بــــوی نــاقـــســـمـــت هشتاد و هشتبعد درو باز کرد و نگین و مهرداد رفتن تو . یه حیاط بزرگ پر از گل و گیاه و دارو درخت!خیلی حخیلی قشنگ!یه ساختمون ویلایی دوبلکس با روکار خیلی شیک!» یه خورده بعد که سرایدار اسمش سلیمان بود اومد و از همونجا سلام کردسلام عرض کردم اقاي مهندس!خوش اومدین!» نگین و مهردا بهش سلام کردن و مهرداد گفت «حاج اقا عباس نیومدن؟نه اقاي مهندس اما همین یه خورده پیش زنگ زدن و گفتن الان راه می افتن !بفرمایین تو !از صبح تا حالا اینجا قیامت بوده!چطور؟!پنج نفر ادم اوردم اینجا رو نظافت کردن و هنوز تموم نشده یکی ماشین اورد یکی فرش اورد یکی یخچال اورد یکی فریزر اورد یکی گاز اورد یکی مبل اوزد یکی میز اورد یکیصندلی اورد یکی تلویزیون اورد یکی ضبط اورد یکی ...خب ! خب ! خب ! فهمیدم!خلاصه اقاي مهندس اینجا دوباره شد کثافت ! مجبوري دوباره دادم تمیزش کردن !اما مبارکتون باشه ! چه ماشینی !چه فرشایی ! چه یخچالی ! چه فریزري ! چه گازي ! چه تلویزیونی ! چه! ...» مهرداد یه نگاهی بهش کردو گفت «اسم شما چیه؟نوکر شما سلیمان .اقا سلیمان ! اینایی که داري تک تک مگی اسمشون لوازم و و سایل خونه س ! یه کلمه بگی وسایل خونه ! ما خودمون تو ذهنمون تمام اینا رو تک تک و به اسم مجسم می کنیم ! خودتو انقدر زجرنده!چشم اقا ! خلاصه خیلی قشنگن!ممنون ! ممنون!بعد مهرداد دست کرد تو جیبش و یه انعام به سلیمان داد و با نگین رفتن تو خونه ! واقعا که خونه يقشنگی بود! «دوتایی اتاق ها رو نگاه کردن و سالن و اشپزخونه و فرشایی که معلوم بود هول هولکی پهن کرده بودن و وسایل و لوازمی که با عجله چیده شده بود!تو همین موقع زنگ زدن و حاج عباس و لیلا خانم اومدن . نگین اینام رفتن جلو درو نگین سلام کرد و دویدطرف لیلا خانم و پشت سرشم مهرداد!لیلا خانم زد زیر گریه و نگین رو بغل کرد و یه خرده بعد نگین رفت طرف حاج عباس و اونم بغل کرد که نوبت به مهرداد رسید و رفت جلو لیلا خانم و گفتاي مامان بی وفا یادت رفت که یه پسرم داري؟!لیلا خانم یه نگاه چپ چپ به حاج عباس کرد و حاج عباسم سرشو انداخت پایین کهخ مهرداد لیلا خانم رو بغل کرد و ماچش کرد و گفتعیبی نداره مامان جون زندگی همینه!قربونت برم من که هر روز باهات صحبت می کردم و صداتو می شنیدم!شنیدن کی بود مانند دیدن!؟ ولی عیب نداره!» لیلا خانم همونجور که اشک هاشو پاك می کرد گفت «تو راستمیگی اما ....» که حاج عباسم تند گفت «حالا که دیگه گذشته ! از خونتون خوشتون می اد!دست شما درد نکنه خیلی عالیه!تو چی عمو جون ؟!عالیه عمو جون!» تو همین موقع یکی چند تا ضربه به در زد و سلیمان در رو باز کرد که حاج حسن اقا تند گفت «پس چرا ایفون رو جواب نمی دین؟! سلام علیکم!سلیمان که حاج حسن رو نمی شناخت بر گشت طرف حاج عباس که داشت می اومد جلو و تا فهمیدطرف غریبه نیست از جلو در کنار رفتسلام از بنده ست حاج اقا ! تو خونه نبودم ! ببخشین!خدا ببخشد ! حاج اقا کجان؟» که حاج عباس رسید و گفت «سلام عرض کردم حاج اقا!سلام از بنده ست!منور فرمودین!اختیار دراین ! به به ! چه خونه ي خوبی!خوبی از خودتونه ! سلام عرض شد زن داداش ! بفرمایین!سارا خانم یه سلام کرد و تند اومد تو خونه و چشمش افتاد به نگین ! نگینم در حالی که گریه می کرد دوید طرفش و دوتایی همدیگه رو بغل کردن ! سکوت بر قرار شد و نگین با هق هق گفتافرین مامان جون ! افرین ! مرسی از این همه ....نگین زود از پشت دستشو گذاشت و شونه ي نگین که نگین بقیه ي حرفش رو نگفت و ساکت شد و فقط گریه کرد ! «حال سارا خانم خیلی خراب بود طوري که نزدیک بود بخوره زمین که نگین محکم گرفتش و با کمک مهرداد و لیلا خانم بردنش تو خونه و نشوندنش رو یه مبل و سلیمان زود براش یه لیوان اباورد .» یه ده دقیقه یه ربعی که گذشت و کمی شور و التهاب اول فروکش کرد حاج حسن براي اینکه جو رو عوض کنه گفت خونه ي بسیار قشنگیه حاج اقا ! دست شما درد نکنه!لطف دارین حاج اقا ! چه فرشایی ! به به ! ادم دلش نمیاد پا روش بزاره!اختیار دارین حاج اقا ! صد هزار تا از این فرشا چه قابلی داره که خاك کفش شما رو پاك کنه!والا ادم وصلتم می کنه با برادر بکنه!شرمنده می فرمایین حاج اقا!به به به این وسایل و لوازم ! چقدر شیک و خوبه و عالین!ممنون حاج اقا ! نظر شما این طوریشون کرده!» تو همین موقع سارا خانم که حالش بهتر شده بود دست نگین رو گرفت و گفت «چیکار باید می کردم عزیزم ؟! تو که بابا ت ومی شناسی ! گفته بود ...تا اینجاي حرف سارا خانم که رسید حاج عباس و حاج حسن هر دو شروع کردن بلند بلند سرفه کردن و حاج عباس تند گفتاقا سلیمان!بعله حاج اقا!بپر سر کوچه جند تا نوشابه و ابمیوه بگیر و بیار .» بعد دست کرد تو جیبش که پول بده حاج حسنم دوید جلو و دست کرد تو جیبش و گفت «اجازه بدین حاج اقا! ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت هشتاد و نهبه خدا اگه بزارم!والا اگه بشه!بجون مهردادم نمی زارم!بجون نگین امکان نداره!این اصلا از پول شما نمی گیره!مگه می شه ؟! جیب من و شما نداره!زشته خدا شاهده!شما دستتون رو از جیبتون در بیارین تا خدمتتون عرض کنم!لا اله الا الله!» مهرداد تند از تو جیبش پول در اورد و داد به سلیمان و یه چشمک بهش زد و گفت «اقا سلیمان برو تا مغازه ها تعطیل نکردن!» که سلیمان تند حرکت کرد و رفت بیرون که حاج حسن گفت «ا ... ! چرا همچین کردي عمو جون؟!قابلی نمداره عمو جون!» بعد برگشت طرف سارا خانم و گفت «شما بهترین زن عمو جون؟!مرسی عزیزم . بهترم .» حاج حسن اومد جلوتر و گفت «خام هر حرفی رو که نباید جلو غریبه زد!» حاج عباسم تند گفت «بعله زن داداش ! اید حفظ ظاهر کرد!لیلا خانم که کنار سارا خانم نشسته بود اروم دست سارا خانم رو فشار داد که یعنی دنباله ي حرف رو نگیر ! یه خرده بعد حاج حسن گفتحاج اقا این وسایل رو خوب نچیدن!بعله حاج اقا ! هول هولکی شد این کار!میگم چطوره خودمون ترتیبش رو بدیم؟!بسم الله!» دوتایی کت هاشون رو در اودرن و رفتن تو اشپزخونه که حاج عباس گفت «عصاي دست کدبانوي خونه یخچاله ! باید جلو دست باشه!» حاج عباس یه نگاهی بهش کرد و گفت «البته شما صاحب اختیارین حاج اقا اما تو اشپزخونه اگه یه چیزي به کار بیاد گازه !گاز نباشه ناهار بی ناهار ! شام بی شام!» حاج حسن همونجور که دستش رو گذاشت هبود به یخچال گفت «البته شما صحیح می فرمایین اما یخچاله که جنس رو نگه می داره !اگه یخچال نباشه گاز دست تنها چه بکنه ؟!» حاج عباس که رفته بود جلو گاز ایستاده بود گفت «فرمایش شما متین اما کدبانوي خونه یه بار می ره سراغ یخچال اما صد بار باید با گاز سر و کله بزنه ! شما زحمت بکشین تشریف بیارین اینو فعلا بذاریم اینجا تا نوبت به یخچال برسه!اجازه بفرمایین حاج اقا این یخچال فریزر عین کوه راه اشپزخونه رو سد کردن ! اول باید اینا رو یه تکونی داد!اونا که جاشون مقرره ! باید فکر گاز بود حاج اقا!» نگین و مهرداد و سارا خانم و لیلا خانم مات شدن به این دو نفر که مهرداد زود رفت جلو و گفت «اقا جون ؛ عمو جون ! اینا قبلا هر کدوم جاهاشون مشخص شده!گاز باید همون جا باشه که بعدا!هود براش بخریم!شیر گازم همونجاست ! یخچال و فریزرم باید همونجا باشه که شیر اب هست ! براي یخ سازش!حاج عباس و حاج حسن که تازه متوجه شده بودن چه اشتباهی کردن خودشون رو از تنگ و تا ننداختنو حاج عباس گفتمی دونم پسر جون اما گاز اگه جلو پنجره باشه یه صفاي دیگه داره!خانم خونه یه ملاقه تو اش می زنه یه نگاه بخ بیرون می کنه!نمی دونم چرا این مهندسا فکر این چیزا نیستن!» حاج حسنم گفت «یخچالم صد البته باید دم شیر اب باشه اما می شه با دو متر شیلنگ یه خورده این ور و اون ورش کردکه عیار دست خانم خونه باشه!» مهرداد یه نگاهی به هردوشون کرد و گفت «ببخشین!اصلا حواسم به این چیزا نبود! حق با شماست!» بعد رفت و رو یه مبل نشست و اونم مات شد به این دو تا که حاج عباس گفت «نقدا یانا رو ول کنیم تا بعد !این خرده ریزا واجب تره !چیدن اینا خودش یه هفته کار می بره!» بعد جعبه مولینکس چند کاره رو برداشت و یه نگاهی بهش کرد و گفت «حاج اقا کاشکی به جاي این چرخ گوشتا یه دونه از اون مدل قصتبیا می گرفتین که اهنیه و یه عمر کارمی کنه !این پلاستیکیا دو روزه می شکنه!» حاج حسن اومد و یه نگاهی به جعبه کرد و گفت «والا من خودم که بالا سر کارا نبودم!عجله اي شد !فداي سرشون ! خراب شده یکی دیگه ! اما انگار چرخ گوشت این یکیه!» رفت سراغ سر جعبه اي که سرخ کن توش بود و برش داشت و یه کم نگاهش کرد و گفت «نه انگار ! فکر کنم این فلاسک یخه!» حاج عباس اومد جلو یه گاه بهش کرد و گفت «حاج اقا فلاسک براي چی گرفتین؟!یخچال که بود!» مهرداد دوباره بلند شد و گفت «اقا جون ببخشینا اما اون فلاسک نیست سرخ کنه!چیه ؟!سرخ کن!ماهی تابه ست ؟!نه اقا جون! سرخ کن برقیه ! یعنی همون ماهیتابه ي مدرنه!» حاج عباس و حاج حسن یه نگاه دیگه به جعبه کردن و گذاشتن زمین که حاج عباس گفت «بهتر نیست بریم تو سالن مبلا رو بچینیم؟!« اینو گفت و اومد طرف سالن و حاج حسنم دنبالش و رفتن سر میز ناهار خوري که حاج حسن گفت «عمو جون شما بیا کمک که اینو بزاریم اون طرف!» مهرداد رفت جلو که حاج عباس گفت «ببخشین حاج اقا ! اما اونجا که جاي میز ناهار خوري نیست!پس کجا بزاریم؟!تا بوده میز ناهار خوري رو میزارم پایین سالن!اخه پایین سالن که جاي ناهار خوردن نیست !تا ما شنیدیم دیدیم مهمون رو می برن بالاي سالن!مبل رو میزارن بالاي سالن که به مهمون عزت بزارن!میز ناهار خوري رو میازرن اینجا که نزدیک اشپزخونه باشه و تند تند غذا رو بدن بیرون که یخ نکنهاز دهن بیفته!حاج اقا کاخ سعد اباد که نیست ! از لشپزخونه تا اینجا دو قدمه !تازه از اینور اشپزخونه که وازه غذارو میدم بیرون!والا چی بگم اما الان دیگه اونجوري کسی اسباب اثاثیخ رو نمی چینه!اونجوري قدیمی شده !پوزیشن نداره!والا ماتا دیدیم و شنیدیم چیدن وسایل خونه کار زن خونه ست !اجازه بدین ما کارمون رو بکنیم!نگین !بابا ! پاشو بیا کمک کن و بگو این میز ناهار خوري رو کجا بزاریم!اینجا خوبه دیگه!حاج اقا اون بچه دو نفسه ست!مگه می تونه سبک و سنگین کنه!دیدین حالاشما دارین لجبازي می کنین!؟پس بفرمایین بنده رو اوردین اینجا چه کار ؟!شما تاج سر مایین .تصدق شما !ببخشین جسارتا دستشویی کجاست؟تشریف ببرین تو اون راهرو سمت چپ .سرویس فرنگی داره ؟! من فقط از سرویس فرنگی و بیده لستفاده می کنم!داره حاج اقا ! سرویسش کامله!پس گلاب به روتون یه دقیقه عفو بفرمایین!» حاج حسن اینو گفت و تند تند رفت طرف دستشویی که لیلا خانم از جاش بلند شد و اروم خودشو رسوند به حاج عباس و در گوشش گفت »- باز شما دوتا شروع کردین؟!قباحت داره به خدا!» حاج عباسم اروم گفت »- خام بذار کارم رو بکنم!مهرداد!مهرداد!- بعله اقاجون؟- بیا تا خان عموت نیومده سر این میزرو بگیر بذاریم اون ور!می ترسم کمر خان عمو ناراحت باشه! ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت نود- بیا تا خان عموت نیومده سر این میزرو بگیر بذاریم اون ور!می ترسم کمر خان عمو ناراحت باشه!- کدوم ور بذارم اقاجون؟- اون ور دیگه!- پس مبل ارو چیکار کنیم؟- هان!خب میذاریم اونور!- اونوقت تلویزیون و این راحتی ها رو کجا بذاریم؟- میذاریم اینور!- حالا چه کاریه این کار اقاجون؟!مگه همینجا که هستن جاشون بده؟!- تو بیا کاریت نباشه!بیا دیگه الان حاج عمو می اد و یه دفعه کمرش ناکار میشه!» تا مهرداد اومد بره جلو حاج حسنم در حالی که داشت کمربندش رو می بست با عجله از تو راهرو اومد بیرون و گفت »اومدم!اومدم!شما زحمت نکشین حاج اقا!براي سن و سالتون خوب نیس!- خیلی ممنون حاج اقا اما بنده یه سال از شما بزرگترم!- درست می فرمایین حاج اقا اما شما زود خودتون رو داغون کردین!پریروز حاج علاءمی گفتن دیگه صلاح نیس حاج اقا عباس تنهایی تشریف بیارن بازار!یه وقت خدایی نکرده چشماشون سیاهی می ره و زبونم لال می افتن زمین و سرشون می خوره به یه جایی و پشیمونی بار میاد!البته من از اشتباه درشون اوردم و گفتم شما سن و سالی ندارین!- عجب الحکایتا!کار ما تو بازار جایی کاسبی شده فقط اینکه این و اون ور از اشتباه در بیاریم!اتفاقا هفته ي قبل حاج رضا فکر می کرد دور از جون دور از جون هر چی خاك اونه عمر شما باشه شما ابوي بنده این!البته منم ایشون رو از اشتباه در اوردم و گفتم فقط حاج اقا کمی شکسته شدن و موهاشون یه هوا ریخته و بقیه م سفید شده که اونم علامت بزرگی و منزلت و تجربشونه!- شما همیشه لطف داشتین اما اگه یادتون باشه زمان طفولیتم همه می گفتن حاج اقا عباس هفت هشت ده سال بزرگتر از سن و سالشون نشون می دن!- لا الله الا الله!تا اونجا که من یادم می اد اون موقع که من تازه پشت لبام سبز شده بود شما ماشالا قاعده ي یه تپه ریش و محاسن روي صورت مبارکتون بود!یادمه همیشه من حسرت اون محاسن رو می خوردم و ابهت شمارو تحسین می کردم!- خب البته اگه خاطرتون بیاد بنده به حرمت حاج اقا خدا بیامرز دست به صورتم می زدم اما شما دم به ساعت جلو ایینه بودین و با وسایل اصلاح به صورت مبارك تیغ مینداختین!- حاشا ولله . نعوذبالله!تیغ و صورت من؟!» بعد یه چشم غزه به حاج حسن رفت و گفت »- تکلیف این میزه معلوم نشدا!بیا مهرداد جون!» مهرداد و نگین که داشتن می خندیدن زود خودشون رو جمع و جور کردن و مهرداد گفت »- اقاجون ما هنوز طبقه ي بالا رو ندیدیم ا!اجازه بدین یه سر با مامان اینا بریم بالا رو ببینیم . بعد!» بعدش 4 تایی راه افتادن طرف پله ها و رفتن طبقه ي بالا .حاج حسنم تا دید به حاج عباس تنها شدن و اروم راوم و زیر لبی گفت »- ببینم!هنوز اونقدر خرفت نشدي که یادت نیاد به کمد می گفتی دولا بچه!حالا دیگه براي من پوزین شناسشدي؟!واسه من دکوراتور شدي؟!- تو چی ؟!یادت رفته گوشه ي حیاط لب باغچه می تمرگیدي و خیر سرت یه تپه کثافت می کردي که با سه تا افتابه تمیز نمی شد؟!حالا فقط سر توالت فرنگی می تونی خودتو راحت کنی و با بیده باید طهارت بگیري؟!اخه بد ترکیب زشت !برو جلوي اینه صورتت رو نیگا کن که با صدمن بتونه چاله چوله ها و چروك پروك هاش صاف نمی شه!حالا به من می گی داغون شدي؟!- صورت من شکر خدا نه اونوقت و نه حالا احتیاجی به مرمت نداشته و نداره!تو بودي که عین سیریش می چسبیدي به ایینه و هی تیغ مینداختی به اون صورت لک و پیسیت!- اخه ادم جلو مردم این حرفارو می زنه؟!گیرم درست اما تو باید بگی من به صورتم تیغ مینداختم؟!ابروي من ابروي تو نیس؟!- لاالله الا الله!- استغفرالله!- بر شیطون لعنت!- خدا می دونه از دست تو دلم می خواد این سرمو بکوبم به این دیفال!هیچ نمی فهمی ادم اینجا هس ادم اینجا نیس!همینجوري حرف می زنی!- استغفر الله!- لا الله الا الله!» تو همین موقع سلیمان با چند تا ابمیوه برگشت و با شنیدن صداي زنگ نگین اینام از بالا اومدن پایین و همگی رفتن تو سالن و نشستن و شروع کردن به ابمیوه خوردن که نگین گفت »- ببخشین تورو خدا !باید من پذیرایی کنم اما ...» همه شروع کردن به حرف زدن »- این حرفا چیه؟!- شما که اماده نبودین!- ایشالا وقتی جا افتادین!- حالا وقت بسیار است!» که یه مرتبه حاج حسن گفت »- من حالا حالاها خیلی کار با شما دارم!تازه اول راهه!بذار نوه م به دنیا بیاد بهتون میگم!خیال دارم بعد از بدنیا اومدن نوه م دیه بازار نرم و بشینم تو خونه و سرمو باهاش گرم کنم!» همه گفتن »- ایشالا !ایشالا!: که دوباره حاج حسن گفت »- دیگه حاضر نیستم یه دقیقه م ازش جداشم!» بازم همه گفتن »- به امید خدا!به سلامتی!» که حاج حسن ادامه داد و گفت »- بعله!خیالاتی براش دارم!انقدر فکر کردم تا براش اسم انتخاب کردم!پدرم در اومده!شبا کلی فکر کردم تا این دو تا اسم رو پیدا کردم!» اینجاي حرف که رسید ابمیوه جست توي گلوي حاج عباس و به سرفه افتاد!مهرداد فهمید الانه که باز یه شیري بپاشه براي همینم زود بلند شد و رفت طرف حاج عباس و همونجور که با کف دست می زد پشتش تا سرفه ش بند بیاد و گفت «- خان عمو چرا دوتا اسم؟- خب معلومه عمو جون!یا دختره یا پسر!اگه دختر بود که به امید خدا اسمش رو میذارم گل پسند!چه طوره؟ » مهرداد یه نگاهی به نگین کرد و اروم گفت «- عالیه عمو جون!اگرم پسر بود بذریم بوژنه!دیگه هیچ کدومم هیچ کجا احتیاج به معرفی و شناسایی ندارن!» حاج حسن که درست متوجه نشده بود گفت «- چی عمو جون؟!- هیچی عموجون!گفتم چه اسم قشنگی!» تو همین موقع دیگه سرفه حاج عباس بند اومده بود و مهرداد رو رد کرد که بشینه و بعدش گفت »- اتفاقا منم چه شبا و چه روزا که به این موضوع فکر نکردم!عاقبت با هزار بدبختی دو تا اسم پیدا کردم که زیبنده ي نوه م باشه!اگه دختر بود که الهی قربونش برم اسمش رو میزارم طلا!» بعد رو به همه کرد و انگار که منتظر تاییدیه باشه با لبخند سرش رو تکون تکون داد که مهرداد گفت »- اقاجون !حتما اگه پسر بود میذارین پلاتین یا طلاي سفید!- باز شوخی کردي ؟!اگه پسر بود میذارم برزو!میخوام پهلوون پهلوونا باشه!از همون بچگی میذارمش باشگاه که کره هابی بازوش بشه این هوا!» بعد با دستاش یه چیزي اندازه ي تنه ي درخت نشون داد که حاج حسن گفت »- البته هم اسم طلا قشنگه هم اسم برزو اما حاج اقا دیگه امروزیا این اسامی رو رو بچه هاشون نمیذارن! میدونین؟!مثلا!برزو یه خرده اسم خشن و چه جور بگم ؟جنگیه!ظلام یه خرده بلا نسبت براي دختراي جلفه!اما گل پسند یه اسم لطیفه و سنگین!براي اسم پسرم شاهین خوبه!یعنی عالیه!سلطان پرنده ها!- شما درست می فرمایین حاج اقا!شاهین اسم قشنگیه اما براي جک و جونورا!ادم که اسم حیوونا رو نوه ش میذاره!گل پسند ادمو یاد تبلیغات تلویزیون میندازه!شامپو گل پسند و این چیزا!اسم باید وقار داشته باشه !طلا!برزو!زیبایی و ارزش!پهلوونی و شهامت!- درست می فرمایین حاج اقا اما همونجور که در خاطر مبارکتون باشه همراه اسم برزو یه کلمه خیلی زشتم هس که افتاده تو دهن مردم و هی می گن برزو فلان برزو فلان!اونوقت بچه جلوي همه خجالت می کشه !اما شاهین هیچی پشت سرش نیس!ادم تا اسم شاهین رو میشنوه و یاد اسمون و پروازو شکار و قدرت و این چیزا می افته!- اي بابا حاج اقا!ما به حرف مردم چیکار داریم !اینا که این حرفا رو می زنن یه مشت ادم بی سواد و بی فرهنگن!من باید خودم بدونم که اسم نوه م رو چی بذارم!تازه اسم در گوشی شم انتخاب کردم!» تو همین موقع مهرداد یه چشمک به نگین زد و خودش اروم از جاش بلند شد و رفت طرف حیاط !یهخرده بعدم نگین و لیلا خانم و سارا خانمم اومدن و مهرداد گفت »- مامان جون زن عمو جو!این دو تا برادر اصلاح پذیر نیستن !بذارین تا یه شري به پا نشده ما بریم!» لیلا خانم اروم گفت «- صبر کن مهرداد جون !این اولشه !درست میشه!- کجا درست میشه مامان جون؟!اینا اسم بچه ي مارو هم انتخاب کردن !یعنی ماها هیچ که پدر و مادر بچه هستیم!حالا لون به کنار!براي یه بچه 8 تا اسم گذاشتن کنار! 4 تا براي دختر 4 تا براي پسر!دوتا شناسنامه اي دوتا در گوشی!اینا باهم ابشون تو یه جوب نمیره!ما بریم بهتره!» بعد برگشت و یه نگاهی به نگین کرد که اشک تو چشماش جمع شده بود!خیلی غصه خورد و دستش رو گرفت و گفت «- نگین جون تو چی میگی؟!هر چی تو بگی من گوش میکنم! ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت نود و یک» نگینم اروم رفت طرف سارا خانم و بغلش کرد و بعدشم لیلاخانم رو بغل کرد و بی حرف راه افتاد طرف در خونه و مهردادم با یه خداحافظی دنبالش!وقتی از خونه اومدن بیرون نگین زد زیر گریه و گفت »- اخه چرا باید اینطوري بشه؟!- غصه نخور عزیزم!طوري نشده که!فکر کن اصلا امروز وجود نداشته!» گریه نکن براي بچه م بده » !- دلم خیلی میسوزه مهرداد!- ناراحت نشو !اینا سن و سالی ندارن!یه خرده که بزرگتر شدن سرشون می خوره به سنگ و دست از لجبازي ور میدارن!ماهام که خونه زندگیمون رو داریم!می ریم سر خونه و زندگی خودمون!نکنه چشمت این خونه و لوازم و ماشین و این چیزارو گرفته؟!- نه بخدا مهرداد!فقط دلم می سوزه!اخه هر دختر ارزو داره که یه همچین موقعیتی پیش خونوادش باشه!نه اینکه تک و تنها! ...مهرداد راستش من می ترسم !من هیچی از بچه داري و این چیزا نمی دونم!دلم می خواست مامانم بود که کمکم می کرد!- مگه من مردم که تو تنها باشی!بیار جلو اون صورتت رو ببینم!واي واي نیگا کن!انگار شوهرش مرده که اینجوري گوله گوله داره اشک از چشماش می اد پایین!» بعد مهرداد با دست اشکهاي نگین رو پاك کرد و گفت »- تو رو خدا اینجوري گریه نکن!من قلب درست و حسابی ندارما!یه دفعه دیدي پس افتادم!- اخه می ترسم نتونم از عهده بزرگ کردن و تربیت بچه م بر بیام!- اینکه چیزي نیس !خب بدنیا که اومد میذاریمش پرورشگاه که زیر نظر متخصصین تربیت بشه!خودمونم جمعه به جمعه می ریم بهش سر می زنیم!چطوره؟!» نگین خندید «- اهان!حالا خوب شد!گریه بر هردردي بی درمان دواست!- گریه؟!- خنده!حالا خیالت راحت شد؟- نه!بازم دلم میسوزه!- دیگه براي چی؟!- براي بابا و عمو!- خب اونارو هم میذاریم پیش بچه مون تو پرورشگاه!- دلم براي این میسوزه که با این سن و سال هنوز بزرگ نشدن!- ادمایی که روي یه مساله ي غلط و اشتباه پافشاري و لجبازي می کنن هیچوقت بزرگ نمی شن!ولشون کن!اونم درست میشه!بیا!بیا یه تاکسی بگیریم و برسیم به خونه و زندگیمون .» اما تا خواست حرکت کنه نگین دستش رو گرفت و گفت »- پسر عمو!- جون پسر عمو؟!- خیلی دوستت دارم!- چند تا ؟-15 تا6 تا مونده! - پس هنوز تا 20- بیسواد!- سوادم خوبه ریاضیم خرابه!» حالا برگردیم پیش حاج عباس اینا رو بببینیم اونجا چه اتفاق افتاد .وقتی نگین و مهرداد رفتن لیلا خانم و ساراخانم برگشتن تو ساختمون و رفتن تو سالن که حاج عباس گفت »- خانم !بچه ها کوشن؟!- رفتن!- رفتن؟!کجا؟!- یعنی چی رفتن؟!» لیلا خانم و سارا خانم هر دو به شوهراشون یه نگاه بد کردن و سارا خانم گفت »- سر خونه و زندگیشون!اونجا دیگه از لج و لجبازي خبري نیس!منم خیالم راحت تره!حداقل اینکه می دونم مهرداد زنش رو خیلی دوست داره و مواظبشه!» لیلا خانمم گفت »- منم خیالم راحته چون نگینم شوهرش رو دوست داره و شریک و غم و دردهاشه!» بعد هردو اومدن بیرون و رفتن تو حیاط و رفتن که سوار ماشین بشن!اما چشماي هردو خیس اشک بود!حاج عباس و حاج حسنم وقتی این حرفا رو شنیدن یه خرده ساکت شدن و بهد حاج حسن گفت »- بیا !راحت شدي؟!- من راحت شدم نا اهل ؟!تو راحت شدي و اون دل پر کینه ي مثل شترت اروم شد!واسه من اسم انتخاب کرده! » گل پسند!شامپوي خانواده!بدبخت خوبه تو خونه تون تلویزیون گذاشتی که دو تا کلمه از توش یاد بگیري!تازه ببین!گاهیم بزن اون کانال که محصولات گلرنگ تبلیغ می کنه!- تو چی؟!از اون موي سفیدت خجالت بکش دجال!- طلا بر وزن بلا!اي الهی بلا به اون جونت بگیره و من راحت شم!- ااا ... نیگاه کنا!با چه بدبختی کشونده بودمشون اینجا و راضیشون کرده بودم که بیان اینجا زندگیکنن!مفت مفت تو رو سیاه پرشون دادي رفتن!خبر مرگت می مردیاون دو تا اسم اجق وجق رو بعدا کهبساطشون رو پهن می کردن اینجا از زبون لال شدت بگی؟!- من چه می دونستم تو از سر لجبازي با من نمی دونم اون دوتا اسم رو از کجات در می اري و میگی که بچه ها رم می کنن و در برن مایه ي شر!- اصلا وجودت نحسه!حالا برو بشین فکر کن که چه جوري برشون گردونیم اینجا برو دیگه!» حاج حسن رفت تو فکر و یه خرده بعد گفت »- نه اینجوري نمیشه!باید یه کاري بکنیم که برگردن اینجا!- خب منم که همینو گفتم نادون!اما چجوریش مهمه!- اگه لجبازي رو بذاري کنار میشه جاهل!باید اینا رو از اون خونه کیش داد اورد اینجا!- چه جوري؟!- باید واسه چند روزم که شده با هم یکی شیم!هستی؟!- هستم!- بگو به این سوي چراغ!- به این سوي چراغ!عجب ادم بددلی هستی تو!» چند روزي از این قضیه گذشت و یه روز که نگین تو خونه شون تنها بود یه مرتبه سرزده حاج حسن زنگ خونه رو زد!نگین ایفون رو جواب داد و تا صداي باباش رو شنید و از تعجب خشکش زد و یه خرده بعد در رو باز کرد که حاج حسن گفت- نگین!بابا!- بله باباجون؟!- کدوم واحد هستین شما؟- واحد 10 باباجون!طبقه 4 !بفرمایید- خب!خب!کمی بعد حاج حسن هن و هن کنون رسیده نرسیده گفت »- اینجا کجاس باباجون!ادم یاد کتل خاکی جاده امامزاده داوود می افته!سر کوهه دیگه!نفسم بند اومد!- سلام باباجون!شرمنده !بفرمایین ! بفرمایین خیلی خوش اومدین اما چرا بی خبر؟!مامان کجان؟! کاش می گفتین براتون گوسفند قربونی می کردم!- این تعارفا چیه باباجون!- بفرمایین! بفرمایین!- صبر کن این وامونده ها رو از پام در بیارم بعد!- با کفش بیاین باباجون!در نیارین!- نه بابا جون! رو فرش خونه که با کفش نمی رن!اونم این الونک!» مگین به روي خودش نیاورد و صبر کرد تا حاج حسن کفش هاشو در اورد و رفت تو و نگینم پشتسرش و بعد دویید تو اشپزخونه و یه لیوان شربت درست کرد و زیر کتري رو هم روشن کرد و برگشت تو سالن و گفت- خیلی خوش اومدین باباجون!لطف کردین!- این فقط همینه؟!- چی باباجون؟!- خونه رو می گم دیگه!» نگین با خجالت گفت »- بله- د همین دیگه!وقتی بچه ها سر خود بشن کار به اینجاها میرسه!» نگین سرش رو انداخت پایین و هیچی نگفت که حاج حسن دنبال حرف رو گرفت و گفت » ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت نود و دو- خونه رو می گم دیگه!» نگین با خجالت گفت »- بله- د همین دیگه!وقتی بچه ها سر خود بشن کار به اینجاها میرسه!» نگین سرش رو انداخت پایین و هیچی نگفت که حاج حسن دنبال حرف رو گرفت و گفت »- اندازه دیگه باباجون!راستش حقوق مهرداد به اون صورت نیس که ...ي حموم خونه ي خودت هس؟!- شربتتون گرم میشه باباجون!- دختر اینجا دق نمی کنی؟!- دیگه چاره چیه؟- اول خونه به اون خوبی رو حاج اقا عموت براتون گرفته!خب این کارا چیه می کنین؟!قهر کردن یعنی چی؟!لوسبازي یعنی چی؟!- خب ما نمی خواستیم بین شما و عمو جون ...- شما بچه ها به کار ما بزرگترا چیکار دارین؟!این رسم و رسوم جدیده که کوچیکترا تو کار بزرگترا دخالت کنن؟!» بازم نگین هیچی نگفت که حاج حسن این ور و اون ور رو نگاه کرد و گفت »- اینجاها یه وقتی سر می بریدن والا! من تازه با این ابرام اقا با ترس و لرز خودمو رسوندم اینجا! واخ واخ واخ!صد رحمت به گردنه ي حسن اباد!- شربتتون باباجون!- من چیزي نمی خورم!- اخه این طوري که بده!- بد اینه که دختر ادم تو روي ادم واسته!- من کی همچین جسارتی کردم باباجون!- همین!همین که اومدي اینجا دیگه!- اخه شما و عموجون باهم اختلاف سلیقه دارین و! ...- یه بار گفتی منم گفتم! ما خودمون می دونیم! شما چکار به کار ما دارین؟!نمی فهمم والا!» خلاصه حاج حسن اقا یه ساعتی اونجا مون و بعدش ابرام اقا از پایین زنگ زد و حاج حسنم از جاش بلند شد و لحظهي اخر گفت »- ببین باباجون!این دفعه اومدم که نگی باباي بدي بودم اما امشب با شوهرت حسابی صحبت کن!دلم می خواد فردا یا پس فرداد که اثاثیه تون رو جمع کنین و برین خونه اي که خان عموت بهتون داده!وگرنه دیگه نه من نه تو!» اینو گفت و خداحافظی کرد و نگینم دنبالش تا دم در ماشین رفت و بعد از سلام و علیک و احوالپرسی با ابرام اقا حاج حسن سوار ماشین شد و حرکت کردن!یه خرده که رفتن جلو حاج حسن گفت »- جواد اقا لوله کش کو؟!- رفت اقا!- کارش رو کرد؟!- بعله اقا!- مطمئنی یا همین طوري می گی؟!- نه اقا!خاطر جمع باشین!» بعد حاج حسن موبایلش رو در اورد و شماره ي حاج عباس رو گرفت و وقتی حاج حسن جواي داد گفت »- سلام علیک حاج اقا!- خودتو لوس نکن!کسی پیشم نیس اتفاقا الان داشتم شیطون رو لعنت می کردم که تو زنگ زدي ادم ابن الوقت!- ممنون حاج اقا!بنده فعلا تو ماشین هستم همراه ابرام اقا!- اهان!پس نمی تونی حرف بزنی!حالا بترك ببینم چیکار داري!- خوبی از خودتونه!عرض کنم بنده همین الان از خونه ي نگین اینا میام!- خب خب!- دادم تمام لوله کشی اب شون رو داغون کرد!فکر کنم تا بخواد درست بشه دو سه روزي کار داره!- همین؟!- پس چی ؟! می خواستی خونه رو بدم خراب کنن؟!- گفتم کار حسابی از دست تو بر نمی اد! حالا صبر کن تا فردا ببینی من چیکار می کنم!اونوقت بیاو خاك بریز رو شصت من!- انشاالله! انشاالله!- حالا برو که کار دارم!- خداحافظ شما حاج اقا تا شخصا خدمتت برسم!- به خاك سپردمت! حیف از اون نگین که دختر توئه!» حاج حسن که نمی تونست جواب بده زود تلفن رو قطع کرد!از اون طرف وقتی حاج حسن از خونه اومد بیرون نگین با بغض برگشت تو اپارتمان و زد زیر گریه یه چند دقیقه اي گریه کرد و بعد رفت تو دستشویی که صورتش رو بشوره اما وقتی شیر اب رو باز کرد دید اب قطعه!خیلی کلافه شد و برگشت و نشست . دوباره زد زیر گریه دلش از تمام دنیا گرفته بود!تازه فهمیده بود این دنیا می تونه زشت باشه!خلاصه یه نیم ساعتی صبر کرد و بعد بلند شد و رفت شیر اب رو باز کرد اما بازم خبري نبود! دوباره با ناراحتی رفت و گرفت نشست . تمام امیدش به مهرداد بود که زودتر بیاد خونه .طفلک همونجور که زانوي غم بغل گرفته بود و به بدبختی هاش فکر میکرد خوابش بد!یه چند ساعتی بعد بود که با صداي کلید انداختن تو در از خواب پرید و برگشت طرف در و وقتی مهرداد رو توچارچوب در دید انگار خداد دنیا رو بهش داده باشه مثل برق پرید و رفت تو بغل مهرداد و شروع کرد به گریهکردن!مهرداد بیچاره م از همه جا بی خبر مات یه نگاه به نگین کرد و فهمید که باید یه اتفاقی افتاده باشه! براي همینم نگین رو بغل کرد و بعد صورتش رو بوسید و با همدیگه اومدن تو خونه که مهرداد گفت » :- خدا ایشالا منو بکشه که انقدر گریه ي تو رو نبینم! اخه باز چی شده که تو گریه می کنی!» نگینم اروم اروم و با هق هق گفت »- بابام اومده بود اینجا!- خب! خب!دیگه بقه ش رو نگو که علت گریه رو فهمیدم!- مهرداد اخه ما باید چیکار کنیم؟!- نمی دونم والا!- ابم قطع شده بود!- راست می گی؟!وصل نشده؟!- نمی دونم ! صبر کن!» نگین شیر رو باز کرد اما اب هنوز قطع بود » !- عجب مکافاتی حالا چیکار کنم؟! خیس عرقم!- بیا بشین با یه حوله تنت رو پاك کنم تا بعد!- با حوله خشک که نمی شه!- دو تا شیشه اب تو یخچال داریم! یه بطري م تو کابینت گذاشتم!- دستت درد نکنه عزیزم!به تو می گن زن خانم و خوشگل و ناز و خانه دار و کدبانو و ماه و خورشید و ستاره و گل وبلبل و ...» نگین زد زیر خنده و تمام غمهاش یادش رفت!اصلا هر وقت مهرداد پیشش بود هیچی براش مهم نبود و فقط عشق مهرداد و حرفاي قشنگ و محکمش بود که به نگین اعتماد به نفس و امیدواري می داد!زود رفت و یه حوله با یه شیشه اب یخ از تو یخچال اورد و مهردادم بلوزش رو در اورد ونگین حوله رو خیس کرد که مهرداد گفت- بذار بشینم! خب! حالا بگو ببینم چه خبر!- هیچی دیگه نزدیکاي ظهر بود که ...- اوخ!- چیه!- چه یخه!- از تو یخچال در اوردم!- خب؟!- اره نزدیکاي ظهر بود که .- وووي!- می خواي اون یکی شیشه رو که گرمه بیارم؟- نه!نه!همین عالیه!خب بگو!- نزدیکاي ظهر بود که ...- اوخ!اوخ!اوخ!ا ... مهرداد؟دارم حرف می زنم!- آخه یخه!- خب می گم برم اون یکی رو بیارم می گی نه!- نه!همین خوبه!ببخشین!بگو!- نزدیک ظهر بود که بابام ...وووي مادر چه یخه!- ا ... ؟!پس شوخی ت گرفته؟!» نگین اینو گفت و شیشه آب یخ رو ریخت رو تن مهرداد که مهرداد از جاش پرید و در رفت «- جون من نگین نکن!- حالا بهت می گم!- جون من نه!سکته می کنم آ!اوووخ!شلوارم!شلوارم!پول خشک شویی نداریم بدیم!آي ي ي!یخ زدم!- دیگه سر به سر من می ذاري؟- الهی قربونت برم!الهی فدات بشم!غلط کردم!تسلیم!تسلیم! ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت نود و سه (قسمت آخر)- خب بیا بشین اما اگه صدات در بیاد عین موش آب کشیده ت می کنم!- چشم!چشم!» مهرداد نشست و نگین دوباره حوله رو برداشت و خیس کرد و تا کشید به تن مهرداد و مهرداد گفت «- ووي!چه یخه!نگین م شیشه رو آورد جلو که بپاشه روش اما مهرداد تند دستش رو گرفت و شیشه رو برگردوند رو سر نگین که صداي جیغ نگین رفت رو هوا و تا خواست کاري بکنه که یه چیزي جلوشو گرفت!تا خواست بفهمه که چی به چیه،دید تو بغل مهرداده!دیگه بقیه ش گفتن نداره!بعله دوستان!زندگی همونجور که می تونه زشت باشه،می تونه شیرین م باشه!مثل الان براي نگین و مهرداد!دیگه نه از غم و غصه خبري بود و نه گله از قطع آب و نه چیز دیگه!فقط عشق بودو مهر و محبت!وقتی م اینا تو کار باشه،دنیا همون بهشته که می گن!بد نیس آدماي دیگه م که یه عمر خنده از یادشون رفته،یه امتحانی بکنن!!» خلاصه یه نیم ساعت سه ربع بعد،تلفن زنگ زد و مهرداد از تو اتاق خواب دویید بیرون و گوشی روبرداشت- بفرمایین!- ا ... !سلام!حال شما؟احوال شما؟چطوري ابرام آقا؟خانم گل ت چطوره؟- ممنون!ممنون!آره،نگین گفت حاج عمو امروز اینجا بودن!- خب؟- خب؟- چی ؟- راست می گی؟- آخه براي چی؟- که اینطور!- که این طور!- باشه , عیبی نداره ابرام آقا!- خیالت راحت باشه!خاطر جمع باش!- ممنون که بهمون گفتی!ممنون!- دستت درد نکنه!ممنون،سلام برسون!» بعد تلفن رو قطع کرد و رفت تو فکر و بعد خندید که نگین از تو اتاق خواب اومد بیرون و گفت«- ابراهیم آقا بود؟- آره!- چی شده؟- هیچی!نگران نباش!- طوري شده مهرداد؟- نه به جون تو!فقط حاج عمو جون هدیه و چشم روشنی و خونه مبارکی،برامون یه لوله کش آوردهبوده امروز!- لوله کش؟- آره!- یعنی چی؟- براي اینکه آب قطع شده؟!آخه بابام از کجا فهمیده؟- بابات از قبل می دونسته!» نگین مات به مهرداد نگاه می کرد که مهرداد گفت «- همون موقع که اینجا نشسته بوده،عوامل و ایادي ش مشغول قطع آب ما بودن!» نگین بازم مات به مهرداد نگاه کرد که مهرداد ادامه داد و گفت «- یعنی لوله کش آورده و لوله هاي آب رو دستکاري کرده!نگین یه چند لحظه دیگه نگاه کرد و بعد برگشت تو اتاق خواب و لباساش رو پوشید و اومد بیرون و با عصبانیت گفت- ابراهیم آقا گفت؟- آره!- مطمئن بود؟- خودش لوله کش رو خبر کرده بوده!- مهرداد!دیگه نباید تحمل کرد!باید همین الان بریم خونه ما!من باید ...- چه خبره؟چه خبره؟- دیگه تحمل ندارم!باید ...- واي که تو وقتی عصبانی می شی چقدر خوشگل تر می شی!واستا که اومدم!» تا نگین خواست حرف بزنه و مهرداد دنبالش کرد و نگین م همونجور که در می رفت گفت «- نکن مهرداد!جدي می گم!من باید تکلیف م رو با بابام ...- ول کن مهرداد!ول کن عصبانیم!دیگه نمی تونم تحمل این .... ا ا ... !مهرداد!» مهرداد که داشت فقط می خندید،نگین رو محکم بغل کرد و گفت «- درست قیافه ت شده مثل اون روزي که با پات زدي تو ساق پام!واي که اونجا دو برابر عاشق تو شدم!- الانم اگه ولم نکنی چهار برابر عاشقم می شی!- چه بهتر!عشق زیاد نعمته!- تو رو خدا ول کن مهرداد!خیلی عصبانی م!- نباید باشی!- چرا؟چرا؟- اینا همه از دوست داشتنه!عمو تورو خیلی دوست داره!براي همین م این کارا رو می کنه که ما بریم اونجا زندگی کنیم که خیالش راحت باشه!اگه به قضیه این طوري نگاه کنی،اون موقع فقط خنده ت می گیره!» باشنیدن این حرفا،نگین یه مرتبه شل شد و مهردادم محکم تر بغلش کرد و گفت «- اینم یه شیرینی داره!نه؟!» این دفعه نگین آروم گفت «- آخه این چه نوع ابراز محبته؟- سبک حاج حسن آقا!حالا صبر کن تا به سبک حاج عباس آقا برسیم!برگردیم سر کارمون؟نه نگین دوباره خندید و این دفعه خودشو کاملا ول داد بغل مهرداد! «بازم زندگی شیرین شد!خلاصه همون روز مهرداد رفت و یه لوله کش آورد و داد خرابکاري هاي حاج حسن آقا رو درست کرد و آب وصل شد!حالا بشنوین از فرداي اون روز!فرداي اون روز نزدیکاي اومدن مهرداد بود که زنگ خونه ي نگین اینا رو زدن و نگین آیفون رو جواب داد و دید که آقاي اصغري،صاحب خونه شونه!- سلام خواهر!اصغري هستم!- سلام آقاي اصغري!حال شما؟- ممنون خواهر!آقا مهرداد تشریف دارن؟- نخیر،هنوز نیومدن!فرمایشی بود؟- می خواستم ببینم این اجاره ي ما چی می شه؟تا اینو گفت و عرق سرد نشست رو تن نگین!طفلک به این چیزا عادت نداشت!تا بود خونه و ویلاي شخصی و کلفت و نوکر و دم و تشکیلات!حالا مثلا!صاحب خونه بیاد دم در خونه با لحن بد اجاره خونهش و بخواد!اونم پاي آیفون!- آقاي اصغري هنوز سه روز به آخر ماه مونده!- مستاجر خوب اونه که هنوز برج تموم نشده اجاره ش رو بده!» نگین یه مکثی کرد و بعد گفت «- باشه!چشم!مهرداد که اومد می گم باهاتون تماس بگیره!!» اینو گفت و آیفون رو قطع کرد که یه لحظه بعد دوباره زنگ زدن «- بعله؟- خواهر چرا گوشی رو می ذاري؟- مگه فرمایش دیگه اي هم دارین؟- بعله!بعله!اومدم بگم از فردا فکر یه جا و مکان دیگه باشین!- براي چی؟- خونه رو لازم دارم!- یعنی چی آقا؟ما قرارداد داریم!- قرارداد بی قرارداد!خونه مه،اختیارشو دارم!- پس این همه پول آژانس چی می شه؟پول دادیم که طبق قرارداد عمل بشه!- من این حرفا حالی م نیست خواهر!به شوهرت بگو تا دو هفته دیگه باید خونه رو خالی کنه!می خوام پسرم رو زن بدم!نمی شه که بره تو خیابون چادر بزنه!در ثانی!رفت و آمد شمام زیاده!من اینجا رو به دو نفر اجاره دادم!- ما رفت و اومدمون زیاده؟کی این حرف رو زده؟!- ببین خواهر!من با زن حرف نمی زنم!آقا مهرداد که اومد بگو یه زنگ به من بزنه!خداحافظ!اینو گفت و گذاشت رفت!نگین م با عصبانیت،گوشی رو کوبوند سر جاش و رفت و گرفت نشست!فکر این یکی رو دیگه نکرده بود!اگه قرار می شد که اینجا رو تخلیه کنن چی می شد؟خونه از کجا پیدا می کردن؟!بازم غم عالم ریخت تو دلش!» خلاصه یه خرده بعد،مهرداد برگشت خونه و تا نگین رو دید و گفت- چی شده؟- بیا تو تا بهت بگم!» مهرداد رفت تو و گفت «- این دفعه گاز قطع شده؟- نه!- برق؟- نه!- پس حتما بابام تلفن رو یه طرفه کرده!- صاحب خونه!- صاحب خونه؟!- اومده بود دم در!اول می گفت چرا اجاره رو نیاوردین بدین!- الان؟!سه روز تا اول ماه مونده!- بعدش گفت باید اینجا رو تخلیه کنین!پسرش می خواد ازدواج کنه!می خواد بیاد اینجا!- ما قرارداد داریم!بیخود کرده!- خیلی م بد صحبت می کرد!- غلط کرد!الان خدمتش می رسم!مگه شهر هرته که هر کاري هر کی دلش می خواد بکنه!کو اون اجاره نامه!می خواي چیکار؟- تلفنش اون تو نوشته!بذار یه زنگ بهش بزنم و حالیش کنم که دیگه پاشو این طرفا نذاره!!» تا مهرداد خواست بره طرف کمد که زنگ زدن «- آهان!انگار خوشه!الان خدمتش می رسم!!» زود آیفون رو برداشت «- بعله؟!- مهدي خان؟شمایین؟- سلام!بفرمایین بالا!- بفرمایین!- صبر کن!الان می آم!» گوشی رو گذاشت و گفت «- مهدي خانه!حتما یه چیزي شده!- بگو بیاد بالا!- گفتم!نمی آد!بذار برم ببینم چی شده!» در رو باز کرد و رفت بیرون و یه ربع بعد برگشت و نرسیده گفت «- ببین نگین جون!همیشه بهت گفتم که حاج عباس یه قدم تو همه چی از حاج حسن جلوتره!!» نگین مات شد به مهرداد «- تمام حرکاتش ظریف و تکنیکی یه!- چی شده؟- رفته پول داده به آقاي اصغري!گفته اگرم بتونه ما رو از اینجا بلند کنه،خونه ش روسه برابر اجاره میکنه!- راست می گی؟- به جون تو!مهدي خان گفت!فقط گفته حرف پیش خودمون بمونه!اگه بابام بفهمه براش بد می شه!» اینو گفت و رفت رو مبل نشست،نگین م رفت کنارش نشست و گفت «- حالا چیکار کنیم؟- چیکار می شه کرد؟ما از دست این دو قطب قدرت آسایش و آرامش و امنیت نداریم!باید یه فکر اساسی بکنیم!» نگین اشک تو چشماش جمع شد که مهرداد زود گفت «- گریه نکنی آ!» نگین م با بغض گفت «- پس چیکار کنم؟باید علیه شون دست به عملیات بزنیم!» یه دفعه یه شادي عجیبی سراپاي وجود نگین رو پر کرد و با ذوق گفت «- چه عملیاتی؟- فرار!بهترین استراتژي،فراره!- فرار؟!- بعله!زورمون که بهشون نمی رسه!یا باید تسلیم بشیم و باهاشون بسازیم و کنار بیاییم یا باهاشون بجنگیم و یا فرار کنیم!باهاشون که نمی تونیم بسازیم!و چون باباهامون هستن،جنگم منتفیه!پس می مونه فقط فرار!- فقط فرار؟- نه بابا!فرار خالی م که نه!گاه گاهی م برمی گردیم پشت سرمون رو نگاه می کنیم که بهمون نرسن!» نگین یه نگاهی به مهرداد کرد و گفت «- فکر کردم می خواي جلوشون واستی!- جلو بابام واستم یا جلو عموم که پدر زنمم هس؟- آخه فرارم که راه حل اساسی نیست!- باور کن بعضی وقتا فرار بهترین راه حله!مثل الان که من می خوام به شما حمله کنم و شما زورت به من نمی رسه،بهترین راه نجات برات فراره!پس معطل نکن که حمله آغاز شد!!» اینو و گفت و از جاش بلند شد!نگین م بلافاصله از جاش پرید و فرار کرد «خب!داستان ما در اینجا تقریبا تموم شد!شاید زیادي م طول کشید و براي جمع و جور کردنش،بقیه شرو خودم براتون می گم!البته تا اونجایی که می دونم و خبر دارم!اون روز مهرداد جریان رو براي لیلا خانم گفت . نگین م به سارا خانم گفت . دو روز بعدم اسباب کشی کرد ن و بی خبر و سر و صدا رفتن خونه ي عمه خانم .لیلا خانم و سارا خانم هر چی طلا و جواهر داشتن فروختن و هر چی م پول نقد داشتن گذاشتن روش و شد یه مبلغ خیلی زیاد و دادن به نگین اینا . عمه خانمم یه مقدار بهشون پول داد . چند وقت بعدم نگین و مهرداد دست همدیگه رو گرفتن و رفتن ترکیه و از اونجا براي کانادا اقدام کردن و چون هم مدرك و رشته ي تحصیلی نگین و هم مهرداد خوب بود و شرایط دیگه شونم مناسب بود،چند ماهه ویزاشون درست شد . الان دو سال از این جریان می گذره . شنیدم اونجا جا افتادن و از نظر مالی م وضع شون خیلی خوبه!بچه شون به دنیا اومد!یه دختر ناز و خوشگل!اسمشم نه گل پسند گذاشتن و نه طلا . خلاصه خیلی خیلی خوشبخت هستن .شکر خدا .و اما بعد!از لیلا خانم و سارا خانم بگم .اول اینکه چرا نتونستن اونطور که باید و شاید و یا حتی نیمه کاره از بچه شون دفاع و حمایت کنن!حتما خودتون فهمیدین!در مقابل حاج عباس ها و حاج حسن هاي قدرتمند،چیکار می شه کرد!اما در لحظه ي آخر!حرکت آخر رو انجام دادن!یه تصمیم!یه اراده!الان با همدیگه ارتباط دارن .می مونه حاج عباس و حاج حسن .اونام دوباره وضعیت شون شده مثل سابق!گاهی همدیگه رو تو کوچه پس کوچه هاي بازار یا مسجد می بینن و اگه کسی اون طرفا نباشه،چند تا متلک به همدیگه می گن و راه شونو می گیرن و می رن!تنها و به قول خودشون بی عصاي دست!عجیبه ها!کاش می شد ما آدما حد و حدود خودمون رو بشناسیم!کاش می شد دست از لجبازي و سماجت برداریم!کاش می فهمیدیم که ممکنه ماهام اشتباه فکر کنیم و اشتباه تصمیم بگیریم!همین طور که این دو قدرتمند بازار با اشتباهات شون باعث فرار بچه هاشون شدن!در صورتی که می شد اینطوري نباشه!می شد یه جور خیلی خیلی خوبتري باشه!وقتی این دو تا هر ایده و عقیده اي رو تو خونه شون سرکوب می کردن،حتی فکر ان روزا هم به ذهنشون نیمی رسید!شاید!در هر صورت الان خیلی تنها هستن!تنها و بد خلق!- عوضش نگین و مهرداد،خوشبخت و سعادتمند و عاشق!حاج عباس و حاج حسن م که از این دو تا رودست خوردن،فعلا باهاشون قهرن اما هر روز که می رسن خونه و تند از خانم هاشون می پرسن خبري چیزي نیس؟!خبر و چیزم یعنی بچه ها و نوه شون!غیر مستقیم به لیلا خانم و سارا خانم می گن که مواظب باشین اگه بچه ها اونجا چیزي لازم دارن،یا مثلا پول خواستن،براشون بفرستین!واقعا شگفت آوره!این رفتار واقعا شگفت آوره!حتما هم منتظرن که بچه ها یه روز برگردن ایران اما حالا دیگه اگرم خودشون بخوان نمی تونن برگردن!عادت!بعد از دو سال دیگه به اون زندگی عادت کرد ن و شدن یه بوم و دو هوا!حتما دل شون براي اینجا خیلی تنگ می شه اما از اون شرایط م نمی تونن دست بکشن!مثل خیلی هاي دیگه که رفتن!اما نه در غربت دل شون شاده و نه رویی در وطن دارند!نه ماه ده ماه اونجا و یه ماه دو ماه اینجا!به نظر من بهترین راه اینه که سعی کنیم خود ما روحیه و رفتار و طرز فکري مثل این دو تا برادر نداشته باشیم .پایان پایانتقدیم به ستاره نظر یادتون نره