انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

A prostitute who became Angel | فاحشه ای که فرشته شد


مرد

 
فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏بیست



صدای همهمه و جیغ پیرزن و شبح سه تا پسر زیر سایهءسیاه درختها که مدام در جست و خیز بودن برای معصومه که با فاصلهء زیاد داشت نگاه میکرد هم زیبا بود وهم زجر آور . دوست داشت و حتی چند بار هم وسوسه شد که بره سراغ بابک و باهاش حرف بزنه اما انگار با زنجیر پاشو بسته بودن و نمیتونست تکون بخوره .
‫کیفشو از دست راستش به دست چپش داد و کف دست راستشو که عرق کرده بود کشید به مانتوی زیر چادرش .
‫یهو صدای بوق اومد . برگشت و ماشین اکرمو دید . دست پاچه شده بود .صدای اکرم از توی ماشین اومد که:بیا بشین
‫با دستپاچگی رفت دروباز کرد ونشست .
‫اکرم خواست حرکت کنه اما لحظه ای مکث کرد .گویا از گوشهءچشمش دید و حس کرد که معصومه معذبه . به روبرو نگاه کرد لای درختها شبح سه نفرو دید .انگار یکیشونو شناخت .بابک بود .
زد روی دنده عقب و بعد چرخید و بسمت مخالف حرکتش ،گاز داد .
‫معصومه نفس راحتی کشید و مقنعه شو از زیر چادر کشید کمی جلوتر ولی ناگهان با صدای پیرزنی از صندلیه عقب از جاش پرید
‫−ننه چرا راهتو عوض کردی ؟
‫معصومه که تا اون لحظه متوجه پیرزن نشده بود عین جن زده ها برگشت و باچشمایی گشاد گفت:س س سلام
‫پیرزن انگار از چیزی وحشت کرده بود .مدام خودشو باد میزد و باچشمی اشک آلود ،ملتمسانه به اکرم خیره بود .انقدر حواسش به اکرم بود که سلام معصومه رو جوابنداد .
‫اکرم خونسرد و با صدایی خشک جواب داد :نترس بی بی،از یه راه دیگه میریم .
‫پیرزن باز ملتمسانه گفت:مادر جون ،قربونت برم ،اگه میشه ....
‫اکرم که انگار نمیخواست پیرزن حرفی بزنه سریع پرید وسط حرفشو گفت:الان میرسیم الان میرسیم .نزدیکیم دیگه
‫معصومه باهمون حال متعجب برگشت .تودلش گفت :این کیه دیگه؟ یعنی دستگیرش کرده ؟ بهش نمیخوره...
‫−اینجا چیکار میکردی؟
‫باسوال اکرم معصومه که جاخورده بود به صورتش خیره شد و سکوت کرد
‫اکرم سوالشو تکرار نکرد چون میدونست معصومه چرا اونجا رفته بوده فقط میخواست ذهن و فکر معصومه رو از پیرزنه منحرف کنه
‫معصومه باز زیر چشمی به اکرم نگاه کرد .یهو چشمش به دستهای اکرم افتاد اول فکر کرد دستکش دستشه اما متوجه شد که گل خشک شده هستش
‫−−−−−−−−
‫رسیدند دم در اکرم به معصومه گفت برو درو باز کن .معصومه پیاده شد و درو باز کرد . اکرم ماشینو توی حیاط پارک کرد و سریع رفت از پله ها بالا و بعد رفت توی خونه
‫معصومه به بهانهءبرداشتن کیفش در ماشینو باز کرد و به پیرزن نگاهی انداخت .
‫پیرزن که معلوم بود از چیزی وحشتزدس مدام زیر لب صلوات میفرستاد و ذکر میگفت
‫صدای اکرم که از بالای پله ها با عجله بطرف ماشین میومد معصومه رو بخودش آورد .
‫−چیه ،چی میخوای تو ماشین؟
‫معصومه گفت:کیفمو میخواستم بردارم .
‫اکرم معلوم بود میخواست معصومه رو بفرسته دنبال نخود سیاه گفت:ببین یه پروندهءقرمز رنگ زیر میز منه ،بردار بیارش .
‫معصومه نگاهی به پاکت بزرگی که توی دست اکرم بود کرد و گفت چشم. و سریع رفت بالا .
‫میخواست هرجورشده بفهمه این پیرزنه کیه .باخودش میگفت:اگه نمیخواد من سر از کارش در بیارم پس واسه چی بوق میزنه و سوارم میکنه
‫توی اتاق اکرم بود .زیر میزو نگاه کرد اما همونطور که حدس میزد پروندهءقرمز رنگی نبود . باز باخودش گفت:چه معنی داره خوب بگو کار خصوصی دارم
‫چشمش به یک پوشهء سبزرنگ افتاد .تصمیم گرفت که اونو ببره و به هوای اینکه عوضی شنیده وفکر کرده پروندهءسبز رنگو میخواد سر از کار اکرم در بیاره .
‫پرونده رو برداشت و دوید بطرف حیاط .
بادیدن پیرزن که از ماشین پیاده شده و روبروی اکرم ایستاده سرعتشو کم کرد .
‫پیرزن انگار داشت التماس میکرد .
‫معصومه جلوتر رفت تا بلکه صداشونو بشنوه .
‫پیرزن میگفت:مادر دستم بدامنت خوب ببرش بیمارستان . منو آخر عمری بیچاره نکن.شوورم زمینگیره ...
‫اکرم کیسه رو داد دست پیرزن و گفت:اینو بگیر ،بازم بخوای بهت میدم
‫پیرزن در حالیکه التماس میکرد توی پاکتو نگاه کرد .یهو زبونش بند اومد وبا اشتیاق چشماشو گشاد کرد و دست کرد توی کیسه
‫معصومه که همینطور باتعجب بهشون نگاه میکرد تازه متوجه شد که زانوهای اکرم هم که از زیر چادر با وزش باد معلوم میشه گل خشکیده بهش چسبیده
‫اکرم به پیرزن گفت :بیا بریم زیر زمین یه سری وسائل هم هست اگه میخوای بردار
‫پیرزن همونطور که دستش توی کیسه بود و انگار داشت چیزی رو میشمرد آهسته دنبال اکرم راه افتاد بطرف زیر زمین
‫معصومه سریع خودشو رسوند و رفت پشت ماشین . جرأت نمیکرد طرف زیر زمین بره. یهوچشمش به یه کیسهءپلاستیکیه سفید که کمی خون خشک شده روش بود افتاد که روی صندلیه عقب ماشین بود
‫آهسته در عقب ماشینو باز کرد و با انگشتش کیسه رو باز کرد .
‫یه چیزی مثل شناسنامهءخونی لای چندتیکه لباس بود .
‫با تمام وحشتش با گوشهءناخن شناسنامه رو باز کرد . صفحه اولش ،اسم :رسول. نام .......
‫−چیکار میکنی توماشین؟؟؟
‫صدای عربدهءاکرم بود


ادامه دارد

نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏بیست و یک


‫توی ماشین نشسته بود و با چشمهایی که بر اثر نور مستقیم چراغ ماشینهایی که گهگاه از روبرو رد میشدند گاه تنگ و گاه گشاد میشد ،لحظه ای به شاکری و لحظه ءدیگه به جادهء رو برو نگاه میکرد .
‫هواتاریک بود و مقصد نا معلوم .رسول از طرفی کلافه بود و میخواست هر چه سریعتر پول و وعده هایی که ازشاکری شنیده رو بگیره و بره دنبال کارش و از طرف دیگه کنجکاو بود و میترسید و میخواست بدونه عاقبتش چی میشه. آیا شاکری به وعده هاش عمل میکنه؟
یجورایی دلشوره داشت اما وقتی دید شاکری ماشینو بسمت بیابون و بطرف جادهءخاکی چرخوند خیالش راحت شد و فهمید هرجا که میرن ،حداقل زندان نیست . هرچی باشه شاکری میتونست که به بهانهءنگهداری از ژیلا و مخفی کردنش بزنه زیر قولش و بندازش زندان .اما ماشین افتاده بود توی جاده خاکی و معلوم بود که مقصد نه زندانه و نه دادسرا .
‫دیگه ماشینی از روبرو نمیومد و چراغی روشن نبود جز چراغ جلوی ماشین شاکری که یک لامپش زرد بود و دیگری سفید .
‫رسول باخودش گفت:دم کمیته اینهمه ماشین درست حسابی بود ،این چرا با یه همچینماشین قراضه ای مارو برداشته آورده؟
‫کم کم داشت ترس بهش غلبه میکرد .لبخندی مصنوعی زد و باصدایی آروم گفت:برادر ،میشه بپرسم کجا میریم؟
‫شاکری جوابی نداد و به رانندگیش مشغول بود ،انگار در افکارش چنان غرق بود که صدای رسول رو نمیشنید .
دوباره رسول کمی بلندتر گفت:راستش من میخواستم زحمتتون ندم و خودم برم ،اما نمیدونم چه امری دارید.میشه بگید کجا میریم؟
شاکری همچنان ساکت بود .رسول ادامه داد :حقیقتش کار داشتم و باید میرفتم.نمیخواستم باعث زحمتتون....
‫حرفشو خورد و دیگه ادامه نداد ،چون فهمید که فایده ای نداره و شاکری اصلاًبهش گوش نمیده .
‫هوا تاریک وسیاه مثل قیر بود و اصلاًدیگه نمیتونست جایی رو ببینه .ماشین قراضهءشاکری از روی سنگلاخها مدام بالا و پایین میرفت و نور آزاردهندهء زرد و سفید که بزور تا دومتره جلوی ماشین رو نشون میداد لحظه به لحظه ترسشو بیشتر میکرد .
‫−کجا میخوای بری؟آدمی مثل تو کجا داره که بره؟
‫صدای بلندشاکری یک آن بهش شوک وارد کرد :با ترس به شاکری نگاه کرد وگفت:کی؟من؟منو میگید؟
‫شاکری بی اعتنا به رسول ادامه داد:ببینم چی شد که خواستی این دختره رو لو بدی؟البته دختر که نه،زن .زنتو چرا لو دادی؟
‫رسول وحشت زده و جا خورده آروم گفت:من؟ چیز...برادر ...آخه ضدانقلاب بود ،خرابکار ومفسد....
‫شاکری با تمسخر حرفشو قطع کرد وگفت:هه ،ضد انقلاب؟یعنی تو دلت واسه انقلاب سوخته؟ بفکر انقلابی یا پول ؟
‫رسول گفت:خوب ما انقلابمونو دوست.....
‫با دیدن چشمهای خونگرفتهءشاکری که در ماشین نیمه تاریک برق میزد وبهش خیره شده بود ،از ترس حرفشو قطع کرد و مثل یک بچهءوحشتزده به شاکری خیره شد .
شاکری باز بی اعتنا به رسول ،به روبرو نگاه کرد و به مسیرش ادامه داد
‫قلب رسول دیگه داشت از ترس تند میزد .یکدفعه شاکری زد روی ترمز و از کنار پاش یک چراغ قوهء نسبتاًبلند برداشت وروشن کرد و به سمت چپش انداخت . بعد دوباره چراغ قوه رو خاموش کرد و به سمت چپ چرخید
‫رسول دیگه حتی جرأت نگاه کردن به شاکری رو هم نداشت و بانگاهی سرشار از ترس به روبروش خیره شده بود
‫شاکری بناگاه زد روی ترمز بشکلی که نزدیک بود سر رسول به شیشهءجلو بخوره . سریع ترمز دستی رو کشید و درو باز کرد و آهسته وبدون اینکه به رسول نگاه کنه گفت:بیا بیرون
‫رسول درو باز کرد و پیاده شد . همهجا تاریک و ساکت بود .حس کرد کنار یک ساختمان چوبی بزرگ ایستاده . شاکری چراغ قوه رو روشن کرد ونورشو انداخت روی ساختمون . بنظر یک انباریه قدیمی و چوبی میومد که به رنگ ضدزنگ بود .یعنی رنگجیگری تند .
‫رسول سرجاش ایستاده بود و تکون نمیتونست بخوره .شاکری رفت و صندوق عقب ماشین رو باز کرد و بعد رسول رو صدا زد .
‫رسول آهسته بطرف صندوق عقب رفت . شاکری همینجور که نور چراغ قوه رو انداخته بود توی صندوق عقب دست کرد ویک بیل دراورد و گذاشت کنار چرخ ماشین . بعد به رسول گفت . بیا ،بیا اینو ببریمش تو .
‫رسول باز با ترس جلورفت تا ببینه چه چیزی رو باید ببره تو .
‫بادیدن کیسهءبزرگی که حس کرد توش جسده سرجاش خشکش زد .
‫شاکری سر دیگهءکیسه که تو دستش بود تکون داد و گفت:دِ،یالا دیگه بگیرش ببریمش تو .
‫رسول همچنان با چشمهای وحشتزده به کیسه خیره شده بود .با تته پته والتماس گفت:‌آ...آقای ...برا ...برادر شکری....
‫شاکری باز سر دیگهءکیسه رو محکمتر تکون داد وگفت:زود باش بگیرسرشو . چیه؟ترس نداره که.مگه نگفتی ما انقلابمونو دوست داریم و....
‫رسول باز وحشتزده گفت :تک...تکون ....تکون میخوره ...توروخدا ...برادر
‫شاکری باعصبانیت گفت:زهرما ،خیالاتی شدی ،من دارم تکونش میدم یالا بگیر سرشو ،زودباش
‫رسول با دستی لرزون سر کیسه رو گرفت .حس کرد که سر جسد بطرف اون.شاکری عقب عقب حرکت کرد و رسول هم دنبالش .رسول احساس کرد که دستش خیس شده و فکر کرد باید این خیسی خون باشه ،پاش لرزید و کیسه رو آورد پایین و نفس زنان گفت .خون ...خونش داره میریزه ،صبر کن،صبر کن .
‫شاکری اهمیتی نداد و کیسه رو کشید و رسول هم بناچار دنبالش حرکت کرد .
‫توی دلش گفت:لعنت به تو ژیلا ،از وقتی شناختمت مایهءعذاب و دردسرم شدی ،گفتم میفروشمت راحت میشم حالا ببین...
‫− همینجا خوبه
‫باصدای شاکری ایستاد و هردو کیسه رو گذاشتند زمین و شاکری بطرف در رفت . رسول حدس زد که شاید رفت بیل رو بیاره و جسد رو میخواد چال کنه .
‫بارفتن شاکری همهءانباری تاریک مطلق شد . رسول با وحشت سرجاش خشکش زده بود و به پایین نگاه میکرد .با اینکه جسد رو نمیدید اما خیره شده بود و به جسدی که توی ذهنش مجسم کرده بود نگاه میکرد .
‫صدای خش خش کیسه بگوشش رسید با وحشت یک قدم عقب رفت .بنظرش میومد که فردی که توی کیسس هنوز زنده باشه . زبونش بند اومده بود و پاهاش سست شده بود .
‫شاکری بابیلی که توی دستش بود اومد تو . بیل رو انداخت کنار پای رسول و با چراغ قوه رفت کنار دیوار انباری و یک فانوس گازی رو برداشت و اومد کنار کیسه . چندبار تلمبهءفانوس رو زد و بعد با کبریتی که از جیبش دراورد فانوس رو روشن کرد .
‫رسول به دستاش که خیس بود نگاه کرد ،اما بجای خون روغن سیاه رنگی دید که از کیسه بیرون اومده بود .با تعجب به کیسه نگاه کرد ،تاچند لحظهءقبل میتونست قسم بخوره که توش جسده اما الان زیر نور فانوس که به کیسه نگاه میکرد فهمید که یک چیزی مثل گلیم یا گونی دور یه سری چیزای فلزی پیچیده شده و اونمایع هم خون نیست بلکه احتمالا روغن سوخته یا یه چیزی مثل اونه .
‫نفس راحتی کشید و گفت:من...من فکر کردم....
‫شاکری بی اعتنا و با اخم گفت:بیلو وردار زمینو بکن . به اندازهءهمین کیسه .
‫رسول که خیالش راحت شده بود سریع بیل رو ورداشت و مشغول کندن زمین شد . حس کرد که زمین انباری خاک نرمی داره ،انگار قبلاًهم کنده شده .مثل زمینی که قبلاًشخم زده باشن .
‫−−−−−−



ادامه دارد

نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏بیست و دو


‫یکساعت میکند و مدام به چیزهای مختلف فکر میکرد .شاکری هم هراز چندگاهی میرفت و باز میومد و بالای سرش می ایستاد ،اما رسول سوالی نمیپرسید چون میدونست شاکری جواب نمیده .
‫بیش از یکمتر کنده بود .زیر چشمی به کیسه که کنار گودال بود نگاه کرد.باخودش گفت:احتمالاًاسلحه هستش .این بابا هم حتماًقاچاق اسلحه میکنه .
‫شاکری از بالا به رسول خیره شده بود ،بلند گفت:بجایی هی به این اسلحه ها خیره بشی زود بکن و پولتو بگیر.
‫رسول تندتر از قبل بیل زد و تو دلش گفت:درست حدس زدم ،اسلحه بود ،خودش هم گفت .
‫ناگهان نوک بیلش به چیزی برخورد .یه چیزی مثل کیسه نشست و با دستش کمیخاک رو زد کنار .بله یه کیسهءنایلونیه زخیم بود .
‫شاکری گفت ،رسیدی به کیسه ؟
‫رسول گفت بله.وباز تو دلش گفت:حدس میزدم قبلاًهم اینجا کنده شده باشه
‫شاکری لبخندی با نفرت زد و گفت . توش پوله بیارش بیرون . بعد خودش رفت و ازتوی کیسه ای که با خودشون از توی ماشین آورده بودن یک پتک بزرگ برداشت و اومد سرجاش ایستاد .
‫رسول که کیسهءپر از پول رو به اون بزرگی دید با ولع شروع کرد به کندن خاکهای دور کیسه .
‫صدای شاکری بگوشش میخورد اما نمیفهمید که چی میگه . از بس در شوق پولهای توی کیسه بود که حرفهای شاکری براش نامفهوم بود و بهش اهمیت نمیداد .
‫همینطورچنگ به زمین مینداخت و در ذهنش داشت برای پولها نقشه میکشید و توی عالم خودش بود و شاکری هم همینطور حرف میزد
‫شاکری میگفت:میدونی ،هرکسی یجور خودشو میفروشه .هرکسی هم که خودشو بفروشه فاحشس . اما ......
‫رسول اهمیت نمیداد و حریصانه به زمین چنگ مینداخت .اما احساس میکرد که یک بوی تعفنی لحظه به لحظه بیشتر به مشامش میرسه .
‫شکری ادامه داد :ژیلا فاحشه بود نه؟
‫رسول که خودشو به پولها نزدیک میدید با شوق سرشو بعلامت تأیید تکون داد .
‫شاکری دوباره گفت:توهم که خودتو به من فروختی ،زنتو فروختی ،فاحشه ای مگه نه
‫رسول باز با لبخند سرشو بعلامت تأیید تکون داد و زمینو چنگ انداخت و خاکشو پشتش پرت کرد . اصلاًنمیفهمید شاکری چی میگه فقط سر میجنبوند وزمینو میکند.
‫دیگه دور کیسه حسابی خالی شده بود دست انداخت که کیسه رو بکشه بیرون اما انگار یه چیزی به کیسه گیر کرده بود و نمیذاشت بیرون بیاد .
‫دستشو فرو برد تا اگر چیزی بود بکشه بیرون و کیسه رو خلاص کنه . حس کرد چیزی داخل کیسه فرو رفته . دستشو از کنار برد توی سوراخ کیسه .بوی تعفن بیشتر شد . جسمو کشید بیرون ....
‫با وحشت پرید عقب و داد زد :اسکلت ،اسکلت دسته .
‫ضربهءفوق العاده محکمی از پشت به ستون فقراتش خورد و با صورت افتاد روی کیسه .
‫شاکری با پتک پشت سرش ایستاده بود . چنان ضربهءپتک گیجش کرده بود که تکون نمیتونست بخوره .صورتش روی کیسهءضخیم و کهنه ،کنار اسکلت یک دست افتاده بود و بزور چشمشو باز کرد .
‫شاکری گفت:نترس ،این بابا هم که اسکلت دستشو میبینی یکیه مثل تو . میدونی؟ بهترین فاحشه کسیه که بعد خودفروشیش بمیره .
‫رسول صدای شاکری رو میشنید اما نمیتونست تکون بخوره .
‫صدای کیسه بگوشش رسید ،انگار شاکری داشت کیسه رو بلند میکرد ناگهان حسکرد ضربه ای دیگه به سرش خورد . و چند قطعهءفلزی از کیسه که گوشش پاره شده بود افتاد جلوی چشماش . همونایی که فکر میکرد اسلحه هستش .
‫شاکری باز پرید توی چاله و دست بیحس رسول رو بزور فروکرد توی کیسه و بعداز چاله اومد بیرون.
‫صدای بیل اومد . رسول نمیتونست کوچکترین تکونی بخوره و حتی نمیتونست ناله کنه.تمام تنش بیحس شده بود و فقط با چشمای نیمه باز میدید که روش خاک پاشیده میشه و رفته رفته بین صورتش ونور فانوس رو خاک میگیره و در تعفن و تاریکی مدفون میشه.
‫−−−−−
یک ساعت بعد ماشینی کهنه در بیابونی متروک بسرعت رد شد و بطرف مقصدی نامعلوم رفت .



ادامه دارد

نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏بیست و ‏سه


‫اکرم توی اتاقش که مثل همیشه نیمه تاریک بود کنارمیزش ایستاده بود .اما خودش مثل همیشه نبود . مثل کسی که ماربزرگی نیشش زده باشه گاهی صورتشو از درد جمع میکرد و گاهی چشماشو از وحشت گرد .گاهی باحالتی جنون آمیز حالت عصبی بهش دست میداد و گاهی اشک تو چشاش جمع میشد و ملتمسانه به در و دیوار و سقف نگاه میکرد و زیر لب خدا خدا میگفت .
‫تمام تنش میلرزید ،گاهی از غم گاهی از ترس و گاهی از خشم وجنون .
‫اونطرفتر پشت در بستهءاتاق ،دختری با چشمای شیطنت آمیز با لذتی مرموز به در بستهءاتاق خیره شده بود
انقدر در وجود معصومه لذت و نفرت موج میزد که حتی میتونست خواهرش رو از پشت در بسته مجسم کنه و ببینه .هنوز جای ضربه های مشت و لگد اکرم رو میتونست روی تنش حس کنه .حالا که ضعف و دستپاچگیه اکرموبرای اولینبارتوعمرش میدید اون ترس و حشت سابق جاشو به نفرت و حس انتقامجویی داده بود .
‫دستمالی که معلوم بود داخلش چیزی پنهان کرده رو ورانداز کرد و لبخند موذیانه ای زدو باز به در خیره شد .
‫یک آن به خودش اومد . −من چم شده؟ سوالی بود که براش جوابی نداشت .انگار تموم اون احترامها از ترس بود و وحشت ،نه از محبت و احترام به بزرگتر .
‫مدتی بود که حس میکرد خیلی عوض شده .دیگه اون معصومهءمعصوم نبود . مدتی بود ....آره مدتی بود که تمام وجودش منتظر یک جرقه بود تا منفجر بشه .
‫با لبخندی از روی شیطنت رفت پشت در اتاق اکرم و در زد .
‫اکرم بعد از کمی مکث گفت:بیا تو .
‫معصومه قیافشو جدی کرد و درو باز کرد و وارد اتاق شد .
‫اکرم که معلوم بود خودشو جمع و جور کرده با قیافه ای جدی گفت:کاری داشتی
‫معصومه که در دلش شوق بخصوصی داشت ولی به ظاهر خیلی آروم بود دستشو دراز کرد و شناسنامه ای که لای یک دستمال پیچیده بود رو بیرون آورد و گفت: این از ماشین افتاده بود بیرون
‫اکرم که سعی میکرد قیافشو عادی نشون بده با تشر گفت:افتاده بود یا تو برشداشتی
‫معصومه بدون اینکه جوابی بده یه ابروشو موذیانه برد بالا و به رو برو خیره شد . هنوز جرأت نداشت توی چشمای اکرم نگاه کنه .
‫اکرم شناسنامه رو روی میز گذاشت و در حالیکه پشتش به معصومه بود بطوری که معصومه متوجه بشه که باید اتاقو ترک کنه گفت:خیله خوب ممنون
‫اما معصومه سرجاش ایستاد .انگار باخودش میجنگید تا یه بار هم که شده جلوی اکرم بایسته .
‫با حالتی بیخیال گفت: حالا این رسول کیه ؟
‫اکرم مثل برق باچشمایی گشاد برگشت و به معصومه خیره شد وگفت: به شما ربطی داره؟
‫معصومه که هنوز نمیتونست به چشمای اکرم نگاه کنه ابروهاشو داد بالا و باز با بیخیالی گفت:ربطی که نه ،اما کیسه و خون و شناسنامه و......
‫اکرم بلند و باتشنج گفت:برو تو اتاقت به کارهات برس .
‫معصومه باز هم در حالیکه تظاهر به بیخیالی میکرد گفت:باشه باشه پس خون روشو پاک کنید نجسه
‫ودرحالیکه چشمهای وحشتزدهء اکرم بهش خیره شده بود از اتاق خارج شد .
‫در رو که بست باسرعت ونفس زنون اومد توی اتاق خودش . انگار از نبرد با دیو برگشته .حتی برای خودش هم باور نکردنی بود که تونسته اینجوری جلوی اکرم قد علم کنه . هم خوشحال بود و هم تنش میلرزید . همونجور نفس زنان کنار پنجرهءاتاق به بیرون نگاه کرد .
‫مادر بابک رو دید که با قدی خمیده از در خونشون خارج شد و بسمت پایینه خیابون رفت .
‫هربار که مادر بابک رو میدید هم عذاب وجدان میگرفت و هم نفرتش نسبت به اکرم بیشتر میشد ولی در اون لحظه وقتی چشمش به مادر بابک خورد لبخندی از رضایت روی لبهاش نشست .
‫پشتش رو به پنجره کرد و نفس عمیقی کشید .یه خورده هیجانش کمتر شد . باخودش گفت:اما جداً این رسول کیه؟‌اعدامیه شاید.یعنی آبجی اکرم رسماًرفته قاطیه اینا که اعدام میکنن؟پس چرا انقدر میترسه؟شاید بار اولش بوده . لباساش پیش این....
‫صدایی از بیرون شنید . سریع برگشت طرف پنجره و بیرون رو نگاه کرد .
‫افشین و رضارو دم خونهءبابک دید که داشتن بلند بلند حرف میزدن و شوخی میکردن . منتظر بابک ایستاده بودند .
‫بند دل معصومه پاره شد .پشت پنجره منتظر بابک ایستاد .
‫در خونه باز شد و بابک اومد بیرون .قلب معصومه بشدت میتپید . حال عجیبی داشت هم بشدت بابک رو دوست داشت هم ازش خجالت میکشید و هم از دوریش عصبانی بود .
‫بی اختیاراز اتاق خارج شد و بطرف راهرو رفت . میخواست اینبار هرطور که شده بابک رو ببینه .وارد حیاط شد .صدایی از زیرزمین شنید .گویا یکی داشت چیزی روجابجا میکرد آهسته رفت کنار پنجره از پشت اکرمو دید .مثل کسی بود که داره چیزی رو پنهان میکنه .
‫باز صدای رضا از بیرون بگوشش خورد که داشت با افشین و بابک حرف میزد . مرددبود که وایسه ببینه اکرم چی رو قایم میکنه یا بره بطرف بابک .
‫ناگهان صدای بابک نفس معصومه رو توی سینش حبس کرد . خودبخود برگشت وآهسته بطرف در رفت . هرچه نزدیکتر میشد صدای بابک رو واضحتر میشنید
‫−یه دوش میگیرم زود میام
‫صدای رضارو شنید که گفت:دوش نگرفتتو هم قبول داریم جیگر بیا لج نکن
‫باز بابک گفت :زود میام بابا برید من پشتتون اومدم .
افشین گفت:پس زود بیا ،کار واجبیه ها .ما دم دکهءحسن آقا ایستادیم .
‫صداها قطع شد . معصومه سریع به پشت سرش نگاه کرد ،هنوز اکرم توی زیرزمین بود .معصومه یکدفعه درو باز کرد و بطرف روبه رو حرکت کرد . بابک باتعجب به معصومه که بطرفش میومد خیره شد .معصومه به بابک رسید بدون اینکه حرفی بزنه دست روی سینهءبابک گذاشت و به طرف داخل آهسته هلش داد و در رو بست


ادامه دارد

نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏بیست و ‏چهار


انگار یهو از خواب پرید . صدای نفس نفس خودشو میشنید . اتاق دم کرده و تاریک بادیواری گچی و سکوتی دیوانه کننده داشت زجرش میداد .
‫از جاش نمیتونس تکون بخوره .بزور چشمش رو به سمت راست چرخوند .چشمش به پنجرهءکهنه و چوبی نسبتاً بزرگی افتاد . اما از شدت درد دوباره به سقف خیره شد .بقدری سرش درد میکرد که حس میکرد حتی با حرکت چشمش هم بر شدت این درد افزوده میشه .‫انگار چند روز بود که خوابیده بود .تمام اعضای بدنش درد میکرد . مثل کسیی که انگار بختک روش افتاده باشه سعی کرد دوباره سرشو بسمت راست بچرخونه . اما چنان دردی تمام وجودشو گرفت که نفسش بند اومد .قدرت ناله کردن هم نداشت ،چشمش سیاهی رفت و لبهاش لرزید .
‫ناگهان صدای زنگ توگوشش پیچید ،درسیاهیه چشمهای بستش برق سرخ رنگی دید شبیه خون . خودش رو روی زمین دید که افتاده و خاک نرم و مرطوبی که بین اون و روشناییه فانوس رو پر میکنه .
‫لحظه به لحظه جلوی چشماش تاریک و تاریکتر میشد . ناگهان صدای ضربه ای شنید و مردی که فریادی زد و خاموش شد . صدا آشنا بود . صدای شاکری .
‫هنوز میتونست از لابلا و منفذ خاکی که روی صورتش بود بسختی نفس بکشه اما توان حرکت کردن نداشت . صدای ضربهء دیگه ای رو شنید و جسم سنگینی که کنارش افتاد .
‫نیروش تموم شده بود ،گیج بود و بسختی نفس میتونست بکشه از لای منفذ خاک نگاه کرد و دید صورت شاکری غرق در خون کنارش افتاد .بعد صدای نفس نفس زنیرو شنید که انگار داشت خاک های روی صورتشو میزد کنار و بعد.....هیچ .دیگه هیچ چیز بیادش نبود انگار از هوش رفته بود .
‫باز چشماشو باز کرد و خودشو توی همون اتاق و با همون وضعیت دید .
حالا علاوه بر درد وحشت هم تمام وجودشو گرفته بود .نمیدونست کجاست و چیکارباید بکنه . از همه بدتر این تاریکی و سکوت بیشتر به وحشت مینداختش . آهسته چشمش رو باز بسمت راست برد و به پنجرهءچوبی و کهنه نگاه کرد .
‫هوا گرگ و میش بود اما نمیدونست داره صبح میشه یا شب؟
‫یهوصدایی شنید که :
‫_زن، بشو ببین ای ناخوشه نخیزده.
‫لهجهءسیجانی بود ،ناخودآگاه خواست سرشو برگردون که باز دردی کشنده تمام وجودشو گرفت .فقط تونست نفسشوکه ازدرد حبس شده بود بازحمت بالا بیاره و چشمشو ببنده .
‫در اتاق باز شد . صدای پایی شنید که بهش نزدیک شد .بزور چشمش رو باز کرد و روبروی خودش پیرزنی رو دید که بهش خیره شده .
از پشت سر پیرزن نور ضعیف چراغی نزدیک میشد و بعد چند ثانیه پیرمردی رو دید که فانوس بدست پشت سر پیرزن ایستاده بود و مثل اون بهش خیره شده بود .
‫پیرزن گفت: صدامو میشنوی؟ های جوون ،صدای مارو میشنوی؟
‫خواست حرفی بزنه اما قدرتشو نداشت .
‫پیرمرد نزدیک شد و کنار پیرزن ایستادو گفت: پسر ،کی ناکارت کرده؟ میشنوی؟ میدونی کجایی؟ پیرزن هم گفت: اسمت چیه؟ اسمتو که دیگه میدونی دِ نه.
‫پیرمرد گفت:ولش دکِی هنو گیجه ولش دِ.ببین چه لقمه یی تو سفره مون کاشتی هی.
‫پیرزن گفت: هوی ای همهَ پول داد خانم چطور پولشو گرفتی بد نبو....
‫پیرمرد حرفشو قطع کرد و در حالیکه از اتاق میرفت بیرون گفت: وخی ،وخی بشو جا بفکن وَ خوسیم .
‫وقتی از اتاق بیرون رفت پیرزن نزدیکش شد و آهسته گفت: قاچاقچی هستی؟دزدی؟ها
‫دستشو آهسته برد زیر پتو و یواشکی به در اتاق نگاه کرد که مبادا پیرمرد دم در باشه . بعد دوباره آهسته گفت:با خانوم چیکار داشتی؟ حرف بزن دِ نه .
‫دست پیرزنو حس کرد که روی سینشه و داره لمسش میکنه . پیرزن باز یواشکی به در نگاه کرد و دستشو پایینتر برد و گفت: میخوای بدمت دست پلیس؟ها میخوای؟ حرف نزن یا هیچوقت حرف نزن یا الان بگو کی هستی ها؟
باترس به پیرزن که بهش خیره شده بود و بادست روی شکمشو نوازش میکرد نگاه کرد و تمام قدرتشو گذاشت و بزور لبش رو جنبوند و گفت: ر،،ر،،،سول
‫پیرزن دستش روی شکم رسول متوقف شد و چشاشو ریز کرد و با غضب گفت:ها ،لال هم که نیستی حرفم میزنی . خوب بگو بینم ،کی زدت؟
‫دوباره دستشو پایینتر برد و با اخم و چشمایی تهدید کننده به رسول نگاه کرد .
‫صدای پیرمرد بلند شد که فریاد میزد : زَََن ،پَ ای رختخُو چی شه؟
‫پیرزن باز نگاهی تهدید آمیز به رسول کرد و دستشو بیرون آورد بعد با کف دستش زد به صورت رسول و گفت: صدا در نمیاد ازت ها .و بطرف در اتاق رفت و از اتاق خارج شد و درو بست .
درد شدید از ضربهء پیرزن در سر وگردن وتمام تنش حس کرد ،باز هم از شدت درد چشماشو بست .صورتش بر اثر ضربهء پیرزن بسمت پنجره خم شده بود .بعد از چندلحظه آهسته چشماشو باز کرد .
‫ ‫رسول صدای پیرمردو شنید که غرغر میکرد . به آسمون سیاه و پرستاره که از پشت پنجرهءکهنه و کثیف خودنمایی میکرد خیره بود و در بهت و بیچارگی وعجز چارهای براش نبود جز سکوت و صبر .
‫−−−−−−−−
‫خونهء پیرزن و پیرمرد در کوهپایه بود .خونه ای در یک روستای خیلی کوچیک . ولی اینخونه از خونه های دیگهء روستا دور بود و میشه گفت یک انباریه قدیمی بود . شاید هم یه خونهء کوچکی که خیلی سالها قبل متروکه شده بود
‫اگه در کنار خونه می ایستادی و به افق نگاه میکردی ،در دوردست چراغهای نورانیه شهر رو میدیدی، شهر درست مثل یک جعبهءالماس درخشان بود .برعکس روز که هیچزیبایی درش نمیشد دید . ساختمانهای ناهنجار و دود و سیاهی .‫اما شب جلوهء دیگه ای به شهر میداد .
‫رفته رفته چراغهای شهر خاموش میشد و شهر هم درتاریکی فرو میرفت تا دوباره صبحبا هیبت زمختش خودنمایی کنه .
‫هرچند بعضی از چراغها تا صبح روشن بود و معلوم نبود توی اون خونه چی میگذره .
‫تو یکی از این خونه ها دوتا پنجره رو میشد دید که چراغ اتاق هردوشون روشنه . انگار صاحبان هردو اتاق خواب به چشمشون نمیرفت .
‫تو یه اتاق معصومه روی تختش افتاده بود و صورتش رو فرو کرده بود توی تشکش و باصدای آهسته زار زار گریه میکرد و در اتاقی دیگه اکرم میلرزید و مدام دور اتاق قدم میزد .
‫اکرم تمام وجودش ترس و نگرانی بود و معصومه نفرت و کینه داشت خفش میکرد .
‫نفرت ،نفرت از بابک .بابکی که عاشقش بود ،حالا دیگه میتونست خونشو تو شیشه کنه .



ادامه دارد

نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏بیست و ‏پنج


‫شاید تقصیری هم نداشت .تابحال عاشق نشده بود .تابحال کسی پسش نزده بود و دست رد به سینش نخورده بود .وقتی لجام گسیخته و رهاشده از بند تعصب و محدودیت و با بجون خریدن هر خطری به بابک رسوند و خودشو بدست اون داد و دید کهبابک از خونه بیرونش کرد تمام دنیا بچشمش تیره و تار شد
‫یه نصفه روز فقط زار میزد و اشک میریخت و بعد کم کم کینه ای در دلش حس کرد . کینه ای که داشت تا مرز جنون میبردش .
‫سرش رو از روی تشک برداشت . حس کرد که چشماش تار شده و سرش بشدت درد میکنه . فکری که از چند ساعت در مغزش بود مدام وسوسش میکرد . انتقام ،خیلی دوست داشت از بابک انتقام بگیره .
‫لبخندی از سر کینه وبغض زد و باز بفکر فرو رفت .
‫ناگهان صدای زنگ تلفن رو شنید . باتعجب به دیوار نگاه کرد . این وقت شب؟
‫صدای لرزون اکرمو شنید که گفت: بله؟ سلام برادر ،س سلام ،بله
‫بعد از سکوتی نسبتاًطولانی صدای اکرم رو شنید که با لرزش و ترسی بیشتر از قبل میگفت: م م من نمیدونم ، بله ،چشم برادر ،فردا ،حتماً ،چشم ،ال التماس دعا .
‫معصومه ‌باخودش گفت:این چند روزه خیلی عوض شده .
‫وباز تو فکر رفت اما....اما... با کلافگی سرشو تو دستش گرفت و بابغض و آهسته گفت:ای لعنت به تو ،ای لعنت به تو بابک . بیچارت میکنم . کثافت .
‫کمی ایستاد و خودشو جمع و جور کرد و آهسته درو باز کرد و بطرف اتاق اکرم رفت
‫−−−−−−−−
اونور خیابون ،‫روبروی اتاق معصومه اتاق بابک بود و برخلاف معصومه چراغ اتاق بابک خاموش بود و تاریک . اما در همین اتاق تاریک بابک کنار پنچره ایستاده بود و به اتاق معصومه خیره شده بود .
‫معصومه رو در تب و تاب میدید و میتونست حدس بزنه که چرا انقدر بی قراره . خودشهم حال خوشی نداشت .از اینکه معصومه رو از خونه انداخت بیرون ناراحت بود اما انگار چاره ای نداشت .
‫اون معصومه ای که بابک عاشقش بود با اون معصومه ای که بزور وارد خونه شد زمین تا آسمون باهم فرق داشتن .
‫اون سادگی ،اون لطافت ،اون مهربونی تو چشای این معصومه نبود .
‫بابک به اتاق معصومه خیره شده بود و هراز چندگاهی صدای نالهءمادرش رو که گویا در خواب هم عزادار برادرش بود رو میشنید .
‫−−−−−−−−
‫باصدای ناگهانیه در ،اکرم بار دیگه عین جن زده ها از وحشت به خودش لرزید . باتعجب رفت سمت در و در رو باز کرد . تعجبش وقتی بیشتر شد که معصومه رو با چشمهایی پف کرده وخون گرفته روبروش دید .
‫بدون اینکه حرفی بزنه آهسته رفت انتهای اتاق و بعد بطرف معصومه برگشت و بهش خیره شد .
‫معصومه با اخم وارد اتاق شد و آهسته و باصدایی گرفته گفت:سلام
‫اکرم باتعجب گفت:سلام؟این وقت شب ؟
‫معصومه با انگشتاش بازی میکرد،گویا نمیدونست چجوری سر حرفو باز کنه و فکری که تو سرشه عنوان کنه
‫دوباره اکرم گفت:کاری داشتی؟
‫معصومه منمن کنان گفت:آره،این،،این،من با دوستام اوندفعه که صحبت میکردم ،راجع به خواهر بابک....
‫اکرم حرفشو قطع کرد و گفت:خواهر بابک؟ خواهر بابک؟تو از کجا اسم اونو بلدی؟
‫معصومه که کمی جاخورده بود باز با منمن گفت:از ،،از چیز ،،یکی از بچه ها ،چیز ،،یکی از خواهرا گفت
‫اکرم خوب میدونست که معصومه عاشق بابکه اما بروی خودش نیاورد .فکر میکرد لابد معصومه اومده که مثلاً اطلاعی از خواهر بابک بگیره یا یه همچین چیزی .خیلی خونسرد گفت:خوب ،خواهرش چی ؟
‫معصومه گفت: میخوام بپرسم دستگیر شده؟
‫ اکرم باز خیلی عادی پرسید: برای چی میخوای بدونی؟
‫معصومه ،با کینه گفت: میخوام بگم ،شاید ،مدرکی نشونه ای چیزی تو خونشون باشه که بشه ردشو گرفت ،اگه شما حکم بازرسی....
‫اکرم چیزی رو که میشنید باورش نمیشد با چشمایی گرد به معصومه نگاه کرد و گفت: تو چت شده؟ میفهمی چی داری میگی؟هرچی به روت نمیارم پاتو از گلیمت درازتر میکنی . فکر میکنی خبر ندارم از عشق و عاشقیات؟ فکر میکنی...
‫معصومه حرف اکرمو قطع کرد و گفت: بلاخره اون شناسنامه رو خونشو پاک کردین؟
‫اکرم که از گستاخیه معصومه هم عصبانی شده بود و هم متعجب با چشمایی غضبب آلود بهش نگاه کرد
‫معصومه انگار زده بود به سیم آخر .موذیانه گفت:هرکی یه اسراری داره ،یکی آدم میکشه و لباسشو میاره تو زیر زمین قایم میکنه یکی هم ......
اکرم ‫چنان چکی به صورت معصومه کوبوند که حرفش نیمه تموم موند و با صورت رفت تو دیوار
‫معصومه سرش گیج رفته بود و خون توی دهنش جمع شده بود اما هنوز دردلش کینهءبابک بیشتر از چک اکرم بود . پوزخندی زد و باپشت دست لبش رو فشار داد وگفت:فکر نمیکردم کسی رو که برادرشو به کشتن دادی انقدر عزیز باشه
‫اکرم که پوزخند معصومه بیشتر عصبیش کرده بود درحالیکه میلرزید گفت:از اول هم میدونستم ،میدونستم که آدم بشو نیستی . میدونستم که تعادل نداری نه نجابتت مثل آدم بود نه عاشق شدنت ،نه این ،نه این ،نه اینکارات
‫معصومه باز خندید و گفت:چیه ،چون دیگه ازت نمیترسم تعادل ندارم؟ چیو میدونستی . اصلاً تو چی میدونی؟ از کجا میدونی؟
‫اکرم که دیگه داشت خودشو کنترل میکرد که به معصومه حمله نکنه چشمشو بستو بطرف میزش رفت و آروم گفت:از همونجا که وقتی دادم اون دوستت دامن کوتاهو بذاره تو کیفت ....
‫معصومه یهو خندش محو شد و به اکرم ماتش برد



ادامه دارد

نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏بیست و ‏شش


‫وسطای خیابونشون بودم که دیدم بارفیقاش داره میاد طرفم .
‫تنها اشتباهی که کرد این بود که به من اشاره کرد وباصدای آروم گفت:هی واسه چی از تو محلهء مارد میشی؟اینجا خوارمادر ما زندگی میکنن
‫از لحن گفتنش فهمیدم میخواد بی سرو صدا فقط کتک کاری کنه و احتمالا دوست نداره از اهل محل بفمن که دعواشده .
‫بلند داد زدم:چیه ؟تو محلتون شیر شدی ؟‌چهارنفر دیگه رو هم میاوردی ،کمه تعدادتون
‫چشماشو گشاد کرد و گفت:صداتو بیار پایین ،واسه چی اومدی محله ما؟ اینجاناموس ما رد میشه
فهمیدم که حدسم درست بوده داد زدم ،صدامو بیارم پایی؟ بیشین بینیم بابا ،فکر کرده ۴نفر دورش جمع کرده خبریه .بیخودی هم اسم ناموس ماموس نیار ،میخوای گردن کلفتی کنی تو محلتون دیگه چرا بهونه میای ؟
‫یهو صدای یه مردی اومد که‌با لهجه ای شیرین گفت:چه دونس چه دونس ، چرا داد بیداد را انداختیِن؟
‫فرید که جا خورده بود یهو برگشت و گفت :سلام کمال آقا ،والا این هی از تو محل رد میشه ،بهش میگیم خوار مادر ما اینجا رفتو آمد داره ، پررو گیری هم میکنه .
‫بلند گفتم:زر میزنه آقا. رفیقاشو دورش دیده شیر شده
‫مرده که هیکل تنومندی هم داشت باز باهمون لهجه به فرید گفت:زشته پسر جون برو خونه دون
‫بعدروشو به من کرد و گفت:هی بزمجه تو هم بزن به چاک
‫با عصبانیت گفتم:حرف دهنتو بفهم ،مثلاً تو بزرگ این محلی؟
‫چشماشو ریز کردو دندونشو بهم چسبوند و گفت:دِ بهت میگم گم بمیر پسرهءالدنگ
‫گفتم الدنگ خودتی مرتیکه من نصف تو سن ندارم ،شعور داشته باش ،
‫خلاصه هی بگو مگو کردیم،چند نفر دیگه هم اومدن جمع شدن .با وساطت مردم و اهل محل موضوع فیصله پیدا کرد .نفس راحتی کشیدم و داشتم میرفتم که یهو صدای کریه نوچهءفرید بگوشم خورد که گفت:آی خ...مال دفعهءدیگه دهنتو....
‫حرصم درومده بود سعی کردم دندون رو جیگر بذارم وچیزی نگم .به راهم ادامه دادم.یهودیدم یه دمپایی از بغل سرم رد شد و باز صدای نوچهءفرید اومدکه: فهمیدی یا نه خ..مال؟ خونتو میریزم .
‫هنوز که هنوزه بعد از گذشت سالها و سالها از اون ماجرا هرچی فکر میکنم یادم نمیاد که چی شد فقط اینو میدونم که چند ثانیه نشد که نوچهءفرید زیر مشت و لگد من بود و من زیر مشت و لگد فرید و هم محلیاش .
‫تنها هنری که توی دعوا داشتم این بود که وقتی میچسبیدم به یکی ول نمیکردم.این بدبخت افتاده بود زیر من و من بدبخت هم افتاده بودم زیر دست فرید اینا . هرکاری میکردن نمیتونستن اون بابا رو از زیر من در بیارن یا منو ازش سوا کنن . انقدر زدن تو سر و کلم که نگو و نپرس .‫یادمه حتی وقتی دیگه بعداز مدتی طولانی از چنگم درش آوردن هنوز تیکهءلباسش تو دستام بود .
‫آدم اول که دعوا میکنه بدنش گرمه و حالیش نیست اما یه مدت کمی که میگذره تازه درد شروع میشه . یادمه تا چند روز کتفمو مثل دری که لولاشو روغن نزده باشن،تکون که میدادم قیژ قیژ میکرد ،گردنم هم بدتر . اما فقط دلم خوش بود که نوچهءفریدو زدم .بد هم زدم .
‫غرض از گفتن این خاطره این بود که یه همچین موجودی که خودش سرتاپا چاپلوسی بود به همه میگفت خ...مال
‫میدونید چرا اسمشو نمیارم؟چون اینجور آدمای پست فطرتو حتی دوست ندارم در فکرم مطرح کنم . هیچ چیزی برای یک جامعه بدتر از افراد چاپلوس نیست . حتی وجود دیکتاتورها هم انقدر مخرب نیست .
‫باورتون نمیشه؟پس اجازه بدید خدمتتون عرض کنم .
‫تاحالا دیدید که یه دیکتاتور خودش پاشه بیاد بیرون وسط خیابون و مردم رو بکشه؟‌صددرصد چنین چیزی ندیدید .
‫طرفداراش چی؟مگه یه دیکتاتور چقدر طرفدار داره؟ اصلاً یه دیکتاتور اگه زیاد طرفدار داشته باشه مگه مریضه دیکتاتور باشه ؟وقتی مثلاً ۹۰ درصد مردم دوسش داشته باشندیگه دلیلی نداره که دیکتاتور باشه .
‫فقط این وسط افراد چاپلوس هستن که یه دیکتاتور میتونه ازشون بهره ببره . این افراد بدون اینکه کوچکترین علاقه ای به اون دیکتاتور داشته باشن ،برای گریز از ترسشون ،برای سو استفاده ،برای ارضا شدن حس خودبزرگ بینیشون همه کار میکنن . وجالب اینه که همشون هم صفت خودشون رو به دیگران و کلاًبه ملت نسبت میدن
‫من یادمه سالها بعد که اون فرید به خاک سیاه نشست ،همون نوچش بدترین نامردی رو در حقش کرد .
‫بگذریم و بریم سر داستان خودمون
‫−−−−−−−−
‫این حس ترس نفرین شده انگار هیچ وقت سر پایان نداشت ،ترسی که مجبورش میکرد نقابی از خشونت به چهره داشته باشه .
‫شاید همین ترس بود که اکرمو مجبور میکرد برای تظاهر به خونسردی قیافه ای بی تفاوت وخشک بخودش بگیره .حتی صداشو زمخت کرده بود و دیگران رو از برابرش فراری میداد .
‫صدای بیروح و خش داری که حکایت از قدرت و اعتماد بنفسش داشت اما کسی نمیدونست پشت این نقاب خشن و صدای خشک و چشم بی روح دختر بچه ای ازترس دائماًبخود میلرزه .
‫نه ،کسی نمیتونست حتی باور کنه که این چشم های بی روح و بی تفاوت شبها غرق اشک میشه . کسی باور نمیکرد که این انگشتای زمخت که همیشه یا باطوم لمس میکنه و یاشلاق،گاهی در تنهایی شب بالشی رو بیاد گونه های نوزادی که از دست رفته نوازش میکنه و اشکهای این صورت بی روح رو پاک میکنه
کی میدونه ؟واقعاً کی میدونه خط مرز بین عشق و نفرت رو؟ کی میتونه باور کنه دختری پر از احساس و آرزو باظرافتی تا حد برگ گل یه روز میتونه انقدر سرشار از نفرت وبغض وکینه باشه؟
ماچه میفهمیم ؟ماچه میفهمیم احساس یک مادر جوون رو وقتی که مجبوره با دست خودش بچه ای که دیوونه وار دوسش داره رو توی رحم خودش بکشه؟ما چه میدونیم. چی میدونیم وقتی که ضجه و التماس اکرم و به پای شاکری افتادنش رو ندیدیم . ما چه میدونیم .له شدن یک احساس زیر چکمهءهوس ،چشم دوختن در عمق تاریک یک چاه به امید یه قطره نور امید . خون ،وحشت ،یأس ،بی رحمی ،کثافت ،کثافت و کثافت.
‫همهءاینها از اکرم موجودی بی رحم و خشک وخشن ساخته بود . زنی که هیچکس لحظه ای حتی کوچکترین لحظه ای نشونه ای از لبخند یاحتی بغض به چهرش ندیده بود .صورتی بی حرکت و بی احساس .نه شاد و نه غمگین .
‫اما این روزها گریهءشبانش بیشتر شده بود . حتی گاهی هق هق گریه میکرد . چه چیزی باعث شده بود که حالتش دگرگون بشه.این حس چنان ناگهانی و بیهوا در وجودش متولد شده بود که خودش روهم گیج کرده بود .
‫شاید از روزی که فهمید ژیلا حامله شده.شاید از خیانتی که رسول در حق ژیلا کرد.شاید از حس مشترکی که با ژیلا داشت ،شاید ،شاید فرصتی که از دست داده بود ویااون آرزویی که غریبانه به خاک سپرده بود رو در ژیلا میدید ....شاید...شاید ....خودش همخوب نمیدونست چرا .
‫اخلاقش متغیر شده بود .گاهی خشن ،گاهی مهربون ،گاهی وحشتزده .



ادامه دارد

نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏بیست و ‏هفت


‫در راهرو کمیته قدم برمیداشت و هرچه نزدیکتر میشد به اتاق پاسدار فرزین ،حس نفرت و ترسش بیشتر از حسهای دیگش خودنمایی میکرد
‫فرزین ،یکی از خشنترین و بیرحمترین افرادی بود که تو عمرش دیده بود .از رفقای صمیمی شاکری . کسی که بعنوان تیر خلاص زن میشناختنش و همیشه در انتهای( مراسم )سنگسار با یه بلوک بتونی میکوبوند توی سر متهم و مغزشو ،اگر تا اون لحظه متلاشی نشده بود متلاشی میکرد .
‫در اعدامهایی هم که در ملأعام بود عادت داشت پس از اینکه متهم به دارآویخته شد خودشو بندازه روی کول متهم تا نخاش قطع بشه .
‫کلاً‌آدم کریه و نفرت اگیزی بود و هیکلی درشت و زمخت داشت . با ابروهایی کلفت و پیشونیه عرق کرده که جای مهر روش خودنمایی میکرد .
‫اکرم بیش از هر کسی از فرزین میترسید و بیش از هرکس از اون نفرت داشت .
روزی که فهمید شاکری اونو به فرزین قول داده و وقتی نگاه پر هوس فرزینو دیدآرزوی مرگ کرد .
‫آخرین لکه های عشق شوم به شاکری هم از دلش پاک شد و برای همیشه نفرتی جنون آمیز در دلش رشد کرد . صیغه!!صیغه ،چیزی بود که .....
‫−−−−−−
‫به در اتاق فرزین رسید .نفسی عمیق کشید چشمشو برای لحظه ای بست و پلکاشوروهم فشار داد .
‫همونطور که چشماش بسته بود دستشو آورد بالا که در بزنه ،ولی ناگهان حس کردیکی مچ دستشو گرفت .سریع چشمشو باز کرد و قیافهءفرزین که بالبخندی کریه و از روی هوس روبروش ایستاده بود رو دید .
‫با وحشت پرید عقب . فرزین همونجور که لبخند برلب داشت گفت:چیه خواهر اکرم؟ خواستم دستت به تنم نخوره ،هرچی باشه نامحرمیم . سر همین چیزا بود که گفتم صیغهءمحرمیت برامون بخونن .بیا تو .
‫اکرم که هنوز قلبش بشدت میتپید با ترس گفت:امرتون چیه؟من ...منو ...منو خواستید برای سوال .سوالتون چیه ؟
‫فرزین نگاهی موذیانه به اکرم کرد و گفت:تشریف بیارید تو تا بگم ،اینجوری که نمیشه
‫بعدکنار در ایستاد و با نگاه و لبخندی نفرت آور وکثیف به اکرم که با ترس وارد اتاق میشد چشم دوخت
‫اکرم به ترسش غلبه کرد و با صدایی خشک و بلند گفت:خوب بفرمایید برادر چه امری داشتید؟
‫فرزین که از حرکت اکرم جاخورده بود برای اینکه قدرتشو به رخش بکشه و بهش بفهمونه کی رئیسه ،رفت پشت میزش و خیلی جدی به اکرم گفت:تازگیا هروقت دلتونمیخواد میاید و هروقت دلتون میخواد میرید . نکنه اینجارو باخونتون اشتباه گرفتید . کسی نباید بدونه کجایید و چیکار میکنید؟اگه یه وقت احتیاج شد بهتون چی؟همچین بی در وپیکرهم نیست اینجاها
‫اکرم که خودشو زیر رگبار جملات فرزین میدید از مکث فرزین استفاده کرد و سریع گفت:برادر من که کارمند نیستم اینجا ،داوطلبانه اومدم ما که ساعت کاری نداریم
‫فرزین با کنایه گفت:کارمند؟ ساعت اداری؟ پس لابد باید حقوق هم بهتون بدیم . شما عضو کمیته هستی ، کارت هم داری چه داوطلبانه باشی چه غیر داوطلبانه . مگه ماها داوطلب نیستیم ؟
‫اکرم خواست جواب بده که یهو فرزین با صدای بلند گفت:برادر شاکری کجاس؟
‫انگار بند دل اکرم پاره شد .سوال فرزین چنان ناگهانی بود که نفس تو سینهءاکرم حبس شد .بزور کنترل خودشو بدست آورد و گفت:برادر شاکری؟ من خبرندارم
‫فرزین با نگاهی مرموزانه به اکرم خیره شده بود
‫اکرم زیر نگاه فرزین داشت خودشو میباخت .دوباره گفت: مگه چه خبر شده ؟
‫فرزین باهمون نگاه به اکرم خیره شده بود ،یهو گفت:قرار بوده چیزی بشه؟
‫اکرم باترس به فرزین نگاه کرد و گفت: ن،ن،نه منظورم اینه چرا از من میپرسید؟
‫فرزین نگاه از چشمای وحشتزدهء اکرم برنمیداشت .
‫اکرم دیگه داشت قلبش از گلوش میومد بیرون
‫فرزین گفت:آخرینبار که با فاسقه این دختره رفت دیگه برنگشته و خبری ازش نیست .
‫بعد با نوک انگشتاش ریششو آهسته خاروند و ادامه داد :تا جایی که خبر دارم شماهم پشت سرشون رفتی
‫اکرم گفت:خوب ،خوب من رفتم خونه
‫فرزین ابروی کلفتشو بالا برد و گفت: واقعاً؟
‫اکرم تا اومد جواب بده فرزین حرفشو قطع کرد و گفت:خوب بگذریم . این دختره حرف بزن نیست
‫اکرم پرسید :کدوم دختره؟
‫فرزین روی صندلیش نشست و نفس عمیقی کشید و گفت:همین دختر منحرفه،ژیلا
‫اکرم کمی سکوت کرد . بعد از چندلحظه گفت: به زندان منتقل نمیکنیدش؟
‫فرزین پوزخندی زد و گفت:زندان واسه چی؟ کتکشو که همینجا میخوره ،اون حرومیش هم که بدنیا اومد ،همینجا اعدامش میکنیم ،دیگه زندان واسه چی . اینجا خودش یه پا زندانه
‫اکرم جوابی نداشت بده . خواست بگه،خوب شاید چیزی نمیدونه که بگه .اما منصرف شد ،ترسید فرزین بیشتر بهش شک کنه
‫آهسته گفت:بله حق با شماست . اگه امر دیگه ای نیست من برم .
‫فرزین همونطور که بیخیال روی صندلیش لم داده بود گفت:نه دیگه کاری نیست
‫اکرم برگشت که بره ولی صدای فرزین سرجاش میخکوبش کرد
‫خواهر اکرم!؟
‫اکرم برگشت
‫فرزین ادامه داد:اگه از شاکری خبری شد بهم بگید.
‫اکرم آهسته گفت:چشم
‫دوباره راه افتاد که بره اما باز فرزین صداش زد . دوباره برگشت .
‫فرزین گفت :لای چادرتون،توی دستتون چیه؟
‫اکرم که باز غافلگیر شده بود دستپاچه چادرشو زد کنار و دستشو که توش کیسه ای بود آورد بیرون وگفت:
‫−چیزه چیز ،کمی،،،کمی،،کمی لواشک و کلوچس .برای خونه خریدم .
‫فرزین باز لبخندی کثیف روی صورتش نقش بست و گفت: لباس آبی هم بهتون میادا .
‫اکرم یهو چادرشو کشید جلو و صفت روشو گرفت و آهسته گفت: با اجازه برادر . و سریع از در رفت بیرون در حالیکه صدای خندهءهوسباز و نفرت انگیز و موذیانهءفرزین رو میشنید
‫سرعتشو زیاد کرد تا هرچه سریعتر از اتاق فرزین دور بشه .بعد از پله ها پایین رفت و وارد دالونی شد که سلولهای کوچک زندانیا بود . به طرف انتهای دالون رفت .
‫دم در یک سلول ایستاد .کلیدشو انداخت که درو باز کنه اما کلید توی در نرفت
‫باتعجب برگشت و به اطراف نگاه کرد و بلند گفت:کسی اینجا نیست؟
‫یهو در یکی از سلولها باز شد و یک پاسدار نسبتاًجوون ازش اومد بیرون
‫اکرم صداش زد:برادر. این در چرا باز نمیشه؟
‫صدای نالهء دلخراشی از توی سلولی که پاسدار ازش اومد بیرون بگوش میرسید .
‫مرد جوون پاسدار درو بست و با چشمای خمار نزدیک اکرم شد و گفت:قفلا دیشب عوض شده . برادر فرزین دستور دادن
‫اکرم گفت:حالا من کلیدای جدیدو از کجا بگیرم .
‫پاسداره با همون حالت گفت: قرار شده فقط کلید دست حاج آقا فرزین باشه و من.هرکی خواست بره تو ،من اجازه دارم درو براش باز کنم .
‫اکرم هم عصبانی بود و هم تعجب کرده بود و هم میترسید و نمیدونست ،فرزین برای چی یه همچین دستوری داده .
‫باکلافگی گفت:خیله خب این درو باز کن .
‫پاسدار درو باز کرد و خواست بهمراه اکرم بره توی سلول که اکرم برگشت و خیلی جدی و باتحکم گفت:شما نیا تو .برو سر پستت .
‫پاسداره هم که بهش برخورده بود خواست جواب اکرمو بده ولی از لحن اکرم ترسید که مبادا پارتی داشته باشه ، با نفرت نگاه چپی به اکرم کرد و رفت .
‫اکرم وارد سلول شد ،گوشهءسلول ژیلا رو دید که کز کرده و داره آروم گریه میکنه .
‫رفت کنارش ایستاد و با اخم گفت:هی دختر .
‫ژیلا سرشو آورد بالا بعد آهسته از جاش بلند شد. چشاش پر اشک بود . خونگرفته و دورش بر اثر ضربهءچک و مشت کبود .
‫اکرم به چشمای ژیلا خیره شد بعد به شکمش که جلو اومده بود نگاه کرد .ناخود آگاه قیافهءخشن و بی روحش تغییر کرد حالتی با افسوس و لبخندی غمگین روی چهرش نشست



ادامه دارد

نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏بیست و هشت


‫پاسداره هم که بهش برخورده بود خواست جواب اکرمو بده ولی از لحن اکرم ترسید که مبادا پارتی داشته باشه ، با نفرت نگاه چپی به اکرم کرد و رفت .
‫اکرم وارد سلول شد ،گوشهءسلول ژیلا رو دید که کز کرده و داره آروم گریه میکنه .
‫رفت کنارش ایستاد و با اخم گفت:هی دختر .
‫ژیلا سرشو آورد بالا بعد آهسته از جاش بلند شد. چشاش پر اشک بود . خونگرفته و دورش بر اثر ضربهءچک و مشت کبود .
‫اکرم به چشمای ژیلا خیره شد بعد به شکمش که جلو اومده بود نگاه کرد .ناخود آگاه قیافهءخشن و بی روحش تغییر کرد حالتی با افسوس و لبخندی غمگین روی چهرش نشست
‫ژیلا همینطور با تعجب به اکرم نگاه کرد . ترسیده بود با قیافهءمهربون اکرم آشنانبود فکر کرد شاید میخوان اعدامش کنن .با لرز گفت:خبری شده؟
‫باصدای ژیلا اکرم از عالم رویا بیرون اومد و خودشو جمع کرد وباحالتی عصبانی گفت: نه چیزی نشده . بشین
‫ژیلا نشست .اکرم با اخم گفت:چرا لجبازی میکنی؟ چرا بخودت رحم نمیکنی؟ خب حرفبزن و قال قضیه رو بکن .
‫ژیلا باز بغض کرد و گفت:بخدا چیزی نمیدونم . چی بگم ؟از کی بگم؟آخه من که چیزی نمیدونم .
‫اکرم باز باجدیت گفت:اگه کاره ای نبودی واسه چی دررتی؟ چراقایم شده بودی
‫ژیلا گفت:بخدا ...بخدا ....گریه امونش نداد .
‫اکرم گفت: خیله خوب بسه .گریه نکن .
‫اما ژیلا نمیتونست جلوی گریشو بگیره .
‫باز اکرم گفت :میگم گریه نکن ،گریه نکن بسه .
‫ژیلا دستشو روی شکمش گذاشت و سرشو پایین برد و باز به گریه ادامه داد .
‫اکرم به پشتش نگاه کرد و باز برگشت طرف ژیلا . آهسته رفت کنارش نشست دستشو گذاشت روی کمر ژیلا و گفت: سسسس گریه نکن .واسه بچت بده .
‫ژیلا همونطور که سرش پایین بود و هق هق گریه میکرد حس کرد دست اکرم داره کمرشو نوازش میکنه . احساس آرامش بهش دست داد اما در عین حال تعجب کرد . تاحالا کسی نگران بچهءکه توی شکمش نبود . دوست نداشت نوازش اکرم قطع بشه ،باز هق هق گریه کرد .
‫اکرم دیگه انگار خودش نبود ،چهرش خشونت قبل رو نداشت ،صداش هم انگار دیگه زمخت نبود .بامهربونی گفت:بسه دیگه .بچه صدمه میبینه ها .غذا خوردی؟
‫ژیلا در حالی که همچنان سرش پایین بود و گریه میکرد سرشو بعلامت منفی تکون داد و بعد لابلای هق هق گفت:گشنم هم نیست
‫اکرم باز با مهربونی گفت:اینجوری واسه هردوتون بده ،ببینم ویار به ترشی داری یا شیرینی؟
‫ژیلا نمیدونست چی بگه گفت: هیچی
‫اکرم دستشو کرد توی کیسش و بستهءکلوچه رو باز کرد و کوچه هارو دراورد ،بعد لواشکارو هم دراورد و گذاشت زیر پتوی کهنه و کثیف ژیلا و گفت:اینارو کسی نبینه ها .
‫ژیلا سرشو آورد بالا و چشمش خورد با لواشک و کلوچه بعد توی چشای اکرم نگاه کرد . انگار این اکرم نبود . انگار یه ...یه...
‫صدای پاسدار جوون از توی دالون بلند شد که میگفت:خواهر،آی خواهر !!!
‫اکرم یهو بخودش اومد و از جاشپرید و بدون اینکه یک کلمهء‌دیگه با ژیلا حرف بزنه با چهرهء‌اخمالود بطرف در سلول رفت .زیر لب گفت: رسول ،باید برم ببینم هنوز زندس .



ادامه دارد

نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏بیست و نه


چطور میشه آدم گاهی اوقات خیلی چیزای واضح رو میبینه اما نمیفهمه ودرکشون نمیکنه ؟روزها،هفته ها و شاید سالها بگذره و یهو وقتی اون صحنه هاروآدم مرورمیکنه تازه یهو میفهمه چی بوده و چه اتفاقی افتاده .
‫شاید برای افشین اون روز همین اتفاق افتاد اتفاقی که نتونست بفهمه و سردربیاره .سرشو انداخته بود و داشت میرفت بطرف خونهء رضا . .
‫توخیالات خودش بود .توخیالات سحر دختر حاج رسولی .
‫خیلی توی عالم رویاهاش سحر رو دیده بود حتی میتونست حسش کنه اما همیشه حتی توی رویاهاش وحشت داشت که با سحر صحبت کنه .همیشه یه چیزی به شک مینداختش . نگاه سحر .
‫نمیتونست از نگاه سحر چیزی رو بخونه .نمیدونست و نمیفهمید که این نگاه از روی علاقهءمتقابله یا کنجکاوی .
‫هرچی بود که بدجور دل به سحر بسته بود و لحظه ای نبود که به سحر فکر نکنه .
‫همینطور سرش پایین بود و داشت پیش میرفت . انگار نیرویی سرشو بسمت بالا آورد ،سرجاش خشکش زد و قلبش بشدت تپید.‫سحر رو دید که از روبروش داره میاد
‫انگار داشت گریه میکرد ،دستشو برده بود زیر مقنعه و مقنعشو جلوی دهنش گرفته بود که صدای گریشو کسی نشنوه . سرشو حدالمقدور سعی میکردپایین بیاره تا کسی نتونه حال و روزشو ببینه .اما انگار باز هم همون نیروییکه سر افشین رو بالا آورده بود اینبار سر سحر رو برای لحظه ای بالا آورد تا برای لحظه ای به چشمهای مبهوت افشین خیره بشه .
چشمهاشون یک لحظه روی هم مکث کرد ،سحر اخمی از روی نفرت کرد و سریع از کنار افشین رد شد
‫افشین که هاج و واج مونده بود نمیتونست بفهمه نگاه سحر چه معنی ای میتونه داشته باشه . باخودش فکر کرد :شاید خجالت کشید .شاید نمیخواست اشکشو ببینم شاید .....
‫حیرون بود و نمیدونست چیکار کنه . برگشت ...اما اثری از سحر نبود .انگار دویده بود و رفته بود .
‫افشین برگشت و باهمون حال گیج و مبهوت بطرف خونهءرضا بمسیرش ادامه داد . اینبار دیگه فکرش بیش از پیش مغشوش شده بود . هزار و یک فکر توی مغزش بسرعت میگذشت و مدام به سحر فکر میکرد
‫به دم خونهء رضا رسید . زنگ زد . اما کسی جواب نداد .دوباره زنگ زد .
‫مدتی طول کشید ،صدای رضارو از پشت در شنید که آهسته گفت:کیه؟
‫افشین گفت:منم رضا درو .....
‫هنوز حرفش تموم نشده بود که رضا در رو سریع باز کرد و بدون اینکه بهش نگاه کنه از کنارش رد شد و کمی جلوتر اومد و به دوسمت خیابون نگاه کرد . بعد با چهره ای دمق و کمی عصبانی برگشت به افشین نگاه کرد و گفت:تو اینجا چه غلطی میکنی؟
‫افشین که هم جا خورده بود و از حرکت رضا متعجب بود و هم بهش برخوردهبود با تشر گفت:غلط جد و آبادت کرد گوساله این چه طرز حرف زدنه؟
‫رضا باز با همون حالت پکر به افشین گفت:کسی ندیدت؟ کسی ندید اینجا بیای؟
‫افشین با تعجب گفت:معلومه چه مرگته؟کی ببینم؟ چی شده؟
‫رضا بدون اینکه جواب بده رفت دم در و سرشو توی حیاط کرد و چند تا سوت زد و با دستش به کسی که توی خونه بود اشاره کرد که بیاد بیرون.
‫افشین همینطور با تعجب به رضا خیره شده بود
‫صدای آروم زنی از داخل اومد که :چیه؟ بیاتو دیگه .
‫رضا باتشر اما آهسته گفت: بیا برو ،برو دیگه ،بزن به چاک .
‫زن منمن کرد و گفت:مگه نمیخوای...پولتو نمیدما
‫رضا باز با همون حالت گفت:مال خودت نوش جونت .بدو برو بیرون
‫چندثانیه بعد زنی با چادر سیاه که فقط چشماشو میشد دید از در اومد بیرون و سریع به راست و چپ نگاهی کرد و با عجله در حالی که زیر لب غرغر میکرد رفت.
‫افشین که تا اون لحظه همونجور دم در خشکش زده بود باتعجب پرسید:این کی بود
‫رضا با بی حوصلگی گفت:هیشکی
‫افشین چشماشو گرد کرد و متعجبتر از قبل گفت:خاک تو سرت خانوم آوردی؟میدونی بگیرنت چه چوبی تو آستینت میکنن؟
‫رضا باز با حالتی بی حوصله و کلافه گفت:بیا بریم تو بابا
‫افشین هنوز سرجاش خشکش زده بود .دوباره گفت:خانوم ...خ..خانوم میاری تو....
‫رضا حرفشو قطع کرد و گفت:همینجوری خواستم ببینم چجوریه خانوم بازی ،نذاشتی که
‫افشین گفت :توکه ولش کردی رفت.پولتم پس نداد که . حالا....
یهورضاکه چشمش به پشت سر افشین خورد ،لحنشو عوض کرد و با خنده ای مصنوعی و بی خیال گفت:نمیدونی چه جیگری بود . خاااانوم بودا خاانوم . چه حالی داد
‫افشین خواست بگه تو که کاری نکردی که اینجور تعریف میکنی اما رضا امونش نداد و بلند گفت:تاحالا اینجور حال نکرده بودم پسر ،بهش می گ م هرهفته بیاد .
افشین حس کرد که حرفای رضا غیر عادیه و حواسش بیشتر به پشت اونه ،خواست برگر د ه ببینه کی پشتشه اما رضا در حالیکه بلند میگفت:تو که اهل اینکارا نیستی پس بذار واست تعریف کنم ...سریع یقه شو گرفت و کشیدش تو ودرو بست
‫در بسته شد . آره در سبزرنگ خونه بسته شد .دری که رنگ و فرمش در چشمان پر از اشک سحر مثل موج تکون میخورد . سحر که طاقت نیاورده بود و از نیمهء راه برگشته بود تا ببینه رضا چیکار میکنه .
‫چقدر بانگاهش التماس کرده بود و باچشم پر از اشکش به رضا خیره شدهبود . همون رضایی که تا اون روز زمستونی فکر میکرد عاشقشه و با عجله میخواست بیاد تا بلکه بتونه باهاش حرف بزنه .
‫وقتی لیز خورد چشمش به افشین افتاد و خداخدامیکرد که رضا همراهش نباشه اما طرز نگاه افشین جور دیگه ای بود ....
‫صدای رضارو شنید که داشت از دور میومد و با دخترا بگومگو میکرد . اونروز سحر از خجالتش دیگه برنگشت ولی دیگه بعداز اون هیچوقت رضا رو مثل سابق ندید . هیچوقت
بعداز اون فقط نگاه بیتفاوت رضا و بیمحلیاش بود که عذابش میداد . در عوض افشین ،دوست رضا بود که بانگاهی عاشقانه بهش خیره میشد .
‫سحر بوبرده بود که رضا انگار بخاطر افشین خودشو کشیده بود کنار اما نمیتونست و نمیخواست درک کنه که چرا به این راحتی ازش گذشت؟
‫افشین هم که اصلاً از هیچ چیزی خبر نداشت . دلش خوش بود که هیچکس از عشق پنهانش نسبت به دختر حاجی رسولی خبر نداره . درحالیکه رضا از روز اول ،از زمانیکه دید چطور بطرف سحر که روی برفها افتاده بود رفت ، همه چیزو فهمید .
‫رضا بعد از اون واقعه هیچوقت نتونست بپرسه تا بفهمه آیا افشین زودتر عاشق سحرشده یاخودش ،بلکه جوری وانمود میکرد وخودشو به کوچهءعلی چپ میزد که انگار از هیچ چیز خبر نداره .



ادامه دارد

نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

A prostitute who became Angel | فاحشه ای که فرشته شد


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA