انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

Dokhtar Footbalist | دختر فوتبالیست


زن

 
قسمـــــــــت پنجـــــــــــــــــم


صبح تو دسشویی بودم و داشتم صورتم رو میشستم که کوهی وارد دسشویی شد.از تو اینه بهش نگا کردم.
کوهیار-سلام
من-سلام به روی نشستت
کوهیار-ماه ش رو نگفتی
من-لازم نیس بگم....چرا باید اعتماد به نفس کاذب بهت بدم؟
کوهیار-با من در نیفت
من-اگه در بیفتم چی میشه مثلا؟
کوهیار-اتفاق خاصی نمیوفته فقط از اینجا شوتت میکنن بیرون
من-مطمئن باش همچین اتفاقی نمیوفته
کوهیار-منکه شک دارم
اومد نزدیکم و از پشت زل زد به اندامم
چقدر عوضی و هیزه این بشر.با عصبانیت برگشتم طرفش و گفتم:
هوی چیکار میکنی؟
کوهیار-اختیار چشمام دسته خودمه
من-من بهت اجازه نمیدم
کوهیار-همچین حرف میزنی انگاری چه تیکه ای هستی
من-هرچی باشم از تویه گودزیلا که بهترم
کوهیار-برو خونتون با عروسکات بازی کن
من-چرا هروفت پسرا تا کم میارن بحث عروسک رو وسط میکشن؟
کوهیار-چون حقیقته
داشت رو مخم راه میرفت.صبح به اون قشنگیم رو خراب کرد.
به شلوار ورزشیش نگا کردم.سفید بود.وای جون میداد واسه این کار
با ناز رومو برگردوندم و شیر اب رو باز کردم.
من-کوهیار تو چرا اینقدر با من بد تا میکنی؟
کوهی که از کارای من سردرگم شده بود گفت:چون تو حق نداشتی خودتو پرت کنی وسط یه عده پسر.میدونی اگه مسابقمون رو خراب کنی چی میشه؟
من-کوهیار جوووونم با من اینطوری صحبت نکن من از پسش بر میام
کوهیار خیلی تعجب کرده بود.همینو میخواستم یه قدم بهم نزدیک شد و دقیقا پشت سرم ایستاده بود.مشتم رو پر اب کردم و تویه حرکت سریع برگشتم و اب رو روی شلوارش ریختم.
کوهیار با تعجب به من خیره شد و یه لحظه قرمز شد.شایدم ابی.نمیدونستم افتاب پرسته.یه قدم بزرگ برداشتم و داشتم از دستش در میرفتم که دستای قویش مچ دستم رو گرفت و منو سریع به طرف خودش کشید
انقدر زور داشت که پرت شدم تو بغلش.اینقدر صورتم نزدیکش بود که وقتی به چشماش میخواستم نگاه کنم دوتا چشماش رو یه دونه میدیم!!صورتم رو ازش دور کردم اما اون بدنم رو بین بازوهاش قفل کرده بود.با عصبانیت بهم خیره شده بود.
کوهی-یا یه دست بلیز و شلوار ورزشی بهم میدی یا اینکه استخونات رو خورد میکنم.
جدنی دستام داشت درد میگرفت.اما بازم نمیخواستم تسلیم بشم
من-مگه فقط همین یه دست لباس رو داری؟
کوهی-اینطور به نظر میرسه
من-اخی طفلی پول نداری واسه خودت بخری؟؟تولدت کیه برات بخرم
کوهی-همه ی این کارا رو کردی که سنم رو بپرسی
من-مگه خودت حرف رو تو دهنم بندازی
کوهیار هر لحظه حلقه ی دستاش رو تنگ تر میکرد.و من هر لحظه به مرز خفگی نزدیک تر میشدم
من-احمق دیوونه ولم کن
کوهی-چیزی که عوض داره گله نداره
دستام دیگه خیلی درد گرفته بودن برای همین تسلیم شدم
من-باشه بهت میدم
کوهیار دستاش رو از هم باز کرد و من از مرگ 100% نجات پیدا کردم.چون میدونست جنس من خرابه دستم رو تو دستاش گرفت و منو به سمت اتاقم برد.یه دست دیگه لباس داشتم برای همین بهش دادم.
کوهی-خانم خانما1-1 مساوی
من-منتظر تلافی باش....من ولت نمیکنم.تقاص درد دستام رو باید پس بدی

واسه نهار رفتیم سالن غذاخوری و من از عمد امروز زفتم سر میزه کوهیار و دوتا از دوستاش.
دوستاش خیلی باهام گرم گرفتن اما کوهیار هیچی نمیگفت فقط بهم خیره شده بود و منتظر بود یه آتو ازم بگیره.
اما کور خونده پسره ی چلغوز.ساندویچی که خواسته بودم اماده شد.رفتم گرفتمش و نشستم یر میز.دوستاش داشتم با ترحم نگام میکردم.معلوم نیس باز این کوهیار چی در گوش این دو تا ساده وز وز کرده که اینا اینجوری نگام میکنن.
سس رو از روی میز برداشتم و ریختم رو ساندویچم و شروع کردم به خوردن.
کوهی-شهاب جون چنو وقته ساندویچ نخوردی؟
به دوستاش نگا کردم که بازم داشتن مثه احمقا نگام میکردن
من-خیلی وقت نیس...اما تو چند وقته ادم ندیدی؟
کوهیار با نفرت به پوزخندم نگاه کرد و گفت:از وقتی نسلش منقرض شده
من-واسه همینه داری اینجوری منو نگا میکنی؟بهت حق میدم.چون تو روستاتون همش باید گاو و گوسفند ببینی.
حالا دوستاش به جای من به کوهیار خیره شده بودن.
کوهی-چند وقت اونجا زندگی کردی که از اهالیش هم خبر داری؟
من-منکه زندگی نکردم تو برام تعریف کردی.
حالا بهنرین موقع برای انجام نقشم بود.سس سس رو به سمته کوهیارگرفتم و با تمام زورم فشارش دادم.سس های قرمز تو صورت کوهیار پاشیده میشد و من ذوق میکردم
اما نمیدونم یهو چی تو صورتم ریخته شد که حتی نمیتونستم نفس بکشم.چشمام رو باز کردم و قوطی سس سفید رو دست کوهیار دیدم که به سمتم نشونه گرفته.اما من بازم سسم رو ول نکردم.داشتم از سس هایی که تو دهنم میومد خفه میشدم.سس هام تموم شد.ماله کوهیار هم تموم شد.اون از کجا اون قوطی سس رو اورده بود؟
رویه میز افتضاحی به بار اومده بود که حد نداشت.یه ترکیبه رنگ صورتی بوجود اومده بود که تمام میز رو پر کرده بود.لباسای من و کوهیار پر شده بود.دو تا دوستاش هم از روی صندلیاشون پاشده بودن و ایستاده بودن.همه زل زده بودن به ما.به کوهیار نگاه کردم.اونم داشت به من نگا میکرد.میخواست دهنش رو باز کنه که چیزی بگه اما صدای عصبانی محبی بهش اجازه نداد.
محبی-شما دوتا همین الان میرین تو دفتر من.
پشت سر محبی وارد دفترش شدیم.یهویی محبی زد زیر خنده و به ما نگا کرد.
نگاهی به کوهیار انداختم و اونم به من.هر دو با هم زدیم زیر خندهواینقدر که صورتامون داغون شده بود.
محبی-شما دوتا چه قدر بامزه اید.تا به خال همچین چیزی تو عمرم ندیده بودم
محبی بی وقفه میخندید.حالا ما فقط داشتیم بهش نگاه میکردیم.
در گوش کوهیار اروم گفتم:طفلی خیلی وقته نخندیده
کوهی-نزن تو ذوقه بچه بذار راحت بخنده
بعد از چند دقیقه بهمون گفت که ناراحت از دفتر بریم بیرون و به همه بگین که اون مارو کلی دعوا کرده.با کوهیار اومدیم از دفترش بیرون و به سمته اتاقای خودمون به راه افتادیم.
لباسام رو عوض کردم.و نشستم رو تخت.تو اینه ی روبروم خیره شدم به خودم.رژ لبام پاک شده بود.دوباره شده بودن همون لبای صورتی خودم.مردمک های مشکی چشمام برق میزد.چشمایی که نه ریز بودن نه خیلی درشت.اما به خاطر کشیده بودنشون خیلی خوشگل به نظر میومدن.به موهام نگاه کردم.وای تا اینا بلند بشن من پیر شدم.اگه برام خواستگار بیاد و من جواب بدم اونوقت روز عروسیم مجبور میشم کلاه گیس بذارم بعد همه به هم میگن عروس کچل بوده کلاه گیس گذاشت براش
محکم زدن تو گوش خودم و به خودم بد وبیراه گفتم.خاک بر سرت شیرین مثه این عقب مونده ها داری به ملاه گیس فکر میکنی.
از وقتی با این کوهی سر و کله میزنم پاک عقلم رو از دست دادم.یه زنگ به بهنوش زدم و ازش خواستم بیاد دنبالم.از ورزشگاه اومدم بیرون و منتظر بچه ها شدم
اما یه سری صداهایی میشنیدم واسه همین خیلی کنجکاو شدن ببینم کیه.کله ی گندم رو تکون میدادم تا ببینم گیرنده هام صدا رو از کجا دارن دریافت میکنن.
یکم اونور تر کوهیار رو دیدم که داره با گوشیش صحبت میکنه.
کوهیار-خواهش میکنم فقط یه روز با من بیا بیرون
-........
کوهیار-اما اخه منکه همیشه اونجوری نیستم
-.......
کوهیار-دیوونه من دوست دارم
با خودم فکر میکردم این کیه که کوهیار داره بهش میگه دوست دارم؟؟اما صدای بوق اهن قراضه ی نسیم باعث شد کوهیار هیکل ناقص منو ببینه که دارم با تمام وجود فضولی میکنم....رنگ صورت کوهیار هی عوض میشد.باز این خاصیت افتاب پرستیش گل کرد.قدم به قدم عقب میرفتم و اونم قدم به قدم جلو میومد.
کوهی-داشتی به حرفای من گوش میکردی؟
من-نه کی گفته؟
کوهی-پس اینجا چه غلتی میکردی؟
در حالی که برگشتم و شروع کردم به دویدن داد زدم:به حرفای تو گوش میکردم
پریدم تو ماشین و در رو قفل کردم و بلند گفتم:برو نسیم...برو که وضعیت رنگین کمونه
نسیم گاز داد و جیغ چرخا بلند شد .کوهیار برام داشت خط و نشون میکشید....فکر نمیکردم از فال گوش واستادن بدش بیاد....نکه خودم خیلی خوشم میومد
نسیم-این کی بود ورپریده
من-کوهیار
بهنوش-دروغ میگی
من-اره شوخیم گل کرده
بهنوش-خفه شو این که خیلی جیگر بود
نسیم-نه بابا شکل بچه غرتی ها بود
من-حالا کی از شماها نظر خواست....برو یه جایی که فاز بده بهم.تا6 هم باید ورزشگاه باشم
نسیم ما رو به یه پارکی برد که توش پرنده پر نمیزد.خاک بر سرش با این سلیقش
من-اینجا که بیشتر دلم میگیره
نسیم-خب حوصله ی شولوغی ندارم
من-با اون پیرزن طفلکه من چیکار کردین؟
نسیم-ما که با اون کاری نداریم اون کله ی مارو میخوره
من-اره جونه خودت...اون نصفه شماس بعد بیاد کله ی خربزه ای شمادوتا رو بخوره؟
بچه ها ساعت 5 منو گذاشتن دم ورزشگاه و خودشون رفتن.تو سالن بدنسازی کوهیار رو ندیدم.بهتر شرش کم.
تو تخت خواب دراز کشیده بودم و به فردا فکر میکردم.قرار بود فردا همه ببرن یه اردویه دسته جمعی.باید کلی نقشه برای کوهیار میکشیدم.جونش رو باید میگرفتم پسره ی غول بیابونی رو.
صبح کسری بیدارم کرد و گفت بچه ها دارن میرن.منم مثه فرفره وسایلام رو جمع کردم و رفتم پایین پیششون.همه سوار اتوبوس شدیم.چقدر بیرون رفتن با پسرا مزخرفه.شایدم اینا اینقدر بی بخارن.همه داشتن یا باهم حرف میزدن یا خواب بودن یا اهنگ گوش میدادن.حالا اگه نصفه همینا دختر بودن اینجا رو سرشون میذاشتن.
کوهیار داشت با تلفنش میحرفید.صندلی جلویی من نشسته بود وصحبتاش رو واضح میشنیدم.
کوهیار-مگه من چمه؟
-.................
کوهیار-بابات قبول میکنه تو باهاش صحبت کن
-.................
کوهیار-خیلی بی معرفتی
وگوشی رو قطع کرد.این کی بود که کوهیار اینقدر دوسش داشت.ای بابا مردم چه شانسایی دارن تو رو خدا نگا پسره داره التماسش رو میکنه اونوقت طرف ناز میاره.خدا شانس بده
یه ساعت تو راه بودیم تا اینکه به اون کوهی که میخواستیم رسیدیم.اطراف همه کوه بود و ما تو دامنه ی یکی از کوه ها که نسبت به جاهای دیگه سرسبز تر بود نشستیم.بچه ها کمک کردن و وسایل رو گذاشتن پایین.
منو کوهیار و یکی دیگه از بچه ها مسول نصب چادرا بودیم.12 چادر بود.
11 تاش رو با موفقیت نصب کردیم اما واسه اخریش یه چیزی قلقکم میداد که یه بلایی سر کوهیار بیارم.....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
از کوهیار خواستم بره تویه چادر و چادر رو از داخل نگه داره.اما اون میگفت نیازی برای این کار نیست
من-من یه عمر تو کوه زندگی کردم.من میگم باید چیکار کنیم

کیارش-کوهیار برو تو چادر دیگه حتما یه چیزی میدونه که میگه

کوهیار کلافه دستش رو پشت گردنش کشید و رفت تویه چادر ایستاد.از کیارش خواستم برام چوب بیاره.اونم به این هوا دک کردم.چون دور و برم خلوت بود کسی چیزی نمیفهمید


چوبی که نزدیکم بود رو برداشتم و اروم چادر رو جمع کردم.با یه حرکت خیلی ساده کوهیار تو چادر گیر افتاد.شروع کرد به داد وبیداد.چوب رو به بدنش کشیدم تا پشت پاهاش پاهاش روپیدا کنم.چوب رو بردم عقب و با سرعت زدم به پشت زانوهاش.این ته بی رحمی بود.مطمئنن اگه بیرون از چادر بود من اینجوری وای نمیستادم بهش بخندم.ناله ی ارومش رو شنیدم.اما توجه نکردم و چوب رو انداختم و از اونجا دور شدم.کیارش رو از دور دیدم که داره به سمته کوهیار میره.چوب هایه اطرافم رو برداشتم و خودم رو کیارش رسوندم


کیارش کوهیار رو از چادر بیرون کشید.دوباره افتاب پرست شده بود.صورتش بنفش شده بود و پشت پاهاش رو جوری گرفته بود که انگاره پاهاش میخوان در برن.خندم رو طوری قورت دادم که به سرفه افتادم
من-کیارش این چرا اینجوری شده؟
کیارش-والا نمیدونم تو پیشش بودی
من-منم رفته بودم چوب جمع کنم

کوهیار ناله ای کرد و به من زل زد و گفت:من این چادر رو به اتیش میکشم که منو اینجوری کرد
کیارش-مگه چی شدی؟

کوهیار-مهم نیست....مهم چادره

کیارش سر از حرفای کوهیار در نیاورد و دیگه پاپیچش نشد.اما من خوب میدونستم چادر کیه.حالا این کج سلیقه نمیتونست منو به یه چیزه دیگه ای غیر از چادر تشبیه کنه؟به چادر نگاه کردم.مچاله شده بود رو زمین.مگه من این شکلیم؟


کار چادر اخری رو هم تموم کردیم و کیارش گفت که ما سه تا تو همین چادر بخوابیم....وقتی چشمم به نیشه باز کوهیار خورد اشهدم رو خوندم و به اسمون نگاه کردم.


با بچه ها والیبال بازی کردیم.اخرایه بازی کوهیار توپ رو از عمد کوبوند تو سر من.چون هم تیمیم بود فکر نمیکردم قراره توپ فورود بیاد تو سر من.چون بازیش خوب بود.



همه ی بچه ها دورم جمع شده بودن و کوهیار مسخره هم هی میگفت:حالا که کاری نشده
فکر میکردم با اون ضربه ای که من به پاش زدم تا چند روز نتونه از جاش جم بخوره.ولی ککش هم نگزدید.اینقدر که سگ جونه.



تا نهار نزدیک اتیش نشسته بودم و والیبال بچه ها رو نگا میکردم.چون سرم خیلی درد میکرد.چقدر اونجا به خودم فشار اوردم تا گریه نکنم.


همه ی اون فشارا باعث شد یه ربع دنبال دسشویی بگردم.محبی کنارم نشست و درباره ی مسابقات و امتیازات و از این جور چیزا باهام حرفید.چه مرد خوش صحبتیه.واسه نهار بچه ها کباب درست کردن.گندشون بزنه با اون کباب درست کردنشون. اینقدر مثافت کاری کردن که دلم نمیومد حتی بهش ناخونک بزنم.اما از اونجایی که در نقش شهاب پلشت بودم مجبور بودم یه کباب رو به زور نوشابه بخورم.


اما بعدش همش هوق میزدم.عجب ضایع بازی در اوردم چون همه به من نگاه میکردن.
بعد از نهار همه رو زمین نشستیم و گول یا پوچ بازی کردیم.از اونجایی که من دکترای این بازی رو از خارج گرفته بودم همش تیم ما برنده میشد.همه ی بچه ها روهم شاید 25 نفر میشدیم.تعدادمون اونقدری بود که تو بازی خر تو خر بشه و همه تقلب کنن.



بازی که تموم شد هرکی یه کاری کرد.منم رفتم تو چادر خوئمون تا کپم رو بذارم.
بیدار که شدم هوا تاریک شده بود.ساعت 10 شود.اینقدر خوابیدم؟
از تو چادر اومدم بیرون و بچه ها رو دیدم که دور اتیش جمع شدن.هر چی نزدیک تر میشدم صدای قشنگتری میشنیدم.یکی از بچه ها ساز دهنی تو دستش بود و اهنگ خیلی قشنگی رو میزد.

کیارش بهم اشاره کرد که کنارش بشینم.پیشش نشستم و کیارش یکم از پنوش رو به من داد و دنه داغش رو چسبوند به من.به یاشار که ساز دهنی رو با مهارت خاصی میزد خیره شدم.

با چشم دنباله کوهیار گشتم که نگام تو نگاش گره خورد و اون دهنش رو برام کج کرد.منم چشمام رو لوچ کردم و صورتم رو واسش تکون دادم.طرف راستم کنار دوستش نشسته بود.اهنگ یاشار خیلی سوزناک بود.خمیازه ای کشیدم.کاشکی به جای ساز دهنی تنبک میزد!!



اینجوری بچه ها هم به یاد دوست دخترایه رنگ و وارنگشون از خود بی خود نمیشدن.اهنگ که تموم شد همه واسش دست زدن.میخواست یه اهنگ دیگه بزنه که من برای دفاع از جونه خودمم که شده گفتم:بیاین یه بازی بکنیم....موافقید؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمــــــــــت ششــــــــــــــــــــم


همه گفتن اره بگو ببینیم چیه
من-یه بطری رو میذارم وسط و یه نفر میچرخونش.سر بطری به طرفه هر کی که افتاد اون میشه نوکر و تهش میشه شاه.شاه باید به نوکرش یه دستور بده.و نوکرش هم باید هر چی که ازش خواسته شده انجام بده
همه ی بچه ها خوششون اومد.بطری نوشابه رو برداشتم و چرخوندمش.من شدم شاه و یکی از بچه ها شد نوکرم.
یکم فکر کردم وبه لباسش نگاه خمصانه ای انداختم.همین دیروز لباسش رو خریده بود و داشت به دوستاش میگفت مه خیلی از لباسه خوشش اومد.کلی هم بولف واسه قیمته بالاش اومد.البته فکر کنم فقط خودش باورش شده بود. گفتم:یقه ی لباست رو جر بده
محسن با تعجب بهم خیره شد و گفت:چی؟
من-نوکر جان اگه انجام ندی مجبور میشم بگم شلوارت رو هم جر بده
محسن با تردید به لباسش خیره شد و گفت:نمیشه یه چیزه دیگه بگی؟
من-گفتم که شلوارت رو جر بده
شلوارش از لباسش خوشگل تر بود.واسه همین لباسش رو انتخاب کرد
یقه ی لباسش رو گرفت و از وسط با تمام زورش جرش داد.صدای جر خوردن لباسش باعث شد همه بهش بخندن.چقدر ناراحت شده بود.به درک.این محسن خالی بند هرچی بکشه حقشه
5 دور گذشت .همه ی بچه ها عقده هاشون رو روی هم خالی میکردن.دورششم بود.همه به بطری چشم دوخته بودیم.
که یهویی اسمون پاره شد و شانس قلنبه ی من افتاد رو فرق سرم
کوهیار شاه شد و بنده ی حقیر هم نوکرش.کوهیار با غرور به من نگاه کرد و خنده ی بلندی کرد.همه چشم به دهنش دوخته بودیم که ببینیم عالی جناب چی امر میفرمایند
کوهیار-اممممم.....خب بذار ببینم.....
نگاه وحشتناکش رو به چشمای پر اضطراب من دوخت و گفت:شورت و شلوارت رو در بیار
اب چشمام خشک شد و مردمکام موند روی دهن کوهیار.الهی خودم با همین دستای خوش ترکیبم کفنت کنم.حالا چه گلی به سره کچلم بگیرم؟شیرین مغز اکبندت رو بکار بگیر.یه کاری بکون.
باید برای اولین بار تو زندگیم یه کار + انجام میدادم.شیرین بجنب دیگه.مغزم از شدت هیجان نمیتونس کار کنه.بیا اینم از مغز بی خاصیت من.
از جام بلند شدم و یه جیغ نمیدونم ابی یا قرمز شایدم سبز کشیدم و بلند داد میزدم:عقرب....عقرب.....فرار کنید
همه از جاشون بلند شده بودن الا کوهیار.برگشتم و بهش نگاه کردم.چقدر عوضیه.با یه لبخند مسخره داشت بهم نگاه میکرد.فقط اون میدونست چه چرتی گفتم!!!!

فکر نمیکردن اینقدر پسرا ترسو باشن.یه جیغایی میکشیدن که بیا و ببین.همه رفتن تو چادراشون و دیگه هم بر نگشتن.رفتم تو چادر خودمون و پیشه کیارش نشستم.کیارش داشت از دوس دختر جدیدش تعریف میکرد که خانمی از سر و روش میریزه.
یا خودم فکر کردم که اون اگه خانم بود نمیومد با تو یا هر کس دیگه ای دوس بشه.کوهیار هم وارد چادر شد و باز از اون لبخندای کج و کولش رو تحویله من داد.
سه تایی نشسته بودیم و به در دیوار نه نه چادر که در ودیوار نداره....به پارچه های چادر نگاه میکردیم.
من-بچه ها میاین زنگ بزنیم دخترا رو سر کار بذاریم؟
کیارش یا به حالت لوسی گفت:نکن این کار رو باهاشون گناه دارن
منو کوهیار بهم نگاهی انداختیم و دوتایی زدیم زیر خنده.تو لیسته شماره هام گشتم دنبال پایه ترین دختری که سراغ داشتم.اهان خودشه.فریبا.کی از اون بهتر
من-کوهیار یادداشت کن....اسمه دختره نازنینه
کوهیار شماره ی فریبا یا همون نازنین رو وارد گوشیش کرد و زنگ زد بهش.زد رو ایفون.بعد از چند دقیقه فریبا گوشی رو برداشت.کوهیار تا جایی که جا داشت با فریبا لاس زد.دیگه حالم داشت بهم میخورد.
با اشاره ازش خواستم تمومش کنه.کوهیار هم با چند تا فحش اب دار به فریبای بدبخت تلفن رو قطع کرد.بعدش به دو نفر دیگه هم زنگیدیم و ایندفعه سرکارشون میذاشتیم.
وای که چقدر سرکار گذاشتن دخترا اونم از نوعه لوسشون حال میده.
ساعت 12 بود و همون خسته بودیم.با اینکه عین خرس خوابیده بودم اما بازم میخواستم بخوابم.من وسط کیارش و کوهیار گیر کرده بودم.کیارش که داش به دوس دختر مونگولش اس میزد.کوهیار هم دستش رو گذاشته بود زیر سرش و به بالای چادر خیره شده بود.(منظور همون سقفه)
خیلی دوس داشتم بدونم اون کسی که کوهیار بهش میگفت دوسش داره کیه؟چرا دختره اینقدر عشوه شتری واسش میاد؟
صبح با صدای چه چه بلبل از خواب بیدار شدم.میگم چه چه بلبل فکر نکنین بالای چادرمون بلبل نشسته مجانی واسمون کنسرت گذاشته ها....نه....
با دست دنبال عامل صدا میگشتم که دستم محکم خورد رو صورت کوهیار و اونم بیدار شد.تو جام نیم خیز شدم و گوشی وامونده ی کیارش رو دیدم که داره زنگ میخوره.
من-الووووو
یه دختره بیکار و علاف با صدای مزخرف و لوسی گفت:کیارش جوووونم خودتی؟
من-اره بنال
دختره-جاااان؟چیزی گفتی؟
من-اره گفتم نفله بنال
دختره-با من درست صحبت کن
من-ساعت 8 صبح زنگیدی و ناز و عشوه میای و منو از کار وزندگی انداختی اونوقت میخوای قربون و صدقت برم؟
دختره مثلن داشت گریه میکرد...خر خودتی...من این ترفندا رو کهنه کردم...الان تو داری با یه ریش سفید میحرفی....
من-زر زر نکن واسه من
دختره-همه چی بین ما تموم شد کیارش
من-قربون دهنت....حرفه دلم رو گفتی....عزت زیاد
تماس رو قطع کردم و شماره ی دختره رو پاک کردم و دوباره سر جام دراز کشیدم
کله ی کوهیار روی صورتم ظاهر شد که باعث شد از جام بپرم و محکم بخورم به صورتش...اخی گفتم و که اون سرش ناپیدا
من-چه خبرته؟
کوهیار-خودت چه خبرته.مگه نفهمیدی من بیدارم؟
من-اگرم فهمیده باشم تو غلت کردی کلتو کشیدی رو صورتم
کوهیار-دهن منو باز نکن
من-خوب شد گفتی.نکنه تازه از خواب بیدار شدی ممکنه اینجا رو بو برداره
کیارش داری کشید و گفت-خفه شید دیگه.نمیذارن دو دقیقه ادم بخوابه
سر جام دراز کشیدم و پشتم رو کردم به کوهیار.
پسره ی احمق
کوهیار-حالا کی بود؟
من-منت کشی ممنوع
کوهیا-چی به خودت میگیری سریع...گفتم کی بود؟
من-دوس دختر ننرش بود که دیگه با هم بهم زدن به سلامتی
کوهیار-امیدورام کیارش چیزی نفهمه
برگشتم طزفش و گفتم:برا چی؟
کوهیار-منت کشی ممنوع
من-گمشو جواب منو بده
کوهیار-چون دختره هرزه بوده.کیارشم کلی بهش پول داده تا یه هفته باهاش باشه.اونوقت تو با اون بهم میزنی؟
با تعجب به چهره ی مظلوم کیارش تو خواب نگاه کردم.عجب کثافتیه.به قیافش نمیخوره.
من-به درک.حالا مگه چی شده؟
از سره جام بلند شدم و رفتم بیرون.بیشتریا بیدار بودن.همه دور هم نشسته بودن و داشتن صبحونه میخوردن.فردا صبح راه میوفتادیم.این اردو هم فقط واسه یه ان تراک بود.
تا باشه از این ان تراک ها که من هی توش گند بالا بیارم.
از چادر تا جای بچه ها صلوات میفرستادم تا کیارش چیزی نفهمه.یا حداقل اون چلغوز گالنش رو باز نکنه چیزی بهش بگه.

بچه ها منو که دیدن سلاماشون رو به سمتم شلیک کردن.یا باید جاخالی میدادم یا اینکه جوابشونرو بلدتر از خودشون بدم.از اونجایی مه روحیم خیلی لطیفه راه دوم رو انتخاب کردم.
برام جا باز کردن و من نشستم به صبحونه خوردن.صبحونه که تموم شد قرار شد یه دست فوتبال بزنیم تو رگ.
بازم من گند زدم به تیم.ای بخشکی شانس.باز من اومدم خوب بازی کنم تر زدم تو بازی
تا شب هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد
البته اگه ریختن یه لیوان اب بالایه سر من و نرسیدن نهار فقط به من و دوبار افتادن به خاطر زیر لنگی بچه هارو اتفاق خاصی ندونیم....اره هیچ اتفاقی نیوفتاد
شب شده بودو من به خاطر اینکه ظهر خیلی خوابیدم دیگه خوابم نمیبرد.کوهیار هنوز برنگشته بود تو چادر و من کنجکاو شده بودم که بدونم کجاس
هیکل ناقصم رو از تو چادر کشیدم بیرون و گیرنده هام رو بکار انداختم.مردمکام به سمته اتیش زوم شدن و مغز اک بندم چلغوز رو تشخیص داد.
تنها نشسته بود و داشت با گوشیش صحبت میکرد.خسته شدم از بس مچ اینو موقع صحبت با گوشیش گرفتم.نمیشد صحنه های هیجانی تری میبودن؟مثه....یا وقتی داره با دوس دخترش.....استغفرلا(شیرین چشم و گوش بچه ها رو وا نکن)
کوهیار-خسته شدم دیگه
-............
کوهیار-اخه چرا مشکلت رو بهم نمیگی
-............
کوهیار-باشه خدافظ
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
گوشیش رو قطع کرد و نفسش رو با حرص داد بیرون.تی شرت راه راه قرمز و خاکستریم باعث شد سردم بشه.دستام رو دور خودم حلقه کردم و نزدیک کوهیار شدم.
دستم رو گذاشتم رو شونش.برگشت به سمتم نگاه کرد و لبخند خسته ای زد
من-هی اینجا چیکار میکنی پسر؟
کوهیار-خوابم نمیبورد
من-منم همینطور
کنارش رو کنده چوب روبروی اتیش نشستم و به کوه های اطرافم نگاه کردم.
کوهیار-چرا اینجایی؟
من-چون خوابم نمیبورد
کوهیار-اونو که میدونم میگم چرا اینجایی
من-چون خوابم نمیبورد
کوهیار- خر نشو دیگه میگم چرا اینجایی؟
زیر چشمی بهش نگاه کردم و جملمو تند گفتم
چون خوابم نمیبورد
کوهیار حرصش در اومده بود.اما معلوم بود حوصله ی کل کل نداره.به من چه که اون تو اتش بسه.من باید کرم خودمو بریزم
کوهیار-چرا بین این پسرایی؟
من-چون خوابم....
کوهیار-جونه من
خنده ای کردم و لهاف رو از روی شونه ی کوهیار به سمته خودم کشیدم و نصفش رو دور خودم کشیدم.چون لهاف کوچیک بود مجبور بودم خودم رو به کوهیار بچسبونم.اونم حرفی نزد پس منم به روی خودم نیوردم
من-چون رقابت با جنس تو رو دوس دارم
کوهیار-اسمت چیه؟
من-خانوم خوشگله
کوهیار-نمیخوای بگی؟
من-اسمم زیاد مهم نیس.یه روز بت میگم
کوهیار-هرجور راحتی
چند دقیقه ساکت شدیم و دیگه طاقت نیوردم واسه همین گفتم:تا حالا تو زندگیت عاشق شدی؟
کوهیار نگاهی بهم انداخت و دوباره به بازی با دستاش مشغول شد.بعد چند ثانیه گفت:

چرا این سوال رو ازم میپرسی؟
من-دلیلی نداره.فقط میخوام بدونم
کوهیار-دلیلش اون تلفنا که نیس
من-امممم....نه...حالا چراطفره میری؟جواب منو بده
کوهیار-شاید
من-اونم دوست داره؟
کوهیار-نمیدونم
نمیخواستم بیشتر از این ازش سوال کنم.شاید دوس نداشته باشه جواب بده.
نمیدونم چند دقیقه شده بود.اما هیچکدوممون حرف نمیزدیم و تو دنیای خودمون بودیم.کم کم خمیازه هام شروع شد.از جام بلند شدم و شبخیر ارومی به کوهیار گفتم و به سمته چادر رفتم.حالا دیگه کاملا مطمئن شدم که یه نفر رو دوس داره.اما چرا دختره دوسش نداره؟خل دیوونه.
خودم رو گذاشتم جای اون دختره.کوهیار همه چیش خوب بود.فقط مشکلش این بود که تیپش داغون بود.از داغونم اون ور تر.
از این شانه به اون شانه شدم.اما بازم خوابم نمیبرد.اینقدر به فوتبال فکر کرده بودم خوابم پریده بود.محبی بهم گفت اگه همینجوری پیش برم منو تو تیم رام نمیده.شایدم ذخیره بذارتم.اون لحظه خیلی بهم ریختم.این همه سعی و تلاش همش باد هوا؟؟!!
کیارش صبح بیدارم کرد و گفت که میخوایم حرکت کنیم.بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم.وسایل که چه عرض کنم....گوشیم بود و اِم پی تِریم.
چادر ها رو با کمک بچه ها جمع کردیم و منتظر اتوبوس شدیم.وقتی اتوبوس اومد توقع داشتم همه هجوم بیارن به سمته در تا برن اون ته جا بگیرن.اما همه در کمال ارامش سوار میشدن.نه هول دادنی بود نه فحشی و نه افتادنی.تو راه بچه ها اهنگ گذاشتن و من رفتم وسط رقصیدم.
چون میدونستم الان همه با خودشون میگن با اینکه پسره ولی چقدر قشنگ میرقصه!!
وقتی رسیدیم ساعت 10 شده بود.خسته و کوفته رفتم تو اتاقم.باید یه فکری واسه این فوتبال میکردم.اگه منو به مسابقه نبرن من داغون میشم.
چند روز همینطور میگذشت و من هیچ پیشرفتی تو کارم نداشتم.منو کوهیار از هر فرصتی واسه ضایع کردن هم استفاده میکردیم.
چند بار دیگه هم میدیدم که با اون دختره میحرفه اما اون دختره بازم واسش ناز میکرد.
قبل شروع مسابقه ی بین دو تیم دور از چشم مربی دو تیم با هم مسابقه گذاشتیم اون تیمی که باخت باید تیم برنده رو شام مهمون کنه.همه این پیشنهاد رو قبول کردن.
لحظه ی مسابقه همه استرس داشتن.تا نیمه ی اول تیم اونا خوب پیشرفت اما نیمه ی دوم گلی که من زدم باعث شد باهاشون 1-1 مساوی بشیم.دقیقه های اخرم که یکی دیگه از بچه ها گل زد و بازی به نفع ما تموم شد.همه ی بچه ها خوش حال بودن.یه چیزی میگم و یه چیزی میشنوین.بچه ها واقعا خوشحال بودن.چون این اولین برد ما بود.چه برد خوشمزه ای چون جایزش شام بود
خوشحال و خندون برگشتیم به اتاقامون.بچه های اون تیم خیلی دمغ بدن.حقد دارن چون تعدادمون کم نبود.
ساعتای 8 شب بود که دیگه میخواستیم جیم کنیم از ورزشگاه.هر 2 دقیقه یه نفر از ورزشگاه خارج میشد.یه جوری میرفتیم که کسی شک نکنه!(چقدر این جمله اشناس)
وقتی همه با هم جمع شدیم دور ماشینا هر کسی سوار یه ماشین شد.6 تا ماشین بود و تو هر ماشین 4 نفر نشست.
فکر میکنم از اول رمان کاملا شیرفهم شدین که من خیلی خر شانسم.
بله همونجور که داشتم میگفتم به خاطر اینکه من مثه بز وایستاده بودم و بچه ها رونگا میکردم که یکی یکی دارن میرن سوار ماشینا میشن فقط من موندم.حالا حدس بزنین ماشین کی خالی بود؟
افرین ماشین گودزیلا یا همون چلغوز خودمون خالی بود.
یه نگا به پرشیای سفیدش کردم.باید میرفتم سوار میشدم؟به گورم و گورش بهتر از اینه که دنبال ماشینا بدوم.

رفتم در ماشینش رو وا کردم و عقب نشستم.....

.از اینه بهم نگاهی کرد و گفت:هوی من رانندت نیستم رفتی عقب نشستی.

من-مطمئنی؟
کوهیار-یا میای جلو میشینی یا میپری پایین
من-ترجیح میدم پیاده شم
در ماشین رو با شدت بهم زدم و به ماشینه بچه ها که داشت میرفتن نگاه کردم.گندت بزنن کوهیار.
جلو نشستم و رومو کردم اونور
کوهیار خنده ی بلندی کرد و گفت:با من در نیفت خانم خانما
من-اتیشش بزن بریم و اینقدر زر زر اضافی نکن
کوهیار-حواست باشه سواره ماشینه منی ها.درست صحبت کن
حوصلش رو نداشتم واسه همین چیزی بهش نگفتم.اهنگش رو تا جایی که جا داشت زیاد کرد.اگه بشه این بشز اینقدر رو مخ نباشه چقدر خوب میشه.
رسیدیم رستوران.ساکت و اورم از ماشین پیاده شدمونمیدونم باز چه مرگم شده بود؟مثه یک هیئت وارد رستوران شدیم.همه داشتن به ما نگا میکردن.
شام اون شب رو تا جایی که تونستم گرون سفارش دادم.حقشونه بذار یکم اب ازشون بچکه.
شب خیلی خسته بودم.شام خوش مزه ای بود.البته یه مو تو غذای من بود.رستوران خیلی معروف و شیکی بود.اما میدونین که من خیلی خوش شانسم.مشکل از رستوران نبود.
هر کار کردم خوابم نمیبورد واسه همین رفتم ساختمون پشت خوابگاه.ماه امشب باریک بود و نور خیلی کم بود.واسه همین هیجا رو نمیتونستم ببینم.نشستم رو زمین و پشتم رو به دیوار ساختمون تکیه دادم.زانوهام رو بغل کردم.سرم رو تو زانوهام فرو کردم.
صدای نفس عمیقی که شنیدم باعث شد یه متر از جام بپرم.با وحشت به اطرافم نگاه کردم.

یه نفر اروم گفت:نترس منم.....

گیرنده هام صدای کوهیار رو تشخیص دادن.نور گوشیش باعث شد بفهمم من دقیقا کنارش نشسته بودم.از وقتی با این نسیم و بهنوش هم نشین شدم تمام قوای حسیم رو از دست دادم.
من-دیوونه نمیتونی اعلام موجودیت بکنی؟
کوهیار-به من چه تو مستی
نشستم پیشش و به دور دست ها خیره شدم.
من-فکر میکردم فقط خودم اینجا رو بلدم
کوهیار-منم همین فکر میکردم اما دو باره که تویه ناقص رو اینجا میبینم
من-تو غلت میکنی میشینی منو دید میزنی
کوهیار-چه اعتماد به نفسی داری تو دختر
من-حالا هر چی....اینجا چیکار میکنی؟
کوهیار-همون کاری که تو میکنی؟
من-شاید تو داشتی دسشویی میکردی یا شایدم کارای 18+...یعنی منم همون کارا رو میکردم؟
کوهیار-چرا فکر کردی همه مثه خودت بی شخصیتن.من اگرم بخوام کارای 18+ بکنم نمیام این پشت مثه این بچه لاتا
من-ازتو بعید نیس
دیگه کوهیار جوابم رو نداد.فهمیدم الان حالش رو نداره.اخجون شام امشبم جور شد.من عاشق این بی حوصلگی هاشم
من-نگفتی چرا اینجایی
کوهیار-دوس ندارم بهت بگم
من-پس داشتی یه کاری میکردی
کوهیار-چقدر تو فوضولی ولم کن دیگه حوصله ندارم
من-منکه نگرفتمت.بیخودی همش میخوای خودتو به من بند کنی
کوهیاذ-پاشو برو تا لهت نکردم
من-مگه اینچا ماله توه؟نمیرم میخوام ببینم چیکار میکنی؟
کوهیار هولم داد به عقب و باعث شد پخش زمین بشم.از جام بلند شدم و لباسام رو تکوندم و یه لگد محکم به پاش زدم.قبل از اینکه پام رو بکشم مچ پام رو گرفت.که باعث شد دوباره بیفتم.وقتی افتادم با اون پای دیگم محکم کوبوندم به پاش.نیم خیز شدم و مچ دستشو گاز کرفتم.
دستشو گذاشت رو صورتم و صورتم رو به عقب هول داد.اینقدر همو کتک زدیم که دوتامون از حال رفتیم و کنار هم دراز به دراز افتادیم
کوهیار-خوب شد گفتم حوصله ندارم
من-بده از اون حال و هوا درت اوردم
نشستم رو زمین و دستمو به طرفش دراز کردم و گفتم:حالا قبل از اینکه برم ازت به خاطر تجاوز شکایت کنم خودت دستمو ببوس و معذرت خواهی کن.
کوهیار نگاه گذرایی بهم انداخت و گفت:تو که پسری
خیلی خورد تو پرم.راست میگفت.اینجا کسی حرفم رو باور نمیکرد.بعدشم نمیتوستم که به خاطر کل کل با این فوتبال رو از دست بدم
دستمو کشیدم و رسما ضایع شدم.دوباره دراز کشیدم.چند دقیقه بعدش پاشدم رفتم.بدون اینکه نیم نگاهی به کوهیار بندازم.
دیگه دلم نمیخاس برم پشت ساختمون چون کوهیار هم اونجا رو بلد بود.برو بابا من بیام به خاطر اون از چیزی که خیلی دوسش دارم بگذرم؟عمرا....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمـــــــــت هفتـــــــــم

صبح جمعه بود و من تصمیم گرفتم برم یه سر به بچه ها بزنم.به یه دربست خودم رو رسوندم خونه ی مامان بزرگ.بعد از چاخان مامان بزرگ پریدم رفتم تو اتاق پیشه بچه ها.در رو با شد باز کرد و داد کشیدم:
خاک بر سرتون که اون پیرزن رو پایین تنها گذاشتین اونوقت خودتون اومدین اینجا جوراب میدوزین؟
بهنوش و نسیم داشتن جوراباشون رو میدوختن و وقتی منو دیدن با دهن باز داشتن نگام میکردن.
نسیم-تو چجوری اومدی تو؟
من-هیچی مانتوم رو تو حیاط تنم کردم کلید هم که داشتم
نسیم پاشد بغلم کرد و بهنوش هم حالم رو پرسید.پیششون نشستم و درباره ی وضعیت کسل کنندم تو باشگاه واسشون تعریف کردم.
بهنوش با اشتیاق دهن مبارک رو باز کرد و گفت:از کوهیار چه خبر؟
من-اروم اروم بذار منم سوار شم.چه سریع پسر خاله شدی.خبر مرگش بیا راحت شم.دیشب حالش رو جا اوردم.
شزوع کردم به تعریف ماجرای زد و خورد دیشب.فقط یکم پیاز داغش رو زیاد کردم.منظور از یکم اینه که درباره ی اینکه چقدر مشت و لگد نوش جان کردم هیچی نگفتم....
نسیم-پسر به اون خوشگلی تورش کن احمق
من-بره گمشه.اه اه اه با اون تیپ داغونش
بهنوش-گند دماغی دیگه.کیس به اون مناسبی
من-منکه ازش خوشم نمیاد
باز به فکر اون دوس دخترش افتادم.بعدشم به نسیم و بهنوش فکر کردم.نه ولش کت دنبال دردسر نیستم.ولی بازم اون فکر لعنتیم ولم نمیکرد
نسیم-تو عرضه نداری پسرا رو تور کنی و الا که تا الان ده تا توله هم دورت رو گرفته بودن
من-لقب بچه های خودتو به من نسبت نده
بهنوش-خاک تو گورت شیرین اگه یکم عرضه داشتی تا الان شوت بود
من-من ازش خوشم نمومد
نسیم-الان اون ضرب و المثل گوشت و گربه به درد میخورد
بهنوش-ولش کن بابا.چرا وقتمون رو بذاریم پای این
با این حرفای بچه ها بیشتر به فکر فرو رفتم.باید حالشون رو میگرفتم
من-باشه
نسیم و بهنوش-چی باشه؟
من-من تورش میکنم.اما باهاش ازدواج نمیکنم
نسیم و بهنوش با تعجب به هم نگاه کردن و به من گفتن:تو عدد این حرفا نیستی
من-اگه این کار رو بکنم چی بهم میدین؟
نسیم-ماشینم رو میدم بهت
با تعجب بهش نگاه کردم.کم چیزی نبود.
من-اما بابات چی؟
نسیم-ماششین ماله من توچیکار داری؟
دستام رو کوبوندم بهم و گفتم:قبوله
با خودم فکر کردم یه زانتیا در برابر کوهیار....ارزشش رو داشت
چه عجب این بی خاصیت به دردم خورد...اخجون یه زانتیا...میفروشمش و با پولای خودم یه ماشین بهترش رو میخرم.اخجون
بعد از ظهر از خونه ی مامان بزرگ اومدم بیرون و رفتم باشگاه.
فردا نقشه ی شیطانیم رو انجام میدادم.بدبخت بیچاره کوهیار که این وسط قربانیه.حقشه فدای یه تار موم

شب رفتم دم در اتاق کوهیار.وقتی اومد بیرون از دیدن من خیلی تعجب کرد.ازش خواستم با هم بریم تو محوطه.اونم که هنوز تو بهت اومدن من بود باهام اومد.
رفتیم پشت خوابگاه و نشستیم رو زمین.سعی کردم کاملا طبیعی باشم.
من-ببین کوهیار تو اون دختره رو خیلی دوس داری درسته؟
کوهیار اروم جواب داد-اره
من-خب اگه شماره تلفنش و عکسش و ادرس خونشون رو بهم بدی کاری میکنم سه سوته عاشقت بشه
کوهیار نگاه نامطمئنش رو زوم کرد بالا
کوهیار-من از کجا مطمئن باشم؟
یکم ادای کسایی رو که دارن فکر میکنن رو در اوردم و بعدش گفتم:خب اگه نشد تو دختر بودن منو لو بده
کوهیار خنده ی شیطانی کرد و گفت قبوله
دستمو به سمتش دراز کردم و گفتم قبوله
وقتی دستشو گذاشت تو دستام لبخند دوستانه ای کرد....از اونایی که زیرش هزار تا حیلس
قرار شد کوهیار فردا با دختره که اسمشم نیاز بود قرار بذاره تا منم بشناسمش
شمارشم بهم داد.حتی ادرس خونشون رو.چجوری به ادم مکاری مثه من اعتماد کرده بود(شکست نفسی میفرمایید)
با خیال راحت گرفتم خوابیدم.فردا اون دختره رو میدیدم.اما بدجور اسمش به دلم نشسته بود
نیاز.....
صبح با صدای گوشیم بیدار شدم.تو یه چشم به هم زدن صبح شد بعد از ظهر.از محبی کلاس های بدنسازی رو مرخصی گرفتیم و دِ برو که رفتی...
سوار ماشین کوهیار شدم.هیچی بهم نمیگفتیم.من تو فکر نقشه های شیطانیم بودم.نکنه اونم مثه من فکر میکرد
بیا الان میپیچه تو کوچه ی بن بستی تاریکی خرابه ای چیزی و همین چندرغاز ابرویی که واسم مونده بود رو میبره
اخه نکه شانس من از اول رمان به همه ثابت شده....واسه همین میگم
ساعت 7 بود که رسیدیم به هی پارک دنج.از اون پارکایی که جون میده واسه عاشقا.اه اه اه بدم میاد از این رمانتیک بازیا
گندشون بزنن.چشمم به یه زوج عاشق افتاد که اینقدر بهم چسبیده بودن که در حال ترکیب با هم بودن.
حالا میمیرین یکم دور تر از هم راه برین.نه به اون دعواهاشون و نه به این ترکیب شدناشون
رومو کردم اونور و عق زدم.همراه کوهیار وارد پارک شدیم.از دور یه دختری رو که تنها روی نیمکت نشسته بود رو نشونم داد و گفت خودشهاز هم جدا شدیم اون اول رفت و پیشش نشست
دختره خیلی خوشحال نشد.فقط یه لبخند درب و داغون زد.پس لبخند داغون تر از لبخند منم وجود داره
ایول چه کشف مهمی به خودم امیدوار شدم
قربون خودم بشم که اصن ضایع بازی در نمیارم و جوری نگاه نمیکنم که طرف برگرده به سر و وضع خودش یه نگاه بندازه
واسه همین تصمیم گرفتم از یه راه دیگه وارد عمل بشم
اهان خودشه.رفتم یکم رفتگره رو چاخان و پاخان کردم و جاروشو کش رفتم و گفتم میخوام کمک دستت باشم حاج اقا.اون بنده خدا هم که ساده تر از من جارو شو دودستی داد.
از پشت صندلیشون جارو به دست شبیه احمقا دوییدم و یهو از پشت صندلیشون در اومدم و شروع کردم به جارو کردن.به به چه جارویی هم زدم.جوری تو زاویه واستاده بودم که نصفه خاکا بره به جسمه شلوار کوهیارو بقیش هم بره تو حلق نیاز و خفه شه و از دستش راحت بشم.اخه یه شبه مغزم خیلی خسته شد.طفلی همش در حال طرح نقشه بود. اونم تا حدی میتونه کار کنه.طفلی
دوتاشون شروع کردن به سرفه کردن.منم سواستفاده گر زوم کردم تو نیاز
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
هی روزگار....
نگاش کن خانومی داره ازش شر و شر میریزه.این کوهیار بد ترکیب حق داره ها.اما خب به من چه من زانتیامو میخوام.
عاشقی به چه دردم میخوره.
نیاز دماغش استخونی بود و از نیم رخ خوب بود.یعنی استخونی قلنبه بالا نزده بود.
سطح دماغش از نیم رخ صاف بود.بر عکس دماغ من که داشت میوفتاد.حالا از دماغ بیایم بیرون بریم تو لباش
لباش هم کوچیک بود و باریک.لباش بد نبود.صورت کشیده ای داشت.چشمای سبزی که خیلی کشیده و قشنگ بود.فقط چشماش قشنگ بود.نمیگم بقیش زشت بود ها نه...فقط چشماش واقعا قشنگ بودن
فقط یه رژ صورتی زده بود.هیچی همین
چقدر ساده و خانوم بود.ای بابا حالا منو نگا مثه این غربتیا یه لحظه هم سر جام نمیشینم
کوهیار-هی اقا چیکار میکنی؟خفه شدیم
من-ای وای خاک تو گورم و گورت خب زود تر بگو.من اصلا نفهمیدم شمادوتا اینجا نشستین
اره ارواح عمم.زل زدم تو صورت دختره بعدش میگم ندیدمتون.سوتی از این داغون تر؟
کوهیار-حالا اگه میشه برید اونور تر
من-چاکر حاج خانوم و حاج اقا هم هستیم.شما به ترکوندن قلبای بالا سرتون مشغول باشین
نیاز خندید.وقتی خندید دندوناش ردیف شد.خیلی خوشگل نبود.اما اینقدر ساده و خواستنی بود که دوس داشتی کنارش بشینی و نگاش کنی
تو رو خدا نگا خل شدم رفت.با جارو واستادم درباره ی دختر مردم نظر میدم
ازشون دور شدم و جارو رو به رفتگره برگردوندم و تو ماشین منتظر کوهیار شدم.
یه ربع شد نیومد.نیم ساعت شد نیومد.یه ساعت و نیم گذشته مجنون تشریف نیورده.اخه مگه چقدر حرف دارن بهم بگن؟
وولا همسایه های بیکارمون هم اینقدر با هم حرف نمیزنن.
یعنی حرف کم نیوردن؟
شکمم اعلام موجودیت کرد.ساعت 8:30 بود.طفلی خقم داشت.
نازی مامانی اروم باش الان یه چیزی میکنم توت.مشت زدم به شکمم تا خفه خون بگیره
الان کنسرت شکم اون دو تا هم بلند میشه.بعدشم میخوان برن باهم شام کوفت کنن.منم مشیم سر خر.
میشم اضافی.باید دنبال ماشین بودم.
کم کم داشتم خل و چل تر از اینی که بودم میشدم که کوهیار با اون قد درازش خبر مرگش اورد.
گور به گور بشی که باسنم رو این صندلیا کپک زدسوار ماشین شد و خیره شد به من
من-ها چیه؟
کوهیار زد زیر خنده و گفت:اون چه کاری بود که کردی احمق
خم شدم و یکی زدم پس گردنش که سریع دستم رو گرفت و پیچوندش
دادم به هوا رفت و گفتم:اااای وحشی چه مرگته؟ولم کن
دستم رو ول کرد و خندید و فگت:کارای اضافی نکن دیگه
من-به تو چه مگه تو وکیل وصی منی.من هر کار دوس دارم میکنم
کوهیار دوباره خندید.هر چی منتظر شدم خندش بند نیومد.با حرص بهش گفتم:
چته؟
کوهیار اشک چشماش رو پاک کرد و گفت:
چرا دستت زیرته
متوجه موقعیتم شدم.چون خیلی وقت بود نشسته بودم رو صندلی باسنم خسته شده بود واسه همین دستم رو گذاشتم زیرم.دستم رو برداشتم و عصبانی گفتم:حالا که چی؟اتیشش کن بریم یه جا گشنمه
کوهیار-پس خودت پوله خودت رو حساب کن
من-اصن نخواستم.برو ورزشگاه.نیاز هم با خودت
کوهیار-باشه بابا.اما یه جای ارزون میریم
من-ایششش
کوهیار-ایششش یعنی چی؟
من-یعنی اه چه خسیس
کوهیار-خب از تو انتظار بیشتر از اینم نمیره
جلوی یه رستوران شیک پارک کرد.شام بدون هیچ اتفاق جالبی گذشت و رفت پی کارش
تو تختم جابجا شدم.فردا وقتش بود.باید نقشم رو عملی میکردم.
اما نیاز خیلی خانوم بود.شاید کوهیار رو دوس داشته باشه.اما من نمیتونم بر اساس احساساتم از زانتیا بگذرم....خاک تو سرت شیرین
صبح رفتم سر تمرین.نیدونم چرا کوهیار خیلی کمکم میکرد.شاید به خاطر اینکه داشتم مثلا بهش کمک میکردم.
اون روز سر مسابقه خیلی بهتر از روزای دیگه بازی کردم.محبی هم اینو بهم گفت.اخجون این عالیه
از پس فردا باید کارم رو شروع میکرد.اینجوری کسی هم شک نمیکنه(ای بابا باز این جمله ی اشنا)روز موعود من رسید.اول باید از خود دراکولاش شروع میکردم.
جمعه بود.واسه همین واسه بیرون رفتن مشکلی نداشتیم.رفتم از دم در دسشویی دستش رو کشیدم و بهش گفتم:میری همین الان حاضر میشی با هم میریم بیرون
کوهیار-صبح تو هم بخیر؟تو چطوری یا نه؟من بهترم
من-هه هه نمکدون خندیدم.میری حاضر میشی.تا 30/9 اینجایی
کوهیار-باشه بابا رفتم.حالا واجبه؟
من-کوهیار برووووو
کوهیار اماده شد و اومد پیشم.یه سویی شرت سورمه ای پوشیده بود.زیرشم یه بلوز سفید.شلوار ابی تیره هم پاش بود.خوشگل شده بود.رومو اونور کردم و گفتم مبارک صاحبش
***
من-بپیچ سمته راست
کوهیار-باشه چرا مثه موجیا میجرفی
من-چی؟میجرفی؟
کوهیار دستش رو گذاشت رو دهنش و حندید
کوهیار-اینقدر که با تویه ناقص العقل صحبت کردی
من-کی به کی میگه ناقص العقل
روبروی ارایسگاه ایستاد.با هم پیاده شدیم.نشوندمش رو یکی از صندلیا.
صاحب ارایشگاه دوست شهاب بود.رفتم سمتش.باهام دست داد
اون-به به شهاب گل.چه عجب
حوصلش رو نداشتم واسه همین گفتم:
سلام.منم خوبم.تو هم خوبی.دیگه کار داشتم نشد بیام.همه ی جد و ابادمم خوبن
دستش رو کشیدم و بردمش پیشه کوهیار
من-اینم خوراک امروزت
پسره-حالت خوبه شهاب جان؟
من-اره فقط یکم عجله دارم
پسره-ok....سریع واست درستش میکنم.به مدله موهای خودش نگاه کردم.جلوی موهاش فقط یکم اینور و اونور بود.فهمیدین که چی میگم؟مثه خوان میگل(کوهیار کجا خوان کجا!!!)
من-مثه موهای خودت واسش درس کن
نیم ساعتی نشسته بودم.مگه وامونده داشت چیکار میکرد؟مجله رو بستم و نفصم رو دادم بیرون
پسره-بیا اینجا شهاب جان....بیا ببین واست چیکار کردم
رفتم نزدیک تر.کوهیار رو تو اینه دیدم.خیلی خوشگل شده بود.موهای قهوه ای تیرش حالا دیگه سیخ سیخ نبود.
تمام موهاش شانه شده بود به غیر از جلوی موهاش که یکم بالا رفته بودن.(به خدا نمیدونم چجوری توضیح بدم.خودتون مدل خوان رو در نظر بگیرین!!)
کوهیار بلند شد و دقیق به خودش خیره شد.بعدش هم نگاهی به من انداخت
کوهیار-چی میتونم بگم؟
سرم رو با غرور گرفتم بالا و گفتم:فقط تشکر
کوهیار-خوبه
بازم ضایع شدم.یعنی یه تشکر تو دهن بو گندوش نمیچرخید؟
از اون پسره هم که اسمشم بلد نبودم خدافظی کرم.پولم گفتم بذار به حسابم.جون شهاب در بیاد حساب کنه.به من چه!!
با هم رفتیم به یه مرکز خرید.تمام لباس ها رو از نظر میگذروندم اما هیچکدوم اونی نبودن که من خوشم بیاد.

ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمــــــــــت هشتــــــــــــــــم


اما یه لباس بدجور نظرم رو جلب کرد.
یه بولیز سفید بود.شاید یه چیز معمولی باشه.اما کت کرمی که تویه مغازه ی دیگه دیده بود میتونست چیزه خوبی از اب دربیاد.
فرستادمش تو اتاق پرو.از اقاهه لباس و کت رو گرفتم و دادمبهش تا تنش کنه.نگار داشت پیرهن تنش میکرد.خیلی طولش داد.
من-چیکار میکنی اون تو؟
کوهیار در رو باز کرد.واااای یا حسین.این بی شرف اینقدر خوش تیپ بوده و من خبر نداشتم.
هم کت و هم لباس فیت تنش بودن.سعی کردم عادی باشم.
من-خوبه درش بیار
کوهیار نگاهی به خودش انداخت و گفت:همین؟؟
یه دور زد و گفت:خیلی خوب شدم ها
من-مگر خودت از خودت تعریف کنی.بیا بیرون دیگه
ته دلم داشتم ذوق مرگ میشدم.چون خیلی بهش میومد.دمغ اومد بیرون و لباس رو رو میز گذاشت.
من-همینو میبریم اقا
کوهیار خوشحال بهم نگاه کرد.سریع زدم تو برجکش:چون خودت خوشت اومده اینو میخریم
اما کوهیار بازم داشت میخندید.ای بابا....
از مغازه اومدیم بیرون.یه شلوار قهوه ای تیره هم براش خریدم.کثافت وقتی همه رو با هم تنش کرد یه تیکه ای شده بود که اون سرش ناپیدا.
سر ظهر شده بود.داشتیم همینجوری تو خیابونا قدم میزدیم.شکمم بی قراری میکرد
دستم رو گذاشتم رو شکمم و اروم بهش گفتم:هیییس مامانی الان یه چیزی واست جور میکنم
من-ننه ننه من گشنمه
کوهیار-برو فردا بیا
من-نمک نشناس
کوهیار خندید و گفت:واسه دستمزد
منو برد تو یه سانویچ فروشی و دوتا ساندویچ مغز گرفتیم.ای که چه حالی داد
کوهیار-خب الان این کارا واسه چی بود؟
من-چون تیپت خیلی در و پپیت بود.لازم بود
کوهیار-ای ای حرف دهنتو بفهم
من-اختیارش دست خودمه.حقیقت تلخه
کوهیار-من اون زبونت رو کوتاه میکنم
من-شتر در خواب بیند پنه دانه
اولین گامم رو برداشتم حالا بقیش مونده بود.فردا هم گام دومم رو برمیدارم.
زانتیای خوشگلم منتظرم باش که دارم میام پیشت....

روزی که میخواستم رسید.از کوهیار خواستم یه قرار دیگه با نیاز بذاره.وقتی از پیش نیاز برگشت کلی ذوق زده بود
میگفت نیاز از تیپ جدیدش خیلی خوشش اومده.میگفت امروز باهام سرد نبود
خب اینا یکم داره واسه من بد میشه.اما خب من شیرین کیهانی ام مثلا...
همون شب از کوهیار خواستم بازم منو یه رستوران ببره.شیرینی این کار خوبی که کردم.اونم قبول کرد.
دم در رستوران زنگ ساعت گوشیم بلند شد و از کوهی خواستم بره تو تا من مثلا تلفنم رو جواب بدم.
سریع شماره ی نیاز رو گرفتم.یعد از چند بوق جواب داد
بله؟؟
صدام رو عوض کردم و با لحن مردانه ای گفتم:
شما کوهیار رو میشناسین؟
نیاز با شک جواب داد:چطور مگه
من-بیاین به این ادرسی که بهتون میگم
نیاز-چرا باید بیام
من-وقتی اومدید متوجه میشید
ادرس رو بهش دادم و خطمو در اوردم انداختم تو جوب.خط دیگمو گذاشتم تو گوشیم و وارد رستوران شدم.قبلش تو ماشین مانتوم رو تنم کرده بودم.
رفتم روبروی کوهیار نشستم و کلی باهاش مهربون شدم.
من-چیه امروز چشمات قورباغه ای شده؟
کوهیار-چیزی نیس....چرا تو اینقدر با من مهربون شدی؟
بی قرار به بیرون نگاه کردم که دیدم نیاز داره میاد سمته رستوران.
خودشه الان وقتشه.خودم رو روی میز خم کردم و دستای کوهیار رو تو دستام گرفتم و گونش رو طولانی بوس کردم.
چشمم به نیاز افتاد که با تعجب به ما خیره شده بود.بعدش هم دستش رو گرفت جلوی دهنش و دویید رفت.اوخی گناه داشت.
کوهیار چشماش داشت از حدقه میومد بیرون.دستش رو گذاشت رو گونش و گفت:حالت خوبه؟
من-معلومه که نه.چی سریعم به خودش گرفته
کوهیار-اما تو.....
من-من چی؟
کوهیار-بوسم کردی
من-همچین میگه بوس انگاره لبام تا حلقومش رفته بیرون و در اومده.
کوهیار-اما بوسم کردی
من-درباره ی چی داری حرف میزنی؟منکه چیزی یادم نمیاد
کوهیار-همین الان بوسم کردی
من-زیادی تو کف من موندی توهم زدی.چرا هی سعی داری خودتو به من بند کنی
کوهیار سرش رو با عصبانیت انداخت پایین و گفت:نشونت میدم
من-چیزی گفتی؟
کوهیار-غذاتو بخور بریم
خنده ی بلندی کردم.از اون خنده ها که همه بر میگردن نگات میکنن
من-کو غذا؟
کوهیار هم خندش گرفته بود اما خودش رو نگه داشت
اها اها بیا وسط.اینم قدم دومم.شیرین دستت طلا.گل کاشتی.بریم تا قدم سومم

واسه اینکه مطمئن بشم رابطشون شکر و اب شده باید ترتیبه یک قرار رو میذاشتم واسه همین تو محوطه ی ورزشگاه جلوی کوهیار رو گرفتم
من-زنگ بزن بهش قرار بذار
کوهیار-سلام
من-زنگتو بزن
کوهیار-تو چرا با سلام کردن مشکل داری
من-من با سلام مشکلی ندارم با تو مشکل دارم
کوهیار-فکرک ردم با هم دوستیم
من-غلطای اضافی
کوهیار-دلتم بخواد.اصن اگه خودتم بخوای من باهات دوس نمیشم
من-ارزو بر جوانان عیب نیس
کوهیار ازم فاصله گرفت و گفت:خودتو به من نچسبون...اه اه اه ازت خوشم نمیاد
من-وقت با ارزشم رو بیشتر از این نگیر.قرارتو بذار که کار دارم
کوهیار-فقط به خاطر نیاز جونم باهات صحبت میکنم ها
من-مجبورم نیستی
کوهیار گوشیش رو در اورد و شماره ی نیاز رو گرفت.اما نیاز جواب نمیاد
کوهیار-خاموشش کرد
من-اخه واسه چی؟
کوهیار دمغ شد و گفت:نمیدونم
من-ای بابا دختره مشکل داره ها
کوهیار-ای ای با نیاز من درست صحبت کن
اداشو در اوردم و گفتم نیاز من
من-فعلا که گوشیش رو خاموش کرده
کوهیار پنچر شد و گفت:خب حالا چیکار کنم
من-منکه مشاور شخصیت نیستم.هر کار دلت میخواد بکن
راهمو گرفتم که برم که کوهیار بازوم رو گرفت.برگشتم به سمتش
من-چیه؟
کوهیار-میدونی که به خاطر من محبی قراره تو رو تو مسابقه بذاره....تو که نمیخوای خرابش کنی
با تعجب بهش نگاه کردم
من-چی؟به خاطر تو؟
کوهیار-درسته....من بهش گفتم
یکم با خودم فکر کردم....شانس خوبی بود.
من-باشه.میریم در خونشون تا ببینیم مشکل چیه
کوهیار-همین یه راهه؟
من-اره
ماشنو جلوی یه در قهوه ای نگه داشت.خونه ی معمولی بود.تو یه اب و هوای معمولی.
زدم به دستش و گفتم:همینجاس؟
کوهیار-اره
من-خب بی بخار پاشو هیکلت رو تکون بده برو ببین چه مرگشه
کوهیار-هی با من درست صحبت کن ها.من از تو بزرگترم
من-خب باشی
کوهیار زیر لب فحشی بهم داد و من تاخواستم حرکتی از خودم در کنم از ماشین پیاده شد و رفت

بعد از چند دقیقه با یه اعصاب له شده برگشت تو ماشین.اینقدر چهرش بنفش شده بود که میترسیدم بهش نگا کنم
کوهیار-اه لعنتی
و ضربه ای که به فرمون زد باعث شد عمق فاجعه رو متوجه بشم.
من-هی چه خبرته؟چی شد میگه؟
کوهیار-لعنتی....لعنتی....لعنتی...
من-بگو دیگه خفم کردی
کوهیار-از پشت ایفون تند تند بهم گفت دیگه نمیخواد ببینتم
نفس راحتی کشیدم
من-خب واسه چی؟
کوهیار-میگفت برم با همون دختره خوش باشم
من-کدوم دختره
کوهیار یکم فکر کرد و یهو گفت:
نکنه اون روز منو و تو رو توی رستوران دیده باشه
من-نه بابا فکر نکنم
کوهیار-توچرا یهویی بوسم کردی؟
من-منکه چیزی یادم نیس
کوهیار با شک بهم نگاه کرد و گفت:قصدت از اون کار چی بوده؟
من-نکنه فکر کردی من دارم واسه دور کردن شما دوتا از هم تلاش میکنم؟
وقتی دیدم تنور داغه منم چسبوندم
من-اره بگو بگو....منو بگو که داشتم تمام تلاشم رو میکردم خانم از تیپه جدید اقا خوشش بیاد.قرار میذاشتم واسشون....من چقدر ساده بودم
بعدشم واسه اینکه پیاز داغشم بیشتر کنم از ماشین پیاده شدم و به راه افتادم
کوهیار دستم رو گرفت و باعث شد با شدت برگردم
کوهیار-من همچین حرفی نزدم....حالا چرا ناراحت شدی؟
من--چون داری بهم تهمت میزنی
کوهیار-من چیزی نگفتم....اما بازم ببخشید
میدونستم چون بهم نیاز داره مجبوره.وای که زیر پا گذاشتن غرورش چه حالی میده
من-ایندفعه میبخشمت.
.......
من-بیا بریم باشگاه فردا دوباره باهاش قرار بذار بشینین سنگاتون رو با هم وا بکنین
کوهیار قبول کرد.بی هیچ حرفی رسوندتم باشگاه و خودش گازش رو گرفت و رفت.هنوز دارم به ماشینش نگاه میکنم.باید دید دختره رو کاملا نسبت بهش منفی کنم.زانتیا عزیزم
شاید اگه از اول بابام بین منو شهاب فرق نمیذاشت منم الان اینقدر عقده ای نبودم.وولا
تو این چند روز همش فکرم شده این دو تا چقندر...یکمم باید به فکر خودم باشم
فردا باید برم از بچه ها یه خبر بگیرم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
اون دوتا که یه درخواست تماس مجانی هم واسه ادم نمیفرستن

از حیاط نسبتا بزرگ مادر جون رد شدم.بهش میگفتم مادر جون
از پله ها بالا رفتم و در زدم.یه نگاه دیگه به حیاط سرسبزش کردم.یه باغچه ی مربع شکل دقیقا وسط حیاط بود که همیشه ی خدا سرسبز بود.چون هر روز باغبون مادرجون بهش میرسید.
وضع مالی مادر جون خیلی خوب بود.به خاطر ارثی که از اقاجون بهش رسیده بود.هیچوقت عشق بین این پیر مرد وپیرزن رو یادم نمیره.چقدر همو دوس داشتن.اما اقاجون با یه ماشین تصادف کرد و درجا مرد.ای بابا.....
بهنوش در باز کرد با دیدن من جیغی کشید و پرید بغلم:خاک بر سر تو کجا بودی؟
از بغلم پرتش کردم اونور و گفتم:خاک بر سر خودتی و اون اقای سادت.من نمیدونم چی به خوردش دادی که اونجوری شیفتت شده.بکش کنار میخوام برم مادر جووونم رو ببینم
بهنوش-اره جونه بی ارزش خودت
و رفت کنار.لپش رو کشیدم و بعد از یه ساعتی که کنار مادر جون نشستم با هم رفتیم طبقه ی بالا
نشستم رو تخت و گفتم:پس کو نسیم؟
بهنوش یهو شروع کردد به بشکن زدن و غر دادن و با خوشحالی گفت:امشب قرار اقاشون بیان خواستگاریش
من-وای ایول.....حالا خوبه خواستگاری تو نیومده که اینقدر غر میدی
بهنوش-فکر کردی همه مثه خودت بی بخار و بی ذوقن؟نخیر.....
من-چه خبر از فرهاد؟
بهنوش-هنوز نفس میکشه
من-خب ایشالا همونم به لطف خدا به زودی بر طرف میشه
بهنوش پرید به سمتم و داد زد:هوی درست صحبت کن
بعد از اینکه یه سری توضیحات درباره ی باشگاه بهش دادم زنگ زدم به نسیم
نسیم-بله بفرمایید
من-اون لحن رسمیت تو حلقم.مگه تو اون اسم خوشگل منو رو اون صفحه ی وامونده نمیبینی؟
نسیم-وای شیرین تویی؟
من-په نه په از سفارت انگلیس مزاحمتون میشم
نسیم-بی مزه
من-یه وقت خبر خواستگاریت رو بهم ندی ها...اگه میدادی میومدم قمه کشی که نسیمم رو هیجا نمیبرین...نفس کش
نسیم-به جون تو یهویی شد
من-تو گفتی و منم باور کردم
بعد از کلی چرت و پرت گفتن با نسیم قطع کردم.بعد از ظهر از خونه ی مادر جون اومدم بیرون و رفتم باشگاه.ماشین دراکولا رو تو پارکینگ تشخیص دادم.پس برگشته بود.
باید میرفتم یکم سیخش میکردم.مگه این کرمای من اروم میگیرن یه دقه..

در اتاقش رو زدم.خودش در رو باز کرد.
یه زیرپوش مشکی تنش کرده بود که عضله هاش رو میتونستم ببینم.
منم عین این ندید بدیدا زل زده بودم به بدنش
کوهیار دستش رو جلوی صورتم تکون داد
کوهیار-هووووی کجایی
من-همینجا
کوهیار-داشتی با اون چشات قورتم میدادی ها
من-ارزو بر جوانان عیب نیست
کوهیار-کاری رو که کردی گردن بگیر
من-وقتی نکردم مگه مرض دارم؟؟
کوهیار-بیشتر از این وقن با ارزش منو نگیر بگو چیکار داشتی
من-وای مدیر کل....به اون دختره زنگ نزدی؟
کوهیار-اون دختره اسم داره ها
من-حالا هر چی.به نیاز زنگ نزدی؟
کوهیار-نه
من-پس زنگ بزن بگو شام میریم بیرون
کوهیار-خب خره جوابم رو نمیده
من-خره نیازته....احمق اینقدر بهش زنگ بزن تا برداره
کوهیار-احمق داداشته....کثافت اگه بر میداشت که من ایتجا نبودم
من-کثافت خالته....بی شرف برو دنبالش
کوهیار-بی شرف داییته....عوضی به باباش بگم من کیم؟
من-عوضی عمته....غول بیابونی بگو هم کلاسیشی کارای دانشگاهی با هم دارین
کوهیار-غول بیابونی عموته....خنگول کدوم هم کلاسی هایی 9 شب تو رستوران کارای دانشگاهی دارن
من-بابت تمام فحش هایی که بهم دادی معذرت خواهی کن تا راه حلم رو بهت بگم
کوهیار کپ کرد.میدونستم به معنای واقعی کلمه هنگ کرده
کوهیار-عمراً
من-پس منم عمرا
داشتم میرفتم که دستم رو کشید که باعث شد محکم پرت شم تو بغلش.دوتا دستام رو گذاشتم رو سینش و هولش دادم عقب
من-هوی چه خبرته
کوهیار-شرمنده
من-خب عذر خواهی تو هم که کردی
کوهیار-نه من به خاطر اون عذر خوهی نکردم
من-چرا منکه میدونم.باشه ایندفعه رو در نظر نمیگیرم
کوهیار دندوناش رو بهم سایید.
کوهیار-راه حلت رو بگو
من-هیچی من از خونه میکشمش بیرون بعد تو سوارش کن ببر
کوهیار یکم با خودش فکر کرد و گفت: این کار رو برام میکنی؟
با حالت خسته ای گفتم:مجبورم
کوهیار پرید و لپم رو بوس کرد هولش دادم کنار و گفتم:اه اه برو اون ور دهنت بو میده
کوهیار-بی لیاقت
چشمکی بهش زدم و رفتم تو اتاق خودم.کسری مثه همیشه داشت مجله مد میخوند.ایییییش چقدر خاله زنکه
منکه دخترم یه بارم تو عمرا از این مجله ها دستم نگرفتم.حالا این رو نگا.
به جز یه بار که میخواستم رویه یکی از بچه های پر فیس و افاده ی مدرسمون رو کم کنم.
بعدشم چه افتضاحی شد چون ناظممون مجله رو دید و ازم گرفت.صفحه ی اولشم عکس یه دختری که لخت بود و پشتش به دوربین بود رو دید.
چقدر به اون دختره و عکاسش فحش دادم.چون باعث شدن 3 روز اخراج موقت بخورم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمـــــــــــت نهــــــــــــــــــــــم


ساعت 5 بودو من و کوهیار میخواستیم کلاس بدن سازی رو دو در کنیم
چون اگه یه بار دیگه به محبی میگفتیم که :اقا اجازه میشه ما امروز نیایم سالن.....مطمئنا جرمون میداد
کولم رو روی دوشم جابجا کردم و دنبال کوهیار که داشت از گوشه ی دیوار ساختمون خوابگاه راه میرفت میرفتم.
کوهیار هر چند دقیقه یک بار واس میستاد و به دور و ورش نگا میکرد و دوباره راه میرفت.یکی دوبار که محکم خوردم بهش.
من-کوهیار حالت خوبه؟
کوهیار اروم گفت:اره چرا نباشم؟
من-چون داری مثه احمقا راه میری
کوهیار-درست صحبت کن...نخیرم اگه محبی بیاد ما رو ببینه میخوای چه گوهی بخوری؟
من-اولا من غذای تو رو نمیخورم دوما نشم که درست صحبت کن سوما نشم که ما چه وسط حیاط باشیم چه این گوشه اون مارو میبینه
کوهیار-غلط کردی
من-خودت غلط کردی.اون مثل عقاب میمونه
کوهیار دستم رو کشید و گفت:زر زر اضافی موقوف
تا خواستم جوابش رو بدن دستش رو گذاشت رو دهنم و منو به دنبال خودش کشید
سوار ماشینش شدیم
من-اووووف چه کار سختی
کوهیار-عملیات با موفقیت انجام شد البته که همش رو مدیون ذهن باهوش منی
من-اوه اوه همچین میگه باهوش هرکی ندونه فکر میکنه اقا المپیاد ریاضی رو اول شده.اتیشش کن ببینم
در خونشون ترمز زد و هر دو مثل بز بهم نگاه میکردیم
کوهیار-خب یه کاری بکن دیگه
من-من؟
کوهیار-په نه په
من-به من چه دوس دختر توئه
کوهیار-با من یکی به دو نکن برو به یه بهانه ای بکشش بیرون
من-اول بگو ببینم باباش سیبیلم داره؟
کوهیار-اره
اب دهنم رو قورت دادم و دو باره گفتم:قدش بلنده
کوهیار-اره
من-هیکلش گندس؟
کوهیار-مگه میخوای باباش رو بیاری بیرون
من-خب خنگول اومدیم و باباش صداش رو نازک کرد و از پشت ایفون گفت اومدم پایین...اون وقت من و تو رو میبینه.من باید یه پیش زمینه ای از باباش و خرج بیمارستانم داشته باشم
کوهیار-برو دیگه
من-خب ادم باید احتمالات رو هم در نظر بگیره
کوهیار-بهت میگم برم
از ماشین پیاده شدم و رفتم جلوی در خونشون واستادم.با ترس و لرز به زنگشون خیره شدم.زنگشون رو زدم و منتظر شدم.صدای کلفتی پیچید تو گوشم که میگفت:با کسی کار داشتید؟
دهنم رو به ایفون نزدیک کردم و گفتم:بل...بله...با نیاز خانم
صداهه گفت:باشه خب برو کنار تا برم صداش کنم
من-خب برو صداش کن منکه جلوت رو نگرفتم
دستی اومد رو شونم و گفت:خانم
مثه جنیا پریدم از جام.اب دهنم رو قورت دادم و شالم رو شل تر کردم.برگشتم سمته صدا
یا قاضی الحاجات این دیگه کیه؟
اول از همه چشمم خورد به سیبیلای کلفتش که داشت به سمت بالا میرفت.تیریپ قرن بوق.
بعدش به دماغ گندش.از همه ی اونا بدتر چشمم به چشاش افتاد
نه بابا اینکه باباش بود.
مثه اینایی که از ارتکاب جرم برگشتن نگام میکردم
اونم مشکوک نگام کرد و گفت:چیزی شده؟
من-....نه.....
چشمم خورد به کوهیار که توی ماشین نشسته بود و از خنده این ور و اونور میرفت.ای خدا لعنتت کنه
من-شما بابای نیازید؟
اون-بله.کاری داشتید؟
حالا من چی جوابش رو بدم؟بگم ارخ عزیزم اومدم دنبال دختر گلتون که ببرمش تحویل دوس پسر بی عرضش بدم؟
باز این شانس عالی من یهویی قلنبه شد.
خداجون همین یه ذره شانس رو هم از من بگیر و منو راحت کن.
که هر چی بدبختی تو زندگیم کشیدم از دست همین چندرقارز شانسیه که داشتم

کف دستام رو به مانتوم کشیدم و با من من گفتم:
چیزه....یعنی....بله....نیاز جون هستش؟
باباش لبخندی زد و گفت:
مگه اومدی بدزدیش که اینقدر هل کردی؟
وای نه یعنی اینقدر ضایع میزدم؟
من-نه بابا....فقط...هیچی
باباش خندید و گفت:
امان از دست شما جوونا
کلید رو انداخت تو در و در رو باز کرد.تو خونشو سرک کشیدم.
حیاط با صفایی که جلوم بود باعث فکم بیفته پایین.باباش که منو تو اون وضعیت دید بهم گفت:
بیا دخترم بیا تو.اونجوری کمرت اذیت میشه بخوای همش خم باشی
وای خدا من چقدر جلوی این دارم سوتی میدم
رفتم تو خونشون و اون در روبست.
بیا بدبخت شدم رفت.الان میگیرتم به باد کتک که تو میخوای دختر منو کدوم گورستونی ببری؟
حالا من خرج بیمارستان رو از کجا بیارم.
نکنه سرم رو به یه جایی بزنه فراموشی بگیرم.
نه کوهیار ارزشش رو نداره.برگشتم که برم از خونه بیرون اما تا اینکه دستم رو خواستم دراز کنم تا اون در رحمت رو باز کنم یه در رحمت دیگه به روم باز شد.
خدا جون من اگه از این درای رحمت نخوام کی رو باید ببینم؟
باباش-دخترم کجا داری میری؟
برگشتم به سمتش و گفتم:دارم میرم یکم هوا بخورم
باباش خندید و گفت:بیا بریم تو.بیا بریم اینقدر منو اذیت نکن
ای بابا.از کنار باغچه ی بزرگشون که پر بود از انواع گل ها رد شدم
بوی خاک خیس که تو تمام سرم پیچیده بود داشت دیوونم میکرد.
از وقتی اقاجون فوت کرده بود دیگه این بوی اشنا رو تجربه نکرده بودم.کجایی اقا جونم که دلم برات تنگ شده به ساختمون خونشون نگاه کردم.
یه ساختمون یه طبقه بود.با ساخت قدیم.شاید در حد 250 متر بود.
وارد خونه شدیم و اولین چیزی که به صورتم برخورد کرد بوی خوش غذای خونگی بود.
بوی فسنجون.چقدر دلم واسه مامانم و فسنجوناش تنگ شده.....
باباش-سلام خانومم من اومدم
نیاز از توی اشپزخونه اومد بیرون.و با تعجب به من نگاه کرد اما بعدش به سمته باباش رفت و بوسش کرد
نیاز-سلام بابا جونم
باباش-مامانت کجاست؟
نیاز همونجور که داشت به من نگاه میکرد گفت:رفت خونه ی شمسی خانوم
باباش به من نگاه کرد و گفت:بیا اینم نیاز
وخودش رفت به سمته اشپزخونه.باباش خیلی خوش اخلاق بود.چقدر به دلم نشست
نیاز-من میشناسمت؟
من-وا چه سوالا من چه میدونم
نیاز-خب تو کی هستی؟
من-من از طرف کوهیار اومدم.اگه دختر خوبی باشی و کولی بازی در نیاری میخوام باهات صحبت کنم
نیاز اروم شد.دست منو گرفت و به سمته اتاقش برد
به خاطر اینکه چادر سرم کرده بودم با شال یشمی نیاز نمیتونست منو تشخیص بده.
چون اون تو اون رستوران ارایش غلیظی کرده بودم.
چهرم اصلا با الان قابل قیاس نبود.
میدونستم که نیاز متوجه نمیشه که من همون دختره ی تو رستورانم.
وارد اتاقش شدیم.
یه اتاق که پنجرش رو به حیاط بود.اتاقش ابی بود.
بر خلاف اتاق وحشتناک من تو اتاق نیاز ادم ارامش میگرفت.یه تخت با روتختی ابی کنار پنجره بود.میز کامپیوتر و کمد لباساش.اما قشنگ ترین چیزی که تو اتاقش نظرم رو جلب کرد تابلوهای نستعلیق ای بود که تمام دیوار های اتاق رو پر کرده بود.
واقعا اتاقش جلوه ی خاصی داشت.
من-این تابلو ها کار کیه؟
نیاز با بی حالی گفت:خودم
نقاشی دختری که در حال راه رفتن تویه مزرعه بود کنجکاویم رو تحریک کردم
من:اون نقاشی چی؟
نیاز-اونم کار خودمه
چقدر روحیه ی نیاز لطیف بود.بر خلاف من که هیچیم به دخترا نرفته بود.خاک تو سرت شیرین.یکم از این یاد بگیر
روی تختش نشست.منم رفتم روی صندلی چرخدار میزش نشستم.و رومو کردم بهش
نیاز-خب
من-خب که خب
نیاز کلافه گفت:چیکارم داری؟
من-اهان از اون لحاظ گفتی خب.....
بعد از لختی سکوت گفتم:تو درباره ی کوهیار اشتباه میکنی
نیاز-تو رو خدا بس کن...من خودم اون روز دیدمش
من-اما اون دختره....اون دختره.....
خب الان بگن اون دختره خره کی بوده؟
نیاز-خب؟
من-اون دختره....دختر یکی از شریکای باباشه.کوهیار هم از اون قرار خبر نداشته که تو رستوران غافلگیر میشه
بعد از اینکه اون دختره اویزونش میشه و بوسش میکنه کوهیار رستوران رو ترک میکنه.یه جورایی شریک باباش میخواسته دخترش رو به کوهیار بند کنه.اما کوهیار هنوزم تو رو دوس داره.
نفسم رو دادم بیرون.یه بند داشتم دروغ میگفتم.
نیاز نگاهی به چشمای مثلا مطمئن من انداخت.باید خیلی خر باشه که حرفای منو باور کنه.
نیاز-راس میگی؟
بیا خره دیگه.وگرنه کدوم کودنی اینا رو باور میکرد
من-اره دروغم چیه
نیاز-الان کوهیار کجاست؟
من-دم در منتظر توئه
نیاز-تو کی هستی؟
من-یه بنده ی خدا.بدو برو حاضر شو که کوهیار منتظرته
نیاز لبخندی زد و بلند شد که حاضر بشه.چقدر این دختر گاگوله
با باباش خافظی کردیم و گفتیم داریم با بچه ها میریم بیرون.باباش هم که چشمش به چادر من افتاده بود قبول کرد.
این چادر رو از خونه ی مادرجون کش رفته بودم.ایول به مادر جون
با نیاز از خونه اومدیم بیرون.جشمم به کوهیار افتاد که به کاپوت ماشین تکیه داده بود.با بی قراری داشت به اطرافش نگاه میکرد.تا روش رو کرد به سمته ما گل از گلش شکفت نکبت.
اومد جلو و به نیاز گفت:سلام
نیاز لبخندی زد و گفت:سلام کوهیار
وای خدا یکی این دوتا رو جمع کنه.حالم رو بهم زدن.منم مثه این اویزونا بهشون زل زده بودم.تا نگاهشون به من افتاد زدن زیر خنده.منم لبخنده اجباری زدم و کلافه گفتم:بیرم پارک بعدشم به من شام بدین
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
کوهیار چشمکی بهم زد و گفت باشه
سوار ماشین شدیم.جرات نداشتم چادر رو در بیارم.شاید نیاز میشناختتم
اما داشتم تو اون پارچه ی سیاه دو متری خفه میشدم.
هندزفری رو بیشتر تو گوشم فشار دادم تا صدای خنده های اون دوتا کوسه ی عاشق اذیتم نکنه.
تا الان که تمام نقشه هام گرفته.
قدم بعدیم رو چه غلطی بکنم؟دیگه ترفند رستوران و پارک و این جور چیزا به دردم نمیخوره.
جلوی یه پارک واستادیم.از ماشین پیاده شدیم.اون دو تا جلو جلو راه میرفتن و منم مثه جوجه اردک زشت پشتشون.حداقل بادکنکی بستنی کوفنی مرگی بهم میدادن که سرگرم باشم.
رو یه نیمکت نشستن.هنوزم داشتن زر زر میکردن.اما من به راهم ادامه دادم.
پاهام داشتن جز جز میکردن.4 دوره که دارم دوره پارک رو متر میکنم اما صحبتای این دو تا تموم نمیشه.
جلوی نیمکتشون واستادم و گفتم:بچه ها ببخشید ها اما ساعت 8 شده و من خسته ام.
نیاز-الهی بگردم.ببخشید عزیزم
کوهیار-خب با یه شام چطوری؟
من-ایول بزن بریم
جلوی یه رستوران شیک نگه داشت.پیاده شدیم و رفتیم تو رستوران.سر میز اینقدر بهم نگاه کردن که غذام کوفتم شد.با این قرار و مدارا کار منو سخت تر میکنن.باید کمتر ترتیبه قراراشون رو بدم
اه سرتو بنداز پایین شامتو بخور دیگه
کله ی صبح رفتم سر زمین تا تمرین کنیم.تو این چند وقته دیگه جونی واسم نمونده بود.
یا باید مانتو تنم میکردم یا موهام رو سیخ میکردم.
یا باید به فکر کوهیار میبودم یا نقشه هام با نیاز.
یا به فکر عادت های ماهانم یا به فکر حمام رفتنای شبانم
دیگه داشتم کم میوردم.هیچوقت فکر نمیکردم ایقندر مشکل باشه.
واسه بازس بین دو تیم هم که دیگه نفسی واسم نمونده بود.دنبال به گردالی باید 90 دقیقه میدوییدم.
باز حداقل کوهیار یکم هوام رو داشت.وگرنه وسط زمین تلف میشدم.
به صفحه ی گوشیم نگاه کردم.این دقیقا 23 باری بود که از وقتی که اومده بودم اینجا مامانم بهم زنگ میزد.
من-جونم؟
مامان-الهی قربونت برم اونجا بهت سخت نمیگذره؟
من-سلام.منم خوبم.خودت چطوری؟
مامان-دختره ی بی لیاقت خب نگرانتم
من-بی لیاقتت رو باور کنم یا نگرانیتو؟
مامان-قطع میکنم ها
من-باشه باشه....نه بابا سخت نمیگذره(اره جونه خودم)
مامان-الهی شکر.....واسه عروسی نسیم نمیای لباس بخری
من-چرا میام.......چی ؟ عروسی شبنم؟
مامان-وا اره دیگه میگه به تو نگفته
من-چرا چرا گفته
مامان-حالا میای یا نه؟
من-ببینم چی میشه
بعد از کلی سفارش شنیدن قطع کردم.ای نسیم من یه پوستی از تو بکنم.
نه خواستگاریش رو خبر میده نه بله گفتنش رو.
مانتوم و شالم رو برداشتم تو کولم کردم و به سمته خونه ی مادر جون به راه افتادم.خاک بر سرت کنن نسیم

نسیم-به جونه تو اصلا حواسم نبود
من-چطور حواست به مامانم بود اما به من نبود
نسیم-شرمندتم به خدا
بعد از کلی سر و کله زدن اعتراف کرد و گفت عروسی تا یه هفته ی دیگس
من-یه هفته؟
نسیم-اره چون ما هیچ کاری واسه انجام دادن نداریم
من-وای چقدر هولین
نسیم-عشق زیاده دیگه چه میشه کرد
هر کار کردن نتونستن درباره ی وضعیتم با کوهیار چیزی از زبونم بکشن بیرون.درباره ی مراسم هم کلی بهم توضیح داد و من خوشحال از اینکه داره سرو سامون مگیره.
روی تختم جابجا شدم.خداجون گیج شدم.مسابقه تا 50 روز دیگه شروع میشه و من فقط ذره ای پیشرفت داشتم.واقعا دوییدن اونم 90 دقیقه خیلی سخته.
عصر جمعه بود و کوهیارخیلی دمغ پیشم اومد و بهم گفت که با هم بریم بیرون.
از پیشنهادش تعجب کردم.اما واسه اینکه خیلی ناراحت بود دوس نداشتم پیشنهادش رو رد کنم.
من-چی شده اقا مهربون شدن؟
کوهیار-پشیمونم نکن
من-حالا انگار داره چیکار میکنه
جلویه شهر بازی نگه داشت و من جیغ بلندی کشیدم
من-واااای شهر بازی اخجون
کوهیار لبخندی زد و از ماشین پیاده شد.تو شهر بازی خودمون رو خفه کردیم.تقریبا بیشتر بازی ها رو سوار شدیم.ساعت 9 اومدیم بیرون.
پاهام رو کوبیدم به زمین
من-من بستنی میخوام
کوهیار-هی هی ترش میکنی
من-منو بگو این همه کار خوب واسه تو انجام میدم
کوهیار-باشه بابا قهر نکن بیا بریم
بستنی قیفی رو داد دستم و من با خوشحالی لیسش میزدم.خیلی وقت بود که بستنی قیفی نخورده بودم.
دور دهنم رو پاک کردم.کوهیار داشت خیره خیره نگام میکرد.
من-چیه؟
کوهیار-چی چیه؟
من-چرا اینجوری نگام میکنی؟
کوهیار-چیزی نیست.بریم شام بخوریم؟
من-چه مهربون شدی
کوهیار-تشکر از کارای خوبته
من-باشه بریم
تو رستوران کلی سر به سرش گذاشتم اما اون مثل همیشه جوابم رو نمیداد
نمیدونم چه مرگش شده بود
تو ماشین سر صحبت رو باز کرد و گفت:دارم کم کم نیاز رو میشناسم
با تعجب بهش نگاه کرد م وگفتم:منظورت چیه؟
کوهیار نفس عمیقی کشید و گفت:با نیاز تودانشگاه اشنا شدم .....دختر ساکت و ارومی بود.
کم کم باهاش دوست شدم.قرارامون خیلی زیاد شد.اما اون هیچوقت درباره ی خودش به من چیزی نمیگفت.
هرچی هم میپرسیدم طفره میرفت.رابطمون خوب پیش یرفت اما
بعد از یه مدت ازم دوری میکرد.چون بهش پیشنهاد ازدواج دادم.خیلی بهش وابسته شده بودم
علت دوریش رو نمیدونستم.وقتی ازش پرسیدم گفت که بابام از تیپت ممکنه خوشش نیاد.
هرچی بهش گفتم حالا تو بهشون بگو اما اون مخالفت میکرد.
تیپ من همون جوری بود.به قوله اون بچه سوسولی.اما یه چیزی این وسط برام مبهم بود.رفتارای نیاز
تا اینکه تو اومدی و همه چی رو عوض کردی.
حتی رابطمون رو....چون....اون موقع بود که فهمیدم نیاز منو به خاطر خودم نمیخواد.بلکه به خاطر تیپ و قیافه و مدل مو
اما بازم به خودم امیدواری دادم که نه پسر این فکرا چیه اون اهل این حرفا نیست.
تو صحبتاش هم متوجه صحت این موضوع شدم.حتی چند بار هم درباره ی پول حرف زد.
واونجا بود که فهمیدم چقدر پول دوسته.
اما بازم خودم رو نباختم.
اون روز
تو پارک بهش پیشنهاد ازدواج دادم و اونم گفت که باید با خانوادش صحبت کنه.
دیشب که دیدی یهو غیبم زد رفتم تا با خانوادش صحبت کنم.چون نیاز گفت خانوادم میخوان ببیننت.
تو اون شب لعنتی بود که نیاز واقعی رو شناختم.بر خلاف چهرش اون واقعا پول دوست و ظاهر دوسته
باباش زیاد حرف نمیزد.بیشتر خودش و مامانش حرف میزدن.
مامانش از مهریه و شیر بهای سنگینی صحبت میکرد
حتی حق طلاق که باید با نیاز باشه.جهیزیه هم نمیتونن بدن.خونه هم نصفش باید به نام نیاز باشه
ماشین هم باید براش بخرم
وکلی شرط دیگه هم گذاشتن.
نیاز گفت اگه اینا رو قبول کنی میتونی با خانوادت بیای
اما من نمیتونستم اینا رو قبول کنم.چون همه ی اینا یعنی اینکه نیاز از اول منو به خاطر پولام دوست داشته
دیشب خیلی راجعش فکر کردم و اخرم به این نتیجه رسیدم نیاز اونی نیست که من میخوام
حرفاش که تموم شد ماشین رو یه گوشه پارک کرد و از پنجره به بیرون زل زد
نمیدونم چرا همه ی این حرفا رو به من زده.
اما این مهم نبود.مهم اینه که کوهیار الان ضربه ی بزرگی خورده و من باید کمکش کنم.از رفتاراش با نیاز متوجه این موضوع شده بودم که خیلی دوسش داره.برای همین الان درکش میکردم
اینکه بفهمی یه نفر تو رو به خاطر امکاناتت دوست داره خیلی سخته.مخصوصا اگه طرف رو خیلی دوس داشته باشی
دستم رو گذاشتم رو شانش و اروم گفتم:فکر نمیکردم نیاز همچین ادمی باشه.خیلی دختر خوبی به نظر میرسید.خیلی متاسفم.حالا میخوای پیکار کنی باهاش؟
کوهیار-فراموشش میکنم.اما نمیدونم چجوری باهاش بهم بزنم
فکری کردم و گفتم:من تمام سعیم رو میکنم تا کمکت بکنم....

کوهیار برگت و بهم نگاه کرد و گفت:چجوری؟
من-باید دربارش فکر کنم
کوهیار-یه هفته ی دیگه دامادی همکلاسیش بهروزه
چشمام چهار تا شد
یه بار دیگه حرفش رو با خودم مرور کردم
یه هفته.....بهروز.....دوستش.....دام

با شک پرسیدم اسمه عروس چیه؟
کوهیار بی حوصله جواب داد-:چه اهمیتی داره....نسیم
قلبم واستاد
این امکان نداره.نیاز همکلاسیه بهروز باشه....
شمرده شمرده به کوهیار گفتم:نسیم که دوسته منه....اسم نامزدش هم بهروزه....تا یه هفته ی دیگه هم عروسیشه
کوهیار با تعجب بهم خیره شد و گفت:شاید اشتباه میکنی
من-نه به جونه تو که میخوام سر به تنت نباشه....میخوای از نسیم بپرسم
کوهیار-اره نفله بپرس
زنگ زدم به نسیم اونم از بهروز که پیشش بود پرسید.
تلفن رو قطع کردم و اروم گفتم:بهروز دوستی به نام نیاز داره
بعد از چند لحظه سکوت گفتم:مگه تو هم قراره بیای؟
کوهیار-اره نیاز خواسته همراهیش کنم
دوباره سکوت
با خودم گفتم چطور این قوزبالاقوز رو تحمل کنم؟
من-خب خره این موقعیت عالیه
کوهیار-نذار باز دهنم رو باز کنم.یه ذره عفت کلام نداری
من-باشه بابا
کوهیار-حالا این موقعیت عالی یعنی چی؟
من-خب میتونیم یه برنامه ای ترتیب بدیم تا نیاز کاملا از تو متنفر بشه....میتونه یه خیانت باشه
کوهیار-خیل خب حالا یه جوری صحبت میکنه انگاری داریم نقشه ی قتل رئیس جمهور امریکا رو میکشیم
من-ای بابا تا من میرم تو حس هی تو بزن تو پرم
کوهیار-خودت یه کاریش میکنی؟
بعدش چشمای منتظرش رو به من دوخت
یکم با خودم فکر کردم و گفتم:حالا ببینم چی میشه
ولی هم خودم و هم خودش فهمیدم تیرپم الان عشوه شتریه
کوهیار خندید و گفت قربونت
من-باز پسر خاله شدی ها
5 دقیقه بعد کوهیار دوباره گفت:جونه من بگو چرا اونروز تو رستوران بوسم کردی؟
من-حالا حتما باید بگم؟
کوهیار-اره
من-خب راستش میخواستم رابطتون رو بهم بزنم.چون نیاز پشت شیشه واستاده بود.میخواستم یه قهر صورت بگیره بعدش اشتی.دوباره یه قهر دوباره اشتی.دوباره یه قهر دوباره اشتی.دوباره یه قهر دوباره اشتی.دوباره یه ق....
کوهیار-جونه من بس کن
خندیدم و ادامه دادم:
میخواستم اینقدر این کارو تکرار کنم که نیاز کاملا به تو بدبین بشه
کوهیار بلند خندید و گفت:اگه یه روز پیش این حرفا رو بهم میزدی خرخرتو میجوییدم
چون حوصله ی کل کل رو نداشتم اروم گفتم:
من-ماله این حرفا نیستی
کوهیار-چیزی گفتی
من-نه
باز چند دقیقه بعد کوهیار پرسید:حالا چرا میخواستی رابطمون رو بهم بزنی؟
اگه میگفتم به خاطر زانتیا خیلی ضایع بود.نباید خودم رو لو میدادم واسه همین به یه خنده اکتفا کردم
کوهیار هم خندید و گفت:اشکال نداره نگو
اما خدا میدونه تو تختم چقدر خودم رو لعنت کردم چون حتما کوهیار با خودش میگه این دوسم داره که داره این کارا رو انجام میده.خاک بر سر مغر فندقیت کنن شیرین
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 2 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Dokhtar Footbalist | دختر فوتبالیست


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA