بــــوی نــاقـــســـمـــت پـنـجـاه- خانم ایرانی قاتل چلو کبابه!» حاج عباسم گفت »- هزار تا غذا بذار جلو ایرانی چلو کبابم بذار!صاف می ره سر چلو کباب !اونم اگه از نایب باشه!خدا رحمت کنه حاج نایب رو!چه کبابی می داد دست مردم!» دوباره نگین گفت »- واي مهرداد اگه اون شب بخوان چلو کباب بدن من نمی ام!- تو نیاي اصلا مسئله حله!دیگه اینا غذا به کسی نمی دن که!- لوس نشو مهرداد !یه لگد دیگه می زنما!- خیلی خب بابا خیلی خب!حاضر باش الان درستش می کنم!- چه جوري؟!- وقتی گفتم بگو هر غذایی خواستی بگو!» بعد بلند طوریکه حاج عباس بشنوه گفت »- چی می گی اخه دختر عمو؟!» یه مرتبه همه ي سرها چرخید طرف مهرداد و نگین که مهرداد گفت »- اقاجون نگین می خواد یه چیزي به شما بگه اما روش نمی شه!» بعد برگشت طرف نگین گفت »- نگین جون هر چی می خواي به عموت بگو!غریبه که نیس !عموته!» تند حاج عباس گفت »- چیه عریزم بگو!» نگین خجالت کشید که مهرداد تند گفت »- می گه اگه براي شام یکی دوتا بره ام باشه بدك نیس!- باشه عزیزم!حاج اقا 200 تا ادم چند تا بره می خواد؟!» حاج حسن صورتش رو خارونئ و گفت »- والا حاج اقا چون غذاي دیگه م هس 4 تا کافیه!- بسیار خب!یادداشت کنین 4 تام بره بذارن!» تند مهرداد گفت »- اقاجون یه چیز دیگه م می گه فقط از شما خجالت می کشه!- خجالت چیه بگو عمو جون!- اقاجون میگه اون مرصع پلو هس شما دوس دارین؟!با مرغ و این چیزا!از اون می خوتاد!- باشه عمو جون!حاج اقا چند قاب مرصع پلو کافیه واسه 200 نفر ادم؟!» این دفعه حاج حسن سرش رو خاروند و گفت »- والا حاج اقا چون غذاي دیگه م هس فکر کنم 15 تا قاب کافیه!هر قاب رو بگیریم 6 نفر!- عالیه یادداشت بفرمایین حاج اقا!» دوباره مهرداد گفت »اه .. !نگین جون خودت بگو دیگه!- چی می خواي عمو جون؟!- داره فکر پولش رو می کنه!هر چی بهش میگم بابا شکر خدا پول هس می گه نه!- عمو جون این حرفا چیه؟!بگو دیگه!- اقاجون میگه اگه ماهی سفیدم باشه بد نیس!- باشه !حاج اقا این عروس خوشگل ما ماهی سفید می خواد!چند تا واسه 200 نفر کافیه؟!» - حاج حسن اینبار سرش رو خاروند و گفت »- والا حاج اقا چون غذاي دیگه م هست فکر کنم 10تا ماهی سفید درشت بس باشه!- بنویسین حاج اقا!عمو جون اگه چیزي به فکرت می رسه بگو!» زود مهرداد گفت »- چند تا چیز هس البته!شنیتسل و میگو و بیف استرو گانف و کباب بره و این چیزا!» حاچ حسن تند گفت »- عروس خانم چه خبره؟!» حاج حسن رفت تو حرف حاج حسن و گفت »- چه خبره چیه حاج اقا؟!نامزدیه!عروسیه!این خبراس دیگه!بفرمایین واسه 200 نفر چقدر از همینا که این پسره گفت لازمه؟!» حاج حسن این دفعه دیگه جاییس رو نخاروند چون اونم نه بیف استرو گانف میشناخت نه شنیتسل رو!براي همینم گفت »- والا حاج اقا غذا خیلی زیاد شد!حسابش از دستم در رفت!» مهرداد زود گفت »- من یه جایی رو می شناسم که غذا می ده مثل ماه!چطوره واگذار کنیم به خودش؟!» لیلا خانم و سارا خانم که داشتن اروم می خندیدن تند هردو گفتن »- عالیه!- عالیه!- البته حاج عمو خان و بابا جون م باید نظارت داشته باشن ا!چون نمی شه اینا رو ول کرد!شما ماشالاهزار ماشالا یه چشم از دور بندازین و همه چی دستون اومده!من برم سرم کلاه میره!» حاج حسن و حاج عباس از این تعریف خوششون اوده بود هردو گفتن »- اره خوبه!چه بهتر!- شما امتحان کردین غذاش رو عمو جون؟- بله عموجون!عالیه!درجه یکه!- بسار خب!- بسیار خب!» نگین یه نفس راحت کشید و یه نگاه به مهرداد کرد وخندید که حاج عباس گفت »- والا من که خیلی فکر کردم!» مهرداد اروم گفت »خدا بدادمون برسه!- چه فکري کردین حاج اقا؟- والا چی بگم؟- بفرمایین حاج اقا!- پس با اجازه !راستش فکر کردم مجلس خالی و خشک که نمی شه برگزار بشه!» حاج حسن جدي وتند گفت »- البته حاج اقا!- والا من که همین یه پسرو بشیتر ندارم!- زنده باشه حاج اقا!- ممنون!زیر سایه ي حق!عرضم به خدمت شما که یه برادر زاده م که ایشالا 120 سال زنده باشه که بیشت ندارم!- ممنون حاج اقا!- قربون شما!عرض کنم که با خودم فکر کردم چطوره یه برنامه ي روحوضی داشته باشیم؟!هان!چطوره حاج اقا؟!- به به! به به به این ذوق!افرین!عالیه!- دست شما درد نکنه!» مهرداد آروم گفت «- بیچاره شدیم!دیگه اینو نمی شه کارش کرد نگین جون!اما من نمی دونم این دو تا برادر با این همه وجه مشترك و خصوصیات اخلاقی شبیه به هم چطور این همه سال از هم غافل بودن؟» نگین همونجور که می خندید سرشم تکون تکون می داد!بعد یه نگاه به مهرداد کرد و آروم با ناز گفت «- مهرداد؟- مهرداد بی مهرداد!دیگه این یکی کار من نیس والا!بین سر این مسئله چقدر با هم تفاهم دارن!مگه می شه نظرشون رو عوض کرد؟- جون من یه کاریش بکن! ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت پـنـجـاه و یک- اه ... !هی می گه جون من جون من!» حاج عباس که داشت با حاج حسن در مورد نمایش تخته حوضی حرف می زد و می خندید گفت «- یه موسیقی سنتی م باشه بد نیس آ!- به به!عالیه!بنازم به این طبع لطیف!» تو همین موقع مهرداد گفت «- اتفاقا آقا جون،خان عمو جون،من یه گروهی رو می شناسم که چه گروهی ن!عالی!بی نظیر!نمایش رو حوضی دارن چه نمایشی!موسیقی سنتی دارن چه موسقی اي!ساز سنتی دارن چه سازي!گیتار می زنه آدم روحش پرواز می کنه!کی برد می زنه آدم حظ می کنه!- کی برد چیه؟- اسم دیگه سنتوره اقا جون!- آهان!آهان!- خب!خب!اسم دیگه سنتوره اقا جون!- آهان!آهان!- خب!خب!- گیتار همون نیس که ویگن خدابیامرز می زد؟؟!- اقا جون شما ویگن رو از کجا میشناسین؟!- نمیشناسم!همینجوري میگم!گیتار چی هس؟!- همون تاره اقاجون با یه سیم اضافه!- خب!- عرضم به خدمت تون یه خواننده هس که رپ می خونه مثل ماه!- رپ چیه ؟!- یه نوع موسیقی یه در یکی از دستگاه ها ي ایرانی ! فکر کنم دستگاه شور باشه!- افرین ! افرین!- یه دنبک می زنه روح ادم تازه می شه ! البته الان دیگه بهش دنبک نمی گن ! می گن درام!- باریک اله ! باریک اله !ویولن ندارن؟- چرا عمو جون ! اگه دوست داشته باشین می گم بیارن و تو دستگاه ماهور بزنن!- عالیه عمو جون ! ویولن یه ساز سنگین و اصیلیه!- تازه اینا یه کار جدیدم می کنن! با خودشون تو عروسیا ترومپت و ساکسیفنم می برن ! خیلی موزیک شون کامله!- ساکسیفون همون نیس که یه گوشه دور هم میشینن و میذارن به لب شون و فوت می کنن و می زنن ؟!- نه اقا جون ! اون که وقتی چند نفر دور هم جمع می شن میذارن به لب شون و توش فوت می کننفلوته ! البته اون یهچیزاي دیگه م داره که نمی شه همه جا بردش!- نمی دونم والا!- یه چراغایی با خودشون می ارن انقدر قشنگ که نگو!- محفل ایرانی درست می کنن دیگه ! فانوس می زارن ! شمع می زارن ! دیدمن ! خیلی قشنگه!- بعله ! همون فانوس و شمعه که الان بهش می کن رقص نور و هاي لایت و لیزر و این چیزا ! اسما همه عوض شدهدیگه!- باشه چه عیبی داره ! ما به اسمش کار نداریم که!- بعله!» نگین که دیگه نمی تونست خودشو از خنده نگه داره گفت «- من برم یه اب دیگه به صورتم بزنم بیام!» مهردادم که خودشم خنده اش گرفته بود گفت «- منم بیام دستشویی رو بهت نشون بدم!» سارا خانوم و لیلا خانوم که داشتن از خنده می مردن بلند شدن و لیلا خانوم گفت «- نه مهردا جون ! مام میریم یه ابی به صورتمون بزنیم ! خودم بهشون دستشویی رو نشون می دم!» اینا تا راه افتادن جاج حسن گفت «- عمو جون این گروه که گفتی از این رقصاي درویش م دارن ؟- چی عمو جون ؟!- رقص دراویش ! یه رقص درویشا دارن!- اهان ! بعله ! والا عمو جون که من تو عروسی این گروه رو دیدم واسه رقص بیشتر از خود مردم استفاده می کردن!- چه جوري یعنی؟!- والا من سرم گرم بود و چه جوریش رو نفهمیدم اما میدیدم که مردم خودشون خیلی مشتاقن که به این گروه ملحق بشن ! دسته دسته بهشون می پیوستن!- چه خوب ! افرین!- معلومه کارشون خوبه ها ! حتما ادما رو تو خلسه می برن!- تقریبا یه همچین چیزایی اقا جون ! یعنی تو اون مهمونی که من بودم اکثر ادما قبلا خودشون تو خلسه رفته بودن !یعنی نگاه که می کردي اونجا هر کی براي خودش یه درویش کامل شده بود!- یعنی چه جوري؟!- والا حاج اقا من دیر رسیدم و چه جوریش رو نفهمیدم!- حتما خیلی خنوب ساز می زنن!- حتما حاج اقا!» بعد همون جور که سعی می کرد خودشو نگه داره که نزنه زیر خنده از جاش بلند شد و گفت «- من برم بیینم حال دختر عمو بد نشده باشه!اینو گفت و تند رفت بیرون نگین و سارا خانوم و لیلا خانوم بیرون داشتن می خندیدن که مهردادم رسید و چهارتایی زدن زیر خنده و سارا خانوم گفت- افرین مهرداد جون ! افرین!- خیلی ممنون زن عمو جون!- اخه تو نازمدي چلو کباب می دن ؟! بعدشم الان کسی تو نامزدي نمایش تخته حوضی میذاره؟!» مهرداد همون جوري که می خندید گفت «- اما خدا به دادمون برسه شب نامزدي وقتی اقا جون و عمو جون این گروه رو ببینن ! چه شادي ها که نمی کنن!اقا جون منتظر تار و سه تار و دف و دنبکه ! حالا اگه گیتار و کی برد و تومبا رو ببینهچی به من می گه ؟!» لیلا خانوم نگاهی به مهرداد کرد و گفت «- بابات همه ي این سازا رو می شناسه ساده ! به روي خودش نمیاره!» سارا خانوم گفت «- حسن هم می شناسه ! اینا مخصوصا حرف نمایش رو حوضی رو پیش کشیدن که شما ها حواستون به موزیک باشع وخودشونم حفظ ظاهر کرده باشن و شب نامزدي به چند تا از همکارا بگن اشتباه شده قرار بوده موسیقی سنتی بیاد !من اینا رو میشناسم!همه زدن زیر خنده! از اون ور وقتی حاج عباس و حاج حسن تنها شدن حاج حسن اروم به حاج عباس گفت- حالا دیگه تو گیتار و ویگن رو نمی شناسی مرد هزار چهره ! یادت رفته عکسایی که می اوردي از ترس حاج اقا خدابیامرز تو زیر زمین قایم می کردي؟!- تو چی مزقون چی ؟ یادت رفتهیه قرون میدادي به اون کوره که تو خیابونا اکاردئون می زد که یه دقیقه بزاره تو بزنی ؟! حالا ویولن ساز سنگین و اصیلیه ؟!- خودت چی رو سیاه ؟! یادت رفته با اون پسره ي لات تو کوچه ي بی پدرا سه قاپ می ریختی ؟! حالا دیگه می دونی اون سازي که دور هم جمع می شن و میذارن به لب شون و توش فوت می کنن چیه ؟!» تو همین موقع حاج عباس روش رو کرد اون طرف و بلند گفت «- بفرمایین حاج اقا ! دهن تون رو شیرین کنین!» یعنی بیرونیا نفهمن اینا دارن به هم چی می گن ! حاج حسن م بلند گفت «- کام شما شیرین حاج اقا ! ممنون!» بعد حاج عباس اروم گفت «- گشنه گدا گفتم یه گوسفند رو لخم و فال فال کننن بدن ببري تو محله تون تقسیم کنی که حسرت به دلت نمونه!- مگه من مثل تو حسرت به دلم که مثل اون وقتا گوشت قربونی رو ببرم و سه تا فال بدم تو صف زنونه و یکی تو مردونه ؟!- عقده داره می کشه تورو!- حالا کجاشو دیدي ؟بالاخره زهرم رو به تو می ریزم!- لا اله الا الله!- استغفر الله!» یه خرده هر دو ساکت شدن که حاج حسن گفت «- حالا مهرداد نره یه دفعه واقعا از این نمایش رو حوضیا و موسیقی سنتی بیاره ؟! مجلس خراب می شه ها! ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت پـنـجـاه و دو- نه بابا ! مگه ندیدي چی گفت ؟ گیتاره و ارگ و جاز ! رقص نور و این چیزام هس ! فقط خدا کنه خواننده هه صداش خوب باشه!- فکر نکنم ! می گفت طرف رپ می خونه ! تو نامزدي کی تا حالا رپ بخونن ؟!- اره منم شنیدم!- می گم چه طوره خودمون مهرداد رو بفرستیم پیش پسر حاج علا؟!تو کار موزیک و این چیزاس ! استودیو داره ! میگن کارشون عالیع!- میشناسمش!با چند تا از این خواننده هاي خوبم کار می کنه ! همونا که شبی یکی دو ملیون میگیرن می ان عروسی!- مفته والا ! کارشون خوب باشه مفته!- اگه یه شومنم بتونیم گیر بیاریم که دهن گرم داشت هباشه عالیه!- خودشون سراغ دارن می گن شومن شونم خیلی معروفه ! از هموناس که ...» یه مرتبه سارا خانوم و لیلا خانوم و نگین و مهرداد برگشتن تو سالن که زود حاج حسن گفت «- بعله ! انشاالله همه چیز به خیر و خوشی و میمنت می گذره ! شما نگران نباشین حاج اقا ! ابروي شما ابروي ماست!- سایه ي شما کم نشه!- شما تلفن اون بزرگوار رو دارین؟بعله!بعله!تو دفترم نوشتم . خیالتون راحت باشه!من خودم به حاج آقا علا سفارشات لازم رو جهت اون موضوع می کنم!- خدا شما رو خیر بده حاج آقا!از اون طرف ابرام آقا و مهدي خان رفته بودن تو حیاط به اوس مراد و شاگرداش کمک کنن . استاد مراد یا همون اوس مراد تقریبا کارش تموم شده بود و گوسفندا رو شقه کرده بود و براي اینکه گوشت رو تو یه چیزي بذاره به مهدي خان گفت- آقا،بی زحمت چند تا ظرف بیارین گوشتا رو بذاریم توش .» مهدي خان که یه عاقله مرد حدود پنجاه ساله بود تا خواست بره تو خونه،ابرام آقا پرید جلو و گفت «- مهدي خان!مهدي خان!- بعله،بفرمایین!- شما زحمت نکشین!من می رم می آرم!- خیلی ممنون!پیر شی جوون!- خواهش می کنم!اختیار دارین!» ابرام آقا اینا رو گفت و رفت تو خونه و رفت تو آشپزخونه،پري خانم مشغول کار بود که ابرام آقا رسید و گفت «- سلام خانم!- ا وا سلام!شمایین!؟- با اجازه تون!- خواهش می کنم!بفرمایین!- یه مجومه می خواستم!- الان!یه دقیقه صبر کنین!» پري خانم یه مجمعه از تو یکی از کابینت آ در اورد و داد به ابرام آقا «- دست شما درد نکنه!- خواهش می کنم!- خیلی ممنون!- اختیار دارین!- با اجازه!- خواهش می کنم!ابرام آقا با این یکی دیدار،دیگه دل از کف داد و مجمعه به دست،رفت تو حیاط اما تو حال خودش نبود!سخت گلوش پیش پري خانم گیر کرده بود!مجمعه رو برد و داد به اوس مراد که شاگرد اوس مراد گفت- یه دونه؟کمه که!- الان می آرم!شما این یکی رو پرکن من بعدي رو آوردم!» مهدي خان اومد بره تو خونه که ابرام آقا تند گفت «- مهدي خان!- جونم!؟- شما زحمت نکشین!خودم می رم!- خدا خیرت بده!- خدا شما رو هم خیر بده!» اینو گفت و دوباره برگشت تو خونه و رفت تو آشپزخونه و به پري خانم گفت «- دوباره سلام!» پري خانم خندید و گفت «- سلام!چیزي می خواستین؟- با اجازه تون!- بفرمایین!- یه مجومه ي دیگه می خواستم!چشم!الان می دم!» پري از تو کابینت یه مجمعه ي دیگه دراورد و داد به ابرام آقا و گفت «- کاشکی خانمم با خودتون می اوردین که باهاشون آشنا می شدم!- خانم؟!منظورتون زن بنده س؟- بعله خوب!» ابرام آقا یه لبخند معنی دار زد و گفت «- بنده هنوز مجردم خانم محترم!- ا ي واي!راست می گین؟!- بعله!یعنی چند وقتی یه که خیال ازدواج دارم اما تا امروز به همسر دلخواهم بر نخوردم!- جدي؟!- بعله!البته تا امروز!یعنی تا یه ساعت پیش!- تا یه ساعت پیش؟!- شایدم یه ساعت و نیم!ببخشین!اجازه بدین این مجمعه رو ببرم بدم،بعدش اگه شد می آم خدمت تون و ...- خواهش می کنم!اگه چیز دیگه م خواستین تشریف بیارین!- چشم!چشم!با اجازه!- بفرمایین!اینا رو پري خانم با ناز و لبخند می گفت و ابرام آقام که قند تو دلش آب می کردن با یه خنده تحویلمی گرفت . طفلک با هر بار اومدن و رفتن تو آشپزخونه،بیشتز گرفتار کمند عشق پري خانم می شد!خلاصه جمعه ي دومی رو هم برد و داد که بازم اوس مراد گفت- اینم کمه!یکی دیگه م بیارین!- چشم!الان می آرم!» مهدي خان اومد بره تو خونه که بازم ابرام آقا گفت «- مهدي خان! ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت پـنـجـاه و سه- بفرمایین!- شما چرا زحمت می کشین؟تا من اینجا هستم که نباید شما کار بکنین!- خدا شما رو حفظ کنه!اما چرا پري خانم اینا رو یکی یکی می ده؟- آخه دارن از تو کابینت،از زیر طرف و ظروف درشون می ارن،می رم الان یکی دیگه می ارم!- دست شما درد نکنه!ابرام آقا دویید و رفت تو آشپزخونه . پري خانمم همونجور که دستش به کار بود،چشمش م به در آشپزخونه بود که کی ابرام آقا می آد!تو همین موقع سر و کله ي ابرام آقا باز پیدا شد و گقت- ببخشین تو رو خدا که بهتون هی زحمت می دم آ!- اختیار دارین!- یه مجومه ي دیگه م می خوان!- چشم!الان یکی دیگه م می دم خدمت تون!داشتین می فرمودین!- عرض می کردم!والا حاج آقا خیلی وقته اصرار دارن که من ازدواج کنم اما به دختر مورد علاقه م برنخورده بودم تا اینکه ...» دیگه خجالت کشید بقیه ش رو بگه که پري خانم اومد به کمکش و گفت «- تا اینکه چی؟» تا ابرام آقا اومد حرف بزنه،مهرداد که از قبلش حواسش به این دو تا بود و اومده بود نزدیک آشپزخونه،گفت- تا اینکه گوشت این گوسفنداي بیچاره تو این گرما کپک زد و از بین رفت!» ابرام اقا و پري خانم تند خودشونو جمع و جور کردن که مهرداد گفت »- ابرام اقا!- بله اقا؟!- فکر میکنی گوشت این 2 تا گوسفند چند تا جمعه احتیاج داره؟- والا اقا باید دید!همینجوري نمیشه حساب کرد- ا که اینطور!پري خانم؟!- بله اقا؟!- شما فکر میکنین ابرام اقا به چند تا مجمعه ي دیگه احتیاج پیدا می کنه؟- والا چی بگم اقا؟!- حالا حدسی یه چیزي بگو!- اخه گوشتا خیل زیاده اقا!تازه دنبه م هس دل وجیگرم هس . کله پاچه م هس پوست و ر . ده هام هس ...- پسبا این حساب باید زنگ بزنیم سازمان گوشت کشوري بیاد و این معضل رو حل کنه؟!» پري خانم و ابرام اقا هر دو ساکت شدن که مهرداد گفت »- ابرام اقا!مجمعه رو زود برسون به اوس مراد که گوشت فاسد شد!» ابرام اقا با دلخوري گفت »- چشم اقا هر چی شما بفرمایین!» بعد مجمعه رو از پري خانم گرفت ورفت که مهرداد به پري خانم گفت »- کار خودتو کردي بالاخره؟- من به خدا کاري نکردم اقا!- دیگه میخواستی چیکار کنی؟!- بخدا من فقط چند تا مجمعه دادم بهشون!همین!- با این ناز وادا پسره ي بدبخت رو پاك هوایی کردي که!» پري خانم یه لبخند زد وگفت »- نه بخدا اقا!من فقط دارم کارم رو انجام می دم!- منم می دونم کارت رو انجام می دي!اتفتقا داشتم از دور نگاهت می کردم!الحق خیلی خوبم کارت رو انجام دادي!پدر ابرام اقا بیچاره رو در اوردي!» پري خانم دوباره خندید که نگین م اومد تو اشپزخونه و گفت »- چی شده مهرداد؟- هیچی!این ابرام اقاي شما تو طالعش اسارت افتاده!داره دستی دستی خودشو بیچاره میکنه!» پري خانم خندید وگفت »- این حرفا چیه اقا؟!- این پري خانم مام البته داره کار خودشو میکنه!یعنی با طالع سیاه ابرام اقا دست به یکی کرده و میخواد دمار از روزگار ابرام اقا در بیاره!» - نگین خندید ودست مهرداد رو گرفت و کشید برد وقتی از اشپزخونه رفتن بیرون گفت »- چیکارشون داري؟!شاید دو تا عروسی گرفتیم!- به همین شلی؟!کلفت ما سر قفلی داره!حاج اقا عباس جون شه وجون این پري!مگه به این مفتی ها شوهرش میده!از بچه گی بزرگش کرده!- تورو خدا اذیتشون نکن!» مهرداد خندید و گفت »- پس بذار منم با طالع ابرام اقاي بدبخت همکاري کنم!» اینو گفت ورفت تو حیاط . ابرام اقا دمق و پکر یه جا واستاده بود و رفته بود تو فکر که مهرداد رسید و گفت »- ابرام اقا!- بعله اقا!- این دو تا مجمعه رو ببر تو اشپزخونه به پري خانم کمک کن تا بیچاره شی!یعنی بذارین تو یخچال!» چشم ابرام اقا برق زد وتند گفت »- چشم اقا!چشم اقا!» بعد یه مجمعه رو اون ورداشت و یکی م مهدي خان و رفتن تو خونه و رفتن تو اشپزخونه که مهدي خان گفت »- من الان خودم همه جارو می کنم!» ابرام اقا و پري خانم با چشماي معصوم و پر تمنا نگاهی به مهرداد کردن که مهردادم خندید وگفت »- نه مهدي خان!شما برو بالا سر اوس مراداینا واستا و تا کارشون تموم شد و یه خبر بده به من!- چشم اقا!» مهدي خان اینو گفت و برگشت تو حیاط که پري و ابرام اقا یه لبخند پر از تشکر به مهرداد زدن و مهردادم جواب لبخندشون رو داد و گفت »- گوشت رو همینجوري که تیکه تیکه کردن بدارین تو یخچال !یکی یکی واروم اروم!» اینو گفت و برگشت تو سالن . وقتی پري خانم و ابرام اقا تنها شدن ابرام اقا گفت »- ادم چه چیزایی تو این زندگی می بینه!» پري خانم به یه لبخند گفت »- مثلا چی؟- والا دیشب من خواب دیدم که یه طناب گره خورده دستمه ودارم تند تند رو وا میکنم!امروز خوابم تعبیر شد!- چطور مگه ابرام اقا؟- یعنی گره از کارم واشد!- گره چی بود اخه؟- پیدا کردن چیز دیگه!- چی؟!- همونکه دنبالش می گشتم!- دنبال چی می گشتین؟- دنبال یه دختر خانم و قشنگ که توقع زیادم ازم نداشته باشه و بتونیم خیلی ساده با هم یه زندگی رو شروع کنیم!- حالا پیداش کردین؟- والا من پیدا کردم اما ...» تو همین موقع حاج اقا عباس بلند شد »- پري!پري خانم!- بعله حاج اقا؟!- اون گوشتا رو بیارین اینجا تا گرمه بدیم بره!» پري خانم و ابرام اقا دو تا مجمعه رو اوردن تو سالن که حاج عباس اومد جلو و گفت »- این چند تا گوسفنده؟- یکی اقا- خب!یکیم بذارین یخچال که شب با خودشون ببرن!- چشم اقا .- کیسه بزرگم بیار که فال ا توش جا بشه .- چشم اقا . ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت پـنـجـاه و چهار- اون رون رو بذار واسه حاج مرتضی!بده الان مهدي خان ببره در خونه شون .» مهرداد که اینو شنید گفت »- کدوم حاج مرتضی اقا جون؟- همین همسایه بغلمون!- همین که دخترش یه تویوتا اخرین مدل داره وپسرش بی ام و؟- اره دیگه!- اقا جون این گوشت رو که نباید داد به حاج مرتضی!اخه اون چه احتیاجی به یه رون گوسفند داره؟! - احتیاج نداره اما همسایه س!می گن همسایه از همه کس واجب تره- واجب تره زمانی که احتیاج داشته باشه!این گوشت رو باید داد دست 4 نفر که ماه تا ماه تو خونه شون رنگ گوشت رو نمی بینن!- نمی شه پسر جون!همسایه س و توقع داره!دیده دو تا گوسفند اومده تو این خونه!- دیده که دیده اقاجون!خب منم تا حالا 100 بار دیدم دخترش دوستاش رو برده خونه شون!پس باید توقع کنم که دوتاشون رو بفرسته در خونه ي ما؟!» همه زدن زیر خنده و نگین یه چشم غره به مهرداد رفت که حاج عباس گفت »- پس چیکار کنیم این همه گوشت رو ؟!- بذاریم تو یخچال من خودم فردا می برم می دم دست مستحقش!» بعد به ابرام اقا وپري خانم گفت »- وردارین برین بذارین تو یخچال تا فردا صبح .» بعد خودشم رفت و کمک کرد و مجمعه ها رو بردن تو اشپزخونه و برگشت و گفت »- حالا این گوسفند قبوله!» حاج عباس با دلخوري گفت «- آخه من با حاج مصطفی طرف مامله م!زشته بابا!- پس شما نذري نمی دین!رشوه می دین!- لا اله الا الله!این حرفا چیه پسر؟!» نگین م که از حرفاي مهرداد خوشش اومده بود گفت «- آقا جون شمام همین کار رو بکنین!گوشت رو بدین مهرداد ببره بده به مستحق ش!» حاج حسن یه نگاهی بهش کرد و مجبوري گفت «- باشه!باشه!» لیلا خانم و سارا خانمم هر دو گفتن «- راست می گن!این ثواب داره نه اون!اهل این محل که مستحق نیستن!همه پولدارن!حاج عباس و حاج حسن م دیگه چیزي نگفتن که مهدي خان اومد و گفت کار اوس مراد تموم شده و حاج عباس رفت که حساب کنه . لیلا خانم و سارا خانمم بلند شدن رفتن تو آشپزخونه که ابرام اقا اومد تو سالن و یه چیزي به نگین گفت . نگین م یه لبخند زد و بلند شد باهاش رفت بیرون و ده دقیقه بعد برگشت و مهرداد رو صدا کرد . مهردادم بلند شد و رفت بیرون تو حیاط که نگین بهش گفت- مهرداد،ابراهیم آقا باهات کار داره!- چه کاري؟- بگو ابراهیم آقا!- والا من چی بگم خانم؟شما بفرمایین!» نگین یه خنده ي دیگه کرد و گفت «- ابراهیم آقا خیلی از پري خانم خوشش اومده!می خواد تو با عمو جون حرف بزنی که ...» مهرداد نذاشت حرف نگین تموم بشه و تند گفت «- پونصد تا سکه!بیست میلیون شیر بها!دو تا سرویس طلا!یه ماشین مدل بالا!» نگین و ابرام آقا مات شدن بهش که گفت «- اینا یه پکیجه!پري خانم مام تو همین پکیجه!یعنی پکیجه شم استاندارده!هر کی پري خانم رو بخواد باید اینا رو بده به بابام!» بیچاره ابرام آقا مات شده بود که نگین گفت «جدي می گی مهرداد؟!شوخی م چیه؟البته این لیست شماره یکه!یه لیست دیگه هس!پونصد تا سکه مهر و ده میلیون شر بها و یهآپارتمان!حالا هر کدوم رو ابرام آقا می خواد بگه!اذیت نکن مهرداد!- چه اذیتی؟مفت مفت که نمی شه زن گرفت!» ابرام آقا که یاس و نا امیدي از چشماش می بارید آروم گفت «- آقا ما یه کارگریم!این چیزا که شما گفتین ...- من نگفتم!اینا رو بابام تعیین کرده!حالا چون تویی،جهنم!ده میلیون تخفیف!یه اپارتمان به نام بابام بکن و دختر و وردار و برو که خیرش رو ببینی!» نگین فهمید که مهرداد داره شوخی می کنه اما ابرام اقا هنوز گوشی دستش نیومده بود!براي همین گفت «- آقا بخدا ما بعد از چند سال کار کردن،تازه تونستیم سه چهار میلیون بذاریم کنار!- سه چهار میلیون؟اینکه فقط حق الزحمه ي منه ابرام آقا!کمیسیون این بنگاه یه درصد از هر کدوم از طرفینه!کجاي کاري؟زن گرفتن خرج د اره برادر!اونم دختر می خواي از خونه ي حاج عباس ببري!حاج عباس تا حالا هر چی براي پري خانم خرج کرده،نوشته و سیاهه کرده و گذاشته تو یه پوشه!حرف بزنی در می اره و با سود تومنی یه عباسی باهات حساب می کنه و می ذاره جلوت!همینجوري باهاش معامله کنی به نفعته!اونجوري گرونتر برات در می اد برادر!» ابرام آقا تا اومد حرف بزنه که نگین گفت «- داره سر به سرت می ذاره ابراهیم آقا!شوخی باهات می کنه!- راست می گن آقا؟!داشتم پس می افتادم به خدا!- حالا پس افتادنات مونده!بذار زن بگیري اونوقت معنی عشق و ضعف رو می فهمی!حالا با پري حرف زدي؟- نه آقا!- پس دو ساعت سینی می بردي مجمعه می اوردي چیکار می کردي؟- آقا به این سرعت که نمیشه حرف زد!- تو بگو سرعتت چند کیلومتر در ساعته،ما زمان رو خودمون برات تنظیم کنیم!» ابرام آقا خندید و گفت «- راستش آقا ما اصلا بلد نیستیم با دخترا حرف بزنیم!اگه بزرگی کنین و جاي ما شما با پري حانم حرف بزنین خیلی خوب می شه!- من جاي تو برم حرف بزنم؟- آره آقا!همونجور که از نگین خانم خواستگاري کردین،براي منم خواستگاري کنین!- کی به تو گفته من از نگین خانم خواستگاري کردم؟من یه سینی چایی بردم بالا و هنوز نیومده پایین دارن می شونن م پاي سفره ي عقد!هنوز خودممم دستگیرم نشده جریان چیه!!» تا اینو گفت و نگین یه لگد زد به پاش «- آخ!شیکست بابا این ساق پا!چه اخلاق بدي داري شما!حداقل بیا این ور واستا که به هر دو تا پام به طور مساوي لگد بزنی!شَل شدم به خدا!از فردا می خوام بیام پیشت،ساق بند می بندم!ابرام آقا داشت می خندید! «- خنده ت واسه چیه؟امروز من فرداي توئه!- آقا تو رو خدا شما دو کلمه باهاش حرف بزنین!- خیلی باهاش حرف زدم اما عادت بد از سرش نمی افته!- نگین خانم رو نمی گم که!پري خانم رو می گم!- اونم یه جور دیگه عادت بد داره حتما!فرق نمی کنه که!» تو همین موقع نگین که داشت می خندید گفت «- خب برو باهاش صحبت کن دیگه!- شماها برین اون ور تا من صداش کنم!!» بعد سرش رو کرد تو و داد زد «- پري خانم!پري خانم!» یه لحظه بعد پري جواب داد «- بعله آقا! ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت پـنـجـاه و پنج حاج عباس و حاج حسن یه خونه ي ویلایی خیلی بزرگ رو براي نامزدي گرفته بودن و از سه روز قبل اونجا رو براي جشن اماده کردن . شام نامزدي رو هم مهرداد سفارش داد و موزیکم قرار شد پسر حاجعلا بفرسته . حالا شب نامزدیه و حاج حسن و حاج حسن و لیلا خانم و سارا خانم با زیور خانم و پري خانم و مهدي خانو ابرام اقا از دو ساعت قبل رفتن اونجا که اگر کمی و کسري چیزي بود بر طرف کنن . نگینم رفته ارایشگاه و قراره مهرداد بره دنبالش . دیگه همه چی امادست! صندلی ها چیده شده میزا پر از میوه و شیرینی !چند نوع بستنی ! چند نوع شربت ! چایی ، فنوشابه ، بسته هاي کوچولو که توش نقل ریختن و قشنگ درست کردن و هر کی از مهمونا می اد به عنوان یادگاري بهش می دن و عکاس و فیلم بردار و خلاصه همه چی اماده ي امادست! حاج عباس و حاج حسنم دو تا صندلی گذاشتن و تو تراس جلو در ورودي که وقتی مهمونا میان بهشون خوش امد بگن . هر وقت کسی می رسه از جاشون بلند می شن و وقتی کسی نیست می شینن رو صندلی . حالا میریم اونجا ببینیم چه خبره! - خیلی خوش امدین ! قدمتون سر چشم ! مزین فرمودین! - مبارك باشه ! ایشالا همیشه به شادي ! ایشاالا خوشبخت بشن ! ایشالا همیشه دلتون شاد باشه! - با شماي دوست انشالله !بفرمایین ! اخوي بنده حاج اقا حسن ابوي عروس خانم هستن! - به به ! به به ! حاج اقا مشتاق دیدار ! مبارکا باشه انشالا! - ممنون !ممنون ! قدم رنجه فرمودین حاج اقا! - ایشون حاج اقا صالح هستن داداش ! از بزرگان تجارت - اختیار دارین داداش !مگه میشه کسی حاج اقا صالح رو نشناسه !بنده دورادور خدمتشون ارادت داشتم!بفرمایین حاج اقا! - مهدي خان !مهدي خان! - بله حاج اقا! - حاج اقا صالح رو ببرین بالاي مجلس ! پذیرایی کنین ازشون تا ما خدمت برسیم . - ممنون حاج اقا ! مجلس بزرگان بالا و پایین نداره که! - اختیار دارین حاج اقا ! بفرمایین ! شاعر می گه : تکیه به جاي بزرگان نتوان زد به گزاف مگر اسباب بزرگی همه اماده شود - ممنون حاج اقا ! شرمنده می فرمایین! - بفرمایین خواهش می کنم! - با اجازه! - خانم خیلی خوش اومدین ! قدم رنجه فرمایین! - خانم بنده هستن! - البته ! البته ! بزرگواري فرمودین ! خوش امدین !بفرمایین! » حاج اقا صالح و خانمش با این ترتیب رفتن تو خونه و حاج عباس و حاج حسن نشستن که حاج حسن یواش گفت « - چیزاي عجیب میبینم ! بالاخره تونستی دو تا بیت شعر حفظ کنی! - مگه من مثل تو خنگم که زنگ فارسی همیشه از کلاس بندازنم بیرون! - منو زنمگ فارسی مینداختن بیرون؟! - بعله ! یادت رفته؟! - من هیچ همچین چیزي یادم نمیاد! - ا ... ! عجب ادم دروغگویی هستی تو! - کاراي خودتو داري پاي من میذاري؟ 1 - تو نبودي که نمی تونستی شعر مادر و حفظ کنی ؟ دیگه هر ادم کودنی حداقل شعر مادر رو حفظه!! - من نمی تونستم حفظ کنم ؟ من هنوزم که هنوزه ییادمهع! - اینجاي سیبیل ادم دروغگو !دروغ که حناق نیس بگیره بیخ گلوت! - اینجاي سیبیل خودت ! میگم همین الان حفظم! - اگه مردي دو تا بیتشو بخون! - براي اینکه روي تو ادم متقلب رو کم کنم می خونم! گویند مرا چو زاد مادر گویند مرا چو زاده مادر اهان! دستم بگرفت و پا به پا برد - نه!اون اولی رو تموم کن تا بعدي! - نه این بعدیش بود دیگه! - نخیر !گوسند مرا چون زاد مادر بقیه ش چی؟! - خیلی خب!داد نزن مردم میشنون! - پس بخون که بهت ثابت کنم هنوزم بیسوادي! - گویند مرا چو زاد مادر گویند مرا چو زاد مادر - بابا چند بار گویند؟!یه بار گویند و تموم میشه می ره پی کارش!این بچه که تو زائیدیش رفت کلاس اول از بس طولش دادي!بقیه ش چی میشه؟! - حالا این یه یادم رفته!بقیه ش رو که بلدم!تو چی؟! - مردي همین یکی رو تموم کن بقیه ش پیشکش ت! - حرف نزن یادم اومد! - گویند مرا چو زاد مادر البته بقیه ش رو در وصف تو می گم ا! لقمه ي حروم به دهن گرفتن اموخت - دنیا ببین چه فیسه خرچوسونه رئیسه!ببین کار ما به کجا کشیده که تو به من می گی لقمه حروم خور! - اي دیواراي کوچه ي بی پدرا!اي سنگاي کوچه ي بی پدرا تو رو خدا زبون وا کنین و بگین کی اونجا سه قاپ می ریخت و مال حروم می خورد؟! - بقیه ي شعر رو بخون بیسواد! - حیف که حوصله ندارم و گرنه همه رو برات می خوندم حظ کنی! - بگو بیسوادم!بگو کودنم!بگو خرفتم!یادته تو کلاس همیشه سطل اشغال رو می دادن دستت که بالا سرت نگه داري یه پاتم هوا کنی؟!هنوز نم تونه یه پند از مادر رو بخونه نادون!خدا رحمت کنه حاج خانم مادر رو!شیزش رو حلالت نمی کنه!یه شعرش رو نتونستی حفظ کنی! - مادرم شیرش رو حلالم نمی کنه؟!حاج خانم خدا بیامرز جونش بود و من! چون هستی من ز هستی اوست تا هستم و هست دارمش دوست روت کم شد حالا؟! - بقیه ش چی؟!هر چند حاج خانم خدا بیامرز انقدر از تو بدش می اومد که بقیه ش رو در مورد تو اجرا نکرد!نه یه حرف و دو حرف بهت یاد داد نه دستت بگرفت و پا به پا برد نه لبخند نهاد رو لبت!از بس تو نمک به حروم بودي! - خودت چی؟!یادت رفته زنگ حساب با کتک از کلاش انداختت بیرون؟مساله ي تخم مرغ فروشی یادترفته؟!تخم مرغ فروشی تعدادي تخم مرغ به قرار دانه اي 1ریال و نیم به مبلغ 45 ریال خرید . تعدادي از تخم مرغ ها شکست بقه رو دانه اي 2 ریال و نیم فروخت و 17 ریال و نیم منفعت کرد . حساب کنید چند تخم مرغ فروخته است؟ - من هیچ یه همچین چیزي رو به خاطر ندارم! - بدبخت سر این مساله داشتن با چوب فلکت می کردن!چطور یادت نی اد!جواب مساله رو در اورده بودي 20 تا و نصفی تخم مرغ فروخته!یادته معلمه با چوب می زد تو سرت و می گفت اخه مگه می شه بقال به یه نفر 20 تا و نصفی تخم مرغ بفروشه؟!اصلا کسی به کسی تخم مرغ نصفه میفروشه؟! - خب حالا ممکنه من یه جایی تو جمع ومنها اشتباه کرده باشم اما .. - یعنی چی؟!حالا تو جمع و منها اشتباه کردي عقلت کجا رفته؟!تا حالا کی 20 تا و نصفی تخم مرغ از بقال خریده؟! - هیس !هیس!مهمونا اومدن! - هیس! ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت پـنـجـاه و شش- - باد امد و بوي عنبر اورد!به به!این باغ رو نورانی کردین حاج اقا سلیمان!- سلام عرض کردم حاج اقا حسن و رحم الله!- سلام بروي ماه بزرگوارتون حاج اقا!مزین فرمودین!صفاي قدمتون!خوش امدین!- به به این فرخنده وصلت!به به!مبارك باشه انشا الله!حاج اقا اخوي هستن دیگه؟!- بعله بهله!بزرگ خاندان هستن حاج اقا عباس!- سلام عرض کردم حاج اقا سلیمان!عرض ادب !عرض ارادت!- سلام از بنده س !سلام و تبریک !چه شبی س امشب!نور باران است همه جا!دو تن از نیکان وصلت فرخنده دارند!به به به این مجلس!- خیلی خوش امدین حاج اقا!صفا اوردین!منت گذاشتین!- ممنون!ممنون!- حاج خانم سلام عرض کردم!بفرمایین!- سلام عرض شد حاج خانم بفرمایین!» مهموناي بعدیم به این صورت رفتن تو و دوباره حاج عباس و حاج حسن تنها شدن که حاج حسن گفت »- داشتم چی میگفتم؟- یه مشت چرت و پرت!جاي این حرفا بلند شو برو ببین چرا این موزیک نمی زنه!مهدي خان!ابرام اقا!» مهدي خان رسید که حاج عباس گفت »- برو ببین اینا چرا نمی زنن!» حاج حسن زود گفت »- نه مهدي خان!شما فقط برو به یکیشون بگو بیاد اینجا!» مهدي خان که رفت حاج حسن اروم گفت »- باید با هنرمند درست حرف زد!مهدي خان یه مرتبه می ره یه چیزي می گه و بهشون بر می خوره!» یه خرده بعد یه پسر جوون حدود بیست و پنج شیش سال اومد و سلام کرد و گفت »- بفرمایین حاج اقا!» حاج حسن گفت »- خسته نباشین!- ممنون حاج اقا!- عزیزم چرا شروع نمی کنین؟- والا چی بگم حاج اقا!- چی شده؟!- اخه مجلس یه جوریه!- چه جوریه؟- والا ادمایی که اومدن یعنی همه سن و سال بالان!جوون توشون کمه و اون چندتام رفتن بالاي مجلس بغل پدر و مادراشون نشستن و خلاصه یه جورایی ن!متوجه می شین چی می گم حاج اقا؟!راستش ما موندیم چی کار کنیم!- راست می گی . حقیقتش جوونا قراره با عروس و داماد بیان!- پس ما فعلا چی کار کنیم؟» حاج حسن یه فکري کرد و گفت »- کی بردت صدا فولوتم داره؟- بعله حاج اقا!فلوت . قره نی . ساکسیفون!همه چی!- نه همون فولوت خوبه!یه اهنگ اروم سوزناك رو شروع کن زدن . بعد اروم اروم وقتی عادت کردن تندش کن و بعدش گیتار شروع کنه و بعدش تومبا و جاز تک وتوك بزنن و یواش یواش همچین که دوباره همه عادت کردن دیگه هرچی خواستن بزنن!ادما وقتی یه چیزي یا یه خبري رو یه مرتبه می بینن یا می شنون جا می خورن!اروم اروم و ذره ذره همه چی رو می شه بخورد مردم داد!برو جوون ببینم چی کار می کنی!» پسره با چشماي گشاد شده از تعجب بهیه چشمی گفت و یه خرده بعد صداي سوزناك فلوت بلند شد!یارو همچین می زد که انگار مارش عزا رو می زنه!یه خرده که گذشت تند ترش کرد و یه خرده بعد تندتر و بعدش گیتار شروع کرد به یکی در میئن دلنگ دلنگ کردن و بعدش اونم کارش رو شروع کرد!جازم اول دوتا دالامب دولومب کرد ویه خرده بیشتر و بعد یه خرده بیشتر و اونم شروع کرد به زدن که ساکسیفون اومد تو دور و بعدش گیتار باس و خلاصه 20 دقیقه بعد موزیک کامل شد!حاج عباس و حاج حسنم که خیالشون راحت شد ه بود مهمونا رو یکی یکی تحویل می گرفتن و میفرستادن تو وسطش حرف می زدن » !- می گم خواننده هه چقدر گرفت بیاد!- یه میلیون!- با موزیک؟!- نه بابا!با موزیک دوتومن!- کی قراره بیاد؟- ده تا دوازده!دو ساعت برنامه دو میلیون تومن!- خوبه والا!کاشکی مام می رفتیم اینکاره می شدیم!- حالام دیر نشده !من همین الان دو میلیون حاضرم بدم که تو بري اون وسط قر بیاي!- تو دو میلیون پول بده اي؟!- می دم والا!- بی شرفی اگه ندي!- بی شرفاش نمی دن!- یادت باشه چی گفتی آ!- یادمه!- کادو نامزدي چی می خواي بدي گدا؟- تو چی می خواي بدي ناخن خشک؟- یه آپارتمان شیش دونگ دادم به عروسم!- زیرش نزنی آ!- نامردا می زنن زیرش!تو چی؟- یه ویلا دادم به دامادم!- شرط کردي آ!- باشه!باشه!پولش رو می دم به خودشون هر کاري خواستن باهاش بکنن!- منم پولش رو بهشون می دم!- ا ... !آبجی ام اومد!تو همین موقع عمه خانم وارد شد . حاج عباس و حاج حسن هر دو از جاشون بلند شدن و عمه خانم رو با احترام بردن تو و برگشتن سر جاشون که حاج حسن گفت- من بالاخره نفهمیدم تو چرا یه دونه بچه بیشتر نخواستی!اجاق ت کور بود؟چون تو از این شعورانداري!- شکر خدا اجاقم روشنِ روشنه اما همیشه یاد نامردیاي تو می افتادم و دلم بچه ي زیاد نمی خواست!تو چی؟حتما همین یکی م به ضرب دوا درمون و حکیم و دکتر جور کردي!- من نمی دونم چی تو تو دیدن که این لیلا خانم رو بهت دادن!تو همون دختر ماشالله خان ارسی دوزه از سرت زیادي بود!- اما من می دونم چرا سارا خانم رو به تو دادن!براي اینکه شاید بشه اصلاح نژاد کرد و از تو آدم مال مردم خور یه دختر خوب مثل نگین جون به وجود بیاد که خلق و خوي تو رو نداشته باشه و به مادرش بره!- ببینم!تو تو این سن و سال،هیچ درد و مرضی نداري؟- نه!شکر خدا من از چهار ستون بدنم سالم سالمم!- تو از اونایی هستی که یه مرتبه چراغ عمرت خاموش می شه!آي حلواي تو چه مزه اي داره!- بی حیا!تو مجلس عروسی و نامزدي از این حرفا می زنن؟فکر بچه ها رو نمی کنی که براشون شگون نداره؟!- توبه!توبه!خدا جون توبه!غلط کردم!آخه اینقدر از تو بدم می آد که ...- هیس!مهمونا!- هیس!هیس!- سلام علیکم!خوش آمدین!- سلام علیکم!خوش آمدین!بفرمایین!- بفرمایین!یه دسته دیگه مهمون وارد شدن و رفتن تو و اینا دوباره نشستن و تا اومدن بازم با هم حرف بزنن که صداي بوق ماشین ها از تو خیابون اومد و بعد در حیاط وا شد و چند تا ماشین که یکی ش خیلی قشنگ بهش گل زده بودن وارد خونه شدن و جلو تراس نگه داشتن و نگین و مهرداد و دوستاشون از توشون پیاده شدن!دیگه چه خبرشد!همه دست می زدن و هلهله می کشیدن و موزیک م که این خبر بهش رسیده بود شروع کرد آهنگ مبارکباد رو زدن!یه مرتبه حال و هواي نامزدي عوض شد!شادي خنده همه جا رو گرفت و با ورود دوستاي نگین و مهرداد که در واقع ساقدوش هاي عروس و داماد بودن،مجلس گرم گرم شد! ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت پـنـجـاه و هفتحاج عباس و حاج حسن م از جاشون بلند شدن و خوشحال و خندون هر کدوم یه بغل اسکناس هزاري از جیب شون دراوردن و همینجور می ریختن سر عروس و داماد . سارا خانم و لیلا خانم و یه عده دیگه از فامیل م هلهله کشون اومدن بیرون و حیاط پر از آدم شد!هر کسی می خواست خودشو برسونه به عروس و داماد و بهشون تبریک بگه اما مگه می شد!؟دوستاي عروس و داماد دورشون رو گرفته بودن و مبارکباد می خوندن و آروم آروم از بین جمعیت می بردنشون تو!موزیک م از اون ور داشت چه می کرد!همچین می زدن که دیوارا می لرزید!از صداي موزیک و هلهله ي جوونا،آدم صداي خودشم نمیشنید!» درست تو همون لحظه که عروس و داماد رسیدن تو سالن یه مرتبه حاج عباس اومد جلو و به نگین و مهرداد گفت- ایشالا خوشبخت بشین!ایشالا به پاي هم پیر بشین!» بعد از تو جیب ش یه پاکت قشنگ دراورد و لیلا خانم رو صدا کرد و وقتی اومد،به نگین و مهرداد گفت «- با خودم عهد کرده بودم که وقتی پسرم زن گرفت جلوش برقصم!حالا که سن و سالی ازم گذشته اما یه کوچولو عیبی نداره و خدا می بخشه!تا اینو گفت و یه پیچ و تابی به خودش داد که صداي هلهله و جیغ و فریاد شادي از همه جا بلندشد!تو همین وقت حاج حسن که داشت بهش نگاه می کرد با سارا خانم تومد جلو و یه پاکت م اون از جیب ش دراورد و گفت- ایشالا خوشبخت بشین!اینم از طرف ما به داماد گلم!پاکت رو داد به مهرداد!بازم صداي هلهله از مهمونا بلند شد و حاج حسن م رفت کنار و جوونا عروس و داماد رو با خودشون بردن اون وسط و مراسم دیگه به طور معمول شروع شد و با شور و حرارت و انرژي جووناي شاد،نمی شد اون وسط رفت چه برسه به اینکه اون وسط موند!وقتی دیگه همه سرشون به کار خودشون گرم بود حاج عباس خودشو رسوند به حاج حسن و همونجور که داشت با اهنگ دست می زد یواش در گوشش گفت- دو میلیون چک رو بنویس!وعده دارم نباشه!» حاج حسن م همونجور که دست می زد آروم گفت «- آخر شب می نویسم اما فکر نمی کردم تو رو سیاه هنوز انقدر وقیح باشی!- عروسی بچه مه!یه تکون عیبی نداره!- یه دو میلیون دیگه پی من داري اگه امشب یه دهن م بخونی!- خودتی!من اعتبارم رو به دو میلیاردم نمی دم !اما خوب چزوندمت!- اگه کسبه ي بازار می دیدنت چی؟!- مخصوصا فرستاده بودمشون اون ور مجلس که نتونن این ورا رو بینن!حالام بیا بریم پیش شونو تحویلشون بگیریم!حاج عباس و حاج حسن رفتن ته سالن اما همکاراشونو پیدا نمردن!گویا اونام رفته بودن جلو،بین بقیه و مثل بقیه شادي می کردن!خلاصه جشن نامزدي اینطوري برگزارشد!یه هفته بعد از نامزدي نگین و مهردادم،جشن عروسی پري خانم و ابرام آقا برگزارشد . حاج حسن یکی از آپارتمان هاشو داد بهابرام آقا که توش زندگی کنه و حاج عباس م یه جهزیه ي کامل داد به پري و روونه ي خونه بختش کرد . درست یه ماه بعد از اونم عروسی نگین و مهرداد سر گرفت!اونم چه عروسی اي!خیلی خیلی مفصل تر از جشن نامزدي!بعدشم دوتایی براي ماه عسل،دو هفته رفتن اروپا!تو این مدتم حاج عباس و حاج حسن با همدیگه کاري نداشتن و اگرم داشتن،براي همدیگه پیغوم پسغوم می کردن و لیلا خانم و سارا خانم واسطه ي این ارتباط بودن!تا اینکه دو هفته گذشت و نگین ومهرداد می خواستن برگردن ایران .حالا چه روزیه؟!روزي که قراره ساعت ده و نیم هواپیماشون بشینه زمین . حاج عباس و لیلا خانم و حاج حسن و سارا خانم و عمه خانم و دو تا خواهراش و شوهرو بچه هاشون و خواهراي لیلا خانم و سارا خانم،همه رفتن فرودگاه و منتظرن که هواپیما برسه . حالا می ریم سراغ شون که ببینین اونجا چه خبره!- یادش بخیر!اون سفر اول که رفتم حج،فرودگاه این شکلی نبود که!الان خیلی عوض شده!امروز که اومدم اینجا هوس کردم که یه سفر دیگه م برم!اینا رو حاج عباس بلند بلند گفت که عمه خانم یه انشاللهی گفت و بقیه م براي سفر بعدي حاج عباس دعا کردن!حاج حسن م کم نیاورد و گفت- من دفعه ي دوم که رفتم فرودگاه همینجوري بود!یعنی چند سالی بیشتر نمی گذره!اونطوري عوض نشده!راستش بازم هوس کردم که یه سفر دیگه برم!» همه دوباره گفتن انشالله،انشالله . یه خرده که گذشت لیلا خانم به حاج عباس گفت «- یه سر به اطلاعات بزن ببین چقدر تاخیر دارن!سارا خانمم همینو به حاج حسن گفت که هر دو یه مرتبه از جاشون بلندشدن و رفتن طرف اطلاعات فرودگاه . یه سر به اطلاعات بزن ببین چقدر تاخیر دارن!سارا خانمم همینو به حاج حسن گفت که هر دو یه مرتبه از جاشون بلندشدن و رفتن طرف اطلاعات فرودگاه . معلوم شد که هواپیما تاخیر نداره . دوتایی رفتن اون جلو تر ایستادن که حاج حسن گفت- الهی این دروغا که میگی یه غده بشه اندازه یه پرتقال و بگیره بیخ اون گلوت ! اخه نامسلمون چرا انقدر خلق خدا رو رنگ می کنی؟!- من رنگ می کنم؟! براي چی ؟!- فکر می کنی خبر ندارم این اخرین باري که رفتی سفر کجا می رفتی؟!کافر خبرت رو از انتالیا داشتیم!- من؟!انتالیا؟!به این سوي چراغ اگه من پام تا حالا این جور جاها رسیده باشه ! من تو تموم عمرم ....- لال شو بی ایمان ! پسر حاج جواد خودش اونجا دیده بودت ! اونم کجا؟تو دریا ؟!سوار جت اسکی شده بودي و رو اب ویراژ می دادي ! اخه مرد از تو قبیحه دیگه این کارا!- به جون کی بگم که باور کنی اگه من بوده باشم ! منو چه به این جور جاها اما خودتو بگو بی شرم ! تو که گندت بد تر درومده! به هواي دبی سر از تایلند در اوردي! فکر می کنی خبر ندارم بی حیاي بی ابرو ! بعدشم از ترست رفتی گذرنامه ات رو عوض کردي!- من رفتم تایلند ؟! من ؟! ایشالا اون دو تا چشمات از کاسه بزنه بیرون با این دروغات ! ایشالا وبا بگیري که به مردم تهمت نزنی!- من تهمت می زنم ؟!پسر این حاج اقا غفور با بنده عکس دو نفره انداخته ؟!رذل بی همه چیز حداقل کاري می کنی مدرك جا نذار!» حاج حسن یه خرده ساکت شد و بعد گفت «- خودش بهت نشون داد ؟- اره ناخلف ! پونصد هزار تومن برام خرج برداشت !ابروریزي هاي تو رو من باید ماست مالی کنم؟!- پونصد ازت گرفت؟ ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت پـنـجـاه و هشت- یه میلون می خواست ! چونه زدم به پونصد راضی شد!- چرا بهش دادي؟- عکس ت دستش بود ! داشت رسوایی باز می اومد!- از منم پونصد گرفت نامرد!- با مدرك بهش پول دادي؟!- نه نقدي دادم اما عکس رو بهم داد و قسم خورد همون یکی رو گرفته!- دروغ می گفت بی شرف!- اخ اخ اخ ! اگه کاري باهاش بکنه چی ؟!- نترس رو سیاه ! کاري کردم که جرات اینکارا رو دیگه نداشته باشه !ابروت رو خریدم !حالا هی به من بد و بیراه بگو!- چیکار کردي؟!- پول نقد بهش ندادم . چک دادم و توش نوشتم بابت خرید یک عکس!- چطور قبول کرد؟!- تهدیدش کردم که ازش بخاطر حق السکوت و اخاذي شکایت می کنم ! یه خورده ام یه جورایی ترسوندمش ! پسر حاج جواد به تو چی گفت ؟!- اونم خیالت راحت باشه ! از دور دیده بودت!منم براش قسم خوردم که همون موقع دوتایی با هم رفته بودیم قم براي معامله!- عجب ادمایی فضولی پیدا می شن!- واقعا ! ادم نباید به هیچ کس اعتماد کنه ! حالا این صحبت رو تموم کن!- تو اول شروع کردي دیگه!یه مرتبه بلند گوي فرودگاه اعلام کرد که هواپیماي نکین اینا نشست . همه هجوم بردن جلو و سه ربع و یه ساعتی طول کشید تا بچه ها شاد و خوشحال از سالن ترانزیت اومدن بیرون . دیگه خوش امد گویی شروع شد!همه بغل شون می کردن و ماچ و بوسه و این چیزا!» تو همین موقع حاج عباس گفت- مهرداد بابا ! چمدونا رو بزار تو ماشبن زودتر بریم خونه که گفتم براتون ناهار حاضر کنن!» حاج حسنم تند گفت «- ابرام اقا بپر چمدوناي عروس خانم رو بذار تو ماشین که بریم برسیم به ناهار!نگین یه نگاهی به مهرداد کرد و مهرداد یه نگاهی به نگین و هر دو دست به چمدون واستادن که حاج عباس دوباره گفت- پسر جون چرا واستادي؟! مردم گشنه شونه!» حاج حسنم تند گفت «- دخترم چرا معطلی ! مردم ضعف کردن از گشنگی!حالا نه مهرداد می تونه از جاش تکون بخوره نه نگین ! هر دو اون وسط موندن و نمی دونن چیکار کنن که لیلا خانم و سارا خانم یه نگاهی به همدیگه کردن و بعدش یواش خودشونو کشیدن کنارعمه خانم و لیلا خانم اروم در گوشش گفت- حاج خانم دست مون به دامنتون ! الان شر راه می افته ! یه کاري بکنین!» عمه خانم تند رفت جلو و گفت «- با اجازه بزرگترا من می خواستم بچه ها بیان خونه ي من ! یعنی با خودم فکر کردم که وقتی بچه ها اومدن اول بریم یه رستوران ناهار بخوریم و بعد بچه ها رو من ببرم خونه ي خودم!» اینا رو که عمه خانم گفت حاج عباس یه نگاهی به حاج حسن کردئ و بعد اروم گفت «- شما اختیار دارین حاج خانم!» حاج حسنم تند گفت «- هر چی شما بفرمایین حاج خانم!مهرداد و نگینم یه نفس راحت کشیدن و مهدي خان و ابرام اقا رفتن طرف چمدونا ورشون داشتن و همگی از فرودگاه اومدن بیرون که حاج عباس گفت- بچه ها برین ماشین خودمون که زودتر حرکت کنیم!» بازم مهرداد و نگین موندن که چیکار کنن که عمه خانم زود گفت «- اره بچه ها ! بدویین که دیر شد! نگین جون شما برو تو ماشین خان عموت!مهرداد جون شما هم برو تو ماشین خان عموت!راه حل بهتر از این نمی شد ! تند نگین و مهرداد رفتن تو ماشینا سوار شدن . حاج عباس و حاج حسنم دیگه چیزي نگفتن و سوار شدن . بقیه هم همینطور .خلاصه همگی حرکت کردن و نیم ساعت سه ربع بعد جلو یه رستوران نگه داشتن و پیاده شدن و ناهارشون رو خوردن و موقع حساب کردن شد که حاج حسن گارسون رو صدا زد و گفت صورت حساب!حاج عباسم به یه گارسون دیگه اشاره کرد و گفت صورتحساب بیاره!» گارسون بدبخت یه خورده بعد یه صورتحساب اورد که حاج عباس گفت- بده به من ببینم پسر جون!حاج حسنم بلند گفت- بیارش اینجا اقا جون!این دفعه گارسون اون وسط موند که چیکار کنه ! هر دو داشتن بهش چشم غره می رفتن که بازم عمه خانم وسط رو گرفت و گفت- قرار شد امروز همگی مهمون من باشین دیگه ! پسر جون بیا اینجا!گارسون بیچاره که از نگاه هاي خشم الود این دوتا رنگش پریده بود تند صورتحساب رو برد و داد به عمه خانم و خودش فرار کرد و رفت!عمه خانم صورتحساب رو داد و اینجام مساله بخیر و خوشی تموم شد و همه از جاشون بلند شدن و از رستوران اومدن بیرون و سوار ماشنا شدن و به سمت خون هی عمه خانم حرکت کردن کمی بعد رسیدن و رفتن تو .ثریا خانم تند چایی رو حاضر کرد و یه ظرف بزرگ میوه درست کرد و یه ظرف شیرینی و برد و گذاشت تو سالن .مهمونا هم نشستن . یه خرده که گذشت حاج عباس به مهرداد گفت- بابا جون چمدونا رو وا نمی کنی؟! مزه ي سفر به سوغاته!حاج حسنم گفت- نگین بابا ! سفر بی سوغات مثل ابگوشت بی نمکه ! بیار جمدونا رو ببینم چی اوردین!نگین و مهرداد از جاشون بلند شدن و دو تا چمدون رو اوردن جلو و نگین یکیش رو باز کرد و چند تا چیز از توش در اورد . سوغات حاج حسن و سارا خانم رو داد به مهرداد و سوغات حاج عباس و لیلا خانم رو خودش برد و با چند تا عذر خواهی دادن بهشون . سوغات عمه خانم و بقیه رو هم دادن که حاج عباس گفت ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت پـنـجـاه و نه- به به به این سوغات ! الحق که عروسم با سلیقه ست!حاج حسنم شروع کرد به تعریف کردن- به به ! افرین به سلیقه ي دامادم ! افرین!حاج عباس سوغاتش رو گذاشت بغلش و گفت- مهرداد جون بقیه سوغاتی ها کو؟» مهرداد یه نگاهی به باباش کرد و یه لبخند زد و گفت «- بقیه ش اقا جون ؟!- اره بابا جون ! چیا دیگه اوردین؟- براي کی اقا جون ؟!دیگه کسی نمونده!- پس کسبه ي بازا چی؟!من جلوشون ابرو دارم!» مهرداد یه نگاهی به حاج عباس کرد بعد گفت «- اهان ! اونا ! بعله ! البته!- چهار تا قواره ي فاستونیه یه صنایع دستی چیزي! بالاخره باید بهشون وغاتی داد دیگه!» حاج حسنم تند گفت «- نگین بابا ! براي این رفقاي ما چی سوغاتی اوردي؟» نگین که هنوزگیج حرفاي حاج عباس بود گفت «- بله اقا جون؟!- می گم شال گردنی ؛قاب عکسی ، حوله اي چیزي نیاوردین؟» نگین نمی دونست باید چی بگه که مهرداد زود اومد به کمکش و گفت «- اوردیم عمو جون ! اوردیم ! نگین جون ! اون چمدون قرمزه کجاست ؟» نگین با تعجب گفت «- چمدون قرمزه؟!- اره دیگه ! همون که توش قواره فاستونی و قاب منبت کاري شده و صنایع دستی و حوله و این چیزا رو گذاشتیم!» نگین زود مطلب رو گرفت و گفت «- اهان ! اهان ! مگه تو از فرودگاه نیاوردیش؟- نه ! مگه تو نیاوردیش؟!- نه!- اخ اخ اخ ! انگار تو گمرك جا گذاشتیمش ! عجب حواسی دایم ما!ببخشین عمو جان ! ایشالا فردا می رم فرودگاه می ارمش ! تمام سوغاتی اهل بازار و کسبه اون توئه!- عیبی نداره عمو جون!اما فردا حتما برین بگیرینش که لوطی خور نشه!- چشم عمو جون!خلاصه اون روز تا ساعت چهار چنج عصر همگی انونجا بودن و بعدش بلند شدن و رفتن . وقتی نگین و مهرداد و عمه خانم تنها شدن نگین که خیلی ناراحت بود گفت- عمه جون! مگه قرار نبود یه اپارتمان براي ما اماده کنن که وقتی برگشتیم بریم توش؟!» عمه خانم یه نگاهی بهش کرد و گفت «- والا قرار بود اما نمی دونم چرا نشد!» مهرداد گفت «- یعنی چی عمه جون!؟- باز باهم لج کردن! شماها که رفتین من یه بار به هر دوشون تلفن کردم و پرسیدم که فکر خونه براي شما ها هستن یا نه ! هر دوشون گفتن که هستیم . منم خیالم راحت شد اما دیروز فهمیدم که دروغ می گفتن!- اخه سر چی لج کردن!؟- نمی دونم والا ! حالا شما ها خودتونو ناراحت نکین ! فعلا بلند شین برین استراحت کنین تا بعد ببینم چی می شه ! ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره