بــــوی نــاقـــســـمـــت هفتاد و هشت» دوتایی رفتن تو و از پله رفتن بالا و مهرداد قفل در آپارتمان رو باز کرد و گفت «- به خونه ي خودت خوش اومدي دختر عمو جون!یعنی به دنیاي واقعی خوش اومدي!» نگین سرش رو برگردوند طرف مهرداد و یه نگاهی بهش کرد که مهرداد آروم در آپارتمان رو باز کرد و گفت- یه خونه داریم قد یه قوطی کبریت!انقدر کوچیکه که وقتی راه می ریم می خوریم به هم!اما یه در داره که وا می شه به رویا ها و عشق ها و محبت ها و شادي ها و خوشی ها!بفرمایین خوشگل خانوم عزیز که این در منتظره تو ازش رد شی!بعد آروم در رو باز کرد!نگین از همون بیرون یه نگاهی تو آپارتمان رو کرد . واقعا اندازه ي یه قوطی کبریت بود!شاید کل آپارتمان یه خرده از اتاق خودش بزرگتر!دلش بیشتر گرفت و بغض بیشتر گلوش رو فشار داد!یعنی چه جوري می تونست به قول مهرداد تو این لونه زنبور زندگی کنه؟پاش پیش نمی رفت اما مهرداد در رو براش باز کرده بود و منتظر ایستاده بود و داشت نگین رو نگاه می کرد . نگین باید خودشو نشون می داد!باید نشون می داد که یه دختر سست و نازپرورده نیست اما انگار بود!یواشو آروم رفت تو آپارتمان و پشت سرشم مهرداد با چمدونا!نگین یه نگاهی به دیوارا کرد و یه بود انداخت!انگار وارد قفس شده بود!داشت خفه می شد!احساس عجیبی داشت!یه open نگاهی به آشپزخونه که مثلا احساس بد که بهش پشیمونی می گن!دلش می خواست اون موقع از اونجا فرار کنه و برگرده خونه شون و بیفته رو دست و پاي باباش و عذرخواهی کنه!گریه ش گرفته بود!از دست خودش عصبانی بود!از دست خودش،از دست مهرداد،از دست عموش از دست باباش،از دست دنیا،از دست این آپارتمان که دیگه چیزي نمونده بود دیواراش بچسبن به همدیگه!بالاخره م زد زیر گریه و برگشت طرف مهرداد و گفت- اینجا مهرداد؟!بعد رفت و نشست و صورتش رو گرفت تو دستاش و زار زار گریه کرد!مهرداد همون جلوي در واداد!احساس تنهایی کرد!تنهایی و بی کسی!بی کسی و ضعف و نداري!نداري و بدبختی!بدبختی و غریبی!غریبی و بی پولی!بی پولی و تنهایی!آروم چمدونا رو گذاشت زمین و رفت نشست و به نگین نگاه کرد و بعد به در و دیوارا!یه دفعه اونم احساس خفگی کرد تو اون لونه موش!دچار یه خلاء ذهنی شد!اونجا چیکار می کرد؟اصلا چی شد که به اینجا رسید؟اون کجا اینجا کجا؟اون زندگی کجا و این زندگی کجا؟!کارمنداش کجان؟صد و پنجاه شصت تا کارمند و کارر!ماشین شیک ش کجاس؟اتاق بزرگ و قشنگش؟خونه ي مثل قصرش؟!دوستاي همه جور و رنگ و وارنگ ش؟!اصلا براي چی یه همچین کاري کرد؟اون که تو زندگیش همه چی داشت!چی ش کم بود؟!دوباره برگشت و دور و ورش رو نگاه کرد!یه اجساس خیلی بدم به اون دست داد که به اونم می گن پشیمونی!آروم از جاش بلند شد و رفت تو آشپزخونه!سرامیک کف رو شمرد!پنج تا در ده تا!اندازه ي یکی از دستشویی هاي خونه شونم نبود!آشپزخونه اي که توش از پري خانم خبري نبود!برگشت سالن رو نگاه کرد!واقعا اندازه ي راهروي ورودي خونه شون بود!بدون مهدي خان!چه طور موقعی که اومده بود براي دیدن و اجاره کردن اینجا،متوجه نشده بود؟اصلا چرا یه همچین قهرمان بازي اي دراورده بود؟اگه باباش براش زن گرفته بود پس به اون چه مربوط از این غلط آ بکنه!میذاشت تا باباش هر کاري صلاح می دونست بکنه و بعدش هر چی می شد،می شد!مگه به اون زن داده بودن؟نگین رو باباش براش گرفته بود!افکارش که به اینجا رسید از خودش بدش اومد!پس اون این وسط چیکاره بود؟یه عروسک؟نه!نه!یه مترسک سر جالیز!آره!مترسک سر جالیز!یه پسر خوش تیپ و خوش قیافه و قدبلند با تحصیلات عالیه که زده بودنش سر یه چوب و کاشته بودنش وسط جالیز!اختیارشم دست خودش نبود و هر جوري می خواستن باهاش رفتار می کردن و بازیش می دادن!چه عیبی داشت؟عوضش همه چی ش آماده و مهیا بود! خونه، زندگی، ماشین، کار، مدیریت . پول . اربابی . دستور . دول ا راست شدن جلوش . احترام!نگاهش رفت یه جایی به اسم مثلا اتاق خواب که تو دیوارش مثلا یه کمد بود تو کمدم یه چمدون تو چمدونم لباساش!خیلی راحت می توانست همین الان بره و چمدون رو برداره و بپره از خونه بیرون و یه تاکسی دربست بگیره و بره خونه شون و رسیده نرسیده دست باباش رو ماچ کنه و بگه باباجون غلط کردم و باباش یه خرده نصیحتش کنه و بعد بغلش کنه و دوقطره اشک بریزه و بعدش همه چی بشه مثل قبل!از الن حساب کنی یه ساعتم طول نمی کشه!یه ساهت تا بهشت!بعدشم نگین می تونه همین کارو بکنه!اونم بر می گرده به بهشت!بقیه شم به اون دیگه مربوط نیس!نه به اون نه به نگین!باباش می دونه و حاج عموش!از این فکر یه حس شادي دویید زیر پوستش و قلقلکش داد که یه مرتبه یکی اروم در گوشش گفت »- واقعا خاك بر سرت!» تند برگشت این طرف و اون طرف رو نگاه کرد اما هیچ کس نبود!صدا اشنا بود اما کسی رو ندید!یه خرده فکر کرد تا بفهمه این صدا رو کجا شنیده!قبلام شنیده بود!همین یکی دوروز پیش!خوب که فکر کرد یادش اومد!صدا صداي وجدانش بود!صداي درونش!صداي ذاتش!اما چه ذات و وجدان بی تربیتی!» دوباره صدا اومد » !-بدبخت بی عرضه!- تو کی هستی؟!- خودتو لوس نکن!وجدانتم!- نمی تونی مثل ادم حرف بزنی؟!- تو ادمی که باهات مثل ادم حرف بزنم؟!- اول دشت ادم که رسید به یه نفر که توهین نمی کنه!غریبه که نیستی!- اهان !خب حالا چی می گی؟!- می گم پس تو این وسط چیکاره اي؟!- لولو سر خرمن!- نمی خواي ادم بشی؟!- نه!- نمی خواي رو پاي خودت واستی؟!- نه!- نمی خواي دستت رو بگیري به زانوي خودت و بلند بشی؟!- نه!- یعنی تو نمی خواي هیچ غرور و شخصیت و منش داشته باشی؟!- نه!- پس واقعا خاك بر سرت! ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت هفتاد و نه- یعنی تو نمی خواي هیچ غرور و شخصیت و منش داشته باشی؟!- نه!- پس واقعا خاك بر سرت!- خاك بر سر خودت!چرا فحش میدي؟!- اخه تو دیگه خیلی سیب زمینی هستی!ابرومونو بردي!- خب توام روت رو کن اون طرف و مثل خیلی ا خودتو بزن به خریت!یه حالی می ده بعدش- چرا چرت و پرت می گی؟!خداون منو مامور کرده که اینجور وقتا حواسم رو جمع کنم و چشامو باز!- باشه باشه اما فعلا برو یه ساعت دیگه بیا!وقتی رسیدیم خونه مون!- بیچاره خونه ت همینجاس!- اینجا؟!غلط کردي! می گم ا!خداوند وقتی تو رو مامور کرد بهت نگفت یه خرده عقلم داشته باشی و یه خرده تربیت؟!- همه ي اینا رو دارم اما نه با تو!حالا گوش کن ببین چی می گم!تو باید الان مرد باشی!جربزه داشته باشی!جوهر داشته باشی!باید رو پاي خودت واستی!باید براي خودت کسی باشی!می فهمی چی می گم؟!- برو بابا در ...- بی ادب و بی تربیت این چه طرز حرف زدنه؟!- چه طور خودت می گی هیچی نیس؟!- من اینطوري گفتم؟!اصلا جنبه نداري!- خب حالا ببخشین!تند حرفات رو بزن که مار دارم!- یعنی واقعا تصمیم ت رو گرفتی؟!- اره بابا!ولی تو کارت رو بکن که پس فردا مواخذه ت نکنن!- یعنی هرچی من بگم فایده نداره؟!- نه به جون تو!- واقعا ازت تعجب می کنم؟!- چرا؟!- فکر نمی کردم انقدر سست باشی!خب ت . اشتباه می کردي!- حالا اگه یه فحش بهت بدم ناراحت می شی!- نه بگو ناراحت نمی شم!- پس بدون که خیلی بی غیرتی!- اگه خریت اسمش عوض شده و شده غیرت اره!می خوام ببینم من اگه یه عمر مثل خر جون بکنم و کار کنم و بدبختی بکشم و اخرش نتونم همین لوله موش رو بخرم یعنی غیرت؟!در صورتی که می تونم برگردم پیش بابام و باهاش اشتی کنم و دسته چک م رو وردارم و ده تا از اینم لونه موش ا بخرم!- پس خودت چی؟!تو کی هستی؟!- گور باباي من و تو باهم!فعلا که می بینی هیچ کس نیستم!- نا امیدي که این حرفا رو می زنی!- حالا هر چی!من براي این زندگی اماده نشدم!- می تونی بشی!- براي چی؟!وقتی با یه حرکت می تونم همه چی رو بدست بیارم چرا خودمو اذیت بکنم؟!- براي اینکه خودت باشی!تو!تو!تو!- هیچ اهمیتی نداره!- چرا داره!باید ببینی کی هستی!این خیلی مهمه!- هر کی باشم!- یعنی برات هیچ فرقی نمی کنه؟!- نه!- پس برو بمیر!- باشه!وقتش که شد می میرم!حالا بذار به کارم برسم!- خیلی ناامید و مایوسی!- این منم!همونکه می گی بشناس!- نه!این قسمتی از توئه!من می گم قسمت دیگه ت رو بشناس!- نمی تونم!- یه نگاه به صورت نگین بکن!حتما می تونی!خداوند ادمارو یه جورایی افریده!یه نگاه بکن!- اونکه صورتش رو گرفته تو دستش و داره گریه می کنه و چیزي معلوم نیس!- چرا معلومه!ببین چقدر قشنگه!- ببینم!- ببین چقدر نازه!- خب؟- ببین خداوند چقدر زیبا افریدتش!- اره خب!- مگه عاشقش نبودي؟- خب چرا اما!- اما و ولی و اگه نداره!یه نگاه دیگه بکن!- د اخه همچین نشسته که نمی شه دید!- خب برو جلوتر!- خب خب !دیدم!- قشنگه مگه نه؟!- اره والا!- زن توئه!- خب!- امیدش الان به توئه!- الان چه بدبخته که امیدش به منه!- اول به خدا بعد به تو!- اخه من خودم ...- می دنی اگه نگین از ته دلش بگه که تو مردي و رو پاي خودت واستادي یعنی چی؟!- خب اره!- می دونی چه لذتی داره!- خب اره!- پس معطل چی هستی؟!یه تکو . ن بخور دیگه!می تونی حتملا!- خب اره!- اره و درد بهخ گور همه کس و کارت!تکون بخور دیگه!- باز بی تربیت شدي؟!- اخه عصبانی می کنی ادمو!- مه وجدانم عصبانی میشه؟!- بعضی وقتا!- حالا چیکار کنم؟!- اول امیدت رو بده به خدا واسمش رو تو دلت چند بار بگو و بعد همه چی درست میشه!- راست می گی؟!- به جون تو!- یعنی مطمئن باشم؟!- اره به مرگ تو!- می گم نکنه یه مرتبه جور نشه؟!- بچه شدي ا!یه نگاه دیگش بکن!بابا ي ضرب دارم نگاهش می کنم!- پس دیگه مطمئن باش!- باشه باشه!- برو ببینم چیکار می کنی!- رفتم!- اخیش!بالاخره هرش کردم!- چی گفتی؟!- گفتم بالاخره عاقل شدي!- نه!نه!یه چیز دیگه گفتی!- گفتم اخیش بالا خره عاقلش کردم!- اما من یه چیز دیگه شنفتم ا!- اشتباه شنفتی!یه نگاه دیگه ش بکن!- برو بابا دلت خوشه!- رفتم!رفتم توام برو!- منم رفتم!مواظب خودت باش یه وقت گولمو نخوري!- نه هستم!تو فعلا بو جلو تا دیر نشده!- باشه!» مهرداد اروم رفت و رو یه مبل جلو نگین نشست و ونگاهش کرد . نگین همونجور نشسته بود و صورتش رو گرفته بود تو دستاش اما دیگه گریه نمی کرد!مهرداد یه کمی صبر کرد و بعد اروم گفت »- می گم ا!اگه ما مثلا یه نیم ساعت این دیوارارو هول بدیم یه ده متري خونه بزرگتر نمیشه؟!» نگین ساکت گوش کرد که مهرداد دوباره گفت »- ببین!خونه ش بزرگه اما چون نقشه ش خوب نبوده ك . چیک به نظر می اد!» نگین بازم گوش کرد » ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت هشتادکردیم حالا اگه شما به نظرت بازم کوچیک می اد توالت و open به یارو گفتم کوچیکه ها!گفت ما اشپزخونه ش رو کنیم که خونه دیگه بشه دریا! open حمومم » نگین بازم هیچی نگفت »- یکی دیگه به خاطر رنگشه!رنگ کرم اپارتمان رو کوچیک می کنه!اگه بدیم مثلا طوسیش کنن اپارتمان میشه 700 متر!» این دفعه دیگه نگین همونجور که صورتش رو با دستاش گرفته بود پقی زد زیر خنده که تند مهرداد گفت »- اهان اپارتمان 200 متر بزرگتر شد !یه خنده ي دیگه که بکنی اپارتمان میشه 100 متر!اون وقت میشه توش یه مهمونی بگیریم و بابا اینا و عمه اینا و عمو اینارو دعوت کنیم!مجسم کن بابام بخواد بیاد اینجا !از درکه وارد بشه یه نگاه میکنه و بعد به من میگه » پس بقیه ي اپارتمان کو » ؟!» نگین دوباره خندید که مهرداد بازم تند گفت »-150 متر مکعب!فقط قربونت دیگه نخند که همین 150 متر برامون کافیه!بیشتر بشه نه میتونم اجاره ش رو بدیم و نه از عهده ي نظافتش بر می اییم!» کار که به اینجا رسید نگین از خودش خجالت کشید و فهمید چه رفتار زشتی داشته!- یواش یواش سرش رو اورد بالا و یه نگاه به مهرداد کرد و بعد تازه متوجه دوروورش شد!یه خرده که نگاه کرد فهمید که تو یه فرصت خیلی خیلی کم مهرداد چقدر سعی و تلاش کرده و زحمت کشیده!یه نیم ست مبل خیلی قشنگ با یه میز وسطش و دوتا میز کوچیکم کنارش!زیر میزم یه ماشینی پهن بود که طرح فانتزي قشنگی داشت!یه اباژور پایه دار خوشگلم یه گوشه گذاشته بود . لوسترها و دیوار کوب ها خیلی قشنگ بودن!از همونجا یه تو اشپزخونه رو کرد . یه گاز کوچولو و قشنگ . 6 تا فنجون که به پایه ي فلزي اویزون بود . 6 تا لیوان و 6 تا بشقاب که تو جا ظرفی گذاشته شده بود و روي کابینتم یه مخلوط کن بود و یه دستگاه قهوه!یه یخچال کوچیکم یه طرف دیگه ش بود .یه مرتبه دلش خواست بلند شه و بره اتاق خواب رو ببینه!از جاش بلند شد و رفت طرف اتاق خواب و رفت توش!واقعا براش عجیب بود !تو اون اتاق به اون کوچیکی یه تختخواب دونفره با یه میز ارایش جا شده بود!یه مرتبه مهرداد رو پشت خودش حس کرد!همونجا میخکوب شد که مهرداد اروم گفت »- من سعی خودم رو کردم!حالا اگه قشنگ نیس می تونیم هر کدوم رو که خواستی عوض کنیم!راستش فقط تونستم حداقل ها رو جور کنم!اما بجون خودت هر کدوم رو که می خریدم با عشق بود!یعنی سراغ هر چیزي که می رفتم و می خواستم بخرم صورت تو می اومد جلو چشمم و همه چی به نظرم قشنگ می اومد و منم می خریدم!حالا اگه سرمو کلاه گذاشتن دیگه باید ببخشی!دفعه ي اوله که از این خریدا می کنم!» بعد یه مکثی کرد و کفت » خونه کوچیکه می دونم اما دل تو به این کوچیکی نیس!وسایل همه ارزون ترینه اما می دونم نظر تو خیلی خیلی بالاتر از این حرفاس!دیگه هرچی زشتی می بینی به قشنگی خودت ببخش!تو انقدر خوشگل و ماه که دیدم از همون لحظه که دنبال خونه و خرید وسایل بودم همه چی به نظرم خوشگل و ماه اومد!تازه اون موقع هنوز تو نیومده بودي تو خونه!حالا که دیگه هیچی !تا رو مبل نشستی و شد مبل سلطنتی!حالام که اومدي تو این اتاق خواب ملکه ي سبا!یه لحظه دیگه مکث کرد و بعد گفت :اصلا خونه شد مثل بهشت براي من!» نگین دوباره گریه ش گرفت و اشک از چشماش اومد پایین اما این گریه با اون گریه فرق می کرد!اروم برگشت طرف مهرداد و با خجالت تو چشماش نگاه کرد وگفت »- من خیلی بدم مهرداد !ببخش!رفتارم خیلی احمقانه بود!نمی دونم چرا متوجه این همه قشنگی تو خونه نشدم!قشنگی و بزرگی!اصلا ندیدم تو چقدر زحمت کشیدي!اونم تنهایی!خیلی سخت بوده!بعد یه نگاه به دورورش کرد وگفت- چقدر همه جا قشنگه !چقدر قشنگ هه جارو تزیین کردي!چه سلیقه ي خوبی داري!همه چی ماهه به خدا!» مهرداد که با حرفاي نگین دوباره گنده و بزرگ و قوي شده بود گفت »- راست میگی تو رو خدا؟!- اره به خدا!- بگو به جون تو!- به جون تو!من نمی دونم چرا الش هیچی ندیدم !اما حالا می بینم!طرف هر چیزي که میرم ازش بوي عشق می اد!بوي عشق و علاقه و خوشبختی!» مهرداد اروم موهاي نگین رو که ریخته بود تو صورتش رو کنار زد و گفت »- پس فهمیدي چقدر عشق تو این خونه هس!» نگین سرش رو تکون داد و مهرداد با دست اشکهاش رو پاك کرد و گفت »- پس این اشک ا چیه؟- خوشحالی!چون خیلی خوشحالم!- چون من اینارو راست میگی؟!- تو خیلی ماهی مهرداد!ببخش از اینکه بچه بازي در اوردم!- راستش یه لحظه منم داشتم بچه میشدم اما یکی بهم گفت که ما ادمیم و نباید بازیچه ي دست این و اون باشیم! اینطوري حداقل پس فرداد میتونیم به بچمون بگیم سعی و تلاش کردیم که نگن مردیم و جنازه ي متحرکیم !حداقل اگه الان هیچکدوم از چیزایی که قبلا داشتیم ندارم . زن خوشگل وناز و قشنگم رو که دارم!» نگین یه لبخندي زد و بعد دست مهرداد رو گرفت و همونجور که با خودش می کشید تو اتاق اروم گفت »- منم مرد قوي و بالیاقتم رو دارم!» یخچال که داشت کار می کرد و گازم که سرجایش بود و مبل و میزم که تو سالن بودن و ظرفام که تو جاظرفی ودراتق خوابم بسته!دیگه چی بگم؟!اهان!دوتا قاب عکسم بغل به بغل رو دیوار بود!خب!اینم از این!زندگی مشترك نگین ومهرداد یه ساعت بعدش شروع شد!یعنی موقعی که از اتاق اومدن بیرون و چشم نگین افتاد به یخچال و رفت طرفش و گفت »- چه یخچال فسقلی قشنگی!چیزي توش هست؟- اي!یه چیزایی هس!» نگین در یخچال را باز کرد و دید توش پر میوه س و اب میوه و کیک و شکلات!یه مرتبه یه ذوقی کرد که نگو!یه بسته شکلات در اورد و گفت »- واي چقدر گرسنه م شده!- برم پیتزا بگیرم بیام؟!- نه!از اول زندگی کخ نباید ولخرجی کرد!خودم یه چیزي درست می کنم بیا یه خرده از این شکلات بخوریم تا من یه غذایی درست کنم!» دو تایی یه خرده شکلات گذاشتن دهن شون و نگین بلند شد و رفت سر کابینت ا و گفت »- اول بذار یه نگاهی بندازم ببینم چه چیزایی داریم و چه چیزایی باید تهیه کنیم!برنج داریم؟!- یه کیسه گرفتم .- واي!مهرداد!- چی شد؟!- چه قابلمه ي قشنگی!- راست می گی؟!- اره!از کجا این چیزا رو یاد گرفتی؟!- از فروشنده هه پرسیدم!- بهش چی گفتی؟- گفتم اقا براي یه زندگی مشترك چه چیزایی لازمه؟- اون چی گفت؟- گفت اول لازمه که ادم ازدواج کنه!» نگین زد زیر خنده و گفت »- بعد؟!- دیگه یه سري لوازم گفت که من خریدم . ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت هشتاد و یک- بعد؟!- دیگه یه سري لوازم گفت که من خریدم .- افرین!خب حالا ناهار چی می خوري؟- چی می شه خورد؟!- بذار ببینم تخم مرغ داریم؟- گرفتم!- خب میتونم برنج بذارم با نیمرو بخوریم!گوشتم گرفتی؟بعد؟!- دیگه یه سري لوازم گفت که من خریدم .- افرین!خب حالا ناهار چی می خوري؟- چی می شه خورد؟!- بذار ببینم تخم مرغ داریم؟- گرفتم!- خب میتونم برنج بذارم با نیمرو بخوریم!گوشتم گرفتی؟نه ! راستش بلد نبودم چی بگیرم!خب با هم میریم میگیرم ! پلو و نیمرو دوست داي؟هر چی تو درست کنی دوست دارم!پس بشین تا شروع کنم .» مهرداد رفت رو مبل نشست و همونجور که کار کردن نگین رو تماشا می کرد گفت «تلویزیونم باید بخرم! ضبطم می خوایم!حالا یکی یکی میخریم!دنبال کار رفتی؟اره قراره برم پیش یکی از دوستام .کارش چیه؟یه کارخونهی تولید فویل .خیلی خوبه!بهش گفتم از هفته ي دیگه می ام .عالیه!وضع اقتصادیمون الان چجوریه؟خب البته یه خرده با نوسانات بازار رو به رو شدیم اما بد نیست!از عمو گرفتی؟نه پس انداز خودمه .منم یه مقدار پس انداز دارم .نه لازم نیست . خودم دارم .چه فرقی می کنه؟!حالا اگه لازم شد!کتري و قوري نخریدي؟چرا !ته اون کابینت اخریه!درش نیاوردم .. « نگین در کابینت رو باز کرد و کتري و قوري رو در اورد «واي خدا جون چقدر بامزه!» بعد شستشون و توش اب ریخت گذاشت رو گاز و گفت «منم باید دنبال یه کار بگردم .عجله نکن!فعلا لزومی نداره . غیر از اون تو باید به فکر بچمون باشی!می دونی که چقدر برام عزیزه!هر دوتون!» نگین با خنده دست گذاشت رو شکمش و گفت هستم!بعد مهرداد خندید و بلند شد و رفت طرفش و یه لحظه بعد صداي خنده نگین بلند شد!از اون خنده هاي از ته ته دل! تقریبا سه ربع بعد غذا حاضر بود و چون میز ناهار خوري نداشتن بشقابارو گذاشتن رو میز وسط سالن و نگین غذارو اورد و براي مهرداد کشید و نیمرو ام براش گذاشت و خودشم نشست و دوتایی مشغول خردن شدن که مهرداد گفت :به به ! به به !چقدر خوشمزه درست کردي!مرسی ! ممنون!» بعد نگین مشغول خوردن شد و تا دو تا قاشق خورد و گفت «مهرداد؟!جون مهرداد!تو به این میگی خوشمزه؟!خب اره!این یه خرده چیز شده که!چی شده؟شفته!شفته شده؟! چی؟برنجش!معاذاللع ! برنج به این خوبی!دروغ نگو دیگه!» بعد قاشق رو گذاشت تو بشقاب و یه خورده عقب نشست و گفت «فکر می کردم برنج درست کردن خیلی اسونه!» بعد یه کوچولو اشک تو چشماش جمع شد و گفت «زنی که حتی نمی تونه! ....» که مهرداد اومد تو حرفشو گفت »اوپ اوپ اوپ اوپ! گریه نکنی ا!الان خونمون کوچولو می شه!» نگین نگاهش کرد که مهرداد گفت «اولا برنجت که عالی شده ! بعدشم ! مگه همه از روز اول اشپزي بلد بودن ! ادم کم کم یاد میگیره!اخه! ....اخه نداره دختر عمو جون!اصلا می دونی چرا برنجت به نطرت شفته اومده؟! براي اینکه رفتی اون ور میز نشستی!پاشو بیا اینور بغل من ببین چه برنجی شده!اونوقت انگشتاتم باهاش می خوري!اینو گفت و بشقاب نگین رو از اون ور برداشت گذاشت پیش بشقاب خودش و دست نگین رو گرفتو کشید . نگینم بلند شد و با خنده اومد رو کاناپه بغل مهرداد نشست و بعد به مهرداد یه قاشق برنج و نیمرو برداشت و گرفت جلو نگین و گفتدهنت رو وا کن!» نگین با خنده دهنش رو باز کرد و مهرداد قاشق رو گذاشت تو دهنش و گفت «حالا بخور ببین چه طوره؟!» نگین همونجور که می خندید شروع کرد به خوردن و بعد گفت «چه خوب شد!اون شفته اي مال اونور میز بود!غذاي اونوریا شفته شده اما مال ما عالیه!» نگین قاشق مهرداد رو پر از برنج کرد و گفت «حالا تو دهنت رو باز کن!» و وقتی مهرداد دهنش رو باز کرد نگین قاشق رو گذاشت تو دهنش و گفت «خیلی خیلی دوستت دارم پسر عمو!چرا رفتی خونه به این بزرگی اجاره کردي؟!یه اتاقم برامون کافی بود!و واقعا راست می گفت ! با اون خنده ها، شوخی ها ،دوست داشتن ها، محبت ها، قربون صدقه رفتن ها، اون اپارتمان کوچولو براشون از صد تا قصر بزرگتر و قشنگ تر شده بود!یعنی اگه یه دختر و پسر همدیگه رو دوست داشته باشن ، تو یه اتاق فسقلی می تونن با هم زندگی کنن و خوشبخت باشن! بگذریم از اینکه پول خیلی چیزا هست اما همه چیز نیست!خلاصه زندگی این دوتا جوون اینجوري شروع شد و یه هفته بعدم تمام وسایلشون رو کامل کردن . تو این مدتم یه زنگ سارا خانم به نگین می زد و یه زنگ لیلا خانم به مهرداد!یه بارم اومدن بهشون سر زدن!همشم گریه و زاري!خب دلشون براي بچه هاشون می سوخت و شور می زد!اونم یکی یدونهو عزیز دردونه که اونقدر ناز پروده بودن!اما این دوت ابا هم خوش خوش خوش بودن و مادراشونو دلداري می دادن .مهرداد رفت سر کار ،تو کارخونه ي دوستش و اونجا شد مدیر داخلی و شروع به کار کرد . حقوقشم بد نبود!از صبح می رفت تا ساعت پنج . پنجم با عشق و علاقه بر می گشت خونه . نگینم از صبح که بلند می شد یه شامی درست می کردو یه دستی به خونه زندگیش می کشید و بعدشم دقیقه ها رو می شمرد تا شوهرش برگرده خونه و وقتی بر می گشت دیگه صداي خنده از تو خونه قطع نمی شد و وقت خوابمکه می رسید دوتایی انگار که قراره بهشون جایزه ي خوشبختی بین المللی رو بدن می پریدن و می خوابیدن!خلاصه خیلی خیلی خوشبخت بودن!» یه ده روز از این جریان گذشت که یه روز نگین به مهرداد گفتپسر عمو؟!جونم دختر عمو؟می گما!تو دلت براي عمو تنگ نشده؟تو دلت تنگ شده؟یه کوچولو!چاخان می کنی دختر عمو!خب یه بزرگ!اهان!حالا راست گفتی!خب الان باید چیکار کنیم؟اهان!راهش اینه که فردا من یه خورده دیرتر برم کاخه و صبح دوتایی بریم بازار نزدیک حجره شون!بعد صبر کنیم تا بیان و از دور ببینیم شون! چطوره؟!عالیه!. « فرداش نگین و مهرداد بلند شدن و سوار تاکسی و اتوبوس ومترو و خودشون رو رسوندن به بازار «حجره عمو کجاست مهرداد؟نزدیک همن . یه خورده فاصله دارن .چطوره هنوز باز نکردن؟می ان دیگه الاتن . اوناهاش!اون حجره ي بابامه هفتاد هشتاد متر جلوتر حجره ي عموئه!اونو می دونم .خب!تو برو نزدیک حجره ي عمو . منم همین جاها چرخه میزنم تا بابام بیاد !فقط جلو نري ها!می بیننت!باشه!از دور نگاهش می کنم!واقعا تف به این روزگار!چی ؟!ببخشین! ولی اخه ببین چه روزگاري شده که ادم می خواد یه نظر باباشم ببینه باید جاسوس بازي در بیاره! ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت هشتاد و دونگین زد زیر خنده و از مهرداد جدا شد و رفت یه مقدار جلو تر و یه گوشه همون دوروورا شروع کرد به راه رفتن و حجره هایی رو که باز شده بود نگاه کردن .یه نیم ساعتی که گذشت اول سرو کله ي حاج حسن پیدا شد ! نگین زود خودشو کشید کنار!حاج حسنم همونجور که داغشت دعا می خوند رفت طرف حجره ش و به دو تا جوون که جلو حجره ش نشستهبودن و معلوم بود کارمند و فروشنده ي حجره ان گفتیه جارو می زدین اول صبحی!» اون دوتا تند از جاشون بلند شدن و سلام کردن «سلام حاج اقا .سلام حاج اقا .صبحکم الله!یه جارو .حاج اقا جارو با افتابه تو حجره ست درشم قفله!منتظر بودیم شما تشریف بیارین بعد!لا حول و لا قوت الله بالله ....کلید رو بدین من حاج اقا قفل را وا کنم .نه نه ! باید خودم وا کنم ! یا قاضی الحاجات .حاج حسنم که همونجور که داشت دعا می خوند مشغول باز کردن قفل کرکره ي حجره بود و نگینم ازهمونجا داشت نگاهش می کرد و اروم اروم گریه و براي اینکه اشک هایش معلوم نشود عینک زده بود و به همین خاطرم وقتی بازاریا از کنارش رد می شدن بهش نگاه می کردن!اونم مجبور شد هی جاشو عوض کنه و یه دقیقه به حاج حسن نگاه کنه و یه دقیقه به اجناسی که جلوي حجره گذاشته بودن .یه خرده که گذشت در حجره باز شد و حاج حسن و کارمنداش رفتن تو و اول یه صندلی براي حاج حسن گذاشتن و اونم نشست و بعدش شروع کردن به اب و جاروي جلوي درپسر ارو ! اروم ! اب به خلق خدا ترشح نکنه!چشم حاج اقا!ناصر کجاست؟!نمی دونم حاج اقا!این پسره انگار کاسب بشو نیست!این ورم اب بریز!جلوي حجره ي حاج فتاحم جارو کن!خودشون می کنن حاج اقا!باشه اما همسایه داري یعنی همین دیگه !جارو کن ! ابم بپاش!این ورم یه جارو بزن!جلو حجره حاج تقیرو!چشم حاج اقا!بازار یعنی همسایه ! همسایه یعنی خودت!ایندم و دستگاه و علم و کتل که میبینی الان هزار ساله پا برجا و برقراره به خاطر اینه که بازار بازاري رو داشته واسه خودش!اخه حاج اقا همین حاج فتاح دیروز داشت جنس ما رو ....اون کاسبی یه پسر جون ! تجارته ! وقتش که برسه همین حاج فتاح پشت همسایه اش رو خالی نمیکنه ! خوب جارو بزن!نگین به صداي باباش گوش می کرد و گاهی یه چرخ می زد این ور و گاهی بر می گشت و حاج حسن رو نگاه می کرد که یه خرده بعد فروشنده ي حجره اي که نگین جلوش ایستاده بود با شک و تردید به نگین گفتهمشیره ! دنبال کسی می گردین؟!نگین یه مرتبه به خودش اومد و دید که دیگه موندن صلاح نیست و ممکنه باباش چشمش بهش بیفته راه افتاد طرف حجره ي حاج عباس اما دلش خون بود!از اون طرف مهرداد همونجور که داشت اروم قدم می زد یه مرتبه چشمش افتاد به حاج حسن که داشتاز دهنه ي بازار وارد می شد!تند خودشو کشید کنار ! بدبختی این بود که بعضی بازاریا مهرداد رو می شناختن .خلاصه خودشو کشید کنار و مشغول نگاه کردن باباش شد و یه دنیا غم تو دلش نشست!حاج عباسم اروم اروم می اومد جلو و همونجور دعا می خوند با یعضی بازاریا که حجره شون رو باز کرده بودن سلام و احوال پرسی می کردالله لا الله الا هو الحی القیوم .سلام حاج عباس!السلام و علیکم و رحمت الله . لا تاخذه ....سلام عرض شذ حاج اقا!صبحکم الله و العافیه ! سنتهصبح بخیر حاج اقا!عاقبت شما بخیر ! ولانوم . له ما فی السموات ....و همین موقع که حاج عباس داشت به حجره اش نزدیک می شد یه مرتبه از اون ور یه جوون تند رفت طرفش و تا حاج عباس اومد بفهمه چی داره می شه که چنگ زد و کیف دستی حاج عباس رو گرفت و کشید!حاج عباسم از اون ور بند کیف رو محکم گرفت و داد زداي ولدزنا ! ول کن ! اي مسلمونا ! جعفر ! حسین!جوونه که دید حاج عباس کیف رو ول نمی کنه خواست با مشت بزنه تو صورتش!حاج عباس که دست مشت کرده پسره رو رو هوا دید چشماشو بست و با اون یکی دستش صورتش رو پوشوند و منتظر ضربه بود که یه مرتبه صداي اشنا شنیدنامرد باباي منو ؟!غلط کردم اقا ! .... خوردم!تو رو به ابوالفضل !تو رو به امام حسین !جوونی کردم!حاج عباس که بوي اشنا به مشامش خورد اروم دستش رو از جلو صورتش اورد پایین و چشماشو وا کرد و قبل از اینکه دزده رو ببینه چشمش به جمال مهرداد روشن شد که با قد بلند و اندام ورزیده با یه دست مچ دستی رو که پسره براي زدن حاج عباس بالا برده نگه داشته بود و با یه دست دیگهشم پس کله اش رو گرفته بود!انگار دنیا رو به حاج عباس دادن!نه به خاطر اینکه مثلا چندرغازرو نبرده بود! به خاطر اینکه پسرش اونجا بود و از پدرش دفاع می کرد ! این براش جلو اهل بازار خیلی حرف بودتو رو خدا ولم کن ! از ناچاریه به مولا!از ناچاري دست رو باباي من بلند می کنی بی همه چیز !خفه ت کنم؟!چشم حاج عباس فقط به مهرداد بود و اصلا دزد رو فراموش کرده بود! «صدا به صدا و خبر به خبر و گوش به گوش تو بازار مثل برق پیچید که دزد گرفتن و یه مرتبه بازاریا مثل مور و ملخ ریختن طرف دهنه ي بازار و حاج حسنم یکی از اونا و تا رسید جلو و شنید که بازاریاحاج عباس حاج عباس می کنن و به حج عباس نگاه کرد مجبوري خودشو کشید جلو و تا حاج عباس رو دید بلند طوري که همه ي بازاریا شنیدن داد زد و گفتچی شده حاج اقا ؟! چه اتفاقی افتاده؟!ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت هشتاد و سهاز ناچاري دست رو باباي من بلند می کنی بی همه چیز !خفه ت کنم؟!چشم حاج عباس فقط به مهرداد بود و اصلا دزد رو فراموش کرده بود! «صدا به صدا و خبر به خبر و گوش به گوش تو بازار مثل برق پیچید که دزد گرفتن و یه مرتبه بازاریا مثل مور و ملخ ریختن طرف دهنه ي بازار و حاج حسنم یکی از اونا و تا رسید جلو و شنید که بازاریاحاج عباس حاج عباس می کنن و به حج عباس نگاه کرد مجبوري خودشو کشید جلو و تا حاج عباس رو دید بلند طوري که همه ي بازاریا شنیدن داد زد و گفتچی شده حاج اقا ؟! چه اتفاقی افتاده؟!مردم را باز کردن و حاج حسن رفت جلوتر که چشمش افتاد به مهرداد که یه پسره رو گرفته بود ! حاج عباس دیگه معطل نکرد و براي اینکه حاج حسن رو خفیف کنه گفتهیچی حاج اقا ! سلام علیکم!سلام علیکم!چی شده ؟!این سره ي بی سرو پا داشت کیفم رو می زد که مهرداد پسرم رسید و پیچوندش!» بعد یه پوزخند به حاج حسن تحویل داد ! حاج حسن که مثل ببر تیر خورده بود یه نگاهی به مهرداد کرد و گفت خب الحمدالله رب العالمین!» مهرداد تند گفت «سلام حاج عمو جون!سلام پسرم ! چطوري عمو جون ! خدا رو صدهزار مرتبه شکر که شما به موقع رسیدي!» حاج عباس دید دیگه فرصت از این بهتر پیدا نمی شه و تند با خنده گفت «پسر یعنی همین دیگه حاج اقا!» حاج حسن دیگه داشت از عصبانیت می ترکید اما با ظاهري مثلا شاد و خوشحال گفت «صد البته حا اقا !بر منکرش لعنت!اما داشت خفه می شد!یعنی هزار تا فکر و حساب اومده بود تو کله ش که چرا باید پسر حاج عباسبیاد به باباش سر بزنه و دختر اون نیاد!یا مثلا مهرداد یواشکی بدون اینکه نگین بفهمه می اد سراغ باباش یا مهرداد با عاطفه س و نگین نه ! یا ....سلام بابا جون!این صداي نگین بود که درست پشت سر حاج اقا ایستاده بود ! سایه به سابه اش! «حاج حسن اول یه مکثی کرد که صداش جا بیفته و بعد اروم اروم بر گشت و تا چشمش افتاد به نگین انگار قباله ي نصف بازار رو زدن به نامش!همچین ذوق کرد که اشک ته چشماش جمع شد و چیزي نمونده بود که اختیار از کف بده و نگین رو همونجا،جلو بازاریا بغل کنه اما زود به خودش مسلط شد و گفت- سلام بابا جون!سلام!سلام!» بعد یاد حاج عباس افتاد و تند برگشت طرفش و با یه لبخند پیروزمندانه گفت «- تو رو خدا نیگا کنین حاج آقا!این جوونا دیگه به ما اطمینان ندارن!باید حتی خودشون بیان سر بزنن که ما قبلا قرص مونو خوردیم؟ناپرهیزي نمی کنیم؟امان از دست اینا!اما خب این دفعه به موقع رسیدن آ!» حاج عباس تند گفت- الخیر فی ما وقع!حتما قسمت بوده!» بعد به مهرداد نگاه کرد و تازه یاد دزد بدبخت افتاد و گفت «- آخه جوون این چه کاریه؟- تو رو خدا حاج آقا!غلط کردم! ... خوردم!- آخه دزدي م شد کار؟اونم تو بازار از یه عده آدم حلال خور!زحمت کش!مومن!با خدا!بابا پس ما پول چی داریم می دیم به این مامورا!!» یه مرتبه صداي همه ي بازاریا دراومد «- راست می گن حاج آقا!- پول یا مفت مگه داریم!- دیگه نمی دیم!- کجان پس!؟- حتما خوابن!که یه مرتبه یکی گفت : »- حاج آقا زنگ بزنیم 110 تحویلش بدیم!!» که دزده دوباره به التماس افتاد «- نه تو رو خدا حاج آقا! ... خوردم!غلط کردم!دیگه به علی از این کارا نمی کنم!به سید الشهدا دفعه ي اولمه!نذارین پام به زندان برسه و عملی مملی بشم!تو رو جون همین پسرتون!تو رو به ...» حاج عباس یه نگاهی بهش کرد و بعد بلند گفت «- خیلی خب!خیلی خب!صدقه سر پسرم!برو اما دیگه اینجاها نبینمت آ!برو!» بعد به مهرداد اشاره کرد و گفت «- ولش کن بابا جون!» مهردادم تند گفت «- چشم حاج آقا!» بعد پسره رو ول کرد و پسره م پا گذاشت به فرار!مهرداد یه قدم رفت جلو و گفت «- ببخشین حاج آقا وقت نشد سلام عرض کنم!سلام!- سلام بابا جون!سلام به روي ماهت . پیرشی ایشالا!» نگین م تند اومد جلو و گفت «- سلام عمو جون!- سلام!سلام به عروس خانمم!چطوري عمو جون!» و تند به حاج حسن یه اشاره کرد!حاج حسن م که اشاره رو گرفته بود و گفت «- بریم!بریم تو!حجره!» حاج عباس تند گفت «- بریم همین سر،هر چی می خوان براشون سفارش بدیم!» حاج حسن دوباره مطلب رو گرفت و گفت «- بله بله!بفرمایین!» بعد با اجازه با ا جازه گویان از میون مردم رد شدن و رفتن طرف دهنه ي بازار و تا رسیدن و مهرداد گفت «- حجره رو باز نکردین آقا جون!- فداي سرت!شماها اینجا چیکار می کنین؟- اومده بودیم شماو عمو جون رو ببینیم!- ما رو؟!» که نگین گفت «- دل مون براتون تنگ شده بود!» بعد به باباش نگاه کرد که حاج حسن اشک تو چشماش جمع شد و گفت «- حالا بیاین بریم یه جا بشینیم .» که نگین دوباره گفت «- نه بابا جون!مهرداد چند ساعت مرخصی گرفته!باید برگردیم!» مهردادم گفت «- بعله عمو جون!می خواستیم شما رو ببینیم که دیدیم!» بعد برگشت به حاج عباس نگاه کرد و گفت «- اگه جریان دزده پیش نیومده بود که جلو نمی اومدیم!نمی خواستیم ناراحت تون کنیم!حاج عباس و حاج حسن هیچی نگفتن و فقط نگاه شون کردن که اونام آروم خداحافظی کردن و از خیابون رد شدن و رفتن جلوتر و رفتن طرف ایستگاه مترو و رفتن پایین!» حاج حسن اخرین نگاه ش رو کرد و بعد برگشت طرف حاج عباس و آروم گفت- الهی تو درد بگیري حاج عباس!چطور آشیونه ي این جوونا رو بهم زدي!» حاج عباس م آخرین نگاه رو طرف هر دو کرد و بعد برگشت و گفت «- الهی کوفت به اون تن و بدن ت بزنه حاج حسن که وجودت پر از نکبته!- وجود من نکبته؟الهی به این وقت عزیز که یه سرطان بگیري که تا حالا شناخته نشده باشه و هیچ درمون نداشته باشه حاج عباس!- الهی به حق این ساعت مبارك تن ت کرم بذاره حاج عباس!» تو همین موقع چند تا بازاري بهشون سلام کردن «- سلام علیکم حاج آقا عباس!- سلام علیکم حاج آقا حسن!- سلام علیم .- سلام علیک .- صبحکم الله!- صبحکم الله بالخیر .- صبح حضرت عالی بخیر .» اونا که رد شدن و حاج عباس گفت «- آدم عاقل دم دهنه ي بازار حرف می زنه؟- بریم این آبمیوه فروشیه!دوتایی راه افتادن و یه خرده بعد رسیدن به یه آبمیوه فروشی و رفتن تو . صاحب آبمیوه فروشی که میشناخت شون سلام کرد و گفت- به به!چه اقبالی!خوش آمدین!صفا آوردین!- ممنون!- ممنون!راستش گلومون خشک شده بود و گفتیم جاي چایی و این چیزا یه آبمیوه بخوریم که خاصیت م داشته باشه!- نوش جون تون!بفرمایین!چی میل دارین؟» حاج عباس گفت «- من آب پرتقال می خورم .» که حاج حسن تند گفت «- صبح معده ي شما حاج آقا آب پرتقال رو جواب نمی ده!اسید داره!آب هویج بهتره!- پس آب هویج بدین . دو تا .چشم!چشم!بفرمایین،می آره خدمت تون .» دوتایی رفتن ته مغازه نشستن که حاج حسن آروم آروم گفت «- حاج عباس من آرزوم اینه که سرتو رو گل نیزه ببینم . نه فکر کنی که این آرزوي الان مه ها!نه!از بچگی این آرزو رو داشتم!- مطمئن باش که این آرزو رو هم به گور می بري اما من دادم برات سفره انداختن که بحق ناله هاي دل زهرا هر چی زودتر خبر سکته ت رو برام بیارن!- خبر تو رو باید بیارن که حداقل دو تا جون دل شون شاد بشه!- فعلا که می بینی بچه م چه جوري بالام دراومد!- بچه ي منو ندیدي!پشت به پشت م واستاده بود!- پسر من ...- پاي بچه ها رو وسط نکشیم!- پاي بچه ها رو وسط نکشیم!الهی خودت تکی یه مرتبه ور بپري حاج حسن که یه بازار از دستت راحت بشه!- حاج عباس نامردي م حدي داره!اما تو از حد گذروندیش!- حالا ببین براشون چیکارا بکنم!- تو بکنی؟مگه من مرده م!- با این کاري که این دو تا بچه امروز کردن،دیگه من ولشون نمی کنم!- منم نمی کنم!کاري براشون بکنم کارستون!- دیدي این پسر چه کرد؟به خاطر ناموس ش قید پول و زندگی ورو زد!اینو بهش می گن مرد!- اون دختر رو بگو!به خاطر شوهرش پشت پا زد به کرور کرور مال و ثروت!اینو بهش می گن زن!- ببین حاج حسن من کاري می کنم که وقتی بفهمی این تخم چشمت هولوپی بزنه بیرون!- حاج عباس من کاري بکنم که اون جیگر کپک زده ت از حقومت بیاد تو دهن ت!حالا ببین!- یواش تر!آبرو داریم!- چشم!چشم!» تو همین موقع براشون آب هویج رو آوردن و دو تایی شروع کردن به خوردن که حاج حسن گفت «- الهی حاج عباس خودم ...- داریم چیز کوفت مون می کنیم آ!پول بالاش دادیم!می ذاري افاقه کنه؟- آره آره!بخور تا بعد بگم!» دوتایی آروم آروم آب هویج شون رو خوردن و تا تموم شد حاج حسن گفت «- الهی به داده ت شکر به نداده تم شکر!- الهی کرور کرور مرتبه به درگاهت شکر!- بریم؟ ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت هشتاد و چهار- بریم!» دوتایی بلند شدن و رفتن جلو و حاج عباس تند دست کرد جیب ش و گفت «- چه قدر تقدیم کنم؟- اختیار دارین حاج آقا!- مگه من می ذارم حاج عباس آقا!- دست تو جیب تون نکنین که ناراحت می شم حاج حسن آقا!- چه قابلی داره حاج آقا عباس؟- تو رو خدا اصلا مهمون من باشین!- ولله!ولله!چه قدر تقدیم کنیم؟- حاج آقا حسن!من برادر بزرگم!- شما سرور مایین اما ...- اما نداره دیگه!با اجازه ي شما!- روم سیاه حاج آقا که فقط افتخار کوچک تري شما رو دارم!- بنده م افتخار برادري شما رو!حاج عباس آبمیوه ها رو حساب کرد و دوتایی راه افتادن و وقتی رسیدن جلوي حجره ي حاج عباس که تقریبا اوایل بازار بود،حاج عباس آروم گفت- برو به مرده شور سپردمت!» حاج حسن م آروم گفت «- منزل نوت مبارك!دو متر چلواري برات گذاشتم کنار!» بعد هر دو بلند گفتن «- در پناه خدا حاج آقا!- زیر سایه ي حق حاج آقا!حاج حسن رفت و حاج عباس ایستاد جلو حجره ش که یه مرتبه سه تا فروشنده ش از اون ور دویدن جلو و سلام کردن!حاج عباس م معطل نکرد و گفت- سلام به روي ماه تون!کجا بودین تا حالا؟صبح اینجا صداتون زدم کجا بودین؟اگه منو می کشتن کی به دادم می رسید؟بعد دولا شد و قفل حجره رو بازکرد و شاگرداش کرکره رو زدن بالا و حاج عباس یه دعا خوند و با نام خدا وارد شد و براش صندلی گذاشتن و حاج عباس از تو کیف ش یه دفتر کوچولو دراورد و گفت- بابت دیر اومدن امروز یه درصد از حقوق تون کسر گذاشتم!والسلام!دیگه حرفم نباشه!برین سر کارتون!» بعد چند دقیقه فکر کرد و از جاش بلند شد و همونجور که می رفت طرف میزش به یکی از شاگرداش گفت- جعفر چایی گذاشتی؟- بعله حاج آقا!» بعد رفت پشت میزش نشست و تلفن رو برداشت و یه شماره گرفت «- الو!آمیرزا!- سلام،سلام!اون خونه تو زعفرانیه!- نه!نه!اون یکی!ویلائیه!- آهان!آهان!همون!حاضره؟- نه!اجاره نمی خوام بدم!- حاضره یعنی اینکه تر و تمیزه؟- می دونم نو سازه!می گم آت و آشغال توش نیست؟- خب چهار پنج نفر رو همین الان بفرست اونجا و بگو تا ظهر باید مثل گلش کنن!می خوام وقتی عصري اومدم اونجا برق بزنه همه جاها!- خب!خب!سندش رو هم حاضر کن!- نه،غریبه نیس!می خوام بزنم به نام مهردادم!- ممنون!ایشالا خدا براي همه بخواد!- باشه!باشه!فعلا خداحافظ!» بعد تلفن رو قطع کرد و شماره ي مهرداد رو گرفت و وتا مهرداد جواب داد و گفت- مهرداد منم!حاج عباس!- سلام آقا جون!- حاج آقا!- سلام حاج آقا!حال شما!طوري شده؟!- نه بابا جون!کجایی؟- تازه رسیدم کارخونه!- کجا؟- کارخونه ي باباي دوستم!اونجا کار گرفتم!- بیخود!همین الان راه می افتی می ري کارخونه ي خودت!- کارخونه ي خودم؟!- بعله!بعله!برو کارخونه!به امید خدا فردا اول وقت دست زنت رو می گیري و می ري تو اون خونه و یلائییه که یه باربا هم رفتیم!تو زعفرانیه!یادته؟!- بعله حاج آقا اما ...- اما چی؟!- اجازه بدین که ...- آي پسر؟!- بعله حاج آقا!؟- ریش م تو دست مه!تا حالا آق ت نکردم!الان سرم رو به آسمونه و ریش م دستم!نذار آق ت کنم که بیچارهشی!فهمیدي؟!» حاج عباس خیلی عصبانی بود براي همین م مهرداد ترسید و گفت «- چشم!چشم!آق م نکنین!چشم!- همین الان برو کارخونه!یه ساعت دیگه زنگ می زنم باید اونجا باشی!- چشم بابا جون!چشم!شما عصبانی نشین،چشم!- خداحافظ!- خداحافظ!» حاج عباس تلفن رو قطع کرد و یه نفسی کشید و داد زد و گفت «- حسین!اون چایی حاضر نشد؟- الان حاضر می ه حاج آقا!حاج عباس یه دقیقه نشست و بعد یه لبخند اومد رو لبش و تلفن رو برداشت و شماره ي حجره ي حاج حسن رو گرفت و تا حاج حسن تلفن رو برداشت گفت- سلام علیکم حاج آقا حسن!حاج عباس هستم!- سلام علیکم حاج آقا!- خودتون هستین؟- در خدمت تونم حاج آقا عباس!» بعد دستش رو گرفت جلو گوشی و آروم گفت « ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت هشتاد و پنج- مهرداد تا یه ساعت دیگه بر می گرده کارخونه ي خودم!یه خونه ویلایی م تو زعفرانیه دارم می زنم به نامش!الانم دادم تمیزش کنن که فردا برن اونجا!حالا بپر توالت یه آفتابه آب سرد بریز به خودت که سوزش ت بیفته!» حاج حسن یه فکري کرد و گفت «- آدرس خونه رو بده ببینم!- یادداشت کن!- بفرما!- زعفرانیه،خیابان ...- دربست ویلائیه؟- آره!الان یه سرایدار توشه!دادم امروز تمیزش کنن!- بسیار خوب!سایه ي عالی مستدام .» حاج حسن تلفن رو قطع کرد و یه شماره گرفت «- الو!سلام علیک حاج آقا ایوب!حاج حسن هستم!- حال شما!ممنون!ممون!زیر سایه ي حق!- غرض!حاج آقا یه ماشین خوب می خواستم!- نه مهم نیست!- چی؟از این جدیدا؟- اگه شما صلاح می دونین حکما خوبه دیگه!چند؟!- پنجاه؟باشه خوبه!صفره دیگه؟- عالیه!لطفا بفرمایین همین الان یعنی دو ساعت دیگه!قبل از ظهرباشه!- بعله!بعله!یادداشت بفرمایین زعفرانیه ...- بعله!کارگر اونجاس!قفلش کنن و سوییچ ش رو بدن دست سرایدار اونجا!- نه!مطمئنه!یه نفرم بفرستین حجره که چک ش رو تقدیم کنم .- تصدق شما!سند به نام دخترم می زنم!بعد!مشخصات و فتوکپی می فرستم!- ممنون!ممنون!خداحافظ!» قطع کرد و دوباره شماره گرفت «- سلام علیکم حاج آقا صالح!- زیر سایه تون حاج حسن م!- فداي شما!تصدق سر شما!خانواده؟اهل و عیال؟بچه ها؟!- همگی دعا گوئن!- فداتون بشم!غرض!یه ده پونزده تا قالی و قالیچه می خواستم!- نه!نه!واسه دخترم!- ابریشم!ابریشم!چشم خیره کن!- حاج آقا!دیگه سفارش نمی کنم!- ممنون انشالله فردا یه سر می آم حجره!- بعله،بعله!یادداشت بفرمایین!زعفرانیه ...- تا ظهر حاج آقا!تحویل سرایدار بدن!باید زودتر اونجا فرش بشه!- دست شما درد نکنه!- ممنون!ممنون!بنده م به همچنین!- خدا نگهدار!در پناه حق!» دوباره قطع کرد و یه شماره ي دیگه گرفت «- سلام علیکم حاج آقا جواد!- بنده بیشتر!- شما بزرگوارین!- ممنون!ممنون!مصدع اوقات تون شدم!- عرضم به خدمت تون که صبیه قراره مستقل بشن به منزل جدید برن انشالله!- نه والا!هر چی کردیم خواستن مستقل بشن!- چی می شه کرد،ما خوشبختی شون رو می خوایم!- بعله!بعله!چه فرقی می کنه؟- ممنون!با شماي دوست انشالله!- همونطور که عرض کردم،یه جهیزیه ي کامل می خوام!- بهترین!بهترین!از تلویزیون،یخچال،فریزر،گاز، چرخ گوشت،آبمیوه گیري،مخلوط کن،تستر!- نمی دونم دیگه والا!شما که خودتون کننده ي کارین!دست شما سپرده!می خوام آبرو داري بشه!- نه!نه!نه!هیچ مضایقه نباشه!- مگه شما دارین؟- چه بهتر!دو دست!بیست و چهار نفره!از همه چی!- کامل!- ممنون!انشالله!- عرضم به حضورتون که من نیمی رسم شرفیاب شم!لطف بفرمایین صورت حساب رو بفرستین حجره که چک هاشوتقدیم کنم!- می دونم حاج آقا!شما که غریبه نیستین اما هر چی حسابش باید سر جاش باشه!- بعله!بعله!یادداشت بفرمایین!زعفرانیه ...- دست شما درد نکنه!موید باشین!ممنون!منون!ممنون!خداح افظ شما!دوباره قطع کرد و یه تلفن دیگه زد و مبل و صندلی و میز ناهار خوري م سفارش داد و خیالش که راحت شد یه نفسی کشید و داد زد و گفت- ناصر!بعله حاج آقا؟- یه استکان چایی بیار گلوم خشک شد!» بعدش شماره ي حاج عباس رو گرفت و گفت «- الو سلام علیکم حاج آقا!- سلام از بنده س حاج اقا!» بعد آروم آروم گفت «- آب زرشک تو حجره دارین؟- چطور؟- یه لیوان بخور که فشارت بالا نزنه!عصري برو خونه شون ببین چه کردم!» حاج عباس یه مکثی کرد و گفت «- چیکار کردي؟- از شیر مرغ تا جون آدمیزاد سفارش داد م که تا ظهر برسونن زعفرانیه!ماشین م خریدم و گفتم ببرن بذارن اونجا!- ا ... !چرا انقدر خامی می کنی شما؟- چطور؟- اونجا برن دست کی بسپرن؟- مگه سرایدار نداره؟- داره اما اون این چیزا رو چه می فهمه!- خودم برم اونجا؟- نه!نمی خواد!حسین رو می فرستم که تحویل بگیره!کی قراره برن اونجا؟- تا ظهر!- الان می فرستمش!- پس بگو از همه چی سیاهه بگیره!- می گم بگیره!» بعد حاج حسن آروم آروم گفت «- دادم براي قوام آب تربت بیارن،امشب که به امید خدا رو به قبله شدي،بچکونن تو حلق ت!- آدم یه همچین وقتی که بچه هاش دارن می رن خونه ي نو این حرفا رو می زنه؟- لا اله الا الله!زبونم لال!ایشالا خوشبخت بشن!به مبارکی و سلامتی!- ایشالا!ایشالا!برو بذار حسین رو بفرستم مال بی صاحاب هپل هپو نشه!- چشم!چشم!خداحافظ شما حاج آقا!- خداحافظ شما حاج آقا!ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت هشتاد و ششگوشی رو دوتاي گذاشتن و حاج عباس،شاگردش رو فرستاد خونه ي زعفرانیه که جهیزیه و ماشین رو تحویل بگیره . حاج حسن م تلفن رو برداشت و یه زنگ زد به نگین و تا نگین شماره ي باباش رو دید و زود موبایل رو جواب داد و گفت- سلام بابا جون!طوري شده؟- سلام بابا!نه،طوري نشده!- شما حالتون خوبه؟- نه دخترم!چه حالی؟چه احوالی؟- چی شده؟- چشمام کور شده!چراغ خونه م خاموش شده!دلم شیکسته!جیگرم سوخته!قوت زانوم رفته!دیگه می خواستی چی بشه؟» نگین پاي تلفن زد زیرگریه و گفت «- تو رو خدا اینجوري حرف نزنین بابا جون!من مجبور بودم!- خیلی خب!خیلی خب!حالا که دیگه گذشته اما می شه جبرانش کرد!» نگین ساکت شد که حاج حسن گفت «- حاج عموت یه خونه ي ویلایی تو زعفرانیه داده به مهرداد!الانم دارن تمیزش می کنن!منم سفارش دادم که همه چی از وسایل زندگی برات ببرن اونجا!یه ماشین م برات فرستادم!عصري با شوهرت برین اونجا!ماهام می ایم!» نگین یه خرده دیگه مکث کرد و بعد گفت «- شما از کجا می دونین بابا جون؟- می دونم!می دونم!تو زنگ بزن به مهرداد،همه چی رو بهت می گه!فعلا م برو کارات رو بکن و آماده شو براي عصر!» نگین با حالت شک و دو دلی گفت «- چشم آقا جون!- دیر نکنین!- چشم!چشم!- فعلا خداحافظ!- به امان خدا!» نگین تلفن رو قطع کرد که بلافاصله مهرداد زنگ زد و گفت «- الو!- مهرداد!- سلام!- سلام!جریان چیه؟- تو از کجا فهمیدي؟- الان بابام زنگ زد!چیه جریان!- هیچی دیگه!رفتیم بازار قهرمان بازي دراوردیم و اونام بهمون جایزه دادن!- خب؟ ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره
بــــوی نــاقـــســـمـــت هشتاد و هفت- بابام یه خرده پیش زنگ زد و گفت همین الان برو کارخونه و بعدم عصري برو خونه ي زعفرانیه!- تو چی گفتی؟- چی بگم ریشش تو دستش بود آماده براي آق والدین کردن!راستش من جرات نکردم بگم نه!تومی دونی آقوالدین چیه؟مثل حکم دادگاهه!- آره باباي منم بهم همینجوري گفت!- حالا آماده باش تا عصر که اومدم یه سر بریم ببینیم چی میشه!- باشه،پس زودتر بیا!- دل ت برام تنگ شده؟- نه!اصلا!یه ساعت نیست که از هم جدا شدیم!- می دونم براي تو مثل یه سال گذشته!- مثل یه دقیقه!- دروغ نگو که دماغت الان دراز می شه و از تلفن می زنه بیرون!- تو چی؟دل ت برام تنگ شده؟- من که نه!من اینجا سرم گرمه!کمتر به تو فکر می کنم!- ایشالا اگه دروغ بگی مریض شم!- ا ... !این دیگه چه مدل شه؟خدا نکنه!- پس راست بگو وگرنه من و بچه ت هر دو مریض می شیم!- خب البته دلم براي بچه م تنگ شده!- مریض می شم آ!- خب البته دلم براي دختر عمومم تنگ شده!- چقدر؟- یه مثقال!- کمه!- خب یه کیلو یه چارك کم!- بازم کمه!- بیشتر برام صرف نمی کنه!- پسر عمو جون؟- جون دل پسر عمو!- چقدر پول داري؟- چقدر می خواي؟- تو چقدر داري؟- بذار ببینم!دو هزار،چهار هزار،هشت هزار،دوازده هزار،شونزده و پونصد و نه!نه!هیفده و پونصد!- پس می تونی براي یه خرده لواشک بگیري!- لواشک؟- اوهوم!- اي واي!هوس کردي؟- یه خرده!- اومدم!- الان نه!عصري که اومدي!- اومدم!کارخونه از فردا!تو یه خرده ملچ ملچ بکن تا من برسم!خداحافظ!مهرداد تلفن رو قطع کرد و راهی خونه شد و سر راه یه مقدار لواشک خرید و خودشو رسوند خونه و تا وارد شد،دید که نگین یه لباس تو خونه ي قشنگ پوشیده و موهاش رو خیلی خیلی خوشگل درست کرده و داره غذا درست می کنه!- دختر عمو جون سلام!بچه م سلام!» نگین اومد طرفش و با عشق نگاهش کرد و گفت «- تو دیونه اي!گفتم عصري که اومدي بخر بیا!- بفرمایین!اینم ویارونه!» نگین دوباره خندید و لواشک ها رو از مهرداد گرفت و گفت «- مرسی!- بیا!بیا بشین همین الان بخور که بچه م هوس کرده!» بعد دست نگین رو گرفت و برد روي مبل نشوند و خودشم نشست بغلش و گفت «- وا کن بخور!وا کن بخور که دیر می شه!- نه توام!دیگه اونطوریام نیست!» بعد نایلون لواشک رو باز کرد و کمی ازش خورد و گفت «- چه خوشمزه س!بیا توام بخور!- نوش جون ت!من ویارم یه شیرینی می کشه!» دوتایی خندیدن و همونجور که نگین لواشک می خورد ،گفت «- حالا چطوري می شه مهرداد؟- هیچی دیگه!الان لواشک آ می ره تو شیکمت و بچه م سرشو می گیره بالا و لیس می زنه و کیفمی کنه!» نگین دوباره خندید و گقت «- لواشک رو نمی گم که!بابا اینا رو می گم!- مگه باباتم ویار ترشی داره؟- لوس نشو!جریان امروز رو می گم!- نمی دونم والله!- بریم؟- مجبوریم!- خدا کنه مشکلی پیش نیاد!- تو فکرش رو نکن!درست می شه همه چی!چقدر امروز بزنم به تخته خوشگل شدي!» نگین همونجور که لواشک می خورد خندید و گفت «- چشماي شما خوشگل می بینه!- آخ اگه تو بچگی به پست من می خوردي!- چیکار می کردي؟- هیچی ولش کن!- نه!جون من بگو!- عرضم به خدمتت که تا با بچه ها جمع می شدیم یه جا و من پیشنهاد قایم موشک بازي می دادم!- خب!؟- بعد یکی چشم می ذاشت!- خب؟!- بعد دوتایی می رفتیم قایم می شدیم!- خب؟!- یعنی می رفتیم یه جاي تاریک . دنج و دور که هیچکس نتونه پیدامون کنه قایم می شدیم!- خب؟!- من و تو با هم!تنهایی!- خب!بعدش؟!- بعدش تند می اومدیم و سوك سوك می کردیم!- چه لوس!- این بو چیه می آد؟- اي واي غذام سوخت!!» نگین بلند شد و دوید طرف آشپزخونه «- یواش!الان پات می گیره یه جا می خوري زمین!- واي مهرداد!- چی شده؟- سوختن!- حالا زیرشو خاموش کن!- فایده نداره!همه ش سوخت!- عیبی نداره!فداي سرت!- کلی پول براي گوشت داده بودیم آخه!- ولش کن!» بعد بسته ي لواشک رو برداشت و از جاش بلند شد و رفت طرف نگین و گفت «- بیا!غصه نخور!- آخه پس ناهار چی؟- نون و پنیر می خوریم!» نگین برگشت طرف مهرداد و یه نگاهی بهش کرد و گفت «- تو چقدر آقایی مهرداد!» بعد بسته ي لواشک رو برداشت و از جاش بلند شد و رفت طرف نگین و گفت- بیا!غصه نخور!- آخه پس ناهار چی؟- نون و پنیر می خوریم!» نگین برگشت طرف مهرداد و یه نگاهی بهش کرد و گفت «- تو چقدر آقایی مهرداد!توام خیلی اقایی نگین جون!» نگین خندید و گفت «راستش امروز خودم می تونستم وقتی بیرون بودم لواشک بخرك اما دلم می خواست تو بخري!» مهرداد اروم دستش رو گرفت تو دستاش و فشار داد و گفت «اگه بیاي بریم الان با هم قایم موشک بازي کنیم از این لواشکا می دم که یه لیس بزنی!تو این خونه؟! قایم موشک؟!اره ! می ریم تو اتتاق خواب قایم میشیم ! هم تاریکه و هم دنج و هم دور!البته دور از مزاحم!!» بعد تا نگین اومد یه چیزي بگه و دستش و کشیده و همونجورم که داشت می خوند با خودش برد «ده بیست سه پونزده ، هزار و شصت و شونزده ، هر کی میگه شونزده نیست ، هیفده هیجده نوزده بیست!و بعد صداي خنده پیچید تو خونه! «وقتی دو تا دل با هم یکی باشن تو ده متر جام می شه قایم موشک بازي می کرد!وقتی دو نفر عاشق هم باشن تمام دنیا مال اوناس و خونه شون می شه به بزرگی دنیا!اون روز نگین اینا ناهار نیمرو خوردن و اندازه استیک بهشون مزه داد !مهرداد یه لقمه می گرفت و می ذاشت دهن نگین و می گفت ببین چه کباب خوشمزه ایه!نگینم می خورد و می گفت به به ! تا حالا یه همچنین کبابی نخورده بودم !بعد دو تایی می زدن زیر خنده و یه لقمه ي دیگه رو با عشق می خوردنکه طعم هزار تا غذاي خوشمزه رو می گرفت!خلاصه چند ساعت بعد بلندشدن و لباس پوشیدن و از خونه اومدن بیرون و راه افتادن که برن طرف خونه يزعفرانیه .یه تاکسی دربست گرفتن و سوار شدن و سه ربع بعد رسیدن جلو خونه و وپول تاکسی رو حساب کردن و پیاده شدن که نگین یه نگاهی به خونه کرد و گفتخیلی قشنگه!اره بد نیست!یعنی الان بابا اینا و عمواینا اینجان؟نمی دونم ! بیا زنگ بزنیم معلوم میشه !یه سرایدارم داشت اینجا!» مهرداد زنگ و زد و یه خورده بعد سرایدار ایفون رو جواب داد و تا مهرداد رو تو مانیتور دید و گفت «سلام اقا مهندس!بفرمایین! ادامه داردتقدیم به ستاره نظر یادتون نره