انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6

Yalda | یلدا


مرد

 
دلم نمیاد این فصل اخرو بزارم
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
     
  
مرد

 
فصل دوازدهم
ساعت نزدیک 5 صبح بود. تو کانتینر خوابیده بودم که یه صدا از بیرون شنیدم! بلند شدم تو رختخواب نشستم. از شیشه
بیرون رو نگاه کردم. تاریک تاریک بود. هیچ صدایی نمی اومد. دوباره خوابیدم که یکی شروع کرد آواز خوندن! صدا صداي نیما
« !! بود
شب بود بیابان بود زمستان است
دیري دیري دیري دیري دیم!
بوران بود سرماي فراوان بود
یازم تو کانتینر هراسان بود
از سردي افسرده و بیجان بود
«! از ذوق م از جام پریدم »
نیما شبا وقتی من و دل تنهاي تنها می مونیم لالالالا
واسه هم قصه اي از روز جدایی می خونیم لالالالا
« پریدم پشت شیشه و گفتم »
نیما توئی؟!
نیما من شبم، من شبم، تو صبحی، صبحی روشن.
پسرم، پسرم، مرو از خاطر من!
چه جوري اومدي اینجا پسر؟!!
نیما شب که می شه، پاورچین پاورچین، می آم از پله بالا، بی سر و صدا، روي بوم می شینم!
«! از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم »
نیما پشت دراي بسته
عاشق دل شکسته
داره هواي خوندن
با تو انیس خسته
خیلی دوستت دارم نیما!
نیما بابا در و واکن یخ بستم تو سرما!
« پریدم و در رو وا کردم و بغلشکردم که گفتن »
انقدر تو فضاي باز به من اظهار محبت نکن، چشممون می زنن آ!
خندیدیم و بردمش تو کانتینر که تا رسید تو، یه نگاهی به دور ورش کرد و یه دفعه ساك ش رو انداخت زمین و شروع کرد »
« ! بشکن زدن و خوندن
شب شب عشق و شوره
شب شب ماه و نوره
با یار قرار گذاشتم
دیر کرده راهش دوره!
هیس! الان کارگرا فکر می کنن خواننده آوردم اینجا!
نیما کارگراتون همه مردن؟
آره.
نیما خاك بر سر بی سلیقه تون کنن! چقدر باید شماها بگگن که خانم ها رو هم تو کارها مشارکت بدین؟!
« دوباره بغلشکردم و گفتم »
چه جوري اومدي؟!
« رفت رو تخت نشست و گفت »
زنگ زدم فرودگاه. گفتن تا یه ساعت دیگه، یه پرواز دارن به اینجا. پریدم و یه ربع بعد رسیدم فرودگاه. بلیت نبود. یه یارو
رو پیدا کردم که تنها بود. بهش گفتم اا ترو خدا بذار من جات برم! گفت امکان نداره! بیست هزار تومن گذاشتم رو پول بلیت و
دادم بهش. بلیت ش رو که فروخت بهم هیچی، تا دم پروازم باهام اومد که خیالشراحت بشه سوار هواپیما شدم!
آخ امشب به بر، من است آن مایه ي ناز
یارب تو کلید صبح در شام انداز
« ! بشکن می زد و می خوند! واستاده بودم و نگاهشمی کردم و می خندیدم »
نیما اي روشنی یه صبح به مشرق برگرد
اي ظلمت شب با منه بیچاره بساز
« برگشتم طرف پنجره و دیدم کارگرا جمع شدن پشت شیشه و مات واستادن و ماها رو نگاه می کنن که نیما بهشون گفت »
حالا همه دست! همه با هم! یااله!
امشب شب مهتابه
حبیب م رو می خوام
حبیب م اگه خوابه
طبیبم رو می خوام
خواب است و بیدارش کنید
مست است و هشیارش کنید
بگید فلونی اومده
نیماي جونی اومده!
اومده حالتو، احوالتو، سیه موي تو، سفید روي تو، ببیند برود!
امشب شبه مهتابه
حبیبم رو می خوام
حبیب م اگه ...
« ! کارگرام ششروع کردن دست زدن و خندیدن »
نیما افرین به این گروه هنر دوست هنر پرور! همه فردا فوق العاده کار و اضافه حقوق می گیرین محکم تر کف بزن!
یه دفعه همه کارگرا براش کف زدن و سوت کشیدن و نیمام رفت بیرون وسط شون گرفت نشست زمین و شروع کرد »
« ! خوندن
امشب شب مهتابه
حبیب م رو می خوام
همه دوانگشتی!
حبیب م اگر خوابه
طبیب م رو می خوام
« ! خواب از سر کاگرا پرید! همچنین براش دست می زدن که مهندسام از خواب پریدن و اومدن ببینن چه خبر شده »
نیما آفرین به شمآ! فردا واسه همه تون پاداش می گیرم!
امشب به بر، من است آن مایه ي ناز
یارب تو کلیه صبح در شام انداز
دیگه تا صبح خواب به چشم کسی اونجا نرفت! یکی دو تا از کارگرا رفتن چوب آوردن و چایی درست کردن. نیما وسط شون »
« نشسته بود و سربسر شون می ذاشت و همه می خندیدن! یکی از مهندسا، در گوشم گفت
من بخدا تا حالا ندیده بودم که اینا انقدر شاد باشن! عجب دوستی دارین شمآ!
نیما می گفت و می خندید و باهاشون یکی شده بود! نون و پنیر براش آورده بودن و لقمه می گرفتن و اونم از دست شون می »
گرفت و با اشتها می خورد! تو استکانی که اونا توش چایی خورده بودن، چایی می خورد و براشون شعر می خوند و اونام کیف
« می کردن! یه وقت برگشتم و دیدم که آفتاب داره از اون دور دورا می آد بیرون که نیما داد زد
اي روشنی یه، صبح به مشرق برگرد
اي ظلمت شب، با منه بیچاره بساز!
***
شبی بود اون شب! غم از دل همه رفت! »
عصرش با نیما رفتیم شهر که به تهران تلفن که دکه ي مخابرات بسته بود. مسئولش رفته بود خونه وینم ساعتی اونجا
واستادیم که نیومد. نیمام رفت وبیست بیست کیلو میوه خرید و دوتایی برگشتیم سر ساختمون. تازه شب شده بود که کارگرا،
همه ي میوه ها رو شسته بودن و جمع شده بودن جلوي کانتینر ما و آتیش درست کرده بودن و کتري اب رو گذاشته بودن
روش! تو یه سینی م، نون و پنیر گذاشته بودن و نشسته بودن منتظر نیما، تا از دور پیداش شد و چشمش به کارگرا افتاد گفت
«
چه خبره باز جمع شدین اینجا؟ دیشب به دهن تون مزه کرده؟ 1
« همه براش دست زدن »
نیما بی خودي تشویق نکنین که امشب بنگاه هنري تعطیله! امشب یهشهر دیگه کنسرت دارم! همه ي بلیت هام فروش رفته!
پاشین کاسه کوزه تونو جمع کنین ببینم!
بازم اومد و نشست وسط شون و اونام هی براش کف می زدن! »
خلاصه اون شبم، شبی شد یادگاري! این چند شب که اونجا بودیم هر شب همین بساط بود. کارگرا صبح به عشق شب کار می
کردن و شب جمع می شدن جلو کانتینر ما و تا نیما پیداش می شد براش کف و سوت می کشیدم و نیمام اول براشون ناز می
کرد و بعد می رفت وسط شون شروع می کرد به خوندن و بشکن زدنم! منم یه گوشه می شنستم و دست می زدم و می
خندیدم و تا چشمش به من می افتاد می گفت چیه؟ دیگه شب نمی خواد خفه ت کنه؟ 1 منم بهشمی خندیدم و می گفتم نه
« که می گفت
خاك بر سرت که مجلسرو فقط مردوهه کردي!
فرداش که به خونه ي یلدا اینا زنگ زدم، هیچکس تلفن رو جواب نداد. دلم شور افتاد. نیما زنگ »
زد خونه شو ن وپرس و جو کرد که مادرش گفت صبح خانم و اقاي پرهام رو دیده که انگار داشتن می رفتن خرید. خیالم
راحت شد و با نیما برگشتیم سر ساختمون.
بدبختی اینکه کار یه خرده گره خورده بود م جبور بودیم جاي چهار روز، یه هفته اونجا بومینم. از پس فرداش دیگه واقعا دلم
شور افتاده بود! تلفن یلدا اینا جواب نمی داد! مادر نیمام ندیده بودشون! فقط چیزي که یه خرده دلداري م می داد، حرف نیما
بود که می گفت حتما رفتن شمال.
بالاخره پنج روز بیشتر اونجا طاقت نیاوردم و برگشتیم تهران. شب ساعت دو دو و نیم بود که رسیدیم دم خونه ي یلدا اینا! دل
تو دلم نبود اما وقتی دیدم یه چراغ تو خونه شون روشنه، خیالم راحت شد. ماشیناشونم تو پارکینگ شون بود.
دوتایی رفتیم خونه ي نیما اینا واروم رفتیم تو که کسی از خواب بدار نشه و همونجوري گرفتیم خوابیدیم.
فردا صبحش ساعت هفت و نیم بیدار شدم و رفتم حمومی که سرویس اتاق نیما بود یه دوش گرفتم و نیما رو از خواب بیار
کردم. اونم یه دوش گرفت که ساعت حدود هشت و نیم شد. تلفن رو ورداشتم و یه زنگ زدم به یلدا اما بازم کسی جواب
نداد! دیگه داشتم دیوونه می شدم.دوتایی رفتیم پایین. پدر و مادرش تازه بیدار شده بودن. سلام و علیک کردیم و احوالپرسی
که نیما ازشون پرسید پرهام اینا کجان؟ 1 اونامنمی دونستن! یه سر رفتیم در خونه شون اما هر چی زنگ زدیم کسی جواب
نداد! مونده بودم کجا رفتن آخه؟!
دوتایی رفتیم خونه ي ما. بعد از سلام و علیک و این حرفا، از پدرم عذرخواهی کردم که یه خرده زودتر برگشتم و ازشون
پرسیدم که از اقاي پرهام خبري دارن یا نه. اونام که خبري نداشتن! دیگه گلافه شده بودم! با نیما دوتایی برگشتیم خونه شون
« و نیما زنگ همه ي همسایه ها رو زد اما هیچس ازشون خبري نداشت. یه دفعه نیما یه فکري کرد و گفت
باید رجوع کنم به ماموراي اطلاعاتی م!
به کی؟
نیما صبر کن.
اینو گفت ورفت در خونه بغلی شونو زد. وقتی دختر همسایه شون ایفون رو جواب داد، نیما از ش پرسید که از اقاي پرهام »
خبري داره یا نه که اونم گفت پریروز دیده که همه شون سوار ماشین شدن و خدمتکارام چند تا چمدون تو ماشین و اونام
حرکت کردن و رفتن. دیگه م ندیده که برگردن! این دفعه دیگه نیمام رفته بود تو کر! همیشه این وقتا منو دلداري می داد اما
« این دفعه خودشم چیزي نداشت بگه. وقتی از دختر همسایه شون خداحاظی کردیم و رفتیم تو حیاط خونه شون بهش گفتم
نیما، دلم شور می زنه.
نیما اینا حتما رفتن شمال.
آخه یه خبریف چیزي! حد اقل می تونستن به مامانت اینا بگن.
نیما به ما که دسترسی نداشتن. حتما مامانم اینام خونه نبودن.
چیکار کنم حالا؟! دارم دیوونه می شم!
نیما آخه مگه چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه؟! همه چی که جور بود ما رفتیم اینا حتما رفتن شمال. امروز صبر کن تا فردا. حتما
فردا بر می گردن.
اون روز و اون شبم هر جور بود صبر کردم اما فرداشم یلدا اینا برنگشتن! »
هی فکر و خیال می اومد تو سرم! همه ش فکر می کردم که تو جاده ي شمال تصادفی چیزي کرذن! نیما که اینطوري دید، یه
زنگ زد به پلیس راه و ازش سوال کرد. شکر خدا این چند روزه هیچ تصادفی تو جاده ي شمال نشده بود! دیگه فکرم کار نمی
کرد! عقلم به هیچ جا نمی رسید.بلند شدم و از نیما خداحافظی کردم و رفتم خونه مون و صاف رفتم تو اتاقم و یه قرصخواب
خوردم و گرفتم خوابیدم. دلم می خواست دیگه به هیچی فکر نکنم!
ده دقیقه، یه ربع گذشته بود که چشمام سنگین شد. انگار چون شیکمم خالی بود، قرصه زود اثر کرد و خوابم برد.
ساعت دو بود که از خواب پریدم و زور رفتم سر تلفن و یه زنگ به یلدا زدم. بازم کسی جواب نداد! قطع کردم و زدم به نیما.
مادرش جواب داد و گفت که نیما از ساعت 12 رفته بیرون و هنوز برنگشته. قطع کردم و موبایلش رو گرفتم. خاموش بود.
ساعت دو نیم زدم بهش، بازم نبود. موبایلشم جواب نمی داد! صبر کردم تا سه. بازمف نه اومدهع بود خونه و نه موبایلش
جواب می داد! سه و نیم زدم، چهار زدم ، چهار و نیم زدم! هیچ خبري ازش نبود! مامان شم دلش شور افتاده بود! خودم که
دیگه حال م رو نمی فهمیدم!
ساعت پنج و نیم بود که موبایلم زنگ زد! همچین از رو میز ورش داشتم که نزدیک بود از دستم پرت بشه وسط اتاق!
« ! حالاانقدر هول شده بودم که نمی تونستم روشنشکنم! بالاخره روشن ش کردم که دیدم نیماس
نیما سیاوش!
الو! ئنیما! معلوم هسکجایی؟! موبایل رو چرا خاموش می کنی؟! الو؟!
نیما هان!
کجایی؟! مامانت دیوونه شد که!
نیما بهشزنگ زدم.
کجایی؟!
نیما تو پارك.
پارك؟! تو پارم چیکار می کنی؟!
نیما نشسته بودم فکر می کردم.
چی؟!
نیما پاشو بیا اینجا.
کدوم پارکی؟
نیما پارك دم خونه مون.
حالا چیزي فهمیدي یا نه! ده دقیقه پیشزنگ زدم خونه شون، هیچکس نیس!
نیما حالا بیا اینجا!
بیا در خونه تون. بیا اونجا شاید خبري بشه!
نیما فعلا بیا اینجا. بعد با هم می ریم.
تلفن رو قطع کردم و رفتم پایین. پدر و مادرمم خیلی نگران شده بودن! همه گیج شده بودیم. تا منو دیدن، پرسیدن چه خبر »
که بهشون گفتم خبري نیس و خداحافظی کردم و ماشینم رو ورداشتم و رفتم پارك دم خونه ي نیما اینا.
جلو پارك، ماشین رو یه جا نگه داشتم و پیاده شدم. نیما همون دم در واستاده بود. تا دیمش، احساس کرده که یه جور دیگه
« ! س
چی شده نیما؟!
نیما هیچی/
دروغ نگو! من می فهمم تو یه چیزي ت هس!
نیما تو فکرم.
چه فکري؟ چیزي به عقلت رسیده؟!
نیما آره، بیان بیرم یه جا بشینیم.
« همونجور که راه افتادیمف بهش گفتم »
حالا چرا اومدي اینجا؟! نمی شد اینجا نیاي؟! حتما باید هزار تا چیز یادمون بیاد و کلافه مون کنه؟ 1
نیما همینجوري اومدم!
« . اینو گفت و برگشت جایی رو که که اون شب، شیوا رو دیدیم، نگاه کرد! یه خرده راه رفتیم، رو یه نیمکت نشست »
چی به عقلت رسیده؟
نیما بشین.
امروز یه جوراي دیگه حرف می زنی!
« برگشت آسمون رو نگاه کرد و گفت »
امشب! دیگه شبه!
اِه...!
نیما بشین دیگه!
« نشستم که گفت »
بزم شب اومد!
اینا چیه می گی؟! بگو ببینم چه فکري کردي!
« ! دست کرد تو جیب ش، بسته ي سیگارش رو در آوردو دوتا روشن کرد. فهمیدم حتما یه خبري شده »
چی شده نیما؟
نیما بگیر!
« همونجور که چشمم به چشماش بود، سیگارو ازش گرفتم و گفتم »
چی شده نیما؟
« یک پک به سیگار زد و یه خرده مکث کرد و بعد گفت »
چه جوري دوست داري برات بگم؟
یعنی چی؟!
نیما حاشیه برم و از این ور و اون ور برات بگم یا ...
خفه م کردي! بگو! هر چی هس بگو!
« یه نگاهی به من کرد و گفت »
یلدا اینا برگشتن آمریکا!
«! فقط نگاهشکردم »
نیما یعنی اول رفتن تریکه که از اونجا برن آمریکا!
« بازم نگاهشکردم »
نیما فهمیدي چی گفتم؟
براي چی؟! کی به تو گفت؟! از کجا فهمیدي؟!
نیما از کلفت شون.
کِی؟! کِی دیدیش؟!
نیما نیم ساعت بعد از اینکه تو رفتیف داشتم از پنجره خونه شونو نگاه می کردم که دیدم داره می ره تو خونه. پریدم ورفتم
« زنگ شونو زدم. اومد دم در و اینارو بهم گفت
آخه چرا؟!
نیما اونم نمی دونست چرا! فقط گفت خیلی با عجله رفتن!
فقط نگاهش کردم که دست انداخت گردنم و خیلی تلخ بهم خندید! ساکت شدم و هیچی نگفتم. اونم ساکت شد و هیچی »
« نگفت ! سیگارمون که تموم شد، دوتا دیگه روشن کرد. وقتی داشت یکی شو می داد بهم ازش پرسیدم
تو می دونی براي چی رفتن نیما، مگه نه؟ 1
« اؤوم سرشو تکون داد »
براي چی؟
نیما چه فرقی داره؟ مهم اینه که یلدا رفته! دیگه بقیه ش جه فرقی براي تو می کنه؟
خیلی فرق می کنه. بگو.
نیما بذر نگم و تو تا همینجاشو بدون. برات بهتره.
بگو نیما.
« یه خرده دیگه صبر کرد و بعد گفت »
وقتی کلفت شون اینارو بهم گفت، خیلی فکر کردم! آخرش یه چیزي اومد تو کله م که حال م از خودم بهم خورد!
پاي کسی وسط بوده؟
نیما نه.
پس چی؟
نیما بلند شدم و رفتم همون جا که آزمایش دادین. واسه ازدواج تون! جابش حاضر بود. یلدا رفته جواب رو گرفته!
خب.
نیماایدز )داشته.
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
     
  
مرد

 
چند فصله؟
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
مرد

 
rise
۱۲
تموم شد
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
     
  
صفحه  صفحه 6 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6 
خاطرات و داستان های ادبی

Yalda | یلدا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA