انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

Dokhtar Footbalist | دختر فوتبالیست


زن

 
قسمت پانزدهــم


وقتی رد نگاهش رو دنبال کردم از چیزی که میدیدم خیلی جا خوردم......
ای خاک بر سر ادم فروشت کنن کوهیار.اقا بغل تو بغل یه دختر ایکبیری نشسته بود.دختره هم مثل طناب دار اویزون بود.از همون فاصله ی دور باز هم چشمای کوهیار منو تشخیص دادن.تا چشماش بهم افتاد دستش رو دور شونه ی اون دختره حلقه کرد و صندلیش رو بهش نزدیک تر کرد.بهنوش بی حرکت داشت نگاهشون میکرد.اخه قضیه ی بوسمون رو واسش گفته بودم.فکر کنم بهنوش هم از کارای کوهیار گیج شده طفلی.....سریع به خودم اومدم.جمع کن خودتو شیرین.دست بهنوش رو گرفتم و تقریبا پاهای ثابتش رو داشتم رویه زمین میکشیدم.وقتی به میز رسیدیم.باباش تا چشمش به من افتاد از سر میز بلند شد و به خانمش هم اشاره کرد و اومدن سمتمون.وقتی به بهنوش نگاه کردم هنوز هم میخ کوهیار بود.شاید داشت با خودش فکر میکرد یه پسر تا چه حد میتونه عوضی باشه(لطفا به کسی بر نخوره)با ارنج کوبوندم تو پهلوش تا به خودش بیاد.اما با صدای ارومی گفت خاک تو سر اشغالش کنن.مامان و بابای کوهیار بهمون نزدیک شدن.برای حفظ ادب اول مادوتا سلام کردیم.بعدش هم با تک تک مهمونا که تقریبا 15 تا میشدن سلام کردیم.اما کوهیار اصلا از جاش بلند نشد و فقط سرش رو تکون داد.برو بابا میمون افریقایی فکر کرده چقدر مهمه حالا.کوروس ازم خواست تا با بهنوش بریم پیش اون بشینیم.منم برای رو کم کنی کوهیار رفتم پیشش نشستم.بهنوش هم سمت دیگم نشست.از عمد صندلیم رو به کوروس نزدیک تر کردم و وقتی کوروس با تعجب نگاهی بهم انداخت چشمک ریزی بهش زدم که از چشمای به خون نشسته ی کوهیار دور نموند.بعله اقا کوهیار ماهم بلدیم.لجم واقعا داشت در میومد.اخه پسره داشت یه جوری برخورد میکرد که انگاری من به زور کردمش تو اتاقش و بهش تجاوز کردم.همه داشتن با هم میگفتن و میخندیدن.منم سرگرم صحبت با بهنوش شدم.بهنوش-پسره ی خاک تو سر چرا اینجوری میکنه؟من-اوووه ول کن بابا تو هنوز داری به این فکر میکنیبهنوش-یعنی تو برات مهم نیست؟اروم با دستمال گوشه ی لبم که داشت خون میومد رو پاک کردم و گفتم:نه بابا کوهیار خر کی باشهکوهیار جایی نشسته بود که وقتی برگشتم تا از کوروس سوالی بپرسم چشم تو چشمش شدم.بی توجه به کوهیار به کوروس گفتم:ببخشید اقا کوروس جشن چند سالگی باباتونه؟کوروس لبخندی زد و گفت:63 سالگیناخوداگاه سوتی کشیدم.ولی سریع دستم رو گذاشتم جلوی دهنم تا خفه بشم.من-اوووه چه عالیکوروس-این کجاش عالیه؟به نظرتون اینکه پدرم داره پیر میشه عالیه؟ای خدا خراب کاری پشت خراب کاریمن-نه من منظورم که این نیست.شما بد برداشت کردید.منظورم اینه که چقدر خوبه پدرتون تو این سن دل به این شادی دارنکوروس-مگه پدر شما افسردگی دارن؟خب اگرم داشته باشه تو باید بدونی؟من-نخیر اقا کوروس.من فقط یه حرفی زدم ها.شما همش دارین از گوشه و کنارش سوال میکشین بیرون.کوروس خنده ی بلندی کرد که باعث شد کوهیار با تعجب به ما نگاه کنه.ایول کوروس بخند مامانی بخند.اقا کوهیار شماهم نوش جانت بخور !!کوروس-وای شما چقدر بامزه ایید.فکر نمیکردم اینطوری واکنش نشون بدیدمن-راست میگم دیگهاز بحث کردن با اون کوروس سمج دست برداشتم و به بهنوش که داشت با گوشیش ور میرفت نگاه کردم.من-حوصلم سر رفتبهنوش-خب به من چهمن-شام رو چرا نمیارنبهنوش-وااای شیرین تو رو خدا اینجا دیگه ابرومون رو حفظ کن حوصله ندارم دیگه شاهد پرخوریت باشممن-نه بابا نگران نباشبهنوش-بفرما شام رو اوردن شکم شل خانومبهنوش راست میگفت شام رو اوردن.منم با چشمای حریصم بهشون زل زدم.هیچوقت یادم نمیاد درباره ی شکم تونسته باشم خودم رو کنترل کنم.همونجور که به غذاها نگاه میکردم چشمم به کوهیار افتاد که خیره خیره داشت نگاهم میکرد.اما تا متوجه نگاهم شد یه پوزخند زد و دست اون دختره رو گرفت.حس کنجکاوی داشت قلقلکم میداد برای همین از کوروس پرسیدم:اقا کوروس اون دختره که پیش برادرتون نشستن کین؟کوروس نگاهی به اونا و بعدش نگاهی به من انداخت و گفت:چطور مگه؟من-هیچی فقط میخوام بدونمکوروس-دختر داییمهمن-مثل اینکه خیلی همدیگرو دوست دارن؟اینطور نیست؟کوروس-نه بابا کوهیار از اون دختر متنفره.اخه خیلی به ادم میچسبه.اما یلدا خیلی از کوهیار خوشش میاددماغ سوخته خریداریم اقا کوهیار ضایعمن-اخه اونطور که کوهیار رفتار میکنه به نظر میرسه خیلی دوسش داشته باشهکوروس-اشتباه فکر کردید چون کوهیار اصلا به یلدا محل نمیذاشت اما وقتی شما اومدید نمیدونم یکدفعه چی شد که دستش رو انداخت دور شونه ی یلداخیلی دوست داشتم حرص کوهیار رو در بیارم.چون تقریبا منو سر کار گذاشته بود.برای همین به کوروس گفتم:اقا کوروس تا میز رو کامل نچیدن میشه با هم بریم توالت تا من دستم رو بشورم؟کوروس متعجب گفت:دوستتون تنها نمیمونن؟من-بهنوش؟نه....البته اگه دوست ندارید من تنها میرمکوروس –نه این چه حرفیه بفرماییدکوروس سریع از جاش بلند شد و صندلی منم که بلند شده بودم رو کشید عقب و دستم رو گرفت و کمکم کرد تا از پشت صندلی بیام بیرون.بهنوش متعجب به حرکات ما نگاه میکرد.دور از چشم بقیه چشمکی بهش زدم.وقتی کوروس دستم رو گرفت کلی دعاش کردم.چون اگه نمیگرفت من میموندم از بین صندلیا چحوری بیام بیرون !!کوروس منو تا دم در توالت همراهی کرد.طفلی رو الکی کشیده بودم اینجا.ببخشیدی گفتم و رفتم تو توالت.تصمیم گرفتم به خورده معطل کنم تا کوهیار فکر بد بکنه.کلا کرم داشتم.رفتم جلوی اینه و رژم رو پرنگ تر کردم.بعد از چند دقیقه که برای من ساعتها گذشت اومدم بیرون.با چشم دنبال کوروس گشتم.اما چشمام تو چشمای قهوه ای کوهیار گره خورد.کوهیار تا نگاهم رو دید جلوتر اومد.با هر قدم اون من یک قدم عقب میرفتم.سرم رو به اطراف گردوندم تا کوروس رو پیدا کنم اما اثری ازش نبود نکبت.ای بابا از اونم که بخاری بلند نشد.تا اومدم به کوهیار نگاه کنم که ببینم چیه چی شده....به شدت به در توالت خوردم.کوهیار با دستش در رو باز کرد و منو هول داد تو.و پشت سرش در رو بست.از شدت هل دادنش نزدیک بود که از پشت پرت بشم رو زمین.دستام رو بردم بالا تا پیرهن کوهیار رو چنگ بزنم که نیفتم اما نتونستم....در حال خوندن اشهدم بودم که هیچوقتم یاد نمیگیرفتمش....اما بین اسمون و زمین معلق موندم.کوهیار دوتا دستام رو گرفت و منو با شدت به سمت خودش کشید.در عرض صدم ثانیه خودم رو بین بازوهای کوهیار پیدا کردم.این پسرم که از هر فرصتی واسه ساختن فیلم سوپر استفاده میکنه.کوهیار دستای مردانش رو دور کمر باریکم حلقه کرد.بازم سواستفاده.همون یه دفعه بسم بود.فکر نمیکنم کسی تو توالت این کارا رو کرده باشه.تو رو خدا نگاه کن تو همین یه سال زندگیم دارم طلسم چه کارایی رو میشکنم.اخه توالت هم شد جا؟برای اینکه بیشتر از ضربان نامنظم قلب کوهیار رو نشنوم جفت دستام رو گذاشتم رو سینش و با شدت هولش دادم عقب.به خاطر عکس العمل ناگهانی من حلقه ی بین دستاش شکسته شد و من ازش جدا شدم.کوهیار اول یکم نگام کرد اما کم کم چشماش به خون نشست و نطق اقا باز شد.با صدایی که به فریاد شبیه بود گفت:که چی نشستی با کوروس لاس میزنی؟به خطر صدای بلندش صدای منم بالا گرفت:اولا تو حق نداری سر من داد بزنی....دوما اختیار دار من بابامه نه تو که داری برام تعیین تکلیف میکنی شازدهکوهیار عصبی تر از قبل گفت:کوروس خودش دوست دختر داره لازم نیست تو خودت رو بهش بند کنیبخاطر تهمت احمقانه ای که بهم زده بود یک قدم بهش نزدیک تر شدم و دستم رو بردم و بالا و خوابوندم تو گوششبا صدایی که سعی میکردم ارامش رو توش حفظ کنم گفتم:جوابی واضح تر از این برات ندارمسعی داشتم با قدمهایی بلند از جلوش رد بشم اما کوهیار دستم رو گرفت و کشید و منو محکم تو بغل خودش پرت کرد.از چشمای قهوه ایش شر و شر داشت پشیمونی میریخت پایین.چشاش رو دوخت تو چشماش و گفت:ببخشید اخه عصبی بودم نفهمیدم چی گفتم.شرمندتم خانمی.بخشیدی؟اروم گفتم:خفه شواروم انگشت اشارش رو کشید رو لبم و گفت:چرا این طفلی رو تیکه پاره کردی که ازش خون بیاد؟میخواستم دستش رو پس بزنم که در توالت باز شد.کوهیار سریع سرش رو بلند کرد و به پشت سر من زل زد.سریع از بغلش اومدم بیرون و به در توالت زل زدم.چشمای متعجب مامانش رو مادوتا ثابت مونده بود.کوهیار تک سرفه ای کرد و مادرش رو از بهت خارج کرد.مامانش گفت:شامتون سرد شداحساس کردم اوضاع داره قمر تو مارمولک میشه برای همین سریع گفتم:میخواستیم بیایم شرمنده شمارو هم به زحمت انداختیممادرش لبخند گرمی زد و گفت:نه بابا چه زحمتیسریع از کنارشون رد شدم و رفتم بیرون.دست به صورت داغم کشیدم.الان چه فکرا که با خودش نکرده.پسره ی کله شق ابرو واسم نذاشتخودم رو به میز رسوندم و نشستم.اینقدر همه سرگرم صحبت بودن که کسی توجهی بهم نکرد.چون بیشتریا فامیلشون بودن کسی منو نمیشناخت که بخواد توجهی هم بهم بکنهبهنوش با خنده ازم پرسید:چه غلطی میکردی کلک که صورتت گل انداختهمن-وای بهنوش از غلط هم گذشته بذار بعدا برات تعریف میکنمچلغوز و مامانش هم اومدن سر میز.دیگه نه من نگاهی به چلغوز انداختم و نه اون به من.باباش کیکش رو هم فوت کرد.اون لحظه فقط داشتم به این فکر میکردم که یه کلاه هفت رنگ کم داره !!کادو ها رو هم باز کردن.باباش از کادوم خیلی خوشش اومد.موقع رفتن هم میخواستم اخرین تیرم رو خلاص کنم.همونجور که کوهیار بهم گفته بود مثلا بود مارو برسونه.از همه خدافظی کردیم و رفتیم از رستوران بیرون.به بهنوش اروم اشاره کردم که بره.سوییچ رو هم بهش دادم و بهنوش رفت.چون کوهیار جلو جلو راه میرفت متوجه نشد.پشت سر کوهیار راه میرفتم.وقتی رسیدیم جای ماشینش کوهیار برگشت و نگاهی بهم انداخت.وقتی بهنوش رو ندید با تعجب پرسید:پس دوستت کجاست؟با قیافه ی خونسردی گفتم:رفت دستشویی گفت سریع میادکوهیار در ماشینش رو باز کرد و نشست پشت رل.منم رفتم جای شیشه ی ماشینش ایستادم.کوهیار شیشه رو داد پایین و گفت:سوار نمیشی؟برگشتم و به بهنوش که اماده بود نگاه کرد.وقتی منو دید پاش رو گذاشت رو گاز و به سمت ما اومدرومو کردم به کوهیار.پوزخندی زدم.تف کردم رو زمین و پام رو کشیدم روش.به چشمای بهت زده ی کوهیار نگاه کردم و گفتم:ببین شازده کوچولو فکر اینو از سرت بیرون کن که بذارم بدن نازنینم به روکش های صدنلی ماشینی بخوره که دستای تو بهش خورده...وقتی حرفم تموم شد صدای ترمز ماشینم که بهنوش سوارش بود رو شنیدم.اینقدر حرفه ای ترمز کرد که خودمم تعجب کردم.برگشتم و سوار ماشین شدم و برای اینکه حرصم رو کامل خالی کرده باشم بوسی براش فرستادم و برای اینکه مطمئن بشم میشنوه بلند داد زدم:این بوس رو هم از طرف من بده به کوروس جوووونمبشکنی زدم تا بهنوش حرکت کنه.صدای جیغ لاستیکا باعث شد تا متوجه شدت عصبانیت کوهیار بشم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
چون تا اون لحظه اینقدر غرق لذت بودم که نفهمیده بودم...... برگشتم و سوار ماشین شدم و برای اینکه حرصم رو کامل خالی کرده باشم بوسی براش فرستادم و برای اینکه مطمئن بشم میشنوه بلند داد زدم:این بوس رو هم از طرف من بده به کوروس جوووونم بشکنی زدم تا بهنوش حرکت کنه.صدای جیغ لاستیکا باعث شد تا متوجه شدت عصبانیت کوهیار بشم.چون تا اون لحظه اینقدر غرق لذت بودم که نفهمیده بودم....... صدای خنده های بلند منو بهنوش تو صدای بلند ضبط گم شده بود.حالا احساس بهتری دارم.تمام داستان توالت رو برای بهنوش تعریف کردم.خدایی خیلی شب خوبی بود.اما یه چیزی رو قلبم سنگینی میکرد.انگاری عذاب وجدان داشتم از اینکه اونطوری خوردش کردم بچه رو..... شب رفتیم خونه دانشجویی مون.به یاد خاطراتمون.بهنوش میگفت اخرین باری که بانسیم صحبت کرده گفته شاید دیگه نره دانشگاه و درسش رو ول کنه.چون گفته با تمام اینکه درسش براش اهمیت داشته اما بازم نمیتونه زندگیش رو ول کنه. نسیم واقعا ارزش بهترین ها رو داشت.و من خوشحالم از اینکه زندگیش حتی از دور هم سرشار از ارامش به نظر میرسید. صبح که از خواب بیدار شدم چندتا میس کال از کوهیار داشتم.گوشیم رو پرت کردم رو زمین و گفتم:برو بابا حوصلت رو ندارم کارامون رو با بهنوش انجام دادیم و یه دستی هم به خونه کشیدیم و راه افتادیم کرج. کویهار هم دیگه زنگ نزد.مثل اینکه حسابی بهش بر خورده بود.یکم تنبیه لازمه.اخه همیشه این دختران که اویزونن.حالا من دوس دارم یکمم پسرا حس اویزونی بهشون دست بده. اصلا تا التماسم نکنه کاری به کارش ندارم. بهنوش رو رسوندم و خسته و کوفته رفتم خونه.طبق معمول بابا و مامان سر کار بودن.شهاب هم چمدونم رو تا اتاقم برد و بعدش هم چسبید بهم که تعریف کن چیکار کردی ای که این بشر چقدر سیریش شده وقتی مامان و بابا هم رسیدن خونه همه با هم تو سالن نشستیم و من با سانسور قضیه ی تولد باباش رو تعریف کردم.و کلی هم از خانوادشون و اینکه چقدر منو تحویل گرفتن روش گذاشتم. بعد از کلی سوال و جواب و مراسم 20 سوالی مامانم برگشتم به اتاقم.دوباره ذهنم رفت پیش کوهیار و اینکه چقدر بد ضایش کردم.البته میدونم که کارم رو بدون تلافی نمیذاره.نمیدونم کاری که کردم به چه قیمتی قراره برام تموم بشه اما فقط این مهمه که کوهیار تاوان بوسش رو پس داد. شاید من نمیخواستم اولین بوسه ی زندگیم اینجوری باشه.....شایدم نمیخواستم طرف مقابلم کوهیار باشه....اصلا ولش کن یه هفته از اون شب میگذشت و من خبری از کوهیار نداشتم.دیروز محبی بهم زنگ زد و گفت برای فردا باهم یه قراری بگذاریم.گفت درباره ی اون دوست مربیش میخواد باهام صحبت کنه. با مامان و بابا صحبت کردم و اونا هم گفتن میتونم برم تهران اما به شرطی که شهاب هم همراهم بیاد. نمیدونستم چطوری شهاب و محبی رو باهم روبرو کنم.اصلا باید به محبی میگفتم که من دخترم؟ تا کی میخواستم این راز رو پنهون کنم؟شاید بهتره من نرم و شهاب رو بفرستم.یعنی محبی باهام چیکار داره که مجبورم کرده تا تهران برم؟یعنی اینقدر مهم بوده؟ رفتم پیش شهاب که رو کاناپه لم داده بود و فیلم تماشا میکرد نشستم.نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به تلوزیون خیره شد. سیب رو از توی مشقاب رویه میز برداشتم و پرت کردم به شهاب.سیب محکم به پای شهاب خورد.دادی کشید و به سمتم برگشت شهاب-هوووی خواهر محترم چته؟ من-خب کارت دارم شهاب-خدا زبون رو ازت گرفته؟ من-با تو باید عملی صحبت کرد شهاب-حرفتو بزن پاشو برو کار دارممن-از خداتم باشه من دارم باهات صحبت میکنم.حالا شهاب خارج از شوخی میخواستم درباره ی این قراربا محبی باهات صحبت کنم شهاب-گفتی کجا قرار گذاشته؟من-شام تویه رستوران.گفت خیلی هم مهمه و حتما باید برم شهاب-خب برو دیگه من-خله مشکل من اینه که اون نمیدونه من دخترم شهاب-اهان....اینجاست که میگن هرکی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه من-شهاب اذیت نکن دیگه بگو چیکار کنم؟ شهاب-به من چه وقتی جعل هویت کردی باید فکر این روزا رو هم میکردیمن-شهاب یه راهی جلو پام بذار دیگه شهاب تلوزیون رو خاموش کرد و صاف رو مبل نشست و بهم زل زد شهاب-خواهر من....منکه نمیدونم رفتارای محبی با تو چطوری بوده؟اگه باهات میگفته و میخندیده که یعنی هیچی فقط تو رو به شوخی میگرفته.اما اگه همش ضایعت میکرده و از تیم شوتت میکرده بیرون که یعنی ازت خوشش اومده من-فکر کنم من یه چیزی بین این دوتام شهاب-به نظر من که محبی اگر بفهمه تو دختر بودی فقط یکم تعجب میکنه و بعدش هوات رو حسابی داره.چون محبی از این کارای پر از ریسک خوشش میاد من-یعنی خیلی ریلکس باهام برخورد میکنه؟ شهاب-نمیدونم....اما من پشتتم برو خودمم میام. از اینکه شهاب اینطوری باهام صحبت میکرد حس خوبی پیدا کردم.اینکه اطرافیانم دوستم داشتن و من براشون اهمیت داشتم احساس غرور میکردم. من-شهاب پس کم کم کارات رو بکن راه بیفتیم دیگه شهاب-هنوز ساعت 2 ظهره.من یه دوش میگیرم بعدش راه بیفتیم من-باشه رفتم تو اتاقم.یعنی ممکنه محبی با دختر بودنم به راحتی کنار بیاد؟اصلا چیکار باهام داره..... **** رستوران شیکی بود....معلوم بود قیمتای نجومی هم داره. شهاب در رستوران رو برام باز کرد و من داخل شدم.شونه به شونه ی شهاب به سمت میزی رفتیم که محبی روش نشسته بود.شهاب دستم رو گرفت و بهم قوت قلب داد.چقدر خوب شد که این چلغوز هم همراهیم کرد وگرنه فکر کنم همین وسط پس میفتادم.وقتی به میز محبی رسیدیم هردو باهم بهش سلام کردیم.سرش رو از مجله ای که روبروش بود برداشت و به ما نگاه کرد. اول تعجب تو چشماش موج میزد اما بعدش بلند شد و با گرمی شا شهاب دست داد.اول مکسی کرد ولی بعدش با من هم احوال پرسی کرد. وقتی نشستیم ومنو رو اوردن و سفارش غذا دادیم محبی سر صحبت رو باز کرد.وقتی از حاشیه ها رد شدیم محبی پرسید: شهاب جان ایشون خواهرتونن؟ شهاب نگاهی بهم انداخت و نفس عمیقی کشد و گفت:بله محبی نگاه دقیقی بهم انداخت و گفت:چقدر به نظرم اشنا میاید لبخندی به محبی زدم و اروم به شهاب اشاره کردم که بگه. شهاب هم دستاش رو تو هم قلاب کرد و گذاشت رویه میز.سرم رو انداختم پایین تا عکس العمل محبی رو نبینم.نمیدونم چرا اینقدر برام مهم بود که بدونم محبی چیکار میکنه. شهاب-اقای محبی واقعیتی وجود داره که شما ازش بی خبرید محبی-بگو پسرم چیزی شده؟ شهاب دوباره نفس عمیقی کشید. این داداش ما به درد جرز لای در و دیوار هم نمیخوره.اخه پسر خوب مگه داری ازش خواستگاری میکنی که هی اکسیژن دریافت میکنی؟ شهاب-راستش این خواهر من همونیه که شما باهاش تو ورزشگاه تمرین میکردید و همونیه که اون پاس بی نظیر رو داد که باعث یه گل غیر منتظره شد و اخرش هم تیم شما برنده شد محبی یه لحظه کپ کرد.نیم نگاهی بهم انداخت و به شهاب گفت:داری شوخی میکنی؟ این شهاب در به در دوباره یه نفس عمیق کشید.میخواستم بهش بگم نترس خفه نمیشی همینجا.....حالا نکنه هوای رستوران سرشار از اکسیژن تازه بود واسه همین داداش بی مغز ما هی دوست داشت یه نفسی تازه کنه.... شهاب با صبر و حوصله تمام قضیه رو برای محبی تعریف کرد و محبی هر لحظه بیشتر تعجب میکرد.وقتی حرفای شهاب تموم شد محبی یه لحظه سکوت کرد.بعدش هم به من و هم به شهاب نگاه کرد.بعد از چند ثانیه سکوت محبی با عصبانیت از جاش بلند شد و رو به من گفت:تو فکر نکردی که ممکن بود کسی میفهمید یا اینکه به خاطر تو من میباختم از جان بلند شدم و گفتم:اما حالا دیدید که به خاطر من برنده شدید محبی کتش رو برداشت و از رستوران زد بیرون.سرجام ولو شدم و با ناامیدی به شهاب خیره شدم. شهاب لبخند گرمی بهم زد و گفت:اشکال نداره مهم این بود که باید میفهمید من-اخه حتی نفهمیدم باهام چیکار داشت...اصلا اون به درک موقعیت ورزشی تو رو هم خراب کردم شهاب-فدای سر کچلت بچه جون. هنوز شام رو نیورده بودن.به شهاب نگاهی انداختم و گفتم:شام بخوریم؟ شهاب-کی بهتر از منو تو با اینکه از برخورد محبی هنوز هم دلخور بودم ولی بازم با کلی شوخی و خنده و تو سرو کله زدن با شهاب غذامون رو خوردیم. بعد از اینکه صورت حساب رو گرفتیم فقط به هم نگاه کردیم و خندیدیم.اخه نه من اونقدر پول همرام بود و نه شهاب. هردومون مونده بودیم که چیکار کنیم. من-شهاب یه غلطی بکن من که این همه پول ندارم الان تو چی؟ شهاب لبخند ژکوندی زد و گفت:کیف پولم خونه جا موندهمن-ای تو روحت شهاب-کارت اعتباریت هم همرات نیست؟ من-نه بابا شهاب-خب غلط کردی گفتی بشین شام بخوریم من-یعنی تو نباید اول به جیبت نگاه میکردی؟ شهاب-حالا ول کن این حرفا رو یه کاری بکن که از اینجا در بریم یکم با خودم فکر کردم.اول چشمم افتاد به توالت ها که تقریبا نزدیک در بودن.فکری تو مغزم جرقه زد. کیفم رو از روی میز برداشتم و اروم به شهاب گفتم:من میرم توالت بعدش هم از در میرم بیرون.وقتی من رفتم تو هم بیا توالت و بعدش سریع بیا بیرون تا کسی شک نکنه شهاب-خره اگه بفهمن چی نگاهی به اطرافم کردم.همه سرشون شلوغ بود و رستوران تقریبا غلغله بود. من-با بچه ها زیاد از این کارا کردم.کاری نمیشه اگه میترسی تو اول برو. شهاب- باشه شهاب بلند شد رفت توالت.خودم رو با سالاد مشغول کردم.شهاب یعد از چند دقیقه از توالت اومد بیرون و خیلی طبیعی از در رستوران رفت بیرون. حالا نوبت من بود.باید کاری میکردم که کسی شک نکنه.برای همین موبایل و کیف پولم و رژلبم رو از تو کیفم در اوردم و گذاشتم تو جیب مانتوم.تو کیفم رو گشتم دیگه چیزی نداشتم غیر از چندتا دستمال کاغذی. کیف رو گذاشتم وسط میز و دستمال کاغذیی برداشتم و رفتم تو توالت.اگه کیفم همونجا میموند طبیعی تر میشدم. کمتر از یک ثانیه از توالت اومدم بیرون.یه پیشخدمت بالای میزم ایستاده بود و داشت با چشاش اطراف رو از نظر میگذروند. فهمیدم اگه همین الان نرم گیر میفتم.برای همین سریع از در رستوران زدم بیرون.شهاب تو ماشینش نشسته بود.بدو بدو رفتم سمت ماشین و در رو هنوز باز نکرده بودم گفتم برو تا اومدم پام رو بذارم تو ماشین شهاب جو گیر شد و گاز رو گرفت و رفت.منم که قافلگیر شده بودم پرت شدم اونور.نکه داداش من خیلی عاقله برای همین ماشین رو لب به لب جدول پارک کرده بود.برای همین هم من پرت شدم تو جوب اب که پر از لجن و اب کثیف بود. چند تا پسر جوون هم که داشتن از همونجا رد میشدن تا منو دیدن زدن زیر خنده.شهاب بی عرضه هم نه تنها پیاده نشد تا کمکم کنه بلکه پا به پای اون چندتا پسر هم داشت میخندید.شیشه ی ماشین رو هم داده بود پایین تا خنده هاش واضح تر پخش بشه. وقتی از جوب اب خودم رو کشوندم بیرون اول رو کردم به اون چندتا جوون و گفتم:وای وای وای چقدر خنده دار بود.یخ نکنین یه وقت یکی از پسرا که از بقیه پرو تر بود گفت:جووونم عزیزم عصبی نشو یکی از لجنا رو که از جیب مانتوم اویز شده بود رو در اوردم و با شدت تمام پرت کردم طرفش.تا اومد به خودش بیاد لجنه پخش صورتش شد.دوستاش حالا به اون میخندیدن.بعدش هم برای من دست زدن رفتم به سمت ماشین شهاب که از شدت خنده قرمز شده بود و لگدی به لاستیک ماشینش زدم و بلند گفتم:بهم میرسیم اقا شهاب از جلوی همشون رد شدم و با عصبانیت پیاده رو زیر پام متر کردم. **** شهاب سرعتش رو با قدمهام کی کرد و پشت سر هم بوق میزد. شهاب-شیرین ببخشید دیگه یا سوار شو شهاب-شیرین خواهش میکنم زشته بخدا روم رو کردم بهش و گفتم:برو گمشو شهاب در حالی که بوق میزد گفت:کوچولویه من ناراحت نشو دیگه من-شهاب گمشو تو اولین کوچه ای که سر راهم بود وارد شدم.وقتی وارد کوچه شدم ضربان قلبم بالا گرفت.چقدر اینجا به نظرم اشنا میومد شهاب هنوزم داشت با ماشینش دنبالم میومد تا سوارم کنه.اما من خیلی از دستش ناراحت بودم.حداقل اگه چشای کورش رو باز نکرده بود و گاز داده بود کم کم باید میومد دستم رو میگرفت و از جوب میکشیدم بیرون.وااای گوشیم فکر کنم فاتحش خونده شده شهاب هنوزم داشت بوق میزد.تا خواستم برگردم و یه چیزی بهش بگم که یهو دیدم یه تویوتای مشکی پیچید جلوی ماشین شهاب. اینقدر اونجا تاریک بود که تشخیص نمیدادم کی به کیه.اما فقط فهمیدم سرف شهاب رو از ماشین پیاده کرده و داره هی میزنتش. پسره میگفت:مگه نمیبینی نمیخواد سوار بشه ولش کنه دیگه بی خواهر و مادر با تعجب به زد و خوردشون نگاه میکردم.این دیگه کیه؟چقدرم غیرتیه بنده خدا هردوشون زوراشون یکی بود.مثل یه فیلم هیجانی داشتم به دعواشون نگاه میکردم.اصلا انگار نه انگار که داداشم داشت کتک میخورد. بعله شهاب خان حالا بخور.حقته اما وقتی دیدم دعوا داره هر لحظه جدی تر میشه رفتم جلو و یقه ی اون پسره رو از پشت گرفتم و با شدت تمام کشیدمش طرف خودم و گفتم:ولش کن داداشم رو نکبت پسره که غالفگیر شده بود پرت شد طرفم و تا صورتش رو برگردوند به سمتم چشام تو یه جفت چشم قهوه ای گره خورد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
هنوز داشتم به کوهیار خیره خیره و با تعجب نگاه میکرد که مشت شهاب ابله اومد تو نیمرخ کوهیار. صورت کوهیار محکم خورد تو صورت من.اینقدر مشت شهاب نفله با شدت بود که صورت من هم درد گرفته بود. شهاب با نگرانی اومد سمتم و صورتم رو تو دستاش گرفت و زل زد بهم و گفت:چی شد دختر؟ دست شهاب رو پس زدم و گفتم:شهاب برو گمشو صورتم رو ناقص کردی کوهیار هنوز داشت به منو شهاب خیره خیره نگاه میکرد.شهاب داشت به سمت کویهار هجوم میبرد که سریع پریدم جلوش و گفتم:شهاب نکن اون هم تیمیمه به جای واژه ی یه دوست هم تیمی رو به کار بردم.شاید نمیخواستم کوهیار فکر کنه که ارزشش برام اندازه ی یه دوسته....مگه نبود؟ شهاب-دروغ نگو هم تیمی تو اینجا چیکار میکنه؟ به ته کوچه خیره شدم.حالا فهمیدم چرا اینجا برام اینقدر اشنا بود.چون خونه ی کوهیار ته همین کوچه بوده. من-شهاب اینجا کوچشونه کوهیار اومد جلو و با شهاب دست داد و گفت:ببخشید نمیدونستم برادرشونیشهاب و کوهیار بهم دست دادن.رو به شهاب گفتم:مگه شما دوتا همدیگه رو نمیشناسین؟ شهاب-نه نمیشناسیم چون تو این مسابقه از تیم های مختلف گل چین شده و بیشتریا باهم غریبه بودن کوهیار بهم نزدیک شد و گفت:پس شهاب اصلی ایشونند؟ خیلی سرسنگین جواب دادم:فعلا که اینطور به نظر میرسه شهاب به کوهیار گفت:مگه شما موضوع این خواهر خل مارو میدونستی؟چشم غره ای به شهاب رفتم.کوهیار جواب داد:بعله فقط من میدونستم کوهیار دوباره دستش رو برد جلو و با شهاب دست داد و گفت:بازم معذرت میخوام چون فکر میکردم فقط یه مزاحمید نگاهی پر از خقارت بهم انداخت و گفت:حموم لجن تشریف داشتید؟ منم نگاهی بدتر از خودش بهش انداختم و گفتم:مثل اینکه خیلی تو این کارا سررشته دارید که میدونید چی به چیه کوهیار-وقتی استادم شماباشید همچین توقعی هم میره ازم رسما کنف شده بودم.هرچی استینم رو سِرچ کردم هیچ جوابی پیدا نکردم.کوهیار کلی به شهاب تعارف زد که بریم خونشون اما شهاب ابله در جوابش گفت:به کوهیار جان باید خواهرم رو ببرم حموم بشورمش من دارم برات اقا پسر وقتی از کوهیار خدافظی کردیم تا خونه مجردیمون تو تهران کلی باهاش دعوا کردم.اخرشم موهام رو کشید و گفت تو که نازنازی نبودی شب خسته و کوفته رو تختم دراز کشیدم.تویوتا خریده.چقدر این ماشین برازندشه. اصلا اختلافات ما از کجا شروع شد؟اهان از جایی که بهم پیشنهاد داد.از همونجا فقط میخواستم خوردش کنم.چرا رد کردم؟مگه من زانتیا نمیخواستم؟اصلا مگه من با بچه ها شرط نذاشته بودم؟ سرم رو بردم زیر بالشت.حوصله ی فکر و خیال رو نداشتم. صبح قبل از اینکه بخوایم راه بیفتیم محبی به گوشیم زنگ زد.وقتی باهاش صحبت کردم بهم گفت که از رفتار دیشبش خیلی پشیمونه و اعتماد به نفسم و شجاعتم رو تحسین کرد.اخرشم گفت امروز ناهار بیایم همون رستوران. اما من سریع ادرس یه رستوران دیگه رو بهش دادم.فکر کنم اگه میرفتیم اونجا باید از همین الان خودم رو پشت میله های زندان تصور میکردم*** محبی بعد از کلی مقدمه چینی و تشکر از من و کلی حرفای دیگه رفت سر اصل مطلب: راستش دخترم موضوع درباره ی همون دوستم که گفتم مربی یه تیم مطرح تو اروپاس.....اون روز دوستم بازی تو رو دید.به من گفت تو در عین اینکه خیلی سر به هوایی اما از استعداد خیلی خوبی برخورداری وسط حرفاش که جدی هم به نظر میرسید با خودم گفتم:اون لحن لفظ قلمت تو حلقم محبی-دوستم ازم خواست اگه تو راضی باشی و خانوادت هم موافقت کنن میخواد تو رو عضو یه باشگاه اروپایی کنه و باهات کار کنه.چون میگفت هنوز بدنت خام به نظر میرسه با تعجب به شهاب نگاه کردم.شهاب هم تعجب کرده بودم.منظورش چی بود؟ من-یعنی میخوان من برم اونور اب؟محبی لبخندی زد و گفت:البته تو باشگاه فوتبال مخصوص دخترا باهات کار میکنن به شهاب نگاهی انداختم و گفتم:پیشنهاد خوبی به نظر میرسه شهاب به محبی نگاه کرد و گفت:نظر خودتون چیه؟ محبی-به نظر من موقیع عالییه.و خواهرت میتونه خیلی موفق بشه سرم رو انداختم پایین.از بچگیم ارزوی همچین روزی رو داشتم.حالا اومده.اما من چرا گیجم؟ شهاب-درباره ی اقامتش و درسش چی؟محبی-درسش که میتونه اونطرف هم ادامه بده.و اقامتش هم،هم میتونه تو خوابگاه باشه و هم اینکه یه خونه براش بخرید و یا اجاره کنید شهاب-اخه شیرین اونجا تنهاست فکر نمیکنید یکم براش مشکل باشه؟ محبی-اگر تو خوابگاه باشه میتونه دوست پیدا کنه و اونا وهواش رو داشته باشن تا خودش راه بیفته شهاب یکم مکث کرد و گفت:اگر اجازه بدید با پدرو مادرم هم مشورت بکنم تا اخر همین هفته جوابش رو بهتون میدم محبی-نظر خودت چیه شیرین؟ من-نمیدونم....اونطرف رفتن سخته اما موقعیت عالییه محبی-درسته.پس شهاب جان خبرش رو تا اخر همین هفته بده چون دوستم اخر این ماه برمیگرده شهاب-چشم حتما تا اخر غذامون من ذهنم درگیر بود.این موقعیت ها نصیب هر کسی نمیشه.یعنی برم یا بمونم؟ تو راه برگشتمون به کرج کله ی شهاب رو درسته قورت دادم.اینقدر که درباره ی رفتنم و یا موندنم ازش سوال کردم.اخرشم با یه جواب دهنم رو موکت کرد شهاب-شیرین خانوم خیر سرت مادر و پدر داری از زیر بوته که به عمل نیومدی که من بخوام برات تصمیم بگیرم.حالا هم بگیر بخواب بذار سردردم خوب بشه رسما دهنم رو بست.منم دیگه چیزی نگفتم.تقریبا خفه خون گرفتم.درک میکنمش.هرکس دیگه ای هم جای اون بود با این جیغ جیغای من همین جواب رو میداد. وقتی رسیدیم خونه مامان و بابا خونه بودن.هنوز پام نرسیده بود به سالن تمام قضیه رو تعریف کردم.بعدش هم ساکت بهشون زل زدم.انگاری منتظر بودم همون لحظه بگن برو یا بمون. بابا وقتی چشمش به من افتاد گفت:چیه مثل شتر نشستی منو نگاه میکنی؟نکنه میخوای همین الان بگم برو چمدونت رو جمع کن فردا پرواز داریم؟ من-نه در اون حد.....ولی میخوام بدونم نظرت چیه بابا-خودت چی میگی؟ من-منکه راضیم به رضای خدا بابا-اره جونه خودت مارمولک منکه میدونم تو از خداته این موقعیت رو قبول کنی من-بالاخره من نظر خودم رو گفتم....هرچی قسمت باشه بابا-شیرین برو خودتو خر کن من-بلا نسبت باباجونم شهاب-شیرین گوشامون دراز شد حرفت رو بزن خودم رو از جبهه ی خود شیرینی در اوردم و گفتم:من فکرامو تو راه کردم و دیدم موقعیت عالییه و من دوست دارم که برم بابا و شهاب نگاهی بهم انداختن.نفهمیدم منظورشون از این نگاهشون چی بود. مامان-خوده شیرین که راضیه بابا-به نظر من هم موقعبت خیلی خوبیه اما درباره ی اقامتت و زندگیت تو اونجا چی؟مشکلی نداری؟ شهاب شروع کرد به توضیح دادن درباره ی خوابگاه و دانشگاه و از این چیزا.منم فقط داشتم بهشون گوش میدادم. شاید خیلی زود تصمیم گرفته بودم.من هیچکدوم از جنبه های اونجا رفتن رو نسنجیده بودم.شاید از دلتنگی خانوادم دق کنم و سرم رو بذارم و بمیرم.شایدم اینقدر سرم شولوغ بشه که زیاد دلتنگی نیاد سراغم. بابا بعد از اینکه حرفای شهاب تموم شد گفت:هنوز زوده برای قضاوت و تصمیم گیری پاشین برین اتاقاتون فعلا.تنهایی فکراتون رو بکنین و هرکی نظرش رو تا اخر هفته بده. نظراتون وصله به سرنوشت شیرین.پس همه ی جنبه ها رو میسنجین.شماره ی محبی رو هم بهم بدین تا زنگ بزنم باهاش صحبت کنم.یه قرار هم باید با اون دوستش بذاریم تو اون یه هفته تمام سلولای خاکستریم رو مصرف کردم.حالا باید بگردم دنبال یه چیزی که تو کلم رو پر کنم چون مغزم خالی شد از بس که فکر کردم. بابا با محبی و دوستش یه قرار گذاشت.اونا هم حسابی بابا رو راهنمایی کردن.بابا میگفت درباره ی زندگیم تو اونجا احتمال نداره به مشکلی بر بخورم. درسم هم میتونم هموجا ادامه بدم.باشگاه زنانه اونجا هم باید یه تست ازم بگیره اگر قبول شدم بعدش راهم میدن. بابا گفت دوستش خیلی از دختر بودنم تعجب کرده و به بخاطر همین شجاعتم خیلی ازم خوشش اومده.و تمام تلاشش رو برام اونجا میکنه که راحت باشم و به مشکلی بر نخورم محبی هم کلی اون دوستش رو تائید کرده. شهاب هم گفت که با رفتنم موافقه چون علاقه ی شدیدی به فوتبال دارم این میتونه یه موقعیت استثنایی برام باشه.مامان هم با کلی گریه گفت اگه بری دلم برات تنگ میشه اما خوشحال میشم موفقیتت رو ببینم مامان مثل همیشه باهام موافق بود.شهاب هم که نظر + داد.فقط مونده بود بابا. خودم هم از همون اول دلم روشن بود.یه جورایی یه حسی بهم میگفت برو.اگر نظر بابا هم مثبت باشه احتمال رفتنم بالای 70 درصد میشه. فقط دوروز دیگه به اخر هفته مونده.یعنی فقط دوروز دیگه مشخص میشه من باید برم یا بمونم. دوباره زنگ زدم و با محبی صحبت کردم.بازم به رفتن تشویقم کرد و گفت باشگاه های اینجا هم خوبه اما اونجا موفق تر میشم. صبح بعد از اینکه یه دوش گرفتم و صبحانم رو خوردم اکبر بیکار شدم. هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم.حتی حوصله ی فوتبال رو هم نداشتم.کسی هم خونه نبود.شهاب با دوستاش صبح رفت بیرون مامان و بابا هم سرکار بودن. برای همین تصمیم گرفتم برم یکم خرید کنم.مانتوی و جین مشکی پوشیدم.برای تنوع هم شال زردم رو سرم کردم.خیلی وقت بود نگاهی بهش نکرده بودم.اخه شهاب یه بار بهم گفت وقتی اینو سرت میکنی شکل کارگرای سر گذر میشی.پسره ی بی شخصیت انگار نه انگار که من خواهرشم. وقتی در حیاط رو داشتم باز میکردم تا ماشین رو بزنم بیرون از دیدن پژو پارسی که جلوی در پارک شده بود تعجب کردم. تا اومدم دقیق بشم که چیه و کیه صدایی از بغل دستم شنیدم.وای خدا جنی شدم رفت :کجا میری تنها تنها؟ سریع برگشتم تا ببینم کیه....به چشمای قهوه ایش زل زدم.خودش بود.اما اینجا چیکار میکرد؟ یه جین ابی با یه تی شرت سورمه ای پوشیده بود. کوهیار تکیش رو از دیوار برداشت و دست به سینه فاصله ی بینمون رو با قدمهاش پیمود. حالا دقیقا روبروی هم بودیم. با قیافه حق به جانبی گفتم:اشنا به نظر میرسید شما؟ کوهیار لبخند نادری زد و گفت:شکل زنبور شدی. با این حرفش عصبی تر شدم.همون کارگر سر گذر بسم نبود که اینم بهم میگه زنبور من-پس بپا نیشت نزنم کوهیار-هنوز دهنت بوی شیر میده من-مگه تو دهات شما زنبورا شیر میخورن؟ کوهیار صورتش رو بهم نزدیک تر کرد و گفت:نخیر ولی شیرا زنبورا رو میخورن یه قدم از چشماش دور شدم.چقدر این چشمای وحشی امروز عصبی بود. من-برو کنار بذار باد بیاد کوهیار-قدیمی شده جدید بیا من-همه که مثل تو اپدیت نیستن کوهیار-خودم اپدیتشون میکنم کوهیار قدم قدم بهم نزدیک تر میشد.چرا این امروز هاپو شده.اینقدر اون جلو اومد و من عقب رفتم که تقریبا میشد گفت وسط حیاط ایستاده بودیم. از اینکه عقب عقب برم و یهو بچسبم به یه دیوار بیزار بودم.چون احساس ضعف بهم دست میداد.برای همین به جای اینکه برم دربرابر کوهیار که داشت بهم نزدیک تر میشد درجا واستادم و دستم رو زدم به کمرم و گفتم:چی میخوای؟ کوهیار هم سرجاش واستادو دستاش رو کرد و جیبش و گفت:این ماجرای رفتنت چیه؟ یه لحظه ماتم برد .این از کجا فهمیده بود.....تمام حواسم رو جمع کردم.نمیخواستم توضیحی بهش بدم برای همین برای فرار ازش برگشتم و به ساختمون خونه زل زدم. بعدش هم نگاهی به کوهیار انداختم و گفتم:الان بابام میاد و میبینتمون برو بیرون کوهیار پوزخندی زد و گفت:میدونم که تنهایی از صبح زود داشتم کیشیک میکشیدم من-مثل اینکه سابقه داری چون خوب بلدی چیکار کنی کوهیار عصبی چنگی به موهاش زد و گفت:شیرین اعصابم رو خورد نکن من-منکه مجبورت نکردم همینجا وایستی میتونی بری بیرون بعدش هم دستم رو به سمت در خونه دزار کردم:بفرمایید کوهیار نگاه کلافه ای بهم انداخت و گفت:رفتنت حتمیه؟ سرم رو انداختم پایین.طاقت دیدن کلافگیش رو نداشتم.اروم گفتم:در خونه از اون طرفه کوهیار دستی به صورتش کشید و گفت:این کارو نکن بعدش هم به سمت در خونه رفت.چون در پارکینگ باز بود ماشینش رو که از جلوی چشمام رد شد رو به وضوح میدیم. ای بابا اومد زد تو حالم پسره ی نفهم.خریدمم که منتفی شد.رفتم درا رو بستم و برگشتم تو خونه.اخه مگه با این رفتارای شازده ی چغندرشکل حالو حوصله ی خرید هم برای ادم میمونه. شب که بابا اومد خونه ازم خواست تا برم تو سالن و بشینم.وقتی همه دور هم جمع شدیم بابا شروع کرد به صحبت....جاش بود که بگم حاج اقا مسئلتو بابا-من هم با محبی و هم با اون دوستش حرف زدم.اونا هم همجوره موافق بودن.شرایط رفتنت رو هم سنجیدم....اول یه خورده بارم سخت بود که بخوام تنها بفرستمت تو یه کشور غریب که با زندگی اونجا اشنایی هم نداری.اما محبی گفت که موضوع رفتن تو رو به یکی از بچه های تیمتون گفته.....بذار ببینم اسمش چی بود....خیلی پیچیده بود اسمش.....توش دره و دشت و قله و از این چیزا داشت..... با این توصیف هایی که بابا داشت از اسم کوهیار بدبخت میکرد سریع گفتم:کوهیار نبوده؟ بابا سریع گفت:اهان اره اره خودشه.مثل اینکه کاپیتانتون هم بوده.وقتی محبی موضوع رفتن تورو بهش گفته اون یکمی بهم ریخته.مثل اینکه میدونسته هم دختری خودم رو زدم به نفهمی و گفتم:حتما محبی گفته دیگه بابا-نمیدونم.اما محبی گفته که مشکل ما فقط اقامتت اونجاست.با اینکه میتونی تو خوابگا بمونی اما اخرش تویه دختر تنهایی و ممکنه برات خطرناک باشه اون پسره که قله داشته گفته اتفاقا من برای دکترا میخوام برم اونور اب.حالا که اون هم میخواد بره میتونیم یه خونه ی مشترک بگیریم.اینجوری خرجش هم کمتره و امنیتش هم بیشتره. محبی به سره پسره قسم خورد که خیلی اقا و پاکه و فکر نمیکنه برای تو مشکلی پیش بیاره اما من بازم نمیتونم ریسک کنم و تورو با یه پسر غریبه بفرستم اون سر دنیا وقتی داشتم به حرفای بابام گوش میکردم شبیه یه هویج کپ کرده شده بودم.این کوهیار چقدر داشت غلطای اضافی میکرد. شهاب-بابا یعنی شما با رفتن شیرین راضیی؟ بابا-وقتی همه دارن تائیدش میکنن حتما خوبه دیگه شهاب-من کوهیار رو دیدم.محبی راست میگه خیلی اقاست.تازه رگ غیرتش رو هم دیدم.از این بی خانواده ها نیست. حالا همچین میگه رگ غیرتش رو هم دیدم انگاری یه سیاره ی ناشناخته رو کشف کرده !! ای ای ای کاشکی اون رویه دیگه ی این فرشته ی پاک رو هم میدیدی شهاب جوون. بابا-فردا باید نظر قطعیمون رو بدیم.نمیدونم چیکار کنم.اونجوری که تو میگی کوهیار خیلی پسر خوبیه.فردا با شیرین میرم تهران که هم کوهیار رو ببینم و هم نظرمون رو به محبی و دوستش بدیم. شهاب-بابا دیگه کاملا مطمئنی به این دوست محبی؟ بابا-اره من حتی با باشگاهتون هم صحبت کردیم.اونا هم تائیدش کردن و گفتن که اون یه مربی مطرحه. شب موقع خواب داشتم به این فکر میکردم که یه درصد فکر کن من با کوهیار چلغوز همخونه بشم.مخصوصا با اون ذهن منحرفش.البته هم منو لخت لخت دیده و هم طعم لبام رو چشیده و هم مزه ی اغوشم رو.پس دیگه چیکار میخواد باهام بکنه که من اینقدر میترسم ازش....ای بابا این کوهیار هم شده غوز بالا غوز....همش خودش رو پرت میکنه تو زندگی من.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت شانزدهم


فردا صبح زود با بابا راه افتادیم به سمت تهران.جمعه بود و بابا هم کار نداشت.تو راه تا تونستم از خوابگاه ها تعریف کردم.همش هم تاکیید میکردم که کشور غریبه و خوابگاه مطمئن تره.اما بابا با قیافه ی بی تفاوتی فقط سر تکون میداد.
بخدا اگه من با اون گلابی همخونه بشم رگ دستم رو میزنم....نه حالا در اون حد
قبل از اینکه وارد باشگاه بشیم یه بار دیگه خودم رو تو شیشه ماشین نگاه کردم.مانتو مشکی که تا بالای زانوم میومد رو با یه جین مشکی پوشیده بودم.شال صورتی چرکم رو با کفشای ال استارم که رنگش با شالم همخونی داشت هم باهم ست کردم.کوله ی مشکیم رو هم که خطای صورتی داشت رو هم انداختم پشتم.
رژ کالباسیم رو به لبام زدم.عینکم رو به چشمام زدم.شده بودم یه تیکه جواهر.ماشالا ماشالا
سریع خودم رو رسوندم به بابا که داشت با نگهبان صحبت میکرد.بعد از اینکه صحبتاشون تموم شد بابا برگشت به من نگاهی انداخت و گفت:شیرین اومدی عروسی ننت یا عزای بابات؟
من-ااااا...بابا گیر نده دیگه میخوام خوش تیپ باشم
بابا-چه معنی میده دختر از باباش خوش تیپ تر باشه
به بابا نگاهی انداختم.پیرهن سفید با کت اسپرت مشکی با شلوار جین مشکی پوشیده بود.با این سنش هنوزم خوش پوش و خوش تیپ بود.
دستم رو دور بازوی بابام حلقه کردم و با خودم کشیدمش و گفتم:بیا بریم پسرم
بابا دستم رو گرفت و گفت:صبر کن.اون کوله رو دریار شکل این دخترای جلف و سبک شدی
من-اااا بابا
بابا-جدی میگم
بعد از اینکه کولم رو گذاشتم تو ماشین رژم رو هم یکم کم رنگ تر کردم.البته که خود به خود کم رنگ بود.
وارد ساختمون مدیریت شدیم.یه جلسه بود بین ما و مدیر باشگاه و محبی و اون مربیه....البته چلغوز هم میومد....منم که این وسط نخودی بودم
فقط گفتن بیام که دلم نشکنه وگرنه که قفط خودشون قرار بود با هم حرف بزنن.
بعد از گذشتن از مرز منشی در اتاق کنفرانس رو باز کردیم.همه اومده بودن.فقط منو و بابای وقت شناسم دیر رسیده بودیم.
ردیابام برق چشمای کوهیار رو شناسایی کردن.وقتی بهش نگاه کردم اول از همه تی شرت سبزی که پوشیده بود نظر رو جلب کرد.با رنگ سبز واقعا خواستنی میشد.....ای بابا خواهر چشات رو درویش کن پسر مردم رو قورت دادی
بعد از سلام و احوال پرسی و کلی تعارف های بیخود بیخود نشستیم.بابا روبروی کوهیار نشست.منم پهلوی بابا.محبی و اون مربیه هم پلهوی کوهیار و روبروی من نشستن.مدیر باشگاه هم که رو صندلی اصلی نشسته بود.همون بالای مجلس.
همه داشتن درباره ی اقامت و تاریخ رفتن و از این چیزا حرف میزدن.اما حواس من بیشتر جای کوهیار بود.چرا این بشر اینقدر اویزونه.بابا برو دنبال زندگیت دیگه.....ولی فکر کن باهم همخونه بشیم.اونوقت چه حالی ازش بگیرم.
محبی و مدیر باشگاه داشتن کوهیار رو تائید میکردن.بابا هم داشت دودلیش بر طرف میشد و کم کم داشت رضایت میداد.وای خدا نه من نمیخوام با این همخونه بشم.
در کمال بهت و تعجب همنوطور که مثل یه هویج تنها و مظلوم نشسته بودم شنیدم که بابا گفت:دخترم که تو خونه رضایت خودش رو اعلام کرد.حالا که شماها اینقدر از نظر اقا کوهیار مطمئنید منم حرفی ندارم.ولی با عرض پوزش ایشون باید یه تعهدی به من بدن که اتفاقی برای دخترم نیفته.
اخه پدر من اون سر دنیا اگه منو خفه کنه کی میخواد بفهمه که تو میخوای تعهد بگیری ازش
محبی نفهم هم تند تند یه متنی نوشت و داد دست بابا.بابا هم وقتی خوندش رو به کوهیار گفت:اگر شما این برگه رو امضا کنید من حاضر میشم دخترم رو با شما بفرستم تو یه خونه
ای خدا اگه بشه پدر گرام هم یه نظری به من بکنه و بگه هویج بابا خودت چی میگی اصلا دوس داری با این بی خاصیت همخونه بشی یا نه ؟؟!!
کوهیار هم برگه رو امضا کرد و گفت:به من اعتماد داشته باشی من فقط راحتی شما و دخترتون رو میخوام
ایشالا به پای هم پیر بشیم !!
بابا برگه رو گرفت و گذاشت تو جیبش.نگاهی به مربیه که ساکت داشت نگاه میکرد انداخت.
به انگیلیسی ازش پرسید که بقیه کارا با شما؟
مربی هم گفت:بله حتما
بعد از کلی صحبت های متفرقه بابا گفت که دیگه مار رفع زحمت کنیم.قرار شد برای پیدا کردن خونه و کارای اقامت و باشگاه و اینا دیگه اونا اقدام کنن.
محبی میگفت شاید حدودا با پارتی و از این حرفا 2ماه دیگه کارامون جفت و جور بشه.
وقتی داشتم از کوهیار خدافظی میکردم لبخند پیروز مندانه ای زد.منم پوزخندی بهش زدم.بچرخ تا بچرخیم.
حالا همچین نگام میکرد انگاری صاحبم شده !!
تو ماشین کلی سر بابا داد و بیداد کردم.خرکی خرکی باید با اقا تو یه خونه باشم.هرچی میخوام ازش دور باشم اون هی خودش رو میچسوبنه بهم....
بابا فقط با یه لبخند بهم گفت:شیرین تو چشماش خوندم که مردِ
من-پدر من تو این دوره زمونه که از رویه چشمای کسی نمیشه دختر دسته گلت رو بسپاری بهش
بابا-حرف اضافی نزن دیگه
من-کلا همه خیلی برام ارزش قائلن
بابام لپم رو کشید و گفت:هیییییس سرم رفت
شهاب وقتی فهمید قراره با کوهیار همخونه بشم یکم غیرتی شد اما بابا کلی نشست مغزش رو خالی کرد.
مامان هم همش قربون و صدقم میرفت و هی میگفت:از همون اول همچین روزی رو میدیدم
منم گفتم:مامانجان حالا که پیشگو از اب در اومدی بگو ببینم اسم شوهرم چیه؟
مامان-من دیگه نمیتونم چیزای غیر ممکن رو پیش بینی کنم
من-مگه شوهرکردن من غیر ممکنه؟
مامان با خنده ای گفت:اینطور به نظر میرسه
من-ای بابا دستی دستی منو ترشیده کردین شماها
مامان-تو هی میخوای خودتو از ترشیده ها کنار بکشی وگرنه واقعیت همینه

من-مامان فقط تو رو کم داشتم

مامان-من دیگه نمیتونم چیزای غیر ممکن رو پیش بینی کنم
من-مگه شوهرکردن من غیر ممکنه؟
مامان با خنده ای گفت:اینطور به نظر میرسه
من-ای بابا دستی دستی منو ترشیده کردین شماها
مامان-تو هی میخوای خودتو از ترشیده ها کنار بکشی وگرنه واقعیت همینه
من-مامان فقط تو رو کم داشتم
شب رفتم تو اتاق کار بابا.سرش تو کتابش بود.قبلش مامان و شهاب رو هم چک کرده بودم.مامان داشت با زن داییم صحبت میکرد.شهاب هم از وقتی اومده بودیم تا الان خواب بود.پس بهترین موقعیت برای مخ زنی بود.
دستم رو از پشت دور شونه های بابا حلقه کردم و خودم رو چسبوندم بهش.یکمم خودم رو براش لوس کردم.
بابا-چی میخوای پیشی من؟
من-پیشی بابایی امروز یکم ناراحته
بابا دستم رو کشید و منو جلوی خودش قرار داد و گفت:چی شده شیرین؟
من-بابایی درباره ی همخونه بودن منو اون پسره کوهیار یکم ناراحتم
بابا-من فکر میکردم شاید تو خودتم راضی باشی برای همین رضایت دادم
نشستم روی میز و پاهام رو از میز اویز کردم و گفتم:بابا از شما دیگه بعیده.اخه شما که تحصیل کرده ای.میدونی پسرای الان حتی پاک ترینشون هم بازم یکم سرو گوششون میجنبه....اخه چطوری به کسی که نمیشناسیش داری اعتماد میکنی؟
بابا یکم فکر کردو گفت:اخه فکر کردم شاید زندگی تنهایی برات سخت باشه
من-این همه دختر رفتن برای تحصیل مشکلی براشون پیش اومد؟
بابا-اخه دخترم من راحتی تورو میخوام
دست بابا رو از روی میز برداشتم و تو دستم گرفتم و گفتم:من تو خوابگاه راحترم
بابا-مطمئنی؟
من-اره
بابا گوشیش رو برداشت و زنگ زد به محبی و ماجرای نارضایتی من رو بهش گفت.....منم که گوشم رو فرو کرده بودم تو گوش بابام تا بشنوم چی میگن.محبی هم یکم کرکری خوند بعدش قبول کرد که تو خوابگاه اقامت داشته باشم
بعد از اینکه بابا تلفن رو قطع کرد یکم دیگه هم باهم صحبت کردیم و بعدش برگشتم تو اتاقم.....
خیلی خوشحال بود از اینکه تو خوابگاهم.شاید یه مدت تنهایی برام لازم بود.یکم که چه عرض کنم یه دنیا تنهایی نیاز داشتم.
یه هفته بعد از اون شب خوده کوهیار به گوشیم زنگ زد.میدونستم حتما میخواد بگه که این کارا چیه و بس کن و از این حرفا....برای همین جوابش رو ندادم.بعد از 3 بار زنگ زدن خودش خسته شد و دیگه زنگ نزد.
طبق گفته ی محبی با پارتی و این چیزا تا 2ماهه دیگه کارام جور میشه و میرم.برای اینکه بدنم امادگیش رو از دست نده بازم باشگاه رو میرم.
با نسیم و بهنوش هم هنوز در ارتباطم.بهنوش که درگیر فرهاد جونشه....نسیم که دیگه اووووف.....حالت بهم میخوره یه دقیقه بری خونش....از بس که قربون و صدقه ی شوهر جونش میره.واه واه واه شوهر ذلیل.ابروی هر چی زنه این بهنوش و نسیم میبرن.
با محبی و دوستش خیلی در تماس بودم.امار لحظه به لحظه رو بهم میدادن.بابا هم درگیر کارای خوابگاه بود.خلاصه که همه در تکاپو بودن.
منم که دیگه هیچی....مثل همیشه....اکبر بیکار بودم....مهم ترین کاری که انجام میدادم وجب کردن خونه بود.مخصوصا از قسمت اتاقم به یخچال رو حتی میتونستم چشم بسته هم برم.
میرفتم در یخچال رو باز میکردم و تکیه میدادم بهش و مظلومانه زل میزدم بهش.انگاری منتظر بودم یه خوراکی بده دستم تا من برم به کارام برسم.اصلا تا یخچال تو خونس ادم از کار و زندگی میفته...حالا کاشکی هم یه چیزی برای خوردن داشته باشه....از جیب منم خالی تره !!
با شهاب زیاد میرفتم بیرون.خودمم خیلی شهر بازی میرفتم.همه ی کارکناش منو میشناختن دیگه.....با این هیکلم تو بعضی از بازیا جا نمیشدم !!باید یه جوری این لحظه ها بگذره دیگه.....بعد از یه مدت از بس که شهر بازی رفته بودم مامانم بهم مشکوک شده بود.
یه روز که داشتم میرفتم شهر بازی در کمال ناباوری تو اینه ماشین متوجه ماشین مامانم شدم که داشت با فاصله ی چندتا ماشین پشت سرم میومد.
بسم الله .فقط کم مونده بود بهم مشکوک بشن !!
منم برای اینکه مظلوم نمایی کنم رفتم دور شهر بازی رو با ماشین یه دور زدم و برگشتم خونه.مامانمم شب که اومد خونه بهم گفت پاشو بریم شهر بازی...طفلی فکر میکرد من پول ندارم فقط میرم یه نگاه از دور میندازم و بر میگردم !!
****
الان کنار پنجره ی اتاقم ایستادم و دستم رو دور فنجون خالی از قهوه ام حلقه کردم و دارم به سیاهیاش نگاه میکنم.انگاری میخوام ته ته اون سیاهیا یه پنجره ی سفید پیدا کنم....
پس فردا پرواز دارم و الان فقط استرسش داره بهم منتقل میشه.دوری از خانوادم میتونه یکی از دلایلی باشه که دارم از شدت بغض خفه میشم.
خوابگاهم جور شد.روزی که باید برم و تو اون ورزشگاهه تست بدم هم معلوم شد.حتی کارام برای ادامه ی تحصیل هم درست شد....اگه پارتی های متعددی که محبی و دوستش و بابام داشتن نمیبودن اینقدر زود کارام درست نمیشد.
کوهیار وقتی فهمید که من به هیچ عنوان نمیخوام که باهاش همخونه بشم قید ادامه تحصیل اونجا رو هم زد و تصمیم گرفت همین ایران بمونه.
دوماهه که هیچ برخوردی باهاش نداشتم.نمیخواستم ببینمش.....نمیخواستم بیشتر از این بی قرارش بشم.....
اما فکر نمیکنم اگه روز فرودگاه هم نیاد پام برای رفتن جلو بره.....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
شب اخریه که تو خونم...به پیشنهاد بابا شب برای شام میریم بیرون.
مانتوی زرشکیم رو با شال مشکیم پوشیدم و رفتم پیش بقیه که حاضر و امده منتظر من بودن.بازم مثل همیشه من اخرین نفر بودم.
شام رو تویه رستوران شیک خوردیم.جو صمیمی که برقرار بود باعث شد بیشتر احساس دلتنگی رو تو خودم حس کنم.
خب خدا خفت کنه بیجا کردی جو گیر شدی از همون اول پاشدی رفتی باشگاه.اگه تو هم مثل یه دختر نجیب و خانوم تو خونتون میشستی و منتظر میموندی یه پسر از خودت خل تر میومد میگرفتت هم بوی ترشیدگیت کل سایت رو بر نمیداشت و هم بچه های مردم هم اینجوری علاف خودت و داستان زندگیت نمیشدن....ای بابا !!
شب وقتی بر گشتیم خونه مامان کلی گریه کرد.حالا خوبه هنوز زندم وگرنه مامانم خون گریه میکرد.شهاب هم کلی تو سر و کلم زد.بابا هم فقط فرط و فرط بهم لبخند میزد.ساعت حدودا 12 بود که همه رفتن بخوابن....اما من محال بود یه چیزی رو فراموش کنم.ساعت 1 شد....مطمئن بودم همه خوابیدن.
برای همین کاپشنم رو تنم کردم و کولم رو با یه مقدار خوراکی و میوه و قوطی اب برداشتم و پاورچین پاورچین رفتم تو حیاط.وقتی وسایل رو گذاشتم تو ماشین اروم درا رو هم باز کردم و خیلی بی سر و صدا ماشین رو هم زدم بیرون و گازش رو گرفتم و رفتم.
صدای اهنگ سیامک عباسی رو تا ته زیاد کردم و تو تنهایی خودم تو بزرگراه باهاش هم کلام شدم....
اگه اونکه کنارته تو رو بیشتر از من میخواد
اگه با همون راحتی اگه باهات راه میاد
اگه روزگار بد تو رو ازم گرفته
اگه خاطرات خوبمون از خاطرم نرفته
خوشبختیت ارزومه حتی با من نباشی
حتی از خاطره هامون جداشی
خوشبختیت اروزمه حتی با من نباشی
حتی از خاطره هامون جداشی
از همون روزای اول میدونستم نمیمونی
میدونستم نمیتونی عشق رو تو چشمام بخونی
از همون روزای اول دل تو با دیگری بود
کاش همیشه پات بمونه اونکه عشق بهتری بود
خوشبختیت اروزمه حتی با من نباشی
حتی از خاطره هامون جداشی
خوشبختیت ارزومه حتی با من نباشی
حتی از خاطره هامون جداشی
اروم قطره اشک رو گونم رو پاک کردم و اهنگ رو عوض کردم.حتی شاد ترین ادمهایی که دور و ورتن یه وقتایی دلشون از شدت غصه ها بدرد میاد.....
اما من قوی تر از این حرفام.....سریع شماره ی اهنگ مورد علاقم رو زدم و شیشه ام رو تا ته دادم پایین و دستم رو کردم بیرون.
دوتا دستم مرکبی تموم شعرام خط خطی
پیش شما شازده خانوم منم فقیر پاپتی
غرور و بردار و ببر دلم میگه دلم میگه
غلامی رو به جون بخر دلم میگه دلم میگه
شازده خانوم قابل باشم باید بگم به شعر من
خوش امدی خوش امدی خوش امدی
شازده خانوم چه خاکی و چه بی ریا به منزل
خود اومدی خود امدی خود امدی
عجب عجب چه لنگ و چه بلا شده
دله پدر سوخته ام
باور کن این ز شوقتون اشکی شده
چشم به در دوخته ام
شازده خانوم قابل باشم باید بگم به شعر من
خوش امدی خوش امدی خوش امدی
شازده خانوم چه خاکی و چه بی ریا به منزل
خود اومدی خود امدی خود امدی
فرصت بدید عاشقی رو خدمتون عرض میکنم
واسه فرار از دلم دو پا دارم دو پا دیگه قرض میکنم
شازده خانوم قابل باشم باید بگم به شعر من
خوش امدی خوش امدی خوش امدی
شازده خانوم چه خاکی و چه بی ریا به منزل
خود اومدی خود امدی خود امدی
با این اهنگ ستار سر حال اومدم.واقعا چه اهنگ بی نظیریه....خیلی چسبید
یه ساعت بعد جلوی کوه بابا بزرگم ماشین رو نگه داشتم.چراغ قوه رو از تو داشتبورد ماشین در اوردم و به اره افتادم.یکم بالا رفتن برام سخت بود اما به هر جون کندنی که شده خودم رو رسوندم بالا.
اما وقتی رسیدم بابا در کمال بهت و ناباوری دهنم اسفالت شد !!
چون یه نفر دیگه روی تخته سنگ من جا خوش کرده بود.
میخواستم برم جلو و یقه پاره کنم ببینم به چه جراتی اومده اینجا اما یه لحظه مغزم جرقه ای زد....
نکنه کوهیار باشه.چون اون فقط از اینجا خبر داره.اما از کجا معلوم یه نفر دیگه نباشه.از فکرایی که کردم تصمیم گرفتم برگردم.اما وقتی خواستم برگردم یه چیزی زیر پام له شد....صدای تیریک و تیریک استخوناش رو هم حس کردم.
ناخود اگاه با صدایی ضعیف گفتم اه ه ه ه ه
میخواستم پام رو بردارم و تا ببینم چیه اما صدای اشناش از پشت سر پیچید تو گوشم که گفت:شیرین خودتی؟
اروم برگشتم و نگاهش کردم.نور مهتاب تمام صورتش رو گرفته بود و به وضوح میشد خیسی چشماش رو حس کرد.
خاک تو گورت اخه مرد باید اینقدر زر زرو باشه؟
اروم گفتم:سلام
کوهیار با قدم های بلند خودش رو بهم رسوند و گفت:باور کنم که خودتی؟فکر نمیکردم که دیگه ببینمت
اروم لبم رو گاز گرفتم....اروم باش....اروم
سرم رو بلند کردم و گفتم:چرا اومدی اینجا؟اینجا ماله منه
کوهیار-فکر نمیکنم سندی برای اثبات حرفت داشته باشی خانومی
من-برو پایین میخوام تنها باشم
چهره ی کوهیار در هم رفت و گفت:اصلا تو چرا تنهایی این وقت شب اومدی اینجا؟نمیگی اتفاقی برات بیفته دختر
صدای کوهیار هر لحظه داشت بالاتر میرفت.با دستم پسش زدم و به سمت تخته سنگ رفتم و بدون اینکه برگردم گفتم:من خودم خانواده دارم
تا خواستم بشینم دستای پر قدرت کوهیار شونه هام رو گرفت و با صدای خش داری گفت:فکر کن منم خانوادتم
دستاش رو از دور شونه هام باز کردم و برگشتم تو صورتش زل زدم و گفتم:کوهیار اینقدر به من دستور نده
کوهیار-من هرکار که دلم بخوار میکنم
من-بحث کردن با تو بی فایدس
روی تخته سنگ نشستم....به شهر زل زدم....ارامشی که تو رگام تزریق شد باعث شد که حتی حضور کوهیار که حالا کنارم نشسته بود رو هم حس نکنم.
کوهیار اروم سرش رو بهم نزدیک کرد و گفت:چرا نذاشتی باهات بیام؟
من-خودم میتونم از خودم مراقبت کنم
کوهیار-اما من نگرانتم
صورتم رو با شدت به سمتش برگردوندم.میخواستم جواب دندون شکنی بهش بدم.اما صورتش که حالا در نزدیک ترین فاصله بهم قرار داشت باعث شد حرفم رو یادم بره....
اینقده بدم میاد از این صحنه هندیا.برای همین سریع روم رو برگردوندم و به شهر خیره شدم.
کوهیار-شیرین تو فردا قراره کیلومتر ها ازم دور بشی
......
کوهیار-.....این کارو با من نکن
من-مگه من کاری با تو دارم؟این تو بودی که دنبال راه افتادی
کوهیار-دیوونه...چون....چون دوست داشتم و دارم
پلک نمیزدم.چون میترسیدم قطره اشکام که در حال بالا و پایین پریدن بودن خودشون رو از زندون چشمام ازاد کنن.
من-بس کن کوهیار
کوهیار-بس نمیکنم شیرین بس نمیکنم....تو فردا قراره ازم دورشی....شاید وقتی این حرفا رو بهت بزنم که دیگه خیلی دیر شده باشه.....پس بذار همین الان بگم تا بدونی
کوهیار-لعنتی میدونی از کی عاشقت شدم؟میدونی از کی منو به این حال و روز انداختی؟از همون روز که برات بستنی خریدم و تو بالا و پایین پریدی....اونجا قلب من لرزید اما تو فقط با اون چشمای معصومت بهم خیره شدی
کوهیار-اوایل فقط میخواستم بهت ثابت کنم به دختر جماعت فوتبال نیومده...اما تو مسرانه سر همه تمرینا تا اخرین توانت تلاش میکردی تا از بقیه کم نیاری.....تو با اون لبخندای استثناییت منو جذب.....
از جام بلند شدم و فریاد کشیدم:بس کن دیگه
کوهیار هم از روی تخته سنگ بلند شد و گفت:چرا باید بس کنم؟چرا باید خفه شم؟من دوست دارم لعنتی چرا میخوای بذاری و بری؟
از تاثیر حرفای کوهیار اروم بخودم لرزیدم.اما این لرزش هر لحظه بیشتر شد.شاید همیشه میخواستم خودم رو گول بزنم.اما حالا کوهیار منو داشت با این واقعیت روبرو میکرد که واقعا دوستم داره....
کوهیار فاصله ی بینمون رو با قدمهای بلندش پیمود و بدن من رو که رو ویبره بود و کم کم داشتم میزدم کانال بندری رو تو اغوش گرمش گرفت.
دنیای من همینجا بود....یه جای چند وجب در چند وجب بین بازوهای کوهیار....
با صدای کوهیار که داشت کنار گوشم زمزمه میکرد چیزی نیست اروم باش به خودم اومدم.
من داشتم با خودم چیکار میکردم.....اگه چند ثانیه بیشتر اینجا میموندم شاید قید رفتن رو برای همیشه میزدم....سریع خودم رو از توی دنیای گرمم کشیدم بیرون و به چشمای قهوه ایش زل زدم.
من-نه کوهیار
با گفتن همین یه جمله مثل شتر گردنم رو گرفتم بالا و بدو بدو ازش دور شدم....نه ماچی و نه بوسی....ای خدا چقدر من بی احساس بودم.پسر مردم داره میگه دوست دارم اونوقت من مثل یه باقالی فقط میگم نه....
کوهیار هم داشت پشت سرم میومد.اما توجهی بهش نکردم و راه خودم رو پیش گرفتم.تو سراشیبی کوه چند بار پام لغزید اما هیچ مرگم نزد.
هی با خودم میگفتم اگه الان بیفتم و کوهیار بیاد بغلم کنه و منو باخودش ببره بیمارستان و من دیگه فردا نرم چی میشه اخه؟ تهش هم مثل فیلم های هندی تو تخت بیمارستان ازم خواستگاری میکنه و منم قبول میکنم....10سال دیگه هم 10 تا توله دورمون رو میگرفت دیگه....شانسه داریم اخه ؟؟!!
وقتی از فکرای مزخرفم اومدم بیرون متوجه شدم رسیدم به ماشین.سریع در ماشین رو باز کردم و خودم رو پرت کردم رو صندلی.درا رو قفل کردم و به کوهیار که داشت میکوبید به شیشه خیره شدم.
تمام اجزای صورتش رو از نظر گذروندم....بسه شیرین....ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه حرکت کردم.از تو اینه اول یه نگاه به کوه بابا بزرگم انداختم و بعدش هم یه نگاه به کوهیار که با زانو رو زمین نشسته بود و به رفتن من خیره شده بود....این حقه تو نبود..

ماشین رو تو خونه نبردم میترسیدم از سر و صداش بیدار بشن.
اروم کلید رو انداختم تو در و وارد حیاط شدم.پاورچین پاورچین رفتم تو اتاقم و کولم رو پرت کردم رو تختم.ساعت 3 شده بود.
با دستم پیشنانیم رو فشار دادم.ساعت 10 صبح باید فرودگاه میبودم.وقتی کوهیار رو دیدم برای رفتن مسمم تر شدم.نمیتونستم بمونم.باید یه مدت ازش دور میشدم.
لباسام رو عوض کردم و خودم رو پرت کردم رو تختم.شاید تا چند سال دیگه نتونم طعم خواب شیرین رو روی این تخت بچشم.....
تو خواب بیداری لگد های شهاب رو که هواله ی پاهام میشد رو حس میکردم.پسره ی نفهم مغز فندقی فکر کرده با یه نره غول مثل خودش طرفه که اینجوری لگد میزنه.
پتو رو از روی سرم کشیدم کنار و دهنم رو باز کردم تا جیغ جیغ کنم.
اما تا پتو رو زدم کنار یه لیوان اب سرد خالی شد روم.چون تاپ تنم بود تمام بدنم خیس اب شد.تاپ هم به بدنم چسبید.....برای همین نمیتونستم یه مشت حسابی فرو کنم تو شکم اقا شهاب بی مغز.تا اب رو ریخت روم سریع در رفت.
چه ادم بی نزاکتی....حالا واستا تو فرودگاه دارم برات.بعد از اینکه لباسام رو عوض کردم رفتم پایین.
همه سر میز نشسته بودن و داشتن صبحانه میخوردن.شهاب هم خیلی سر به زیر و اروم نشسته بود بین مامان و بابا.
بعد از صبح بخیر و بوس و ماچ و از این حرفا منم نشستم سر میز.روبروی شهاب.تا اخر صبحانه تا میتونستم از زیر میز بهش لگد میزدم.
مامان هم تا جایی که توان داشت برام لقمه میگرفت و چای برام میریخت.
2تا چای به زور داد به خوردم....3 تا ساندویچ بزرگ هم کرد تو حلقم.وقتی میخواستم بلند بشم احساس کردم چند کیلویی اضافه کردم.
مانتوی قهوه ایم رو با شال کرمم و شلوار کتون کرم پوشیدم و چمدونم رو دستم گرفتم و از اتاق زدم بیرون.
با بیرون اومدن من شهاب هم از اتاقش زد بیرون.یه تی شرت زرد پوشیده بود.
لعنتی زرد خیلی بهش میومد.
چمدونم رو شهاب گرفت و باهم از پله ها اومدیم پایین.
تو ماشین همه کلی بهم سفارش میکردن.بابا درباره ی خوابگاه ها برام توضیح میداد.مامان هم درباره ی غذا ها .....شهاب هم همش بهم کرم میریخت
وقتی ماشین روبروی فرودگاه ایستاد قلبم فرو ریخت....یعنی دیگه همه چی تموم شد؟
بعد از اینکه محبی و مربی رو پیدا کردیم همه دور هم جمع شدیم.به بهنوش و نسیم هم گفته بودم بیان.
وقتی بهنوش و فرهاد رو دیدم رفتم جلو و بهنوش رو بغل کردم.با فرهاد هم احوال پرسی کردم.چند دقیقه بعدش هم سر و کله ی نسیم و بهروز پیدا شد.
بعد از سلام و احوال پرسی نسیم رو بغل کردم.اما نسیم یهو به گریه افتاد.در حالی که داشتم ارومش میکردم چشمام تو یه جفت چشم قهوه ای گره خورد....
دوباره دقیق تر شدم....اره خودش بود.پس اومده بود....لعنتی
نگاهم رو ازش گرفتم.....فقط به اروم کردن نسیم فکر کردم.
من-نسیم جونم گریه نکن سر میزنم بازم
نسیم-اخه دلم برات تنگ میشه...واسه خل بازیات....احمق بودنات....نفهم بودنات
سرم رو از رو شونش برداشتم و بهش نگاه کردم:من فقط همین چیزا رو دارم دیگه؟نه اخه دوسته داریم؟
نسیم خنده ای کرد و گفت:شیرین خیلی باحالی بخدا
دوباره همدیگه رو بغل کردیم.حالا نوبت تلافی شهاب جونم بود.
قوطی شربت رو از تو کیفم در اوردم و خیلی نامحسوس رفتم پشت سر شهاب.اما بهنوش بی جنبه سریع گفت:وای نه شیرین گناه داره
برای همین شهاب هم برگشت که ببینه چی به چیه....منم سریع شربت رو روش خالی کردم اما شهاب هم سریع عکس العمل نشون داد و زد زیر قوطی و بقیش ریخت رو خودم....
توروخدا نگاه کن از دست این بهنوش منم علفش شدم.تمام دستام پر شده بود.
همه داشتن به ما میخندیدن.شهاب هم وقتی قیافه گرفته ی منو دید خندید.بدجور ضایع شده بودم.
ببخشیدی گفتم و به سمت توالت ها به راه افتادم.اما وقتی یه لحظه چشمم به کوهیار افتاد که داشت به سمتم میودم سریع تغییر مسیر دادم و برگشتم پیش بقیه.نمیخواستم باهاش روبرو بشم.
کم کم مراسم خدافظی رسیده بود.با بابا و مامان که خدافظی کردم قطره های اشکم صورتم رو پر کردم.با همون وضعیت علفشی همرو بغل کردم.با بهروز و فرهاد هم خدافظی کردم.مامان و بابا هم تا اخرین لحظات داشتن سفارشم میکردن.
محبی هم برام ارزوی موفقیت کرد.
دوست محبی هم با همه خدافظی کرد و براه افتادیم.هر قدم که ازشون دور میشدم قلبم بیشتر تیر میکشید و حس غربت و دلتنگی تمام وجودم رو گرفت.
بعد از 5 دقیقه چمدونا رو تحویل دادیم و به سمت هواپیما براه افتادیم.
دوست محبی داشت کنار گوشم وزوز میکرد که پرواز رو خیلی دوست داره.منم فقط سرم رو تکون میدادم.وقتی میخواستیم از اسانسور بالا بریم برگشتم و از پشت شیشه ها به خانوادم زل زدم.همه داشتن برام دست تکون میدادن.
منم دست رو تکون دادم.اما تو اخرین لحظات یه جفت چشم اشنا توجهم رو جلب کرد.....نگاه اروم و غمزدش از همین فاصله هم مشخص بود.
نگاهی بهش انداختم و یه لبخند تلخ و شیرین نشوندم گوشه لبم...اما اون سرش رو انداخت پایین و برگشت و رفت.....
دلم برای تو هم تنگ میشه کوهیار.....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت هفدهـــــم


دلم برای تو هم تنگ میشه کوهیار.....
یه لحظه چشمم به بهنوش افتاد....وای خدا داشت یادم میرفت.
سریع پله ها رو برگشتم پایین.از همون بالا اشاره کردم به بهنوش که بیا جلو.دم در ورودی ایستادم تابهنوش هم بیاد.
وقتی اومد دست کردم تو کیفم و دفتر خاطراتم رو اوردم بیرون و دادامش دست بهنوش.
من-بهنوش اینو بده به کوهیار....
تا بهنوش خواست حرفی بزنه سریع بوسش کردم و برگشتم پیش دوست محبی.....خوب شد یادم افتاد !!
****
سرم رو به پشتی صندلی تکیه میدم.سر درد بدی گرفتم.این سر دردا هم که همیشه معرکن...دقیقا یه وقتی میان سراغت که نیازی بهشون نداری.
سعی میکردم با دوست محبی که خودش رو فرانک کندی معرفی کرد صحبت کنم.اما همش ذهنم فرار میکرد.
ولی من قوی تر از این حرفام.نگهش داشتم و نذاشتم پیش شخص خاصی بره....
ولی وقتی فرانک خوابید منم چاره ای نداشتم جز فکرای بیهوده کردن.هندزفری رو تو گوشم فرو کردم و دوباره سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و اروم اروم زندگیم رو مثل یه نوار کوتاه دوره کردم.
اما وقتی رسیدم به یه جفت چشم قهوه ای دیگه نتونستم جلوتر برم.
یادمه از روز اولی که دیدمش یه جرقه ی خاص رو درون خودم احساس کردم.اما این جرقه ی خاص ضعیف تر از این حرفا بود که بخوام جدیش بگیرم.
از پنجره به فضای بیرون خیره شدم.چقدر از اینجا به خدا نزدیک تر بودم.
روزی که باهام رفته بودیم شام بخوریم رو هنوز یادمه.اون نگاه خیره ی کوهیار وقتی که بستنی برام خرید....و من قلبم برای اولین بار تو زندگیم لرزیدشاید کسی متوجه اون لرزش نشده باشه اما همون یه لرزش به ظاهر بی صدا مثل یه زلزله پایه های وجودم رو به اتش کشید و داغونم کرد.
نیاز رو ناخواسته از میدون به در کردم.اوایل فقط قصدم کمک بود اما وقتی فهمیدم که کوهیار هم نمیخوادش اروم اروم حسادت خاموشی که از درون قلبم رو میسوزوند سر باز کرد و باعث شد نیاز رو به چشم یه حریف ببینم.
یادمه اون شب تو عروسی وقتی که کوهیار از یه شانس برای رقص با خودش باهام صحبت کرد خیلی ساده باور کردم....اما نیاز که کمی اونور تر روی یه صندلی نشسته بود باعث شد یادم بیاد که اون مال من نیست.
صدای اهنگ تو گوشم پیچید و باعث شد از خود بی خود بشم:
مثل باد سرد پاییز * غم لعنتی به من زد
حتی باغبون نفهمید * که چه افتی به من زد
رگ و ریشه هام سیاه شد * تو تنم جوونه خشکید
اما این دل صبورم * به غم زمونه خندیــــد
خبر ازدواج نیاز رو خیلی دوست داشتم.انگاری مانعی برداشته شده بود....اما خبر نداشتم که فاصلم با کوهیار بیشتر میشه...
وقتی کوهیار بهم پیشنهاد دوستی داد اروم تو خودم شکستم.خیلی وقت میشد که فهمیدم دوسش دارم.برای همین اون پیشنهاد دوستی باعث شد از خودم و خودش دلگیر بشم.
اون لحظه فکر میکردم کوهیار اون چیزی که درون من بوده رو فقط در حده یه دوستی دیده....دوستی که تهش مبهم و نامعلومه....
شاید توقع من بالا بوده....شایدم حدسم درست بوده....نمیدونم اما تو اون موقعیت به هر چیزی فکر میکردم جز شرطم با بچه ها و زانتیا و این چیزا
فقط کوهیارو وجودش تو ذهنم نقش بسته بود.اما....حس غرور دخترانم که بی درنگ جواب داد نه... باعث شد پیشنهادش رو رد کنم.
از اون روز به بعد فقط میخواستم کوهیار رو تو خودم از بین ببرم.
بتی که ازش ساخته بودم خیلی بزرگ تر از اون شده بود که بخوام تو یه مدت کم تمام وجودش و در اخر چشمای قهوه ایش رو فراموش کنم.
دیگه نمیخواستم به خودم اعتراف کنم که دوسش دارم.برای همین سعی میکردم با رفتارام به خودم بقبولونم که دیگه همه چیز تموم شده اما در حالی که اینطور نبود.....
اولین بوسه ی زندگیم اون چیزی نبود که فکرش رو میکردم.چون اینقدر سریع و کوتاه بود که من حتی وقت نداشتم حسش کنم....اما مهم کوهیار بود که روبروم ایستاده بود و منو غافلگیر کرده بود.
وقتی تنها عشق زندگیت رو با یه فاصله ی کم کنار یه نفر دیگه میبینی اول از همه از حماقت خودت خندت میگیره...یه خنده ی تلخ....تلخ تر از گریه....
وجودت تو هم خورد میشه....ولی مجبوری بشینی و نگاهای بی پرواشون رو تحمل کنی.
حتی برای اینکه به خودت فقط فقط به خودت ثابت کنی چیزی نشده درون خودت میگی لیاقت منو نداشت !!
اون شب تو رستوران وقتی کوهیار رو کنار اون دختر دیدم چیکار میتونستم بکنم؟یه عمل انجام شده که فقط تونستم با خودم بگم چیزی نشده اخرش شناختیش دیگه...اصلا بهتر که با این دخترس پسره اسمون جل لیاقت با من بودن رو نداشت.
تو توالت وقتی بدون هیچ ابایی اغوشش تجربه کردم شیرین ترین لحظه ی زند
گیم به حساب میومد....شاید برای این حس فوق العاده خوبی که بهم هدیه کرده بود جلوی ماشینش ضایعش کردم....اما فقط خدای تنهاییام میدونه که شب چقدر از کاری که کرده بودم پشیمون بودم....
به مهمان دار هواپیما نگاه کردم....چه چهره ی ملیحی داشت.چه لبخند قشنگی....یا بهتره بگم چه ماسک خوش فرمی....چون شاید من از غصه های خاموشی که زیر این لبخند دلنشین قائم شدن خبر نداشته باشم.
یاد روزی افتادم که کوهیار با اون چشمای وحشیش خیلی قاطع گفت لازم نکره بری خارج....و من چقدر تشنه ی همین حرفاش بودم.شاید اگه کس دیگه ای بود میزدم تو دهنش اما حتی طعم کلمات هم وقتی از بین لبای کوهیار خارج میشن فرق میکنن....
به ساعتم نگاه کردم.یعنی الان دفترچم دست کوهیار رسیده؟
شب قبل از اومدنم....دیشب رو میگم....با تمام وجودم کوهیار رو به حافظم سپردم.نمیخواستم یه لحظه هم چشماش یا رنگ نگاهش و یا عطر تنش رو فراموش کنم....
هیچوقت فکر نمیکردم اسمم اینقدر خوش اهنگ باشه....شایدم صدای اون گوش نوازه...
جمله ی غریب دوست دارم وقتی باهام اشنا شد که از بین لبای کوهیار گذشت...شیرینی جملش هنوز زیر دندونمه.اخه هنوز نتونستم هضمش کنم.
وقتی جای خنده غم میشینه روی لبام
تشنه ی نوازشم خسته از خستگیام
وقتی که دستای من گرمی دستی میخواد
وقتی یه لحظه خوشی به سراغم نمیاد
تو میتونی غمام رو خاک کنی
گونه های خیسم و پاک کنی
تو میتونی دلم و شاد کنی
منو از درد و غم ازاد کنی
اروم قطره اشکی که داشت یواشکی خودش روی گونم سر میداد رو پاک کردم.جرات اعتراف رو به کوهیار نداشتم....نمیدونم چرا اما گفتن بعضی حرفا یه وقتایی اونقدر سخت میشه که حتی تو مواقع ضروری هم به زبون نمیان.
به یاد دفتر خاطرم افتادم.
تمام لحظاتم رو توش ثبت کردم.و حالا....شاید....شاید دست کوهیار باشه.شاید وقتی به صفحه ی اخرش برسه که من خیلی ازش دورتر شده باشم.
دوست دارم....
تنها چیزی بود که به درد صفحه ی اخر یه دفترخاطرات میخورد....و من به قلم اوردمش چون گفتنش برام سخت بود.
چشمام که حالا غرق در اشک بود رو اروم گذاشتم رو هم....فشار زیادی بهم وارد شده بود...سنگینی خاطراتم خستم کرده بود.
اروم چشمام رو میذارم رو هم....اولین باربود که به خودم اعتراف میکردم....
خستگی روحم به پلکام منتقل میشه و من خسته تر از اونچه که فکرش رو میکردم میشم و اروم اروم میخوابم.....
****
با تکونایی که میخورم چشام رو باز میکنم.فرانک داره تند تند میگه بلند شو دیگه.یکم کش و قوس به خودم میدم.کمربندم رو میبندم و منتظر فرود میشم.
****
هوا هم حتی به نظرم جدید میاد....چشمام رو تو فضا میچرخونم....وای مامانی چه جای توپی بوده و من ندیدمش.
یادمه بچه که بودم فقط فکر میکردم تو دنیا دوجا داریم....یکی ایران یکی خارج
حالا تو خارجم !! بچگی دلم برات تنگ شده.
وقتی از فرودگاه اومدیم بیرون با یه دنیای جدید روبرو شدم.شیطتنت خونم افتاده بود پایین.برای همین دست فرانک رو گرفتم و با همون چمدونایی که داشتیم رو زمین میکشیدیم ازش خواستم که بدوییم.
فرانک هم با یه لبخند قبول کرد.تا جای تاکسیا با هم دوییدم.بابا این فرانک هم خیلی پایه بود.
یه تاکسی گرفتیم.کوهیار یه ادرس رو بهش داد.بعدش هم رو کرد به من تا جایی که جا داشت باهام حرف زد.
