انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

بوی نا


مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏هفتاد


» دوباره حاج حسن آروم گفت «
- از کجا میدونی؟
- تا نگین بهش تلفن کرد و راه افتاد!داره می آد اینجا!فقط دارم بهت می گم!نکنه یه مرتبه با دامادمون رفتار بدي بکنی آ!ما باید با اونا زندگی کنیم!
حاج حسن یه فکري کرد و بعد کم کم حالت صورتش عوض شد و یه خرده بعد یه لبخند کوچولو نشست رو لبش و گفت
- مطمئنی؟!
- والا نگین اینجوري گفت!
- زود صداش کن بیاد ببینم!
» سارا خانم چپ چپ نگاهش کرد و گفت «
- صداش می کنم اما اگه باهاش دعوا کنی و دستش رو می گیرم و دوتایی از این خونه می ریم!دارم بهت می گم!
سارا خانم به زیور گفت که نگین رو صدا کنه و خودش نشست رو یه صندلی و همونجور چپ چپ به حاج حسن نگاه کرد!حاج حسن اصلا توجهی بهش نداشت و تو عوالم خودش بود . یه خرده بعد که نگین اومد پایین و اومد تو تراس و یه گوشه ایستاد،حاج حسن تند گفت
- به به!به به!به مبارکی ایشالا!به میمنت ایشالا!به سلامتی ایشالا!چشمم روشن!حالا دیگه زندگی مون گرم می شه!باید بدم تمام حیاط رو چراغونی کنن!ایشالا که خیر و برکت باهاش می آد تو این خونه!
» سارا خانم و نگین فقط مات بهش نگاه می کردن که حاج حسن گفت «
- چرا نمی اي جلو بابا جون!یواش بیا جلو!بپا پات به جاي نگیره!تو دیگه الان باید خیلی مواظب خودت باشی!امانت مردم دستته!
» سارا خانم که گیج و منگ شده بود گفت «
- مرد تو تا دو دقیقه ي پیش ...
» حاج حسن نذاشت جمله ش تموم بشه و گفت «
- اون موقع یه فکر دیگه می کردم!هر چند حالام معلوم نیس اما الان که شنیدم مهرداد داره می اد اینجا،ذهن م عوض شد!فهمیدم که اون پسر بر خلاف باباشه!مرده!غیرت داره!ازش خیلی خوشم اومد!البته اگه بیاد!اگه باباش زیر گوششش پچ پچ نکنه!الان ما ریش مون دست اوناس!
دوباره ترس افتاد تو دل نگین اما حرفهاي مهرداد یادش اومد و صداش تو گوشش پیچید و کمی دلش گرم شد ولی چشمش رفت طرف در خونه و گوشش به زنگ
- بیا بشین بابا جون ببینم!
» نگین آروم رفت رو یه صندلی نشست که حاج حسن گفت «
- از من دلگیر نباش دخترم!من خیر و صلاحت رو می خوام!میترسم این گور به گور شده اذیتت کنه!دیدي از یه خونه دریغ کرد!می خواست منو بچزونه وگرنه خبر دارم که ده تا خونه رو خالی انداخته!می خواد تو رو ببره اونجا جیگر منو بسوزونه!
» سارا خانم آروم گفت «
- مرد ذهن این دختره رو خراب نکن!این باید با اونا زندگی کنه!عموشه!پدر شوهرشه!اونم آدمی نیست که دخترمون رو ببره تو خونه شو و اذیتش کنه!
- من کی گفتم می بره و اذیتش می کنه!اتفاقا اگه نگین بره اونجا می شه تاج سر حاج عباس!اون گمراه می خواد منو بسوزونه!با اینا کاري نداره!وگرنه من می دونم که جون شه و جون نگین و نوهش!مثل خود من!شما اونو نمیشناسین!حالا کی راه افتاده!؟
» نگین اروم گفت »
- یه بیست دقیقه اي میشه .
- کجا بود؟!
- انگار کارخونه!
- کاشکی می گفتی اروم بیاد!حالا یه تصادفم میکنه!
- نه گفتم یواش بیاد!
- خانم صدا بزن زیور یه قوري چاي بیاره!میوه شیرینی داریم تو خونه!
- بعله !همه چی هست!زیور خانم !زیور خانم!
» از اون ور مهرداد همونجور که تند و سریع می اومد طرف خونه ي نگین اینا کمی با خودش فکر کرد و اروم شد و عقلش به احساسش چیره!هرچی بود حاج حسن پدر زن و عموش بود!
سر راه یه دسته گل قشنگ گرفت و خودشو رسوند به خونه ي عموش و ماشین رو پارك کرد و پیاده شد و زنگ خونه رو زد . نگین تا صداي در بلند شد انگار دنیا رو یه جا بهش دادن!مثل برق از جاش پرید و گفت »
- مهرداده
» حاج حسنم تند گفت »
- خب!خب!دست و پاتو گم نکن!
» اما نگین دیگه صبر تکرد تا حرف حاج حسن تموم بشه و تند از پله هاي تراس رفت پایین به استقبال شوهرش!
نزدیک در حیاط دوتایی به هم رسیدن!زن و شوهر به از دوهفته ماه عسل و چند هفته جدایی!
نگین تا چشمش به مهرداد افتاد و زد زیر گریه!مهردادم اومد جلو یه نگاهی بهش کرد و گفت »
- دیدي دختر عمو چقدر زود رسیدم؟!
» - نگین همونجور که گریه می کرد خندید . مهرداد اروم دست کشید به صورتش و اشک هاشو پاك کرد و گفت »
- یه عروسی برات گرفتن و صد بار اشکت رو در اوردن!
» بازم نگین خندید »
- گریه م نکن دیگه !حیف!حیف این چشماي قشنگ نیس که انقدر ازشون اشک بیاد پایین؟!بچه م چطوره؟!براش اسم نذاشتی؟
» نگین بازم خندید و گفت »
- فعلا همون بچه بهش بگی خوبه .
» مهرداد نگاهش کرد و اروم گفت »
- خیل دلم برات تنگ شده دختر عمو!
- منم خیل دلم برات تنگ شده پسر عمو!
» بعد یه مرتبه و بی اختیار دوتایی هیچی ...
کمی که گدشت و زن و شوهر یه خرده همدیگرو دیدن مهرداد گفت »
- عمو اینا کجان؟
- تو تراس منتظر تو هستن .
- پس بریم و منتظرشون نذاریم!راستی نفهمیدي بچه مون که بدنیا میاد مدرك تحصیلیش چیه؟
» نگین با عشق بازوي مهرداد رو گرفت و سرش رو تکیه داد بهش و همونجور که اروم اروم می رفتن طرف خونه به حرفاي حهرداد گوش میداد ئ می خندید و لذت می برد » !
- کاشکی از دکتر سوال می کردي این بچه که بدنیا می اد چند سالشه؟چند تا کار کرده؟!اب بندي کرده؟!
- پرسیدم!دکتر گفت صفر کیلومتره!
- اهان !چه خوب !گفتی اسمش چیه؟
- بچه!همون بچه فعلا!


ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏هفتاد و یک


- عجب سم قشنگ و مرموزي!ادم نمی فهمه دختره یا پسره!یه دقیقه میدي من بغلش کنم؟!
» نگین قاه قاه خندید و گفت »
- فعلا نمیشه!
- پس بذار مامانش رو بغل کنم که هردو رو بغل کرده باشم!
» نگین تازه می فهمید که این چند وقته چقدر تنها بوده!همونجور که غرق لذت و شادي بود از مهرداد پرسید »
- به عمو اینا گفتی؟
- فعلا نه!
- باید بگی دیگه!
- میگم!بذار اول با عمو حرف بزنم بعد!
» خلاصه دوتایی رسیدن دم تراس و مهردا از همون جا به حاج حسن و سارا خانم که در حال بلند شدن از جاش بود سلام کرد » !
- سلام عمو جون!سلام زن عمو جون!
» سارا خانم جوابش رو داد و رفت طرفش و با گرمی ازش استقبال کرد!حاج حسنم اروم از جاش بلند شد و وقتی مهرداد دوباره بهش سلام کرد و رفت جلوش گفت »
- سلام بی وفا!چه عجب؟!یاد ما کردي!
» مهرداد تند رفت و عوش رو بغل کرد و صورتش رو ماچ کرد و گفت »
- هر جا باشم زیر سایه تونم عمو جان!
- خوش اومدي عزیزم!بیا بشین !بیا!حاج اقا چطورن؟!زن داداش چطورن؟!
- سلام دارن خدمت تون!
- خانم زیور رو صدا کن چایی و شربت و شیرینی بیاره!بیا عمو جون!بیا بشین .
» همگی نشستن و تو همون موقع زیور خانم با یه سینی چاي اومد وبه همه تعارف کرد که مهردادیه نگاهی به نگین کرد ویواش و با اشاره ازش پرسید که صبحونه خورده یا نه!نگینم طوري سرش رو طوري تکون داد که یعنی هم اره هم نه!مهردادم معطل نکرد و به سارا خانم گفت »
- زن عمو جون نگین صبحونه نخورده!حالش بد میشه ها!
» سارا خانم که تازه حواسش جمع شده بود گفت »
- اي واي!دیگه حواس براي ادم نمی مونه که!زیور خانم !زیور خانم!
» زیور خانم اومد تو تراس که سارا خانم بهش گفت »
- زحمت می کشی که براي نگین صبحونه بیاري؟!
- چشم خانم!
» تا خواست بره که مهرداد گفت »
- ببخشین زیور خانم!اگه ممکنه براش تخم مرغ اب پز کنین!باید هرروز یه تخم مرغ اب پزم بخوره!شیرم باید
بخوره!خیلی ضعیف شده!
» زیور خانم خندید و گفت »
- چشم اقا!چقدر مرداي امروز فرق کردن!خدا خیرتون بده!
» سارا خانمم خندید که حاج حسن دو تا سرفه کرد و بعد گفت »
- افرین!افرین به تو عمو جون!مرد باید اینجوري مواظب زنش باشه!
- خیلی ممنون عمو جون!
- خب حالا بگو ببینم چه خبرا؟!
- والا چی بگم !خودتون در جریان هستین دیگه!راستش اگه منم خدمت نرسیدم بخاطر احترام به پدرم بود!
- افرین عمو جون!افرین!
- اما حالا دیگه مساله فرق کرده !دیگه تنها ما مطرح نیستیم!الام یه موجود بی گناه پاش وسطه عمو جان!
- افرین!افرین!
- جلو اقوام و اشناهام درست نیست که من و نگین با هم زندگی نکنیم!اگهشما صلاح بدونین و اجازه بدین من بخاطر اینکه حرمت پدرمم نگه داشته باشم و ازم راضی باشه یه جارو اجاره کنم و بریم توش زندگی کنیم!البته همونجور که بازم در جریان هستین فعلا به دلایلی پدرم برام جایی رو نمی خره!اینه که من با همون پس اندازي که دارم یه جارو اجاره کنم و زندگیمون رو توش شروع کنیم!به امید خدا کم کم وضعمون خوب میشه!
» حاج حسن یه فکر ي کرد و گفت »
- چاییت رو بخور عمو جون!
» مهرداد اروم فنجون چاییش رو برداشت که حاج حسن گفت »
- من حرفی ندارم !اتفاقا اینطوري بهتره!بالا و پایین زندگی رو می فهمین و یاد می گیرین دیگه رو پاي خودتون واستین!حتما حاج اقام همین فکر رو کردن!
» مهرداد یه لبخند زد و گفت »
- حتما!
» دوباره حاج حسن یه فکري کرد و گفت »
- کی به سلامتی ایشالا؟
- راستش من الان می رم خونه که به بابام اینا خبر بدم ...
» تو همین موقع موبایل مهرداد زنگ زد!حاج عباس که توسط جاسوساش از رفتن مهرداد با خبر شده بود و فهمیده بود که مهرداد خیلی باعجله از کارخونه رفته بو برده بود که حتما خبري شده!
براي همینم به مهرداد تلفن کرده بود!مهرداد از عموش عذرخواهی کرد و یه نگاه به موبایل انداخت و گفت »
- بابا هستن!
» بعد تلفن رو جواب داد » !
- سلام حاج اقا!
- سلام بابا جون!کجایی؟!زنگ زدم کارخونه گفتن با عجله رفتی بیرون!
- بعله حاج اقا!مساله ي مهمی پیش اومده!
- چی شده؟!
- می ام خدمتتون می گم!
- همین الان بگو که دلم داره مثل سیر و سرکه می جوشه!
- اخه الان نمی شه!
- می گم همین الان بگو!کجایی الان تو؟!
- منزل خان عمو جان!
- کچا؟!
- منزل خان عمو جان؟!
- اونجا چی کار میکنی؟!چی شده؟!
- راستش چشم شما روشن!قراره به زودي و سلامتی بابا بزرگ بشین!
» اینو که مهرداد گفت و سکوت برقرار شد » !
- الو!اقاجون؟!
» حاج عباس تو یه لحظه تمام محاسباتش رو انجام داد و بعد همونجور که واقعا و از ته قلب از نوه دارشدن خوشحال شده بود و از طرفی م تند حساباش رو کرده بود گفت »
- به به!به به!به مبارکی!به سلامتی!به خوبی!به خوشی!
- خیلی ممنون حاج اقا!
- به به!به به!چشمم روشن شد!کی فهمیدي تو؟!
- همین یه ساعت پیش؟!
- خبر موثقه؟!
- بعله اقا جون!
- خب به سلامتی ایشالا!به مبارکی ایشالا!خدمت حاج اقا داداش و زن داداش تبریک بگو!
- چشم اقا جون!گوشی!
» بعد رو کرد به حاج حسن و گفت »
- بابا جون تبریک می گن!
» حاج حسنم بلافاصله گفت »
- از طرف مام تبریک و تهنیت خدمت حاج اقا عرض کنین!
- چشم عمو جون!
» بعد گوشی رو گذاشت دم گوشش و گفت »
- عمو جانم تبریک متقابل گفتن!
- خب بابا جون وردادر عروسم رو بیار ببینمش اخه!الان زنگ می زنم گوسفند بیارن قربونی کنن!
- نه تو رو خدا اقاجون!این اگه چشمش به خون بیفته و غش کرده!گناه داره خدا شاهده!
- باشه!باشه!می دم بیرون بکشن!شما فعلا پاشین بیاین که از خوشحالی نزدیکه سکته کنم!
- چشم حاج اقا چشم .
» مهرداد تلفن رو قطع کرد و جریان رو به نگین گفت و نگینم یه فکري کرد و از جاش بلند شد و رفت لباساش رو عوض کرد و برگشت پایین و یه خرده از صبحونه اي که زیور خانم اورده بود خورد و بعدش دوتایی از حاج حسن و سارا خانم خداحافظی کردن و رفتن سوار ماشین شدن و حرکت کردن که مهرداد گفت 60 متري یه جاي نسبتا خوب اجاره کنم!تو حاضري - ببین نگین جون!من زیاد پول ندارم اما می تونم یه اپارتمان 50 با من بیاي توش زندگی کنی؟!
- من هر جا که پس عموم بگه می ام!
» مهرداد یه نگاه با عشق بهش کرد و گفت »
- منم قول می دم که زن خوشگلم رو هر جوري که باشه خوشبخت کنم!البته اگه این دو تا برادر بذارن!
- من نمی دونم چرا بابا اینا اینجوري می کنن!
- والا منم نمی فهمم!حالا تو غصه ش رو نخور!درست می شه همه چی!مهم اینه که من و تو همدیگه رو دوست داشته باشیم!
- چطوره به عمع جون بگیم شاید بتونه یه کاري بکنه!


ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏هفتاد و ‏دو


- من با عمه صحبت کردم . بیچاره چند بار با بابام حرف زده اما بابام گوش نکرده!
- راستش منم باهاش صحبت کردم به باباي منم زنگ زد و باهاش حرف زد اما فایده اي نداشت!
- چطوره مساله رو بکشیم به روزنامه ها و مطبوعات!
» نگین خندید و گفت »
- بعدشم بکشیم به سازمان ملل!
- اره!می کشیم به شوراي امنیت که یه عده سرباز صلح بفرستن بازار تهران که میون این دو تا برادر رو بگیرن و اشتی شون بدن و امنیت برقرار بشه!
- برام خیلی عجیب بود که بابام رضایت داد!قبلش می گفت باید بچه رو سقط کنی!
- عجب باباي بی رحمی داري!باباي من اگه می فهمید من حامله م امکان نداشت راي به سقط جنینبده!فوق فوقش می گفت بچه که بدنیا اومد بذارش پرورشگاه!
» نگین خندید و گفت «
- مهرداد ! مرسی از اینکه به فکر من و بچه تی!مرسی از اینکه اومدي!
» مهرداد یه نگاه پر از عشق دیگه بهش کرد و گفت »
- زیاد خوش بین نباش!اومدم یه سري بهتون بزنم و بعدش مرخص بشم!
» نگین دوباره خندید و بازوي مهرداد رو گرفت و تودستش فشار داد که مهرداد همونجور که نگاهشمی کرد گفت «
- الهی قربون اون خنده هات برم که چقدر شبیه خنده هاي حاج عمومه!
» نگینم تند گفت م»
- الهی منم قربون اون حرف زدنت برم که چقدر شبیه حرف زدن حاج عمومه!
» اینطوري دوتایی با شوخی و خنده رسیدن خونه ي مهرداد اینا و رفتن تو . لیلا خانم که سر از پا نمی شناخت!حاج عباسم خوشحال بود اما یه خوشحالی مخصوص به خودش که یه خورده فکر انتقام گرفتن از حاج حسنم توش بود!
خلاصه یه ساعتی م مهرداد اینا اونجا بودن و بعدش دوتایی با هم ناهار رفتن بیرون و بعدشم مهرداد نگین رو رسوند خونه شون و خودش رفت دنبال اجاره ي یه اپارتمان و چند تا اژانس مسکن رو سر زد و بعدش برگشت خونه و تا وارد شد و حاج عباس احضلرش کرد » .
- مهرداد!بابا!
- بعله اقا جون؟!
- زهر مار و اقا جون!
- بعله حاج اقا!
- کجایی باباجون!؟
- اومدم ! اومدم خدمتتون!
» مهرداد رفت تو سالن و سلام کرد و حاج عباس گفت »
- سلام باباجون . بیا یه دقیقه بشین کارت دارم .
- چشم .
» مهرداد نشست رو مبل و گفت »
- بفرمایین!سرا پا گوشم!
- ببین باباجون حالا که بسلامتی داري بچه داري می شی می خواي چیکار کنی؟!
- والا باباجون می خوام واقعا براي بچه م پدري کنم!
- نه ! منظوطم اینه که چه برنامه اي الان داري؟
- راستش بابا جون تو این فکرم که اگه بچه م پسر بود تا بچه س بفرستمش سربازي که زودترخدمتش تموم بشه و خیالم از این یکی راحت بشه!
- باز شوخی کردي؟!
- اخه باباجون من هنوز دوتا اتاق ندارم که دست زنم رو بگیرم و ببرم توش اون وقت شما سراغ اینده رو ازم می گیرین؟!
- اتاق چیه؟!
- والا اتاق معمولا یه 4 دیواریه که یه پنجره و یه در داره!
- زهر مار!می گم اتاق می خواي چیکار؟!تو این خونه این همه اتاق هس!
- اقاجون شما که می دونین نگین اینچا بیا نیس!
» حاج عباس خنده اي کرد و گفت »
- اون مال اون وقت بود!حالا قضیه فرق کرده!
زهر مار!می گم اتاق می خواي چیکار؟!تو این خونه این همه اتاق هس!
- اقاجون شما که می دونین نگین اینچا بیا نیس!
» حاج عباس خنده اي کرد و گفت »
- اون مال اون وقت بود!حالا قضیه فرق کرده!
یعنی چی اقا جون!
یعنی اینکه الان ریش اونا دست ماست!
» بعد دوباره یه پوزخند زد!مهردادم یه لبخند زد و گفت «
هان! که اینطور!
بعله باباجون!الان ما هر سازي بزنیم کجبورن باهاش برقصن!
که اینطور اقا جون! اتفاقا من خیلی دوست دارم رقصیدن عموجون رو ببینم ! یعنی رقص نگین رو دیدم اما رقص عمو جون رو نه!
باز شوخی کردي؟!
نه جون اقا جون !دارم جدي می گم!
گوش کن پسر!این موقیعت رو نباید از دست داد !باید ازش استفاده کرد!
یعنی موقع رقصیدن عمو جون مردم رو جمع کنیم و ازش پول در بیاریم!
واقعا که الاغی!
اقا جون شما میگین باید ازش استفاده کرد!
من منظورم چیز دیگه ست!
اخه رقص عمو جون چه به در ما می خوره!نه برو بازي حسابی داره نه پرو پاچه ي قشنگی! ماشالا چاقم که هستن!تازه ایناییم که می گم مال موقعی که خوب برقصه ! اگه رقصم بلد نباشه که دیگه هیچی!
حاج عباس که عصبانی شده بود گفت :
تو خجالت نمی کشی راجع به عموت این حرفا رو می زنی؟!
من ؟!
زهر مار و من ؟!
اقا جون شما گفتین عمو اینا رو برقصونیم!
خودتو به خریت نزن!منظور من این بود که حالا که نگین حامله ست مجبوش کنیم بیاد اینجا زندگیکنه!
اهان ! که اینطور!
بعله ! که اینطور!
پس بذارین خدمتتون عرض کنم که حاج عمو تا قبل از اینکه من برم اونجا پاشو تو یه کفش کردهبود که نگین باید سقط جنین کنه!خیالتون راحت شد؟!
حاج عموت؟!
حاج عمو که حامله نیست اقا جون! نگین!
می گم یعنی حاج عموت گفته بود نگین بچه رو سقط کنه؟!
بعله!
که اینطور!
بعله!
پس خودش خبر داره که ریشش الان دست منه!اگه تو پسره ي الاغ نرفته بودي جریان رو زود به من میگفتی کاري می کردم کارستون!
اقا جون؟
ها؟
شما چرا انقدر از عمو جون ناراحتین؟!
به تو مربوط نیست !تو این کارا فضولی نکن!



ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏هفتاد و ‏سه


اخه شما دارین تلافی غوره رو سر کوره در میارین! اخه اگه شما با عمو جون مشکل دارین به من و نگین چه مربوطه؟!
فضولی موقوف!چه پرو شدي تو!
اقا جون بخدا اون دختره گناه داره! از وقتی جریان خواستگاري و عقد و عروسی شده تا حالا صد بار اشکش
دراومده!پس فردا باید این اشک ها رو جواب دادا!
تو انکري یا منکر؟!
هیچکدوم اما بالاخره حساب کتابیم هست!
حساب کتابش رو بذار خودم بکنم!
بچه من این وسط چه گناهی کرده اخه!
اي بابا!کو جحالا بچه؟!
چیزي نمونده!دوماه دیگه مونتاژش تموم میشه و می دنش بیرون!
یعنی چی؟! شما یه ماه نیست با هم عروسی کردین؟
اخه این از اوناست که پول نقد میریزي به حساب دو ماهه تحویل می دن!
راست میگی پسر ؟!یعنی ... ! نگین که نشون نمی داد!
نه بابا اقا جون شوخی کردم!
خب پس حالا یه هفت هشت ماهی وقت هست!
اقا جون تو رو خدا شما به خاطر منم که شده یه بزرگواري کنین و از سر تقصیرات عمو جون بگذرین و با هم اشتی کنین!
اگه یه بار دیگه تو این کارا دخالت کردي هر چی دید از چشم خودت دیدیا!
اخه پس ما این وسط چه غلطی کنیم!؟
شما دست زنت رو میگیري و میاریش تو این خونه!
اون نمی آد!
می اد!تو اگه یه نک ارزن جربزه داشته باشی می اد!
نگین پشت به پدرش نمی کنه!
ولی تو به پدرت پشت می کنی!
نه ! منم نمی کنم!
چرا دیگه ! همین الان به من پشت کردي!
اگه می خواستم به شما پشت کنم که رفته بودم خحونه عمو جون اینا!
حاشا به غیرتت ! می خواي داماد سر خونه بشی!؟
نه اقا جون ولی از یه همچنین موقعیت هایی نباید سو استفاده کرد!
تو زندگی فقط چند بار موقعیت دست می ده که ادم باید ازش استفاده کنه هالو! پاشو برو دست زنت رو بگیر و بیار!
اون نمیاد اینجا!
اگه سفت واستی میاد!
امکان نداره بیاد!
تو شلی!
اگه می خواست بیاد تا حالا اومده بود!
پس تو از یه دخترم کمتري!
دست شما درد نکنه اقا جون!
بچه به این می گنا!ابروش در خطره اما حاضر نیست قید پدرو مادرش رو بزنه!
اتفاقا اینطوري نیست اقا جون!اولش حاضر نبود با من تو یه اپارتمان اجاره اي زندگی کنه اما حالا راضی شده که بیاد!یعنی اونم یه قدم ورداشته!
همین دیگه!اگه یه خورده سخت واستی میاد اینجا!
این سواستفاده ست اقا جون!تازه فکر میکنی نگین بیا داینجا ما زندگی می تونیم بکنیم؟!
چرا نمی تونیم؟!
زندگیمون می شه جهنم ! وقتی ایده عهاي یه ادم و سرکوب کنی دیگه اون ادم ادم نمی شه! می شه یه موجود گم شده! مکی شه یه ادم بی سابقه! می شه یه نفر بدون خودش!اون وقت عصیان می کنه!
واسه من از این حرفاي سلمبه قلمنب نزن!حرف همونه که گفتم!
اقا جون تو رو خدا ببخشین!اما تا قبل از اینکه نگین حامله بشه هر چی شما گفتین گوش کردم ولی حالاوضع فرق کرده!پاي یه موجود دیگه در میونه!این کارانسانیت نیست!
یعنی میگی چی؟!
می گم اگه شما اجازه بدین من یه جارو اجاره کنم و با نگین بریم توش زندگی کنیم!
خوشم باشه!دستت درد نکنه!دیگه چی؟!
» مهرداد سرش رو انداخت پایین و یه اه بلند کشید که حاج عباس گفت «
گوشت رو وا کن ببین چی دارم بهت می گم ! یا میري زنت رو ور میداري میاي اینجا یا قید ما رو بزن!
اخه اقا جون!
حرف نباشه لال مونی بگیر! اگه اومدي که اومدي اگه نه دیگه رو هیچی حساب نکن! نه من نه مادرت ن هاین خونه نه کارخونه و نه هیچی!دیگه بعد از خودتی و خودت!اگه می خواي اداي جوونمردارو در بیاري باید دستت تو جیب خودت باشه نه تو جیب من!
اقا جون شما اگه تو موقیعت من بودین حاضر می شدین مامانم رو ول کنین؟!
خفه ! فوضولی موقوف!پاشو برو دنبال کارت!
مهرداد که بغض نشسته بود تو گلوش اروم از جاش بلند شد و از شالن رفت بیرون و رفت طرف اتاق مادرش جلو در اشپزخونه چشمش افتاد به پري که داشت اروم گریه می کرد . یه لبخند تلخ بهش زد و رفت طرف اتاق و در زد و اروم درو باز کرد .
» لیلا خانوم رو تختش نشسته بود واونم داشت گریه می کرد که مهرداد تند رفت جلوش و بغلش کرد و گفت
مامن جونم نبینم گریه کنیا!
» لیلا خانم محکم مهرداد و بغل کرد و همونجور که اشک از چشماش می اومد پایین گفت «
اگه بچه ي منی و من بزرگت کردم که همین الان میري دست زنت رو میگیري و با خودت می بري!اون الان امیدش به توئه!اگه امروز به نگین زور بگی مطمئن باش دیگه زندگیت زندگی بشو نیست و زنت هیچ وقت زنت نیست!مجبوري تحملت می کنه!
می دونم مامان جون! می دونم!
برو مامان جون! من تمام طلا و جواهرامو گذاشتم تو جعبه!کاغذ خریداشم هست!برو بفروش و یه جارو رهن کن!منم هر جوري هست کمکت می کنم و اوضاع رو برات جور می کنم اما نذار تو این امتحان رد بشی!الان زنت داره تو رو نگاه می کنه!یادت نره!
نه مامان جون ! خیالتون راحت باشه!بابا گفته دیگه م کارخونه نرم!
اون زده به کله اش ! دیوونه شده!کینه کورش کرده!
عیبی نداره ! خدا بزرگه!
من تو حسابم پول دارم اما فردا می تونم بگیرم!امروز نمی شه!
خودم دارم مامان جون ! خودم دارم!فقط کاشکی اینطوري نمی شد!اگه می دونستم بابا می خواد از طریق من انتقامشو از عمو بگیره امکان نداشت اینطوري خودمو بازیچه دستش کنم!
درست می شه مامان جون ! مطمئن باش!بهت قول می دم!
شما خودتون رو ناراحت نکین!شما ناراحت باشین منم ناراحتم!
نه مادر حون من ناراحت نیستم!
معلومه!
» لیلا خانم اشک هاشو پاك کرد و به زور لبخند زد . مهردادم یه لبخند زد و از جاش بلند شد و گفت «
من می رم مامان جون .
کجا؟!
فعلا می رم خونه ي یکی از بچه ها تا ببینم خدا چی می خواد بهتون زنگ می زنم .
لیلا خانم فقط نگاهش کرد که مهرداد براي اینکه بغضش وانشه تند از اتاق اومد بیرون و رفت بالاتو اتاق خودش و مثل برق دو تا چمدون لباس برداشت و اودم پایین .
جلو پله ها مهدي خان و پري خانم واستاده بودن . مهدي خان چشماش سرخ شده بود و پري خانم هنوز داشت گریه می کرد .
مهردا رفت جلو و صورت مهدي خان رو ماچ کرد و یه نگاهم به پري کرد و بعد رفت ته سالن که حاج عباس نشسته بود .
» اروم رفت جلو و سوییچ ماشین رو گذاشت رو میز . حاج عباس سرش پایین بود و نگاه نمی کرد کهمهرداد اروم گفت اقا جون چون پسر شمام نمی تونم نامرد و بی معرفت باشم!
هر وقت بهم احتیاج داشتین یه اشاره کنین تا با سر بیا خدمتتون .
بعد اروم برگشت و رفت اون طرف سالن و چمدوناش رو ورداشت و رفت . »


ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏هفتاد و ‏چهار


‏» مهدي خان یه نگاه به حاج عباس کرد و تند از در دوید بیرون و خودش رو رسوند به مهرداد و گفت
اقا !اقا !صبر کنین الان ماشین رو در میارم!
نه مهدي خان ! نمی خواد!
ببخشید اقا ها ! دیگه بعد از این همه سال انقدر اختیار دارم که پسري رو که مثل پسر خودم بزرگ کردم تا یه جایی برسونم ! هان ؟!
مهرداد یه لبخند زد و هیچی نگفت . »
نیم ساعت بعدش مهدي خان ماشین رو جلوي خونه دوست مهرداد نگه داشت و مهرداد پیاده شد و چمدونا رو از تو ماشین در اوردن که مهدي خان گفت
اقا باریکاله به غیرتت ! حقا که مردي! بدون که حتما خدا باهاته!
بعدم براي اینکه گریش در نیاد زود پرید سوار ماشین شد و رفت . مهرداد یه خورده واستاد و ماشین رو نگاه کرد و بعدش زنگ خونه ي دوستش رو زد وقتی دوستش جواب داد گفت
یه مهمون سر گردون بی خانمان که پدرش از خونه بیرونش کرده لازم ندارین؟
دوستشم تا صداي مهرداد رو شنید و درو واکرد و خودش از پله ها اومد پایین و مات شد به مهرداد!بعدشم کمک کرد چمدونا رو بردن بالا و وقتی جریان رو فهمید کلید اپارتمانشو گذاشت جلو مهرداد و گفت
تا هر وقت خواستی اینجا خونته !اگه اجازه دادي که منم باهات می مونم ! اگه نه که می رم بیرون!
» مهرداد دستی به شونه اش زد و گفت «
دیگه فحش بهم نده!
نه به خدا قسم !مگه من یادم میره برام چیکارا کردي؟!
من کاري نکردم!
دیگه می خواستی چیکار کنی؟!یادت رفته که! ....
ولش کن!حالا چی داري بخوریم؟!
هر چی دلت بخواد!
اینجوري مهرداد فعلا یه جا و مکانی پیدا کرد و یه ساعت بعد یه چیزي خورد و کمی حالش بهتر شد زنگ زد به لیلا خانم و گفت کجاست و بعدشم زنگ زد به نگین
الو!نگین خانم!
سلام!
سلام از بنده ست ! حال شما چطوره؟
مرسی!ممنون!
بچم طوره؟!
خوبه خوب!
پیر شه ایشالا ! الا کجاست؟
» نگین زد زیر خنده و گفت «
جاش امن امنه!
یعنی می گم اگه اذیت می کنه من بیام ببرمش پارك بازي کنه تا تو کارات رو بکنی!
!» باز نگنیخندید و کیف کرد «
عمو جون حالا دیگه حتما نظرش عوض شده!
اره ! دیگه از قتل و جنایت و این چیزا حرف نمی زنه!تو چی؟!عمو چی گفت ؟!
هیچی فقط بیرونم کرد!
» نگین یه لحظه ساکت شد و بعد گفت «
چی؟!
بیرونم کرد!از خونه بیرونم کرد!هم از خونه هم از کارخونه!
راست میگی؟!
اره!
الان کجایی؟!
خونه ي دوستم .
داري شوخی می کنی یا جدي میگی؟!
نه بجون تو !چمدونا مو ورداشتم و اومدم خونه ي دوستم!
» دوباره نگین ساکت شد و بعد گفت «
بلند شو بیا اینجا!
نه!
چرا ؟!
نه!
اخه چرا ؟!
بابام ناراحت می شه خودت که می دونی!
» بازم نگین ساکت شد که مهرداد گفت «
خودتو ناراحت نکن !درست می شه . حتما فردا یه جارو اجاره می کنم . فعلا برو بگیر بخواب تا ببینم خدا چی می خواد!
خلاصه خداحافظی کرد و تلفن رو قطع و یه خورده بعدم رفت که بگیره بخوابه!با اعصاب خرد و خراب! «
از اون طرف نگین که خیلی ناراحت شده بود براي اینکه به باباش نشون بده مهرداد چقدر پسر خوبیه رفت پایین تا رسید تو سالن گفت
فهمیدین چی شدبابا جون؟!
حاج اقا ! حاج اقا ! این هزار بار ! حالا بگو چی شده!
عمو جون مهرداد رو از خونه بیرون کرده!یعنی مهرداد به خاطر من از خونه اومده بیرون!
« سارا خانمیه لحظه مات شد به نگین و بعدش از جاش بلند شد و تند گفت «
کجاس الان ؟!
خونه ي دوستش!
خب می گفتی بیا داینجا!
گفتم ! اما نمیاد!
حالا می خواد چیکار کنه!؟
گفت فردا یه جارو اجاره می کنه که زودتر برم اونجا!
» حاج حسن مثل برق تو ذهنش حساباشو کرد و اروم گفت «
شلوغش نکنین ! شلوغش نکنین بذارین ببینم چیکار باید کرد . خانم بشین بی خودذي هیجان زده نشو!
سارا خانم نشست سارا خانم نشست که حاج حسن به نگین گفت
ببین بابا جون الان ببین بابا جون الان بهترین موقعیته!
- بابا جون اینطوري که خیلی بد شد آخه!من نمی خواستم اینجوري بشه!
- اتفاقا بر عکس!اینطوري عالی شد!
- کجاش عالیه بابا جون؟درسته که مهرداد مثل یه مرد عمل کرده اما من الان وجدانم ناراحته!کاشکی ...
» حاج حسن اومد تو حرفش و گفت «
- براي چی؟!
- آخه چرا باید اینطوري بشه؟
- طوري نشده که!پدر و پسرن!یه خرده اختلاف شون شده!چهار روز دیگه م با هم آشتی می کنن!
» نگین ساکت شد که سارا خانم گفت «
- به امید خدا!بابات راست می گه مادر جون!
- حاج آقا!حاج آقا!این دو هزار بار!
» سارا خانم یه نگاهی به حاج حسن کرد و بعد به نگین گفت «
» حاج حسن با یه لبخند مرموزو کمرنگ گفت « ! - مطمئن باش که یه هفته ي دیگه با هم آشتی می کنن
- من خودم آشتی شون می دم!
» سارا خانم متوجه لبخند عجیب حاج حسن شد اما نگین نفهمید و با ناراحتی گفت «
- آخه انگار عمو جون از کارخونه م ...
» دیگه بقیه ي حرفش رو ادامه نداد که حاج حسن تند پرسید «
- از کارخونه م چی؟!
» نگین براي اینکه مثلا نشون بده دختر محکمی یه و در لحظات سخت می تونه قوي باشه گفت«
- خبر مهمی نیست بابا جون!مهرداد حتما یه کاري براي خودش پیدا می کنه!فوق لیسانس داره!تا اون وقت م من می تونم خرج مون رو در بیارم!
» حاج حسن با بی حوصلگی گفت «
- اینا رو ول کن!بگو ببینم مطمئنی که حاج عمو از کارخونه بیرونش کرده؟
- خود مهرداد گفت!
حاج حسن دیگه این دفعه نتونست خودش رو نگه داره و خندید! «
» سارا خانم و نگین مات شدن به این خنده ي بی وقت که حاج حسن گفت
- حالا وقت شه!
» سارا خانم باشک و تردید گفت «
- وقت چیه؟!
- منفعت!
- منفعت؟
- بعله خانم!بعله!الان وقت استفاده کردنه!
» بعد به نگین گفت «
- زنگ بزن به مهرداد و بگو فردا بیاد اینجا!فردا صبح!اما نه!اینجا نه!بگو بابام گفته فردا بري حجره!
- براي چی آقا جون؟
- می خوام بذارمش سر کار!
- کار!؟تو بازار!؟
- بعله!مگه بده!هر چقدرم حقوق خواست بهش می دم!
- مهرداد اهل بازار و این چیزا نیست!


ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  ویرایش شده توسط: King05   
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏هفتاد و ‏چهار


» مهدي خان یه نگاه به حاج عباس کرد و تند از در دوید بیرون و خودش رو رسوند به مهرداد و گفت
اقا !اقا !صبر کنین الان ماشین رو در میارم!
نه مهدي خان ! نمی خواد!
ببخشید اقا ها ! دیگه بعد از این همه سال انقدر اختیار دارم که پسري رو که مثل پسر خودم بزرگ کردم تا یه جایی برسونم ! هان ؟!
مهرداد یه لبخند زد و هیچی نگفت . »
نیم ساعت بعدش مهدي خان ماشین رو جلوي خونه دوست مهرداد نگه داشت و مهرداد پیاده شد و چمدونا رو از تو ماشین در اوردن که مهدي خان گفت
اقا باریکاله به غیرتت ! حقا که مردي! بدون که حتما خدا باهاته!
بعدم براي اینکه گریش در نیاد زود پرید سوار ماشین شد و رفت . مهرداد یه خورده واستاد و ماشین رو نگاه کرد و بعدش زنگ خونه ي دوستش رو زد وقتی دوستش جواب داد گفت
یه مهمون سر گردون بی خانمان که پدرش از خونه بیرونش کرده لازم ندارین؟
دوستشم تا صداي مهرداد رو شنید و درو واکرد و خودش از پله ها اومد پایین و مات شد به مهرداد!بعدشم کمک کرد چمدونا رو بردن بالا و وقتی جریان رو فهمید کلید اپارتمانشو گذاشت جلو مهرداد و گفت
تا هر وقت خواستی اینجا خونته !اگه اجازه دادي که منم باهات می مونم ! اگه نه که می رم بیرون!
» مهرداد دستی به شونه اش زد و گفت «
دیگه فحش بهم نده!
نه به خدا قسم !مگه من یادم میره برام چیکارا کردي؟!
من کاري نکردم!
دیگه می خواستی چیکار کنی؟!یادت رفته که! ....
ولش کن!حالا چی داري بخوریم؟!
هر چی دلت بخواد!
اینجوري مهرداد فعلا یه جا و مکانی پیدا کرد و یه ساعت بعد یه چیزي خورد و کمی حالش بهتر شد زنگ زد به لیلا خانم و گفت کجاست و بعدشم زنگ زد به نگین
الو!نگین خانم!
سلام!
سلام از بنده ست ! حال شما چطوره؟
مرسی!ممنون!
بچم طوره؟!
خوبه خوب!
پیر شه ایشالا ! الا کجاست؟
» نگین زد زیر خنده و گفت «
جاش امن امنه!
یعنی می گم اگه اذیت می کنه من بیام ببرمش پارك بازي کنه تا تو کارات رو بکنی!
!» باز نگنیخندید و کیف کرد «
عمو جون حالا دیگه حتما نظرش عوض شده!
اره ! دیگه از قتل و جنایت و این چیزا حرف نمی زنه!تو چی؟!عمو چی گفت ؟!
هیچی فقط بیرونم کرد!
» نگین یه لحظه ساکت شد و بعد گفت «
چی؟!
بیرونم کرد!از خونه بیرونم کرد!هم از خونه هم از کارخونه!
راست میگی؟!
اره!
الان کجایی؟!
خونه ي دوستم .
داري شوخی می کنی یا جدي میگی؟!
نه بجون تو !چمدونا مو ورداشتم و اومدم خونه ي دوستم!
» دوباره نگین ساکت شد و بعد گفت «
بلند شو بیا اینجا!
نه!
چرا ؟!
نه!
اخه چرا ؟!
بابام ناراحت می شه خودت که می دونی!
» بازم نگین ساکت شد که مهرداد گفت «
خودتو ناراحت نکن !درست می شه . حتما فردا یه جارو اجاره می کنم . فعلا برو بگیر بخواب تا ببینم خدا چی می خواد!
خلاصه خداحافظی کرد و تلفن رو قطع و یه خورده بعدم رفت که بگیره بخوابه!با اعصاب خرد و خراب! «
از اون طرف نگین که خیلی ناراحت شده بود براي اینکه به باباش نشون بده مهرداد چقدر پسر خوبیه رفت پایین تا رسید تو سالن گفت
فهمیدین چی شدبابا جون؟!
حاج اقا ! حاج اقا ! این هزار بار ! حالا بگو چی شده!
عمو جون مهرداد رو از خونه بیرون کرده!یعنی مهرداد به خاطر من از خونه اومده بیرون!
« سارا خانمیه لحظه مات شد به نگین و بعدش از جاش بلند شد و تند گفت «
کجاس الان ؟!
خونه ي دوستش!
خب می گفتی بیا داینجا!
گفتم ! اما نمیاد!
حالا می خواد چیکار کنه!؟
گفت فردا یه جارو اجاره می کنه که زودتر برم اونجا!
» حاج حسن مثل برق تو ذهنش حساباشو کرد و اروم گفت «
شلوغش نکنین ! شلوغش نکنین بذارین ببینم چیکار باید کرد . خانم بشین بی خودذي هیجان زده نشو!
سارا خانم نشست سارا خانم نشست که حاج حسن به نگین گفت
ببین بابا جون الان ببین بابا جون الان بهترین موقعیته!
- بابا جون اینطوري که خیلی بد شد آخه!من نمی خواستم اینجوري بشه!
- اتفاقا بر عکس!اینطوري عالی شد!
- کجاش عالیه بابا جون؟درسته که مهرداد مثل یه مرد عمل کرده اما من الان وجدانم ناراحته!کاشکی ...
» حاج حسن اومد تو حرفش و گفت «
- براي چی؟!
- آخه چرا باید اینطوري بشه؟
- طوري نشده که!پدر و پسرن!یه خرده اختلاف شون شده!چهار روز دیگه م با هم آشتی می کنن!
» نگین ساکت شد که سارا خانم گفت «
- به امید خدا!بابات راست می گه مادر جون!
- حاج آقا!حاج آقا!این دو هزار بار!
» سارا خانم یه نگاهی به حاج حسن کرد و بعد به نگین گفت «
» حاج حسن با یه لبخند مرموزو کمرنگ گفت « ! - مطمئن باش که یه هفته ي دیگه با هم آشتی می کنن
- من خودم آشتی شون می دم!
» سارا خانم متوجه لبخند عجیب حاج حسن شد اما نگین نفهمید و با ناراحتی گفت «
- آخه انگار عمو جون از کارخونه م ...
» دیگه بقیه ي حرفش رو ادامه نداد که حاج حسن تند پرسید «
- از کارخونه م چی؟!
» نگین براي اینکه مثلا نشون بده دختر محکمی یه و در لحظات سخت می تونه قوي باشه گفت«
- خبر مهمی نیست بابا جون!مهرداد حتما یه کاري براي خودش پیدا می کنه!فوق لیسانس داره!تا اون وقت م من می تونم خرج مون رو در بیارم!
» حاج حسن با بی حوصلگی گفت «
- اینا رو ول کن!بگو ببینم مطمئنی که حاج عمو از کارخونه بیرونش کرده؟
- خود مهرداد گفت!
حاج حسن دیگه این دفعه نتونست خودش رو نگه داره و خندید! «
» سارا خانم و نگین مات شدن به این خنده ي بی وقت که حاج حسن گفت
- حالا وقت شه!
» سارا خانم باشک و تردید گفت «
- وقت چیه؟!
- منفعت!
- منفعت؟
- بعله خانم!بعله!الان وقت استفاده کردنه!
» بعد به نگین گفت «
- زنگ بزن به مهرداد و بگو فردا بیاد اینجا!فردا صبح!اما نه!اینجا نه!بگو بابام گفته فردا بري حجره!
- براي چی آقا جون؟
- می خوام بذارمش سر کار!
- کار!؟تو بازار!؟
- بعله!مگه بده!هر چقدرم حقوق خواست بهش می دم!
- مهرداد اهل بازار و این چیزا نیست!


ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  ویرایش شده توسط: King05   
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏هفتاد و ‏پنج


-
- بعله!مگه بده!هر چقدرم حقوق خواست بهش می دم!
- مهرداد اهل بازار و این چیزا نیست!
- کاري نداره که!صبح بیاد اینجا تا ظهر!ظهر برگرده خونه!
!» نگین متوجه نشد که منظور حاج حسن چیه اما سارا خانم چرا «
- بعدشم همینجا زندگی تون رو شروع کنین!بسم الله بگین و زندگی تون رو شروع کنین!یه چند روزي که گذشت خودم با حاج آقا عباس صحبت می کنم و آشتنی شون می دم!
حالا دیگه نگین متوجه نقشه ي حاج حسن شده بود!کار تو بازار و حجره ي حاج حسن و زندگی تو خونه ي حاج حسن و حقوق گرفتن از حاج حسن!همه ي اینا یعنی انتقام گرفتن از حاج عباس!
» سارا خانم که از قبل منظور حاج حسن رو فهمیده بود گفت
- مرد دست وردار از این کارا!بذار اینا برن به زندگی شون برسن!
» حاج حسن با عصبانیت گفت «
- بده دارم کمک شون می کنم؟
آخه من می دونم این چه جور کمکی یه!تو اگه می خواي کمک شون کنی بذار برن سر خونه و زندگیشون!
- با چی؟با دست خالی؟فعلا که مهرداد نه جا و مکان داره و نه کار!
- تو که داري!بهشون بده!
- اگه همینجوري بدم بد عادت میشه!من برادر زاده م رو دوست دارم و خیرش رو می خوام!تا چشم به هم بزنی،شده کاسب!بعدشم یه مدت که گذشت یه حجره ي مستقل می دم به خودش!دیگه چی می خواي؟
» نگین آروم گفت «
- بابا جون من می دونم مهرداد نه بازار می آد و نه تو این خونه!
- پس چیکار می خواد بکنه؟
- یه جا رو اجاره می کنیم و اونم می ره براي خودش یه کاري پیدا می کنه!
- حالا کو کار؟بعدشم،تازه اگه کار پیدا کنه مگه چقدر بهش می دن؟پول اجاره خونه شم نمی تونه در بیاره!
- خب من فعلا هستم!من کمکش می کنم!
- شما؟!
!» نگین به حاج حسن نگاه کرد - »
- شما با این وضعیت؟!
- خب مگه چیه بابا جون؟
- شما صلاح نیس دیگه کار کنی!امانت مردم تو شیکم ته!پس فردا خداي نکرده یه عیب و ایرادي بکنی من چه جوري جواب حاج آقا عباس رو بدم؟
- چه عیب و ایرادي؟
- زن پا به ماه مگه می تونه کار بکنه؟!
» سارا خانم با کلافگی گفت «
- پا به ماه چیه مرد؟حالا کو تا نگین پا به ماه بشه!؟
- دختر که حامله شد می شه پا به ماه دیگه!حالا پا به یه ماه!پس فردا می شه پا به دو ماه!باید از همون روز اول و ماه اول مواظب بود و سبک سنگین نکرد!
- آخه بابا جون من که تو شرکت کاري نمی کنم!
- اصلا حرف شرکت رو نزن!راستش داشتم فکر می کردم که شرکت رو بگیرم دست خودم!تو باید دیگه فقط
استراحت کنی!بري قدم بزنی!پارك بري!براي بچه ت لباس ببافی!کلاه ببافی!جوراب ببافی!دستکش ببافی!چشم به هم بزنی و نوه م اومده و مونده بی لباس!
آقا جون خب اینا رو براش می خریم! «
- لباسی که مادر خودش با دست خودش براي بچه ش ببافه چیز دیگه س!تو هر گره اي که به کاموا می زنه عشق و محبت لونه می کنه بابا جون!عزیزم!جونم!عمرم!
- آخه بابا جون من بافتن بلد نیستم!
- خب یاد بگیر!تازه اینم یه سرگرمی می شه برات!هم یه هنر یاد می گیري و هم می شه لباس براي بچه ت!صبح که از خواب بلند می شی یه صبحونه می خوري و می ري یه ساعت قدم می زنی و برمی گردي و تا چهار تا رج ببافی و شوهرتم از بازار برگشته خونه!تازه کتابم هس،تلویزیونم هس،ماهواره م هس،این وامونده چیه،دي وي دي ام هس،رادیو ام هس،ضبط م هس!اوووووه!انقدر سرگرمی داري که نمی دونی به کدوم برسی!خیال تونم از پول و حقوق و کار و خونه و اجاره خونه م راحت می شه!
- آقا جون مهرداد بازار نمی آد!
- بیخود می کنه نمی آد!پس از کجا می خواد خرج زن و بچه ش رو بده؟
- گفتم که!فعلا من! ...
- شمام بیخود گفتی!اگه فکر شرکتی که من خودم براش نقشه ها دارم!می خوام مدیریت ش رو بدم به یکی از
آشناهام!تو دیگه وقت شوهر داري و بچه داري ته!شرکت می خواي بري چیکار؟!الان که دیگه یه دنیا کار سرت ریخته!مسئولیت داري!تعهد داري!به شوهرت!به بچه ت!
- آخه آقا جون! ...
- آخه بی آخه!دیگه حرف نباشه!اون پسره طفل معصوم الان امیدش به منه!من عموشم!بعد از پدرش حکم پدري دارم!تازه!مگه دلم راضی می شه برادز زاده م رو گرفتار ببنیم و ساکت بشینم!اون اگه از خونه زده بیرون به اتکاي عموش بوده!منم آدمی نیستم که اینجور وقتا پاره ي جیگرمو ول کنم به امان خدا!
» سارا خانم از جاش بلند شد و گفت «
- یادت رفت امروز حرف از چی می زدي؟یادت رفت فکر می کردي آبروت داره می ره؟دست وردار از این کارات!یه جا رو براشون بخر برن سر زندگی شون و دعات کنن!آخه این کینه چیه شماها دارین؟!
- خانم شما کاري به این کارا نداشته باش!من بچه نیستم که کسی نصیحتم کنه!کارمم خودم خوب بلدم!حرفمم همونه که گفتم!مهرداد باید بیاد بازار و همینجام زندگی کنه!
- اگه نیومد چی؟!
- دیگه خودش می دونه!اگه زن و بچه ش رو می خواد باید بیاد!شمام نگین خانم از فردا لازم نیس بري شرکت!زیور خانم!ریور خانم!
» زیور خانم که تو آشپزخونه همه چیز رو شنیده بود اومد بیرون و گفت «
- بعله حاج آقا؟!
- یه چایی وردار بیار بخورم و برم کپه ي مرگم رو بذارم!
- چشم حاج آقا!دور از جون!
نگین یه نگاهی به حاج حسن و بعدش به سارا خانم کرد با عصبانیت برگشت و رفت طرف پله هاورفت بالا . سارا خانمم که می دونست این جور وقتا دیگه حرف زدن با حاج حسن فایده نداره و کار رو بدتر می کنه،دنبالش رفت و وقتی رسید تو اتاق و نگین رو اونقدر ناراحت دید که نزدیک به گریه کردن بود گفت
- ناراحت نشو مادر جون!این الان یه چیزي داره می گه!فردا خودم راضی ش می کنم!
- مامان جون فقط اینو بدونین!من مهرداد رو تنها نمی ذارم!من شوهرم رو تنها نمی ذارم!
- درست می شه عزیزم!
- اگه بابا بخواد لجبازي کنه و منو وسیله ي انتقام گرفتن از عمو بکنه،مطمئن باشین که بلدم چیکار کنم!
- این جور وقتا باید با زبون خوش کار رو درست کرد!
- چه با زبون خوش،چه بی زبون خوش!


ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏هفتاد و ‏شش


- آخه اینجوري که نمی شه مادر!
- حالا می بینیم که می شه یا نه!مهرداد هر وقت یه جا رو بگیره و به من بگه،من باهاش می رم!شمام گوش بابا رو پر کن که بدونه!
سارا خانم که دید نگین هم عصبانیه و هم خیلی مصمم،دیگه هیچی نگفت و از اتاقش اومد بیرون . »
» فردا صبحش مهرداد راه افتاد و چند تا آژانس مسکن رو سر زد و بعدش با نگین تماس گرفت
- الو،نگین خانم جوکار فرد اعلا؟
» نگین خندید و گفت «
- بعله،بفرمایین!
- بنده مهرداد خان جوکار فرد اعلا هستم!می تونم چند دقیقه باهاتون صحبت کنم؟
» نگین با نازو خیلی قشنگ گفت «
- نخیر!
- چرا؟
- چون من یه زن شوهر دارم!
- خب منم یه مرد زن دارم!این به اون در!حالا بیا صحبت مون رو بکنیم!
- نه،نمی شه!
- دیگه چرا؟
- چون من شوهرم رو خیلی خیلی دوست دارم!
- خب منم زن م رو خیلی دوست دارم!این به اون در!حالا بیا صحبت مون رو بکنیم!
- بازم نمی شه!
- این دفعه چرا؟
- چون من یه زن بچه دارم!
- خب اتفاقا منم یه مرد بچه دارم!اینم به اون در!حالا بیا صحبت مون رو بکنیم!
- هنوزم نمی شه!
- دیگه چرا؟
- حالا چه صحبتی با من دارین؟
- می خواستم خدمت تون مژده بدم که الحمد الله،الحمدالله،شکر خدا شکر خدا وضع واقعا افتضاحه!یعنی سرکار خانم نگین جو کار فرد اعلا،بنده طی تحقیقاتی که به عمل آوردم آژانس هاي مسکن در حال حاضر هیچگونه فعالیتی جهت انسان ها وآدمیان انجام نمی دن!یعنی فعلا تمام هم و غم شون رو در حوزه ي دیگه اي صرف می کنن!یعنی اگه بخوام واضح تر بیان کنم،فعلا خونه و مسکن براي ما وجود نداره!
- چه طور؟!
- هر آژانسی که سر زدم،دیدم فقط دارن فقط براي موش آ و زنبور آ فعالیت می کنن!یعنی فقط لونه موش و لونه ي زنبور اجاره می دن!اونم چند؟!
- به قیمت طول تاریخ بشریت!
- راست می گی؟!
- آره آره!فعلا هر جا هستی محکم بشین که اوضاع بیرون خیلی خرابه!مثلا شخصی آپارتمانی پنجاه متري ر به ماهی چهارصد هزار تومان اجاره می دهد!مطلوب است سرانجام مستاجر!؟
1- قبرستان 2- بیمارستان 3- تیمارستان 4- زندان
- جدي می گی مهرداد؟!
بیا ببین!هر جا رفتم ماجرا همین بود!
- یعنی از چهارصد هزار تومن کمتر پیدا نمی شه؟
- چرا اما باید کمی از شهر فاصله بگیریم!یعنی چند درجه عرض و طول جغرافیایی،مسیرمون رو عوض کنیم!
- یعنی خیلی پایین هاس؟
- تقریبا یعنی حدود جاده ي بهشت زهرا!
» نگین یه فکري کرد و بعد گفت «
- از نظر تو اشکالی داره؟
- از نظر بنده خیر اما بالاخره شما باید بتونی اونجا زندگی کنی یا نه؟!
- براي من اصلا مهم نیست!مهم اینه که با تو باشم!حالا هر جا که باشه!
» مهرداد یه مکثی کرد و بعد گفت «
- راست می گی؟
- آره!
- از ته دل ت گفتی؟
- از ته ته دلم!
- امیدوارم کردي!
- دلیل نداره ناامید باشی!من تو رو دارم،توام منو داري!بقیه ش دیگه مهم نیست!
- اونوقت عمو اینا نمی گن دامادمون،دخترمون رو کجا برده زندگی کنه؟
- پس گوش کن ببین چی می گم!دیشب وقتی تلفن رو قطع کردي،رفتم و جریان رو به بابام گفتم!
- خب؟
- بابام جاي اینکه ناراحت بشه خیلی م خوشحال شد!می خواد تو رو وسیله ي انتقام گرفتن از عمو بکنه!
- یعنی من برم بابامو بکشم؟
- نه به صورت فیزیکی!به صورت معنوي!
- نگفت دستمزد چقدر می ده!
- چرا!کار تو بازار با هر حقوقی که خواستی و زندگی تو خونه ي ما و بعدشم یه حجره ي مستقل!
- عالیه!حالا ازش بپرس اگه به صورت فیزیکی بابام رو بکشم چه قدر می ده؟باهاش خوب چونه بزن آ!
» نگین زد زیر خنده و گفت «
- به خدا جدي گفتم!می خواد تو رو بیاره پیش خودش که از عمو جون انتقام بگیره!
- می فهمم!
- نظرت چیه؟
- نه نگین جون!من نمی تونم این کار رو بکنم!حالا غیر از مساله ي بابام،براي خودم خوب نیس!کل شخصیت م می ره زیر سوال!از اون گذشته می دونی دیگه بابام تو صورتم نگاه نمی کنه!
- آره،همه ي اینا رو می دونم براي همین م به بابام گفتم مهرداد نمی آد بازار!
- خب نظر خودت چیه؟
» نگین یه مکثی کرد و بعد گفت «
- تو یه جا رو اجاره کن!
- اون وقت می آي؟
- می آم!
- بعدش توام مثل من مورد غضب واقع می شی آ!
- من دیگه زن توام!این فکرا رو باید بابام قبلا می کرد!من هر جا شوهرم باشه می رم!
» مهرداد یه خرده ساکت شد و بعد گفت «
- دختر عمو؟
- چیه پسر عمو؟
- خیلی خیلی چیزي به خدا!
» نگین خندید و گفت «
- توام خیلی خیلی چیزي به خدا!
- خیلی دوستت دارم!دلم برات یه ذره شده!
- منم همین طور!
- مواظب بچه مون باش!
- هستم!
- کاشکی فعلا که بیکاري،یه خرده باهاش درس و مشق کار کنی که بدنیا اومد و بذاریمش کلاس سوم!
» نگین خندید و گفت «
- برو زودتر یه جا رو اجاره کن!
- رفتم که رفتم!
- بهم تلفن کن!
- چشم!فعلا خداحافظ شما و اون بچه کوچولوم باشه!
- خداحافظ!
تلفن رو که قطع کردن،دیگه مهرداد عزم ش رو جمع کرد و رفت دنبال خونه و فرداش یه آپارتمان رو اجاره کرد!یه آپارتمان طرفاي غرب کوچولو و نقلی . بعدشم داد تمیزش کردن . وقتی کاراش تموم شد و تلفن زد به نگین و جریان رو گفت . نگین م رفت که با حاج حسن صحبت کنه . قبل از صحبت کردنم،چمدوناش رو بست و آماده شد و سارا خانم رو صدا کرد بالا تو اتاقش!سارا خانمم تا رسید تو اتاق و چشمش به چمدونا افتاد و رنگش پرید و گفت
- اینا چیه؟!
- وسائلم رو جمع کردم . یعنی در واقع لباسامو!
- براي چی؟
- مهرداد یه جا رو اجاره کرده . یه آپارتمان کوچولو تو غرب .
- مگه تو می تونی بري اونجاها زندگی کنی؟
- امتحان می کنم!
- تو یه آپارتمان کوچولو؟
- آره!مگه چیه؟
- تو از این خونه به این بزرگی می خواي بري تو یه آپارتمان کوچیک؟
- آره مامان جون!فکر می کنم که منم یکی م مثل بقیه ي دخترا!مگه همه ي دخترا باباهاي پولدار دارن؟
- یه خرده فکر کن عزیزم!زندگی به این آسونی ها که تو فکر کردي نیست!تو یه عمر هر چی خواستی برات فراهم بوده!پول،ماشین،شرکت،خونه ي بزرگ،کارگر،مستخدم!حالا چه جوري می تونی بري تو یه خونه ي فسقلی زندگی کنی؟
- گفتم که!امتحان می کنم!
- پشیمون می شی آ!اون موقع برگشتن ت خیلی سخته ها!
- من شوهر دارم مامان جون!اینا رو باید قبلا فکر می کردین!من تا چند وقت دیگه بچه دار می شم!می فهمین!؟


ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏هفتاد و ‏شش


- آخه اینجوري که نمی شه مادر!
- حالا می بینیم که می شه یا نه!مهرداد هر وقت یه جا رو بگیره و به من بگه،من باهاش می رم!شمام گوش بابا رو پر کن که بدونه!
سارا خانم که دید نگین هم عصبانیه و هم خیلی مصمم،دیگه هیچی نگفت و از اتاقش اومد بیرون . »
» فردا صبحش مهرداد راه افتاد و چند تا آژانس مسکن رو سر زد و بعدش با نگین تماس گرفت
- الو،نگین خانم جوکار فرد اعلا؟
» نگین خندید و گفت «
- بعله،بفرمایین!
- بنده مهرداد خان جوکار فرد اعلا هستم!می تونم چند دقیقه باهاتون صحبت کنم؟
» نگین با نازو خیلی قشنگ گفت «
- نخیر!
- چرا؟
- چون من یه زن شوهر دارم!
- خب منم یه مرد زن دارم!این به اون در!حالا بیا صحبت مون رو بکنیم!
- نه،نمی شه!
- دیگه چرا؟
- چون من شوهرم رو خیلی خیلی دوست دارم!
- خب منم زن م رو خیلی دوست دارم!این به اون در!حالا بیا صحبت مون رو بکنیم!
- بازم نمی شه!
- این دفعه چرا؟
- چون من یه زن بچه دارم!
- خب اتفاقا منم یه مرد بچه دارم!اینم به اون در!حالا بیا صحبت مون رو بکنیم!
- هنوزم نمی شه!
- دیگه چرا؟
- حالا چه صحبتی با من دارین؟
- می خواستم خدمت تون مژده بدم که الحمد الله،الحمدالله،شکر خدا شکر خدا وضع واقعا افتضاحه!یعنی سرکار خانم نگین جو کار فرد اعلا،بنده طی تحقیقاتی که به عمل آوردم آژانس هاي مسکن در حال حاضر هیچگونه فعالیتی جهت انسان ها وآدمیان انجام نمی دن!یعنی فعلا تمام هم و غم شون رو در حوزه ي دیگه اي صرف می کنن!یعنی اگه بخوام واضح تر بیان کنم،فعلا خونه و مسکن براي ما وجود نداره!
- چه طور؟!
- هر آژانسی که سر زدم،دیدم فقط دارن فقط براي موش آ و زنبور آ فعالیت می کنن!یعنی فقط لونه موش و لونه ي زنبور اجاره می دن!اونم چند؟!
- به قیمت طول تاریخ بشریت!
- راست می گی؟!
- آره آره!فعلا هر جا هستی محکم بشین که اوضاع بیرون خیلی خرابه!مثلا شخصی آپارتمانی پنجاه متري ر به ماهی چهارصد هزار تومان اجاره می دهد!مطلوب است سرانجام مستاجر!؟
1- قبرستان 2- بیمارستان 3- تیمارستان 4- زندان
- جدي می گی مهرداد؟!
بیا ببین!هر جا رفتم ماجرا همین بود!
- یعنی از چهارصد هزار تومن کمتر پیدا نمی شه؟
- چرا اما باید کمی از شهر فاصله بگیریم!یعنی چند درجه عرض و طول جغرافیایی،مسیرمون رو عوض کنیم!
- یعنی خیلی پایین هاس؟
- تقریبا یعنی حدود جاده ي بهشت زهرا!
» نگین یه فکري کرد و بعد گفت «
- از نظر تو اشکالی داره؟
- از نظر بنده خیر اما بالاخره شما باید بتونی اونجا زندگی کنی یا نه؟!
- براي من اصلا مهم نیست!مهم اینه که با تو باشم!حالا هر جا که باشه!
» مهرداد یه مکثی کرد و بعد گفت «
- راست می گی؟
- آره!
- از ته دل ت گفتی؟
- از ته ته دلم!
- امیدوارم کردي!
- دلیل نداره ناامید باشی!من تو رو دارم،توام منو داري!بقیه ش دیگه مهم نیست!
- اونوقت عمو اینا نمی گن دامادمون،دخترمون رو کجا برده زندگی کنه؟
- پس گوش کن ببین چی می گم!دیشب وقتی تلفن رو قطع کردي،رفتم و جریان رو به بابام گفتم!
- خب؟
- بابام جاي اینکه ناراحت بشه خیلی م خوشحال شد!می خواد تو رو وسیله ي انتقام گرفتن از عمو بکنه!
- یعنی من برم بابامو بکشم؟
- نه به صورت فیزیکی!به صورت معنوي!
- نگفت دستمزد چقدر می ده!
- چرا!کار تو بازار با هر حقوقی که خواستی و زندگی تو خونه ي ما و بعدشم یه حجره ي مستقل!
- عالیه!حالا ازش بپرس اگه به صورت فیزیکی بابام رو بکشم چه قدر می ده؟باهاش خوب چونه بزن آ!
» نگین زد زیر خنده و گفت «
- به خدا جدي گفتم!می خواد تو رو بیاره پیش خودش که از عمو جون انتقام بگیره!
- می فهمم!
- نظرت چیه؟
- نه نگین جون!من نمی تونم این کار رو بکنم!حالا غیر از مساله ي بابام،براي خودم خوب نیس!کل شخصیت م می ره زیر سوال!از اون گذشته می دونی دیگه بابام تو صورتم نگاه نمی کنه!
- آره،همه ي اینا رو می دونم براي همین م به بابام گفتم مهرداد نمی آد بازار!
- خب نظر خودت چیه؟
» نگین یه مکثی کرد و بعد گفت «
- تو یه جا رو اجاره کن!
- اون وقت می آي؟
- می آم!
- بعدش توام مثل من مورد غضب واقع می شی آ!
- من دیگه زن توام!این فکرا رو باید بابام قبلا می کرد!من هر جا شوهرم باشه می رم!
» مهرداد یه خرده ساکت شد و بعد گفت «
- دختر عمو؟
- چیه پسر عمو؟
- خیلی خیلی چیزي به خدا!
» نگین خندید و گفت «
- توام خیلی خیلی چیزي به خدا!
- خیلی دوستت دارم!دلم برات یه ذره شده!
- منم همین طور!
- مواظب بچه مون باش!
- هستم!
- کاشکی فعلا که بیکاري،یه خرده باهاش درس و مشق کار کنی که بدنیا اومد و بذاریمش کلاس سوم!
» نگین خندید و گفت «
- برو زودتر یه جا رو اجاره کن!
- رفتم که رفتم!
- بهم تلفن کن!
- چشم!فعلا خداحافظ شما و اون بچه کوچولوم باشه!
- خداحافظ!
تلفن رو که قطع کردن،دیگه مهرداد عزم ش رو جمع کرد و رفت دنبال خونه و فرداش یه آپارتمان رو اجاره کرد!یه آپارتمان طرفاي غرب کوچولو و نقلی . بعدشم داد تمیزش کردن . وقتی کاراش تموم شد و تلفن زد به نگین و جریان رو گفت . نگین م رفت که با حاج حسن صحبت کنه . قبل از صحبت کردنم،چمدوناش رو بست و آماده شد و سارا خانم رو صدا کرد بالا تو اتاقش!سارا خانمم تا رسید تو اتاق و چشمش به چمدونا افتاد و رنگش پرید و گفت
- اینا چیه؟!
- وسائلم رو جمع کردم . یعنی در واقع لباسامو!
- براي چی؟
- مهرداد یه جا رو اجاره کرده . یه آپارتمان کوچولو تو غرب .
- مگه تو می تونی بري اونجاها زندگی کنی؟
- امتحان می کنم!
- تو یه آپارتمان کوچولو؟
- آره!مگه چیه؟
- تو از این خونه به این بزرگی می خواي بري تو یه آپارتمان کوچیک؟
- آره مامان جون!فکر می کنم که منم یکی م مثل بقیه ي دخترا!مگه همه ي دخترا باباهاي پولدار دارن؟
- یه خرده فکر کن عزیزم!زندگی به این آسونی ها که تو فکر کردي نیست!تو یه عمر هر چی خواستی برات فراهم بوده!پول،ماشین،شرکت،خونه ي بزرگ،کارگر،مستخدم!حالا چه جوري می تونی بري تو یه خونه ي فسقلی زندگی کنی؟
- گفتم که!امتحان می کنم!
- پشیمون می شی آ!اون موقع برگشتن ت خیلی سخته ها!
- من شوهر دارم مامان جون!اینا رو باید قبلا فکر می کردین!من تا چند وقت دیگه بچه دار می شم!می فهمین!؟


ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏هفتاد و ‏هفت


- گفتم که!امتحان می کنم!
- پشیمون می شی آ!اون موقع برگشتن ت خیلی سخته ها!
- من شوهر دارم مامان جون!اینا رو باید قبلا فکر می کردین!من تا چند وقت دیگه بچه دار می شم!می فهمین!؟
- یه چند روز به من مهلت بده!
- مهلت زیاد داشتین اماچی شد؟الان چند وقته که من ازدواج کردم اما شوهرم یه جا بوده و من یه جاي دیگه!
- می دونم مادر جون اما! ...
- دیگه اما نداره!من تصمیم خودمو گرفتم!الانم منتظرم بابام برگرده و باهاش صحبت کنم!فقط خواستم شما قبلا بهش بگین که من در هر صورت می رم!اي کاش بابا یه خرده فکر می کرد!
- عزیزم تو الان عصبانی هستی!یه ساعت که بگذره آروم می شی و اونوقت می فهمی که داري چه اشتباهی می کنی!
- اولا که من عصبانی نیستم!من خیلی متاسفم!متاسف از اینکه بازیچه ي دست بابا و عمو شدم!غیر از اون، اشتباه براي چی؟یه زن وقتی می خواد بره با شوهرش زندگی کنه یعنی اشتباه؟
- آخه با این وضع؟
- این وضعیه که شما به وجود آوردین!هم براي من،هم براي مهرداد!نه به اون نامزدي و عروسی که گرفتین!نه به اون ماه عسل که ما رو فرستادین!نه به حالا که نمی ذارین با هم زندگی کنیم!
» بعد یه مرتبه داد زد و گفت «
- بابا من حامله م!می فهمین یا نه!؟
سارا خانم که دید هم حرفاي نگین درسته و هم خیلی عصبانی شده،از اتاق اومد بیرون و رفت پایین و بهحاج حسن تلفن زد و بهش جریان رو گفت و حاج حسن م همون لحظه به طرف خونه حرکت کرد . و یه ساعت بعد رسید و بلافاصله نگین رو صدا کرد اما سارا خانم بردش ته سالن و باهاش حرف زداما هیچ فایده اي نداشت!آخر سر وقتی دیگه ناامید شد،رفت تو اتاقش و شروع کرد به گریه کردن!
حاج حسن م زیور خانم رو فرستاد که نگین رو صدا کنه!نگین از تو پله ها کم و بیش حرفاشونو شنیده بود و وقتی زیور خانم صداش کرد،آروم اومد پایین و رفت تو سالن و رسید به حاج حسن و سلام کرد . حاج حسن م همونجور که اخمهاش تو هم بود،جواب سلام ش رو داد و گفت
- بشین ببینم!
» نگین نشست که حاج حسن گفت «
- مادرت چی می گه؟
- در مورد چی بابا جون؟
- می گه می خواي بري!
- با اجازه تون!مهرداد یه جا رو اجاره کرده و ...
- اگه اجازه ت دست منه که من اجازه نمی دم!
- بابا جون دیگه دیر شده!تا وقتی من بودم و مهرداد،هر چی شما گفتین گوش کردم!حتی به خاطر شما مهرداد رو ندیدم و باهاش قهر کردم!اما الان دیگه وضع فرق می کنه!من الان یه مادرم!با مسئولیت هاي یه مادر!همونجور که شما پدر هستین و با مسئولیت هاي یه پدر!حتما درك می کنینچی دارم می گم!من الان باید پیش شوهرم باشم!
شوهرم به خاطر من از خونواده ش جدا شده و بریده!منم نباید الان تنهاش بذارم!این از هر نظر که فکر بکنین
درسته!چه قانونی،چه شرعی،چه انسانی!
ولی دلم می خواست که اینطوري نمی شد!کاش شما و عمو جون مثل همون اول بودین!همون موقعکه اجازه ي ازدواج ما دو نفر رو دادین!
- ولی اول اونا زدن زیر حرف شون!اونا بد عهدي کردن!
- کاش شما نمی کردین تا اونام یاد بگیرن!تمام زندگی یعنی آموزش!من شما و مامان رو دیدم،یاد گرفتم!شما پدرتون رو دیدین و یاد گرفتین!عمو هم با دیدن شما یاد می گرفت!
- من معلم کسی نیستم!توام از این نطق آ براي من نکن!تو جوونی!خامی!این چیزا رو نمی فهمی!بعدا متوجه می شی که من صلاحت رو می خواستم!
- صلاح من اینه که پیش شوهرم باشم!بابا جون چرا متوجه نیستین!پاي یه موجود دیگه در میونه!پاي آبروي من در میونه!آخه همه نمی گن پس این ازدواج چی بود و چی شد؟!نمی گن دختره معلوم نیست چیکار کرده و حامله شده و پسر عموش فهمیده و ولش کرده؟!نمی گن ...
- هر کی هر چی می خواد بگه بگه!براي من اصلا مهم نیس!توام برگرد تو اتاقت و دیگه م از این حرفا نزن!
- بابا جون!من دارم می رم!
- تو غلط می کنی!
» نگین سرش رو انداخت پایین که حاج حسن داد زد و گفت «
- اگه پات رو از در این خونه بیرون بذاري دیگه دختر من نیستی!
!» نگین شروع کرد به گریه کردن!آروم و بی صدا «
- دیگه رو هیچی حساب نکن!چه واسه من اختیار سرخود شدي!فکر کردي چون شوهر کردي می تونی هر کاري دلت خواست بکنی؟برو از جلو چشمم تا ... لا اله الا الله!خانم!خانم!
نگین که دید حاج حسن خیلی عصبانیه،برگشت و رفت طرف پله ها!سارا خانمم که از اتاقش بیرون اومده بود و داشت حرفاي این دو تا رو گوش می داد،تند اومد جلو ورفت پیش حاج حسن اما هر کاري کرد نتونست آرومش کنه!نگین م رفت بالا و لباسش رو پوشید و چمدوناش رو برداشت و آروم آروماز پله ها اومد پایین که تا چشم حاج حسن به چمدونا افتاد،شروع کرد به داد و بیداد کردن!لحظه ي آخر،نگین برگشت و آروم گفت
- بابا جون من دارم می رم که هم آبروي خودم و هم آبروي شما حفظ بشه!
بعد برگشت و رفت در حالیکه همینجوري اشک از چشماش می اومد پایین!سارا خانمم گریه می کرد و زیور خانم که وضع خودش بدتر بود سعی می کرد که اونو آروم کنه!نگین تا از پله هاي تراس رفت تو حیاط و ابرام آقا اومد جلو و چمدونا رو ازش گرفت و گفت
- خانم من محبتهاي شما یادم نمی ره!مطمئن باشین!
نگین یه لبخند تلخ زد و دنبالش راه افتاد و دوتایی سوار ماشین شدن و نگین بهش آدرس داد و حرکت کردن و سه ربع بعد رسیدن جلوي خونه اي که مهرداد اجاره کرده بود و پیاده شدن و نگین زنگ زد . یه لحظه بعد مهرداد آیفون رو برداشت که دوباره بغض نگین باز شد و فقط تونست با گریه بگه
- مهرداد!
دیگه مهرداد معطل نکرد و مثل برق دویید دم در و تا نگین رو تو اون حالت دید،یه بغض بزرگ نشست تو گلوش اما جلو خودشو گرفت و گفت
- آخر هر گریه خنده س!ماها که از اول ازدواج مون همه ش در حال گریه بودیم،حتما از حالا به بعد فقطمی خندیم!
» نگین یه نگاهی به مهرداد کرد و با همون گریه گفت «
- آخه دیگه به چی می تونیم بخندیم!
- به بدبختی هامون دیگه!
نگین یه لبخند تلخ به مهرداد تحویل داد و مهرداد رفت طرف ماشین و با ابرام آقا سلام و احوالپرسی کرد و «
» چمدوناي نگین رو ازش گرفت و تعارفش کرد تو خونه که ابرام آقا گفت
- آقا ممنون!حالا وقتش نیس اما حتما می اییم خدمت تون!ما خوبی هاي شما یادمون نمی ره آقا!خیالتون تخت!
مهرداد ازش تشکر کرد و ابرام آقا با ناراحتی سوار ماشین شد و رفت!موندن زن و شوهري که یه دنیا غم تو دلشون بود!
» مهرداد آروم رفت طرف نگین و گفت
- بریم تو!زشته جلو همسایه ها!


ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 8 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

بوی نا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA