انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

A prostitute who became Angel | فاحشه ای که فرشته شد


مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏ده


‫وحشت زده،کنجکاو،معذب ،خوشحال،غمگین و مغرور.این حالتی بود که مدام در وجودش حس میکرد .گاهی باشیطنت و لبخند و گاهی باترس و شرمساری به خودش درآینه نگاه میکرد .
‫ازحموم اومده بود بیرون و جلوی آینه خودشو براندازمیکرد .
‫اولینبارنبود که توی خونه تنها بود ولی اولینبار بود که اینطور نیمه عریان و با حولهای کوتاه که به دور خودش پیچیده بود نشسته بود و خودشو تو آینه میدید .
به آینه نگاهی کرد و‫چشم غره ای به خودش رفت وزیرلب گفت:خجالت بکش بی حیا .بعد لبخندشیطنتآمیزی زد و در ذهنش گفت:بابک بابک
‫یهو از جاش بلندشد و سریع رفت توی اتاقش.آهسته نزدیک پرده شد و با پشت دستش کمی پرده رو کنارزد و به پنجره ات ا ق خانهءروبرو خیره شد . اتاقی که متعلق به بابک بود . کمی بیشتر پرده رو کنار زد و درحالی که جلوی سینش بادستش حوله ای که دورش پیچیده بود رو گرفته بود باز زیرلبگفت:
یعنی الآن خونس؟
‫چیزی دیده نمیشد،انقدر تار بود که بزورمیشد پردهء اتاق بابک که پنجره رو پوشانده بود رو دید و ازطرفی نورخورشید که روی شیشهءپنجره افتاده بود چشمش رو آزار میداد . اما معصومه همچنان به پنجره نگاه میکرد .
‫همونطور که به پنجره خیره بود بفکر فرو رفت. روز گذشته رو بیاد آورد ،بعدازظهر بود که به کتابخونه میرفت .حس کرد که چند نفر پشت سرش دارن تعقیبش میکنن . نمیتونست برگرده اما گوشاشو تیزکرد تا بفهمه چی میگن .
‫صدای پسری رو شنید که گفت:برو دیگه خاک تو اون سر ترسوت کنن برو ...
‫یکی دیگه گفت:راس میگه برو جلو حرفتو بزن ،فرصت بهتراز این گیرت نمیادها
‫ناگهان با شنیدن صدای فرد سوم حس کرد قلبش از حرکت ایستاد :خیله خوب ،خیله خوب الآن میرم
‫صدای بابک بود . چنان شوکه شد که ناگهان چادرشو محکم پیچید دور صورتش وشروع کرد به سریع قدم زدن .
‫هرچه سریعتر قدم میزد ولی صدای قدم بابک ، نزدیکتر و نزدیکتر میشد . جلوتر از خودش یک تریلی رو دید که گوشهءخیابون پارک شده .تصمیم گرفت خودشو سریع به تریلی برسونه و از جلوی تریلی بپیچه بطرف پیاده رو وبرخلاف جهت حرکت خودش بسمت خونه بدوه .
‫خودش هم نمیدونست چرا از دست بابک داره فرار میکنه .شاید هیجان بود یا ترس از روبروشدن با اون و شاید هم حس گناه . حسی که از بچگی بهشتلقین شده بود .
‫صدای قدمها نزدیکتر میشد و صدای تپش قلبش هم بیشتر بیشتر میشد . دیگه حتی صدای نفسهای بابک رو هم میشنید .
‫حس کرد از هیجان قلبش از حلقش بیرون بزنه ناگهان زیرلب گفت:وای خدا ،اگه آبجیم ببینم!!؟؟قدمهاشو تندتر برداشت اما صدای قدمها و نفسهای بابک رو نزدیکتر حس کرد .
‫چیزی به رسیدن به تریلی نرسیده بود ،صدای بابک اومد که نفس زنان و متهیج گفت:مع ،معصومه خانوم .
‫ازوحشت بطرف جلوی تریلی دوید . بابک که هم جاخورده بود و هم هول شده بود بدنبالش دوید .
معصومه رسید به جلوی تریلی و دوید سمت چپ .
بابک هم دوید بطرفش .
معصومه از طرف جلوی ت ریلی چرخید و بسمت چپ تریلی دور زد و خواست برگرده طرف خونه که ناگهان پاش گرفت به جدول کنار خیابون و جیغ زنان و تلوتلو خوران بطرف جلو پرت شد .
‫داشت میفتاد اما سریع دستشو به کنار تریلی گرفت وبزور خودشو کشید بالا .
بابک که پشت سر معصومه میومد برای بار دوم جیغ بلند معصومه رو شنید .
‫جیغی که نه از سر افتادن بلکه بخاطر صحنه ای که جلوش میدید بود .
‫بابک هم بادیدن اون صحنه میخکوب شد . ازطرفی افشین و رضاهم که پشت سرش بودن سرجاشون خشکشون زد .
‫معصومه رنگ پریده ووحشت زده به چشمهای بابک خیره شد و باز جیغ زد
‫صدای مردی که شلوارش تا دم زانوهاش پایین بود بلندشد که:زهرمار دختر انقدر جیغ نزن ،خوب میخواستم خیرسرم بشاشم .بدوبدو اومدی پشت تریلی چیکار ؟
‫معصومه با ده ن باز و چشم گشاد ،وحشت زده به بابک خیره بود و نمیتونست قدم از قدم برداره .
‫بابک و رضا و افشین که مردو شناخته بودن ،همونجور خیره به پایین تنهءمرد نگاه میکردن .
‫مرد غرغرکنان گفت:گیس بریده همچین جیغ زد ،شاش بند شدم .
‫بابک که کمی به خودش اومده بود و میخواست جلوی معصومه خودی نشون بده با تته پته گفت:آقا بکش بالا اون شلوارو

مردکه تازه یادش افتاده بود شلوارش هنوز پایینه درحالی که میکشیدش بالا داد زد که :حالا چرا برّوبر وایسادین منو نگاه میکنید .
‫رضا پوزخند زنان گفت:حاج رسولی ،از کجا گوشت میخری ؟
‫حاج رسولی که داشت با دست لباس چرکشو میکرد تو شلوارش با لحن لاتی گفت:ازقصابی بابات بزمجه برو گورتو گم کن
‫باز رضا خنده کنون گفت:گوشتای ما لثه هستش حاج رسولی ،شماکه گوشت لخم میخوری بزنم به تخته.مواظب باش مثل خرطوم فیل نارگیل مارگیل برنداره بذاره دهن پایینیش .
‫حاجی رسولی که شاکی شده بود باغضب کمربندشو بست و خواست بیاد طرف رضا که ناگهان افشین داد زد:خجالت بکش پسرهءالدنگ ،به حاج آقا رسولی بی احترامی میکنی؟ گم شو وگرنه دهنتو پر خون میکنم .
‫رضاکه جاخورده بود بدون اینکه حرفی بزنه باتعجب به افشین خیره شد که داشت هولش میداد .
‫حاج رسولی هم درحالی که زیرلب فحش میداد راهشو کشید که بره و ناگهان کنار معصومه که مثل بهت زده ها به بابک خیره شده بود رسید مکث کرد و بطرف جوی آب سرشو خم کرد و چنان فینی کرد که معصومه لرزید وبخودش اومد .
بعد عین مجسمهءمتحرک مبهوت بسمت خونه حرکت کرد .
‫صدای رضا بگوشش میرسید که داشت به افشین میگفت:ببینم توچه سر وسرّی با این حاجی گوزوداری که.....
‫یهوصدای بابک رو شنید که گفت:معصومه خانوم میشه خواهش کنم جمعه بعداز ظهر بیاید پارک ملت؟معصومه خانوم؟معصومه خانوم؟معصومه خانوم؟
‫جوابی نداد .بهت زده و شگفت زده از چیزی که دیده بود آهسته بسمت خونه رفت.
باز صدای قهقهءرضارو شنید که میگفت:مرتیکه هرچی خورده شیکمشو چیزشو گنده کرده ،دیدی؟اندازهءخرطوم....
‫صدای افشین هم بلند بگوشش رسید که:خفه شو.....
‫−−−−−−−
‫وحالا معصومه پشت پنجره به اتاق بابک خیره شده بود و به اون ماجرا فکر میکرد .یک آن از خودش پرسید:جمعه برم؟ باز قلبش به تپش افتاد و گفت،اگه نرم بعد....
‫−معصومه!!!؟؟؟
‫صدای مادرش بودکه از خرید اومده بود و دم در ایستاده بود تا معصومه بیاد و کمکش کنه . با وحشت پرده رو کشید و رفت لباسشو بپوشه و بره دم در وبه مادرش کمک کنه .
‫اونطرفتر روبرو .بابک هم پشت پنجره ،لای پرده رو بست و به دیوار کنار پنجره تکیه داد وبالبخند زیرلب گفت:خیلی زیباست .معصومه خیلی زیبایی.


ادامه دارد

نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  ویرایش شده توسط: King05   
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏یازده


‫ ‫هوای گرم تابستان وسط ظهر و سکوت کوچه ای بن بست و تنگ که به ساختمانی تقریباً قدیمی منتهی میشد.
‫ ‫تنها، صدای قدمهای آهستهء دختری بگوش میرسید که تنها بسمت ساختمان قدیمی میرفت . ‫بالای در ساختمان روی تابلویی رنگ و رو رفته ،باخطی کج وماوج که حکایت از سعی وتلاش نویسندش برای نوشتن خط نستعلیق داشت میکرد ،نوشته شده بود کتابخانهء نور . ‫
‫ساختمانی نسبتاًبزرگ بود و درش نیمه باز . ‫معصومه سرش پایین بود و در حالی که غرق در فکر بود به آسفالت خیابون خیره شده بود.ناگهان سرعتش رو زیاد کرد ،بعد دوباره آهسته قدم برداشت.چندبار هی سرعتش رو زیاد کرد و بعد آهسته کرد.
‫گویی فکری آزارش میداد .چنان ‫غرق افکارخودش بود که متوجه حرکات غیر عادیش نمیشد .
‫انگشتای دستشو بهم میسایید .انگار هنوز گرمای دست بابک رو روی دستش حس میکرد .
‫وارد کتابخونه شد رفت طرف قفسه ها و از ازتوی قفسه کتابی رو بدون اینکه بدونه چی هست کشید بیرون و به اولین میزی که رسید خودشو روی صندلی کنار میز انداخت . کتابو باز کرد .
‫چشماش گشاد شده بود و روی صفحهءکتاب مدام به چپ و راست میرفت .
‫احساس میکرد صدای ضربان قلب خودشو میتونه بشنوه.
‫با حالتی عصبی دستشو زیر چونش ستون کرد ،چادرشو داد کمی جلو و روی کتاب خم شد . انگار هرچی سعی میکرد نمیتونست حتی یک کلمه از کتابو بخونه.
‫آهسته با خودش گفت:چرا رفتی پارک ملت معصومه؟جوابشو خوب میدونست . دیگه براش یقینحاصل شده بود که عاشق بابک شده .
‫دستشو آهسته برد طرف بینیش و نفس عمیقی کشید .احساس کرد هنوز بوی ادکلن بابک رو میتونه روی دستش حس کنه .
‫دوباره متشنج شد و با ترس ،کتابو،بدون اینکه یک کلمه از صفحهءاولش خونده باشه ورق زد.
‫باز با خودش گفت:نباید میرفتم .یا باید میرفتم؟خدایااین چه حسیه.
‫دستهای مردونهءبابک رو باز رودستش حس کرد.بالذت چشماشو بست و لبخندی خفیف روی لبهاش نشست . پاهاش بهم چسبیدن .
‫انگار برای اولینبار بود که زیر چادر و مانتوی مشکیششلوار نپوشیده بود . بجای شلوار زمخت وبرزنتی سبزرنگ مینی ژوپه تنگی که مدتی پیش توسط شخص ناشناسی توی کیفش گذاشته شده بود رو پوشیده بود .
‫یک آن احساس کرد که عریان وسط کتابخونه نشسته. یکدفعه بلند شد و چادرشو سفت دور خودش پیچید و دوباره نشست.
‫باز روی کتاب خم شد و به فکر فرو رفت.
‫صبح همون روز بدون اینکه بدونه چرا؟ و یا شاید بدون اینکه بخواد بدونه چرا ،سوار اتوبوس شد و دوساعت بعد خودشو هاج و واج وسط پارک ملت دید .
‫دخترها و پسرها باسروشکلی که برای معصومه غریب بود ،در پارک ملت در رفت و آمد بودند .
‫معصومه با تعجب بهشون نگاه میکرد .انگار وارد دنیای دیگه ای شده .
‫دخترهایی که بنظرش بدحجاب میومدن ،بادیدن معصومه ،با اون چادر و نقابی که تاروی چونشو پوشونده بود از ترسشون روسریشونو میکشیدن جلو .
‫معصومه اما همینطور بهت زده قدم میزد و نمیدونست به کجا بره .
−‫اینجا چیکار میکنی؟
‫با شنیدن این صدا انگار معصومه رو برق گرفت.سرجاش خشکش زد . اما صدا ،صدای رهگذری بودکه دوستشو مخاطب قرار داده بود .
‫معصومه همونطور که ایستاده بود به خودش گفت:تو اینجا چیکار میکنی؟
‫انگار ندایی از قلبش شنید که میگفت:بابک ،بابک....بابک
‫باز زیر لب گفت:ولی بابک کجاست؟ بیخودی اومدم ،دیوونم ،دیوونه .
دوطرف چادرشو گرفت و جمع کرد و خواست برگرده که صدایی گفت:معصومه خانوم؟
‫صدای بابک رو خوب میشناخت ،عرقی سرد روی پیشونیش نشست ،از شرم سرشو ‫انداخت پایین و چیزی نگفت .
‫مدتی درسکوت گذشت که ناگهان صدای آهسته ای شنید که میگه:دِ،جون بکن دیگه ،یه چیزی بگو
‫باز صدای بابک اومد که با هیجان گفت :منو تو اتوبوس ندیدید؟چند صندلی عقبتر بودم .از دم خونه تعقیبتون ....
‫صدایی مثل لگد شنید که به کسی اصابت کنه و باز همون صدای فرد دوم اومد که:قربونم بری مگهمیخوای داستان حسین کردشبستری رو براش تعریف کنی ،ببرش دیگه.
‫هنوز سرش پایین بود و تمام تنش غرق عرق بود. صدای قدمهاب بابک رو شنید که چندقدمی بهشنزدیکتر شد .دیگه حتی صدای نفسهای بابک رو هم میتونست بشنوه.
‫بابک باصدایی لرزون ومتشنج گفت:معصومه؟میای بریم یجا بشینیم
‫نفهمید چجوری ،اما یهو بی اختیار گفت:کجا؟
‫بابک که با شنیدن صدای معصومه و جوابش خیلی هول شده بود گفت:کونت ،چیز نه..کنتاکی میخوری؟
‫باز معصومه بی اختیار گفت:این موقع صبح؟
‫باز بابک با دستپاچگی گفت:پس بیا بشین رو....چیزبشینیم رو نیمکت .
‫صدای دوم(رضا) اومد که: چی چی و رو نیمکت؟پس اونهمه پولی که از ما گرفتی چی؟
‫وصدای سوم (افشین)گفت:شششش بذار حرفشو بزنه
‫باز صدای دوم گفت:آخه اینهمه مارو تکوند حالا ...
‫واون دو صدا شروع کردند به بحث و بگو مگو
‫بابک باز با هیجان گفت:هرجا تو بگی . کجا بریم ؟
‫معصومه دستشو باز کرد که نشون بده نمیدونه.ناگهان روی هوادستش به دست بابک که بیاختیار بسمت دستش رفته بود برخورد کرد .
تنش لرزید .بابک که بی اختیار دستشو گرفته بود اومد کنارش . سعی کرد دستشو از دست بابک بکشه اما انگار تمام نیروش از بین رفته بود . احساس کرد بابک انگشتاشو لابلای انگشتای اون بردو دستاشون بهم چفت شد .
‫بابک گفت:بیا ، با من بیا .
‫چنان گیج بود و بدنش چنان کرخت شده بود که تابخودش اومد متوجه شد دستش توی دست بابکه و داره همراهش قدم میزنه .و هر از چندگاهی بابک با دست دیگش پشت دستشو نوازش میکنه .
‫−−−−−−−−
یک ساعت باهم قدم زدند . یک ساعتی که که معصومه ساکت بود و از گرمای دست بابک لذت میبرد ویک ساعتی که بابک حرفهایی میزد که نه خودش میفهمید چی میگه و نه معصومه .
‫وبعد از همونجابا صرار از بابک جداشد و سوار اتوبوس شد تا به خونه بیاد اما بجای خونه بسمت کتابخونهرفت تا بتونه فکرشو جمع وجور کنه و بر هیجانش غلبه کنه .
‫باز دستشو بسمت بینیش برد و نفس عمیقی کشیدو با لبخند گفت:بابک .بابک


ادامه دارد

نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏دوازده


اتاقش مثل همیشه تاریک بود و خودش هم پشت میزی چوبی وقدیمی که به رنگ سیاه ولی کمی رنگ پریده ،نشسته بود و با وجود نور بسیارکمی کهتوی اتاق بود به کتابی که جلوش باز بود خیره شده بود .
‫اکرم همیشه عادت داشت در اتاق تاریک و بانورکم کتاب بخون .اما انگاراون لحظه فکرش فرسنگها دور از خودش به هرطرفی میرفت.
‫از ظهر که خبری راجع به ژیلا شنیده بودتوفکر بود.البته فقط فکر ژیلا نبود که تمام ذهنشومشغول کرده بود بلکه معصومه و خبری که راجع بهاون هم شنیده بود عجیب برده بودش توفکر .
‫چشمش به کتاب بود اما مژه نمیزد و در اعماق افکارش غرق بود .
‫معصومه خواهری که ۱۲ سال ازش کوچکتر بود و مثل مادر یا حتی بیشتر ازمادر ازش حساب میبرد این چند روزه حرکات و رفتارش بطور محسوسی تغییر کرده بود.
‫اول که از فریبا ،دختری که توی انجمن اسلامی مدرسه براش حکم چشم و گوش رو داشت شنید که معصومه با پسری بنام بابک دیده شده باورش نشد .باتمام اطمینانی که به فریبا داشت اما باز هم براش غیر قابل باور بود . اما وقتی همین حرفو از مسئول کمیته و چندتا از آشنایان کمیته شنید و وقتی که به حرکات معصومه دقت کرد فهمید که این معصومه ،معصومهءسابق نیست
‫راه رفتنش ،بی توجهیش به پوشش وحجابش ،لبخندهای بیدلیلش و توی فکر ورویا غرق شدنهاش همه نشانهءیک چیز بود .چی؟حتی فکرش هم اعصاب اکرم رو بهم میریخت
باخودش زمزمه کرد:‫ازهمه بدتر این بسره ،بابکه،چطور میتونه با اون ....؟
‫نفسی عمیق باخشم کشید و باز همونجور به کتابش خیره شد .
باخودش میگفت:‫معصومه رو من بزرگ کردم من.من تربیتش کردم که نگاهشو قلبشو کنترل کنه حالا چطور میشه بره دنبال این پسرهء خبیثی که کل خانوادش مشکل داره؟ اونم از خواهرش ...
‫یهو یاد خبری که راجع به ژیلا بهش داده بودن افتاد .بهش گفته بودن ردشو تا دهاتی نزدیک سد کرج پیدا کردن . بعد هم اهالی اونجا بهشون گفتن که لخت و عریون پا بفرار گذاشته . خیلیا میگفتن شاید جن زده شده یا جادوش کردن .میگفتن انگار با یه مردی لخت و عور فرار کرده .شاید شیطان بوده بشکل آدمیزاد .
‫اینا حرفایی بود که اهالی ده میزدن امااکرم از همهءاین حرفا فهمیده بود کهژیلا ،برهنه با مردی فرار کرده
‫با دستش برگی از کتابو گرفت و باخشم عین کسی که بخواد مچالش کنه چنگ زد و آهسته گفت:حالا با برادر یه همچین کثافتی میخواد ...
‫چشماشو از زور نفرت بست و باز دوباره باز کرد و به کتاب خیره شد
‫باز در اعماق ذهنش زمزمه کرد :یعنی این دختر نمیدونه اینا کی و چی هستن؟خواهر پسره یه ...استغفرالله ..برادرش هم که ت....
‫یهو انگار برق گرفتش ،بلند توی تاریکی گفت:برادرش ....برادرش
‫دوهفته بود که میدونست برادر بابک رو تیربارون کردن اما هنوزکسی بهشون خبر نداده بود.اکرم یادش افتاد روزی رو که سعید،برادر بابک رو لوداده بود و روزی که کت بسته از خونه بردنش .
‫افکارش خیلی مغشوش شده بود باز نفسی عمیق کشید و اینبار به در اتاق خیره شد .
‫میخواست هرجور شده فکر سعید رو از خودش دور کنه .با اینکه فکر میکرد کار درستی کرده اماانگار یه چیزی عذابش میداد .
یکدفعه صدای معصومه رو شنید که وارد خونه شد و بلند سلام کرد
‫زیر لب گفت:علیکم السلام . برات دارم ،اینجور موضوع ها خواهر و برادری سرش نمیشه
‫وباز بفکر فرو رفت.
‫− من این دختر رو بزرگ کردم ،ایراد کارم چی بود ؟
‫انگار در اعماق افکارش در سیاهچال روهش صدایی شنید و خاطره ای صداشزد . تمام وجودش لرزید .صحنه ای دید که قلبش از وحشت یک آن از حرکت ایستاد .
‫مردی که اونو در آغوش کشیده بود و تمام بدنشو میبوسید . نه اون رو بلکه اکرمه ۱۶ ساله رو
‫شاید همین موضوع بود که اونو مجرد نگه داشته بود و از مردها بیزارش کرده بود شاید همین موضوع اونو به راهی که در اون قدم میگذاشت هل میداد .
‫با وحشت از جا پرید .میخواست تمام اون خاطراتی که مدتها بود بخاک سپرده بود رو باز دفن کنه .
‫تند تند نفس نفس زد و دور میز قدم زد . ،
‫اکرم ،عشق من ،همسر نازنین من میشی؟اکرم
‫باصدایی جیغ مانند فریاد زد:معصومه ؟معصومه؟ و بطرف اتاق معصومه رفت



ادامه دارد

نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏سیزده


خودشو انداخت روی تخت .در حالی جای سوزش ضربات اکرم روی صورتش رو گرفتهبود و از شدت درد هق هق گریه میکرد.
‫صدای مادر پیرش رو از پشت در میشنید که بلند میگفت:ننه تو چت شده؟چرا طفل معصومو اینجوری میزنیش؟مگه چیکار کرده ؟این که کاری نداشت ،تیکه تیکه کردی بچه رو ....
‫اما جوابی از اکرم نشنید .انگار رفته بود .
‫معصومه برای لحظه ای گریشو قطع کرد . حس میکرد نمیتونه نفس بکشه.سرشو آهسته از روی ملافه ای که غرق اشک و خون شده بود برداشت . خواست بلندشه اما نتونست ،سرگیجه داشت. دوباره با صورت افتاد روی رختخواب . تمام بدنش درد میکرد . احساس میکرد که زیر چرخ تریلی تمام استخوناش خورد شده .
‫گیج شده بود .نمیدونست چه اتفاقی افتاده .فقط یادش بود که صدای بلند اکرموشنید و تا درو باز کرد سرو صورت و تمام بدنش زیر چک و مشت و چنگ ولگد اکرم خورد شد . حتی فرصت نکرد بپرسه چرا؟البته اون هیچوقت جرأت نداشت از اکرم دلیل چیزی رو بخواد و همیشه پاسخش به اکرم *چشم *بود
‫کمی سرشو آورد بالا ،صدای سوت توی گوشش که از ضربهءچک اکرم گزگز میکرد پیچید .چشمش که ورم کرده بود رو به آهستگی باز کرد و به ملافه نگاهکرد .
‫ناخودآگاه در دلش گفت:خوبه زیاد خون روی ملافه نباشه ،اگه بیشتراز یه پشت ناخن باشه نجسه . کمی بیشتر چشمای ورم کردشو باز کرد . دید ملافه غرقه خونه ،با افسردگی گفت:نجس شد
‫بعد انگار از فکر خودش تو اون موقعیت خندش گرفت ،چشماشو بست درحالی که هم میخندید و هم گریه میکرد دوباره سرشو گذاشت روی ملافهءخون آلود .
‫جون حرکت کردن نداشت ،نالهءخفیفی کرد و مثل بچه ای که بعد از گریهءطولانی بزور نفسش بالا میاد هراز چندگاهی باتشنج و صدا نفسشو میداد بالا و بینیشو بالامیکشید .
‫کم کم احساس کرد سمت راست صورتش که روی ملافه چسبیده گرم و گرمتر داره میشه .شاید از تب و التهاب بود یا گرمای خونی که از دهن و صورتش میومد.صدای سوت و زنگ چکها وشتهای اکرم توی گوشش رفته رفته کمتر میشد .حس کرد ضعف تمام بدنشو گرفته و داره خوابش میبره .قطره اشک داغی از گوشهءچشمش روی بینیش غلطید و روی خون روی ملافه افتاد .
‫ناگهان در حالت خواب و بیداری لبخند زد . چی میتونست تو این وضعیت اونو به لبخند وادار کنه ؟لبخندی از اعماق وجود لبخندی به شکوه عشق لبخندی که با نام بابک درذهنش نقش بست .
‫آهسته دست بیجونشو آورد وبا انگشتای سردش روی لبش که از زخم مشت اکرم میسوخت کشید و گفت:بابک ،بابکم ،بابک من
‫تاقبل از اینکه اکرم وارد اتاق بشه اونروز زیبا ترین روز زندگیش بود .
‫دردو فراموش کرده بود در حالی که لبخندزنان روی ملافهءآغشته به اشک وخون افتاده بود به رویای بابک و دیدار اون روزش با اون فرو رفت .
‫بیاد آورد چندساعت قبل که کنار رودخونه ای تک وتنها لابلای درختها با بابک روی یه تخته سنگ نشسته بود .
‫هنوز عذاب وجدان داشت ومیخواست یجوری از دست بابک فرار کنه اما انگار چیزی پاشو بسته بود و نمیتونست جم بخوره .زیرچشی که به بابک نگاه میکرد انگار تمام تنش گر میگرفت و زود سرشو مینداخت پایین ..گهگداری هم به رودخونه خیره میشد .
‫اما بابک بدون هیچ خجالتی به معصومه چشم دوخته بود و مدام از هر دری حرف میزد. هربار هم که جک میگفت یا تیکه ای میپروند معصومه در دل غش و ریسه میرفت ولی بظاهر باز سرشو پایین مینداخت و از زیر چادر یواشکی پای خودشو سفت وشگون میگرفت .
‫صدای ملایم رودخونه انگار داشت مستش میکرد . بابک هم گویا فهمید و سکوت کرد و بهش خیره شد با سختی بخودش فشار آورد تا سرشو بالا بیاره خجالت بهش اجازه نمیداد اما با هر فشاری وسختی که بود سرشو بالا آورد ازسینهءبابک که به تندی بالا وپایین میرفت شروع کرد بعد بزور به گردنش خیره شد و بعد لبهاش و سرانجام به چشمش خیره شد .
‫حس کرد یک آن سینهءبابک از حرکت افتاد . انگاربرق نگاه معصومه قلبشو از حرکت انداخت ونفسشو در سینه حبس کرد .اینبار بابک بود که برخلاف چنددقیقهءقبل که مدام حرف میزد و نفس نفس زنان به اینطرف واونطرف میجهید و باهیجان دستشو تکون میداد ،سرجاش میخکوب شده بود و عین شکاری بی بال و پر به شکاچیش نگاه میکرد .
‫معصومه از این حالت بابک داشت خوشش میومد ،حس میکرد حالا اونه که میدون تو دستشه و قدرت و کنترل رو بچنگ آورده .ناخودآگاه همونطور که به بابک نگاه میکرد آهسته سرشوکمی بسمت راست خم کرد و لبخندی روی لبهاش نشست .
‫انگار چیزی در وجودبابک فروریخت ،شاید قلبش شاید ....به چشمهای معصومه خیرهشده بود و تکون نمیخورد .
‫معصومه لحظه به لحظه از این موقعیت بیشتر وبیشتر لذت میبرد .برق شیطنتی دوست داشتنی در چشمش درخشید .دوست داشت کمی آزارش بده .یکهو از جاش بلندشد وگفت:دیگه دیر شده باید برم
‫بابک که انگار ضربه ای مهلک به سرش خورده باشه چشماشو تندتند وازوبسته کرد و گفت:کجا؟
‫معصومه کیفشو از روی تخته سنگ برداشت و گفت:خونه
‫بابک که انگار تازه حواسش سرجاش اومده بود با دلهره و اضطراب گفت:فردا میای؟
‫معصومه ادای کسی که میخواد پشت سرشو نگاه کنه تا ببینه چیزی جا نذاشته ،پشتشو به بابک کرد و بالبخندی شیطنت آمیز گفت:نمیدونم ،فکر نکنم
‫بابک بطرف معصومه اومد .امامعصومه پشتش به بابک بود وسعی میکرد خندشو کنترل کنه تا بابک متوجه نشه .الکی دستشوبرده بود تو کیفش و میخواست نشون بده داره دنبال چیزی میگرده .بلأخره موفق شد جلوی خندشو بگیره .باصورتی جدی برگشت که خداحافظی کنه ولی ناگهان بابک رو در فاصلهء نیم قدمی خودش دید .
‫جاخورد ،خواست عقب بره که بابک به آهستگی پرسید:معصومه فردا میای؟
‫نفسش بنداومده بود وقلبش بشدت میزد .حالا دیگه انگار هردوشون مسخ شده بودن و نمیتونستن چشم از چشم هم بردارن
‫معصومه بسختی وآروم میخواست حرفشو تکراز کنه و بگه شاید نه اما بی اختیارگفت:گفتم که میام .
همونطور که خیره به چشمهای هم نگاه میکردن معصومه ‫دستشو برد تا چادرشو بکشه جلوی صورتش که حسکرد انگشتهای بابک توی انگشتاش قفل شد . نمیتونست و بهتربگم نمیخواست دستشو پس بزنه همزمان دست بابک ومعصومه چادر رو به روی زمین انداختن معصومه همینطور توچشمای بابک خیره بود
‫بابک دت معصومه رو که تودستش بود آورد طرف صورتش و با پشت دست صورت معصومه رو نوازش کرد.نفس معصومه داشت بند میومد حس کرد قلبش بشدت داره میزنه .زبونش بنداومده بود . بابک نزدیکتر شد معصومه با چشمهاییخمار بهش نگاه کرد بوی ادکلنش رو بخوبی حس میکرد و صدای نفسهاشو میشنید .چشمش رو بست ناگهان لبهای بابک رو روی لبهاش حس کرد .
‫بابک معصومه رو بطرف خودش کشید .دحالا دیگه ضربان قلب بابک رو هم بخوبیحس میکرد .
‫انگار تو وجودش داشت با خودش میجنگید اما حرکت نمیکرد و لبهاشو سفت به لبهای بابک فشارمیداد .
‫ناگهان گیج و ومبهوت خودشو از بغل بابک کشید عقب .بابک هم گیج و سرمست ،بادلهره بهش نگاه کرد ،نمیدونست عکس العمل معصومه بعد از این بوسه چی میتونه باشه ترسیده بود و ساکت به معصومه نگاه میکرد .
‫معصومه سریع چادرشو از روی زمین برداشت و زد زیر بغلش و دوید .بابک با ترس داد زد:معصومه ،معصومه صبر کن ،ببین اشتباه کردم صبر کن ....
‫معصومه دیوانه وار میدوید و صدای بابک رو پشت سرش میشنید که میگفت:معصومه ،معصومه صبر کن ،ببین اشتباه کردم صبر کن ....
‫معصومه همونطور که میدوید تودلش گفت:نه بابکم نه عزیزم اشتباه نکردی...بذار تنها باشم بذار با این حس غریب با این لذت و سرمستی تنها باشم . میخوام طعم بوسهءتورو ،طعم اولین بوسه در تمام عمرم رو با تمام وجود حس کنم نمیخوام هیچ چیزی این حسو ازم بگیره ،حتی وجود تو حتی حظور تو.....
‫دوید و دوید و دوید تا از برابر چشمهای بابک محو شد
‫−−−−−
‫حالا روی تخت افتاده بود غرق در اشک وخون و با انگشتش جای بوسهءبابک روی لبش که با مشت اکرم زخم شده بود رو نوازش میکرد و لبخند میزد
‫باخودش گفت:حالا چجوری با این قیافه بابک رو فردا ببینم . ؟
‫بسختی از جاش بلند شد ورفت جلوی آینه ایستاد . تمام تنش درد میکرد .به صورت خودش تو آینه نگاه کرد .لبش ورم کرده بود و صورتش چند جای کبودی روش مونده بود . باناراحتی به چهرهءآشفتهءخودش نگاه کرد و ناله ای کرد . بازیه قطره اشک گرم از گوشهءچشمش روی صورتش غلتید
‫باخودش گفت :باید هرجورشده با پودر و کرم و هرچیزی که هست این کبودیارو بپوشونم ،لبمو روش یخ بذارم ورمش میخوابه اما این کبودیا رو باید با پودر بپوشونم .باید از یجا لوازم آرایش گیر بیارم
‫اما خودش هم خوب میدونست که تنها چیزی که هیچوقت تو خونشون نبوده لوازم آرایش بوده.
‫بفکر افتاد که بره بخره اما باز با خودش گفت:حالا گیریم بخرم ،من که نه بلدم چیکار کنم نه اسماشون میدونم چیه .با غصه نشست روی تخت و باز از درد ناله کشید .
‫یهو بفکرش رسید که از یکی از دخترای مدرسه بگیره .
‫باخودش گفت:اون دختر قرتیه ،سحر ،آره اون دوسه بارهم گذرش بمن افتاده ،باید برم بهش بگم ،‫اما اکرم هنوز خونس.
‫با نگاهی معصومانه به در خیره شد .هنوز باورش نمیشد که اکرم بی دلیل اینکارو باهاش کرده باشه .اکرمی که براش عین مادر بود و تاحالا دست روش بلند نکرده بود .
‫یهو از جاش بلندشد و لنگون لنگون رفت طرف کمد و چادرشو برداشت . تصمیم گرفته بود که بره پیش سحر . دیگه ترسی از اکرم هم نداشت .تودلش گفت . از این بدتر که نمیشه .
‫−−−−−−
‫در اتاق دیگه اکرم توی تاریکی با چشمهای پف کرده و خون گرفته نشسته بود و مدام با چنگ گوشت پاشو خراش میداد و دندون بهم میسایید .بعد از مدتی یهو میزد زیر گریه و باز باهمون حالت عصبانی میشد . انگار دربیداری داشت کابوس میدید . مدام خودش رو برهنه در آغوش اون مرد میدید و انگار میخواست فرار کنه .
‫فحش میداد ،التماس میکرد ،گریه میکرد خط و نشون میکشید و باز گریه میکرد .
‫صدای در راهرو رو شنید و صدای مادرش که میگه کجا میری معصومه؟با این وضعیت کجا میری؟بیا بگو بینم چیکار کردی که خواهرت ازت عصبانیه؟ها؟معصومه
‫اکرم بخودش اومد ،از جاش بلندشد و رفت پشت پنجره .
‫معصومه دم پلهءحیات برگشت و پاشو روی پلهءبالاترگذاشت تا بندکفششو ببنده .یهو حس کرد که اکرم از پشت پنجره داره نگاهش میکنه . ازترس تنش لرزید اما بروی خودش نیاورد . بندکفششو بست و با ترس بطرف در رفت .
‫هرآن منتظر این بود که اکرم داد بزنه و نگهش داره و بپرسه کجا میره
‫باترس آهسته قدم برداشت و بطرف در رفت اما صدایی از اکرم نشنید .
‫به در رسید .دستشو بطرف در برد که ناگهان چنان صدای جیغ و ضجه از پشت دربگوشش خورد که نزدیک بود قلبش از حرکت بایسته .
‫صدای ضجه بلندتر و بلندتر شد .معصومه باترس درو باز کرد . مادر بابک رو دید که روبروی خونشون روی زمین افتاده و چنگ توی خاک میزنه و روی سرش میریزه.وحشت زده باخودش گفت:وای یعنی برادر بابکو اعدام کردن!!؟؟
‫برگشت و به پنجرهءاتاق اکرم نگاه کرد . اکرم پشت پنجره با صورتی افسرده بهش خیره شده بود .
‫چند دقیقه بهم خیره شدند . اکرم از پشت پنجره اتاق و معصومه در حیات .
‫گویا صدای سکوت اکرم و معصومه بلندتر از ضجهءمادر بابک بود .



ادامه دارد

نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  ویرایش شده توسط: King05   
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏چهارده


پشت یک ماشینی که دم خونهء سحر پارک شده بود ،‫سیمین سعی میکرد دستشوبندازه دور گردن سحر ودر حالی که صداشو کلفت کرده بود و ادای کریم قصابو درمیاورد گفت:جون عزیزم بیا ،جیگر من ،بیا یه لب بده بهت گوشت میدم ببری خونتون
‫سحر هم هرهر میخندید و با ناز و عشوه دست سیمین رو پس میزد و میگفت:واه واه واه برو گمشو کریم آقا ،دستت بوی گوشت گوساله میده .فکر کردی با یه کیلو گوشت خر میشم؟
‫سیمین باز کشوندش طرف خودش و گفت»:گوشت گوساله نیست عزیزم گوشت خره ،یه کیلو هم نمیدم دو کیلو میدم بهت .بده اون لبو .
‫سحرقاه قاه خندید و گفت:وا ،کریم آقا؟ خاک تو سر خر کشت کنن با گوشت خر میخوای دختر مردمو گول بزنی؟
‫سیمین لبشو میخواست غنچه کنه ولی از زور خنده نمیتونست باصدای کلفت که از خنده میلرزید گفت :عزیزم مگه گوشت خر بده؟ تازه یجای خوبشو واست کنار گذاشتم نیم متره .
‫اینبار سحر محکم زد تخت سینهءسیمین و در حالی که از خنده منفجرشده بود ،همونطور که دولا شده بود و بلندمیخندید گفت:اونو ببر واسه عمه جانت .
‫هردو بلند میخندیدن که باشنیدن صدای پایی در نزدیکشون برگشتند .هردو باتعجب خیره شدند .
‫یهو سیمین بلند گفت:السلام و علیک خواهر مومن .بعد پوزخندی زد سرتاپای دختر چادری رو که کنار وانت ایستاده بود برانداز کرد
‫سحر هم باتمسخر ولی باحالتی جدی به دختر چادری گفت:سلام خواهر ،ببخشید عینک آفتابی خلاف شؤنات اسلامی نیست؟
‫دختر چادری که معلوم بود معذبه ولی چاره ای نداره ،باصدایی گرفته و آروم گفت:سلام سحر ،کارت داشتم ،میتونم یه لحظه باهات حرف بزنم .
‫سیمین وسحرباشنیدن وشناختن صدای معصومه انگار شوکه شدند .بعداز مکثی کوتاه سحرگفت:ای بابا .خواهر معصومه ،شما کجا اینجا کجا. ازشما بعید بود که عینک آفتابی بزنید .
‫سیمین آهسته خندید و زیرچشمی به معصومه نگاه کرد .
‫سحرکه هم دوست داشت متلک بندازه و هم میخواست جوری حرفشو بزنه که بنظر معصومه جدی بیاد گفت:اما خواهر معصومه شاید در حال عملیات یا ردیابی دشمنان هستید نه؟وگرنه عینک آفتابی ....وای وای وای ...خواهر اکرم چی میگن؟
‫سیمین هم با همون حالت ،مثل سحر گفت:آخ آخ آره .راس میگه ها .اگه خواهر اکرم ببینن .....
‫معصومه که خودشو زیر ضربات پتک جملات سیمین و سحر میدید درحالی که تمام تنش میلرزید و درعین حال در تب میسوخت ،با صدایی لرزان و عصبی گفت: میتونم ،میتونم باهات خصوصی حرف بزنم ؟
‫سحر که تازه از دست انداختن معصومه خوشش اومده بود گفت:حرف خصوصی ؟انگار آدرسواشتباه اومدین، باورکنید من نه چیزی دیدم نه شنیدم ،کسی رو هم نمیشناسم که لو بدم تکالیفم هم انجام دادم نمازم هم خوندم
‫نسرین گفت:آره راس میگه ،به امامت حجت الاسلام کریم قصاب .
‫هردو زدن زیر خنده و به معصومه نگاه کردن .اما ناگهان با سرازیر شدن قطره اشکی صورتی که مخلوطی از اشک و خون صورت معصومه بود خندشون متوقف شد .
‫قطرهءصورتی از زیر شیشهءدودی عینک تا نقابسیاه چادری که جلوی دهن معصومه رو گرفته بود به آهستگی غلتید و در سیاهی چادر جذب شد .
‫سحر سعی کردخودشوبیخیال نشون بده اما یه نیرویی انگار تمام بدنشو میخکوب کرده بود ،تمام اون خنده ها و تمسخرها انگار ازش دور شده بود .
‫نسرین هم باتعجب به معصومه خیره شد .
‫معصومه باز با صدایی ملتهب گفت: میشه ؟میخوام خصوصی باهات حرف بزنم؟کاری ندارم ،جاسوسی نه ،بابک ،کشتن ،اکرم
‫انگار هذیون میگفت .سیمین نزدیکش شد و گفت:تصادف کردی؟حالت خوبه ؟
‫دستشوبه طرف صورت معصومه اما معصومه زودتر از اون دستشو برو بالا و عینکشو برداشت .انگار داشت از تب میسوخت .نقاب جلوی دهنشو با کلافگی کشید پایین و باز همون کلمات درهم برهمو تکرار کرد .
‫سحر باوحشت به صورت کبود و چشم خون گرفتهء معصومه نگاه کرد و نفسشو توی سینه حبس کرد .
سیمین هم باعجله دست انداخت دور کمر معصومه و گفت .بیا ،بیا بریم تو حیاط بشین .
‫سحر در حالی که پشت سرشون میرفت تو حیاط باترس گفت:بهت حمله کردن؟ درگیر شدی؟
‫معصومه جوابی نداد و همراه نسرین کنار باغچه نشست .
سحر رفت و شیر آبو باز کرد و با شلنگ اومد کنارش و گفت:صورتتو آب بزن
‫معصومه بیحال بود ،سیمین دستشو برد جلو و یه مشت آب تو صورت معصومه پاشید .
معصومه با بیحالی به ‫سحرنگاه کرد و آهسته گفت: از این کرم و پودرا داری؟
‫سحر گفت:چه کرم و پودری؟
‫باز با آرومی و در حالی که انگار بزور نفس میکشه گفت: همینا که بصورتت میزنی . میخوامکبودیه صورتمو محو کنم
سیمین یهو گفت:واسه چی پنهون کنی؟ بلندشو بریم کمیته ،اول شکایت کن ،شماهاهم که آشنا زیاد دارین بعد .
‫سحر حرفشو قطع کرد و گفت: از کی شکایت کنه؟ اصلاًمعلوم نیست،بذا ببینیم چی شده.
‫بعد روکرد به معصومه و گفت:بابابگو ببینیم چی شده،تصادف کردی؟ زدنت؟ چت شده؟
‫معصومه جواب نداد
سیمین رفت کنارش نشست و گفت:زدنت؟
‫معصومه چشمشو به علامت تأیید آهسته بست.بعد آرومگفت:بابک
سیمین رو به سحر کرد و گفت: دیدی گفتم ؟پاشو بریم از این مرتیکه کیه .. بابکه شکایت کن تا د....
‫معصومه با ناله گفت:بابک نه اون نزد ،اون برادرش
‫سحر گفت: برادرش زدت؟
‫باز با همون حالت گفت: برادرش اعدام شد
‫سحر با کلافگی به سیمین نگاه کرد وگفت:این داره هذیون میگه .کیو کشتن ؟کیو اعدام کردن؟بابک کیه؟ ببین معصومه .منو نگاه کن
‫معصومه انگار داشت بغضش میترکید .سرشو آروم بلند کرد و به سحر نگاه کرد.
‫سحر گفت: ببین دقیق بگو ما بفهمیم ،کی زدت؟
‫اشک از چشم معصومه فرو ریخت.دیگه نتونست حرفشو تو دلش نگه داره درحالیکه گریه میکرد گفت:آبجی ،آبجی اکرمم زدم .انگار میدونه من با بابک .......
‫دیگه صداش عین ضجه شده بود و هق هق کنان هرچی تو دلش بود برای سحر و سیمین که با چشمای گردشده و باتعجب بهش خیره شده بودن رو گفت
‫−−−−−
‫چندساعت بعد توی اتاق سحر صدای قهقهء سیمین بلندبود
‫سحرهم مثل سیمین میخندید و از خودش ادا درمیاورد و یکبند حرف میزد .
‫اما معصومه با خجالت سرش پایین بود و جلوی آینه نشسته بود .
‫سیمین روکرد به معصومه و با خنده گفت:خداییش تیکه ای هستی بی حجابا
‫معصومه انگار تنش لرزید ،احساس شرم تمام وجودشو گرفته بود .روش نمیشد حتی تو روی سحر و سیمین نگاه کنه
‫دوباره سیمین گفت:اما نمیدونستیم که شما خواهران مومن هم آررررررره
‫سحر با تشر و اخم به سیمین گفت: ولش کن اذیتش نکن خوب اینم دل داره.بعد به معصومه گفت:این بابک کیه؟بسیجی؟ سپاهیه؟
‫معصومه با خجالت گفت: نه ،همسایمونه
‫سیمین خواست دوباره متلک بندازه اما پشیمون شد و با لبخند روشو بطرف دیگه ای کرد .
‫معصومه یهو از جاش بلند شد و گفت:من میرم مرسی خواهر
‫سحر با تمسخر گفت:خواهر ؟
‫معصومه که ازخجالت داشت آب میشد دوباره گفت:مرسی سحر خانوم
‫سیمین گفت :حالا چه عجله ایه ؟ بشین حرف بزنیم .از دوست پسرت بگو یه کم
‫معصومه که تحمل اینهمه خجالتو نداشت بدون اینکه جواب بده بسرعت بطرف در رفت و کفشاشو پوشیید
‫سیمین و سحر پشت سرش بودن بدون اینکه نگاهشون کنه گفت خداحافظ و سریع بطرف در حیاط رفت
‫سحر گفت :صبر کن ،چیزی جا نذاشتی ؟ خواهر؟ هی معصومه ؟
‫برگشت دید سحر در حالیکه میخندیدچادرشو تو دستاش گرفته و تکون میده .سریع دوید و چادر رو از دستش گرفت و انداخت سرش و بطرف در رفت .
‫تا در رو باز کرد صدای سیمینو شنید که میگفت: وای وای وای .اگه اونجوری میرفتی بجرم بیحجابی میگرفتنت خواهر .
‫وارد کوچه شد .میخواست سریع از اونجا فرار کنه .طاقت شنیدن حرفای سیمین و سحر رو نداشت . سریع پیچید سمت چپ خیابون که بره توی پیاده رو که دید وبروش بابک و دوتا دوستاش خنده کنان دارن میان .
‫بابک هم یهو چشمش به معصومه افتاد . جا خورده بود . انگار سریع به افشین و رضا چیزی گفت که اون دوتا فوراًبرگشتن و ازش جدا شدن .بابک باترس به معصومه نگاه میکرد . بعداز اولین و آخرین بوسه هنوز نمیدونست معصومه ازش دلخوره یانه
‫معصومه به بابک خیره شده بود و سرجاش میخکوب بود .شاید باخودش فکر میکرد که: از خندش معلومه هنوز خونه نرفته و خبر اعدام برادرشو نشنیده . حالا چیکار کنم؟



ادامه دارد

نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏پانزده


‫دالون طویل نیمه تاریک و نسبتاً باریکی که با موزائیکی کهنه که براثررفت وآمدها سیاه شده .پوسترها وشعارهای انقلابی .احساس سرما و رطوبت آزارش نمیداد ،چون با روزی چندبار رفت و آمد دراین دالون همه چیز براش عادی شده بود .
‫اما آهسته تر از هرروز میرفت ، چنان غرق افکارخودش بود که حس میکردی هیچ چیزوهیچکس رو نمیبینه .انگارحتی جلوی راهشو هم نمیدید وبرحسب عادت بود که بدون اینکه به درودیوار بخوره ،راهشو ادمه میداد .
‫قدمهاش آهسته وآهسته تر میشد و بیشتر وبیشتر بفکر فرو میرفت . صدای ضجه ای از اتاقی بلند شد و رفته رفته به ناله تبدیل شد اما اکرم گویا نشنید وآهسته قدم برداشت .
انقدر قدمهاشو آهسته و آهسته تربرداشت تا اینکه لحظه ای ایستاد و به زمین خیره شد.چشماش مضطرب بود . داشت لحظه ای رو که معصومه رو زیر مشت و لگد و چنگش له میکرد رو بیاد میاورد . یه حس غریبی داشت . خودش هم نمیتونست بفهمه چه حسیه .ترس؟ غم ؟ خشم؟افسوس؟نه هیچیک از اینها نبود .اما لحظه به لحظه این حس دروجودش بیشتر میشد .
‫ناخودآگاه چهرهءمعصومه اومد جلوچشمش ،یهو زیرلب با تأسف گفت آخی،، آبجی کوچولوم.
‫تاحالا روی معصومه دست بلندنکرده بود .شاید چون بقدر کافی ابهت داشت ومعصومه ازش حساب میبرد .شاید هم ،شایدهم ....خودش زیرلب جواب خودشو داد:گناه داره آبجیم .
‫همیشه خشک و با اخم به معصومه نگاه میکرد و باهاش حرف میزد وصحبتهاش چیزی نبود جز امر ونهی ،اما ته دلش خیلی معصومه رو دوست داشت .
حالا ‫توی اون دالون طویل و تاریک که در زیر زمین کمیته که دوطرفش سلولهای زندان مخفیانه بود، فهمیده بود که معصومه رو دوست داره . اون برای معصومه مثل یک مادر بود .معصومه رو اون بزرگ کرده بود .عین بچهء خودش .مثل بچهء خودش ،مثل بچهء خودش .
‫زیرلب زمزمه کرد:بچَّم ،یک دفعه تصویر یک بچهءسقط شده جلوی چشمش اومد ،نفسش روباصدایی مثل جیغ خفیف تو کشید .قلبش بشدت میتپید ،احساس دردی شدید زیرشکش کرد وبا ترس و بسرعت بطرف انتهای دالون رفت .انگار داشت از خودش ،از افکارش فرار میکرد
چشماش دوباره خون گرفته شد ،درست مثل زمانی که معصومه رو زیر مشت ولگد میکوبید ،تند تند نفس میزد و قدم برمیداشت ،رنگ سرخ صورتش داشت از شدت غضب کبود میشد.صدای التماس و ناله ای ازیکی از سلولها بلند شد .
‫اکرم بی اختیار جیغ کشید:خفه شو .وبا لگد به در آهنی یک سلول دیگه کوبید .
‫چشماش ریز شده بود ،باصورت اخم آلود و مثل ببر تیرخوردهءتشنه تند گام برمیداشت و له له میزد .
‫به انتهای دالون تاریک رسید به سمت راست چرخید و در اتاقی روبروش بود رو زد .جوابی نشنید .بعد چند لحظه دوباره در زد . باز هم جوابی نیومد . دستگیرهء در رو گرفت و آهسته در روباز کرد و وارد اتاق نسبتاً‌بزرگی شد .
‫صدای نالهء دختری خیلی خفیف بگوش میرسید .
‫گیج و هیرون دم در ایستاد ،نمیونست این صدا واقعیه یا صداییه که در ذهنش پیچیده . به صندلیه خالیه رئیس کمیته نگاه کرد ،سرشو انداخت پایین و نفس عمیقی کشید .
‫نه ،صدایی نبود که توی ذهنش بوجود اومده باشه .صدا کمی بلندتر و تندتر شد ،صدای نفسهای عمیق مردی هم شنیده شد که معلوم بود به اوج لذت رسیده .
‫بالبخندی سرشار از نفرت به زمین چشم دوخت و زیر لب گفت:دیگه علنیش کردی برادر شاکری؟
‫صدای نفسها بلند و بلندتر میشد .اکرم همونطور که چشمش به زمین دوخته شده بود و صدای نفسهای زن و مرد رو میشنید دوباره غرق افکارش شد .
‫اکرم نوجوون رو دید که روزی برادرشاکری براش مثل یک قدیس بود . روزایی که اکرم حتی از معصومه هم معصومتر بود .روزی رو بیاد آورد که با حسی غریب دوید تو خونه.نمیدونست چه حسی داره .خوشحال بود؟ پس‌چرا اشکای چشمش صورتشو خیس کرده بود؟غمگین بود؟مگه میشه دختری بعد از نزدیکی بامردی که میگه عاشقشه و قراره بیاد خواستگاریش غمگین باشه؟ پرید و از شوقش خواهر کوچیکش رو بغل کرد و تا میتونست بوسیدش و ریسه رفت . خودش هم نفهمید از خنده ریسه رفت یا از گریه .
‫معصومه تو بغلش هاج و واج بهش نگاه میکرد نمیدونست چرا خواهرش اینجوری سفت تو بغلش گرفتش و فشارش میده و میبوسش و میلرزه .احساس اکرم رو نمیفهمید .البته میدونستیه مدتیه رفتار اکرم غیر عادیه ولی نمیتونست درکش کنه .نمیتونست تشخیص بده ،نمیتونست...
‫اما بعد چندسال اکرم خوب تونست احساس معصومه رو تشخیص بده و خون جلوی چشمشو گرفت.نمیخواست...نمیخواست معصومه هم به عاقبت خودش دچار بشه .
‫نمیخواست روزی برسه که اون هم چشم به در بدوزه و منتظر بمونه ولی کسی درخونه رو نزنه . نمیخواست معصومه روزی بخودش بیاد که توی رحمش جنینی رو حس کنه که محکومبه مرگه و با تمام عشقی که بهش داره باید سقطش کنه ،نه نمیخواست نمیخواست . حتی اگه استخونای معصومه زیر لگدش خرد بشه .
‫باز به نفس نفس افتاد و صدای نفس نفسهای بلند زن و مرد درپستوی اتاق و نفسهای اکرم باهم درآمیخته بود . اما نفسهای اکر نه از لذت بلکه از نفرت و ترس و تشنج بود .
‫صدای نالهء مرد بلند شد و بعد از مدتی کوتاه خاموش شد . اکرم سعی کرد به خودش بیادوبا نفرت به دور و اطراف اتاق بزرگ بانگاهی بیجون نگاه کرد . شعارها وپسترهایی که زیرش شعار نوشته شده بود .نوشته هایی که همه وهمه یا امربه معروف بود یا نهی از منکر . در اتاقی که پر از منکر بود . حس کرد داره نفسش بند میاد ،خواست برگرده و بره اما صدای قدمهای مرد و زن رو که از پستو وارد اتاق شدند نگهش داشت .
‫مرد که دستش دور کمر دختر بود بادیدن اکرم جاخورد و خودشو کنار کشید و با عجله رفت پشت میزبزرگش و دختر سریع چادرشو با دستپاچگی انداخت روی سرش و با تته پته گفت: برادر شاکری گفتید کدوم بخش سرمیزنین؟ یعنی سر بزنم؟
مرد هم که سرش پایین بود سرفه ای کرد و با اخم گفت: فعلاً برید طبقهء بالا و سلول شمارهء هشت روباز کنید ،من تا چندلحظهء دیگه میخوام بیام برای بازپرسی از مجرم
‫دختر سریع از اتاق بیرون رفت .
‫اکرم نزدیک میز شاکری شد و ایستاد .شاکری با لبخندی مصنوعی گفت:خبر خوبی براتون دارم ،اما بهتره خودتون با چشم خودتون ببینید .
‫اکرم آهسته گفت: چه خبری؟
‫شاکری کلتش که توی کشوی میزش بودرو دراورد و به کمرش بست و گفت:گفتم که باید ببینید خودتون .شاید مأموریت بازجویی رو به شما محول کنیم .البته تا قبل از انتقالش به دادسرا .بعدش هم اگه موافقت شد بازهم .....
‫−صیغش کردی؟
‫شاکری از سوال اکرم جاخورد و با تعجب گفت:چی؟
−‫صیغش کردی یا مثل من....
‫شاکری داد زد:خواهر اکرم ،توجهتون به عرایض بنده نیست؟ الآ ن باید فکرتون به مأموریتتون باشه .
‫اکرم با غم و نفرت ،آهسته گفت: خواهر؟خواهر اکرم؟
‫شاکری با اخم و سریع از پشت میز اومد بطرف در و بلند گفت:همراه من بیاید .
‫−−−−−−−−
‫اکرم باز راه دالون نیمه تاریک رو طی کرد . با فاصله ای سه متری از شاکری . صدای ناله هایی که از اتاقها میومد هم نمیتونست حواسشو پرت کنه .
‫از پشت به شاکری که با قدمهایی بلند حرکت میکرد نگاه کرد و باز با نفرت زیر لب گفت:خواهر؟حالا خواهرت شدم؟ اون روز که من....
‫چشماشو یک آن بست . اون روز شاکری فقط یه مأمور کمیته بود و اکرم هم با تمام وجود عاشق عقیدش و البته دلبسته به اون . نمیدونست که همین کمیته ایه جوون چه راههایی رو طی میکنه تا به ریاست کمیته برسه . راهی که خودفروشی و دین فروشی و زدوبند توش حرف اولو میزنه . راهی که اگرچه شاکری توش تنها میرفت اما اکرم رو هم با بند بدنبال خودش میکشید تا اون هم خودفروشی و آدم فروشی کنه و راه رو براش باز کنه .
‫بخودش اومد و دید که شاکری جلوی در یک سلول ایستاده ،سریع رفت تا بهش رسید ،شاکری به کسی که توی اتاق بود گفت:متهم آمادس ؟
‫دختری که با شاکری از پستوی اتاق بیرون اومده بود در سلول رو باز کرد و اومد بیرون و گفت:بله آمادس . بعد زیرچشمی به اکرم نگاه کرد و سرشو انداخت پایین و سریع رفت .
‫شاکری درسلول رو باز کرد و در حالیکه نمیخواست توی چشمای اکرم نگاه کنه با دست اشاره کرد که بره تو .
‫اکرم آهسته وارد سلول تاریک شد .هنوز چشمش به تاریکی اتاق عادت نکرده بود اما متوجه شد کسی روبروش روی یک صندلی نشسته ،انگار لرزش بدن اون شخص رو حس میکرد . برای اکرم که این صحنه هارو زیاد دیده بود این ، یک امر عادی بود اما شاید چون حال و حوصله نداشت ویا شاید چون از هرطرف احساسش جریحه دار شده بود این لرزش فردی که روی صندلی نشسته بود جلب توجه میکرد .
‫لرزش بیشتر و بیشتر میشد ،انگار برخلاف اکرم ،اون شخص که در تاریکی بود ،اکرم رو میدید و میشناختش . با صدای محکم بسته شدن در سلول ،فردی که روی صندلی نشسته بود تکون شدیدی خورد .
‫اکرم نزدیکتر شد .صدای پای شاکری رو شنید که از پشتش رفت بطرف سمت چپ و باز اومد روبروی متهم و لامپی که بالای سر متهم بود رو روشن کرد .سرش پایین بود ،انگار میخواست خودشو قایم کنه
‫اکرم چشماشو ریز کرد تا با دقت متهم رو ببینه . شاکری داد زد:سرتو بیار بالا سرتو بیار بالاااا.
‫متهم با زور و آهسته سرشو آورد بالا .چشمهای اکرم با تعجب بهش خیره شد و زیر لب گفت:ژیلا؟
‫ژیلا نمیخواست توی چشمای اکرم نگاه کنه سرش بالا بود اما چشماشو پایین انداخته بود و علاوه بر ترسی که تمام وجودشو گرفته بود حالا احساس شرم و عذاب هم میکرد .
‫اکرم اما ،خیره به ژیلا،ساکت بود وتوی این فکر که ژیلا ازرابطهء بابک و معصومه و از اعدامبرادرش بیخبره



ادامه دارد

نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏شانزده


‫‫دو اتاق تاریک در دو مکان کاملاً متفاوت ،دو دل ملتهب ،دو قلب شکسته ،دوجفت چشم باز درتاریکی مطلق خیره به سقفی ناپیدا ،دودل آغشته بخون ،دو روح بیقرار
‫دونفر دریک حالت ودرشرایطی کاملاً متفاوت ،یکی دلشکسته از گذشته و دیگری دلشکسته از حال ،یکی سرخورده از دیروز و دیگری نگران فردا .
‫درسلولی تاریک ،ژیلا سراپاپا وحشتزده و غمگین به بینهایت تاریکی چشم دوخته و درلابلای ظلمت وتاریکی گویا بدنبال رسول میگشت . ودر اتاقی گرم ولی تاریک اکرم روی تختش درازکشیده بود و پشت دستش رو روی پیشونیه سردش گذاشته بود و گذشتشو از سیاهچالخاطراتش بیرون میکشید .
‫درد ،جیغ ، التماس ،سستی ،بیهوشی و در آخر سقط جنین . باتمام ایمانی که داشت نمیتونستاین بی آبرویی رو تحمل کنه .شاید هم بخاطر همون چیزی که اسمشو ایمان میذاشت و بهشعنوان یک قدیسه داده بود مجبورش کرد که بچشو سقط کنه . جنینی که اول باجون و دل عاشقش بود و در رویاهاش روزی هزاربار مجسمش میکرد اما بعداز اون روز لعنتی که ،نادر شاکری ،که امروز برادرشاکری صداش میکنه نیومد خواستگاریش و بعداز بارها وبارها خلف وعده تصمیم به قتل همون جنین رو گرفت .
‫اکرم روی تخت همچنان دراز کشیده بود و به اون روزها فکر میکرد ،غرق افکارش بود.پشت دستش که روی پیشونیش بود ابروهاشو که لحظه به لحظه برجسته ترمیشدن و بهم نزدیکتر میشن حس کرد . انگار فکری داشت بشدت آزارش میداد .بحدی که مثل سدی نیمه ویران هرلحظه امکان فروریختن داشت .
‫هنوز هم عاشق جنین از دست داده بود؟ اینو خودش هم نمیدونست اما یادش میومد که چه زجری کشید تا جنین رو سقط کنه و تا مرز مرگ پیش رفت و چیزی نمونده بود خودش هم بمیره . باخودش گفت: شاید ،شاید بچم باور نداشت که میخوام بکشمش واسه همین نمیخواست ازم جداشه.
‫تنش لرزید ابروهاش برجسته تر شد و قطرهای گرم ازگوشهءچشمش بروی بالش افتاد .
‫باتعجب انگشتش رو به گوشهءچشمش کشید و شصتش رو به انگشتش سائید تا مطمئن بشه که اشکه!!؟؟ مدتها بود که حتی یک قطره اشک هم نریخته بود .همه چیز براش بیمعنا بود وانقدر بیتفاوت بود که هیچ چیز نمیتونست اونو به خنده یا گریه وادار کنه.
‫اما اونشب براش شب غریبی بود ،شبی که امیرحسین رو مدام جلوی چشمش مجسم میکرد.امیرحسین .....امیرحسین اسمی بود که دوست داشت اگه بچش پسر بود روش بذاره و اگر دختر بود نرگس .وقتی فهمید بچه پسر بود همزمان هم جسمشروخاک کرد و هم یادشو برای همیشه به گورستان فراموشی سپرد .
‫حالا با وقایعی که این چندروزه براش اتفاق افتاده بود حس میکرد که امیرحسینش سر از گور تاریک فراموشیش درآورده و جلوش ایستاده.
واما ‫ژیلا ،سروصورتش براثرمشت و لگد مأمورها درد میکرد . خونهای خشکیده و ماسیده مثل یک ماسک روی صورتشو پوشونده بود . فکرش مدام از اینسو به اونسو میرفت
‫بفکر رسول بود .چه بلایی سرش اومده؟ قلبش بشدت میزد و دلشوره داشت . یاد اون روز افتاد همونروزی که با رسول از دست روستاییها فرار کردند . ‫چندروزی در یک انباربزرگ و متروکه و قدیمی مخفی شدند .
‫ازهمون اول فهمیده بود که این جوون تنومند روستایی عاشقش شده .ازنگاهش از شرمش از دستپاچگیش فهمیده بود . میدونست که رسول بطور اتفاقی سرراهش سبز نشده و اونروز داشته اندام برهنشو زیر آبشار ،مخفیانه نگاه میکرده .
‫تواون چندروز مدام به رسول خیره میشد وقهمیده بود رسول طاقت نگاهشو نداره و سعی میکنه به هربهانه ای از نگاهش فرار کنه . احساسی نسبت به رسول نداشت اما اونو تنها تکیه گاهش میدید .
‫ازطرفی هم حرصش میگرفت وقتی میدید رسول میترسه که پا پیش بذاره وحرفشو بزنه .با عصبانیت توی دلش میگفت:چقدر لفتش میده .
‫رسول هرروز صبح با کمی غذا که معلوم نبود از کجا تهیه میکرد میومد توی انبار قدیمی و غذارو میداد بهش و مثل نگهبان میرفت دم در و اطرافو میپایید . شب هم میرفت بیرون انبار یه گوشه ای کز میکرد و میخوابید .
‫یه روز که ژیلا بطورکلی از رسول ناامید بود و میدونست حالاحالاها قصد نداره زبون بازکنه،وقتی رسول براش غذا آوردنگاهی عمیق توی چشمهای رسول کرد و بالبخند و آروم بهش گفت: شما سردتون نمیشه بیرون انبار میخوابید؟
‫رسول هم لبخندزدوبا غرورگفت:نه خانوم ،من بچهءاینجام .به این آب وهوا عادت دارم .
‫ژیلا دوباره با شیطنت به رسول نگاه کرد و گفت:چجوری؟سخت نیست؟
‫باز رسول عین پهلوونا باد به غبغب انداخت و گفت:میدونی خانوم من از بچگی توی سرما و گرما کارکردم و یاد گرفتم به هوای سردوگرم عادت کنم .
‫یهو دستپاچه شد و گفت:البته اگه شماسردتونه میتونم بگردم یه چیزی پیداکنم که شبا بندازید روتون .
‫ژیلا گفت:نه ،من راحتم .منظورم این بود که عجیبه ،اینجا هواش خیلی متغیره .شباش سرده ولیروزاش گرمه گرم .اونروزی هم من از شدت گرما رفتم زیر آبشار .
‫بعد نگاه کرد به رسول که ببینه تیرش به هدف خورده یانه. اما انگار به بدنکته ای اشاره کرده بود .چون رسول با یادآوریه اونروز بیشتر هول شد و سراسیمه به اطراف نگاهکرد و گفت با اجازه من برم ببینم کسی دورواطراف نباشه .
‫ژیلاکه دید خراب کرده سریع اومد روبروی رسول و گفت :کسی نمیاد ،کجامیری؟
‫رسول یه لحظه چشمش به چشم ژیلا خیره شد ،قلبش تندتند میزد تمام تنش لرزید با لکنت گفت:میام زود خانوم .
‫خواست از کنار ژیلا ردبشه‌در یک لحظه ژیلا دستش رو گرفت وگفت:صبرکن .
‫رسول حس کرد دیگه نمیتونه خودشو کنترل کنه اما انگار پاشو با زنجیر به زمین بسته بودن ،باچشمی نیمه باز و صورتی رنگ پریده به ژیلا نگاه کرد . انگار تمام وجودش به آتش کشیده شد .
‫ژیلا باز دستش رو بطرف بازوی رسول برد و آروم گفت:تو منو دیدی؟زیر آبشار دیدیم؟
‫رسول باصدایی خفه که انگار از ته چاه بیرون میومد گفت:آره ،آره خانوم دیدمت . من تورو همیشه میدیدم
‫دست ژیلا روی بازوی رسول بود .آهسته فشارش داد و گفت:چرا؟
‫رسول لحظه به لحظه تب درونش بیشتر میشد .عین آدمایی که هذیون میگن آهسته گفت:آخه ...چون ...من
‫ژیلاهم حس کرد قلبش تندتر و تندتر میزنه ،به رسول نزدیکترشدوخیلی آروم گفت:چی؟
‫دست رسول رو دورکمرش حس کرد ،گویا تحملش تموم شده بود .لبهای رسول روی گردنش و .....سکوت ،تسلیم ،.....
‫یکساعت بعد تنها نشسته سر دربین دستها، داشت وگریه میکرد ،گریه ای از ترس ،ترس از بیکسی.میترسید .میترسید دیگه رسول ولش کنه .حالا که بهش نزدیک شده ولش کنه و بره.
‫باخودش گفت .از چی میترسه؟ خوب میدونه که من نمیتونم کاری کنم .کاش نمیذاشتم کار به اینجا بکشه .وبازگریه کرد .
‫تو این فکرهابود که متوجه شد رسول برگشته وداره بطرفش میاد . باتعجب نگاهش کرد . اینبار رسول بدون ترس وخجالت باقیافه ای جدی اومد بسمتش و گفت: سه جلد داری؟همراته؟
‫ژیلا مظلومانه گفت:نه شناسنامم همرام نیست .
‫باز رسول با اخم گفت:باشه ،پاشو بریم
‫باتعجب پرسید:کجا؟
‫رسول گفت:چند تا آبادی اونورتر یکی رو میشناسم ،میتونه عقدمون کنه ،آشناس . اگه الان حرکت کنیم شب میرسیم .کسی نمیبینمون . میگم سه جلد نداری ،بدون سه جلد عقدمون کنه .
‫ژیلا گفت:آخه بون شناسنامه مگه میشه
‫رسول گفت:آشناس ،میشه ،بریم دیگه پاشو .
‫دستشو دراز کرد .ژیلا باخوشحالی دستشو گرفت و حرکت کردند
‫مدتها گذشت ،نه اونقدر زیاد که زنگی برای ژیلا عادت بشه ونه اونقدرکم ،که بخواد ازیادببرش.گذشت و گذشت
‫−−−−
لبخندزد .بالبخندش خون خشک شدهءروی گونه وکنار لبش ترک برداشت . حس میکرد خیلی رسول رو دوست داره .غرق درخیالاتش بود و مدام رسول رو جلوی چشمش مجسم میکرد .یهو قلبش هری ریخت . یاد دوروز پیش افتاد که بالبخند نشسته بود و داشت غذایی که رسول براش آورده بود رو روی روزنامه ای که بشکل سفره پهن کرده بود میذاشت و منتظر بود تا رسول بیاد .صدای تند پای رسول که زمین رو میلرزوند بگوشش رسید .
‫دربازشد و رسول باشتاب و با چهرهای وحشتزده دوید توی انباری .بطرف ژیلا اومد و دستشو گرفت و کشیدش و بلندش کرد.
‫ازحالتی که داشت معلوم بود چه اتفاقی افتاده و احتیاج به توضیح نبود .
‫ژیلا وحشتزده بهمراه رسول بطرف انتهای انباررفت . رسول نفس زنان وآهسته گفت:از این پنجرهء پشت بپر بیرون .بعد کمرژیلا رو گرفت و بلندش کرد .ژیلاپاشو گذاشت لبهءپنجره و آهسته پرید روی زمین گلیه پشت خونه . برگشت تا منتظر رسول بشه که صدای فریاد دومرد رو از انباری شنید .رسول داد زد :برو...برو
‫ژیلا دست وپاشوگم کرده بود .صدای مردها و صدای رسول انگار باهم قاطی شده بود و رفته رفته بلندتر میشد . انگاررسول باهاشون درگیرشده بود . ژیلا نمیدونست چیکارکنه.صدای شلیک گلوله ای صدای رسول رو قطع کرد . ژیلا باوحشت گوش داد .اما دیگه صدایرسول رو نشنید ،خواست ازپشت انبار دوربزنه و بیاد توی انبار تا ببینه رسول چی شده . تا برگشت ضربهءمحکم قنداق تفنگی اونو نقش برزمین کرد . گیج شده بود .کمی سرشو بالا آورد که با ضربهءمحکم پوتینی بیهوش شد .
‫−−−−
‫حالا دیگه توی سلول به این فکر بود که رسول زنده مونده یانه . وقتی اکرم وارد سلولش شده بود اول میترسید و شرم داشت باهاش حرف بزنه .اما باهرزوری بود ازش پرسیده بود:رسول کجاست؟
‫اکرم باصدایی خشک گفته بود:رسول؟ رسول کیه؟
‫شاکری که پشت سرش ایستاده بود گفت:همون مرده که باهاش بود
‫اکرم بی توجه به شاکری ،باصدایی عصبی به ژیلا گفته بود:رسول کیه دیگه؟:ازمادرت نمیپرسی؟ازبرادرات نمیپرسی؟
‫ژیلا آهسته گفته بود:رسول ،بابای بچمه ،پدرشه .
‫−−−−−−−−
‫اکرم توی اتاقش هنوز چشم به سقف ناپیدا دوخته بود وهنوز خوابش نبرده بود .ناخودآگاه باخودش زمزمه کرد:حامله شده. پس اینم داره مادر میشه.



ادامه دارد

نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏هفده


‫گاهی یک درخت خشک وبی برگ ،عظمت و شکوهش خیلی بیشتر از یک درخت سرسبز و پرباره .بستگی داره نقاش طبیعت چطور ترسیمش کنه .وقتی از دور به این درخت خشک در غروب آفتاب نگاه میکنی واونوبه نقش سیاه رنگ درقاب زعفرانیه آسمونمیبینی ،چنان محو زیباییش میشی که همه چیز رو از یاد میبری .
شاخه های خشکیده درخت وقتی در این غروب باشکوه قرار میگیره دیگه نه تنها بی جون بچشم نمیاد بلکه انگار روح تمام طبیعت در لابلای این شاخه ها در حرکته.وبیابون پر از خار با پستی وبلندیهاش جلوهءبهتر وزیبا تری به این منظره میده .
آهنگ سکوت در این منظره تا مغز استخون آدم نفوذ میکنه،موسیقیه سکوت و خاموشی گاهی کر کنندس و چنان غمگینه که گاهی بی دلیل اشک از چشم آدم سرازیر میکنه .
معصومه با چشمهایی غمبار به همون درختی که در سایهءغروب به این هیبت زیبا دراومده بود خیره شده بود . بابک و دوستاشو تا اینجا تعقیب کرده بود اما دودل بود وجلوتر از این میترسید بره .خیلی وقت بود که بابک رو ندیده بود ،از زمانیکه ...از زمانیکه اون خبر اومد و ....نه حتی نمیخواست توی ذهنش یادآوری کنه اما دلش بینهایت واسه بابک تنگ شده بود
‫نه از غروب میترسید و نه از دیرکردن خودش و مورد شماتت اکرم قرار گرفتن بلکه شرم از نگاه بابک بهش اجازه نمیداد که نزدیکتر بره.هرچی باشه خودش و خوانوادش ،مخصوصاً اکرم رو مسبب قتل برادر بابک میدونست .نه میتونست جلوتر برهونه دلش میومد برگرده .باچشمهایی پر از اشک به اون درخت خیره شده بود.
‫در کنار درخت سایهء سیاهی حرکت میکرد . معصومه میدونست که بابکه ،دیگه حتی شبح بابک رو هم میشناخت . لحظه ای نگذشت که شبح دیگه ای هم دید که انگار روبروی بابک ایستاده بود . باخودش گفت:شاید دوستشه ،اما اون که تنها اومد به اینسمت !!!
‫آهسته و با ترس بطرف درخت حرکت کرد تا شاید بتونه بفهمه اون شبح کی میتونه باشه .
‫سنگلاخها و بوته های خاردار نمیذاشت درست حرکت کنه و مدام پاش به چیزی برخورد میکرد .سعی کر پاهاشو بلندتر برداره تا مبادا به چیزی برخورد کنه و زمین بخوره .
‫داشت به درخت نزدیک میشد .سعی میکرد به طرف تپهء کوچکی که بین اون و درخت بود حرکت کنه تا دیده نشه .قلبش از ترس به تپش افتاده بود .ترس از رویارویی با بابک و شرمی که تمام وجودشو گرفته بود .
‫چندقدم نزدیکتر شد .حس کرد شبحی که روبروی بابک ایستاده ،یک مرد نسبتاًفربه و میانساله .
‫مرد دست کرد توی کیفی که همراه داشت و چیزی مثل یک بسته کاغذ بدست بابک داد.بابک اونو گرفت و لباسشو بالا زد و بسته رو نصفیشو در جلوی شلوارش فرو کرد و بعد لباسشو کشید روش .
‫معصومه ایستاد ،میترسید اگه جلوتر بره دیده بشه ،خودش رو پشت تپهءکوچیک پنهان کرد و از کنار تپه سرک میکشید .
‫بعد از اینکه مرد کاغذهارو دست بابک داد کمی صحبت کرد و بعد با عجله رفت . اما بابک هنوز کنار درخت ایستاده بود .معصومه کمی بطرف راست اومد تا ببینه که بابکچکار میکنه .
‫صدای سرفه ای شدیداً بلند از پشت سرش شنید ودر حالیکه از تر به خود میلرزید و نفسش تو سینش حبس شده بود،سریع برگشت و به پشتش نگاه کرد .
چشمهای خیرهء افشین و رضا رو دید که پشت سرش ایستادن .نمیدونست چیکار کنه ،گیج شده بود و سرجاش خشکش زده بود .حتی قدرت نداشت که چشم از رضا و افشین برداره
‫افشین آروم گفت:امری داشتید؟این موقع برای شما خطرناک نیست بیرون باشید؟
‫معصومه خیره شده بود و حرفی نمیزد .یعنی نمیتونست حرفی بزنه
‫رضا هم با همون لحن افشین ،آروم گفت:الآن موقعیت مناسبی نیست ...منظورم حرف زدن با بابکه ...بهتر یه کم وقت بدید ...میدونی که ؟
‫معصومه باز چیزی نگفت اما انگاربا چشماش داشت التماس میکرد .
‫افشین مثل اینکه معنیه نگاه معصومه رو فهمید ،گفت: من بهش چیزی نمیگم ،شما هم فعلاً برو ،این موقع خوب نیست اینجا باشی .
معصومه همچنان ساکت بود و فقط با وحشت به اون دو نگاه میکرد
‫رضا و افشین درحالیکه همچنان به معصومه نگاه میکردند بطرف درخت حرکت کردند
‫کمی که دور شدن معصومه نفسی عمیق کشید و با خودش گفت:اینا کجا بودن دیگه پس من چجوری ندیدمشون؟شاید قرار داشتن ....
‫رضا و افشین داشتن به بابک که به درخت تکیه داده بود میرسیدن . رضا زیر لب به افشین گفت: حالا واقعاً نگیم بهش که معصومه اینجاس؟
‫افشین هم همونطور آهسته گفت:نه ،فعلاًنه
‫رضا باز گفت:آخه آدم چه میدونه ،این خواهرش ،برادر بابکو لو داده ،کی میدونه این واسه چی اینجاس؟
‫افشین که دید فرصت زیادی نیست که توضیح بده و بزودی به بابک میرسن باز زیر لب گفت:فعلاً نه
‫−−−−−
بابک به درخت تکیه داده بود و فکرش فکرش فرسنگها دورتر از خودش آشفته و مشغول بود .انگار اصلاً توی این دنیا نبود
‫افشین و رضا رسیدند به کنار درخت .رضا برای اینکه بابک رو از اون آشفتگی دربیاره خنده ای مصنوعی کرد و گفت:گنده لات چطوری ؟ بعد رو به افشین کرد و گفت:ببین تو نمیری چه ژستی گرفته و به درخت تکیه داده عین این هنر پیشه ها شده که ۲۰ ثانیهءاول فیل میمیرن
‫افشین هم الکی خندید و به بابک نگاه کرد .
‫بابک با بی حوصلگی به هردوشون نگاه کرد و از درختی که بهش تکیه داده بود جدا شد و گفت:بریم .
‫هرسه حرکت کردن بطرف خونهء بابک . افشین زیرچشمی به اطراف نگاه کرد تا مبادا معصومه جلوچششون سبز بشه ،اما خبری از معصومه نبود .
‫مدتی با سکوت حرکت میکردند ،بعد افشین به بابک گفت:یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
‫بابک که سرش پایین بود گفت:چی؟بگو
‫افشین گفت:مادر تو کم داغ دیده که توهم خودتو قاطیه این ماجراها کردی؟ میدونی بگیرنت چی میشه ؟ ایندفعه دیگه مادرت سکته میکنه میمیره ها . بتوچه که شبنامه پخش کنی ......
‫همینطور گفت و گفت اما بابک اصلاًجوابی نمیداد .اما از درون داشت آتیش میگرفت
‫رسیده بودن به نزدیکی های کمیته .
‫رضا که این وضعیت رو دید و فهمید که بابک از حرفهای افشین معذبه باز سر شوخی رو باز کرد و گفت:آقا ول کن دیگه تو هم حوصله داری . سیاست میاستو بذار کنار یهچیزی بگم حال کنین ؟ دیروز این حاجی گوزو اومده بود دم قصابیه آقا....
‫با شنیدن اسم حاجی افشین جا خورد وگفت:ای بابا تو چقدر اسم این آقارو میاری .خسته نمیشی ؟مگه هیزم تر بهت فروخته؟
‫رضا با تعجب ولبخندزنان گفت:آقا:این آقا؟ غلط نکنم یه سر و سرّی باهاش داری که تا اسمش میاد رنگت میپره
‫بابک لبخندی زد و چیزی نگفت ،افشین هم که لبخندشو دید و متوجه شد حواس بابک پرت شده توی دلش گفت:خیالی نیست پس بذار بگه
‫رضاهم که دید موقعیت مناسبه شروع کرد که:نکنه کلک ،پول مولی بهت داده ؟
‫افشین گفت:چه پولی گاومیش ؟من پول میخوام چیکار؟
‫رضا موذیانه گفت :خوب پس اگه اون به تو چیزی نداده ،لابد یه چیزی بهش دادی که انقدر طالبشی
‫افشین گفت :مثلاًچی؟ رضا نیششو باز کرد و باز موذیانه گفت:چه میدونم .سرخ و سفید و تپل مپل که هستی.حاجی گوزو هم که بهش میاد بچه باز باشه گفتم لابد......
‫هنوز حرفش تموم نشده بود که افشین یه لگد بهش زد ودولا شد سنگ از روی زمین برداشت
‫رضا خنده کنان پا بفرار گذاشت و افشین مدام پشت سرش ،بطرفش سنگ پرت میکرد
‫بابک هم که این صحنه رو داشت میدید برای لحظه ای غصه هاشو فراموش کرده بودو داشت میخندید . به افشین گفت:مواظب باش نخوره تو سرش
‫افشین باعصبانیتی ساختگی گفت:به درک ،منم دارم میزنم که بخوره تو اون کلهء پوکش .
‫رضا هی زیکزاک میدوید و بلند میخندید و میگفت:بابا ما رفیقیم،خوب اگه خبریه بگو ،چه عیبی داره؟آدم که با هفت هشت بار ...دادن ....نمیشه .
‫افشین هم با شنیدن این حرفها بیشتر بطرف سنگ مینداخت .رضا دوید و رفت طرف چپخیابون و ایستاد .منتظر بود افشین که سنگو پرت کرد جاخالی بده
‫افشین سنگ بزرگی رو برداشت . بابک گفت:اوه نزنیا .این بهش بخوره میمیره
‫افشین گفت به درک .اما ته دلش میدونست سنگ رو کمی اونور تر به کنار رضا میزنهکه بهش نخوره .
‫با جدیت دستشو برد عقب و محکم بطرف چپ رضا پرتاب کرد .رضا دوید بطرف راست.
‫سنگ به شدت از نرده های کمیته رد شد و به شیشهء پنجرهءکمیته اصابت کرد .
‫رضا شوکه شده بود . دیگه جای حرف و مکثی باقی نمونده بود .افشین عربده زد وبه رضا گفت:بدو
‫رضا بخودش اومد و سریع بطرف افشین و بابک رفت و هرسه بسرعت پا بفرار گذاشتند



ادامه دارد

نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏هجده


‫صدای شکسته شدن شیشه در طبقهءهمکف کمیته ،همه رو شوکه کرده بود و مأمورین اسلحه بدست با احتیاط دم درورودیه کمیته اومدن اما خبری از کسی نبود .
‫شاکری رئیس کمیته به چند نفر گفت که سوار موتور و پاترول بشن و هرکدوم بهسمتی برن و هرکسی که مظنون بود رو دستگیر کنن . پسر جوان و تنومندی که پشت شاکری ایستاده بود ،آهسته اومد نزدیکش و گفت:برادر با اجازتون من برم
‫شاکری گفت :نه ،بمون .یه کار کوچیک دیگه هم دارم ،انجام بده و برو
‫پسرمعذب بود و میخواست حرفی بزنه که شاکری بهش اجازه نداد و گفت:پولتو کهگرفتی ،دبه واسه من در نیار برو تو یه چای بریز بخور تا صدات کنم ،بعدش برو
‫پسر ناگزیر قبول کرد و رفت تو .
‫−−−−−−−−
‫صدای همهمهءداخل کمیته به سلولهای زیرزمین هم سرایت کرده بود و دختر زخمی و نیمه بیهوش رو بهوش آورده بود
‫ژیلا در سلول تاریک به صدای دادوبیداد گوش میکرد و انقدربراثر ضربات گیج شده بود که باخودش فکر میکرد شاید صدایی که میشنوه ضجهء زندانیه سلول بقلی و دادوبیداد و فحشه شکنجه گرشه .
‫مدتها بود که توی این سلول مونده بود و با اینکه قرار بود به زندان مرکز فرستاده بشه اما نمیدونست چرا هی به تعویق میفته!! هرچی بود که ،این حدسو میزد که پای شاکری درمیون باشه و این شاکریه که میخواد قبل از انتقالش به زندان ،از زیر زبونش اعتراف بکشه وبا خودشیرینیش به جایی برسه .
‫از همه عجیبتر براش نگاهها و رفتار اکرم بود . اکرمی که بیش از همه از اون متنفر بود بر خلاف انتظارش نه از دستگیریش خوشحال شده بود ونه توی چشماش میشد برق غرور و پیروزی رو دید . حتی گاهی اوقات حس میکرد که اکرم با غصه بهش نگاه میکنه .
‫اما دیگه براش تفاوتی نداشت ،از وقتی خبر اعدام برادرشو شنید و نمیدونست از ضربات شکنجه گر گریه کنه یا از داغ برادر و از وقتی که از رسول دور شده بود همهچیز براش بی ارزش بود ،جز بچّش .بچه ای که تنها دلیل زندگیش بود .
‫دستشو برد روی شکمش و آهسته گفت:مامانی فدات شه طاقت بیار .یا باهم میمیریم یا باهم میمونیم تا باباتو ببینی ،طاقت بیار ،مامان فدات بشه عزیزم . بابایی منتظرمونه طاقت بیار .
‫وباز زیر لب گفت:رسول ،رسولم تو زنده ای؟
‫یهودر سلول باز شد و شاکری جلوی در ظاهر شد . نور سالن چشمشو زد.چشمشو تنگ کرد و به در خیره شد
‫شاکری اومد طرفش و گفت:خوب فکراتو کردی؟میخوای آزاد بشی ،یا میخوای با بچت بری پیش داداشت اون دنیا؟
‫ژیلا آهسته گفت:بخدا من چیزی نمیدونم آخه ....
‫شاکری دست انداخت و یقهء ژیلارو گرفت و بخدی آوردش بالا که روی نوک انگشتاش بایسته.
‫بعد گفت:واسه من قسم نخور بوزینه . از تو حرفه ای تراش اینجا خودشونو چنان میزدن به موش مردگی که اگه میدیدی فکر میکردی بیگناهن ،یه بلایی سرشون آوردم که مثل بلبل حرف زدن ....
‫ژیلا حرف شاکری رو قطع کرد و گفت: بخدا جرم من اخلاقی بود نه سیاسی ،واسه همین اخراجم کردن از دبیرستان
‫شاکری بشدت ژیلارو تکون داد و گفت:در آشغال بودنت که شک نیست ،گواهشم این حرومزادس که تو شیکمته ،تو رفیقای داداشتو میشناختی ،چهاتاشونو بگی ولت میکنم وگرنه بلایی....
‫شاکری همینجوری یقهءژیلا تو دستش بود و تهدید میکرد اما ژیلا میدونست که هر حرفی بزنه و هرکسی رو لو بده یعنی اینکه زیر ورقهءاعدامشو امضا کرده و بعدش میکشنش .
‫تهدیدهای شاکری تموم شد ژیلا باز گفت:برادرم چیزی به من نمیگفت بخدا . من کاره ای نبودم آخه .
‫شاکری که حسابی عصبی شده بود ،با حالت تشنج و در حالیکه یقهءژیلارو بطرف خودش میکشوند تا صورتشو بصورت خودش نزدیک کنه گفت:ببین اگه مثل بچهءآدم زبون باز کنی همین فردا میفرسمت بری خونتون و پروندتو میدم آشناها تو دادگستری پاک کنن ،اما اگه بخوای لجبازی کنی ...
‫دستشو برد روی شکم ژیلا . دست زمختش حالت چندش آوری در ژیلا بوجود آورد .
‫ادامه داد تو و این بچه رو باهم میفرستم ....نه اول بچه تو میفرستم اون دنیا بعد که خوب زجر کشیدی خودتو میفرستم .
‫با نوک پنجه هاش شکم ژیلا رو کمی فشار داد و با صدای لرزون و زمختش گفت:هان ؟دوست داری؟ کدومشو میخوای؟ این بچه با یه فشار میمیره
‫اشک از چشمای ژیلا سرازیر شد و بی صدا گریه میکرد .
‫شاکری ادامه داد :میخوای همین الان تمومش کنم؟ الان اندازهء قورباغس ،کشتن قورباغه چه اهمیتی داره؟
‫بعد نوک انگشتشو روی شکم ژیلا کشید و گفت :راستی این قورباغه اینجا چیکار میکنه؟‌
‫نفس ژیلا داشت بند میومد .از شدت نفرت و غضب میخواست دهن باز کنه و هرچی لایق شاکریه نثارش کنه . تودلش گفت:مرگ یبار شیون هم یبار .از سیاهی بالا تر که رنگی نیست فوقش میکشم ،به درک .
‫شاکری دستشو کمی پایین برد و گفت:هان؟یه همچین قورباغه ای از کجا اومده ،بذار ببینم .
‫باز کمی دستشو پایین برد .
‫ژیلا خواست با تمام وجود جیغ بکشه و تف بصورت شاکری بندازه که......
‫برادر شاکری!!!
‫با شنیدن صدای اکرم ،شاکری یقهء ژیلا رو ول کرد و با غضب برگشت و به اکرم که در چهارچوب در ایستاده بود گفت: چیکر دارین؟ نمیشه بیموقع وارد نشی ؟
‫اکرم همونطور که خیره به چشمهای شاکری نگاه میکرد گفت:حاج آقا رضایی تشریف آوردن .
‫شاکری باز دست انداخت و ژیلا رو گرفت وبالبخندی ساختگی به غضب گفت:بگید تا یه ربع دیگه میام خدمتشون .
‫اکرم بلند و جدی گفت:گویا کارشون واجبه .درضمن مسئولیت این مجرم با منه
‫شاکری که چاره ای جز رفتن نمیدید با عصبانیت به ژیلا گفت:فکراتو بکن . بزودی میام سراغت .‫چهارتا ،فقط چهارتارو لو بدی هم خودت خلاصی هم بچت ،وگرنه... لبخندی زد و به سرتاپای ژیلا نگاه کرد و ادامه داد :بدبخت واسه کی دل میسوزونی . تو این دنیا نفروشی میفروشنت .
‫بعد بلند داد زد :مگه نه عمو؟
‫اکرم باتعجب به شاکری که لبخند میزد و داد میزد نگاه کرد
‫دوباره شاکری داد زد و گفت مگه نه عمو؟بیا ،بیا ببینتت ،بیا تو
‫اکرم صدای آهستهءقدمهایی رو از پشتش شنید .برگشت و جوانی تنومند رو دید که داشت بطرف در میومد . خودشو کنار کشید
‫شاکری باز فریاد زد:مگه نه داداش؟بیا تو بهش بگو که نفروشه میفروشنش. بیا .
‫جوان جلوی در ایستاد ،معلوم بود معذبه اما لبخندی وقیحانه زد و به ژیلا خیره شد
‫ژیلا حس کرد که قلبشو از جا کندن ،تمام دنیا روی سرش خراب شد .چند بار چشمشو بست و باز کرد و به جوون خیره شد .تمام صحنه ها تمام فکرها در چند ثانیه از مغزش گذشت . انگار با پتک به سرش کوبیده بودند گیج وهیرون ،لنگون لنگون جلو اومد و با صدایی خفه و پریشون گفت:رسول ؟؟؟رسول ؟؟؟
‫صدای خندهءشاکری بلند شد و در حالیکه طرف در میرفت گفت:آره اینم از رسولت .حالافکراتو بکن
‫ژیلا لنگ لنگون سعی کرد بیاد بطرفرسول که شاکری گرفتش و پرتش کرد گوشهءسلول . سر ژیلا به دیوار خورد و افتاد روی زمین .سعی کرد باز بلند بشه اما انگار پاهش فلج شده بود . خودشو خواست بکشونه روی زمین ،بطرف در .
‫‫شاکری به رسول که هنوز لبخندی کریه روی لبهاش بود اشاره کرد و هردوبسمت طبقهءبالا رفتند
‫ژیلا نیمخیز شده بود و از پیشونیش خون میومد .گیج بود .نمیدونست به چی فکر کنه ،زبونش بند اومده بود .سرشو گذاشت روی کف سرد سلول .حتی نمیتونست گریه کنه .
‫یعنی همهءاون دلواپسیها ،عشقها و نگرانیها پوچ بود .رسول؟تو رسولم نبودی؟ همهءاون روزایی که دلواپست بودم و میگفتم زنده ای یا مرده؟ همهءاون لحظه های پر از دلشوره ،تو بمن میخندیدی؟ فروخته بودیم؟همش کلک بود؟ اون تیراندازی ؟اون ....وای رسول ...رسول ...رسول
‫در گرداب افکارو غم و زجرش داشت غرق میشد و گویا هیچ چیزی نبود که اونو از عمق این اقیانوس سیاه پلیدی نجات بده هیچ چیز ،هیچ چیز ،،چیچ چیز بجز یک دست
‫یک دست ...یک دست .
‫آره دست اکرم که آهسته سرشو نوازش میکرد ،ژیلا رو شوکه کرد .
‫اکرم سر ژیلا رو بلند کرد و روی زانوش گذاشت و باز سرشو نوازش کرد
‫ژیلا لرزید ،میخواست زار بزنه اما نفسش بالا نمیومد ،صداش در نمیومد و فقط اشک میریخت
‫صدای اکرمو شنید که آهسته گفت:شششش ،آروم باش ،آروم باش . واسه بچت بده .
‫و باز نوازشش کرد



ادامه دارد

نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏نوزده



بعد از‫ظهر داغ تابستان ،سکوت مطلق در خیابون حکمفرما بود .گرمای شدید وطاقت فرسا به کسی اجازه نمیداد پاشو از خونه بذاره بیرون .
‫حتی توی سایه وقتی باد گرم میوزید عین هُرم تنور نونوایی ،داغ وآزاردهنده بود .
‫اینجورموقعها بود که اهالیه خونه ها بقول قدیمیا، صلات ظهر نزدیک پنجره یه چرتیمیزدن و یه دستشون رو از ساعدمیذاشتن جلو چشمشون که نور اذیتشون نکنه و یه دست دیگه شون هم مگس کش یا روزنامهءلوله شده بود که اگر احیاناً مگسی مزاحم شد ،دخلشو بیارن .
‫زمان،زمانه خواب بود و هیچکس الالخصوص بچه ها اجازهءسروصدا کردن نداشتن وگرنه پدر و مادرها تلافیه تمام اعصاب خوردیها و خستگیهای طول روزشونو با یک کتک مفصل سر این بچه های وقت نشناس درمیاوردن .
‫بچه ها ها باید به هر زوری که بود میخوابیدن وجیکشون هم در نمیومد . اجازهءخارج شدن از خونه رو هم نداشتن و اگر هم دوست و رفیقشون زنگ خونه رو میزد با غر غر ممتدپدرومادر روبرو میشدن .
‫اما سه نفر استثنا بودن .به سختی میشد زیر نور آفتاب ،زیر سایهءدرختهای بلند و پربرگ کنار پیاده رو ولابلای ماشینهای پارک شدهءکنار خیابون رضا و افشین و بابک رودید .
رضا پاشو گذاشته بود روی سپر پشت مینی بوسه قراضهء رنگ و رو رفته ای وبا زحمت، با نوک انگشتش روی شیشهء کثیف اتوبوس مینوشت : لطفاً منو بشور مرتیکهء ....نشور .
‫افشین باتشر گفت:حقا که ذاتاًحمالی ،خاک تو اون سرت کنن بیا پایین ،گند زدی به سر و وضعت .این چه کاریه میکنی آخه حمال ؟ ببین لباس و شلوارت ری...شد توش . حالا اون به جهنم .نمیگی صاحب اتوبوس اگه یهو بیاد و این ...شِرایی که نوشتی روبخونه چی میشه؟
‫رضا از روی سپر پرید پایین و در حالیکه لباس و شلوارشو میتکوند با بیخیالی گفت:...ن لقش ، من خودم دنبال بهانه میگردم این بابا رو یه کتک حسابی بزنم .
‫افشین با پوزخند گفت:آره ارواح عمه جانت .تو بزنیش؟طرف چشم بهم بزنی قورتتمیده .
‫رضا هم مثل افشین پوزخند زد و گفت:آره ،قورتم میده.اشتباه میکنی ،چیز دیگه یی رو قورت میده . بعد دوباره شلوارشو تکوند
‫افشین گفت:خوب مگه مجبوری شلوار مشکی بپوشی . نیگاه کن ،شده عین شاگرد نونواها ،بیخود نتکونش این رفته بخورد شلوارت
‫رضا ابروشو داد بالا وبا اشاره به بابک گفت:منو که میشناسی ،اهل مشکی پوشیدن نیستم .اینم واسه چلهءبرادر ایشونه که پوشیدم .
افشین که از جواب رضا جاخورده بود ،زیر چشمی نگاهی به بابک انداخت .
‫بابک اما انگار تو یه عالم دیگه ای سیر میکرد . دستشو تکیه داده بود به درخت و به زمین خیره شده بود . گاهی از حرص لبشو گاز میگرفت و گاهی چشماشو میبست .
برای چندلحظه افشین به بابک خیره شد .انگار میخواست توی وجود بابک رو کندوکاو کنه تا بدونه الآن به چی فکر میکنه . .
‫نمیتونست راجع به چیزی که صبح روز چلهءبرادر بابک دیده بود چه قضاوتی باید بکنه . .پیش خودش فکر میکردکه:نکنه نقشه ای داره . چطور ...آخه واسه چی با ماشین کمیته؟ ....از ماشینش پیاده شد ؟لابد یه چیزی......
ناگهان با ‫صدای وحشتناک پیت حلبی که با لگد محکم رضا به دیوار خورد ،بابک و افشین از عالم خیال بیرون اومدن .
‫رضا داد زد :چه مرگتونه عین مجسمه سرجاتون خشکتون زده؟
‫افشین که هنوز از صدای ضربهءپیت حلبی متشنج بود با عصبانیت اومد طرف رضا و گفت:الاغ نزدیک بود سکته بدی مارو .توکی آدم میشی آشغال؟
‫رضا در عین حال که میخندید و عقب عقب میرفت گفت:آخه عینهو مجسمه خشکتون زده بود .بابک به زمین نگاه میکرد و تو هم به بابک ماتت برده بود .
‫افشین که هنوز عصبانی بود لگدی بطرف رضا پروند اما رضا خنده کنان جاخالی داد وخودشو عقب کشوند و گفت:چیه بابا .چرا جفت کردی ؟خوبه حالا نارنجک کنارت پرت نکردم ترسو . پس اگه حاجی گوزو اینجا بود و یه دونه از اون گوزاش میداد قلبت از کار وایمیستاد.
‫با شنیدن اسم حاجی ،افشین عصبانی تر شد و دنبال رضا گذاشت .رضا هم دور درختها بصورت مارپیچ میدوید و خنده کنان میگفت:چیه بابا چته؟باز اسم حاجی گوزو اومد و حال جنابعالی دگرگون شد ؟
ا‫فشین هم دنبالش میدوید و مدام میگفت:زر نزن یابو علفی
‫رضا همونطور که از لای درختا به سمت پایین و بالا میدوید به بابک گفت:.نگفتم ؟جون تو این با حاجی گوزو یه سرو سرّی داره . غلط نکنم حاجی بهش خوب رسیده.
‫افشین دیگه کلافه شده بود دست انداخت و از روی زمین یه تکه سنگ برداشت که بزنه به رضا
‫بابک که تا اون لحظه ساکت بود یهو بلند به افشین گفت:ول کن دیگه افشین توهم.مگه نمیشناسی این ...خُلُ؟ یهو سنگت مثل اون دفعه میخوره تو در و پنجره .....
‫یک دفعه صدای خستهءپیرزنی از پشت پنجره یکی از خونه ها اومد که: آهای.ما نمیتونیم سر ظهری از دست شما یه دیقه کپه مونو بذاریم؟آهای پسر با شمام .
‫هرسه تا سریع اومدن کنار هم ایستادن .رضا مودبانه ولی در حالی که نیشش تا بناگوش باز بود گفت:چشم مادر ،دیگه تکرار نمیشه
‫پیرزن با عصبانیت گفت:مادر و کوفت .مادرو درد مگه من چندسالمه مرتیکه خرس گنده.
‫افشین برای اینکه غائله رو ختم بخیر کنه گفت:ببخشید خانوم منظوری نداشت چشم دیگه تکرار نمیشه
صدای ‫پیرزن در حالی که غرغر میکرد و فحش ولعنت میفرستاد از کنار پنجره دور تر و دورتر میشد .
بابک زیرلب به رضاو افشین گفت:صددفعه گفتم وحشی بازی درنیارین ،آبرو ریزی میشه ،بفرما ،خوردین حالا؟
‫افشین در حالی که دستاشو بهم قلاب کرده بود به رضا گفت:بپر شیلنگ آبو باز کندستامونو بشوریم
‫درحالی که رضا داشت میرفت شلنگ آبو بیاره افشین زیرلب فحشش داد و به بابک گفت:همش تقصیر این بزمجهء خنگه دیگه
‫بابک گفت ،خودت هم کم مرض نداری .حالا این حاجی جریانش چیه؟
‫رضا شلنگ رو انداخت جلوی پای افشیین و شیر آبو باز کرد .
‫افشین که میخواست از زیر سوال بابک دربره سریع شلنگ آبو گرفت جلوصورتش ولپهاشو باد کرد ومنتظر شد آب بیاد .آب از شلنگ بیرون اومد و پاشید بصورت افشن
‫ناگهان افشین عربده ای بلند کشید و شلنگ رو ول کرو صورتشو گرفت وگفت:آآآآی سوختم
‫رضا بادیدن قیافهءافشین قاه قاه زد زیر خنده و گفت :خوب الاغ مگه نمیبینی هوا چقدرگرمه؟بذار اول آب توی شیلنگ بره بعد صورتتو بگیر زیرش .قیافشو
‫افشین باحرص لگدی طرف رضا پرت کرد و باز شروع کردن به دادو بیداد .
‫اینبار پیرزنه بلند جیغ کشید که:ذلیل مرده ها خفه شید .لال بمیری لندهورای ....


ادامه دارد

نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

A prostitute who became Angel | فاحشه ای که فرشته شد


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA