ارسالها: 250
#31
Posted: 24 May 2012 14:02
نمی دونم، قراره سیما یه چیزي درست کنه.
نیما مگه سیما خونه س؟!
آره، امروز تعطیل بوده.
نیما ت لالی زودتر بگی؟ منم می آم ناهار خونه ي شما. سوارشو اما نگی بهشکه من می دونستم خونه س آ!
« دو تایی سوار شدیمن و رفتیم خونه ي ما. ماشین رو پارك کردیم ورفتیم تو. تا رسید تو خونه، آه بلند کشید و گفت »
خراب شه این خونه که وقتی سیما خانم توش نیس، این آجراش آدمو می خوره! ببین الان ما اینجا راحت نشستیم و این
دختره طفل معصوم داره یه لنگه پا به این مردم و مرز و بوم خدمت می کنه! خدا حفظش کنه! خدانگهدارش باشه که چقدر
خانم و خوشگل و این دختر! باور کن سیاوش اگه این دفعه بهم جواب منفی بده ...
« تا اینو گفتف سیما از تو آشپزخونه اومد بیرون و گفت »
اگه اسین دفعه جواب منفی بده چی نیما خان؟
نیما حتما دفعه دیگه جواب مثبت بهم می ده!
« سیما خندید و گفت »
سلام.
نیما سلام عرضمی کنم کوچه به کوچه
باهات دست نمی دم دستم چو نوچه
سلام فکسمی کنم همچون تلگراف
بیاد پیش شما بی واسطه، صاف
« سیما خندید و گفت »
چقدر خوب شد شمام اومدین. فقط خدا کنه غذایی رو که درست کردم روست داشته باشین!
نیما شما حناق به ساعته درست کن! من تا ته ش رو می خورم و می گم الهی شکر! الهی قربون اون آشپزي تون برم که ...
اوووي ...! چه خبرته؟!
نیما به تو چه مربوطه؟! مامان و باباتم که نیستن دیگه! بعدشم، قربون صدقه ي آشپز رفتن که اشکال نداره!
من که هستم!
یه خرده به درد و دلش گوش بده، من دو ،« ایدزیه » نیما تو که از خودمونی! پاشو برو! پاشو برو یه زنگ بزن به اون دختره
کلوم با این خانم حرف دارم!
زهر مار!
« سیما خندید و برگشت تو آشپزخونه که نیما به من گفت »
بیا و رفاقت رو تموم کن و یه دقیقه سیما رو صدا کن بیرون من باهاش حرف بزنم.
خب بیا بریم تو آشپزخونه باهاش حرف بزن و کلک کار رو بکن دیگه!
نیما بجون تو روم نمی ئشه!
تو به این پرروگی چه جوري روت نمی شه؟!
نیما بجون تو من جلوي کساي دیگه پر روام! جلو سیما همه ش خجالت می کشم و دست و پامو گم می کنم! اصلا به آدم رو
نمی ده! اِنقدرم با جذبه س که یه نگاه به آدم می کنه برق از آدم می پره.
خب حالا من چیکار کنم؟
نیما ت ببین، من میشینم تو سالن، تو به یه هوایی صداش بزن اینجا و من کم کم شروع می کنم حرف زدن.
به چه هوایی صداش کنم؟ بگم بیاد بچه قورباغه رو ببینه؟
نیما مگه سالن خونه ي شما لجن زاره که توش قروباغه باشه؟!
پس چی بگم؟
نیما خوب بگو بیاد آکواریم ت رو بهش نشون بده!
اونکه هر روز داره آکواریم رو مبینه!
نیما بگو سیما بیا انگار این ماهیا مریضشدن. بگو بیا یه نسخه اي چیزي براشون بنویس!
خب بابا من الان سیما رو صداش می کنم و می گم بیا نیما می خواد باهات حرف بزنه!
نیما نکنی ها!
آخه چرا؟!
نیما من خجالت می کشم اینطوري! همین که گفتم! تو به هواي این ماهی ها صداش کنف بعد من کم کم باهاش سر صحبت
رو وا می کنم. یااله!
« یه نگاه بهشکردم و بعد سیما رو صدا کردم و گفتم »
سیما! سیما! بیا ببین این ماهیا چیکار می کنن!
« نیمام شروع کرد با صداي بلند حرف زدن »
واي! خدا مرگشون بده بی شرفاي پدر سوخته رو! ببین روز روشن چیکار دارن می کنن! دنبال هم کردن خیر ندیده ها!
سیما در حالیکه می خندید از آشپزخونه اومد بیرون و اومد تو سالن، جلو آکواریون واستاد. نیمام بلند شد اومد پیشما که »
« من گفتم
خیلی شیطونن. دارن با هم بازي می کنن! « گرُامی ها » نیگاه کن! این دوتا
نیما ناز بشن الهی! من چقدر به ماهیا علاقه دارم!
اتفاقا نیما، این نوع ماهی زندگی جالبی داره! اینا تو تموم زندگی شون ...
نیما اگه بازم بخواي راجب زندگی جونورا صحبت کنی، با یه چیزي می زنم شیشه آکواریم ت رو می شکونم که این ماهیات
جوون مرگ بشن ها!
سیما مگه شما الان نگفتی به ماهیا علاقه داري؟
نیما آره سیما خانم اما من ماهیارو با سبزي پلو و کوکو دوست دارم! اونم ماهی سفید و شوریده و کفال رو!
واقعا بی احساسی!
نیما اتفاقا سرشار از احساساتم که ماهی سفید و کفال و شوریده رو دوست دارم! خوش سلیقه م! از همه ماهیا خوشمزه تر
همینان.
قزل آلام خوشمزه س. سنگسرم بد نیس.
نیما آره اما هیچکدوم ماهی سفید شمال نمی شن.
ماهی سفید تیغ ش زیاده.
نیما خب یه خرده آدم همت می کنه و تیغاشو در می اره!
اما کفال، هم خوشمزه س و هم تیغشکمه.
نیما باز شروع کردي؟! اصلا همونکه تو می گی! خوبه؟ راحت شدي؟! آقا جون، بحث در مورد کلیه ي جونورا، اعم از
دریاییف زمینی، هوایی ممنوع! باغ وحش تعطیل!
حیف شد! اگه میذاشتی، یه چیز در مورد این ماهیا بهت می گفتم که ...
نیما بابا من اگه نخوام در مورد حسات وحش اطلاعات بدست بیارم، کی رو باید ببینم؟!
خودتن می دونی!
نیما پس تو دیگه حرف نزن! یه کلمه دیگه اگه در مورد هر موجودي از دهن ت در بیاد، منم دفعه ي دیگه که خانم بزرگ
رو با یلدا خانم دیدم و شمام اونجا تشریف داشتین، شروع می کنم در مورد تموم امراضعفونی و غیر عفونی و ویروس باهاش
صحبت کردن! اون وقت دیگه خانم بزرگ ولت نمی کنه!
چشم. من دیگه اصلا حرف نمی زنم.
نیما باریک الله.
« سیما داشت می خندید . منم شروع کردنم آکواریم رو تماشا کردن که نیما گفت »
عرضم به حضور شما سیما خانم که این پسره اصلا حواس براي آدم نمیذاره که! داشتم تو جلسه ي قبل خدمت تون عرض
می کردم که تمام موجودات عالم، از صبح تا شب فعالیت می کنن که بالاخره براي خودشون زندگی تشکیل بدن. خونه درست
کنن، زن بگیرن، عروسی کنن، خلاصه تشکیل خونواده بدن، مثل مورچه ها و زنبور ها و ...
« یه دفعه یاد دفعه ي قبل افتادم و زدم زیر خنده »
نیما زهر مار!
آخه مورچه ها ...
نیما خیلی خب، باشه! اصلا مثل خرا، الاغا، قاطرا، خوبه حالا؟! اینا که دیگه زن می گیرن؟! نکنه به من که رسیده، تمام
موجودات عالم عزلت اختیار کردن و تارك دنیا شدن و زندگی مجردي اختیار کردن؟! اون وقت هی به من می گه انقدر تو
کتابا به من حرف بد نزن! خب عصبانی م می کنی، منم یه چیزي دري وري بهت می گم!
« من و سیما زدیم زیر خنده که گفت »
بجون شما سیما خانم، اصلا نسبت به مورچه آلرژي پیدا کردن! زندگیمو مورچه ورداشته! اصلا تمرکز ندارم!
باشه، من دیگه یه کلمه م حرف نمی زنم.
نیما لاالله الا الله! ببخشین سیما خانم. داشتم چی می گفتم؟
سیما می خواستین در مورد ازدواج مورچه ها صحبت کنین.
نیما اِه...! ول کنین ترو خدا این حشره رو! مگه نمی بینین این سیاوش بهش حساسیت داره و تا اسم عروسی مورچه ها می
شنوه، عقد و عروسی رو یه جا بهم می زنه!
سیما خب شما از هر جا دلتون می خواد شروع کنین.
نیما بسیار خب. خدمت تون عرضکنم که شما یه موجود رو نمی تونین پیدا کنین که زن نگیره!
من می تونم پیدا کنم، مورچه زن نمی گیره!
« من و سیما دوباره زدیم زیر خنده. خود نیمام خنده ش گرفت و گفت »
الهی جوون مرگ بشی پسر! غمباد گرفتم! ترو جون اون کسی که دوست داریف بذار من دو کلمه حرف بزنم، بعدش تو هر
چقدر واستی اسم مورچه رو بیاریف بیار! یه پنج دقیقه اسم این حشره رو نگو! آفرین!
بابا خفمون کردي! دو کلمه بگو سیما، زن من میشی یا نه؟!
نیما باشه، گور پدر مورچه هام کرده سیما خانم! همینکه الان سیاوش گفت! حالا آره یا نه؟!
« سیما خندید و گفت »
نه.
نیما تنه ي شمام خورده به تنه س مورچه ها؟ آخه چرا نه؟ 1
« سیما رفت طرف آکواریوم و گفت »
براي اینکه هنوز شما آمادگی ازدواج رو ندارین.
نیما چه جوري ندارم؟ هم تحصیلاتم تموم شده و هم کار دارم و هم خونه و هم زندگی و هم اینکه شما رو اندازه ي تخم
چشمام دوست دارم! دیگه چه آمادگی اي لازمه؟!
« سیما همونطور که ماهیا رو نگاه می کرد، خندید و گفت »
دیروز، جلو بیمارستان به اون دخترا چی می گفتین؟ با ماشین جلوشون نگه داشته بودین ها!
« من خنده م گرفت! نیما که هول شده بود گفت »
رسیدم. می گین نه، از ÷ بجون مادرم، به مرگ بابام، به جون این سیاوش اگه چیز بدي گفته باشم! داشتم ازشون آدرس می
این داداش تون بپرسین! اینم باهام بود!
سیما بعله، ایشونم بود.
نیما خب؟!
سیما شما چرا همیشه از خانما آدرس می پرسین؟
نیما ت خب آخه من چیکار کنم که خانما، هم حوصله شون بیشتره و هم آدرسا رو بهتر بلدن؟! اِه...! زهر مار بگیري پسر! هی
تو بخند، اونوقت سیما خانم فکر می کنه من دارم دروغ می گم!
چقدر بهت گفتم دم بیمارستانه، مواظب باش!
نیما ببخشین سیما خانم، شما کجا بودین که مارو دیدین؟
سیما انگار من از اون خیابون می رم بیمارستان آ!
نیما ببخشین سیما خانم، شما مسیر رفت و آمدتون فقط همونه؟ یعنی عوضنمی کنین؟
« سیما خندید و برگشت تو آشپزخونه
تف به این شانس! انگار واقعا سرنوشت مام شده عین طبیعت این مورچه ها!
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
ارسالها: 250
#32
Posted: 24 May 2012 14:04
اون روز ناهار رو سه تایی با هم خوردیم. سر ناهار نیما شوخی می کرد و من و سیمام می خندیدیم. از طرز نگاه کردن سیما »
به نیما، می فهمیدم که چقدرنیما رو دوست داره اما نمی فهمیدم چرا بهش جواب مثبت نمی ده. شاید بخاطر این بود که می
« خواست نیما بعدا قدرش رو بدونه. خلاصه ساعت سه بعد از ظهر که سیما رفت بخوابه که شب کشیک داشت. نیمام گفت
سیاوش، بلند شو یه تلفن به شیوا بزن ببینیم حالش چطوره/
« دوتایی رفتیم اتاق من و شماره ش رو گرفتم و تلفن رو زدم رو آیفون. خودش جواب داد »
شیوا بفرمائین.
سلام منم.
شیوا سلام سیاوش خان. چه حلال زاده این! الان تو فکرتون بودم!
نیما بسیار عجیبه!
زهر مار!
« شیوا خندید و گفت »
سلام نیما خان، چی عجیبه!
حالا حالتون چطوره؟ !× نیما این که تا شما به سیاوش فکر کردین و این تلفن کرده
شیوا یه مقدار سردرد دارم . فکر کنم داره شروع می شه!
« دوتایی ساکت شدیم »
شیوا من از غم و غصه بدم می آد. دلم می خواد همه اطرافیانم شاد باشن. شمام نگران نباشین. هر کسی تاوان عملشرو باید
پس بده منم باید پس بدم. حالا نیما خان، خواهشمی کنم خودت باش. با همون روحیه شاد. شادي شما به همه روحیه می
× ده
« نیما یه لحظه سکوت کرد و بعد گفت »
خیلی سخته! وقتی تو مملکت آدم، هزار و یک غم و درد و مشکل باشه و آدم بتونه بخنده!
شیوا اما همه س خنده هاي شما خنده نیس! بعضی هاش از گریه، خیلی گریه تره!
نیما شاید لازم باشه بعضی وقتا گریه کنم!
شیوا به اندازه کافی چیزاي مختلف براي گریه کردن هس. آدماي زیادیم هستن که مردم رو به گریه بندازن! آدماي زیاد هم
هستن که همه ش دارن گریه می کنن! حد اقل شما یکی بخندین.
نیما باشه، چشم، می خندم!
« اینو گفت و بلند شد از اتاق رفت بیرون »
شیوا چی شد؟!
رفت بیرون.
شیوا همه فقط به خنده ش و شوخی هاش نگاه می کنن! پشت شوخی ها و ختنده هاش خیلی چیزا هس! آدم عجیبی یه!
اونم یه آدم دیگه.
شیوا و خیلی آدم!
از خودت بگو.
شیوا چی بگم؟
هر چی می خواي.
شیوا امروز داشتم فکر می کردم.
« . تو همین موقع نیما اومد تو اتاق. دست و صورتشرو شسته بود »
شیوا نیما خانم اومد؟
نیما در خدمتم شیوا خانم.
شیوا به سیاوش خان می گفتم. امروز داشتم فکر می کردم. فکر می کردم اوضاع بیست سال پیش، بیست و پنج سال پیش
چطوري بوده؟ اون وقتا که یا من نبودم و یا خیلی کوچیک بودم. دلم می خواست بدونم واقعا چه فرقی با حالا داشته.
« بعد ساکت شد و گفت »
زندگی کردن
تلف بودن
نطفه اي را پرورش دادن
براي زندگی کردن
و این تکرار تکرار است.
« من و نیما ساکت شدیم که دوباره گفت »
و من تکرار تکرارم!
این تکراریه براي خیلی از دخترها مثل من یا دخترهایی که از خونه فرار می کنن. دخترایی که براي فرار کردن از خونه، زن
اولین مردي که می آد خواستگاریشون می شن! اینم خودش یه جور فراره! فقط یه فرار ابرومندانه! دخترایی که از بی پناهی، به
اوین پسري که سر راه شون قرار می گیره پناه می برنو بعد معلومه وضع شون چی می شه. من خودم تو این چند ساله، خیلی از
این دخترا رو دیدم. همه شون گم شده و گیج و مات ن!
یه شب از خونه می آن بیرون. بعدش همه چی براشون تموم می شه! می دونین، اینجا فقط براي دخترا اینطوریه! یه پسر اگه
صد تا شبم از خونه قهر کنه و بره بیرون، بازم می تونه برگرده خونه اما یه دختر نه! یه دختر فقط کافیه که یه شب از خونه
بیرون بمونه. بعدش دیگه همه چی تمومه! حالا چرا اینطوریه، نمی دونم.
شنیدم تو کشوراي خارجی اینطوري نیس. می گن اونجا دخترا از یه سنی یاد می گیرن که چه جوري با جامعه شون بر خورد
کنن. شاید از همون دبستان! یه دختر تو خارج، از سنین پایین، اجازه داره که مثلا شب خونه ي دوستش بمونه یا مثلا همراه
همکلاسی هاش اردو بره یا سینما بره یا هر جاي دیگه. اینه که اگه یه دفعه م مثلا قهر کرد و از خونه براي یکی دو ساعت اومد
بیرون، خودشو گیج و منگ نمی بینه! اما این دخترایی که من تو این چند ساله دیدم، اولین باري که از خونه قهر می کنن و
پاشونو تو خیابون میذارن، انگار دنیا براشون تموم شده! مثل مسخ شده ها می شن! همه شونم می خوان برگردن خونه. شاید یه
ساعت که از قهر شون می گذره، دل شون می خواد برگردن خونه اما بر نمی گردن! می دونین چرا؟ براي اینکه می ترسن!
ترس از برگشتن! ترس از پدر! ترس از مادر! ترس از برادر! ترس از خشونت!
نیما البته این مطئله عمومیت نداره. همه اینطوري نیستن!
شیوا منم ه مه رو نگفتم. اونایی رو گفتم که باهاشون برخورد کردم. مثلا دختره از خونه قهر کرده بود و اومده بود بیرون.
جرات نمی کرد خونه ي یه دوستش بره و چند ساعت اونجا باشه که مثلا آروم بشه و بعدش برگرده خونه. چرا جرات نمی
کرد؟ باخاطر اینکه به محض رفتن به خونه دوستش، انی، مثل یه زندانی فراري تحویل خونواده ش می دادنش! یعنی دوستش
اونقدر از خودش اختیار نداره که بتونه دوستشرو چند ساعت خونه ي خودش نگه داره! یعنی فقط دختر اینجا اینطوریه ها!
پسرا از خونه قهر می کنن و بعدش با دوستاشون می رن سینما و پارك و گردش و تفریح آخرشم بر می گردن خونه و تازه
قدرشون رو بیشترم می دونن خونواده ش!
یادمه یه دختري رو میشناختم. سن شم کم نبود ها! اما از خودش هیچ اراده اي نداشت. هیچ اعتماد به نفسی نداشت! متاسفانه
موقعی من دیدمش که دیگه کار از کار گذشته بود! جراینم خیلی ساده بود! طرف با پدر و مادرش سر یه خواستگار دعواش می
شه و از خونهه می آد بیرون به هواي اینکه مثلا یه شب رو بره تو یه هتل بمونه که بهخ خونواده ش ثابت کنه که اونم می تونه
مستقل باشه! بیچاره تا شب، هر چی می گرده، یه هتل رو پیدا نمی کنه که به دختر مجرد اتاق کرایه بده! اگه یه ساعت از
بیرون اومدنش گذشته بود، شاید می تونست برگرده خونه و مثلا بگه رفته بودم مغازه ها رو تماشا کنم که آروم بشم! اما حالا
دیگه چند ساعت گذشته بوده و جرات برگشتن نداشته! بعدشم می خوره به پست یه پسر جوون پولدار و اونم به هواي اینکه یه
هتل رو سراغ داره و هزار تا کلک دیگه، می بردش خونه ي خودش و بعدشم که دیگه معلومه! به همین سادگی! به همین
سائدگی و با هی اشتباه، زندگی و سرنوشت یه دختر از این رو به اون رو می شه! اینارو خوبه که هم دخترا بدونن و هم خونواده
شون!
نیما خب اینجا نباید یه دختر از خونه ش قهر کنه.
شیوا درسته. باید بمونه و هر چی بهش گفتن بگه چشم، آره؟
نیما خب، نه! هر چی که نه! اما اگه چیز خوبی بهش گفتن باید انجام بده دیگه!
شیوا آخه چیز خوب از نظر شما چیه؟ مثلا وقتی دختري رو به زور می خوان به یه مردي که اصلا دوستش نداره، باید بگه
چشم؟ اگه مثلا نذاشتن به تحصیلاتش ادامه بده، باید بگه چشم، اگه ابتدایی ترین حقوقشرو رعایت نکردن باید بگه چشم؟
اینجا که افغانستان نیس!
نیما منکه اینارو نگفتم!
