بــــوی نــاقـــســـمـــت سی» یه دفعه همه برگشتن طرف این دو تا و گفتن «-چی شد؟-چطور شدي؟-هیچی بابا!پام موند لاي صندلی!» عمه خانم که از دور حواسش به اینا بود خندید!مهرداد همونجور که ساق پاش رو میمالید آروم گفت «-قلم پام شیکست!عجب دختر عموي بی رحمی!» بعد سرش رو بلند کرد و آروم گفت «-چه جوري دلت اومد اینطوري بزنی؟-تا تو باشی که مواظب حرف زدنت باشی!حالا تو ام بگو!-چی بگم؟-اسم منو صدا کن!» مهرداد خندید و گفت «-نگین!-بازم بگو!-نگین!و بعد یه جمله ي قشنگم گفت!ولی اونقدر آروم که نه عمه خانم شنید و نه من! «تو همین موقع م ،حاج عباس وارد سالن شد و همه از جاشون بلند شدن و پشت سرشمحاج حسن و هر دو خانماشون رو صدا کردن که بلند شن برن خونه!هر چی عمه خانم اصرار کرد که شام بمونن هیچکدوم قبول نکردن!حاج عباس و لیلا خانم و مهرداد راه افتادن اما درست قبل از رفتن،مهرداد شماره موبایلش رو داد به نگین و شماره ي نگین رو گرفت!هر دو تام فقط تونستن یه نگاه به هم بکنن اما این یه نگاه خداحافظی نبود!شب حدود ساعت نه بود که حاج عباس اینا رسیدن خونه شون و لباساشونو عوض کردن و حاج عباس تو سالن بزرگ خونه شون رو یه کاناپه نشست و پاش رو دراز کرد یه طرفش و پري زود براش چایی آورد و بعدش میوه و این چیزا!» آقا مهرداد وقتی از اتاقش که طبقه بالا بود اومد پایین،لیلا خانم رو صدا کرد تو یه اتاق و گفت-مامان جون یه چیزي می خواستم بهتون بگم!-چی شده؟-راستش چه جوري بگم؟-طوري شده؟-نه!طوري که نه!اما من خیلی از نگین خوشم اومده!» لیلا خانم خندید و گفت «-خودم فهمیدم!-حالا نظر شما چیه مامان جون؟-خوبه عزیزم!عالیه!فقط از نظر این که ممکنه براي بچه تون خطرناك باشه!البته اونماگه تحت نظر پزشک باشین و آزمایش و این چیزا بدین مشکل پیدا نمی شه!-پس شما موافقین!-آره اما بابات رو که می شناسی!خدا کنه لجبازي نکنه!-شما باهاش صحبت می کنین؟-آره!حتما!بذار فردا که خونه س باهاش حرف می زنم!-فردا؟!-خب آره!-نمی شه الان حرف بزنین؟-چه فرقی داه؟گیرم الان حرف بزنم!الان که نمیشه بریم خواستگاري!-باشه اما حداقل می فهمم نظرش چیه!» لیلا خانم یه فکري کرد و بعد گفت «-پس تو فعلا جلو نیا!وقتی م که صدات کرد یادت نره حتما بهش بگو حاج آقا که لجبازي نکنه!بابا و آقاجون بهش نگی آ!-نه،خیال تون راحت باشه!مرسی مامان جون!مرسی!-ایشالا مبارك باشه!برم ببینم چی میشه!به امید خدا!» لیلا خانم رفت تو سالن و تا رسید به حاج عباس و گفت «-خب،خسته نباشین حاج آقا!-مونده نباشی خانم!-عجب شبی بودآ!-آره!عجب شبی بود!نشناختمش!-کی رو؟!-دختر حاج حسن رو!راستش خیلی ناراحت شدم!-چرا؟آخه چرا باید من یه همچین برادرزاده اي داشته باشم و وقتی به هم می رسیم نشناسمش!-خب تقصیر خودتونه دیگه که با هم قهرین!-تقصیر من!خدا از اون ظالم نگذره که همه ش منو حرص می ده!-بالاخره باید این کینه ها رو بذارین کنار!شاید یه وقت مجبور شدیم که!...-مجبور شدیم که چی؟!-یعنی آدم مجبوري م که باشه باید با همدیگه آشتی کنه!-من هیچوقت با این آدم آشتی بکن نیستم!-برم یه چایی دیگه برات بیارم؟-نه،یه خیار پوست بکن بخورم!-چشم حاج آقا!» لیلا خانم یه خیار برداشت و شروع کرد به پوست کندن و گذاشت تا خود حاج عباسبه حرف بیاد که اومد-دیدیش؟-کی رو؟-نگین رو!ماشالله خیلی خوشگله ها!-آره!-خیلی م خانه!ازش خوشم اومد!-آره،دختر خوبیه!-می گم آ!تو کوك این پسره بودم!یه جورایی به نگین نگاه می کرد!-من حواسم بهش نبود!-ما رفتیم تو حیاط اینا چیکار می کردن؟-هیچی!نشسته بودن!-همین!؟-آره!-عجب پسره شُل و بی احساسی یه ها!-مگه باید چیکار می کرد؟با دختر عموش حرف نزد؟-چرا،یه خرده با هم حرف زدن!-خب؟-خب چی ؟یعنی خیالی چیزي نداره؟-براي چی؟-اَه...!براي زن گرفتن دیگه!-یعنی نگین رو بگیره؟-خب آره دیگه!-حالا گیرم خیالی م داشته باشه!با این قهر شما دو تا برادر که نمی شه!-چه ربطی داره؟!-یعنی چی؟!-اختلاف ما جاي خودش،عروسی م جاي خودش!-شما دو تا سایه ي همدیگه رو با تیر می زنین!اونوقت چطوري می شه که از دخترش خواستگاري کنیم؟-اون با من!اول باید دید این پسره چی می گه!-حالا گیرم اون راضی!بعدش چی؟!-راست می گی؟!-آره،با من حرف زد!اونم از نگین خوشش اومده!-جون عباس راست می گی؟!» لیلا خانم خندید و گفت «-آره به جون حاج عباس!-ا...!حاج آقا عباس!-خب!حاج آقا عباس!احالا چی؟-من اول باید از این پسره خیالم راحت باشه بعد!-تو مطمئن باش!حاج عباس یه فکري کرد و گفت: «-صداش کن به خودم بگه!» لیلا خانم بلند شد و رفت بیرون.مهرداد تا لیلا خانم رو دید و زود اومد طرفش گفت «-چی شد مامان جون؟-خودت که شنیدي!-نه به خدا!سالن انقدر بزرگه که صدا تا اینجا نمی رسید!-هیچی دیگه!راضیه!-یعنی با عمو آشتی می کنه؟-می گه اون سر جاي خودش،این سر جاي خودش!-چه جوري می شه؟!-دیگه اون به ما مربوط نیس!خودشون می دونن!الان م تورو صدا کرد!-منو؟!-آره!می خواد خودش باهات حرف بزنه!-پس بریم!» دو تایی رفتن تو سالن و رفتن پیش حاج عباس و مهرداد گفت «-خسته نباشین حاج آقا!-سلامت باشی!-خدا سایه ي شما رو از سر ما کم نکنه!-زنده باشی!-ایشالله صد سال دیگه زنده باشین و منم زیر سایه تون!-زیر سایه ي حق!-ایشالا خدا بهتون بیشتر بده و...-بشین انقدر زبون بازي نکن!مادرت بهم همه رو گفت!حالا خودت بگو!» مهرداد سرش رو انداخت پایین و گفت «ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت سی و یک-والا چی بگم حاج آقا!-ازدختر عموت خوشت اومده؟-هر چی شما بفرماین!-پسندیدیش؟-هر چی نظر شماس!-خیال ازدواج باهاش رو داري؟-هر چی شما صلاح بدونین!-مرتیکه مکه من می خوام زن بگیرم که هر چی من بفرمایم و نظر بدم و صلاح بدونم!-هر چی شما دستور بدین حاج آقا!-می گم زن لباس نیست که بگیري و اگه خوشت نیومد عوض ش کنی آ!اونم تو فامیل!اول خوب فکراتو بکن بعد!من آبرو دارم آ!اونم برادرزاده ي منه!حاضر نیستم کوچکترین ناراحتی براش پیش بیاد!بلند شو برو فعلا فکراتو کاملا بکن و بعدا بیا!فهمیدي!-چشم حاج آقا!پس فعلا با اجازه!-به سلامت!» مهرداد بلند شد و رفت ته سالن و بعد برگشت و گفت «-فکر کردم حاج آقا!بعله!-بعله و زهر مار!گفتم برو درست فکراتو بکن!-درست فکرامو کردم!-منظورم این بود که حداقل یه چند روزي فکر کن!-چند روزیه که فکر کردم!-کره خر تو تازه همین امروز دختر عموت رو دیدي!چطور چند روزه فکر کردي؟-آخه حاج آقا من چند روزه که فکر ازدواج رو کردم!به همه چی ش فکر کردم و فقط جاي عروس خانم رو خالی گذاشته بودم که اونم پیداش شد!-حالا باز هی شوخی بکن!پسر این دیگه شوخی نیس آ!اگه بعدش بدقلقی بکنی،آق ت می کنم آ!از ارث محرومت می کنم!اخلاقم رو که می شناسی!-بعله حاج آقا!خیالتون راحت باشه!-قول می دي؟-قول می دم!-قول مردونه؟-بعله حاج آقا!-جلو مادرت داري حرف می زنی آ!-خیال تون راحت باشه حاج آقا!سرم بره،قول م نمی ره!-خیلی خب!مبارکه ایشالله!-مرسی بابا جون!-زهر مار و بابا جون!بعد بلند داد زد و گفت: «-پري!پري!اون گوشی تلفن رو بده ببینم!» لیلا خانم گفت «-می خواي چیکار؟-زنگ بزنم بهشون دیگه!-الان!-خب آره!-به این زودي؟!-آره!-بذار فردا!الان زشته!می خوایم شام بخوریم!بذار براي فردا!-معامله رو باید همون دقیقه جوش داد!فردا دیره!-حالا شماره تلفن شون رو از کجا گیر می آري؟-دارم!-داري؟!چطور؟!-دارم دیگه!-این چه قهریه که شماره تلفن شون رو داري؟!-آدم باید از دشمن ش اطلاعات کافی داشته باشه!کو اون گوشی؟از اون طرف وقتی حاج حسن و سارا خانم و نگین رسیدن خونه و کاراشون رو کردن،حاج حسن رفت تو سالن و لم داد رو یه کاناپه و زیور خانم براش چایی اورد و میوه و گذاشترو میز که سارا خانمم اومد و نشست و گفت-میوه برات پوست بکنم؟-نه!-چایی ت رو بخور!-نمی خوام!-چی شده باز؟!-هیچی!-پس چرا ناراحتی؟!-از دست این خدانشناس!-باز دیگه چی شده؟!امشب که خبري نبود!تو حیاط چیزي بهت گفت؟-نه!-پس چی؟-آخه چرا باید من یه برادرزاده مثل مهرداد داشته باشم و تا حالا ندیده باشم ش؟-تقصیر خودتونه دیگه!-دیدیش؟-آره!-ماشاله عجب مردي شده!خوش قیافه!قد بلند!خوش تیپ!تحصیلات عالی!-آره!منم خیلی ازش خوشم اومد!-حیف!حیف!حیف که پسر اون از خدا بیخبره!-حالا چاي ت رو بخور!-اگه می شد!اگه می شد!-چی می شد؟-هیچی بابا!هیچی!» چایی رو برداشت و یه خرده خورد و بعد گفت «-این دختره کجاس؟-تو اتاقش!» بعد آروم گفت «-وقتی ما تو حیاط بودیم،اینا چیکار می کردن؟-کی آ؟!-مهرداد و نگین دیگه!-نشسته بودن!-همین!-خب آره!» حاج حسن یه سري تکون داد و گفت «-بیا!اینم از این!اون وقت می گه من مدیریت دارم و ساعت کار شرکت رو باید زیاد کرد وکارمندا کار نمی کنن!اینم از مدیریت ش!-یعنی چی؟-ببینم!یعنی اصلا با همدیگه حرف نزدن؟-خب چرا!حرف که زدن!-خب همینو بگو دیگه خانم!-یعنی چی؟-یعنی اینکه اگه این دختر منه،حتما کار خودشو کرده!-چه کاري؟-قاپ مهرداد رو دزدیده!-از کجا می ونی؟-وقتی داشتن می رفتن،مهرداد رو دیدي؟-آره!چطور مگه!؟-دیدي چه جوري رفت؟-متوجه نشدم!-اصلا دل نمی کند که بره!-خب؟!-دیدي چه نگاهی به نگین کرد؟-آره دیدم!نگاه نکرد!رفت ازش خداحافظی کرد!-خانم!من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم!این دختره دل از مهرداد برد!-فکر نکنم!-چرا!غلط نکرده باشم مهرداد خیلی ازش خوشش اومده!-حالا که چی؟!-اگه بشه عالی می شه!-چی بشه!؟-وصلت این دو تا!!» سارا خانم مات شد بهش «-چیه خانم؟!-وصلت این دو تا با قهر شما دو تا!-چه ربطی داره؟!-آخه شماها چشم ندارین همدیگرو ببینین،اونوقت می خواین با هم وصلت کنین؟!-اون جاي خودش این جاي خودش!تو بازار و تو کار،دو تا بازاري چشم ندارن همدیگه رو ببینن اما با هم معامله می کنن!-حالا که فعلا خبري نیس!فکرم نکنم حاج آقا عباس م آدمی باشه که اگه حتی مهردادم بخواد،پا جلو بذاره!-تو این حاج آقا عباس ظالم رو نمی شناسی!من می شناسمش!-حالا اگه مثلا بر فرض محال،اونا از نگین خواستگاري کنن تو قبول می کنی؟-آره!-والا من از کار شما سر در نمی آرم!-چه کسی بهتر از برادرزاده م!دیده شناخته!مطمئن!قوم و خویش!-پسر عمو دختر عمو ازدواج شون خطرناکه! ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت سی و دو-الان دیگه دوره و زمونه عوض شده!انقدر علم پیشرفت کرده که دیگه این حرفا نیس!-فعلا که یه ساعت دو ساعت همدیگه رو دیدن و تموم شده رفته پی کارش!» حاج حسن یه نگاهی به سارا خانم کرد و بعد یه فکري کرد و گفت «-زیور خانم!-بعله حاج آقا!؟-اون گوشی تلفن رو بیار بذار اینجا!-چشم آقا!» سارا خانم یه نگاهی بهش کرد و گفت «-می خواي چیکار کنی؟-هیچی!-نکنه یه وقت بهشون تلفن کنی!-فکر کردي انقدر دیوونه م ؟!-پس براي چی می خواي؟!-همینجوري!اما اگه تلفن زنگ زد،شما زود ور دار!زیور خانم تلفن رو اورد و گذاشت رو میزي که جلوي سارا خانم بود.سارا خانم داشت حاجحسن رو نگاهش می کرد که یه مرتبه تلفن زنگ زد!از صداش یه مرتبه سارا خانم از جاش پرید که حاج حسن گفت-خودشه!وردار!فقط هر چی گفتن و زود همون موقع به من برسون چی می گن!فهمیدي خانم؟-بعله!بذار ببینم کیه اول!چه دل خوشی داري شما!حالا نگین کجا بود؟از همون موقع که رسیدن خونه،نگین رفت بالا تو اتاقش و لباس شو عوض کرد و نشست رو تختش.دلش می خواست گریه کنه!حالا چرا؟!چون عاشق مهرداد شده بود و براش خیلی عجیب که چرا!؟خب چراش معلومه!یه وقتایی دیدین که مثلا تو خیابون به یه کسی برمی خورین و احساس می کنین سالهاس که میشناسینش؟!یا مثلا یه صحنه اي رو می بینین و یادتون می اد که قبلا م این صحنه رو دیدین!؟یا مثلا جایی براي اولین بار می رین اما می بینین که قبلا م اونجا بودین؟!خب نگین م تقریبا یه همچین حالتی شده بود!حالا یا بنا به مسائل ژنتیک یا فوق طبیعه یا هر چیز دیگه اما گریه ش براي عاشق شدن ش نبود!براي این بود که نمی تونست احساسات ش رو بیان کنه!مهرداد این شانس رو داشت که راحت بره و یا به مادرش یا به پدرش بگه که عاشق شده و می خواد زن بگیره اما این کار رو نگین نمی تونست بکنه!خلاصه یه خرده گریه کرد و بعد رفت تو فکر که چی می خواد بشه!؟با دشمنی اي که بین پدرش و عموش بود ،تکلیف عشق این دو تا چی می شد؟!منتظر فردا بود که مهرداد تلفن کنه و بفهمه تو خونه ي اونا چه خبره!همه ش دلش شور می زد که تا مهرداد یه کلمه در مورد ازدواج با دختر عموش حرف بزنه و پدرش مخالفت کنه!تو همین فکرا بود که تلفن زنگ زد!شدیدا کنجکاو شد و آروم در اتاقش رو باز کرد و اومد بیرون و از پله ها اومد پایین و نزدیک سالن گوش ایستاد!حالا برگردیم و ببینیم این مکالمه چی بود!حاج عباس شماره رو گرفت و گوشی رو داد به لیلا خانم که تا دو تا بوق زد اون طرف جواب دادسارا خانم- بعله!؟لیلا خانم- سلام سارا خانم!شب تون به خیر!لیلا هستم!» سارا خانم یه لحظه گوشی تو دستش ،مات شد به حاج حسن که یه لبخند پیروزمند رو لباش بود و بعد تند گفت «-سلام از بنده اس لیلا خانم!شب شما بخیر!حالتون چطوره؟-ممنون خانم.متشکر!شما چطورین؟حاج اقا چطورن؟-خیلی خیلی ممنون!سلام دارن خدمت تون!حاج آقا چطورن؟ایشونم سلام می رسونن!نگین جون چطوره؟خوبه؟-ممنون!دست بوس شماس!-روي ماه ش رو می بوسم!ببخشین یه لحظه گوشی خدمت تون!» بعد دستش رو گذاشت جلو تلفن و به حاج عباس آروم آروم گفت «-آخه حالا چی بگم؟» مهرداد از همون بغل گفت «-حاج آقا!بگو حاج آقا حسن او یه لنگه زعفرون رو زود بفرسته حجره!» حاج عباس یه نگاه بهش کرد و بعد گفت «-ساکت می شی یا قطع کنم؟-چشم حاج آقا!چشم!» بعد حاج عباس آروم گفت «-بگو حاج عباس خیلی دعاگوئه!» لیلا خانم آروم گفت «-این چیزا چیه می گی آخه؟!-شما بگو کاریت نباشه!من دارم معامله می کنم یا شما؟!» لیلا خانم همونجور که حرص می خورد دستش رو از رو گوشی برداشت و گفت «-معذرت می خوام سارا خانم!متوجهین که؟!» سارا خانمم که جریان رو فهمیده بود با خنده گفت «-کاملا!کاملا!حاج آقا عباس خیلی دعاگو هستن!بله؟!» حاج حسن که بله ي با تعجب سارا خانم رو شنید تند بهش اشاره کرد که سارا خانم گفت «-ببخشین!یه لحظه گوشی خدمت تون!» بعد دستش رو گذاشت و گوشی که حاج حسن آروم گفت «-چی می گن؟!هر چی می گن کلمه به کلمه به من بگو!» سارا خانمم آروم گفت «-می گن حاج عباس...-حاج عباس نه خانم!حاج آقا عباس!-بعله!می گن حاج آقا عباس خیلی دعاگو هستن!-بگو حاج آقا حسن م دعاگو هستن!» سارا خانم یه نگاه دیگه بهش کرد که حاج حسن گفت «-هر چی من می گم بگو!» سارا خانم ناچار دستش رو از رو گوشی برداشت و گفت «-ببخشین لیلا خانم!شمام متوجهین که؟!-بعله سارا خانم!کاملا!-حاج آقا حسن م دعاگو هستن!-ببخشین!یه لحظه!» لیلا خانم آروم گفت «-می گن حاج حسن م...» حاج عباس تند گفت «-حاج آقا حسن!بعله!می گن حاج آقا حسن م دعا گو هستن!-خب!بگو حاج آقا عباس می گن در ایام هفته هیچ روزي سعد تر و میمون تر از شب جمعه و جمعه نیس!» لیلا خانم که مات شده بود به حاج عباس گفت «-چی؟!-هر چی می گم بگو شما!» لیلا خانم دستش رو از روي گوشی برداشت و مجبوري گفت «-ببخشین!حاج آقا می گن در ایام هفته هیچ روزي سعد تر و میمون تر از شب جمعه و جمعه نیس!بله؟!» تا سارا خانم این بله رو گفت و حاج حسن تند گفت «-خانم شما فقط حرفا رو بگو!من خودم می فهمم!-حاج آقا عباس می گن در ایام هفته هیچ روزي سعد تر و میمون تر از شب جمعه و جمعه نیس!-بگو حاج آق حسن می کن انشالا خیر توش باشه!» سارا خانم یه سري تکون داد و گفت «-ببخشین!حاج آقا می گن انشالا خیر توش باشه!-بله؟!» حاج عباس تند گفت «-خانم شما فقط حرف رو به من بگو!-حاج آقا حسن می گن انشالا خیر توش باشه!-بگو حاج عباس می گه ما امشب این در رو زدیم!تا وابشه رومون یا نه!» تو همین موقع که مهرداد همینجوري باباش رو نگاه می کرد گفت «-بابا جون از کلمات رمز استفاده می کنین؟-نه الاغ جون!وقتی بهت می گم دو روز بلند شو بیا بازار براي همینه دیگه!خانم شما بفرمایین!» لیلا خانم یه خنده اي کرد و گفت «-ببخشین سارا خانم!حاج آقا می گن ما امشب این در رو زدیم!تا واشه رومون یا نه!» سارا خانمم خندید و گفت «ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت سی و سه» لیلا خانم یه خنده اي کرد و گفت «-ببخشین سارا خانم!حاج آقا می گن ما امشب این در رو زدیم!تا واشه رومون یا نه!» سارا خانمم خندید و گفت «-اجازه!» حاج حسن آروم گفت «-چی می گه؟-حاج آقا می گن ما امشب این در رو زدیم!تا واشه رومون یا نه!-بگو این در همیشه وازه!تا چه قبول افتد و چه در نظر آید!-ببخشین لیلا خانم!حاج آقا می گن این در همیشه بازه!تا چه قبول افتد و چه در نظر آید!ببخشین!» حاج عباس زود گفت «-چی گفت؟چی گفت؟-حاج آقا می گن این در همیشه بازه!تا چه قبول افتد و چه در نظر آید!» حاج عباس یه لبخند زد و گفت «-خب!بگو حاج عباس می گه قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهري!هیچ مضایقه اي نیس!-ببخشین لیلا خانم!» حاج حسن تند گفت «-بگو ببینم!-می گن قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهري!هیچ مضایقه اي نیس!» حاج حسن م یه لبخند زد و گفت «-بگو خدا خیر بده!-ببخشین لیلا خانم!حاج آقا می گن خدا خیر بده!» حاج عباس یه نفسی کشید و بعد گفت «-خب!خب!بگو دیگه!» لیلا خانم با تعجب گفت «-چی بگم؟!-دیگه خودت خواستگاري کن!مساله حل شد!-یعنی چی؟-حرفت رو بزن دیگه!معمولی!بگو مهرداد از نگین جون خیلی خوشش اومد،و این چیزا دیگه!» مهرداد آروم گفت «-بابا جون جواب رمز رو گرفتین؟-آره ساده!-چی بود؟-خیالت راحت باشه!حاج آقا عموت موافقت کرد!-شما از کجا فهمیدین؟-از همون رمزي که گفتی!-کلید رمز رو داشتین؟-داشتم!داشتم!خانم شما بفرمایین!-اجازه هس حالا دیگه؟!-بعله!بفرمایین!-ببخشین سارا خانم!والا منکه چیزي سردرنیاوردم!-منم همینطور!-عرضم خدمت تون که مهرداد ما دختر خوشگل و قشنگ شما رو دیده و سلام زیاد می رسونه!-سلام برسونین بهشون!-حالا ما می خواستیم بدونیم که پسرمون رو به دامادي قبول دارین؟-اختیار دارین!-دیگه به قول معروف ریش و قیچی دست شما!اگه افتخار این وصلت رو به ما بدین،درهر زمان که شما وقت داشته باشین مزاحم می شیم!-اختیار دارن شما مراحمین!منزل خودتونه اما اگه اجازه بدین با نگین م صحبت کنیم!-حتما!حتما!از قول من سلام بهشون برسونین و ببوسینشون!-بزرگی تونو می رسونم!-پس من منتظر خبر شمام!-حتما!حتما!-فعلا با اجازه تون!ببخشین بی موقع مزاحم شدم!-چه مزاحمتی!این حرفا چیه!انشالا هر چی که خوبه و صلاحه ،اون بشه!-انشالا!به امید خدا!پس فعلا خدانگهدار!-خدا نگهدار!» سارا خانم تلفن رو که گذاشت حاج حسن خندید و گفت «-اي کهنه بازاري!من می شناسمش!جنس خوب رو از دست نمی ده!اما خوشم اومد!معلومه که حسابگره!دست دست نکرد!-حالا چیکار کنیم؟-صداش کن نگین رو ببینم!نگین که تا همون موقع بیرون ایستاده بود و همه چی رو گوش می داد یواش و بی صدا از پله ها رفت بالا که سارا خانم،زیور رو فرستاد که صداش کنه.چند دقیقه بعد نگین اومد پایین و رفت تو سالن و گفت-بله مامان؟-چیکار می کردي عزیزم؟-تو اتاقم بودم.کاري دارین؟-بشین بابات می خواد باهات حرف بزنه!» نگین که سعی می کرد حرکات و رفتارش عادي باشه نشست و گفت «-بله بابا جون؟-حاج آقا!حاج آقا!-بله حاج آقا؟-می گم شما دیگه بزرگ شدي!بچه م نیستی!خیلی وقت م هس که باید می رفتی خونه ي بخت!حالا بگو ببینم امروز این پسر عموت رو چه جوري دیدي؟-یعنی چی آقاجون؟-یعنی ازش خوش ت اومد؟-چطور مگه آقا جون؟حاج آقاعموت زنگ زدن اینجا!شما رو خواستگاري کردن!باید جواب بدیم!حالا نظرت چیه؟» نگین که قند تو دلش آب می کردن سرش رو انداخت پایین و هیچی نگفت «-می گم نظرت چیه؟» نگین با کمی مکث،آروم گفت «-هر چی شما و مامان صلاح بدونین!دیگه یه سال وقت نمی خواي؟» نگین خندید و هیچی نگفت «-فکراتو بکن!ببین فردا پشیمون نشی آ!من آبرو دارم!تو فامیلی یه!-هر چی شما بفرمایین آقاجون!-پس تمومه؟» دوباره خندید که حاج حسن با لبخند گفت «-مبارکه ایشالا!به پاي هم پیر بشین!سارا خانم رفت جلو و در حالیکه گریه می کرد نگین رو بغل کرد!نگین م زد زیر گریه و مامانش رو بغل کرد و بعد رفت طرف حاج حسن که حاج حسن بغلش کرد و گفت-ایشالا خوشبخت بشی عزیزم!قسمت این بود!بعد اشک چشمش رو با دستش پاك کرد که زیور خانم از اون طرف هلهله کشید!تو خونهي حاج عباس م شادي بود!مهرداد دست حاج عباس رو ماچ کرد که حاج عباس م بغلش کرد و گفت-ایشالا خوشبخت بشی بابا جون!می دونم نگین دختر خوبیه چون حاج آقا حسن رو میشناسم!-بابا جون تو رو خدا شمام با هم آشتی کنین!» لیلا خانمم که داشت گریه می کرد گفت «-آره تو رو خدا!آشتی کنین دیگه!شماها کاري به این چیزا نداشته باشین!کار شماها درسته!خیال تون راحت باشه!از اون طرف معلو م نشد پري نوار اي یار مبارکباد رو از کجا گیر آورد و یه مرتبه مجلس شد مجلس عروسی!مهدي خان م اومد تو و شروع کرد به دست زدن!پري م دست می زد و یه منقل کوچولو که مال اسفند بود،تو دستش بود و هی اسفند دود می کرد و هلهله می کشید!از اون یکی طرفم نگین که خیلی خوشحال بود ،خواست بره تو اتاقش و به مهرداد تلفن کنه.به یه هوایی از سالن اومد بیرون و رفت بالا تو اتاقش.حاج حسن م که خیالش از بابت نگین راحت شده بود گفت-خانم شماره شونو بگیر!-می خواي جواب بدي؟-بعله!-همین الان؟!-بعله خانم!معامله ي خوب رو توش دست دست نمی کنن!سارا خانم شماره ي حاج عباس رو گرفت.حاج عباس اینام مشغول شادي کردن بودن که تلفن زنگ خورد و ححاج عباس بلافاصله گفت-خودشونن!وردار!» لیلا خانم همونجور که تلفن رو بر می داشت گفت « ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت سی و چهار-امکان نداره!مگه الان حواب می دن اونا؟!-من اون کاسب پیر رو می شناسم!وردار!لیلا خانم تا تلفن رو برداشت و از تعجب داشت شاخ در می اورد! «-لیلا خانم؟سلام!منم،سارا!-سلام سارا خانم!حال شما؟احوال شما؟!-ممنون!ممنون!مزاحم شدم!-اختیار دارین!کاشی همه ي مزاحمت آ اینطوري باشه و باعث سعادت!-ممنونم!متشکرم!-امر بفرمایین!در خدمت تونم!-ببخشین!یه لحظه گوشی!» بعد دستش رو گذاشت رو تلفن و آروم به حاج حسن گفت «-چی بهشون بگم آخه؟-تلفن رو بزن رو آیفون!» سارا خانم دستش رو از رو گوشی برداشت و گفت «-ببخشین لیلا خانم!حاج آقا می گن که من تلفن رو بزنم رو آیفون!-خواهش می کنم!؟حاج عباس تند گفتم «-چی می گم!-حاج آقا می گن تلفن شون رو سارا خانم بزنن رو آیفن!-خب شمام بزن رو آیفون!می خواد من بشنوم چی می گه!» لیلا خانمم تلفن رو زد رو آیفون که حاج حسن از اون طرف بلند گفت «-به کَس کَسونش ندادم!» حاج عباس م تند گفت «-ما جنس شناسیم که معطل نکردیم؟زود حاج حسن م گفتم «-مام همینطور!خیرش رو بینید!-خدا برکت به روزي تون بده!-ما پس فردا یه ساعت از ظهر رفته تو مسجد بازار یه استخاره م می کنیم!-اتفاقا مام یه ساعت از ظهر رفته تو مسجد بازار یه استخاره می کنیم!الوعده،الوفا!-الوعده،الوفا!-ریش و سبیل ما ضامن!-ریش و سبیل مام ضامن!-مبارکه ایشالا!-مبارکه ایشالا!-حاج آقا اگه صلاح بدونن،بنده زاده جهت دست بوسی و غلامی خدمت برسه!-نور چشم ماس!خونه ي خودشه!-خونه ي امیدشه!خدا عزت شما رو زیاد کنه!-خدا عزت شما رو هم زیاد کنه!-مرحمت زیاد!-مرحمت زیاد!حاج حسن اشاره کرد که سارا خانم تلفن رو قطع کرد.حاج عباس م اشاره کرد که لیلا خانم تلفن رو قطع کنه.تلفن ها قطع شد که لیلا خانم پرسید-چی شد؟!-جواب دادن دیگه!-چی گفتن؟-مگه ندیدي گفت مبارکه!خب مبارکه دیگه!» دوباره پري هلهله کشید که حاج عباس گفت «-البته هنوز یه کارایی مونده!-چه کارایی؟-پس فردا تو مسجد باید باهاش حرف بزنم!می دونم این ظالم چیکارم داره!-چیکارت داره؟-هیچش!هیچی!مهرداد کو؟!-موبایلش زنگ زد رفت بالا!-اون تلفن رو بده به من ببینم!پري!-بعله حاج آقا!؟-اون دفتر تلفن رو بده!» پري رفت دفتر تلفن رو آورد و داد به حاج عباس که اونم یه شماره از توش پیدا کردو گرفت و یه لحظه بعد گفت «-حاج آقا سلام علیکم!احوال شما؟-مزاحم تون شدم!-ممنون!غرض از مزاحمت،می خواستم بدونم بچه ها براي فردا صبح دم دست تون هستن؟-عرضم به خدمتت تون که امر خیري یه!یه سه چهار تا سرویس می خواستم!-قربان شما!فداي شما!خیلی ممنون!بعله!بعله!سنگین باشه!-نه،یکی ش رو انتخاب می کنیم!-همون مغازه ي بالا؟-عالیه!فردا بنده زاده می آد خدمت تون!هر چی پسندید بدین ببره!بنده بازار خدمت می رسم!-ممنون!سایه تون کم نشه!خداحافظ شما!» بعد تلفن رو قطع کرد و گفت «-پري!این پسره رو صدا کن!» سارا خانم که تا اون موقع گوش می داد گفت «-می خواي سرویس طلا براي نگین بخري؟-سرویس جواهر!فردا باید مهرداد بره اونجا!-مهرداد که از طلا جواهر چیزي سرش نمی شه!-حاج آقا چیز بد به ما نمی ده!کو این پسره؟!» تو همون موقع که سارا خانم به لیلا خانم زنگ زد،موبایل مهرداد م زنگ زد و مهرداد تند رفت بالا و جواب داد «-بفرمایین!-مهرداد!-بله؟!-منم!نگین!-نمیشناسم!-خودتو لوس نکن!دیر میشه!-پس سلام!در خدمتم!-اونجا چه خبره؟-خیلی خوشحالی،نه؟-نه!اصلا!-از صدات معلومه!-لوس شی قطع می کنم آ!-خب!خب!-اونجا چه خبره؟از خونه تون تماس گرفتن!دارن با یه رمز مخصوص با همدیگه حرف می زنن!-رمز مخصوص چیه؟!-نشنیدي؟بابام با عمو یه چیزایی به هم گفتن که آدم فکر می کرد دو تا جاسوس دارن با هم صحبت می کننن!داشتن با همدیگه مشاعره می کردن!-آره!یه چیزایی شنیدم!عمو چه جوریه الان؟-خوشحال!عمو چی ؟-اونم خوشحاله!-خودت چی؟-غمگین!افسرده!-چیزي نیس!از دوري منه!منو ببینی،خوب می شی!-نه!ا وقتی تورو دیدم اینطوري شدم!-عشق همینه دیگه وامونده!یه سرش شادیه و نود و نه سرش غم!-ایشالا زبونت رو مار بزنه که انقدر حاضر جوابی!حالا بگو ببینم تو چه جوري هستی؟-الان غمگین!-به درك!-چون تو پیشم نیستی!» نگین ساکت شد که مهرداد گفت «-خوشحال چون داره همه چی درست می شه!!» نگین خندید «-دلم برات خیلی تنگ شده!-تو که یه ساعت بیشتر منو ندیدي!-الان که فکر می کنم تو رو یه عمر دیدم اما خودم نمی دونستم!!» نگین فقط گوش می کرد!حرفاي مهرداد براش مثل هوا بود و بهش احتیاج داشت!مخصوصا تو اون لحظه «-نگین!واقعا خوشحالم!از موقعی که تو رو دیدم انگار دنیا برام فرق کرده!همه چی رو یه جور دیگه می بینم!با اینکهفقط یه بار دیدمت اما همیشه دوستت داشتم!» یه خرده سکوت برقرار شد و نگین گفت-یه کاري کن که هر جوري شده زودتر بیاي خونه مون!-چیکار کنم؟-با لیلا خانم حرف بزن!اون حتما درستش می کنه!به هواي دیدن پدرم بیا!اینطوري یه بهانه اي داري!-باشه!!» تو همین موقع در اتاقش رو زدن «-یه لحظه صبر کن نگین جان!بفرمایین!-مهرداد خان!؟-بعله؟-حاج آقا کارتون دارن!-الان میام!» بعد به نگین گفت «-بابام صدام می کنه!باید برم!حتما خبري شده!-باشه،برو!منم برم ببینم پایین چه خبره!-پس فعلا خداحافظ!-هر جوري هس یه کاري کن بیاي!-باشه!باشه!-خداحافظ!-تو نگفتی آ!-گفتم!همون اول که دیدمت!» یه سکوت معنی دار و بعدش تلفن آ قطع شد و مهرداد اومد پایین که حاج عباس بهش گفت «-فردا میري تجریش جواهر فروشی حاج آقا محرم!چند تا سرویس بهت نشون می ده!اونکه قشنگتره وردار بده کادوکنه!-براي کی آقاجون؟-آقاجون و درد!-ببخشین حاج آقا!-براي دختر عموت!-یعنی فردا برم اونجا؟ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت سی و پنج-یعنی فردا برم اونجا؟-آره!لباس مرتب بپوش!عموت به این چیزا خیلی اهمیت می ده!رفتی و می ري دستش رو ماچ می کنی!بعد سرویس رو می ذاري رو میز!به نگین نمی دي آ!-پس به کی بدم؟!-سرویس که مال نگینه!اما جلو عموت بهش نده!رعایت احترام واجبه!-چشم آقاجون!-مرض!» از اون طرف حاج حسن به سارا خانم گفت «-خانم!فردا ظهر مهمون داریم.-کی؟!-مهرداد!-تو از کجا می دونی؟-می آد!فردا حتما ناهار می آد!ناهار حسابی باشه!-ا...!پس به نگین بگیم حاضر باشه!» تو همین وقت خود نگین اومد پایین و گفت «-براي چی حاضر باشم؟-فردا انگار مهرداد می آد اینجا!نگین یه آن مات شد!همین یه دقیقه پیش به مهرداد گفته بود!چطور انقدر تند ترتیبکار رو داده بود؟؟!اما خبر نداشت که ترتیب تمام این کارا دست حاج عباس و حاج حسنه!اون شب گذشت.فردا صبح مهرداد ساعت هشت از خواب بیدار شد و یه حموم کرد و یه دست کت و شلوار شیک پوشید و آراسته و پیراسته و ادکلن زده اومد پایین.حاج عباس و لیلا خانم تو تراس بودن.صبحونه شونو خورده بودن و حاج عباس داشت به باغبون شون دستور می داد که گل ها رو چیکار بکنه که مهرداد رسید و سلام کرد-سلام.-سلام.-سلام!سلام پسر گل!آفرین!آفرین تیپ دامادا رو پیدا کردي!-مرسی آقاجون!-درد بی دوا درمون و آقاجون!پول پیش ت هس؟!-بعله آقاجون!-دستمال حیب ت هس؟!-بله آقاجون؟!-دستمال!دستمال!-یعنی آقاجون منظورتون این که رفتم خدمت حاج آقا عمو و دستمال رو در بیارم و!...-لا اله الا الله!پسر آدم وقتی می ره پیش نامزدش،حتما باید یه دستمال پیشش باشه!اومدیم و یه مرتبه عطسه ت گرفت!جلسه ي اول جلوش ضایع می شی!-آفرین به کیاست شما پدر بزرگوار!پري خانم!پري خانم!-بعله آقا مهرداد!-اون جعبه دستمال کاغذي رو وردار بیار ببینم!ببخشین آقاجون!یه لیوانم با خودم ببرم چطوره؟-تقصیر منه که دارم چیز یادت می دم!تقویم بردي؟-چی آقا جون؟!-تقویم!-آقا جون آدم دیدن نامزدش می ره که تقویم با خودش نمی بره!-کو تو هالو حالا حالا ها این چیزا رو بفهمی!خانم!اون تقویم رو از تو جیب کت من دربیار بده بهش!!» لیلا خانم با خنده بلند شد و رفت تقویم بیاره «-خودکار جیبت هس؟-آقا جون نکنه دارین منو میفرستین اونجا ازم آزمون بگیرن!-یه مرد متشخص همیشه باید یه خودکار جیبش باشه!-چشم!می رم ور می دارم!-کارت کارخونه رو داري؟-یه دونه کیفم هس!-یه دونه چیه؟برو ده دوازده تا وردار!-آقاجون مگه قراره برم اونجا تبلیغ تولیدات کارخونه رو بکنم!-اینه که من می گم بکن!برو وردار پسر!-چشم!آقاجون می خواین یه دستگاه پرس م با خودم ببرم شاید اونجا خواستیم یه قالب بزنبم؟-یه چیزي ول می دم تو کله تا!الانم مستقیم می ري مغازه ي حاج محرم!یه چیز حسابی سوا کن!من جلو حاج حسن آقا آبرو دارم!-چشم!چشم!-گل که حواس ت هس؟-گل؟!-بعله!دو تا دسته!یعنی یکی ش یه سبد قشنگ رز!حداقل سی تا رز باشه!یه دستهي کوچیک م واسه ي نگین ببر!رسیدي سبد رو می دي به مادر زن ت!دسته گل رو می ذاري رو سرویس و می ذاري رو میز!مادر زنت باید بفهمه که تو از این به بعد مثل پسرش می شی!» مهرداد یه نگاهی به حاج عباس کرد و بعد گفت «-خاك تو سر من کنن آقاجون!-چرا؟!-چه طور تا حالا شما رو با این استعداد در نامزد بازي کشف نکرده بودم؟همینجوري مادرمو گول زدین؟من همیشه فکر می کردم که ننه به این جوونی چطور انقدر عاشقشماس!نگو کارتون درسته!-لال شی پسر!تو همین موقع لیلا خانم با یه تقویم کوچیک برگشت و دادش به مهرداد.پري م جعبه ي دستمال رو اورد و مهرداد چند تا برداشت و رفت بالا و خودکار و کارتم گذاشت جیب ش و اومد پایین و گفت-حاج آقا فرمایشی ندارین؟-نه،به سلامت.با چی می ري؟-با ماشین!-ا...!فکر کردم با اتوبوس می ري!کره خر!منظورم اینه که با بی ام و هه برو!-آقا جون روش خط میندازن آ!-عیبی نداره!ببرش!» لیلا خانم خندید و گفت «-هر چی بابات می گه گوش کن!تجربه ش زیاده!-می دونم مامان جون!فقط من احمق دیر فهمیدم!حیف!-برو بچه جون!برو!بیا اینم آدرس شون!بعد یه کاغذ از تو جیب ش دراورد و داد به مهرداد!آقا مهردادم از همه خداحافظی کرد و با سلام و صلوات حرکت کرد طرف خونه ي عموش اینا!از اون طرف نگین سر ساعت هشت صبح از خواب بیدار شد و اونم حموم کرد و لباس پوشید و رفت پایین.حاج حسن و سارا خانم تو تراس نشسته بودن و تازه صبحونه شون تموم شده بود که حاج حسن یه نگاهی به نگین کرد و گفت-لباسات رو اماده کردي بپوشی؟ ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت سی و شش-لباسام؟پوشیدم دیگه آقا جون!-اینا؟!-بعله دیگه!-اون وقت میگه من مدیرم و مدیریت دارم!بچه جون!جلسه ي اول تو زندگی دختر مثل کنکوره!قبول شدي دیگه تمومه!بپر برو یه لباس شیک و قشنگ آماده کن که بپوشی!» نگین یه نگاه به باباش کرد و بعد گفت «-چشم آقا جون!-موهاتم یه دستی بکش!همینجوري ول شون نده دورت!-آخه اقا جون!-حرف همینه که من می گم!-چشم!-وقتی م پسر عموت اومد ده دقیقه یه ربع بعد بیا جلو!-چشم!-وقتی م اومدي،پنج شیش قدم بیا تو سالن و تا مهرداد جلوت بلند شد و یه ببخشین بگو و زود برگرد.بعد پنج دقیقه بیرون صبر کن و دوباره بیا!» نگین همینجوري مات شده بود به حاج حسن که سارا خانم گفت «-براي چی؟!-اینه که من می گم!شماها فقط گوش کنین!-چشم آقا جون!-وقتی اومدي تو،من می گم زیور چایی بیاره.چایی که آورد و تعارف کرد،یواش دو تا قند بنداز تو چایی ش و براش هم بزن!طوري این کارو بکن که ببینه!-بله آقا جون؟!ده دقیقه بعد ازش یواس می پرسی گرم ت نیس؟!نیم ساعت بعدش اروم که کسی نشنوه ازش می پرسی بگم برات شربت بیارن؟!اگه گفت اره که هیچی !اما اگرم نه بازم تو یه جور که بشنوه به زیور خانم بگو یه شربت خنک بیاریم!«سارا خانم و نگین مات شده بودن به حاج حسن که روش رو کرده بود به طرف حیاط و باغچه رو تماشا می کرد!یه خرده سرش رو برگردوند طرف نگین وگفت«-سر ناهارم یواش طوریکه مثلا ما نشنویم بهش بگو مرغ بخور گوشت بخور!فهمیدي؟!«سارا خانم یه نگاه مشکوك به حاج حسن کرد وگفت«-نکنه حسن می خواي یه بلایی سر اون طفل معصوم بیاري و از برادرت انتقام بگیري؟!-از اون حرفا زدي خانم ا!-اخه این چیزا چیه به این دختر یاد میدي؟!-اینا رمز موفقیته!مرد خوشش می اد زن بهش برسه! مرد وقتی زن می گیره در واقع هم زن گرفته و هم می خواد صاحب یه مادر دیگه بشه !شماها کو تا این چیزا رو بفهین؟!زیور!زیور خانم؟!-بعله اقا!-این ابرام اقا کو؟-اینجام اقا!-شیلنگ رو وردار حیاط رو صفا بده!می خوام بوي خاك خیس خورده همه جا رو ورداره!الانم نه !یه ساعت دیگه که بوش تو حیاط بمونه!-چشم اقا!«بعد برگشت طرف نگین و گفت«-ما وقتی میوه بهش تعارف می کنیم حتما تشکر می کنه اما ور نمی داره!یه خرده بعد از تعارف ما تو اول مثلا خیار براش پوست بکن و نمک بزن و بذار جلوش .وقتی خورد 5دقیقه بعد یه موز براش پوست بکن بذار جلوش اونم که خورد 5دقیقه بعد مثلایه سیب قاچ کن بذار جلوش.یعنی می گم یکی یکی پوست بکن!«سارا خانم و نگین هر دو ماتم شده بودن بهش که سارا خانم گفت«-اخه مرد چه فرقی داره؟!خب همه رو یه بارکی پوست می کنه و میذاره جلوش!-فرق می کنه خانم !ادمیزاد همه چی به چشم شه!وقتی یه مرتبه یه چیز زیاد می بینه دل زده می شه!اما وقتی کم کمپوست بکنی یه دونه یه دونه منتسرش گذاشتی!وقتی یه دفعه پوست بکنی کار به چشم طرف نمی اد!-تو این چیزا رو از کجا می دونی حسن؟!=حاج حسن اقا!این هزاز بار!«نگین شروع کرد به خندیدن و گفت«-اقاجون!این اطلاعات وسیع رو از کجا بدست اوردین؟!-دختر جون ماها تو کار و کسب خودمون یه پا روان شناسیم !مشتري پاش رو میذاره تو حجره وما می فهمیم که چندمرده حلاجه!-اقاجون اگه راست می گین بگین ببینم من الان به چی فکر می کنم؟!«نگین نهایت سعی ش رو کرد که خودشو خونسرد نشون بده!حتی مخصوصا لباس معولی پوشیده بود که گواه این مساله باشه هر چند که قبلش دوبار سر کمد رفته بود و نگاهی به همشون کرده بود!حاج حسن نگاهی بهش کرد وبعد لبخند زذ وگفت«-تو ده تا فکر تو کله ته الان!کدومش رو بگم؟-هر کدوم اقاجون!-حاج اقا!-ببخشید حاج اقا!-یکی اینکه الان داري فکر می کنی مهرداد با چه لباسی می اد! رسمی می اد اسپرت می اد ؟!چی با خودش می اره؟!رفتارش چه جوریه؟!چه جور ادمی هس؟!مسئولیت پذیرهنیس؟!خودتم چند بار تو فکر بودي که چی بپوشی اما با خودت لج کردي و اینا رو پوشیدي اما نزدیک اومدنش که میشه چه من می گفتم چه نمی گفتم لباستو عوض می کردي!یه دستی هم به موهات می کشیدي!الانم دقیقه به دقیقه چشمت به ساعته که کی می اد!«رنگ نگین سرخ شد !تقریبا همه رو درست گفته بود!واقعا که روان شناس بود !اما براي اینکه خودشو از تنگ و تا نیندازه گفت«-اصلا از کجا معلوم صبح بیاد؟!-می اد!می اد چون من عموشم!اگه غریبه بودیم یه حرف دیگه بود!-اگه نیومد چی اقاجون؟!-همین الانم تو دلت از خدا می خواي که حرف من درست باشه!اما خیالت راحت !می اد!تا یه ساعت ونیم دیگه پیداش می شه!شون شد و از خونه اومد بیرون و رفت طرف تجریش و نیم ساعت بعد رسید و BMW«بریم سراغ اقا مهرداد که سوار پیاده شد و رفت تو جواهر فروشی حاج اقا محرم.حاج اقا منتظرش بود و خیلی تحویلش گرفت و چند تا سرویسبهش نشون داد که مهرداد قشنگ ترین ش رو انتخاب کرد که خیلی م گرون قیمت بود و حاج اقا داد براشکادو کردن وداد دستش ومهرداد اومد بیرون و سوار ماشین شد و جلو یه گلفروشی نگه داشت و همونجور که حاج عباس گفته بود یه سبد گل رز خرید با یه دسته گل کوچولو و قشنگ!بعد دوباره سوار ماشین شد و ادرسی که از حاج عباس گرفته بود در اورد و رفت تا رسید به کامرانیه وجلو خونهعموش اینا!پیاده شد و یه نگاهی به خونه کرد وبعد گل ارو با سرویس از تو ماشین برداشت و زنگ خونه رو زد که یه خرده بعد زیور خانم ایفون رو جواب داد«-بفرمایین؟!-سلام من مهرداد هستم حاج اقا عمو تشریف دارن ؟-سلام!بفرمایین!بفرمایین«بعد در رو باز کرد و مهرداد یواش رفت تو.یه جور عجیبی بود!دلهره داشت!خجالت می کشید!حق م داشت!اینجا براش مثل خونه ي غریبه بود!درسته که اومده بود مثلا دیدن عموشاما این عمو و برادر زاده تا شب قبلش همدیگرو ندیده بودن!خیلی اروم قدم ور می داشت!شاید منتظر چیزي بلود!مثلا یه تعارف!از اون طرف تا زنگزدن و زیور خانم در رو باز کرد حاج حسن یه لبخند زد وگفت«-ابرام اقا!-بعله حاج اقا؟-مثل برق می ري پیشواز برادرزاده م و با احترام واردش می کنی!-چشم اقا!-بدو!«تا ابرام اقا رفت وحاج حسن گفت«-زیور خانم!-بعله حاج اقا!-اقا مهرداد که اومد 10 دقیقه بعد یه اسفند دود کن!بیار تو سالن دود کن!-چشم حاج اقا!ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت سی و هفت-بعله حاج اقا!-اقا مهرداد که اومد 10 دقیقه بعد یه اسفند دود کن!بیار تو سالن دود کن!-چشم حاج اقا!-النم برو تو تراس ئاسه استقبال!-چشم حاج اقا ایشالا به مبارکی!-انشالا!خانم!-بعله؟-شمام جلو در تحویلش بگیر و بیارش تو سالن!-چشم حاج اقا حسن اقا!دیگه فرمایشی ندارین؟-احترام امامزاده به متولی شه خانم!اقا مهرداد از این به بعد داماد ماست!احترام اون احترام ماست!افتخار اون افتخار ماست!-خودم اینارو میدونم !چشم 1چشم!«نگین رفته بود تو سالن و می خواست از پشت شیشه مهرداد رو ببینه که حاج حسنبلند گفت«-نگین!-بهت چی گفتم؟!-چشم اقاجون!«بعد با دلخوري از سالن اومد بیرون ورفت بالا تو اتاقش!از این مهرداد داشت اروم اروم قدم ور می داشت و مثلا به گل هل و درختا نگاه می کرد که یه مرتبه ابرام اقا پیداش شد واز همون جا گفت«-سلام اقا!خیلی خوش اومدین!مزین فرمودین!بفرمایین!بفرمایین!«دل مهرداد کمی گرم شد!خوش امد محکمی بود.همینجوري که اون کمی جلوتر و ابرام اقا یه قدم عقب تر می اومد زیور خانم رسید تو تراس واز همونجا گفت«-سلام اقا!خیلی خوش اومدین!قدم رنجه فرمودین!بفرمایین!بفرمایین!«با این استقبال دیگه اون حالت غریبگی تو مهرداد از بین رفت و تند تند قدم برداشت و از پله ها رفت بالا.زیور خانم وابرام اقا هرد با فاصله ي یه قدم پشت ش حرکت می کردن ویه دفعه این و یه دفعه اون می گفتن بفرمایین خوش امدین!و این براي مهرداد خوب بود!به محض اینکه در خونه رو وا کرد ورفت تو سارا خانم اومد جلو که مهرداد تند گفت«-سلام زن عمو جون!-سلام عزیزم!خیلی خوش اومدي !لطف کردي!این کارا چیه عزیزم!خودت گلی!-ممنون این مال شماست!«بعد سبد رو گرفت جلوي سارا خانم !سارا خانم یه نگاه به سبد گل سرخ کرد وبعد یه نگاه به مهرداد وگفت«-مرسی عزیزم!مرسی !از کجا فهمیدي که من گل سرخ دوست دارم؟!-اخه مثل خودتونه!-مرسی !مرسی !بیا تو عزیزم !بیا!«بعد در حالی که سبد رو ازش می گرفت با خودش بردش تو سالن که حاج حسن اخر سالن رو یه مبل نشسته بود و تا مهرداد وارد شد وا جاش اروم بلند شد که مهرداد گفت«-سلام حاج اقا عمو!-سلام عزیزم!سلام عمو جون!خوش اومدي !صفا اوردي!بیا!بیا اینجا!«مهرداد تند رفت جلو وتا حاج حسن دستش رو براي دست دادن دراز کرد که مهرداد تند دولا شد ودستش رو ماچ کرد!حاج حسن زود دستش رو کشید و مهرداد رو بغل کرد و صورتش رو بوسیذ!مهرش واقعاتو دلش جا شده بود! بعد مهرداد سرویس کادو شده و یه دسته گل کوچولو و خوشگل رو گذاشت روي میز.حاج حسن یه نگاه زیر چشمی به کادو کرد وبعد به مهرداد تعارف کرد که بشینه.نگین خانم با دل تو دلش نبود وهمه ش ساعت رو نگاه می کرد که کی 10 دقیقه میگذره!یه لباس خیلی قشنگ پوشیده بود و موهاش رو خوشگل درست کرده بود و یهگل خوشگلم زده بود بهشون.درست سر 10 دقیقه اومد پایین واروم رفت طرف سالن.مهرداد طوري نشسته بود که از همون دور می تونست نگین رو ببینه!تا نگین وارد شد و چند قدم اومد تو سالن و مهرداد از جاش بلند شد که نگین از همون دور یه سري بهش تکون داد وبرگشت .مهرداد مات شد بهش اما هیچی نگفت.نگینم از سالن اومد بیرون وبا خودش شروع کرد به شمردن تا 300 !تو همین موقع حاج حسن بلند گفت«-کجا رفتی بابا جون؟!بشین شما عموجون!بشین!«مهرداد دوباره نشست که سارا خانم دوباره احوال پرسی رو که حاج اقا حسن کرده بودتکرار کرد«!-لیلا خانم خوبن؟-ممنون خوبن!-حاج اقا چطورن؟-ممنون!سلام می رسونن خدمتتون!-اینجا رو راحت پیدا کردین؟-بعله!-اذرسمون سر راسته!-بعله خیلی سر راسته!-چه گلاي قشنگی!واقعا ممنون!«نگین خانمم با یه خرده تقلب تو شمارشدوباره برگشت تو سالن و رفت طرف مهرداد اینا که مهرداد دوباره از جاش بلند شد ومات شد به نگین که تو اون لباس خیلی خیلی قشنگ شده بود!طوریکه یادش رفت سلام کنه و وقتی نگین رسید جلوش تازه یادش افتاد وتند گفت«-سلام!-سلام!بفرمایین!خیلی خوش امدین!«حاج حسن تمام حرکات مهرداد رو زیر نظر داشت و دیگه کاملا فهمیده بود که این پسر داماد خودشه وخیالش راحت شد و گفت«-خانم چایی چی شد؟!-الان!الان!زیور خانم!-بعله خانم؟!اومدم!«نگینم رفت رو یه مبل بین مهرداد و سارا خانم نشست که حاج حسن گفت«-اقا مهرداد خجالت دادن!-اختیار دارین حاج عمو خان!آخه این کارا چیه؟آدم خونه ي عموش که می ره نباید از این کارا بکنه!-ببخشین!ناقابله!-زنده باشی عموجون!البته تشکر رو باید کس دیگه اي بکنه!» بعد یه اشاره کرد به نگین که نگین آروم دسته گل رو ورداشت و یه نگاه بهش کرد و اروم گفت «-مرسی!خیلی قشنگه!» بعد برد جلو صورتش و بوش کرد و لبخند زد که حاج حسن تند گفت «-این دیگه چیه پس؟!-ببخشین تو رو خدا!-نگین خانم فکر کنم اینم مال شماس!بعد اشاره کرد که یعنی بازش کنه!نگین م آروم همونجور که دسته گل تو دستش بود،جعبه رو برداشت و تشکر کرد و آروم آروم کادوش رو باز کرد و بعدش در جعبه رو!یه نگاهی توش کرد و بازم آروم گفت-خیلی قشنگه!ممنون!ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت سی و هشت» بعد جعبه رو داد دست سارا خانم که اونم یه نگاهی توش کرد و گفت «-خیلی شیکه!ممنون عزیزم!ممنون!» بعد جعبه رو داد به حاج حسن که اونم یه نگاه کرد و تند قیمتش رو براورد کرد و گفت «-عمو جون چرا این کارو کردي؟می دونی رو جواهر آدم چقدر ضرر می کنه؟باید فکر آینده بود عمو جون!از کیسه ي هر کدوم که بره فرق نداره!» سارا خانم زود گفت «-اما واقعا قشنکه!-بعله که قشنگه!پول شم قشنگه!این خیلی قیمتی یه!خدا کنه از آشنا گرفته باشیعمو جون!ناقابله عمو جون!-از کی گرفتی؟-حاج آقا محرم!-خب!خب!آشناس!بهت ننداخته!مطمئنه!-بابا جون گفتن برم اونجا!-خوب کاري کردن حاج آقا!حاج آقا محرم امینه!» تو همین موقع زیور خانم باسینی چایی اومد و رفت طرف مهرداد و تعارف کرد «-لطفا اول بدین خدمت حاج آقا عمو و زن عمو!» حاج حسن خیلی خوشش اومد و گفت «-وردار عمو جون!وردار!تعارف نکن!-آخه اینطوري!...-وردار عمو جون!-چشم!» بعد یه فنجون چایی برداشت و گذاشت رو میز که حاج حسن گفت «-عمو جون اینجا راحت باش!خونه ي خودته!من الان بر می گردم!بعد همونجور که بلند می شد به نگین یه اشاره کرد و چایی رو بهش نشون داد.بعدشم از سالن رفت بیرون،یه خرده بعد سارا خانم به هواي اینکه به آشپزخونه سر بزنه،بلند شد و رفت که نگین همونجور که سرش پایین بود گفت-مرسی از چیزایی که برام آوردي!-قابل شمارو نداره!خوب نیگاشون کن که باید برشون گردونم!» نگین همونجور که دو تا حبه قند مینداخت تو چایی مهرداد گفت «-باز لوس شدي؟-چقدر قشنگ شدي شما امروز!-مرسی!» آروم چایی ش رو هم زد.مهرداد داشت نگاش می کرد که نگین گفت «-برات شیرین ش کردم.بخور سرد نشه!» مهرداد که خیلی از این کار نگین خوشش اومده بود،فنجون ش رو برداشت و گفت «-این چایی خوردن داره!» فنجون رو برداشت که حاج حسن اومد تو سالن و گفت «-عمو جون سوییچ ماشین ت رو بده ابرام آقا بیاردش تو!-بیرون باشه عمو جون!عیبی ندره!-نه!بچه مچه ها خط ش میندازن!بلند شد و ریموت و سوییچ رو داد به حاج حسن و دوباره نشست که زیور خانم یه سبد بزرگ میوه آورد و گذاشت رو میز.مهرداد همونجور که چاي ش رو می خورد به نگین م نگاه می کرد.نگین م آروم یه خیار برداشت و پوست کند و نمک زد و گذاشت جلو مهرداد و گفت-چیکار کردي که تونستی امروز بیاي اینجا؟لیلا خانم صحبت کرد؟-نه!همون موقع که با هم حرف می زدیم،بابام ترتیب کارو داد!-تو برنامه ت چه جوریه؟کارخونه رو میگم!-صبح ساعت هفت،هفت و نیم تا پنج بعد از ظهر،تو چی؟-ده صبح تا سه.چهارم خونه م.-چرا انقدر کم؟-بابام می گه دختر باید قبل از غروب افتاب خونه باشه! ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت سی و نه-الان که ساعت هشت غروب می شه!-براي بابام چهار بعد از ظهر شبه!می گه شرکت رو فقط براي اینکه سرت گرم بشه باز کردم!» مهرداد آروم آروم شروع کرد خیار خوردن که نگین گفت «-تو جدي قبلا خیال ازدواج نداشتی؟-نه!بابام خیلی اصرار می کرد اما من اصلا!-پس چی شد؟-خب شما رو دیدم دیگه!-خب؟!-بعد عمه جون منو صدا کرد و گفت مهرداد بیا یه فداکاري بکن!گفتم چیکار کنم عمه جون؟گفت براي اینکه این دو تا برادر با همدیگه آشتی کننن،تو خودتو قربانی کن!منم براي آشتی این دو نفر حاضر شدم با تو ازدواج کنم!حالا تو چی؟-اما من حتی به خاطر آشتی این دو نفرم حاضر نیستم با تو ازدواج کنم!-پس چرا هنوز دسته گل رو دستت گرفتی؟-همینجوري!می خوام به عنوان یادگاري از پسر عموي دیوونه م نگهش دارم!-اما امروز خیلی قشنگ شدي آ!چیکار کردي؟-هیچی!» بعد شروع کرد براش موز پوست کندن.مهردادم نگاهش می کرد و وقتی موز رو گذاشت جلوش مهرداد گفت «-دستت درد نکنه!خیلی خوشم می آد وقتی برام میوه پوست می کنی نیگات کنم!» نگین یه لبخند شیرین زد و گفت «-عمو جون در مورد من چی می گن؟-بابام از کسی تعریف نمی کنه!اما از تو کرد!خیلی م ناراحت بود که چرا تا دیروز تورو ندیده!-راست می گی؟-آره به خدا!-لیلا خانم چی؟-اونم خیلی ازت خوشش اومده!» تا نگین اومد حرف بزنه که حاج حسن برگشت تو سالن و گفت «-هوا خیلی گرم کرده!-بله خان عمو!» اینو که حاج حسن گفت،نگین فهمید که منظورش چیه و آروم از مهرداد پرسید «-شربت می خوري؟-نه!مرسی!» بعد یه خرده بلندتر گفت «-زیور خانم!-بعله خانم!-یه شربت خنک بیارین لطفا!-چشم خانم!» مهرداد تند گفت «-زحمت نکشین!» بعد یه نگاه پر از عشق به نگین انداخت!یه لبخندم رو لب حاج حسن نشست و گفت «-عمو جون کارخونه وضعش چه جوریه؟-عالیه خان عمو جون اما بابام می گن نباید جلو کسی گفت!-درست می گن حاج عباس آقا عمو جون!این رمز و راز کاسبیه!جلو هر کی صحبت می شه باید دوپهلو حرف بزنی!مثلا باید از یه طرف بگی که فلان قدر تولید داریم اما بعدش یه لبخند بزنی و بگی ولی همش ضرر می دیم!-چشم خان عمو!-راستی باید یه روز عصر که از کارخونه برگشتی،بیاي دنبال دختر عموت و یه سر برین خدمت حاج عمه خانم! » مهرداد یه مرتبه تو دلش یه جوري شد و گفت «-من بیام دنبال نگین خانم؟-آره عمو جون!هم اونجا برین هم جاهاي دیگه!مثلا سینما و این جور جاها!باید با اخلاق همدیگه آشنا بشین!این خیلی مهمه!-دوتایی تنها بریم؟-آره عمو جون!چه عیبی داره؟اولا که شماها با همدیگه پسر عمو دختر عمویین!بعدشمکه شما دو تا از دیشب نامزد شدین!حالا به وقتش براتون یه جشن مفصل می گیریم!باید با حاج عباس آقا صحبت کنم و ترتیب کا رو بدیم!از این لحظه به بعدم،هر وقت می آي اینجا باید دست خالی بیاي!دیگه باید دور ورتون رو جمع و جور کنین!زندگی شوخی نیس عمو جون!درسته که خدارو شکر خدا رو شکر بابات وضع ش خوبه و منم همینطور اما بازم باید مراقب بود!چون مال من و اون نداره!-چشم خان عمو جون!هر چی شما بگین!-من برم ببینم سارا خانم چیکار می کنه!» تا بلند شد و مهردادم جلوش بلند شد «-بشین عمو جون!راحت باش!» مهرداد نشست و وقتی حاج حسن رفت گفت «-دختر عمو جون!-بعله؟!-کی بیام دنبالت بریم سینما و اینجور جاها؟» نگین خندید و گفت «-هر وقت بخواي!-الان خوبه بریم؟-الان زیادي ت می کنه پسر عمو جون!می ترسم دل ت درد بگیره!» مهردادم با خنده گفت «-اگه قول بدم که دلم درد نگیره و زیادي م نکنه سر دلم سنگین نشه چی؟-اون موقع می شه یه کاریش کرد!-حالا که همچینه،فردا شب بیام دنبالت؟-که کجا بریم؟-اول باید بریم دست بوس عمه جون!-خب بیا!-ساعت چند بیام؟-دو بیام خوبه؟-دو شرکتم!-سه بیام خوبه؟-چهار تازه میام خونه!-چهار و ربع بیام خوبه؟-لوس نشو دیگه!هفت بیا!-هفت که دیره!-خیلی دلت می خواد منو تند تند ببینی؟-خیلی!پس این همه سال که از من بی خبر بودي چقدر ضرر کردي!-نه!قبلا یه گربه ي خوشگل داشتم،سرم به اون گرم بود!-یکی دیگه می زنم تو ساق پات آ!-نزن بابا دیگه!از دیشب تا حالا دارم لنگ می زنم!-ببلینم!تو هنوز با دوستات در ارتباطی؟-با بعضیاشون!چیه؟می ترسی برم دنبال الواطی؟-نه!همینجوري پرسیدم!-تو چی؟-آره!با اکثرشون در ارتباطم!-آخ جون!حتما باید بعد از ازدواجم ارتباط تون رو حفظ کنی!اصلا م فکر منو نکن!» نگین اومد که جوابشو بده که باز حاج حسن وامد تو سالن و هر دو جلوش بلند شدن که حاج حسن گفت «-بشینین بچه ها!راحت باشین!نگین جون مادرت رو ندیدي؟-نه بابا جون!-نمی دونم این تقویمم رو کجا گذاشتم!عمو جون شما تقویم دارین!-بعله عمو جون!بعد دست کرد جیب ش و تقویم حاج عباس رو درا.رد و داد به حاج حسن!حاج حسن م تقویمرو باز کرد و یه نگاهی بهش انداخت و گفتم-خوبه!تو اون برج یه عید داریم!میشه نامزدیتون رو بندازیم اون شب!خودکار داري عمو جون؟-بعله عمو جون!بعد از تو جیب ش یه خودکار دراورد و داد بهش.حاج حسن م خودکار رو گرفت و دوباره یه نگاه به تقویم کرد و گفت-بذار با سارا خانمم صحبت کنم،بعد!» دوباره بلند شد و رفت.این دو تام جلو پاش بلند شدن.وقتی از سالن رفت بیرون،مهرداد به نگین گفت «-عمو خیلی خوشحالن!-آره!خیلی!-حق م دارن!یه همچین دامادي گیر اوردن،اونم تو این دوره زمونه کم چیزي نیس!خیلی بخت بلند میخواد!ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره