انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 6:  1  2  3  4  5  6  پسین »

Yalda | یلدا


مرد

 
یلدا
نوشته : م.مودب پور
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
     
  ویرایش شده توسط: MAHDIIMANI42   
مرد

 
فصل اول
ساعت حدود یازده صبح بود. تو دفتر پدرم، تو شرکت بودم که موبایلم زنگ زد. داشتم نقشه اي رو که براي یه ساختمون
کشیده و طراحی کرده بودم به پدرم نشون می دادم. ازش عذر خواهی کردم و تلفن رو جواب دادم.
بله، بفرمائین.
نیما الو سیاوش! برس که ... بابام تِرِکید!
« آروم تو تلفن گفتم »
رو چک می کنیم. « فن ها » نیما الان وقت ندارم، نیم ساعت دیگه بهتت زنگ می زن. داریم با پدرم
نیما صدات درست نمی آد! دارین با بابات زن ها رو چک می کنین؟!
خفه شی نیما! زن نه ، فن!
نیما ول کن ... باباي کچلت رو! می گم ... بابام تِرِکید!
«. دیدم انگار داره جدي حرف می زنه! صداشم یه جور دیگه بود و هی قطع و وصل می شد! موبایلم درست خط نمی داد »
داري شوخی می کنی؟ بابام تِرِکید یعنی چه؟!
نیما مگه بابام کپسول گازه؟! می گم آپاندیس ش ترکید! کري مگه؟!
بابا این موبایل وامونده تو نقطه ي کوره!
نیما برنامه ي چی چی ت جوره؟!
اِه ...! بذار برم تو اون یکی اتاق ببینم چی می گی!
نیما بري تو اجاق واسه چی؟! این چرت و پرتا چیه می گی؟!
پدرم چی شده سسیاوش؟ کیه پاي تلفن؟
نیماس . می گه آپاندیس باباش ترکیده!
پدرم آپاندیس ذکاوت ترکیده؟! الآن کجاست؟ حالش چطوره؟!
اینجا موبایل خط نمی ده. بذارین برم اون اتاق.
« پدرم دنبالم اومد اون اتاق »
الو! نیما، نیما!
« داشت با آه و ناله، مثلا گریه می کرد »
نیما الهی قربون اون آپاندیس پاره و پورت برم باباي خوبم!
الو! چی شده نیما؟! درست حرف بزن ببینم بابات چی شده! صدات درست نمی رسه به من!
نیما هیچی بابا! می گم بیرون بودم، زینت خانم از خونه زنگ زد و گفت برس که آپاندیس بابات ترکید و اورژانس بردش
بیمارستان!
کدوم بیمارستان؟
پدرم بپرس حالش الآن چطوره؟!
حالش الآن چطوره؟! مامانت کجاس؟ کدوم بیمارستان بردنش؟
نیما حالش آلان بیمارستان سیما ایناس! بیمارستانش انگار یه خرده بهتر شده!
چی؟!
نیما حواسم پرته بابا! یعنی می گم حالش انگار یه خرده بهتر شده ، بردنش بیمارستان سیما اینا.
سیماي ما؟!
نیما نخیر! سیماي جمهوري اسلامی! خب سیماي شما دیگه!
« بعد آروم با حالت گریه گفت »
الهی قربون سیماي شما برم که چقدر نازه!
چی گفتی؟!
نیما می گم الهی قربون بابام برم که چقدر نازه!
زهر مار! فهمیدم چی گفتی!
نیما اِه ...! حالا که وقت این حرفا نیس! می گم پاشو بیا دیگه!
مامانت کجاس؟!
نیما با دست پسراي سابقش رفته تریا! خب معلومه کجاس دیگه! اونم با بابام رفته بیمارستان دیگه!
خب حالا تو کجایی؟!
نیما تو ماشینم! دارم می رم بیمارستان.
خب من چیکار کنم الآن؟!
نیما تو بپر بهشت زهرا یه قبر بخر و فیشکفن و دفن رو بگیر و یه پولی بده به مرده شورا که بابامو خوب بشورن و دم قبر
کنه رو هم ببین که ما رسیدیم معطل نشیم!
چی؟!
نیما چی و مرض! می گم بلند شو بیا بیمارستان! مگه خواهرت دکتر اونجا نیس؟!
خب چرا.
نیما خبرت بلند شو بیا یه پارتی بازي بکن، بابامو خوب عمل کنن و هواش رو داشته باشن! حالا هی بگو چی!
اومدم بابا، اومدم!
هم ناراحت شده بودم و هم خنده م گرفته بود! جریان رو به بابام گفتم و تند راه افتادم طرف بیمارستانی که سیما، خواهرم »
اونجا کار می کرد. یه ربع بعد رسیدم. تا پیاده شدم، دیدم نیمام رسید. دوتایی رفتیم تو بیمارستان و رفتیم جلوي قسمت
پذیرش. پذیرش خیلی شلوغ بود. هفت هشت ده نفر جلوش واستاده بودن و هی از مسئول ش که یه دختر جووون بود، سوال
و یه دقیقه با تلفن صحبت « پیجینگ » می کردن. دختر بیچاره م که یه دستش به گوشی تلفن بود و یه دستش به میکروفن
می کرد و یه دقیقه، یه دکتر و پرستار و یا مامور تاسیسات رو پیج می کردو وسطش دو تا جمله جواب ارباب رجوع رو می داد،
پاك گیج و کلافه شده بود! مردمم بهش اَمون نمی دادن و مرتب ازش سوال می کردن!
ارباب رجوع ببخشین خانم، همسر من اومده اینجا. گویا مسموم شده! اسمش ثریا عبادیه. میشه نگاه کنین ببینین هنوز اینجاس
یا رفته؟
سئول پذیرش تا می اومد جواب بده، تلفن زنگ می زد و یه لحظه با تلفن صحبت می کرد و بعد باید با بلند گو یه نفر رو »
» . به پیج می کرد
مسئول پذیرش دکتر بهرامی اورژانس دکتر بهرامی اورژانس.
ارباب رجوع خانم ببخشین، یه مریضبد حال داریم! ترو خدا کار ما رو زودتر راه بندازین!
مسئول پذیرش اقامن یه نفرم! صد تا دستم که ندارم! خودتون پرش کنین.
ارباب رجوع ت خانم ما زودتر اومدیم، مریضمام بد حاله!
مسئول پذیرش اجازه بدین قبل از شمام هستن!
« تلفن دوباره زنگ زد و مسئول جوا داد و دوباره میکروفن رو ور داشت و گفت »
.ccu دکتر ابراهیمی ... دکتر ابراهیمی
ارباب رجوع خانم یک کاغذ به من بدین برم مریضم رو مرخصکنم آخه!
مسئول پدیرش کاغذ چی بدم آخه؟!
هس! کاغذ کاغذه A نیما خانم هر چی جلو دست تونه بدین بهش دیگه! کاغذ یه خط هس، دو خط هس، شطرنجی هس، 4
دیگه!
مسئول پذیرش بله؟!
« ! آروم زدم تو پهلوي نیما »
ارباب رجوع خانم ببخشین مریضی بنام ترابی اینجا دارین؟
ارباب رجوع دیگه چه خبره آقا؟! ناسلامتی مام آدمیم ها! سه ربعه اینجا معطلیم و شما نرسیده می رین جلو!
منکه از هر دو تون زودتر اومدم و بیشتر سر پا واستادم! ناسلامتی مریضم هستم!
شما که پشت سر من بودین!
مسئول پذیرش شماها هر چی بیشتر شلوغ کنین دیرتر کارتون راه می افته! اصلا همینجور که هستین صف بکشین! یکی یکی
که نوبت تونه، بیاي جلو و سوال کنین!
« ولوله افتاد بین ارباب رجوع ها که نیما گفت »
ببخشید سر کار خانم. من یه دونه اي م! یه دونه اي که صف نداره!
« دوباره زدم تو پهلوش! مسئول پذیرش که خنده شم گرفته بود، گفت »
شمام بفرمائین تو صف!
نیما چشم! بروي دیده!
« من و نیما رفتیم تو صف که خانم مسئول پذیرش به یه مرد که خیلی وقت بود یه گوشه، ساکت واستاده بود گفت »
شما خیلی وقته اینجا واستادین. من حواسم هس. اسم؟
« یارو که لهجه ي ترکی داشت، گفت »
گادره!
مسئول پذیرش گادره؟
گادره نه بابا! گادره.
مسئول بنده م که همینو گفتم! گادره، درسته؟
قادري قادري! « یه دفعه همه ي ارباب رجوع ها با هم گفتن »
قادري ! قادري!
« مسئول پذیرش گه تازه متوجه ي لهجه ي یارو شده بود، شروع کرد تو دفتر دنبال اسم قادري گشتن و یه خرده بعد گفت
یه همچین اسمی نداریم اینجا! نادري داریم، قادري نداریم.
قادري ببینم!
اینو گفت و همچین دولا شد رو پیشخون مسئول پذیرش که اگه مردم نگرفته بودنش، می افتاد اون طرف رو کله ي خانم »
« ! مسئول پذیرش
مسئول آقا یاوش! چه خبرتونه؟! این دفترو من باید ببینم نه شما! اگه اسم تون بود که خودم بهتون می گفتم!
قادري ت ایسمش انُجا نیس؟
مسئول نخیر، نیس؟
قادري فامیلیش نَمی خواي؟
مسئول چرا نمی خواد؟ هم اسم، هم اسم فامیل باید اینجا باشه.
قادري ایسمش باید انُجا بونیسه؟!
مسئول بله ، باید بنویسه.
قادري خب الان بنویس! چی فرگ داره! اُن نَوِنِشته، تو بونیس!
« . تلفن دوباره زنگ زد و مسئول جواب داد و بعد از پسمیکروفون گفت
دکتر صادقی بخش جراحی دکتر صادقی بخش جراحی.
« بعد به قادري گفت »
یعنی چی آقا چه فرقی داره؟ اسم باید اینجا نوشته شده باشه! در ضمن، تو نه و شما!
«! همه زدن زیر خنده »
مسئول پذیرش اصلا شما دنبال کی اومدین؟
قادري منیم امدم دونبال کارتن ایضافه! پیلاستیچ باطله! شوشان جیر خورده! شوشه پاره! خب می خرم، پلش نگده! اسمش
بونیس هم رز خودم میام!
دوباره همه زدن زیر خنده که خود مسئول پذیرشم که هم خنده ش گرفته بود و هم عصبانی شده بود، به یه نگهبان اشاره »
« . کرد و نگهبانم اومدو یارو رو با خودش برد. مسئول از نفر بعدي پرسید
اسم خانم شما چی بود؟
ثریا عبادي.
مسئول ایشون حالشون خوب شد و با همراه شون تشریف بردن.
« دوباره تلفن زنگ زد »
مسئول مسئول آسانسور بخش دو مسئول آسانسور، بخش دو.
« بعد از نیام پرسید »
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
     
  
مرد

 
حالا شما بگین؟
نیما چی بگم؟
« مسئول پذیرش دوباره خندید و گفت »
آقا سربسر من می ذارین؟
نیما نه خدا شاهده! شما بگین تا من بگم!
مسئول با خنده گفت شما امرتون رو بفرمائین.
نیما آهان! عرضم به حضورتون ...
تا اومد حرف بزنه، تلفن زنگ زد و مسئول گوشی رو ور داشت و دستش رو گرفت جلو صورت نیما یعنی صبر کن. یه لحظه
« بعد گوشی رو گذاشت و نیما گفت
عرضم به حضورتون ...
« دوباره مسئ.ل دستشرو گرفت جلو صورت نیما که یعنی بازم صبر کنه و پشت میکروفون گفت »
دکتر اجابتی، رادیولوژي ... دکتر اجابتی، رادیولوژي .
« : بعد دستشرو آورد پایین و به نمیا گفت »
ببخشین، حالا بفرمائین.
نیما عرضم به حضورتون ...
دوباره تلفن زنگ زد و خانم مسئول پذیرش دستشرو گرفت جلو صورت نیما گوشی تلفن رو ورداشت و یه لحظه بعد »
« گذاشت سرجاش
نیما عرضم ...
« دوباره خانم مسئول دستشرو گرفت جلو صورت نیما و پشت میکروفون گفت »
آقاي اطاعتی، انبار داري. آقاي اطاعتی، انبارداري.
« . بعد به نیما گفت ببخشید، بفرمائین »
نیما خدا ببخشه. عر ...
« دوباره خانم مسئول دستشرو گرفت جلو صورت نیما و به یه پرستار که از اونجا رد می شد گفت ،« عر » تا نیما گفت »
پروانه! بگو مهین بیاد دیگه! دست تنهام اینجا!
« : نیمام که کف دست خانم پرستار جلو صورتش بود یه دفعه گفت »
به به! به به به این کف دست! به به به این فال! به به به این خط عمر! هزار الله و اکبر به این خط شانس! جونم واسه تون
بگه، یه پول قلنبه همین روزا دست تون می رسه این هوا!
« با دستشرو هوا یه چیزي اندازه ي یه هنودنه ي بزرگ رو نشون داد! مردم دیگه مرده بودن از خنده که نیما گفت »
خواهر فال نخودم بلدم، بگیرم براتون؟!
« خانم مسئول دیگه نتونست خودشو نگه داره و زد زیر خنده و همونجور که می خندید گفت »
یعنی چی آقا؟!
نیما خانم بنده اینجا به عر عر افتادم! دلم ترکید از بس نذاشتین حرف بزنم!
« محکم زدم تو پهلوش که اونم بلند گفت »
آخ!
« دوباره همه زدن زیر خنده! شده بود اونجا تآتر! دو سه تا پرستار دیگه م جمع شدن اونجا که مسئول پذیرش با خنده گفت »
آ چیکار کنم آقا؟! یه نفرم و این همه مسئولیت!
نیما خب چرا نمی گی مهین م بیاد کمک ت؟!
دوباره همه زدن زیر خنده که یه خانم جوون که گویا همون مهین خانم، همکار مسئول پذیرش بود، اومد و خیلی جدي به نیما »
« گفت
شما امرتون رو بفمائین. به مسائل دیگه کاري نداشته باشین!
نیما به روي چشم. ممکنه مسئول سرد خونه رو برام پیج کنین؟
مسئول پذیرش مسئول سردخونه رو براي چی می خواین؟!
نیما عرضم به حضورتون که ما یه ساعت پیش اومدیم اینجا خدمت همکار محترم شما. واقعا چه خانم زحمت کشی م هستن!
مسئول پذیرش اولی شما یه ربع نیسکه تشریف آوردین اینجا!
نیما صاب تشریف باشین، حالا هر چی! عرضم به حضورتون که ما یه بیماري داشتیم به اسم ذکاوت که احتمالا تا الآن فوت
کردن! می خواستم دیگه نرم بالا تو بخش مزاحم همکارا بشم! اگه ممکنه مستقیما راهنمایی بفرمائین بنده رو سردخونه که با
اون خدا بیامرز دیداري تازه کنیم و بقیه ي صحبت ها رو موکول کنیم به قیامت!
دوباره همه زدن زیر خنده! جدي جدي حرف می زد طوري که منم به خنده افتادم! »
وقتی خنده مردم که اصلا کار خودشون یادشون رقته بود تموم شد، مسئول جدید که اسمش گویا مهین بود، در حالیکه سعی
« : می کرد نخنده و خیلی جدي باشه، تو دفتر رو نگاه کرد و گفت
خبر, خیالتون راحت باشه. ایشون زنده ن و فوت نکردن. در ضمن چشم شما روشن! یه پسر کاکل زري م مهمون دارین!
نیما چشم و دلتون روشن! ترو خدا راست می گین؟! خودش چطوره؟ ترو خدا حالش خوبه؟
مسئول بعله! هم مادر و هم بچه سالم و سلامت ن.
نیما حیف! من از خدا همیشه یه گیس گلاب تون می خواستم! البته شکرت خدا هر چی تو صلاح بدونی، همون خوبه!
مات مونده بودم و نیما و مسئول پذیرش رو نگاه می کردم که مردم شروع کردن به نیما تبریک گفتن و نیمام خیلی جدي از »
« همه تشکر می کرد! یکی از پرستارهایی که جمع شده بودن اونجا به نیما گفت
شیرینی ما یادتون نره!
نیما بچشم! به دیده منت! فقط لطف کنین بفرمائین وضع حمل طبیعی بوده یا کار به سزارین و جراحی کشیده؟!
« محکم زدن تو پهلوش که همون مهین خانم گفت »
خیر. زایمان طبیعی بوده.
نیما الهی صد هزار مرتبه به درگاه ت شکر!
« بعد به همون مهین خانم گفت »
می دونین ؟ یه خرده سن و سالش بالا بود، اینه که کمی واسه ش دل نگران بودیم!
مسئول پذیرش نه ، الحمد ا... به خیر گذشته!
نیما از اینجا برم یه گوسفند قربونی می کنم!
« بعد خیلی آروم به مسئول پذیرش گفت »
ببخشین، شما نمیخواین این پدیده ي مهم رو از طریق ماهواره به جهانیان اعلام کنین؟!
« اومدم نذارم یه چیز دیگه بگه که همون مسئول پذیرش با تعجب گفت »
بله؟!
نیما بفرستین رو ماهواره یا اینترنت خبر رو دیگه!
مسئول چه خبري رو؟!
نیما همین که یه مرد گنده در سن پنجاه و هفت هشت سالگی، یه پسر کاکل زري بدنیا آورده، اونم در یک زایمان طبیعی،
بدون احتیاج به سزارین!! خیلی حرف بخدا! دانشمندا و دکتراي خارجی تشنه ي این جور خبران!
تا اینو نیما گفت، دوباره مردم زدن زیر خنده! نیما که اصلا نمی خندید! »
یه لحظه بعد همه ساکت شدن! مونده بودن جریان چیه که مسئول پذیرش یه نگاهی تو دفتر کرد و در حالی که خودشم می
« خندید ، گفت
یعنی چی آقا؟ شوخی تون گرفته؟ ایشون خانم زهره زکاوت ن! یعنی چیزي که اینجا نوشته شده.
نیما اِ ... بابا مخودش رو اینجا زهره معرفی کرده؟!
دوباره همه زدن زیر خنده. یه مریض با لباس بیمارستان که یه چوب زیر بغلم داشتف از بس خندید، چوب از زیر بغلش در »
رفت و غشکرد رو زمین!
« نیما یک نگاهی بهشکرد و گفت
برادر من، جاي خندیدن، بلند شو و چوب ت رو بزت بغلت و هر چه زودتر از اینجا فرار کن که یه دفعه می بینی فردا اعلام
کردن شمام سقط جنین داشتی ها!
« دوباره همه خندیدن و مسئول پذیرش با خنده گفت »
آ آقا خواهشمی کنم سر و دا راه نندازین! نیما رو زدم کنار و تا خواستم خودم با مسئول پذیرش حرف بزنم دوباره نیما گفت
«
خانم معذرت می خوام. حالا دیگه بابام، چه بخوام و چه نخوام بسلامتی فارغ شده، حداقل دستور بفرمائین این نوزاد شاه پسر
رو همین الآن ختنه ش کنن که وقتی بردیمش با زائو خونه، تا چند وقتی بیرون نیاریمش که هوا آلوده س و بچه مریضمی
شه می افته سرمون!
اگه یکی همین موقع وارد بیمارستان می شد، فکر کرده اومده سینما و دارن یه فیلم کمدي نشون می دن و همه جمع شدن و »
دارن می خندن! دیگه مسئول پذیرشم جلوي خودش رو ول کرده بود و قاه قاه می خندید اما این نیماي کور شده اصلا انگار نه
انگار که این حرفا رو زده! لبخند رو لب ش نمی اومد!
« خنده ها که تموم شد به مسئول گفتم
ببخشید خانم، می شه خواهشکنم خانم دکتر فطرت رو برام پیج کنین؟
مسئول پذیرش خانم دکتر فطرت؟!
بله . دکتر سیما فطرت. جراح ن.
« مسئول پذیرش یه لحظه منو مگاه کرد که نیما گفت »
حتا ایشون رو هم ختنه کردن و دارن دوران نقاهت شون رو می گذرونن!
« دوباره همه شروع کردن به خندیدن که نیما با حالت داد زدن گفت »
یه کاري بکنین آخه! باباي بیچاره م مرد!
مسئول پذیرش خواهشمی کنم آروم باشین!
نیما حالا که شما می فرمائین چشم.
مسئول اصلا پدر شما رو به چه علت آوردن اینجا؟
نیما بابا آپاندیس ش گویا ترکیده و اورژانسرسوندش اینجا!
« مسئول پذیرش یه نگاهی به دفتر کرد و گفت »
ارموز ما ترکیدگی نداشتیم!
نیما اختیار دارین خانم! جلو خودم متخصص، ترکیدگی رو تشخیصداد! تمام در و دیوار نم زده بود!
« دوباره همه زدن زیر خنده! اومدم حرف بزنم که مسئول پذیرش باخنده گفت »
منظورم اینکه ما اصلا امروز بیماري که آپاندس ش ترکیده باشه، نداشتیم!
نیما یعنی من دروغ می گم؟ صداي ترکیدنشرو دو تا محله اون ور ترم شنیدن! همه می گفتن مثل صداي این نارنج کها
چهارشنبه سوري بوده! باور نمی فرمائین، برم استشهاد محلی جمع کنم! اصلا ولشکنین! اون خدا بیامرز که تا حالا حتما فوت
کرده و پشت سر مرده حرف زدن خوب نیس! اگه براتون زحمتی نیس و خانم دکتر فطرتم دوران نقاهت شون تموم شده، تو
اون بلندگو، یه پیج کنین. شاید خدا خواست و ایشون اومدن و زیر بال و پر ما رو گرفتن!
دوباره همه خندیدن که تو همین موقع یه دستی بازوي منو گرفت! برگشتم دیدن سیما خواهرمه! داشت می خندید. »
« همونجور با خنده به نیما و من گفت
سلام. می خواستین حالام نیاین!
نیما سلا سیما خانم! بخدا ما خیلی وقته اینجاییم. منتها بابا رو دیر از اتاق زایمان آوردن بیرون! گویا سر بچه گیر کرده بوده و
بیرون نمی اومده!
« دوباره همه زدن زیر خنده! سیما می خندید و به نیما نگاه می کرد که من گفتم »
سیما جون گویا یه اشتباهی اینجا پیش اومده!
سیما چه اشتباهی؟!
« تا مسئول پذیرش اومد توضیح بده، نیما گفت »
نه بابا! اشتباه از طرف ما بوده! گویا بابام اینجا خودش رو زهره معرفی کرده! یه چند وقتی م بوده که بابام با آدماي ناجور
نشست و برخاست می کرد! گویا گول خورده و شیکم ش اومده بالا و ...
« . دوباره خنده ها شروع شد »
نیما تمومشکن دیگه! اصلا فکر بابات نیستی!
نیما فکر نداره که! احمد ا... که هم خودش سالمه و هم بچه ش! صاحاب یه داداش کوچولو شدم! حالا هر روز میذارمش تو
کالسکه و می برمش با خودم پارك!
« دوباره همه غش و ریسه رفتن! قیامت شده بود دم پذیرش که من به سیما گفتم »
بابا سیما اینو ورش دار ببر بالا سر باباش! آبرو برامون نذاشت اینجا!
خلاصه سیما حرکت کرد که بریم پیش آقاي ذکاوت، مسئول پذیرش که اشک از چشمانش اومده بود با خنده به نیما و سیما
« گفت
واقعا ازتون معذرت می خوام! ولی باور بفرمائین تقصیر از ما نبود. اینجا یه همچین چیزي نوشته بودن!
نیما اصلا خودتون رو ناراحت نکنین. ایشا اله واسه شب شیش بچه، سر اسم گذارون دعوت تون می کنم منزل! اسم نوزاد رو
سعید بذاریم خوبه؟!
بعد شروع کرد بشکن زدن و آواز خوندن! هل ش دادم و با خودم بردمش تو بخش! اگه دو ساعت دیگه م اونجا واستاده »
« ! بودیم بازم سربسر همه می ذاشت و اصلا یاد باباش نبود
پسر تو خجالت نمی کشی؟
نیما راستی خیلی ممنون از این همه کمکی که به من کردي! لالا مونی گرفته بودي؟! ترو گفتم بیاي واسه چی؟ براي اینکه
اونجا وایسی و بخندي؟!
آخه تو مگه می ذاري کسی حرف بزنه؟!
نیما حالام اصلا بابام چه ش شده؟
« سیما که می خندید، گفت »
آپاندیسشرو عمل کردم. حالش خوبه.
نیما قربون او تیغ جراحی ت برم سیما خانم که مثل ساطور شیر علی قصاب تیزه! الهی من یه مرضبگیرم که روي دو دفعه
احتیاج به عمل جراحی داشته باشم و شما منو عمل کنین!
« زود زدم تو پهلوش و گفتم »
اووو ...! چی داري می گی؟!
نیما به تو چه؟ مگه تو وزیر بهداشت و درمانی؟! تن و بدن خودمه! دوست دارم هی عملشکنم!
« ! من و سیما وسط راهرو زدیم زیر خنده »
سیما خیال نداري پدرت رو ببینی؟
نیما نه!
مرده شورت رو ببرن نیما!
نیما یعنی آره! می خوام ببینمشکه اومدم اینجا دیگه! اصلا کجا هس این باباي من؟! رفته نمی دونم کجا و چه کثافتکاري اي
کرده که شیکمش اومده بالا و اورژانسرسوندش به ماما!
سه تایی راه افتادیم و رفتیم طبقه ي دوم. سیما شماره اتاق رو بهمون گفت و چون کار داشت خداحافظی کرد و خواست بره »
« که نیما گفت
ترو خدا سیما خانم نرین! من می ترسم برم و بابامو تو اون وضع ببینم و حالم بد بشه! اگه شما اونجا باشین یه اکسیژنی
سرمی چیزي بهم وصل می کنین!
« دوباره زدم تو پهلوش که گفت
اِ ...! پهلوم سوراخ شد از بس سقامه زدي توش!
آخه تو به سیما چیکار داري؟ ولشکن بذار بره سرکارش دیگه!
نیما خب اینم کارشه دیگه! مگه دکترا قسم نخوردن که تا لحظه آخر به مریضبرسن! خب من دل ضعفه دارم، چشمم که
به بابام بیافته ، ضعفم می گیرتم!
سیما که تا نیما این حرفا رو می زد، غش می کرد از خنده! من و نیما از دبستان با هم تو یه مدرسه بودیم و پدرامون م »
قدیما وقتی بچه بودن تو یه محله ي پایین شهر طرف شاپور با هم همسایه بودن. براي همین من و نیما با هم خیلی جور بودیم
و اکثرا خونه ي همدیگر. البته تو یه محله ي بالا ي شهر. نیما اینا از نظر مالی وضع شون خیلی خوب بود و ماهام وضع مالی
مون نسبتا خوب بود و زمان تحصیل تا با هم سیما رو نمی رسوندیم به مدرسه ش ، خودش مدرسه نمی رفت! یادمه همون
موقع ها بخاطر سیما، چند بار با لات ولت هایی که بهش متلک گفتن بودن، کتک کاري کرده بودیم و یه دفعه م حسابی کتک
خورده بود! البته این جریان مال ده پونزده سال پیش بود. خلاصه بزور دستش رو شیدم و بردمش طرف اتاقی که باباش توش
خوابیده بود. وقتی رسیدیم بالا سر باباش، بعد از سلام و علیک، مامانش شروع کرد باهاش دعوا کردن که چرا اینقدر دیر اومده
بیمارستان که نیمام چند تا دروغ گفت و قضیه تموم شد. نیم ساعتی اونجا موندیم و بعد خداحافظی کردیم و برگشتیم که بریم
«! خونه. تا رسیدیم تو سالن پایین، نیما راه افتاد طرف قسمت پذیرش
کجا می ري؟
نیما می رم از مهین اینا خداحافظی کنم!
واقعا نیما! سیما حق داره که زن تو نشه! می رم بهشمی گم که تو چقدر هیزي!
نیما باشه، نمی رم خداحافظی کنم، تو ام به سیما چیزي نگو. باشه؟
باشه. اما اخلاقت رو عوضکن. یه خرده سربزیر باش!
بیا بریم دیگه! « پس فطرت » . باشه. قول می دم
رو قبل از اسم فامیلی من نیار! « پس» زهر مار ! صد بار بهت گفتم کلمه ي
« همیشه وقتی می خواست سربسر من بزاره، دو تا کلمه ي پس و فطرت رو پشت سر هم می گفت »
نیما سیاوش جون، منکه چیزي نگفتم! می گم بیا بریم.
داشتیم با هم می خندیدیم که یه مرتبه یه دختر خیلی قشنگ، حدود بیست و پنج، شیش ساله با ناراحتی و اضظراب اومد »
« طرف نیما و تا رسید با نگرانی و استرس زیاد گفت
سلام آقاي ذکاوت! ببخشید، شما منو نمی شناسید! من تازه از خارج برگشتم ایران! من یلدا هستم!
« تا اینو گفت، نیما شروع کرد »
قربون قدم ت یلدا جون! چه خوب کردي برگشتی ایران! بخدا جات تو مملکت خیلی خیلی خالی بود! از اون سالی که تو ایران
با هم بودیم و تو رفتی خارج، دیگه ازت بیخبر بودم ... !
« می خواست سربسر دختره بذاره که انگار دختره فهمید و گفت »
انگار منو نشناختین!
نیما کورشم اگه شما رو نشناخته باشم! مگه شما یلدا خانم نیستین که تازه از خارج برگشتن؟
« محکم زدم تو پهلوش که یلدا گفت »
من دختر آقاي پرهام هستم. خمسایه و دوست پدرتون!
نیما خدا مرگ بده اون بابام رو که به من نگفته شما از خارج برگشتین! حال شما چطوره؟ بابا چطورن؟ مامان چطورن؟ خارج
چطور بود؟ ایرانیاي خارج چطورن؟ بابا کجایین شما آخه؟! دل ما پوسید تو این چهار دیواري! هیچ فکر نمی کنین که دل ما
براتون تنگ می شه؟!
« ! یلدا، مات نیما رو نگاه می کرد که من دوباره زدم تو پهلوش »
یلدا یه اتفاق بد براي من افتاده! به یه خانم پیر!
نیما خیلی کار خوبی کردین، دستتون درد ...
« تازه فهمید که یلدا چی گفته ! با تعجب گفت »
چیکار کردین؟! با ماشین زدین بهش؟!
یلدا بله! خواهشمی کنم کمک کنین! من بقدري هول شدم که نمی دونم باید چیکار کنم!
نیما مرده؟!!
یلدا نه، نه!
نیما زدین و فرار کردین؟!
یلدا نه به خدا!
نیما داشتین فرار می کردین گرفتن تون؟!
یلدا نه! اصلا!
نیما پیرزنه فرار کرده؟!
یلدا آخه شما بذارین منم حرف بزنم!
نیما آخه نمی گی که دختر آقاي پرهام! زدي بهش الآن می خواي فرار کنی؟!
نیما، بزار ایشونم حرف بزنه!
نیما آره، حرف بزن قربونت! می خواي سه تایی با هم یه بلاملا سر پیرزنه بیاریم؟
« زدم تو پهلوش و به یلدا گفتم »
الآ اون خانم کجا هستن؟
یلدا تو ماشین، جلو بیمارستان!
نیما دختر آقاي پرهام، شما اصلا ناراحت نباشین. من وسیاوش الآن می ریم و یه جایی سر به نیستشمی کنیم! چند سالی ش
هس؟
یلدا پیره بدبخت. فکر می کنم هشتاد سال رو داره.
نیما دیگه چه هر! ه ده داره، ه خونواده ش از خدا می خوان که از شرش خلاصبشن! دنبال جنازه ش نمگردن! بیا بریم
سیاوش که خیلی کار داریم! یه چاقوام سر راه با خودت وردار بیار! اما نه! همین با دست خفه ش می کنیم! نیمه جونِ الآن!
خلاصه یه ویلچر ورداشتیم و رفتیم بیرون بیمارستان و اون خانم پیر رو که شکر خدا وطریش م نشده بود! نشوندیم روش و »
« آوردیمش قسمت پذیرش. تا رسیدیم اونجا، نیما به همون خانمها که باهاشون دیگه آشنا شده بودیم گفت
مهین جون بدو که این دفعه یه زائو راست راستکی آکبند برات آوردم! بگیر بگو خیرش رو ببینی!
خلاصه با خنده و شوخی، اون خانم پیرورو بردیم اورژانس و به سیمام خبر دادیم. یه دقیقه بعد سیما اومد و ترتیب کارها رو »
« داد. وقتی دکتر مسئول اورژانسکاملا اون خانم رو معاینه کرد، گفت
خانم، خوشبختانه شما از منم سالم ترین. هیچ مشکلی ندارین. هیچ آسیبی ندیدین.
« خانم پیر که هنوز رو تخت خوابیده بود، گفت »
پس ننه چرا نقدر چشمام کم سوئه؟! چرا دستام گیر نداره؟
کتر بعد از تصادف اینطوري شدین؟
خانم پیر نه مادر! الآن بیست ساله اینطوریه! هر چی م دوا درمون کردم فایده نداشته!
« دکتر شروع کرد خندیدن و نیما اومد جلوس اون خانمه و آروم در گوشش گفت »
مادر، دواي شما پیشمنه!
خانم پیر ننه تو دکتري؟
نیما آرخ. اما تخصصم چیز دیگه س! ببینمف شما پنجاه و شیش هفت که بیشتر سن و سال نداري؟
« تا اینو گفت, خانم از رو تخت مثل فنر بلند شد و نشست! ماها مات بهش نگاه کردیم که نیما آروم بهش گفت
میشه مادر نشونی ت رو به من بدي؟ مایه دوست خونوادگی داریم که یه مرد تنهاس. شصت و هفت هشت ساله ش بیشتر
نیس. بیچاره، یه دهسالی هس که زنش مرده. اونم تنهاس و بی کس. داره دنبال یه زن جا افتاده می گرده که ناز و نوز نداشته
باشه و هر روز اینو می خوام و اونو می خوام براش نکنه! البته باید سالم باشه ها!
تا اینو گفت ، اون خانمه مثل یه دختر بیست ساله از تخت پرید پایین! دیگه ماها داستیم از خنده می ترکیدیم اما جلوي
« خودمون رو گرفتیم مه نیما دوباره گفت
شما تو آشناهاتون یه همچین زنی سراغ ندارین؟ جسارته! انا همین قاعده ي سن وسال ما باشه خوبه. فقط شرط ش همون که
گفتم. سالم باشه و بی ادا اصول!
« خانمه که حسابی رفته بود تو فکر، گفت
واله و فک و فامیلا که به یه همچین نشونی کسی رو نمی شناسم. اما این آقا بازنشسته س؟ خونه وزندگی داره؟ اخلاق داره؟
نیما رفت جلو و زیر بازوش رو گرفت و آروم آروم باهاش راه افتاد و همونجور در گوشش حرف می زد! چند قدم که رفتن، »
صداي خنده ي خانمه بلند شد و قاه قاه می خندید و دست تو دست نیما راه می رفت! نمی دونم چی در گوششمی گفت که
« پیرزنه می خندید و بلند بلند می گفت
سالمه! اون که سالمه سالمه!
« خلاصه چنج دقیقه بعد، نیما برگشت و تا رسید به ما، دستاشو زد بهم و گفت »
دختر آقاي پرهام، این مشکل که حل شد و رفت پی کارش. فقط یه کار کوچولو مونده که شما باید زحمتشرو بکشی تا این
پیرزن م راضی راضی بشه.
یلدا واقعا ازتون ممنونم. هم از شما و هم از دوستتو و هم از خانم دکتر. هر کاري م باشه انجام می دم. احتمالا باید فردام
بیارم شون اینجا که یک چک آپ دیگه م بشن، درسته؟
نیما نه دختر آقاي پرهام. اصلا احتیاج به این چیزا نیس! خیالتون راحت راحت باشه! این پیرزنه اگه صد تا مرضدیگه م
داشته باشه، یه کلمه م در موردش حرفی نمی زنه!
چی در گوش بیچاره خوندي که سالم سالم شد؟!
نیما اون دیگه اسرار مگئه! براش باطل السحر خوندم!
یلدا ببخشید، پسمن باید براي این خانم چیکار کنم؟ آهان! حتما پول می خوان!
نیما نه پول نمی خوان نه چیز دیگه. فقط شما لطف کنین و جناب پرهام، پدرتون رو آماده کنین که بیان و خواستگاري این
پیرزنه!
داشتی اینا رو در گوششمی گفتی؟!
نیما پس چی؟ فکر می کردي اگه اینا رو بهش نمی گفتم رضایت می داد؟! این پیرزنه که من دیدم، تا درد رمانتیسم شم
متصل به این تصادف نمی کرد ول کن نبود!
« . سیما مرده بود از خنده و یلدا که با اخلاق نیما آشنا نبود، مات بهش نگاه می کرد »
نیما ت سیما خانم از سیستم درمانی م خوشتون اومده؟
سیما خیلی! واقعا که اعجاز کردین!
نیما الهی قربون اون تشویق تون برم که باعث دلرمی آدم می شه!
اوهو ... ! ! داري چی می گی؟!
نیما باباتو چرا با هر چی قربون صدقه س مخالفت می کنی؟! دارم از تشویق شون تشکر می کنم!
لازم نکرده به این غلظت تشکر کنی!
نیما چیکار کنم؟ چگالی یه کلمات من زیاده!
سیما جون تو برگرد سر کارت. خیلی ممنون که کمک کردي.
نیما خاك بر سر بخیل ت کنن! حالا یه خواهر داره ها! چقدر این خواهرت رو از من می پوشونیش؟! منکه چشمم پاکه!
اره جون عمه ت! بیا بریم اینور. مزاحم کار پرسنل اینجا شدیم.
« سیما از همه مون خداحافظی کرد و رفت و من و نیما و یلدام رفتیم تو سالن که یلدا گفت »
بازم ازتون تشکر می کنم. اگه شما نبودین نمی دونم باید چیکار می کردم.
نیما ت احتمالا باید تشریف می برین یا زندان یا بازداشتگاه!
« زدم تو پهلوش و به یلدا گفتم »
ببخشین خانم پرهام. این دوست من کمی شوخه.
نیما دختر آقاي پرهام شما منو از کجا میشناختین؟
« یلدا خندید و گفت »
منکه اسمم رو به شما گفت، پس چرا مرتب آقاي دختر آقاي پرهام صدام می کنین؟
نیما ببخشین، اسم تون چی بود؟ آهان! شب چله بود؟
« بهش چشم غره رفتم و گفتم »
می شه یه دقیقه بري اون ور نیما ؟
نیما ت نه ، نمی شه! چطور وقتی سیما هس، من باید وجود سرخري مثل ترو تحمل کنم، اما حالا که یلدا خانم یه نسبتی با من
دارن، نباید من سرخر بشم؟!
خیلی بی ادبی نیما! تازه، یلدا خانم چه نسبتی با تو دارن؟
نیما رختاي بچه گی هاس بابشون با رختاي بچه هاي باباي من، رو یه پشت بوم و زیر یه آفتاب خشک می شده! چطوره با هم
نسبت ندارم؟ در هر صورت من از اینجا برو نیستم! اگه می خواي طرفو قر بزنی جلو روي من قر بنز!
خجالت بکش نیما! منظورم این بود که تو سربسر ایشون نذاري!
یلدا غشکرده بود از خنده. یه خرده بعد گفت م
در هر صورت بازم ممنون. اگه اجازه بدین من دیگه باید برم. شاید در یه فرصت دیگه بازم همدیگر رو دیدیم.
« دستشرو آورد جلو و با ن و نیما دست داد و رفت و تا دو قدم دور شد ، نیما آروم گفت »
تف به گور پدرت یلدا خانم! فکر کرده اینجام خارجه! اگه یکی یقه مونو می گرفت که چرا با دختر مردم دست دادیم که
پدرمون در اومده بود!
تو چرا اینقدر بی ادب شدي پسر؟ بیا بریم کار دارم.
نیما نمی ذاري برم یه خداحافظی با مهین اینا بکنم ؟
« دستشرو کشیدم و با خودم بردم. دم آخر گفت »
من بابامو دیدم بالاخره یا نه؟!
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
     
  
مرد

 
اعت تقریبا یک و نیم بعد از ظهر بود. قرار شد با نیما بریم یه جا و ناهار رو با هم بخوریم. هر کدوم سوار ماشین خودمون »
شدیم. ماشین من یه پراید بود و ماشین نیما یه اپل مدل امگا. اون جلو می رفت و منم پشت سرش. تو خیابون ولیعصر،
رستوران ... که رسیدیم، از تو مشاین، رستوران رو بهم نشون داد و خودش پیچید تو کوچه ش و رفت تو پارکینگ رستوران.
«. منم دنبالشرفتم و ماشینا رو پارك کردیم و رفتیم تو رستوران
« ! تو سالن رستوران شلوغ بود، اکثرا دختر و پسر »
نیما ببین چه خبره! اون وقت می گن اقتصاد کشور مریضه و در حال موت! آدم لینجا رو نگاه می کنه تازه می فهمه که
اقتصادمون رو به موت که نیس هیچی، وامونده یه زکام ساده م نشده!
تو فقط همینا رو می بینی؟
نیما اصل کاري م همینان! بقیه رو ول کن!
تعداد این آدما در مقابل اونایی که وضع خوبی ندارن، بحساب نمی آد ...
نیما بیا بشین غذات رو بخور و این شعارا رو برو بعدا واسه عمه ت بده! جلو امثال ما پولدارا از این حرفا نزن که جدا بهمون
بر می خوره!
دوتایی رفتیم و پشت یه میز نشستیم و گارسن اومد و با نیما که می شناختش سلام و احوالپرسی کرد و صورت غذا رو »
« برامون آورد. نیما یه نگاهی به صورت غذا کرد و گفت
اِه! اینکه گرون ترین ش پنج هزار تومن بیشتر نیس! پس من این پولاس دزدي بابامو کجا خرج کنم؟! اون وقت می گن چرا
هی مردم می ذارن و می رن خارج! باید این پولاي وامونده رو یه جا خرج کرد یا نه؟! به به! چه آب و هوایی داره اینجا! تومنی
صد تومن با چهار قدم پایین تر فرق داره آب و هواش!
ترو خدا اینجا دیگه ساکت بشین! همون تو بیمارستان آتیش سوزوندي کافیه!
گارسن سفارش غذا رو گرفت و رفت. میز ما کنار پنجره بود و مبل هاي دایره شکل داشت و از اونجایی که من نشسته بودم، »
پشت سر نیما، صورت یه دختر ، حدود بیست و هفت هشت ساله معلوم بود که با یه پسر پشت اون یکی میز نشسته بودن.
دختره قشنگ بود و چیزي که جلب توجه می کرد این بود که داشت آروم آروم گریه می کرد و با پسره حرف می زد! نیمام
«! که صداشون رو می شنید، سرشو برده بود کمی عقب تر که صدا بهش بهتر برسه. اوتا حرف می زدن . نیما تائید می کرد
دختره مگه تو نبودي که می گفتی هر جوري باشه، با من عروسی می کنی؟
پسره من اینطوري نگفتم.
دختره پس چه جوري گفتی؟ گفتن با گفتن مگه فرق داره؟
نیما چرا فرق نداره؟ گفتن داریم تا گفتن!
نیما ساکت باش! زشته! میشنون!
پسره اینا مال گذشته س! ول کن دیگه!
دختره حالا که بدبختم کردي؟! اون شب رو می گم ها؟! یادت که هس؟
نیما خدا کنه پسره یادش نباشه و دختره بهش یادآوري کنه!
هیس! خفه شی نیما!
پسره بعله یادم هس! اما خودتم دلت می خواس!
نیما مرده شور اون هوش و حواست رو ببرن! حالا می ذاشتی یه بارم این دختره طفل معصوم برات تعریف می کرد و ماهام
گوش می کردیم!
ت هیس نیما! صدا می ره اون ور!
رو کامل داري؟! یعنی صورت دختره معلومه از طرف تو؟ VIDEO رو دارم! تو AUDIO نیما اي بدبختی! من فقط
یواش حرف بزن! آره معلومه.
دختره اون شب اخلاقت اینطوري نبود!
پسره اگه بخواي ادامه بدي، بلند می شم می رم آ!
دختره دیگه برام مهم نیس! من دختر بودم که اومدم پیش تو! اما حالا چی؟!
پسره اگه حرفت فقط همینه، بیا!
دست کرد جیب ش و یه کاغذ که انگار چک تضمینی بود در آورد و گرفت جلو دختره! دختره یه لحظه مکث کرد و بعد »
« چک رو گرفت و اشک هاشو پاك کرد و بلند شد و قبل از اینکه بره گفت
تو با همه ي دخترا اینطوري رفتار می کنی؟
پسره این دیگه بخ خودم مربوطه.
دختره ت باشه. ولی حد اقل از من یه یادگاري برات می مونه! می دونم که بازم به من فکر می کنی. مطمئن باش.
داشتم تو چشماش نگاه می کردم که اونم متوجه ي من شد و من آروم بحالت تاسف سري تکون دادم و اونم یه پوزخند به »
« . من زد و رفت
نیما تو هنوز تصویر رو داري؟ صدا که قطع شد!
نه دیگه، رفت. زمونه ي بدي شده!
نیما در این میون یه مسئله بسیار حیرت آوره! تا بوده، ما شنیده بودیکه دختر خانمها یه یادگاري از آقا پسرا براشون می
مونه! حالا انقدر زمونه بد شده که آقا پسرا به یاد بود یه چیزي از دختر خانمها نگه می دارن! فکر کنم این پسره حامله س و
خودشم خبر نداره! یعنی چون تجربه ش رو نداره، تا آزمایش نده براش مسجل نمی شه! ببین خوراکی چی می خوره شاید از
نوع ویارش بفهمیم دختر آبستنه یا پسر!
باز دري وري بگو!
نیما باور نمی کنی؟ بابام این چند روز آخر همه ش ترشی می خورد! دیدي که تو بیمارستان گفتن بچه ش پسره! راستی،
صحبت بابام شد. بالاخره بابام چه ش بود؟
زهر مار! این اخلاقات رو یادم باشه که به سیما بگم. اونکه بابانه و بزرگت کرده، اینجوري به فکرشیف واي به حال دختري
که با تو عروسی کنه!
نیما مرده شور تو رفیق رو ببرن! یه دختر نمی تونی بران خواستگاري کنی! ناسلامتی پارتی م دارم! داداش دختره رفیق بیست
و خرده اي سال مونه!
اولا که من خواهر به تو بده نیستم! دوما، بابا سیما فعلا نمی خواد شوهر کنه! چیکارش کنم؟ بچه که نیس یزنیم تو سرش و
شوهرش بدیم!
نیما اینم خواهر تو داري؟ بزن تو سرش اکبیري رو! دختره ي زشت لوس! اصلا دیگه اسم شو جلو من نیار! ایشااله یه
خواستگارم واسه ش پیدا نشه . بمونه رو دست تون!
بد بخت خبر ندایر! همین دیشب یکی از فامیلامون پیغوم داده که می خواد بیاد خواستگاریش!
نیما غلط کرده فامیل تون! بخدا اگر من بذارم یه خواستگار پاش برسه خونه شما!
بی تربیت!
تو همین موقع گارسن غذا رو آورد و گذاشت رومیز جلومون. نیما اومد حرف بزنه که بهش اشاره کردم ساکت باشه. تا »
« گارسن رفت، گفت
بجون تو ناراحت شدم. انگار یه چیزي چنگ زد تو قلبم!
مگه تو ناراحتم می شی؟!
نیما فکر کردي من سیب زمینی م؟! جون نیما راست می گی یاداري سربسرم می ذاري؟
بجون تو راست می گم! تازه این یکی از خواستگارهاشه! ده تا دیگه خواستگار داره که همه رو رد کرده!
نیما خبه حالا! ده تا خواستگار داره! ! گفتم خواهرت رو می گیرم، میگیرم دیگه! بازار گرمی واسه چی می کنی؟!
برو گم شو! سیما زن تو بشو نیس!
نیما جون من خواستگاري چه روزي یه؟
نمی گم. پررو شدي.
نیما الهی مرده شور روي منو بشوره! حالا بگو.
نه! خیلی سر و گوش ت می جنبه!
نیما آخه منکه همه ش با توام!
همین با خودم که هستی رو می گم!
نیما کور شده توام که بدت نمی آد؟ من بودم که پریشب با اون ...
« نذاشتم حرف بزنه و گفتم »
همین دیگه ! بخاطر همین کارات بهت شب خواستگاري رو نمی گم!
نیما ت باشه! من قول می دم که دیگه با کسی گز نزم. اصلا منو ببر یه آب توبه بریز سرم که طیب و طاهر بشم! اما از فرداش
نیاي بگی نیما پاشو بریم هواخوري ها!
اِ... ! چقدر حرف می زنی؟ شب جمعه بابا! حالا چند روز مونده!
نیما تو پس اونجا چوب کبریت بودي که این برنامه رو بهم نزدي؟!
منکه نمی تونم کار و زندگیم رو بذارم زمین و بنشینم پاي تلفن که کی خواستگار زنگ می زنه و من بهمش بزنم! خودت
عرضه داشته باش! یه غلطی بکن دیگه!
« با حالت گریه گفت »
آ[ه چیکار کنم دیگه؟! سلاح من رو این خواهر چشم سفید تو کارگر نمی افته! نکنه اصلا از من خوشش نمی آد؟!
چرا خره، خوششمی آد. خیلی م دوستت داره اما می گه فعلا براي ازدواج آمادگی نداره.
نیما خب به بگو اول ازدواج می کنیم و بعد آماده می شیم!
زهر مار!
نیما ببینم! اگه منو دوست داره، پس چرا اجازه داده خواستگار براش بیاد؟
سیما اصلا خبر نداره. مامانم این برنامه رو جور کرده. آخه خواستگاره از فامیلاشه.
نیما ایشااله خبر مرگ این مادرت رو برام بیارن که از این لقمه ها واسه این دختره نگیره!
لال شی نیما! بخدا خیلی پر رو شدي!
نیما آخه تا اسم خواستگار سیما می آد دلم می لرزه!
« بهش خندیدم و گفتم »
نترس. سیما آخرش زن تو می شه! الآنم اگه بفهمه شب جمعه قراره خواستگار براش بیاد، ناراحت می شه.
نیما یه چیزي بگم، بهم نه نمی گی؟
تا چی باشه.
نیما بگو جون تو نه نمی گم!
باشه، به جون تو نه نمی گم.
نیما شب جمعه، منم یه جوري ببر خونه تون.
می خواي بیاي و خواستگاري رو بهم بزنی؟
نیما آره.
فقط یه کاري نکنی که آبروریزي و سر و صدا بشه ها!
نیما بجون تو مواظبم. فقط یه جوري بی سروصدا رأي شونو می زنم.
باشه. حالا غذاتو بخور.
دوتایی شروع کردیم به غذا خوردن. استیک سفارش داده بودیم. خیلی م خوشمزه بود. همونجور که غذا می خوردیم بهش »
« گفتم
نیما، خونه ي این آقاي پرهام کجاست؟
نیما درست روبروي خونه ما.همون خونه هه که خیلی بزرگه! فکر کنم دو سه هزار متري هس! می خواي چیکار؟
ازش خیلی خوشم اومده.
نیما از خونه هه؟
از یلدا.
« داشت نوشابه می خورد. یه دفعه جست گلوش و به سرفه افتاد و بعد گفت »
با همین یه نظر؟!
خب آره! از وقتی دیدمش، اصلا از جلو چشمم نمی ره کنار!
نیما آخه نیم ساعتم ندیدیش!
دل که این حرفا حالی ش نمی شه! وقتی از یکی خوشش اومد، می گه خوشم اومد!
نیما چه دل بی چاك و دهنی داري تو! دو تا با لنگه کفش بزن تو دهنشکه خونین مالین بشه و دیگه از این چیزا نگه!
تو چرا امروز اینقدر بی ادب شدي؟!
نیما آخه تو خبر نداري! اولا این دختره یلدا، چندین ساله که ایران نبوده و تازه برگشته. خونواده شم تازه یه چند وقتیه که از
خارج اومدن.
خب؟ که چی؟
نیما فکر شو از سرت بیرون کن که این کار شدنی نیس.
چرا؟
نیما اینادختر به من و تو بده نیستن.
چرا؟
نیما یعنی اصلا با ما جور نیستن!
چرا؟
نیما عرضم به حضور شما که تا جون از اونجات در اد!
« یه لحظه نگاهشکردم که بی خیال داشت به استیک ش ور می رفت. کارد و چنگال رو گذاشتم رو میز و بلند شدم و گفتم »
امروز خیلی پرور شدي! بشین تنهایی غذاتو کوفت کن!
نیما ببخشین! غلط کردم! دیگه بی تربیتی نمی کن. بشین جون من. آخه تو هی می گی چرا، چرا!
من می گم چرا، تو باید اون حرفو بزنی؟!
نیما آخه می گن، یعنی قدیمیا می گن، نباید کلمه ي چرا رو سه بار یه نفر پشت سر هم بگه! براش یمن نداره! منم اون جمله
رو گفتم که نحسی ش رو باطل کنه!
حالا بگو ببینم ، چرا با ما جور نیستن و به ما دختر نمی دن؟
نیما این چرا، سومی بود یا چهارمی؟
اِه ... !
نیما خب می گم، عصبانی نشو. عرضم بحضورت کهف اولا اینا از خونواده شازده هان! یعنی اسم و رسم دارن. فقط م با کسی
وصلت می کنن که اونم اسم و رسم دار باشه. مثلا شازده اي چیزي باشه. شازده هام که تموم شدن و نسل شون رو به انقراض
گذاشته! موندن فقط سه چهار تا شازده ي دگوري! شازده قمبل الممالک و پشم السلطنه و گردالدوله! واسه همین م عمه ي یلدا
خانم هنوز شوهر نکرده و بکر و باکر، تو خونه ور دل خان داداشش نشسته! حالا اگه تو، تو شجره نامه ي خونوادگی ت، ته اسم
ت یه لقب سلطنه یا دوله پیدا کردي، زود بگو بریم خواستگاري عمه خانم باکر السلطنه!
ما نه از این القاب داریم و نه ازشون خوشم می آد.
نیما اتفاقا به تو می آد یه لقب داشته باشی! جناب آقاي سیاوش فطرت الدوله، چیز کج و کوله! آخ ببخشیت! قرار بود دیگه
بی تربیتی نکنم!
« چپ چپ نگاهشکردم و گفتم »
دوره ي این حرفا دیگه گذشته.
نیما فکر می کنی! اینا بقدري به این سنت پاي بندن که عمه ش قید شوهر کردن رو زده! اتفاقا پدر یلدا که آقاي پرهام باشه،
آدم بی سر زبون و تو سرخوري یه! همه کاره ي خونه شون همین عمه خانمه. اونم یه زنی یه فتوکپی وروره جادو!
وامونده یا ناپزه یا گوشت الاغه که نه می شه پاره پوره ش کرد و نه می شه خوردش!
عمه ي یلدا رو پاره پوره کنیم بخوریم؟!
نیما مگه تو هاري که می خواي عمه خانم رو بخوري؟! دارم این استیک وامونده رو می گم!
اما اسم قشنگی داره!
نیما چی اسم قشنگی داره؟ استیک نیس لامسب! لاستیکه! تو تونستی بخوریش؟
اِ... ! دارم یلدا رو می گم! بشقابم رو سوراخ کردي دیگه! بلند شو بریم!
خلاصه دوتایی از رستوران اومدیم بیرون و از همدیگه خداحافظی کردیم و سوار ماشینامون شدیم و راه افتادیم. خونه ي نیما »
اینا تو زعفرانیه بود و خونه ي ما کمی بالاتر از ونک. وقتی رسیدم خونه، پدرم خودش تلفنی با پدر نیما صحبت کرده بود و از
جریان عمل کردنش خبر داشت. یه سلام کردم و رفتم تو اتاق خودم. لباسامو در آوردم و رو تختم دراز کشیدم و رفتم تو فکر
«! یلدا
دختر خیلی قشنگ بود. چشم و ابرو مشکی بود و قد بلند. استخون بندي صورتش خیلی قشنگ بود. یه اورکت خیلی خوشگل
پوشیده بود با یه شلوار. روسري سرش بود و نفهمیدم که موهاش چه جوریه. خی سعی می کردم نوع موهاش رو تو ذهنم
مجسم کنم اما نمی شد! نمی دونم چرا هی دلم می خواست بهش فکر کنم! خوشم می اومد وقتی بهش فکر می کردم! کم کم
چشمام گرم شد و خوابم برد. حدود 4 بعد از ظهر بود که از خواب پریدم. زود بلند زدم و رفتم یه دوش گرفتم و لباش
پوشیدم و راه افتادم طرف خونه ي نیما اینا. راستش به هواي دیدن یلدا رفتم! تو دلم می گفتم شاید خدا بخواد و یلدا رو جلو
خونه شون ببینم. اصلا بی اختیار بطرفشکشیده می شدم.
سوار ماشین شدم و راه افتادم. یه ربعف بیست دقیقه ي بعد رسیدم تو کوچه ي نیما اینا که سر کوچه یلدا رو دیدم که واستاده
و داره به ماشینش نگاه می کنه! از خوشحالی خواستم بال در بیارم! ماشین رو زدم یه گوشه و پیاده شدم و رفتم جلو و سلام
« کردم. تا منو دید خندید و گفت
انگار قراره هر دفعه شما رو می بینم ازون کمک بخوام!
اتفاقی افتاده؟
یلدا لاستیک ماشینم پنچر شده! متاسفانه حیدر اقام رفته دنبال یه کاري و خونه نیس. وگرنه بهشمی گفتم بیاد و لاستیک رو
عوضکنه. خدمتکارمونه.
اصلا مسئله اي نیس. الآن من براتون عوضشمی کنم.
یلدا آخه این درست نیس! لباس تون کثیف می شه!
اصلا مهم نیس. لطفا در صندوق عقب رو وا کنین که جک رو در بیارم.
ماشین ش مثل ماشین نیما بود. از تو ماشین در صندوق عقب رو وا کرد و من جک و لاستیک زاپاس رو در آوردم. اما هر »
« . چی گشتم دسته جک رو پیدا نکردم. دسته جک ماشین خودمم بهش نخورد
بهش نمی خوره یلدا خانم. اجازه بدین برم از نیما بگیرم. ماشین ش مثل ماشین شماس.
یلدا نه ترو خدا! آخه من خجالت می کشم اینقدر به شما زحمت می دم!
چه زحمتی؟ خوشحال می شم براتون کاري انجام بدم. فقط خدا کنه نیما خونه باشه.
« . تند راه افتادم طرف خونه ي نیما اینا که پنجاه متر اون طرف تر بود. زنگ زدم و نیما خودش آیفون رو جواب داد »
نیما کیه؟
منم نیما .
نیما بجا نمی ارم!
سیاوشم.
«! صداشو مثل دخترا کرده بود و خودشو لوس می کرد »
نیما کدوم سیاوش؟ همون که تو داستان رستم وسهرابه؟ شرمنده ام! داستانشرو نخوندم و نمی شناسمش!
اِه... ! خودتو لوس نکن! زود بیا پایین کارت دارم.
نیما ت ببخشین! من اجازه ندارم بیام در خونه مونو با مرداي غریبه صحبت کنم! جلو همسایه ها زشته، برام پس فردا حرف در
میارن! اگه ممکنه شما یواشکی بایین بالا تو اتاق من! امن تره!
واقعا که وقت نشناسی!
نیما این کارا وقت و بی وقت نداره که! در رو می زنم، یواش از پله ها بیا بالا! مواظب باش کسی نبینتت بلا گرفته!
بابا نیما کار مهمی دارم بجون تو! لوس بازي در نیار دیگه!
« ! هی صداشو می کشید و خودشو لوس می کرد »
نیما تا خوب نشناسمت نمی آم دم در پیش ت پسره ي بی حیا! بچه ي محل خودمونی یا از یه محل دیگه اومدي اینجا
شیطونی کنی؟ یه بار دیگه اسمتو بگو یاد بگیرم!
بجهنم که نمی آي! چند تا دختر اومدن اینجا و دنبال آدرس یه خونه می گردن و منم نمی دونم کجاس بهشون بگم.
« تا اینو گفتم جدي شد و گفت »
نگرشون دار اومد سیاوش جون!
«! ده ثانیه بعد پایین؛ دم در بود »
نیما کوشن؟ چاخان کردي؟!
زهر مار! اصلا موقعیت سرت نمی شه!
نیما خب بیا بالا دیگه! فکر کردي آقا آوردیم و تا برسی بالا عقدت می کنیم؟!
گم شو!
نیما حالا چی شده؟!
یلدا پنچر کرده!
نیما کجاش؟ یعنی کجا پنچر کرده؟
« چپ چپ نگاهشکردم و گفتم »
می خوام براش جک بزنم و ...
« نذاشت حرف بزنم و اومد تو حرفم و گفت »
آفرین به تو! تو اون چند تا کتاب قبلی اِنقدر زرنگ و تیز و بز نبودي! نرسیده داري جک می زنی و پنچري می گیر؟! یعنی
می خوام بگم اول باید راپاس رو در بیاري، بعد!
« همونجور نگاهشکردم و گفت »
بله، می فرمودین!
زاپاس رو هم در آوردم، فقط جک ش دسته نداره. مال خودتو بده برم لاستیکشرو عوضکنم.
نیما برادر من یه دسته بیشتر ندارم و اونم دست هر کسی نمی دم!
خیلی بی ادب و بی تربیتی!
نیما یعنی چی؟! دسته جکم رو نخوام بدم، بی تربیتم؟!
برو گمشو! اصلا نخواستم!
نیما بیا قهر نکن. چون رفیقمی بهت می دم اما خیلی مواظبش باشی ها! منم و همین یه دسته!
« خنده م گرفت و گفتم »
بپر ورش دار بیار!
نیما کجا بپرسم ؟ همین جاس! یعنی همین جا تو صندوق عقب ماشین مه!
خلاه دسته ي جک رو ازش گرفتم و برگشتم سر کوچه، پیش یلدا و ترتیب عوضکردن لاستیک ماشین ش رو دادم. وقنی »
« کار تموم شد، گفت
خیلی ممنون. واقعا لطف کردین. ببخشین، من اسم تون رو فراموش کردم!
« کمی بهم برخورد و ناراحت شدم. آروم بهش گفتم »
اسمم سیاوشه. فکر می کردم این اسم یادتون می مونه!
یلدا معذرت می خوام. دیگه یادم نمی ره. شما کجا شاغل هستین؟
تو شرکت پدرم کار می کنم. یه شرکت مهندسی یه. ببخشین، شما برگشتین ایران که بمونین؟
یلدا شاید. شایدم نه. باید انگیزه اي براي موندن داشته باشم. فعلا زیاد از برگشتنم راضی نیستم. می دونین، اینجا آدم
سردرگمه!
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
     
  
مرد

 
ببخشین متوجه نمی شم!
یلدا منظورم اینه که، اینجا یه جوریه! راستشمن چندین ساله که آمریکا زندگی کردم. یه اونجا عادت کردم. اونجا براي هر
ساعتم برنامه اي داشتم اما اینجا نه! اونجا یه ساعت مون رو از دست نمی دادیم! اما این چند وقته که اومدم اینجا، همینطوري
بی هدف، روز رو به شب می رسونم و شب رو به روز! آدم اینجا هیچ کاري نداره که بکنه!
خب شما می تونین براي خودتون یه شغلی انتخاب کنین. ببخشین، تحصیلات تون در چه رشته اي یه؟
یلدا ت شیمی. فوق لیسانس شیمی دارم، اما منظورم این نبود! می خواستم بگم که آدم اینجا هیچ تفریح و سرگرمی نداره!
خب شما می تونین با خانواده یا دوستاتون برین سینما و پارك و اینجور جاها!
« نگاهم کرد و بهم خندید و گفت »
آره می شه اینجاها رفت. شما با دوتاتون براي سرگرمی و تفریح می رین سینما و پارك؟
« یه خرده فکر کردم و خودمم خنده م گرفت و گفتم »
راستش نه! حوصله ي اینجور جاها رو ندارم.
« دوباره نگاهم کرد و خندید و گفت »
جدا شما چه جوري وقت تون رو می گذرونین؟
همینجوري دیگه. یعنی راستش خودمم نمی دونم! روزا که سرکارم تا عصري. عصرم می آم خونه و کمی استراحت می کنم و
بعدش یا نیما می آد پیشمن و یا من می رم پیش اون. گاهی از شبام با هم شام می ریم بیرون.
یلدا همین؟!
« بعد شروع کرد خندید و گفت »
ما اونجا، روزاي تعطیل، براي سرگرمی و تفریح وقت کم می آریم! راستی رشته تحصیلی تون چیه شما؟
عمران. مهندسم.
یلدا خیلی خوبه. نیما چی؟
اونم همینطور.
یلدا نامزدي .چزي ندارین؟ یعنی خیال ازدواج ندارین؟
چرا، یعنی خیال ازدواج دارم، اما نامزد و این چیزا رو ندارم. شما چطور؟
یلدا نه. فعلا قصد ازدواج ندارم. خی، اگه اجازه بدین من باید برم. بازم ازتون ممنوع تا دفعه ي یعد خدانگهدار.
دوباره دستش روآورد جلو و باهام دست داد و بعد سوار ماشین ش شد و رفت. یاد حرف نیما، در مورد دست دادن افتادم و »
خنده م گرفت! راه افتادم طرف خونه ي نیما اینا و زنگ شونو زدم. تا زنگ زدم، خودش پشت در بود و یه دفعه ي در رو وا
« کرد طوري که من جا خوردم و زود گفت
دسته م رو بده!
پشت در چیکار می کنی؟
نیما داشتم زاغ ترو چوب می زدم. دسته جکم کو؟
تازه یادم افتاد که حواسم پرت شده و دسته جک نیما رو گذاشتم تو صندوق عقب ماشین یلدا! یه نگاه به نیما کردم و »
« خندیدم که گفت
دسته جک رو لو دادي؟
آره.
نیما اون وقت که هی جوش می زنم و سفارش بهت می کنم، ناراحت می شی و بهت برمی خوره! حالا شانس آوردم که من
سه چهار تا دسته جک یدکی دارم!
نیما ترو خدا شوخی نکن. دلم خیلی گرفته به جون تو!
نیما دل دشمن ت بگیره! بیا تو ببینم! از کی دلت گرفته؟ واسه دسته جک من دلت گرفته گرفته؟ فداي سرت! غصه نخوري
ها! من بازم دارم! هر وقت دیگه م خواستی تعارف نکن و پیشغریبه هام نرو رو بنداز! بیا خودم بهت می دم!
« بهش چیزي نگفتم و برگشتم و خونه ي یلدا اینا رو نگاه کردم که گفت »
اي دل غافل! عشق آخر بدن م را به سر دار کشید! انگار پاك قافیه رو باختی؟! اي پدر سوخته شب چله خانم! بالاخره اون
چشماي مست ش کار خودش رو کرد! بیا تو ببینم! بیا تو!
« دو تایی با هم رفتیم تو حیاط خونه شون که خیلی م بزرگ بود. رویه نیمکت نشستیم که گفت »
عاشق شدي؟
« بهش خندیدم »
نیما بلا روزگاري یه عاشقیت!
حالا چطور می شه نیما؟
نیما هیچی! چطور می خواستی بشه؟
یعنی می گم تو چی می گی؟
نیما مگه خاطرخواه من شدي که جواب ازم می خواي؟!
می خوام نظر ترو بدونم.
نیما بعنوان یه متخصصدر امور بانوان؟
اِه... ! گم شو!
نیما اگر نظر کارشناسی منو بخواي یه چیزه و اگه نظر رفاقتی م رو بخواي یه چیز دیگه!
نظر کارشناسی ت رو بگو.
نیما از نظر کارشناسی باید خدمتت عرضکنم که بیچاره شدي بدبخت! این همه کتاب و داستان عاشقانه خوندي هنوز
نفهمیدي عشق یعنی چی؟! برو کتاب لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد، رمئو ژولیت رو بگیر بخون، می فهمی عاشق شدن یعنی
چی!
شد تو یه بار جواب درست به آدم بدي؟
نیما راست می گی. تا تو بخواي این کتابا رو بخونی، یلدا سه تا شکم زاییده! بذار خودم برات تعریف می کنم. اون لیلی و
مجنون که جفت شون مردم! شیرین و فرهادم که پسره آخرش خود کشی کرد! رمئو ژولیت م که هر دو خودکشی کردن. تازه
این جریان مال اون قدیما بود هوا آنقدر آلوده نبود!
اصلا نظرت رو نخواسم. لازم نکرده حرف بزنی.
نیما بابا طبق روایات تاریخی، تمام عشاق، کارشون یا به جنون کشیده یا به خودکشی! حالا گوش کن، و اما از نظر رفاقتی! باید
بهتون بگم آقاي گلم که شما باشین، برو جلو که من پشت تم! خیالتم راحت که با تمام امکانات و تجربیاتم که بسیار ارزشمنده
در خدمت تم و ازت حمایت می کنم. در ضمن یه خبر خوبم بهت بدم! پس فردا شب، آقاي پرهام، و خانم پرهام تشریف می
ارن منزل ما! هم واسه عیادت بابام و هم مثلا براي قدردانی و تشکر از کمکی که من و تو به یلدا کردیم. جریان تصادف ش رو
می گم.
« از خوشحالی خنده م گرفت و گفتم »
جون من راست می گی نیما؟ پدرت کی از بیمارستان مرخصمی شه؟
نیما فردا صبح. ببینم اگر یه میلیون تومن بهت نقد می دادن اِنقدر خوشحال می شدي؟
نه بجون تو!
نیما برو فکر نون باش که خربزه آبه! خاطرخواهی که نون و آب نشد پسر!
یلدام می آد؟
نیما اونو دیگه خبر ندارم.
اگه نیاد چه فایده واسه من داره؟
بوي گل را از که جوییم؟ از گلاب! حالا گیرم یلدا نیومد. باباش که هس! بپر دو تا ماچ از « نیما یعنی چی؟! شاعر می گه
باباش بکن انگار یه ماچ از یلدا کردي!
گم شو نیما! ترو خدا یه کاري بکن که یلدام بیاد.
نیما چه توقعا از من داري آ! من چه جوري یه کاري بکنم که دختر شونو هم یا خودشون بیارن؟
تو اگه بخواي می تونی!
نیما حالا بذار پس فردا شب بشه، یه کاریشمی کنم.

۱تا۲۵
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
     
  ویرایش شده توسط: MAHDIIMANI42   
مرد

 
فصل دوم
فردا عصر نزدیک ساعت 7 بود نیما بهم تلفن زد. گ.شی رو خودم ور داشتم.
نیما الو سیا !
سلام. خودمم. چی شد؟
نیما سیاه، قربده بیا که برات جورش کردم.
زهر مار! صد بار بهت گفتم اسم منو کامل بگو!
نیما تقصیر منه که دیشب یه کاري کردم که یلدام بیاد خونه مون!
راست می گی ترو خدا؟!
نیما آره ولی یه مشکلی پیش اومده.
چه مشکلی؟ چی شده؟
نیما فکر ازدواج با یلدا رو از کله ت بیرون کن!
چرا؟!
نیما طرف نامزد داره! اونم فکر می کنی کی؟
کی؟! من میشناسمش؟!
نیما حتما تو تلویزیون دیدیش!
هنر پیشه س؟!
نیما نه. یکی از این قوي ترین مردان جهانه! اتوبوس رو می بنده به یه طناب و با دندوناش تو سر بالایی تجریشمی کشه می
بره بالا! زنجیر می بنده دور خودش و یه تکنون می ده پاره می شه! پونصد کیلو وزنه رو یه دستی بلند می کنه! بفهمه تو عاشق
نامزدش شدي با همون دندوناش ریز ریزت می کنه!
راست می گی نیما؟! جون من راست می گی؟!
نیما نترس بابا شوخی کردم.
واقعا که بعضی از شوخی هات خیلی لوسه!
نیما گوشی رو بده به بابات. بابام می خواد دعوتشون کنه. پرهام زنگ زد اینجا و گفت که دل می خواد باباي ترو هم ببینه. یه
دوستی قدیمی دارن با هم.
اون وقت تو چه جوري فهمیدي که یلدام می آد؟
نیما رفته در خونه شون. به هواي دسته جک، یه جوري بهشرسوندم که فردا شب توام می آي خونه مون. به احتمال 90
درصد اونم میاد.
اگه نیومد چی؟
نیما تو هنوز خانما رو نشناختی! حتما می آد!
آخه اگه نیومد چی؟
نیما هیچی. علی الحساب یه خرده باباش رو بغل کن، آتیشعشق ت فرو کشمی کنه!۴
نیما؟
نیما چه با التماس اسمم رو صدا کردي! حتما یه کار دیگه م باهام داري!
نیما جون! می شه یه خواهشکوچولو ازت بکنم؟
نیما بفرمائین.
میشه تو یه جوري به گوش پدر و مادرم برسونی که من از یلدا خوشم اومده؟
نیما مگه خودت لالی؟
آخه من خجالت می کشم! تو پررویی می تونی بگی!
نیما خیلی ممنون! دست شما درد نکنه!
یعنی منظورم اینه که تو شجاعی! جسوري!
نیما خودتی!
حالا می گی بهشون؟
نیما باشه، جهنم! منکه زندگیمو وقف تو کردم، این یکی م روش! ببینم تو از رو می ري و اون خواهر کوفتی ت رو بمن می
دي؟
نیما! نیما جون!
نیما دیگه چیه؟
زود بهشون می گی؟
نیما اِهه! می گم دیگه!
آخه من می خوام زودتر بگی که برنامه هامو جور کنم.
نیما مگه می خواي بابات رو عقد کنی که اگر من زود بگم برنامه ت جور می شه؟ گفتم می گم، می گم دیگه. دیگه خرده
فرمایش ندارین؟
نه، دستت درد نکنه. ایشااله یه روز جبران می کنم.
نیما می خوام نکنی! خداحافظ! گوشی رو بده به بابات!
فردا شب، ساعت حدود 8 بود که با سیما و مادر و پدرم، سوار ماشین شدیم و بطرف خونه ي نیما اینا حرکت کردیم. »
« همینطوري که داشتیم می رفتیم، یه دفعه پدرم گفت
خب سیاوش خان. مبارکه ایشااله. شنیدم بفکر زن گرفتن افتادي؟ یه چیزایی خانم ذکاوت به مادرت گفته!
« . همونجور سرم رو به رانندگی گرم کردم و فقط خندیدم »
سیما دختري ام که انتخاب کرده، خوبه. یعنی خیلی خوشگله.
مادرم فقط می خندید. تو آینه می دیدمش. خیلی خوشحال بودم. هم خوشحال بودم و هم خجالت می کشیدم که پدرم گفت »
«
انشااله که همه چیز جور می شه اما خونواده ي پرهام شازده ن. یه خرده ممکنه نه و نو تو کار بیارن!
مادرم اگر قسمت باشه خودش درست می شه.
پدرم گفتم که بدونه. شایدم این موضوع، چیز مهمی نباشه. هر چی خدا بخواد همون می شه.
این جریان انگار داشت جدي می شد و فکرم رو بخودش مشغول کرده و بود که متوجه شدیم رسیدیم جلوي خونه ي نیما »
« اینا. خلاصه پیاده شدیم و رفتیم تو. بعد از سلام و احوالپرسی، تا سیما آقاي ذکاوت رو دید گفت
مرخصتون کردم اما باید استراحت کنین!
پدر نیما دستت درد نکنه سیما جون. همچین عمل کردي که انگار نه انگار من اصلا عمل شدم!
پس نیما کجاس؟
مادر نیما همینجاها بود!
یه دفعه دیدم نیما از پله ها طبقه بالا اومد پایین و اول با همه سلام و احوالپرسی کرد و بعد اومد طرف سیما و که کنار من »
« واستاده بود و آروم گفت
الهی من قربون اون نظام پزشکی برم که دکترایی مثل شما رو تعلیم می ده!
« سیما خندید و گفت »
فکر می کردم تا زنگ در رو بزنیم، شما جلوي در آماده واستادین براي استقبال!
نیما آخه چیکار کنم؟! دنیال کار این داداش پدر سوخته ت بودم!
« ! سیما غشکرد از خنده »
دنبال کار من واسه چی؟!
نیما بابا یه ساعتی از طبقه ي بالا با دوربین خونه ي این پرهام اینا رو زیر نظر گرفتم که ببینم این دختره ي آتیش به جون
گرفته م می آد یا نه!
از اون بالا تو چه جوري می فهمی که یلدا می خواد بیاد یا نه؟!
پخمه! اگه از دو ساعت قبل لباس تی تی ش مامانی تن ش کرده باشه و از این ور خونه بره اون ور و دوباره برگرده و بره تو
حیاط و یه دوري بزنه و دویست بارم بره جلو آینه، معلومه می شه که می خواد بیاد دیگه! مگه خواهرت رو نمی بینی چه لباس
قشنگی تن ش کرده و بخودش رسیده و موهاش رو دمب اسبی کرده و بهش گل سر زده!
گم شو! سیما هر وقت بخواد مهمونی بره لباس شیک و قشنگ می پوشه!
نیما باز واسه خواهرش بازار گرمی کرد!
« ! سیما فقط می خندید »
سیما زن تو بشو نیس!
نیما خرت از پل گذشت؟
شوخی می کنم باهات نیما جون!
نیما آهان! حواس ت باشه که هنوز یلدا خانم معلوم نیس بیاد یا نه!
خلاصه با خنده و شوخی نشستیم دور همدیگه به حرف زدن و صحبت کشیده شد به من. پدر و مادر نیمام بهم تبریک گفتن »
و بعد پدر نیما گفت م
سیاوش جون، یلدا دختر خوبی یه. خوشگل م هس. پدر و مادرشم خیلی دوستش دارن. یکی یه دونه و عزیز در دونه ي بابا!
البته تو ام بسیار پسر خوبی و نجیبی هستی. اینه که من هر کاري بتونم برات می کنم مخصوصا که کلی زیر دین سیما جونم
هستم!
سیما اختیار دارین.
پدرم این حرفا چیه؟
پدر نیما نه، جدي نی گم. این یکی دو روزه حسابی تو کوك ش بودم. واقعا لقب خانمی برازنده شه!
نیما واقعا!
پدر نیما در کارش استاده!
نیما دقیقا!
« اینا رو نیما آروم آروم و جدي می گفت و سرش رو به علامت تاکید تکون می داد
پدر نیما کاملا مسلط به کارش!
نیما کاملا!
پدر نیما من باورم نمی شد که یه دختر خانم بتونه یه پزشک عالی باشه!
نیما حقیقتا!
مادرم شما لطف دارین آقاي ذکاوت .
پدر نیما واله تعارفی نیس اینا! بقدري کاري جدي یی که آدم حظ می کنه!
نیما یقیقنا !
پدر نیما بقدري این دختر به وقت ش جذبه دارخ که بگم مثل کی می مونه؟!
نیما ابن ملجم مرادي تو سریال امام علی ( ع) !
« ! همه زدیم زیر خنده
پدر نیما بچه یه دقیقه آروم بگیر!
« پدرم با خنده کفت »
کنیز شماس.
پدر نیما نور چشم مه. عروس خودمه.
« یه دفعه نیما تا اسم عروس رو شنید شروع کرد به کف زدن و بشکن زدن وگفت »
پس شیرین بذارین دهن تون که انگار گوش شیطون کر عروسی ماهام سر گرفت.
پدرم سیما چقدر این بچه رو سر می دوونی؟! بگو آره و خلاصمون کن!
نیما آتیش به ریشه ي عمرت نگیره دختر! یه آره بگو کارو تموم کن دیگه! سخت ته، فقط کله ت رو یه تکون بده ما
خودمون می فهمیم!
« سیما خندید و گفت »
فعلا ازدواج براي نیما خان کمی زوده. ایشون باید یه مدت دیگه به شیطونی هاشون برسن!
نیما من و شیطونی؟! به ارواح خاك آقام! یعنی به جون بابام اگه من رنگ یه شیطون رو بدونم چیه؟! یعنی تا به امروز که
اینجا پیش شما نشستم، نفهمیدم رنگ این شیطونا چه رنگ یه!
« آروم گفتم »
یعنی حواس ش نبوده، دقت کافی نکرده!
« یواش پام رو زیر پاش فشار داد و گفت »
آره! از این سیاوش بپرسین! اینکه دیگه داداش تونه و بهتون دروغ نمی گه! من شب و روز با اینم! بگو دیگه سیاوش!
کدومشرو؟
« ! همه زدن زیر خنده »
نیما زهر مارو کدومشرو! تو ام نمک پرونی ت، همین الآن گل کرده؟! بذار حالا این دختره یلدا بیاد تا نشون ت بدم!
یعنی منظورم این بود که کدوم یکی از محاسن ت رو بگم!
نیما آهان! حالا هر کدوم که دم دست تره بگو اینا کمی منو بهتر بشناسن!
اون شبی رو که می خواستیم بریم دو تایی سینما و یه جوري شد که نرفتیم و جاش رفتیم جاي دیگه رو بگم؟
« یه چپ چپ بهم نگاه کرد و گفت »
نه، تو یه چیز ساده تر بگو!
چهارشنبه اي که با ماشین رفته بودیم طرفاي جردن رو بگم؟
نیما نخیر! گفتم یه چیز ساده بگو که توش فقط من باشم و تو!
« همه زدن زیر خنده »
اون دوشنبه که داشتیم با هم می رفتیم شرکت که دو تا دخترا با پراید پیچیدن جلومنو بعد یه جوري شد که دو تایی دیگه
شرکت نرفتیم رو بگم!
پدر نیما اي کره خر! تو که گفتی دوشنبه اي ماشین ت تو خیابون خراب شده بود!
« نیما هول شده بود و تند تند می گفت »
بجون بابا راست گفتم! یعنی بعد از اینکه شهلا اینا پیچیدن جلومون ماشین خراب شد! بجون مامان اگه دروغ بگم!
« دوباره همه زدن زیر خنده که پدر من گفت »
بالاخره جوونن دیگه! باید یه شیطونی هایی بکنن!
نیما شیطونی چیه جناب فطرت؟!
« بعد آروم به من گفت »
مرده شور اون ذکر خیر گفتن ت رو ببرن! اینطوري از محاسن آدم تعریف می کنن؟! تو که بیچاره م کردي!
« تو همین موقع زینب خانم، خدمتکار نیما اینا برامون چایی آورد و به همه تعارف کرد. وفتی همه ور داشتن، پدر نیما گفت »
سیاوش جون، یلدا از چیزي خبر داره؟
نیما از چی خبر داشته باشه؟
پدر نیما یعنی با اونم صحبتی شده؟
نیما چه صحبتی؟
پدر نیما یعنی اونم راضی یه؟
نیما از چی راضیه؟
پدر نیما اصلا مگه تو وکیل وصی سیاوشی؟! بذار خودش جواب بده!
نیما جواب چی رو بده؟
پدر نیما اِه ... ! پسر یه دقیقه زبون به دهن بگیر! دارم با سیاوش حرف می زنم آخه!
امر بفرمائین قربان.
پدر نیما می گم خود یلدا راضی به این ازدواج هس؟
نیما کدوم ازدواج؟! چه کشکی؟ چه دوغی؟ این سیاوش بدبخت تا حالا فقط دو تا سلام به یلدا کرده و دو تا خداحافظی! طبق
سیاهه اي که من دارم، این واسه یلدا خانم یه پنچري گرفته و یه بارم باهاش دست داده! همین و همین! والسلام!
اون دختره طفل معصوم، روح شم از چیزي خبر نداره!
« همه زدن زیر خند که پدر نیما گفت »
پسما چیکار کنیم الآن؟!
نیما بابا این بچه، هنوز دختره رو درست و حسابی ندیده! یه ساعت پیش از من می پرسید چشم و ابروي یلدا چه رنگی یه؟!
« دوباره همه خندیدن و پدر نیما گفت »
حالا عیبی نداره. امشب که اومدن، باید سیاوش به یه هوایی یلدا رو ببره تو خیاط. بعد قشنگ باهاش صحبت کنه. مزه ي
دهن ش رو بفهمه. ببینه خود طرف راضی هس یا نه. اگه راضی بود به امید خدا ما هم آستینامونو بالا می زنیم و عروسی رو راه
می ندازیم.
اینو که گقت، همه دست زدن و مبارك باد گفتن. پدرم بلند شد رفت پیش پدر نیما نشست و مشغول حرف زدن شد و »
مادرم و سیمام شروع کردن با مادر نیما حرف زدن. منم بلند شدم و رفتم پیش نیما و رو دسته ي مبلی که نشسته بود نشستم
« و آروم بهش گفتم
نیما جون، آخه من چطوري یلدا رو ببرم تو حیاط؟
« ! دیدم نگاهم می کنه اما هیچی نمی گه »
« ! نیما! با توام »
« ! بازم هیچی نگفت »
او ووو ... ! دارم با تو حرف می زنم! چرا جواب نمی دي؟!
نیما آخه یادم رفته اینجاي داستان من چی می گفتم؟!
اِ ... ! عجب خري هستیا! اینا چیه می گی؟!
نیما چیکار کنم؟! خب یادم رفته دیگه! همه ي این چیزا رو که نمی تونم خفظ کنم! بعضی هاش تو کله م نمی مونه!
اِ... ! خودتو لوس نکن! زشته تو کتاب! !
نیما زشته یعنی چه؟ منم آدمم دیگه! یه وقت یادم می زه چی باید بگم و کجاي داستانم! آهان یادم اومد! تو دوباره اون جمله
ي آخریت رو بگو!
زهر مار! گفتم نیما جون من چه طوري ...
نیما این چه مدل نیما جون گفتنه؟ چرا با دعوا و توپ و تشر می گی نیما جون؟
نیما لوس بازي رو بذار کنار! زشته این چیزا رو تو کتاب می گی!
نیما ببین سیاوش! بیا برگردیم با هم بریم خارج! بر می گریم همون اروپا! چطوره؟
خدا خفه ت کنه نیماؤ تو چرا تو این کتاب اینطوري شدي؟
نیما بابا خسته شدم آخه! پول حسابی م بهمون نمی دن که دل مون خوش باشه و بچسبیم به کارمون!
بلند می شم می رم ها!
نیما خب! خب! جمله آخري ت رو بگو. اما نیما جونشرو با لطافت بگی ها!
نیما جون!
نیما جونم!
زهر مارو جونم! این چه مدل جون گفتنه؟!
نیما خیلی با احساس گفتم؟
اِه ... ! ترو خدا نیما شوخی نکن!
نیما باشه، بگو. برو تو داستان!
نیما جون، آخه من چطوري یلدا رو ببرم تو حیاط؟
نیما یعنی چی چطوري ببري؟
آخه من نمی دونم چه جوري بکشونمش تو حیاط!
نیما خب دستشرو بگر و بزور رو زمین بکش ش و ببرش تو حیاط! فقط مواظب باش سرمرش به چیزي نخوره که قبل از
خواستگاري خون ریزي مغزي کنه و بره تو کما!
اِه ... ! لوس نشو دیگه! منظورم اینکه به چه بهانه اي ببرمش تو حیاط؟
پس این همه مدت که با خودم می بردمت این ور و اون ور چی یاد گرفتی؟! اگه از هر کدوم یه خط م یاد گرفته بودي الآن
تو کنکورم که شرکت می کردي حد اقل نفر سوم می شدي!
ترو خدا نیما شوخی نکن! بجون تو اصلا نمی دونم به چه هوایی ببرمش تو حیاط!
نیما بابا یه چیزي بهش بگو و ورش دار ببر دیگه!
آخه خجالت می کشم! باور کن از همین الآن ترس افتاده تو دلم! پاهام داره می لرزه!
نیما واقعا باعث افتخار و سر فرازي یه که خونواده ي ما با خونواده ي رستم دستان آشنایی داره و رفت و آمد می کنه!
ماشااله پسرشون سیاوش نیسکه! رستم دیو کشه!
دل شیر دارد تن ژنده پیل نهنگان بر آرد ز دریاي نیل
خدا ترو واسه ما نگاه داره که این دفغه صدام حسین ملعون بهمون حمله کنه، ترو میفرستیم جلو تنهایی تمام دختراشونو در آن
واحد خواستگاري کنیو ورداري بیاري ایران و کشورشون رو از وجود دختر پاك کنی و به این صورت روحیه شون تضعیف بشه
و ازمون شکست بخورن!
تو همین موقع صداي زنگ در بلند شد و من از هول م، از روي دسته ي مبل خوردم زمین! با صداي زنگ، همه از جاشون »
« بلند شدن و هر کدوم یه طرف رفتن که نیما داد زد
بابا هول نشین! اول یکی بیاد این شیشه مرباي آلو رو که ریخته زمین جمع کنه و بعد درو وا کنین!
اشاره کرد به من و همه زدیم زیر خنده! خلاصه زینت خانم در رو وا کرد و یه خرده بعد، یلدا و مادرش و آقاي پرهام اومدن »
تو و با سلام و علیک و احوالپرسی و تعارف، رفتن تو سالن و نشستن. یلدا خیلی خوشگل شده بود. یه لباس خیلی خوشگل
پوشیده بود و موهاش رو خیلی قشنگ درست کرده بود. همه نشستیم و زینت خانم شروع به پذیرایی کرد. من و نیما کنار
« . همیدگه، رو یه کاناپه نشسته بودیم
پدر نیما بسیار خوش آمدین. زحمت کشیدین.
آقاي پرهام خواهشمی کنم. چطورید شما؟ بخدا دل مون براتون تنگ شده بود.
پدر نیما مام همینطور! اصلا معلوم هسکجا نشریف دارین شما؟ ایرانید؟ خارج اید؟
آقاي پرهام هر جا که باشیم زیر سایه شمائیم قربان. چطورید جناب فطرت؟ کار و بار چطوره؟ شرکت هنوز سرپاس؟
پدرم به لطف شما هستیم دیگه. شرکتم هنوز دایره و برقراره.
پرهام راستی عمل تون چطور بود؟ الآن چطورین جناب ذکاوت؟
پدر نیما شکر خدا خوبم. از مهارت خانم دکتر، حالم خوب خوبه.
« . اشاره به سیما کرد »
نیما هزار ماشااله به مهارت شون! هزار احسنت به طبابت شون! هزار آفرین به ...
« ! زدم تو پهلوش که ساکت شد »
پرهام خدا حفظ شون کنه. ماشااله چه بزرگ شدن! چه خانمی شدن سیما جون؟!
نیما هزار ماشااله به بزرگ شدن شون! هزار ...
« ! دوباره زدم تو پهلوش »
پرهام چقدر خوب شد که شمام اینجا تشریف دارین جناب فطرت! باید قدردانی و تشکر منو بپذیرین. واقعا سیما جون و نیما
جون و سیاوش خان لطف کردن. یلدا جریان تصادف رو برامون تعریف کرد. واقعا ممنون.
« خانم پرهام دنبال حرف آقاي پرهام گفت »
بله، خیلی ممنون که کمک فرمودین. البته بیمه براي همچین مواردي یه. نهایتا از طریق بیمه یا بوسیله ي وکیل خانوادگی
مون ترتیب کارو می دادیم!
اینا رو که خانم پرهام گفت ، حالت بدي تو جمع پیدا شد و همه با سردي سرشون رو تکون دادند. آقاي پرهام خجالت کشید »
« و یلدا ناراحت شد. پدر نیما براي اینکه جو رو عوضکنه گفت
خب، جناب پرهام. چطور شد برگشتید ایران؟ چند سالی اونجا تشریف داشتید دیگه؟
پرهام بعله. آب و هواي اونجا سازگار نبود.
« نیما آروم در گوش من گفت »
یعنی بچاپ بچاپ اینجاس آخه!
« خانم پرهام که خیلی فیس و افاده داشت و خیلی م خودشو می گرفت گفت »
آخه اونجا ها یه جوري یه! نمی دونم تشریف بردین یا نه! تو غربت آدم رو هیچکس نمی شناسه! نمی فهمن طرف شون کیه؟
چی کاره س، شخصیت ش چیه، از چه خاندانی یه!
« نیما آروم در گوش من گفت »
ترجمه ي فارسی ش یعنی اینکه اونجا نمی شه جلو خارجیا چسی اومد!
« بعد بلند به خانم پرهام گفت »
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
     
  
مرد

 
خب شما خودتون بهشون می گفتین خانم جون!
« خانم پرهام یه لبخند به نیما زد و همونطوري که نیگاش می کرد، گفت »
راستش بیشتر من خواستم که برگردیم. شازده زیاد موافق نبود! اینجا اومدیم همه ش غر می زنه! عین خاله زنک ها می مونه
و همه ش به جون من غر می زنه!
نیما شازده بیخود می کنه! یعنی اشتباه می فرماین! آدم تو کشور خودش زنده س! اما دروغ نگفته باشم آب و هواي اونجا به
شما ساخته خانم پرهام. از در که اومدین توف شما رو نشناختیم! مثل یه زن سی ساله شدین! چشمم کف پاتون، خیلی جوون
شدین!
« تا اینو نیما گفت انگار دنیا رو دادن به خانم پرهام! یه خنده از ته دلشکرد و گفت »
هنوز این نیما شیطون و تخسه! خوب رگ خواب خانم ها رو بلده!
نیما نه بجون شما! جدي جدي گفتم! چند وقت پیش قرار بود یکی از دوستام از انگلیس برگرده ایران. یه چند سالی با
خونواده ش اونجا زندگی میکردن. وقتی رفتم فرودگاه استقبال شون، دیدم مادربزرگ شم باهاشون برگشته ایران. بهش گفتم
علی جون مگه مادر بزرگتم باهاتون اومده بود خارج؟ یه نگاه به من کرد و گفت نیما جون اینکه مادر بزرگم نیس! زن مه!
« همه زدن زیر خنده »
نیما آره دیگه! گویه زن بدبخت اونجا سه شیفت کار کرده و داغون شده! اما ماشاله به شما! به کی قسم بخورم که باور کنین!
از نظر صورت اصلا فرق نکردین! درست مثل همون روزي هستین که اومدین خونه ي ما خداحافظی کنین! همون صورت!
همون قیافه!
خانم پرهام ناز بشی پسر! ماشااله زبونشمثل قنده!
« اینو که گفت همه مجبوري شروع کردن به تاکید حرفاي نیما »
پدر نیما تکون نخوردن!
مادر نیما اصلا! راست می گه بچه م!
پدرم شادابی تو چهره شون پیداس!
اینا رو می گفتن و خانم پرهام کیف می کرد و آقاي پرهام زل زده بود تو صورتش و با تعجب خانم پرهام رو نگاه می کرد! »
« برگشتم یه نگاه به صورت خانم پرهام کردم و یه نگاه به نیما، که آروم گفت
همون روزي م که واسه خداحافظی اومده بود، جاي مادر آقاي پرهام اشتباه ش گرفتیم!
« خنده م گرفته بود اما جلو خودمو گرفتم. خلاصه تعارف که تموم شد ، خانم پرهام گفت »
داشتم چی می گفتم؟
نیما می فرمودین که شازده عین خاله زنکا بجون تون غر می زنه!
دوباره همه زدن زیر خنده! اقاي پرهام که دلشرو گرفته بود و می خندید! تو همین موقع پدر نیما بهش چشم غره رفت و »
« گفت
البته اونجا مزایایی داره اما زندگی در ایرانم بی لطف نیست!
پدرم بعله. تو مملکت خود آدمه که چهار نفر ادم رو می شناسن!
خانم پرهام موضوع این حرفا نیسکه! همونجام تمام ایرانیا شازده رو می شناختن! خونه ي چند هزار متري و کلفت و نوکر و
آشپز و راننده و خلاصه هر چی! مردم یه شازده می گفتن، صد تا از دهن شون می ریخت! سه تا چهار تا ماشین تو گاراژ بود!
سفره پهن می شد تو خونه از این سر تا اون سر!
« با دست ته سالن رو نشون داد که نیما یواش به من گفت »
بیا کنار که انگار وسط سفره نشستیم!
خانم پرهام شنبه شبی نبود که تو خونه ي ما پارتی و مهمونی باشه! آخه می دونین، اونجا یکشنبه ها ش تعطیله!
« نیما بلند و با تعجب گفت »
نه!
« همه برگشتن نگاهشکردن که من محکم زدم تو پهلوش و اونم بلند گفت »
آخ!! یعنی آخ که خوش بحال شاگرد تنبلاشون! هم یکشنبه تعطیلن و هم جمعه!
خانم پرهام خدا قسمت کنه یه سفر برین ببینین چه خبره اون طرفا! راستشرو بخواین خودمم پشیمونم از اینکه برگشتم!
انگار به چیزي گم کردم! عجیب عادت کردم به اونجا. اصلا نمیتونم اینجا نفس بکشم!
« یه دفعه نیما بلند گفت »
الهی آمین!
« همه یه دفعه برگشتن و نکاهشکردن که گفت »
الهی آمین که من نرفتم اون طرفا! وگرنه الآن اینجا خفه خونی گرفته بودم، اونم با این آلودگی هوا!
خانم پرهام تو نمی دونی نیما جون! چه آب و هوایی داره اونجا ها! چه نولوژي اي داره اون طرفا!
نیما الهی فداي آب و هواي اون طرفا بم من! حالا تکنولوژي سرشونو بخوره!
خانم پرهام باید بري ببینی! خیابونا همه پهن و گشاد! تاکسی، فت و فراوون! مثل مورچه تاکسی تو خیابونا ریخته! اتوبوس می
اد آدمو سوار می نه مثل نهنگ! تراموا می آد مثل هیولا! درش وا می شه و هزار تا آدمو می کشه تو خودش! مترو می اد مثل
اژدها! دیگه مسافر رو زمین نمی مونه که!
نیما مگه باغ وحشه که اینقدر جک و جون ور توش رفت و آمد دارن؟
همه زدن زیر خنده اما زود جلو خوشونو گرفتن. زیر چشمی یلدا رو نگاه می کردم. از رفتار مادرش ناراحت شده بود. مادر »
« نیما براي این که جلو خنده ش رو بگیره شروع کرد به تعارف کردن
بفرمائین ترو خدا. یه میوه پوست بکنین. گلوتون خشک شده.
« خانم پرهام یه نگاهی به میوه ها کرد و گفت »
هر چی میوه ي خوبه، از اینجا صادر می کنند اونجا! آت و آشغالشون می مونه واسه خودمون!
« نیما یه نگاهی به میوه ها که همه درشت و حسابی بودن کرد که آقاي پرهام گفت »
خانم از این میوه حسابی تر دیگه چی می خواي؟ این پرتقالا هر کدوم اندازه ي چی بگم ...
نیما توپ تخم مرغی!
آقاي پرهام پوپ تخم ...
« دوباره همه زدن زیر خنده که نیما گفت »
ببخشین، تو= هند بال!
آقاي پرهام راست می گه، اندازه توپ هند باله!
خانم پرها اینا رو که نمی گم! شما اصلا حواس ت نیس یه حرفام شازده!
نیما اي بابا! شازده اصلا توجه نمی کنن!
خانم پرهام همیشه همینطوریه! همه ش هوش و حواسش یه جاي دیگه س!
« زود پدر نیما حرف تو حرف آورد که صحبت ادامه پیدا نکنه و گفت »
خب یلدا جون، شما چیکارا می کنی؟ شوهر که نکردي اونجاها؟
« تا یلدا اومد جواب بده، خانم پرهام که چونه ش گرم شده بود گفت »
واه! نه که نکرده! یعنی خیلی ها اومدن جلو اما پسندمون نشدن. دکتراي خارجی می اومدن اونم چه دکترایی!
« نیما آروم در گوش من گفتا »
همه آبدار و درشت!
خانم پرهام مهندسا می اومدن اونم چه مهندسایی!
نیما آروم همه رسیده و شیرین!
خانم پرهام اما هیچکدوم در شأن خونواده ي ما نبودن!
« نیما آروم به من گفت »
بیچاره شدي سیاوش! اینا داماد کمتر از نخست وزیر قبول ندارن!
« بعد به خانم پرهام گفت »
حق داشتین وااله! داماد یه خونواده سرشناس باید چیز باشه! چی بهشمی گن؟ 1
خانم پرهان اسم و رسم دار نیما جون.
نیما بغله، بتید اسم ورسم دار باشه. معروف باشه. مثل اصغر قاتل! همه میشناسنش!
« همه زدن زیر خنده که خانم پرهام گفت »
واقعا بانمکه این نیما جون .
نیما لطف دارین شما. شوخی می کنم که مهمونی خشک و سرد نباشه!
« بعد آروم به من گفت »
چونه ت بخشکه زن! سرمون رفت!
مادر نیما راستی، خانم بزرگ چطورن؟ عمه خانم چطورن؟ چرا تشریف نیاوردن؟
خانم پرهان شازده خانم اهل جایی رفتن نیستن. خانم بزرگم با اون سن و سال براشون سخته که جایی برن. یه خرده اي هم
که مریضهستن.
مار نیما خدا شفاشون بده.
خانم پرهام این آخري ها یه خواستگار براش اومد.
نیما واسه خانم بزرگ؟!
« همه زدن زیر خنده که خانم پرهام گفت »
برو تو ام نیما! دارم یلدا رو می گم!
آقاي پرهام اتفاقا خانم بزرگ بی میلم نیستن!
« ! خانم پرهام یه چپ چپ به آقاي پرهام نگاه کرد که شازده در جا خنده رو لبش خشک شد »
خانم پرهام آره، خواستگارش خلبان بود. بهشون گفتیم اصلا حرفشو نزنین!
نیما خوب کردین! می خواستین بگین قبل از شما اخوي یوري گاگارین اومد ردش کردیم! تازه اون فضانورد بود!
« دوباره همه خندیدن که خانم پرهام به نیما گفت »
نیما جون تو شغل ت چیه؟
نیما رو من اصلا حساب نکنین که شغلم طوري که تا صد سال دیگه تو کوچه مونم معروف نمی شم چه برسه تو شهر! شما
باید دنبال یکی باشین که همه ي دنیا بشناسنشمثل ناپلدون بنا پارت!
دیگه این دفعه منم نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر خنده! کور شده خودش اصلا نمی خندید! مادر نیما همونجور که می »
خندید، تند تند میوه تعارف می کرد که مثلا حرف تو حرف بیاره! سیما که بلند شد و از تو سالن رفت بیرون! پدر نیمام بلند
« بلند زینت خانم رو صدا می کرد و می گفت چایی بیاره! خلاصه پدرم که سخت خودشو نگه داشته بود گفت
جناب پرهام، کارخونه رو چه کردین؟ هنوز دارینش؟
آقاي پرهام بغله، هنوز داریمش. یعنی با یکی دو تا از دوستان شریکم.
پدرم ت هنوز خودتون ریاست ش رو بعده دارین؟
پرهام چه فرقی می کنه؟ مهم درست اداره شدن اونجاس. حالا چه من چه کس دیگه.
خانم پرهام یعنی چه؟ با بودن تو که سهام داره عمده اي، ریاست اونجا که به کس دیگه نمی رسه! ناسلامتی شازده ام هستی
و از یه خاندان بزرگ!
پرهام حالا که وقت این حرفا نیس خانم! مثلا اومدیم عیادت مریض!
خانم پرهام بفرمائین زبونشرو ندارید! بفرمائید دست و پاش رو نداریند! بفرمائید که چشم ندارید ببینید دور و ورتون چه
خبره!
« نیما آروم در گوشم گفت »
نخیر! انگار طباخی تعطیله! چشم و پاچه و زبون تموم شده! مونده فقط مغز و بنا گوش!
خانم پرهام فکر نمی کنی مردم پشت سرمون چی می کن؟ می گن شازده کفگیرش ته دیگ خورده و سهام ش رو فروخته!
اصلا شما دخالت نکن. من خودم یه روز می آم کارخونه و تکلیف همه رو روشن می کنم!
پرهام بیچاره سرش رو انداخت پایین از خجالت و یلدام که خیلی ناراحت شده بود به هواي سردرد بلند شد و از همه عذر »
« خواهی کرد و رفت تو حیاط که نیما به من گفت
بلند شو دیگه آب تصفیه شده! طرف خودش رفت تو حیاط. فعلا تا اینجا خر تو خره، برو باهاش صحبت کن. فقط زود حرفاتو
بهش بزن که وقت کمه. نري اونجا عین شلغم واستیا!
تو ام بیا نیما!
نیما من بیام چیکار؟! بلند شو خجالت بکش! برو مثل یه مرد باهاش حرف بزن! یاالله دیگه!
آروم بلند شدم و از پشت مبل ها، بدون این که کسی متوجه بشه رفتم طرف حیاط. تو سالن همه داشتم با هم صحبت می »
کردین. نیمام براي اینکه شلوغش کنه و کسی توجه ش به من و یلدا جلب نشه، دوباره جریان ریاست کرخونه رو پیشکشید.
نیما بعله. خانم پرهام صحیح می فرمائین. جلو سر و همسر خوبیت نداره که تا شازده هستن، یکی دیگه بشه رئیسکرخونه!
اصلا آدم شازده می شه براي چی؟ براي این که رئیسکارخونه م باشه دیگه !
خانم پرهام قبون دهن ت نیما جون ...
دیگه از سالن اومده بودم بیرون و نفهمیدم خان پرهام چی گفت. از راهرو رد شدم و رفتم طرف حیاط. خونه ي نیما اینا »
بزرگ بود و یه حیاط قشنگ و بزرگم داشت که یه حوض وسط ش بود. یلدا کنار حوضواستاده بود و داشت به درختا نگاه
« می کرد. آروم رفتم جلو و گفتم
سرتون بهتر شد؟
« یلدا خونه ي روبرویی رو که خونه ي خودشون بود نشون داد و گفت »
از خونه ي ما اینجا دیده می شه. چند بار تا حالا شما رو، وقتی می اومدین پیش نیما دیدم.
« بعد برگشت طرف منو گفت »
سرم درد نمی کرد. می خواستم از اونجا فرار کنم.
« اشاره به سالن »
اینکه موضوع مهمی نیس. گاه گداري بین پدر و مادر منم از این بحث ها پیشمی آد.
یلدا ولی بین پدر و مادر من همیشه از این بجث ها پیشمی آد!
« خیلی هول شده بودم. نمی دونستم چی باید بهش بگم که یه دفعه گفتم »
مامان تون راست می گن؟
یلدا در مورد چی؟ در مورد کارخونه؟
نه، نه! در مورد همونا که می گفتن.
یلدا در مورد شرکا بابام؟
نه! همونا که براي شما می اومدن!
با حالت تعجب نگاهم کرد که دیدم انگار قیافه و حالت دست و پا چلفتی ها رو بخودم گرفتم! یه آن مکث کردم و بعد گفتم »
«
خواستگارا رو می گم.
« یلدا خندید و گفت »
بهم نمی آد خواستگار دکتر و مهندس داشته باشم؟
نه، نه! منظورم این نبود! می خواستم بگم که شما خودتون اونا رو چیز می کنین یا اونا خودشون ول می کنن! منظورم اینه که
شمام با مادرتون مثل هم هستین؟!
یلدا خندید. خیلی هول شده بودم! وقتی جلوم بود و تو چشمام نگاه می کرد، دست و پامو گم می کردم و نمی دونستم چی »
« ! باید بگم
یلدا اگر منظورتون از نظر عقایده، باید بگم نه. ولی خب، می بینین که!؟
بله. منظورم همین بود! فقط انگار خیلی بد عنوان کردم!
خندید و رفت طرف پله هاي حیاط و روي پله ي بالایی نشست. طوري نشسته بود که پشت ش به در راهرو بود. همونطور »
که اونجا واستاده بودم، دیدم که نیما اومد پشت در راهرو واستاد و شروع کرد به من اشاره کردن! نمی فهمیدم چی داره می گه
! هی بهم اشاره می کرد که برم پیش یلدا بنشینم و گاهی م می زد تو سر خودش و حرصمی خورد! آخرش انگار داشت بهم
فحش می داد! بعد که دید من واستادم و نگاهشمی کنم، لنگه کفش ش رو در آورد ومی خواست پرت کنه طرف من که یه
« دفعه بی اختیار گفتم
خب خب!
« یلدا با تعجب یه نگاه به من کرد و گفت »
چی خب خب؟!
« ! هم خنده م گرفته بود و هم هول شده بودم و هم خجالت کشیدم »
هیچی یلدا خانم! همینجوري یه چیزي گفتم!
یلدا چرا واستادین؟ شمام بیاین اینجا بشینین!خسته می شین سرپا واستادنی.
نه خیلی ممنون.
تا اینو گفتم، نیما دستش رفت بالا که کفش ش رو رت کنه طرف من! منم چون میشناختمشکه ممکنه همین کارو بکنه، »
« ! زود رفتم و کنار یلدا رو پله نشستم! حرکتم با چیزي که به یلدا گفتم تناقضداشت که یلدا زد زیرذ خنده
ببخشین! یه دفعه خسته شدم!
یلدا دوباره خندید. منم سرم رو انداختم پایین. از خودم لجم گرفته بد. داشتم فکر می کردم که چی بگم اما هیچی به فکرم »
نمی رسید! سکوت برقرار شده بود و. اینطوریم خیلی بد بود که یه دفعه یه چیزي از پشت سر خورد تو سرم! سرمو با دست
گرفتم و بغلم رو نگاه کرد. یه حبه قند درشت بود که نیما برام پرت کرده بود! انگار یلدا فهمید اما بروش نیاورد! داشتم زور
می زدم که یه چیزي بگم اما هم هول شده بودم و هم هی با دست از پشت سرم به نیما اشراه می کردم که قند پرت نکنه!
اصلا نمی تونستم حرف بزنم که یه قند دیگه، محکم خورد تو کله م! یلدا خنده ش گرفته بود و روش رو برگردوند طرف دیگه
که یعنی متوجه نشده! صورتم رو برگردوندم طرف در راهرو که به نیما اشاره کنم که یه حبه قند محکم خورد تو چشمم و بی
« اختیار گفتم
آخ!
یلدا چی شد؟ 1
هیچی! یعنی آخ که چه شب خوبی یه!
این دفعه دو تایی زدیم زیر خنده! زیر چشمی به نیما نگاه کردم. دیدم آماده س که یه قند دیگه برام پرت کنه! این بود که »
« دلم رو به دریا زدم و گفتم
یلدا خانم یه چیزي می خواستم بهتون بگم. یعنی یه چیزي می خواستم ازتون بپرسم!
برگشت و نگاهم کرد. دوباره دست و پام رو گم کرد و هر چی زور زدم نتونستم چیزي بگم! دوباره یلدا خندید و روش رو »
برگردوند و درختارو نگاه کرد. تا برگشتم که نیما رو نگاه کنم که یه قند دیگه اومد طرف کله م که زود سرم رو کشیدم کنار
« که از بغل سرم رد شد و افتاد تو باغچه! یلدا خنده ش گرفت و گفت
اینجا همیشه اینطوریه؟! داره از زمین و آسمون قند می باره!
نه نه! یعنی انگار زینت خانم داره طبقه ي بالا قند می شکونه، خرده هاش می افته اینجا!
یلدا خندید و بلند شد و آروم رفت طرف حوض. منم بلند شدم و یه نگاه به نیما کردم که دیدم ایندفعه قندوم رو گرفته بالا »
« که برام پرت کنه! منم از ترسم زود پریدم طرف یلدا که خوردم بهش! دوباره دوتایی خندیدیم و بعد یلدا گفت
چی می خواستی نازم بپرسین؟
می خواستم بپرسم! یعنی می خوام بگم! از خونه تون راضی هستین؟
« یلدا دوباره خندید و گفت »
آره، خونه ي خوبی یه.
« تا اینو گفت، نیما از پشت در راهرو سرش رو کمی آورد بیرون و صداش رو عوضکرد و گفت »
حالا مه خونه تون الحمدالله خوبه، پس بیاین و زن من بشین!
« من و یلدا یه آن جا خوردیم که یلدا غشکرد از خنده و گفت »
ببخشین، متوجه نشده م!
« روم رو سفت کردم و گفتم »
همون که شنیدین حرف من بود!
یلدا خب دوباره بگین!
ببخشین یلدا خانم. می شه از تو خواهشکنم که با من ازدواج کنین؟!
« یلدا یه نگاه قشنگ به من کرد و آروم گفت »
آخه ما هنوز همدیگرو درست نمیشناسیم!
باشه، عیبی نداره!
« یلدا شروع کرد به خندیدن که نیما از اون پشت گفت »
خاك بر سرت کنن با این جواباي منطقی ت!
« دوباره دوتایی خندیدیم که یلدا گفت »
یه خرده پیش شنیدین که خواستگار من باید داراي چه شرایطی باشه! متاسفانه عقاید خانواده ي من اینطوریه و منم اسیر این
عقایدم.
« اینارو گفت و ناراحت رفت دوباره رو پله ها نشست. رفتم کنارش نشستم و گفت »
ولی این عقاید درست نیست!
یلدا میدونم، ولی چیکار می تونم بکنم؟ تازه شما هنوز شازده خانم، یعنی عمه م رو ندیدین! ایشون هنوز فکر می کنن که در
عصر قاجار زندگی می کنیم. از وقتی که تو ایران انقلاب شده، اجازه ندادن کسی تو خونه تلویزیون رو روشن کنه!
« سرمو انداختم پایین که نیما از همون پشت گفت »
اون ش با ما! فقط شما ااجازه می دین که این آدم شل بی سرزبون بیاد خواستگاري تون؟ بابا هر چی قند تو خونه داشتیم
تموم شد واله!
« یلدا خندید و در حالی که از جاش بلند می شد گفت »
تشریف بیارین. منزل خودتونه.
بعد یه لبخند به من زد و رفت طرف در راهرو که تا رسید به نیما ، نیما دستاشو مثل مثل شاخه ي درخت گرفت بالا و به »
« یلدا گفت
سلام، ببخشین، من یه کاج مطبق ام. کاتن م اینجا تو گلدون! بفرمائین داخل خواهشمی کنم! منزل خودتونه!
من و یلدا زدیم زیر خنده و سه تایی با هم رفتیم تو سالن و بعد از اینکه ده دقیقه اي نشستیم، آقا و خانم پرهام اجازه رفتن »
خواستن و از جاون بلند شدن. تا دم در همراه شون رفتیم و مو قع خداحافظی، وقتی یلدا باهام دست داد، یه کمی دستشرو تو
دستم نگه داشتم که اونم هیچی نگفت و بهم خندید! داشتم از خوشحالی بال در می آوردم! اونقدر ازش خوشم اومده بود که
نگو! احساس می کردم که خیلی دوسش دارم.
« خلاصه همه گی برگشتیم تو خونه و تو سالن نشستیم که پدر نیما گفت
خب! چیکار کردي سیاوش خان؟
نیما نشد که نشد بابا!
پدر نیما یعنی چی که نشد؟
سیما یلدا جواب منفی داد؟!
نیما اونجوري که نه!
« سیما که ناراحت شده بود گفت »
پس چی گفت؟!
نیما شما خودتونو ناراحت نکنین سیما خانم جون! خدا نکرده یه دفعه حالتون بد می شه ها!
« سیما خندید و گفت »
آخه یلدا چی گفت؟ از سیاوش خوشش نیومده؟!
نیما اي بابا! می گم شما خودتونو ناراحت نکنین! گور پدر جفت اینام کرده! یعنی صلوات! بالاخره یه جوري می شه دیگه!
« همه زدیم زیر خنده که پدر نیما گفت »
اصلا تو چرا حرف می زنی؟ سیاوش با یلدا صحبت کرده اونوقت تو جاش جواب می دي؟
نیما سیاوش غلط کرده! اگه من نبودم، این تا یه ساعت دیگه م داشت در مورد خوبی و بدي خونه ي یلدا اینا صحبت می
کرد!
« همه برگشتن منو نگاه کردن که نیما گفت »
فرستادمش از دختره خواستگاري کنه، رفته از یلدا می پرسه از خونه تون راضی هستین یا نه!
« همه زدن زیر خنده و مادرم گفت »
بچه م مظلومه آخه!
نیما بچه تون شل وارفته س! مظلومه چیه؟ مگه داریم بهش ظلم و ستم می کنیم که می گین مظلومه!
« دوباره همه زدیم زیر خنده که نیما به سیما گفت »
الهی قربون اون خنده هاتون برم. شمام حتما مظلومه این!
پدر نیما بالاخره می گین یلدا چی گفت یا نه؟!
نیما بابا گفت نه نه نه! یعنی گفت من، نه بابام، نه ننه م، هیچکدوم شیر برنج دوست نداریم! آخه اسم سیاوش رو گذاشته شیر
برنج!
« تا اینو گفت مادرم پرسید »
به سیاوش می گه شیر برنج؟!
نیما نه بابا! کی به بیچاره سیاوش گفته شیربرنج؟! بهشمیگه شی شی
« بعد بحالت عصبانی گفت »
آخه اینم بچه س که شما دارین؟! مربا درست کردین یا بچه؟! اینو هر جا میذاریمشکه در حال وارفتنه! پدرم در اومد تا از
دختره براش خواستگاري کردم! این پسر همونجوري واستاده بود و یک کلمه حرف نزد!
« همه زدن زیر خنده که با همون حالت عصبانیت گفت »
بخدا باید تو تاریخ ثبت کنن! از پشت در ارهرو براش دختره رو خواستگاري کردم!
پد راست می گه سیاوش؟ برات از راه دور خواستگاري کرده؟
« خندیدم که همه براي نیما کف زدن و نیما با خنده به سیما گفت »
ببین سیما خانم من چه پسر خوبی م! چقدر با کفایتم!
پدر نیما آفرین به تو! حالا یلدا چی گفت؟
نیما گفت نه دیگه!
پدر نیما یعنی چی؟!
نیما گفت باید بره کمی خودشو تقویت کنه، ما شیربرنج دوست نداریم!
خلاصه با خنده و شوخی، جریان رو براشون تعریف کردیم و پدر نیما گفت که در اولین فرصت با آقاي پرهام صحبت می »
کنه و قرار خواستگاري رو میذاره. یه نیم ساعتی دور هم نشستیم و یه چایی خوردیم بلند شدیم. موقع خداحافظی به نیما گفتم
که بیاد با هم بریم یه خرده قدم بزنیم. پدر و مادرم و سیما، با هم رفتن خونه و من و نیمام راه افتادیم تو خیابونا. همونجور که
« راه می رفتیم به نیما گفتم
نیما، اگه یلدا رو به من ندادن چی؟
نیما چرا ندن؟
خب اونا دنبال اسم و رسم ن! منم که اسم و رسمی ندارم.
نیما عوضش هزار تا چیز دیگه داري که هر کدوم یه دنیا ارزش داره! نجیب و سربزیري. خونواده داري، اونم چه خونواده اي!
واسه خودت تحصیل کرده اي و مهندس این مملکتی! در آمدت هم که بد نیس. مطمئنم که باباتم یه آپارتمان براي گذاشته
کنار که وقتی زن گرفتی، با زنت برین توش زندگی کنی! ماشین خوبم که داري. دیگه چی می خواي؟
همه ي اینا که گفتی درست، اما اونی که اونا می خوان ندارم!
نیما یعنی چی اونی که اونا می خوان نداري؟
همون ظرطی که براي ازدواج با یلدا داشتنش لازمه!
نیما یعنی...؟! خاك بر سرت کنن! چرا تا حالا بهم نگفتی که ببرمت دکتر و یه دوادرمونی برات بکنیم؟ نکنه خانه از پاي
بست ویران است؟!
اِ...! لوس نشو!
نیما بیخود کردن از این شرطا گذاشتن! مطمئن باش اگه خدا بخواد و قسمت باشه، حتما دهن همه بسته میشه و راضی می
شن. حالا کجا داریم می ریم؟!
بیا. بریم تو پارك. خلوته.
11 شب بریم تو پارك؟! / نیما ساعت 5
آره بابا. بیا بریم یه جا بشینیم. حوصله ي خونه رفتن رو ندارم.
نیما تو که از الآن روحیه ت اینطوریه، واي به وقتی که زن گفتی!
چیکار کنم؟ دست خودم نیس.
نیما خوشحال باش. بگو، بخند. ناسلامتی امشب به طور غیر مستقیم یلدا بهت جواب مساعد داده!
راست می گی؟!
نیما خب آره دیگه! وقتی گفت تشریف بیارین خواستگاري، یعنی چی؟ یعنی ازت خوشش اومده دیگه. به امید خدا همه چی
درست می شه. غصه نخور.
« . رفتیم تو پارك. هیچکس توش نبود. شروع کردیم به قدم زدن »
نیما! اگه جواب رد دادن چی؟
نیما هنوز که ندادن. چرا نفوس بد می زنی؟
اگه دادن.
نیما خب، اگه رفتیم و جواب رد دادن، یه راه خوبی پیش پات میذارم!
جون من راست می گی؟
نیما پی چی؟! خیالت راحت باشه.
1 جون من بگو! ÷؟ چه راهی
نیما هیچی دیگه. اگه رفتیم و خداي نکرده بهمون جواب رد دادن، همون شبش خودکشی کن!
« یه نگاهشکردم و گفتم »
تقصیر منه که با تو صلاح و مصلحت می کنم!
نیما آخه خلق و خوي تو با من فرق می کنه! ببین، سیما فعلا به من جواب رد داده، اما من عین خیالم نیس!
از بس بی عاطفه اي!
نیما من بی عاطفه م؟! غلط کردي.
اگه احساس داشتی، الآن ناراحت بودي.
نیما چه ربطی به احساس داره؟ سیما فعلا قصد ازدواج نداره، خب نمی شه که کشتش! منم فعلا می رم
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
     
  
مرد

 
شیشماه یه سالی
با یکی دیگه عروسی می کنم. وقتی سیما آماده ي ازدواج شد، اونو طلاق می دم و می آم سیما رو می گیرم! چطوره؟
عالیه به جون تو! چه راه حل ساده و خوبی؟! فقط اگه طرف طلاق نگرفت چی؟
نیما فکر اونشرو هم کردم. تو قولنامه مینویسم مدت اعتبار این شوهر از تاریخ تولبد 6 ماه دیگر! لطفا پس از مصرف، این
شوهر را با آب سرد بشویید! زیرشم می نویسم در جاي خنک نگهداري شود! توجه این مرد جزو اموال عمومی ست! هر گونه
خسارت وارده به آن پیگرد قانونی دارد! تازه واسه اینکه محکم کاري بشه، می تونیم یه طرف دیگه ش بنویسیم تاریخ الانتاج ...
تاریخ الانتها الصلاحیه : السادس الشهر من بعد تولید. العناصر ال ترکیبه : التیپ الخوش، الشوخ الطبیعت، الجاذب النساء، سریعه
80 کیلوغرام « 1 الوزن الصافی / المصرف، بدیعه الصوت، الفارغ الخیال، الزیب المجالس، الجمیل الصورته. الطول القامته : 80
صنع الایرانیه لاوزن الاضافی، الکامل فی القاعده الاندام! اینا رو بنویسیم، سادراتی م می شم! حد اقل شاید اونجا ها قدرم رو
بدونن!
اینارو از کجا تونستی بگی؟
نیما ت از بس تو مدرسه باهامون عربی کار کردن! اون وقتا زنگ عربی که تموم می شد، بچه ها زنگ تفریح تو حیاط عربی می
رقصیدن! یعنی اینقدر این زبان در ما تاثیر می ذاشت! باور کن انقدر معلم مون عربی رو خوب درس می داد که تمام بدن مون
به لرزه در می اومد، مثل این رقاصه هاي عرب! سامیه جمال رو می گم! اونم از بسکه عربی حرف زده بود انقدر خوب عربی
می قصید! ببین، اگه یه خرده تن و بدن ت رو شل کنی و لخت کنی، شاید یه روزي عربی رو فوت آب بشی!البته رقصیدنش
رو!
« ! نیما اینا و می گفت و من می خندیدم که یه دفعه یه گوشه پارك، پشت چند تا درخت ، چشمم به یه سیاهی افتاد »
نیما! اونجارو!
نیما کجارو؟
اون گوشخ زیر درختا! انگار یکی نشسته اونجا!
« ! دو تایی واستادیم و اونجا رو نگاه کردیم، کسی که اونجا نشسته بود خودشو کشید پشت درخت »
نیما بیا بریم آخر شبی یه! به ما چه که یکی اونجا نشسته!
« بی اختیار دو قدم رفتم طرف همونجا که نیما دستمو کشید و گفت »
بابا مگه تو باغبون پارکی؟! بیا بریم! یه دفعه می بینی یه سگی چیزي یه، می پره بهمون پاره پارمون می کنه ها!
« ! من دو قدم دیگه رفتم جلو که طرف خودش رو کشید کنارتر »
نیما دیدي گفتم سگه! فکر کنم هارم هس! گازمون می گیره هر می م ها!
اِ...! می ترسی بیاي جلو؟!
نیما من می ترسم؟! من از پلنگ م نمی ترسم چه برسه به این توله سگ!
« تا اینو گفت، اونی که تو تاریکی نشسته بود با خنده گفت »
چاخان نکن! می ترسی بیاي جلو! توله سگم خودتی!
« صداي دختر بود! نیما با تعجب نگاهی کرد و گفت »
الصوت الشنا فی سمعی! این صدا خیلی بگوشم آشنا می آد! من جلوس فی ظلمه؟! انت بی آزار؟
چی داري می گی؟
نیما اِ...! هنوز تو عربی م!
بیا بریم ببینیم کیه!
نیما جلو نرو! ممکنه خطرناك باشه و بهمون حمله کنه!
« بعد دختره که می خندید گفت »
ببخشید سرکار خانم، شما حمله م می کنی؟
دیدم اگه اونجا واستم تا یه ساعت نیما جرت و پرت می گه. آروم رفتم طرف درختا. دیدم یه دختره تو تاریکی نشسته تا »
« دیدمش سلام کردم. جوابمو داد و گفت
چرا حرف دوستت رو گوش نمی کنی و نمی ري؟
مزاحم تون شدم؟
« خندید و گفت »
نه.
نیما سیاوش طرف رامه؟ من بیام جلو؟
ببخشی، این دوست من کمی شوخه.
« دختره گفت »
چقدر خوب!
ببینین، من نمی خوام تو کارتون دخالت بکنم. آدم فضولی هم نیستم اما، این وقت شب، یه دختر خانم تنها، تو یه پارك تو
تاریکی، راتش برام کمی عجیبه!
« نیما که اومده بود جلو و پیشمن واستاده بود گفت »
چرا عجیبه؟ تو ام اگه از خونه فرار کرده بودي و جا و مکانی نداشتی و نمی خواستی م گیر نیروي انتظامی بیفتی، حتما می
اومدي همین جا و پشت درختا قایم می شدي!
« دختره خندید و نیما رفت جلو و نزدیکش نشست رو زمین و گفت »
سردتون نیس؟
چرا، سردمه.
« نیما دست کرد تو جیبش و یه بسته شکلات در آورد و داد به دختره و گفت »
بفرمائین. بخورین، گرم تون می کنه.
دختره شکلات رو ازش گرفت و تشکر کرد. منم رفتم و کنار نیما نشستم. دختره آروم آروم بسته شکلات رو وا کرد و یکی »
« گذاشت دهنش و گفت
خیلی خوشمزه س!
نیما حالا بگو ببینم دختر خانم، از خونه فرار کردي؟
« دختره خندید و گفت »
خیلی وقته! از خونه، از خودم، از آدما!
نیما آفرین به تو دختر خوبه! حالا بگو ببینم اسمت چیه؟
کدوم یکی رو بگم؟ من صد تا اسم دارم!
نیما یه اسم خارجی بگو! شهناز چطوره؟
« دختره خندید و گفت »
بخاطر شکلاتی که بهم دادي و خیلی خوشمزه بود و گرمم کرد، اسم حقیقی م رو بهتون می گم. اسم اصلی م فهیمه س. اما
بهم شهره می گن، شهرزاد می گن، فریبا می گن، لیلا می گن، خلاصه هر جایی منو به یه اسمی می شناسن!
نیما هزار آفرین به تو که هزار تا اسم داري! تا حالا دو امتیاز مثبت تو کارنامه ت ثبت شده. یکی براي این که خیلی وقته از
خونه فرار کردي و یکی م براي این که این همه اسم قشنگ رو خودت گذاشتی!
فهیمه پس اگه کاراي دیگه اي رو که کردم بگم چند امتیاز مثبت تو کارنامه م ثبت می کنی؟!
نیما اگه چند تا از این کارهات رو بگی دیگه کارنامه نمی خواي که توش بهت امتیاز مثبت بدم! یه راست بهت مدرك
دکترات رو می دم بري دنبال کارت!
« فهیمه با خنده گفت »
خودم مدرك دکترا دارم!
نیما البته! کاملا مشخصه! با این جدیت که تو درس می خونی و تمرین می کنی بایدم بهت دکترا بدن! تازه به نظر من حقت
رو خوردن! وگرنه باید الآن پروفسور شده باشی!
« فهیمه خندید و گفت »
خب، حالا دیگه پاشین برین. سر و صدا می شه و ممکنه نگهبانا پیدامون کنن.
نیما خب فهیمه خانم، اگه الآن یکی از ما اینجا بمونه و یکی دیگه مون بره دنبال نیروي انتظامی و شما رو تحویل شون بدیم
چیکار می کنی؟
فهیمه تا همون موقع کاملا تو تاریکی نشسته بود، طوري که صورتشمعلوم نبود. تا نیما اینو گفت، صورتش اومد تو روشنایی! »
«
شما؟!!
نیما اِاِاِاِ...! چطور ما هر جا می ریم، شمام می آي اونجا؟ رستوران ! اینجا!
فهیمه من هر جا می رمف شمام می آئین اونجا!
نیما دیدم صدات خیلی برام آشناس! نگو قبلا همدیگرو زیارت کردیم! از اون پسره که اون روز تو رستوران بود چه خبر؟
دیگه ندیدیش؟
نیما داشت باهاش حرف می زد و من بهش نگاه می کردم. دلم خیلی گرفت. یه دختر بدبخت که گیر یه جوون پولدار افتاده »
« ! و گول خورده و حالام گذاشته و از خونه فرار کرده. فهیمه همون دختري بود که چند روز پیش تو رستوران دیده بودیم
نیما حالا می خواي چیکار کنی؟ گیرم دو روزم فرار کردي، آخرش چی؟
فهیمه نمی دونم.
از اون پسره یک چک گرفتی. اونو چیکار کردي؟
نیما چک بانکی گرفتی ازش؟! تقلبی نباشه! بده من برات نقدش کنم! تومنی دو زار بیشتر ازش کسر نمی کنم!
« فهیمه خندید و گفت »
فعلا پیش م نیس. بعدا برات می آرم که نقدش کنی.
« رفتم کمی جلوتر نشستم. انگار تمام غصه ي عالم ریخته بود تو دلم. آروم بهش گفتم »
فهیمه خانم.
فهیمه بهم نگین فهیمه! از این اسم خوشم نمی اید.
نیما چطوره با یه اسم فرانسوي صدات کنیم؟! صغري چطوره!
« نگاهی به نیما کرد و گفت »
بهم بگین شیوا. از بچه گی همیه دلم می خواست که همه شیوا صدام کنن.
نیما اینم یکی از همون اسماس؟
فهیمه نه! نه! تا حالا اینو به هیچکس نگفته بودم! اصلا نمی دونم چرا اسم اصلی خودمم به شماها گفتم!
« آروم بهش گفتم »
چند سالته شیوا خانم؟
شیوا بیست و هفت هشت.
حیف نیس از تو که به این خوشگلی و خانمی تو یه همچین راهی بیفتی؟
« فقط نگاهم کرد »
اون پسري که تروگول زده اسمش چیه؟ بگو پیداش می کنیم و پدرشو در می آریم! مگه مملکت بی قانونه که هر کی هر
غلطی خواست بکنه؟!
شیوا کار من از این حرفا گذشته!
یعنی چی این حرف؟! گذشته چیه؟ گوش کن ببین چی می گم عزیزم. تو مثل خواهر کوچکتر منی. نه شرف و نه وجدانم
راضی نمی شه که ببینم تو داري دستی دستی خودت رو بدبخت می کنی. حالا یه اشتباه کردي، اشتباه بعدي رو نکن! من مثل
برادرتم. بذار کمکت کنم. بخداي احد واحد، شده ده تاریش سفید رو جمع کنم، می کنم و ترو می برم خونه تونو و کاري می
کنم که پدر و مادرت از تقصیرت بگذرن! بخدا زیر سنگم باشه اون پسره کثافت رو پیدا می کنم و مجبورش می کنم که عقدت
کنه! بهت قول مردونه می دم که تا همه چیز جور نشده، تنهات نذارم. این دوستمم همینور! تو فکر نکن همه ي آدما یه جورن!
خیالتم راحت کنم. به شرفم قسم که اگه بذارم امشب رو اینجا بمونی! تا ترو یه جاي امن نرسونم، از اینجا نمی رم! وقتی گفتم
من مثل برادرتم، راست گفتم. تا خیالم ازت راحت نشه، ولت نمی کنم!
« ! تا اینو گفتم، شیوا زد زیر گریه »
نیما انگار داشتن برادري مثل تو شرم داره که به گریه افتاد! حد اقل می گفتی من برادرشم که جلو مردم خجالت نکشه!
چپ چپ بهش نگاه کردم و اورکتم رو در آوردم و انداختم رو دوش شیوا. سرش رو بلند کرد و با یه نگاه حق شناس بهم »
« نگاه کرد و گفت
منم یه برادر مثل تو داشتم!
حالام داري! من و ایم دوستم، هر دو برادر تو ایم. هیچ غصه نخور.
شروع کرد سرفه کردن. بدجوري سرفه می کرد! دستمالم رو از جیبم در آوردم و دادم بهشکه گرفت جلو دهنش. سرفه »
ش که تموم شد، چشمم افتاد به دستمال. چند تا لکه خون توش بود! اینو که دیدم انگار یکی چنگ زد تو دلم! بغضگلوم رو
« گرفت! شیوا زود دستمال رو گذاشت تو جیبش. برگشتم به نیما گفتم
برو ماشین ت رو وردار بیار.

نیمام که از دیدن این صحنه، ناراحت شده بود و هم تحت تاثیر منطق همیشگی خودش بود، با حالت گریه، مثل زنهایی که »
« زبون می گیرن، گاهی می زد رو زانوش و گاهی م می زد تو سینه ش و آروم در گوش من می گفت
معلوم هس چی داري می گی مادر؟! خدا ذلیل کنه اون مرتیکه ي نره خرو که باید کثافتکاریشرو ما جمع کنیم!
چی داري می گی؟!
نیما می گ دو ماشین رو بیار؟ مال ترو یا مال خودمو/
فرق نداره.
نیما جیگرت تخته مرده شور خونه بیاد پایین اي پسره ي ولدزنا که دختر مردم رو بیچاره کردي! می گم سیاوش جون
حواست هس چیکار داري می کنی؟
اینا رو به همون حالت گریه و ناله، آروم در گوش من می گفتن و هی می زد رو زانوش و تن ش رو این ور و اون ور و تکون »
« می داد و یه جمله رو آروم می گفت و یه جمله رو بلند
حواسم به چی هس؟
نیما این طرف بند رو آب داده، اي روزگار بی وفا! اگه بندازه گردن ما چیکار کنیم اي چرخ غدار! پسره رو هم که نمی تونیم
پیداش کنیم اي آسمون کبود! اسم این کارم زناس اي بخت واژگون! هم شلاق داره و هم طرف رو باید عقد کنی اي طالع
نحس! آبروریزي م داره اي گنبد ویرون! مادر بمیره برات اي دختر فریب خورده! اونوقت یلدا بی یلدا اي سرنوشت سیاه! دیگه
انار شب چله رو تو خوابم نمی بینی اي پدر سگ فوضول!
چی داري در گوشم می گی؟!
« نیما یه دفعه داد زد و گفت »
آخه این چیزا به تو چه مربوطه مرتیکه ي پدر سوخته ي فوضول؟! پاشو بریم دنبال زندگی خودمون! اگه پسره پیداش نشد و
این جریان بیفته گردن ماف سرمون رو می تراشن و یه پلاك میندازن گردن مونو تو تمو شهر می گردوننمون ها! بعد یه نگاه
« به شیوا که بهشمات شده بود کرد و گفت
مادر فدات شه که گول خوردي!
« شیوا گریه ش یادش رفته و زد زیر خنده »
بلند شو برو ماشین رو بیار. فکر کن ببین امشب کجا می تونیم شیوا خانم رو ببریم.
نیما فکر کردن نداره که!
جایی رو سراغ داري؟
نیما آره. بیا این ور تا بهت بگم.
« بلند شدیم و چند قدم رفتیم اون طرف تر که ازش پرسیدم »
کجا ببریمش؟
نیما قبرستون! من چه می دونم کجا ببریمش! ورش دار ببر خونه تون!
ببرش خونه ي خودمون؟!
نیما نخیر! پس ورش دار بیارش خونه ي ما!
خب یه فکري بکن!
نیما آخه من چه فکري بکنم؟!
« بعد برگشت و به شیوا که داشت ماهارو نگاه می کرد، نگاه کرد و دوباره زد تو سینه ش و گفت »
الهی سرطان پروستات بگیره اون پسره ي بی همه چیر!
نیما! تو که همیشه دست کمک داشتی! یه کاري م الآن واسه این دختر ب گناه بکن.
نیما آخه سیاوش جون، من دست کمک دارم اما جرات کمک ندارم! این یکی توش شر پدر سگ! چرا نمی فهمی؟! این
جریان بیفته گردن مون پدر جفت مون در اومده ها!
« بعد دوباره برگشت به شیوا نگاه کرد و گفت »
مادر قربونت! غصه نخوري ها! داریم کم کم به نتیجه ي مثبت می رسیم!
نیما جون تو که این وقتا ده تا هتل سراغ داشتی! یکی ش رو بگو، ببریمش اونجا!
« با حالت گریه گفت »
بابا، ده تا جا سراغ دارم اما این نه شناسنامه دارهف نه چیزي! آخه با چه کلکی ببرمش اون جاها؟!
تو اگه بخواي، اینو بدون شناسنامه تو دانشگاه ثبت نامشمی کنی!
نیما حالا هی هندونه بذار زیر بغل من! اگه یکی یقه مونو بگیره باید گردن بگیري ها!
نترس. داریم کار خیر می کنیم. هیچ اتفاقی نمی افته.
« دوباره برگشت به شیوا نگاه کرد و گفت »
مادر پیش مرگت بشه. ناراحت نشی ها! داریم نقشه ي کلی رو طرح ریزي می کنیم! دو تا خط دیگه بکشیمف نقشه تمومه و
فقط می موه امضا ناظز فنی!
حالا چیکار کنیم؟
نیما اول باید ببریمش به دکتریف درمونگاهی، چیزي. این وضعش خیلی خرابه!
آفرین! گفتم که تو همیشه دست خیر داري!
نیما اه..! برو گمشو بابا! چقدر دست دست می کنی؟! اگه از دستام خوشت اومده، می خواي حواله ش بدم به تو!
بی تربیت!
نیما بذار فکر کنم ببینم چه خاکی باید تو سرم کنم! می ترسم این یه الف دختر رنگ مون کرده باشه!
نه، به دلن بد نیار.
نیما بذار من یه خدره باهاش حرف بزنم و زیر زبونشرو بکشم. شاید این اصلا کارش همین باشه!
تو فکر کن که یه دختر بدبخت به تو پناه آورده. دیگه چیکار به بقیه ش داري؟
نیما یه نگاهی به من کرد و دیگه هیچی نگفت و رفت طرف خونه شون و چند دقیقه بعد با ماشین ش برگشت. من و شیوا ام »
« اومدیم دم در پارك. تا نیما با ماشین رسید گفت
زود سوار شین که اگه گشت نیرو انتظامی برسه، هر سه تا امشب مهمون افتخاري یه هتل منکراتیم! سوارشین که هیچ کس
باور نمی کنه دو تا جوون انقدر هر و احمق باشن که نصفه شبی فقط به نیت خیر یه دختر خانم خوشگل رو ببرن هتل. براش جا
و مکان درست کنن!
« اودم بهش بگم نه، اینجوري هام نیسکه داد زد »
سوار شو مرتیکه الاغ! حالا وقت شعار دادن نیس! الآن فقط باید فرار کرد!
« با خنده سوار شدیم و نیمام مثل برق حرکت کرد و بیست دقیقه ي بعد، جلو یه هتل نگه داشت و پیاده شد و گفت »
شماها همین جا بمونین تا من برگردم.
صاحاب هتل باهات آشناس؟
نیما نه. شیفت شبش باهام آشناس. یعنی اونم یه آدمی یه با هفت هشت تا دست خیر! مثل اختاپوسه! با هر بازوش یه کار
خیر انجام می ده، اونم این وقتاي شب! اَ ...! اصلا به توچه مربوطه؟ تو کار خیر می خواستی که دارم می کنم دیگه!
« خلاصه رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت »
جور شد برنامه. فقط بریم همین نزدیکی یه کلینیک شبانه روزي یه. شیوا خانم رو ببریم یه دوا درمون بکنیم و بعد بیاییم
هتل.
سوار شد و چند تا خیابون اون طرف ترف جلوي یه کلینیک واستاد. پیاده شدیم و رفتیم تو. خلوت بود. دکتر کشیک شیوا رو »
معاینه کرد و یه نسخه برایش نوشت که نیما رفت و نسخه رو از به داروخانه گرفت و اوردو یه آمپولی پنی سشیلین بود و
« قرصو شربت. با شیوا رفتیم قسمت تزریقات و آمپولشرو زد و و قتی اومد بیرون به آقایی که آمپول می زد گفت
سرنگ رو انداختین دور؟
« یارو با تعجب نگاهشکرد و گفت »
معلومه خانم! ما همیشه اینکارو می کنیم!
شیوا پس لطفا اون پنبه ي الکل رو هم بندازین دور!
« یارو یه نگاه به شیوا کرد بعد یه نگاه به ما کرد و گفت »
نکنه خانم شما یه بیماري واگیردار دارین که انقدر احتیاط می کنین؟!
شیوا آره. ممکنه سل داشته باشم. وقتی سرفه می کنم خون از گلوم می آد!
« تا اینو گفتف نیما پرید عقب و گفت »
اي خدا مرگت بده سیاوش!
« یارو خنید و پنبه ي الکلی رو انداخت دور و گفت »
نه خانم، خیالت راحت باشه. اون خون مال سل نیس. ولی ترسوندي مارو ها! »
« سه تایی از کلینیک اومدیم بیرون که نیما به شیوا گفت »
شیوا خانم جان مادرت، فقط از اون یادگاري ها که به اون پسره دادي به ما ندي ها! ما تا دلت بخواد از این و اون یادگاري
داریم!
خندیدیم و سوار ماشین شدیم و برگشتیم هتل. شیوا رو بریم تو و سفارشش رو به مسئول اونجا کردیم و وقتی خواستیم »
« خداحافظی کنیم شیوا گفت
مگه شماها بالا نمی آئین؟!
کاري داري باهامون؟
شیوا شماها با من کاري ندارین؟!
نه فردا می ائیم بهت سر می زنیم و باهات حسابی حرف میزنیم.
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
     
  
مرد

 
شیوا امشب رو میگم!
امشب که دیگه دیر وقته. تو ام خسته اس. باشه فردا صحبت می کنیم.
نیما هالو! این داره چیز دیگه بهت می گه!
« بگشتم به شیوا نگاه کردم و گفتم »
چیزي می خواي تعارف نکن. گرسنه ته؟
شیوا نه، گرسنه م نیس.
برو یه دوش بگیر و راحت بگیر بخواب. فردا طرفاي عصر می آئیم پیش ت و به امید خدا همه چی درست میشه. برو. برو
استراحت کن. هر چی م خواستی زنگ بزن پایین برات بیارن.
یه نگاهی به ما کرد و بعد خداحافظی کرد و رفت بالا. نیمام رفت به مسئول پذیرش یه چیزایی رو گفت و دوتایی از هتل »
« اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم طرف خونه
نیما حالا وجدانت راحت شد؟
آره. دستت درد نکنه. اگه تو نبودي که من کاري نمی تونستم براش بکنم! تو تو اینجور کارا دست خیرت بیشتره.
نیما ت باز گفت دست خیر! می خواي اخر شبی یه دستی م به تو برسونم که دست توام همین خاصیت رو پیدا کنه؟!
گم شو!
نیما الان می ریم همین جاها دور می زنیم و یه دختر فریب خورده ي دیگه رو پیدا می کنیم و اول بهش شکلات می دیم که
بخوره و گرم بشه و بعد می بریمش دکتر و براش دوا می گیرین و بعد می اریمش همین هتل و یه اتاق براش می گیریم و
خیال مون که از راحت شد، دوباره می ائیم بیرون و راه می افتیم تو خیابونا و دوباره یه دختر فریب خورده دیگه رو پیدا می
کنیم و اول بهش شکلات ...
اَه ...! گم شو تو ام!
نیما می گم اصلا چطوره خدمون یه هتل وا کنیم واسه اینجور دخترا؟!
تو نمی دونی امشب چه ثوابی کردي!
نیما بعله! اما مگه یکی دوتان؟! همین جوري داره دختر از خونه فرار می کنه! مگه می شه به هر کدوم برسیم ورشون داریم و
ببریم بهشون جا و مکان بدیم! ایناهاش! اینم یکی دیگه!
« ! راست می گفت! جلوتر، کنار خیابون یه دختره واستاده بود و با یه ماشین که توش یه مرد بود داشت حرف می زد »
نیما سیاوش! من یه ترمز می زنم جلوش. تا واستادم تو پسکله ش رو بگیر و بندازش تو ماشین ببریم هتل تحویل ش بدیم!
آخه دیگه وقت نمی شه با تک تک شون واستیم و حرف بزنیم ! ما که می خوایم ثواب کنیم، حالا چه بازور بکنیم چه با زبون
خوش!
« اینو که گفت ، جلو دختره زد رو ترمز! دختره یه نگاه به ما کرد و گفت »
دوتایی می شه بیست تومن!
نیما بیست تومن چیه؟ ما گروه امدادیم! بپر بالا می خوایم ببریمت هتل تحویلت بدیم!
« دختره یه لحظه مات و به ماها نگاه کرد و بعد گفت »
مامورین کثافتا!
« ! اینو گفت فرار کرد تو یه کوچه »
خجالت نمی کشی نیما؟!
نیما بابا تو می خواي به همه کمک نی ! می خواستم بهت نشون بدم که از یک گل بهار نمی شه! تازه اینا دگوریاشن که تو
خیابون واستاده! بقیه شون ...!
راه بیتف برو. هر کسی تا اونجا که از دستش بر می اد باید یه کاري بکنه. ماهام امشب همین از دست مون بر می اومد که
کردیم. آدم باید دست خیر داشته باشه و اگه کاري براي کسی از دستش ساخته بودف انجام بده.
نیما تو چرا امشی انقدر دست دست می کنی؟! بابا مگه چند تا دست داریم؟! همه ي دستا رو بکار خیر ننداز! یکی شم بزار
واسه معصیت کاري خودمون!
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
     
  
مرد

 
فصل سوم
فردا صبحش از شرکت تلفن کردم به هتل. ساعت حدود یازده صبح بود. مسئول پذیرش هتل گفت که اون خانم همون »
دیشب یه ساعت بعد از رفتن ما از اونجا رفته. خیلی ناراحت شدم. پرسیدم پیغامی براي ما نذاشت؟ که گفت یه پاکت اینجا
گذاشته اما نگفت به شما بدم ش یا به نیما خان. ازش تشکر کردم و گفتم فرق نداره، یا خودم یا نیما می آئیم و می گیرمش.
« خیلی ناراحت تلفن رو قطع کردم و زنگ زدم به نیما
الو نیما!
نیما سلام. الوعده وفا!
چه وعده اي؟!
نیما امروز مگه پنجشنبه نیس؟
چرا.
نیما مگه قرار نیس خواستگار بیاد؟
خب!
نیما منم شب می آم اونجا.
خیلی خب! بیا. زنگ زدم چیز دیگه اي بهت بگم.
نیما چی شده؟
شیوا رفته!
نیما زنگ زدي هتل؟
آره گفت شیوا همون دیشب از هتل رفته!
نیما بهت چی گفتم دیشب؟! دیدي گفتم گول اینا رو نخور!
« هیچی نگفتم »
نیما حالا تو چرا ناراحتی؟ تو که هر کاري ازت برمی اومد، کردي! دیگه بقیه ش به تو مربوط نیس.
آره. اما حیف شد. شاید می شد یه کاري براش بکنیم.
نیما وقتی خودش همین زندگی رو دوست داره، به من و تو چه مربوطه!
یه نامه م اونجا براي ما گذاشته.
نیما براي ما؟!
آره.
نیما خب! بعد از شرکت می رم می گیرمش. شب یاعت چند خواستگارا می آن؟
شب می آن دیگه! چه می دونم چه ساعتی می آن. تو ساعت 6 بیا خونه ي ما. می گم، از یلدا خبري نیس؟
نیما از کی؟!
یلدا! یلدا! می گم بابات فکري نکرده؟!
نیما چرا. بابام صبحی می گفت برم چند هندونه و چند کیلو انار و آجیل بخرم که چند روز دیگه شب یلداس!
باز شوخی کردي؟ می گم در مورد خواستگاري، بابات کاري نکرده؟
نیما به من که چیزي نگفت.
تو خودت چی؟ از دیشب تا حالال ندیدیش؟ یعنی می گم از پنجره ي اتاق ت ندیدیش؟
نیما اگه بگم، اون وقت می گی دارم منت سرت می ذارم!
جون من دیدیش؟!
نیما تلسکوپه یادته؟ دبیرستان بودیم خریدمش؟!
آره آره! یادمه!
نیما رفتم از تو خرت و پرتام درش آوردم.
خب!!
در اومد از بس « رصد دونم » می کردم! دیگه « رصدش » نیما بجون تو از دیشب که رفتم خونه تا ساعت پنج صبح داشتم
چشم انداختم تو سوراخ این تسلکوپ وامونده!
با تلسکوپ تو اتاق یلدا رو نگاه کردي؟!
نیما خب آره دیگه! چشماي خودم که اشعه ي مادون قرمز نداره تو تاریکی چیزي ببینه!
تو غلط کردي که تو اتاق یلدا رو نگاه کردي!
نیما اِه ...! غیرتی نشو بابا! چیزي که معلوم نبود!
پس چی؟!
نیما یادداشت کن تا ساعت به ساعت ش رو بهت بگن! ساعت دو و سی دقیقه بامداد، خر... پف ...! خر ... پف...! ساعت سه و
چهل دقیقه ي بامداد، یه غلت زد و همچنان خر ... پف...! خر ...! پف...! ساعت چهار و بیست دقیقه ي بامداد، سوژه از این دنده
به اون دنده شد و کما فی السابق خر ... پف...! خر ...! پف...! متاسفانه بعد از ساعت چهار و بیست دقیقه م، منجم خوابش گرفته
و رفته تو چرت!
داشتی چرت و پرت می گفتی؟!
نیما مرتیکه! دیشب ساعت 2 نصفه شبف گشت امداد و کمک رسانی و دستگیري از دختران فریب خورده ي شهر تموم شده
و اومدم خونه! اون وقت شب، یلدا هفت پادشاه رو خواب دیده! دیگه چی شور زیر نظر بگیرم؟!
اصلا تو حق نداري اتاق خواب یلدا رو نگاه کنی!
نیما پس بعدش چه اخباري رو واسه شما نقل کنم؟!
اصلا هیچی!
نیما میل خودته. در هر صورت رصد خونه ي ما شبانه روز آماده ي خدمت به شما ستاره شناسان و محققان محترمه! با یه
تلفن سفارش پذیرفته می شه و هر جایی رو که خواستین ما رصد می کنیم!
حالا احیانا اگه مثلا اومد تو حیاط و چشم تو بهش افتاد، عیبی نداره که یه نگاه به من بکنی و به من بگی!
نیما اینطوري نمی شه برادر! یا غیرت یا تحقیق! دست و بال محقق و پژوهشگرو که نباید بست! غیرتت قبول نمی کنه، بگو ما
پژوهشرو بذاریم کنار!
ببینم! مگه تو، تو اون شرکت وامونده کاري نداري که بکنی؟ یه ساعت دار چرت و پرت می گی! برو به کارت برس دیگه!
نیما انگار شما به من تلفن کردي ها!
غلط کردم بابا! ساعت 6 یادت نره. خداحافظ!
تلفن رو قطع کردم و مشغول کار شدم. ساعت 2 کارم تموم شد و رفتم پیش پدرم و بهش گفتم که می رم خونه. از شرکت »
رفتم بیرون و سوار ماشین شدم و رفتم همون هتل دیشبی و از مسئول پذیرش نامه اي رو که شیوا گذاشته بود گرفتم. وقتی
خواستم حساب هتل رو بدم، بهم گفت که اون خانم خودش حساب کرده! دیگه حسابی تعجب کردم! یعنی پول از کجا
آورده؟ 1 رفتم تو ماشین و پاکت رو وا کردم. توش فقط یه شماره ي موبایل بود! پسانگار نیما راست می گفت! حسابی گول
« خورده بودم! شماره رو گرفتم حد اقل یه چیزي بهش بگم که دلم راحت بشه! تاز زنگ زدم و موبایل رو جواب داد، گفتم
سلام. فهیمه خانمف شیوا خانم، شهره خانم، لیلا خانم، یا هر چی دیگه ...، خودتون هستین؟
سلام سیاوش یا نیمه یا هر چی دیگه ...!
من سیاوشم. همین یه اسمم دارم.
پس سلام سیاوش.
ببینم خانم، دلم می خواست تا صداتون رو شنیدم خیلی چیزا بهتون بگم که چیزاي خوبی م نبودن! اما حالا پشیمون شدم. من
نمی دونم چیکاره اي! نمی خوام بدونم! فقط امیدوارم که به حرفاي دیشبم فکر بکنی. خدا حافظ!
نه! قطع نکن! کارت دارم!
بفرمائین.
اگه حرفاي دیشبت روم تاثیر نداشت که شماره ام رو برات نمی ذاشتیم! باور کن که حرفات توم اثر کرده 1 به کی قسک
بخورم که باور کنی؟!
« یه لحظه رفتم تو فکر. شاید راست می گفت »
الو! الو! سیاوش!
احتیاج به قسم خوردن نیس. امیدوارم همینطور باشه که گفتی.
حالا بازم می خواي کمکم کنی؟
« ! بازم مکث کردم. انگار داشت راست می گفت »
اگه واقعا بتونم بهت کمک کنم،آؤه.
می خوام ببینمت. بیا به این آدرسی که می گم.
« آدرسشرو داد. یه جا توي شهرك ... بود. تو یه مجتمع. یادداشت کردم که گفت
آ امشب سعت 7 منتظرتم. نیما رو هم با خدت بیار.
ساعت 7 نمی تونم.
هر وقت خواستی بیا.
دیرتر بشه عیبی نداره؟
نه، گفتم که! هر وقت خواستی. فقط حتما بیا. باشه؟
باشه.
قول می دي؟
قول می دم.
سیاوش! خیلی چیرا به قول تو بستگی داره ها!
می آم.
منتظرم.
خداحافظ.
خداحافظ.
تلفن رو قطع کردم. خودم باورم نمی شد که حرفام انقدر تو یه نفر اثر کرده باشه! زنگ زدم به نیما. پدرش بود. گفته رفته »
« خونه. زنگ زدم به موبایلش
الو، نیما.
نیما سلام، کجایی؟
دارم می رم خونه. تو کجایی؟
نیما دارم می رم هتل.
نرو! من نامه رو گرفتم.
نیما خوندي؟
آره. یه شماره ي موبایل بود.
نیما خب!
اولشمی خواستم زنگ نزنم و پاره اش کنم و بندازمش دور!
نیما انگور خوب همیشه نصیب شغال می شه!
چی؟
نیما هیچی، بگو! خط رو خط افتاده.
ولی بعدش زنگ زدم. می خواستم چند تا فحش بدم و قطع کنم.
نیما غلط می کردي!
چی؟!
نیما بابا خط رو خط افتاده!
غلط کردي! صداي تو بود!
نیما بالاخره چی شد؟
هیچی. تا اومدم حرف بزنم و یه چیزي بهش بگم دیدم انگار حرفاي دیشبم روش اثر کرده! یعنی خودش گفت! گفت خیلی
حرفات روم اثر کرده!
نیما مرده شور اون نصایح بی موقع ت رو ببرن!
این یکی رو که دیگه خودت بودي! خط رو خط که نیافتاده!
نیما چی داري می گی؟! دارم از زیر پل رد می شم اینطوري می شه.
بابا یکی داره حرفامونو گوش می دهد و هی یه چیزایی وسط ش می گه! انگار فحشمی ده!
نیما ولشکن! بگو ببینم بعدش چی شد.
هیچی، امنشب من و ترو دعوت کرد خونه ش. خونه ش تو شهرك...
نیما به به! به به به این بخت بلند!
یعنی چی؟
نیمل ت یعنی اینکه خیلی خوشحالم که دیشب بیخودي وقت مونو تلف نکردیم!
آره. انگار می خواد من واسطه شم که برگرده خونه شون! انگار واقعا حرفام توش اثر کرده!
نیما ت قوي ترین داروهاي دنیام انقدر زود اثر نمی کنه به آدم. فکر کنم تا اثر کنه، چند روزي وقت داشته باشیم!
آره. گوش شیطون کر انگار سر عقل اومده!
نیما پاي شیطون رو چرا وسط می کشی؟! ولشکن! من خودم هستم!
چی؟!
نیما ت هیچی بابا می گم امشب که نمی تونیم بریم! مگه قرار نیس خواستگار بیاد؟
چرا. ولی اونا زود می رن. یعنی واسه شام نمی مونن. یه شیوام گفتم که ممکنه دیر بیاییم. گفت هر وقت خواستین بیاین.
نیما به به به این شب نشینی که محدودیت زمانی م نداره!
یعنی چی؟!
نیما می گم یعنی خیلی خوبه که می تونیم هم به برنامه ي خواستگاري برسیم و هم به چیزاي خیر!
آره، خیلی خوب شد.
نیما حالا وقتی رفتیم بهترم می شه!
چطور؟!
نیما یعنی می گم این شهرك ... خیلی جاي خوبی یه! یه محیط بسیار مناسبه براي رشد و باروري هر چیز خوب و خیر و
خوشه! می گم یادت باشه اون دست خیرت رو هم با خودت بیاري! منم می آرم! کاري نداري؟
نفهمیدم چی می گه! باهاش خداحافظی کردم و رفتم خونه. تا رسیدم یه دوش گرفتم و رفتم خوابیدم. ساعت نزدیک 5 بود »
« که بیدار شدم. تا لباش پوشیدم دیدم زنگ زدن. نیما بود. رفتم تو حیاط . تا رسید بهش گفتم
مگه قرار نبود ساعت 6 بیاي؟
نیما زودتر اومدم اگه کاري باشه کمک کنم. یعنی اون دسته هه رو هم آوردم.
چی رو آوردي؟!
نیما همون دست خیرمو دیگه!
نیما، قول دادي که آبرو ریزي نکنی ها!
نیما نه بجون تو. خیالت راحت باشه. حالا سیما کجاس؟
بیمارستانه. هنوز نیومده.
نیما راست میگی تو که خبر از خواستگاري نداره؟
دیوونه اي ها!
نیما خب! بریم تو.
« تا دوتایی رفتیم تو خونه و مادرم نیما رو دید گفت »
اینو چرا امروز آوردي اینجا؟!
نیما سلام زهره خانم، اینو آوردي یعنی چی؟! مگه می شه این طفلک تو مراسم خواستگاري خواهرش شرکت نداشته باشه!
حرفا می زنین ها!
مادرم ترو می گم!!
نیما منو می گین؟! آهان! اومدم زیر بال و پرتون رو بگیرم و کمک کنم.
مادرم لازم نکرده کمک کنی! برو خونه تون دو سه ساعت دیگه بیا.
نیما مگه من چیکار به کار کسی دارم زهره خانم؟! بخدا یه گوشه می شینم و نگاه می کنم! اگه از دیوار صدا در اودمد، از منم
در می آد! راستشمی خوام ببینم مراسم خواستگاري چه جوري یه!
مادرم پدر سوخته هنوز جریان اون یکی خواستگاره مشکوکه! همون همسایه ته کوچه مون!
« نیما همونجور حالت مظلوم بخودش گرفته بود و فقط به مادرم نگاه می کرد که مادرم گفت »
معلوم نشد کدوم پدر سوخته زنگ زده بود بهشون و چی گفته بود که خواستگاري که نیومدن هیچی، دیگه تو خیابون جواب
سلام مون رو هم نمی دن!
نیما آخه به من چه مربوطه زهره خانم جون؟! اصلا من اون دفعه از کجا می دونستم که آقاي زرین می خواد بیاد
خواستگاري سیما خانم؟! آخه چرا بهتون نا حق می زنین؟ ازتون نمیگذرم به خدا! باید پس فردا اینا رو جواب بدین ها! بخدا
نیت من خیره. اومدم بلکه بتونم یه کاري بکنم! به جون مادرم اگه دروغ بگم!
مادرم منم می دونم که تو اومدي که یه کارایی بکنی! اما نه کار خیر! ا ز تو کار خیر بر نمی آد!
به! پسکاشکی دیشب بودن و می دیدین که ...
اِ ه ...! چی داري می گی نیما؟!
مادرم نیما جون، من ترو خیلی دوست دارم. مثل سیاوش دوستت دارم. اما یه امشب رو برو خونه تون بذار این مراسم به
خیر و خوشی تموم بشه بره پی کارش.
نیما شما اگه راست می گین و منو دوست دارین، چرا براي سیما خانم خواستگار پیدا می کنین؟
مادرم من پیدا نکردم. خودشون پیدا شدن. منم تو رو درباسی افتادم و مجبور شدم که بذارم بیان . سیمام اصلا خب نداره.
راستش از این پسره م زیاد خوشم نمی آد ولی نتونستم بهشون نه بگم. حالام یه ساعت می آن و می رن. سیمام که فعلا خیال
شوهر کردن نداره. والسلام.
نیما حالا چه عیبی داره که منم یه گوشه اتاق بشینم؟
« مادرم با خنده گفت »
عیب ش اینکه تو نمی تونی ساکت باشی. می ترسم یه شري به پا کنی.
نیما خبر بابامو برام بیارن اگه من شر بپا کنم! اصلا من می رم تو آشپزخونه استکان نعلبکی ها رو می شورم و تا خواستگارا
نرفتن از اون تو بیرون نمی آم، خوبه؟
مادرم من نمی فهمم تو با این سمجی و زبون چرب و نرمت، چطوري تا حالا نتونستی این دختره سیما رو خام کنی وباهاش
عروسی کنی؟!
نیما از بسمثل شما یه دنده و لجبازه پدر سگ!
مادرم تف بهت بیاد بی شرف!
مادرم اینو گفت و بامدمپایی دنبال نیما کرد و اونم در رفت طرف حیاط که سینه به سینه خورد به پدرم! پدرم که مات ونا »
« رو نگاه می کرد، گفت
چرا همچین می کنین؟!
« نیما که سیده بود ته حیاط، گفت »
عمو اونقدر که من از زهره خانم تو زندگیم کتک خوردم، از ننه باباي خودم نخوردم بخدا!
پدرم ت خانم چیکارش داري؟!
« مادرم که می خندید گفت »
آخه تو نمی دونی که این چی می گه؟!
نیما بخدا از بچگی این زهره خانم منو کتک زده! بابا آخه من دیگه بزرگ شدم! مرد گنده رو که دیگه نمی زنن! یکی ببینه،
چی می گه!
مادرم واسه من هنوز همون پسر بچه اي! حق نداري بیاي تو خونه 1 همونجا تو حیاط بمون!
نیما چشم. اما شمام بدونین زهره خانم، نتیجه همیشه نتیجه ي معکوس داشته! اونم تنبیه بدنی! تشویقه که سطح تربیت رو
می بره بالا!
» مادرم خندید و با پدرم رفتن تو. نیما هنوز تو حیاط واستاده بود. به گفتم »
بیا بریم تو.
نیما نه، الان بیام بازم دنبالم می کنه!
بیا من ضامن ت می شم کاري ت نداشته باشه.
نیما برو گمشو! من خودم از بچه گی همیشه ضامن می شدم که تو کتک نخوري! زهره خانم یه ربع دیگه اصلا یادش می ره
که جریان چی بوده! تو برو فعلا دو تا چایی وردار بیار.
بیا تو. می گم کاري ت نداره!
نیما الان زوده بیام. برو دو تا چایی بیار بخوریم بعد. الان بیام بازم دنبالم می کنه 1
خنده م گرفت! مثل بچه گی هاش حرف می زد مرد گنده! بچه گی هاشم همینجوري بود. می اومد خونه ي ما و یه شري بپا »
می کرد و مادرم با لنگه کفش دنبالش می کرد و اونم یا در می رفت تو حیاط یا می رفت بالا پشت بودم و می پرید رو پشت
بودم بغلی! بعدش وقتی مادرم ولش می کرد و می رفت، به منمی گفت که برم و واسه خودمون خوراکی بیارم. منم می رفتم و
« ! می آوردم و وقتی خوراکی هامون تموم می شد، دیگه مادرم یادش رفته بود می خواسته کتکش بزنه
بیا بریم تو! آخه جلو همسایه آبرو براي ما نذاشتی! این کارا چیه می کنی؟!
نیما برو دو تا چایی بیار بخوریم که اینجا تو حیاط خیلی مزه می ده.
« تو همین موقع سیما باکلید در حیاط رو وا کرد و اومد تو و تا ماها رو دید سلا کرد و به نیما گفت »
تو حیاط چیکار می کنین؟
نیما داشتیم بازهره خانم گرگم به هوا بازي می کردیم، باباتون اومد و بازي مون رو بهم زد!
سیما چی می گی؟!
« سیما که می خندید، به من نگاه کرد که گفتم »
یه چیزي به مامان گفت، اونم با دمپایی دنبالشکرد! بهش گفته حق نداري بیاي تو!
سیما حالا کجان؟
نیما رفتن تو. بازي مون رو باباتون بهم زد و دست زهره خانم رو گرفت و رفت تو خونه! خیلی حسوده این باباتون سیما خانم!
« سیما با خنده رفت طرف نیما و گفت »
بیاین بریم تو. من ضمانت تون رو می کنم.
نیما نمی شه ضمانت م رو بکنین اما دو تایی همینجا بمونیم؟
زهر مار! بیا رو تو خونه!
« سه تایی به خنده و شوخی رفتیم تو خونه، مثل دوران بچه گی 1 تارسیدیم تو مادرم به سیما گفت »
زود بدو یه حموم بکن که مهمون داریم! با این سر و وضع زشته جلوشون بیاي!
نیما حموم برا چی؟! دختره همینجوري مثل گل می مونه!
سیما مگه کی می خواد بیاد؟
مادرم خوانواده ي شفیق.
« سیما یه نگاهی کرد و گفت »
شفیق؟! چطور یه دفعه یادما کردن؟ اونا که خیلی وقت بود ازشون خبري نبود!
مادرم هیچی بابا. می خوان بیان دیدن پدرت. چیز مهمی نیس.
نیما تآره بابا، می خوان بیان یه تک پا باباتون رو خواستگاري کنن و برن! باباي دم بخت داشتن این رفت و آمدها رو هم داره
دیگه!
مادرم باز تو حرف زدي!
« پدرم غشکرده بود از خنده که نیما گفت »
بخدا می خوام یواش یواش حالی این سیما خانم کنم که قراره براش خواستگار بیاد! یه دفعه بگیم جا می خوره!
سیما ت براي من خواستگار بیاد؟! پسر اقاي شفیق؟!
نیما کدوم شفیق؟ همونکنه پسرش اسمشکوروشه؟ مگه با نامزدش بهم زد؟!
پدرم مگه نامزد داشت کوروش؟!
نیما آره، یه سال و نیمی م با هم بودن . دخترهخاك بر سر بهانه هاي بیخودي گرفت و نامزدي شونو بهم زد.
« پدرم که می خندید گفت »
سر چی بهم خورد نامزدي شون؟
براش بخره و بده کوروش « گن » نیما می گفت کوروش خان شیکمش گنده س! آخه اینم شد بهانه؟! خب می تونست یه
خان ببنده و شیکمش بره تو! شیکمی م نداره بیچاره 1 نگاه کنی شیشماهه بیشتر نشون نمی ده!
« من و سیما و پدرم زدیم زیر خنده »
نیما سیما خانم زودتر برین کارهاتون رو بکنین و بیایین که الان پیداشون می شه ها! فقط خدا کنه جوراباشو عوضکرده باشه
کوروش خان. گلاب به روتون پاهاش قاعده ي پاي شتر بو می ده! البته اینم نمی تونه عیب مرد باشه!
« ! سیما از خنده نشست رو مبل »
نیما گرفتین نشستین سیما خانم؟! دیر می شه ها! راستی سیاوش یادت باشه یه جعبه دستمال کاغذي بزاري رو میز جلو
کوروش خان! طفلک تا حرف می زنه نمی دون چرا گوشه ي لباش کف جمع می شه!
اه ...! حالمون رو بهم زدي نیما!
« ! سیما و پدرم مرده بودن از خنده! مادرمم داشت می خندید اما خود کور شدش یه لبخندم نمی زد »
نیما زهره خانم همه چی حاضره؟ کاشکی یه جعبه خرمام می گرفتین! کوروش خان خیلی خرما دوست داره. اون روز که ختم
اقاي توکلی بود، تو سالت این کوروش خان بغل من نشسته بود. طفلک گویا گرسنه بود، یه دیس خرما خورد! دست نوچ ش رو
هم می لیسید و بعد با شلوارش پاك می کرد!
« همه زدیم زیر خنده »
نیما کوروش خان ماشااله وقتی چیز می خوره، آدم به هوس می افته! خرماها رو که می خورد همچین ملچ ملچ می کرد که
یارو مداحه روضه رو قطع کرد و صداي بلند گو رو زیاد کرد که صدا به مردم برسه!
« داشتیم می خندیدیم که زنگ زدن. آیفون بغل نیما بود که زود ورداشت و »
کیه؟
بجا نمی آرم!
ببخشین صداتون نمی آد!
انگار اشتباهی زنگ رو زدین!
« آیفون رو گذاشت و گفت »
داشتم چی می گفتم؟
مادرم کی بود؟
!« رفیقم » نیما نمی دونم، یکی بود می گفت من
مادرم اوا! خدا مرگم بده! گفته من شفیقم!
« مادرم پرید و رفت طرف آیفون. ماها مرده بودیم از خنده! مادرم در رو وا کرد و به نیما گفت »
بیا برو خونه تون! می دونستم تو بالاخره یه شري بپا می کنی! بیا برو ببینم!
نیما الان که نمی تونم جلو اینا بدوام برم زهره خانم. بذارین بیان تو بشینن، بعد من میرم.
مادرم از دست تو یه خواستگار جرات نمی کنه پاشو بذاره تو این خونه!
نیما زشته بخدا! صداتون می ره بیرون ها! برین جلو حداقل استقبالشون! دخترتون خواستگار نداره به من چه مربوطه!
مادرم بذار اینا بیا و برن، من می دونم و تو!
خلاصه مادرم رفت به استقبال مهمونا و یه خرده بعد با هم اومدن تو خونه و سلام و احوالپرسی شروع شد و تا کوروش خان »
که یه جوون حدود سی ساله بود رسید جلوي نیما و باهاش سلام و احوالپرسی کرد، نیما همونجور که باهاش دست می داد
« گفت
خوبین شما کوروش خان؟ این یه ساله که ندیدم تون چه داغون شدین! حتما از مشغله زیاده! بفرمائین تو! خیلی خوش
آمدین.
بیچاره کوروش دمغ شد اما بروي خودش نیاورد وشروع کرد یا بقیه سلام و علیک کردن و همگی رفتن تو سالن و نشستن. »
من مخصوصا رفتم کنار نیما که اگه خواست کاري بکنه و یا چیزي بگهف حواسم بهش باشه. می دونستم اونقدر سیما رو
دوست داره که براي بهم زدن خواستگاري از هیچ کاري رو برگردون نیس! خلاصه همه نشستن و من برگشتم با آقاي شفیق
که این طرفم نشسته بود احوالپرسی کردم، کمی حرف زدیم که یه دفعه متوجه شدم نیما بغلم نیس! یه خرده صبر کردم،
اومدم بلند شم که نیما با یه سینی چایی پیداش شد! مادرم لبش رو گاز گرفت و به نیما چشم غره رفت! اما نیما سرش به کار
خودش گرم بود. به همه چایی تعارف کرد غیر از کوروش بدبخ! آخر از همه سینی رو برد جلوي کوروش! مادر کوروش یه
« خرده بعد گفت
پس سیما خانم کجا تشریف دارن؟
« تا مادرم اومد جواب بده که نیما گفت »
همین پیش پاي شما تشریف آوردم. یه خرده خسته بودن، رفتن کمی دراز بکشن که سر حال بیان! تا شما چایی تون رو میل
کنین و دهن تون رو شیرین بفرمائین، می آن خدمتتون!
پدرم که داشت از خنده می ترکید بلند شد و به هواي اینکه سیما رو صدا کنه رفت از سالن بیرون! من به این کاراي نیما »
عادت داشتم و می تونستم جلوي خنده م رو بگیرم. آقاي شفیق و خانمش و کوروش یه نگاهی بهم کردن و هیچی نگفتن. مادرم
داشت حرص می خورد که نیما بلند شد و شیرینی رو ورداشت و به همه تعارف کرد و آخرش آورد جلوي کوروش. کوروش
یکی ورداشت اما نیما به زور چند تا شیرینی گذاشت تو بشقابش و گذاشت رومیزي که جلوي کوروش بود. موروش بدبختم یه
حساب اینکه نیما داره بهشمحبت می کنه ازش تشکر کرد! نیما تا نشست، شروع کرد به میوه پوست کندن. همونجور که با
کوروش حرف می زد، تند تند سیب و پرتغال نارنگی و خیار و کیوي و موزم براش پوست کند و دو تا بسقاب رو پر کرد و
گذاشت جلوي کوروش! بیچاره ي کوروشم هی ازش تشکر می کرد. اونقدر به حرفش کشیده بود و از کارش و قدیم ها و این
چیزا حرف زد که کوروش وقت نمی کرد جواب بده! یه خرده بعد نیما بلند شد و یه زیر دستی م شکلات پر کرد و اونم
گذاشت جلوي کوروش و بعد شروع کرد به تعارف کردن. بعدشم دستاش رو باچند تا دستمال کاغذي پاك کرد و دستمال ها
رو مچاله کرد و گذاشت گوشه ي میز کوروش بیچاره! من یه وقت متوجه شدم که رومیزي که جلوي کوروشه، دو تا بشقاب پر
« میوه ویه بشقاب پر شیرینی و یه بشقاب پر شکلاته! چند تا دستمالم جلوشه! آروم در گوش نیما گفتم
نیما بسه! بشین دیگه!
بذار بخوره پدر سگ کچل! نوش جونش!
تو همین موقع سیما و پدرم اومدن تو و همه بلند شدن و سلام و علیک! انگار جریان چایی آوردن رو پدرم براي سیما تعریف »
کرده بود که سیما آماده ي خندیدن بود. تا رسید و با همه سلام و علیک کرد و تا چشمش افتاد رومیزي که جلوي کوروش
« بود اون همه شیرینی و میوه رو دید، نزدیک بود بزنه زیر خنده! زود گفتم
سیما یادته یه بار که کوروش اومده بود خونه ي ما، موقع بازي کردن من افتادم تو حوض؟!
یه دفعه سیما زد زیر خنده و مثلا از یادآوري اون خاطره خندید! منم مخصوصا اینو گفتم. چون دیدم دیگه سیما نمی تونه »
جلوي خودشو بگیره و اگرم بیخودي بخنده، زشته. خلاصه سیما اومد روي مبلی که من قبلا نشسته بودم، نشست. تا من اومدم
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
     
  
صفحه  صفحه 1 از 6:  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Yalda | یلدا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA