انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 4:  « پیشین  1  2  3  4

A prostitute who became Angel | فاحشه ای که فرشته شد


مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
ادامه ی قـــســـمـــت ‏بیست و نه


‫حالا سحر با تنی تبدار و چشمایی پر از اشک روبروی خونهء رضا ایستاده بود و نمیدونست چیکارکنه .
‫آهسته قدم برداشت و بطرف خونشون حرکت کرد . حس میکرد سرش بشدت درد میکنه و دیگه داره منفجر میشه . مدام چهرهء رضا جلوی چشمش بود . گاهی ازش عصبانی میشد ،گاهی عاشقانه براش اشک میریخت و گاهی زیر لب زمزمهءنامفهومی میکرد و مقنعه شو میکشید جلوی صورتش
‫ دیگه کم مونده بود به هق هق بیفته .دست انداخت مقنعه شو که از بس جلوی دهنش کشیده بود از بالا بسمت عقب رفته بود بیاره جلو ،سرشو به پایین خم کرد ،نزدیک یک پیکان کهنه رسیده بود که یهو متوجه شد کنار در پیکان روی زمین چند قطره خون ریخته .
‫ایستاد و باز به خونی که روی زمین بود خیره شد . چشماش پر از اشک بود نمیتونست خوب ببینه . با دستش چشمشو پاک کرد و دوباره نگاه کرد . ،آره خون بود . انگار تازه ریخته شده بود . به اطراف با وحشت نگاه کرد .تازه متوجه شد که توی این مدت که بفکر رضا بوده چه مصافتی رو طی کرده . رو بروی خونهء بابک ،دوست رضا بود .
‫دوباره به خون روی زمین نگاه کرد
‫ناگهان صدایی بلند باخشونت شنید که گفت:به چی نیگاه میکنی؟هی
‫سراسیمه برگشت . دختری با چادر مشکی که لباس سرخ که تو ذوق میزدبا یقه ای باز و صورتی آشفته و درهم بطرفش اومد و یقه شو گرفت و چند بار تکونش داد و گفت:چی میخوای ؟هان؟
سحر ‫از دیدن سرووضع و حرکات دختر فکر کرد شاید دیوونه باشه با ترس گفت:هیچی،هیچی بخدا
‫دختر باز با خشونت تکونش داد و بلندتر گفت:اومدی سراغ بابک؟ خودم دیدم به خونشون داری نیگا میکنی



ادامه دارد

نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏ســــــی و یـــــک


‫بهت زده بود، یه حال عجیبی داشت ،غم ،نگرانی ،نفرت ،بی حوصلگی وحالا هم، وحشتی که از دیدن این دختری که یقهء مانتوش رو گرفته و دیوانه وار تکونش میده .
‫سحر نمیدونست چیکار کنه.سرش بسرعت بهمراه دست معصومه که تکونش میداد به عقب و جلو میرفت . خیره شده بود به چشماش و حرف نمیزد
‫یک لحظه سعی کرد تمرکز کنه تا بفهمه دختری که روبروش باچشمای دریده و خون گرفته یقشو گرفته چی میگه .
‫معصومه دیوانه وار یقهء مانتوی سحر رو گرفته بود و تکونش میداد و باغضب میگفت:دخترهء بی آبرو چیکار داری اینجا؟ با بابک چیکار داری ؟هان؟ تو این محله ،دم این خونه چیکار داری ؟
‫حالته غریبیه ،وقتی از غصه ،خشم و نفرت و بیچارگی نتونی جواب بدی و از خودت دفاع کنی ،باهر تکونی که معصومه میداد سر سحر عقب و جلو میرفت و فقط با چشماییبی روح که ازش اشک به روی گونه هاش میغلطید به معصومه خیره شده بود .
‫حس میکرد از درون تب کرده و وجودش داره توی آتش میسوزه . هنوز ساکت به معصومه نگاه میکرد و اشک میریخت .
‫یهو معصومه یقشو ول کرد و بهش خیره شد . بعد از چند ثانیه پرسید : تو هم عاشقشی ؟ تورو هم ول کرد؟
‫سحر حس کرد پاهاش سست شده ،انگار هیچ چیزی براش اهمیت نداشت ،دوباره به فکر رضا فرورفت و چشماشو بست و نفس عمیقی کشید
‫معصومه با تشر گفت:جواب منو بده ،کری یا خودتو زدی به کری؟
‫سحر با همون قیافهءبی حال و تب دار آهسته گفت:من با بابک کاری ندارم خانوم .
حس کرد داره از شدت ضعف میفته که یهو دست معصومه یقشو گرفت و باز تکونش داد و با عصبانیت گفت: دخترهءخبیث ،تو اسمشو از کجا میدونی؟هان؟اگه کاریش نداری از کجا میشناسیش .
‫سحر باهمون حالت بیجون گفت : خودت گفتی اسمشو ،دوست ،،،دوست رضاس ،،،،لعنت به تو رضا
‫حواسش نبود چی بزبونش میاد انگار داشت هذیونمیگفت . احساس کرد داره توی تب میسوزه ،هر چه بیشتر به رضا و اون زن روسپی که با خودش جلوی چشماش برد خونش فکر میکرد حالش بدتر میشد .
‫گویا سحر از افشین تیزهوشتر بود و حس میکرد رضا بخاطر علاقهءافشین به اونه کهدست به این کارها میزنه و پسش میزنه . میخواست بره با دستاش هم افشینو خفه کنه و هم رضارو .
‫یهوبا داد معصومه حواسش اومد سرجاش و متوجه شد که معصومه میخواد موهاشو بکشه .
اما ‫صدای محکم بهم خوردن در خونهء روبرو معصومه رو در حالیکه از شدت غضب نفس نفس میزد سرجاش میخکوب کرد و از حرکت نگهداشت .
‫بابک که گویا از پنجره صحنه رو دیده بود در حالیکه سراسیمه دکمه های پیرهنشو میبست و بطرفشون میومد با صدایی لرزون گفت:معصومه ، معصومه چیکار میکنی ؟
‫معصومه سحر رو هل داد و به بابک خیره شد .
‫بعد از مکث کوتاهی گفت: منو به این آشغال فروختی؟
‫بابک با چشمایی متعجب نگاهی به سحر کرد و گفت: من اصلاً این خانومو نمیشناسم
‫معصومه دستشو آورد بالاو با آستین لبشو پاک کرد و آهسته اما با غضب گفت:نمیشناسیش؟ پس چرا اومدی کمکش ؟
‫بابک‌با ترس گفت:صدات تا هفتا کوچه اونورتر هم داره میره ،هی اسم منو صدا میکنی . حداقل بفکر آبروی خودت باش .
‫معصومه یک قدم اومد بطرف بابک . بابک چشمش به لباس سرخ و یقهء باز معصومه افتاد .حس کرد این معصومه با معصومه ای که میشناخته خیلی فرق داره با تعجب به چشمای معصومه که عین یه کاسهء خون شده بود خیره شد
‫معصومه انگار واقعاً به جنون رسیده بود یهو چشماش پر از اشک شد و گفت:منی که سرم تو لاک خودم بود منی که بفکر هیچ کس نبودمو کشوندی طرف خودت وبعد مثل سگ پسم زدی . واسه این دختره؟
‫با انگشت خواست سحر رو نشون بده اما متوجه شد سحر داره با سرعت میره . عصبانیتر شد و روشو بطرف بابک چرخوند .
‫بابک با ملایمت گفت: بخدا من اینو نمیشناسم . من تورو پس نزدم فقط نمیخواستم از هوس بهت دست بزنم .
‫معصومه چشماشو گشاد کرد و گفت :دروغ میگی ،مث سگ دروغ میگی ، چندماه همش دنبالت بودم حتی نگاهم هم نکردی .
‫بابک با همون حالت گفت:خوب عزادار برادرم بودم نمیتونستم که...
‫معصومه حرفشو قطع کرد و بلند گفت : عزادار برادرت یا سرگرم این منحرفا بودی
‫بابک از صدای معصومه وحشت کرده بود .برای اینکه آبروش نره سعی کرد آرومشکنه وگفت:به جون مادرم نه به ارواح خاک برادرم
‫معصومه اینبار با صدایی که بیشتر شبیه جیغ بود گفت: دروغ میگی ،قسم بخاک برادر منحرفت میخوری ،همتون کثیفین ،هم تو هم خواهرت هم .....
‫بابک باشنیدن توهین معصومه به خانوادش بیخیال آبروش شد و بلند گفت:حرف دهنتو بفهم ، شما آدم فروشین
‫معصومه با با جیغ گفت:آدم فروش؟ شماها آدم نیستین انگلین
‫بابک که دیگه از کوره در رفته بود گفت: آدم خواهر کثافتته انگل هم تویی که جانماز آب میکشی و تظاهر میکنی حرف دهنتو بفهم دخترهء.....
‫صدای نالهء نالهءمادر بابک از پشت در اومد که با هراس میگفت: بابک . بابکم .
‫بابک بخودش اومد و به سمت در خونه نگاه کرد ،خودشو جمع کرد وگفت: چیزی نیست الان میام
‫مادرش باز گفت: چی شده مادر ،بیا تو ننه
‫معصومه با نفرت گفت: این زن چه توله هایی پس انداخته
‫انگار جلوی چشم بابک سیاه شد ،بلند نعره کشید ،توله تویی و اون خواهر کثافته دسمال بدستت ،دخترهءهرزهء بی چاک و دهن
‫دیگه میخواست به بابک حمله کنه ،صدای جیغی شنید و دستی که از پشت گرفتش و گفت:تمومش کنین .
‫برگشت و قیافهء اکرم که پشتش ایستاده بود رو دید .
‫بابک که تازه متوجه حضور اکرم شده بود با نفرت به هردو نگاه کرد .
‫مادر بابک رسیده بود جلوی در .باصدایی خسته و شبیه ناله و التماس گفت: مادر چیکارمیکنی بیا تو .
‫اکرم با نگاهی خجول به مادر بابک نگاه کرد و با همون خجالت سرشو انداخت پایین
‫بابک زیر لب گفت: تقاص اینو ازتون میگیرم ،پیرش کردید آدم فروشا
‫معصومه بلند گفت: هیچ غلطی نمیتونی بکنی ،میفرستمت پیش برادر حروم ......
‫مشت محکمی بصورت معصومه خورد که با صورت بطرف کاپوت ماشینی که پیشاز این سحر کنارش ایستاده بود و لکه های خون بغل درش روی زمین بود پرت شد .
‫با حالتی منگ جیغ کشید و به اکرم گفت: چت شده؟‌ مگه دروغه ؟ مگه داداش اینو تو لو ندادی .
‫روشو کرد به بابک و گفت حقش بود ،خواهرت هم ....
‫باز اکرم داد زد و گفت:خفه شو
‫معصومه که حالت جنون داشت با عصبانیت گفت: تو خفه شو . این کثافتارو میکشی ولی خجالت میکشی بگی؟
‫اکرم رفت بطرف معصومه ،معصومه به دست زد تخت سینهء اکرم و گفت: دست نزن ،حق نداری بهم دست بزنی .



ادامه دارد

نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
ادامه ی قـــســـمـــت ‏ســــــی و ‏یـــــک


‫روشو کرد به بابک و گفت حقش بود ،خواهرت هم ....
‫باز اکرم داد زد و گفت:خفه شو
‫معصومه که حالت جنون داشت با عصبانیت گفت: تو خفه شو . این کثافتارو میکشی ولی خجالت میکشی بگی؟
‫اکرم رفت بطرف معصومه ،معصومه به دست زد تخت سینهء اکرم و گفت: دست نزن ،حق نداری بهم دست بزنی .
‫صدای افتادن کسی اومد . بابک در حالی که مات و مبهوت به معصومه و اکرم نگاه میکرد برگشت . دید مادرش کنار در افتاده . دوید بطرفش تا بلندش کنه ،گفت : مامان ،مامان
‫معصومه با دوباره با دودستش کوبوند تخت سینهء اکرم و گفت: تو ترسویی ،تو کثافتی ، دیگه حق نداری دست روم بلند کنی .
‫مگه خودت اینارو لو ندادی؟ فکر کردی نمیدونم چیکاره ای؟ لباسای خونیه ....
‫اکرم دیگه تحملش تموم شد و باتمام قدرت کوبوند تو صورت معصومه . اینبار معصومه با صورت خورد به شیشهءجلویی همون ماشین .
‫صدای مامان مامان گفتن بابک روشنید بی اختیار برگشت بطرف بابک ، میخواست کمکش کنه ،اما شرم نمیذاشت
‫یهو صدای جیغ وحشتناک معصومه رو شنید .برگشت دید معصومه عین کسی که جندیده باشه داره به داخل ماشین نگاه میکنه و جیغ میزنه .
‫فرزین . فرزین .فرزین



ادامه دارد

نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏ســــــی و ‏دو


‫‫سکوت و تاریکی اتاق و بوی تعفن دیگه برای رسول عادی شده بود .
‫توی رختخواب چرک و کهنه ای که بوی مردارسگ میداد بدون کوچکترین حرکتی به سقف خیره شده بود . چشماش به تاریکی عادت کرده بود و تنها سرگرمیش در روز شمردن شکافهای ریز روی سقف و دیدن عنکبوتهایی که گوشهءاتاق درکمین نشسته بودند بود .
‫توی این مدتی که نیمه فلج توی رختخواب افتاده بود فرصت زیادی برای فکر کردنداشت .دیگه اشکی هم براش نمونده بود و کارش از غصه و افسوس گذشته بود .
‫حالا دیگه میتونست کمی دست وسرشو تکون بده و آهسته از ته گلو حرف بزنه . اما قدرت ایستادن نداشت و همونطور تاق باز روی تشک افتاده بود .
هیچ چیز براش زجرآورتراز این موقعیت نبود .اتاق تاریک ،سکوتی به اندازه سکوت قبر ،بوی تعفن ،رطوبت ،درد و....
‫اما بدتر و زجرآورتراز همه اون پیرزن بود .پیرزن هوسباز وچندشآوری به هیچ چیز شبیه نبود مخصوصاًانسان .‫حتی فکرش هم رسول رو دچار حالت تهوع میکرد .
‫پیرزنی که صدایی که از ته حلق رسول بیرون میومد و التماس میکرد رو نشنیده میگرفت و بدن کثیفش رو به صورت و بدن رسول میکشید .
‫رسول چشمش رو بست و بخودش لرزید . باخودش گفت:حقته ،سزای آدم فروشی همینه
‫آدم فروشی که نه،رسول عشقش رو فروخت .هیچ وقت فکرش رو نمیکرد که بهایفروختن کسی که عاشقش بود بدنی نیمه فلج و همخوابی با پیرزنی شهوتباره و متعفنه .
پیرزن به اندازه ای که رسول نمیره بهش غذامیداد و بعد لخت میشدو بابدنی زشت وبدقواره بطرف رسول میومد . التماس رسول فایده ای نداشت .وقتی کارش تموم میشد رسول رو به فحش میبست و لگدی به کتفش که هنوز خوب نشده بودمیزد ،ورسول از درد جلوی چشمش سیاهی میرفت و نفسش رو توی سینه حبس میکرد .
‫بعدهم رسول رو ول میکرد و میرفت . حتی رختخواب رسول هم از بس بخودش ادرارو... کرده بود مثل مرداری بوی گیج کننده ای میداد .
‫−−−−
‫صدای باز شدندر چوبی اومد . رسول با وحشت چشم از سقف برداشت و به طرف دراتاق نگاه کرد
‫دیگه صدای پای پیرزن رو میشناخت .نفس زنان و با وحشت منتظر ورود پیرزن بود .
‫دراتاق باز شد و پیرزن باقیافه ای اخم آلود و نفرت انگیز وارد شد .
‫رسول از ترس چشمش رو بست .
‫پیرزن درحالی که زیرلب نفرین میکرد و فحش میداد نزدیکش شد و با نوک پازد به گردن رسول و گفت:پاشو جوونمرگ شده پاشو نهارتو کوفت کن ،ذلیل شده ،خاک به سرت شه پاشو
‫رسول چشمشو با وحشت باز کرد و به پیرزن خیره شد
‫پیرزن اینبار با پاش زد به پهلوی رسول و گفت:نمیتونی بلندشی حرام لقمه؟
‫درد شدیدی تمام وجود رسول رو گرفت .آهسته ناله کرد .
‫پیرزن با حرص چهار زانو کنار رسول نشست و زیر لب گفت: درد بی درمون ،مرض ،بلا
‫بعد دست کرد و از قابلمهءکوچکی که همراهش بود کمی نون و پنیر رو تو مشتش گذاشت و با حرص توی دهن رسول فرو کرد .
‫نونش بدتر از همیشه خشک بود و سفت رسولبزور شروع کرد به جویدن اما پیرزن لقمهءبعدی رو بلافاصله توی دهن رسول کرد .رسول که نمیتونست لقمه رو فروببرهدهنشو سعی کرد ببنده اما پیرزن با مشتش کوبوند روی پهلوی رسول بطوری که ازدرد دهنش باز شد و پیرزن با فحش و نفرین لقمه رو توی دهنش فروکرد .
‫نفسش بالا نمیومد ،چشمش سیاهی رفت ،حس کرد داره میمیره ،حالت آدمی رو داشتکه فرسنگها زیر دریا داره غرق میشه .درست همونحالت بیجونی رو داشت که توی گودال افتاده بود و شاکری روش خاک میریخت .
‫یک لحظه اون صحنه اومد جلوی چشمش ،با وحشت و باتمام قوا از جاش نیمخیز بلند شد ولقمه رو از دهنش تف کرد . درد تمام وجودشو گرفت .با ناله و ضجه نفس نفس میزد و لابلاش سرفه میکرد.
‫پرزن زد توی سرش و گفت مرگ،ذلیل مرده تو که میتونی پاشی
‫همونجور که توی رختخواب نیمخیز بطرف زانوش خم شده بود یهو حرف پیرزن تکونش داد ،با اینکه از درد داشت میمرد خوشحال شد ،باخودش گفت:پس فلج نشدم
‫باضربهء دیگهءپیرزن به عقب رفت و محکم تاق باز افتاد روی رختخواب و از درد نفسشو حبس کرد
‫لحظه ای در سکوت گذشت ،بعد آهسته چشمشو باز کرد .دید پیرزن داره لباسشو در میاره ،رسول بغضی گلوش رو گرفت که داشت خفش میکرد .
‫میدونست که التماس فایده ای نداره و بزودی این پیرزن کریه بدن کثیفشو میچسبونهبهش .
‫پیرزن لخت و عریون در حالی که با چشمایی پراز تهدید و نفرت بهش نگاه میکرد بطرفش رفت و پتو رو زد کنار .
‫رسول حال تهوع بهش دست داده بود یهو سرفه کرد و شروع کرد به ناله کردن. پیرزن وشگونی از بدن رسول گرفت و گفت: درد ،مرض ،حرامزاده .وبعد دوباره به پهلوی ضرب دیدش مشت زد و فهشش داد
‫رسول نمیدونست چیکار کنه چشماشو بست و هرلحظه انتظار داشت که پیرزن بهش بچسبه .
‫مدتی طول کشید ،اما دید پیرزن ساکته . چشمش رو آهسته باز کرد .
‫دید پیرزن وحشتزده داره لباسشو تنش میکنه و چادرشو انداخته روش . برگشت و.....
‫در اون لحظه بود که اکرم رو با چهره ای برافروخته دم در دید . نفس راحتی کشید و بعد دوباره آهسته ناله کرد .
‫پیرزن دستپاچه شده بود و با موشمردگی خودشو جمع و جور کرد و گفت:سلام خانوم،این ،،این ....
‫اکرم با صدایی که بیشتر شبیه جیغ بود گفت: خفه شو ،گم شو برو بیرون
‫پیرزن همونجور که با وحشت به اکرم ماتش برده بود بطرف در رفت و زیر لب زمزمه کرد ،چشم خانوم ،الان میرم ،کنیزتم خانوم .
‫اکرم بطرف رسول رفت .چند قدمیش ایستاد و باقیافه ای که معلوم بود چندشش شدهگفت:وایسا .
‫پیرزن برگشت و باترس گفت:بله خانوم بله .
‫اکرم گفت:چرا اینقدر کثیفه اینجا؟اون همه پول گرفتی که چه غلطی کنی تو؟
‫رسول به چهرهءپیرزن که از ترس انگار لال شده بود نگاه کرد . چقدر ماهرانه چهرشو عوض میتونست بکنه! انگار در دنیا از این پیرزن ذلیل تر و بیچاره تر کسی نبود .
‫پیرزن با التماس به اکرم نگاه میکرد و زیر لب میگفت:خانوم ...خانوم ...
‫اکرم داد زد : زودباش برو خونه یه دست رختخواب ترو تمیز با لگن وصابون بیار
‫انگار میخواست پیرزنو دک کنه . پیرزن تند تند با ترس گفت :چشم خانوم چشم الان میرم ،چشم .
‫وقتی پیرزن از در رفت بیرون اکرم بخودش مسلط شد و به طرف رسول نگاهی کرد و گفت: ارزششو داشت؟
‫رسول نمیدونست اکرم راجع به چی حرف میزنه .اصلاًنمیفهمید چرا نجاتش داده و چرا آوردش ایجا؟ به اکرم خیره شد .
‫اکرم ادامه داد: حالا فهمیدی تاوان فروش عشق چیه؟
‫رسول باز ساکت داشت بهش نگاه میکرد
‫اکرم که معلوم بود بوی تعفن آزارش میده همونجور که روبه طرف رسول داشت چندقدمی به عقب رفت.
‫دوباره گفت: درس عبرت شد برات ؟ میدونی عشق یعنی چی؟میدونی بچه دارشدن چه معنی میده؟
‫رسول با ناله گفت:من نمیفهمم .
‫اکرم باتشر گفت:نباید هم بفهمی .کسی که زن حاملشو میفروشه چی میتونه بفهمه .
‫رسول باز زیرلب با ناله گفت:غلط کردم .غلط کردم
‫اکرم بی توجه به حرف رسول ادامه داد : عشق همونه که ژیلا داره . یعنی اون و بچتومیفروشی اما هنوز عاشقته ،هنوز واست اشک میریزه .داره تو زندان میپوسه ،ولی همش بفکر تو احمق هستش . امروز میخوام باهات حرف بزنم ،،راجع به زنت ژیلا
‫رسول ساکت بود . ناله نمیکرد و با دقت به اکرم چشم دوخته بود و منتظر شنیدن حرف اکرم بود .
‫غافل از اینکه کنار پنجرهءکوچیک اتاق پیرزن با چشمای شرارت بار داره به حرفاشون گوش میده



ادامه دارد

نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏ســــــی و ســــہ


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
امیدوارم تا اینجا لذت برده باشید، یه خبر که هم خوبه هم بد. و اون اینه که کم کم یه پایان اینرداستان زیبا داریم نزدیک میشیم فقط چند قسمت دیگه مونده.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~


‫شاید نشه باور کرد
‫شاید تصورش هم غیر قابل قبول باشه . چه نیروییه این؟ چه قدرتیه که میتونه از چشمهای کم سو و چروکیدهءپیرزنی نحیف دوتا چشم وحشتناک بوجود بیاره ؟
‫شاید طمع ،شاید حسرت ،شاید نفرت از دیگران
‫شاید کمبودها وضعفها ،کی میدونه ؟شاید این پیرزن نفرت انگیز با این چشمهایی که در تاریکی از شدت خشم ونفرت میدرخشه و شعله وره روزی دختری بوده با احساسی پاک ،دختر جوونی که تمام غرور جوونیشو به تیکهنونی فروختن و بزور خونهء شوهری بردنش که نه عشقی بهش داشته و نه تمایلی.
‫دختری که جوونی و آرزوهاش مدتیه زیر خروارها خاکستر هوس و شهوت و کتک مرد خونه مدفون شده .
‫شاید همون موقع که جوونی و آرزوهاشو دفن میکرد همراهش وجدان و شرافت و انسانیتشو هم زنده بگور کرد . کی میدونه؟ کی میدونه؟
‫چقدر از گذشته و زندگی پیشین افراد بدجنس و بد طینت خبر داریم؟ چه میدونیم که چی بهشون گذشته و چرا اینجوری شدن . ؟
‫درست مثل یک رطیل سیاه گوشهء سایه ای که بیرون پنجره افتاده بود ، توی اون سیاهی کز کرده بود . بی حرکت ،سراپا گوش بود تا کلمه به کلمهء صحبتهای رسول و اکرم رو بشنوه .
‫بادستاش چادر کهنه و چروکیدشو گرفته بود و سفت دور خودش پیچیده بود .
‫فراری دادن ژیلا ،فرار رسول ،قتل فرزین .
‫باچشمایی گشاد ،درست مثل کسی که یهو چشمش به گنجینهءعظیمی بیفته به رو بروش خیره شده بود و گوش میدا
‫طعمه از این بهتر نمیشه ،اول حسابی میدوشمش و تا قرون آخر پولشو میگیرم بعدم لو میدمش ،شاید یه چیزی هم دولت بهم داد .
‫همینطور مدام در ذهنش این کلماتو تکرار میکرد و گوشهءچادرشو تو مشتش فشار میدار .
‫یهو خودشو کشید کنار و با عجله بطرف در رفت .
‫داخل اتاق اکرم در حالی که چشمهای رسول بهش خیره شده بود بطرف در رفت .
‫یک لحظه برگشت و به رسول خیره شد . انگار میخواست چیزی بگه اما منصرف شد .
‫نگاهش یجوری بود .یجوره خاصی . انگار میخواست گریه کنه ،التماس کنه ،جیغ بکشه و در عین حال برق چشماش مثل ...مثل برق شادی توی چشمای یه دختر بچهءمعصوم بود .یه دختر بچه ای که سالها پیش فراموشش کرده بود . همون اکرم دختری با هزاران آرزو .
‫سرشو برگردوند و درو باز کرد و بدون اینکه بطرف رسول برگرده گفت:منتظر باش ،بزودی میام .
‫رسول چیزی نگفت و خیره به اکرم ،رفتنشو تماشا میکرد .
‫اکرم بطرف در حیاط رفت ،در چوبی و کهنه رو باز کرد و خواست بطرف ماشینش بره که ناگهان صدایی چندش آور سر جاش میخکوبش کرد .
‫− هی دختر ...دختر با توام .
‫اکرم برگشت و باتعجب به پشت سرش نگاه کرد .
‫لای چند درخت نازکی که کج و معوج سه چهارمتری اندازش بود ،زیر سایش چهرهءکریه پیرزن که لبخندی نفرت انگیز به لب داشت مو به بدن اکرم سیخ کرد .
‫نگاه پیرزن گویای همه چیز بود ، احتیاج نبود حرفی بزنه و از اینکه از موضوع خبر داره چیزی بگه .
‫لرزه به تن اکرم افتاده بود اما سعی میکرد رفتارشو عادی نشون بده ، آهسته گفت: برگشتی؟ چیزایی که گفتم آوردی؟
‫پیرزن بدون اینکه جوابی بده آهسته بطرف اکرم اومد . هنوز لبخند کریهش روی لبهاش بود و شرارت از چشماش میریخت .
‫اکرم باز سعی کرد خودشو نبازه با اخم گفت: پس چی شد اونایی که گفتمو نیاوردی؟
‫پیرزن رسید نزدیک اکرم ،چشماشو به چشمای مضطرب اکرم دوخت و گفت: میخوای فراریش بدی ؟
‫دیگه جای حاشا نبود ،اکرم عین خرگوشی که به مار خیره میشه ،به پیرزن خیره شده بود و هیچی نمیگفت
‫پیرزن با حالتی نفرت انگیز گفت: دخترهء زنا زاده .
‫انگار میخواست تمام عقده شو سر اکرم خالی کنه با دست نحیفش سقلمه ای به اکرم زد و گفت: باهاش قبلا خابیدی ها؟ فاسقته ورپریده؟
‫اکرم بخودش اومد با اخم گفت خفه شو پیرزنه ....
‫پیرزن وسط حرفش پرید و صداشو مثل اینکه بخواد جیغ بکشه بالا برد و گفت: تو خفه شو پتیارهء حروم لقمه ،میخوای بگم .....
‫حرفشو قطع کرد و به قیافهء وحشتزدهء اکرم که به اینور اونور نگاه میکرد خیره شد .
‫یهو چهرشو عوض کرد و مثل همون پیرزن مفلوک و ذلیل دستاشو بهم مالید و گفت . خوب خانوم جان میدونی که ،ما بینواییم تو این روز و روزگار کسی به داد ما نمیرسه ، چشم امیدمون به شماست . شما خانومی ،پول داری ، همه چی داری ،اما ما بد بختیم خانوم .
‫اکرم که از تغییر چهرهءپیرزن از تعجب سرجاش خشکش زده بود بزور و آهسته گفت: من که هرچی تاحالا خواستی بهت دادم .
‫پیرزن دوباره ناله کنان گفت:ای بابا خانوم جان نون بخور و نمیر که فایده ای نداره .میفهمی که چی میگم؟ بعد باز با همون نگاه شرارت بار زیر چشمی به اکرم نگاه کرد و آهسته و با نفرت گفت :میفهمی یا جور دیگه حالیت کنم ؟
‫اکرم باورش نمیشد کهذیه نفر انقدر بتونه دو رو و بد ذات باشه ، ساکت بود و چیزی نمیگفت . پیرزن بطرف ماشین اکرم رفت و گفت همین ماشینو بخوای بفروشی چند می ارزه خانوم جان؟
‫دستی به ماشین کشید و گفت: فعلاً بریم کمی پول به من بده که از گشنگی نمیرم خانوم جان ،بعد سر ماشین و خونه توافق میکنیم
‫اکرم با تعجب گفت :خونه؟
‫ پیرزن دوباره قیافشو عوض کرد و با نفرت و خشم گفت: فراری دادن دوتا اعدامی کمتر می ارزه ؟اون موقع که زنا میکردی چرا فکرش نبودی ، دخترهءفاحشه ،مادرت با مرد نزولخور خوابیده تورو پس انداخته حرومزاده
‫اکرم میخواست سر پیرزن جیغ بکشه و خفش کنه اما چاره ای جز سکوت نداشت و پیرزن از این حالت لذت میبرد .
‫دوباره چهرشو عوض کرد و گفت : خانوم جان درو باز کن دیر شد .
‫اکرم در ماشینو باز کرد و نشست پیرزن هم صندلی کناریش نشست . اکرم استارت زد و پیرزن شروع کرد به حرف زدن :خوب بگو کی باهاش خوابیدی ، بچه تو دلت نداری ازش؟
‫ماشین حرکت کرد
‫−−−−−−−
‫نیم ساعت بعد کنار یک درهءنسبتاً کوتاه ماشینی توقف کرد . زن راننده با عجله از ماشین اومد بیرون . در حالی که صدایی مثل ضجهءخفیف از گلوش بیرون میومد ، در سمت راست ماشین رو باز کرد و جسد پیرزن نحیفی که صورتش بر اثر گلوله غرق خون بود رو از ماشین کشید بیرون و زیر شاخه هاو برگهای برزمین افتاده پنهان کرد و با همون حالت بطرف ماشین برگشت و بسرعت بطرف خونهء پیرزن حرکت کرد .
‫چشماش خون گرفته ،پراز اشک و مدام میکوبید روی فرمون ماشین و جیغ میزد و بلند گریه میکرد و بسرعت میرفت تا رسولو با خودش بیاره .



ادامه دارد

نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏ســــــی و ‏چــــھــــار


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
یک قسمت دیگه هم به قسمت پایانی نزدیک شدیم فقط دو قسمت دیگه مونده تا تمام بشه
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~


‫رضا در اتاق نیمه تاریکش روی زمین دراز کشیده بود و مدام از این پهلو به اون پهلو میشد
‫آخ که بعضی روزا چقدر کسل کننده و زجرآوره .مخصوصاً غروب ابرگرفته و ساکت جمعه که از هیچ موجودی صدایی بیرون نمیاد .
‫دوباره از این پهلو به پهلوی دیگه غلتید . وضع رضا بدتر از هرکس دیگه ای در این وضعیت بود ،چون غمی سنگین رو دلش بود .بغضی خفه کننده که هروقت رضا تنهامیشد میومد و سفت به گلوش میچسبید .
‫کلافه شده بود ....میخواست به یاد نیاره میخواست فراموش کنه میخواست از این دنیا بره و ......عشق رو فراموش کن ،،،،با خودش باز هم زمزمه کرد :فراموشش کن ،فراموشش کنن .....
‫صدای زنگ خونه اومد .عین فنر از جاش پرید و بطرف گوشی اف اف رفت.
‫سریع گفت :بله ،کیه
‫صدای خشک افشین اومد که :منم ،بیا دم در یه دیقه کارت دارم
‫رضا بدون مکث گوشی رو گذاشت و پرید کاپشنشو پوشید و بطرف در رفت .
‫حس کرده بود که صدای افشین خیلی خشک و بی روح و کاملاًجدیه اما براش اهمیت نداشت و فقط همین براش مهم بود که از این وضعیت دربیاد .
دیگه ‫نزدیک در رسیده بود ،طبق معمول نقاب لودگی و شوخ طبعیشو که در مواجهه با دیگران ازش استفاده میکرد رو به صورت زد و با لبخندی مسخره درو باز کرد .
کسی رو بروش نبود ،دوسه قدمی اومد جلو یهو ضربه ای محکم به صورتش خورد.
‫کمی گیج شده بود باتعجب برگشت .مشت محکم دیگه ای توصورتش خورد . پرید عقب و درحالی که صورتشو گرفته بود به چشمای خون گرفتهء افشین نگاه کرد .
‫باتعجب و ناراحتی گفت:چه مرگته ؟
‫.........
افشین ‫چی میتونست بگه؟دختری که انقدر عاشقش بود بعداز اینهمه زجر و مصیبت باهاش قرار گذاشته بود .
‫باچه ذوقی تیپ کرده بود . سه ساعت جلوی آینه به خودش ور رفته بود و هی لباس عوض کرده بود . ده بار مواشو سشوار کشیده بود و باز با عصبانیت موشو خیس کرده بود و دوباره سشوار کشیده بود .
‫بدو بدو رفته بود سر قرار . فکر میکرد تمام دنیارو بهش دادن . با نگاه اول سحر قلبش داشت می ایستاد .
‫خجالت در اولین دیدار ...تته پته کردن ... شوق ...ترس ...امید و.....گشتن ...قدم زدن...نشستن در پارک و سرانجام صحبت کردن . اما ...امااا....
‫......
‫باغضب سر رضا فریاد زد : چرا به من نگفتی؟
‫رضا انگار بند دلش پاره شد . ناخود آگاه به آرومی گفت: پس بهت گفت؟؟
‫افشین با این حرف رضا انگار گرگرفت ،دوباره محکم با مشت زد به صورت رضا .
‫اما رضا انگار که اتفاقی نیفتاده با غصه به زمین چشم دوخت و باز زیر لب گفت: پسبلأخره باهاش حرف زده
‫افشین از حرکت رضا کلافه شده بود یقه شو گرفت و محکمتر از قبل با دست راستش مشتی به صورت رضا زد
‫عجیب بود ،انگار رضا در این عالم نبود و توجهی به افشین نداشت .به آرومی سرشو بالا آورد یهو چهرهء سحر رو دید که اونور خیابون با لبخندی مصنوعی وچهره ای عصبانی و در عین حال غمگین شاهد مشت هاییه که به صورت رضا میخوره .
‫یک آن به خودش اومد و با دودستش کوبید به تخت سینهء افشین و گفت ،بسه دیگه تمومش کن
‫دوباره نگاهی به سحر که اون سمت خیابون ایستاده بود انداخت . طعم خون در دهنشپیچید . درحالیکه سعی میکرد با بیتفاوتی به سحر نگاه کنه خون دهنشو با تفی به زمین ریخت سحر از عصبانیت برای تحقیر رضا پوزخندی زد
‫افشین فکر کرد داره به سحر بی احترامی میکنه دوباره بسمت رضا اومد و بلند گفت: چه غلطی کردی ؟
‫رضا به آرومی گفت:بس کن افشین ،من واسه خاطر تو ازش گذشتم ، جلوی این بامندعوا نکن ، یه کم معرفت ....
‫هنوز حرفش تموم نشده بود که باز افشین با مشت زد توصورتش و داد زد :گوه خوردی ، تو گولش زدی تو گولش زدی کثافت
‫رضا از تعجب خشکش زد با تعجب گفت:گولش زدم ؟بعدنگاهی به سحر انداخت
‫نگاه سحر گویای همه چیز بود ،نگاهی موذیانه که فقط از ضرباتی که به صورت رضا وارد میشد لذت می برد و انگار انتقام تمام بی محلی های رضارو داشت پس میگرفت . ‫نمیدونست که بیمحلی نیست بلکه گذشته ،با لبخندی موذیانه به رضا خیره شده بود .
‫خون رضا بجوش اومد و باز محکم زد تخت سینهء افشین و گفت: برو بعداً باهم حرف میزنیم
‫اما افشین ول کن نبود ،احساس پهلوونی بهش دست داده بود ،و سحر لحظه به لحظه بیشتر لذت میبرد .
‫افشین باز بطرف رضا اومد ،دستشو بالا برد و با تمام قدرت خواست که به رضا مشت بزنه که حس کرد یهو نفسش بند اومده
‫رضا چنان لگدی از حرص به بیظهءافشین زده بود که رنگ افشین کبود شد و مشتشروی هوا موند . بعد دوت مشت محکم توصورت افشین کوبوند و با یک لگد هولش داد بطرف سحر .
‫افشین با تمام درد کشنده ای که حس میکرد، نمیخواست جلوی سحر کم بیاره.بسرعت طرف رضادوید تا باهاش گلاویز بشه ، رضا که دیگه زده بود به سیم آخر دوباره دوتا مشت سریع زد تو صورتش و یقهء پیرهنشو گرفت و چرخوندش و باز بطرف سحر پرتش کرد
‫صدای وحشتناک ترمز ماشین رضا و افشینو بخود آورد . نزدیک بود ماشین بزنه به افشین.هردو با وحشت به راننده نگاه کردن .
‫زنی پشت فرمون ماشین با چشمایی سرخ و پوف کرده داشت با غضب به هردوشون نگاه میکرد .یه مردی بارنگ پریده مثل بیماری در حال مردن در صندلی کنار راننده نشسته بود..
‫زن با عصبانیت بوق زد .افشین بخودش اومد و رفت کنار . زن بکس و باد کنون بسرعت حرکت کرد و رفت .رضا و افشین با تعجب کنار هم ایستادن .
ا‫فشین با آستین لباسش دهنش که خونی شده بود رو پاک کرد و گفت:خودش بود؟
‫رضا هم با همون حالت گفت:آره ، اکرم بود ، مرده کی بود؟
‫افشین سرشو خاروند و شونشو انداخت بالا و گفت:نمیدونم والا
‫کمی دورتر ،سحر با حیرت به رضا و افشین خیره شده بود که انگار نه انگار داشتن همدیگه رو میزدن



ادامه دارد

نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏ســــــی و ‏پــــــنـــــــج


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
خب دوستان قسمت بعدی قسمت آخره.
این رمانم زیبا هم دیگه داره تمام میشه.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~


‫اکرم حال غریبی داشت ‫تبی از درون داشت آتیشش میزد . مثل بیماری که در بستر در آتش تب میسوزه مدام هذیون میگفت .
‫تصاویری وحشتناک جلوی چشمش میومد .
‫دائماً چشمشو سفت میبست و باز میکرد تا بخودش بیاد و جلوشو ببینه . پاش روی پدال گاز بود و بسرعت میرفت . شانس آورد که تو اون وقت و ساعت جاده ها خلوت بود و ماشینی بهش برخورد نکرد . باسرعت میرفت و عرق ریزان هذیان میگفت .
‫زیر لب زمزمه کرد:پیرزن ،پیرزن کثافت . عجوزهءبی چشم و رو .
‫یک آن جلوی چشمش صورت کریه و موذیه پیر زن اومد .نفسشو توی سینه حبس کرد .
‫پیرزنی که همیشه به عجزمیشناخت .پیرزنی که همیشه جلوش ابراز درموندگی میکرد به یک مرتبه رنگ عوض کرد و به موجودی وحشتناک تبدیل شد این همون پیرزن درمونده بود ولی حالا با چه چهرهءمخوفی میخواست ازش رشوه بگیره .
‫باز چشماشو سفت بست و باز کرد و جیغ کشید و محکم زد روی فرمون ماشین:لعنت به تو پیرزن خبیث.
ماشین ‫باسرعت میرفت و گرد و خاکی سفید از خودش بجای میگذاشت . گرد و خاکی که مثل مه پشت سر ماشین بپا شده بود و اجازه نمیداد اکرم پشت سرش رو از توی آینه ببینه .
‫هرچند که اکرم چنان غرق افکار خودش بود که به آینه نگاه نمیکرد تا بفهمه پشت سر چه خبره
‫تند تند نفس نفس میزدانگار اونه که بجای ماشین داره با سرعت از جادهءخاکی میگذره .
‫توی اون بیابون صاف و یک دست ماشینی رو میشد دید که با سرعت داره عبور میکنه،در مسافتی دور تر یک ماشین دیگه با همون سرعت در تعقیبش بود .
‫انگار سعی میکرد ماشین اول رو تعقیب کنه اما زیاد نزدیک نمیشد .
‫−−−−−
‫پسری جوون با چشمهای روشن و ریشی بلند پشت ماشین نشسته بود و دختری چادری در کنارش با چشمهایی خیره به روبرو یک دست به روی داشبورد و دست دیگه به چادر داشت .
‫پسر جوون انگار از بدو بلوغ ریشش رو نزده بود و نوک ریش بلندش عین پشمی نازک وز خورده بود .با موهایی نازک و کوتاه و آب شونه کرده .
آب دهنش رو قورت داد و زیر چشم به دختر که در فکر عمیق فرو رفته بود نگاه کرد.
‫مدتها بود که معصومه رو میشناخت،اما این اواخر خیلی رفتارمعصومه عجیب شده بود.گاهی راه میرفت و باخودش حرف میزد گاهی مثل خواهرش اخم میکرد و بانگاهی خشک به یه طرف خیره میشد .
‫هردوشون عضو انجمن اسلامی مسجد جامع بودن اما تا همون روز صبح یک کلمه هم باهم حرف نزده بودن .
پسر جوون اسمش ‫کمال بود . مدتها بود که به معصومه علاقه مند شده بود اما میدید که معصومه محلش نمیذاره .
‫از یه طرف احساس گناه میکرد و مدام سعی میکرد توبه کنه که چرا عاشق دختر مردم شده و از طرف دیگه بخودش دلداری میداد که به محض اینکه شرایط براش جور شد مادرشو بفرسته خواستگاریه معصومه
‫همینطور دستش روی فرمون و پاش روی گاز بود و ماشینی که معصومه بهش گفته بود رو تعقیب میکرد .
همین چندساعت پیش بود که دم در مسجد نشسته بود یهو صدایی از پشت سرشاومد که:برادر!!؟؟
‫باتعجب برگشت ،نفسش داشت بند میومد ، معصومه رو جلوی خودش دید که داره صاف تو چشاش نگاه میکنه .
‫از ترس نتونست جواب بده و همینطوری خیره شد به معصومه ،انگار صورت معصومه باد کرده بود ،جای سه چهارتا انگشت روی صورتش بود انگار کسی بهش چک زده بود
‫معصومه اخمو اما با عجله گفت :میتونید منو باماشینتون جایی ببرید ؟
‫انگار معصومه میدونست که کمال عاشقشه و واسه یه همچین روزی میخواستش و میدونست براش هر کاری میکنه
کمال ‫مثل آدمای لال سرشو تند تند بعلامت مثبت تکون داد .بعد دوید تا ماشینو روشن کنه و بیاره .
‫باورش نمیشد ،انگار داشت خواب میدید . معصومه ای که محل سگ بهش نمیذاشت یهو اومده بود سراغش .چه روزهایی که آرزو داشت یه نیم نگاهی از معصومه ببینهاما هیچ فرقی بین اون و دیوار برای معصومه نبود . یه بار چند هفته پیش از این بخودش جرأت داد و با اخم بلند گفت:سلام خواهر .
‫میخواست فقط صدای معصومه رو بشنوه و از طرفی هم احساس گناه میکرد وهم میخواست با صدای بلند مردونه ابهتشو نشون بده .
‫اما معصومه بیخیال و بدون هیچ توجهی از کنارش رد شد .
‫اونروز انقدر اعصابش خورد بود که با عصبانیت همش با پاترول توی شهر میگشت وبه بهانهء دختر بازی یقهء یه پسر بینوایی رو گرفت و هرچی دختره داد میزد که:آقا ،برادر ،این داداشمه گوش نکرد وبا باطوم لت و پارش کرد و به دختره گفت : حرف زیاد بزنی میبرمت جایی که عرب نی انداخت .
‫−−−−
‫تو همین فکرا بود که یهو با صدای جیغ معصومه بخودش اومد و پاشو محکم گذاشت روی ترمز . ماشین چند متری روی جادهءخاکی کشیده شد .کمال باترس به معصومه نگاه کرد.
معصومه با عصبانیت گفت:کری؟؟ بهت میگم برگرد .
‫انگار بهش برخورده بود ،درسته که به معصومه علاقه داشت اما دیگه این حرفش براش خیلی گرون بود .
‫خودشو جمع و جور کرد و خیلی محکم گفت:چی فرمودید؟کی کره؟
معصومه خواست داد بزنه اما چشمهای گرگرفتهء کمال زبونشو بند آورد .
‫آهسته گفت:آخه چند بار گفتم توجه نکردید برادر .
‫کمال وقتی دید اخمش روی معصومه اثر گذاشته انگار اعتماد به نفسش بیشتر شد و بادی به غبغب انداخت و محکم گفت:خوب حتماً تو فکر بودم . حالا چی میگفتی ؟
‫معصومه یجوری که بخواد مثلاًروشو بگیره چادرشو یهو جمع کرد بطرف بالا بشکلی که کمی از روی پاش به کنار رفت و رون سفیدش مشخص شد .‫وبعد گفت ،میشه برگردیم؟
‫چشم کمال به رون معصومه دوخته شده بود و پاهای لخت معصومه و مینی ژوپش مشخص بود .
‫معصومه که متوجه شد ماهیش به تور افتاده با عشوه ای خاص گفت:اوا خاک بر سرم .دستشو برد که چادر رو بندازه روی پاش ...اما دست کمال مچشو گرفت . ‫به کمال نگاه کرد که مثل گرگ گرسنه نفس نفس میزد .
‫یک لبخند ،فقط یک لبخند معصومه کمال رو از جابلند کرد تا بطرفش حمله کنه .
کمال ‫دست انداخت کنار صندلی ماشی و دستیه زیری رو کشید تا صندلی بخوابه .
‫معصومه دکمه های لباس کمال رو تند تند باز میکرد . کمال تمام تنش از شهوتمیلرزید دست انداخت و پیرهن معصومه رو محکم بالا کشید . انگار یقهءتنگ لباس بهصورت معصومه که هنوز از ضربهءچک اکرم ورم کرده بود خورد که معصومه گفت:آآخ‌ آروم .
‫کمال دیوانه وار صورت معصومه رو میبوسید و معصومه انگار توی عالم خودش بود .
‫محکم بدن پشمالوی کمال رو چنگ زد و گفت:آخ بااابک باااابک .
‫کمال مست از هوس و شهوت بزور سرشو کمی بالا آورد و گفت:بابک کیه دیگه؟
‫معصومه که در عالم خودش بود موی کمال رو گرفت و سرشو آورد پایین و باز گفت:بابک بابک ادامه بده ،منو نرون از خودت بابک ادامه بده ....
‫وهردو روی صندلی اتومبیل در آغوش هم فرورفتند .



ادامه دارد

نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
ادامـــہ ے قـــســـمـــت ‏ســــــی و ‏پــــــنـــــــج


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
خب دوستان قسمت بعدی قسمت آخره.
این رمانم زیبا هم دیگه داره تمام میشه.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~


‫اکرم دیگه نزدیکیهای محله شون رسیده بود . صدای نالهء رسول از صندلی عقب بیشتر و بیشتر میشد . اما اکرم کماکان در فکر پیرزن بود و انگار هیچ چیزی نمیشنید. صدایی انگار بهش شوک وارد کرد و بخود آوردش
‫−کشتیش؟؟ رسول بود که با ناله داشت ازش میپرسید
‫اکرم دستپاچه گفت:چی؟کیو؟
‫رسول باز با ناله گفت:همون پیرزنه بیشرفو .کشتیش؟
‫اکرم هم میترسید هم عصبی بود و هم میخواست زار بزنه با صدایی مثل جیغ گفت: خفه شو ، همش تقصیر شماهاس ،چرا ولم نمیکنین؟ ساکت باش بذار ببینم چیکار میکنم .دیگه دارم دی......
‫یهو دید یک پسری پرت شد جلوی ماشین .با وحشت زد روی ترمز . پسر که داشت پیلی پیلی میخورد افتاد روی کاپوت ماشین و بعد با چشمای متعجب و وحشتزده به چهرهءاکرم خیره شد .
‫اکرم پسرو میشناخت، یکی از دوستای بابک بود . همونطور که با اخم نگاه میکرد پاشو گذاشت روی گاز و در برابر چشمهای حیرت زدهء اون دوتا پسر حرکت کرد .
‫هنوزازشون صدمتر دور نشده بود که زد روی ترمز . انگار فکری به ذهنش رسیده بود . .از توی آینه پشت سرشو نگاه کرد و به رسول گفت:
‫−میتونی خودتو کنترل کنی و ناله نکنی ؟
‫رسول که نمیدونست منظور اکرم چیه سکوت کرد.
‫باز دوباره اکرم گفت: من تورو نمیتونم ببرم خونه . بیشتر از همه از خواهرم میترسم که اگه ببینت لوت میده . باید برادر ژیلا رو پیدا کنم تا اون مدتی ازت نگهداری کنه.
‫رسول سرشو بعلامت موافقت آروم تکون داد .
اکرم در حالیکه دنده عقبو گرفته بود و بسمت اون دوتا پسر حرکت میکرد به رسول گفت :
‫−خودتو جمع و جور کن . نذار بهت شک کنن .
‫رضا و افشین که متوجه ایستادن و برگشتن ماشین شده بودند باتعجب سرجاشون ایستاده بودند .تا ماشین نزدیکشون رسد .
‫اکرم شیشه ماشینو پایین کشید وگفت:کدومتون بابک رو میشناسید؟
‫افشین با حالتی متعجب گفت:هردومون . چطور خانوم؟
‫اکرم گفت:میخوام باهاش حرف بزنم کارش دارم . میتونی بیای صداش کنی؟
‫ رضا و افشین با تعجب بطرف ماشین رفتن اما اکرم با صدای بلند گفت:فقط یکیتون بیاد .
‫افشین به رضا اشاره کرد و بعد خودش با تردید و کمی ترس در ماشینو باز کرد و نشست .
‫اکرم حرکت کرد .
‫رضا باتعجب پشت سرشونو نگاه کرد و بعد با عجله رفت که در خونه رو ببنده و برهدنبالشون تا ببینه چه خبره .
‫درو بست ولی همچین که برگشت دید سحر از اونور خیابون داره بطرفش میاد
‫ایستاد . سحر با اخم اومد طرفش و روبروش ایستاد و بهش خیره شد .
‫رضا باز چهرهءبیخیالی بخودش گرفت و گفت:فرمایشی بود ؟
‫سحر با کینه گفت:خیلی پستی . از تو پست تر اون رفیقته که نتونست بزنت .تورو باید یکی لهت کنه . یه روزی میدم خفت کنن .
‫رضا که تا اون لحظه قیافش بیخیال بود یهو ابروهاشو در هم کید و با غضب گفت: پست تویی و اون بابات . فکر کردی من واسه آشغالی مثل تو با رفیقم میجنگم ؟ خدارو شکر که اونم تورو شناخت وگر نه باید از خیر رفاقتش میگذشتم . برو مثل خواهرات زن حاجی پولدارا شو و دور مارو خط بکش .
‫سحر میخواست فحشش بده اما بغضش نذاشت . رضا از کنارش رد شد و با کنایه گفت: روزی که منو به سامان فروختی یادته؟
‫انگار سحر رو برق گرفته باشه یهوبرگشت و دستپاچه گفت:کدوم سامان؟سامان کیه؟
‫رضا پوزخندی زد و مکثی کرد و گفت:پسر حاج محسن دیگه ،طلافروشه،یادت نیست؟
‫سحرخواست حرف بزنه اما رضا اجازه نداد و گفت:خودتی ، آره عزیزم خودتی . فکر کردی نمیفهمم ؟فکر کردی حالیم نیست؟ من عاشقت بودم و مثل این پژمان الاغ فکر میکردم تو با خواهرات فرق داری اما تو هم دنبال شوهر پولدار بودیو منو واسهعشق و حال میخواستی .
‫باز پوزخند زد و گفت:اما زدی به کاهدون عزیزم . نمیدونستی طرف زن داره و انم تورو واسه عشق و حال میخواد . برو دنبال کارت . تاحالا چیزی به افشین نگفته بودم اما اگه دمتو نذاری رو کولت و بری همه شو واسش تعریف میکنم . تاحالاش مث اونوقتای من فکر میکنه تو خیلی محجوب و سربزیری .برو اینورا دیگه پیدات نشه .
‫بدون اینکه منتظر جواب سحر بشه بطرف خونهءبابک دوید ،انگار خودش هم گریش گرفته بود .هنوز عاشق سحر بود ولی چیزی توی دلش میگفت:باید ولش کنی ،باید ازش بگذری
‫−−−−−−−−−−−
‫−−−−−−−−−−−
‫کمال ماشینشو کنار پیچ خاکی ای که بطرف روستایی در دامنهءکوه منتهی میشد نگه داشت . با حالتی خسته و با سرووضعی ناجورتر از همیشه از ماشین پیاده شد . از اون طرف ماشین هم معصومه با قیافه ای آشفته از ماشین اومد پایین و رفت کنار کمال ایستاد .
‫کمال خواست دست بندازه دور کمر معصومه اما معصومه سریع دستشو پس زد و خودشو کشید کنار و با اخم به درهء نه چندان عمیق نگاه کرد . معلوم بود حتی از دیدن کمال هم حالش بهم میخوره
‫کمال با تعجب معصومه رو برانداز کرد . دیگه این معصومه معصمهءقدیم نبود . نه چشمای معصوم داشت و نه حرکات معقول .
‫کمال گفت:اینجاس ،همینجا بود که از پشت ماشین یه چیزی آورد و انداخت پایین .
‫بعد پاهاشو کج گذاشت و بشکلی که نیفته خودشو به عقب کشید و بطرف پایین دره رفت .
‫چیزی که خواهر معصومه انداخته بود به راحتی قابل دید بود . بطرفش رفت و با دستبرگهارو کنار زد .
‫معصومه از عقب داشت میومد که یهو صدای عربدهء وحشتناک کمال رو شنید که از ترس روی زمین نشسته و خودشو بعقب میکشه. با عجله بسمت کمال رفت . هنوز پشت سر کمال بود که چشمش به چهرهءخون آلود جسد پیرزنی افتاد که از لای برگها بیرون اومده.
‫کمال تند تند نفس میزد و ورد میخوند . چشماش انگار داشت از حدقه میزد بیرون . معصومه هم به جسد خیره شده بود .
‫یهو به کمال گفت . پاشو بریمپچ .
‫کمال جواب نداد . هی ورد میخوند و نفس نفس میزد .
‫معصومه از پشت یقهءکمال رو گرفت و گفت: پاشو ،پاشو باید سریع بریم طرف خونهء ما .



ادامه دارد

نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏ســــــی و ‏شـــــــش


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هر شروعی پایانی داره، این پست هم پایان این رمانه.
امیدوارم شما هم مثل من از خوندن این رمان واقعا زیبا لذت برده باشید.
زیاد حرف نمی زنم ‏برین ‏و قسمت آخر رو بخونید.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~


اکرم به کمیته نزدیک میشد . قلبش بشدت میزد بطوریکه حس میکرد صدای ضربان قلب خودشو میشنوه .

‫انگار زانوهاش جون نداشت و سست شده بود ،از هرصدایی وحشت داشت ،صدای بوق هرماشینی تمام تنشو میلرزوند . باهرصدایی میلرزید و فکرمیکرد دنبالش هستند.

‫ماشینش رو سرخیابون پارک کرده بود تا پیاده به کمیته بره . باید نقشهءخودشو با دقت عملی میکرد .اما این ترس این ترس لعنتی تمام وجودشو گرفته بود .

‫باد شدیدی میوزید بطوریکه اکرم سفت چادرشو چسبیده بود تا بازحمت از میون فشار باد رد بشه .شاخه های درختها دیوانه وار به ‫اینسو و آنسو میرفت .ابر زخیمی آسمون رو پوشونده بود و هرلحظه امکان بارش بارون بود . انگار یه غمی توی آسمون بود یه غمی که سنگینی میکرد روی قلب اکرم .

‫اکرم مدام توی ذهنش تصاویر روز گذشته رژه میرفت . با سرعتی زیاد همهءاتفاقات روز گذشته رو مرور میکرد .یابهتره بگم اتفاقات روز گذشته ثانیه به ثانیه به ذهنش هجوم میبرد . قتل پیرزن ،دوست بابک ..... خونهءبابک ....بردن رسول و معرفیش به بابک . پنهان کردنش و رفتن به کمیته ...دیدار ژیلا و..... معصومه ...وای معصومه

‫زیر لب زمزمه کرد:معصومه ...معصومه ....معصومه ،... چشمش رو بست و از ترس یک لحظه سرجاش ایستاد . باخودش فکرکرد:یعنی معصومه فهمیده؟ اگه فهمیده باشه چی؟ من چشای معصومه رو میشناسم .انگار میدونست .

‫دوباره آروم شروع به حرکت کرد .

‫هوای ابری و گرفته بادسردی که به صورتش میخورد و چادرشو مثل پرچم مواج میکرد و بارون آزاردهنده و ریزی که به صورتش میخورد و لابلاش برگهای خیس و چندش آور رو گهگاه به صورتش میزد ...هیچکدوم نمیتونست غمی بالاتر از اون غمی که توی دلش داشتو بهش اضافه کنه یا حداقل ازتبی که صورتشو مثل کوره داغ کرده بود کم کنه

عین مستی بیخود،‫قدم میزد و همهءاتفاقات چند روز گذشته باسرعت نور از جلوی چشم مثل پردهء بنمایش دراومده بود .

‫انگار داشت خودشو از دور میدید که دم در خونهء بابک ایستاده و با حالتی وحشتزده و پریشون زنگ خونه رو میزنه .

‫بابک رو میبینه که درو باز میکنه و بهت زده بهش خیره میشه ، انگار اصلاًنمیشناسش .

‫نه این اون اکرم سابق نیست . اون اکرمی که با ابهت حرف میزد و به دیگران با تحقیر نگاه میکرد و صدای خشک و بیروحش تن هرکسی رو میلرزوند .

انگار با نگاه وحشتزده ،خسته و غمگینش میتونست فکر بابک رو که هاج و واج و بهت زده بهش خیره شده بود رو بخونه . تمام اون سوالهایی که با سرعت برق ازذهن بابک عبور میکردو میفهمید . اما چه جوابی میتونست بده؟

‫چی میتونست به بابک بگه؟ اینکه پشت چهرهء زمخت و خشکش یه دختری به لطافط برگ گل به زلالیه رود با چشمهای شیطون و قلب پاک سالها با ناخنهای کوچیکش انقدر به این دیوار زمخت پنجه زد و چنگ انداخت تا اینکه تونست خودشو از این زندان آزاد کنه ؟

‫نه ،چی میتونست بهش بگه؟ هیچکس دردشو نمی فهمید ،حتی خودش هم نمیتونست درست بفهمه .

‫باچشمهای خستش به بابک نگاه کرد ، بابکی که هنوز در شوک دیدار اکرم لای در ایستاده بود و توی چشمای اکرم خیره شده بود .

آهسته گفت:فراریش میدیم

‫بابک که لحظه به لحظه بهت زده تر میشد گفت:ها؟

اکرم ‫خیلی خسته بود ،حوصلهء توضیح دادن نداشت ،رفت سمت ماشین .

‫بابک هنوز داشت هاج و واج بهش نگاه میکرد ، یهو نگاهش به سمت دور تر افتاد و دید رضاو و افشین با عجله دارن بسمتش میان . اکرم رفت و پشت فرمون نشست و ماشین رو بسمت عقب بطرف خونهء بابک اینا آورد . بصورتی که در عقب ماشین روبروی درخونه باز بشه .

‫یهوبابک چشمش به یک مرد رنگ پریده و ضعیفی افتاد که روی صندلی عقب ماشین اکرم نشسته و با نگاهی نیمه جون به پایین خیره شده . انگار از شدت ضعف درحال جون دادنه .

‫اکرم از ماشین پیاده شد به اطراف نگاه کرد .رضا و افشین اونطرفتر توی پیاده رو ایستادن ،انگار جرأت نمیکردن نزدیک بشن .

‫اکرم بسمت پشت ماشین رفت و چرخید و خیلی سریع در ماشینو باز کرد و به بابا که همچنان بهش خیره نگاه میکرد گفت:بیا اینو بکشش بیرون .

‫بابک بدون مکث و همچنان باتعجب بطرف ماشین رفت و اینبار به مرد خیره شد و درحالیکه سعی میکرد بیارش بیرون پرسید:این کیه؟

‫اکرم با فشار مردو بسمت بالا آورد که بتونه دستشو بندازه روی شونهء بابک وبعدهمونطور که بطرف در خونه میرفت گفت:شوهر خواهرت ، شوهر ژیلا .

بابک از شدت شوکی که حرف اکرم بهش وارد کرد‫کم مونده بود بیوفته ،انگار اکرمهم فهمید و باتشر گفت:زودباش ببرش تو .

‫−−−−−−−−−−

قطره های ریز و سرد‫بارون همچنان بسرعت به صورت ‫ملتهب اکرم میخورد و باد چادرشو مثل پرچم برقص آورده بود . آهسته قدم میزد و این افکار اتفاقاتی که براش افتاده بودصاعقه وار از ذهنش عبور میکرد .

‫اینکه چقدر طول کشید تا ماجرای رسول و ژیلا رو برای بابک توضیح بده اینکه چجوریتونست نقشه شو به بابک بگه اینکه چطوری باید...... همهءاین تصاویر باسرعت از جلوی چشمش رد میشد.

‫لحظه ای که در خونهء بابک رو باز کرد که بره بیرون صدای بابک رو شنید که گفت: اکرم خانوم

‫اکرم برگشت ونگاه بی روحش رو به بابک انداخت .بابک گفت:من نمی...نمیدونستم ..ش...شما یه فرشته ای .

‫شاید بابک انتظار داشت که اکرم مثل فیلمای فارسی لبخندی بزنه و بهش نگاه کنه اما در چهرهء اکرم هیچ تغییری بوجود نیومد . با همون نگاه بی روح وخشک ‫سرش رو برگردوند و رفت .

اونروز حوصله نداشت یا حتی شاید رمق اینو نداشت که به حرف بابک فکر کنه . براش حرف بابک مسخره بود . فرشته؟ باخودش گفت :اصلاً فرشته یعنی چی ؟ حرف مفته .

‫‫اما الآن که تو راه کمیته بود صدای بابک توی گوشش میپیچید :اکرم خانوم من نمیدونستم شما یه فرشته ای .

حتی قطرات ریز و سرد بارون هم نمیتونست قطرهءدرشت و گرم اشکی که روی گونهءتبدارش میلغزید رو پنهون کنه . فقط یه قطره ....آره فقط یه قطره ،،،،عصارهء همهء رنجها و عذابهاش در همین یک قطره اشک بود .

‫سالها بود که اشک نریخته بود سالها بود که گریه نکرده بود ، شاید با شنیدن فرشته یاد نوزادی افتاد که در رحم کشته بود شاید اگه اون بچه بدنیا میومد اسمشو فرشته میذاشت ،شاید همون اکرم باطراوت و شاد باقی میموند و .....شاید ...شاید .

‫......................

‫به درب ورودی کمیته رسید ،نگاهی به اطراف کرد ، ماشینی که پایینتر پارک کرده بود رو دید که پشتش بابک نشسته و با چشمهای مضطرب بهش خیره شده .

‫باخودش گفت ، این پسرک نکنه دروغ گفته باشه و رانندگی بلد نباشه ؟از چشماش معلومه ترسیده . نه ، اگه بلد نبود تا اینجا نمیومد

‫نمیتونست با ماشین خودش ژیلا رو فراری بده چون ماشینش مطعلق به کمیته بود وخیلی زود شناسایی و دستگیر میشدن .مجبور شد بره ماشینی رو برای چندروز کرایه کنه تا بتونه نقششو عملی کنه .ولی حالا با دیدن چهرهء وحشتزدهء بابک مردد شدهبود .

‫با اخم به بابک خیره شد . بابک خودشو جمع کرد و دستش رو بعلامت آماده بودن روی فرمون گذاشت .

‫اکرم دستشو برد لای چادرش و برگهءجعلی رو که میخواست با اون ژیلا رو به بهانهء انتقال به زندان بیرون بیاره رو توی دستش گرفت ،یهو توی کیفش خیره شد

‫چشمش به کلتی که توی کیف بود افتاد ،تاحالا خیلی باهاش شلیک کرده بود اما نمیدونست چرا اون لحظه انقدر بادیدن اون کلت نفسش گرفت. یه لحظه مکث کرد خواست دستشو طرف کلت ببره یهو منصرف شد .به چهرهءهیجان زدهءبابک که توی ماشین نشسته بود نگاه کرد و با اخم ،سریع وارد کمیته شد .

‫−−−−−−−−−−−

‫بابک با وحشت توی ماشین نشسته بود و منتظر اکرم بود .

‫صدای نالهء رسول که روی صندلی عقب دراز کشیده بود وحشت بابک رو بیشتر میکرد ، زیر لب گفت:هیسسسسس آروم باش الان میان دیگه ،آروم باش .

‫با وحشت گاهی به روبروش و گاهی به در کمیته خیره میشد . یهو اون دور، روبروی خودش لای درختا ، دونفرو دید که ایستادن و به طرف اون نگاه میکنن .

‫یه لحظه وحشت کرد اما...یهو نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت:احمقا ، مگه نگفتمنمیخواد بیاین؟

‫درلابلای درختها رضا و افشین ایستاده بودن و با نگاهی مضطرب منتظر بودن ببینن که چه اتفاقی میفته . چقدر زور زدن و اصرار کردن که همراه بابک برن . حتی رضا پیله کرده بود که رانندگیه من بهتره بذار بیام اما بابک قبول نکرد و خواست تنهایی برای نجات خواهرش بره .

‫رضا زیر لب به افشین گفت: اینجوری که تابلوس . برّوبر داریم به کمیته نگاه میکنیم . اگه یکی پیداش بشه که ...

‫افشین که معلوم بود هیجان زدس حرف رضا رو قطع کرد و گفت: کی؟ کی پیداش بشه؟

‫رضا باوجودی که میترسید ،خواست ترس خودشو پنهان کنه گفت:نترس بابا .. میگم اینجوری تابلو میشیم کاش یه توپی بود الکی پاس میدادیم بهم که کسی بو نبره....

‫باز افشین حرفشو قطع کرد و با عصبانیت گفت:آخه الان موقعه بازیه احمق؟

‫رضا به تندی گفت:تو چقدر خری ، مگه نمیفهمی چی میگم ؟

‫یهو هردو با صدای پاترولی که اونور خیابون ترمز کرد ساکت شدن و سریع رفتن توی پیاده رو و ادای دونفر رو دراوردن که مثلاًدارن باهم حرف میزنن .

‫ماشین خاموش شد ، افشین که پشتش بسمت ماشین بود و روبروی رضا ،پرسید:کیه ؟

‫رضا همونجورکه روبروی افشین ایستاده بود آروم گفت:نمیدونم ،شیشه دودیه توش معلوم نیست حتماًمال کمیته هستش دیگه ، چیزی نیست طبیعیه میان و میرن .

‫افشین گفت یه سرک بکش ببین بابک در چه حاله .

‫رضا گفت،خودت چرا سرک نمیکشی؟

افشین تند وعصبی گفت ،اگه من سرک بکشم که تابلوتره احمق

‫رضا زیرچشی به سمت راستش نگاه کرد و گفت: میگما ، هرچی بیشتر اینجا مثل میخ بایستیم بدتره بیاعین دونفر بیخیال قدم بزنیم بریم تا ته خیابون و برگردیم

‫افشین گفت:بابک ببینمون و هول کنه چی؟ تازه گیریم رفتیم سر خیابون، بعدش چی؟

‫رضا گفت :به یه بهانه ای برمیگردیم بهتر از اینجا وایسادنه . بابک هم که طوری نمیشه،اشاره میکنیم کاری نکنه .

‫افشین هنوز مردد بود اما رضا بسمت راست چرخید و حرکت کرد که به طرف بابک بره اما یهو سرجاش خشکش زد و ایستاد .

‫افشین رفت پشت سر رضا واونهم ایستاد. رضا باهیجان گفت اومدن .

‫اکرم ژیلارو از در کمیته خارج کرد . دستهای ژیلا از پشت بسته شده بود و بسختی میتونست راه بره انگار حالش خوب نبود . کمی جلوی در مکث کرد .

‫ رضا و افشین آهسته جلو میرفتن تا بتونن تصویری واضحتر ببینن

‫اکرم انگار میخواست تظاهر کنه که واقعاً برای انتقال ژیلا اومده ،بلند داد زد :خیله خوب خودتو به موش مردگی نزن راه بیا .

‫بعد به سمت بابک نگاه کرد که هیجان زده بهشون خیره شده بود

‫رضا باز با حالتی توأم از هیجان و شادی و ترس گفت:ایول دارن میرن ، فراریشون داد

‫افشین هم باهمون حالت گفت: دمش گرم ،دیگه تموم ......

.....................

‫انگار همه چیز در یک ثانیه اتفاق افتاد ،در یک چشم بهم زدن ،

‫ناگهان صدای استارت ماشین ،،،صدای گاز دادن دیوانه ‫وار پاترولی که روبروی رضاو وافشین بود و عبور برق آسای اون از کنارشون .

‫رضاو افشین مات و مبهوت ،بدون اینکه کاری بکنن فقط نظاره گر اتفاقی بودن که پیش چشمشون رخ میداد .

‫ماشین پاترول با سرعتی عجیب به سمت اکرم رفت و ناگهان صدای وحشتناک ترمزو پریدن چند مرد مسلح و یک زن از ماشین

‫لبخند بابک پشت فرمون ماشین حالا تبدیل شده بود به چهره ای بهت زده که نمیدونست چیکار کنه .انگار دختری که پاترول پیاده شد رو میشناخت .دختر جیغ میزد و فحش میداد ونفرین میکرد .

‫مرد مسلح با فاصله ای نه چندان زیاد از اکرم فریاد زد:ایست

‫اکرم بادست چپش ژیلا رو بعقب هول داد

‫مردهای مسلح با لباس نظامی نزدیکتر میشدند

‫دختر چادری که با اونا از پاترول پیاده شده بود مدام جیغ میزد و فحش میداد .

‫اکرم دستش رو توی کیفش برد ،،،بابک با هر زوری بود ماشینو روشن کرد و بطرف اونا گاز داد ،مرد مسلح باز داد زد:تکون نخور .

رضا و افشین دیدن که اکرم دستشو از کیف دراورد ،و .......

‫صدای بی امان رگبار گلوله به سمت اکرم و ژیلا و بابک .

‫جیغ و رگبار گلوله ...

باز هم رگبار گلوله و جیغ ....

و فقط صدای جیغ ...

صدای جیغ معصومه

‫و باز هم صدای جیغ معصومه که مثل قهقهءشیطان دلهره آور بود

‫وکالبد بیجان دو زن بروی زمین و ماشینی که بطرف پیاده رو منحرف شده بود و جسد بابک پشت فرمان و نالهءضعیف رسول که گویی ثانیه های آخر عمرش رو سپری میکرد

‫و بازهم فقط صدای جیغ معصومه ،که معلوم نبود ازشادی مرگ بابک اینچنین مسروره یا از قتل خواهرش اکرم

‫رضا و افشین هردو با زانو روی زمین نشسته بودند و گویا باور نمیکردند صحنه ای رو که در یک آن رو بروشون رخ داد .

‫−−−−−−−−−−−

‫اگر از بالا به چهرهء اکرم نگاه میکردی ،یک چهره ای میدیدی فوق العاده عادی .

‫نه چهره ای مثل قهرمان داشت و نه شبیه یک ناجی بود .

‫شاید اگه داستان ما مثل خیلی از داستانها بود ،میتونستم براتون بگم که لبخند روی لباش داشت اما ...

‫اما نه ،چهرش خیلی عادی بود ، خیلی عادی ،مثل هرکسی که کشته میشه ، غریب و بیکس افتاده بود و خون روی چادر سیاهشو گرفته بود . انگار سالهاست مرده

‫نمیدونم شاید بخاطر همینه که هیچکس مرگ فرشته ها رو ندیده . شاید همهءفرشته ها اینطور غریب میمیرن .

‫اکرم فرشته نبود ،اکرم فرشته شد . وقتی ذهنش رو فروخته بود ،وقتی فکرش رو فروخت و قتی احساس و انسانیتش در اختیار دیگران،مثل جسم یک فاحشه بود اکرم هم فاحشه بود .

‫مثل خیلی از ماها ، فکرمون مطعلق به کس دیگس ،عقیدمون طوطی واره ،احساسمون حس انسانیتمون ،همه و همه مطعلق به افکار دیگرانه .هیچوقت شده کسی رو که قبولش نداریم در قبالش احساس انساندوستی داشته باشیم؟ همونطور که اکرم ژیلا رو قبول نداشت؟ هیچوقت شده در قبال کسی که ازش نفرت داریم احساس مسئولیت کنیم؟ همونطور که اکرم از رسول متنفر بود؟

‫اکرم فرشته شد و معصومه فاحشه . چرا؟

چرا؟

‫حکیمی گفت: روزی فاسقی و مومنی به عبادتگاه شدند . فاسق مومن بیرون شد و مومن فاسق .

‫پرسیدند چگونه چنین تواند شد

‫حکیم گفت:فاسق خودرا خار و ذلیل دربرابر حق دید و همهءبزرگی از او ولی مومن بر خود بالید و تکبر ورزید وفاسق شد .




پــــــایــــــان

نظر یادتون نره
امضا King05
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 4 از 4:  « پیشین  1  2  3  4 
خاطرات و داستان های ادبی

A prostitute who became Angel | فاحشه ای که فرشته شد


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA