انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

بوی نا


مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏شصت


خدا بزرگه ! حتما همه چی درست می شه ! پاشین خسته این!
نگین و مهرداد با ناراحتی از جاشون بلند شدن و دوتایی رفتن تو یکی از اتاقا که عمه خانم براشون درست کرده بود و درو بستن و دوتایی نشستن رو تخت که نگین زد زیر گریه!حالا مهرداد سعی می کرد که ارومش کنه اما خودش از نگین وضعش بدتر بود
- گریه کن دیگه!
- مهرداد ! چیه عزیزم؟
- اینا چرا همچین می کنن؟
- بچه ان دیگه!
- اصلا فکر ما نیستن!
- تو خودتو ناراحت نکن!
- چه فکرا براي خودم می کردم!
- گریه نکن منم گریم میگیره ها!
- اگه بازم لج بازي کنن چی ؟!
- نه حتما با هم کنار میان!
- اخه چرا این جوري شد؟!همه چی درست بود که!
- حالام چیز ینشده ! من می رم با بابا محرف می زنم حتما همه چی دوباره درست می شه!
» تو همین موقع صداي زنگ تلفن اومد و یه خرده بعد ثزیا اروم در زد «
- بفرمایین!
- نگین خانم!
- بعله ؟!
- پدرتون می خوان باهاتون صحبت کنن!
نگین بلند شد و با مهرداد از اتاق رفتن تو سالن . گوشی دست عمه خانم بود و منتظر که نگین بیاد . چهره عمه خانم خیلی تو ه مبود!نگین گوشی رو گرفت و یه نگاهی به عمه خانم کرد و گفت
- الو!
- نگین ؟!
- سلام اقا جون!
- سلام بابا!
- طوري شده اقا جون؟
- نه بابا جون!فقط گفتم با مهرداد بیایین اینجا بمونین تا یه جایی رو براتون جور کنم!
- اوننجا ! مهرداد ؟!
- اره بابا جون ! خوب نیست وقتی خودت خونه به این بزرگی داري خونه ي عمه خانم باشی! مردم چی می گن؟! غیر از اون باعث مزاحمت میشین شما!عمه خانم سن و سالی ازش گذشته و می خواد تو خونه اش راحت باشه!
» نگین یه مکثی کرد و بعد گفت «
- هر جور شما بفرمایین!
- اره بابا جون! چمدوناتون رو وردارین و بیاین!
- چشم .
- پس فعلا خداحافظ .
- خداحافظ .
» نگین گوشی رو قطع کرد و مات شده به مهرداد که عمه خانم گفت «
- چی شده ؟!
- اقا جون میگن با مهرداد بریم اونجا!
- لا اله الا الله ! باز افتادن سر دنده لج!
- اخه چرا عمه جون؟!
- والا نمی دونم!
» مهرداد که شاید خیلی از نگین ناراحت تر بود گفت «
- حالا چی کار کنیم ؟!
- باید بریم دیگه!
تا مهرداد اومد حرف بزنه که باز تلفن زنگ زد و عمه خانم جواب داد و بعد از سلام و علیک و احوالپرسی گوشی رو گرفت طرف مهرداد و اروم گفت
- باباته!
» مهرداد گوشی رو گرفت و گفت «
- سلام اقا جون ! یعنی حاج اقا!
- سلام ؛سلام کجایی؟
- من ؟!
- اره دیگه!
- خوب همون جا که تلفن زدي!
- می دونم ! منظورم اینه که چیکار می کنی؟
- دارم با بابام حرف می زنم!
- باز لوس شدي؟
- اخه شما یه سوالایی می کنین که! ...
- بسه !بلند شو دست زنتو بگیر و بیاین اینجا!
- اونجا؟!
- خوب یعله!
- چرا اونجا اقا جون؟!
- پس کجا می خواي بري؟!
- نمی دونم والا!
- پسر که زن گرفت می ره خونه باباش .
- اخه عمو جونم به نگین زنگ ید و گفتن که دختر شوهر کرد می ره خونه باباش .
- حتما تو هم می خمواي باهاش بري!؟
- خب پس چیکار کنم؟
- می خواي داماد سر خونه بشی!
- نه ولی! ...
- ولی نداره!زود می آیین اینجا!خداحافظ!
اینو گفت و تلفن رو قطع کرد!مهردادم همونجور مات شد به عمه خانم!بیچاره کلافه شده بود و نمی دونست چیکار باید بکنه که نگین پرسید
- چی شده؟
- هیچی!همون دستوري که براي تو صادر شده رونوشتش براي من اومد!
هر دو یه لحظه همدیگه رو نگاه کردن و بعد رفتن رو یه مبل نشستن!کلافه و ناراحت!عمه خانمم رفت بغلشون که مهرداد گفت
- اینا منتظر بودن که ما دو تا با هم عروسی کنیم و بعد کینه هاي کهنه رو رو کنن!ما هام شدیم اسباب بازي تازه شون!
» نگین که کم مونده بود گریه ش بگیره به عمه خانم گفت «
- عمه جون آخه چی شده باز؟
- والا قرار بود باباي مهرداد یه اپارتمان بده به مهرداد!نمی دونم چرا نداد؟باباي توام لج کرد و اونم جایی رو براتون نگرفت!هر چه من بهشون گفتم هیچکدوم گوش نکردن!
- مامانم چی؟زن عمو چی؟
- اونام هر کاري کردن فایده نداشت!افتاده سر قوز!
- حالا تکلیف ما چیه؟!
- من می گم همینجا بمونین!
- نه عمه جون!بابام اگه به حرفش گوش نکنم خیلی ناراحت می شه!
» بعد رو کرد به مهرداد و گفت «
- بریم خونه ي ما!
- خونه ي شما؟
- آره دیگه!
- می دونی اگه من بیام اونجا،بابام باهام چیکار می کنه؟!
- می ترسی ازش؟
- موضوع ترس نیست!احترامه!پدرمه!
- پس تو برو اونجا!منم می رم خونه مون!
مهرداد هیچی نگفت که عمه خانم اومد وسط و گفت : »
- بچه ها!اگه قرار باشه شماهام بیفتین به جون همدیگه که دیگه هیچی!
- آخه چرا عمو جون زده زیر حرفش؟
من نمی دونم اما درهر صورت شماها باید با همدیگه متحد بشین!شماها باید در واقع بی طرف باشین!احترام هر دو رو نگه دارین!مطمئن باشین همه چی درست می شه!
- الان رو چیکار کنیم عمه جون؟
- تو برو خونه ي بابات!مهردادم می ره خونه شون تا ببینیم خدا چی می خواد!
نگین و مهردادم مجبوري بلند شدن و عمه خانم زنگ زد به آژانس و یه خرده بعد یه ماشین اومد و اونام «
چمدوناشون رو ورداشتن و از عمه خانم و ثریا خداحافظی کردن و رفتن سوار ماشین شدن و حرکت کردن طرف خونه ي حاج حسن!تو راهم با همدیگه حرف نزدن!فقط جلوي خونه ي حاج حسن که رسیدن،هر دو پیاده شدن و مهرداد گفت
- غصه نخور . همه چی درست میشه!
» نگین یه نگاهی تو چشماي مهرداد کرد و با بغض گفت «
- تو از این جریان خبر نداشتی؟
- من کجا بودم که خبر داشته باشم؟همه ش با تو بودم دیگه!حالا خودتو ناراحت نکن!اینم مثل بقیه ي چیزا درست میشه!مطمئن باش!
دو تا قطره اشک از گوشه ي چشم نگین چکید که دل مهرداد رو خیلی سوزوند و روش رو کرد اون طرف و «



ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏شصت و یک


چمدوناي نگین رو ورداشت و گذاشت جلوي در و سوار ماشین شد و حرکت کرد!نگین م همونجا ایستاد تا ماشین رد شد و رفت و بعدش زنگ خونه شون رو زد و در باز شد و رفت تو . ابرام آقا دویید بیرون و چمدونا رو ورداشت و برد تو . جلو پله ها سارا خانم منتظر نگین بود و تا دیدش،رفت جلو و بغلش کرد و نذاشت حرف بزنه و گفت
- غصه نخور!غصه نخور!درست میشه به امید خدا!
» بعد دوتایی رفتن تو خونه که حاج حسن اومد جلو و تا نگین سلام کرد و گفت «
- مهرداد کو؟!
- خان عمو بعد از شما تلفن کرد و خواست ما بریم اونجا!من به مهرداد گفتم بیاد اینجا اما گفت نمیتونه!گفت خان عمو خیلی از دستش ناراحت می شه!از شمام عذر خواهی کرد!
» حاج حسن یه فکري کرد و گفت «
- خب اونم بالاخره باباشه!حالا بیا تو تا ببینم چی می شه!
» سه تایی رفتن تو سالن و نشستن که نگین گفت «
- بابا جون مگه قرار نبود که عمو جون یه آپارتمان براي ما بگیرن؟
» حاج حسن یه فکري کرد و گفت «
- چرا بابا جون!قرار بود یه آپارتمانش رو که توش مستاجره خالی کنه اما مستاجره قبول نکرد زودتر بلند بشه!چیزي م نمونده که قراردادشون تموم بشه!به امید خدا فوقش تا یه ماه دیگه خالی می کنن و شماهام می رین سر خونه زندگی تون!غصه نخور،درست می شه!حالا فعلا پاشو برو بگیر بخواب تا صبح خدا بزرگه!
نگین که اینو شنید،کمی خیالش راحت شد و بلند شد و رفت بالا تو اتاقش . از اون ور وقتی مهرداد رسید خونه و رفت تو و سلام کرد که تند حاج عباس گفت
- پس زن ت کو پسر؟!
- زن م؟ا ... !همینجا بود که!
- پس کو؟!
- بخدا همین یه خرده پیش با من بود!
- یعنی چی؟!
- آهان!سر راه گذاشتمش خونه ي عمو اینا!
- زن ت رو ول کردي رفت؟!
- ول ش نکردم بابا جون!فعلا رفته خونه ي عمو!
- چه معنی داره؟زن باید خونه ي شوهرش باشه!
- آخه شوهرش قرار بود یه آپارتمان براش بگیره!یعنی باباي شوهرش قرار بود براشون بگیره!
- خب می گیره!حالا یه ماه این ور اون ور!
» مهرداد برگشت طرف لیلا خانم که ساکت ایستاده بود و حاج عباس رو نگاه می کرد و گفت «
- مامان چی شده باز؟!
» لیلا خانم رفت رو یه مبل نشست و هیچی نگفت که حاج عباس یه چپ چپ به مهرداد نگاه کرد و گفت «
- اگه تو مرد بودي نمیداشتی زن ت بره ي خونه ي باباش!
- چیکار باید می کردم بابا جون؟به زور می اوردمش؟اون وقت دیگه می تونستم تو صورت عمو نگاه کنم؟
- نه به زور!با زبون خوش!
- یعنی گولش می زدم؟!
- آره دیگه!
- عمو بهش گفته بود بریم اونجا!اونم از شما عذرخواهی کرد و گفت نمی تونه رو حرف باباش حرف بزنه!منم به خاطر شما زنم رو ول کردم و اومدم اینجا!
- آفرین!خوب کاري کردي بابا جون!لب بود که دندون اومد!اول از همه پدر و مادر،بعد کساي دیگه!زن زیاده!پدر و مادر براي هر کسی فقط یکی هس!وگرنه آدم می تونه بره ده تا زن م بگیره!
- یعنی می گین نگین رو ول کنم برم یکی دیگه رو بگیرم؟!
- نه!نگفتم که نگین رو ول کن!
- آهان!نگین رو داشته باشم و برم یکی دیگه م بگیرم؟!
- باز جفنگ گفتی؟!
- آخه خودتون الان گفتین!
- من به طورمثال گفتم!یعنی سربسته بهت گفتم!
- یعنی یواشکی،طوري که نگین نفهمه برم زن بگیرم؟
- لا اله الا الله!
- بابا جون والا من نمی دونم الان چیکار باید بکنم!
- تو باید زن ت رو بیاري اینجا!
- باباش نمی ذاره!نگین م دختري نیست که توروي باباش واسته!
- آفرین!آفرین!اینو بهش می گن دختر خوب!
- پس من چی بابا جون؟!
- به توام می گن یه پسر خوب!
- اون وقت تکلیف مون چی می شه؟!اون خونه ي باباش،منم خونه ي بابام؟پس این همه پول واسه عروسی خرج کردیم که چی؟حالا هر چقدرم که دختر و پسر خوبی باشیم! هان!؟
» حاج عباس موند چی بگه!براي همین م گفت «
- خانم یه چایی به ما میدي ؟!چه اشتباهی کردیم این پري رو شوهر دادیم ا!
» لیلا خانم بلند شد و رفت چایی بیاره که مهرداد گفت »
- خب کاري نداره که!پري رو هم برگردونین!
- دیگه شوهر کرده نمی شه برش گردوند!
- خب هفته اي یه روز شوهرش بدین!یعنی هفته یا یه روز بهش مرخصی بدین بره پیش شوهرش!
- باز چرت بگو!مگه می شه زن رو از شوهرش جدا کرد؟!
- چطور منو میشه از زنم جدا کنین پري رو نمیشه از اون ابرام اقا گردن کلفت جدا کنین؟!
- اون فرق داره!تازه پري روزا می اد اینجا تا سر شب و بعدش میره!
- پس براي چی برام زن گرفتین؟
- مردي که زن نداشته باشه هر قدم که ور میداره فرشته ها لعنتش می کنن پسر!
- الان دیگه لعنتم نمی کنن؟
- الان دیگه نه!الن تو زن داري!
- کو زنم ؟!عین این چک هاي بی محل که می دن دست مردم و میذارن شون سر کار یه قباله بدین دست منو و دلمو خوش کردین که زن دارم!
- حالا فکر کن 4 روز دیرتر زن گرفتی!
- من زنمو می خوام!این حرفام حالیم نمی شه!
- تو که دیروز اصلا نمی خواسنتی زن بگیري!حالا چی شده هی زنم زنم میکنی؟!
- من مرد متعهدي م بابا جون!غیرتم قبول نمی کنه که زنم تنها باشه!
- زنت تنها نیس!
- شما از کجا میدونین؟!
- من می دونم!
- پس خاك بر سر من کنن که زنم الان با یکی دیگه ي!
- استغفرالله!لااله الاالله!پسر زبونت رو گاز بگیر!
- بابا شما الان گفتین!
- منظورم اینه که پدر و مادرش باهاشن!
- خب منم دارم همینو میگم دیگه!زن من که نباید الان پیش پدر و مادرش باشه!اونم دو هفته بعد از عروسیش!
- حالا تو یه خرده دندون رو جیگر بدار تا ببینم چی میشه!
- من نم تونم بابا جون !من زنمو می خوام!همین الان!
- لا اله الا الله!
» تو همین موقع لیلا خانم با یه سینی چایی اومد تو و گفت »
- خب راست می گه پسره!
- اگه یه خرده عرضه داشت الان زنش پیشش بود!
» مهردادم تند گفت »
- الان می رم در خونه ي عمو اینا و هر جور که هس زنم رو ور میدارم و می ارم!
» اینو گفت و از جاش بلند شد که حاج عباس هول شد و گفت »
- اوووي ... !کجا؟!
- می رم عرضه بخرج بدم دیگه!
- اینطوري که نمی شه!باید با زبون خوش بیاریش!
- چه جوري اقا جون؟


ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏شصت و ‏دو


- یه زنگ بهش بزن و بگو بلند شه بیاد اینجا . بهش بگو تا چند روز دیگه یه جایی رو براش می گیري . وقتی اومد دیگه تمومه!
- یعنی گولش بزنم؟!
- اره دیگه!
- اقا جون شمام مامان رو گول می زدین؟
» لیلا خانم چپ چپ به حاج عباس نگاه کرد که حاج عباس دوباره هول شد و گفت »
- من که نه!
- پس چرا من زنم رو گول بزنم؟!
- اینکه گول زدن نیس!
- پس چیه اقا جون؟
- دروغ مصلحت امیزه!
- یعنی بعد که اومد اینجا زندانیش می کنین و نمیذاریم دیگه برگرده خونه شون؟!
- نه بابا جون!
- پس چی؟
- تو چقدر ازم حرف می گیري؟!خسته م کردي!
- دارم ازتون چیز یاد می گیرم!
» لیلا خانم یه پوزخند زد که حاج عباس بازم هول شد و گفت »
- گربه رو باید دم حجله کشت پسر جون!کی می خواي چیز یاد یگیري؟!اصلا نمی خواد هیچ کاري بکنی! 4 روز که ولش کردي خودش بلند می شه می اد!چطوره؟
- عالی اقاجون!
- افرین پسر خوب!من خیر و صلاحت رو می خوام!یخ کرد این چایی مون!
» مهرداد همونجور نشست و دیگه هیچی نگفت!حاج عباس چایی ش رو خورد و رو کاناپه یه لم داد و تلویزیون رو روشن کرد . مهرداد و لیلا خانمم همونجور ساکت نشستن . یه خرده بعد موبایل مهرداد زنگ زد . مهردادم دست بهش نزد و قطع کرد . دوباره زنگ زد . بازم مهرداد جواب نداد و قطع شد و دوباره زنگ زد که این دفعه حاج عباس گفت »
- د جواب بده اون وامونده رو دیگه!
- شما گفتین ولش کنم!
- کی رو؟!
- زنمو دیگه!این نگینه داره زنگ می زنه!
- خب جوابشو بده!
- مگه شما نگفتین ولش کنم!
- پسر من که نمی تونم همه چی و یادت بدم!خودتم باید از خودت جربزه نشون بدي!
- مثلا چی کار کنم؟!الان جواب بدم می پرسه پس اپارتمانی که بابات قولش رو داده بود چی شد؟!بگم چی بهش؟!زیر
دست بناس؟!
- یه چیز بهش بگو دیگه!
- چشم اقا جون!
» مهرداد موبایل رو جواب داد که نگین با صداي خیلی خیلی ناراحت گفت »
- مهرداد؟!
- بعله . سلام!
- سلام کجا بودي؟
- بالا درخت!
- چی؟!
- چی چی ؟!
- میگم کجا بودي؟!
- رفته بودم بالا درخت دستم بند بود نمی تونستم موبایل رو جواب بدم!
» لیلا خانم زد زیر خنده که نگین گفت »
- بالا درخت چیکار می کردي؟!
- همینجوري!یه مرتبه هوس کردم یه سر بالاي درختمون بزنم!
- چی؟!
- زن که نباید اینقدر از شوهرش بازخواست کنه!حتما بالا درخت یه کاري داشتم دیگه!
» نگین ساکت شد وهیچی نگفت!لایلا خانم داشت می خندید و حاج عباس م همینجوري مات شده بود به مهرداد که نگین اروم گفت »
- عمو در مورد خونه حرفی نزدنم؟!
- چرا !والا فعلا به تیکه زمین دیدن وسط بزرگراه مدرس!دارن این در اون در می زنن که یکی رو پیدا کنن براشون یه پارتی بازي کنه که اتوبان رو بندازه اون ور و بابام بتونه جواز ساخت خونه رو بگیره!بهش گفتن اگه سی سال صبر کنی شاید بشه یه کاري کرد!
- چی؟!
- همینکه گفتم!
- مهرداد!
- بعله خانم؟!
- حالت خوبه؟!
- به مرحمت شما!یه دقیقه گوشی لطفا
» بعد دستش رو گذاشت رو گوشی و به حاج عباس گفت »
- خوبه بابا جون!؟گذاشتمش سر کار!
» بعد دوباره گوشی رو گذاشت در گوشش و گفت »
- نگین خانم؟!
- هان؟!
- یه زمین دیگه م یه جا بالاي کوه دیدیم!جاش عالیه!خوش اب و هوا!با دید عالی!فقط اشکالش اینه که10 سال پیش رانش کرده!گفتن اگه تا 10 سال دیگه رانش نکرد جواز ساخت می دن!باید یه خرده صبر کنیمک!
- نگین یه خرده گوش کرد و بعد گفت :
جلو عمو اینا داري صحبت می کنی؟
بعله! البته!
مخصوصا اینا رو میگی؟
بعله !یعله ! صبر چیز خوبیه! صبر و ظفر هر دو دوستان قدیمیند حالا فعلا شما برو بعدا باهات تماسمیگیرم!شاید یه هفته دیگه ! فعلا خداحافظ!
» اینو گفت و مبایل رو قطع کرد و به حاج عباس که فقط چپ چپ نگاهش می کرد گفت «
خوب بود باباجون ! بیچاره زنم پاي تلفن سنگ کوپ کرد وقتی فهمید باید سی سال دیگه صبر کنه! خوب گذاشتمش سر کار!
» لیلا خانم که عصبانی بود گفت «
اخه مرد این کارا یعنی چی؟!تو اگه با برادرت اختلاف داري به اینا چه ربطی داره!
من چی کار به کار اینا دارم؟!
چرا یه اپارتمان براشون نمی گیري برن سر خونه و زندگی شون؟!
اپارتمان براي چی؟!تو این خونه به این بزرگی ده تا اتاق خالی افتاده! بیان برن هر چند تاش رو که می خوان بردارن و توش زندگی کنن!
تو نمی دونی که برادرت نمی ذاره که دخترش بیاد انجا!!
نمیذاره که نمیذاره ! منم پ . ل وتسه اپارتمان نمی دم!
پس بابا جون من چی کار کنم؟!
اگه پول داري برو یه جا رو براي زنت بگیر ! اگرم قراره من پول بدم من فعلا میگم باید یه چند وقتی بیاین اینجا زندگی کنین!و السلام ! دیگه حرفی نباشه!
مهرداد یه نگاهی به حاج عباس کرد و اروم از جاش بلند شد و زیر لب یه شب بخیري گفت و رفت بالا و به نگین تلفن زد
الو نگین!
سلام چی شده؟!
هیچی ! بابام لج کرده و می گه باید براي یه مدت تو بیاي اینجا زندگی کنی!
اونجا ؟! چرا؟
چه می دونم!
حالا چیکار کنیم؟!
گفت اگه من پول دارم برم یه جایی رو براي زنم بگیرم و توش زندگی کنیم!
خب؟!
همین دیگه!
» نگین ساکت شد که مهرداد گفت «



ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏شصت و ‏سه


حالا چیکار کنیم؟!
گفت اگه من پول دارم برم یه جایی رو براي زنم بگیرم و توش زندگی کنیم!
خب؟!
همین دیگه!
» نگین ساکت شد که مهرداد گفت «
تو می خواي چی کار کنی نگین؟
چی رو ؟!
زندگی مونو دیگه!
نمی دونم!
من اگه یه جایی رو بگیرم میاي اونجا زندگی کنی؟
خوب بابا مو چیکارش کنم؟
حوب اونم وردار بیار بیچاره رو!
چی ؟!
اخه این حرفا چیه می زنی؟!یعنی چی که بابا مو چیکار کنم؟
اخه بابام گفته عمو یه اپارتمان داره که توش مستاجره و قراره یه مدت دیگه خالی ش کنه!
همه ش چاخانه!بابا ده تا اپارتمان خالی داره! اگه می خواست می تونست یکیش رو بده به ما ! لج کرده و می خواد تو بیاي اینجا که مثلا عمو رو اذیت کنه!
خب بشین باهاش صحبت کن که این کارا رو نکنه!
باهاش حرف زدم . می گه زن باید خونه شوهرش باشه!
توام نظرت همینه؟
من جایی که تو راضی باشی خونه مه ! البته غیر از خونه عمو جون !چون می دونی که نمی تونم بیاماونجا زندگی کنم!
پس چیکار کنیم؟!
بشین فکراتو بکن !اینا دارن تلافی گذشته رو سر هم در میارن !این وصط ما داریم چوبش رو می خوریم!
اگه بابام راضی بشه یه جارو برامون بگیره چی؟
چه فرقی داره! مهم اینه که ما مستقل بشیم!
بذار من برم با باباك صحبت کنم و بعد بهت تلفن می کنم!
رو اما زود تلفن کن ببینم چی کار باید کرد!
پس فعلا خداحافظ .
بسلامت .
» نگین تلفن رو قطع کرد و رفت پایین که حاج حسن گفت «
ا .... نخوابیدي؟
با مهرداد حرف می زدم . می گه عمو جون می گن باید برم اونجا زندگی کنم!
کجا ؟! خونه ي اونا؟!
بعله!
نخیر ! شما باید اینجا زندگی کنین!
» تو همین موقع سارا خانم گفت «
اخه این حرفا چیه می زنی؟! چرا نمی زاري اینا برن سر خونه و زندگی شون؟! یه اپارتمان براشون بگیر برن زندگی شونو شروع کنن مرد!
من دختر بزرگ نکردم که سر پیري من و ول کنه بره!
مگه من نبودم که بعد عروسی اومدم خونه ي تو؟! مگه همه ي دخترا این کارو نمی کنن؟!تازه اگه این حرف تو درست باشه دختر باید بره خونه ي شوهر نه اینکه شوهر بیاو خونه ي دختر!
وقتی پدر دختر وضع مالی ش خوبه چه اشکالی داره که شوهر بیاد خونه ي دختر؟!
اه وضع مالی پدر شوهرم خوبه ! خوب چه اشکالی داره دختر بره خونه ي شوهر؟!
خاانم با من یکه به بدو نکن!حرف همینه که گفتم ! یا اینجا یا هیچ جا!
اگه مهردا دزنش رو بخواد چی؟!قانونا می تونه بیا دزنش رو با خودش ببره!
اولا که غلط می کنه! دوما که هیچ وقت مهرداد این کارو نمی کنه!سوما که اگرم بر فرض محال یه همچین کاري کرد دخترم باید ازش طلاق بگیره!اگرم نگرفت دیگه دختر من نیست!دیگه م حرفی نباشه!
اینو حاج حسن گفت و سارا خانم ساکت شد و نگینم برگشت تو اتاقش و به مهرداد تلفن کرد و جریان رو با گریه بهش گفت و مهردادم کمی باهاش حرف زد و دلداریش داد و تلفت رو قطع کردن و رفتن گرفتن خوابیدن تا ببین صبح چی می شه!
فردا صبحش مهرداد رفت سر کارخونه که سر ساعت نه و نیم نگین بهش تلفن کرد و مهرداد جواب داد
الو مهرداد!
سلام صبح بخیر!
سلام ! فعلا که خیر نیست!
چرا؟!
تو به این اوضاع میگی خیر ؟!
خودتو ناراحت نکن! درست می شه!
دیشب تا صبح نخوابیدم!
انقدر سخت نگیر ! ببذار یکی دو روز بگذره اینا حتما از خر شیطون می ان پایین!
انگار توام بدت نمی اد از این وضع ؟!
من ؟! چرا ؟!
خب دیگه ! بالاخره تو مردي و برات این مساله زیاد مهم نیست اما براي من که یه دخترم چرا!
این حرفا چیه؟! براي منم مهمه اما چیکار باید کرد؟!
نکنه توام رفتی تو جبهه عمو جون؟!
فکر کنم چون دیشب نخوابیدي داري این حرفا رو می زنی ! بهتره یه ساعت بگیري بخوابی تا حالت بهتر بشه بعد تلفن بکنی!
فکر کنم حدسم درسته! تو داري از این موقیعت سو استفاده می کنی!
اخه من چه سو استفاد ه اي کردم؟!
تو باید با عمو صحبت کن که یه جایی رو براي ما بگیره!
گیرم گرفت! باباي تو اجازه می ده که تو بیاي اونجا!
خب وقتی گرفت منم یه جوري بابامو راضی می کنم!
باشه ! من همین امروز می رم خودم یه جایی رو اجاره کی کنم! خوبه ؟!
تو نه ! باید عمو این کارو بکنه!
خب وقتی نمی کنه من چیکارش بکنم؟!
باهاش صحبت کن ! منطقی!
مگه با حاج عباس می شه منطقی صحبت کرد؟!
پس تکلیف ما چیه؟!
باید صبر کنی نگین جون!راهش فعلا همینه!
تا کی؟
یه چند روزي!
اگه بازم نشد چی ؟!
می شه!به امید خدا همه چی جور می شه!
اصلا چرا عمو باید اینکارو بکنه؟!
به همون علت که عمو داره این کارو می کنه!
اول عمو شروع کرده!
شایدم اول عمو شروع کرده باشه!
داري منو مسخره می کنی؟!
نه والا !؟
تو اصلا از دیشب تا حالا یه جور دیگه شدي!
چه جور دیگه اي؟!
یه جوري!انگار داري نقش بازي می کنی!
نقش ؟!
اره ! احساس می کنم داري منو گول می زنی!مثل وعده سر خرمن!
اخه براي چی باید این کارو بکنم؟!
نمی دونم! ولی این احساس منه!
اخساست اشتباهه!دیشب خوب نخوابیدي و خسته اي ! براي همینم داري بی منطق حرف می زنی!
من دارم بی منطق حرف می زنم!
اره دیگه ! انگار داري ئنبال بهانه می گردي که با من دعوا کنی!
باشه مهرداد خان! کاري نداري؟
باز بهت بر خورد؟!
کاري نداري؟!
نگین ! لوس نشو دیگه!
خداحافظ!
نگین ! الو ! نگین!
نگین تلفن رو قطع کرد و مهرداد شماره اش رو گرفت اما نگین جواب نداد . مهرداد چند بار شماره گرفت اما بعدش نگین موبایلشئرو خاموش کرد . بیچاره مهرداد مونده بود چیکار کنه!
ساعت حدود دوازده بود که کارخونه رو سپرد دست معاونش و سوار ماشینش شد و راه افتاد و سه ربع و یه ساعت بعد رسید جلو شرکت نگین اینا و پیاده شد و رفت تو و بعد از سلام و احوال پرسی با پرسنل شرکت رفت جلو اتاق نگین و در زد و رفت تو
سلام خانم مدیر عامل بد اخلاق!
اینجا اومدي چیکار؟!
والا یه محموله دارم اومدم صادرش کنم!شرکن شما رو یه دوست بهم معرفی کرده!می خوام محموله رو صادر کنم براي مدیر عامل شرکت!
خوب پس باید بري با کارمندام حرف بزنی!
محموله عشقه ها ! نرم پس فردا بفهمی و پشیمون بشی که چرا پیش خودم نیومدي!
ما کالاي غیر واقعی جایی صادر نمی کنیم!
بابا کالا غیر واقعی کجا بود!


ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏شصت و ‏چهار


بیا تو درو ببیند همه فهمیدن!
» مهرداد درو پشت سرش بست و رفت رو یه مبل نشست و گفت «
خب ! حالا بگو حرف حسابت چیه!
کار بدي کردي اومدي اینجا!
خدا از ته دلت بشنوه!
نه ! جدي می گم!
پس با اجازه ! یاالله!
» مهرداد اینو گفت و امد بلند بشه که نگین تند گفت «
حالا که اومدي دیگه!
بالاخره چیکار کنم بشینم یا پاشم؟بشین!
چشم!ان ان!
» مهرداد دوباره نشست که نگین گفت «
اگه بابام بفهمه اومدي اینجا ناراحت می شه!
پس یاالله!
اه ..... !بشین دیگه!
شل کن سفت کن در اودري!؟تصمیمت رو بگیر دیگه ! بمونم یا برم!؟
خب وقتی اومدي باید بمونی دیگه !حالا چیکار داري؟!
این په طرزه حرف زدن با شوهره؟
همینه که هست!
پس با اجازه! یاالله!
اه ..... !لوس شدي بازا!بگو اومدي چیکار؟!
اومدم همسر قشنگ و خوشگلم و ناهار ببرم بیرون!
بیرون؟!ناهار؟
خب اره دیگه؟!
اگه بابام بفمه چی؟!
خب یه ظرفم براي بابات غذا می گیریم!
لوس نشو!
خوب بفهمه! ادم می خواد زنش رو ببره بیرون منع قانونی داره؟
اخه الان رابطه عمو و بابا خوب نیست!
نگه بابام اومده دنبال بابات که ناهار ببردش بیرون؟ من اودم دنبال تو!
مهرداد جدي می خواي چیکار کنی؟!
چی رو؟!
زندگی مونو!
منکه می خوام زندگی مو ادامه بدم! تو رونمی دونم!
شوخی نکن!
عزیزم یه چند وقت صبر کن قول می دم بهت که همه چی درست یشه!
چند وقت !؟
یه چند روزي!
چند روز؟
خوب چند هفته!
اگه نشد؟!
یه چند ماه!
اگه بازم نشد؟!
یه چند سال!
لوس نشو دیگه !دارم جدي حرف می زنم!
خب اونوقت من یه جایی رو اجاره می کنم و دوتایی می ریم توش با هم زندگی می کنیم!
نمی شه!
چرا ؟!
بابام به شرطی راضی میشه که بابات یه اپارتمان بهمون بده!
چه فرقی داره؟
نمی دونم اما فرق داره! می گم مهرداد!
هان؟
چطوره چکی رو که عمو بهم داده ببرم بانک نقد کنم؟!
تو چه ساده اي! اون چک موجودي نداره که ! مطمئن باش حاج عباس الان موجوریش رو صفر کرده!
حب تو چک بابامو ببر بانک!
حتام حاج حسنم موجودیش رو صفر کرده!
پس ما چیکار کنیم؟!
مگه به خاطر ثروت پدر من باهام ازدواج کردي؟!
خودت می دونی که نه!
پس دیگه چی میگی!؟ بذار من یه جارو اجاره کنم و بریم توش زتدگی کنیم!
نمی شه ! باید بابام راضی باشه!
پس باید صبر کنی!
فکر حرف مردم نیستی!؟
پس من چیکار کنم؟!
یه فکري بکن ! با عمو صحبت بکن!
فایده نداره!
پس براي چی اومدي اینجا؟!
اومدم همسرم رو ناهار ببرن بیرون!
لازم نکرده!پاشو برو به کارت برس!
چشم ! یاالله!
» مهرداد اینو گفت و از جاش بلند شد و گفت «
من میرم پایین دم در!ده دقیقه منتظرت می شم! اگه اومدي که اومدي و با هم ناهار می ریم بیرون و مثل زن و شوهر هاي خوب و خوشبخت در مورد اینده صحبت می کنیم!اگه نیومدي که دیگه واویلا!
واویلا یعنی چی؟!
یعنی اینکه من تنهایی میرم ناهار می خورم و تنهایی در مورد زندگی ایندمون فکر می کنم!
من نمی تونم با تو بیام بیرون ! باید از بابام اجازه بگیرم!
- پس هنوز اونقدر بزرگ نشدي که به سن ازدواج رسیده باشی!من پایین م!ده دقیقه!
مهرداد اینو گفت و از اتاق رفت بیرون و از پرسنل شرکت خداحافظی کرد و رفت پایین و به ساعتش نگاه کرد . یه دقیقه،دو دقیقه،سه دقیقه،چهار دقیقه!
عجب بچه بازي شده بود!این دو تا برادر به خاطر گذشته هاشون داشتن زندگی این دو تا جوون رو خراب می کردن!
پنج دقیقه،شیش دقیقه،هفت دقیقه!
» مهرداد آماده شد دیگه کم کم بره که دید نگین از شرکت اومد بیرون!تند رفت جلوش و گفت
- آفرین!حالا شدي یه همسر خوب و خوشگل و وفادار!
- می دونی که تنهات نمی ذارم!
- منم تنهات نمی ذارم!حالا هر چی که می خواد بشه!به عمو زنگ زدي؟
- نه!اما مطمئن باش تا چند دقیقه ي دیگه می فهمه!
- تو شرکت مامور داره؟!
- آره .
- ناراحت نباش!باباي منم تو کارخونه دو سه تا جاسوس برام گذاشته!حالا بیا سوار شو بریم!به به که چه روز
خوبیه!چقدر شما دختر عمو امروز خوشگل شدي!
- حوصله ندارم!
- غصه نخور!همه چی درست می شه!حرف عمه یادت رفت؟مهم اینه که ما با هم باشیم!بیا سوار شو!
دوتایی سوار ماشین شدن اما هر دو غمگین!یه نیم ساعت بعد رسیدن جلو یه رستوران و پیاده شدن و رفتن تو و غذا سفارش دادن که موبایل نگین زنگ زد و نگین یه نگاهی بهش کرد و گفت
- خبر مخابره شد!بابامه!
» نگین موبایل رو روشن کرد و گفت «
- سلام بابا جون .
» از اون ور حاج حسن م گفت «
- سلام بابا جون،چطوري؟
- ممنون،خوبم!طوري شده؟
- نه بابا جون،طوري نشده فقط زنگ زدم بهت بگم یه وقت تو شرکت ناهار نخوري آ!
- براي چی؟!
- مادرت امروز برات قورمه سبزي درست کرده که دوست داري!اونم چه قورمه سبزي اي!همین الان شرکت رو تعطیل کن بیا دور هم ناهار بخوریم!
- آخه بابا جون ساعت تازه یک و ربعه!زوده!
- زود کدومه؟همین الان شم براي ماها که سن و سالی ازمون گذشته دیره!امروز باشیم یا فردا!کسی چه می دونه!پاشو بیا بابا جون!چقدر امروز هوس کردم که با دخترم ناهار بخورم!
- شما الان کجایین!؟
- من؟!
- بعله!
- والا حجره بودم یه مرتبه انگار دلم از اینجا کنده شد و هواي دخترم زد به سرم!دیگه هیچی نفهمیدم وحجره و کار و زندگی م رو ول کردم و راه افتادم طرف خونه!الان تو راهم!تا تو حرکت کنی و منم رسیدم!به به که چه ناهاري امروز بخورم که تا آخر عمر یادم نره!پاشو بیا بابا جون!پاشو!خواحافظ!
- الو!بابا جون!الو!
» حاج حسن تلفن رو قطع کرد که نگین یه نگاه به مهرداد کرد و گفت «
- دیدي حالا؟!من بابا مو میشناسم!
» تا مهرداد اومد یه چیزي بگه که موبایل اونم زنگ زد و مهرداد یه نگاه بهش کرد و گفت «
- حاج عباس م خبر رو دریافت کرد!
» بعد موبایلش رو روشن کرد و گفت «
- سلام عرض شد حاج آقا!
» از اون ور حاج عباس تند گفت «
- سلام به روي ماهت پسرم!حاج آقا چیه؟وقتی خودمون هستیم و کسی نیست،به من بگو بابا!آخ کهچقدر دلم ضعف می ره واسه بابا گفتن آي تو!
- الهی من دور شما بگردم که چقدر با پسرتون یگانه این!


ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏شصت و ‏پنج


- اینه دیگه بابا جون!زندگی یعنی این!یعنی پدر!یعنی پسر!یعنی ...
- یعنی روح القدس!
- چی؟!
- بابا جون صد بار بهتون گفتم انقدر این ماهواره ها رو تماشا نکنین!ببینین!دارین کم کم مسیحی می شین آ!
- استغفرالله!پسر این حرفا چیه می زنی؟می گم زندگی یعنی خونواده!دور هم بودن!
- آهان!
- به ارواح خاك حاج آقا بابام،تو حجره نشسته بودم که انگار یکی این جیگرمو چنگ انداخت و کشید!چهار ستون بدنم شروع کرد به لرزیدن!یه دفعه صورت تو اومد جلو چشمم که هی بابا بابامی کردي!دیگه حال خودمو نفهمیدم و گفتم گور باباي حجره و بازار و کار و کسب م کرده!از حجره خودمو انداختم بیرون و زدم تو بازار!حالا به این تنه بزن،به اون تنه بزن!هیچ نمی فهمیدم!تا دهنه ي بازار هزار نفر بهم سلام کردن اما نتونستم جواب سلام شونو بدم!فقط انقدري شد که خودمو انداختم تو مترو!دیدم دلم قرار نمی گیره تا صداي تو رو نشنفم!اینه که زنگ زدم بهت بگمکه هر جا هستی و هر جا نیستی،اگه کاسه آب دستته،بذار زمین و خودتو برسون به من!
- الهی من بمیرم بابا جون!من تا به شما برسم ممکنه خداي نکرده دیرشده باشه!الان زنگ می زنم اورژانس تهران!فقط از جاتون تکون نخورین!چند تا نفس عمیق بکشین و خونسرد باشین که الان اورژانس می رسه!منم پشت سرش رسیدم!قرص زیر زبونی پیشتون نیست؟
- قرص زیر زبونی براي چی؟!
- قلب تون دیگه!
- قلب من چیزیش نیس که!فقط مهر پدریم به جوش اومده و می خوام پسرم رو ببینم!
- نه آقا جون!اینا که علامت مهر پدري نیس!دور از جون،دور از جون زبونم لال،علائم حمله ي قلبی یه!چقدر بهتون گفتم انقدر حرص و جوش نخورین!
- لا اله الا الله!پسر این حرفا چیه می زنی؟می گم دلم برات تنگ شده!پاشو بیا خونه!می خوام ناهار رو دور هم
بخوریم!مادرت از اون ناهارا درست کرده که دوست داري!
- از کدوم ناهارا آقا جون؟!
- از همونا دیگه!
- کدوما؟!
- باقالی پلو!
- بابا جون منکه از بچگی به باقالی پلو لب نمی زدم!
- آهان!چیز!چلو کباب!
- کارخونه رو چیکار کنم؟!
- کارخونه چیه عزیزم!ول کن این مال دنیا رو!
- بله آقا جون؟!
- می گم پول رو همیشه می شه در آورد!عشق و محبت پدر و پسره که دیگه گیر نمی آد!
- بابا جون انگار خط آ خراب شده!
- صدام نمی آد؟!
- چرا اما وارونه می آد!
- مگه صدام وارونه می شه؟!
- آخه شما همیشه تلفن که می زنین می گین بچسب به کار و زندگی و پول که بقیه ي چیزا حرف مفته!
- نه نه نه !کارم خوبه اما به وقتش!زیادتر از اون می شه نکبت!
- یعنی اگه من از صبح بچسبم به کار تا آخر شب خوبه اما اگه یه ساعت بخوام تعطیل کنم و با زنم بخوام ناهار برم بیرون می شه نکبت؟
- مگه الان تو کارخونه نیستی؟
- نخیر!
- پس کجایی؟
- با اجازه تون تو رستوران!
- آخ آخ آخ!نخوري اون غذاي رستوران رو ها!زود خوتو برسون خونه که منتظرتم!
- آخه بابا جون الان ...
- الو!مهرداد!صدا نمی آد!
- الو!بابا جون!
- مترو حرکت کرده صدا به تلفن نمی رسه!الو!الو!
- آقا جون صدا به این خوبی داره می رسه!یه روزم که مخابرات داره کارشو خوب انجام می ده شما روش ننگ می ذارین؟
- الو!الو!نمی فهمم چی می گی!هر جا هستی تند بیا خونه!خداحافظ!
» اینو گفت و تلفن رو قطع کرد . مهردادم یه نگاه به نگین و یه نگاه به موبایلش کرد و بعد قطعش کرد که نگین گفت «
- خط نمی داد؟
- والا یه خط مخابرات داد و شیش تا خط م خود بابام داد که رو هم شد هفت خط روزگار!
- چی؟!
- یعنی این دو تا برادر رو اگه با هم آشتی شون بدیم و بذاري شون تو مخابرات ،دیگه می تونن دوتایی تموم خطوط رو پوشش بدن!اینا هر کدوم هفت خط روزگارن!
- عمو چی گفتن؟
- همونکه به شما گفتن!
- حالا چیکار کنیم؟
- هیچی!می شینیم ناهارمون رو می خوریم!
- نمی شه دیگه مهرداد!منکه گفتم بهت!
- می خواي بري؟
- باید برم!
- یعنی چی؟تو الان زن منی!
- بالاخره دختر پدرمم هستم!
- پس چرا ازدواج کردي؟
- نمی تونم که پدرم رو ول کنم!
- کی گفت ولش کنی؟!ناهارمون رو می خوریم و می ریم!
- بابام ناراحت می شه!
- من ناراحت بشم مهم نیست!
- تو منو درك می کنی!
- میل خودته!
- پاشو بریم مهرداد!
- من پا می شم اما این دو تا برادر تا ما رو بدبخت نکنن آروم نمی شن!حالا خودت می بینی!من براي تو احترام قائلم اما اگه بخوایم به ساز اینا برقصیم،خیلی چیزا رو از دست می دیم!
مهرداد که خیلی ناراحت شده بود از جاش بلند شد و با نگین که از اونم ناراحت تر بود از رستوران اومدن بیرون و مهرداد رسوندش دم شرکت ش و ازش خداحافظی کرد و رفت خونه!نگین م شرکت رو تعطیل کرد و رفت خونه .
آقا مهرداد که رسید خونه هنوز حاج عباس نیومده بود . یه راست رفت تو اشپزخونه که لیلا خانم با تعجب نگاهش کرد و گفت
- تو اینجا چیکار می کنی؟!
- سلام .
- سلام!چرا الان اومدي خونه؟!
- بابا گفت شما چلو کباب درست کردین و گفت دلش می خواد دور هم ناهار بخوریم!اینه که اومدم!
- چلو کباب!؟
- آره .


ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏شصت و ‏شش


- بابات گفت من چلو کباب درست کردم!؟
- مگه نکردین؟
- نه!
- ناهار چی دارم؟
- بادمجون!کشک و بادمجون!
- عجب فیلمیه این باباي من!یعنی هر دوشون!
- چی شده مگه؟!
- هیچی بابا!رفته بودم دنبال نگین و با هم رفتیم ناهار بیرون!هنوز غذا رو نیاورده،هم موبایل اون و همموبایل من زنگ زد . از اون طرف عمو جون و از این طرف بابا،اصرار اصرار که هوس کردیم ناهار رو با دختر و پسرمون بخوریم!خلاصه ما دو تا زوج خوشبخت رو با کلک از هم جدا کردن!بابا بذار برم این نگین رو طلاق بدم قال قضیه کنده بشه بره پی کارش تا رابطه ي پدري و پسري مون زیر سوال نرفته!آخه این چه ازدواجییه؟ازدواج سیاسیه،اقتصادیه،اجتماعیه، چیه؟با زنم که نمی تونم زندگیکنم!ناهار که باهاش نمی تونم بخورم!حتما پس فردا دستور می دن که حق تلفن زدن به همدیگه رو هم نداریم!من گفتم اگه با نگین عروسی کنم،این دو تا برادرم با همدیگه خوب می شن!اونا که با همدیگه خوب نشدن هیچی،داره طوري می شه که زندگی خودمونم نزدیکه از هم بپاشه!می ترسم پس فردا، هم من مجبور بشم تو روي بابام واستم و هم نگین!آخه این چه وضعیه مامان؟
» تو همین موقع زنگ زدن و لیلا خانم آیفون رو جواب داد . حاج عباس بود . یه خرده بعد اومد تو خونه و تا رسید گفت «
- مهرداد اومده خانم؟
- سلام،آره اومده!
- کو؟
» مهرداد از تو اشپزخونه اومد بیرون و گفت «
- سلام بابا جون .
- حاج آقا!علیک سلام!
- آ ... !شما یه خرده پیش می گفتین دلتون واسه بابا بابا گفتن من ضعف می ره!
- اون موقع تنها بودیم!
- الانم که کسی اینجا نیس!
- عادت می کنی،یه مرتبه جلو مردمم می گی،زشته!
- آقا جون پس چلو کبابا کو؟!
- مگه مادرت درست نکرده؟!
- چرا اما گویا گوشتش خیلی خوب نبود و تا گذاشته رو منقل و سیخاي کباب باد کردن و شدن شبیه بادمجون!
- آ ... !خانم مگه قرار نبود چلو کباب درست کنی؟
» لیلا خانم با تعجب گفت «
- من کی قرار بود چلو کباب درست کنم مرد؟!مگه موقع رفتن نگفتی کشک بادمجون هوس کردي؟!
- آره . اما بعدش گفتم چهار تا سیخ کبابم بذار پاش!
» مهرداد که می خندید گفت «
- ما تا حالا شنیده بودیم که کشک و بادمجون رو به عنوان اُردور می ذارن پاي غذا!والا نشنیده بودیم که کباب رو اردور کنن!
- حالا عیبی نداره!کو مهدي خان؟مهدي خان!مهدي خان!
» مهدي خان از بیرون در جواب داد «
- بعله حاج آقا؟
- بپر به تعداد از نایب چلوکباب ممتاز بگیر و بیا!دوغ م بگیر!
- چشم حاج آقا!
» مهرداد که بازم می خندید گفت «
- خب بابا جون می ذاشتین من ناهارم رو با نگین می خوردم،بعدش شام دور هم بودیم!
- مگه با نگین بودي؟
- با اجازه تون!
- حب اونم می اوردیش!
- آخه اتفاقا عمو جونم یه مرتبه هوس دور هم ناهار خوردن به سرش زده بود!
» حاج عباس یه نگاهی کرد و بعد گفت «
- آره دیگه!دل وامونده این چیزا حالیش نمی شه!اونم مثل من پدره با یه دنیا آرزو!
- حتما تمام آرزوهاي شما ها رو هم،من و نگین باید براورده کنیم؟!اونم درست سر ناهار تو رستوران!
- خب آره دیگه بابا جون؟
- بابا جون مگه ما غول چراغ جادوایم؟من خودم آزوي یه ناهار با زنم خوردن به دلم مونده و نتونستم براورده ش کنم!آرزوي شما که دیگه جاي خود داره!بابا با زنم که نمی تونم برم سر خونه زندگیم!حداقل بذارین یه ناهار با هم بخوریم!
- آقا مهرداد،لب بود که دندون اومد!تا چشمت به زن افتاد و بابات از یادت رفت؟آفرین به تو!آفرین به اون شیري که خوردي!اي خدا من چه گناهی به درگاه تو کرده بودم که این دستمزدمه؟اي خدا من چه خطایی مرتکب شدم که می
خواي خوارو خفیف م کنی؟اي خداي من ....
- بابا جون غلط کردم!چیز خوردم!الان قلب تون می گیره ها!
- گرفت!خیلی وقته گرفته!از تو!از عروسم!از این روزگار!
- از عروس تون دیگه براي چی؟!
- داري طرفداریش رو می کنی؟!
- من غلط بکنم اما اون بدبختم یکی مثل من!
- یه سر نیومده به عموش و پدر شوهرش سر بزنه!
- آخه اونم باباش نمی ذاره!خوبه تو رو باباش واسته؟
نه!صد البته که نه اما منم نمی تونم که پسرم رو ول کنم به امان خدا!پاش زحمت کشیدم!بزرگش کردم!خون دل خوردم!
- بابا جون منم که چیزي نگفتم!بریم همین بادمجون مونو دور هم بخوریم و قال قضیه رو بکنیم !
یه سر نیومده به عموش و پدر شوهرش سر بزنه!
- آخه اونم باباش نمی ذاره!خوبه تو رو باباش واسته؟
نه!صد البته که نه اما منم نمی تونم که پسرم رو ول کنم به امان خدا!پاش زحمت کشیدم!بزرگش کردم!خون دل خوردم!
- بابا جون منم که چیزي نگفتم!بریم همین بادمجون مونو دور هم بخوریم و قال قضیه رو بکنیم!
من کوفت بخورم! من درد بخورم!حناق بخورم! اخه این چه زندگی ایه که پسر حرف پدر پیرش رو گوش نده! وقتی سرمو گذاشتم زمین اون وقت افسوس می خوري!!
خدا نکنه بابا جون! ایشالا شما صد سال دیگه هم زنده باشین! اي پري خانم! کو اون بادمجونه!
» پري خانم که دم در اشپزخونه واستاده بود گفت «
الان که حاضر نیست مهرداد خان!حاج اقا همیشه ساعت سه میان خونه!
» تا حاج عباس چشمش افتاد به پري خانم و بازم داد زد و گفت «
الهی تو ور بپري دختر!باز از این لباسا پوشیدي؟!اون مرتیکه ابرام غیرت نداره جلو تو رو بگیره!
» مهرداد یه نگاهی به پري خانم کرد و گفت «
باباجون این بیچاره که لباسش پوشیده و مرتبه!
» حاج عباس یه نگاهی به پریکرد و وقتی دید مهرداد راست می گه تند گفت «
دیروز رو می گم!
» لیلا خانم که داشت چپ چپ به حاج عباس نگاه می کرد گفت «
دیروز که این بیچاره اینجا نبود! شما اومدین رفته بود خونه شون!
» حاج عباس براي اینکه جریان رو ماست مالی کنه گفت «
همون تو خونه شونو می گم دیگه!زن باید حنی وقتی هم که تنهاس پوشیده باشه!عفت و پرهیزگاري رو رعایت کنه!پاکدامن باشه تا عاقبت بخیر بشه!بپر برو بادمجونا رو سرخ کن که گشنمه!



ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏شصت و ‏هفت


باباجون مهدي خان که رفت چلو کباب بگیره!
مگه نگفتی کشک بادمجون رو به عنوان اردو می خورن!
تو رستوران گفتم اقا جون!
فرقی نداره!حالا ماهام کشک و بادمجون رو می خوریم شب چلو کباب رو!بریم دست و صورتمون رو بشوریم که خلق مون جا بیاد و بشینیم دور هم گپ بزنیم که این روزا دیگه تکرار نمی شه!
» بعد همونجور که می رفت طرف دستشویی گفت »
پس خان عمونم به نگین زنگ زده!
بعله اقا جون!عمو جون هم دوست داره کانون خانواده گرم باشه!
» حلاصه اون روز گذشت و شب شد و ساعت 7 مهرداد زنگ زد به نگین تا نگین گفت سلام مهرداد گفت «
ناهارتون رو دور هم خوردین نگین خانم؟
» نگین جوابی نداد که مهرداد گفت «
دیدي حالا؟!اینا نقشه کشیدن ما رو بدبخت کنن!ما شدیم وسیله ي انتقام براشون!
تو که برات مساله اي نیست !این منم که برام خیلی بد شده!
براي چی؟!
خوب تو مردي اما براي یه دختر خیلی زشته که شوهر بکنه و خونه ي پدرش باشه!
خوب برو خونه ي شوهرت!
خونه ي شوهرم کجاست؟!
من یه جارو اجاره می کنم و میریم توش زندگی می کنیم!
اخه این جوري که نمی شه!
پس می خواي چیکار کنی؟این دوتا برادر خیال صلح با همدیگر و ندارن!این طوري پیش بره فقط باید تلفنی زن و شوهر باشیم!تازه اگه پس فردا یه تبصره براي تلفن زدنمون نذارن!
مهرداد!
هان؟
تو منو چقدر دوست داري؟
چی؟!
می گم تو منو چقدر و دوست داري؟
حالا وقت این حرفاست؟من دارم به تو می گم اینا دارم از ما سواستفاده می کنن اون وقت تو می پرسی چقدر دوستت دارم!نکنه شما دو تا یه نقشه پقشه اي براي من و بابام کشیدین؟!
فعلا که بابا ي تو زده زیر قولش!
اون زده من که نزدم!بیا بریم یه جارو اجاره کنیم!
» نگین بازم جواب نداد که مهرداد گفت «
کاشکی اصلا ندیده بودمت!
منم!
خب کاري نداري؟
می خواي قطع کنی؟
اره دیگه پس چیکار کنم؟!
قطع کردي بعد چیکار می کنی؟
می رم کپه ي مرگم رو می زارم!
خوابت می بره وقتی وضعمون اینجوریه؟
خب کارامو می کنم می رم بیرون قدم میزنم!
تنهایی دلت میاد؟
خب میرم تلویزیون تماشا می کنم!
حوصله ت سر نمی ره بدون من؟
ببین حالا کی داره کی رو انگولک می کنه ها!می خواي بیام دونبالت شام بریم بیرون؟
اره!اما بزار از بابام اجازه بگیرم!
ا ..... ! بابا تو زن منی اون وقت براي شام خوردن با شوهرت از بابات باید اجازه بگیري!؟
می خوام اونم راضی باشه!تو رو خدا لجبازي نکن!یه دقیقه صبر کن!
» نگین اینو گفت و از اتاقش رفت بیرون و رفت پایین و همونجور که موبایل دستش بود از حاج حسن پرسید
بابا جون!
حاج اقا! بعله؟
مهرداد یلام می رسونه!
سلام برسون بهش!
می گم اقا جون عیب نداره با هم شام بریم بیرون؟
منکه باباجون شام بخود نیستم!همین یه حورده سالاد تا صبح نگه م می داره!
باباجون منظورم با مهرداده!
هان؟
با مهرداد! شام بریم بیرون!
» حاج حسن یه خورده من من کرد و بعدگفت «
اخه این وقت شبی؟
ساعت تازه هفته بابا جون!
غذاي رستورانا که غذا نیست بابا جون!بهش بگو شام بیاد اینجا دور هم یه چیز حسابی می خوریم!اصلا بگو بیاد زنگ می زنم برامون چلو کباب بیارن!
شما که میگین غذاي بیرون خوب نیست!
غذاي بیرون شام خوردن خوب نیست بابا جون!تو خونه که بیارن چیز حسابی میارن!بعدشم!یه امشب رو خواستیم دور هم باشیم ا!الانم تا تو لباس بپوشی شده هشت!تا مهرداد بخواد لباس بپوشه شده نه!تا برسه اینجا شده ده!ساعت ده شبم رستوران کجا بود!تازه امشب یه فیلم سینمایی خیلی قشنگ داره!شام مون رو می خوریم و اجیل ماجیل میاریم و میشینیم تلویزیون تماشا کردن! به جون تو خیلی از بیرون رفتن بهتره!بدو کاراتو بکن که الان شروع می شه!برو باباجون که یه خرده ام این نفس م بگی نگی داره تنگ می شه!برو باباجون!
» نگین دیگه هیچی نگفت و برگشت تو اتاق خودش و موبایل رو گذاشت در گوشش و گفت «
شنیدي بابام چی گفت؟
» از اون طرف جوابی نیومد «
الو ! مهرداد!
بازم جوابی نیومد که مهرداد تلفن رو قطع کرد و شماره مهرداد رو گرفت اما موبایل مهرداد خاموش بود!دوباره
گرفت اما بازم خالموش بود!
فرداش بود که نگین بهش تلفن زد و مهرداد جواب داد
الو مهرداد!
سلام .
چرا دیشب تلفن رو قطع کردي؟
سلام .
لوس نشو حوصله ندارم!
قطع کردم چون حوصله ي سر وکله زدن با بچه ها رو ندارم!شمام برو هر وقت بزرگ شدي به من زنگ بزن!
همین؟!
همین ! اما بدون که هم باباي تو هم باباي من دارن حساب کهنه هاشون رو با هم صاف می کنن!ماهم شدیم بازیچه شون!
می خواي از همدیگه جدا شیم؟
نه ! من زنم رو دوست دارم!فقط دلم می خواد بزرگ بشه و بفهمه که دیگه حالا شوهر کرده!
من نمی تونم بدون رضایت پدرم کاري بکنم!
خب منم همین و گفتم دیگه ! هر وقت بزرگ شدي بهم زنگ بزن!
پس خداحافظ .
خداحافظ .
اینطوري تماس تلفنی این دوتام با هم قطع شد .
نگنی تلفن رو که قطع کرد به منشی ش گفت که نذاره هیچکس بیاد و هیچ تلفنی رو هم وصل نکنه . خودشم در اتاقش رو قفل کرد و نشست به گریه کردن . از اون طرف مهردادم شده مثل برج زهر مار!اصلا حوصله ي حرف زدن با کسی رو نداشت!
اینطوري این زن و شوهر با همه ي علاقه اي که به هم داشتن مفت مفت از هم جدا شدن .
گذشت!
یه سه هفته اي گذشت که نگین خانم با ترس و وحشت و نگرانی اثار بارداري رو تو خودش دید!
حالا چرا ترس و نگرانی!خب معلومه دیگه ! زن و شوهر وقتیبا هم زندگی می کنن به وجود اومدن یه زندگی براشون لذت بخشه!اما وقتی یه زن خودشو تنها حس می کنه اون وقته که می ترسه!برايهمینم نگین با ترس و وحشت جریان رو به سارا خانم گفت!سارا خانم که می دونست نگین و مهرداد سه هفته اي می شه با هم قهر کردن اونم ترسید!ترس از این که نکنه مهرداد و باباش اینانقشه کشیده بودن و قصدشون اذیت و ازار و انتقام کشیدن از اینا بوده!
خلاصه اونم با ترس ونگرانی زیاد جریان رو به حاج عباس گفت!
حالا چه وقت روزه صبح که حاج حسن می خواد بره حجره!!
!» سارا خانم صبر کردکه حاج حسن صبحونه اش رو بخوره و بعدش اروم اروم شروع کرد به حرف زدن
برات یه چایی دیگه بریزم؟
نه خانم دستت درد نکنه!
دیگه چیزي نمی خوري؟
نه ! سیر شدم شکر خدا .
می گما!چقدر خوب می شد ما نوه دار می شدیم!
هان؟!
نوه ! نوه!
اره اما این از خدا بی خبرا نمی زارن من اب خوش از گلوم بره پایین!الهی به تیر غیب گرفتار بشه!
فرض کن الان نوه مون اینجا بود و من بهش صبحونه می دادم و اونم می خورد و می خندید و با مات حرف می زد!
الهی این برادر رو رو سنگ مرده شور خونه ببینم!
بعدش دستش رو می گرفتیم و می بردیم تو حیاط و باهاش بازي می کردیم!
الهی هر چی از مال من خورده چرك و خون بشه و فیتیله فیتیله از دماغش در بیاد!
تو دوست داري نوه ات دختر باشه یا پسر؟
چه فرقی می کنه خانم ؟!هر دوش عزیزن!الهی مرد فیستول در بیاري که این دو تا جوون رو از هم جدا کردي!حالا خبري از مهرداد نیست؟
نه !با هم قهر کردن!نگین به خاطر تو باهاش قهر کرده!
خب دختر منه دیگه ! بایدم اینجوري باشه!
اما مهرداد حاضر بود به خاطر نگین بر خلاف حرف باباش عمل کنه!
خب اینم از غیرتشه!مرد باید اینجوري باشه!هر چی باشه اونم برادر زاده ي منه دیگه!
می گم اگه ما یه نوه داشتیم خیلی خوب می شدا!!
ول حالا که نداریم!تا بعد ببینم خدا چی می خواد!
اگه خدا خواسته باشه چی؟
رضاییم به رضاش!چی؟؟
مثلا می گم!
اهان ! حالا تا اون موقع!
نزدیکه ها!
یعنی چی؟!
می گم یعی اینکه تو اجازه بدي مهرداد یه جارو بگیره این دو تا هم برن سر خونه و زندگی شون ....
امکان نداره!
پس خودت یه جا بهشون بده!
اونم امکان نداره!باید اون باباي خیر ندیده اش سر قولش میموند و یه خونه بهشون می داد ! تازه باید به نام نگینم می کرد!
حالا که نکرده تو بکن!
خودش میاد جلو!
اگه نیومد چی؟!
می اد!
اگه ما مجبور شدیم بریم جلو چی؟!
چه اجباري داریم!یه خرده که صبر کنیم انقدرمهرداد به جونش نق می زنه که مجبور می شه بیاد جلو!
مرد حرف منو گوش کن!من یه چیزي می دونم که بهت می گم!


ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏شصت و ‏هشت


خانم بزار ببینم چیکار می کنم!شما کاري به این کارا نداشت هباشین!
این حرف اخرته!؟
اول وا خر !والسلام!
پس گوش کن ببین چی می گم!
بگو که بازار دیر شد!
اماده باش براي نوه دار شدن!
» اینو که سارا خانم گفت و حاج حسنم مات شد بهش ! یه خورده بعد اروم گفت «
چی؟!
همونکه شنیدي!
چی شنیدم؟نوه!نوه دار شدن!
چه جوري؟
مثل بقیه پدر بزگا !اونا چه جوري نوه دار می شن؟!
خانم رك و راست حرف بزن ببینم چی میگی!
گفتم که ! مات تا چند وقت دیگه نوه دار می شیم!
اخه چه جوري؟!چه طوري؟!
» حاج حسن دیگه اینا رو با صداي بلند می گفت «
یواش چه خبرته!؟
اخه اینا که با هم نبودن!
پس کی رفت ماه عسل؟!
اي واي ! اي واي بیچاره شدن!
خبه مرد!این حرفا چیه می زنی؟!بیچاره براي چی؟
تو نمی فهمی خانم ! نمی فهمی!
» حالا دیگه حاج حسن داشت داد می زد و صورتش سرخ شده بود و رگاي گردنش زده بود بیرون «
اي واي که بدبخت شدم و ریشم افتاد تو دست اون نامرد!
مرد یواش !ابرومون رو بردي!مگه چی شده؟!
دیگه چی می خواستی بشه!؟
مگه خلاف شرع کردن!زن و شوهرن دیگه!
اخه به این دختر بگو به این زودي؟!واي که خونه خراب شدم!حالا چه خاکی تو سرم کنم!
اخه براي چی ؟!تو باید الان خوشحال باشی!
اره اما اگه شوهرش بالا سرش بود!
شوهرش همین الان هی وحاضره!تو نمی زاري بیا ددست زن و شو بگیره و بره!
من نمی ذارم؟!اون کافر نمی زاره!اون مال مردم خور نمی زاره!واي که ابرو دخترمو بردي!
مگه چی کار کرده!اگه یکی بشنوه چی میگه اخه مرد!
» این دفعه دیگه صداي سارا خانمم بلند شده بود «
تو همچین حرف می زنی که هر کی ندونه فکر می کنه دخترمون خداي نکرده کار زشتی کرده!
دیگه می خواستی چیکار کنه!
زن از شوهرش حامله بشه کار ناشرعه!؟
اخه به این زودي؟!حداقل می زاشت یه شیش ماه از عروسی شون بگذره!واي اگه او ننامرد بفهمه و خاکم می کنه!
حالا انقدر بکن که قلبت بگیره و بیفتی اونجا!
الهی قلب و نفسم با هم بگیره !اینم مزد دستم!بعد از یه عمر خنون دل خوردن و دختر بزرگ کردن دیدي چه جوري مزد دستم رو داد؟!
از خدا شرم کن مرد!همه هزار تا عیب بجه شونو می پوشونن و تو بی خودي عیب رو بچه ات میزاري!
حالا کجاست ؟!چجوري فهمیده ؟مطمئنه!
اره ! مطمئنه!
باید بندازش!
چی رو بندازه؟!
بچه رو!
زده به سرت مرد!قاتلم شدي!
همین که گفتم!
- می دونی اگه باباش بفهمه،ازت شکایت می کنه و به جرم قتل میندازدت زندان؟غیر از اون،تو چطور دلت می آد اصلا حرفشم بزنی؟دلت از کینه انقدر سیاه شده که عقلت دیگه کار نمی کنه!
- واي که مفت مفت باختم!
- چی رو باختی آخه؟!
- خواستم اونو بچزونم،خودم چزونده شدم!تو ام دختر تربیت کردي؟!حداقل یادش می دادي که ....
- دیگه داري اون روي منو در می آري آ!بس کن دیگه!
سارا خانم واقعا دیگه عصبانی شده بود!اینا رو گفت و از جاش بلند شد و رفت تو خونه . نگین همون پشت در راهرو ایستاده بود . گریه می کرد و به حرفاي حاج حسن گوش می داد!حاج حسن یه ریز داشت داد می زد و نفرین می کرد!سارا خانم تا رسید به نگین و یه نگاهی بهش کرد و گفت
- داري گریه می کنی؟!
» نگین سرش رو انداخت پایین و هیچی نگفت «
- همین الان یه زنگ بزن به مهرداد و جریان رو بهش بگو!اون شوهرته!باباي بچه ته!هر چی گفت گوش کن!فهمیدي چی می گم؟هر چی گفت گوش کن!کینه و نفرت و عقده،چشم این دو تا رو کور کرده!اگه تو ام بخواي به حرف این گوش کنی و مهردادم به حرف اون یکی،باید قید زندگی ت رو بزنی!حالا خودت می دونی!
» نگین همونجور که گریه می کرد گفت «
- چیکار کنم مامان؟چیکار کنم؟
- همونکه گفتم!من مادرتم و دارم بهت می گم!برو به شوهرت زنگ بزن!
- آخه بابا چی؟!
- اگه من مادرتم،بهت اینو می گم!بدو ببینم!بدو تا یه بلایی سر بچه ت نیومده!بدو می گم!
سارا خانم آخرین کلماتش رو با فریاد گفت و نگین م دویید طرف پله ها و رفت بالا و رفت تو اتاقش و شماره ي مهرداد رو گرفت و تا مهرداد جواب داد با گریه گفت
- مهرداد!
» مهرداد یه لحظه مکث کرد و بعد آروم گفت «
- نگین!؟
- پاشو بیا!
- چی شده؟!چرا گریه می کنی؟
- می گم پاشو بیا!
- آروم باش!چی شده!؟
- اگه منو دوست داري بلند شو زود بیا!
- باشه!باشه!اما یه خرده آروم باش و بگو ببینم چی شده!
» نگین با همون حالت گریه گفت «
- تو اول بیا اینجا تا بهت بگم چی شده!
- کسی طوریش شده؟!
» نگین داد زد و گفت «
- نه!
- پس آخه چی؟چرا گریه می کنی؟
- اگه من و بچه ت رو دوست داري زود بیا!
» این دفعه دیگه صدا تو گلوي مهرداد خفه شد و به زور گفت «
- بچه م؟!
- آره!آره!
- بچه م کجا بود؟!
- من حامله م!
- از کی؟!یعنی از کجا فهمیدي؟!
- فهمیدم!پاشو بیا تا یه بلایی سر بچه مون نیاوردن!
» این دفعه حالت شوك به مهرداد دست داد و یه لحظه ساکت شد و بعد گفت «
- بلا!؟سر بچه ي من؟کی؟!یعنی کی می خواد سر بچه ي من بلا بیاره؟!
- بابام!می گه باید بچه رو سقط کنم!
- عمو!؟
- آره!آره!
دیگه گریه بهش مهلت نداد و زار زار زد زیر گریه!از اون طرف مهردادم که خون خونش رو می خورد خیلی سعی کرد تا تونست به خودش مسلط بشه و جلو خودش رو بگیره!خلاصه هر جور بود آروم گفت
- حتما اشتباه می کنی!تو آروم باش!من تا نیم ساعت دیگه می رسم!کجایی؟
- خونه مون!
- قطع نکن!برو تو اتاقت!
- تو اتاقمم!
- خوبه!خوبه!حالا برو رو تختت دراز بکش و چند تا نفس عمیق بکش تا بهت بگم!
» نگین داد زد و گفت «
- من به تو می گم اگه ما رو دوست داري بلند شو بیا،اون وقت تو می گی نفس عمیق بکشم؟واقعا که مهرداد!فکر نمی کردم اینجوري باشی!خیلی بی خیالی!واقعا که!
- آروم باش عزیزم!آروم باش!فکر بچه مونو بکن!
- واقعا متاسفم که گول تو و خوردم!فکر می کردم تا گریه ي منو بشنوي و بفهمی بچه ت در خطره،خودت رو می رسونی!
- عزیزم!عزیزم!من الان تو راهم!دارم با سرعت می آم طرف خونه تون!فقط م خواستم تو رو آروم کنم!
» نگین دوباره داد زد و گفت «
- داري دروغ می گی!
- پس گوش کن!



ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏شصت و ‏نه


مهرداد همون لحظه که صداي گریه ي نگین رو شنید،از تو دفترش اومده بود بیرو ن و محوطه ي کارخونه رو رد کرده بود و می رفت طرف ماشین ش!یعنی طاقت گریه ي نگین رو نداشت!یه خرده بعدم سوار ماشین شده بود و حرکت کرده بود!اونم با سرعت!تو همون لحظه دستش رو گذاشت رو برق ماشین و چند تا زد و گفت
- شنیدي؟
نگین تا صداي بوق رو شنید و آروم شد و پشیمون!براي همین م سکوت کرد که مهرداد گفت «
- تا صداي گریه ت رو شنیدم و دوییدم طرف ماشین!حالام تو راهم!توام برو رو تخت دراز بکش تا من برسم!
» نگین با همون گریه اما آروم تر گفت «
- باشه!
- آفرین!حالا بگو ببینم آزمایش دادي؟
- آره!
- مطمئنی؟!
- آره!
- خب خب!نمی دونم باید تبریک بگم یا یه چیز دیگه!
نگین دیگه گریه نمی کرد!چون شوهرش داشت می اومد پیشش!محکم و مطمئن!حالا دیگه تنها نبود و نمی ترسید
- سر راه پوشک بگیرم بیام؟
!» نگین یه کوچولو خندید «
- نفهمیدي اسمش چیه؟یعنی دختره یا پسره؟
!» نگین بیشتر خندید «
- اما یه خرده عجله نکردي؟حالا وقت بود آ!
» نگین آروم و با خنده گفت «
- یعنی تو بچه نمی خواستی؟
- من غلط بکنم!من سالها بود که از خدا بچه می خواستم فقط آدم شو پیدا نمی کردم!یعنی زن خوب و خوشگل پیدا نمی کردم!
!» نگین بازم خندید «
- اگه دختر باشه و شکل تو که بیچاره شدم!
- چرا؟!
- از همون فرداي به دنیا اومدنش هی باید جواب خواستگارا رو بدم!
!» دل نگین بر خلاف چند دقیقه قبل ش که سرد سرد بود،گرم گرم شد «
- اون وقت باید براش دو تا محافظ بگیرم که خواستگارا ندزدنش!
- یعنی من انقدر قشنگم؟!
- پس چی؟این چند وقته که ندیدمت و صدات رو نشنیدم مثل دیوونه ها بودم!
- پس چرا بهم تلفن نکردي؟
- آخه ازت ناراحت بودم!حالا ولش کن!الان که دیگه هم یه زن خوشگل دارم و هم یه بچه ي ماه که قربون هر دوشون می رم!
حالا نگین فقط می خندید و بر عکس یه خرده پیش که شاید یه کم از باردار شدنش ناراحت بود،احساس عجیبی می کرد!احساس شادي!احساس رضایت!احساس مادر شدن
- اي مرد شور این راه رو ببرن که چقدر طولانیه!اما دارم مثل برق می آم!
تو اون لحظه هر چقدر مهرداد رو دوست داشت،صد برابر مهرش تو دلش زیاد تر شده بود!مخصوصا با شنیدن حرفاش که تونسته بود صد و هشتاد درجه نگین رو عوض کنه!اونم تو چند دقیقه
- مهرداد!
- جون مهرداد!
- یواش بیا!
- چشم!چشم!صبحونه خوردي؟
- نه!
- اي واي!اي واي!بچه م الان گرسنه س!سر راه یه قوطی شیر خشک بگیرم بیام؟
» این دفعه نگین با صداي بلند خندید و گفت «
- نه،حالا زوده!
- پس بدو برو یه چیزي بخور که من طاقت گرسنگی بچه مو ندارم!
- باشه!
- رفتی؟
- می رم!
- بگو جون تو!
- جون تو!
- الان دیگه آرومی؟
- آرومم!
- آفرین!منم دیگه کم کم می رسم!
- یواش رانندگی کن!
- باشه!باشه!
- پس فعلا خداحافظ!
- خداحافظ عزیزم!
- مرسی مهرداد . خیلی دوستت دارم!
- منم همینطور!منم دوستت دارم!بیشتر از قبل!خیلی بیشتر!
» تلفن رو که نگین قطع کرد،متوجه شد که سارا خانم دم در ایستاده . یه لبخند بهش زد که سارا خانم گفت «
- چی شد؟
- تو راهه!
» سارا خانمم خندید و همونجور که برگشت بره پایین گفت «
- پاشو یه دستی به سر و صورتت بکش!
اینو گفت و رفت پایین . از اونطرف صداي حاج حسن کمی آروم شده بود و فقط داشت زیر لب حرف می زد
- خدا به زمین گرم بزندت مرد!اي بی دین!اي کافر!اي مرتد!ببین چطوري کاشونه ي منو به هم ریخت!عین آفت افتاد تو زندگی من!خدا نابودت کنه!
» تو همین موقع سارا خانم رسید تو تراس و تا چشم حاج حسن بهش افتاد و گفت «
- کجاس این دختره؟
- تلفن زد به مهرداد .
- چیکارکرد؟!
- تلفن زد به مهرداد و جریان رو بهش گفت .
!» تا سارا خانم اینو گفت و دوباره صداي حاج حسن رفت بالا «
- اي واي که دیگه راستی راستی بدبخت شدیم!آخه زن چرا گذاشتی این کار رو بکنه!؟
- براي چی نکنه؟شوهرشه!
- میذاشتی خودم یه خاکی به سرم می کردم!آخه ناسلامتی من تو این خونه بزرگترم!
- این حرفا چیه آخه؟
- حالا دیگه مگه می شه پیداشون کرد اینارو!الان که خبر به اون شمر برسه دیگه خدا رو بنده نیس!اون اژدهاس!حالا که نقطه ضعف منو فهمید دیگه ول م نمی کنه که!تا منو سکه ي یه پول نکنه دست وردار نیس دیگه!اي خدا چه کرده بودم که این عقوبتم بود!حالا دیگه اگه پشت گوش تونو دیدین،مهردادم می بینین!آمد به سرم از آنجه می ترسیدم!چرا آخه این کارو کردین؟چرا سر خود کار می کنین؟اون از اون دختره و اینم از تو!واي که دشمن عین نگین انگشتر دور تا دورم رو گرفته!حالا دیگه مگه اینکه خواب مهرداد رو ببینیم!اي داد که کار کشید به کلانتري و دادگاه!چرا انقدر شما اختیار سر خود شدین؟چرا به حرف بزرگتر گوش نمی دین؟چرا ....
همونجور که حاج حسن داشت مثل نوار پشت سر هم داد می زد،سارا خانم آروم گفت
- تو راهه .
یه مرتبه حاج حسن ساکت شد و یه نگاه به سارا خانم کرد و آروم پرسید
- چی؟!
- مهرداد الان تو راهه .


ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 7 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

بوی نا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA