بــــوی نــاقـــســـمـــت چهل-حق م دارن!یه همچین دامادي گیر اوردن،اونم تو این دوره زمونه کم چیزي نیس!خیلی بخت بلند میخواد!» نگین یه نگاهی بهش کرد و گفت «-شانس اوردي که پسر عمومی وگرنه بهت نگاهم نمی کردم دیوونه!بذار یه لیست از خواستگارام بیارم تا تو بفهمی چه شانسی آوردي!حالام زیاد دلت رو خوش نکن!معلوم نیست جوابم چی باشه!-یعنی چی؟با این سرعت که عمو جون دارن ترتیب کارا رو می دن،فکر کنم آخر امسال بچه مون رو می تونیم بذاریم مدرسه!بابا چه خبره آخه؟من امروز اومده بودم یه سلامی عرض کنم و برم!دارن شوخی شوخی منو می شونن سر سفره ي عقد!کاشکی امروز وکیل م رو با خودم آورده بودم آ!حداقل یه خرده ازم دفاع می کرد!-راست می گی مهرداد خان؟-دروغم چیه!-پس یه د قیقه صبر کن!!» نگین از جاش بلند شد «-کجا می ري؟-می رم به بابام بگم که شما هنوز فکراتون رو نکردین!-ا...!نري آ!-یه دقیقه صبر کن!-ا...!دختر عمو جون شوخی کردم!» نگین اومد بره که مهرداد تند دستش رو گرفت و گفت «-بخدا شوخی باهات کردم!-من با کسی شوخی ندارم!!» قیافه نگین جدي جدي شده بود «-به جون تو شوخی کردم!-ول کن می خوام برم!-غلط کردم!غلط کردم!دختر عمو جون!تو که انقدر بداخلاق نبودي!-نمی شه!عصبانی م!-خب چیکار کنم که عصبانیتت تموم بشه؟-باید با این سیب محکم بزنم تو سرت!» بعد یه سیب بزرگ ورداشت!مهرداد یه نگاهی به سیبه کرد و گفت «-من حرفی ندارم!می خواي بزنی بزن اما فکر نمی کنی اگه سیب به این بزرگی بخوره تو سر من جا به جا خونریزي مغزي می کنم،اون وقت دیگه واسه تو شوهر نمی شم؟-خیلی خب!با این شلیل می زنم!-حالا نمی شه با گیلاس بزنی؟میوه میوه س دیگه!بیا!این م گیلاس درشت!بزن!-خیلی پررویی!باهات قهرم!-واي قلبم !آخ قلبم!از قهر و این چیزا نگو که قلبم می گیره!یعنی دلم میشکنه!-ازم یه خرده تعریف کن تا ببخشم ت!-چشم!شما اول بشین تا من تعریف کنم!-نه!همینجوري تعریف کن!-آخه سرپایی که نمیشه از کسی تعریف کرد!-می رم آ!-باشه!باشه!تعریف می کنم!-تعریف کن!-به به!چه دختري!به ماه رفته به پري،به طایفه ي مادري!-از این تعریفا نمی خوام !اینا تعریف کشکیه!س از کدوم تعریفا می خواي؟!-از اونا که دیشب پاي تلفن کردي!-خیلی بهت خوش گذشته ؟!-میرما !یالا!-بابا اخه اینطوري که تو مثل شمر بالا سرم واستادي و هی تهدیدم می کنی که طبع تعریفم گل نمی کنه!تازه تا ادم می اد گل کنه و هی بابات می اد وشوییچ می خواد وخودکار می خواد و طبع منو خشک می کنه!حداقل بشین تا بابات نیومده ازت تعریف کنم!«نگین خندید ونشست وگفت«-خب یالا!-بابا یه دقیقه صبر کن من حس بگیرم!-یالا الان بابام می رسه!-ا...به من چه که بابات می رسه!مگه حس تو جیب منه که هر وقت خواستی درش بیارم؟!یه دقیقه صبر کن!-خب الان یا بابام می اد یا مامانم!-بابا هول نکن!-زود باش!-چشم!چشم!می گم ا!چقدر امروز قشنگ شدي!-خب!خب یعنی چی؟!-یعنی بقیه ش!-می گم چه لباساي قشنگی پوشیدي!-از خودم تعریف کن نه از لباسم!-باشه!باشه!چه انگشت سبابه ي قشنگی داري!-مسخره می کنی!نه به مرگ بابام !اخه تو به ادم وقت نمی دي که !می گم جون من بیا با هم دعوا نکنیم!-اخه تو از اون حرفا می زنی منم ناراحت می شم!-بابا شوخی بات کردم وگرنه من از خدامه که همین الان با تو بشینم سر سفره ي عقد !اگه من می دونستم که یه همچین دختر عموي نازي دارم تا حالا صد دفعه بابامو با عموم اشتی داده بودم !باوذ نمی کنی که من تو رو تا حالا 100 دفعه تو خوابم دیده بودم!شاید بتونم قسم بخورم که تقریبا خود خودت بودي!-راست می گی؟!-به جون خودت که از جون خودم بیشتر دوست دارم!-خب من از این تعریفا می گم دیگه!-الان برات می گم بازم!«تو همین موقع حاج حسن از دور پیداش شد که نگین تند دستش رو از دست مهرداد کشید بیرون!مهردادم یه نگاه به حاج حسن که داشت تقویم رو نگاه می کرد انداختواروم گفت«-بیا!من اومدم گرم بشم باز بابات رسید!الان می اد می گه عمو جون مداد پاك کن داري ؟!فکر می کنه من لوازم تحریري وا کردم!بلند شو برو دو سه تا خودکار و کاغذ و این چیزا براش بیار که ولمون کنه!«نگین خنده ش گرفته بود اما به زور خودش رو نگه داشت که حاج حسن اومد جلو هردو بلند شدن«-می گم عمو جون وقتی اومدي حاج عباس پیغومی چیزي ندادن!-نه فقط سلام رسوندن!-سلامت باشن .باشه احتمالا فردا با هم دیگه صحبت می کنیم!نگین جون مامانت رو ندیدي؟!-نه شما ندیدین شون؟-چرا!یه دقیقه پیش اینجا بود!من برم ببینم کجاس!«دوباره بلند شد ورفت.این دو تام بلند شدن که بعدش حهرداد گفت«-بذار توام بیاي خونه ي ما!مرتب بابام رو می فرستم که سراغ مامنم رو ازت بگیره!بابا بلند شو برو ببین مامانت کجاس اخه!-خب!بازم تعریف کن!- ول کن بابا!خشک شد طبعم!پاشم کم کم برم!-خب پاشو برو!-میگن به زن نباید اعتماد کرد همینه ا!حداقل یه تعارفی براي ناهار بکن!-مگه تو نیومده بودي یه سر بزنی وبري؟-چرا اما تعارف که مجانیه!الان مجانی نیست چون اولین تعارف رو بکنم و موندي!-خب معلومه می مونم!مگه می شه تو رو ول کنم وبرم؟!الان معده ام خراب می شه!-اهان از همینا بگو!شیکم گشنه که نمی شه از این چیزا گفت!-خب یه سیب برات پوست می کنم بخور وبگو!-ضعف می کنم از بس صبح از اول وقت میوه بهم دادي!الان معده م خراب می شه!«نگین خندید وگفت«-برم برات یه تیکه نون بیارم؟!-نه بابا!مرخصی بدین برم سر کوچه خودم یه ساندویچ براي خودم بخرم!می خواین براي ناهار شماهام بخرم!شماها خجالت نمی کشین با این ثروت تون به مهمون نون خالی تعارف می کنین؟!-جدي گرسنه ته؟!-نه!دارم جامو سفت می کنم که ببینم چقدر دیگه می تونم اینجا بمونم ونگاهت کنم وباهات حرف بزنم!«نگین بهش خندید وگفت«-وقتی این چیزا رو بهم می گی خیلی دوست دارم!-تو باید همیشه منو دوست داشته باشی!«دوباره خندید واروم اروم گفت«-دارم اما این وقتا بیشتر!-الهی من قربون اون...«یه دفعه سارا خانم اومد تو سالن که مهرداد تند اما اروم گفت«-پیدا شد!پیدا شد!مامانت پیدا شد بالاخره!«نگین زد زیر خند!خلاصه اون روز اقا مهرداد نهار خونه ي نگین خانم اینا بود وبهش خیلی خوش گذشت ودقیقه به دقیقه عشقش به دختر عموش زیادتر شد!نگین خانمم با هر شوخی وتعریف مهرداد بیشتر عاشقش شد طوریکه یه ساعت بعد از ناهار وقتی مهرداد از عموش و سارا خانم خداحافظی کرد و نگین باهاش رفت تو حیاط براي بدرقه هردو احساس کردن که خداوند براي همدیگه خلقشون کرده!وقتی مهرداد می خواست سوار ماشین بشه به نگین گفت«-الان همون وقته که دارم مجبوري مرم ا!«نگین هیچی نگفت و فقط غمگین نگاهش کرد که مهرداد گفت«-یه چیزي بگم؟-می خواي بازم شوخی کنی؟-نه جدي می خام بگم!-خب بگو!-منم همین طور!-احساس می کنم دیگه بدون تو زندگی برام بی معنیه!-براي منم همین طور!مهرداد خیلی...«سکوت کرد«خیلی چی ؟-خودت می دونی!-مسخوام تو بهم بگی!«نگین بازم نگاهش کرد که مهرداد گفت«-فردا عصري میام دنبالت!-قبلش بهم تلفن کن.باید اجازه بگیرم!-اروم برو!-باشه!«بعد دوتایی یه نگاه دیگه بهم کردن ومهرداد سوار ماشین شد وابرام اقا در رو براش باز کرد ورفت.«حالا بشنین از حاج عباش وحاج حسن که فرداش چی کار کردن!حاج عباس فرداش با نام خدا از خونه اومد بیرون ورفت بازار و سرش به کاسبی گرمشد تا یه ساعت از ظهررفته.بعدش بلند شد و راه افتاد طرف مسجد.حاج حسن م همینطور.دوتایی تقریبا یه ساعت از ظهر گذشته بود که رسیدن تو مسجد و وضو گرفت و رفتن تو وچشم شون به همدیگه افتاد و بدون یه کلام حرف وسخن یه جا نزدیک همدیگه نشستن و نمازشون رو خوندن و بعدش حاج عباس بدون اینکه به حاج حسن نگاه کنه شروع کرد«!-خدا رحمت کنه حاج اقا بابا رو که الان چقدر روحش از من شاد وراضیه که می خوام با تو وصلت کنم!می دونم الان روحش خودش اینجا حاضره!«حاج حسن م همون جور که یه جاي دیگه رو نگاه میکرد تند جواب داد«-تو بیحیا اگه میذاشتی الان جاي روحش خودش اینجا حاضر بود!-تو لا ایمان چشم منو دور دیدي وپیرمرد رو کشتی!خدا ازت نگذره!-خداا از بتعث وبانیش نگذره!عید قربون خوبه واسه نامزدي کافر؟!-همین دو هفته دیگه ؟!اره از خدا بیخبر!به امید خدا !ایشالا!-بی حرف پیش ایشالا!-کجا بگیریم جشن رو ظالم!-اگه تو جایی رو سراغ داري بگو مال مردم خور!-من مال مردم خورم ؟!منکه چند تا خونواده رو اداره رو اداره میکنم؟!ختل بگیریم یا ت. یه باغی چیزي!؟-پول منه بدبخت رو خوردي باغ باشه بهتره!-یکی دو جا من سراغ دارم!تون با من!-خیلی مایه رفتی دیروز !اینجوري حیف ومیل کنی پول ارو دیگه!حداقل 30 درصد جواهر ضرر می ده!-فداي سر برادر زاده ام!فداي یه تار موش!حاج محرم شرط گذاشته که خودش سیبیست درصد زیر قیمت ورداره اگرم گرون شد ورفت بالا که هیچ!-چند تا مهمون دعوت کنیم روسیاه؟!-هر چند تا که خواستی !تمام خرجش پا خودم چشم سفید!-کسبه رو که حتما باید گفت ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت چهل و یک-فوقش با خونواده شون بشن 100 - 150 نفر خب می گیم-کسبه بیان باید جلوشون حفظ ظاهر کرد!باید مردونه زنونه تو یه هتل بگیریم-خدا بزرگه یه کاریش می کنیم-هر وقت یاد اون می افتم که تو عید قربون ا تو نا برادر نمیذاشتی دو تا فال گوشتبدم دست مردم این جیگرم اتیشمی گیره-منم هر وقت یاد این می افتم که تو ادم جلب تا حاج خانم خدا بیامرز 4تا حبه قند می دادکه با من نصف کنی وسهم منو بالا می کشیدي انگار یکی تو دلم رخت می شوره-من یه روز از عمرم مونده باشه این زهرم زو به تو میریزم-نذار حرمت خونه ي خدا یادم برهو همینجا خرخره ت رو بجوئم ا-لا الله الا الله-استغفرالله«حالاهیچکدوم نگاه نمی کنن و فقط ارم اروم اینارو به هم می گن ومواظبن کسی اون طرفا نباشه«-چقدر مهر این بچه می کنی نا خلف پسر-هر چی خودش بخواد کینه اي-به سال تولدش بگم بنویسن خوبه-بنویسنهم به سال شمسی هم قمري!کی رو می ترسونی-تو که اینقدر بریز به پاش می کنی واسه برادر زاده ات چرا نمیاي حق و حقوق منو بدي و نامه ي اعمالت رو سفید کنی-برادر زاده ام از شیر مرغ تا جون ادمیزاد بخواد ازش مضایفه ندارم اما تا اون چند تا حجره رو از حلقومت در نیارم راحت نمی شینم-منکه مثل تو ناخن خشک نیستم !اما اون با این فرق داره-حالا که همچین شدا من یه شاهی از برادر زاده ام مهریه منی خوام که هیچی یه خونهم براش می خرم به نامش تا چشم تو ادم بخیل از حدقه در بیاد-خونه رو خودم می خرم ومیندازم پشت قباله ي برادر زاده م که چند تا نوه برام بیاره مثل مغز بادوم که تو حیاط اون خونه بدون بازي کنن و من لذتش رو ببرم نظر تنگ-کارت نامزدي رو چیکار کنیم-بفرستیم خودشون انتخاب کنن بگیرن دیگه-کی بنویسیم-هر وقت بخواي-کجا-گرفتن یه شب شام بیاین خونه ي ما!من برادر بزرگ ترم-باید رفت خونه ي پدر دختر-چون من عموشم اگه بیاد اشکال نداره!باید حفظ ظاهر کرد-بعله !باید حفظ ظاهر کرد-پس گرفتن خبر بده-از حرج واین چیزا خبري نیس؟-خیر!وکالت تام الا ختار داري!از یه شاهی تا هر چقدر مختاري خرج برادر زاده م کنی اما راضی نیستم یه قرونش از گلوي تو نابکار پایین بره!والسلام-پاشو حجره بی صاحاب مونده-تو ام پاشو!پس وکیلم؟-وکیلی-خداحافظ-خداحافظ«اینا این جوري حرفاشونو زدن و قرارمداراشون رو گذاشتن و رفتن سر حجره شون.از اون طرف مهرداد صبح طبق معمول رفت کارخونه اما دیگه کارخونه براش کارخونه ي سابق نبود که بدون انگیزه توش کار کنه!بیدار شدن براش یه معنی دیگه داشت!صبح براش یه معنی دیگه!کار براش یه مهنی دیگه!خلاصه دنیا رو یه جور دیگه می دید و اینا همه بخاطر عشق بود!عشق به دختر عموشنگینم همین طور !رنگ دنیا یراش عوض سده بود!عشق مهرداد مثل ابرنگی بود که دنیاش رو رنگ امیزي کرده بود و داشت با اجر براش یه کاخ روئیایی می ساخت که دیواراش اینقدر محکم بود که هیچ زلزله اي نمی تونست خرابش کنهخلاصه اون روز اقا مهرداد ما تو کارخونه صبر کرد صبر کرد تا ساغت 11 و یه تلفن زد به دختر عموش وتا جواب داد گفت-سلام به مدیر خوشگل و قشنگ شرکت صادرات و وادراتو با این جمله ي قشنک یه روز قشنگ رو به دختر عموش هدیه داد نگینم که مست شادي شده بود گفت«-سلام!زود بگم که دلم برت تنگ شده-شما یه کارمند ساده تو شرکتتون نمی خواین-کسی رو سراغ داري-خودم-شما که صاحب شزکتین پسر عمو جون-من ابدار چی شمام دختر عمو جون-اما با کمال تاسف باید خدمتتون عرض کنم که منی تونم استخدامتون کنم-چرا؟براي ابدارخونه تون مدرك فوق لیسانس کمه؟-نه!بابام اجازه نمی ده تو شرکت مرد استخدام کنم!-پس تو بیا اینجا استخدام شو-چه پستی بهم می دي؟-سما می شی مسئول حفظ بنیه و حراست از اعصاب مدیر عامل!یه جا می شینین و بنده فقط شما رو نگاه می کنم!چطوره؟-عالیه-خب حالا تا یک بعد از ظهر شارژ شدم!برو به کارت برس-مرسی از تلفنت-ولی چی می شه!-چی چی میشه؟-زندگی با تو تنهاي تنها«نگین سکوت کرد و فقط تو لذت شنیدن جمله هاي مهرداد غرق شد!مهردادم با یه جمله کوتاه و دوکلمه اي دیگه راحت تلفن رو قطع کرد و رفت سر کارش ساعت حدود پنج ونیم بود که رسید به خونه و یه تلفن به نگین زد که ساعت 7 اماده باشه.نگینم از حاج حسن اجازه گرفت و به مهرداد گفت که منتظر شه وخداحافظی کردن ومهرداد یه دوش گرفت واومد پایین که حاج عباس گفت«-امروز می رین دیدن عمه خانم؟-بعله اقا جون-حناق-یعنی حاج اقا -از قول من سلام خدمتشون برسونین وبگین کارت ا که حاضر شد هر چند تا خواستن میفرستم خدمتشون.-چشم-فردام یه قراري با دختر عموت بدارین وبرین بهارستان کارت سفارش بدین.کارت عروسی آقاجون؟-نه! نامزدي!حالا کو تا عروسی!-چشم آقاجون اما کارخونه رو بسپارم دست معاونم عیبی نداره؟-یکی دو بار نه!-آقاجون چند تا کارت سفارش بدیم؟-شیشصد هفتصد تا کافیه!همونجام واستین بگیرین که کار دو بار نشه!-ششصد هفتصد تا؟!-خب آره!-براي نامزدي؟-خب آره!مگه چیه؟!-آقا جون مگه ما چقدر فامیل داریم؟اونم براي یه نامزدي!-نمی شه بچه جون!باید همه رو دعوت کرد!-اون وقت این همه آدم رو کجا جا بدیم؟-یه باغی من سراغ دارم.اونجا رو می گیرم!-آقاجون نمیشه حالا صد،صد و پنجاه نفر دعوت کنیم و همینجا تو خونه نامزدي بگیریم؟-نه!نمی شه!-اي بابا!ششصد نفر!براي نامزدي؟!ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت چهل و دو-اي بابا!ششصد نفر!براي نامزدي؟!-تو به این کارا کار نداشته باش!برو زودتر حاضر شو دختر عموت منتظره!از اون طرف م حاج حسن به نگین گفت که فردا نره شرکت و با مهرداد برن کارت سفارش بدن.موقعی که گفت ششصد هفتصد تا کارت لازمه،نگین با تعجب گفت-هفتصد تا؟!براي چی آقا جون؟-باید همه رو وعده بگیریم!-آخه براي یه نامزدي؟-بعله!ما ابرو داریم!-آقاجون ابرو که به این چیزا نیس!معمولا مراسم نامزدي رو ساده و مختصر برگزار میکنن و یه عده فامیل نزدیک و دوستان رو دعوت می کنن!-نمی شه!نمی شه!باید همه رو دعوت کرد!فقط به عمه خانم سلام برسون و بگوبابام گفت هر وقت کارت آ حاضر شد می دم خدمت شون!نگین م یه چشم گفت و رفت تو اتاقش که آماده بشه.ساعت حدود هفت بود که مهرداد رسید در خونه شون و زنگ زد و رفت تو حیاط همونجا با حاج حسن و سارا خانم سلام و احوالپرسی کرد و بعدش با نگین که از قبل اماده شده بود،حرکت کردن و رفتن.به محض اینکه از کوچه شون اومدن بیرون نگین گفت-خبر داري براي نامزدي می خوان چند نفر رو دعوت کنن؟-آره!همه ش ششصد هفتصر نفر رو!-همه ش!؟منظورت چیه؟-من فقط خودم حدود ششصد نفر مهمون دارم!-راست می گی؟-بعله!-کی آ هستن؟!-تمام کارمنداي کارخونه و کارخونه هاي اطراف و نمایندگی و خریداران تولیدات کارخونه و...-شوخی نکن مهرداد!-بابا من هر چی به بابام گفتم آخه یه نامزدي گرفتن این همه مهمون لازم نداره به خرجش نرفت که نرفت!-منم به بابام گفتم اما گوش نگرد!-نمی دونم این همه آدم ار کجا می خوان بیارن!خوبه ازدواج فامیلی یه و اقوام مشترك!-واي!حتما بابا اینا می خوان تمام بازاریا رو دعووت کنن!می دونی مهرداد چی می شه!من اصلا اینطوري دوست ندارم!» بعد ساکت شد و یه لحظه بعد گفت «-اعصابم خرد شد مهرداد!من اصلا اینطوري نمی خواستم!مهرداد برگشت نگاهش کرد و تا دید تو چشماش اشک جمع شده هول شد و ماشینرو زد یه گوشه و ایستاد و گفت-ا ا ا ا...!داري گریه می کنی؟!واي واي!چه دختر عموي نازك نارنجی اي!هوو!هوو!هوو!هنوزهیچی نشده عروس خانم گریه ش گرفت!-اذیت م نکن مهرداد!ناراحتم!» مهرداد آروم با دستمال اشک هاي دختر عموش رو پاك کرد و بعد آروم و با مهربونی بهش گفت «-می خواي به بابام بگم ما یه نامزدي معمولی و ساده می خوایم و محکم جلوش واستم؟!-نه!درست نیست!خودمم نمی دونم چیکار باید بکنیم!-تو غصه نخور من درستش می کنم!-چه جوري؟!-به عمه جون که بگیم اون درستش می کنه!» نگین یه نگاه به مهرداد کرد و گفت «-یعنی می تونه!؟-آره بابا!نگران نباش!بابام رو حرف عمه جون حرف نمی زنه!خیالت راحت باشه!عروس خانم به این خوشگلی که نباید گریه کنه!باید همه اش بخنده!حالا بخند!-آخه می ترسم!-تو بخند،همه چی درست می شه!بخند!» نگین صورتش رو پاك کرد و خندید که مهرداد گفت «-آفرین!دوباره خوشگل شدي!هر چند وقتی م که گریه می کنی ناز می شی اما وقتی میخندي نازتر می شی!تا منم داري غم نداشته باش!من هر جوري که تو خواستی برنامهرو درست می کنم!اینا رو که مهرداد با صداي آروم اما محکم گفت،نگین یه احساس امنیت و عشق شدید کرد و هر چقدر که مهرداد رو دوست داشت چند برابر شد و آروم دست مهرداد رو گرفت و گفت-مرسی!مهردادم یه نگاه با عشق بهش کرد و دوباره حرکت کردن و جلو یه شیرینی فروشی واستادن و یه جعبه شیرینی گرفتن و دوباره راه افتادن و یه خرده بعد رسیدن به خونه ي عمه خانم و پیاده شدن و زنگ زدن که ثریا خانم جواب داد و در رو باز کردن و این دو تا رفتن تو.عمه خانم تا این دو تا رو با هم دید و زود به ثریا خانم گفت یه اسفندبراشون دود کنه و خودش رفت به استقبال شون!تو راهرو تا بهم رسیدن و نگین و مهرداد سلام کردن-به به!عروس خانم!شاه داماد!سلام به روي ماه تون!خوش اومدین!خوش اومدین!خوش اومدین!ایشالا به مبارکی!بفرمایین!بفرمایین!نگین و مهرداد هر دو دوییدن و عمه خانم رو بغل کردن و ماچ کردن و سه تایی رفتن توکه ثریا خانم با اسفند رسید و دود اسفند رو دور سر هر دو تاشون چرخوند و به هر دوشون تبریک گفت.وقتی سه تایی نشستن مهرداد گفت-عمه جون دست تون درد نکنه که عجب سلیقه ي خوبی دارین!-چطور مگه؟!-چه عروس خوشگلی برام در نظر گرفته بودین و من خبر نداشتم!مرسی عمه جون!مرسی!براي نگین م داماد خوش تیپ و آقایی در نظر گرفته بودم.همیشه م حواس م به هر دو تون بود و منتظر فرصت!دیگه وقت ش رسیده بود!می دونستم تا همدیگه رو ببینین و دل به هم می بازین!» نگین م با خجالت از عمه خانم تشکر کرد که مهرداد گفت «-فقط دست مون به دامن تون عمه جون!-چی شده!؟-بابا اینا می خوان براي نامزدي ششصد هفتصد نفر مهمون دعوت کنن!-ششصد هفتصد نفر؟!براي نامزدي؟-بعله عمه جون!» یه مرتبه دوباره اشک تو چشماي نگین جمع شد که مهرداد تند گفت «-بیا!ببین این طفل معصوم رو تو روزاي عروسی چند بار به گریه انداختن!» عمه خانم با لبخند رفت پیش نگین و بغلش کرد و گفت «-عزیزم!دختر که نباید به خاطر یه همچین چیزایی گریه کنه!حالا شما دو تا خیلی مسائل سر راه تون دارین!اگه قرار باشه با هر چیز کوچیک اینطوري به گریه بیفتی که پس فردا می خواي چیکار کنی؟» نگین همونجور که گریه می کرد گفت «-آخه عمه جون من مراسم نامزدي م رو همیشه یه جور دیگه تصور می کردم!دلم می خواست مثلا دوستاي خودم و دوستاي شوهرم جمع باشن و بگیم و بخندیم و موزیک و این چیزا باشه!حالا اگه قرار باشه این همه آدم تو یه مراسم نامزدي باشن چه جوري میشه؟ماهام که تو فامیل داریم ازدواج می کنیم!یعنی اقوام هر دومون یکی هستن پس بابا اینا کی آ رو می خوان دعوت کنن!؟حتما کسبه بازار و کسایی که باهاشون معامله دارن!او نا رو هم که شما می دونین چه خصوصیتی دارن!اون وقت مجلس نامزدي تبدیل می شه به چی؟ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت چهل و سه-می فهمم چی می گی اما غصه نخور!من درستش می کنم!-راست می گین عمه جون؟-آره عزیزم!خیالت راحت باشه!» تو همین موقع مهرداد با خوشحالی گفت «-دیدي بهت گفتم عمه جون درستش می کنه!» بعد برگشت طرف عمه خانم و گفت «-اما عمه جون بابام گفته ششصد هفتصد تا کارت سفارش بدم!-شماها کاري تون نباشه!من خودم باهاشون صحبت می کنم!حالا دیگه خوشحال و شاد باشین!مثلا عروسیه ها!-عمه جون این نگین هی گریه می کنه!بچه یکی یه دونه س دیگه!لوس و ننر بارش آوردن!» نگین زد زیر خنده!تو همین وقت ثریا خانم براشون شربت آورد و یکی یه لیوان برداشتن که عمه خانم گفت «-حالا شما به مشکلاتی برخورد می کنین!ولی اینا هیچی نیس!اصل کار خودتونین!شما دو نفر!وقتی همدیگه رو دوست داشته باشین،بقیه ش حرفه!اگه پشت به پشت هم و دست به دست هم بدین،مشکلی نیس که نتونین حلش کنین!خوشبختانه،هم داداش عباس نگین رو خیلی دوست داره و هم داداش حسن تو رو!-شما از کجا می دونین عمه جون؟-اینا مرتب تلفنی با من حرف می زنن!من از همه چی خبر دارم!خدا رو شکر این یکی درسته!هر دوشونم از این وصلت راضی راضی ن!این خیلی مهمه!فقط مسئله ي کدورت بین شونه!-عمه جون اینا سر چی انقدر از همدیگه ناراحت ن؟-شماها کاري به این چیزا نداشته باشین!برادرن دیگه!خودشون می دونن!حالا شما قراره کی برین براي کارت؟-فردا صبح!-براي خرید عروسی کی می رین؟» نگین یه نگاهی به مهرداد کرد و گفت «-نمی دونم!-باید برین دیگه!دیر می شه ها!لباس عروسی باید سفارش بدین!حلقه بخرین!آیینه و شمعدون بخرین!خیلی کار دارین!بعدشم باید بیشتر با هم باشین تا اخلاق همدیگه دست تون بیاد!این خیلی مهمه!ایشالا وقتی عروسی کردین،باید تحت نظر پزشک بچهدار بشین!پسر عمو دختر عمواین!حواس تون جمع باشه!نگین و مهرداد هر دو رفتن تو فکر!مسئله ي مهمی بود!خلاصه یه ساعتی خونه ي عمه خانم بودن و بعدش بلند شدن و خواستن برن. عمه خانم خیلی اصرار کرد که شام اونجا باشن اما مهرداد یواش به عمه خانم رسوند که می خواد نگین رو شام ببره بیرون.عمه خانمم دیگه اصرار نکرد و اینام خداحافظی و تشکر کردن و اومدن بیرون و سوار ماشین » شدن و حرکت کردن که نگین گفت-مهرداد!-بعله؟-می گم آ!-بفرمایین!-می گم اگه ما نتونیم بچه دار بشیم چی؟-یعنی منظورت اینه که ممکنه بچه مون منگل در بیاد؟-خدا نکنه!-پس چی؟-می گم یعنی!-اگه خدا خواست و تونستیم که چه بهتر!اگرم نشد،من حاضر نیستم دخترعموم رو ول کنم!-یعنی حاضري بچه دارنشی اما با من ازدواج کنی؟-آره!نگین بازم احساس خوشبختی کرد!احساسی که فقط آدمایی می تونن درك ش کنن کهیکی واقعا دوست شون داشته باشه!و این احساس رو با هیچی نمی شه سنجید جز با همون احساس-کاشکی تو رو زودتر دیده بودم مهرداد!-تقصیر این بابا ایناس!خودشون که با هم قهرن و از موهبت برادري استفاده نکردن هیچ،ما ها رو هم از همدیگه جدا کردن!مجسم کن که مثلا ده دوازده سال پیش بود و تو دوازده سیزده سال ت بود و من هیفده هیجده سالم!بعد بابا و عمو اینا با بقیه جمعمی شدن تو یه مهمونی و اونا سرشون به حرف زدن گرم می شد و ما بچه هام می رفتیم دنبال بازي مون!-واي که چقدر خوب بود اون موقع ها!-تو یادته؟آره!همه جمع می شدیم خونه ي یکی و با همدیگه بازي می کردیم.اون وقتا بچه ها یه چیزاي از تو برام تعریف میکردن!مثلا می گفتند وقتایی که ما نیستیم عمو مهمونی می ده تو چه شیطونیا می کنی!راستش اون وقتا خیلی دلم می خواست تو رو ببینم!حتی چند بار از مامانم پرسیدم که که مثلا عکسی چیزي از تو داره یا نه که می گفت نه!از بچه هاي دیگه م پرسیدهبودم اما اونام ازت عکس نداشتن!خیلی دلم می خواست تو رو ببینم!همیشه یه احساس عجیب نسبت به تو داشتم!تو چی؟-منم دلم می خواست تو رو ببینم!بچه ها ازت خیلی چیزا می گفتن و منم خیلی دلم می خواست ببینمت!-چی از من می گفتن؟-می گفتن یه دختر دایی داریم به اسم نگین که زشته و همیشه دماغش آویزونه رو لبشو موهاش ژولیده پولیده س و زیر ناخناش کبره بسته!منم دلم می خواست یه همچین دختر عموي دماغویی رو ببینم و یه دستمال بهش بدم که دماغش رو بگیره!-مهرداد می زنمت آ!-آهان راستی!اینم می گفتن که دست بزن داره و همه ش ما هارو کتک می زنه!-حالا راست بگو!-راست گفتم!-بگو به جون تو!-ا نمی گم دیگه!-پس جون من راست ش رو بگو!» مهرداد همونجور که رانندگی می کرد یه نگاه به نگین انداخت و گفت «-می گفتن یه دختر دایی خوشگل و ناز داریم به اسم نگین که خیلی م مهربونه!بعدشمبه من می گفتن که خیلی شیطونه و هر جا که باشه،اونجا پر از شادي می شه!راستش یه بار بهت سلام رسوندم اما!...-تو!؟-آره!-کی؟!-ولش کن!-نه!نه!بگو!» مهرداد یه خرده صبر کرد و بعد گفت «-راستش همون حدود هیجده نوزده سالم بود!خیلی تعریف تو رو شنیده بودم.یعنی مهران،پسر عمه بتول ازت خیلی تعریف می کرد!اما من نمی فهمیدم که عاشق تو شده!یه روز بهش گفتم از طرف من به نگین سلام برسون.گفت باشه،چند وقتش که دیدمش ازش پرسیدم سلام منو رسوندي؟گفت آره!گفنم چی گفت؟گفت جواب نداد!منم خیلی ناراحت شدم و فکر کردم خودتو خیلی می گیري!یه چند وقت بعدش بازم به فکر افتادم که شاید بتونم یه جوري با تو ارتباط برقرار کنم.براي همین م دوباره به مهران گفتم بهت سلام برسونه و بگه جواب سلام سلامه!اما تا اینو بهش گفتم یه خرده من من کرد و بعد گفت مهرداد راستش اونا از شماها خوششون نمی آد!ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت چهل و چهار» یه مرتبه نگین که خیلی عصبانی شده بود داد زد و گفت «-مهران اینا رو گفت؟!-آره!-عجب آدم بدیه ها!خوب شد بهش جواب رد دادم!تا نگین اینو گفت و مهرداد محکم زد رو ترمز که نزدیک بود ماشین عقبی بزنه بهش!بعدش یه نگاه به نگین کرد و « گفتم-مگه اومده بود خواستگاریت؟-حرکت کن دارن بوق می زنن!» مهرداد حرکت کرد که نگین گفت «-خواستگاري نیومد!اول عمه بتول با پدرم صحبت کرد و پدرمم با من!اما من ازش خوشم نمی اومد!براي همین جواب رد دادم!-عجب جونوریه این مهران!-بعدشم اون هیچ وقت از طرف تو به من سلامی چیزي نرسوند!-اي نامرد!پس همه ي حرفاش دروغ بو؟!-مگه دیگه چی گفته؟!-اون وقتا می گفت تو عاشقشی اما اون تو رو دوست نداره!-عجب ادم مزخرفیه!اون وقتام ازش خوشم نمی اود!تازه دوبارم اومد جلو!یه پیغام فرستاد یه بارم خودش اومد!-کجا اومد؟!-شرکت!همین چند ماه پیش!-خل؟!-هیچی یه روز شرکت بودم که منشیم زنگ زد و گفت پسر عمه تون اومدن و می خوان شما رو ببینن!منم گفتم بیاد تو چقدر ازش پذیرایی کردم کوفت خوردرو!-خب؟!-هیچی دیگه!یه نیم ساعت که نشست صحبت زو پیش کشید!راستش اون موقع دلم براش می سوخت!براي همینم خیلی ملایم باهاش حرف زدم که دلش نشکنه!ازش خیلی تعریف کردم اما گفتم من فعلا خیال ازدواج ندارم !نه با اون نه با کس دیگه!اینطوري گفتم که غصه نخوره!بالاخره فامیل بود!-خب؟!-بعدش بلند شد ورفت!یعنی بهم گفت ممکنه وقتی نظرم عوض شد در مورد پیشنهادش فکر کنم !منم گفتم اره؟!-خب چرا امیدوارش کردي؟!-اخه نمی شد که یه جواب سرد بدم!بالاخره پس عمه م بود!دلم نم یخواست عمه ازم ناراحت بشه!-اي بابا !من دیدم اون شب روضه که رفتم از عمه بتول خداحافظی کنم یه جوري بودا!نگو جریان این بوده!-باهات چه جوري بود؟!-خیلی سرد!خودمم تعجب کردم!-می رم به بابام میگم!-چی رو به بابات می گی؟!-همینا رو دیگه-!-که بچگی من بهت سلام رسوندم و اون نیومده بهت بگه؟!-نه بابا!اینکه عمه بتول از ازدواج ماها راضی نیست!-نمی خواد بابا !بیخودي مساله رو بزرگ نکن!«یه دفه نگین یه نگاه به جلو کرد و بعد با لبخند گفت«-پسر عمو؟!-بعله؟!-شما کجا دارین تشریف می برین؟«مهرداد یه حالت شیطانی به صورتش داد و گفت«-ذارم شما رو می دزدم!-خب!-می دزدم دیگه!-خب؟!-بعد با خودم می برمت یه رستوران شیک!-خب؟!-بعد با هم یه شام عالی می خوریم!-خب؟!-بعد می شه یه شب فراموش نشدنی!-اون وقت جواب بابامو چی میدي؟!-اون وقت دیگه خودت جواب باباتو می دي!من برات یه شب فراموش نشدنی می سازم!دیگه جواب بابات باخودت!دوتا کار که نمی تونم با خم بکنم!-عادلانه نیست!-خب جواب باباي خودمم با من!خوبه؟!-جدي خیلی خوب میشد اگه می تونستی منو بدزدي!-بعد کجا می بردمت؟!-هر جا!-اصلا رومانتیک نیستی!-حالا مثلا اگه خر بشم و بخوام بدزدمت تو مقاومت می کنی؟«نگین همو نجور که جلوش رو نگاه می کرد فقط خندید«!-خب؟!-می خواي ازم مدرك شفاهی بگیري که بعد از ازدواج علیه م ازش استفاده کنی؟-د دیگه اگه بخوام بدزدمت باید بفهمم خودت راضی هستی یا نه؟!-هر وقت خواستی بدزدي می فهمی! ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت چهل و پنج- خیلی زرنگیا!- پس چی؟!دختر حاج اقا حسنم دیگه!- دختر حاج اقا حسن رسیدیم!از این رستوران خوشت می اد؟- صبر کن اول یه زنگ به بابام بزنم!چه شجاع شدي تو؟!- نامزدیم دیگه!بعدشم عمو خودش گفت با هم بریم این ور اون ور!» نگین موبایلش رو در اورد و زنگ زد خونه واز حاج حسن اجازه گرفت و اونم گفت برین . بعدش دو تایی پیاده شدن و ماشین رو قفل کردن ورفتن تو رستوران سر یه میز نشستن » .- تا حالا اینجا اومدي پسر عمو؟- یکی دوبار .- تنها؟- می خواي مچ بگیري دختر عمو که پس فردا ازش بر عله م استفاده کنی؟- خیلی زرنگیا!- پسر حاج اقا عباسم دیگه!- پسر حاج اقا عباس اگه می دونی بدون!منم یکی دوبار اینجا اومدم!- دروغ می گی!- به جون تو!- اگه راست می گی بگو ببینم دستشویی ش کجاست؟!- عجب برهانی می خواي!- حالا بگو کجاس!- اون گوشه!- منم بگو که فکر کردم دارم سورپرایزت می کنم!حالا با کی اومدي؟- بگم ناراحت نمی سی؟!- براي چی ناراحت بشم؟- با مهران اینا!دختراي عمه عصمت و پسرش ومهران و خواهرش!- دختره ي زشت ایکبیري!- به من می گی؟!تو که گفتی ناراحت نمی شی!- نه بابا به تو نبودم!به خواهر مهران بودم!اما شماهام خوب جولونی دادین ا!- چهارشنبه سوري اومدیم!یه بارم با بابا اینا اومدم .- حالا بگو ببینم کیا خواستگارت هستن؟- خیلیلا!اسماي همه شون که یادم نیست!- ا ... !یکی شون داره می اد ازت جواب بگیره!- تو همون موقع گارسون از پشت سر نگین اومد که سفارش بگیره و تند مهرداد به نگین گفت »- جوابشون رو بده لطفا!» نگین یه مرتبه سرخ شد وگفت »- من استک می خورم!» بعد یه چشم غره به مهرداد رفت . مهردادم سفارشش رو داد و گارسون رفت که نگین گفت »- ترسیدم به خدا!خیلی بدي مهرداد!- اخه تو هی براي من کلاس میذاري!- خب تو پرسدي!- وقتی من می پرسم توام باید تواضع وشکسته نفسی کنی!- تواضع کنم چی بگم؟!بگم نه بابا من کجا خواستگار کجا؟!خب خواستگار زیاد دارم دیگه!- اگه من تو رو سر سفره عقد قال نذاشتم نگین خانم!» نگین خندیذ و گفت »- غلط میکنی!بابام باهات کاري نداشته باشه عموم می کشدت!- هنوز هیچی نشده تهدید به قتلم می کنی؟!- پی چی ؟!- حالا اگه سر عقد نیام جدي چیکار میکنی؟- قهر می کنم بازم ا!- خب!خب!چه دختر لوسی هستی تو ا!دارم باهات شوخی می کنم!- از این شوخیا باهام نکن!حتما الان باید ازت تعریف کنم تا اشتی کنی ؟!- خب بد نیست تعریف کن!- برو بابا دلت خوشه!- بی ادب!- خب ببخشین!- ولی جدي من خیال ازدواج نداشتم!یعنی نظرم این بود ك دخترا نباید زود ازدواج کنن!اخه دلیلی نداره که زود ازدواج کنن!- خیلیم داره!هزار ویه دلیل داره!- دلیلش چیه؟!- اولیش اینکه احوال معلوم نیس!یه مرتبه می بیبنی یه قانون وضع کردن دخترایی که شوهر نکردتن باید برن خدمت!اون وقت وا مصیبتا از تو سربازخونه!ببین چه خبر می شه!ما مردا یه زن می گیریم و تک می بریمش تو یه 800 تا رو بخواي تو یه پادگان جمع کنی! خونه و خونه رو میذاره روسرش!اون وقت حیاب کن 700» بعد یه نگاهی به نگین کرد و گفت »- اما چه پادگانی میشه ها؟!اون وقت تکلیف نظام وظیفه چی میشه!پسرا دسته فوج فوج هجوم می ارن واسهخدمت!اونم چی؟!جاي دو سال سه سال چهار سال!اصلا اگه تا اخر عمرم ترخیص شون نکنن صدااز یکیشون در نمیاد!- پس ببین!وجود زن همه جا نعمت و برکته!- خدا جون قربون اون برکتت برم که! ...- زهر مار پرو نشو ا بهت خندیدم!- حالا فردا چه ساعتی بیام دنبالت!؟- براي کارت؟!- اره!- ده خوبه؟- خوبه .» خلاصه این دوتا با شوخی وخنده شام شون رو خوردن وبعدش مهرداد نگین رو رسوند دم خونه شون وخودشم رفت خونهلیلا خانم و حاج عباس تو سالن نشسته بودن که مهرداد سلام کرد »- سلام اقا داماد!- سلام عزیزم !خوش گذشت؟- جاي شما خالی!- بیا بشین کارت دارم .- چشم باباجون .» مهرداد رفت نشست که حاج عباس گفت »- راستش من خیلی فکر کردم و دیدم براي نامزدي یه مجلس ساده بگیریم بهتره!» مهرداد فهمید که عمه خانم کار خودشو کرده!براي همینم گفت »- بعله اقاجون!خیلی بهتره!- اقاجون و درد به گور ... لا اله الا الله!- یعنی حاج اقا!- شما فردا یه 200 تا کارت سفارش بده . فکر کنم 200 تا کافیه!- تازه 200 تام زیاده!- نه دیگه بالاخره باید چند تا بزرگتر تو مجلس باشن یا نه؟!- البته اقاجون یعنی حاج اقا!- با دختر عموت قرار فردا رو گذاشتی؟- بله اقاجون . ساعت 10 قراره برم دنبالش .10 که دیره !شما باید جوري حرکت کنین که 8 اونجا باشین! ؟ -10- باهامون گرون حساب میکنن ا!- براي چی؟!- دامادي که ساعت 8 صبح بره براي کارت چاپ کردن معلوم میشه که چقدر پپه س!یارو دولا پهنا باهاش حساب میکنه!- پسر یه وقت جلو عموت از این شوخیا نکنیا!- نه اقاجون جلو شما می گم!- در هر صورت 200 تا کارت بگیرین!- چشم!فرمایش دیگه اي ندارین؟- نه بابا جون . یه مدیر کارخونه مزنگ زدم و گفتم فردا نمی اي!- ممنون اقا جون!مامان شما امري ندارین؟- نه عزیزم . برو استراحت کن .- پس فعلا با اجازه .» مهرداد رفت بالا تو اتاقش که کاراشو بکنه وبخوابه . از اون طرفم وقتی نگین رسید خونه دید حاج حسن وسارا خانوم تو سالن نشیتن . رفت جلو و سلام کرد که حاج حسن گفت »- سلام بابا!بپر برو بخواب که صبح زود بیدار شی!- براي چی اقاجون؟- کارت دیگه!- ساعت ده مهرداد می اد اقاجون!- ده!ظهره کخ!اونوقت کی چاپ می کنن؟!- اقاجون الان سه چهار ساعته کارت چاپ می کنن!- بسیار خب!فقط فردا کلکش رو بکنین که پسر عموت باید سر کارخونه باشه!بعدشم من فکرامو کردم دیدم واسه نامزدي همون 200 نفر مهمون کافیه!هتن؟! ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت چهل و شش» نگین خیلی خوشحال شد وگفت »_ بعله اقاجون زیادم هست!- خب!خب!پس برو بخواب که صبح سر حال باشی!به معاون شرکتم زنگ زدم و گفتم فردا نمی اي!- ممنون اقاجون!- برو بابا!برو بخواب!» نگینم به هر دو شب بخیر گفت ورفت تو اتاقش و کاراشو کرد وبا یه دنیا امید و ارزو و رویاهاي خوب گرفتخوابید!فردا صبحش مهرداد از خواب بیدار شد و کاراشو کرد و رفت پایین براي صبحونه . حاج عباس رفته بود بازار . مهرداد صبحونه ش رو خورد و وقتی خواست حرکت کنه لیلا خانم صداش کرد و یه ورق کاغذ داد دستش و گفت »- ینو بابات داده . متن کارت وتاریخ و ادرس رو برات نوشته که اشتباه نکنی!- ممنون مامان جون . من برم که دیرم نشه!- برو مامان به سلامت .» مهرداد سوار ماشین شد و حرکت کرد و 20 دقیقه بعد رسید جلوي خونه ي عموش اینا و پیاده شد وزنگ زد . نگینم که حاضر شده بود تا خواست از سارا خانم خداحافظی کنه مامانش گفت »- بیا مامان جون !اینو بابات داده بدم بهت . متن و تاریخ نامزدي و این چیزاس .- مر سی مامان جون . فعلا خدا حا فظ .- بسلامت . سلام به مهرداد برسون .- بزرگیتون رو میرسونم . خداحافظ .» نگین خانم از خونه بیرون اومد وتا مهرداد رو دید گفت »هستی؟ - سلام . همیشه اینطوري- سلام همیشه!- افرین پر خوب!بریم که دیر نشه!» دوتایی سوار شدن که مهرداد کاغذي رو که حاج عباس براش نوشته بود در اورد و داد به نگین وگفت »- بخون ببین بابام تاریخ و اینا رو چی نوشته که اونجا اشتباه نکنیم!- اتفاقا باباي منم برام نوشته .- اره باید حواسمون باشه که ساعت و تاریخ و ادرس درست باشه!راستی بابام گفت قراره تو یه باغ نامزدي روبگیرن!تو می دونی کجاس؟- نه!خبر ندارم!- حالا بخون ببینم کجاس!» نگین کاغذ حاج عباس رو باز کرد و شروع کرد به خوندن که مهرداد گفت »- کجا هس؟» نگین هیچی نگفت »- کجاس باغه؟!» بارم نگین هیچی نگفت که مهرداد نگاهش کرد و تا صورتش رو دید فهمید باز یه چیزي شده » !- چی شده نگین؟!» نگین یه نگاهی بهش کرد و گفت »- بیا خودت ببین!» مهرداد ماشینو یه گوشه پارك کرد و با تعجب گاغذ رو گرفت و شروع کرد بلند بلند خوندن » !- بسم الله ارحمن ارحیمبا نهایت مسرت و شادي . پیوند این دو غنچه ي نو شکفته را به اطلاع عموم اقوام و دوستان و اشنایان میرسانیم . موجب کمال سعادت و خوشبختی ست که محفل مارا با قدوم پر برکت خود مزین فرموده . این زوج سعادتمند را از دعاي خیر بهره مند نمایید . با ارزوي توفیق براي شما و این زوج خوشبخت .خاندان حاج عباس جوکار خاندان حاج حس جوکارپدر زوج پدر زوجهساعت حضور : 8شب الی 12 شب به صرف چاي و شربت و شیرینی وشامانشا الله .» اینا رو مهرداد خوند و بعد گفت- به به!به به!واقعا نمی دونستم بابام انقدر در نویسندگی متون تسلط داره!به به!ببینم باباي تو چی نوشته!حتما اونم همینقدر با استعداده چون بالاخره ژن هردوشون یکی یه!نگین تند کاغذي رو که مامانش داده بود در اورد و یه نگاه بهش کرد بعد با ناراحتی دادش به مهرداد که اونم شروع کرد مثل اون یکی بلند بلند خوندن- بسم الله الرحمن الرحیمبا میمنت و سعادت و در پرتو ذات الهی،نامزدي دو گوهر پاك از خاندان حاج حسن جوکار و حاج عباس جوکار رو به آگاهی کلیه اقوام و دوستان می رساند . انتظار است با حضور پر برکت و نافع خویش،رونق افزاي این مجلس میمون و مبارك باشید و ما را از دعاي خیر محروم نسازید .با آرزوي سپید بختی براي عروس و خوشبختی براي دامادخانواده ي حاج حسن جوکار(پدر عروس )حانواده ي حاج عباس جوکار ( پدر داماد )حق مبارك کند انشاللهاز ساعت هشت تا دوازده شببه صرف شربت و شیرینی و میوه و شام» اینا رو بلند خوند و بعد یه نگاه به اون یکی کاغذ کرد و گفت «- باید اعتراف کنیم که باباي من بگی نگی یه قدم در عرصه ي ادبیات از باباي تو جلوتره!قبول داري؟- سربسرم نذار مهرداد!- با نهایت تاسف و تاثر درگذشت نا بهنگام دو جوان ناکام را به اطلاع عموم می رسانیم . مجلس ختم آن مرحومان از ساعت فلان الی فلان برگزار می گردد . حضور شما باعث تسلی دل بازماندگان خواهد بود .- البته دور از جون شما نگین خانم!ببینم اون یکی رو!- با قلبی آکنده از درد و تالم درگذشت دو طفل معصوم از تبار و آل جوکار رو به آگاهی عموم میرسانیم . نه!نه!اینجاش حالت تهدید داره!انتظار است در تاریخ فلان راس ساعت فلان خود را به شعبه ي فلان معرفی نمایید!بدیهی است پس از انقضاي مهلت مقرر طبق قوانین جزایی با شما برخورد خواهد شد!یعنی شام بهتون نمی رسه!» نگین زد زیر خنده و گفت «- حالا چیکار کنیم؟بابا انقدر خودتو بیخودي ناراحت نکن!ما می ریم و یه متن به سلیقه ي خودمون انتخاب می کنیم . اگه قبول کردن که کردن!نکردن،می دیم هر چی خودشون خواستن چاپ کنن اما الحق که نمی شه از بین این دو تا متن یکی ش رو انتخاب کرد . من می گم بدیم هر دو رو با هم روي یه کارت چاپ کنن که در حق هیچکدوم اجحاف نشه! ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت چهل و هفت - آخه من نمی خوام نه بابام نه عموم ازم ناراحت بشن!- تو غصه نخور!من گردن می گیرم!بگو مهرداد اینجوري سفارش داد!اصلا خودم یه جوري رفع و رجوعش م کنم!بعد با خنده حرکت کردن و یه خرده بعد رسیدن و پیاده شدن . اونجا پر از مغازه ي کارت عروسی و تبریک و این چیزا بود . رفتن تو چند تاشون و انواع اقسام کارت ها و متن ها رو دیدن و بالاخره متن ش رو خودشون نوشتن و دویست تا سفارش دادن . نگین از همونجا به حاج حسن تلفن کرد که حاج حسن گفت عصر می رن خونه ي حاج عباس که کارت ها رو بنویسن . مهردادم آدرس خونه شون رو داد به اونجا که عصري با پیک کارت آ رو بفرستن و پولش رو حساب کرد و دوتایی اومدن بیرون و با همدیگه ناهار رفتن یه رستوران . بعدشم نگین رو رسوند خونه و قرار شد عصري بیان خونه ي عموش اینا .اون روز عصر ساعت شیش بود که زنگ خونه ي حاج عباس رو زدن و پري وقتی آیفون رو برداشت و حاج حسن اینا رو دید،زود به لیلا خانم خبر داد و حاج عباس م زود از جاش بلند شد و گفت- یالا!پري،مهدي خان!مهرداد!بدویین استقبال .مهرداد که همون جلو در ایستاده بود و داشت می رفت تو حیاط!لیلا خانمم تند کفشاشو عوض کرد و با حاج عباس و بقیه راه افتادن که یه استقبال گرم رو ترتیب بدن!درست وسط حیاط به همدیگه رسیدن و لیلا خانم و سارا خانم همدیگه رو بغل کردن و خوش امد گفتن آ شروع شد!تعارف از همه رقم!اما تعارفات حاج عباس و حاج حسن دیدنی بود!اولا هیچکدوم همدیگرو نگاه نمی کردن و دوتایی روشون به در و دیوار و آسمون بود . اما حرف شون رو می زدن!!» حاج عباس اول شروع کرد- سلام علیکم حاج آقا!- سلام از بنده س حاج آقا!- خیلی خیلی خوش آمدین!ممنون!- صفا آوردین!- متشکر!مزین فرمودین!- قربون شما!» تو همین موقع یه مرتبه،همونجور که در باز بود و دو نفر اومدن تو که زود مهدي خان دویید جلو و گفت «- بله؟!- منزل حاج آقا عباس؟- بعله!بفرمایین!چه فرمایشی دارین؟- گوسفند آوردیم!» یه مرتبه حاج عباس که عصبانی بود گفت «- حالا آوردي مرد حسابی بلانسبت!- ببخشین حاج آقا!شرمنده بخدا!والا همچین ترافیک بود که خودمون داشتیم خفه می شدیم!- یالا یالا!خوبه درست به موقع رسیدین!معطل ش نکن!بزنش زمین جلو پاي حاج آقا داداش!امان از دست شماکاسکاراي بدقول!» بعد همونجور که با چشماش داشت دنلاب گوسفند می گشت گفت «- می بینین حاج آقا!یه کار ازشون خواستیم آ!» حاج حسن م که خیلی از کار حاج عباس خوشحال شده بود گفت «- خودتون رو ناراحت نکنین حاج آقا!مهم صفاي باطن شماس که معرف خاص و عام هس!- والا دنبال گاو می گشتم که پیدا نکردم!وگرنه باید گاو جلو شما می کشتم!- شرمنده می فرمایین حاج آقا!» اون مردا دو تا گوسفند رو کشیدن و زبون بسته ها رو آوردن تو که حاج عباس گفت «- اوس مراد!بره برام آوردي؟اینا چی اَن؟- دست شما درد نکنه حاج آقا!اینا هر کدوم شصت و پنج شیش کیلوان!- گفتم بیام خودم سوا کنم آ!حالا زود باش!یکی ش رو جلوي پاي زن داداش و حاج آقا بزن زمین و اون یکی رو جلوي پاي عروس خانم!- چشم حاج آقا!از بیرون یه نفر دیگه م اومد تو و سلام کرد و دویید اومد جلو و تا مهرداد اینا اومدن به خودشون بجنبن که دست و پاي یه گوسفند رو گرفت و جلو پاي حاج حسن و سارا خانم زدن زمین و سرشو بریدن!نگین چشمهاشو بسته بود و داشت حالش به هم می خورد که مهرداد گفت- آقاجون!آقاجون!این الان غش می کنه!- ببیرش تو باباجون!از خون حالش بد می شه!برش تو!بعد یه انگشت خون بیار بزن به پیشونی ش!مهرداد تند دست نگین رو که در حال افتادن بود گرفت و همونجور که با خودش حرف می زد بردش تو! «- کشتینش این عروس بدبخت رو!دیگه این چیزیش سالم دست من نمی رسه که!عروسی کنیم و باید ببرمش آسایگاه روانی بخوابونمش!بریم!بریم که الان اون یکی زبون بسته رو تیر بارون می کنن این دو تا برادر!» خلاصه دو تا گوسفند کشته شد که حاج عباس گفت «- اوس مراد لخُم ش کن!جدا جدا!یکی ش رو بذار واسه حاج آقا که ببرن تو محل خودش تخس کنه!- چشم حاج آقا!- مهدي خان!- بعله حاج آقا؟- چایی و شیرینی بیار واسه اوس مراد!- چشم حاج آقا!- بفرمایین!بفرمایین زن داداش!بفرمایین حاج آقا!» با بفرما بفرما گفتن آ و مبارك باشه گفتن آ،همگی وارد خونه شدن که حاج عباس گفت «- پري!پري خانم!اسفند چی شد؟آوردم حاج آقا!دود اسفند همه جا رو گرفت و پري خانم سینی و منقل رو برد جلو نگین و یه مشت اسفند ریخت تو منقل که دور و ور نگین و مهرداد رو دود گرفت و نگین به سرفه افتاد!مهرداد بیچاره که تند تند بادستاش دود رو می زد کنار گفت- بسه پري خانم!خفه ش کردین!مامان زنگ بزن اورژانس اکسیژن برسونن!حالا نگین،هم خنده ش گرفته بود و هم از دود و سرفه و اشک داشت خفه می شد و هم حالش از دیدن خون داشت بهم می خورد!بیرونم اوس مراد و شاگرداش مرتب صلوات می فرستادن و تو خونه حاج عباس و حاج حسن م جواب می دادن . بقیه م هنوز مشغول تعارف کردن و خوشامد گفتن بودن!حالا ببینین چه خبر بود اونجا!در همین وقت یکی سلام کرد و حاج عباس یه نگاهی از رو تعجب کرد که حاج حسن آروم گفت- آدم منه حاج آقا!ابرام آقا!- خوش آمدي ابرام آقا!بفرمایین!بفرمایین!مهدي خان!مهدي خان تند دویید تو که به ابرام آقا تعارف کنه و با خودش بردش اون قسمت خونه که چشم ابرام آقا افتاد به پري خانم و گل از گلش شکفت!حالا مگه می رفت؟!از اون ور پري م که از ابرام اقا بدش نیومده بود بري اینکه بیشتر تو سالن بمونه،هی اسفند می ریخت تو آتیش و دود » راه مینداخت که مهرداد گفت- بابا الان همسایه ها زنگ می زنن آتش نشانی آ!دود خونه رو ورداشته!چشم چشم رو نمی بینه!پري خانم!پري خانم!می خواي ابرام آقا رو نیگا کنی نیگا کن!دیگه چرا دود و دم راه میندازي!- اوا خدا مرگم بده آقا!این حرفا چیه!؟- بابا اینجا شده مثل این تظاهرات خیابونی از بس شما دود ول دادین!بسه دیگه!بخدا هر چی چشم شور و شیرین و بی نمک بود کور شد و از حدقه دراومد هیچی،چشم خودمونم داره از کاسه در می آد!ببر اون منقل رو!ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت چهل و هشت- بابا اینجا شده مثل این تظاهرات خیابونی از بس شما دود ول دادین!بسه دیگه!بخدا هر چی چشم شور و شیرین و بی نمک بود کور شد و از حدقه دراومد هیچی،چشم خودمونم داره از کاسه در می آد!ببر اون منقل رو!!» خلاصه با این تشریفات حاج حسن وارد خونه ي حاج عباس شد «- حاج آقا بفرمایین اینجا!- همین جا خوبه حاج آقا!- به ارواح خاك آقام اگه بذارم!بفرمایین این بالا!بفرمایین!مهدي خان!بپر یه بالش بیار بذار پشت حاج آقا!- نه!نه!خوبه همینجور!- میوه شیرینی چایی شربت!بدو پري خانم!بفرمایین زن داداش!بفرمایین بالا!چشه دختر عموت مهرداد!- غش کرد بابا جون!غش کرد!- یه خرده سرکه بیار بگیر زیر دماغ برادر زاده م نفس بکشه!سرکه عالیه!» حاج عباس که اینوگفت و مهرداد یواش در گوش نگین گفت «- نگین پاشو که الان سرکه و تنتورید و کاهگل و پشکل ماچه الاغ می آد!پاشو وگرنه کارت می کشه به بیمارستان!» نگین م آروم گفت «- پس برم یه آبی به صورتم بزنم!دستشویی کجاست؟بیا!بیا ببرمت!بابام تو خونه یه کیسه پشکل ماچه الاغ و کاه و کاهگل و این چیزا داره!به محض اینکه کسی اینجا حالش بد بشه و یه دود و دم راه میندازه و طرف باید بخور این چیزا رو بده!بدو تا کارت به حکیم علفی نکشیده!نگین با خنده راه افتاد دنبال مهرداد . از اون طرف وقتی تعارف ها تموم شد و همگی نشستن و شیرینی و میوه م به اندازه ي کافی سرو شد،حاج حسن پرسید- زن داداش،کارت آ رو نیاوردن؟- چرا حاج آقا!مهرداد زنگ زد بهشون . با پیک فرستادن . الان دیگه باید برسه .به سلامتی انشاله!- به سلامتی و مبارکی .- به سلامتی .- انشالله خدا همه رو خوشبخت کنه و از صدقه ي سر همه،این دو تا بچه رو هم خوشبخت کنه!- انشالله!- به حق بزرگیش!- انشالله!- کجا رفتن اینا؟» مهرداد همونجور که داشت با نگین برمی گشت تو سالن گفت «- اومدیم حاج آقا عمو!- چی شد؟!- یه آبی زد صورتش!خون رو که دید غش کرد!- بچه گی شم اینجوري بود!حالا بهتري بابا جون؟- بعله بابا جون . مرسی .- خب بیا بشین . عمو جون شمام بیا بشین .- چشم!- چشم خان عمو جون!» خلاصه این دو تام رفتن نشستن که زنگ زدن و مهدي خان آیفون رو جواب داد و گفت «- آقا پیکه!- برو حساب کن پولش رو!یه چیزي م به خودش بده و کارت آ رو بگیر و بیار .- چشم آقا!» مهدي خان رفت و چند دقیقه بعد با دو تا کارتن برگشت و گذاشت شون رو میز که حاج حسن تند گفت «- به مبارکی ایشالله!- ایشالا!- بفرماین حاج آقا عباس!- شما بفرمایین حاج آقا حسن!- امکان نداره!شما بزرگترین!- اختیار دارین!بفرمایین!- پس با اجازه تون . بسم الله الرحمن الرحیم .» حاج حسن در یکی از کارتن ها رو وا کرد و یه کارت برداشت . یه نگاهی بهش کرد و خندید و گفت«- آفرین!سلیقه تون خوبه!خیلی قشنگه!- ممنون خان عمو!» بعد کارت رو باز کرد و یه نگاه بهش انداخت و گفت «- ا ... !انگار اشتباهی کارت آ رو فرستاده!» حاج عباس خودشو کشید لب مبل و گفت «- چطور مگه حاج آقا؟!- اینا انگار تبلیغه فرستاده!» حاج عباس زود یه کارت برداشت و بازش کرد و خوند و گفت «- از این آگهی هاي گلفروشیه!اشتباه فرستاده!» مهرداد آروم در گوش نگین گفت «- خوب شد حالا بابام نگفت آگهی تخلیه ي چاه و فاضلابه!» نگین زد زیر خنده و سرش رو انداخت پایین که حاج حسن گفت «- پس چطور ته ش اسم اینا رو نوشته؟!- ببینم!پري!اون عینک منو بیار ببینم!پري خانم تند عینک حاج عباس رو آورد که حاج عباس زد به چشمش و شروع کرد به خوندن و دو تا خط که خوند گفت« - این به چه زبونی یه؟!بعد بلند بلند خوند- دامن ش پر گل یاسدست من زخم ز تیغ گا سرخسبدي از سنبلبغلی از نسرینکوله اي از سوسنکلبه اي می سازیمسقف ان از شب بوتیغه ها از میخکلاله هایش دیواردر آن باز به روي همه کسسهمی از گلتکه اي عشقنوبتی از شاديبا تو تقسیم کنیمپایکوبان،شادانهر چه در دل دلریمدر شب تازه شدنشب جشن گل هاجشن پیون دل و عشق و امیدچشم در راه توایمتا کی از راه رسیبا لبی پر لبخندشاد و سرخوش از مهرپاي کوبیم و بخندیم و بگیمشاد باد این پیوندنگین،مهرداد .» خوندن حاج عباس که تموم شد مهرداد روش رو کرد اون طرف و خندید!نگینم سرشو انداخت پایینو منتظراعتراضات بود!حاج عباس عینکش رو از چشمش برداشت و یه نگاهی به حاج حسن کرد و گفت »- شما این متن رو دادین حاج اقا؟- خیر!مگه شما ندادین؟!- خیر!» بعد یه نگاه دیگه به کارت کرد ویه مرتبه سارا خانم که اشکش رو پاك می کرد گفت »- هر کی داده واقعا قشنگه!» لیلا خانم گوشه ي چشمش رو از اشک پاك کرد وگفت »- خیلی واقعا! ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت چهل و نه» حاج عباس و حاج حسن که اماده ي اعتراض بودن . کمی خودشونو جمع و جور کردن و حاج عباس گفت »- بعله البته از نظر دستوري چندتایی اشتباه داره اما قشنگه!در واقع همون متنی که من دادم با یه خرده تغییر!» حاج حسنم تند گفت »- اتفاقا متنیم که من دادم همیت بود فقط اخر جمله هاش عوض شده!اونم احتمالا بخاطر درست در اومدن طول و عرض کارته!» مهردادم که سعی میکرد جلو خنده اش رو بگیره گفت »- این همون متن شماس تقریبا!فقط یارو گفت اگه بخواهیم عین اون متن رو چاپ کنیم یه خرده طول می کشه یه متن شکل متن شما رو که اماده کرده بود نشونمون داد وماهام که دیدیم تقریبا با هم یکی هستن سفارش دادیم!» حاج عباس وحسن هردو گفتن »- نه خوبه!مبارکه!- اره خیلی خوبه!همونه دیگه!مبارکه ایشالا!» نگین که دیگه نتونست خودشو نگه داره از جاش بلند شد و گفت »- من برم یه اب دیگه به صورتم بزنم و بیام!» مهردادم تند گفت »- منم میام دستشویی رو بهت نشون بدم!» اینطوري و به این بهونه هر دو از سالن رفتن بیرون و شروع کردن به خندیدن و نگین گفت »- خدا بگم چیکارت نکنه مهرداد!داشتم از خنده می مردم!- منم!اما خوشت اومد؟!- عالی بود!عالی!- حالا خیالت راحت شد؟!! اره!مرسی- خب حالا!یه ابی بزن صورتت و برگردیم زشته!- نمی خوام!ارایشام همه پاك می شه!بریم تو!» دوتایی برگشتن تو و نشستن که مهدي خان دوتا میز گوچیک اورد ویکی گذاشت جلوي حاج حسن و یکی م جلوي حاج غباس و رفت . دوتام خودکار اورد وداد بهشون که حاج عباس گفت »- حاج اقا خودتون می نوشتین دیگه!کارت عروسی با خط شما یه لطف دیگه داره!- اختیاردارین حاج اقا!خط شما برکت مجلس رو دو چندان می کنه!- پس کارت اول رو شما بنویسین که براي شروع خوش یمن باشه و بعدش منم شروع می کنم به نوشتن!- چشم!حالا که اصرار می فرمایین چشم!به نام خداوند بخشنده ي مهربان .» بعد حاج حسن شروع کرد به نوشتن . حاج عباسم شروع کرد که نگین اروم به مهرداد گفت »- به خدا 200 نفرم براي یه نامزذي زیاده!» مهرداد اروم بهش گفت »- دیگه کاري نمیشه کرد!خدا رو شکر کن از 600 نفر اومد به 200 نفر!» بعد بلند شد وارئم رفت بالا سر باباش و یه نگاه کرد وبعد یه سرك کشید رو دست عموش و برگشت پیش نگین و اروم گفت »- خیالت راحت باشه!فکر نکنم 100 تام مهمون داشته باشیم!» نگین یواش گفت »- چطور مگه؟!- اخه هردو دارن براي یه نفر کارت می نویسن!این یکی نوشته خدمت سر کار حاجیه عمه خانم!اون یکی نوشته خدمت حاجیه خانم همشیره ي محترم!فکر کنم براي هر کدوم از فامیلا دو تا کارت می ره!» دو تایی اروم خندیدن و مهرداد گفت »- بذار برم یه بار دیگه ببینم!» بعد بلند شد رفت بالا سر باباش و بعدش عموش و بعد برگشت پیش نگین ویواش گفت »- خیالت تخت تخت!همون 10 تا مهمون داریم!این یک نوشته خدمت اقاي باوري و حاجیه خانم همشیره ي محترم!اون یکی نوشته خدمت همشیره ي گرامی و جنلب اقاي یاوري!» تو همیت موقع سارا خانم و لیلا خانم که مشغول حرف زدن با همدیگه بودن متوجه شدن این دوتا شدن وسارا خانم به نگین اشاره کرد که یعنی به چی می خندي!نگین و مهردادم رفتن پیش اونا و نگین یواش گفت »- مامان!بابا اینا دارن براي هرکی دو تا کارت می نویسن!- یعنی چی؟!- یعنی اینکه مثلا عمه جون رو هم بابا براش کارت نوشته هم عمو جون!- راست می گی؟!» بعد سارا خانم و لیلا خانم بلند شدن و رفتن پیش حاج عباس و حاج حسن و یه نگاه به کارتا کردن وگفتن »- شما چرا دوتا دوتا کارت مینویسین؟!» حاج عباس گفت »- یعنی چی؟!- فامیلا مگه یکی نیستن؟- خب چرا!- اخه شما هم شما براي عمه خانم نوشتین هم حاج اقا!» حاج حسن م و حاج عباس یه نگاهی به مدیگه کردن و فهمیذن که بند رو اب دادن اما از اونجا که هردو اهل بخیه بودن زود دست پیش رو گرفتن و حاج عباس گفت »- ا ... !ببخشین حاج اقا !فکر کدم شما فرمودین بنده براي همشیره ها بنویسم!- ا ... !عجب اتفاقی !منم فکر کردم که شما فرمودین بنده براشون بنویسم!» بعد هردو مثلا زدن زیر خنده و حاج عباس گفت »- پس شما براي همشیره ها بنویسین و بنده براي اقوام دیگه!چطوره؟- عالیه حاج اقا!بفرمایین!» مهردادم اروم در گ . ش نگین گفت »- این دو تا داداش مثل » لولک و بولک » ن!همون کارتونه بود که دو تا مرد توش بودن و هی خرابکاري می کردن؟!» نگین دو باره خندید و یه چشم غره به مهرداد رفت!خلا صه یه ساعت یه ساعت ونیمی طول کشید که اقوام مشترك کارتاشون نوشته شد و بقیه ي کارتها رو هم تقسیم کردن و هر کدوم یه مقدار برداشتن براي اقوام سارا خانم و لیلا خانم و دوستان نگین ومهردام چند تا براي دوستان خودشون برداشتن .» بعد از نوشتن کارت نوبت رسید به شام نامزدي که حاج عباس گفت »- شام نامزدي که کاري نداره!از من میشنفین باید سفارش بدین نایب!واسه همه یکی یه دست سلطانی بیارن!همه دوست دارن چلو کباب رو!می خورن دعامونم می کنن!» اینو که گفت رنگ نگین پرید و یه نگاه به مهرداد کرد که حاج حسن گفت »- چلو کباب سلطانی اونم از نایب خیلی عالیه ! حالا واسه خالی نبودن عریضه یه سیخ جوجه م روش!- عالیه حاج اقا!دوغ م می گیم خودش بیاره!» نگین اروم به مهرداد گفت »- مهرداد تو رو خدا یه کاري بکن!» مهردادم اروم گفت »- من چیکار کنم اخه؟!می خواي بگم یکی یه سیخ کوبیده اضافه م بذارن؟!- لوس نشو ترو خدا!اخه تو نامزدي کی چلو کباب میده؟!- حرف نزن که شانس اوردیم قیمه نمی خوان بدن!- مهرداد من دوباره حالم بد می شه ها!- ا ... !اخه من چیکار کنم؟!- جون من یه کاري بکن!- راستش من خودمم نمی دونم شام نامزدي چیه؟!ساندویچ سوسیس می دن!- مهرداد!خب تو بگو که اول خودم بدونم بعد یه کاریش می کنم!» تو همین موقع سارا خانم و لیلا خانم همدیگرو نگاه کردن که سارا خانم گفت »- اخه الان کی تو مراسم نامزدي چلو کباب دادن؟!- والا منم ندیدم!» حاج حسن تند گفت » ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره