تو، از این دکتر به اون دکتر بردمش! آخه تو آدمی؟ انسانی؟
رفیقی؟!
دستت درد نکنه، حالا من چی کار برات بکنم؟
نیما می خوام جدي جدي با سیما صحبت کنم. می خوام تکلیفم رو باهاش روشن کنم!
برو گمشو! تو اصلا می نویسن؟
نیمات آره به جون تو! جدي می نویسن، جِدي می خونن!
بیا! اینم از جدي بودنت!
نیما اخه من چیکار کنم که تو باور کنی؟
باید قسم بخوري.
نیما ترو کفن کردم اگه دروغ بگم! فقط گره این کار به دست تو وا می شه. باید یه کاري کنی که من یه نیم ساعت با این
دختره ي چشم سفید صحبت کنم.
باشه، حالا یه فکري برات می کنم.
نیما زهر مارو حالا یه فکري برات می کنم! وعده سر خرمن بهم می دي؟!
پس چیکار کنم؟
نیما حداقل یه کاري بکن که سیما یه دقیقه بیاد بیرون و من باهاش حرف بزنم ببینم اصلا می خواد زن من بشه یا نه.
خب همینجا حرف بزن دیگه!
نیما آخه باباش سر خره!
زهر مار بی تربیت بی ادب!
نیما اِ..! یادم رفت باباي سیما، باباي توام هس! البته زیادم معلوم نیس! چون هیچکدوم شبیه هم نیستین!
بلند شو گم شو!
نیما خب بابا! شبیه هم این! حالا صداش می کنی یا نه؟!
آخه به چه بهانه صداش کنم بیرون؟
نیما خبر مرگت یه چیزي بگو دیگه!
تو بگو به من، من می گم.
نیما مثلا بگو سیما بیا ببین رو درخت یه کفتره تخم گذاشته! ببر بهشون نشون بده! یا بگو سیما بیا ببین درختا چه شکوفه هاي
خوشگلی کردن!
درختا که الان شکوفه نمی کنن!
نیما خب کفتره رو بگو.
رو درخت لخت کفتر لونه می کنه؟!
نیما اِه...! کله پدر هر چی کفتر و شکوفه س! یه چیزي خودت بگو دیگه!
« یه خرده دست دست کردم و بعد گفتم »
سیما، پاشو بیا یه چیزي تو حیاط بهت نشون بدم.
پدرم ت الان شام حاضر می شه! چی رو می خواي بهش نشون بدي؟
« هول شدم و یه دفعه بی اختیار گفتم »
حوضرو!
پدرم حوش که آب نداره!
« مونده بودم چی بگم که نیما زود گفت »
آره آره! منم دیدم! یه عالمه بچه قورباغه توش از تخم اومدن بیرون! انقدر قشنگن!
« مادرم سرشو از اشپزخونه آورد بیرون و گفت »
بچه قروباغه؟! تو حوض؟!
نیما اره به جون شما! شمردم، پنجاه تا بودن!
« . بهش چپ چپ نگاه کردم! مادرم یه نگاهی به من کرد و رفت تو اشپزخونه. پدرمم دوباره مشغول روزنامه خوندن شد »
سیما ت جدي می گی سیاوش ؟
نه، یعنی آره.
سیما در حالیکه تند از جاش بلند می شد، مثل بچه گی هامون که من یه چیزي تو حیاط پیدا می کردم و بهش خبر می دادم »
و اونم با ذوق دنبالم راه می افتاد که اون چیزو تماشا کنه، دست منو گرفت و با خودش کشسد و دو تایی رفتیم طرف در راهرو
و رفتیم تو حیاط! مونده بودم که چه غلطی کردم! حالا ببرمش چی رو بهش نشون بدم! خلاصه منو کشون کشون برد لب
« حوضو هی تو حوضرو نگاه می کرد و می گفت
پسکوشن سیاوش؟!
داشتم فکر می کردم چی بگم که نیمام اومد بیرون و از همونجا انگشت ش رو مثل بچه هاي کلاس اول که از معلم شون »
« اجازه می گیرن، گرفت بالو به سیما گفت
سیما خانم اجازه س منم بیام بچه قورباغه ها رو ببینم؟
« سیما خندید و نیما اومد طرف منو آروم بهم گفت »
مرتیکه ي الاغ، این چاخان رو کردیم که من بیام بیرون با سیما حرف بزنم، اون وقت دوتایی سرتون رو انداختین پایین و
اومدین بیرون؟ خودتم باور کردي که پنجاه تا بچه قورباغه تو حوضه؟!
سیما نیما خان پس بچه قروباغه ها کوشین؟!
« نیما رفت سرحوضو یه نگاهی توش کرد و گفت »
آخیش! طفلکاي زبون بسته، خوابشون گرفته، رفتن خوابیدن!
« . سیما یه نگاهی به نیما کرد و بعد یه نگاهی به من کرد و خندید »
نیما خب حالا که بچه قروباغه هتا رفتن گرفتن خوابیدن، بیاین بریم اون گوشه ي حیاط مورچه ها رو نگاه کنیم. انقدر
خوشگلن! دونه ور می دارن می برن تو لونه شون! آذوقه جمع می کنن! غذا جمع می کنن!
این وقت شب؟!
نیما اره، اینا کارمنداي شیفت شب شونن!
« همینطور که با سیما می رفتن طرف دیوار، مثل کسایی که دارن قصه تعریف می کنن، شروع کرد حرف زدن »
نیما آره، واسه خودشون لونه می سازن! زن می گیرن! شوهر می کنن! بچه دار می شن! انقدر خوبه!
« من زدم زیر خنده که گفت »
زهر مار کجاي این حرفا خنده داره؟!
به حرف تو نخندیدم، همینطوري خنده م گرفت!
نیما مگه تو دیوونه اي که بیخودي می خندي؟! اصلا تو برو سر حوضبچه قروباغه ها رو تماشا کن.
بچه قروباغه ها که تو حوضنیستن.
نیما تو برو اونجا واستا، هر وقت اومدن ما رو صدا کن! یه چرت بزنی، می آن!
« بعد برگشت طرف سیما که می خندید گفت »
بعله، داشتم می گفتم. ایم مورچه ها نظم خاصی تو زندگی شون دارن. سر وقت کار می کنن، سر وقت غذا می خورن، سر
وقت می خوابن، ...
« وسط حرفش گفتم »
سر وقت دختر بازي می کنن!
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
     
  
مرد

 
نیما مگه مثل تو بی شرم و حیان؟!
فکر کردم الان تو می خواي اینو بگی!
نیما نخیر! من می خواستم یه چیز دیگه بگم که شما پریدي وسط حرفم!
ببخشین.
نیما دیگه نپریس وسط حرفم ها!
باشه.
نیما بعله سیمنا خانم، داشتم عرضمی کردم. اینا سر وقت کار می کنن، سر وقت غذا می خورن، سر وقت عروسی می کنن،
سر وقت بچه دار می شن.
سر وقت می میرن!
نیما لال شی که تو مراسم عقد و عروسی حرف مردن نزنی پسر!
آخه تو اومدي اینجا بیوگرافی مورچه ها رو براي سیما بگی؟!
نیما هر چیزي به وقتش! تو اصلا حرف نزن! من خودم می دونم چی بگم!
بفرمائین.
نیما بعله. می گفتم. عرضم به حضورتون که زنبورام همینطورن. اونام همه چیزشون به موقع س. دقیق و منظم! مثلا وقت زن
گرفتن شون که می شه، یه روزم وقت رو تلف نمی کنن! هر کاري دست شون باشه، میذارن زمین و می رن زن می گیرن! ببین
این مسئله چقدر براشون اهمیت داره!
زنبوراي کارگز که زن نمی گیرن!
نیما چرا نمی گیرن؟! خوبم می گیرن! فقط چون بیچاره ها کارگرن و دست شون خالیه، بی سر و صدا عروسی می کنن و
جشن نمی گیرن و دادار و دودور راه نمیندازن! واسه همینه که دانشمندت و پژوهشگرا نفهمیدن که اونام زن می گیرن!
پسملکه ي زنبورا اون وسسط چیکاره س؟
نیما هیچکاره!
پس واسه چی زنبورا ازش نگهداري می کنن و بهش احترام می ذارن؟
نیما علتشاینه که هنوز سلطنت طلب ن! معنی و مفهوم جمهوري رو نفهمیدن!
برو بابا! ملکه شونه که براشون تخم می ذاره!
نیما مگه ملک شون مرغه؟! پس هر جا که ملکه داشته باشن براشون تخم می ذاره؟!
خب آره دیگه! کار ملکه همینه.
نیما پس جمعیت انگلیس الان باید ده میلیارد نفر باشه!
دارم ملکه زنبورا رو می گم! پسکار مملکه چیه؟
نیما اِ...! گور باباي زنبورا! اصلا من داشتم مورچه ها رو می گفتم!
مورچه هام مثل زنبوران.
نیما هیچم اینطور نیس! حالا اگه مورچه پردار رو بگی، یه چیزي اما این مورچه معمولیاش زندگی شون فرق می کنه.
حاضرم سر هر چی بخواي باهات شرط ببندم! این مورچه هاي کارگر، اصلا ازدواج نمی کنن!
نیما پس از زندگی چی می فهمن؟! همین فقط مثل خر کار کنن؟!
طبیعت شون اینجوریه.
نیما هیچم اینطوري نیس! من خودم با این چشمام تا حالا هزار بار دیدم که این مورچه ها، تو راه که دارن می زن و به ماده
هاشون می رسن، یه ماچ و بوسه اي با هم می کنن که نگو! تا چشم سر کارگز شونو دور می بینن یه گِزي با هم می زنن و یه
لاسی با هم می زنن و تند از بغل همدیگه رد می شن و می رن که گندش در نیاد!
« . من و سیما زدیم زیر خنده »
دیوونه، اونا شاخک هاشونو می زنن بهم و اون طوري با هم ارتباط بر قرار می کنن!
نیما خب گز رفتن و لاس زدنم یه جور ارتباطه دیگه!
اینا غریزه شون اینجوریه.
نیما خب غریزه ي شیر و پلتگم اینجوري که هر کدوم ده تا زن دارن!
اونا فرق می کنن. بابا همه می دونن که زنبورا و مورچه هاي کارگر زن نمی گیرن!
نیما من قبول ندارم! پس براي چی این همه زحمت می کشن و کار می کنن و هی دونه و غذا می برن تو لونه شون؟! آدم که
زن و بچه نداشته باشه اصلا تو فکر این چیزا نیس و به هیجام نمی رسه! نمونه ش همین خود من و تو! هر چی پول در می
آریم، خرج می کنیم! یه قرون م پس انداز نداریم! تا حالا شده تو یه روز دو تا نون سنگک و چهار کیلو میوه دستت بگیري و
ببري خونه؟ نه! چرا؟ چون زن و بچه نداري.
تو هی آدما رو مثال می زنی.
نیما کی گفته تو آدمی که هی خودتو وسط میندازي؟!
بی تربیت!
نیما جون من تا حالا ندیدي با چه ذوق و شوق، به عشق زن و بچه کار می کنن!
موضوع عشق و این حرفا نیس! اینا وظیفه شون رو انجام می دن.
نیما یعنی هیچ عشق و علاقه اي بین شون نیس؟!
بابا اینا زن نمی گیرن! چند بار بهت بگم؟!
نیما همچین محکم حرف می زنه که انگار خودش ده سال مورچه بوده!
« تو همین موقع، مادرم از پنجره صدامون کرد و گفت شام حاضره »
نیما اِ...! زن عمو، ما هنوز بچه قروباغه ها رو ندیدیم!
مادرم فعلا بیاین شام تون رو بخورین، بعدا.
نیما بعدا دکه دیگه اینا بزرگ شدن و شدن نره خر! دیگه بچه قورباغه نیستن که!
« سیما خندید و رفت طرف در راهرو و گفت »
بفرمائین حالا شام مون رو بخوریم، بعدا می آییم نگاه شون می کنیم!
« اینو گفت و با خنده رفت تو. تا تنها شدیم، نیما یه نگاهی به من کرد و گفت »
خیلی ممنون از اینکه در مورد زندگی زنبورا و مورچه ها برام صحبت کردي. بازم اطلاعات بیشتري داري در موردشون بهم
بدي؟
« خندیدم و هیچی نگفتم که داد زد سرم و گفت »
نمیشه تو یه دقیقه خفه شی؟! اصلا به تو چه مربوطه که مورچه ها زن می گیرن یا نه! مورچه ها خونه ي ما همه زن و بچه
دارن! حالا مورچه هاي خونه ي شما یالقوز و عزب اوقلی ن به من چه مربوطه؟! اصلا گور پدر هر چی زنبور و مورچه س!
آخه تو شروع کردي در موردشون حرف زدن!
نیما من داشتم زمینه چینی می کردم واسه زن گرفتن خودم!
خب یه حیوون دیگه رو مثال می زدي!
نیما خرا و الاغا و گاوا رو مثال می زدم؟! اون وقت دختره بر نمی گشت یه دري وري بهم بگه که تشبیه ش کردم به اونا؟!
خواستم یه حیوون ظریف رو مثال بزنم!
« مرده بودم از خنده! خودشم خنده ش گرفت و گفت »
با بدبختی این دختره رو کشوندم تو حیاط که ازش خواستگاري کنم آ! همه ش راجب این مورچه ها و زنبوراي درد گرفته
حرف زدیم! شیطونه می گه پامو بذارم روشون له شون کنم ها! حالا راستی راستی این مورچه ها زن نمی گیرن؟
آره بابا، چقدر بهت بگم؟!
نیما خاك بر سر بی سلیقه ي بی احساسات تون کنن! اصلا شماها مورچه این یا تراکتور؟! این همه کار می کنین و بعدش می
دین یه پدر سوخته ي دیگه بخوره؟! شدن عین ما مردم که هی کار می کنیم و یه گردن کلفت دیگه پولشرو به جیب می
زنه!
« تو همین موقع، مادرم پنجره رو وا کرد و گفت »
اِ...! چرا نمی این؟ چهار تا قورباغه دیدن نداره! شام یخ کرد!
چشم، اومدیم، بیا بریم نیما.
نیما بابا چرا داد می زنی زن عمو؟! همه ي اهل محل فهمیدن امشب قرار یه شام کوفتی به من بدین!
مادرم خندید و پنجره رو بست و رفت تو و من نیمام رفتیم تو. پنج تایی نشستیم سر میز و با خنده وشوخی شام مون رو »
خوردیم و نیم ساعت بعدف پدر و مادرم خداحافظی کردن و رفتن بگیرن بخوابن که فردا صبح زود باید می رفتن فرودگاه.
« سیما بلند شد و رفت چایی برامون بیاره که به نیما گفتم »
خیلی دلم براي شیوا می سوزه. کاش می شد یه جوري کمک ش کنیم که معالجه بشه و نجات پیدا کنه.
نیما یه وقت هسکه روح آدم سالمه. باید جسم رو معالجه کرد که روح نجات پیدا کنه. یه وقتم هسکه جسم سالمه و باید
وح رو معالجه کرد که جسم نجات پیدا کنه! این زیر وروش با هم خرابه! یعنی جسم و روح ش هر دو خرابن! چی رو معالجه
کنیم؟!
اینا همه بخاطر تربیت و فرهنگ غلط خونواده س.
نیما این همه تو خیابونا از این جور دخترا ریخته؛ همه مال تربیت غلط خونوادهاشونه؟! نه بااب جون، ذات خودشونم مهمه!
خودشنم یه پاشون می لنگیده! دیدن تقاضا زیاده، عرضه رو هم بیشتر کردن!
می خوام الان با سیما صحبت کنم ببینم راه علاج این بیماري چیه.
نیما ت نکنی ها! بذار وقتی من ازش خواستگاري کردم و جواب مثبت بهم داد، بعد بکن!
چرا؟
نیما بابا فکر می کنه خدا نکرده من مرضی چیزي گرفتم! پرونده ي منم که سیاه هس!
گم شو! می خوام براش جریان رو تعریبف کنم.
نیما حتما می خواي جریان شب تو پارك و هتل رفتن و خونه شون رفتن رو هم بگی!
خب آره دیگه!
نیما بگو! این یه مثقال آبرویی م که من جلو سیما دارم، ببر!
به تو چیکار دارم من؟! می خوام اگه بشه یه جوري به شیوا کمک کنم.
نیما راه کمک کردن به شیوا، این نیس.
پس چیه؟
بگیري و همه ي دوستان و آشنایان و فک و فامیلاتم دعوت و تشویق و « ایدز » نیما بهترین راه اینه که خودتم بري و یه جور
ترغیب کنی که بیان ایدز بگیرن. وقتی تعدادتون در جامعه زیاد شد، قدرت پیدا می کنین و می تونین یه انجمن تشکیل بدین.
بعد می تونین از دولت زمین بگیرین، تعاونی راه بندازین، ماشین آلان تقاضا کنین! خلاصه بهت قول می دم با سرعتی که داره
پیشمی ره، تو یه مدت کم، اعضاي این انجمن به تمام اهداف شون می رسن! تازه وام طویل المدت م بهتون می دن!
« تو هیمن موقع سیما با یه سینی چایی اومد تو سالن و گفت »
چه انجمنی می خواین تشکیل بدین؟
×! نیما یه شاخه اي از پزشکی یه
سیما چه خوب! منم می آم عضوش می شم.
نیما خدا اون روز رو نیراه! از هر خونواده به نفر عضو بشه، کافیه! همین سیاوش که تو این اتحادیه ثبت نام کرده دیگه بسه!
سیما اتفاقا من خیلی دلم می خواد که عضو یه انجمنی چیزي بشم. وقت بیکاري م رو می تونم اینطوري پر کنم.
نیما نمی شه سیما خانم، خواهشمی کنم اصرار نکنین.
سیما براي چی نمی شه؟!
نیما براي اینکه شرایط لازم رو ندارین.
سیما و شما دارین!
نیما خدا نکنه! منم ندارم. نمی خوامم داشته باشم!
« سیما مات به نیما نگاه کرد که من شروع کردم براش جراین شیوا رو گفتن. وقتی جریان رو فهمید، گفت »
آخه تو چرا اینکارا رو می کنی سیاوش؟! متوجه نیستی چقدر خطرناکه؟!
نیما اقا شده شاه عباس ثانی! فقط اون شبا کشکول مینداخت کول ش و می رفت تو شهر مثلا به فقرا کمک می کردف این
که بهشون کمک کنه! بدبختی که من بزور با خودش میبره! « ایدزي ها » یکی شبا راه می افته دنبال
سیما شما چرا میذارین این کارا رو بکنه؟ اگه خدا نکرده خودتون اتفاقی مبتلا شده بودین چی؟!
!« ایدزي یه » ینما آخه اولشکه نمی دونستیم طرف
سیما عذر بدتر از گناه! از شما بعیده نیما خان! حالا اگه این سیاوش رو بگیم، همه می گن ساده س، مظلومه، تو ذاتش حقه
بازي نیس. اما شما دیگه چرا؟
ینما ت دست شما درد نکنه سیما خانم! یعنی من هم هفت خطم و هم ظالم و هم تو ذاتم پدر سوختگی یه؟! خیلی ممنون! خدا
رو شکر که متوجه ي تمام محاسن من شدین!
« من و سیما زدیم زیر خنده »
سیما نه! منظورم این نبود. می خواستم بگم که شما با تجربه تر و پخته تر از سیاوش هستین.
نیما خب، حالا این شد یه چیزي! منظورتون رو از اون طرف بیان کرده بودین! یعنی در واقع می خواستین بگین که این
سیاوش، خر ساده س! درسته؟
زهر مار!
نیما عرضم به حضورتون که بخدا قسم، اون شب چقدر بهش گفتم که این دختره رو ول کن بریم! اما به گوشش نرفت که
نرفت! همه ش می گفت این از خونه فرار کرده و من باید برش گردونم خونه. حالا شانس آوردین که بردش هتل و نیاوردش
اینجا!
سیما ببین سیاوش، این دختر علاوه بر اینکه مشکل اخلاقی داره، خطرناکم هس! این بیماري شاید قدرت تخریب ش از بمب
اتمی م بیشتر باشه! این در واقع یه بمب اتمی بی صداس! یه فاجعه س! خیلی عقیده دارن که این بیماري رو مخصوصا بوجود
آوردن که جهان سوم رو نابود کنن! در واقع این سه سلاح خطرناکه !
نیما واقعا چه سلاح میهیبی! خدا زاشون نگذره! می شه سیمل خانم به عنوان یه پزشک، براي ما بیشتر راجب این سلاح
خطرناك و مخرب توضیح بدین؟ اگه می شه بفرمائین که این سلاح بردش چقدره؟ چه نوع فشنگی توش بکار می ره؟ موارد
استفاده ش چیه؟ نوع دفاع ش چه جوریه؟ وقتی ادم بوسیله ي این سلاح شیطانی زخمی شد، راه درمانش چیه؟ از همه مهمتر
اینکه چه جوري میشه به شخصی که این سلاح دستشه نزدیک شد و خلع سلاحشکرد؟!
« من وسیما دوباره زدیم زیر خنده »
داره. دوره ش 9 تا 15 ساله. تو کشورهاي HIV و 2 HIV ویروس مختل کننده سیستم دفاعی بدن انسانه. 1 ،HIV سیما ت
مبتلا بودن، بهبودي براشون حاصل شده اما HIV جهان سوم، دوره ش کمتره. دیده شده ندرتا بعضی از کسانی که به ویروس 2
نه! این بیماري ایه که کلا سیستم دفاعی رو از بین می بره و بدن بی دفاع می شه! HIV1
نیما بمیرم واسه اون بدن بی دفاع! راه علاج چیه؟ اونو بگین!
سیما تحقیقات خیلی زیادي تا حالا روي این ویروس انجام شده اما تا حالا به نتیجه اي نرسیدن، ویروس بسیار متغیره! براي
همین م نمی شه علیه ش واکسنی درست کرد!
نیما آتیش به ریشه عمر این ویروس بگیره که می ره تو تن و بدن این طفل معصوما!
سیما هر دوي این ویروس ها، عامل بیماري هستن که در بدن شامپانزه و بعضی از میمون هاس. احتمالا اولین بار، در دهه ي
80 میلادي شناسایی شده، اونم در آمریکا. البته اکثرا معتقدن که شروعش در قاره ي آفریقا بوده. بعضی هام می گن در اثر
آزمایشان میکروبی مختلف که ابر قدرت ها براي ساختن بمب هاي شیمیایی و میکروبی می کردن، این ویروس بوجود اومده!
این ویروس بیشتر در غدد لنفاوي فعاله. به گلبول هاي سفید و سلئل هاي رغفتگر بافتها حمله می کنه و اونا رو آلوده می کنه و
براي پادتن سازي در لنفوسیت CD موجود در سطح سلول می شه و خود سلول رو آلوده می کنه. 4 CD بعدش وارد مولکول 4
ها لازمه و خیلی مهم!
نیما علائم ش چیه سیما خانم؟
سیما سردرد، تب، عرق شبانه، کسالت، خستگی، بی اشتهایی، کاهش وزن، اسهال! مثلا در چشم باعث می شه اجسام، شناور
به نظر بیان و انسان تاري دید و کمی میدان دید پیدا کنه! در دهان لکه هاي سفید ایجاد می شه و ممکنه به مري سرایت کنه
که بعدش باعث بلع دردناك می شه! در ریه ها بیماري سل! در پوست، زخم هاي دردناك عفونی! خیلی علائم داره! در هر
وصورت بیماري واقعا خطرناکی یه! و خوشبختانه در ایران، این بیماري نمی تونه زیاد شایع بشه! (البته نه تو ایران حال و با این
فرهنگ غلطی که به خوردمون می دن، همون ایران تاریخی و با اصالت و فرهنگ ایرانی و فقط ایرانی. حالا می خوان و فرهنگ
و اصالت اسلامی برامون (نمی گم غلطه اما اینا غلط می گن) درست کنن که باعث می شه جوونامون کمبود پیدا کنن و غرب
زده بشن کولی )
نیما چطور؟
سیما چون اکثرا واکسن ش رو خانواده ها دارن!
نیما واکسن ش چی هی؟!
سیما نجابت! نجابتی که در ما ایرانی ها هی!
نیما تکلیف من و این سیاوش که این واکسن رو نداریم چیه؟!
« سه تایی زدیم زیر خنده »
نیما حالا از شوخی گذشته، واقعا هیچ راهی براش وجود نداره؟
مبتلا شد، می شه گفت که با یه مرده فرقی نداره، HIV سیما متاسفانه فعلا جز پیشگیري، علاجی نیس! در واقع کسی که به
!HIV فقط زمان براش دیرتره! مخصوصا 1
ممکنه تا یکی دو سال دیگه راه درمانش پیدا بشه!
سیما من در حال حاضر رو می گم، می دونین؟ اینا براي جامعه م خطرناکن! یه بیمار مبتلا به این ویروي، ممکنه تا لحظه اي
که خودش از بیماریش با خبر بشه، ده ها نفر رو سهوا مبتلا کنه! حتی نزدیکترین کسانشکه خیلی من دوست شون داره!
نیما جایی نیسکه از اینا توش نگهداري کنن؟
سیما هس، اما خیلی کم! زیادم مجهز نیستن. پرسنلی م که باید عهده دار این کار بشن، کم ن! همه از این بیماري وحشت
دارن! گفتم که! کسی که این بیماري رو ویروس رو بگیره، با مرده فرقی نداره!
نیما خدا بگم چیکارت کنه سیاوش! ببین مارو کجا ورداشتی بردي! درست مرکز آزمایشهاي میکروبی! تازه با دل راحتم
نشسته بودیم و چایی می خوردیم! بلندشم! بلندشم برم یه خاکی تو سرم کنم!
اون شی، نیما یه خرده دیگه م شوخی کرد و ما خندیدیم و بعد بلند شد و رفت خونه شون. فردا صبح ش، ساعت تقریبا یازده »
« بود تازه پدر و مادرم رو رسونده بودم فرودگاه و برگشته بودم که تلفن زنگ زد. نیما بود
نیما الو! سیاوش!
سلام، کجاي؟
نیما الهی خبر مرگت رو برام بیارن! بلند شو بیا گندي که زدي رو ماستمالی کن!
چی شده؟!
نیما چرهام زنگ زده که من و تو بریم خونه شون! انگار اوضاع اونجا خیلی خرابه!
آخه چرا؟!
نیما حالا تو بلند شو بیا اینجا بهت می گم! بدو بیا!
« ! تا تلفن رو قطع کردم، موبایلم زنگ زد! یلدا بود »
یلدا الو، سیاوش!
سلام، چی شده؟!
یلدا چیز مهمی نیس. فقط اگه می تونی بیا اینجا. پدرم می خواد باهات صحبت کنه.
اومدم.
گوشی رو قطع کردن و لباسم رو پوشیدم و ماشین م رو سوار شدم و رفتم خونه ي نیما اینا. یه ربع بعد رسیدم و دیدم که دم »
« در واستاده. تا پیاده شدم گفت
همه چیزات مکافاتی یه! زن گرفتن ت! کمک به هم نوع کردن ت! خواهر شوهر دادن ت!
آخه چی شده؟!
نیما عمه خانم فهمیده که من و تو خانم خانم بزرگ رو بردیم بیمارستان.
خب مگه کار بدي کردیم؟! بدِ که به یه پیرزن کمک کردیم؟
نیما خب حالا! واسه من شاخ و شونه نکش! برو اینارو واسه شازده خانم بگو!
باشه می گم! بیا بریم.
نیما من واسه چی بیام؟
می خوام بذاري من تنها برم؟
نیما تو می خواي یلدا رو بگیري، من براي چی بیام؟!
باشه، نیا! اما بعدش سیما بی سیما!
نیما الهی پسر درد بگیري! آدم با شوهر خواهرش یه همچین رفتاري می کنه؟! داري ازم اخاذي می کنی؟!
می آي یا نه؟!
نیما می آمن بابا، می آم! حداقل یه دسته گل می خریدي!
دسته گل براي چی؟! خواستگاري که نمی ریم!
نیما واسه خواستگاري نمی گم که! می خوام بعد از اینکه عمه خانم جر و واجرت کرد، بذارم سر قبرت که سر سبز باشه!
دوتایی جلو خونه ي پرهام و زنگ زدیم. در دو وا کردن و ما رفتیم تو. دم در ساختمون خدمتکارشون بهمون سلام کرد و »
بردمون تو سالن که دیدم عمه خانم و پدر مادر یلدا و خانم بزرگ همه رو مبل نشستن. تا وارد شدیم، پرهام اومد جلو و سلام
« و علیک کرد و ازمون عذر خواهی کرد و گفت
ببخشین بچه ها، انگار یه سوء تفاهمی پیش اومده. می خواستم شماها بیاین مسئله حل بشه.
« رفتیم جلو و با همه سلام و علیک کردیم که عمه خانم گفت »
.« ذکاوت » لطفا بشین اقاي
یعنی چی عمه خانم! خجالتم خوب چیزي یه واله! « کثافت » خانم بزرگ بنشین آقاي
« من و نیما خنده مون گرفت که پرهام ازمون عذر خواهی کرد و گفت »
دیگه! « بیمارن » ببخشین بچه ها! خانم بزرگ
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
     
  
مرد

 
یعنی چی؟! « بیکارن » خانم بزرگ خانم بزرگ
پرهام ت هیچی خانم بزرگ! با شما نبودم!
تا رفتیم جلو که بشینین، یلدا بلند شد و اومد جلو من و بهم لبخند زد. منم بهش خندیدم که نیما محکم زد تو پهلوم و آروم »
« گفت
نیش ت رو ببند! رو آب مرده شور بخندي! حالا که وقت نامزد بازي نیس!
« دوتایی نشستیم و یلدام رو یه مبل کنار من نشست که عمه خانم گفت »
آقاي ذکاوت، سوالی ازتون ...!
عمه خانم زبون ت رو جمع کن آخه! این پسر اگه جوابتو نمی ده از آقاي شه وگرنه از !« کثافت » خانم بزرگ باز می گه آقاي
شما که نمی ترسه! شمام که اینجوري نبودي و حرف بد تو دهن ت نبود!
« عمه خانم یه نگاهی به خانم بزرگ کرد و گفت »
می خواستم بدونم شما خانم بزرگ رو بردین بیمارستان؟
نیما من؟! مگه من اورژانس تهرانم عمه خانم؟!
« عمه خانم یه نگاهی به نیما کرد و بعد به خانم بزرگ گفت »
رفتین بیمارستان؟ « تنهایی » شازده خانم، شما
رفتم بهارستان؟! مگه دیوونم؟! من دیروز یه تک پا رفتم این بیمارستان چهار تا کوچه « دمپایی » خانم بزرگ من کی بات
بالاتر، پیش دکتر، همین!
تموم شده خانم جون؟ « دواتون » مادر یلدا مگه
تموم شده؟ حالا کو تا ظهر؟ این حرفا چیه می زنی؟ می گم رفته بودم دکتر. دواهام تموم شده، « غذامون » خانم بزرگ کجا
بنویسه، اما اگه بدونین چه مرد نازنینی بود! تا یه نظر منو دید همه ي دردهامو فهمید! بهم گفت، خانم « نخسه » رفته بودم بران
جون درد شما درد تنهایی و بی کسی یه! مو به مو زندگیمو برام گفت! ( یه نگاهی به فصل قبل و حرفایی که خانم بزرگ زده
بکنین، متوجه می شین اگه بقیه حرفا رو حذف کنین و جملات خانم بزرگ رو وصل کنین دقیقا همین معنی رو می ده که خانم
بزرگ می گه کولی )
گرفتین خانم جون؟! « فال » مادر یلدا رفتین
کی رو گرفتیم؟! می گم رفتیم دکتر! خدا خیرش بده، گفت درد تو، نداشتن جفته! گفته باید یه هم « حال » خانم بزرگ رفتیم
بگیرن! یعنی دق می کنم! « مجلس تسلیت » وگرنه باید برات !« ورامین » زبون واسه خودت پیدا کنی و دوتایی برین
« چشماي نیما گرد شد و یه نگاهی به من کرد و آروم گفت »
اینارو دکتر کی به خانم بزرگ گفت؟!
!« کیمیاس » عمه خانم شرم و حیا این روزا
می خوایت دفعه دیگه شماروهم با خودم ببرم پیش ش؟ !« بی ریاس » خانم بزرگ آره! از اون دکتراي
« عمه خانم برگشت به نیما گفت »
در این مورد چه توضیحی دارین بدین آقاي ذکاوت؟
نیما ببخشین، خانم بزرگ می خوان شوهر کنن، من باید توضیح بدم؟! مگه بنده می خوام ایشونو بگیرم؟!
عمه خانم د رمورد بیمارستان بردن شون سوال می کنم!
نیما بابا به من چه مربوطه؟!
عمه خانم خانم بزرگ می گن با مینا رفتن بیمارستان..
نیما ببخشین، اما مینا اسم دختراس! درسته که حروف اسم نیما و مینا با هم یکی یه اما طرز نوشتن و خوندن شون یه خرده
پسه و پیشه!
عمه خانم منظور خانم بزرگ از مینا شمائین!
نیما عمه خانم، به کی به کی قسم که من پسرم و نه دختر! یعنی بابام از اول شم پسري بود و از مامانم پسر می خواست! اگه
من دختر بودم که تا حالا بابام ده بار مامانمو طلاق داده بود! در ثانی! من شناسنامه دارم! تازه خیاي هام هستن که حاضرن
مرد بودن منو گواهی کنن! شهود، همه شونم معتبرن! می خواین یک تک پا بیان خدمت تون گواهی کنن؟!
ماها زدیم زیر خنده که عمه خانم چپ چپ به آقاي پرهام نگاه کرد که اونم خودشو جمع و جور کرد و بعد برگشت به خانم »
« بزرگ گفت
؟« بیمارستان » شازده خانم، مگه شما نرفتین
خانم بزرگ وا!دوره ي ما کودکستان کجا بود؟! همون مکتب خونه شم بزور می رفتیم! تازه ننه بابا هاي قدیم اونقدر بی فکر
بودن که نمی دونستن چند تا بچه دارن، چه برسه به اینکه بذارن شون کودکستان و اینجور جاها! منم که بچه بودم و عقلم به
این چیزا نمی رسید! همون مکتب خونه شم روز اول که رفتم، اون خانم باجی خدا بیامرز یه ترکه زد کف دستم و منم از
فرداش نرفتم! حالا یه روز وقت کنم براتون تعریف می کنم که ...
ماها داشتیم یواشکی می خندیدیم! عمه خانم که حسابی عصبانی شده بود، نذاشت دیگه خانم بزرگ حرف بزنه و به نیما »
« گفت
وقتی خانم بزرگ می گن مینا، منظورشون شمائید. ما غیر از شما در همسایگی مون دیگه کسی رو به اسم مینا نداریم.
نیما اختیار دارین عمه خانم! اشتباه به عرض تون رسوندن! آمار مخدوش خدمت تون عرضکردن! جونم براتون بگه، یه مینا
داریم تو همین کوچه خودمون یعنی از سر کوچه، سه تا خونه بیاین جلوتر، سمت راست، مینا دختر فرشته خانم! خانمی که شما
باشین، مستاجر جدید آقاي اعتضاد، همین دو تا خونه اون ور تر، یه دختر داره به اسم مینا خانم. البته اسمشو به کسی نمی گه!
به همه می گه اسمم مارگریته! خب، بالاخره اونم اسم یه گل دیگه! حالا چه مینا چه مارگریت! عرضکنم خدمت شازده خانم
که کوچه بالایی، همین وسطاي کوچه ...!
عمه خانم آقاي ذکاوت، من نمی خوام آمار دختر خانمایی که اسم شون میناس رو بدونم! من مینایی که خانم بزرگ
میشناسن و من می دونم که منظورشون شمائین رو می گم!
نیما یعنی چی؟! این همه مینا تو این محل هس، حالا شما فقط منو به مینایی قبول دارین؟!
« همه زدیم زیر خنده »
نیما حالا اگه یه روز یکی از این میناها رفت یه کثافتکاریم کرد، یقه ي من گیره؟! پس با این حساب زودتر برم ثبت احوال
بدم اسمم رو عوضکنن بذارن مانگولیا که حداثل تو هر محله یه دونه اش بیشتر نباشه!
« دوباره همه زدیم زیر خنده. این دفعه خود عمه خانمم خنده ش گرفت اما زود سرفه کرد و گفت »
شما دارین سفسطه می کنین آقاي ذکاوت!
نیما اي بابا! من هر چی می گم که توش شک و تردیده! ترو خدا انقدر واسه من حرف در نیارین! آخه خود شما دختر دارین!
باد این خبرا رو به گوش خواستگارم برسونه که بیچاره شدم و موندم رو دست بابام!
« دوباره ماها خندیدیم که خانم بزرگ گفت »
مینا جون دارین دختر شوهر می دین؟
تا اینو حالا منظور از مینا شما هستین؟! »
« عمه خانم که اینو گفت، نیما یه نگاه به همه کرد و بعد با حالت معصومانه گفت »
بله، اعتراف می کنم که، مینا هستم، بیست و هشت ساله، داراي یک فرزند و از شوهرمم به دلیل اعتیادش جدا شدم! بابا ولم
کنین دیگه!
دوباره همه زدن زیر خنده! از چشماي اقا و خانم پرهام که اشک می اومد پایین از خنده! عمه خانم که بزور خودشو کنترل »
« می کرد گفت
پس قبول دارین که همین شما خانم بزرگ رو بردین بیمارستان! حالا ازتون می خوام که خیلی صریح بگید که به چه دلیلی
اینکارو کردین؟
نیما به قصد فریب ایشون! می خواستم بندازم شون تو راخ لاف که البته شما به موقع فهمیدین و نقشه شوم و شیطانی من
خنثی شد!
دیگه تو سالن همه داشتن فقط می خندیدن! حتی خدمتکارام اومده بودن پایین سالن واستاده بودن و می خندیدن اما خود این »
« ! نیماي کور شده اصلا لبخندم رو لباش نمی اومد
نیما آخه بابا این حرفا چیه می زنین؟! خانم بزرگ به چه درد من می خوره که ورش دارم ببرمش بیمارستان یا یه جاي
دیگه؟! حالا اگه هفتاد سال پیش بود می شد یه وصله اي به من چسبوند اما در تاریخ فعلی که خانم بزرگ دارن به آثار ملی
تبدیل می شن که بدرد من نمی خورن! الان شما باید بیشتر احتیاط کنین که قاچاقچیاي چیزاي عتیقه و زیر خاکی، بو نبرن که
خانم بزرگ م وجود داره وگرنه انی صادرش می کنن اروپا!
خانم بزرگ مینا جون چی داري م یگ؟
!« مگی » نیما خانم بزرگ دیگه به من نگو مینا! من اسممو عوضکردم گذاشتم مانگولیا! اگرم سخته بهم بگو
چی رو نگی؟ ؟« نگی » خانم بزرگ بهت بگم
عمه خانم انگار مجلس به صحنه ي شوخی و مزاح تبدیل شده! خواهشمی کنم خودتون رو کنترل کنین! ما براي مسئله ي
مهمی اینجا جمع شدیم.
« همه خودشونو جمع و جور کردن که عمه خانم گفت »
پس قبول کردین که خانم بزرگ رو بیمارستان بردید؟
نننیما بعله!
عمه خانم حالا بگید چرا؟
نیما بخدا شیطون گولم زد! قول می دم دیگه از این غلطا نکنم شازده خانم!
عمه خانم تنهایی خانم بزرگ رو بردید بیمارستان؟
نیما دیگه واسه بردن یه خانم بزرگ که ده نفر مرد گردن کلفت رو صدا نمی کنم! همین خودم براش کافی بودم.
عمه خانم منظورم این بود که آقاي فطرتم همراه شما بودن؟
نیما باور بفرمائین عمه خانم که از لحظه ي طرح این نقشه تا آخرین لحظه ي پیاده کردنش، خودم تنها بودم و هیچ شریک
جرمی نداشتم. یعنی من اصلا حاضر نبودم که خانم بزرگ رو با کسی قسمت کنم!
دوباره همه زدن زیر خنده! صداي خنده ي خدمتکارا، عمه خانم رو متوجه شون کرد و تا خدمتکارا اینو دیدن، به هواي تمیز »
کردن میز اومدن تو سالن. عمه خانم صبر کرد تا کارشون تموم بشه و برن بیرون. تو همین موقع آقاي پرهام آروم به نیما
« گفت
حالا خانم بزرگ رو واسه چی بردي بیمارستان؟!
نیما آخه دوستش دارم این پدر سوخته رو! برده بودمش بیماسرتان آزمایش اعتیاد و خونه بده، اگه معتاد نبود، عقدش کنم!
بابا شوخی شوخی دارین یه پرونده واسه من می سازین ها! خب آدم یه پیرزن رو واسه چی می بره بیمارستان؟ حتما مریض
بوده دیگه!
عمه خانم ادامه بدین آقاي ذکاوت.
نیما عرضمی کردم، من دیدم این پیرزن پا درد داره. یه دکتري آشنام بود. خانم بزرگ رو ورش داشتم و بردم پیش ش.
همین.
« عمه خانم یه فکري کرد و گفت »
بسیار خوب. من از شما بخاطر نوع دوستی تون تشکر می کنم. در واقع من قضاوت عجولانه اي کرده بودم.
نیما خب، الحمد الله که همه جیز بخیر گذشت. حالا اگه لطف بفرمائین و پرونده ي منو مختومه اعلام کنین، من بلند شم برم
که باید یه پیرزن دیگه رو تو همین کوچه بالایی اغفال کنم! با اجازه ي شما.
« تا نیما اینو گفت و از جاش بلند شد، من به عمه خانم گفتم »
منم با نیما رفته بودم شازده خانم.
عمه خانم متوجه نمی شم!
« نیما که هول شده بود شروع کرد به شلوغ کردن که حرف منو رفع و رجوع کنه »
نیما هیچی عمه خانم؟! این سیاوش ما یه خرده دستور زبانش خرابه! می خواد بگه منم با نیما می رم الان! یعنی هر دو تامون
الان می ریم!
« بعد برگشت چپ چپ منو نگاه کرد و گفت »
یعنی دیگه کاري اینجا نداریم! مضوع که شکر خدا روشن شد، شمام که از اول تا حالا لال مونی گرفته بودي! یه دو دقیقه ي
دیگه م لال شو تا از اینجا بریم بیرون!
« برگشتم یه نگاه به نیما کردم و بعد به عمه خانم گفتم »
منم باهاشون رفته بودم.
« عمه خانم یه نگاهی به من کرد و بعد به نیما گفت »
راست می گن ایشون؟
« نیما شروع کرد تند تند حرف زدن »
خب حالا باباي سیاوش بد شده بود و داشت می رفت بیمارستان که من رسیدم! اینو انداختم تو ماشین و رسوندمش
بیمارستان!
« تا نیما اینو گفت ، یلدام اروم گفت »
منم باهاشون رفته بودم.
نیما آره، یلدا خانمم که دید ماها سراسیمه ایم، یه دفعه هول کرد و دندوناش کلید شد! که من اونم انداختم تو ماشین و
رسوندم بیمارستان! نمی دونین چه من گذشت اون روز عمه خانم! سه تا مریض رو دستم بود! رسوندمشون بیمارستان و هر سه
تایی رفتن زیر چادر اکسیژن! خب، الحمد الله که فعلا حال همگی خوب شده! پاشو سیاوش که زحمت رو کم کنیم! پاشو! فعلا با
اجازه ي شما شازده خانم.
عمه خانم لطفا بشینید آقاي ذکاوت!
نیما آ[ه عمه خانم، الان تمام پیرزنا منتظر منن که برسونمشون بیمارستان!
عمه خانم گفتم بنشینید!
نیما چشم!
نیما گرفت نشست. یه خرده سکوت برقرار شد و بعدش عمه خانم که خیلی عصبانی شده بود ولی خودشو نگه می داشت، »
« گفت
من نمی تونم باور کنم که بعضی ها تا این حد در انسانیت تنزل کرده باشند!
نیما باور کنین عمه خانم! آدما این چند ساله خیلی بد شدن! خب، با اجازه تون ما مرخص...
عمه خانم هنوز صحبت من تمام نشده!
نیما اگه اجازه بدین، این بجث سقوط فرهنگی و وجدانی آدما رو موکول کنیم به یه وقت دیگه. اتفاقا موضوع جالبی یه براي
بحث! انشاالله سر فرصت کاملا موضوع رو می شکافیم و ...
عمه خانم منظورم از بعضی هاف شما دو تا جوان هستید!
نیما ما؟!! ما دوتا؟ یعنی من و این سیاوش؟! زبون تون رو گاز بگیرین شازده خانم! تو محل رو من و این سیاوش قسم می
خورن! مخصوصا این چند وقته که بنگاه خیریه م وا کردیم و یه پامون تو بیمارستانه و یه پامون تو کوچه! باور کنین، به جون
شما نباشه، به سرتون قسم که الان چند شبه که تو خیابونا راه افتادیم دنبال این دختراي فریب خورده و فراري از خونه! به
محض اینکه یکی شونو می بینیم، انی دستگیرف بعدش رجعت به خونه! دستگیر، رجعت به خونه! سازمان ها و ارگانهاي مختلف
می خوان به ما نشان لیاقت بدن، اون وقت شما این حرفا رو به ما می زنین؟!
« عمه خانم که عصبانی تر شده بود گفت »
خانم بزرگم دختر فراریه که بهشکمک کردین؟!
نیما خب اگه زیاد به ایشوننم فشار بیارین و محدودش کنین، سر میذاره به خیابون و می شه دختر فراري دیگه! مگه نه خانم
بزرگ؟!
« خانم بزرگ که سرشو گذاشته بود رو عصاش و داشت چرت می زد، از صداي بلند نیما چرتش پاره شد و گفت »
با منی مینا جون؟
نیما مینا نه، مگی!
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
     
  
مرد

 
خانم بزرگ چیارو نگی؟!
نمی ذارن؟ « سر به خیابون » نیما می گم اگه آدما رو محدود کنن، مگع
بذارن؟ برا چی؟ آهان احتمالا مثل قدیمها که کوچه ها در داشت مثل کوچه در دار! « در تو خیابونا » خانم بزرگ می خوان
خدا رحمت کنه خان بابامو! یه روز منو با درشکه برد همین کوچه دردار! همین جا که واستاده بودیم، انگار این کوه آ یه قدم
اون ور ترمون بود! چه روزایی بود!
نیما خانم بزرگ، کوه ها که شماله! کوچه در دار طرف جنوبه!
عمه خانم لطفا خانم بزرگ رو وارد بحث نکنین!
نیما اختیار دارین عمه خانم! تمام این الم شنگه رو این خانم بزرگ بپا کرده! حالا ولشکنیم واسه خودش چرت بزنه؟!
خانم بزرگ مینا جون، باید یه روز بیاي منو ورداري ببري این کوچه دردار! خیلی دلم می خواد یه بار دیگه برم اونجا.
« ! جریان این یکی رو بخوابونیم، بعد » نیما همین کارم مونده! فعلا بذار
؟« شریان کی رو باید بخارونیم » خانم بزرگ
« همه زدن زیر خنده! عمه خانم که دید حریف زبون نیما نمی شه، رو کرد به یلدا و گفت »
( از این تیکه به بعد داستان رو با حسکامل بخونین که معرکه س، آخرش اشکتون در می آد اگه با حس بخونین کولی )
کی به شما اجازه داده که بلند شین و با دوتا جوون برید بیرون؟!
یلدا من براي بیرون رفتن احتیاج به اجازه ي شما ندارن عمه جان!
عمه خانم تا وقتی تو این خونه زندگی می کنی، باید طبق شرایط من عمل کنی!
یلدا من پدر و مادر دارم عمه جان، اگه لازم باشه، با اون مشورت می کنم.
عمه خانم گستاخ شدي!
نیما بابا صلوات بفرستین! آخه یه بیمارستان رفتن که دیگه انقدر شر و شرور نداره! اگه اینطور باشه که تمام این دکترا و
پرستارا روزي یه بار برن دادگاه و کلانتري!
عمه خانم شما ساکت باشین!
نیما چشم.
یلدا اینو باید اون وقتی در نظر می گرفتین که با اصرار، معتقد بودین که من باید تحصیلاتم رو در خارج کشور بکنم. اگه دل
تون می خواست همه ش بزنین تو سرم و بهم زور بگین، نباید منو میفرستادین تو یه کشور خارجی! اونجا اولین چیزي که به ما
دخترا یاد می دن اینه که حقوق برابر پسرا داریم. قانونم از ما حمایت کرده! نه پدر، نه شوهر و نه هیچکس دیگه اونجا نمی
تونه حق مارو پایمال کنه! این چیزارو من خوب یاد گرفتم.
عمه خانم ت اگر اصرار داریم که تو دختر سالمی بمونی، این پایمال کردن حق توئه؟!
یلدا این سالم نگه داشتن من نیس! این تجاوز به آزادي منه! این زیر سوال بردن شخصیت منه! ببینم، مگه فقط پسراي ایرانی
مرد هستن؟! پسراي خارجی مرد به حساب نمی ان؟
نیما صد البته! ثانبت شده که مرد ایرانی می تونه فقط با نگاهش ...!
!« محکم زدم تو پهلوش »
یلدا من سالیان سال با پسر و دختر رو یک نیمکت نشستم هیچ مشکلی م نداشتمو یه دختر تا خودش نخواد اتفاقی براش نمی
افته. اگه ذاشت یه دختر پاك باشه هیچکدوم از این چیزا نمی تونه به حیثیت ش صدمه اي وارد کنه! اون روزایی که من تک و
تنها، در شرایط سنی نا مناسب، تو یه پانسیون که پسر و دختر با هم اونجا بودن زندگی می کردنم، شما کجا بودین؟! ایده هاي
شما کجا بود؟!
یه روزي همین شما منو بر خلاف میلم فرستادین آمریکا و حالام بزور منو برگردوندین اینجا. کی به شما اجازه داده که براتی
یه انسان تعیین تکلیف کنین؟ کی به شما اجازه داده که خط مشی یه خونواده رو معین کنین؟ کی به شما گفته که هر چی که
بگین درسته و همه باید ازش اطاعت کنن؟ مگه شمام یه انسان نیستین؟ مگع یه انسان اشتباه نمی کنه؟ اگه یه تصمیم اشتباه
بگیرین باعث بدبختی چند انسان دیگه می شین؟ همونطور که باعث بدبختی من شدین!
عمه خانم مگه تو بدبختی؟! تو اصلا معنی بدبختی رو می دونی چیه؟!
یلدا آره می دونم چیه! بدختی من نداشتم هویت و ریشه س! نه تنها من، بلکه شما با تعینن تکلیف هاي اشتباه تون باعث
بدبختی خیلی ها شدین! خیلی ها تو این چند ساله باید تاوان تصمیمات اشتباه شما رو بدن! شما به تنهایی براي تمام فامیل
تصمیم گرفتین! فکر نکردین که فکر شما بالاتر از دیگارن نیست؟ فکر نکردین که خیلی ها ممکنه دانش و بینش بالاتري نسبت
به شما داشته باشن اما سکوت کردن یا شما بهشون اجازه ي اظهار نظر ندادین؟! چرا؟ چون شما فعلا بزرگ قوم هستنی!
بزرگ فامیل هستین! نمونه ش دختر دایی م! اونم بزور فرستادین آمریکا. الان یک معتاد تمام عیاره! یا فیروزه، دختر بدبختی
که شما براش شوهر انتخاب کردین! خبر دارین که چند وقته از هم جدا شدن؟ شما باید بفهمین که یه نفر نمی تونه براي یه
عده تصمیم بگیره! شما باید متوجه بشین که زمان فرق کرده! نمی شه دختري در زمان من رو با شیوه ي چند صد سال پیش
تربیت کرد! الگوهاي زمان من حتی با الگوهاش زمان پدر و مادرم فرق می کنه چه برسه به چند صد سال پیشکه مثلا فلان
شازده چه جوري زندگی می کرده! شیوه راه و روش اونا براي زمان خودشون خوب بوده نه حالا! براي من اصلا مهم نیست که
اونا چه کارایی می کردن. براي من مهم اینه که خودم الان باید چه کارایی بکنم! من کشورم رو دوست داشتم. مردمم رو
دوست داشتم آدمایی رو که دور و ورم بودن دوست داشتم اما شما یه روزي تشخیصدادین که من باید برم یه کشور خارجی
تحصیل کنم. هیچ می دونین براي اینکه آدما اون کشور، منو که هم شکل خودشون نبودم، بین خودشون قبول کنن، دست به
چه کارایی زدم؟!
عمه خانم با فریاد گفت من نمی خوام این چیزا رو بدونم!!
یلدا شما مجبورین بدونین! شما باید فکر یه همچین روزي رو می کردین! روزي رو که باید به خیلی چیزا جواب پس بدین!
باید جواب کسایی رو که به جاشون تصمیم گرفتین، بدین! من در زمان جنگ از ایران رفتم! اونجا وقتی می فهمیدن که من
ایرانیم، فکر می کردن که دارن به یه وحضی نگاه می کنن! جالب نیس؟ نه؟!! به یه ایرانی که برگ برگ کتاب تمدنشمی
تونه به تمام شون درس فرهنگ و انسانیت بده، به چشم یه وحضی نگاه می کردن! رفتاري که با من داشتن، با افغانی ها
نداشتن! تو اون سن و سال، براي اینکه به منم به چشم یکی مثل خودشون نگاه کنن، مجبور شدم موهامو رنگ کنم! سیگار
بکشم! مثل خودشون لباس بپوشم! مثل خودشون معاشرت کنم و هزار تا کار دیگه که از انجام دادن تک تکشون متنفر بودم!
در تمام اون لحظات دنبال شخصیت و هویت ایرانی خودم می گشتم اما نمی تونستم پیداش کنم! تو اون سن و سال، مادرم رو
می خواستم، پدرم رو می خواستم، وطنم رو می خواستم اما هیچکدوم پیش م نبودن!
« دیگه هر دو داشتن داد می زدن! بقیه ساکت بودیم و به این صحنه نگاه می کردیم! عمه خانم با فریاد گفت »
فرستادمت اونجا که از جنگ در امان باشی!
« یلدا که گریه می کرد، داد زد »
منم مثل بقیه! منم می تونستم مثل بقیه ایرنیا همین جا بمونم! چه فرقی کرد؟! رفتم اونجا اسیر یه جنگ دیگه شدم! فقط
اونجا، تو اون جنگ تنها بودم! من اونجا تنهایی شکست خوردم! اگه اینجا پیش بقیه می موندم، شکست نمی خوردم!
عمه خانم تو چی شیکست خوردي؟ صاحب تحصیلات عالی شدي! تربیت خارجی پیدا کردي! افکار مترقی پیدا کردي!
یلدا ملیت م چی؟! هویت م چی؟! اینایی که رو که گم کردم چی؟! من الان چی م؟! نه آمریکایی م، نه ایرانی! یه دختر با دو
شخصیتف با دو ملیت! با دو تا شناسنامه! دیگه نه می تونم اونجا زندگی کنم و نه اینجا! براي بچه م چه قصه اي تعریف کنم؟!
قصه ي حسن کچل رو براش بگم یا پیتر پن رو؟! بهش بگم من با کدوم یکی از این قصه ها، شبا خوابم برده؟! از کدوم بازي م
براش بگمن؟ از لی لی تو خیابونا یا از جک پات تو کلوپ ها؟! کو ریشه ي من؟!
دیگه نتوسنتم حرفش رو ادامه بده. به هق هق افتاده بود. برگشتم و به آقاي پرهام نگاه کردم. سرشو انداخته بود پایین. خانم »
پرهام داشت گریه می کرد. عمه خانم، صاف رو مبل نشسته بود و چشماشو بسته بود. سرگتم به یلدا که تک تنها مونده بود
نگاه کردم دلم می خواست می توسنتم و می رفتم جلوش و نازش می کردم و اشک هاشو پاك می کردم و بهشمی گفتم که
تو یه ایرانی اي! بهش می گفتم که دل ما ایرانیا انقدر بزرگ هسکه بازم می تونه ترو تو خودش جا بده! چشمم افتاد به نیما
که داشت بهم اشاره می کرد. برگشتم و دیدم که خانم بزرگ رفت طرف یلدا و سرش رو گرفت تو بغلش! با دستاي زبرش،
« اشک هاشو پاك کرد و دست کشید به موهاش و گفت
قصه حسن کچل رو بلد نیستی گریه می کنی؟! اینکه چیزي نیس! خودم برات می گم!
چنان با معصومیت و سادگی اینو گفت که نیما یه دفعه بلند شد و از سالن رفت بیرون! منم آروم بلند شدم و دنبالشرفتم »
« تو حیاط. دسدم رفت تو حیاط و پشت چند تا بوته، رو یه نیمکت نشست. رفتم پیشش نشستم
چه ت شد یه دفعه؟
نیما چقدر خوبه که آدم گوشاش کر باشه و خیلی چیزا رو نشنوه! تو این چند ساله، گاهی وقتا دلم خواسته که هم کر باشم و
هم کور که خیلی چیزا رو نشنوم و نبینم! آدم وقتی چیزاي بد رو می بینه و می شنوه، کم کم بهشعادت می کنه و دیگه از
دیدن و شنیدن شون ناراحت نمی شه! اون وقته که قلبش سنگ می شه!
« یه خرده سکوت کرد و بعد گفت »
تا حالا فکر نکرده بودم که قصه هاي زمان بچه گی چقدر با ارزشه! قصه ي حسن کچل، قصه ي نخودي، کدو قلقله زن،
خروس زري! حالا می فهمم که با اینا بزرگ شدم. بزرگ شدم و به قصه ي شیرین و فرهاد رسیدم! می دونی؟ من هیچ وقت
قصه ي رستم و سهراب رو کامل نخوندم اما همه شو بلدم. از توس و گیو و سام و زال، فقط یه چیزایی خوندم اما همه شو بلدم!
از بیژن و منیژهف فقط یه اسم شنیدم اما همه شو بلدئم! از سیاوش چیزي نمی دونم اما سوگ ش رو بلدم! این یکی شاید
بخاطر کتاب سووشون خانم سیمین دانشور باشه! از شیرین و فرهاد تا حالا یک خط م نخوندم اما مو به مو تمومشرو حفظ م و
شیرین رو مثل خودم می شناسم و شاید بارها تو خواب دیدمش اما خودمو کشتم که بفهمم لیلی و مجنون عرب کی بودن و
چی گفتن و چیکار کردن، اما نشد!
فیلسوف شدي؟
نیما نه! یادم افتاد ایرانیم! امشب می رم تو صندوقچه رو می گردم و شاهنامه ي فردوسی رو پیدا می کنم و تا آخرش می
خونم!!
داشتم نگاهش می کردم که صداي پا اومد. آقاي پرهام بود. من و نیما جلوش بلند شدیم. نزدیک ما که رسیدف یک دستش »
« رو گذاشت رو شونه ي و من و یه دستش م رو شونه نیما و گفت
ازتون می خوام یلدا رو تنها نذارین. اون خیلی تنهاس. من و مادرش که نتونستیم براش قصه هاي اجدادي مون رو بگیم، دلم
می خواد اونا رو شماها براش تعریف کنین همونطور که خودتون شنیدین و یاد گرفتین. می خوام بفهمه که ایرانی یه!
« بعاد سرش رو انداخت پایین و راه افتاد که بره. دو قدم که رفت، واستاد و گفت »
لازم نیسکه عمه خانم بفهمه که من چی به شما گفتم. من پدر یلدا هستم و خودم به شما این اجازه رو میدم.
« بعد برگشت به من نگاه کرد و گفت »
مواظبش باش.
« وقتی رفت تو خونه، نیما راه افتاد طرف در حیاط. وقتی دید من هنوز واستادم دارم به ساختمون خونه نگاه می کنم گفت »
واستادي چیکار؟ می خواي از همین الان مواظبش باشی؟!
« جوابشو ندادم که برگشت اومد پیشمنو و گفت »
به یه یارو که اهل ... بود گفتن چه نشستی که تو تهران پول رو زمین ریخته! فقط باید یکی بره و جمعشکنه! یارو در جا
سوار اتوبوس شد و از شهرش یه راست اومد تهران و تو ترمینال از اتوبوس پیاده شد. تا پاش رو گذاشت زمین، اتفاقا یه هزار
حالا !« ولشکن، از فردا کار رو شروع می کنم » تومنی جلو پاش افتاده بود رو زمین! طرف یه نگاهی به هزاریه کرد و گفت
توام امروز بیا بریم و از فردا مواظبت رو شروع کن!
واقعا که لوسی!
نیما بابا، طرف گفت که از دخترش مواظبت کنی اما نه اینکه همین الان از خوئنه بکشیش بیرون و شروع کنی به مواظبت! بیا
بریم! یه امشبم خودتو نیگه دار و از فردا صبح ساعت بچسب به کار!
نه به اون احساساتی شدن یه دقیقه پیش ت، نه به این بی خیالی ت!
نیما چیکار کنم؟! می خواي برن یه کامیون پیدا کنم برم زیرش؟!
برو گمشو! اصلا تعادل نداري. یه وقتم که براي کسی ناراحت میشی، حداکثر ناراحتی ت سی ثانیه س!
نیما بجون تو الان خیلی با قدیم فرق کردم و بهتر شدم!ئپارسال بابابزرگم که خیلی دوستش داشتم تو بغلم جون داد و تموم
کرد و من فقط 7 ثانیه ناراحت شدم! تازه بابام می گفت یکی اینو بگیرهف الان خودشو می کشه!
خنده م گرفت. وقتی دید دارم می خندم، دستمو گرفت و دنبال خودش کشید. همونجور که دستم تو دستش بود و باهاش »
« می رفتم بهش گفتم
نیما، واقعا تو دنیا چیزي هسکه ترو ناراحت کنه؟
نیما چرا نیس؟! ولی کیه به درد من برسه؟ الان سه شبه که از نارحتی خواب به چشمم نیومده! شه شبه که نه یه امضا رو یه
نقشه انداختم، نه یه مجوز ساختمون پیش م آوردن، نه یه کلنگ تو یه زمین زدم! چی دارم می گم؟! اینا که هیچی! دریف از
یه ساختمون کلنگی! حتی یه تعمیرات جزئی م به پشت م نخورده! همین روزاس که شرکت ورشیکسته بشه!
پس اون زمین دو نبشکه داشتی قرار دادش رو با اون خانم دکتر تنظیم می کردي چی شد؟
نیما مگه تو میذاري! از دست انتخاباي پرمکافات تو زندگی برام نمونده! هرچی زمین پیدا می کنیو می پسندي، یا چاله چوله
توش و یا می افته تو دست انداز و یا جوازش تو شهرداري گیر می کنه! کار و زندگی خودمو باید بذارم زمین و بیفتم دنبال رفع
و رجوع ساخت و ساز تو! بابا مردن بی سر و صدا روزي یه زمین قولنامه می کنن و می سازن میره پی کارش! تو الان چند وقته
تو یه سند اجاره می ندي؟!
داشت براي خودش حرف می زد و منم بهش گوش نمی دادم. دم در که رسیدیم، برگشتم و به پنجره ي اتاق یلدا نگاه »
کردم. پشت پنجره واستاده بود و داشت منو نگاه می کرد. وقتی دیدمش، دستشرو برام تکون داد وبهم خندید. وقتی که می
« ! خندید اصلا دلم نمی اومد که چشم ازش وردارم
از آقاي پرهام بگیر و بذار همین دم در و از « چارپایه » نیما مرد حسابی، دارم با دیوار حرف می زنم یا با تو؟ می گم برو یه
همین پشت شیشه مواظب دخترش باش! شام و ناهارتم می گم برات بیارن همینجا! بیا بریم زشته!
« در رو وا کرد و منو با خودش کشید بیرون. رفتم طرف ماشین م که گفت »
کجا؟
خونه. راستی چرا امروز شرکت نرفتی؟
نیما شرکت تعطیله! دیشب نشستم زیر پاي مامانم! هی بهش گفتم ببین زن عمو اینا دارن می زن دبی! اون وقت شما داري
خودتو پیر و کور این خونه می کنی!
راست میگی؟!
مامان جون نشستی تو خونه که چی؟ حالا که من الحمد الله از اب و گل در اومدم! وضع مونم » نیما بجون تو! به مامانم گفتم
که خوبه! پاشین با بابا برین دور دنیا رو بگردین! الان اگه نرین، پس فردا که دور از جون دور از جون مریضو زمین گیر شدي
می خواي بري جهانگردي؟!
خب!!
آخه مامانم وقتی خیلی عصبانی کی شخ ، بابامو « ذکاوت » نیما نیم ساعت بعد که بابام اومد، مامان با تحکم بهش گفت
تا اینو گفت بابام جا خورد! یه نگاه به من کرد و منم «! ذکاوت لباسات رو در نیار » ذکاوت صدا می کنه! خلاصه بهش گفت
همین الان بپر یکی از این آزانس آ، دو تا بلیط بگیر » اونم هیچی نگفت! مامانم بهش گفت !« هواپسه » بهش اشاره کردم که یعنی
کنه که مامانم یه نگاه بهشکرد که زهره ي من این طرف آب شد! « ایش و تنوش » واسه ترکیه! بابام اومد
خوب بابات چی گفت! نگفت کار دارم و گرفتارم و از این حرفا؟
نیما نه بابا بیچاره! فقط یه جمله گفت!
حتما گفت خودت برو من نمی آم!
خانم اجازه بده » نیما اون باباي توئه که تو روي مامانت وا می ایسته! باباي من خیلی دمکرات تر از این حرفاس! فقط گفت
مامانمم بهش اجازه داد! !« این شلوارمو که خیسکردم عوضکنم بعد برم
زهر مار بگیري که چقدر تو بلایی! حالا کی حرکت می کنن؟
نیما کی حرکت می کنن؟! کجاي کاري؟! الان یه ساعته که رسیدن آنکارا و مامانم تو فروشگاه ها داره خرید می کنه!
« دوتایی زدیم زیر خنده »
نیما حالا ناهار چی دارین شما؟
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
     
  
صفحه  صفحه 3 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Yalda | یلدا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA