ارسالها: 250
#41
Posted: 25 May 2012 20:50
حالا گیرم یه همچینکافه اي اینجا باشه، چطور اینا رفتن کلیدشو بگیرن؟ نکنه از این کلوپ هاي خصوصی یه!
« یه خرده فکر کرد و یه دفعه گفت »
فهمیدم!! بجون تو فهمیدم! اینا رفتن بلیت بگیرن واسه کالیفرنیا! گوش خانم بزرگ فرکانسا رو عوضی گرفته و می گه رفتن
کلید بگیرن واسه کافه لرینا!
یه دفعه تو دلم یه جوري شد! فکر اینکه یلدا از ایران بذاره بره، کلافه م کرد! نمی دونستم چیکار باید بکنم! برگشتم طرف »
« نیما و گفتم
حالا چیکار کنم!
نیما چمچاره مرگ! اون موقع که بهت می گم نازو نوز نکن، همچین برام عشوه می ایکه انگارمی خواي خواهر پنجاه ساله ي
سه بار شوهر کرده ي ترشیده ي منو بگیري! بیا! حالا خیالت راحت شد؟!
گم شو! حالا که وقت این حرفا نیس! بگو چیکار کنم!
نیما همچین می گه من چیکار کنم، انگار من مشاور خانواده ام! من چه می دونم!
« یه دفعه سرم درد گرفت! رفتم کنار خیابون، رو جدول نشستم که نیما گفت »
حالا چته؟ همین الان که نمی شینه تو طیاره و پرواز کنه بره. حتما بلیت می گیره و برمیگرده . اون وقت یه کارش می کنیم.
خانم بزرگ ضاجون چه ش شد یه دفعه؟
!؟ « سنگ انداختین تو خونه مون » نیما هیچی خانم بزرگ ، یه خرده مریضه. حالا شما با من چیکار داشتین
یعنی چی؟! « خانم بزرگ چنگ انداختم به چونه تون
نیما سنگ! سنگ! چیکارم دارین؟
خانم بزرگ آهان! راستش گفتم با همدیگه بریم مطب اون دکتره رو ك گفتی پیدا کنیم.
نیما دکتره از این محل رفته.
خانم بزرگ دکتر شرکت نفته؟
تا نیما اومد یه چیزي به خانم بزرگ بگه که ماشین یلدا از سر خیابون پیداش شد. یلند شدم و اومدم جلو و کنار نیما »
واستادم. یه سی متري مونده بود به ما، انگاریلدا ما رو دید و ترمز کرد. یه خرده مکث کرد و بعد حرکت کرد طرف ما و جلو
خونه شون نگه داشت. خودش همونطوري پشت فرمون ماشین نشسته بود و فقط جلوش رو نگه می کرد. آقاي پرهام پیاده
شدو با ماها سلام و احوالپرسی کرد. من همه ش حواسم به یلدا بود که اصلا به ما نگاه نمی کرد! تو همین موقعکارگر خونه
« شون اومد و در جیاط رو وا کرد. تا یلدا خواست حرکت کنه، نیما پرید جلو و در ماشین رو وا کرد و گفت
سلام عرضکردم یلدا خانم! حال شماره چطوره؟ مستاق دیدار.
« یلدا آروم به نیما سلام کرد اما بازم به ماها نگاه نمی کرد که نیما گفت »
شما چرا زحمت می کشین؟ شما تشریف بیارین پایین. بنده ماشینو میزنم تو پارکینگ. بفرمائین.
یلدا بدون حرف از ماشین پیاده شد و نیما زود ماشین رو بد تو و مثل برق برگشت پیشما. تا نیما بره و برگرده، ماها »
هیچکدوم هیچی نگفتیم. نه من، نه یلدا.
یلدا که اصلا به من نگاه نمی کرد! اقاي پرهام که انگار فهمیده بود موضوع مهمی پیش اومده، هیچی نمی گفت. اگه نیما نمی
« رسید نمی دونستم چیکار باید بکنم. شکر خدا که زود اومد و گفت
عمه خانم چطورن راستی؟ خانم پرهام خوبن؟
آقاي پرهام ممنون، ممنون نیما جون.
خانم بزرگ سیما نه، مینا! اسمشمینا جون شازده! شما اشتباهی همه ش بهشمی گین سیما جون!
« یه دفعه همه مون زدیم زیر خنده که نیما گفت »
جناب پرهام چرا سرپا واستادین؟ شما تشریف ببرین خونه استراحت کنین. خسته شدین واله! چقدر کار؟!چقدر زحمت؟ واله
باید این خونواده قدر شما رو بدونن!
اینارو می گفت و بازوي اقاي پرهام رو گرفته بود و می بردش طرف خونه شون! اونجا که رسیدن پرهام برگشت و با خنده از »
« ماها خداحافظی کرد و رفت. یلدا داشت نیما رو ناگه می کرد ولبخند می زد که نیما اومد طرف خانم بزرگ و گفت
رو پیدا کنیم. « دکتر جوانی » خب خانم بزرگ جون، راه بیفتم بریم که مطب این
رو پیدا کنیمواسه چی؟! ما اینجا دیوونه نداریم که! بیا بریک مطب اون دکتره که آدمو « دکتر روانی » خانم بزرگ بریم مطب
جوون می کنه پیدا کنیم!
« ماها دوباره خندیدیم و نیما اومد طرف من واروم بهم گفت »
اقا سیاوشق بلندترین شب سال رودستت سپرده! هرچی می خواي بگی ، زودتر بگو که هر چند بلندترین شبه اما چشم بهم
بزنی رفته ها!
بعد دست خانم بزرگ رو گرفت و از یلدا خداحافظی کرد و رفت. موندیم منو یلدا که برگشته بود طرف نیما و خانم بزرگ و »
«. رفتن شونو تماشا می کرد. انگار اصلا دلش نمی خواست منو نگاه کنه
روسریت از سرت افتاده پایین.
« آروم روسریشرو دوباره سرش کرد اما هیچی نگفت! حتی برنگشت طرفم! یه خرده صبر کردم و بعد گفتم »
نمی خواي به من نگاه کنی؟
بازم همونجوري واستاده بود و هیچینمی گفت. کمی بعد آروم در جهت عکس نیما اینا حرکت کرد. من همونجا واستادم. اونم »
چند قدم که رفت واستاد و برگشت یه لحظه منو نگاه کرد که منم راه افتادم طرفش. وقتی رسیدم کنارش دوباره راه افتاد.
آروم راه می رفت و در و دیوار و درختا رو نگاه می کرد و هیچیونمی گفت . منم حرف نزدم. همینجوري یه یه ربعی راه رفتیم
« که آروم گفت
نیما خان باهاتون حرف زد؟
حرف زد.
یلدا خب!
نمی خوام در موردش صحبت کنم. من گذشت کردم و بخشیدم.
« یه دفعه واستاد چپ چپ به من نگاه کرد و بعد دوباره راه افتاد. چند قدم که راه رفتیم با حالت عصبی گفت »
چی رو بخشیدي؟! از چی گذشت کردي؟!
از همون مسئله.
یلدا کسی مجبورت نکرده بود! اصلا موضوع بخشش و این حرفا مطرح نیس!
پس چه موضوعی مطرحه؟ یعنی می خواي بگی که این مسئله اصلا مهم نیس و خیلی چیز عادي و بی اهمیت یه؟!
یلدا نه، اینو نمی خوام بگم اما حرف شمام خیلی استعاریه! بخشیدم و گذشت کردم!!!
عنی چی؟ این مسئله براي من خیلی دردناك بود! برام هضمش خیلی سخت بود!
یلدا براي تو سخت بود و در اینجا!
نه! در هرکجا باشه، سختم!
« برگشت نگاهم کرد و یه زهر خند زد و دوباره روش رو برگردوند، یه خرده که راه رفتیم گفتم »
من اصلا منظورت رو نمی فهمم! اگه این مسئله مهمی نیس، پس چرا خودتم ناراحتی؟! چرا دیشب یواشکی به نیما گفتی؟
اصلا چرا گفتی؟!
یلدا براي اینکه باید تو می فهمیدي! براي اینکه اینجا هستم.
یعنی اگه جاي دیگه بودیم این مسئله مهم نبود؟
یلدا نه! در جایی که من بزرگ زندگی می کردیم، اصلا مهم نبود! حتی بهش فکر نمی کردي.
مرده شور اون زندگی رو ببرن که توش انقدر بی بند و باري یه! مرده شور اونجایی رو ببرن که این چیزا توش اصلا مهم
نیس! اصلا من نمی خوام در این مورد حرف بزنم! یه چیزي بود و تموم شد!
راه افتادم طرف یه درخت و تکیه م رو دادم بهش. خیلی عصبانی شده بودم. می خواستم این مسئله رو کاملا فراموش کنم اما »
« یلدا دست وردار نبود. آروم اومد طرفم و گفت
چرا عصبانی می شی؟ این مسئله ایه که باید براي تو حل بشه!
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم! اصلا نمی دونم چی شد که محکم با مشت زدم به تنه ي درخت! دستم اونقدر درد گرفت که »
یه آن فکر کردم انگشتام شکست! دستم زخم شد و خونه همینجوري ازش می زد بیرون! من اصلا این حرفا و کارا نبودم اما
« دست خودم نبود! تو همون حال آروم اما با غیط و عصبانیت بهش گفتم
چرا زجرم می دي؟ بابا من روشن فکر یا امروزي و مدرن نیستم! دلمم نمی خوام باشم! من می خوام یه ایرانی باشم با همون
تعصباتش! حالام که حرفی ندارم! هر چی بوده، گذشته و تموم شده! دیگه چرا هی حرفشو کشمی دي؟ شاهکار که نکردي!
آروم اومد طرفم و با نارحتی دستمو نگاه کرد و از کیفش یه دستمال در آورد که زخمم رو ببنده که دستمو از دستشکشیدم »
و رفتم تو پیاده رو. اینکارو که کردم، یه لحظه نگاه هم کرد و بعد رفت وسط خیابون واستاد و روسریشرو از سرش ورداشت!
موهاي بلندش رو که با یه گل سر بسته بود وا کرد و چنگ زد توش! مونده بودم داره چیکار می کنه! جا خورده بودم! یه آن
« دستشرفت براي کاپشنی که تن ش بود! درد دستم یادم رت و پریدم جلوش روسریشرو انداختم رو سرش و گفتم
داري چیکار می کنی؟!
« برگشت و فقط نگاهم کرد »
یلدا! اینکارا چیه می کنی؟ بیا برگردیم! برو خونه کمی استراحت کن. خسته اي!
یلدا خسته هستم اما باید با تو حرف بزنم. تو باید بفهمی!
من چی رو باید بفهمم؟!
یلدا اول بذار دستت رو ببینم.
« دستمو نشونش دادم. یه نگاهش بهشکرد و سرشو تکون داد و گفت »
آخه چرا؟!
« جوابشو ندادم که با دستمال دستمو بست و گفت »
بیا بریم یه جا بشینیم و آروم با هم حرف بزنیم، باشه؟
سرمو تکون دادم و راهافتادیم طرف پارك دم خونه شون. یه ربع بعد رسیدیم. تو راه هیچی به همدیگه نگفتیم. رفتیم رو یه »
« نیمکت، یه گوشه نشستیم. پارك خلوت بود و گاهگداري یکی دو نفر از جلومون رد می شدن. یه خرده که گذشت آروم گفت
چرا نذاشتی بی روسري اونجا واستم؟
براي اینکه اینجا قوانین مخصوصخودش رو داره !
یلدا خب اونجام قوانین مخصوصخودش رو داره سیاوش!
اِ...! یعنی تو کتاب قانون شون نوشته که دخترا نباید ...
« نذاشت حرف بزنم و گفت »
هر قانونی رو که نباید نوشت! بعضی وقتا قوانین تبدیل به عادت می شن و عادتها تبدیل به قانون! ببین سیاوش من نمی
خوامکارم رو توجیه کنم یا خودم رو تبرئه. اما می خوام تو بفهمی که اگه این اتفاق براي من افتاده فقط بخاطر سیستمی بوده که
من جزئی از اون بودم!
پس با این حساب هر دختري که تو این سیستم زندگی می کنه باید اینطوري باشه؟
« فقط نگاهم کرد و گفتم »
من قبول ندارم!
یلدا ببین سیاوش، من و تو الان داریم تو ایران زندگی می کنیم. پس تابع این سیستم هستیم و جزئی از اون. اگه بخوایم از
قوانین و مقرراتش پیروي نکنیم، خرد می شیم! تنبیه می شیم! مثل همین کاري که من می خواستم بکنم. اگه من از همون بچه
گی تو همین سیستم بودم الان این اتفاق بد برام نیافتاده بود و مجبور نبودم که چیزي رو براي تو که قراره باهام ازدواج کنی
توضیح بدم! اگه من اینجا بزرگ می شدم باید پاك می موندم و حتما هم پاك بودم و این طبیعی این سیستم بود. اینجا ابدي
یه دختر یا یه زن روسري سرش کنه. سنگین باشه و صبر کنه تا یه پسر بیاد خواستگاریش و باهاش ازدواج کنه و بعد باید بچه
دار بشه. بچه داري کنه. کار خونه بکنه، آشپزي کنه، رختشویی کنه، مطیع شوهرش باشه و مثلا بدون اجازه ي اون از خونه
بیرون نره، هر جا که شوهرش خواست زندگی کنه و حتی اغلب با شوهري زندگی کنه که بزرگتر او و خونواده ش براش
انتخاب می کنن. این سیستم اینجاس. هر کی م خلافش عمل کنه باهاش برخورد می شه. هر کسی م که داخل ش باشه خواه نا
خواه تابع این سیستم می شه، حالا اگه چه ظارها هم که شده. تو می تونی یه نفر رو اینجا تو خیابون ببینی که بی حجاب راه می
ره؟ خب معلومه نه! حالا اونجایی م که من زندگی کردم و بزرگشدم، سیستم خاص خودش رو داره و سیستم بسیار قوي اي
هم هس! بدون اینکه خودت بفهمی داخلش می شی و جزئی از اون. فقط کسایی می تونن در مقابلشمقاومت کنن که ریشه
شون خیلی محکمه. اونام مقاومت می کنن اما زجر می کن چون سیستم نمی خوادشون! اونجا یه دختر رو آزاد، بدون تعصبات
اخلاقی و مذهبی، عاشق مد و موزیک و این جور چیزا می خواتن! یه دختر اگه اونجا اینطوري نباشه طرد می شه! حالا حساب
کن که یه خارجی م باشه! من اونجا تنها بودم. بدون خانواده. مشکلات برام خیلی زیاد بود. حالا اگه طردم می شد که دیگه
هیچی. من اونجا با لباسی تو خیابونا می گشتم که اینجا حتی فکر کردن بهش هم ناراحتم می کنه! اونجا من ماري جوانا می
کشیدم و اصلا هم مهم نبود. اونجا من تو یه کلاس و روي نیکمت با پسرا می نشستم و درس می خوندم که یه همچین چیزي
اینجا غیر ممکنه. اونجا ما با پسرا، استخر و دریا می رفتیم که اینجا محاله. اونجا دخترا و پسرا با هم می رن دیسکو و می رقصن
که اینجا تو فکر کسی م نمی گنجه! اونجا سیستم اینه! من نتونستم مقاومت کنم پس جزئی ازش شدم تا بتونم بمونم. من می
خوام اینو تو بفهمی. من می خوام عملم رو در یه همچین شرایطی قضاوت کنی. یک سیستم رو یه نفر نمی تونه عوضکنه! یک
سیستم یک نفر نیس!
تو درست گفتی . این مسئله مهمی یه. براي همینم ناراحت بودم و دلم می خوسات که تو بدونی. ازتم خجالت می کشیدم که
خودم بهت بگم.
کاشکی به خودم گفته بودي.
یلدا تو پسر پاك و ساده اي هستی و اگه می خواستم به خودت بگم شاید باید خیلی پیشمی رفتم تا بفهمی اما نیما خیلی
سریع الانتقاله! من فقط اشاره اي به این موضوع کردم و اون همه چیز و فهمید و مطئمن هستم که خیلی باهات حرف زده،
درسته؟
هم نیما و هم یه دختر دیگه که متاسفانه آخراي زندگی شه!
یلدا متوجه نمی شم! کی اخر زندگی شه؟
الان حوصله ندارم که برات تعریف کنم.
یلدا ببین سیاوش، من واقعا دوستت دارم. اي کاش میذاستن من همینجا می موندم و بزرگ می شدم تا یه ایران ایرانی باشم
و مثل الان دچار دوگانه گی نباشم! وقتی می بینم براي مسئله اي که در مورد من اتفاق افتاده تو انقدر ناراحتی که بی اختیار به
خودت صدمه می زنی، حسرت می خورم که چرا منو از ایران بردن! وقتی احساس می کنم که یکی انقدر دوستم داره، بخاطر
کارهایی که کردم از خودم بدم می آد اما نمی تونم چیزي رو عوضکنم و نمی تونم دروغ بگم. حالا تو وضع منو می دونی. من
امروز رفته بودم که بلیت بگیرم. احساس می کنم که اگه بخوام اینجا بمونم. باید خیلی چیزا رو از اول یاد بگیرم و بسازم و این
برام خیلی سخته. یعنی تنهایی سخته. دلم می خواد تو بدونی که من واقعا از این مسئله متاسفم. دلم می خواد که تو ، تمام گناه
رو گردن من نندازي.
« یه لحظه ساکت شد و بعد همونجور که بلند می شد گفت »
حتما دستت رو به یه دکتر نشون بده. خداحافظ سیاوش.
کجا؟!!
یلدا من باید برم. یعنی مجبورم .
منکه این مسئله رو فراموش کردم دیگه!
یلدا نه، تو فراموش نکردي. تو بخشیدي! و من اینطوري نمی خوام. ببین سیاوشف من اون دختري نیستم که بشینم تو خونه و
فقط غذا بپزم و رختچرك بشورم و بچه داري کنم و هر چی شوهرم گفت بگم چشم و شب به شب ازش خرج خونه بگیرم و
این حرفا! به من در همون سیستم یاد دادن که حقوقی مساوي یه مرد دارم. اگه قرار باشه که تا آخر عمرم، تو بدون درك
درست از این مسئله، فقط منو بخشیده باشی، برام غیر قابل تحمله. با تربیت من جور در نمی آد که شوهرم به چشم یه ضعیف
تر از خودش به من نگاه کنه! من یاد گرفتم که یه زن در خونواده نفر دوم نیس! من یاد گرفتم که زن بعد از مرد نیس! من
اونجا عادت نکردم که تو سري بخورم! اونجا به من اعتماد بنفس دادن! اونجا به من یاد دادن که یک نیمه ي ضعیف نیستم!
اونجا به من قبولوندن که فقط یه سایه از مرد نیستم! اونجا به من یاد دادن که مثل یه مرد یا شوهر، در کانون زندگیم نه در
حاشیه ي اون! من به محضرسیدن تو فرودگاه اینجا، وقتی پدرم بهم گفت که روسري ت رو سرت کن، وقتی بهم گفت دکمه
ي روپوشت رو ببند. وقتی تو خونه موندم و و وقتم رو کتاب و نوار گوش کردن گذروندم، وقتی فقط با اجازه ي بزرگترم از
خونه رفتم بیرون، شخصیتم رو گم کردم! آموخته هام براي یه مدت فراموش شدن. تو خودت باعث شدي که من گم شده،
خودمو پیدا کنم و حالا کردم! حالا دیگه نمی تونم یه دختر بی سرزبون و چشم و گوش بسته و مطلوم ایرانی باشم! من تو اون
سیستم یاد گرفتم به محض اینکه خواستن بهم زور بگن، اعتراضکنم. و همیشیه عده اي بودن که ازم حمایت کنن و قانونی
بوده که جلوي زور رو بگیره. آموخته هاي من بهم می گه که همون حق و حقوقی رو که یه مرد داره، منم دارم و باید ازش
استفاده کنم. من یاد گرفتم که فکر کنم، استدلال کنم، منطقی باشم و تصمیم بگیرن. من اینجا موردي براي بخشش و گذشت
نمی بینم! اگه دارم برات توضیح می دم ، فقط بخاطر اینه که دوستت دارم و دلم می خواد با تو صادق باشم. حالا این دوست
داشتن نباید نقطه شعفی براي من بوجود بیاره! اگه تو یه شعف فیزیکی در بدن یه دختر و انقدر نقطه اشکال می دونی، منم
متقابلا می تونم درك پایین ترو از این مسئلهف یه ضعف معنوي در تو بدونم!
سیواش، من ترو درك می کنم! غرورت رو، تعصبت رو، غیرتت رو! همه رو درك می کنم و بهش احترام میذارم اما انتظار دارم
که تو هر طرز تربیت، روحیه و افکار منو درك کنی و بهش احترام بذاري. من فقط یه جسم نیستم! من فقط یه وسیله نیستم
که کهنه یا دست دوم بشم! اگه یه زن می تونه دست دوم بشه، پس یه مردم می تونه که کهنه یا دست دوم باشه! منم می
تونم در مورد گذشته ي تو بپرسم و اگه زمانی خطایی کرده باشی، نبها مارك دست دومی بزنم و ازت بازخواست کنم و در
نهایت ببخشم یا گذشت کنم! در اون جا و در اون سیستم، یه دختر و پسر که همدیگه رو دوست دارن، وارد گذشته ي همدیگه
نمی شن تا خبوان همدیگرو ببخشن یا نه! دوست داشتماصلا این نیست!
من صادانه مسئله اي رو که در اینجا و براي یه مرد ایرانی اهمیت داره برات گفتم. می تونستم نگم و خیلی راه ها بود که تو
هیچوقت نفهمی! اما من در همون سیستم یاد گرفتم که با دروغ یه زندگی رو شروع نکنم و یاد گرفتم اگه کسی رو دوست
داشتم و بهش گفتم که دوستش دارم و اونو به عنوان شریک زندگیم انتخاب کردم، بهش وفادار بمونم. من چون آزاد بودم، تا
به هر پسري می رسم دست و پام رو گم نمی کنم و عاشقش نمی شم. براي من خیلی چیزا در یک مرد ملاك قرار می گیره.
اما وقتی مردي رو دوست داشتم و باهاش پیوند برقرار کردم همیشه بهش وفادار می مونم. هر وقت این چیزایی رو که بهت
گفتم فهمیدي، دیگه حرف از بخشش و این چیزا نمی زنی و روح یه دختر در شرایط منو آزار نمی دي!
من وقتی با تو اشنا شدم و احساس کردم که دوستت دارم، دلم می خواست ایرانی باشم اما بعدا متوجه شدم که نمی تونم. حد
اقل در اون سیستم بخاطر این مسئله نباید از کسی تقاضاي بخششکنم!
اینو گفت و راه افتاد رفت! دوئیدم دنبالش و دستشرو گرفتم. وقتی برگشتم دیدم داره گریه می کنه. بهش خندیدم. اونم »
« بهم خندید
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
ارسالها: 250
#42
Posted: 25 May 2012 20:52
فصل نهم
« یه ساعتی با هم قدم زدیم و صحبت کردیم و بعدش رسوندمش خونه شون و وخودمم رفتم نیما اینا. تا رسیدم نیما گفت »
آخه دهاتی، موبایلت رو چرا خاموشمی کنی؟! تا حالا سه بار سیا زنگ زده اینجا! دلش شور افتاده برات! بدو یه زنگ بهش
بزن.
بهش گفتی کجا رفتم؟
نیما چیزي نگفتم . خودت یه چاخانی بکن.
« زنگ زدم و به سیما و باهاش حرف زدم و وقتی تلفن رو گذاشتم سرجاش، نیما پرسید »
شیري یا روباه؟
اصطلاحات چیه بکار می بري؟! مگه اینجا جنگله؟! بقول یلدا همین مائیم که یه سیستم رو می سازیم دیگه! حالا با این افکار
سلطه جویانه، ببین چه سیستمی ساخته می شه! همه ش مرد سالاري! همه ش قدرت طلبی!
« نیما چشماش گرد شده بود و فقط به من نگاه می کرد که گفتم »
دست وردار از این افکار عصر حجري ت!
نیما باریک اله! اینارو کی یاد گرفتی؟!!
از اول بلد بودم.
نیما آفرین! آفرین! یلدا بهت چی گفت ؟
اونم همین عقیده رو داشت!
نیما مرحبا! آفرین. دختر تحصیلکرده یعنی همین دیگه!
می گفت یه نفر نمی تونه یه سیستم رو عوضکنه. می گفت باید همه با هم اینکارو بکنن.
نیما عجب فکر بازي!
می گفت ماها همه، یه سیستمیم و از این حرفا. کلا در مورد سیستم حرف می زدیم.
نیما آفرین! باریک اله! ببینم، وارد سیستمم شدین؟
گم شو نیما! ناهار چی دارین؟
نیما مگه اینجا هتل کُنتیننتاله که هر وقت تشریف بیارین ناهارمون حاضر باشه؟!
پس بلند شو بریم یه جا یه چیزي بخوریم.
نیما اول بگو ببینم تلیف چی شد؟
درسته که من اولش ناراحت شدم اما بنظر من حرفاش منطقی بود. یعنی گناه از اون نیس. یه کشور بی بند و بار همینه دیگه!
تقصیر من بود که تحت تاثیر تعصب م قرار گرفتم. یعنی تقصیر منم نبود. نه تقصیر اون بود و نه تقصیر من.
نیما پس حتما تقصیر من بوده؟ 1
مرده شور تروهم ببرن با اون طرز خبر دادنت! دیشب عصبانی بودم یادم رفت بگم. این جه طرز چیز تعریف کردنه دیوونه؟!
نیما مگه چه جوري گفتم؟
همونکه گفتی یلدا از نظر جهیزیه مشکل داره!
نیما خب باید یه جوري یواش یواش حالی تو می کردم دیگه!
می خوام صد سال سیاه حالیم نکنی! بلند شو بریم یه چیزي کوفتمون کنیم.
نیما خب، شکر خدا انگار سر عقل اومدي. اگه یه دعده مسائل رو سخت نکنن همه چی درست می شه. همیشه یه عده آدم
همه جا هستن که هر مسئله اي رو اونقدر بزرگ و پیچیده می کنن تا مردم براي حل کردنش بیان پیش اونا و اونا فقط
خودشون از این مسائل سر در بیارن و حلشکنن! اگه از اولشکاري به ایم این مسائل نداشته باشن، مردم خودشون خیلی
راحت حلشمی کنن و با هم کنار می آن!
پاشو بریم دیگه!
نیما دارم به تو می گم آ!
بلند شو بریم، گرسنه مه بیخودي شعار نده!
دوتایی راه افتادیم و اومدیم پایین و نیما به زینت خانم گفت که می ریم بیرون ناهار بخوریم. زینت خانم گفت که ناهارش »
حاضره که من گفتم نه. دلم می خواست برم بیرون و با نیما تنها باشم و یه خرده باهاش حرف بزنم. تا رفتیم تو حیاط و در رو
« ! وا کردیم، دیدم خانم بزرگ داره از خونه شون می آد بیرون
نیما الهی زن بگم چطور بشی که پدر منو در آوردي!
مگه چی شده؟
نیما یه عالمی حریف زبون من نشدن و من حریف گوش این زن! خدایا ترو به بزرگی ت قسم می دم که یکی از گوشاش منو
بکن بده به این زن که من از دستشراحت بشم! بخدا اگه این زن رو شفا بدي، من قول می دم که هر سال دو تا گوسفند
قربونی کنم و گوشتشرو بدم ستحقا!
«! همچین دعا می کرد که خنده م گرفت »
مگه چی شده؟!
نیما بجون تو آبرو تو محل براي من نذاشته! این دو ساعتی که شماها نبودین، تمام خونه هاي این محله رو زنگ شونو زده و
سراغ اون دکتره رو گرفته!
خب مگه بیکار بودي که این چاخان رو بگی؟
نیما دِگور شده اگه این چاخان رو نمی کردم که این خان مبزرگ ول تون نمی رد که با هم دل بدین و قلوه بگیرین! تموم این
مصیبتا رو هبج ون خریدم که جنابعالی بتونین با یلدا خانم وارد سیستم بشین دیگه! اون موقع که راحت نشستین و بحث
سیستماتیک می کنین، این ور، من بدبخت سیستم دونم در می آد تا دو کلمه چیز حالی این خانم بزرگ بکنم! حالا بیا برگردیم
تو که الان هوار می شه سرم!
« دوتایی از همون دم در، آروم برگشتیم تو خونه و در رو پیشکردیم و نیما از لاي در نگاهشکرد و گفت »
بجون تو چند وقته که دیگه دختراي همسایه وقتی منو تو خیابون می بینن، محل سگم بهم نمی ذارن!
براي چی؟
نیما خب فکر می کنن یه پیرزن پویلدار پیدا کردم و می خوام باهاش عروسی کنم دیگه! چقدر تو خنگی!
خب حالا بیا بریم تو دیگه! در رو ببند و بیا بریم.
نیما اخه درد من که یکی دو تا نیس! خدا ذلیلت کنه سیاوش که بیچاره م کردي!
« یه دفعه در رو وا کرد و همونجور که داشت می دوئید بیرون گفت »
آخ! از تو کیفش سنگ در آورد!
منم دنبالش رفتم بیرون که دیدم راست می گه! خانم بزرگ یه سنگ دست شه اندازه ي یه گردو! تا نیما رو دید، خندید و »
« همونجور که سنگ رو میذاشت دوباره تو کیفش گفت
اِ...! خودت اومدي مینا جون؟ 1
×؟ خانم بزرگ « سنگ براي چی میذاري تو کیفت » نیما آخه
خانم بزرگ زنگ براي چی میذارم تو لیفم؟! من زنگم کجا بود؟ لیف م کجا بود؟
!« مامور » نیما بخدا می دمت دست
چیکار؟! بیا خودمون می ریم دوتایی! « محمود » خانم بزرگ می دي منو دست
نیما همونجا وسط خیابون نشست رو زمین و سرش رو گرفت تو دستش! من از خنده داشتم می مردم دیگه! خانم بزرگ که »
« نیما رو اینطوري دید، یه دفعه تند اومد طرف ما و در حالیکه ترسیده بود نشست جوي نیما رو زمین و گفت
الهی من بمیرم واسه تو مینا جون! چه ت شد یه دفعه؟! سرت درد گرفته؟ بیا بریم قربونت برم خونه ما دراز بکش تا خوب
بشی! اصلا بیا ببرمت مریضخونه! صبر کن الان می گم راننده مون بیاد بریم. مگه من مردم پسر خوبم که تو مریضبشی؟!
اینارو گفت و از جاش بلند شد که نیما سرش رو بلند کرد و به خانم بزرگ نگاه کرد و تو چشماي نیما، عشق و مهربونی رو »
» دیدم! خندیدیو اونم بلند شد و گفت
نمی خواد راننده رو خبر کنی مادر.
خانم بزرگ خوب شدي؟!
« نیما سرشو تکون داد که خانم بزرگ گفت »
نصف العمر شدم ننه! گفتم اگه زبونم لال زبونم لال یه بلایی سرتو بیاد من چه خاکی تو سرم کنم؟! دیگه کی به حرفاي من
گوش می ده؟ از قوم و خویشا که هیچکی بهم محل نمی ذاره. فقط تویی که باهام حرف می زنی! خیلی ترسیدم بخدا!
« بعد یه دفعه شروع کرد گریه کردن! من و نمیا زیر بغلشرو گرفتیم و بردمیش لبه جدول نشوندیمشکه گفت »
مینا جون اگه بدونی چقدر تنهام! اگه بدونی چقدر بی کسم! از صبح تا شب اگه کنج این خونه بشینم و تکون نخورم، یکی پیدا
نمی شه که ببینه من مردم یا زنده م! اونجام که بودیم اصلا منو آدم حساب نمی کردن! این چند وقته که تو باهام هم زبون
شدي انگار خدا دنیا رو بهم داده! الکی به هواي دکتر رفتن می آم که با تو حرف بزنم! خیلی هول کردم! حالا راست راستی
حالت خوب شد؟ 1
اشک گوله گوله از چشماش می اومد پایین! اومدم اي جیبم دستمال در بیارم که اشک هاشو پاك کنم که چشمشافتاد به »
نمیا. دیدم این پسر گنده که آدم فکرشم نمی کنه که معنی ناراحتی رو بدونه، داره گریه می کنه! یه دفعه بغضگلوي خودمو
« . گرفت. دستمالم رو دادم به نیما که اونم باهاش اشکاي خانم بزرگ رو پاك کرد
***
نیما رفت ماشین ش رو در آورد و خانم بزرگ رو نشوند توش و داشتیم حرکت می کردیم که دیدم یلدام در حالیکه »
« روسریش تو دستشه داره برامون دست تکون می ده و می دوئه! پیاده شدم . تا رسید گفت
کجا؟!
« خندیدم و گفتم »
داریم می ریم ناهار بیرون.
یلدا منم می آم خب!
بابا تو خیابون روسریت رو سرت کن آخه!
« همونجور که روسریشرو سرش می کرد، رفت عقب ماشین و پیش خانم بزرگ نشست. منم سوار شدم و به نیما گفتم »
یه دقیقه صبر کن.
نیما ظرفیت تکمیله، بیخودي کسی رو وعده نگیر!
باشه، پس بریم.
نیما چیکار داشتی؟
هیچی ، می خواستم به سیما زنگ بزنم که اگه ناهار نخورده، اونم با خودمون ببریم.
نیما مار و مور گوشت تن ت رو بخورن پسر! بعد ا هزار سال خواستی یه قدم براي من ورداري ها! اونم تا من یه کلمه حرف
زدم، پشیمون شدي! زنگ بزن بهش! یااله! بگو اگه ناهارم خورده عیبی نداره. بیاد بریم.
زنگ زدم به سیما. اتفاقا هنوز ناهار نخورده بود. بهش گفتم حاضر باشه و نیما راه افتاد طرف خونه ي ما.یه ربع بعد رسیدیم و »
« سیمام سوار شد و با همه سلام و احوالپرسی کرد و حرکت کردیم
سیما مخصوصا ناهار نخوردم. فکر کردم تو و نیما خان ممکنه ناهار بیاین خونه.
نیما اِاِاِاِ...! ترو خدا ببین چقدر دلامون به هم راه داره! اصلا به دلم افتاده بود که شمام منتظر مائین! واسه همین بود که گفتم
یه زنگ به سیما خانم بزن سیاوش جون!
« برگشتم چپ چپ نگاهشکردم که گفت »
پسر یادت ندادن اینطوري تو صورت بزرگترت نگاه نکنی؟ جلوتو نگاه کن!
« بعد برگشت یه نگاه به سیما کرد و گفت »
باور کنین سیما خانم از آخرین بار که با هم صحبت کردیم، مرتب دارم تزکیه ي نفسمی کنم! نه دنبال گردش می رم، نه
دنبال تفریح می رم! هیچ هیچ! مونس شب و روز من شده این خانم بزرگ!
« سیما فقط نگاهشکرد که نیما گفت »
سیاوش تو گبو. راست می گم یا نه؟
راست می گه. یعنی این چند وقته اصلا وقت پیدا نکرده که دنبال گردش و تفریح بره!
نیما باز شوخی بی موقع کردي؟! اصلا لازم نکرده تو واسه من شهادت بدي! یلدا خانم شما بگین که همسایه ي مائین و از
خونه تون به خونه ي ما اشراف دارین.
یلدا نه، من این چند وقته اصلا ندیدم که نیما خان جایی برن.
کدوم چند وقته یلدا؟
یلدا فکر کنم از دیشب!
« همه زدیم زیر خنده که نیما گفت »
عجب بدبختم من! یه نفر رو پیدا نمی کنم یه شهادت برام بده!
از بس پرونده ت سیاهه!
نیما خانم بزرگ! خانم بزرگ جون!
خانم بزرگ با منی مینا جون؟
نیما آره، با شمام.
خانم بزرگ چی می گی مادر؟
کن! « حمایت » نیما می گم شما حداقل ازم
کنم؟ « حجامت » خانم بزرگ من برات
نیما تا خانم بزرگ بخواد براي من شهادت بده، سه بار منو اعدام کردن!
همه زدیم زیر خنده و شروع کردیم سربسر نیما گذاشتن. سه ربع بعد رسیدیم همون رستوران که براي اولین بار شیوا رو »
اونجا دیده بودیم. رفتیم تو پارکینگ ش و پیاده شدیم و رفتیم تو و سر یه میز نشستیم. تا نیما شروع کرد طبق عادتش، دور و
« ورو نگاه کردن، یه دفعه دیدم که رنگش پرید و سرش رو برگردوند و گفت
می گم اینجا خیلی شلوغه . می خواین بلند شیم بریم یه جاي دیگه؟
یلدا نه، عیبی نداره. اینجا خیلی قشنگه!
سیما آره، غذاهاشم خیلی خوبه.
نیما نه بابا! چند وقت پیشمی گفتن تو اشپز خونه دست و پاي خر پیدا کردن! انگار گوشت خر می دادن به مردم! یه ماهه
که بسته بودنش!
چی می گی ؟ ما همین چند روز پیش ...
دیدم داره بهم اشاره می کنه و یه جایی رو نشونم می ده! برگشتم اون طرف رو نگاه کردم که دیدم شیوا و پروانه سر یه میز »
نشستن! تا اومدم یه چیزي بگم که نیما با پاش محکم زد تو ساق پام که از درد، بلند گفتم آخ!! همه برگشتن و منو نگاه کردن
« که نیما زود گفت
آخ به دلم، آخ به دلم، آخ به دلم! یه کارد سلاخ به دلم! آخ به دلم! آخ بدلم! به به! چه آهنگ قشنگ! چه شعر لطیفی! چه
جوري یه دفعه این آهنگ یادت افتاد سیاوش خان؟
« بهش چپ چپ نگاه کردم و گفتم »
هیچی، همینجوري.
نیما حتما تو ام یه جات احساس درد کردي! مثل من! منم الان خیلی جاهام احساس درد دارم می کنم! بابا پاشیم بریم! اینجا
تو غذاهاش سوسک داره ها!
« سیما یه نگاهی به نیما کرد و گفت »
نکنه آشنایی، چیزي اینجا دیدن نیما خان؟!
نیما من؟! من؟ 1 من تازه اولین بار یا دومین بارمه که اومدم اینجا!
« تا اینو گفت، یه گارسن که از بغل میز ما رد می شد به نیمات گفت »
سلام نیما خان!
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
ارسالها: 250
#43
Posted: 25 May 2012 20:59
نیما سلام و زهرمار! تو ام هر دفعه که ما با دو تا دختر می آیم سلام کردنت گل می کنه!
« همه زدیم زیر خنده »
نیما بجون بابام سیما خانم این مرتیکه کشکی با من سلام علیک می کنه! به کی قسم بخورم که شما باور کنین؟
« تا اینو گفت سرگارسن منو رو آورد سر میز ما و سلام کرد و گفت »
نیما خان میزي که همیشه اونجا میشینین خالی شد، تشریف می برین اونجا؟
« من زدم زیر خنده که نیما گفت »
بابا من همه ش یه دفعه اومدم اینجا و براي اینکه هیچکی دور و ورم نباشه رفتم سر یه میز نشستم! شمام عجب حافظه اي
دارین ها!
« سر گارسن بدبخت فهمید و گفت »
البته! شما درست می فرمائین! منم همنظورم همون دفعه بود!
« اینو می گفت و می خندیدید »
نیما پس خنده تون براي چیه؟
« سرگارسن جلو خودشو گرفت و گفت »
هیچی، هیچی! شما از بس گوشه گیر بودین تو حافظه ي من موندین!
« اینو گفت و منو رو گذاشت و رفت »
نیما دیدین حالا سیما خانم من راست می گم؟!
تا اینو گفت، شیوا از اون طرف منو دید و برام دست تکون داد و منم براش دست تکون دادم که سیما برگشت با تعجب به »
« من نگاه کرد. آروم در گوشش جریان رو گفتم
« نیما با حالت گریه گفت »
سیما خانم، این یکی که جز پرونده ي من حساب نمی شه دیگه! این مربوط به پرونده ي پزشکی این سیاوشه!
یلدا ایشون کی ن سیاوش؟
نیما نامزد قبلی سیاوش!
« سیما زد زیر خنده »
نیما البته به دلیل مصدومیت از قید قرعه خارج شدن!
یواش بطور مختصر جریات رو براش تعریف کردم. خیلی براش عجیب بود. بهش گفتم که به روي خودش نیاره. تو همین »
« موقع سر گارسن اومد که سفارش بگیره. نوبت نیما که رسید گفت
شما همون غذاي اون دفعه اي رو می خورین؟
نیما شما نمی تونین سر میز که می رسین حرف نزنین؟
سرگارسن آخه من هنوز یادمه شما اون دفعه چی خوردین!
نیما شما چرا نمی رین تو المپیک فیزیک و شیمی شرکت کنین؟ با این حافظه اي که دارین، هیچی هیچی نه، نفر دوم سوم می
شین ها!
« همه زدیم زیر خنده. سر گارسن رفت و یه خرده بعدش یلدا به من گفت »
سیاوش، خیلی برام مسئله جالب شد! نمی شه دعوت شون کنیم سر میز خودمون؟
نیما بابا این دو تا مریضن! خوب نیس صداشون کنیم اینجا!
سیما نحوه ي سرایت و ابتلا به این بیماري چیز دیگه س. به این صورت ها کسی مبتلا نمی شه.
نیما اخه سیما خانم جون، این وامونده یه زکام ساده که نیس! بابا خطرناکه!
یلدا سیما جون راست می گه. ایشون پزشکه و متخصص! با این جور رابطه ها این بیماري به کسی سرایت نمی کنه.
نیما عجب غلطی کردم آوردم تون اینجا ها!
سیما بلند شین نیما خان دعوت شون کنین اینجا.
نیما چرا من برم دعوت شون کنم؟ اینا رفقاي این ن! بلند شو سیاوش خودت برو.
تو سر میزي. بلند شو برو خودتو لوس نکن.
نیما بجون همه مون یه بلاملایی سرمون می آدها! این وامونده شوخی وردار نیس ها!
پاشو برو نترس. طوري نمی شه.
« نیما که داشت حرصمی خورد، همونجور که بلند می شد گفت »
خدا ذلیلت کنه سیاوش با این دوستاي خطرناکت! همه می رن دوست می گیرن که باعث افتخارشون بشه این یکی دوست
پیدا کرده که یه ماچشکنی و رفتی سینه قبرستون!
« تا بلند شد خانم بزرگ گفت »
مینا جون من آبگوشت بزباش می خورم با دوغ!
نیما چی می خوري؟ مگه اینجا قهوه خونه س؟!
خانم یزرگ نه مادر، قهوه بخورم شب خوابم نمی بره! همون دوغ خوبه!
همه زدیم زیر خنده و نیما رفت طرف میز شیوا اینا و یه خرده حرف زد و بعدش سه تایی برگشتن سر میز ما. ماها بلند »
« شدیم و احوالپرسی کردیم و نشستیم که شیوا گفت
سیاوش خناف از شباهت تون فهمیدم که این خانم خواهرتوننن، درسته؟
درسته، سیما خواهرمه.
شیوا حتما این خانمم نامزد تون هستن!
اینم درسته.
نیما و چون فقط خانم بزرگ این وسط باقی می مونه، پس ایشونم نامزد من هستن! عجب شانسی دارم من! امروز که خواستم
جلو این سیما خانم نشون بدم چقدر معصوم و پاکم، از در و دیوار آشنا برام پیدا شد! انگار هر چی دوست و آشناس اتمروز
اومدن این رستوران وامونده! قرعه کشی م که می کنمی، دو تا دختر خوشگل می افته به این سیاوش کوفتی و خانم بزرگ می
افته به من!
« همه زدن زیر خنده که شیوا گفت »
به شما نمی آد تنها باشین! پسري به خوش تیپی و خوش قیافه اي شما امکان نداره که دخترا دور و ورش نباشن!
نیما حالا یه پرونده م شما براي من بساز!
اینجا چیکار می کنی شیوا؟
شیوا تو خونه دیگه حوصله م سر رفت. بلند شدیم اومدیم اینجا که یه ناهار بخوریم و برگردیم خونه.
« بعد برگست به من نگاه کرد »
من سر قول م هستم.
می دونم.
« بعد برگشت وبا حسرت یه نگاهی به همه ي ما کرد و خندید که پروانه گفت »
راستی نیما خان شما چرا تنهائین؟
نیما تارك دنیا شدم.
شیوا حدس می زنم که شمام نامزد سیما خانم هستین.
« من و سیما خندیدیم »
نیما فعلا که رو نوشت نامزدم! حالا که برابر با اصلم می کنن، خدا می دونه!
شیوا خیالتون راحت باشه نیما خان.
« اینو گفت و برگشت به چشماي سیما نگاه کرد و گفت »
من تجربه م زیاده. خیلی راحت می تونم عشق رو تو چشماي سیما خنم بخونم!
نیما خدا از خانمی کم ت نکنه دختر! حالا شما که انقدر تجربه ت زیاده، نمی شه یه کاري بکنی که از تو چشماشون بیاد نوك
زبونشون؟
شیوا به موقع خودش می آد.
« بعد برگشت رف یلدا و گفت »
شمام خیلی دختر خوشگلی هستین اما قدر این سیاوش خان رو بدونین. خیلی اقاس.
« ازش تشکر کردم که از جاش بلند شد و گفت »
خب دیگه، ما باید بریم.
مگه ناهار نمی خورین؟
شیوا ما ناهارمون رو خوردیم. یه ساعت قبل از شما اومده بودیم. شمام راحت غذاتون رو بخورین. از اشنایی تون خوشحال
شدم سیما خانم.
« بعد با یلدام خداحافظی کرد و با خانم بزرگ م همینطور و وقتی خواست بره، خانم بزرگ گفت »
مادر کجا می ري؟ بشین یه لقمه بذار دهن ت.
.« خوردیم » شیوا خیلی ممنون. ما ناهار مونو
قابلمه آورده بودین؟ ؟« بردین » خانم بزرگ شما ناهارتونو
شده. « صرف » شیوا نه خانم زرگ، می گم قبلا
شده؟ مگه اینجا خرج می دن؟ « ظرف » خانم بزرگ از قبل
پروانه ما سر شدیم، خوردیم!
خانم بزرگ شما پیر شدین، مردین؟! خدا نکنه! این حرفا چیه؟! مگه چند ساله تونه؟
نیما نخیر! حالا مگه خانم بزرگ ول می کنه!
« بعد سمعک خانم بزرگ رو از دستش گرفت و آورد جلو دهن ش و گفت »
اینارو ول کن خانم بزرگ بذار برن. گوش کن می خوام برات ترانه هاي درخواستی پخشکنم!
اینو گفت و شروع کرد پشت سمعک خانم بزرگ آهنگ و شعر خوندن! خانم بزرگم همینجوري سرشو تکون تکون می داد و »
می خندید و کیف می کرد! ماها مرده بودیم از خنده! نیمام انگار نه انگار که تو رستورانه. سمعک خانم بزرگ رو مثل میکروفن
تو دستش گرفته بود و داشت براش آهنگ می خوند! شیوا و پروانه با خنده خداافظی کردن و رفتن. وقتی اونا رفتن، نیما به
« خانم بزرگ گفت
ترانه هاي درخواستی تموم شد خانم بزرگ.
« بعد سمعک رو گذاشت رو میز که خانم بزرگ دوباره ورش داشت و داد دست نیما و گفت »
نیما جون اهنگ یه پول خروس م برام بخون تا ناهارمون بیاره!
« ماها دیگه مرده بودیم از خنده! نیما مجبوري سمعک رو گرفت جلو دهن ش و گفت »
آخه من شعرش رو بلد نیستم! می خواي مرغ سحر رو بخونم؟
« بعد شروع کرد خوندن »
مرغ سحر ناله سر کن داغ مرا تازه تر کن
نیما خجالت بکش!همه دارن نگات می کنن!
نیما راست می گی؟ 1 پس بلند تر بخونم صدا به همه برسه شاید از همینجا معروف شدم و گل کردم و افتادم سر زبونا!
نیما زآه شرر بار این قفسرا
برشکن و زیر و زبر کن
نیما!!
نیما اِه...! چی میگی؟ مگه نمی بینی دارم لالایی می گم بچه رو بخوابونم! داد نزن زابرا می شه!
«! دوباره همه زدیم زیر خنده! ول کنم نبود »
نیما بلبل پر بسته ز کنج قفس در آ
نغمه ي آزادي نوع بشر سرا
ناله سر کن
نیما به خدا آبرومون رفت!
نیما ظلم ظالم جور صیاد
آشیانم داده بر باد
اي خدا، اي حبیب، از طبیبم
شام تاریک ما را سحر کن
« ! به دفعه چند تا دختر خانم که پشت میز بغلی نشسته بودن، همه با هم شروع کردن به خوندن »
مرغ سحر ناله سر کن!
« ! برگشتم اونارو نگاه کنم که یه خونواده م که این طرف مون بودن شروع کردن به خوندن »
مرغ سحر ناله سر کن!
«! برگشتم اونارو نگاه کنم که خانم بزرگم شروع کرد با صداي بلند خوندن »
زآه شرر بار این قفسرا
«! یه لظه م طول نکشید که چهار پنج تا میز، همه شروع کردن خوندن »
برشکن و زیر و زبر کن!
بلبل پر بسته ز کنج قفس در آ نغمه ي آزادي نوع بشر سرا
ناله سر کن ناله سر کن!!
***
ساعت نزدیک سه بعد از ظهر بود که اول یلدا . خانم بزرگ رو رسوندیم خونه و بعدش نیما اومد که من و سیما رو برسونه. »
« وقتی سیما خداحافظی کرد و رفت به نیما گفتم
آبرو برامون نذاشتی! ×! واقعا سیما حق داره زن تو نشه
نیما سیما که از همه بلندتر می خوند! یعنی همه می خوندم! فقط تو آدم بی ذوق و سلیقه ساکت بودي! اما عجب مردم اهل
رو دوست دارن! « نغمه ي آزادي » دلی داریم آ! دیدي چقدر برام دست زدن و تشویقم کردن؟! انگار همه
برو که دیگه امروز از دستت خسته شدم، خداحافظ.
نیما تو هنوز آفتاب غروب نکرده در خونه مائی، پس چرا دیگه خداحافظی می کنی؟
در خونه رو بستم و رفتم تو و رفتم تو اتاقم و اول یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم و بعد زنگ زدم به شیوا. خودش جواب »
« . داد
شیوا منتظر بودم که تلفن کنین.
خوبی؟
شیوا بد نیستم. هنوز سیستم دفاعی بدنم از کار نیفتاده.
نباید بهش فکر کنی.
شیوا خوش گذشت؟
آره ، خوب بود. کاش شماهام می موندین.
شیوا نخواستم مزاحم بشیم.
ببین ، شیوا، من می تونم از نظر مالی بهتون کمک کنم. اگه مشکلی داري به من بگو.
« خندید و گفت »
نه، ممنون، پول دارم. درد من پول نیس.
« یه خرده صبر کردم و بعد بهش گفتم »
نمی خواي بقیه داستان رو تعریف کنی؟
شیوا داستان؟!
« خندید و گفت »
آره، به داستان بیشتر شبیه تا به یه زندگی. اگه چاپ بشه که دیگه عالیه!
شایدم شد؟
« دوباره خندید و یه خرده بعد گفت »
چاپشکن. وقتی من دیگه نبودم! شاید یه عده جوون یا خونواده هاشون ازش درس بگیرن!
« بعد ساکت شد و کمی بعد گفت »
از فرداش کارم همین شد. هم صبح می رفتم بیرون و هم شب! چهار ماه دیگه بیشتر تو اون خونه نموندم. بالاي شهر یه جا
رو اجاره کردم و مادرم رو ورداشتم و و رفتم. جامون خیلی خوب بود. یه خونه ي دو خوابه. کمی اثاث و خرت و پرت م
خریدم. حالا دیگه وضع مون خوب شده بود. پول خونه می گرفتم! پول خونه خودم! پول خون مردم!
می خواي همه رو برات تعریف کنم؟ 1
هر کدوم که لازمه بگو.
شیوا همه ش که خیلی یه! زیاد و مثل هم. اونایی رو برات می گم که با بقیه فرق داشتن.
می دونی، زیر پوست این شهر خیلی چیزا اتفاق می افته و شاید هر هزار تاش، یکی ش رو هم کسی نمی فهمه! یادمه تقریبا
شیش ماهی بود که اینکاره شده بودم. می گن کور کور رو می جوره و آب گودال رو! تو کار منم معمولا با کسایی آشنا می شدم
که یا شغل منو داشتن و یا مرضمنو! همیشه م فکر می کردم که تو این دنیا، من یکی از بدترین و جنایتکارترین آدمام! اما یه
وقتی فهمیدم که از منم بدتر هستن!
یه روزي تو خیابون با یکی مثل خودم اشنا شدم. گوشه ي خیابون واستاده بودم و منتظر که ببینم کدوم بدبختی با پاي خودش
تو دام می افته! همون جور که ماشینارو نگاه می کردم یه دفعه دیدم که یه ماشین شیک جلوم نگه داشت. جالب اینکه دیدم
پشت فرمونش یه دختر خوشگل نشسته. بهم اشاره کرد که سوار شم. کنجکاو شده بودم! سوار شدم. راه افتاد و یه خرده که
رفت اسمش رو به من گفت و با هم آشنا شدیم. بهش گفتم تو خیلی بالا بالا می پرسی که اقندر وضعت خوبه؟ گفت نه، کارم
چیز دیگه س! گفتم کارت چیه؟ گفت دنبال پول هستی یا نه؟ گفتم آره. گفت دهن ت قرصه؟ گفتم هس. گفت من با آدماي
مخصوصی کار می کنم. براشون مستري جور می کنم. اونام هر بار پنج شیش برابر پولی رو که تو هر بار می گیري بهم می دن!
پرسیدم مشتري براي چی؟ گفت هر چی؟ اون ش به من مربوط نیس. برامم فرقی نمی کنه. مگه براي تو فرقی می کنه؟ گفتم
نه. گفت پس بریم؟ گفتم بریم اما من پولم رو نقد می گیرم! دست کرد تو کیفش و یه دسته اسکناس هزاري در آورد و داد به
من و گفت واسه امروز کافیه؟ خندیدم و گفتم آره. حرکت کردیم و رفت طرف پایین شهر. گفتم اینجا چرا اومدي؟ آدماي
اینجا پول ندارن که نون بخورن! گفت تو کار من این ش مهم نیس! برام دیگه خیلی مسئله عجیب شده بود. خلاصه همونجور
که می رفتیم به سه تا جوون برخوردیم که شاید حدود شانزده هیفده سال شون بیشتر نبود. جلوشون نگه داشت و به من گفت
ببین چیکار می کنم! شیشه رو کشید پایین و بهشون گفت بچه ها دوست دارین بریم کمی با هم بگردیم؟ پسرا یه نگاهی به هم
کردن و یه دفعه هر سه تایی سوار ماشین شدن. یه خرده که رفتیم بهشون گفت اهل آبجو خوردن که هستین؟ بعد سه تا
قوطی آبجو از زیر پاش در آورد و داد بهشون. اونام همونجور که می خندیدن و خوشحال بودن، در قوطی ها رو وا کردن و یه
نفس خوردن. مونده بودم که این دیگه چه جور کار کردنه! یه ده دقیقه اي تو شهر با ماشین چرخ می زد! برگشتم و عقب رو
نگاه خوابوندم شون که خونه م رو یاد نگیرن! اینو گفت و راه افتاد طرف بالاي شهر و از میدون ... که رد شدیم پیچید تو فرعی
و چند تا کوچه رو رد کرد و تو یه کوچه ي خلوت، جلوي یه ساختمون بزرگ واستاد و زنگ زد. یه مرد چهل ساله اومد و در
رو وا کرد و یه نگاهی به من کرد و ازش پرسید این کیه؟ اونم یه چیزي بهش گفت و خلاصه ماشین رو برد تو و در رو یارو
بست و یکی دیگه رو هم صدا کرد و دوتایی اون سه تا جوون رو کشون کشون بردن تو ساختمون و کارشون که تموم شد،
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
ارسالها: 250
#44
Posted: 25 May 2012 21:01
اومدن و دو تا بسته هزاري دادن به این دختره. اونم گرفت و به من گفت سوار شو. دوتایی سوار شدیم و از اون خونه اومدیم
بیرون و راه افتادیم. تو میدون ... که رسید منو پیاده کرد و گفت فردا ساعت یازده صبح همینجا. خلاصه قرار گذاشتیم و از
همدیگه خداحافظی کردیم و اون رفت و منم برگشتم خونه. پولا رو در آوردم شمردم. پول کار چند روزم بود!
فرداش سر ساعت رفتم تو همون میدون واستادم. ده دقیقه بعد رسید و سوار شدم و راه افتاد طرف پایین شهر. ازش پرسیدم
اون جووناي دیشبی چی شدن؟ گفت حتما عشق شونو کردن و رفتن. گفتم چه فیاده اي براي شماها داره؟ انقدر خرج می کنین
که چی؟ گفت حتما فایده داره که می کنیم! خلاصه وسطاي شهر که رسیدیم دو تا جوون به پست مون خوردن. تا جلوشون نگه
داشتیم، سوار شدن و یه خرده که رفتیم، دختره که اسمش مژده بود، دو تا از این آبمیوه قوطی اي ها در آورد و داد بهشون. تا
خوردن و کله پا شدن! بازم رفتیم دهم همون خونه و با ماشین رفتیم تو و همون یارو با یه نفر دیگع اومد و دو تا جوون رو
باهمیدگه بردن تو به مزده سه تا بسته هزاري داد و ماهام سوار شدیم و اومدیم بیرون. رفتیم تو همون میدون و مژده یه بسته
هزاري به من داد و گفت فردا یازده صبح همینجا. بهش گفتم آخه منکه کاري نکردم! گفت مگه من کاري می کنم؟! من مثل
تو از خوشگلی و جوونی م استفاده می کنم! گفتم آخه اینارو کجا می برن؟ گفت چه می دونم. خلاصه ازش خداحافظی کردم و
رفتم خونه.
فرداش دوباره رفتم تو همون میدون و یه خرده بعد مژده رسید و سوار شدم و راه افتادیم. پایین تر از میدون ... بود که چهار تا
پسر پونزده شونزده ساله رو دیدم و مژده چلوشون واستاد. هر چهار تایی انگار بلیط بخت آزمایی شون ببرنده شده بود!
خوسحال و خندون سوار شدن و یه خرده بعد، مژده چهار تا قوطی آبمیوه در آورد و داد بهشون. اونام شروع کردن به خوردن.
نگو حالا یکی شون آبمیوه نمی خوره! حالا چرا، نمی دونم. یه ربع بعد سه تاشون از حال رفتن و اون یکی م که این جریان رو می
بینه، خودش رو می زنه به خواب! مژده طبق معمول رفت دم در اون خونه هه، تا اونجا واستاد که من دیدم اون پسره، یه دفعه
در ماشین رو وا کرد و شروع کرد به دوئیدن. تا مژده اینو دید معطل نکرد و با سرعت راه افتاد و تا من اومدم بفهمم که چی
به چیه، با ماشین پسره رو زیر گرفت! نفسم بند اومد! سرش جیغ کشیدم که داري چیکار می کنی؟! که گفت خفه شو! یه دنده
عقب گرفت و گاز داد و با سرعت حرکت کرد که من فرمون ماشین رو گرفتم و پیچوندم یه طرف! تا ایکارو کردم داد زد و
گفت احمق جون چیکار می کنی؟! الان اگه با این سه تا جنازه بگیرن مون بیچاره می شیم! دیدم راست می گه! این کار هر
کثافتی که هس، الان پاي منم وسطه! خلاصه گذاشتم در بره. با سرعت از اونجا دور شدیم و تو یه کوچه خلوت واستاد گفت
می خواي بدونی این بچه ها رو کجا می بریم و باهاشون چیکار می کنیم؟ می بریمشون تو اون خونه و چشم و کلیه و خیلی
چیزاي دیگه شونو در می اریم میفرستیم خارج! حالا فهمیدي چرا انقدر بهمون پول می دن!
عرق سرد نشست به تنم! من ... بودم اما دیگه ایم کار خیلی کار بود! من آدما رو مبتلا می کردم اما به بچه ها کار نداشتم! هر
چند اونایی رو که مبتلا می کردم، بعدا معلوم نبود که خودشون چند نفر دیگه رو بدبخت می کنن!
« اینو گفت و ساکت شد. صداي فندك رو شنیدم که انگار یه سیگار باهاش روشن کرد و یه خرده بعد گفت »
می خواي بازم برات تعریف کنم یا نه؟!
« آروم گفتم بگو. هیچی بهش نگفتم اما داشت حالم بهم می خورد! یه خرده صبر کرد و بعد گفت »
اینو که شنیدم فحشرو کشیدم به روح روون ش! هر چی از دهنم در می اومد بهش گفتم و پیاده شدم. اونم پیاده شد و
دوئید دنبالم که بهش گفتم اگه دنبالم بیاي، همینجا داد می زنم تا مردم بریزن بگیرنت! از تو کیفش یه چاقو در آورد و منم
معطل نکردم از تو کیف م یه تیغ موکت بري که از وقتی اینکاره شده بودم، همیشه با خودم بود، در آورد و گرفتم جلوش که
رو از چاقو و مردن می ترسونی! اینو که گفتم ترسید و عقب عقب رفت و پرید سوار ماشین ش « ایدزي » گفتم بدبخت تو آدم
شد و راه افتاد. منم دوئسدم تو خیابون اصلی، دنبال تلفن! تا یه باجه ي تلفن پیدا کردم، با بدبختی شماره ي نیروي انتظامی رو
گرفتم و جراین رو بهشون گفتم. انگار خودشون خبر داشتن و دنبال قضیه بودن که تا من شروع کردم گفتن، طرف وصل کرد
به بالا دست ش و منم جران رو گفتم و آدرش خونه هه رو دادم و بهشون گفتم که همین الان یه جنازه تو کوچه ي فلان
افتاده! اینارو گفتم و تلفن رو قطع کردم و از اونجا فرار کردم! بعدا فهمیدم که ریختن و گویا همه شونو گرفتن!
این یه جریان عجیب بود که بدون این که خودنم بخوام و متوجه باشم افتادم توش.
« یه خرده ساکت شد و بعد گفت »
حتما خیلی از من بدت اومده، نه؟
حدس می زدم که یه همچین چیزایی تو زندگی ت باشه.
شیوا یه چیز دیگه م بود که هیچوقت فراموش نمی کنم. جایی که تازه رفته بودیم یه پسر جوون زندگی می کرد که شاید
هیفده ساله ش بیشتر نبود. هر بار که می خواستم از خونه برم بیرون، تو راه پله وا می ایستاد که منو ببینه. وقتی م می دیدم
بهم می خندید. اگه مثلا براي خونه خرید می کردن، برام می اورد بالاو هر وقت چیزي تو خونه خراب می شد، می اومد برام
درستش می کرد و خلاصه دور و ور من می پلکید. می دونی، اینا مشکلات جامعه ماس که پسرا و دخترا باهاش روبرو هستن
ها! پسر تو این سن کم که می رسه، بالغ می شه و دیگه خودتون بهتر می دونین تو چه حال و هوایی یه!
خلاصه این پسره بند کرده بود به من! یه سالی که گذشت و یه خرده بزرگتر شد، یه شب که تو خونه داشتم به مادرم می
رسیدم، در زد. رفتم در رو وارکدم. دیدم اونه. تعارفش کردم تو که ا.مد رو یه مبل نشست. حالش رو پرسیدم و حال ممان و
باباش رو پرسیدم که دیدم انگار می خواد یه چیزي بگه اما نمی تونه. بهش گفتم افشار چیزي شده. اسمش افشار بود. گفتم
افشار طوري شده؟ یه خرده من من کرد و بعد گفت من می دونم شما چیکاره این! رنگ پرید! از خجالت نمی تونستم تو
صورتش نگاه کنم! مسخره م نکن! ماهام گاهی خجالت می کشیم!
خلاصه مونده بودم که چی به این پسر بگم. من همیشه تو محل، سنگین و رنگین بودم که کسی نفهمه کارم چیه اما این بچه
انگار تعقیبم کرده بود. حخلاصه یه خرده خودمو جمع و جور کردم و بهش گفتم یعنی چی؟ گفت چند وقته که دنبالت می آم و
فهمیدم کارت چیه؟ بعد یه دفعه زد زیر گریه! حالا گریه نکن کی گریه کن! دلم براش سوخت. رفتم کنارش و نازش کردم و
گفتم چرا گریه می کنی؟ گفت ترو خدا اینکارو نکن. من دوستت دارم. اگه بخاطر پول اینکارو می کنی. من درسم رو ول می
کنم می رم دنبال کار و برات پول جور می کنم! مونده بودم که چی به این بچه بگم؟ من اون موقع بیست و پنج شیش سالم
بود و اون هیفده هیجده سالش. چی می تونستم بهش بگم؟! بالاخره هر جوري بود ردش کردم رفت ولی فرداش کلافه م کرد.
چپ می رفتم جلوم بود، راست می رفتم جلوم بود. بیرون می رفتم، می دیدم دنباله مه! یه چند روزي گذشت. دیگه صبرم
تموم شد و بهش گفتم آخه تو چی از جون من می خواي؟ گفت بیا زن من بشو! بهش خندیدم! خبر نداشت که اجل دور سرش
پر پر می کنه! من می فهمیدم که اون از من چی می خواد! حالا روش نمی شد مستقیم بهم بگه، می گتف بیا زنم بشو!
سرش داد زدم و بهش گفتم اگه یه بار دیگه از این حرفا بزنه، به پدر و مادرش می گم! هیچی نگفت و رفت. حقیقت ش برام
فرق نمی کرد! اینم یکی مثل بقیه می اومد کارش رو می کرد و می رفت، فقط به خودش ضرر می زد! فقط چیزي که بود با
مادرش سلام و علیک داشتم و نمی خواستم تو عالم همسایگی و دوستی، این بلا رو سر پسرش بیارم اما خودش خواست.
یه شب ساعت حدود ده بود که دیدم در می زنن. در رو وا کردم دیدم افشاره. نذاشتم بیاد تو و همون جا ازش پرسیدم چیکار
داري که گفت بذار بیام تو. تا اینو گفت رفتم بیرون و در آپارتمان شونو که روبروي ما بود زدم. می خواستم به مادرش بگم که
افشار چند وقته که مزاحم من می شه. تا رفتم بیرون و در خونه شونو زدم، اون پرید و رفت تو خونه ي ما! هر چی در زدم
کسی در رو وا نکرئ که افشار از تو خونه ي ما گفت بیخودي در نزن! کسی خونه نیس، همه رفتن کرج! منوده بودم با این بچه
چیکار کنم! رفتم تو و آروم بهش گفتم بیا برو بیرون. خندید و گفت نمی رم. گفتم اگه نري داد می زنم تا همسایه ها بیا اینجاو
تا اینو گفتم خودش شروع کرد به داد زدن که من از ترسم در رو بستم و رفتم پیش ش و شروع کردم با زبون خرش کردن!
هر چی من باهاش حرف می زدم به خرجش نمی رفت که نمی رفت و همه ش می گفت مگه چی از تو کم می شه؟ احمق نمی
دونست که دارم بهش لطف می کنم! بخاطر همسایگی و مادرش، ملاحظه شو می کردم. آخرش بهش گفتم افشار جون، تو
شرم نمی کنی که مادر من تو اتاق، مریض افتاده و تو از من یه همچین چیزي می خواي؟ مردونگی ت کجا رفته؟ فکر کردم
اگه بهش بگم سر غیرت می آد و بلند می شه و می ره و منم بعدش یه خاکی به سرم می کنم. اما تا اینو گفتم بلند شد رفت تو
اون اتاق و بالا سر مادرم گفت اینکه چیزي حالیش نمی شه! مثل یه جنازه افتاده اینجا ! اینو گفت و با پتاش چند بار محکم لگد
زد به پاي مادرم! اینکارو که کرد دیگه نفهمیدم چی شد! همه چی یادم رفت! اختیار از دستم در رفت! دوباره کینه و نفرت
نشست به دلم! دلم می خواست بپرم و خفه ش کنم! یاد کتک هایی افتادم که بابام به مامانم و من می زد! هیچوقت دلم نمی
خواست اون صحنه هاي کتک خوردن برام تکرار بشه. یه آن می خواستم با یه چیزي بزنم تو سر این کثافت اما یادم افتاد می
تونم از اینم انتقام بگیرم!
آروم رفتم جلوشو و بهش خندیدم و دستش رو گرفتم و گفتم راست می گی افشار جون. اگه من تا حالا به تو روس خوش
نشون ندادم، فقط بخاطر مادرته. می ترسم بري و بهش بگی و آبروي منو ببریو گرنه من خیلی وقته عاشق تو شدم!!
اونم رفت اونجایی که بقیه رفتم! مثل همه ي آدماي گند و کثافت و زورگو!
از فرداش دنبال خونه گشتم یه هفته بعد برام یه جایی تو یه محله ي دیگه پیدا شد. تو این یه هفته افشار هر شب یواشکی می
اومد پیش من. منم بهش نه نمی گفتم! سر یه هفته، بی خبر، اسباب کشی کردم و رفتم. حتما خیلی غصه خورده که اومده دیده
ماها نیستیم! اون نباید با مادرم اینکارو می کرد! مادرم به اندازه کافی تو زندگی ش کتک خورده بود!
« اینو گفت و ساکت شد. یه خرده بعد بهش گفتم »
هر کی ترو ناراحت می کرد، این بلا رو سرش می آوردي؟ نمی شد جور دیگه تلافی کنی؟
« یه دفعه عصبانی شد و گفت »
نه، نمی شد! انقدر نفرت داشتم که اینکارا رو بکنم! اگه اون شب تو نیمام خیال بدي برام داشتین الان جز بقیه ایدزي ها
بودین!
« انگار متوجه شد که داره باهام بد صحبت می کنه که عذر خواهی کرد و گفت »
سیاوش خان، چرا با شما اینکارو نکردم؟ من هیچوقت دنبال کسی نرفتم تا بدبختش کنم. این مرداي هرزه بودن که دنبال من
می اومدن و جووناي پولدار و کثیف! مرد نجیب هیچوقت دنبال من نیومد که آلوده بشه!
« اومدم بهش بگم که تکلیف اون آدماي بیگناهی که غیر مستقیم مسئول آلوده کردن شون بودي چی که گفت »
چیزي دیگه نگین که خودم می دونم چه کارایی کردم!
« یه خرده ساکت شد و بعدش انگار یه سیگار روشن کرد و گفت »
خلاصه از اون خونه اسباب کشی کردم و رفتم یه جایی دیگه و زندگی رو ادامه دادم. زندگی که نه، زنده بودن رو!
یادمه یه شب که مننتظر تاکسی بودم تا برگردم خونه، همونجور که کنار خیابون واستاده بودم، یه دفعه یه ماشین با سرعت از
جلوم رد شد و پنجاه متر اون طرف تر زد رو ترمز و در عقب ش واشد و یه نفر ازش افتاد بیرون! یعنی یه نفر رو پرت کردن
بیرون و مثل برق فرار کردن! آروم آروم رفتم جلو که ببینم طرف کیه که دیدم یه دختر بیست ساله س! دست و پاش زخمی
شده بود و تو صورتش جاي پنجه ي آدم کبود شده بود! همونجور واستادم و نگاهشکردم. داشت گریه می کرد. رفتم جلوتر و
بلندش کردم و بهش گفتم بهت پول ندادن؟ اشک هاشو پاك کرد و گفت ......... شده ها!
لباساشو تکوندم و ازش پرسیدم شام خورده یا نه که گفت شام بهم دادن اما کارشوننو که کردن، آوردنم سوار ماشینم کردن و
وقتی پرسیدم کجا دارین منو می برینف روع کردن کتک زدنم! بعدشم اینجا از ماشین پرتم کردن، بیرون! بی ناموسا! ازش
پرسیدم خونه اي رو که بردنت، بلدي؟ گفت آره،حتما می گی فردا برم ازشون شکاست کنم؟!
اینو گفت و برگشت ته خیابون رو نگاه کرد، بهش گفتم بیا بریم یه درمونگاهی، چیزي، زخماتو ببندن. گفت ولشکن. گفتم
خونه ت کجاست؟ گفت هر جا پارکی چیزي باشه! گفتم تو پارك می خوابی؟ گفت شبایی که می برنم، اگه بذارن همونجا می
خوابم و اگرم نشه، می آم تو پارك. پرسیدم چند وقته از خونه فرار کردي گفت دو سال، دو سال و نیمه. گفتم از این برنامه ها
هر شب برات پیش می آد؟ گفت کدوم برنامه ها؟ گفتم این که کتکت بزنن و پرتت کنن از ماشین بیرون؟ یه نگاهی به من
کرد و گفت توام اینکاره اي؟ گفتم آره. گفت نه اما گاهی پیشمی آد دیگه! بعد برگشت جایی رو که ماشینه از اونجا پیچیده
بود و رفته بود نگاه کرد و گفت خدا ازت نگذره کثافت! بعد خودشو تکوند وآروم گفت خداحافظ! یواش یواش و آروم راه افتاد
که بره. انگار پاش خیلی درد می کرد که می لنگید. صداش کردم و گفتم پات خیلی ناجوره که! گفت به این چیزا عادت دارن.
گفتم امشب بریم خونه ي ما. فردا، حالت بهتر شد برو. یه نگاهی به من کرد و برگشت و گفت نه، خیلی ممنون. گفتم چرا؟
گفت نه، خیلی ممنون. گفتم چرا؟ گفت نیام بهتره. دستت درد نکنه که می خواي بهم کمک کنی، اما نمی تونم.. گفتم آخه براي
چی؟! دوباره یه نگاهی کرد و گفت مرضئاگیردار دارم! چیز خطرناکیه! گفتم ایدز داري؟ گفت تو ام داري؟! خندیدم ! بهش
گفتم بیا بریم. دوتایی جلو یه ماشین رو گرفتیم ورفتیم خونه ي ما. فرستادمش یه حموم کرد و وقتی سر حال شد براش زخماشو
دوا زدم و نشستیم به حرف زدن. من سرگذشت خودمو براش گفتم و اونم سرنوشت خودشو. اونم از دست خونواده ش از خونه
فرار کرده بود. باباش معتاد بوده و می خواسته اینم بکشه تو کار که بعدش با خود فروشی، جنس باباهه رو جور کنه! اینم براي
اینکه این بلا سرش نیاد از خونه فرار می کنه و یه جور دیگه بدبخت می شه! ازش پرسیدم چرا یه خونه اي چیزي اجاره نمی
کنی که گفت به ماها جایی رو اجاره نمی دم گفت تو شانسی که آوردي، مادرت مریضه و باهاته! رو حساب اون، هر جا بري،
بهت خونه اجاره می دن. می گن خونواده س! تازه دل شونم برات می سوزه و کلی بهت احترام می ذارن که داري از مادرت
نگهداري می کنی!
خودم اصلا متوجه این مسئله نبودم! خلاصه فرداش خواست بره. ازش خوشم اومده بود. هم دختر ساده اي بود و هم خودم
احتیاج داشتم یه همزبونی مثل خودم داشته باشم که دردامونو با هم قسمت کنیم! بهش گفتم می خواي با هم زندگی کنیم؟ از
خوحالی پرید و منو ماچ کرد! قرار شد با هم باشیم اما باهاش شرط کردم که تو محل باید سنگین و رنگین باشه که کسی
چیزي نفهمه.
این شد که گیتام اومد با من زندگی کرد.
پروانه چی؟
شیوا اون اینکاره نیس. ایدزي هس اما پاکه طفلک.
پس چیکار می کنه اونجا؟
شیوا در واقع پرستار مادرمه. اونم معلوم نشده چه جوري به این موضوامونده مبتلا شده! خودشم نمی دونه. اون اصلا تو این
خط ها نیس. فقط با ما زندگی می کنه و از مادرم پرستاري می کنه، آخه قبلا تو بیمارستان کار می کرده.
« اومدم یه سوال ازش بکنم که صداي زنگ درشون اومد. ازم عذر خواهی کرد و رفت که در رو وا کنه. وقتی برگشت گفت »
گیتا اومده، سیاوش خان.
« بعد تلفن رو زد رو آیفون »
گیتا سلام. حالتون چطوره؟
سلام گیتا خانم، خیلی ممنون. شما چطورین؟
گیتا ممنون، بد نیستم، اگه این جوونا بذارن! حالا که ماها دیگه ول کردیم، اونا نمیذارن!
مگه چی شده؟
گیتا تا یه دقیقه پامونو میذاریم تو خیابون، بزور می خوان آدمو سوار ماشین کنن! ببخشین، انگار مزاحم شدم!
داشتم با شیوا خانم حرف می زدم.
شیوا یعنی من حرف می زدم و سیاوش خان گوش می کردن.
گیتا خاطرات رو تعرف می کردي؟
شیوا خاطرات و چیزا دیگه.
گیتا منم چند تا خاطره دارم که به دفعه باید براشون بگم.
راستی، اون جوونه که اون روز باهاش تو رستوران بودي و بهت یه چک داد جریانش چی بود؟ همونکه یه گوشواره م گوش
چپشکرده بود!
« . تا اینو گفتم هر دو ساکت شدن »
چیز بدي پرسیدم؟
شیوا نه، نه! یه لحظه ببخشین.
« انگار تلفن رو از آیفون خارج کرد و دو دقیقه بعد دوباره زد رو آیفون و گفت »
ببخشین سیاوش خان.
اگه کار دارین، برین! بعدا تماس می گرم.
شیوا نه، کار نداریم. داشتم در مورد چیزي که پرسیدین با گیتا صحبت می کردم. آخه اون جریان، نصف ش مربوط به گیتا
می شه.
متوجه نمی شم.
شیوا همین چند دقیقهپیش، یادتون هس داشتم براتون چی می گفتم؟
در مورد چی؟
شیوا گیتا! همونکه چطوري باهاش آشنا شدم!
آهان! از ماشین پرتشکرده بودن پایین؟!
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
ارسالها: 250
#45
Posted: 25 May 2012 21:05
شیوا آره، چون ازش اجازه نداشتم، بقیه ش رو براتون نگفتم.
گیتا خانم اونجاس؟
شسیوا نه، انگار رفت تو حموم یا آشپزخونه.
خودش گفت که بگی.
شیوا آره، راستش همون شبی که بهش برخوردم و با هم آشنا شدیم و آوردمش خونه مون، وقتی خوابیدم، تقریبا نزدیک
سحر بود که با یه صدا از جام پریدم! اولش یه آن فکر کردم که حتما گیتا داره می گرده پولی، چیزي پیدا کنه و ورداره و در
بره! آروم رفتم از اتاق بیرون. گیتا دیگه خوابیده بودو منم همیشه پیشم مادرم می خوابیدم. خلاصه پاورچین پاورچین رفتم
بیرون تو سالن. دیدم کسی نیس. رفتم طرف اتاقی که گیتا توش خوابیده بود که یه صداهایی می آد! یواش لاي در رو وا کردم
که دیدم گیتا رو تختش نشسته و همونجور گریه می کنه، با ناخن ش داره تمام تن ش رو پنجول می کشه و می کنه! رفتم تو و
صداش کردم. فکر کردم داره خواب می بینه! تا صداش کردم و چراغ رو روشن کردم، دیدم تمام تن ش خوننیو و مالینه!
پریدم و دستاشو گرفتم که گریه ش تبدیل شد به ضجه! گذاشتم گریه کنه تا آروم بشه. وقتی کمی آروم شد، ازش پرسیدم
خواب دید؟ هیچی نگفت. بند شدم براش یه لیوان آب آوردم و دادم خورد. وقتی خواستم بخوابونمش، بهم گفت خواب ندیدم.
گفتم پس چی؟ گفت دید منو از ماشین پرت کردن پایین؟ گفتم آره، حتما پولت رو بهت ندادن! بلند شد رفت سر کیف ش و
از توش یه عالمه هزاري در آورد نشونم داد و بعد پرت کرد یه طرف! تعجب کردم و گفتم اینارو اونا بهت دادن؟ سرشو تکون
داد که گفتم پس دیگه چرا کتکت زدن و از ماشین انداختنت بیرون؟! رفت و تخت نشست و گفت سر شب داشتم تو خیابونا
دانبال مشتري می گشتم. یه دفعه یه ماشین خیلی شیک جلوم ترمز کرد و گفت سوار می شی؟ گفتم آره و سوار شدم و باهاش
قیمت رو طی کردم. نه چونه زد و نه هیچی. تازه همون موقع پول شم بهم داد! خلاصه حرکت کردیم و نیم ساعت بعد رسیدیم
دم یه خونه. چه خونه اي! چه حیاطی!
پیاده شدم و رفتیم تو. وارد ساختمون که شدیم، کله م داشت سوت می کشید! چه خونه و زندگی اي داشت طرف! شاید بیست
و شیش هفت ساله شم نبود آ! خلاصه صدا کرد و یه پادو اومد تو. بهش گفت که برامون شام بیارن. بعد رفت و برام نوار
گذاشت و نشستیم به صحبت کردن. چقدر اقا بود! از زندگیم پرسید و از خونواده م و اینکه چقدر درس خوندم و این چیزا.
وقتی پرسید چه جوري اینکاره شدم و من براش جریان رو تعریف ردم، بلند شد و یه مشت هزاري دیگه از تو یه کشو در آورد
وداد به من و گفت اینارم بگیر! گرفتم و ازش خیلی تشکر کردم.
خلاصه نیم ساعت، سه ربع بعد، یه یارو دیگه اومد و گفت آقا شام حاضره. اونم به من اشاره کرد و دوتایی تو سالن عذا خوري.
یه میز برامون چیده بودن که من تا اون وقت تو خوابم ندیده بودم. غذاهایی روش بود که من اصلا اسمو نمی دونستم چیه!
خلاصه رفتیم نشستیم و شروع کردیم به خوردن. خودش که چیزي نمی مخورد و فقط با غذا بازي می کرد، اما من تا تونستم
خوردم. یه پیشخدمتم واستاده بود یه گوشه و تا بشقابم کثیف می شد، ور می داشت و یکی دیگه برام میذاشت! شده بودم عین
این پرنسس ها تو این فیلمهاي خارجی!
غذامون که تموم شد، برگشتم تو همون سالم اولی و یه دقیقه بعد برامون قهوه آوردن. وقتی خوردیم بهم گفت حاضري؟ سرمو
تکون دادم که بهم شااره کرد دنبالش برم. با همدیگه راه افتادیم و رفتیم طبقه ي بالاو من فقط این ور و اون ور رو نگاه می
کردم. چه فرش هایی
! چه تابلوهایی! چه اسباب اثاثیه اي!
وقتی رسیدیم بالا، در یه اتاق رو وا کرد و رفتیم تو. اتاق خوابش بود اما اندازه ي خونه ما! انگار شصت هفتاد متر بود! یه گوشه
ش یه تخت بود که آدم حظ می کرد نگاهش کنه چه برسه به اینکه روش بخوابه! یه تلویزیون توش بود اندازه ي یه سینما! یه
ضبط صوت توش بود که بلندگوهاش هر کدوم قد یه کمد بود! خلاصه چه دم و دستگاهیی! من همونجور که داشتم اسنارو نگاه
می کردم، بهم گفت که برمحموم کنم. ته اتاق یه در رو وا کرد و به من اشاره کرد که برم تو. وقتی رفتم دیدم چه حمومی!
همه ي سرویساش خارجی! منم از خدا خواسته، لباسامو در آوردم و رفتم تو وان و یه حموم حسابی کردم. وقتی اومدم بیرون،
دیدم یه دست لباس خواب برام اونجا گذاشته که بپوشش. پوشیدم و رفتم رو تخت دراز کشیدم. اومد کنار تخت و لبه ي
تخت نشست. یه نگاهی به من کرد و منم بهش خندیدم که یه دفعه داد زد نمی دونم مکس! ماکس! یه همچین چیزي! تا اینو
گفت من دیدم در وا شده و یه جیوون مثل شیر اما سیاه و بزرگ اومد تو اتاق!! نفسم بند اومد! حیوونه اومد جلو تخت رو پاش
بلند شد و دستاشو گذاشت رو تخت! تازه فهمیدم شگه! اونم چه سگی! اندازه ي یه شیر! بهش گفتم اینکه گاز نمی گیره؟! گفت
تا وقتی که من بهش نگم نه. خیالم راحت شد. گفتم عجب سگ قشنگ داري! گفت ازش خوشت می آد؟ گفتم آره اما ازش
می ترسم گفت نترس، تاکسی اذیتش نکنه یا من بهش چیزي نگم، کاري به کار کسی نداره. یه خرده سگه رو ناز و نوازش کرد
و بعد برگشت به من نگاه کرد و گفت ماکسمثل آدماس، شایدم بهتر! گفتم بالاخره هر چی باشه سگه! دوباره خندید و گفت
خرجش از یه آدم بیشتره! فقط هفته اي یه بار یه همچین پولی که براي تو خرج کردم باید براش خرج کنم! اینو گفت و دوباره
خندید و شروع کرد سگه رو ناز کردن. تازه فهمیدم منظورش چیه! باورم نمی شد اما حقیقت داشت! اومدم بلند شم و فرار کنم
که یه چیزي به سگه گفت و اونم پرید رو تخت و ...
اینجا که رسید دیگه هیچی نگفت. انقدر ماجرا برام عجیب بود که فقط گوش می کردم و حتی نمی تونستم که درست نفس »
« بکشم! یه خرده که گذشت گفتم
شیوا اینارو راست می گی؟
شیوا اولشمنم برام سخت بود که باور کنم اما بعدا که با پسره آشنا شدم، فهمیدم گیتا راست می گه!
تو ام رفتی اونجا؟!
شیسوا نه، اونجا نه.
خب؟!
شیوا راستش وقتی اون شب گیتا، اینارو برام تعریف کرد، خیلی ناراحت شدم! از هر چی آدمه بدم اومد!
بعدش چی شده؟!
شیوا هیچی، گیتا می گفت سگه وقتی کارش تموم می شه می ره از رو تخت پایین و از تاتاق می ره بیرون! می گفت شوکه
شده بودم! تازه وقتی سگه رفت فهمیدم چی شده! بلند شدم و لباسامو پوشیدم و رفتم طرف پسره و یه دفعه پریدم بهش و با
ناخن کشیدم تو صورتش که خون زد بیرون! اونم داد زد و دو تا از نوکراش اومدن تو و تا می خوردم، کتکتم زدنمو انداختنم
تو ماشین و آوردنم همونجا که تو واستاده بودي و پرتم کردم از ماشین بیرون!
« از بس ناراحت شده بودم، یه سیگار روشن کردم که گفت »
ناراحت شدین؟
خیلی!
شیوا گیتام هنوز این خاطره رو فراموش نکرده. هر وقت یادش می افته، یه حالت عصبی بهش دست می ده و می رهحموم و
هی خودشو می شوره!
تو چه جوري با اون پسره اشنا شدي؟
شیوا ده تا کلک سوار کردم تا تونستم! طرف خیلی پولدار بود! با هر کسی جور نمی شد! اول یه ماشین شیک و گرون قیمت از
یکی از بچه ها گرفتیم. البته با راننده ش. خیلی وقت بود کهدورادور مواظبشرودیم که چه روزایی کجاها می ره و برنامه ش
چیه. وقتی فهمیدیم، دو سه بار خودمو بهش نشون دادم تا بالاخره هر جوري بود اومد جلو و سر حرف رو باهام وا کرد. دیگه
بقیه ش بمانید اما بهش کلکی زدم که خودشم خبر دار نشد! آخرشم که دید! یه چک م ازش گرفتم که باگیتا نصف کردیم. دو
میلیون بهم پول داد که سر و صداي منو خفه کنه! البته مثلا هنوز خبر نداره که چه بلایی سرش آوردم!
براي چی؟
شیوا انتقام! انتقام گیتا! کگاري که اون با گیتا کرد، هیچ حیوونی با حیوون دیگه نمی کنه!
درسته! ار کثیفی بوده.
شیوا ماهام آدماي کثیفی هستیم، نه؟
گیتا کجاس؟
شیوا حتما یا داره گریه می کنه، یا رفته حموم و هی خودشو می شوره!
نمی دونم چی بگم! اینایی که گفتی، بعضی جاهاش واقعا به یهقصه بیشتر شبیه تا واقعیت!
یوا ما زندگی گندي داشتیم و داریم سیاوش خان! دختري که نجابت رو گذاشت کنار، این چیزا تو زندگیشزیاد پیشمی آد!
یعنی اصلا دیگه زندگی نداره.
« یه دفعه صداي شیکستن یه چیزي اومد. یه لحظه بعد شیوا گفت »
ببخشین سیاوش خان، یه لحظه اجازه بدین!
« بلند شد رفت و یه دقیقه بعد برگشت و گفت »
ببخشین، اگه اجازه بدین من دیگه برم.
طوري شده؟
شیوا داره تو آشپزخونه گریه می کنه! تموم صورتشرو چنگ انداخته و زخمی کرده!
پس برید زودتر! اگه کمکی از دست من ساخته بود بهم زنگ بزنین! خداحافظ!
خداحافظی کرد و رفت. از دست خودم عصبانی بود که چه سوال بی موقعی کردم! ساعت حدود چهار و نیم بود. لباسامو »
عوض کردم و رفتم خونه نیما اینا. زنگ زدم. زینت خانم در رو وا کرد و رفتم تو. وقتی از پله هلی حیاط گذشتم، زینت خانم
اومد جلو و گفت که نیما طبقه ي پایین تو استخره. برگشتم و از تو حیاط رفتم طبقه ي پایین که استخر و سوناي خونه شون
اونجا بود. در رو وا کردم و رفتم تو و از قسمت رخت کن رد شدم و رفتم طرف استخر نشستمو تماشاش کردم مایو پوشیده
بود و یه عینک آقتابی م زده بود که نوري که از شیشه هاي سقف می آد، چشماشو اذیت نکنه. این قسمت خونه شون خیلی
قشنگ بود! یعنی کلا خونه شون خیلی قشنگ بود. نقشه ش رو پدر نیما کشیده بود. استخر، زیر پاسیوي خونه بود که سقف ش
همه شیشه بود!
نشسته بودم و نگاهشمی کردم. یعه دفعه احساس کردم چقدر دوستش دارم!
اگه یه روز نمی دیدمش یا حد اقل صداش رو نمی شنیدم، انگار یه چیزي گم کرده بودم! بلند شدم و رفتم لبه ي استخر
نشستم و یه مشت آب ورداشتم وپاشیدم بهش. وسط استخر بود و آب درست بهش نمی رسید فقط چند قطره بهش پاشید که
« همونجور که خواب بود، آروم گفت
اب نپاش پري جون دیگه!
برگشتم دور و ورم رو نگاه کردم! گفتم نکنه غیر از من، کسی دیگه م اونجا باشه! اما هیچکس نبود. سه چهار بار دستامو »
« محکم زدم تو آب که موج درست شد و تشک بادي ش تکون تکون خورد که گفت
مرده شور اون دمبت رو ببرن! انقدر چلپ چلپ نکن دیگه!
« اینو که گفت یه دفعه خودش از خواب پرسید و عینکشرو ورداشت و یه نگاهی به من کرد و گفت »
پري کو؟! پري رو چیکار کردي؟!
پري کیه؟!
نیما همین پري دریایی که الان اینجا بود!
پاشو که خواب دیدي!
نیما نه بجون تو! همنی الان داشت با دمبش به من آب می پاشید!
پري نبود که ، من بودم!
نیما تو داشتی با دمبت به من آب می پاشیدي؟!
گم شو با دستم می پاشیدم.
« با دستاش مثل پارو، تشک رو آورد کنار استخر و گفت »
کی اومدي؟
یه ده دقیقه س.
نیما لخت شو بیا تو.
حوصله شو ندارم.
نیما می گم لخت شون بیا تو کارت دارم!
جون تو حوصله ندارم.
نیما حوصله ندارم یعنی چی؟! بیا بگردیم ببینم پري درایی کجا رفته! تما همین دور و ورا زیر آبه! در رو ببند در نره!
گم شو!
نیما حالا لخت شو بیا تو، شاید پیداش کردیم!
باز چرت و پرت گفتی؟! پري دریایی اینجا کجا بود!
نیما چی می گی؟! الان یه ماهه دارم زاغشرو چوب می زنم! انگار از راه استخر اومده تو!
اصلا پري درایی دروغه، وجود نداره!
« همونجور که دولا شده بود و داشت تو آب رو نگاه می کرد گفت »
اما پري استخري وجود داره. تازه زري استخري م وجود داره! شهره استخري م وجود داره
! ترانه ي استخري م ...
اِه...! بسکن دیگه!
نیما اوناهاش! اوناهاش!
« ! تا دولا شدم که ته آب رو نگاه کنم که دستمو گرفت و کشید تو اب و منم سکندري افتادم تو استخر »
نیما سیاوش، بگیرش بلا گرفته رو در نره تا من برم یه تنگ آب بیارم، بندازیمش توش!
« اینو گفت و خودش از استختر رفت بیرون و رو یه صندلی نشست! از همون تو آب گفتم »
واقعا دیوونه اي نمیا!
نیما من دیوونه م یا تو که با لباس رفتی تو استخر دنبال پري می گردي؟!
گم شو! حالا چی بپوشم؟! الان سرما می خورم!
نیما دردون حسن کبابی رو ببین! من لخت اینجا نشستم، سرما نمی خورم، اون وقت آقا با لباس سرما می خوره!
با لباس خیس! بیا کمک کن بیام بیرون. لباسم سنگین شده!
« اومد لب استخر و دستمو گرفت و کشید بیرون. رفتم یه گوشه و کیفم رو در آوردم. شانس اوردم که توش خیس نشده بود »
عجب شوخی هایی می کنی ها! گه این کاغذا خیس شده بود چی؟
« دیدم باز داره تو اب رو نگاه می کنه »
چی رو نیگاه می کنی؟! چیزي ار جیب م افتاده تو آب؟
نیما نه، دارم نیگاه می کنم نکنه یه دفعه راست راستکی پري دریاي زیر آب باشه!
« رفتم جلو و هلش دادم تو اب! رفت زیر آب و تا اومد بالا گفت »
گرفتمش! جون تو دمبشرو گرفتم! بیا کمک که لیزه وامونده!
« شروع کردم از همون بالا بهش آب پاشیدم که گفت »
بیا تو دیگه! حالا که دیگه خیس شدي، برو یه مایو بپوش بیا تو.
رفتم تو قسمت رخت کن و لباسامو در آوردم و یه مایو پوشیدم رفتم تو و پریدم تو آب. دوتایی شروع کردیم با هم شنا »
کردن. شناش خیلی عالی بود. یه خرده که شنا کردیم شروع کرد منو اذیت کردن و هی سرمو می کرد زیر آب!
یه ساعتی شنا کردیم و باهم شوخی و اومدیم بیرون. برام حوله آورد و بعد آیفون زد که زینت خانم برامون چایی آورد که
خیلی بهمون چسبید و دوتایی نشستیم به گپ زدن. وقتی پیش ش بودم اصلا نمی فهمیدم که زمان چطوري میگذره! انقدر
«! قشنگ و بامزه حرف می زد و چیزاي بانمک می گفت که آدم یادش می رفت که دنیا اصلا غمی م وجود داره
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
ارسالها: 250
#46
Posted: 25 May 2012 21:09
فصل دهم
همون شب پدر و مادرم نیما برگشتن خونه و فردا صبحش پدر و مادر من. نیما براي پدر و مادرش جریان من و یلدا رو »
تعریف کرده بود پدرش همون شب زنگ زده بود به آقاي پرهام و قرار خواستگاري رو گذاشته بود. قرار شده بود که فردا
شبش بریم خونه ي یلدا اینا.
از صبحش اونقدر خوشحال بودم که نمی دونستم چیکار بکنم! ده بار زنگ زدم به نیما که آخرش دو شاخه ي تلفن ش رو از
پریز کشیده بود بیرون و موبایلشرو خاموش کرده بود!
حدود ساعت شیش بعد از ظهرش، من و سیما و پدر و مادرم رفتیم خونه ي نیما اینا که کمی وقت داشته باشیم با همدیگه
صحبت کنیم. پدر نیما می گفت که شکر خدا هیچ مشکلی نیس و آقاي پرهام قول و جواب مساعد داده. خیلی خوشحال بودم.
یه ساعت بعدش هنگی حرکت کردیم و رفتیم خونه ي یلدا اینا. وارد حیاط شون که شدم، دیدم پشت پنجره شون واستاده و
« منم براش دست تکون دادم که نیما گفت
جلف بازي در نیار! یه خرده شم بذار براي بعد از عروسی!
گم شو نیما! اونجا رفتیم شروع نکنی شوخی کردن ها!
نیما بذار اول ببینم می شه یا نمی شه!
لال شه اون زبونت!
نیما بدبخت هنوز عمه خانم مخالفه.
مگه آقاي پرهام نگفته همه چیز جوره؟
نیما همه چیز جوره جز عمه خانم.
راست می گی؟!
نیما از اون روزي که یلدا باهاش دعوا کرد، رفته تو اتاقش و بیرون نیومده! ناهار و شامشرو همونجا می خوره!
براي ما چه فرقی داره؟!
نیما هیچی. اما اگه بزرگ فامیل که همین عمه خانم باشه، با عروسی تون موافق نباشه و تو مراسم شرکت نکنه، هم درست
نیس و هم براي خونواده ي پرهام خیلی بد می شه. حالا بیا بریم که جا موندیم.
از در پایین خونه شون رفته بودیم تو. همه رسیده بودن دم ساختمون و من و نیما هنوز داشتیم تو حیاط حرف می زدیم. »
دوتایی تند رفتیم پیش بقیه جلوي ساختمون، خدمتکار در و برامون وا کرد و رفتیم تو و خانم و آقاي پرهام اومدن جلو استقبال
و با خوش و بش بردن مون تو سالن. وقتی رسیدیم تو سالن، دیدیم خانم بزرگ رو یه دونه از این صندلی هاکه مثل ننو تاپ
« می خوره خوابش برده. خانم پرهام با خجالت گفت
ببخشین ترو خدا! خانم بزرگ از یه ساعت و نیم پیشکه فهمید شما براي خواستگاري تشریف می آرین و خونواده ي اقاي
ذکاوتم زحمت می کشن و تشریف می ارن، اومده اینجا نشسته منتظر شما! از بس دوست تون داره، مخصوصا مینا جون رو!
ببخشین! نیما جون رو! بخدا از بس خانم بزرگ تو خونه، مینا جون مینا جون می کنه، ماهام عادت کردیم نیما جون رو اینجوري
صدا کنیم!
« همه زدیم زیر خنده که نیما گفت »
اتفاقا چند وقته که خودمم هر جا می رم خودمو مینا معرفی می کنم!
« دوباره همه خندیدیم که خانم پرهام گفت »
الان صداشون می کنم.
« نیما با التماس گفت »
نه ترو خدا! زابراش نکنین! بلند می شه نحسی می کنه! بذارین خودش بیدار شه.
همه خندیدیم و همونجا رو مبل ها نشستیم که دو سه دقیقه بعد، یلدا که یه لباس خیلی خوشگل پوشیده بود و موهاش رو هم »
خیلی قشنگ بافته بود، اومد تو و سلام کرد. همه بلند شدیم و جوابشرو دادیم که رفت و کنار کادرش نشست. یه خرده بعد
برامون پایی آوردن و صحبت از این در و اون در شروع شد که از سر و صدا، خانم بزرگ سرشو یه تکون داد و نیما زود شروع
«! کرد صندلی ش رو تکون دادن و پیش پیشکردن! همه زدیم زیر خنده ! جالب اینکه خانم بزرگ دوباره گرفت خوابید
نیما بابا یواشتر! چه خبرتونه؟!
خانم پرهام نیما جون بذار بیدارشن خانم جون!
نیما نه، نه! این الان در سن بلوغه! احتیاج به خواب زیاد داره!
« دوباره همه زدیم زیر خنده. یه خرده که گذشت، پدر نیما گفت »
خب جناب پرهام. ما دوباره خدمت رسیدیم که انشااله این دفعه این امر خیر صورت بگیره. دیگه همه چی دست شما رو می
بوسه.
« آقا پرهام یه لحظه ساکت شد و بعد گفت »
باعث افتخار ماس که با یه همچین خانواده اي وصلت کنیم. انشااله به پاي هم پیر بشن.
تا اینو گفت همه شروع کردن دست زدن که خانم بزرگ از خواب پرید! نیما تند تند شروع کرد پیش پیشکردن و صندلی »
« رو تکون دادن اما دیگه فیاده نداشت و خانم بزرگ چشماشو وا کرد و تا نیما رو دید خندید و گفت
اومدي مینا جون؟! کی اومدي؟
« نیما همونجور که صندلی رو تند تند تکون می داد گفت »
توش نره! « خواب » پیش پیش پیش! بخواب خانم بزرگ جون! چشماشتو ببند
توش نره؟! مگه بارون داره می آد؟ « آب » خانم بزرگ چشمامو ببندم
« همه زدیم زیر خنده که نیما گفت »
دیدین حالا! حالا خودتون بیاین باهاش یکه به دو کنین!
خانم بزرگ مینا جون، اینا که قرار بود خواستگاري، اومدن؟
نیما بعله خانم بزرگ.
خانم بزرگ پسکجان؟ چطور با شماها اومدن؟ داماد کیه؟
« نیما برگشت یه نگاهی به من کرد و گفت »
بیا جلو خودتو به خانم بزرگ نشون بده وگرنه تا شب هی حاضر غایبت می کنه!
« بلند شدم و رفتم جلو و یه خانم بزرگ سلام کردم که خانم بزرگ گفت »
اینکه ضیا جون خودمونه! پس داماد کجاس؟!
نیما خانم بزرگ، داماد همین بیچاره س!
!؟« بیکاره س » خانم بزرگ دامادمون
می کنه؟! « وردست باباش کار » ! نیما نه بابا
می کنه؟! حماله؟! « عدس با ماش بار » خانم بزرگ
« یه دفعه همه زدیم زیر خنده که خانم بزرگ گفت »
عمه خانم خبر داره یه همچین آدمی می خواد بیاد خواستگاري؟ ضیاجون که به این خوبی بود و شغل شم مهندسی بود رد
کردین، حالا یلدا باید زن یه حمال بشه!
« دوباره همه زدیم زیر خنده. خانم بزرگ که عصبانی شده بود گفت »
برین عمه خانم رو صدا کنین بیاد پایین بفهمه قراره کیا بیان خواستگاري برادر زاده اش! رفته تو اتاق بست نشسته که چی؟!
هی بهش گفتم عمه خانم تو این روز و روزگار مرد خوب کم گیر میاد. این یلدا رو بده به این ضیا جون که چقدر پسر خوبیه!
گوش نکرد که نکرد! حالا باید بشینم اینجا منتظر حناله بشیم که بیاد دخترمون رو ورداره بره!
« دیگه همه داشتیم از خنده می مردیم که نیما گفت »
خانم بزرگ، داماد حمال هس اما بین هزار تا حمال تکه! یعنی قیافه ش رو که نگاه می کنی، داد می زنه که صد ساله حماله!
« همه زدن زیر خنده! برگشتم چپ چپ نگاهشکردم که خانم بزرگ گفت »
ضیاجون غصه نخوري آ! من اگه بمیرم نمیذارم این وصلت سر بگیره!
« بعد برگشت به آقاي پرهام و خانمش نگاه کرد و گفت »
شماها مگه دیوونه شدین که انقدر راحت نشستین حماله بیاد خواستگاري دخترتون؟!
نیما سیاوش کاشکی توام رفته بودي و درس ت رو می خونی که امروز پدر و مادرت خجالت زده نشن!
باز شوخی بی موقع کردي؟!
نیما من چیکار کنم که دخترشونو به حمال نمی دن!
دوباره همه زدن زیر خنده که به نیما اشاره کردم یه جوري جریان رو به خانم بزرگ حالی کنه. نیما دست خانم بزرگ رو »
« گرفت و گفت
!« داماد همینه که جلوت نشسته » ، خانم بزرگ
دیگه چی؟! !؟« داماد علیله و جلوش شکسته » خانم بزرگ
این دفعه دیگه خودمم خنده م گرفته بود! نیمام که خیلی کم می خندید داشت قاه قاه می خندید! »
نیما بابا دیگه پا رو حق نذار! طرف حمال هس اما چیزیش نشکسته!
اونقدر می خندیدیم که تمام خدمتکارا اومدن تو سالن! خانم پرهام که داشت اشک از چشماش می اومد، رفت پیش خانم »
بزرگ و بلند، جلوي سمعک جریان رو گفت. وقتی خانم بزرگ جریان رو فهمید و متوجه شد که چقدر اشتباه کرده، خودش
« بیچاره خجالت کشید و گفت
ترو خدا ببخشین منو! انگار هنوز گیج خواب بودم و نفهمیدم جریان چیه! خدا مرگم بده که چه حرفاي بدي زدم!
« همه شروع کردن باهاش حر زدن که ناراحت نشه. بعدش بلند شد و اومد جلوي منو صورتم رو ماچ کرد و گفت »
الهی شکر که شما دو تا بهم رسیدین. بخدا من تا این عمه خانمو می دیدم و از تو هی تعریف می کردم.
« ازش تشکر کردم که آقاي پرهام گفت »
این خنده ها رو به فال نیک می گیریم. انشااله که خوشبخت بشن.
« بعد برگشت به من نگاه کرد و در حالیکه اشک تو چشماش جمع شده بود گفت »
سیاوش جان، ما همین یه دختر رو داریم که خیلی م نسبت بهشغفلت کردیم. اول سپردمت به خدا و بعد به تو. مواظبش
باش.
سرمو انداختم پایین که همه شروع کردن دست زدن و نیما بلند شد و به همه شیرینی تعارف کرد. یه خرده بعد دیدیم که »
« آقاي پرهام و خانمش دارن با هم آروم صحبت می کنن. وقتی متوجه شدن که ما داریم نگاه شون می کنیم، آقاي پرهام گفت
معذرت می خوام اما داشتم در مورد مسئله مهمی با هم حرف می زدیم. راستشمی دونین که شازده خانم بزرگ فامیل
هستن. نبود ایشون در مراسم، یه مقدار باعث مشکل می شه. اگه می شد که ...
« بقیه حرفشرو نگفت که پدرم گفت »
اگه شما صلاح می دونین من و جناب ذکاوت بریم باهاشون صحبت کنیم.
آقاي پرهام خیلی ممنون اما فکر نکنم فایده اي داشته باشه.
پدر نیما چطوره خانما برن باهاشون صحبت کنن؟ خانما حرف همدیگرو بهتر می فهمن.
خانم پرهام فایده نداره. عمه خانم اخلاق عجیبی داره. به حرف هیچکس گوش نمی ده. این چند وقته اصلا با ما حرف نزده و
هر چی از پشت در باهاش صحبت کردیم جواب هیچکدوم رو نداده! فقط در اتاقشرو براي خدمتکار وا می کنه!
مونده بودم که چیکار باید کرد. تو دلم هی خدا خدا می کردم که نکنه یه دفعه سر این قضیه، عروسی ما بهم بخوره! برگشتم »
نیما رو نگاه کردم که داشت یه پرتغال رو آروم آروم پوست می کند. انقدر از دستش حرصخوردم که نگو! انگار نه انگار که
مسئله مهمی اینجا پیش اومده! خیلی راحت پرتغالش رو پوست کند، نمک زد و یه پر خودش می خورد و یه پر می داد خانم
بزرگ و یه پر می داد به سیما که اون طرفش نشسته بود! اونام راحت ازش می گرفتن و می خوردن! پرتغال اولی که تموم شد،
یه پرتغال دیگه ورداشت! دلم می خواست یه چیزي پرت کنم تو سرش! حواس شم فقط به پرتغال پوست کندن بود! یه دفعه
متوجه شدم که خانم واقاي پرهامم دارن نیما رو نگاه می کنن! برگشتم این طرف دیدم همه دارن نیما رو نگاه می کنن! فکر
« کردم بخاطر پرتغال خوردنش، توجه بهش جلب شده که نیما همونجور که پرتغال رو پوست می کند و سرش پاییت بود گفت
بیخودي منو نگاه نکنین! عمه خانم به حرف تنها کسی که گوش نمی ده، منم! یادتون رفت همین چند وقت پیش داشت
محاکمه م می کرد؟!
پرهام اتفاقا برعکس! تا حالا تنها کسی که تونسته عمع خانم رو بخندونه توئی مینا جون! ببخشین نیما جون!
نیما دست شما درد نکنه!
پرهام تقصیر این خانم بزرگ بخدا! این اسم رو انداخته تو دهن ما! باور کن نیما جون من خودم چند بار شنیدم که وقتی
و می خنده! فکر کنم اگه تو باهاش صحبت کنی، آروم بشه. « مینا جون » شازده خانم تنهاش، با خودش می گه
همه شروع کردن حرفاي اقاي پرهام رو تائید کردن. منم داشتم سرمو تکون می دادم که به دفعه به پوست پرتغال پرت کرد »
« طرفم و گفت
چقدر من به تو خدمت کنم آخه؟! انقدري که من واسه تو کار کردم، تو شرکت براي بابام که بهم حقوق می ده کار نکردم!
اون وقت یه بار که می آم با این سیما خانم حرف بزنم، تو همه ش از مورچه ها و زنبوراي بی صاحب مونده طرفداري می کنی!
« همه مونده بودن چی می گه، فقط من و سیما می خندیدیم که بهش گفتم »
دیگه بهت قول می دم که ازشون طرفداري نکنم.
نیما نمی شه! باید بگی همه مورچه ها و زنبورا زن می گیرن! اونم تازه هر کدوم دو تا سه تآ!
باشه، هر چی تو بگی؟!
آقاي پرهام مگه زنبوران زن می گیرن؟!
نیما ببینم، وقتی نوبت من می شه تمام زنبوراي و مورچه هاي دنیا مجردن اما نوبت زن گرفتن این سیاوش که می شه همه
شون می رن دنبال خونواده تشکیل دادن؟! اصلا من نمی رم با عمه خانم حرف بزنم! مورچه ها که زن نگرفتم، لازم نکرده این
سیاوشم زن بگیره!
« همه مونده بودن چی می گه که من جریان رو براشون تعریف کردم و اونام مرده بودن از خنده »
آقاي پرهام تو این کار رو بکن، من قول می دم که با سیما جون حرف بزنم که زودتر زن تو بشه.
نیما آهان! این شد حرف حسابی.
« اینو گفت و بلند شد و رفت طرف پله هاي و گفت »
یکی بیاد اتاق شازده خانم رو بهم نشون بده.
« یلدا بلند شد »
نیما بلند شو دیگه سیاوش!
من بیام چیکار؟
نیما مگه نمی خواي زن بگیري؟
چرا.
نیما پس پاشو بیا که اش با جاشه! شب چله رو دوست داري، باید سوز و سرماش تحمل کنی! بلند شو من دست تنها نمی
تونم حریف عمه خانم بشم!
بلند شدم و با یلدا و نیما، از پله ها رفتیم بالا و یلدا اتاق عمه خانم و نشونمون داد و نیما بهش گفت که بره پایین. وقتی یلدا »
« برگشت پایین ، نیما به من گفت
هر کاري من کردم، یا هر حرفی زدم، تو صدات در نمی آدها!
باشه اما پس براي چی گفتی من بیام؟
نیما تو پیش باشی قوت قلب می گیرم اما اگه چیزي گفتم و تو خواستی نصیحتم کنی می زنم تو دهنت آ!
بی تربیت!
نیما هیس! اینجا دیگه اوسا منم!
رفتیم پست در اتاق عمه خانم و نیما در زد. اول کسی ج.اب نداد و نیما دوباره در زد که عمه خانم خیلی خشک و عصبانی »
« جواب داد
بله!
« تا عمه خانم جواب داد، نیما مثل اینکه با خودش حرف می زنه اما طوري که عمه خانم می شنید، گفت »
اینکه شازده خانم نیس! صدا شازده خانم انقدر کلفت نبود که!
« یه دفعه عمه خانم با صداي ملایم گفت »
بله نیما خان، فرامایشی داشتین؟
نیما سلام عرضکردم شازده خانم. صداتون گرفته؟ سرما خوردین؟
عمه اخنم مختصر کسالتی دارم، بله.
نیما انشااله بزودي زود خوب بشین. برم یه استکان آب جوش براتون بیارم؟
عمه خانم نه، ممنون. بفرمائین چه فرمایشی با من داشتین.
نیما هر چی پایین منتظر شدیم شما تشریف نیاوردین. این بود که خدمت رسیدم بپرسم اتفاقی افتاده؟
« یه لحظه عمه خانم مکث کرده و بعد گفت »
شما نمی دونین علت غیبت من چیه؟
نیما حتما مشق هاتون رو ننوشتین و مجبوري غایب شدین!
« صداي خنده ي آروم عمه خانم رو شنیدم که زود قطع شد و بعد گفت »
براي شوخی کردن اومدین اینجا؟
نیما ما همه به حکم یه شوخی به دنیا اومدیم شازده خانم! مگه کل زندگی یه شوخی بزرگ نیس؟!
« عمه خانم دوباره انگار فت تو فکر و بعدش گفت »
شاید.
نیما اما هر شوخی در زمان خودش جالب و خنده داره.
عمه خانم و نه در هر زمان.
« صداي عمه خانم نزدیک تر و بلندتر شد! انگار اومد پشت در! نیما یه لبخندي به من زد و گفت »
یادتون هس شازده خانم؟! چند سال پیس، یه روز تو ماشینم نشسته بودم و صداي ضبط رو بلند کرده بودم، شمام جلوي در
خونه تون واستاده بودین؟ بهم تذکر دادین که صداي ضبط رو اونقدري بکنم که فقط خودم بشنوم! یادتون هس بهتون چی
گفتم؟
عمه خانم یادمه. گفتین دوست دارم نوار رو با صداي بلند گوش بدم.
نیما اما حالا دیگه صداي ضبط رو انقدري می کنم که فقط خودم بشنوم!
« . دوباره عمه خانم ساکت شد »
نیما من اون موقع و تو اون سن و سال، اونطوري می پسندیدم. حالا دیگه نه. حالا اگه قوتی ترین ضبط ها رو بهم بدن، برام
فرق نمی کنه، چون صداشو کم می کنم! یه روزي، وقتی خیلی کوچیک بودم، شبا می رفتم بالا پوشت بوم و ستاره ها رو نگاه می
کردم. چشمک زدن هر ستاره برام معنی خاصی داشت. براي هر کدوم از اون ستاره ها اسم گذاشت بودم. همه شونو دوست
داشتم اما دلم براي اونایی که کم نور بودن می سوخت! فکر می کردم بچه ترن! دلم می خواست یه جوري می شد که می رفتم
رو هوا و چند تا دونه از این ستاره ها رو ورمی داشتم و می آوردم پایین و میذاشتم تو اتاقم! خیلی قشنگ بودن. با خودم می
گفتم اگه یه شب رفتم تو آسمون و چند تا از این ستاره ها رو ورداشتم، حتما یه خورده ابرم ور میدارم که ستاره ها رو بذارم
روش که خراب نشن! دنیایی بود بچه گی! پر از واقعیت هاي دروغی و دروغ هاي وافعی! یه بچه ي معصوم و شیطون! با یه
شیطون کوچولوي معصوم!
حساب می کردم تو هر جیبم چند تا ستاره جا می گیره! باهاشون می تونستم هزار تا چیز بسازم. خیلی بهم کیف می داد آ
شازده خانم! همه شونم مال خودم بود چون خودم دیده بودم شون! می خواستم گنده ها و پرنور تراشونو بچسبونم به طاق اتاقم
و اونایی رو که کم نور تر و کوچیکتره، با خودم موقع خواب ببرم زیر پتو که اون زیر رو روشن کنن!
وقتی رفتم مدرسه و فهمیدم که هر کدوم از این ستاره ها شاید چندین برابر کره ي زمین خودمونه، گفتم معلمون بیخود می گه!
فکر کردم می خواد ورشون داره واسه بچه هاي خودش! وقتی از پدرم پرسیدم که معلم مون راست می گه یا نه و اونم گفت
که راست می گه، دیگه از اون به بعد، شبا بالا پشت بوم نرفتم و ستاره ها رو نگاه نکردم! دیگه دوست شون نداشتم! دیگه
دوست شون نداشتم تا الان! الان دوست شون دارم و می خوام شبا بهشون نگاه کنم اما نه تنهایی! الان دوست شون دارم و می
خوام شبا بهشون نگاه کنم اما با کسی که دوستش دارم و همون موقع، اونم بهشون نگاه کنه!
شاید ده سال دیگه، حتی با کسی م که دوستش دارم دلم نخواد که بریم رو پشت بوم و به همون ستاره هاي بچه گی و جوونی
م نگاه کنم!
من امروز اونی رو می خوام که امروز می خوام! فردا شاید اونی رو نخوام که امروز می خوام!
« اینو گفت و ساکت شد. از اون ور درم صدایی نمی اومد. اومدم بهش بگم که چی داري میگی که عمه خانم گفت »
الان ستاره اي هسکه دوستش داشته باشی؟
نیما هس! براي امروزم هس! شما چی؟ شمام ستاره اي بود که دوستش داشته باشین و دلتون بخواد از آسمون بچینیش و
مال خودتون باشه و هی تماشاش کنین؟
« دوباره عمع خانم ساکت شد و یه خرده بعد گفت »
بود.
نیما چیدنش؟
عمه خانم نه.
نیما فقط نگاهشکردین؟
عمه خانم کم!
نیما چرا؟
عمع خانم نشد!
نیما می شد، شما نخواستین! اگر من جاي شما بودم حتما می چیدمش! حالا دیگه اون ستاره هیچوقت مال شما نمی شه!
عمه خانم برام خیلی دور بود!
نیما اینطوري بنظر می اومده! فقط کافی بود تو همون موقع، دست تون رو یه خرده دراز می کردین تا خوش بیاد تو دستتون!
حالا دیگه آسمونم مال شما نیس!
« اینو گفت و از کنار در یه خرده اومد طرف من و بعد برگشت و گفت »
اما هنوز، هم آسمون هس و هم شب و هم ستاره! خداحافظ شما شازده خانم!
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
ارسالها: 250
#47
Posted: 25 May 2012 21:14
اینو گفت و دست منو گرفت و با خودش کشید. انقدر از دستش عصبانی بود که نگو! تا رسیدیم تو پله ها، دستمو کشیدم و »
« گفت م
اینا چی بود گفتی؟! اوردمت اینجا با عمه خانم حرف بزنی یا ستاره بازي کنی؟!
نیما بیا بریم ، حرف زدم!
مرده شور اون حرف زدنت رو ببرن! یه کلمه م در مورد من و یلدام حرف نزدي که!
نیما بیا بریم، حرف زدم، تو نفهمیدي!
گم شو با اون حرف زدنت!
بهم خنده اي کرد و از پله ها رفت پایین. دنبالش رفتم. پایین پله ها که رسید، همه برگشتن بهش نگاه کردن! همه منتظر »
بودن که بفهمن چی شده! یه خنده اي به همه کرد و برگشت و بالاي پله ها رو نگاه کرد و همونجوري ایستاد! اومدم پیش ش
واستادم و تاا ومدم یه چیزي بهش بگم که صداي قفل در از بالا اومد و یه خرده بعد، عمه خانم رو بالاي پله ها دیدم! اصلا
مونده بودم که جریان چی شد که نیما از پله ها رفت بالا و دست عمه خانم رو گرفت تو دستش و با هم آروم اومدن پایین!
همه بلند شدن اما ساکت ساکت! جلوي من که رسید، بهش سلام کردم که بهم خندید و از جلوم رد شد . یلدا زود اومد
جلوش که عمه خانم با لبخند بغلش کرد و گفت مبارك باشه. یه دفعه صداي خنده و دست زدن بلند شد! خودمم نمی فهمیدم
« چی شده که نیما اومد بغلم واستاد و گفت
حالا دیدي در مورد شماها حرف زدم؟! فقط می ترسیدم که درست حرف نزده باشم!
مگه چی بهش گفتی که اومد بیرون؟!
نیما اونی که باید می گفتم! ستاره ها رو!
تو اصلا اسم یه ستاره رو هم بلدي که بگی؟
« همونجور که می رفت طرف جایی که سیما نشسته بود و داشت با یه حالت مخصوصبه نیما نگاه می کرد، گفت »
چرا بلد نیستم! زهره، ناهید، پروین، شهین، شراره، ترانه! بازم بگم؟!
***
فردا صبحش ساعت 8 بود که از خواب بیدار شدم. یه دوش گرفتم و رفتم پایین و صبحونه م رو خوردم و با پدرم رفتیم »
شرکت. تعطیلات تموم شده بود.
تا ساعت 2 اونجا بودم و یکی دوباره تلفنی با نیما صحبت کردم و قرار شد که عصري، اگه سیمام کاري نداشتف با همدیگه
بریم دنبال یلدا و شام بریم بیرون.
ساعت 2 برگشتم خونه و ناهار رو تازه خورده بودم که گفتم یه زنگ به شیوا بزنم و جریان خواستگاري و اینکه همه چی جور
« ! شده رو براش تعریف کنم. تلفن زنگ اول رو نزده، شیوا جواب داد
سلام! پاي تلفن نشسته بودي؟
شیوا آره، از پریشب تا حالامنتظرتم!
طوري شده؟
شیسوا م خواستم باهاتون حرف بزنم.
اتفاقامنم می خواستم باهات حرف بزنم! انگار اگه خدا بخواد همه چی داره جور می شه. خونواده س یلدا با ازدواح ما موافقت
کردن!
شیوا تبریک می گم سیاوش خان. امیدوارم به پاي هم پیز بشین و همیشه م خوشبخت باشین. براتون دعا می کنم که همیشه
در زندگی شاد باشین و هیچ غمی تو زندگیتون راه پیدا نکنه.
خیلی ممنون. حتما براي عروسی دعوتت می کنم. می آي که؟ 1
شیوا اگه اینجاها باشم، حتما.
مگه قراره جایی بري؟
شیوا شاید.
کجا؟
« فقط خندید »
حتما اینجایی و می آي عروسی مون.
شیوا یادتون نره سیاوش خان، حتما ده تا بچه درست کنین.
ده تا؟! بچه یکی ش کافیه.
« دوباره خندید که گفتم »
خب؟
شیوا خب بقیه داستان!
« یه لحظه مکث کرد و بعد گفت »
یعنی پایان داستان!
خب، پایان داستانو
« دوباره ساکت شد و بعد شروع کرد »
مرگ من روزي فرا خواهد رسید
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستانی غبار الود و دور
یاخزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزي فرا خواهد رسید
روزي از این تلخی و شیرین روزها
روز پوچی همچون روزاي دگر
سایه اي ز امروز، دیروزها!
« یه لحظه هیچی نگفت »
الو! شیوا!
شیوا هنوز اینجام!
چرا انقدر ناامیدي؟
شیوا می دونی آخر هر چیز از اولش تکراري تره؟
« هیچی نگفتم »
شیوا مثل تولد، مثل شروع یه داستان، مثل یه راهی رو رفتن، مثل یه شعر! همیشه اولش آدم فکر می کنه که خودشه اولی یه
اما به آخرش که می رسه، می بینه اولی نبوده و خیلی هاي دیگه م همین کارها رو کردن! همه چیز همه ش تکرار می شه! وقتی
م تکرار شد براي ادم پوچ می شه! مثل یه اسم! مثل هر کلمه! هر کدوم رو اگه ده پونزده بار براي خودت تکرار کنی، مفهومش
رو برات از دست می ده و متوجه می شی چقدر پوچه!
همه چیز اینطوري نیست.
شیوا حتما می خواي بگی مثل عشق مثل دوست داشتن! اینا از همه تکراري تره! من خودم بارها و بارها، اینارو امتحان کردم.
هر کی بهم رسیدف اولش عاشقم شد. بهم گفت دوستت دارم می خواست همیشه با من بمونه و نجاتم بده و کمکم کنه! اما
بعدش همه چیز تکراري می شه و آخرش پوچ!
اونا که تجربه نداشتن، اینو نمی دونستن اما من می دونستم چون بارها و بارها برام تکرار شده بود بود و پوج! مثل چرخ و فلک!
فقط دور اول و دومش به آدم مزه می ده، بقیه ش فقط بی خودي چرخیدنه!
اما همه وقتی سوارش می شن لذت می برن!
شیوا آره، اما از سرعتش، از تند چرخیدنش! شاید بخاط اینه که زودتر دورهاشون تموم بشه و پیاده بشن!
« دوباره سکوت کرد و یه لحظه بعد گفت »
دیدگانم همچو دالان نور
گونه هایم همچو مرمرهاي سرد
ناگهان خوابی مرا خواد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد!
« بازم سکوت کرد و تا اومدم چیزي بگم، گفت »
سیاوش! یه چیزي بپرسم بهم راست می گی؟
حتما.
شیوا می دونم هیچوقت دروغ نمی گی.
بپرس.
شیوا اگه وضع من به این صورت نبود و یه دختر معمولی مثل یلدا بودم، تو عاشقم می شدي؟ یعنی اونقدر قشنگ بودم که تو
عاشقم بشی و بخواي باهام ازدواج کنی؟
« ! دلم نمی خواست بخش دروغ بگن. فکر کردم و یه شیواي پاك رو جلو چشمم آوردم »
آره شیوا!
شیوا می دونم دروغ نمی گی اما بازم تاکید می کنم که دلم فقط حقیقت رو می خوا!
آره شیوا، حتما!
« یه لحظه اي مکث کرد و بعد گفت »
می خزند ارام روي دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می ارم که در دستان من
روزگاري شعله می زد خون شعر!
کاشکی اینطوري نمی شد! کاش این سرنوشت مال یکی دیگه بود! کاش اصلا مال یلدا بود! کاشکی یلدا من بودم و من یلدا!
« دوباره ساکت شد و یه خرده بعد گفت »
خاك می خواند مرا هر دم بخویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل بروي گور غمناکم نهند!
ببخشین سیاوش خان! حرف دلم رو زدم و نترسیدم از اینکه اینارو گفتم! هیچ خجالتم نمی کشم از اینکه، اونی رو که چند وقته
تو دلم بود به زبون آوردم.
راستش دلم نمی خواد یلدا جاي من باشه. دلم می خواست خودم بودم و جاي یلدا! اون وقت درسته که بازم یه تکرار بود اما یه
تکرار شیرین، نه یه تکرار تلخ!
« بازم ساکت شد. منم هیچی نگفتم که گفت »
بعد من ناگه به یکشو می روند
پرده هاي تیره دنیاي من
چشمهاي ناشناسی می خزند
روي کاغذ ها و دفتر هاي من!
یه روزي می خواستم بهترین باشم. یه روزي می خواستم کاري بکنم که تا جالا هیچکس نکرده باشه! یه روزي می خواستم بین
همه نک باشم! اما نشد!
« دوباره ساکت شد و بعد گفت »
شاید الانم کار یکردم که تا حالا هیچکس نکرده؟!
« بعد یه دفعه داد زد و گفت »
نه! من می خواستم یه کار خوب بکنم که تا کسی نکرده؛ نه یه کار بد! من می خواستم تو خوب یاوب باشم! من می خواستم
یه کاري بکنم که صد سال بعد از منف هر کی بفهمه آرزو کنه که جاي من بوده باشه!
« بعد آروم گفت »
می خواستم از خودم چیزي جا بذارم که هر که می بیندش یا می خوندنش بهم حسودیش بشه! ولی حالا چی؟!
در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من با یاد من بیگانه اي
در بر ایینه می ماند بجاي
تار مویی، نقش دستی، شانه اي. (من عاشق این تیکه شعر فروغم)
می خواستم هیچکس نتونه جاي منو بگیره! می خواستم وقتی که نیستم، جام خالی بمونه! و حالا!
می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه برجا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان می شود!
دلم می خواست خونه داشتم! کسایی رو داشتم که منتظرم باشن، همیشه!
دلم می خواست که از من بچه هایی بجا بمونن که همیشه منتظرم باشن! دلم می خواست وتی که نباشم، اونا با غم و حسرت
بیادم بیفتن!
دلم می خواست که از من بچه هایی بجا بمونن که همیشه منتظرم باشن! دلم می خواست وقتی نباشم، اوتا با غم و حسرت بیادم
بیفتن!
دلم می خواست وقتی نبودم، یادم همه جا باشه!
می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه اي
خیره می ماند به چشم راه ها
حالا دیگه برام هیچکدوم فرق نداره! اگه اونطوریم که دلم می خواست بود، بازم یه تکرار می شد! الان دیگه اون تکرارم برام
فرق نداره. یعنی دیگه وقتی برام نمونده که فرق داشته باشه یا نداشته باشه!
آدم هر کاري رو اولش با صبر و حوصله و دقت شروع می کنه. اما آخرش که نزدك می شه و وقت براي آدم تموم می شه،
تند تند و بی حوصله، کار و تموم می کنه! چرا؟ چون ماها هیچوقت تو زندگی زمان رو بحساب نیاوردیم! گذشتشرو دیدیم و
به روي خودمون نیاوردیم! مثل خیلی چیزاي دیگه که جلوي چچشم مون بود و می دیدیم و خودمون رو به خریت می زدیم!
یادمهکه یه بار یه دختر بچه ي چهارده پونزده ساله از خونه فرار کرده بود. اتفاقی تو یه جایی به من برخورد. جاي خوبی م
نبود! جایی بود که اگه یه شب اونجا می موند دیگه به درد هیچمس نمی خورد! وقتی فهمیدم که همون شب، تازه از خونه فرار
کرده، خوشحال شدم! خشوحال چون می دونستم یکی دیگه م داره بدبخت می شه! مثل خودمن!
باهاش گفتم و خندیدم. سربسرش گذاشتم باهاش شوخی کردم و خندودمش و جوري نشون دادم که اگه بیاد تو این راه، همه
ش کیف می کنه و لذت می بره! بهشموبایلم رو نشون دادم! یه کاري کردم که چشمش به هزاري هایی که تو کیفم بود
بیفته!
نگاه می کرد و حسرت میخورد! منم خوشحال می شدم، چون می دیدم که چقدر شوق و ذوق داره که زودتر بیچاره شه!
اونم یه تکرار بود! تکرار من! تکرار قبل از من!
اونم به همون راه رفت؟
« یه خرده سکوت کرد و بعد گفت »
نمی دونم چرا یه دفعه غصه م گرفت! صورت خودمو تو صورت اون دیدم! خنده هاش مثل گریه هاي آخر شبم شد!
به یه هوا کشیدمش از تو اتاق بیرون. بهش گفتم می برمت یه جایی که دست یه عده آدم پولدار بیفتی و ضایعت نکنن! اونم
در اوردم و گذاشتم « کاتر » قبول کرد و یواشکی از اون خونه اومدیم بیرون. بردمش یه جاي هلوت! یه خرابه بود! از تو کیفم یه
روي گلوش! رنگش مثل گچ دیوار شد! بهش گفتم یا آدرش خونه شو می ده یا همینجا دگشرو می زنم! از ترس خودشو
خیس کرد و با تته پته نشونی ش رو داد! نشوندمش تو یه تاکسی و خودمم نشستم پهلوش و رفتیم در خونه ش! پدر و مادر و
برادرش ریختن از خونه بیرون! برادره پرید گلوش رو گرفت که خفه ش کنه اما یه دفعه دستش شل شد و خواهرشو بغل کرد!
باباهه م همین کارو کرد! چیزي که انتظار نداشت! فکر می کرد اگه برگرده، حتما سرشو می برن!
وقتی داشتن با هم می رفتن تو خونه، صداش کردم و بهش گفتم، این پولا رو دیدي، پول خون ماهاش! اگه اینا می کشتنت هم،
بهتر از این بودکه تو کار امثال من بیفتی!
بخطار اون دخترك، چند روز بعد، تو خیابون بدجوري کتک خوردم! از یکی از همون لات و لوت ها! اما می ارزید!
« دوباره یه کمی مکث کرد و بعد گفت »
لیک دیگر پیکر سردمرا
می فشارد خاك دامنگیر خاك!
بی تو، دور از ضربه هاي قلب ت
قلب من می پوسد آنجا زیر خاك
تو کار بسیار خوبی کردي شیوا! این نشون می ده که تو قلب توام خوبی و مهربونی هس.
شیوا چع فایده؟ هزار تا کار بد، یه دونه یا چند تا دونه کار خوب!
خداوند خیلی از گناه هاي بزرگ رو به یه کار خوب که از صمیم قلب انجام شده باشه می بخشه! مگه غیز ار اینه که ماها،
خداوند رو با بخشندگی و مهربونی شناختیم؟!
« شروع کرد به گریه کردن. گذاشتم یه خرده گریه کنه. وقتی آروم تر شد گفت »
کاشکی زودتر ترو دیده بودم سیاوش! اون موقع انقدر نمی ترسیدم که حالا می ترسم.
خیلی می ترسم سیاوش! می ترسم وقتی اونجا رسیدم، خداوند رو اونطوري که تو می گی پیدا نکنم! نمی گن باید بخشیده بشم.
اما دلم می خواد عادلانه قضاوت بشم.
تو می گی حتما کاراي خوبی م کردم به حساب می آد؟ بخدا من کارهاي خوب م زیاد کردم! من جلوي بدبختی و بیچاره گی
خیلی از دخترا رو گرفتم! من با پولی که در می آوردم، چند نفر رو خوابوندم بیمارستان و خرج دوا درمون شونو دادم! همین
پروانه رو اگه بهش کمک نمی کردم، الان اونم افتاده بود تو کار خلاف و مثل من، خیلی ها رو مبتلا کرده بود! من آوردمش
اینجا و بهش حقوق خوب دادم که مثل من نشه! اینام به حساب من می اد یا نه؟ 1
حتما می آد. خداوند کوهی رو به کاهی نمی بخشه! حالا چرا تو این حرفا رو می زنی؟ از کجا معلوم که تو خوب نشی و جبران
گذشته ت رو نکنی؟ از کجا ...
شیوا بعد ها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه هاي نام و ننگ
چرا انقدر ناامید شاید تا یه سال دیگهف یه دارویی پیدا بشه که شماها رو درمون کنه!
شیوا اگه این دارو همین الانم پیدا بشه دیگه فیاده نداره! یعنی زنده بودن ماهام فرقی با مردن برامون نداره! تازه مگه خبر
نداري که دارن ماها رو می کشن؟ 1 یه عده پیدا شدم و یکی یکی ماها رو با روسري خفه می کنن! دارن شهر رو از وجود ماها
پاك می کنن!
عجیبه! تو خیلی از جاهاي دنیا، وجود ماها رو لازم می دونن و به صورتی از مون حمایت می کنن و برامون جایی رو در نظر می
گیرن و اجازه می دن که اونجاهاکار کنیم! البته اگه مثل من مریضنباشن! اون وقت اینجا امثال ماها رئ می کشن!
توکه این کاره نبودي! تو در اثر اشتباهات همین جامعه به اینجا ها کشیده شدي!
شیوا امثال من همه همین جوري به اینجاها کشیده شدن! چه فرقی می کنه؟! گفتم که، ما کارنامه ي جامعه ایم! سشیاوش تو
خبر نداري .که تو شهر چه خبره! منکه تو این کارن می دونم که چی داره به روز دختراي این شهر میاد! پسراش معتاد می شد
و دختراش فاحشه! کار از شوخی و این حرفا گذشته! اولش دخترا، شوخی شوخی، با یه دوست پسر گرفتن، می افتن تتو این کار
و آخرش دیگه معلئمه! یا ایدز می گیرن، مثل من، یا عملی می شن و یا می کشن شون! اگه هر کدوم از این دخترا سرنوشت
یکی از ماها رو بخونن، می فهمن که تو این کار ، نه پولی هس، نه لذت هس، و نه آرماش! هر چی =ول در می اریم، باید بدیم
به یه باج خور بی همه چیز و یا وقتی تو خیابونا گرفتن مون، بدیم که ول مون کنن! همه ش باید بترسیم و در حال فرار باشیم!
یه ساعتم که تو خونه، خبر مرگ مون می خواسم بگیریم بخوابیم هم ول مون نمی کنن! شب و نصفه شب، با زور می برن مون
این ور اون ور! چقدر پول مون رو می خورن! چقدر کتک مون می زنن! لذتی م ك دیگه توش نیست! مثل کار ردم تو شیرین
فروشی، فقط روز اولش به آدم کیف می ده! بعدش از هر چی شیرینی و بوي شیرینی یه، بدت می اد! دخترا فقط اولی رو مبی
نن! اولین پسري که می آد جلو و بهشون می گه دوست شون داره و می خواد باهاشون عروسی کنه و از این حرفا! کارش که
تموم شد میذاره و میره و همین حرفا رو به یکی دیگه می زنه! عیاش ترین مردام، موقع زن گرفتن، دنبال دختري می گردن که
نجیب باشه! خوبه اینارو دخترا یه جوري بفهمن!
« دوباره ساکت شد که ازش پرسیدم »
مادرت چطوره؟
شیوا اونجا رو تخت افتاده.
ایشالاله اونم حالش خوب می شه.
« خندید. یه خنده ي تلخ »
گیتا چطوره؟
شیوا اونم همین جا افتاده!
افتاده؟! افتاده یعنی چی؟!
« سکوت کرد »
شیوا چی شده؟!
شیوا همون پریروز که داشتیم با هم حرف می زدیم تمومشکرد!
چی رو تموم کرد؟!!
شیوا زندگیشرو! همون صداي شکستن رو که شنیدي!
چی شد شیوا؟!! بگو چی شده!!
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
ارسالها: 250
#48
Posted: 25 May 2012 21:21
شیوا یه شیشه ي اب رو شیکوند و رگ ش رو باهاش زد! وقتی باهات خداحافظی کردم و خواستم ببرمش بیمارستان،
نذاشت! فقط بهم خندید و گفت بذار تموم بشه! منم گذاشتم که تموم بشه!
گیتا مرده؟!!
شیوا گیتا راحت شد!
کِی؟!!!
شیوا همون پریروز.
الان کجاس؟!
شیوا تو آشپزخونه.
اره چرا؟ چرا گذاشتی اینکارو بکنه ؟ من الان می آم اونجا! شاید بشه یه کاري کرد!
شیوا گوش کن سیاوش. دو سه ساعت پیش، مادرمم مرد.
مرد؟!! اون دیگه چرا؟!
« یه لحظه سکوت کردو بعد گفت »
خودم کشتمش!
چیکار کردي؟!!
شیوا راحتشکردم! چند سا بخاطر خودخواهس خودم زنده نگه ش داشته بودم. دلم خوش بود که زنده س، حالا هر جور
زنده باشه! شایدم بخاطر توجیه کار خودم بود که زنده نگه ش داشته بودم! می خواستم وجدانم رو راضی کنم که دارم از مادرم
نگهداري می کنم! می خواستم بگم اگه اینکار ها رو کردم، بیشتر بخاطر مادرم بود!
حالا دیگه راحت شد! اونکه چیزي نمی فهمید! حتما دردي م براش نداشته! فقط لحظه ي آخر چشماشو یه لحظه وا کرد که
منم تمومشکردم!
شیوا!! چرا؟!!
شیوا عجب سوالی!
آروم باش شیوا! من الان می آم اونجا!
شیوا گوش کن سیاوش. من آرومم. بحون تو که واقعا دوستت دارم، هیچوقت به این آرومی نبودم!
اینجا نیا! الان اینجا دو تا جنازه افتاده! اگه پات رو اینجاها بذاري برات بد می شه! من یه نامه نوشتم و گذاشتم اینجا. براي
پلیس نوشتک. تمام جریان رو توشنوشتم که دیگه دنبال قاتل و این چیزا نگردن. تو ام دخالت نکن و اینجاها نیا. به پروانه م
جریان رو گفتم.
سیاوش از همون لحظ ي اول که دیدمت و فهمیدم که چقدر مردي و با غیرت،عاشقت شدم. بخاطر همین عشق، دست از انتقام
ورداشتم و دیگه کسی رو مبتلا مکردم. تو باعث این کار شدي. مهربونی تو باعص این کار شد! اون شب تو پارك، وقتی بغض
گلوت رو گرفت واشک رو تو چشمات دیدم، تمام کینه هام از آدما و این دنیا، فراموشم شد! تو جلوي خیلی چیزا رو گرفتی. اگه
ترو نمی دیدم. حالا حالا ها من و گیتا جوونا رو بدبخت می کردیم! برات عادت می کنم که اون خوشبختی رو که نداشتم و
همیشه آرزوم بود، نصیب تو و یلدا بشه. به نیمام خیلی سلام برسون و ازش خداحافظی کن.
شیوا!! می خواي چیکار کنی؟! صبر کن!!
شیوا نه سیاوش. دیگه خیلی دیر شده. کاري از دست تو بر نمی آد.
اینکه راهش نیس!!
شیوا چر، الان تنها همین راهشه! حالا برو، خیلی دوستت دارم سیاوش. یه وقت نکنه بیایی این طرفا! من همین الان خودم به
نیروي انتظامی زنگ می زنم و بهشون خبر می دم که بیان اینجا. نکنه بلند شی بیاي اینجاها! برات بد می شه!
« گریه م گرفت و با گریه گفتم »
شیوا ترو خدا نکن! تو که گیتا رو نکشتی! مادرتم که براش زنده بودن یا نبودن فرقی نداشت! پس چرا!!
گوش کن شیوا ببین چی می گم! همین الان بلند شو از اونجا بیا بیرون. منم همین الان راه می افتم و میام اونجا. بعد با هم
حرف می زنیم و یه فکري می کنیم! ترو خدا شیوا گوش کن! هیچ کاري مکن، فقط از اونجا بیا بیرون!
شیوا اراده م رو متزلزل نکن سیاوش. من گیتارو نکشتم اما خیلیها دیگه رو کشتم. بذار حد اقف شاید با این کارم، یه خرده
گناهام کمتر بشه! حالا دیگه برو. دوستت دارم سیاوش! خیلی خیلی دوستت دارم! خداحافظ. خداحافظ.
شیوا!! الو!! شیوا!!
« گوشی رو گذاشته بود! بلند شدم وهمونجور گه لباسامو می پوشیدم، زنگ زدم به نیما »
الو نیما!
نیما الو و مرض! پسر مگه تو خوب نداري؟!
بدو نیما!
نیما کجا؟!
شهرك ... حاضر شو اومدم!بدوها!
تلفن رو قطع کردم و پریدم و رفتم تو حیاط و سوار ماشین شدم و از خونه اومدم بیرون. مثل برق می رفتم! ده دقیقه نشد که »
رسیدم دم خونه ي نمیا ایما که دیدم نیما کت شلوار پوشیده و کراوات زده، جلو در خونه شون واستاده! تا ترمز کردم و سوار
« ! شد و من جرکت کردم
نیما ایشااله پسر خیر از جوونی ت ببینی! می دونستم بالاخره راه می افتی! مگه می شه شاگرد زیر دست من عمل بیاد و پخمه
باشه! معدل شاگرد من که نباید کمتر از نوزده، نوزده و نیم باشه! آفرین! آفرین به این سرعت و جدیت و تلاش! اصلا زندگی
یعنی این! یه تلفنن، یعدش حرکت بطرف مناطق خوش اب و هواي شهر! با سرعت! بی وقفه!
بسکن نیما! می دونی چی شده؟!
نیما منم نیس چی شده، مهم اینه که چی میشه! به به! ایشااله سلیقه تم خوب ...
دیوونه! گیتا خودکشی کرده! شیوام مادرشو کشته و الانم می خواد خودشو بکشه!!
« یه لحظه ساکت شد و بعد گفت »
دوباره بگو، چی شده؟!
« همه رو براش تعریف کردم که گفت »
پس ما داریم می ریم اونجا چیکار؟! تا مار برسیم که اون حتما کارشو کرده! واسا ببینم! مگه تو مامور بهشزهرایی یا
اورژانس!
حرف نزن نیما!
« شروع کرد داد زدن »
بابا پاي سه تا قتل در میونه! من نمی آم! نیگه دار من پیاده بشم!
« رفتم یه گوشه کنار خیابون واستادم »
نیما عجب بچه ي خر حرف گوش کنی یه! راه بیفت برو ببینم!
دوباره حرکت کردم و ده دقیقه بعد اونجا بودیم. تا پیچیدم تو خیابون خونه شون که دیدم جلو همون ساختمون که آپارتما »
« ! شون توش بود قیامته و مردم جمع شدن و چند تا مامور نیرو انتظامی م واستاده دم در و نمیذاره مردم جلو برن! وادادم
انگار تموم شد!!
نیما بالاخره باید یه جوري تموم می شد!
« اومدم پیاده شم که نیما دستمو گرفت و گفت »
مگه شیوا ازت نخواسته که اینجا نیاي؟! حتما یه چیزي می دونسته دیگه!
باید می اومدم!
نیما حالا اومدي، اومدي! حد اقل همین جا بشین تا من برم ببینم چه خبره! می ري اونجا و نمی تونی جلو خودتو بگیري و می
فهمن و دستگیرمون می کنن و تا بیایم ثابت کنیم، یه ماه اونجا گیریم! لجبازي نکن پسر! همین جا بشین تا من بیام!
نیما پیاده شد و رفت جلو و یه خرده بعد قاطی جمعیت شد و دیگه ندیدمش. دلم داشت مصل سیر و سرکه می جوشید! یه »
« آن اومدم پیاده شم اما خودمو نگه داشتم. ده دقیقه بعد نیما برگشت و سوار شد و گقت
جرکت کن.
چی شده؟!
نیما تموم شده
چطوري؟! چه خبره اونجا؟!
نیما خودشو از بالا پترا کرده پایین دیگه!
« ! دیگه هر دو ساکت شدیم. یه دفعه گریه م گرفت و شروع کردم گریه کردن »
نیما اینجا گریه نکن! یکی ببینه، پامون گیره! پاشو بشین این ور من رانندگی کنم.
می خوام برم بینمش!
نیما چی رو ببینی؟ چیزي معلوم نیسکه! روشو کشیدن و خون همه جا رو ور داشته! کسی رو هم نمی ذارن بره حلو! تازه
دیدن نداره که!
اینو گفت و پیاده شد و اومد این ور ماشین و منو از پشت فرمون پیاده کرد و برد اون ور و سوار کرد و خودشم نشست پشت »
فرمون و دنده غقب گرفت و برگشت و یه خیابون اون ور تر، جلو یه دکه ي سیگار فروشی واستاد و یه بسته سیگار خرید و
وازش کرد و دو تا از توش در آورد و روشن کرد و یکی شو داد به من و بعد حرکت کرد.
اشک هامو پاك کردم و رفتم تو فکر! تموم اون صحنه اي که براي اولین بارف شیوا رو تو رستوران دیدم و بهم نگاه کرد و
بعدش اون شب تو پارك دیدمش و باهاش حرف زدم و اون شبی که رفتیم خونه شون، اومد جلو نظرم! حرفایی که می زد،
چیزایی که می گفت! زندگیش! بدبختی هاش!
چه زندگی سختی داشت این دختر! کسی که می خواست درس بخونه و کارگردان بشه، سر از کجاها در آورد! صورتش همه
ش جلوي چشمم بود! یه دفعه انگار برگشته بودم یه گذشته و با شیوا، تو تمام صحنه هاي و اتفاقاتی که برتش افتاده بود،
بودهم! همه رو می دیدك! وقتی فاطی دوستش از پشت بوم افتاد و مرد. من وشیوا، بالا سرش واستاده بودیم و به شیشه ي
لاك که هنوز وانشده تو دستش بود نگاه می کردیم!
وقتی زهره داشت لباسش رو که از پارچه ي تبلیغ هایی که از تو خیابون ور داشته بود و دوخته بود بهمون نشون می داد!
دوتایی نگاه می کردیم و هر بارم شیوا برمی گشت و به من نگاه می کرد!
وقتی که مادرش نفت ریخت رو کتاب فروغ و آتیش ش زد، داشت منو نگاه می کرد!
وقتی مادرش اومد مدرسه و نذاشت نمایشنامه ش رو اجرا کنه، داشت منو نگاه می کرد!
وقتی شوهرش افتاده بود ندان و نه پدر و مادر خودش و نه پدر و مادر شوهرش، تو خونه شون راهش ندادن! داشت فقط منو
نگاه می کرد!
وقتی که اون پسره ي هروئینی اومده بود تو آشپزخونه سراغش، داشت فقط منو نگاه می کرد!
وقتی تو اون مهمونی، اون لباس قشنگ رو که خیلی دوست داشت پوشیده بود و داشت روسریشرو ور می داشت، فقط منو
نگاه می کرد!
وقتی با حسرت به مهمونا که لباسهاي شیک و قشنگ پوشیده بودن نگاه می کرد و تو چشماش یه دنیا غم و غصه نشسته بود!
منو نگاه می کرد!
وقتی اون پسره ي کثافت بهش حشیش داد، داشت منو نگاه می کرد!
وقتی تو اتاق خواب، پتو رو پیچید بود دورش و داشت گریه می کرد،منو نگاه میکرد!
بود، داشت منو نگاه می کرد! ICU وقتی مادرش سکته ي مغري کرد و تو بیمارستان تو
وقتی =درش فرار کرد و رفت و اون با مادرش تنها موند، داشت منو نگاه می کرد!
وقتی جواب آزمایششرو تو دستش گرفته بودف داشت منو نگاه می کرد!
« ! چشمم افتاد به نیا که فقط جلوشو نگاه می کرد. داشت گریه می کرد
توام گریه می کنی؟!
« ! هیچی نگفت. نمی دونم چرا یه دفعه این شعر فروغ اومد تو ذهنم و خوندم »
نگاه کن که غم
درون دیده ام
چگونه
قطره قطره
آب می شود
چگونه سایه ي
سیاه سرکشم
اسیر
دستِ
افتاب می شود
« دو تا سیگار دیگه روشن کردم و یکی شو. دادم به نیما که گفت »
بخون! همین شعر رو بخون.
« یه نگاهش بهشکردم و خوندم »
نگاه کن
تمام هستیم
خراب می شود
شراره اي مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن
تمام اسمان من
پر از شهاب می شود
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیانِ سرخ رنگ ساده دل
ستاره چینِ برکه هاي شب شدم
بعدش بغض گلوم رو گرفت و نتونستم دیگه بقیه شو بخونم و ساکت شدم که یه خرده بعد نیما همونجور که اشک هاشو »
« پاك می کرد گفت
سیاوش، خسته شدم از بس تو این کتابا، غم و غصه و بدبختیاي ادما رو دیدم و بازم شوخی کردم و خندیدم!
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
ارسالها: 250
#49
Posted: 25 May 2012 21:23
فصل یازدهم
یه هفته از این جریان گذشت. شنبه عصري بود که پدرم، تلفنی با آقاي پرهام صحبت کرد و قرار شد که من برم اونجا قرار »
جشن نامزدي رو بذارم.
یه دوش گرفتم و لباسامو پوشیدم و رفتم در خونه ي نیما اینا و زنگ زدم. زینت خانم آیفون رو برداشت و گفت که نیما تو
حیاط شونه. در رو وا کرد و رفتم تو، اما هر چی این ور و اون ور رو نگاه کردم دیدم نیما نیس.حیاط شون خیلی بزرگ بود، فکر
کردم رفته قایم شده و می خواد باهام شوخی کنه، اما هر چی نگاه کردم ندیدمش. اومدم برگردم دم در دوباره زنگ بزنم که
« در ساختمون وا شد و دختر خاله ش اومد بیرون و تا منو دید سلام کرد و گفت
سلام سیاوش خان.
سلام نازنین خانم، حالتون چطوره؟ مامان چطورن؟
نازنین خیلی ممنون، شمام پیداش نکردین؟
کی رو؟
نازنین نیما رو دیگه!
نه، اینجا که نیس. تو خونه نیس؟
نازنین نه!
شاید پایین باشه، دم استخر رو دیدین؟
نازنین آره، نبود اصلا معلوم نیسکجاس! زینت خانم می گه وقتی ما اومدیم تو حیاط داشته کتاب می خونده!
نیما کتاب می خونده؟! اون اصلا کتاب نداره که بخونه!
نازنین نمی دونم، شاید از یکی گرفته، شایدم روزنامه می خونده!
اون اصلا اهل این حرفا نیس!
نازنین پسکجاس؟! الان دو ساعته تو خونه منتظرشیم!
نمی دونم واله! شما رفتین دم اتاقش؟
نازنین تموم خونه رو گشتم! نیسکه نیس!
شاید رفته باشه بیرون. از این کارا می کنه. یه دفعه بی خبر، سرشو میندازهپایین و میره.
نازنین حتما.
حالا شما بفرمائین تو. هر جا باشه پیداش می شه.
نازنین خدا کنه! کار مهمی باهاش دارم. شمام بفرمائین تو
نه، خیلی ممنون. کار دارم. سلام به همه برسونین.
از دختر خاله ش که خداحافظس کردم، اومدم برم بیرون که چشمم افتاد به تراس خونه بغلی. دیدم یه دختر بیست و چند »
ساله، داره بهم اشاره می کنه و یه جایی رو نشون می ده! سرمو تکون دادم که یعنی چی میگی که دوباره به بالاي آلاچیق اشاره
کرد! برگشتم بالا رو نگاه کردم که دیدم، نیما، بالاي آلاچیق، لاي برگ ها و شاخه ها، چسبیده به دیوار نشسته و داره منو نگاه
« ! می کنه
اونجا چیکار می کنی؟
نیما بالا رو نگاه نکن! برو پشت ماشین تا بهت بگم!
« رفتم پشت ماشین ش که از تو خونه معلوم نبود و پرسیدم »
اونجا چیکار می کنی؟!
نیما من اهل کتاب خوندن نیستم؟ حالا دیگه پشت سر من صفحه میذاري؟! بذار بیام پایین، بهت می گم!
خب بیا پایین دیگه!
نیما دِ...! اگه می تونستم که دو ساعت پیش اومده بودم پایین! بجون تو دو ساعته اینجا، چارچنگولی نشستم! تموم تن و بدنم
خشک شده!
آخه چرا؟!
نیما از دست این فامیل! حالا تو چرا واستادي؟! بگیر بشین زمین از تو خونه می بینن ت!
چی می گی؟!
نیما تو بشین زمین تا بهت بگم!
« پشت ماشین ش نشستم رو زمین که گفت »
بابا من داشتم تو حیاط قدم می زدم و فکر می کردم که این دختر خانم لطف کردن و بهم گفتن یه ماشین پژو نوك مدادي
دهم خونه تون واستاد! یه آن فهمیدم که خاله م اینان! منم زود پریدم و اومدم این بالا!
داشتی فقط قدم می زدي!
نیما آره دیگه! پس داشتم چیکار می کردم؟!
حالا چرا نرفتی جاي دیگه؟
نیما هر جا می رفتم، این ور پریده نازنین، انقدر می گشت تا پیدا می کرد! بد پیله س!
« تو همین موقع، اون دختر خانم که همسایه ي نیما اینا بود، گفت »
ببخشین، نیما خان، با من دیگه کاري ندارین؟
نیما نه، قربون قدم تون. خیلی زحمت کشیدین. بابا اینا کی بسلامتی می زن مسافرت.
« دختر همسایه شون خندید و گفت »
ایشااله هفته دیگه.
نیما بسلامتی ایشااله. ما رو بی خبر نذارین آ! هر وقت تشریف بردن، یه خبریم به من بدین.
دختر همسایه چشم، خداحافظ.
نیما خداحافظ شما. خدانگهدار شما.
« وقتی همسایه شون رفت گفتم »
واسه چی به تو خبر بدن؟
نیما خب مواظب خونه شون باشم دیگه!
از کی تا حالا شما خونه بپا شدي؟
نیما اینا اصلا به هوتی من خونه و زندگی و دخترشونو ول می کنن می رن!
سیما رو دیدم این یکی حسن ت رو هم بهشمی گم!
نیما اِ...! حالا که وقت این حرفا نیس! این دختر خاله م نگفت کی می رن؟
چیکار باهاش کردي که جرات پایین اومدن رو نداري؟
نیما بجون تو هیچی! فقط خبر مرگم چند روز پیشکه با خاله م اومده بود اینجا، حوصله ش سر رفته بود. منم بردمش تو
اتاقم و یه دونه از البوم عکسامو بهش نشون دادم! ماشااله دیگه بزرگ شده و نمی گیره آروم بشینه پیش خاله م. منم بردم
سرشو گرم کنم!
« خندیدم و گفتم »
حالا حتما اومده یه آلبوم دیگه ت رو بهش نشون بدي!
نیما من بگور پدرم می خندم یه عکس برگردونم بهش نشون بدم دیگه، چه برسه آلبوم!
حالا می خواي چیکار کنی؟
نیما ببین سیاوش! تو یه سر بو تو خونه به هواي دیدن و احوالپرسی بابا و مامانم. بعد یواشکی بهش بگو نیما همین الان به من
زنگ زد. وقتی بهش گفتم نازنین خونه تونه، گفت بهش بگو بره خونه که من می خوام بهشزنگ بزنم. همین.
اگه گفتم و نرفت خونه شون چی؟
« نیما خندیدو گفت »
تو بگو، حتما می ره!
« بلند شدم و رفتم طرف خونه شون. تا رسیدم دم پله ها که خود نازنین از خونه اومد بیرون و گفت »
پیداش کردین سیاوش خان؟!
آره، بهم زنگ زد و وقتی گفتم شما اینجایین، گفت بهتون بگم که برین خونه، خودش بهتون زنگ می زنه.
نازنین نیما گفت ؟!
بعله، نیما گفت.
نازنین حالا کجا بود؟
نمی دونم حتما طرف بالاهاس!
نازنین بالاها؟!
« خندید و گفت »
موش بخوردش! کجاها نمی ره! الان می رم خونه سیاوش خان. اگه دوباره زنگ زد بهش بگین یه ربع دیگه خونه م!
باشه، حتما بهشمی گم.
خداحافظی کرد و رفت تو خونه و تا من برگشتم و رسیدم دم در، با مادرش تند از در ساختمون اومدن بیرون و نذاشت من با »
مامانش سلام و علیک کنم و دست مامانشرو کشید و رفتن سوار ماشین شون شدن و رفتن!
« اونا که رفتن، نیما از پشت شاخه ها، خودشو کشید بیرون و یه نگاهی به من کرد و خندید
مگه من سیما رو نبینم!
نیما ترو هم می برم بهت یه دونهآلبوم نشون می دم آ!
زهر مار! بیا پایین دیگه!
نیما سیاوش من تا حالانمی دونستم! این بالا چه منظره ي خوبی داره!
بیا پایین کار دارم!
« از رو آلاچیق پرید رو ساخه ي یه درخت و از درخت اومد پایین و گفت »
خب، چه خبر؟
لباساتو عوضکن یه سر بریم خونه ي یلدا اینا.
نیما چه خبره؟
قرار جشن نامزدي رو بذاریم.
نیما بسلامتی! همیشه به شادي انشااله! صبر کن اومدم.
ده دقیقه بعد لباساشو عوضکرد و دوتایی رفتیم دم خونه ي یلدا اینا و زنگ زدیم. خدمتکاراشون در رو وا کرد و رفتیم تو. »
جلو پله ها، یلدا منتظر واستاده بود تا منو دید برام دست تکون داد و بهم خندید . اومدم براش دست تکون بدم که حواسم
« پرت شد و پام لیز خورد و نزدیک بود بیفتم زمین که نیما دستمو گرفت! یلدا که اینو دید، دوئید اومد جلو که نیما گفت
بابا این بچه قلب نداره! ترو خدا خنده هاتونو یه خرده کنترل شده تر تحویل ش بدین!
یلدا سلام!
« باهاش سلام و علیک کردیم که گفت »
فهمیدیدن چی شده؟!
نه، چی شده؟
یلدا مامان و بابا و عمه جون، نشستن که لیست مهمونا رو تهیه کنن، اما هیچکسرو ندارن که براي نامزدي دعوتشکنن!
براي چی؟
یلدا آخه هیچکس ایران نیس، همه خارج ن!
یعنی هیچکدوم از اقوام تون ایران نیستن؟!
یلدا چرا، اما دوتا خونواده م نمی شن!
حالا چیکار کنیم؟
یلدا بیاین بریم تو. منتظرتونن.
سه تایی رفتیم تو و بعد از سلام و احوالپرسی، نشستیم برامون چایی و میوه و شیرینی آوردن و یه خرده که گذشت، آقاي »
« پرهام گفت
سیاوش جان، یه مسئله اي پیش اومده! حتما یلدا بهت گفته.
بله، همین الان بهم گفت.
آ قاي پرهام حالا موندیم چیکار کنیم!
« تا اومدیم حرف بزنیم، خانم بزرگ از ته سالن عصا زنون اومد جلو و تا چشمش به نیما افتاد، گل از گلش شکفت و گفت »
چقدر خوب شد اومدي مینا جون! مونده بودم نتنهایی چیکار کنم!
« بلند شدیم و بهش سلام کردیم. اومد رو یه مبل بغل نیما نشست و گفت »
ننه، مینا، من یه دست لباسم ندارم شب نامزد بپوشم!
!« می دم بابام برات بدوزه » ، نیما عیبی نداره
چرا؟ !؟« دل بابات برام می سوزه » خانم بزرگ
« همه زدیم زیر خنده »
نیما باز شروع کردي خانم بزرگ؟ مگه نمی بینی چی شده؟
خانم بزرگ چی می گی می نا جون؟
!« براي دوخت ودوز فعلا عجله اي نیس » نیما می گم
یعنی چی؟! « براي سوخت و سوز فعلا ععمله اي نیس » خانم بزرگ
« ! دوباره همه زدیم زیر خنده! عمه خانم که خیلی خیلی اخلاقشعوض شده بود! از همه بیشتر می خندید »
یه دست لباس واسه من بخریم و برگردیم. « پوتیکا » خانم بزرگ پاشو! پاشو مینا جون یه تک پا بریم یکی از این
نیما بابا، ترو خدا حالا که قراره با هم فامیل بشیم، حد اقل یکی بیاد کمک حال من!
« دوباره همه خندیدن و خانم پرهام، جریان رو هر جوري بود براي خانم بزرگ تعریف کرد که خانم بزرگ گفت »
وا..! این همه فامیل ما داریم، خب دعوت شون کنین دیگه!
« خانم پرهام بلند داد زد و گفت »
مثلا کی رو دعوت کنیم؟
خانم بزرگ شمس الملوك خانم اینارو دیگه! همون خودشون ده نفرن! فقط بچه کوچیم زیاد دارن!
خانم پرهام شمس الملوك خانم؟! اونکه سی ساله مرده!
همه زدیم زیر خنده. خانم بزرگ که فکر می کرد خنده ي ماها بخاطر اینه که داره مشکل مون حل می شه، خیلی خوشحال »
« ذوق کرد و گفت
خب، این یکی. اگه با بچه هاش بیاد، نصف سالن پر می شه از آدم! فقط بچه هاش شیطونن!
آقاي پرهام بچه هاش الان هر کدوم چهل پنجاه سالشونه! همه م خارج ن!
خانم بزرگ عزت الزمان م بگین. هم خوش صحبته، هم مجلس گرم کن! با شوهرش بیاد دیگه عالیه!
عمه خانم عزت الزمان و شوهرش که ده سال پیش تصادف کردن و مردن!
« ! دوباره همه زدیم زیر خنده! خانم بزرگ رفته بود تو فکر و داشت با انگشتاش، این مرده هایی رو که می گفت می شمرد »
خانم بزرگ این شد دوازده نفر! چند نفر دیگه می خواین؟
« دوباره همه زدیم زیر خنده که خانم بزرگ گفت »
خانم بزرگ دیدن حالا حواس تون به هیچکدوم از فامیل نیس! آهان! فروغ سادات با شوهرش و عروساش! بچه هاشونم
نگین! همون خودشون بیانف با پسراش پنج نفرن!
« آقاي پرهام که داشت می خندید، گفت »
فروغ سادات و شهرش که اول انقلاب مردن هیچ، دو تا از پسراشم سکته کردن و عمرشونو دادن به شما! پسر کوچیک شم
زنشرو طلاق داده و رفت آمریکا!
خانم بزرگ آره دیگه! اینام بیان دیگه خونه پر میشه! با اینا می شن هیفده نفر ! چند نغر دیگه می خواین؟
خوب م خبر کنیم! « مداح » نیما باید ببینم چند تا قبر دیگه دیگه خالی مونده! یادتون باشه واسه مراسم یه
براي چی خبر کنیم؟! مگه قراره مهمونا تو آبم بن؟! « ملاح » خانم بزرگ
«! دوباره همه زدیم زیر خنده »
خانم بزرگ بسه یا بازم فامیلارو براتون بگم؟
نیما نه، قربون دهن تون خانم بزرگ جون! ما همنیکه بتونیم اندازه ي همینا، حلوا و خرما و طاق شال تهیه کنیم، زرنگی
کردیم! بقیه ي اموات رو شب جمعه دیگه دعوت می کنیم!
خانم بزرگ مینا جون حاضر بشم بریم یه لباسی چیزي بخریم؟
؟« چی رو می خواین بپوشین » یلدا خانم جون، اون شب
این حرفا چیه مادر؟! ؟« کی رو می خوام بدوشم » خانم بزرگ اون شی
« همه زدیم زیر خنده که نیما بلند گفت »
؟ « بپوشین » خانم بزرگ، می گن اون شب چی می خواین
من الان سی ساله لبم به این چیزا نرسیده مینا جون! توبه کردم! ؟« بنوشم » خانم بزرگ چی می خوام
دیگه از خنده، مشکل اصلی یادمون رفته بود! من به یلدا گفتم که ماها می خوایم بریم خرید، خانم بزرگم ببریم که یه چیزي »
م اون بخره. یلدام دست خانم بزرگ رو گرفت و با خودش برد بالا که لباس بپوشن و حاضر بشن. وقتی اونا رفتن، آقاي پرهام
« گفت
حالا از شوخی گذشته، اون شب چیکار کینم؟ اینجا هیچکسرو نداریم که دعوتشکنیم! عجب زندگی اي شده!
نیما جدا هیچمدوم از اقوام اینجا نیستن؟ افوام، دوستان!
اقاي پرهام نه نیما جون. همه شون اسمش اینه که ایرانن! دو هفته اینجان، شیشماه اونجا! همه زندگی شون شده اونجا. تمام
ثروت شونو بردن او طرفا! هر کدوم یا چند تا کارخونه، یا چند تا هتل بزرگ، یا چند تا رستوران بزرگ اونجاها وا کردن و دیگه
م نمی تونن بیان اینجا بمونن!
نیما همه پولارو هم بردن اونجا!
آقاي پرهام خب آره دیگه! جرات نمی کنن اینجا سرمایه گذاري کنن! می ترسن! یارو چند صد میلیون دلارش رو بیاره اینجا
و سرمایه گذاري کنه و یه دفعه یه چیزي بهش می چسبونن و دست میذارن رو مال و ثروتش! باور کن این لوس آنجلس از
ثروت ایرانیا آباد شد! اگه بهت بگم چه پولی ایرانیا بردن اونجا!
« نیما یه نگاهی کرد وسري تکون دا دو گفت »
ما باید اقتصادمون این باشهو مغزاي اقتصادي مون فرار کنن برن!
آقاي پرهام امنیت نیما جون! تا امنیت نباشه، هیچی درست نمی شه! یه آدم پولدار، تا مطمئن نباشه که سرمایه ش در امنیت
کامله، امکان نداره جایی سرمایه گذاري کنه! تازه قبل از امنیت براس ثروتش، امنیت براي فکر و ذهن ش لازمه که بتونه با
خیال راحت فکر کنه!
تا کلمه ي امنیت رو من و نیما شنیدیم، بی اختیار به همدیگه نگاع کردیم! هر رو یاد حرفاي یوا افتادیم! بون بدبختم دنبال »
« ! امنیت بود
اقاي پرهام بالاخره چیکار باید کرد؟
نیما بابا حالا مجبور نیستیم که یه نامزدي مفصل بگیریم که! فعلا یه جشن کوچیک خودمونی می گیریم تا عروسی. حتما تا
عروسی م ، بالاخره چهار تا فامی شما بر می گردن ایران! اگرم بر نگشتن ، عکسهاشون رو میچینیم دور تا دور مجلس و غیابی
در حضورشون عقد و عروسی رو راه می ندازیم! مثل این عروسی ها هسکه غیابی، دختره رو واسه پسره عقد می کنن و پست
ش می کنن خارج!
داشت اینو می گفت که از بالا، سر و صدا اومد. تا برگشتیم بالارو نگاه کردیم، دیدیم که یلدا دست خانم بزرگ رو گرفته و »
« ! خانم بزرگ بزور می خواد بیاد پایین و یلدام می گه نرین پایین خانم جون زشته
نیما کشتیش پیر زن رو! ولشکن یلدا خانم! الان دستشکنده می شه ها!
« اینو که نیما گفت، یلدا ولشکرد و خانم بزرگ اومد وسط پله ها واستاد و گفت »
مینا جونف این لباس زشته من اون شب بپوشم؟
ماتا خانم بزرگ رو دیدیم، مرده بودیم از خنده! یکی از شلوار اي یلدا رو پوشیده بود که تا زیر زانو بود و بهش برمودا می »
«! گفتن و یه کت زنونه م روش پوشیده بود! از دور عین دختراي هیفده هیجده ساله شده بود
خانم بزرگ همه چی ش خوب و اندازه ش فقط نوي دونم چرا انقدر شلوارش آب رفته! جنس بد اینه دیگه!
« نیما که غشغشمی خندید رفت پایین پله ها و گفت »
همه چی ش بقاعده و خوبه، فقط باید زنجر طلاي نازکم ببیندم مچ پاتون! اون وقت می برم تون تو این شوهاي خارجی و
کم دارین! « یه زنجیر » می فرستم تون رو صحنه! الان فقط « مدونا » جاي
کم دارم؟! « یه هفت تیر » خانم بزرگ
بلدین؟ « آواز » نیما خانم بزرگ
بلدم؟ 1 چی می گی مینا جون ؟ 1 می گم این لباسه خوبه یا نه؟ « پرواز » خانم بزرگ
« مرده بودیم ما از خنده »
نیما آؤه خوبه، شما همین لباس رو بپوشین و یه زنجیرم بندازین به مچ پاتون، بقیه ش با من!
اون رو با یلدا و خانم بزرگ رفتیم خرید و همه ش نیما یه چیزي می گفت و خانم بزرگ یه چیز دیگه و مام می خندیدم. »
« شبم چهار تایی رفتیم دنبال سیما و شام با هم رفتیم بیرون. تو خیابون ... بود که یلدا گفت
بریم همون رستورانه که اون دفعه رفته بودیم.
نیما نه، اونجا نه. می ریم یه جاي قشنگ دیگه.
سیما مگه بازم اونجا خبري یه که نمی خواین برین نیما خان؟
نیما نه بخدا، خبري نیس اما دلم نمی خواد دیگه برم اونجا!
سیما چرا؟
« نیما هیچی نگفت که من گفتم »
منم دلم نمی خوا دیدگه اونجا برم.
یلدا تو دیگه چرا؟
بریم یه جایی دیگه تا براتون تعریسف کنم.
« پنج تایی رفتیم یه رستوران دیگه همون طرفا. وقتی شام رو سفارش دادیم، سیما گفت »
چی شده نیما خان؟ احساس می کنم مثل همیشه نیستین!
نیما یه لحظه به سیما نگاه کردو بعد جریان شیوا رو براشون تعریف کرد. نه سیما و نه یلدا، هیچکدوم باورشون نمی شد. حتی »
خانم بزرگم که چیزي نمی شنید، تحت تاثیر جو بوجود اومده قرار گرفته بود و هیچی نمی گفت .
« شام مون رو آوردن و همگی تو سکوت خوردیم. وقتی تموم شدریال یلدا گفت
کاشکی می شد کمک ش کنیم.
نیما مگه یکی دوتان؟!می دونین این چند وقته چقدر زیاد شدن؟ همینطوري دختره که داره از خونه فرار می کنه و می افته
تو این راه ها!
سیما آخه چرا اینطوري شده؟
نیما من و سیاوش خیلی در مورد این مسئله صحبت کردیم. می دونین، خیلی چیزا دست به دست هم می دن تا یه همچین
اتفاقی بیفته! مثلا یارو دست زن و بچه هاش رو می گیره و از فلان جا می آد تهران. یه تیکه زمین یا باغی رو که اونحا داشته،
می فروشه و فکر می کنه با پولش می تونه اینجا یه کارایی بکنه! حالا چرا می آد تهران! چون اونجا زندگی ش نمیگذره! اگه
همون حداقل زندگی رو داشت، بلند نمی شد بیاد اینجا!
وقتی اومد اینجا، باید تمام پول زمین ش رو بده واسه اجاره ي یه اتاق و خودشم بره کارگري و بشه و مثلا عمله! شکر خدا که
بخاطر انسان دوستی ما ایرانیها، مملکت مون شده پر از افغانی! انقدر زیاده که اگه یه روز شورش کنن، جریان ممود افغان و
اشرف افغان در تاریخ تکرار می شه!
خب،، حالا یان افغانی ها تمام کاراي علمه گی و کارگري رو قبضه کردن! کارگز ایرانی کارگیرش نمی آد، مجبوره بره کوپن
فروشی و اینجور کارا. بعدشم که اکثرا می افته تو کار مواد مخدر! این از این! حالا در مورد زنش صحبت می کنم که باید بره
کلفتی کنه و این جور کارا! کاشکی به همینجا ختم بشه! می ائیم سر پسرش یا پسراش! اونام که از دم معتاد می شن! بعدشم که
یا ددي می کنن و یا می افتن تو کار خرید و فروش جنس! می ائیم سر دختراشون. جونم برات بگه که روزاي اول که می آن،
همه با چادرن. بعد کم کم می شن با مانتو شلوار سیاه و مقنعه و خلاصه کاملا پوشیده. یه خرده بعد رنگ مانتو شلواره عوض
می شه و می شه یه خرده روشن تر و مقنعه می شه روسري گلدار و شلواره می ره بالاي مچ پا و روپوشم کوتاه می شه و می
شه اندازه پیرهن مردونه! اي! بگی نگی اندازه یه کف دست کردم پودر و یه نک سوزن ریمل و یه لایه نازك رژ لب و یه قلم
لاك خاخن ورو ناخن ها!چهار تا دونه مو از این ور ابرو و دوتا دونه از وسط و سه تا دونه از این ور و خلاصه باباش یه وقت
نگاه می کنه و میبینه یه زن خوشگل و خوش هیکل بزك کرده تو خونه س! به عیال می گه زن امشب مهمون داریم؟ عیال می
گه مهمون کیه آقا؟ این موشالا دختر خودته! اون موقع پدر و دختر میزنن به تیپ همدیگه! تا باباهه می آد لب وا کنه و
چیزي بگه، دختره می زنه تو دهن ش و حداقل زندگی رو ازش می خواد! بابا هم که نمی تونه این حداقل رو براش فراهم کنه،
پس دختره مجوز می گیره که خودش براي حداقل ها تلاش کنه! اون موقع، با مجوز رسمی پدر، راه می افته می ره شاید ببینه
بیلط بخت آزمایی ش برنده بشه که در اولین یا دومین قدم، خود بلیط بخت آزمایی رو گم می کنه! دیگه حالا روش نمی شه
برگرده خونه! پسمی شه دختر فراري! شماهام که شیکم تون سیره، بی خودي شعار ندین که اول مرغ بوده یا تخم مرغ!
سیما آخه پس ذات آدم چی؟! اصالت، ریشه؟
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
ارسالها: 250
#50
Posted: 25 May 2012 21:26
نیما من خودمو می گم سیما خانم. کاري م با کسی ندارم. من خودم تحصیلکرده ي این مملکتم، اما نمی تونم چلوکباب رو از
پشت شیشه نگاه کنم و دهن م اب نیفته! لباس شیک رو تن یه جوون دیگه ببینم و دلم نخواد! ماشین فلان رو زیر پاي یه
جوون چهارده پونزده ساله ببینم و هوس نکنم! فلان دختر خوشگل و خوش لباس رو نگاه کنم و نخوام باهاش عروسی کنم!
خونه ي فلان رو تو بالاي شهر ببینم و نخوام که مال من بشه! دسته دسته هزاري رو دست این و اون ببینم و نخوام بیاد تو
جیب من! پونصد هزار تا شعار رو از دهن این و اون بشونم و عملی شدن یکی ش رو نبینم! بیخودي م برام از کتاب و جزوه،
جملات پند آمیز سرهم نکنین که حوصله شو ندارم! هر موقع حساب بانکی اونایی که ادعاشون می شه رو شد و مادیدیم یه
یک نداره و هزار تا صفر، منم خرقه ي درویشی می پوشم و میشم تارك دنیا! اگه تو این شهر، بنز پونصد میلیونی زیر پاي خیلی
ها باشه، منم یه ژیان قراضه می خوام! دیگه برامم از قناعت و مال دنیا چرك دسته و این چیزا نگین که هر چی از دهن م در
می آد به همه می گم! والسلام!
تا اینجا رسید، از میز بغلی که یه دختر و پسر نشسته بودن صدا بلند شد و توجه همه رو جلب کرد! دختره با پسره دعواش »
« ! شده بود
دختره بی شرف تو دنبال من بودي!
پسره بزور سوار ماشین ت کردم؟
دختره گولم زدي و بیچاره م کردي!
پسره می خواستی گول نخوري!
دختره تو با اون زبون لال شدت خامم کردي و بهم وعده دادي!
پسره نه تو خیلی راستگو و صادق بودي؟! بابام کارخونه درع! خودمون جردنه! خودم دانشجوام! بدبخت بابات که بناس! خونه
تون که ...
نیما پاشو بریم که من دیگه حوصله ي یه نمایش دیگه رو ندارم! آي گارسن! حساب مارو بیار ببینم!
« یه نگاهی به اون دختر و پسر کردم و بعد نیما رو نگاه کردم و گفتم »
و این تکرار تکرار است!
نیما بخدا اگه کوچکترین حرکتی از اون دست خیر چلاق شده ت ببینم، با همین بشقاب می زنم تو سرت که خیر و خیرات از
یادت بره! بلندشین شما برین تو ماشین تا من پول میز رو بدم و بیام! بلند شین برین!
« تا خواستیم بلند شیم که خانم بزرگ گفت »
مینا جون این دختر پسره دارن به هم چی می گن؟
نیما هیچی خانم بزرگ، دارن دنبال بلیت بخت آزمایی دختره می گردن که گم شده!
**
فرداش با یلدا رفتیم دنبال آزمایش خون براي ازدواج. جلسه گذاشته بودن که باید توش شرکت می کردیم که یه مقدار »
آموزش بهمون بدن و این چیزا.
اینا که تموم شد، یلدا رافتاد دنبال کار خرید وسائل و این چیزا و یه روزم با همدیگه رفتیم براي لباس عروسی.
تو یه مغازه که خیلی خیلی شیک بود، یه دست لباس عروسی دیدیم که واثعا قشنگ بود. وقتی یلدا پوشیده ش، مثل یه تیکه
ماه شده بود! قیمت ش خیلی زیاد بود اما یلدا نذاشت من پولش رو بدم. هر کاري کردم، قبول نکرد. بقدري چشم و دل سیر
بود که باور نمی کردم!
بالاخره دو هفته بعد شب نامزدي رسید و خونواده ي ما و نیما اینا و چند تا از دوستاي نزدیک، رفتیم خونه ي یلدا اینا.
اون شب حال عجیبی داشتم. اصلا باور نمی کردم که شب نامزدي خودمه! برام همه چی مثل یه رویا بود! یه رویاي عالی!
دیگه نیما چیکار که نکرد! اونقدر همه رو خندوند که دل مون درد گرفته بود. عمه خنام که همیشه فکر می کردم زن
بداخلاقیه،برعکس در اومد و مثل پروانه دور ما می گشت! به ما می رسید ، با نیما شوخی می کرد! انگار فهمیده بود که
بیخودي، سالهاي عمرش رو از دست داده و می خواست تلافی کنه!
بقدري به همه خوش گذشته بود که نگو! اصلا دل شون نمی اومد که از اونجا برن! همون شبم سیما به نیما بعله رو گفت و قرار
شد بعد از عروسی ما، اونا عروسی کنن. بخاطر همینم نیما انقدر خوشحال بود!
آخر شب، دیگه همه کجبوري، خداحافظی کردیم و رفتیم تو خونه. منکه رفتم پیش نیما. انقدر خوشحال بودم که طاقت نداشتم
تنها باشم!
وقتی لباسامونو عوض کردیم و رفتیم تو تراس اتاق نیما، یلدام اومد پشت پنجره شون و از دور با هم می گفتیم و می خندیدیم
که دیگه صداي همسایه ها داشت در می اومد!
بازم مجبوري ، یلدا رفت که بخوابه و من و نیمام اومدیم تو اتاقش و بعد از اینکه نیم ساعتی با هم حرف زدیم، گرفتیم
خوابیدیم.
قرار بود سه چهار روز دیگه ش، من براي سرکشی به یه ساختمون بزرگ که قرار دادش رو پارسال بسته بودیم، برم شهرستان.
سفرم سه چهار روز طول می کشید . از همون موقع غم و غصه م گرفته بود اما چاره اي نداشتم. باید براي نظارت میرفتم اونجا
و بهشون سر می زدم و چند روزي م اونجا می موندم و بعد برمی گشتم. همین مسئله م ناراحتم کرده بود. اصلا دلم نمی اومد
که از پیشیلدا برم.
فردا عصرش که رفته بودم پیش نیما بهش گفتم. می خواست بجاي من، اون بره که نذاشتم. درسته که برام خیلی سخت بود
اما بالاخره کار من این بود و نمی تونستم انجامش ندم.
از همونجا تلفن زدم به یلدا و بهش گفتم باهاش کار دارم که گفت برم خونه شون. اط نیما خداحافظی کردم و رفتم خونه ي
« یلدا اینا. تا زنگ زدم ، خودش در رو وا کرد و تا منو دید گفت
نکنه اومدي بگی که پشیمون شدي؟!
سلام.
یلدا سلام، بیا تو.
دو تایی رفتیم تو خونه شون. کسی خونه شون نبود. همه رفته بودن بیرون. فقط خدمتکارا خونه بودن. دوتایی رفتیم تو سالن »
نشستیم.
بعد از اینکه خدمتکاراشون برامون چایی آورد و رفت، بهش جریان رو گفتم. خیلی نارحت شد اما یه خرده فکر کرد و بعد گفت
«
منم باهات می آم!
نمی شه. اونجا جاي تو نیس.
یلدا خب منم می آم! هرجا، جاي تو باشه، جاي منم هس! بالخره توام باید بري تو یه هتلی چیزي دیگه! منم می آم همونجا!
اونجا هتل کجا بود! ساختمونی که داریم می سازیم، بیرون شهره. معلوم نیس جا براي خودمم باشه!
یلدا چند روز طول می کشه؟
سه چهار روز. خودمم اصلا راضی نیستم که برم!
« یلدا هیچی نگفت که گفتم »
اگه تو راضی نباشی، نمی رم.
یلدا نه. باید بري. اگرچه راضی نیستم ولی تو مسئولیت داري و باید کارت رو انجام بدي. اگه نري، همه میگن یلدا نذاشت و
اول زندگی مون خوب نیسکه اینطوري بشه.
اصلا دلم نمی آد از پیش ت برم.
یلدا منم دلم نمی خواد تو بري اما چاره نیس. حالا نمی شه زودتر بري و زودتر برگردي؟
چرا، می تونم فردا حرکت کنم.
یلدا خب زودتر برو! اونجام تا می تونی کارهات رو زود انجام بده و برگرد! منم مرتب بهت تلفن می کنم.
« بهش خندیدم که گفت »
ببین انگشتري رو که بهم ئدادي، همیشه دستمه!
دیدم!
یلدا هیچوقتم از دستم درس نمی آرم.
بلند شد اومد جلوم رو زمین نشست و نگاهم کرد. تا چشمم تو چشماش افتاد یادم رفت چی می خواستم بگم. یه حال عجیبی »
« شدم! بلند شد و دستمو گرفت و گفت
بیا!
« ! بلند شدم و مثل مسخ شده ها باهاش رفتم »
***
فردا صبحش، بعد از اینکه سفارش یلدا رو به نیما کردم، با هواپیما رفتم به همون شهرستان که توش پروژه داشتیم. تا هواپیما »
نشست و از فرودگاه اومدم بیرون، خواستم با موبایل بهشزنگ بزنم اما سرویس نمی داد!
هر جوري بود بهش تلفن کردم و گفتم که رسیدم. یه تلفن م به پدرم کردم و یکی م به نیما و با یه ماشین که از طرف شرکت
اومده بود، رفتیم بیرون شهر، سر ساختمون.
پروژه، یه ساختمون خیلی بزرگ بود که اگه کارش تموم می شد، پول خوبی گیر شرکت ما می اومد. تقریبا اواسط کارش بود. تا
حالا یکی دوبار اومده بودم اینجا چند روز مونده بودم. حتی می تونم بگم تو اون یکی دو دفعه، بهم خیلی خوشم گذشته بود!
جایی که کار می کردیم، بیرون شهر، وسط دل کویر بود. سکوت کویر! تنهایی کویر! خشکی کویر! بی کسی کویر! همه ش برام
جالب بود و ازش لذت می بردم، مخصوصا من که از یک شهر شلوغ اومده بودم اونجا! اما این بار تا رسیدم بیرون شهر، غم
دنیا ریخت تو دلم! عین بچه ها بغض گلوم رو گرفت! اگه یه خرده شل می دادم، اشکم سرازیر می شد! این بیابون داشت منو
می خورد! راننده داشت باهام حرف می زد و می خندید و من دلم می خواست کله شو بکنم! بالاخره هر جوري بود، جلو خودمو
گرفتم. باید صبر می کردم، حالا هر جوري بود.
اون روز رو هر جوري بود گذروندم تا شب شد. شب کویر واقعا قشنگه! وقتی به اسمون نگاه می کنی، اینطوریه که فکر می کنی
اگه دستت رو دراز کنی، هر کدوم از ستاره ها رو که دلت بخواد می تونی از اسمون بچینی! یاد حرفاي نیما افتادم که به عمه
خانم می زد. تا صداي نیما پیچید تو سرم، انگار بهم قوت قلب داد!
بهم یه کانتینتر داده بودن که مثلا اتاق من بود. وسایلم رو گذاشته بودم توش و اومده بودم روپله ش نشسته بودم و به آسمون
نگاه می کردم. هواي شب کویر خنکه. یه باد ملایم می اومد که هیچ صدایی رو باخودش نمی آورد! ساکت ساکت!
داشتم به این چند وقته فکر می کردم. از وقتی که یلدا تو بیمارستان دیده بودم تا روزي که ازش جدا شدم. همه ش یه رویا
بود! خواستگاري ازش، جواب رد دادن عمع خانم، کلک هایی که نیما زد و خانم بزرگ رو با یلدا از خونه کشوند بیرون، حرف
زد یلدا با عمه ش ، راضی شدن پدر یلدا و آخرشم حرفایی که نیما با عمه خانم زد و راضی ش کرد! همه برام یه رویا بود، یه
رویاي خوب!
یه دفعه یاد این افتادم که نیما چقدر برام زحمت کشیده! دلم براش یه جوري شد! بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن. یه
خرده که از محوطه ساختمون دور شدم. همه جا تاریک تاریک بود و دیگه نور پروژکتورها به اونجاها نمی رسید! تاریک و پر
رمز و راز! هر جا رو نگاه می کردم، شب بود! شب همه جا رو پر کرده بود!
آروم شروع کردم قدم زدن و فکر کردن. یه دفعه هزار تا خیال اومد تو سرم! دلم براي یلدا تنگ شد! موبایل رو در آوردم اما
سرویس نمی داد! دلم می خواست پرتش کنم رو زمین! اونقدر از اومدنم پشیمون بودم که اگه می شد همون لحظه برمی گشتم
تهران!
غریبت و تنهایی تمام جونم رو گرفته بود! برگشتم و به محوطه ي ساختمون نگاه کردم. ازش خیلی دور شده بودم. هیچکس
اون طرفا نبود. اومدم بشینم رو زمین و گریه کنم اما از خودم خجالت کشیدم! هوس سیگار کردم! برگشتم طرف کانتینر و تا
رسیدم بهش رفتم تو از تو ساك م یه بسته سیگار در آوردم و وازش کردم و از توش یکی در آوردم وروشن کردم. اولین پک
رو که زدم، سرم گیج رفت! تا آخرش کشیدم و وقتی به فیلترش رسید، با آتیشش یکی دیگه روشن کردم!
دلم می خواست برگردم اما نمی تونستم. کسی جلومو نگرفته بود اما نمی تونستم برگردم!
اومد برم پیش کارگرا که حداقل باهاشون یه خرده حرف بزنم و حواسم پرت بشه و کمتر فکر و خیال بکنم. اما دیدم که تا برم
پیش شون، جمع اونارو هم خراب می کنم و مجبور می شن که از خودشون بودن بیان بیرون و سعی کنن که مثل من بشن و
هیچوقتم نمی تونن مثل من بشن! همینطوري که من هیچوقت نمی تونم مثل اونا بشم! فاصله هایی که بین آدما می افته و از هم
جداشون می کنه! فاصله هایی که باعث می شه صداي همدیگه رو نشنون اگرچه بغل هم نشسته باشن!
کلافه شده بودم! همه چی تاریک بود! همه جا شب بود! تک و تنها تو شب گم شده بودم! همچین شب بود که فکر نمی کردم
اصلا خورشیدي بتونه صبحش کنه! پریدم تو ماشین و روشن ش کردم. تا اومدم حرکت کنم که یکی از نگهبانا اومد جلوم، ولی
تا منو دید یه سري تکون داد و رفت کنار. منم حرکت کردم طرف شهر! تند می رفتم، خیلی تند اما هر چقدر سرعت می
گرفتم، شبم سرعت می گرفت از من جلو می زد! می خواستم هر جوري شده ردش کنم و از ش جلو بزنم و از توش برم
بیرون! انگار فهمیده بود و دورتادورم رو گرفته بود! داشت من و ماشین رو تو خودش حل می کرد! نور چراغهاي ماشین رو که
انقدر تاریک کرده بود که سه چهار متر رو بیشتر روشن نمی کرد! پامو گذاشتم رو گاز و تا اونجا می تونستم به ماشین گاز
دادم! تمام سیاهی شب ریخته بود رو شیشه ي جلوي ماشین و نمیذاشت جاده رو درست ببینم! برف پاك کن رو روشن کردم
اما فایده نداشت! جاده خاکی بود و ماشینم نمی تونست تندتر بره! شب داشت آروم آروم از لاي شیشه بغل می اومد تو ماشین
و می خواست نفسم رو بگیره! شیشه ها روك شیدم بالا و چراغ تو ماشین رو روشن کردم. یه خرده تاریکی رقیق تر شد و
تونستم نفس بکشم! دست اندازها و چاله چوله ها رو همینجوري رد می کردم و ماشین مرتب تکون می خورد! فقط جلومو نگاه
می کردم! شب داشت بغل به بغل ماشین، با سرعت می اومد! یه سیال تاریک که تا نصفه ي لاستیکاي ماشین می رسید و
همینجوري می اومد بالاتر! چرخاي ماشین توش نمی تونست تند حرکت کنه! دیگه داشتم توش غرق می شدم که از دور
چراغاي شهر معلوم شدن! انگار ترسید و یه خرده کشید خودشو عقب! منم معطل نکردم و تا می تونستم گاز دادم و ازش جلو
زدم! دیگه داشت با احتیاط جلو می اومد! تو آیینه نگاش کردم! داشت می اومد امت پشت سرم بود! باید هر جوري بود این
فاصله رو تا چند دقیقه ي دیگه حفظ می کردم! نباید می ذاشتم که بریزه جلوي ماشین!
دو تا پیچ دیگه رو هم رد کردم و رسیدم نزدیک نزدیک شهر. یه پیچ دیگه بیشتر نمونده بود.اگه ازش رد می شدم، سیاه سیاه
می شدم!
نور بالا رو زدم و رفتم وسط ش ! نصفش فرار کرد این ور جاده و ازش رد شدم! انگار تموم شد!
رسیده بودم تو شهر، اینجام شب بود اما کم!
جلو دکه ي مخابرات نگه داشتم و پیاده شدم و رفتم تو. مسئولش خواب بود. بیدارش کردم. ساعت از یک نصفه شب گذشته
بود. دیدم نمی شه به یلدا زنگ بزنم. شماره نیما رو دادم. یه خرده بعد، مسئولشکه هنوز داشت چرت می زد، یه کابین رو با
« ! دست بهم نشون داد. رفتم گوشی رو ورداشتم. صداي خود نیما بود، مثل صد هزار تا چراغ
نیما الو! الو! بفرمائین!
نیما!
نیما خودمم، بفرمائین!
نیما منم!
نیما جونم بگو!
بیداري؟
نیما بنگاه امداد دست خیر خواب نداره که! مشکل تونو بفرمائین!
« خندیدیم »
نیما رو آب مرده شور بخندي مشترك محترم! درد بی درمونت رو بگو می خوام خبر مرگم بگیرم بکپ م! اسم ت چیه و از
کجا تماس می گیري و مشکلت چیه؟
اسمم دوسته و از شب تماس می گیرم و مشکلم تنهایی و غربته!
نیما درد و بلاي هر چی دوست و یار خوشگله بخوره تو فرق سر من! قربون اون شب برم مخصوصا اگه نصف شب باشه!
فداي اون یار خوشگلم بشم اگه نصف شب تنها باشه!
« خندیدیم. حرفاش و صداش آرومم کرد »
نیما ببخشین، شما کی هستین؟
« خندیدم و گفتم »
سیاوش.
نیمیا روم سیاه! بجا نیاوردم!
به همین زودي فراموش شدم؟!
نیما کارد به جیگرم بخوره اگه فراموشکار باشم من! یعنی یه چیزایی یادم هس! ما یه وقتی یه رفیقی داشتیم سیاوش نام! یه
روزي با هواپیما رفت سفر و دیگه م برنگشت! معلومم نشد که هواپیماش سقوط کرد؟ خودش از طیاره پرید پایین؟ بی بیلت
سوار شده بود خلبان وسط راه پیاده ش کرد؟ هیچ هیچ! تا آخرشم هیچکس نفهمید!
بعدش چی شد؟
نیما زندگی شون داغون شد! ننه باباش که از غصه مردن! تمام ثروت شون از بین رفت! یه خواهرش موند که اونم یه آقا
پسر خیر، محض رضاي خدا باهاش عروسی کرد! یه نامزدم داشت که الان چندین و چند ساله که رخت سیاه از تن ش در
نیومده!
« شروع کردم خندیدن »
نیما چطور بهم فحش ندادي؟!
« بازم بهش خندیدم »
نیما مرتیکه ساعت یک و نیم بعد از نصفه شبه! مسافرتم که میري از دست تو آسایش ندارم! تا اینجایی که حضورن مزاحمم
می شی! وقتی م که تو سفري با کنترل از راه دور آسایشم رو مختل می کنی! آخه من چیکار کنم از دست این خداندان فطرت!
نیما!
نیما زهر مار!
« دوباره بغضاومدم تو گلوم و هیچی نگفتم »
نیمیا الو! سیاوش!
هان.
نیما چته؟!
هیچی.
نیما چی شده؟! کجایی؟!
مخابرات.
نیسما طوري شده؟!
نه.
نیما بگو جون تو!
به جون تو.
نیما پس چته؟! بگو دلم شور افتاد!
هیچی نیس بخدا!
نیما پس چرا اینجوري اي؟!
دلم گرفته!
قربون دل گرفته ت برم! آخه چرا؟! » نیمیا
همینجوري!
نیما لهی من بمیرم واسه اون دل گرفته ت! تشخیصندادن گرفتگی ش از کجاس؟!
« خندیدیم و گفتم »
گم شو!
نیما آهان! انگار داري درست می شی!
اینجا همه جاش تاریکه.
نیما مگه اونجا شبه؟ 1 اینجا که ساعت یازده صبحه!
« دوباره خندیدیم »
نیما مگه این باباي گدات اونجا واسه ساختمون لامپ نذاشته؟
خودم تاریکم!
نیما صد بار بهت گفتم دست خالی جایی نرو! اگه یه چیزایی با خودت برده بودي، الان می زدي و روشن می شدي!
نمی تونم اینجا بمونم! می خوام برگردم!
« یه خرده ساکت شد و بعد گفت »
یعنی چی؟! می خواي همه بگن چه بچه ي لوس و ننریه؟! می خواس یلدا فکر کنه که داره با یه بچه عروسی می کنه؟
دست خودم نیس، خیلی دلم گرفته.
نیما ناسلامتی مردي آ! دلم گرفته یعنی چی؟
شب داره منو می خوره! تو راه که داشتم می اومدم داشت خفه م می کرد!
نیما تو اینجوري فکر کردي! مگه کجا رفتی؟ 1 اون ور دنیا که نیستی! الان هواپیما سوار شی، یه ساعت نشده اینجایی! راهی
نیسکه!
می دونم، دفعه ي اولم که نیس اومدم اینجا! اما این دفعه اینطوري شدم!
نیما اب از سرچشمه گل آلوده! بگو دلت واسه یلدا تنگ شده وگرنه شب همون شبه و جا همون جا!
آره، راست می گی. دلم برا یلدا تنگ شده.و خیلی م تنگ شده.
نیما پس براي جی منو از خواب پروندي خاك بر سرت کنن! دلن واسه یلدا تنگ شده، منواز خواب بیدار می کنی؟!
گم شو!
نیما حالا که همچینه، برو به اون دختره زنگ بزن! خداحافظ!
لوس نشو! دلم واسه ي توام تنگ شده.
نیما اِ...! راست می گی؟!
آره بجون تو. تازه فهمیدم که چقدر دوستت دارم.
نیما فهمیدي بی وفا اما حالا چرا؟! فهمیدي بی وفا اما دیر فهمیدي! فهمیدي بی وفا اما دیگه کار از کار گذشته! دیگه این
موقع فهمیدن که فایده نداره!
اِه...! گم شو!
نیما به جون تو راست می گم! تو که رفتی طرف اون دختره یلدا، من یه چند وقتی صبر کردم و وقتی دیدم تو نیومدي، رفتم
و شوهر کردم! الان پسر بزرگم داره دیپلم می گیره! نمی شد یه خرده زودتر بر می گشتی؟ چیکار کنم من از دست تو؟!! حالا
خودتو ناراحتنکن. سر شوهرمو می کنم زیر اب و بچه ها رو هم ول می کنم به امان خدا و می آم پیش ت!
« . دوتایی خندیدیم »
نیما با شب که نباید جنگ کرد! باید با شب بود و شب شد!
ترسیدم توش غرق بشم! همچین منو گرفته بود تو خودش که ...
نیما می خواست بغلت کنه! می خواسته نازت کنه! اونم فهمیده تا چند وقت دیگه بسلامتی داماد می شی! می خواد بهت بگه
که می تونی با اون که دوستش داري، واردش بشی و تو دلش با هم بشینین و راز و نیاز کنین! اونم همچین قایم تون می کنه که
هیچکس نتونه ببیندتون و پیداتون کنه! بعد ستاره هاشو براتون روشن می کنه و می اره پایین که هر چند تا که خواستین ازشون
بچینین! شب کویر رو هیچ جایی نداره! سکت، آروم، بی سر خر! اینجا خوبه که تا شب می شه، انقدر شلوغه که نمی تونه یه
سوراخ پیدا کنی و بچپی توش؟!
خندیدم : »
برو قدر اون شب رو بودن پسر! علی الخصوصوقتی به نیمه رسیده باشه و یه هوام ازش گذشته باشه!
موبایلم اینجا کار نمی کنه!
نیما می دونم. چند بار گرفتم جواب نداد.
یلدا رو ندیدي؟
نیما نه، اما بهشزنگ زدم. کاري نداشت.
خب، برو بخواب دیگه.
نیما سیاوش!
هان؟
نیما شب از روز خیلی بهتره. حد اقل آدم تو شب خیلی چیزایی رو که حالشرو بهم می زنه نمی بینه!
« یه لحظه مکث کردم »
خیلی چیزا رو هم می بینه که نباید ببینه!
نیما اون چیزایی رو که تو روز می تونه ببینه خیلی گندتر از اون چیزایی ن که تو شبه!
شب بخیر.
نیما به خدا سپردمت و به شب. بهش سفارشت رو می کنم. خیلی باهام رفیقه!
گوشی رو گذاشتم و رفتم پول مکالمه رو دادم و سوار ماشین شدم و از شهر رفتم بیرون. یه خرده که از شهر دور شدم، یه جا »
واستادم و چراغ ماشین رو خاموش کردم و پیاده شدم. رفتم تو شب. نیما راست می گفت. هیچی معلوم نبود!
چشمامو بستم و دستامو وا کردم مثل اینکه بخوام بغلش کنم! بازم نیما راست می گفت. انگار شب بغلم کرد! نمی خواست خفه
م کنه! از اولش م نمی خواست! دستش رو که خیلی م خنک بود، کشید به صورتم! چشمامو وا نکردم، فقط خندیدم. آروم چنگ
زد تو موهام! دستاي لخت ش رو دور گردنم حلقه کرد و سرمو گذاشت رو شونه ش! تمام بدنم می لرزید! بوي عطرش گیجم
کرده بود! کاملا حس می کردم که تو بغل مه اما چشمام بسته بود و نمی دیدمش! می شنیدم که داره اسممو صدا می کنه اما
جرات نداشتم چشمامو وا کنم! می ترسیدم همه چی خراب بشه! دستمو کشیدم به موهاي بلندش! مثل آبشار! خنکی صورتش
به صورتم می خورد! محکم بخودم فشارش دادم! انگار داشت باهام یکی می شد! چشمامو وا کردم.
شب بود و یلدا!
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......