شیوا این دخترایی که از خونه فرار می کنن بخاطر همین چیزاس دیگه! توقع زیادتري که ندارن! همین حقوق اولیه رو که
بهشون بدن، قانع ن! یکی دوتام نیستن!
نیما من خیلی از دخترا رو هم میشناسم که همه ي امکانات رو داشتن اما همینجوري بودن!
شیوا خواهشمی کنم اینو نگین نیما خان! من کارم این بوده و خیلی از این جور دخترا روهم میشناسم. اونایی که همه چیز
براشون مهیاس و زندگی شون خوبه، هیچوقت از خونه فرار نمی کنن! اصلا دلیلی نداره که این کارو بکنن! اونا اگه با پسرا
هستن فقط بخاطر که لذت می برن، همین! دختره ماشین زیر پاشه! پول تو کیف شه، هر وقت شبم که دلش بخواد و برگرده
خونه، هیچکس بهش کاري نداره! خب مگه دیوونه س که از خونه قهر کنه! اما این دخترایی که من می گم همه تو خونه مشکل
دارن! براي همینه که فرار می کنن! مثلا یکی شونو می شناختم که باباش معتاد بود و می خواست دختره براي اینکه مثلا به این
کار الوده نشه، از خونه فرار می کنه و آلوده س یه چیز دیگه می شه!
نیما شما الوده چی شدین؟ شما چرا اینجوري شدین؟
شیوا منم یه جور دیگه! منم یکی مثل بقیه ي اون ها! یه مقدارش رو براي سیاوش خان گفتم!
نیما بله، یه چیزایی شو بهم گفته اما آیا این چیزا دلیل می شه که انسان پا رو خیلی چیزا بذاره؟
شیوا نه، دلیل نمی شه اما باعثشمی شه! من عمل خودمو توجیه نمی کنم. به نتیجه شم رسیدیم! دیگه از این بدتر فکر نکنم
چیزي باشه! من فقط دارم اون اتفاقاتی رو که برام افتاده، تا من الان به اینجا رسیدم تعریف می کنم! نمی دونمن خبر دارین که
چه بدبختی ها کشیدن یا نه؟
نیما تا حدودي.
شیوا پس بقیه شو گوش کنین. سیاوش خانم شما هنوز اونجا هستین؟
بله، اینجام.
شیسوا اگه حوصله شو دارین براتون تعریف کنم.
نیما ما سراپا گوشیم، بفرمائین.
شیوا براي سیاوش خان تعریف کردم که بخاطر تو یه نمایشنامه مدرسه، پدر و مادرم دیگه نذاشتن درس بخونم و به زور
شوهرم دادن. سر یه جریان دعوا، شوهرم افتاد زندان. حالا با چه بدختی براش رضایت گرفتم تو این مدت هیچکسکمکم
نکرد و با کلفتی خرجم رو در آوردم، بماند!
نیما بله، اینارو برام تعریف کرده سیاوش.
نیما خلاصه جواد شد مثلا کوپن فروش و منم شدم همسر یه کوپن فروش! هر چی بهشمی گفتم آخه تو مثلا شاگرد
مکانیکی، تو رو چه به کوپن فروشی! بیا برو یه جا واستا و کار سابقت رو بکن اما به خجش نمی رفت که نمی رفت. می گفت تو
اون کارا پول نیس.
البته راست می گفت. موقعی که شاگردي می کرد، هر چی در می آورد، تقریبا می رفت پاي اجاره ي اتاق. اما از وقتی شروع
کرد به کوپن فروشی، وضع مون یه خرده بهتر شد. بالاخره هر جوري که بود، زندگی می گذشت. به همین م راضی بودم بخدا!
اما مگه شد؟!
چند وقتی بود که می دیدم وقتی جواد می ره دستشویی، خیلی طول می ده! کم کم شک کردم! یه بار که تو دستشویی بود، یه
دفعه در رو وا کردم و رفتم تو! اونقدر هول شد که تا اومد بلند بشه، افتاد تو توالت! شروع کرد بد و بیراه گفتن به من اما بهش
محل نذاشتم و بزور تپیدم تو دستشویی که دیدم گوشه توالت، رو زمین ده دوازده تا چوب کبریت افتاده یه زرز ورق م یه
گوشه س! دیگه همه چیزو فهمیدم! آقا تو زندان عملی شده بود! کاشکی حداقل کنجکاوي نکرده بودم! اونطوري دیگه علنی نمی
شد!
بعد از این جریان، اولش یه خرده انکار کرد ولی بعدش گفت که آره، هروئینی شدم! شما حالا حساب کنین که به من چی
گذشت! خیلی وضع مون خوب بود، حالا باید هروئین کشیدن اقا رو هم تحمل می کردم! البته اولش، مثل تو این فیلم ها تصمیم
گرفتم که ترك ش بدم و دوباره یه زندگی ساده اما خوب و آروم شروع کنیم اما خبر نداشتم که اونا فقط فیلمه! کثافت رو مگه
می شد جمع و جورش کرد؟! هر ورش رو می گرفتم، یه ور دیگه ش خالی بود!
یه چند وقتی که گذشت، شروع کرد پا اندازي کردن! شب به شب دست چهار تا جوون رو می گرفت و می آورد خونه. منم
باید ازشون پذیرایی می کردم! عوضش آخر شضب بهش خوب پول می دادم! اگه بدونین چه جوونایی رو با خودش می آورد!
هر چی بهش التماس می کردم که این جوونا رو معتاد نکن، بخرجش نمی رفت. چقدر باهاش دعوا کردم، چقدر باهاش کتکاري
کردم اما نشد که نشد! اینا همه به زیون آسون می داد! من یه چیزي می گم و شما یه چیزي می شنوین! تو هر کدوم از این
دعواها و کتک زدن ها و کتک خوردن ها، شیشه ي عمر من بود که ذره ذره ترك می خورد! وسط هر کدوم از این دعواها، چه
چیزایی رو که تو سر همدیگه خرد نمی کردیم!
خواستم ببرمش مریض خونه بخوابمونش که ترك کنه! در خونه رو قفل کردم! به ننه باباش گفتم! به ننه باباي خودم گفتک! به
خواهراش گفتم! به کلانتري شکایت کردم! خلاصه هر کاري که شما فکرش رو بکنین، کردم اما بازم نشد! با خودم گفتم که
دیگه ازش طلاق میگیرم، اما بازم ایده هاي رویایی اومد سراغم! وجدانم بهم می گفت تو که سعی خودت رو کامل نکردي. هی
انگار یکی بهم می گفت که نباید جا بزنی! باید حواد رو نجات بدي! باید کمکشکنی! شوهرت الان به تو احتیاج داره و از این
در وري ها ...!
بازم خر شدم و با آخرین جونی که داشتم، شروع کردم باهاش اره دادن و تیشه گرفتن! بازم درست مثل این سریال هاي
تلویزیون! یه چند ماهی م اینجوري گذشت اما هیچی به هیچی! یه بار فکر کردم، موقعی که این جووونا رو می آره اینجا، برم به
کلانتري خبر بدم که بیان و بگیرن شون اما دیدم چه فایده؟! همون زندان رفتن بود که معتادش کرد! می ترسیم دوباره
برگرده زندان و چهار تا چیز دیگه م یاد بگیره! خدا بد بدتر نده!
آخرین فکري که به نظرم رسید این بود که ورش دارم و از اینجا ببرمش. بریم با هم یه شهرستان و اونجا زندگی کنیم شاید
درست بشه! تنها راه چاره اي که برام مونده بود همین بود. دلمو خوش کرده بودم که اگه از تهران بریم، شاید همه چیز جور
بشه و جواد ترك کنه و بره سر یه کاري و بعدش بچه دار بشیم و بلاخره هر جوري هسزندگی رو بگذرونیم تا به امید خدا
موقع مردنم برسه و سرم رو راحت بذارم زمین! شما نگاه کنین که آیا این باید ایده هاي یه دختر یا یه زن جوون باشه؟!
مردن؟! یعنی سختی هاي زندگی به جایی برسه که یه زن همه ش منتظر باشه که کی می میره و از این زندگی راحت می
شه؟! می گن یه موقع هاس که مرگ آدم عروسی یه!
خلاصه داشتم آماده می شدم که هر جوري هس جواد رو از این محیط و محله و کثافت ببرمش بیرون. شب آخر بود. بازم دو
تا جوون رو با خودش آورده بود خونه. هر وقت م کسی رو می اورد، من از ناچاري می رفتم تو آشپزخونه، تو حیاط. یعنی یه
اتاق سه در چهار دیگه جا نداشت که چهار نفر یه گوشه ش هروئین بکشن و من مثلا یه گوشه ش بشینم خیاطی کنم!
اشپزخونه تو حیاطم که یه اتاقک بود، یه متر در یه متر که یه چراغ فتیله اي یه گوشه ش بود و چهار تا دیگه و قابلمه و ظرف
و ظروف م یه گوشه ش! یه چارپایه م توش بود که من خبر مر گم می رفتم و میشستم روش. اون شبم مثل شباي دیگه، رفته
بودم اون تو و داشتم به زندگی خرابم فکر می کردم که یه دفعه یکی از اون جوونا اومد اونجا. گفتم چی می خواي؟ گفت اگه
داري یه چایی ریختم و دادم بهش که شروه کرد حرف زدن! آروم آروم در گوشم داشت زمزمه می کرد که آخه حیفه تو
نیس ؟! زن به این خوشگلی و خانمی، اسیر یه عملی بهش! تو جوونی و خوشگلی و اگه بخواي من برات هزار تا کار می کنم و ...!
اومد بیاد تو آشپزخونه که باکف گیر مسیف محکم زدم تو سرش و شروع کردم به فریاد زدن! جواد و اون یکی پسره پریدن تو
حیاط حیاط که جواد فهمید جریان چیه! انگار به رگ یه غیترش بر خورد که کار کشید به کتکاري! اونا دو تا بودن و جواد تنها!
منم با همون کفگیر رفتم کمک جواد! هر چی بود شوهرم بود و وقتی دیدم هنوز غریت داره، منم معطل نشدم و کمکشکردم
که تو همین موقع دست جواد رفت تو جییب ش و یه چاقو کشید بیرون و یه دفعه زد تو پهلوس یکی از اون پسرا! پسره فریاد
زد سوختم سوختم، که همسایه ها ریختن خونه ما! قیامت شد یه دفعه! نمی دونم تو این هیر و ویر کدوم شیر پاك خورده اي
زنگ زد کلانتري یا یه مامور خبر کرد! خلاصه پسره اونجا افتاده بود ازش خون می رفت و اون یکی رو همسایه ها گرفته بودن
و جوادم که هی داد می زد که اینا دزدن و اومده بودن اینجا دزدي که سر و کله ي یه مامور پیدا شد! تا پسره رو انداختن تو
ماشین که ببرنش بیمارستان، سه چهار تا مامور دیگه م اومدن تو! جواد که اینطري دید، یواشکی رفت تو اتاق و یه دقیقه بعد
اومدت بیرون و آروم اومد پیش منو یه بسته رو گذاشت تو دست من و تا اومد بگه که اینو یه جاي تن ت قایم کن که یکی از
مامورا دید و پرسد جلو و بسته رو از دست من گرفت! من فقط هاج و واج نگاه می کردم! خدا عوضش بده! انگار فهمید که من
تقصیري ندارم و بی گناهم! منو ول کرد و یقه ي جواد رو گرفت و با اون پسره، دست بند زدن و بردن شون کلانتري.
خلاصه ش کنم. این دفعه براي جواد پنج سال زندان بریدن! تو دادگاه، منم تقاضاي طلاق کردم. خونواده ش که فهمیدن، به
دست و پام افتادم و اومدن پیش من به عِزّ و چِز! که چی؟ که طلاق نگیر و یه خرده صبر کن و بهشعفو می خوره وو دیگه
آدم می شه و می چسبه به زندگیش و از این چرندیات! آدماي زرنگی رو ببین! با خودشون حساب کرده بودن که الان باید
ماهی یه چیزي خرج جواد تو زندان بکنن. حساب کرده بودن که اگه بتونن منو خر کنن، من مثل دفعه ي قبل بازم می رم کار
می کنم و خرج جواد رو تو زندان می دم و اونا کلی هر ماه جلو می افتن! البته خودم یه خرده شل شدم اما این دفعه دیگه ابابم
نذاشت و هر جوري بود طلاقم رو گرفت. اما نه فکر کنین که دلش براي دخترش سوخته ها! نه! اونم واسه خودش حساب
کرده بود که حالا که دخترش می تونه کار بکنه و پول در بیاره، چرا براي ننه و باباش کار نکنه؟ 1
یه چند وقتی گذشت تا طلاقم رو گرفتم.
بچه دار شنده بودي؟
شیوا نه! انقدر عقل و شعور داشتم که یه بچه بی گناه رو بدبخت نکنم. خلاصه دوباره برگشتم سر خونه ي اول. همون خونه،
همون مادر، همون پدر و همون جنگ و دعواها! فقط این دفعه فرقش این بود که من جاي درس خوندن، باید کار می کردم. یه
مدت رفتم تو یه کارخونه، سر دستگاه واستادم امام بابام نذاشت اونجا بمونم. می گفت حقوقشکمه. راست می گفت! می گفت
درسخت کاشتم که از میوه ش استفاده کنم! منظورش از درخت، بچه هاش بودن! بالاخره دوباره برگشتم سر کار اولم. زمین
شویی و نظافت و ظرفشویی! یه روز اونجا، یه شب اینجا، یه شب اونجا!
خیلی خالی شده بودم. یه وقتی اگه این کار رو می کردم، بخاطر این بود که هدف داشتم. می خواستم زندگیمو نجات بدم. می
خواستم شوهرم رو نجات بدم. می خواستم ثابت کنم که می تونم خودم رو نگه دارم تا شوهرم از زندان بیاد بیرون. می خواستم
ثابت کنم که می تونم زندگیم رو نگه دارم تا شوهرم از زندان بیاد بیرون. می خواستم نشون بدم که منم می تونم قوي باشم،
اما به کی؟ و براي چی؟
حالا دیگه بی هدف کلفتی می کردم. هر چی م در می آوردم می ریختم تو دست و بال بابام و اونم خرج الواطی ش می کرد.
حالا تمام اینا یه طرف، جنگ و دعواي خونه مونم یه طرف! بعد از کار خسته و مرده می رسیدم خونه، تازه باید دعواي پدر و
مادرم رو تحمل می کردم! دیگه عاصی شده بودم! دیگه جونم به لب م رسیده بود! دلم می خواست فرار کنم! دلم می خواست
یه جایی برم که هیچکسمنو نشناسه! شما نمی فهمین که من چی می گم! خب گناهی م ندارین. فهمیدن این چیزا سخته. باید
آدم خودش گرفتار شده باشه تا معنی این حرفا رو بفهمه!
یادمه یه روز اون شرکتی که منو براي نظافت و کار می فرستاد این ور و اون ور، یه آدرسی بهم دادن. یه خونه ي خیلی بزرگ
بود بالاي شهر. یه زن و شوهر بودن که قرار بود پسرشون یکی دو روز بعد از خارج برگرده. خواسته بودن که من برم خونه رو
نظافت کنم. وقتی کار منو دیدن، خیلی ازم خوششون اومد. بهم گفتن این چند روزه که پسرشون می آد و اونا خونه شون رفت
و آمده، من هر روز برم اونجا. منم قبول کردم، فقط ازم خواستن که جلو مهموناشون روسري سرم نکنم اما من گفتم نه. بهشون
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
ارسالها: 250
#33
Posted: 24 May 2012 14:06
گفتم اگه می خواسن براتون کار کنم، به این چیزام کاري نداشته باشین. اونام حرفی نزدن ولی شبکه قرار بود مهموناشون بیاد،
یه دست لباس خیلی قشنگ بهم دادن که بپوشم. بهم گفتن که بعدش این لباس رو می دن به خودم. راستش لباس انقدر
قشنگ بود که نمی تونستم چشم ازش ور دارم! گویا مال دخترشون بود که الان خارج تحصیل می کرد. یه لباس مشکی بود تا
زیر زانو. جلو سینه اش پولک دوزي شده بود و خیلی م خوش دوخت بود. منم که دیگه به نون کلفتی و غذاي ته مونده خوردن
عادت کرده بودم! رفتم تو اتاق و لباس رو پوشیدم. خیلی بهم می اومد. آخه منم یه دختر یا زن جوون و خوش هیکل بودم!
حالا اگه این بدبختی سرم اومده بود، آرزوهام که نمرده بودن!
لباسه رو پوئشیدم. داشتم تو آیینه خودمو نگاه می کردم که خانم اومد تو اتاق روسري م رو از سرم ورداشت و با یه برس
شروع کرد موهامو شونه کردن و وقتی دید که سرم خیلی چربه گفت تا مهمونا نیومدن یه دقیقه بپر تو حموم و بیا بیرون. منم
بدم نیومد. رفتم حموم و اومدم بیرون و خانم خودش برام موهامو درست کرد. بعد یه ارایش قشنگم برام کرد. شده بودم مثل
ماه! خواستم روسري رو سرم کنم که گفت آخه با این خوشگلی و این موهاي قشنگ و این لباس، یه همچین روسري یی آدم
سرش می کنه؟! تا خواستم نه و نو تو کار بیارم گفت اصلا نمی خوا! برو همون لباس خودتو بپوش و اینو در بیار! اینو که گفت
انگار یکی می خواست رویاهامو ازم بگیره! می فهمین چی می گم؟ اون لباسی بود که بعد از بیست و چند سال به رویاهام
پوشونده بودم و حالا می خواستن ازم بگیرن ش! می دونین اگه قرار باشه از یه دختر بدبخت تو زندگیش هیچ خیري نیدیده و
دلشرو فقط به رویاهاش خوش کرده، اونم بگیرن دیگه چی براش می مونه؟!
روسري رو از سرم ورداشتم و دادم به خانم. دم در اتاق که رسیدم گفت اون جوراباس سیاه و کلفت رو هم از پات در بیار. نمی
خواي که همه بهت بگن امل! اونارو هم در آوردم. برام پوشیدن اون لباس خیلی مهم بود! می خواستم یه شب م که شده مثل
این پولدارا بشم و همون لباس زندگیمو از این رو به اون رو کرد!
شبش همه شون جمع شدن بودن فرود
گاه و وقتی پسر خانم اومد، همگی اومدن خونه و دیگه چه خبر شده اونجا! بزن و بکون! همه خوش بودن. انگار نه انگار تو این
مملکت غم و غصه اي هم هس! انقدر خوش بودن که من از خوشی شون، غهمهام یادم رفت! تو این شلوغ پلوغی، یه پسري بود
به اسم روزبه. پا به پاي من کار می کرد و از مهمونا پذیرایی می کرد. طوریم با من رفتار می کرد که انگار منم یکی از
خودشونم. پسر خوش قیافه ایم بود. حدودا سی سالش بود و خیلی خوش تیپ و خوش سرزبون. یه ادکلن خوش بویی زده بود
که بی اختیار دلم می خواست همیشه نزدیکش باشم و بوش رو حسکنم!
دوباره شیوا ساکت شد. نیما به من اشاره کرد که چرا حرف نمی زنه بهش گفتم که چیزي نگه که یه دفعه شیوا به زبون اومد »
« و آروم گفت
* حالا دیگه نه سرم گیج می ره و نه اون بالاهام. افتادم پایین! نوارویدویی تموم شده! روزبه یه
گوشه نشسته و داره سیگار میکشهودودشرو حلقه حلقه میده بیرون. خودمو نگاه می کنم. پتورو می
پیچم دورم! تازه می فهمم که چی شده! گریه م گرفته! دنبال بهانه م! حالا گریهمی کنم. روزبه می خنده!
بهش می گم چرا؟ بازم می خنده. می گم چرا؟ می گه تو یه باغدست نخورده کهوارد نشدم؟ می گم آخه
اینطوري؟! می گه حالا گیرم چهار تا جمله کسی برامون نخوندهو ماهام بعله نگفتیم، چه فرقی میکنه؟
معنی این چیزا رو نمی فهمه! براشم فرقی نمی کنه! دیگه از بوي ادکلن شم که الان تن خودمم همین بو
رو میده،لذت نمی برم! بازم گریه می کنم. روزبه بازم می خنده! *
دوباره سکوت کرد. یه خرده بعد، صداي ریختن اب تو لیوان رو شنیدم. داشت از تنگ اب می ریخت تو لیوان. من و نیما »
هیچی نگفتیم. اونم انگار داشت از لیوان جرعه جرعه اب می خورد و بغضش رو قورت می داد. یه دقیقه دیگه که گذشت
« گفت
شماها چیزي ندارین که بگین؟
چی بگیم؟
شیوا هر چی؟ یه نصیحت، یه سرزنش، یه توپ و تشر! فرقی نداره، مهم اینه که یه اظهار نظري کینین!
می خواي خودتو تبرئه کنی؟
شیوا نه. در موقعیت من این حرفا معنی نداره. خب، اگه حرفی براي گفتن ندارین ...
نیما من دارم! می خوام بدونم واقعا یه لباس انقدر می تونه ارزش داشته باشه؟! یعنی این فقط یه دست لباس قشنگه که می
تونه یه سرنوشت رو عوضکنه؟
شیوا نه! نه! اون یه دست لباس نبود! یه مسیر بود! بعضی چیرا تو زندگی فقط می تونه یه بهانه باشه! یه ارضاء حس
کنجکاوي! اما اون لباس یه ادامه راه بود! ادامه ي یه مسیر! یه جاده که می رسه به وسط ش!
نمی فهمم.
شیوا وقتی یه راهی رو بهت نشون دادن که بري، تازه وسطاش می فهمی که چقدر دست انداز توشه! از اون وسط م خیلی
سخته که برگردي! همه شم فکر می کنی که اگه یه خرده دیگه جلو بري، راه صاف و درست و بی چاله چوله می شه! این راهی
یه که آدمایی مثل من دارن توش حرکت می کنن و اخرشم معلومه! بدبختی، کثافت، ذلیل شدن و با ننگ مردن! ببینین، مردن
سخت نیس اما چه جوري مردن مهمه! یکی معمولی می میره. این جور آدما زیادن. می آن و میرن و فراموش می شن. یکی
همچین می میره که همه با افتخار ازش یاد می کنن و مرگش هیچوقت فراموش نمی شه، اما یکی طوري می میره که خودشم
دلش نمی خواد خبر مرگش و علتشرو هیچکس بفهمه! مثل من!
موضوع اصلا یه لباس نیس! لباس نباشه، یه بهانه ي دیگه! مهم اینه که بعد از یه مدت به جایی می رسی که چیزاي خیلی
کوچکتر از یه دست لباسم می تونه دلیل و بهانه ي خوبی براي افتادن باشه! وقتی تو این راه به پوچی رسیدي، دیگه خودت رو
ول می دي! می خوام اینو بگم! وقتی دور و ورت یه مسابقه ي بی صدا در حال انجامه، تو تام حتی اگه یه کنار باشی، خواه و
ناخواه با تنش و هیجان این مسابقه همراهی! حالا این مسابقه و رقابت می تونه سالم باشه یا ناسالم! وقتی ملاك شناخت یه آدم،
پول باشه، بی اختیار همه دنبالش میرن! جو اطراف منم همین بوده! پدرم دنبال پول بود که بیشتر الواطی کنه. برادرم دنبال پول
بود که از دوستاي دیگه ش کم نیاره یا بتونه حداقل آرزوهاش رو برآورده کنه! شایدم حداقل آرزوهاي خواهرش رو! مادرم
دنبال پول بود که تامین باشه تا از یه شوهر الکی جدا بشه! خی، منم جرء این خونواده بودم! همه مونم دنبال یه چیز بودیم!
آخه پول که نمی تونه همه چیز باشه!
شیوا این حرف از شما که وضع زندگیتون خوبه قابل قبول نیس!
نیما سیاوش جون، یه نیم ساعت خودتو نگه دار و شعار نده. بعدش برو بالا پشت بوم و هر چقدر خواستی داد بزن و از این
قصه ها تعریف کن! خب، می فرمودین شیوا خانم.
« شیوا خندید و گفت »
اون شب همه خوش بودن. می زدن و می رقصیدن. دخترا و پسرا با هم می گفتن و می خندیدن و پدر و مادراشونم با هر
خنده ي اونا می خندیدین. انگار نه انگار اینا تو اینجا زندگی می کردن. انگار دنیایشون، یه دنیاي دیگه بود! منم از دنیاي
خودش بدم اومد! ولش کردم و رفتم تو دنیاي اونا اما حواسم نبود که مثل داستان سیندرلاف فقط یه لباسه که منو شبیه اینا
کرده! نمی دونستم براي اینکه وارد دنیاي اینا بشی باید خیلی پولدار باشی. بایدم این پول رو از راه هاي بی زحمت و بی دردسر
پیدا کرده باشی! من نفهمیدم که از دنیاي خودم خارج شدم و پشت دنیاي اینا موندم! برزخ! برزخ همینه دیگه! حالا یه برزخ
داریم بین این دنیا و اون دنیا، یه برزخم براي آدماي بدبختی مثل ماها تو همین دنیا داریم!
اون شب گذشت و دم آخر روزبه یه گل سرخ خیلی قشنگ برام آورد و موقعی که می خواستم برم خونه داد به من! اینکارش
خیلی تو من اثر کرد. منی که سالها خشونت جواد رو دیده بودم! منی که سالها بوي روغن و گریسرو فقط حسکرده بودم!
منی که سالها بوي گند الکل دهن بابام رو حسکرده بودم! منی که سالها رفتار زشت بابام رو با مادرم دیده بودم، بی احترامی
ها، تحقیرها، تو سري زدن ها! این من، حالا با یه احساس لطیف و ملایم و زیبا و یه مرد تمیز و خوش تیپ و شیک پوش که
بوي خوبی م می داد روبرو شده بودم! خب، حالا باید چیکار کنم؟ تمام این چیزاي خوب رو پس بزنم؟ حق مقایسه کردن رو از
نفس م بگیرم؟ نه! من راه دیگه رو انتخاب کردم!
اما این یه دام بوده! یه راه شکار!
« یه دفعه شیوا داد زد »
باشه! هر چی می خواد باشه، باشه! حالا دارین اینا رو براي من می گین؟ 1 حالا که دیگه فایده اي نداره! من اون موقع حمایت
می خواستم!من اون موقع یه پدر مهربون می خواستم! من اون موقع یه دوست خوب می خواستم که راهنمایی م کنه نه حالا!
« یه دفعه انگار متوجه شد که داره با من دعوا می کنه! ساکت شد و بعدش گفت »
ببخشین سیاوش خان. این فریاد هایی که باید خیلی وقت پیش سر خودم یا اون پدرم می زدم! ببخشین، ماها همیشه داد و
فریادمون وقتی همه چی تموم شده و از دست رفته بلند می شه!
مهم نیس، راحت باشین.
شیوا موقعی که داشتم خداحافظی می کردم، خانم گفت که این چند روزه رو برم خونه شون. بهم گفت فقط شبا برم که از
مهمونا پذیرایی گکنم. می گفت شستشو رو می ده یکی دیگه. انگار چون من با اون لباس خوشگل شده بودم، می خواست من
فقط جلو مهموناش بیام.
فردا عصري زودتر رفتم خونه شون. دلم می خواست زودتر مهمونا بیان! می دونستم روزبه م حتما می آد. خودش بهم گفته
بود! یکی دو ساعت، اومد. یه لباس شیک دیگه پوشیده بود که خیلی م بهشمی اومد. تا رسید و بعد از احوالپرسی از خانم و اقا
پسرش، اومد طرف من و خیلی مودب، سلام کرد. هنوز مهمونا زیاد نبودن. دوتایی رو دو تا صندلی نشستیم و از زندگی من و
تحصیلاتم پرسید. وقتی فهمید که من عاشق سینما و کارگردانی بودم و به دلایلی مجبور شدم تحصیلاتم رو ول کنم، خیلی
خوشش اومد و شروع کرد در مورد سینما و فیلم و شعر و خیلی چیزاي دیگه که من دوست داشتم، صحبت کردن! واقعا از
مصاحبتش لذت می بردم. انگار داشتم وارد رویاهام می شدم! لباس قشنگف مرد مورد علاقه و ایده آلم، محیط شاد و دور از
غم و غصه و بدبختی! اصلا دلم نمی خواست که هیچکدوم اینا رو از دست بدم! از دست دادن هر کدوم شون مثل نابود شدن
اینده م بود! می دونین، من تا حالا مرد رو فقط با خشونت دیده بودم! یعنی باید بگم که جز پدر و شوهرم و برادرم، مردي
ندیده بودم! پدرم رو که همیشه با کمربند و مست و فحاشی می شناختم! تا کوچکترین خطایی ازم سر می زد، کمربند در
انتظارم بود و فحش و این حرفا! برادرم که چون دو سال از من بزرگتر بود تو خونه بود که بگذریم دعواهامون، دعواهاي برادر
و خواهري بود اما بازم شناسه ش زور بود! جوادم که دیگه هیچی! سرکوفت و فحش و بد و بیاره و کتکاري و این حرفا! غیر از
این سه تا مرد، دیگه با هیچ مرد یا پسري ارتباط نداشتم که حداقل کمی چشم و گوشم واشه و یه خرده تجربه داشته باشم که
به وقتش گول نخورم! تا اونجایی م که یاد می آد، دور و ورم همه ش دیوار بوده و ممنوعیت و ترس! ترس از پدر! ترس از
مرد! مردایی که یا بوي گند الکل می دادن و یا بوي روغن و بنزین ازشون بلند می شد! حرفاي خوب خوب شونم، دستور بود و
تحکم و فحش! هر بارم که نزدیک یکی ئشون می شدن، چه پدرم و چه برادرم و چه شوهرم، با سردي منو از خوشون می
روندن! یعنی اصلا یه روي خوش بهم نشون نمی دادن، حالا چرا؟! شاید فکر می کردن که نباید دختر ور پر رو کرد! شناخت
من از مرد همین بود! اما یه دفعه یه جوون با خصوصیان کاملا متفاوت بهم برخورده بود! جاي بودي گندف ادکلن می زد! جاي
لباس چرك و کثیف، لباس شیک و تمیز می پوشید! جاي دستور دادن و زور گفتن ازم خواهشمی کرد! جاي تو ذوق زدن و
خفه کردن صدام، ازم تعریف می کرد! جاي فحش و بد و بیراه، از زبونش حرفاي قشنگ می شنیدم! جاي صحبت عرق خوري
و چاقو کشی و لات بازي، برام از شعر و هننر و این چیزا می گفت! براي همین می گم که فکر می کردم که به رویاهام رسیده
بودم! براي همین م اگه می خواست، باهاش می رفتم، تا هر کجا که بخواد!
« یه لحظه مکث کرد و بعد گفت »
و رفتم! تا همینجا که الان هستم!
دو سه شبی مهمونا می اومدن و مهمونی ادامه داشت. پیوند من و روزبه م محکمتر می شد. ازم خیلی چیزا می پرسید. از
زندگی، از دوست داشتن، از با هم بودن، از تنهایی! احساس می کردم که می خواد من وبیشتر بشناسه. منم صادقانه روحم رو
بهش شناسوندم. روحیکه زخمی درد بود. اونم با غصه اي که تو چشماش می نشست و می دیدیم، این روح رو ازم قبول کرده
بود.
مهمونی تموم شد و سیندرلا باید خداحافظی می کرد! روزبه شماره ش رو هم بهم داد. فردا شبش بهشزنگ زدم. می خواست
بهم کمک کنه. بهم گفت که اگه پول می خاو بهش بگم. ازم می خواست که چند روز بهش فرصت بگم. می خواست فکر کنه و
بعد از چند روز فکراشو کرد و ازم خواست که به آپارتمانش برم تا با هم حرف بزنیم.
دو دل بودم. می خواستم بترسم اما چیزي نداشتم که از دست بدم و بخاطرش بترسم! پسرفتم!
چرا؟ چرا رفتی؟!!
شیوا چون حداقل باهام مثل آدم رفتار می کرد!
« نیما بهم اشاره کرد که هیچی نگم. یه لحظه بعد شیوا شروع کرد »
نگاه کن، من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیانه سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه هاي شب شدم
« دوباره یه خرده سکوت کرد و بعدش آروم گفت »
* با یه ماشین شیک اومده دنبالم. یه دسته گل رزکوچیکاما خیلی خوشگل بهم میده. برام یه
نوار خیلی قشنگگذاشتهو بهم حرفاي قشنگی می زنه! می گه می خواد بهتر منو بشناسه. می گهدیگه
نمی خواد من جایی کار کنم. می گه می خواد با من بمونه. می گه باید با پدرو مادرشصحبت کنه. می گه
دوستمداره! *
« دوباره زیر لب زمزمه کرد »
تو آمدي
زدورها
و دورها
ز سرزمین
عطرها
نورها
نشانده اي
مراکنون
به زورقی
زعاج ها
زابرها
بلورها
مارببر امید دلنواز من
ببر به شهر
شعر ها و شورها
« دوباره یه خرده سکوت کرد و بعد آروم گفت »
* تو خونه ي روزبه م، اما هنوز نجیب و پاك *
زندگی کردن
تلف بودن
پلاسیدن
نطفه اي را پرورش دادن
براي زندگی کردن،
و این
تکرار تکرار است!
« یه لحظه سکوت کرد و بعد گفت »
میشه فعلا ازتون خداحافظی کنم؟
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
ارسالها: 250
#34
Posted: 24 May 2012 14:07
خودتو ناراحت نکن. خداحافظ.
تلفن رو قطع کرد. من و نیما فقط بهم نگاه کردیم که یه دفعه نیما از جاش بلند شد و دستاش رو برد بالا سرش و شروع کرد »
به بشکن زدن و قر دادن و آواز خوندن!
نیما سلامعلیکم آبجی خانم، حال شما چطوري، شوهر امسال شما چطوره
سلامعلیکم یا آلا والده ي اق موشالا!
سلامعلیکم سکینه که زندگی همینه !
سلامعلیکم ثریا بی لُنگ نري تو دریا!
خجالت بکش نیما! این کارا چیه می کنی؟!
نیما بابا ولم کن! غمباد گرفتم! یه روز اومدیم خونه خاله که دل مون واشه ها! شب و روز که غم و غصه دور و ورمون رو
گرفته! تلویزیون روشن می کنیم، یه کانالش زلزله در فلان جا رو نشون می ده! یه کانالش قحطی در فلان جا رو نشون می ده!
یه کانالش جنگ فلان جا رو نشون می ده! یه کانالش سیل فلان جا رو نشون می ده ...! رادیو رو روشن می کنیف موچج کوتاه
ردیف فلان، تعداد آوارگان فلان جا رو به سعم مون می رسونه، موج لند ردیف فلان، آمار دقیق بی خانمان فلان جا رو به
اطلاعمون می رسوهه! می زنیم موج متوسط که نه کوتاه باشه و نه بلند، آلودگی هوا رو می گه و تعداد کسانی که خفه شدن تو
خیابون و نفس شون دیگه بالا نیومده! می ریم یه روزنامه می خریم، صفحه ي اولش تظاهرات و کشت و کشتار در فلان جا رو
تیتر زده! می ریم مجله ي بچه ها رو می گیرم که دیگه از چیزا توش نباشه که خبر نوجوانان معتاد رو چاپ کرده! می ریم
کتافروشی یه کتاب بهریم دو شب سرمون گرم بشه که کتاباي ترو می دن دستمون با کلی تعریف و تا میریم خونه و چهار
صفحه ش رو می خونیمف باید یه جعبه دستمال کاغذي بذاریم بغل مون و بشینیم زر زر گریه کنیم! حالا امروز بعد از تحمل
این همه غم و غصهف یه تک پا اومدیم اینجا که مثلا با رفیق مون بگیم و بخندیم و شاد باشیم که توام پرده ي سوم از نمایش
برا خودم اجرا کنم که « شو » تراژدي تلفنی دختران فریب خورده رو برامون به اجرا در اوردي! بابا حد اقل بذار خودم یه خرده
رو پخشکنه! « بینوایان » شاد بشم و انرژي کسب کنم که امشب قرار تلویزیون فیلم
« دوباره شروع کرد به بشکن زدن و خوندن »
سیا جون عمه ت قسم قصه نگو که خسته م
از بس که غمن آوردي دلمو به درد آوردي
حالا یه دونه، حالا دو دونه بگو این جوونه بمونه
اِه ...! سیما بیدار می شه هآ!
« یه دستی به موهاش کشید و گفت »
خب حالا یه خرده شارژ شدم. تا سه روز دیگه می تونم غم و غصه تحمل کنم!
واقعا که دل خوشی داري! خوش بابحالت!
نیما دادم یه شارژ خوشی رو دلم سوار کردن که بطور اتومات تا غم و غصه تو دلم زیاد می شهف راه می افته و شارژم می
کنه! توام برو یکی واسه خودت بگیر!
سلامعلیکم ضعیفه چه لاغر و نحیفه!
زهر مار! بسه دیگه!
نیما چیکار کنم؟ دست خودم نیس، شارژم اتومانه! خودش یه دفعه کار می افته!
بلند شو برو خونه تون! بلند شو تا یه کاري دست من و این کتاب ندادي!
نیما باشه، من رفتم، کاري داشتی یه زنگ بزن.
به سلامت. کارت داشتم زنگ می زنم.
نیما پس فعلا خداحافظ.
سلامعلیکم سپیده کور شده خیر ندید.
« دمپایی رو که پرت کردم طرفش، در رو بست و رفت »
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
ارسالها: 250
#35
Posted: 25 May 2012 20:36
فصل هشتم
« . ساعت حدود 6 عصر بود که تلفن زنگ زد. یلدا بود »
سلام سیاوش.
سلام، کجایی؟!
یلدا ت کجا باید باشم؟ خونه م دیگه!
خوبی؟
یلدا خب معلومه!
اوضاع خونه چطوره؟
یلدا بد نیست. حمایت پدر و مادرم رو دارم! ببینم، مگه قرار نیسکه مواظب من باشی و با هم بیشتر رفت و آمد کنیم که
همدیگرو بهتر بشناسیم؟
پدرت باهات صحبت کرده؟ × من از خدا می خوام
یلدا آره. یه ساعت دیگه می اي دنبالم؟
حتما! اصلا همین الان می آم!
یلدا الان نه، همون یه ساعت دیگه خوبه. فعلا خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم. زود رفتم یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم و سوار ماشین شدم و رفتم خونه ي نیما اینا. تا رسیدم دیدم »
خانم بزرگ و نیما وسط کوچه ایستادن و نیما داره بزور یه چیزي رو از خانم بزرگ می گیره! پیاده شدم و رفتم جلو که نیما
« گفت
اي بر اون پدرت لعنت سیاوش! ببین چه کاري دست من دادي ها!
چی شده؟ چرا همچین می کنی؟!
خانم بزرگ اِه...! خوب شد اومدي پسر جون! به این مینا بگو بره سنگ جمع کنه! من با این پاي علیل م که نمی تونم راه
بیفتم دنبال سنگ!
چرا همچین می کنی نیما؟!
نیما تو بالکن ایستاده بودم که این دختره ي شیطون اومد طرف خونه مون! فهمیدم بازم می خواد سنگ پرت کنه! پریدم
پایین! تا رسیدم دم در، دیدم از تو کیفش یه کیسه نایلون پر قلوه سنگ در آورده و داره یه دونه درشتشرو سوا می کنه که
« سنگ » نداریم که هی سنگ پرت می کنی تو خونه؟ آره گوچه تون « زنگ » بزنه به یشه ي خوه مون! بهش می گم مگه ما
نداره! از تو باغچه خونه یه کیسه جمع کردم و آوردم!
ول نیما پیرزن رو زشته!
نیما این سنگ بزنه شیشه ي خونه مونو بشکونو زشت نیس! بده من این کیسه وامونده رو زن! چه عادت بدي پیدا کرده این!
« رفتم و کیسه رو از خانم بزرگ گرفتم و بلند گفتم »
خانم بزرگ کجا می خواین برین؟
خانم بزرگ چی می گی مادر؟
« ایندفعه بلند جلو سمعک ش داد زدم »
کجا می خواین برین؟
خانم بزرگ آهان! اومدم با مینا جون بریم دکتر. دیشب تو مهپاره یه چیزي دیدم.
مهپاره نه، ماهواره!
خانم بزرگ گهواره چیه؟
می گم ماهواره!!
خانم بزرگ آهان! همون که می گی! دیشب نشون می داد که هی دکتره یه خانمه رو عمل کرد و پوست شو همچین کشید
که شد مثل آیینه! صاف صاف مکثل پوست دنیک! می خوام با مینا جون همون بیمارستانه ببینم این دکتره می تونه این دو سه
تا چین و چروكِ رو صورتمو صاف کنه.
« نیما که همونجور مات شده بود به خانم بزرگ یه دفعه با تعجب گفت »
کنین؟!! « پوست تون رو عمل » می خوان بریم
کنم؟ « دوست کی رو بغل » خانم بزرگ
نیما همین یه کارم فقط مونده بود! بدو برو خونه تون دختره ي شیطون! دیگه م نبینم بیاي اینجا سنگ پرت کنی طرف خونه
کرده! حواست باشه! « شکایت » مون ها! بابام مامور می اره در خوهه تون! دیروز بابام رفت کلانتري
کرده؟ « حکایت » خانم بزرگ بابات چی چی رو
!« شکایت » نیما حکایت نه
مگه فامیلی شما ذکاوت نیس؟! چرا می خواین عوضشکنین؟ !؟« هدایت » خانم بزرگ
داریم! « مرض » ! نیما کرم داریم
دارین؟! خب هر کی اختیار کار خودشو داره دیگه! حالا راه بیفت بریم که دیر می شه! « غرض » خانم بزرگ
نیما کجا؟!!
خانم بزرگ پیش اون دکتره که اون رفتیم.
نیما صورت شما دیگه کار بیمارستان نیس، باید یه سر بریم اتو شویی بذاریم تون زیر اتو بخار!
نیما این چیزا رو بهش نگو. یه دفعه می شنوه، ناراحت می شه.
بشین؟! « مانکن » رو نگاه کنین و بعدش، هوس کنین FASHION نیما نکنه خانم بزرگ هی تو این ماهواره کانال
بشم؟! بابام مقنی بوده یا مادرم؟! « چاه کن » خانم بزرگ من برم
« ! تا خانم بزرگ اینو گفت، نیما موهاشو تو چنگش گرفت و نشست وسط خیابون »
بلند شو خجالت بکش جلو همسایه ها زشته!
نیما بجون تو من دنیا رو مسخره کردم و حریف این بیست کیلو پیرزن نشدم! ماشااله دل که نیس! مثل دل یه دختر بیست و
چهار ساله س!
حالا یه جوري سرشو گرم کن. یلدا الان می آد، بهشمی گیم یه کاري بکنه.
نیما چ ه جوري سرشو گرم کنم؟
یه چیزي بهش بگو دیگه! باهاش از یه چیز دیگه حرف بزن که حواسش بره به یه چیز دیگه!
نیما مگه می شه با این زن حرف زد!
جون من یه کاري بکن! نیم ساعت دیگه یلدا می اد!
!« فقط بخاطر تو » نیما جهنم! اینم بخاطر تو! یعنی
« بعد برگشت طرف خوانم بزرگ و گفت »
کنم! « مکالمه » بیا خانم خوشگله می خوام اندازه ي نیم ساعت باهات
کنی؟! الان؟! « مشاعره » خانم بزرگ می خواي باهام
بده که پدر منو در اوردي! « میم » نیما آره بابا! همین الان شعرم اومده می خوام مشاعر کنم! یه
« خانم بزرگ غشغش خندید و گفت »
چه حوصله اي دارین شما جوونا! من الان شعرم کجا بود؟! حد اقل بذار من بشینم این لبه ي جوب که حس تو پام نیس!
« رفت و راحت نشست رو جدول کنار خیابون و گفت »
آدم وقتی با شما جوونا معاشرت می کنه، اصلا غم و غصه از یادش می ره!
نیما اتفاقا ما جوونام که با شما معاشرت می کنیم، زندگی مون از یادمون می ره!
خان بزرگ مینا جون یه خرده بلند تره بگو!
نیما میگم زندگی مون از یادمون می ره!
خانم بزرگ آهان! افرین! یه خرده بلند تر بگو!
« نیما که دیگه داشت داد می زد گفت »
که چی؟! » از صبح، کله ي سحر، با سنگ می اي در خونه مون » ! می گم زندگی برانم نذاشتی زن
خیلی خوب شعر می گی ها مینا !« از صبح، نزدیک اهر، با جنگ می اي در خونه مون » ! خانم بزرگ به به! آفرین! چه شعري
جون!
« من مرده بودم از خنده! نیما فقط مات به خانم بزگ نگاه می کرد »
خانم بزرگ خب، حالا من باید چی بدم الان؟
بدین دیگه! حالا چی شده که هنوز زنده این اي خدا می دوه! « جون » نیما قاعدتا تًو این سن و سال، شما باید فقط
بدم؟ من که الان چیزي یادم نمی اد! باید بهم وقت بدین. « نون » خانم بزرگ باید
نیما باشه، ما هر چقدر بخواي بهت وقت می دیم و خوشحالم می شیم، بشرطی که بذاري ما جوئونام دو کلمه حرف بزنیم!
خانم بزرگ نه مینا جون، من نمی تونم دو تا بیت شعر بگم.
!« ها » نیما قرار شد که شما اصلا حرف نزنی
بدم؟ سخته اما باشه. « ها » خانم بزرگ
نیما ببین سیاوش جون، از قدیم گفتن بهشت به سرزنش ش نمی ارزه! من از خیر خواهر تو گذشتم! بابا می رم یه زن دیگه
میگیرم! آخه تا کی باید منت تو اون خواهرت رو بکشم و بخاطرش تن به هر کاري بدم! این خانم بزرگ حرف زدن معمولی
ش ، پدر آدمو در می اره، واي به وقتی که بخواد شعرم بگه!
« تا اینو گفت، خانم بزرگ شروع کرد به حرف زدن »
هان اي دل عبرت بین! هان اي دل عبرت بین!
نیما جونمون رو گرتی خانم بزرگ! هان اي دل عبرت بین چی؟! تکلیف رو روشن کن دیگه!
« خانم بزرگ شروع کرد سرش رو آروم تکون دادن و شعر خوندن »
هان اي دل غمدیده حالت به شور!
نیما به به! چه تسلطی! از خاقانی خدا بیامرز به حافظ رحمت اله!
» ! مرده بودم از خنده! خانم بزرگ هنوز توخودش بود و دنبال بقیه ي شعر می گشت »
خانم بزرگ هان اي دل سیاه بخت، پنجاه رفت و در خوابی!
نیما واقعا به این هنرمند باید آفرین گفت ! به یه بین شعر، خدا یامرزي واسه سه تا شاعر خرید!
« بعد بلند به خانم بزرگ گفت »
خدا رحمت کنه شیخ اجل، عسدي رو، اما شما باید بگین اي که هشتاد رفت . در خوابی! پنجاه که خیلی وقته ازش گذشته!
اذیتش نکن نیما، انگار یاد گذشته ها و خاطراتش افتاده!
« تا اینو گفتم، خانم بزرگ سرش رو بلند کرد و به نیما گفت »
مینا جون، هر چی فکر کردم از هیچکدوم از شاعرا، شعر یسادم نیومد. اینو از خودم گفتم، قشنگه؟
نیما اِاِاِاِ...! روز روشن از سه تا شاعر، شعر دزدیده، تازه می پرسه قشنگه یا نه؟
بده تو. « ف» خانم بزرگ ضیا جون
« خنده م گرفت و گفتم »
چیه؟ « ف» بود! مگه نگفتین اي که پنجاه رفت و در خوابی؟! پس « ي» آخر شعر شما که
احتمالا آخر خر و پف کلمه خوابی در شعر سعدي یه! گویه شاعر اینجاي شعر که رسیدهف احیانا یه چرتی م زده « ف» نیما
بوده!
داشتیم می خندیدیم که یلدا از خونه شون اومد بیرون و سلام کرد و باهامون احوالپرسی. خیلی خوشگل شده بود. صورتش »
« برخلاف روزهاي قبل، دیگه غمگین نبود
یلدا خانم جون که اذیت تون نکرد؟!
نیما اختیار دارین، خدا بهتون ببخشدش! چه گوهري یه ماشااله! چشمم کف پاش چه استعداد عجیبی در ادبیات داره! اگه می
بد نبود ها! « مدارس تیز هوشان ثبت نام می کردین » شه شد ایشون وتو یکی از این
کنیم؟ « مجالس شیک پوشان چی رو وقف عام » خانم بزرگ مینا جون، تو
« همگی زدیم زیر خنده و بعد یلدا گفت »
خب، من حاضرم سیاوش. باید امروز منو ببري و یه جایی مثل موزه یا یه چیز شبیه اونو بهم نشون بدي! من عاشم موزه م.
نیما عالی شدم! مجسم کنین مثلا با خانم بزرگ بریم موزه ي ایران باستان و بخواین یه ظرف سفالی متعلق به قرن هفتم رو
براش توضیح بدیم! تمام موزه رو میذاره رو سرش! حالا نمی شه یلدا خانم، جاي موزه بریم یه جا آسون تر؟!
خانم بزرگ ت یلدا چی می گه مینا جون؟
نیما می خواد بره موزه ببینه.
خانم بزرگ ت می خواد روزه بگیره؟! حالا کو تا ماه رمضون؟!
کوزه »» نیما بچه ها خواهشمی کنم بازدید از موزه رو کنسل کنین! من یکی که از عهده ي توضیح و اطلاع رسانی در مورد
واسه خانم بزرگ برنمی آم! « هاي سفالی
دیگه چه جوري بازي ایه مینا جون! همون مشاعره بهتره! حد اقل یه جا نشستیم و شعر می « زوزه هاي شغالی » خانم بزرگ
خونیم!
« من و یلدا زدیم زیر خنده. نیما فقط به خانم نگاه می کرد. رفتم جلو نیما و آروم در گوشش گفتم »
نیما جون، نمی شه نیم ساعت سر این خانم بزرگ رو گرم کنی که من و یلدا با هم بریم؟
نیما یک مهد کودك با تمام پرسنل ش نمی تونه یه دقیقه از این بچه نگهداري کنه! من دست تنها چه جوري نیم ساعت
سرشو گ
رم کنه؟
او اگه بخواي می تونی!
نیما بابا، آقاي پرهام، دخترش رو دست تو سپرده که مواظبش باشی، مادر زنشرو دیگه دست من نسپرده که !
جون سیاوش!
نیما الهی به تیر غیب گرفتار بشه این سیاوش! ببین چه جوري این یه مثقال گوشت تن منو می ده دست این خانم بزرگ که
ابش کنه ها! خیلی خب، راه بیفتین برین! تا من سرشو گرم کردم برین ها!
« بعد برگشت طرف خانم بزرگ و گفت »
.« سرتو گرم کنم » بیا خانم خوشگله که می خوان
«؟ شر منو کم کنی » خانم بزرگ می خواي
بزنم! « حرف » نیما من غلط می کنم! می خوام باهات
بزنی؟ برف کجا بود حالا؟! ایشااله یه روز با همدیگه میریم ابعلی اونجا برف بازي خوبه! « برف » خانم بزرگ می خواي بهم
نیما می خواي بهم برف بزنی؟ برف کجا بود حالا؟! ایشااله یه روز با همدیگه میریم ابعلی! اونجا جوون قدیم همینه دیگه!
« بعد به ما اشاره کرد که بریم و خودش رفت طرف خانم بزرگ و گفت »
نمی دونی خانم بزرگ جون! یه دکتره س تازه اومده توي این محل. یه دستگاهی آورده که از این ور پیرزن هفتاد ساله رو می
ده توش، از اون ور دختره چهارده ساله تحویل می گیره!
خانم بزرگ وا..! مطب ش کجاس؟!
نیما اِ...! این یکی رو کامل شنیدي؟!
خانم بزرگ خب اره! مگه من کرم؟!
« . من و یلدا با خنده رفتیم طرف ماشین و سوار شدیم و یه دستی براي نیما تکون دادیم و حرکت کردیم »
یلدا چقدر نوار تو ماشین ت داري!
از کی دوست داري برات بذارم؟
یلدا ت به سلیقه خودت، یه کدوم رو انتخاب کن.
« براش یه نوار گذاشتم. یه خرده گوش کرد و گفت »
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
ارسالها: 250
#36
Posted: 25 May 2012 20:38
اونجا، کنسرت ش رو رفتم. بلیط ش خیلی گرونه اما می ارزه. دخترا خیلی دوستش دارن.
روسري ت از سرت افتاده یلدا .
« خندید و روسریشرو درست کرد و گفت »
هنوز بهشعادت نکردم! کجا داریم می ریم!
خودمم نمی دونم. موزه ها که الان تعطیله!
یلدا بازم بود حوصله ش رو نداشتم.
مگه نگفتی عاشق دیدن موزه اي؟
یلدا آره، اما نه اینجا. اونجا که هستیم، از بس سرگرمی و جاهاي شاد و تفریحی زیاده که آدم اشباع می شه و به این چیزهاي
فرهنگی و تاریخی م علاقه پیدا می کنه و بطرف شون کشیده می شه. اونجا انقدر کلوپ و دیسکو و جاهاي تفریحی زیاده که
گاهی روزهاي تعطیل آدم نمی دونه کدوم یکی شون بره! ساده ترین وسیله ي سرگرمی همون تلویزیونه! باور کن اگه بخواي
تمام کانال هاشو حتی یه بار چک کنی، دو ساعت طول می کشه! اونم چه برنامه هایی! راستی، شما اینجا وقت تون رو چه جوري
پر می کنین؟
خب، روزا که می ریم سر کار.
یلدا ت نه! وقت فراغت تون رو می گم.
نمی دونم، یه جوري میگذرونیم دیگه.
« یلدا خندیدي و گفت »
حتما تلویزیون تماشا می کنین!
نه، گاهی چرا.
یلدا جدي می گی؟
نه، من خیلی کم اتفاق می افته تلویزیون نگاه کنم.
یلدا من یه تلویزیون کوچیک تو اتاقم دارم. هر وقت روشنشمی کنم یا بحث و گفتگوئه یا مصاحبه! سریال هایی م که پخش
می کنه دوست ندارم. اکثرا غمگینه!
خب اینجا اینطوریه دیگه.
یلدا یه دقیقه اینجا نگه دار.
کجا؟
یلدا همین جا.
« کنار خیابون، روبروي یه مغازه واستادم و یلدا پیاده شد و گفت »
بیا پایین، می خوام برات یه هدیهبخرم.
هدیه چیه؟ صبر کن! روسري ت بازم از سرتت افتاده!
« همونطور که روسریشرو درست می کرد رفت طرف مغازه، منم پیاده شدم و دنبالشرفتم »
یلدا می خوام برات یه ادکلن خوشبو بخرم. بیا بریم تو.
دوتایی رفتیم تو و یلدا برام یه ادکلن خوشبو و گرون قیمت، به سلیقه ي خودش انتخاب کرد و خرید. وقتی برگشتیم تو »
« ماشین، از توي داشبورت، یه جعبه ي کادویی که توش یه انگشتر طلاي قشنگ بود در آوردم و دادم بهش
یلدا این چیه؟!
مال توئه. خیلی وقته برات خریدمش اما نمی تونستم بهت بدمش.
« فقط نگاهم کردو بعد جعبه رو وا کرد و گفت »
واقعا قشنگه سیاوش! سلیقه ي خودته؟
آره.
یلدا پس اولین هدیه رو تو براي من خریدي! ممنون که به فکرم بودي.
من همیشه بفکر توام. از همون موقع که تو بیمارستان دیدمت، دیگه حتی یه لحظه م نتونستم بهت فکر نکنم.
یلدا ت اگه اینجا آمریکا، جواب این حرفت رو می تونستم جور دیگه اي بدم ( می خواست بوسش کنه ع.آ) اما فعلا بهت می
گم مرسی سیاوش! ممنون بخاطر همه چی! حرفاي قشنگت، هدیه ت، کمک هایی که به من کردي و اینکه باعث شدي من
دوباره خودم رو پیدا کنم.
« ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. کمی که رفتیم گفت »
می شه یه جا نگه داري کمی قدم بزنیم؟
« نگه داشتم و دوتایی پیاده شدیم و ماشین رو قفل کردم و شروع کردیم قدم زدن »
یلدا اگه من نتونم اینجا بمونه چی؟ حاضري با من بیاي آمریکا؟
نمی دونم، شاید.
یلدا درست فکر کن بعد بگو.
آخه من ایران رو دوست دارم. اینجا وطن منه.
یلدا وطن آدما اونجایی که زندگی می کنه و بهش آزادي و امنیت می ده! دئر واقع این احساس فقط یه عادته! تو الان فکر
می کنی که من وطنم رو کجا می دونم؟ اینجا؟!
وطن و خاك تو اینجاس.
یلدا من اینجا چی دارم؟
خیلی چیزا! اینجا خونه یتوئه!
یلدا تو خونه م باید بزور روسري سرم کنم؟ باید یه گوشه ي این خونه بشینم تا یکی دیگه برام تکلیف معین کنه؟ ببین
سیاوش، من اگه اینجا بمونم فنا می شم! تماتم ساعتهاي زندگیم داره بیخودي میگذره و از بین می ره! ببینن اینجا هنوز همه
دارن تو سرو مغز همدیگه می زنن که مثلا یه دختر تنهایی می تونه بره خارج براي درس خوندن یا نه! مثلا یه دختر می تونه
با فلان لباس بیاد از خونه بیرون یا نه! همه نشستن و سر همدیگه داد می زنن که مثلا پونصد سال پیش پا افتاده دیگه! اون
وقت تو همین زمان که اینا سرشونو با این چیزا گرم می کنن، تو کشوراي خارجی، دقیقه اي یه اختراع می شه! اینجا همه دارن
وقت شون رو تلف می کنن! اینجا براي انسان و شخصیت ش ارزش قائل نیستن! براي زمان که حتی یک ثانیه ش رو هم نمی
تونیم برگردونیم، ارزش قائل نیستن! اینجا یه عده به خودشون اجازه می دن که جاي هزاران نفر تصمیم بگیرن که چی براشون
خوبه و چی بده! مثلا اینجا یه هنرمند براي اینکه هنرش رو عرضه کنه، چند نر باید در موردش نظر بدن تا اجازه ي اینکارو
پیدا کنه؟ اصلا فکر نمی کنن که در واقع این مردم هستن که باید این نظر رو بدن!
خب بالاخره باید در همه جا یه نظارتی وجود داشته باشه دیگه.
یلدا بهترین نظارتف نظارت مردمه.
خب اونام شاید منظورشون همینه دیگه.
یلدا ا یعنی خود مردم نمی تونن در مورد چیزي نظر بدن که باید یکی دیگه براشون تصمیم بگیره؟! تو چرا دیگه این حرف رو
می زنی؟ اگه قراره نظارتی باشه، چرا رو چیزاي دیگه نیس؟!
مثلا چی؟
یلدا همین پدر خود من! می دونی اصلا کارش چیه؟ بی سر و صدا داره هر کاري که دلشمی خواد می کنه! امثال اونم
زیادن!
حتما یک کنترلی بود که ما انقدر پول دار نمی شدیم!
ناراحتی که پولداري؟
یلدا ت گاهی شاید! گاهی وقتا که فکر می کنم که این پولا از چه راهی بدست اومده، ناراحت می شم! درسته که وضع ما خویه
اما این وضع به قیمت ویرانی کشورم بوجود اومده! نهایتا طوري می شه که وقتی آدئمی مثل من بر می گرده کشورش ، میبینه
که همه غمگین وافسرده ن! می بینه که چقدر مشکل براي مردم پیش اومده! می بینه که جلوي هر سفارت، مردم صف کشیدن
و هزار تا توهین رو تحمل می کنن تا شاید ما بتونن ویزا بگیرن و از اینجا برن! تازه پدر من یه جزء خیلی کوچیک از این باند
بزرگه. ما تو فامیل هامون کسانی رو داریم که از راه هاي خیلی هاي بد پولدار شدن، اونم چه پولداري! می دونی از چه راه؟
یکی شون فقط تو کار داروئه. دارویی که اگه به مریضنرسهف میمیره!
« هیچی نگفتم که گفت »
تو از این چیزا خبر نداري؟
دارم ولی چه می شه کرد؟
یلدا تو خبر داري که چقدر از مغزها دارن از ایران می زن؟
« سرمو تکون دادم »
یلدا خبر داري که بعضی از این ایرانیا تو کشورهاي خارجی چه چیزهایی اختراع کردن؟ خبر داري که چه مغزهایی اونجا
هستن؟ خبرداري که پزشکاي ایرانی چه چیزهایی اونجا اختراع کردن و چقدر اونجا روشون حساب می کنن؟ تو می دونی که
بعضی از ایرانی ها با مغز اقتصادي شون چه خدمتی به همون آمرکیا کردن؟ شاید در ضد زیادي از موفقیت هاقتصادي این
آمریکایی ها مدیون سرمایه داراي ایرانه یه! هیچ فکر کردي که چرا اونا تو همین ایران نموندن و نبوغ و خلاقیت شونو در
اختیار کشورشون نذاشتن؟
خب الان داره در این مورد صحبت می شه.
یلدا صحبت تنها که کافی نیس.
خب باید کم کم وضع درست بشه/
یلدا تو چه مدت؟! شاید زمانی برسه که دیگه نشه چیزي رو جبران کرد.
خب اونام باید اینجا می دوندن و به خاك شون وفادار ...
یلدا آدم با ترس و لرز که نمی تونه کار بکنه! نه یه اقتصاددانف نه یه سرمایه دار، نه یه هنرمند، نه یه دانشمند و نه
هیچکدوم از اینجور ادما نمی تونه بدون داشتن امکانات و امنیت فکري و فیزیکی از استعدادي که خدا بهش داده استفاده کنه.
تازه تنها مسئله اینام نیس. یه ادم براي پیشرفتف علاوه بر امکانات، احتیاج به یه ذهن بی دغدغه داره! احتیاج به جمایت داره!
اینجا همه براي همدیگه دیوار شدن! تو خودت می دونی من دارم چی میگم!
آره، من می فهمم تو چی می گی اما اینا همه احتیاج به زمان داره. همه ش ریشه در گذشته داره. ولی داره همه چی کم کم
درست می شه.
یلدا قبول دارم که خیلی چیزا درست شئده اما تا بخواد بقیه چیزا درست بشه، عمر و جوونی یه منو تو که دیگه قابل برگشت
نیس، هدر می شه. پس بهتره که تا وضع درست بشه، ما امکانات رفتن رو داریمف بریم. هر وقت درست شد بر می گردیم.
که کسانی که امکانات رفتن رو ندارن، بمونن اینجا و بدبختی بکشن و اینجا رو درست کنن و بعدش ماها که پولداریم
برگردیم و از دست رنج اونا استفاده کنیم!! به نظرت این درسته؟ نه. من دلم می خواد همین جا بمونم و تا اونجایی که می تونم
به درست شدنشکمک کنم حالا اگه شده اندازه ي یه سر سوزن! فکر نمی کنی که این درست تر باشه؟
یلدا نمی دونم.
اینو گفت و رفت تکیه ش رو داد به دیوار و از توك یف ش یه بسته سیگار در آورد و یکی ش رو روشن کردو یه پک زد و »
» داد به من
این چیه؟
یلدا سیگار.
ولی یه بویی می ده!
یلدا یه خرده از سیگار قوي تره!
« فقط بهش نگاه کردم که خندید و گفت »
ماري جوانا تا حالا نکشیدي؟
اینه اون ازادي و امکانات که می گفتی تو خارج هس؟! من از این چیزا نمی کشم! در ضمن، خوشمم نمی آد که تو ام بکشی!
یلدا من خوشم نمی اد کسی بهم بگه چیکار بکنم و چیکار نکنم.
آخه این چه کاري یه که تو می کنی؟!
یلدا می خواي جدا بگی که تو تا حالا از این چیزا نکشیدي؟!
معلومه که نه!
یلدا چه پسر سالمی!
« اینو گفت و شروع کرد به قدم زدن و اون سیگار رو کشیدن. منم دنبالشراه افتادم »
یلدا! خواهشمی کنم که بندازش دور!
یلدا با بدبختی از گمرك ردش کردم! بندازمش دور؟!
آخه اگه یه دفعه یکی از بغل مون رد بشه و بوي اینو بفهمه چی؟!
یلدا همینو می گم دیگه! اینجا همه به کار همدیگه کار دارن! اصلا به کسی چه مربوطه که من می خوام چی بکشم؟! اگه به
کسی لطمه زدم یا مزاحم کسی شدم، یه حرفی! اما من وقتی می خوام به ماري جوانا بکشم به کسی چه مربوطه؟!
اینم از اون حرفاس ها! واقعا آزادي رو تو این چیزا می بینی؟
یلدا آره! تو این چیزا و خیلی چیزاي دیگه!
من نارحتم که داري اینکارو می کنی.
یلدا می تونی بري.
باشه، می رم.
« ولشکردم و یکی دو قدم ازش دور شدم اما دلم طاقت نیاورد و دوباره برگشتم پیشش »
یلدا پس چرا نرفتی؟
دلم می خواد اینجا یاشم. اینم یکی از همون آزدي هاس که شما بهش اعتقاد داري!
دیگه هیچی نگفت و شروع کرد سیگارش رو کشیدن. منم هیچی بهش نگفتم که کم کم دیدم شروع به خندیدن! اولش آروم »
می خندید و بعدش بلند بلند! خدا رحم کرد که کسی اون طرفا نبود! هول شده بودم! موبایلم رو در آوردم و زنگ زدم به نیما
«
الو! نیما!
نیما الو به جونت بگیره پسر! بیچاره م کردي تو! از وقتی شماها رفتیتن، یه ساعت تموم، این زن منو دور کوچه ها گردوند
دنبال مطب اون دکتره! لال شه این زبونم که گفتم یه دکتره هسکه یه دستگاهی داره ..
اِه ...! گوش کن نیما ببین جی می گم!
نیما چی میگی؟ 1 حتما یه اعتم باید عمه خانمو نگهداري کنم!
گوش کن! اِه...!
نیما چرا داد می زنی؟!
یلدا به خنده افتاده! همه ش می خنده!
نیما خب چه بهتر! حالا یکی تو این مملکت بهش خوش می گذره و داره می خنده، تو ناراحتی؟!
لوس نشو نیما، جدي دارم می گم! بگو چیکار کنم من الان؟!
نیما خب توام بخند! اصلا دوتایی با هم بخندین که ایشااله دنیا بهتون بخنده! می گن ...
نیما !!
نیما بابا چرا داد می زنی؟
ماري جوانا کشیده و هی داره می خنده!
نیما آهان! آفرین! حالا از کجا گیر آورده؟ مرغوب هس یا نه؟
گم شو نیما! حالا که وقت شوخی نیس! بگو چیکار کنم!
نیما عرضم به حضورت که بنده پروانه ي ترك اعتیادم رو خیلی وقته از دست دادم! یعنی در حقیقت باطلشکردن! از بس
که این معتادین محرتم رو ترك داد، خود افتادم تو کار عمل و ...
نیما!!
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
ارسالها: 250
#37
Posted: 25 May 2012 20:41
نیما بابا پرده ي گوشم پاره شد! ترك اعتیاد که از راه دور نمی شه! ورش دار بیارش اینجا دیگه! فقط یادت باشه مدرك و
جنسرو گم و گور نکنی که کلی قیمت شه!
تلفن رو قطع کردم و هر جوري بود یلدا رو بردم طرف ماشن و سوارش کردم و راه افتادم. تو ماشینم یه خرده خندید و انگار »
کم کم اثر ماري جوانا از بین رفت، طوریکه وسط راه حالش طبیعی شد و شروع کرد به گریه کردن! منم هیچی نگفتم. گذاشتم
تا کمی آروم بشه. چند دقیه بعد رسیدیم دم خونه ي نیما . در رو وا گذاشته بود و با ماشین رفتم تو. تا سرش رو کرد تو
« ماشین و دید که یلدا داره گریه می کنه، به من گفت
پسر چرا این اطلاعات غلط رو به پزشک می دي؟ اینکه جاي خنده داره گریه می کنه! خوب شد دارو تجویز نکردم وگرنه
مریضو معتاد محترم الان سنکپ کرده بود!
گم شو! برو یه چیزي بیار بدم بهش بخوره حالش بهتر بشه.
نیما اول تا یادم نرفته مابقی مدرك جرم رو بده به منکه بعدا روش مطالعه کنم، بعد!
« رفت از تو خونه یه لیوان آب آورد و داد دست یلدا و گفت »
یلدا خانم به هوشی؟
« یلدا همونجور که سرش پایین بود اشاره کرد »
نیما شما رفته بودین دنبال آثار هنري یا عملی! دیگه تو مزه هام دواجاتپخشمی کنن؟ 1
سربسرش نذاز نیما.
نیما فعلا بلند شین بیاین تو بالکن رو این راحتی ها بشینین تا حاتون بهتر بشه. آخه این کارا چیه می کنین شما! بابا هر جنسی
به شرایط جغرافیایی و منطقه اي و آب و هوایی بستگی داره! جنسی که در مناطق حاره بکار برده می شه، در مناطق خشک
کارایی نداره که نداره!
« همینطوري که من و یلدا داشتیم از پله هاي ایوون بالا می رفتیم، اونم داشت حرف می زد »
نیما اینجا و در این شرایط اقلیمی، جنس فقط جنسافغان! اونم باید توسط خود افغانی بدستت برسه که از اصالت جنس
مطمئن باشی!
بسمی کنی نیما یا نه!
نیما بابا مگه تو ایشون رو نیاوردي پیشمتخصص؟! بذار به حرفه مون برسیم دیگه! مگه نشنیدي همه می گن پیشگیري
مقدم بر درمانه؟! جنس اگه خوب بود که عوارض جانبی نداشت! بده من اون مدرك جرم رو می خوام ضمیمه پرونده ي
پزشکی کنم!
اِ...! بسکن دیگه! من اینو آوردم اینجا که یه کاري براش بکنی و تو همه ش لوس بازي در می آوري! یه غلطی بکن دیگه!
« نیما یه نگاهی به من کرد و بعد گفت »
باشه، اما وسطش، تو کار طبابت من دخالت نکنی ها! برو کنار ببینم!
« بعد اومد رو یه مبل، کنار یلدا نشست و مثل معتاد ها بهش گفت »
شلام باوفا، ژنده باشی، دمت گرم!
برو گم شو! اصلا لازم نکرده تو کاري بکنی! می برمش یه دکتیر، جایی!
نیما بابا این کار جزء اصلی طبابتهع! با معتاد باید مثل خودش حرف زد تا احساس امنیت کنه!
« اینو گفت، یلدا زد زیر خنده! منم خنده م گرفت »
نیما دیدي حالا اقا! درمان اثر کرد معتاد رفت تو ترك!
واقعا که خیلی بی مزه اي نیما!
بذار بگم این زینت خانم، دو تا چایی پررنگ بریزه که الان مریضسخت هوس کرده! بعد اصولی تر وارد بحث می شم. » نیما
« صدا کرد که زینت خانم چند تا چایی برامون بیاره و بعدش گفت »
خب الا از شوخی گذشته، چه جوري هاس یلدا خانم؟ از شما واقعا بعیده! این کارا، کار ادماي بی پدر مادره! شما که ماشااله ...
« یلدا یه مرتبه با حالت عصبی گفت »
فکر می کنین که مثلا من پدر و مادر داشتم؟! نه! منم مثل یه آدم بی پدر و مادر بار اومدم!
نیما خب، اگه اینطوریه، من دیگه اشکالی در کار نمی بینم! شما می تونین به کارتون ادامه بدین! فقط در مورد نوع جنس و
طرز مصرف و مکان امن، بهتره کمی بیشتر دقت کنین! انشااله که بزودي شما رو در شور اباد زیارت می کنیم
می شه کمتر چرت و پرت بگی نیما؟!
نیما باباب تو آخه به کار دختر مردم چیکار داري؟ طرف واجد شرایطه که نمی شه جلو پیشرفت ش رو گرفت!
گم شو!
« برگشتم طرف یلدا و بهش گفتم »
آخه تو چته؟ چی تو زندگی کم داري؟ بخدات حیفه! حالا یه وقتی آمریکا بودیو یه همچین کارایی می کردي، تاما حالا که
دیگه اونجا نیستی! الان تو وطن خودتی و دور و ورت یه عده آدم هستن که همه م دوستت دارن. خواهش ازت می کنم که اون
خاطرات رو فراموش کن. کارایی که اونجا می کردي فراموش کن. اینجا یه دنیاي دیگه س یلدا جون.
اومدم یه چیزاي دیگه بهش بگم که از نیما خجالت کشیدم. خود نیما انگار فهمید که به هواي چایی آوردنف گذاشت رفت »
» تو خونه، وقتی تنها شدیم بهش گفتم
ببین یلدا، من واقعا دوستت دارم. حاضرم برات هر کاري بکنم. بخدا وقتی با هم ازدواج کردیم، همه چیز برات درست می
شه.دیگه اون دوران بد و خاطرات تلخ از یادت می ره. با هم یه زندگی گرم و شیرین رو شروع می کنیم. بچه دار می شیم، بچه
مونو بزرگ می کنیم و بهش افتخار می کنیم. می دونی چقدر ارزش داره؟!
« سرش رو بلند کردو تو چشمام نگاه کرد و گفت »
خودمم از این کار لذتی نبردم! آمریکا که بودم، وقتی تنهایی زیاد بهم فشار مکی اورد به این چیزا پناه می آوردم. کمی
تسکینم می داد. ولی امروز اصلا اینکار برام جالب نبود.
« یه لحظه مکث کرد و بعد گفت »
سیاوش، خیلی دوستم داري؟
آره ، خیلی.
یلدا اگه اون لحظه که بهت گفتم برو، می رفتی، دیگه، دوستت نداشتم.
ولی من نمی رفتم.
یلدا سیاوش خیلی دوستت دارم. ممنون که ول م نکردي.
هیچوقت ول ت نمی کنم.
یلدا حالا دارم کم کم عشق یه پسر ایرانی رو می فهمم. (قابل توجه دختر خانما ع.آ.) حالا دیکه بجاي کشیدن این چیزا می
تونم یه عشق تو پناه ببرم. این خیلی مهمه برام. بخاطر کار احمقانه امروزم ازت معذرت می خوام. دیگه تکرار نمی شه.
« بهش خندیدم. اونم بهم بخندید و گفت »
حالا می فهمم که یه دخترم گاهی دلش می خواد که ضعیف باشه تا پسري که دوستش داره ازش حمایت کنه. ( اینم قابل
توجه دختر خانما باشه، که راه می رن و می گن حقوق ما زیر پاي مردا له شده و انقدر گفتن و کار خودشون رو پیش بردن که
الان مردا باید بگن حقوق ما چی شد؟ حالا فهمیدین که برا چی زنین ... استغفراله ... صلوات بفرستین ... داستانو بخونین ...
ع.آ) سیاوش، دلم می خواد بازم ازم حمایت کنی، همیشه!
دوباره بهش خندیدیم .اروم بلند شد و اومد طرفم! احساس کردم که چیکار می خواد بکنه! مونده بودم که عکس العملم باید »
« چی باشه که تو همین وقت نیما چند تا سرفه کرد و با یه سینی چایی اومد تو بالکن و گفت
ببخشین، سر خر نمی خواین؟ یعنی چایی نمی خواین؟
« . من و یلدا خندیدیم و یکی یه فنجون چایی از تو سینی ورداشتیم و شوع کردیم به خوردن »
رو آنی خاموش می کنه! واسه « اتیش » نیما چایی ش خیلی خوبه. یعنی وامونده مثل ابی که رو اتیش بریزي با اینکه داغه اما
خوبه! اصلا این زینت خانم این چایی رو دم کرده مخصوصاطفاي حریف! البته باید همیشه پیشاپیش جلوي اتیش « پنبه م »
سوزي رو گرفت و آتیش و پنبه ي رو بغل هم نگه نداشت و لی چنانچه به طور اتفاقی این آتیش پدر سگ کشیده شد طرف
این پنبه ي لطیف و معصوم، بلافاصله باید یه استکان چایی بی موقع روش خالی کرد! از این ور سینی چایی بی موقع رو نیاورده،
از اون ور احساسات اتشین تبدیل می شه به یه لبخند سادهو دو سه تا فحشزیر لبی به آدمی که ي موقع چایی آورده!!
چی داري می گی؟!
نیما هیچی! در فواید چایی صحبت می کردم!
یلدا سیاوش من خیلی گرسنه م شده. می شه بري یه چیزي بخري و بیاي؟
نیما چرا بره چیزي بخره؟! الان می گم زینت خانم جوجه کباب براتون بزاره! دو دقیقه اي حاضر می شه.
یلدا ا اگه اجازه بدین نیما خان، خیلی دلم پیتزا می خواد. اگه سیاوش لطف کنه، ازش ممنون می شم.
« نیما یه لحظه اي یه نگاهی به یلدا کرد و بعد گفت »
البته جوجه کبابم فعلا حاضر نیس و تا زینت خانم بخواد آماده ش کنه، دو ساعتی طول می کشه. سیاوش جون، جلدي بپر
سر کوچه و چند تا پیتزا بگیر و بیار.
خب زنگ می زنیم الان برامون بیارن!
نیما آخه شماره ش رو نداریم که!
تو که شماره ش رو از حفظی!
نیما ذهن من فقط یه سري شماره تلفن خاصرو قبول می کنه! بپر برو بگیر و بیا.
تو دفترچه تلنف ت شمارهش هس!
نیما نیس!
خودم دیدم!
نیما اگه دفترچه تلفن منه که من می گم شماره توش نیس.
یعنی چی؟
« اومد جلولمو و بازوم رو گرفت و برد طرفله و آروم گفت »
برو از همون پیتزا فروشی که پیتزاهاش خوبه، چهار تا مخلوط بگیر. سه تا واسه خودمون یکی م واسه زینت خانم. در ضمن
بگو رو یکی ش یه خرده نخود سیاه م بریزه که خوش مزه بشه! بدو ببینم!
چی؟!
« همونجور که هولم می داد آروم بهم گفت »
چی درد به گور پدر من و تو با هم! برو تا بعدا بهت بگم!
با اینکه برام خیلی عجیب بود اما نمی دونستم که نیما بیخودي چیزي نمی گه! یه نگاه به یدا کردم که سرش رو انداخته بود »
پایین و بعدش راه افتادم طرف در حیاط و سوار ماشین شدم و رفتم طرف پیتزا فروشی.
« تقریبا سه ربع بعد برگشتم. وقتنی رفتم تو خونه. دیدم یلدا نیس و نیما رو یه مبل راحتی نشسته و داره منو نگاه می کنه
یلدا کو؟
نیما ت دیر کردي، گشنه ش بود، رفت خونه شون یه چیزي بخوره.
یعنی چی؟!
نیما ت یعنی ادم گشنه، دین و ایمون نداره، چه برسه به عشق و این حرفا!
اینا چیه می گی؟! مضوع چیه؟! اصلا نمی فهمم!
نیما می گن گشنگی نکشیدي که عشق و عاشقی از یادت بره، تنگت نگرفته که هردوش از یادت بره!
خودتو لوس نکن بگو ببینم چی شده!
نیما یه پیتزا بده به زینت خانم تا بعدا بهت بگم.
« یه پیتزا ورداشت برد تو خونه واسه زینت خانم و وقتی برگشت دو تا سیگار دستش بود و یکی ش رو گرفت طرف من »
من نمی کشم.
نیمات غلط می کنی نمی کشی! کسی که می خواد با دختري ازدواج کنه که حشیشمی کشه، حداقل خودش باید بلد باشه
که دو تا پک به سیگار بزنه یا نه؟
لوس نشو بگو ببینم چی شده!
« سیگار رو گذاشت رو میز و گفت »
بشین تا برات بگم.
« نشستم. یه خرده منو نگاه کرد و بعد گفت »
خدا منو بکشه واسه اون بخت قفل شده ي تو! انگار قراره تو با کفن بري خونه ي بخت با لباس عروسی بر گردي!
چی شده نیما؟ 1 ترو خدا بدون شوخی بهم بگو!
نیما هول ولت نداره! چیز مهمی نیس اما این دخترك، طفل معصوم ناراحته. یعنی یه موضع هسکه نارحتشکرده. هر چی م
من بهش گفتم که سیاوش تو این مایه ها نیست قبول نکرد. از من خواسته باهات حرف بزنم، واسه، همینم فرستادن دنبال پیتزا
مخلوط با نخود سیا!
باز عمع ختنم مخالفت کرده؟!
نیما نه.
مامانش چیزي گفته؟!
نیما خیر.
اقاي پرهام حرفی زده؟
نیما خبر!
خودش از چیزي ناراحته؟
نیما بله. چهار سوال! شانزده سوال دیگه باقی ست!
اِه...! خفه شی نیما! بگو چی شده پس!
نیما یه راهنمایی سر سوال دهم داري 1 زود سوال کن که وقتت داره میگذره!
بخدا با همین پیتزا می زنم تو سرت که صداي ...
نیما دست بزن پیدا کردي واسه من،آره؟
جون من بگو نیما چی شده! نصفه جون شدم بخدا!
نیما آخه چه جوري برات بگم که ناراحت نشی سیاجون؟ 1
پس چیز مهمی یه!
« از جام بلند شدم و گفتم »
لازم نکرده تو بگی، می رم از خودش می پرسم!
« تا اومدم حرکت کنم که دستمو گرفت و نشوند و گفت »
بشین خودم بهت می گم. اگه یلدا می خواست خودش بهت بگه که تا حالا گفته بود!
« دیدم راست می گه! نشستم دوباره که نیما بعد از یه خرده فکر کردن گفت »
نه اینکه فکر کنی چیز مهمی یه ها! اما خب یه مسئله اي این وسط پیدا شده! یعنی گم شده! عنی اصلا نیس! خودمم نمی
دونم چی دارم می گم!
من ترو میشناسم نیما. تو هر وقت اینطوري می شی، یعنی ناراحتی! پس حتما مسئله خیلی مهمی یه! بگو راحتم کن.
نیما چه جوري بگم آخه؟! بابا یلدا یه خرده از نظر جهیزیه کمبود داره، یعنی تو وسایلی که قراره با خودش بیاره، کم و کسري
هس، همین!
همین؟!
نیما اره!
اینکه اصلا مهم نیس!
نیما منم همینو بهش گفتم. گفتم سیاوش پسر روشن یه، یه فکر نکنم اهل این حرفا باشه. یعنی بالاخره آدمه دیگه، یه وقتایی
یه چیزایی نداره!
بجون تو اگه من چشمم دنبال یه سوزنش باشه! تو که منو می شناسی!
نیما آره بابا! منم همینا رو بهش گفتم.
اصلا من فقط خودشو می خوام و یه چمدون لباسش! همین!
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
ارسالها: 250
#38
Posted: 25 May 2012 20:43
نیما الحمداله که شماها خونوادگی چشم و دلتون سیره! منم همینارو بهش گفتم.
تازه اون جمدونم لازم ندارم بجون تو!
نیما نه دیگه بابا، اینطوري هام نیس!
پس چی؟!
نیما بابا طرف خیلی چیزا رو هم داره بیچاره! مثلا یخچال و فریزر خارجی داره، جارو برقی و لباسشویی و فرش ومبل و
تختخواب و گاز خارجی و ظرف وظروف خلاصه همه اینارو داره! تازه انگار بهش یه خونه شیش دونگ م می دن!
پس دیگه چی نداره؟ 1 اینکه همه چی داره!
نیما عرضکنم به خدمتت که آره، همه اینارو داره اما فقط اون چیزي که معمولا همه تو خونه هاشون آویزان می کنن پشت
پنجره ها رو نداره! حالا دیگه خودت می دونی!
« اینو گفت و یه دونه از سیگارا رو ورداشت و روشن کرد و چشماشو بست و خودش رو ول داد رو مبل »
یعنی چی؟! همه پست پنجره چی ...!
یه آن و ا دادم! به تنها چیزي که فکر نمی کردم این بود!! همه چیز شروع کرد دور سرم چرخیدن! سرمو گرفتم تو دستام! »
شقیقه هام تیر می کشید! سرم داشت می ترکید! نمی دونستم باید چیکار کنم! بلند شدم و دوئیدم طرف در حیاط و در رو وا
کردم و رفتم تو خیابون! بازم دوئیدم! نمی دوم کجت می رفتم اما می فتم! اونقد تند می دوئیم که از کوچه ها مثل برق رد می
شدم! دلم می خواست اونقدر بدوئم که همه ي فکراي تو کله م ازم جا بمونن اما دیگه برام نفس نمونده بود 1 داشتم خفه می
شدم ! رو یه جدولف کنار خیابون نشستم و زدم زیر گریه! دیگه برام فرق نداشت که کسی اونجاهاه باشه یا نه! بلند بلند گریه
« کردم که نیما از پشت سر بهم گفت
یاوش! خودتو نیگه دار! آدم که نباید انقدر کم جنبه باشه!
بعد اومد جلو و یه سیگار روشن کردو داد بهم. گرفتم و کشیدم. دودش رو که دادم تو، انگار بغض م رو هم با خودش برد تو. »
« چند دقیقه بعد نیما گفت
آروم شدي؟
یه سیگار دیگه بهم بده.
« یکی دیگه روشن کرد و داد بهم و گفت »
حالا می خواي چیکار کنی؟
نمی دونم.
نیما لاخره چی؟ باید یه تصمیمی بگیري دیگه!
برام خیلی سخته نیما!
نیما می دونم.
تو نمی دونی چون سر خودت نیومده!
نیما مگه فرقی م می کنه؟ درد تو درد مه!
لعنت به اون پدر و مادر که این بلا رو سر این دختر آوردن!
« بلند شدم و راه افتادمو نیام کنارم می اومد. هیچی نمی گفتیم. شاید نیم ساعت دیگهم راه رفتیم که گفتم »
می خوام برم.
نیما کجا؟
نمی دونم، اما دلم می خواد از اینجا برم.
نیما دوست داري بري؛ برو اما این راهش نیس.
پس چی راه شه؟ »
نیما باید تصمیم بگیري. همین امشب.
اینم یلدا بهت گفته؟
نیما نه، اینو خودم می گم. می گم اگه می خواي بري و چند رو بعد برگردي و بخواي بري دنبالش، درست نیس. فکراتو
همین امشب بکن.
آخه چه جوري می تونم یه هچین چیزي رو قبول کنم؟ 1
نیمات قبول نکن، بهش فکر نکن!
« نگاهشکردم »
نیما اصلا فکر کن که امشی من بهت هیچی نگفتم!
پس چرا گفتی؟
نیما باید می دونستی. خود یلدام همینو می خواست.
چیکار باید بکنم نیما؟
نیما اگه وقاعا دوستش داریف به این قضیه یه جوري دیگه نگاه بکن!
چه جوري؟
« دئو تایی سیگار در آورد و روشن کرد و یکی شو داد به من و گفت »
یه دختر بچه رو بزور بردن آمریکا که مثلا تو زمان جنگ ایران نباشه. تو سن پایین بردنش جایی که اصلا این چیزا و این
حرفا اون جا معنی نداره.و
اینجا که معنی داري!
نیما اونم اینجا که کاري نکرده! هر چی بوده اونجا بود وامونده.
چه رقی داره؟! یه دختر ایرانی باید هر جایی که باشه ...
نیما شعار بیخودي نده! یلدا رفته بوده که اونجا بمونه و دیگه م برنگرده. این دفعه م بزور آوردنش ایران. اونم تا قبل از اینکه
تو رو ببینه و باهات آشنا بشه، می خواست برگرده آمریکا. اما وقتی تو رو می بینه و ازش خواستگاري می کنی، عاشقت می شه
و از برگشتن صرف نظر می کنه. اون اصلا خیال برگشتن به ایران رو نداشته! می خواسته اونجا باشه و آمریکایی باشه!
اینا گکه گفتی، هیچکدوم نمی تونه کار بدش رو توجیه کنه.
نیما آره، ولی کار و عمل هر کسی رو باید دز مان و شرایط خودش قضاوت کرد.
یعنی چی؟
نیما یعنی اینکه مثلا حالا که حکومت افغانستان عوض شده و طالبان شکست خورده، حکومت بعدیشکه نباید بیاد و هر کی
ریش گذاشته بوده مجازات کنه! اونجا یه موقع اگه کسی ریش نداشت شلاق می خورد! پس همه مجبور بودن ریش بذارن! یا
مثلا اون موقع تمنام زن هاشون از سر تا پا پیچیده شدن تو یه چیزي مثل گونی! حکومت بعدي که اومده و مثلا کشف حجاب
کرده که نباید تمام زن ها رو مجازات کنه که چرا زمان طالبان حجاب داشتین!
چه ربطی داره؟
نیما ربطش اینه که یلدا در جایی زندگی کرده که این مسائل دیگه اصلا مطرح نیس! می گه، خواهی نشوي رسوا، همرنگ
جماعت شو!
چه حرفی یه تو می زنی؟! یعنی اگه تو رفتی تو یه شهر خارجی که همه لخت بودن، تواوم لخت می شی؟!
نیما خب آره دیگه! یا نمی رم یا اگه رفتم مثل خود اونا می شم! حساب کن تو یه شهر که همه لخت ن، مثلا من یکی با کت
و شلوار راه بیفتم تو شهر! همه مسخره م می کنن! بعدشم، اونجاها هزار تا تله و دام جلو پاي این دخترا گذاشتن. خونواده و پدر
و مادري هم که نبوده راهنمایی کنه. دیگه چه توقعی داري؟!
اینا هیچکدوم دلیل نمی شه که یه دختر ایرانی اینکارو بکنه! بی خودي کارش رو توجیه نکن.
نیما ت من نگفتم کارش خوب بوده! بر عکس بسیار کار بدي کرده. منم اندازه ي تو از این مسئله عصبانی و ناراحتم و وقتی در
موردش فکر می کنم زجر می کشم. یعنی فرهنگ ما اینه، اما می خوام بگم حالا که اینطوري شده، کاري م نمی شه کرد. اگه
توام الان ولش کنی، یلدا دوباره برمی گرده و می ره همونجا که یه همچین فرهنگی داره. حالا تو دلت راضی می شه؟ خودشم
که از این مسئله پشیمونه. تازه این اتفاقی بوده که وقتی هنوز سنی نداشته براش پیش اومده. کارش که این نبوده! یه بار گول
خورده!
نمی دونم، نمی دونم! باید فکر کنم.
نیما فکر کن اما به هیچکس چیزي نگو. یادت نره چی بهت گفتمن.
اصلا چرا باید اینطوري بشه؟! چرا یلدا؟ 1
نیما بابا این که تو خارج بوده و اینطوري شده، همین جام برو ببین که چقدر دختراي بدبخت فریب می خورن و از خونه
فراري می شن و هزار تا بلا سرشون می اد! همین شیوا مگه نیس؟ مگه دوستش نیس؟ اینا که دیگه تو مملکت خودمون به این
کثافت و لجن کشیده شدن!
همه که اینطوري نیستنً
نیما خب نه اما خیلی هام هستن! همین خود تو رو هم اگه بریم آزمایش بدیم شاید یه دفعه گندش در اومد و معلوم شد که
...
گم شو حوصله ندارم.
نیما حالا برگرد بریم خونه. بعدش باید مرد باشی و دلت دریا باشه! سعی کن چیزاي بد رو نبینی! تو این دختر چیزاي خیلی
خوب هس که یه بدي م کنارشه. اگه ولشکنی، برمیگرده و این بار شاید خیلی بلاها دیگه اونجا سرش بیاد!اگه واقعا دوستش
داري، باید دلت بزرگ باشه و خیلی چیزا رو تو خودش جا بده و دفن کنه! راه بیفت بریم که اونایی بزرگ بودن که از خیلی
چیزا گذشتن.
می رم خونه مون.
نیما بیا خونه ما. می شینیم و با هم حرف می زنیم.
نه، می خوام تنها باشم. باید فکر کنم.
« . دو تایی راه افتادیم طرف خونه ي نیما اینا که ماشینم رو وردارم »
نیما ببین سیاوش، هر کشوري قوانین خودش رو داره و ه مردمی م فرهنگ خودشونو.
خب!
نیما می خوام بگم وقتی داري فکر می کنی، یادت باشه زمانی این اتفاق افتاده که در واقع یلدا مثل یه دختر خارجی بوده و با
فرهنگ خارجی! یه دختر بوده که از بچه گی بردنش خارج و اصلا خیال برگشتنم نداشته. براي همینم مثل دختراي اونجا شده!
یعنی همه ي دختراي اینطوري ن؟! مگه می شه؟
نیما دروغ چرا بگم، منکه اونجا نبودم و با چشم خودم چیز ندیدم اما هر کی رفته اونجا و برگشته، اینجوري نقل می کنه!
منکه یه همچین چیزي رو قبول ندارم!
نیما حالا اگه احیانا می خواي مطمئن بشی، یه چند وقت صبر کن و دست نگه دار تا من یه سفر خودم برم اونجا و پرس و جو
کنم و خبرش رو برات بیارم! حالا اگه صبر می کنی، من برم دنبال بلیت و ویزا!
گم شو حوصله ندارم.
نیما می گم آ، موقعی که داشت خیلی سربسته این جریان رو براي من می گفت، همه ش گریه می کرد. خیلی ناراحت و
پشیمون بود.
بایدم باشه.
نیما گذشت داشته باش پسر! فقط همینو بهت می گم. بلند نظر باش. من یه نفري رو میشناختم که ...
شروع کرد نصیحت کردن و تا دم خونه برام حرف زد. اونجا که رسیدیم ازش خداافظی کردم و سوار ماشین شدم و رفتم »
خونه. لباسامو در اوردم و رفتم زیر دوش آب سرد. نفسم داشت بند می اومد!
اومدم بیرون و لباس پوشیدم و رفتم سر یخچال و یه بسته سیگار از توش در اوردم و برگشتم تو اتاقم که نیما زنگ زد و حالم
رو پرسید. بهش گفتم که خوبه. بازم اصرار کرد که یا من برم پیش اون و یا اون بیاد پیشمن که هبش گفتم می خوام تنها
باشم. اونم دیگه اصرار نکرد. تلفن رو قطع کردم و نشستم به سیگار کشیدن. سرم گیج می رفت. اصلا دلم می خواست یه
« . هیچی فکر کنم. تلفن رو ور داشتم و شماره ي شیوا رو گرفتم که خودش جواب داد
شیوا بفرمائین.
سلام، منم.
شیوا سلام سیاوش خان. حالتون چطوره؟
ممنون، خوبم.
شیوا ت نیما خان چطورن؟
اونم مثل من!
شیوا تلخ صحبت می کنین! چیزي شده؟
نه.
شیوا و حتما خیلی چیزا شده!
شما حال تون بهتر شد؟
شیوا گاهی خوبم و گاهی بد. هنوز مرضکاملا به جونم چنگ ننداخته! اما کم کم داره اینکارو می کنه.
هر کی تو خودش یه جور مرضداره که باید باهاش کنار بیاد!
شیوا دور از جون شما. شما امروز یه جور دیگه این. دلتون نمی خواد، باهام درد و دل کنین؟
نه.
شیوا موضوع به یلدا مربوط می شه؟
« سکوت کردم »
شیوا بگین سیاوش خان. شاید بتونم کمک کنم. من خیلی تجربه دارم.
فکر نکنم در این مورد کسی بتونه به من کمک کنه.
شیوا مگه چی شده؟
« دوباره سکوت کردم »
شیوا سیاوش خان! حرف بزنین!
چی بگم آخه؟
شیوا هر چی که هس بگین.
نمی خوام در موردش حرف بزنم! یعنی نمی تونم. برام گفتن ش خیلی سخته، قبول کردنشکه دیگه هیچی! به کی دیگه می
شه اعتماد کرد؟ همیشه فکر می کردم که می تونم پاکی رو از تو چشماش بخونم اما ...
شیوا تو پاکی یلدا خانم مشکلی پسیش اومده؟
« هیچی نگفتم »
شیوا همین باعث شده که انقدر غمگین باشین؟
مگه براي غمگین بودن این کافی نیس؟ براي مردنم زیادیه.
شیوا شما با کسی ایشون رو دیدین؟
نه، اصلا این مسئله نیس! مضوع چیز دیگه س.
شیوا پس شما از کجا فهمیدیدن که ایشون پاك نیس؟
خودش گفته.
شیوا به شما؟
نه، به نیما.
« یه خرده شکوت کرد و بعد گفت »
چقدر شهامت داشته!
خیلی جالبه! شهامت!
شیوا می تونست نگه! می تونست خیلی راحت، با یه دکتر رفتن و یه جراحی این مشکل رو حل کنه بطوریکه شما اصلا چیزي
نفهمین!
« سکوت کردم و رفتم تو فکر »
شیوا به اینش فکر نکرده بودین، هان؟
« اروم گفتم نه »
شیوا ت خیلی باهاتون صادق بوده. یعنی خیلی دوست تون داشته که یه همچین چیزي رو که شاید تا آخر عمرش می تونه
براش نقطه ضعف باشهف بهتون گفته!
« بازم چیزي نگفتم »
شیوا چه جور دختري یه ایت یلدا خانم؟
خودمم نمی دونم.
شیوا من نمی دونم چه اتفاقی افتاده که یه همچین وضعی براش پیش اومده اما حد اقل می دونم که هر اخلاقی داره، دروغگو
نیس. پدر و مادرش از این مسئله خبر دارن؟
فکر نکنم. اونا کمتر با دخترشون بودن.
شیوا چطور؟
یلدا از بچه گی خارج از کشور بوده. تقریبا تو آمریکا بزرگ شده. اینم سوغات همونجاس!
شیوا پدر مادرش پیشش نبودن؟
نه.
شیوا اونجاها هر اخلاق بدي که دارن دروغگو نیستن. حالا شما چه تصمیمی گرفتین؟
نمی دونم.
شیوا می دونین سیواش خان، گاهی یه تصمیم یا یه فکر غلط در یه لحظه می تونه سرنوشت خیلی ها رو عوضکنه و به
نابودي بکشه! اگه من یه نفر رو داشتم که یه روزي منو درك می کرد و حرف منو می فهمید، حتما بهش پناه می اوردم و شاید
الان کارم به اینجا نمی کشید! اگه اون روزي که رفتم پیش پدر و مادرم و گفتم که جواد چه آدم کثافتی یه، یکی شون به
حرفام گوش می داد و تو دهنم نمی زد، الان من اینجا نبودم!
شما الان نمی تونین تصمیمی بگیرین. حالا بگذریم از اینکه اونجاها این چیزا اصلا این چیزا مطرح نیس! اما اگه تتونستین
ببخشین و گذشت کنین مهمه. اگه منم یه روزي اندازه ي یه سر سوزن امید داشتم که ممکنه خونواده م منو درك کنن، الان
تو این کثافت دست و پا نمی زدم! هر چند که شما می تونین گذشت کنین یا نکنین! اگرم گذشت کردین براي دل خودتون
گذشت کردین! یلدا چیزي به شما بدهکار نیس! اگه دوستش دارین، یلدا همینه که هس! می تونین ولش کنین و برین دنبال
کار و زندگی خودتون اما بدونین که حتما خیلی دوستت داره که حقیقت رو بهتون گفته. یه کاري نکنین که یه دختر که تو
خارجم بزرگ شده احساس کنه که راستگویی و صداقت چیز خوبی نیس! یه کار نکنین که فکر کنه با دروغ گفتن می شه آدم
به خواسته ش برسه! یادتون باشه که هر ادمی، اگه آدم باشه، هر لحظه در معرضخطا کردن و اشتباه کردنه. ما چوب اشتباه
خیلی ها رو همین الان داریم می خوریم. یلدام یه ادم مثل آدماي دیگه. اما فرقش با بقیه اینه که به اشتباه شون باعث بدبختی
و بیچاره گی شاید میلیون ها نفر شده اما بازم حتی شهامت اعتراف به اشتباه شون رو هم ندارن! سیاوش خان، یه وقتی براي
ادم پیش می اد که ممکنه زندگیش به یه تصمیمی بستگی داشته باشه! اشتباه نکنین! الان هم سرنوشت خودتون و هم سرنوشت
یلدا به تصمیم شما بستگی داره!
خودمم همین وسط گیر کردم. نمی دونم چیکار باید بکنم.
شیوا فراموش کنین. یه دختر یا یه زن فقط یه جسم تنها نیسکه اگه توش یه مورد اشکال باشه یا یه چیز رو کم داشته باشه
بگیم بد یا خرابه! اون ماشینه که اگه مثلا ترمز نداشت می گن خرابه! اما یه انسان مثل یه ماشین نیس! انسان روح داره. هر
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
ارسالها: 250
#39
Posted: 25 May 2012 20:45
کسی در طول زندگیش صد ها بار اشتباه می کنه. یکی تو کارخونه اشتباه می کنه مثلا دستشمی ره زیر دستگاه و قطع می شه!
یکی در موقع رانندگی اشتباه می کنه و با یه تصادف مثلا چشمشرو از دست می ده! یکی از یه جا پرت می شه و پاش رو از
دست می ده! اینا همه در اثر اشتباه کردنه! حالا این دخترم یه وقتی یه اشتباهی کرده و یه چیزي رو از دست داده اما هنوزم یه
انسانه! تمام اونایی که چشم و دست و پاشون رو از دست می دن، هنوزم انسانن! یلدام همینطور! تازه تو هر کاري، یه درصد
خطایی رو در نظر می گیرن. حالا بستگی به شرایط و نوع کار داره. تو آمریکا که این مسئله اصلا یه اشتباه نیس! براي هیچ
جوونی هم مهم نیس که یه دختر، دختره یا نه! اصلا با یه همچین مسئله اي، و در شرایط یلدا که نباید یه دختر رو قضاوت
کرد! الو! سیاوش خان!
بله.
شیوا گوش کردین چی گفتم؟
گوش کردم اما ...
شیوا قبل از اینکه اما بگین، یاد بگیرین که این اماها ممکنه یه زندگی رو عوضکنه! پس سعی کنین که از این کلمه درست و
به وقتش استفاده کنین! ( مثل یکی از کتاب هاي مطهري که توش می گه ... فکر نکنم این خدا تو بوجود اومدن یکی از کلمه ها
دخالت داشته باشه اونم چیه کلمه ي اما ، چون کار خدا بی نقصنیس این مائین که خودمون دنبال نقصگشتیم و گفتیم اما ،
دقت کردین این اما همیشه مزاحمه .... واقعا حال کرده بودم با این جمله ش ع.آ )
« یه لحظه ساکت شد و بعد گفت »
شاید همین کلمه که بی موقع تو ذهن من جا گرفت باعث شد که به اینجاها برشم! زمانی که باید یه تصمیم درست می
نظرم رو عوضکرد ! « اما » گرفتم، یه
« بازم ساکت شد. من یه سیگار روشن کردم که انگار از صداي فندك فهمید و گفت »
سیگار می کشین؟
تازه شروع کردم.
شیوا حتما از وقتی که این مسئله رو فهمیدین!
« هیچی نگفتم که یه خرده بعد گفت »
من با یه سیگار کشیدن افتادم! یه سیگاري که سیگار معمولی م نبود! شایدم تمام اینا بهانه س! یه حشیش یا هر چیزي مثل
اینا نمی تونه باعث سقوط باشه! عامل خود این چیزام یه چیز دیگه س و عامل اون چیز یه چیز دیگه! من بارها و بارها به این
چیزا فکر کردم. به زندگیم، به سرنوشتم، به گذشته م، به گذشته ي خیلی از دخترایی که مثل خودم بودن! زندگی هامونخیلی
شبیه همدیگه س. سقوط مون، افتادن مون، مردن مون، درد کشیدن مون، اینا ممکنه ظاهرا با هم فرق داشته باشه اما اخرش
همه مثل همه! فقط یه چیزي که من تو همه ي اینا دیدم و همه مون گرفتارش بودیم، فقر بود! فقر فرهنگی!
یه آدم از فقر و گرسنگی می تونه جون سالم در ببره اما از فقر فرهنگی نه!
نفهمی، بی سوادي، جهل! اینا بدبختی یه! هر اشتباهی رو اگه بگیریم وبرگردیم عقب، به جهل می رسیم! هر ظلمی رو بگیریم و
بیائیم عقب، به نفهمی می رسیم!
« دوباره یه خرده ساکت شد و بعد گفت »
کاري که باید نمی شد، شد! تازه به خودم اومده بودم. دور و ورم رو نگاه کردم. دیگه تو سالن نبودم. گیجی حشیش و بیخبري
ش تموم شده بود و منگی ش فقط مونده بود. تو اتاق خواب روزبه بودم و رو تختخوابش.
نمی خوام بگم که دفعه ي اولم بود، نه! من زنی بودمکه مثلا شوهر داشتم و حداقل با یه مرد بودن رو تجربه کرده بودم و
ظاهرا نباید این کار اونقدر برام غافلگیر کننده باشه و بهم ضربه وارد کنه اما شوهر داشتن، انتخاب یه مرد براي با هم بودن و
همیشه بودنه! یه دختر حتی وقتی شوهر می کنه، تا مدتها وقتی می خواد خودش رو در اختیار شوهرش بذاره هم یه حال عجیبی
داره. یه آن احساس می کنه که داره کار بدي می کنه اما تا یادش می افته که این فقط یه مرد و تنها مردي که اجازه حضور
در حریم روحش رو داره، امنیت رو حس می کنه و رها می شه. اما من این بار و با این مرد، این احساس رو دیگه نداشتم! من
چرا انقدر » گریه می کردم و روزبه می خندید! وقتی یه خرده گریه م طول کشید، بلند شد و اومد کنار تخت نشست و گفت
« ! گریه می کنی؟ تو که دفعه ي اولت نبود
بهش گفتم تو احساس منو درك نمی کنی. بهش گفتم تو نامردي! تو پستی! خواست بازم بیاد طرفم که گفتم اگه بهم دست
بزنی یا ترو می کشم و یا خودمو! بازم خندیدي! داشتم دنبال لباسام می گشتم که بپوشم و از اونجا فرار کنم تا بعد ببینم چه
خاکی باید تو سرم کنم که شروع کرد به حرف زدن. گفت تو نباید ناراحت باشی، اتفاق بدي که نیافتاده! گفتم از این بدتر که
منو با حقه بازي کشیدي اینجا و با این سیگار وامونده منو گیج و منگ کردي و هر بلایی که دلت خواست سرم آوردي؟! گفت
بلا چیه؟! این حرفا چیه می زنی؟! این کاري که باید بعد از ازدواج می کردیم و حالا کردیم! چه فرقی داره؟ گفتم تو فکر
کردي ماها مثل اون دختراي خارجی بی بند و باریم! من همین الان تو فکرم که چه جوري می تونم بی درد، خودمو بکشم! گفت
من میرم یه چایی درست کنم. توام لباست رو بپوش تا برات » از جاش بلند شدو گفت « !؟ آخه براي چی؟! مگه چی شده »
« . بگم می خوام چیکار کنم
اینو گفت و رفتبیرون. یه آن با خودم فکر کردم. دیدم اون کاري که نباید می شد، شد! حالا شاید واقعا اون طوري که من فکر
کردم نباشه!
تند لباسم پوشیدم و با شک و دو دلی رفتم تو سالن و اروم یه گوشه رو یه مبل نشستم و سرمو انداختم پایین. روزیه تو
تو باید یه خرده صبر کنی. پدر و مادرم تا یه ماه دیگه از » اشپزخونه بود. یه خرده بعد اومد بیرون و کنارم نشست و گفت
دوباره زدم زیر گریه و گفتم بخدا روزبه من دختر بدي « . اروپا بر می گردن . بهت قول می دم که همه چی درست می شه
نیستم! اصلا اهل این جور کارا نبودم و ازش بدم می آد! من تو تمام زندگیم زجر کشیدم. بزور جلو درس خوندم رو گرفتن و
شوهرم دادن. اما از شوهرمم خیر ندیدم. با هر بدبختی بود داشتم کار می کردم و یه جوري روزهام رو می گذروندم که تو این
دختر فکر کردي که من فقط دنبال این « وسط پیدا شدي . من به همون کارگري و کلفتی م راضی بودم! زمین نشست و گفت
بودم که یه چند وقتی باهات باشم و بعد ولت کنم؟ 1 من از خرج به این قصد اومدم که یه زن ایرانی بگیرم و ورش دارم ببرم
اونجا اما نه هر زن و دختري! دختراي لوس رو می بري اونجا، تا چشمشون به زرق و برق اونجاها می افته، شوهر یادشون می ره
و فراموش می کنن که از صدقه سر کی پاشون رسیده اونجا! من دنبال یه زن می گردم ه سختی کشیده باشه و معنی آسایش و
راحتی رو بفهمه! ترو که دیدم، ازت خوشم اومد. وقتی سر گذشتت رو برام تعریف کردي، فهمیدم تو همونی هستی که من می
خوام. هم خوشگلی و هم سختی کشیدي. حساب کردم اگه من برات کاري بکنم و کمکت کنم، حتما قدر می دونی و وقتی
بردمت اونجا، نمک نشناسی نمی کنی! حالام بهت قول می دم که تا یه ماه دیگه، وقتی پدر و مادرم اومدن همه چی درست می
یه خرده فکر کردم و گفتم ترو خدا راست می گی روزبه؟ می دونی اگه دروغ گفته باشی یا بخواي گول م بزنی من دیگه « . شه
بیچاره می شم؟ گفت بجون مامانم اگه دروغ بگم! گفتم بخدا قسم بخور! اصلا برو قرآن بیار و بزن روش و قسم بخور که با من
بلند شد رفت سر تلفن و شروع کرد شماره گرفتن و بعد از یکی « . اصلا چرا اینکارو بکنم؟! صبر کن » عروسی می کنی! گفت
دوبار شماره گرفتن، به من اشاره کرد که اون یکی تلفن رو وردارم و گفت که فقط گوش بدم و هیچی نگم. زود رفتم و اون یکی
تلفن رو ورداشتم. داشت بوق می زد که یه مردي تلفن رو ورداشت و وروزبه شروع کرد یاهاش حرف زدن. باباش بود. بعد از
سلام و احوالپرسی، روزبه ازش پرسید بابا کی بر می گرین؟ که اونم گفت بیست روز دیگه که روزبه گفت بابا زودتر بیاین که
من یه دختري رو پیدا کردم که هم خوشگله و هم خانم. می خوام باهاش ازدواج کنم! تا اینو گفت باباش شروع کرد اي یار
مبارکباد رو خوندن و از پشت تلفن مادر روزبه رو صدا کرد و جریان رو بهش گفت. اونم خیلی خوشحال شد و اومد گوشی رو
گرفت و به روزبه تبرکی گفت و قرار شد که زودتر برگردن ایران. روزبه داشت خداحافظی می کردو من رفته بودم تو فکر.
داشتم خودمو تو لباس عروسی می دیدم. دیگه دلم قرص شده بود. صحبت اونا تموم شده بود و من هنوز، گوشی تلفن تو دستم
بود و ذهنم یه جاي دیگه! یعنی می شه که بدبختی هام تموم شده باشه؟! یعنی می شه که دیگه کلفت نباشم و بشم خانم
خونه؟! اونم کجا؟! تو خارج! خیلی شنیده بودم که پسرا از خارج می آن و یه دختر ایرانی می گیرن و با خودشون می برن اونجا.
خیلی م شنیده بودم که تا پاي دختره می رسه اونجا و چشمشمی افته به اونجاهاه، شوهره یادش می ره و می ره دنبال
خوشگذرونی! بهش وفادار می مونم و براش زن خوبی می شم. با خودم عهد کردم که کاري کنم که از کارش پشیمون نشه.
بخودم قول دادم که همیشه پشتش باشم و هیچوقت تنهاش نذارم. تو رویاي خودم بودم که یه دفعه دیدم رو هوام و دارم می
رم طرف در سالن! بهش گفتم روزبه من باید برگردم خونه! چیکار می کنی بذارم زمین!! که گفت حالا زوده برگردي!
« شیوا اینجا که رسید، ساکت شد یه خرده بعد گفت »
اي کاش همون موقع می رفتم و جریان رو به پدر و مادرم می گفتم! ولی اگرم می گفتم زیاد فرق نمی کرد!
« دوباره ساکت شد و رفت تو فکر که من گفتم »
بالاخره چی شد؟
شیوا هیچی! یه ماه بعد، پدر و مادرش اومدن ایران و بهم گفت که همین روزا قرار می ذارم که ببرمت پیش شون. تو این
مدت من یا هر شب یا یه شب در میون می رفتم خونه ش. یه دستی سر و گوش خونه ش می کشیدم و تمیزش می کردم و
اونم زنگ می زد از بیرون شام می اوردن و با هم می خوردیم وبرام حرفاي قشنگ می زد و مرتب امیدوارم می کرد و آخر
شبش م که معلومه چی می شد!
به ه بهانه اي می رفتی اونجا؟ یعنی به پدر ومادرت چی می گفتی؟
شیوا خب می گفتم می رم سر کارم دیگه! هر دفعه م که می رفتم، روزبه پول یه روز کارم رو بهم می داد و منم می دادم به
بابام.
پدرت پرس و جو نمی کرد که کجا می ري؟
شیوا نه بابا! همونکه پول زهرمارش جور می شد براش بس بود!
خب؟
شیوا ت هیچی دیگه، یه ماه و دو سه روز بعد، عصري که رفتم دم خونه شون. هر چی زنگ زدم دیدم کسی جواي نمی ده.
برگشتم و یکی دوساعت بعد بهش تلفن کردم. بازم کسی جواب نداد. فرداش رفتم، بازم کسی خونه نبود. خیلی ترسیده بودم
اما همه ش به خودم دلداري می دادم که حتما رفته خونه ي دوستش یا خونه ي پدر و مادرش یا یه جاي دیگه تا اینکه پس
فرداش دیدم دارن اثاث می ارن تو خونه! پرسیدم اقا این اسبابا مال کیه؟ کهگفتم مال مستاجر جدیده! پرسیدم اون اقایی که
اینجا بود چی شد؟ بهم گفتن که انگار اجاره ش تموم شده و اسباب کشی کرده و رفته! تازه فهمیدم چه کلکی از روزبه خوردم!
از مستاجر آدرس آژانسرو گرفتم و رفتم اونجا. پرس و جو که کردم فهمیدي روزبه نارمد برگشته خارج!
دیگه طول و تفصیل ش نمی دم برات، تقریبا یه ماه و نیمی از این جریان گذشته بود و من متوجه شدم که انگار حامله م! رفتم
پیش یه دکتر و خلاصه معلوم شد که بعله، حامله م! هر جوري بود با آمپول و این چیزا ترتیب کارو دادم و این یکی بدبختی از
سرم گذشت! اما دیگه چه حالی داشتم، نمی تونم بگم. دیگه از همه چیز و همه کس بیزار شده بودم! جوونا و مردها رو که می
دیدم، دلم می خواست بکشم شون! کاش بدبختی هام همینجا تموم می شد! یه شب که از سر کار بر گشتم خونه دیدم دم در
خونه مون شلوغه! دوئیدم جلو که دیدم هر کدوم از همسایه ها که منو می بینه، بحالت غم و غصه، یه سري تکون می ده!
فهمیدم که حتما یه اتفاق بدي افتاده! وقتی رفتم تو خونه تازه فهمیدم چه مصیبتی سرم اومده! همسایه ها اون ور حیاط برام
تعریف کرد که بابام مثل هر شب مست اومد خونه و مادرم پریده بهش و بعد از کلی جنگ و دعوا، شروع کرده به نفرینش
کردن. اونم بطري عرق رو خالی می کنه رو سر مادرم که مثلا وسواس از سرش بیفته و مامانم جابجا سکته می کنه! شانسرو
سکته ي مغزي کرده بود. بابام یه گوشه .ICU ببین! با یکی از همسایه ها پریدیم و رفتیم بیمارستان. مامانم رو برده بودن تو
رو پله ها نشسته بود و گریه می کرد. یه نگاهی بهش کردم و رفتم پیش دکتر مکه چطور می شه؟ خوب می شه یا نه، گفت با
خداس.
بود و بعدش تو بخش و ده روزي م تو بخش خوابید و دکترا مرخصشکردن. حالات پول بیمارستان ICU دو هفته مامانم تو
چقدر شد، بماند! بابام که پولی نداشت بده. با بدبختی و چک و سفته، از اون شرکتی که منو میفرستاد سرکار، یه مقدار قرض
کردم و در و همسایه هام کمک کردن و حساب بیمارستان رو دادیم و مامانم رو بردیم خونه. تا خرخره رفته بودم زیر قرض!
از صبح تا شب کار می کردم! مثل خر جون می کندم که هم بتونم قرضام رو بدم و هم خرج دوا درمون مامانم رو جور کنم.
کار بیرون یه طرف و رسیدگی به مامانم یه طرف! تازه از سر کار که برمی گشتم باید به مامانم می رسیدم و ترو خشکشمی
کردم. شده بود یه تیکه گوشت لَخت! باباي بی شرفمم جاي اینکه زیر بال و پر ما رو بگیره، یه روز یه دفعه گم شد! یه هفته
بعد از دوستاش و هم پیاله هاش شنیدم که انگار قاچاقی رفته کویت. اولش خوشحال شدم و با خودم گفتم که حتما وجدانش
عذابش داده و رفته اونجا که کار کنه و برامون پول بفرسته اما اشتباه می کردم،از اون بابا این همت و غیرت بعید بود! یه سالی
گذشت و هیچ خبري ازش نشد. دیگه کارد به استخونم رسیده بود! دلم می خواست خودکشی کنم! خیلی فشار روم بود طوریکه
که یه روز وسط کار از حال رفتم و صاحب خونه ي بیچاره منو رسوند بیمارستان. اونجا بود که فهمیدم چه بلایی سرم اومده!!
« دوباره ساکت شد که ازش پرسیدم »
چی شده بود؟
شیوا هنوز نفهمیدین؟!
« یه خرده مکث کرد و بعد گفت »
ازم آزمایش خون و این چیزا کردن و چند وقت بعدش که رفتم جواب رو بگیرم، بهم گفتن ایدز دارم!! شروع کردم گریه
کردن و جیغ زدن که شماها اشتباه کردین و آزمایشعوض شده و این حرفا!
دوباره ازم خون گرفتن و بالاخره معلوم شد که جواب درست بوده!ئ همونجا بود که دیگه از همه جا بریدم و امیدم ناامید شد!
وقتی جواب ازمایش تو دستم بود تو کوچه ها بیخودي پرسه می زدم، فهمیدم که دیگه همه چی برام تموم شده! اون وقت بود
که به فکر انتقام گرفتن افتادم! تا قبلش هیچ سلاحی نداشتم که ازش استفادعه کنم اما حالا چرا! حالا وقتش بود که تلافی تمام
بدبختی ها مو در بیارم! می دونی، آدم یه حد و ظرفیتی براي هر چیز داره براي غم و غصه م همینطور. تو اون مدت که منتظر
آزمایش دوم بودم، چقدر گریه کردم و زار زدم اما بعدش دیگه نه! انگار ظرفیت غصه م کامل شده بود. دیگه ناراحت نبودم.
بی تفاوت چرا اما ناراحت نه! انگار همین دیروز بود که این اتفاق برام افتاده! همه ش جلوي چشمامه!
از پیاده رو اومدم تو خیابون و جواب ازمایش رو گذاشتم تو کیفم و به ماشینا که از جلوم رد می شدن و برام ترمز می کردن
نگاه کردم! یه ماشین شیک و مدل بالا جلوم نگه داشت. از شکل و رنگش خوشم اومد! پشتش یه جوون نشسته بود. انگار قرعه
بنام اون افتاده بود! سوارش شدم که گفت کجا تشریف می برین؟ با لبخند بهش گفتم چه فرقی می کنه؟! هر جا که تو بخواي!
اونم خندید و حرکت کرد. برام کولر رو روشن کرد! نوار گذاشت! سیگار بهم تعارف کرد! همه شم می خندید! خبر نداشت چه
بلایی قرار سرش بیاد! با هم رفتیم یه رستوران شیک، بالاي شهر! استکی سفارش دادم! چیزي که سالهاي سال ارزوش رو
داشتم! همیشه آرزو داشتم که با شوهرم ، دوتایی بریم تو یه دونه از این رستورانا و مثل خانما بشینم و استیک سفارش بدم و
بخوریم و لذت ببریم! حالا به آرزوم رسیده بودم! حالا طرف شوهرم نبوداما براي من دیگه فرقی نداشت! مهم دو چیز بود! اول
انتقام، دوم خوردن استیک!
با لذت استیک م رو خوردم و بعدش دسر! بعد با اون پسر جوون سوار ماشین قشنگش شدیم و رفتیم خونه ش که یه آپارتمان
بزرگ و شیک بالاي شهر بود. من هیچی نمی گفتمو هیچ کاري نمی کردم! گذاشتم خودش بیاد تو دام که اومد! خودش شروع
کرد! من هیچی نمی گفتم! نه می گفتم نه و نه می گفتم آره! خودش اینطوري خواست!! منم گذاشتم هر کاري می خواد بکنه!!
وقتی کارش تموم شد، رفت سر کیفش و یه عالمه پول در آورد و داد به من! بهم گفت بازم می اي؟ گفتم آره، هر وقت که
دلت خواست! پولارو ور داشتم و شماره ش رو ازش گرفتم و اون رفت که یه دوش بگیره و منم رفتم جلو اینه که خودمو
خوشگل تر کنم! خوشگل، خوشگل ، براي نفر بعدي! وقتی تو آیینه به چشمام نگاه کردم، شیطون رو توش دیدم! همون شیطونی
که همیشه ازش می ترسیدم و لعنتشمی کردم! حالا دیگه با من بود و شایدم خود من!
جوونک انقدر شاد بود که داشت تو حموم آواز می خوند! می دونستم چه بلایی سرش آوردم اما انگار هنوز ارضا نشده بودم!
دلم می خواست که خوشم بفهمه که چه یادگاري براش گذاشتک! یه دفعه یه چیزي به فکرم افتاد! رژ لبم رو از تو کیفم در
لباسمو پوشیدم و از خونه ش رفتم بیرون! حالا دیگه راضی شده بودم! !« جمع ما خوش اومدي » آوردم و رو آیینه ش نوشتم به
تو کیفم پول داشتم! استیکی رو که همیشه آرزوش رو داشنم، تو یه رستوران خوب و گرون قیمت، با یه جوون خوش قیافه و
خوش تیپ و پولدار خورده بودم! انتقامم گرفته شده بود! روحم رو فروخته اما انقامم رو هم گرفتم!
خواستم برم خونه اما دیدم هنوز وقت دارم! یه خرده پیاده رفتم که یکی از پشت سر برام بوق زد! برگشتم نگاهشکردم . یه
جوون دیگه بود با یه ماشین شیک دیگه! بهش خندیدم که در ماشین رو برام واکرد و منم سوار شدم. ازم پرسید کجا تشریف
می برین؟ منم همون جواب اول رو بهش ادم! گفتم چه فرقی می کنه؟ هر جا که تو می برین؟ منم همون جواب اول رو بهش
ادم! گفتم چه فرقی می کنه؟ هر جا که تو بخواي! اونم منو ورداشت و برد یه رستوران شیک و گرون قیمت دیگه! منم یه
استیک خوشمزه ي دیگه سفارش دادم و با کیف و لذت خوردمش! ناهار استیک، شام استیک! اونم تو بهترین رستورانا! بعدشم
با یه همسفر خوش تیپ . جوون و پولدار، سفر به شهر انتقام!
این یکی همه ش برام شعر می خوند! عاشق شعر بود. اسمش سامان بود، هر چی بهش می گفتم، جوابمو با شعر می داد. می
گفت قراره کتاب شعرش همین روزا چاپ بشه. می گفت وقتی چاپ شد حتما یکی ش رو امضا می کنم و بهت می دم. وقتی
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
ارسالها: 250
#40
Posted: 25 May 2012 20:48
رسیدیم خونه ش، دهن م از تعجب وامونده بود! یه خونه داشتن دو سه هزار متر! با ماشین رفتیم تو خونه که یه نوکر و کلفت،
دوئیدن جلو و در ماشین رو براش وا کردن! پیاده شدیم و رفتیم طرف ساختمون. عجیب ترین اینکه وقتی داشتیم می رفتیم
طبقه ي بالا، پدرش اومد جلو! یه آن فکر کردم که همین الانه که با فحش و بد و بیراه از خونه بیرونم کنه اما کار برعکس شد!
پدرش با لبخند اومد جلو و با من دست داد و بهم خوش آمد گفت! موقعی که دستم تو دستش بود، آروم چند بار دستمو فشار
داد! فهمیدم چی می گه! فقط بهش نگاه کردم.
با پسرش رفتم بالا، تو اتاق خودش. تا برامون چایی آوردن و اومدیم بخوري، یه دفعه د اتاق وا شد و پدرش اومد تو و بعد از
عذر خواهی از من، پسرش رو با کلک فرستاد دنبال نخود سیاه! پسره بدبختم خر شد ورفت! موندیم من و اون. صدا کرد از
پایین برامون یه بطر ویسکی آوردن. برام ریخت تو گیلاس که گفتم نمی خورم. بدبخت فکر کرد که من دوست دختر پسرشم!
می خواست منو یواشکی قر بزنه و رو دست پسرش بلند بشه! فکر می کرد که من یکی از دختراي پولدارم و با پسرش دوست
شدم! شروع کرد زیر گوشم زمزمه کردن که آره، من تنهام و زنم همه ش مسافرته و از این کشور اروپایی میره اون یکی و منو
تنها گذاشته و هیچکس نیس که به من برسه و من تازه پنجاه سالمه و از تنهایی وبی کسی خسته شدم و اگه شما با من باشی،
من برات فلان کارو می کنم و این جوونا می تونن اما نمی دونن! بر عکسماها که بزرگتر شونیم، هم می دونیم و هم می تونیم
و من اونقدر پول دارم کخ نمی دونم چیکار باهاش بکنم و از این حرفا! منم وقتی طرف رو انقدر مشتاق دیدم، شروع کردم ناز
کردن که اره، من نامزد پسرتون هستم و چه جوري یه همچین چیزي می شه و ما با هم قرار ازدواج گذاشتیم و خلاصه مثل یه
دختر نجیب خودمو بهش نشون دادم و ر کاري که کرد نذاشتم طرفم بیاد! دیگه داشت دیوونه می شد! پرید رفت پایین و
وقتی برگشت بهم گفت که چشمامو ببندم. چشمامو که بستم آروم دسن کشید به گردنم و یه گردن بند انداخت بهش!
چشمامو وا کردم و رفتم جلو آیینه که دیدم یه زنجیر طلاي کلفت که یه دونه از شمش هاي طلا بهش آویزونه انداخته گردنم!
تو خوابم یه همچین چیزي رو نمی دیدم! تازه فهمیده بودم که ما زن ها چه سلاحی داریم و ازش بی خبریم! داشتم تو ایینه
خودمو نگاه می کردم و اونم مرتب قربون صدقه م می رفت که نوکرش اومد دم در اتاق و در زد. معلوم شد که پسره از بس
با عجله رانندگی کرده که زودتر برگرده پیش من ، تو راه تصادف کرده و حالا زنگ زده که باباش براش پول بفرسته که
خسارت ماشین یارو رو بده! خنده م از این گرفته بود که چه باباي حقه بازي داشت این پسر! به نوکرش گفت که پول ورمی
داري اما نیم ساعت دیگه می ري و وقتی رسیدي به پسرم، بهشمی گی که ماشین گیرم نیومد و از این حرفا! می خواست تا
می تونه معطل کنه که پسره سر خر نشه براش! خلاصه اونقدر بهم التماس کرد که آخرش به گریه افتاد! اون وقت بود که
رضایت دادم و گذاشتم کاري رو بکنه! نمی دونی به چه عجله و سرعتی داشت با سر می رفت تو دام! از لذت انتقامم داشتم پر
در می آوردم! دلم داشت آروم می گرفت! پیرمرد بوالهوس! شصت سالش بیشتر بود اما می گفت پنجاه سالمه! همه ش قربون
صدقه م می رفت! سرش کچل کچل بود مثل کف دست! از سن و سالش خجالت نمی کشید!
وقتی داشم لباس می پوشیدم اومد جلومو گفت دیدي عزیزم من از صد تا از این جوونا، جوون ترمم؟! بهش خندیدم و گفتم بگو
یه چایی بیارن. گفت خودم می رم برات می ارم عزیزم! تا از اتاق رفت بیرون، رژ لبم رو در آوردم و رو ایینه ش همون جمله
وقتی به خط خودم نگاه کردم و یادم اومد که چیکار باهاش کردم، از ته قلب !« به جمع ما خوش اومدي پیرمرد » ! رو نوشتم
کیف کردم!
از اتاق اومدم بیرون و رفتم پایین. برام چایی آورد. خوردم و وقتی خواستم برم، کیف پولشرو آوردو و هر چی توش هزاري
بود داد به من و شماره ي موبایلشرو هم بهم داد و گفت کهع حتما فردا بهشزنگ بزنم. ازش خداحافظی کردم و قبل از
اینکه پسرش برگرده، از خونه زدم بیرون! نزدیک ده و نیم، یازده شب بود. تو کیفم یه عالمه هزاري داشتم! یه تاکسی در بست
گرفتم و برگشتم خونه پیش مادرم. تو راه همه ش می خندیدم! راننده فکر کرده بود که دیوونه م یا اینکه فهمیده بود چیکاره م!
اونم شروع کرد در گوشم زمزمه کردن! خوسام اونم بیارم تو جمع خودمون اما تو دلم گفتم بدبخت برو بچسب به کار و زندگی
ت که شانس آوردي! اگه پولداري بودي کاري باهات می گردم که زنده بودنت پشیمون بشی!
خلاصه بهش یه اخم کردم که خودشوجمع و جور کرد. نیم ساعت سه ربع بعد رسیدیم در خونه مون. پول یارو رو دادم ورفت.
منم رفتم بالا سر مادرمو تمام پولایی رو که اون روز و شب کار کرده بودم، از توکیفم در آوردم و چیدم دور تا دور رختخواب
مامانم! گردنبندم از گردنم وا کردم و انداختم گردن مامانم! بعد شروع کردم خندیدن! حالا نخند و کی بخند! اصلا دست خودم
نبود! حالت هیستري پیدا کرده بودم! وقتی خنده هام تموم شد به مامانم گفتم بیا مامان! اینم پول! اینم طلا! از این به بعد تو هر
مریض خونه و بیمارستان که دلت خواست می خوابونمت! هر دوایی م که احتیاج داشته باشی، هر چقدرم کهگرون باشه ، آزاد
برات می خرم!
اینارو گفتم و پریدم و هی ماچش کردم. اون بیچاره که هیچی نمی فهمید. خیلی وقت بود که رفته بود تو کما! وقتی خوب
ماچش کردم یه دفعه از خودم بدم اومد! مادرم زن نجیب و مومنی بود. یه عمر با بدبختی زندگی کرده بود اما پاك و نجیب.
نباید آلوده ش می کردم! گردبند رو از گردنش کندم و انداختم یه گوشه ي اتاق! پولا رو هم جمع کردم و پرت کردم یه گوشه
ي دیگه و نشستم زار زار گریه کردن! گریه می کردم و از مامانم حلالیت می خواستم و ماچش می کردم و غم و غصه هایی رو
که سالها مثل یه بغض تو گلوم دلمه بسته بود می دادم بیرون. بهش گفتم آخه چرا مامان؟! چرا همچین کردي؟ فکر کردي
که اگه من تو یه مدرسه ي دخترونه، یه نمایشنامه بازي کنم، فاسد می شم؟ فکر کردي اگه دخرت عاشق هنره، نانجیبه؟! چی
می شد اگه اون روز به حرفم گوش می کردي؟ حالا نذاشتی تو اون مایشنامه بازي کنم بماند، دیگه چرا جلوي تحصیلم رو
گرفتی؟ بعدشم چرا منو بزور دادي به اون جواد لات و بی شعور؟! حالا همه چی خوب شد؟ یعنی منو خوشبخت کردي؟ یعنی
من نجیب موندم؟ اصلا تو چرا منو به دنیا آوردي؟ تو که شوهر عرق خور و بی غیرت رو شناخته بودي؟ چرا برادرم رو بدنیا
آوردي؟ برادري که دیگه اصلا ازش خبري ندارم! اگه تو از اون مرد چبه دار نمی شدي کار این دنیا نمیگذشت؟ حالا دیگه
خودت می دونی! پولارو رو من اینجوري بدست آرم. می دونم خیلی مومنی اما منم یه زن ضعیفم و مریض! خرج و دوا درمون
تو ام خیلی زیاده و نمی شه از پول کلفتی در بیارم! پول یه آمپولت، حقوق یه ماه منه! دیگه اینجا واسه من حلال و حرومی
معنی نداره! من آب از سرم گذشته ، توام بهش فکر نکن! اگه حالت خوب شد و زنده موندي که خودت یه ججوري گناهشرو
رفع ورجوع می کنی، اگرم که مردي، گناهش گردن من! منکه پرونده مسیاه هس، این یکی گناه م روش!
« شیوا دوباره سکوت کرد و بعد یه دفعه زد زیر گریه و گفت »
اون پسري اولی، بیست سال شم نشده بود! واي! چه جوري اینارو جواب دم!! چشماش هنوز یادمه! انقدر ساده بود که هرچی
می گفتم باور می کرد! تازه اول زندگیش بود. بهم می گفت تو دیگه با کسی نباش، من خرجت رو می دم. وقتی بهش گفتم که
یه مادر مریضم دارم، بهم گفت که خرج اونم می دم! کاش با اونم کاري نکرده بودم اما خون جلوي چشمامو گرفته بود اونم بد
موقعی جلوم سبز شد! شاید اگه چند روز بعد بهش بر می خوردم، نمی ذاشتم الوده بشه! هنوز چشماش یادمه، ساده و زود باور!
بیست سال شم نبود!
یه دفعه تلفن قطع شد. انگار خودش تلفن رو قطع کرد. منم دیگه زنگ نزدم. ولش کردم که به درد خودش بسوزه و شاید با »
گریه کردن یه خرده آروم بشه.
گوشی رو گذاشتم سرجاش و دو شاخه رو کشیدم بیرون و رو تخت دراز کشیدم. فکر یلدا، حرفایی که نیما بهم گفته بود،
کارایی که شیوا کرده بود، همه یه دفعه با هم هجوم آورده بودن تو ذهنم! داشت سرم می ترکید! شانس آوردم که خوابم برد
وگرنه همون شب دیوونه شده بودم.
ساعت 9 صبح بود که سیما صدام کرد. گفت نیما زنگ زده و کارت داره. چرا دو شاخه رو از تو پریز کشیدي؟ بهش چیزي
نگفتم. بلند شدم و رفتم یه دوش گرفتم و لباسمو پوشیدم و از خونه اومدم بیرون. همینجوري بی هدف راه می رفتم و فکر می
کردم. چند بار موبایلم زنگ زد اما جواب ندادم و خاموشش کردم . یه ساعت، یه ساعت و نیم راه می رفتم که دیدم جلوي
خونه ي نیما اینام. دلم می خواست می تونستم که سرمو برگردونم و پنجره ي اتاق یلدا رو نگاه کنم شاید ببینمش. کاشکی
انقدر دوستش نداشتم و می تونستم راحت ازش بگذرم!
« زنگ نیما اینارو زدم که خودش جواب داد و تا فهمید منم، در رو وا کرد و رفتم تو. جلو پله ها رسید بهم و گفت
کجایی تو؟!
رفته بودم قدم بزنم.
نیما این لوس بازیا چیه در می اري؟ سیما رو هم ناراحت کردي!
ول م کن حوصله ندارم.
نیما بابا دختره رو نمی خواي، بگو نمی خوام و هم خیال خودتو راحت کن و هم خیال منو!
نمی خوام در موردش حرف بزنم نیما.
نیما خب نزن! بیا بریم تو یه چایی بهت بدم حالت جا بیاد.
دوتایی رفتیم تو خونه و زینت خانم برامون چایی آورد. نیما هیچی نمی گفت و انگار منتظر بود که من حرف بزنم. منم هیچی »
« نمی گفتمو آخرش که دید من چیزي نمی گم، گفت
بالاخره تصمیم گرفتی؟
نه! در موردشم حرف نزن نیما!
نیما باشه اما پس در مورد چی حرف بزنم؟
یه موضع دیگه.
نیما آخه من هیچ موضوع دیگه اي الان به عقلم نمی رسه!
خب اصلا حرف نزن.
نیما آخه من نمی تونم یه جا بشینم و حرف نزنم!
« جوابشو ندادم و شروع کردم چایی م رو خودن. یه خرده که گذشت گفتم »
چطور امروز ساکت شدي؟
نیما آخه تو گفتی حرف نزن، منم حرف نمی زنم.
خب حالا حرف بزن.
نیما باشهریال در مورد یلدا تصمیم گرفتی؟
لازم نکرده حرف بزنی!
نیما من حرف نزنم؛ حوصله ت سر میره ها!
باشه، بذار سر بره.
« دوباره ساکت شد. منم هیچی نگفتم که یه دفعه زینت خانم از تو آشپزخونه اومد بیرون و با تعجب گفت »
چطور صداي شماها نمی آد؟ چرا با هم حرف نمی زنین؟ چله نشستین؟!
نیما اِ...! گفتین چله یاد شب چله افتادم و شب یلدا! راستی سیاوش از یلدا چه خبر؟
زهر مار!
« زینت خانم با تعجب برگشت تو آشپزخونه و نیمام ساکت شد. یه خرده بعد گفت »
زینت خانم، دوتا چایی می دي به ما؟
« زینت خانم که خودش داشت با یه سینی چایی می اومد بیرون گفت »
دارم می ارم نیما خان. شما اگه تو یه روز چل تا چایی نخوري، اون روز، شب نمی شه!
نیما گفتین چل تا، یاد شب چله و یلدا افتادم! راستی سیاوش از یلدا خانم چه خبر؟
چپ چپ نگاهش کردم و هیچی نگفتم. یه ده دقیقه اي هر دوساکت بودیم که زینت خانم دوباره با تعجب از اشپزخونه اومد »
« بیرون و گفت
شما امروز چه تونه؟ واسه چی با همدیگه حرف نمی زنین؟ نکنه باهم قهر کردین!
نیما داریم تمدد اعصاب می کنیم زینت خانم.
زینت خانم آقا نیما، یادت نره پول بذاري واسه قبضتیلیفون! امروز موعد آخرشه. قطع می کنن تیلیفونوها!
نیما چقدره؟
زینت خانم چهل و خرده اي.
نیما اِ...!! شما چقدر امروز چهل چهل می کنین زینت خانم! منم هی یاد شب چله و یلدا می افتم! راستی سیاوش از یلدا خانم
چه خبر؟
گم شو! بلند می شم می رم ها!
نیما خب چیکار کنم؟ من حرف دیگه ندارم بزنم. اصلا خودت یه چیزي بگو.
می دونی شیوا داشت دیشب برام چی می گفت؟
نه، چی گفت؟
« هر چی دیشب شیوا برام گفته بود براش گفتم که رفت تو فکر و یه دقیقه بعدش گفت »
اي داد بیداد!! نگفت ماشینه چه رنگی بود؟
گفت اما یادم نیس. شایدم نگفت!
نیما تفهمیدي مدلش چی بود؟
نه، فقط گفت یه ماشین مدل بالا بود.
نیما تگفت پلاکش چی بوده؟
پلاك رو چه می دونه اون!
« نیما محکم زد رو پاش و گفت »
اي دل غافل! نکنه طرف خود من بودم؟! این مشخصات، مشخصات منه که! اون یکی م حتما بابام بوده! آخه بابام گاهی وقتا
از این کلک ملکا براي من می آد!
دوتایی زدیم زیر خنده که یه دفعه یه صدا از تو حیاط اومد و نیما مثل فنر از جاش پرید و همونجور که می دوئید طرف »
« حیاط گفت
آخ آخ! حتما این آتیش بجون گرفته، خانم بزرگه! انگار داره سنگ پرت می کنه تو خونه!
« دوتایی رفتیم تو حیاط و در رو وا کردیم که دیدیم خانم بزرگ یه سنگ دیگ ورداشته و می خوادپرت کنه که نیما گفت »
استُپ!
اِ..! اومدي مینا جون! » خانم بزرگ
نیما اول اون سنگ رو بنداز زمین!
« خانم بزرگ سنگی رو که دستش بود انداخت زمین و اومد جلوترو گفت »
مینا جون کجایی تو آخه؟ چرا دیگه نمی اي به من سر بزنی؟
گرفتم! « عارضه ي عصبی » نیما از دست شما
گرفتی؟! « جایزه یادبی » خانم بزرگ
«! من می خندیدم و نیما فقط خانم بزرگ رو نگاه می کرد »
خانم بزرگ خب مبارکه ایشااله، حالا جایزه ش چی هس؟
نیما سیمرغ بلوري!
خانم بزرگ شتر مرغ تنوري؟! چه جایزه ها دیگه می دن! به چه دردي می خوره؟
نیما یه هفته شام و ناهار می خوریمش!
« دیگه من داشتم از خنده می مردم که نیما گفت »
ترو خدا خانم بزرگ امروز سربسر من نذار که اصلا حوصله ندارم. راستی یلدا خانم کجان؟
خانم بزرگ کی کجاي؟!
نیما یلدا خانم! یلدا خانم!
خانم بزرگ آهان! فکر کردم یلدا رو می گی!
نیما خب یلدا رو می گم دیگه! یلدا! یلدا خانم!
خانم بزرگ پس چرت یه اسم دیگه می گفتی؟
نیما من کی یه اسم دیگه گفتم؟! همون یلدا رو میگم بابا!
!« کافه ي لرینا » خانم بزرگ یلدا با باباش رفتن کلید بگیرن واسه
!« استان فارسه » نیما کافه لرینا کجاي؟ اینجا یه همچین چیزي نداریم! حتما تو
!« داستان راسته » خانم بزرگ کدوم
نداریم که دیگه! « کافه » نیما منو باش! اصلا ما تو ایارن
نداریم یعنی چی؟! صد تا کاسه الان تو آشپزخونه ماس! « کاسه » خانم بزرگ ما تو ایران
« نیما برگشت به من نگاه کرد و گفت »
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......