خوب شد این زن نشده وگرنه که الان دهن منو اسفالت میکرد.به نظر نمیرسید خاله زنک باشه.چون خیلی باکلاس حرف میزد.همش هم داشت درباره ی رستوراناش حرف میزد.
ای ادم خبیس میدونسته من غذا دوست دارم واسه همین داشت با این حرفاش پدر شکم یتیمم رو در میاورد.
اخر کاریا با استینم دور دهنم رو پاک کردم.خب چیکار کنم اختیارم دست خودم نیست دیگه دلم اب میفته.
جلوی یه ساختمون خیلی بزرگ ایستادیم.پیاده شدیم و چمدونامون رو هم تحویل گرفتیم.وقتی دوباره به ساختمون نگاه کردم فکم پخش زمین شد.
چون فرانک بهم گفت اینجا خوابگاهمه.
بدمصب خیلی ساختمون شیکی بود.با نمای تمام شیشه و سنگ مشکی ساختمونه واسه خودش یه تیکه شده بود.
مثل جوجه اردک زشت دنبال فرانک به راه افتادم.بعد از یه سری وقت گیری و کارای اداری فرانک کلید اتاق 196 رو بهم داد و گفت که این اتاقمه و تا وقتی اینجام تو همین اتاق اقامت دارم.
قرار شد ساعت 6 بعد از ظهر بیاد دنبالم تا باهم بریم باشگاه و تست بدم.ایشالا که قبولم میکنن.
تو راهرو ها دختر و پسرای جوون در حال رفت و امد بودن.اکسرا چشمای رنگی و موهای بور داشتن.بعضی از دختراش که واقعا خوشگل بودن.
اتاق من طبقه ی 3 بود.با اسانسور تا طبقه ی 3 رفتم و اتاقم رو پیدا کردم.
کلید انداختم تو در و در رو باز کردم.جوووون عزیزم چه اتاق باحالی بود.یه راحتی قهوه ای با یه تلوزیون 14 اینچ وسط سالن بود.
ای بابا یه خوابه بود.پس نه توقع داشتم دوبلکس بهم تحویل بدن !!
از اتاقش خوشم اومد.دیوارا کاغد دیواری سبز روشن بودن که از وسطش نوارای سبز تیره رد میشد.
یه تخت با روتختی سبز تیره هم زیر پنجره قرار داشت.با یه میز تحریر و یه جالباسی.
اتاق قشنگی بود.چه جالب بود که همه جا تخت من زیر پنرجه بود.انگاری همه میدونستن من چقدر به اسمون چه ابی و چه سیاه خیلی علاقه دارم.
کلکا از کجا فهمیده بودن !!
اشپزخونه هم اپن بود و خیلی کوچیک.یه گاز و یه یخچال و دوتا کابینت و ظرفشور و اینچیزا دیگه....
خودش یه خونه بود واسه خودش !!
دوساعتی میشه که از خواب بیدار شدم.
دارم چای و شکلات میخوردم.یادم باشه برم یه کارتون از شکلاتای اینجا واسه خودم بخرم.اخه شکلاتای اینجا یه چیزه دیگن !!
معتاد شکلاتام.مخصوصا اون مغزداراش....واااای خدا چه بهشتیه تو این شکلاتا !!

وای خدا چقدر زود گذشت.ساعت 5 شده و من نشستم دارم اهنگ نگاه میکنم و خوش خوشک شکلات گاز میزنم.سریع بلند شدم و رفتم لباسام رو عوض کردم.دوست نداشتم مثل این جو زده ها یهو یه تاپ کوتاه و یه دامن یه وجبی بپوشم و فردا وقت ارایشگاه بگیرم و برم موهام رو بلوند کنم....اصلا همچین ادمی نبودم....
برای همین از بین لباسام یه جین مشکی با یه تی شرت لیمویی پوشیدم و موهام رو هم که حالا نسبتا بلند شده بود رو به زور کیلیپس بستم.البته نصفی از موهام ریخت بیرون.ولی اینجوریم خیلی خوشگل شده بودم.
کوله ی مشکیم رو هم با هندزفری و گوشیم و کیف پولم برداشتم.خدا خیر بده این بابا رو چون تو ایران پولام رو چِنج کرده بود وگرنه باز اینجا به مشکل بر میخوردم.
وای الهی بمیرم دلم واسشون تنگ شد.حتما بدون یه توپ شیطونک مثل من خونه سوت و کوره....
سیم کارتم رو هم فرانک بهم داد.بالاخره به درد یه چیزی خورد !!
تا من حاضر شدم ساعت شد یه ربع به 6....شماره ی فرانک رو گرفتم و گفتم من امادم بیاد دنبالم.
فرانک هم ده دقیقه بعد زنگ زد که برم پایین رسیده....
وقتی رفتم پایین با یه ماشین شیک مشکی طرف شدم که حتی از اسمش هم چیزی حالیم نمیشد.قیافه ی ندید و بدیدانه ی خودم رو جمع و جور کردم و در جلو رو باز کردم و سوار شدم.
فرانک کلی سوال پیچم کرد که زندگی اینجا چطوریه و خونه چطوریه و از این حرفا.دقیقا اونجا فهمیدم که اگه این زن میشد تو دوران پیریش از این پیرزنای وراج میشد که فقط دنبال یه گوش واسه حرف زدن میگردن!!
****
به در ورودی خیره شدم.بعضی از دخترا گریون از ورزشگاه خارج میشن.اما بر عکس اونا تعداد کمی هم شاد و خوشحال میان بیرون.
همشون شلوارکای کوتاه با تاپ پوشیدن.حالا منو نگاه کن انگاری اومدم عروسی بی بی ام !!
رو کردم به فرانک و به انگیلسی گفتم:فرانک منکه لباس ورزشی نپوشیدم
فرانک-میدونم دختر....برای همین یه دست لباس برداشتم گفتم شاید نیاری
با خودم فکر کردم اخه لباس ورزشی دخترانه چه بدرد اون میخوره....اما خلاف تصورم وقتی تو رختکن میخواستم لباس رو تنم کنم با یه گرمکن ورزشی گشاد روبرو شدم.
وقتی گرمکن رو پوشیدم انگاری تو رنگ سورمه ایش در حال غرق شدن بودم.
با همون وضعیت افتضاح اومدم بیرون.اکسرا داشتن نگام میکردن.چون استیناش و پاچه هاش برام بلند بود مجبور شدم تاشون بزنم.
با اون پاچه هام بیشتر شبیه کسایی شده بودم که دارن میرن اب حوض خالی کنن.بیا اینم از دوست ما.خب کله پوک تو نمیفهمی من دخترم ؟؟ گرم کن ورداشتی اوردی؟حالا هرچی باشه بهتر از شلوار لیه!!
وقتی فرانک من رو با اون قیافه دید لبخند محوی زد و گفت:فکر نمیکردم براتون اینقدر گشاد و بزرگ باشه
در کمال پرویی گفتم:شما فکر کردید با یه دراکولا طرفید؟
فرانک-من به هیکل ظریف شما همچین جسارتی نکردم بانوی جوان
شیطونه میگفت چنگ بزن تو موهاش کلش رو بکوبون به دیوار....اینقدر بدم میاد کسی بهم بگه بانو....ایــــــش
فرانک منو برد به یه سالن ورزشی سرپوشیده که چمن مصنوعی توش کار شده بود.نسبتا بزرگ بود.اما معلوم بود ماله همین کارای کوچیک مثل تست گرفتن و این چیزاس.
یه طرف زمین هم دوتا زن و یه مرد پشت یه میز نشسته بودن.معلوم بود اونا قراره تست بگیرن.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
دوتا دختر هم داشتن با هم فوتبال بازی میکردن و اون سه نفر هم داشتن بازیشون رو نگاه میکردن وتند تند یه چیزی رو یادداشت میکردن.
فرانک دستم رو گرفت و منو برد به سمت یه میزی که یه دختر جوون پشتش نشسته بود و میز تقریبا همون نزدیک در ورودی بود.
دختر جوون وقتی فرانک رو دید از جاش بلند شد و باهم دست دادن.
دختر جوون گفت:خوش امدید اقای کندی...داورا منتظر شماهستند
فرانک تشکری از دختر کرد و دست من رو مثل دست یه بچه ی دماغو زشت تو دستاش گرفت و دنبال خوش کشید.
وقتی به اون میز رسیدیم همه ی اون سه نفر هم از جاشون بلند شدن.
میخواستم بگم:نه نه تورو خدا بشینید خجالتم ندید من متعلق به همه ی شمام
اما فرانک که با فشار دستش ازم میخواست سلام کنم باعث شد خفه بشم.وقتی ما داشتیم سلام میکردیم یه داور دیگه سوتش رو به صدا در اورد و اون دوتا دختر بازیشون رو متوقف کردن و با هم دست دادن.
فرانک من رو به اون سه تا معرفی کرد و من با هرسشون دست دادم.
یه خانم تقریبا سی ساله و با موهای بلوند که دمب اسبی بسته بودشون.و یه گرمکن سفید پوشیده بود.کک و مک روی صورتش باعث شده بود چشمای سبزش زیاد به چشم نیان.
اون یکی خانمه جوون تر به نظر میرسید.حدودا 27-28....با موهای قهوه ای که مردونه کوتاهشون کرده بود.و چشمای عسلی گیرایی داشت.
اونم یه تاپ و شلوارک مشکی پوشیده بود.اون یکی مرده 40 ساله میزد.اونم یه گرمکن مشکی پوشیده بود.بینی و لبای خوش فرمش منو یاد انریکه مینداخت.چشمای طوسی قشنگی هم داشت.
وقتی سه تاشون داشتن بهم نگاه میکردن ته صورت همشون یه ردی از خنده بود.شاید بخاطر تیپ زیادی قشنگم بود که مخلوطی از دست گل من و فرانک بود !! چمیدونم شاید.....
اون زنه که 30 سالش بود اسمش جین بود.
اون زنه ی بعدی هم فیونا بود.
مرده هم تام بود....
فیونا از اون دوتا دختر خواست که برن.جین هم به یکی از دخترایی که یه گوشه رو یه صندلی نشسته بود اشاره کرد که بیاد وسط.
با صحبتایی که باهامون کردن فهمیدم یه ربع وقت دارم.باید با این دختره که اسمش جنیفر بود مسابقه میدادم و تمام چیزایی که بلد بودم رو باید میریختم رو دایره.
بعدش هم قرار بود گل زدنم رو تست کنن....
وقتی بازی شروع شد تازه فهمیدم اوووف چه حریفی دارم....بازی جنیفر کاملا بی نقص بود.اونجوری که از زبون فرانک شندیم کاپیتان تیم اصلی همین باشگاه بود.و یکی از بهترین بازیکنا بود.
چه توقعا دارن اینا!!من با این باید رقابت کنم؟اینکه یه پا استاده واسه خودش !!
همه جا حق من لگد مال میشه !چقدر من طفلکم !فکر کنم ده دقیقه گذشته بود.خیس عرق شده بودم.بازی کردن با این دختره ی امازونی سختراز بازی با اون نره غولا بود.
حداقل اونا اروم بودن این دختره ی کولی که وسط بازی هی جیغ داد میکرد.اعصاب نذاشته بود واسم.
دست خودم نبود دختره ی خیلی رو مخم بود.دیگه بریده بودم.وسط بازی یهو میگفت واااااو
فهمیدم برای پرت کردم حواس من این کارا رو میکنه.
خب نمیتونی ببندی اونجا رو مثل ادم بازی کنی؟
دیگه خیلی صبر کرده بودم.تو یه حرکت سریع وقتی داشتم توپ رو از بین پاهاش ازاد میکردم خیلی نامحسوس یه ضربه زدم به مچ پاش.
ضربه ی اروم من همانا و جیغ رنگین کمونی این دختره هم همانا.یه دادی کشید و پخش زمین شد که من به پاهام شک کردم.
سریع نشست رو زمین و مچ پاش رو گرفت و بلند بلند به من گفت:دختره ی دهاتی وحشی این چه طرز بازیه تو به درد اینجا نمیخوری برگرد به خونتون برو گمشو از باشگاه من اااااای
حقش بود ضربه ایی که خورده.حالا که فیزیکی زدم باید زبونی هم وارد عمل بشم.سریع جبهه گیری کردم:خانوم محترم شما هنوز اداب حرف زدن رو یاد نگرفتید چطور اینجا راتون دادن؟
دختره ی نگاه چپ چپ بهم کرد.با اون دماغ افسایدش....برو بابا جیغ جیغو
همه دورش جمع شده بودن و داشتن معاینش میکردن.انگاری دختر ملکه ی انگلیس افتاده.
به جونه عمه ی محترمش اگه کاریش شده باشه.مگه با چی زدمش؟
فرانک بهم نزدیک شد و گفت:منکه فهمیدم زدیش اینا رو نمیدونم
بعدش هم سری از روی تاسف تکون داد.یعنی خاک تو گورت این چه کاری بود.....راستش خودم اصلا پشیمون نبودم چون حساب بعضی از دخترا رو واقعا باید رسید.
نمیدونم چرا کسی به این جیغ جیغاش چیزی نگفت.اخه تا جایی که من میدونم نباید کسی حرفی بزنه پس چرا این اینقدر اه و اوه کرد کسی اعکس العملی نشون نداد؟
وقتی جین از بالای سر دختره ی جیغ جیغو بلند شد اومد سمت من و گفت:دختر خوبم میتونی تو سالن بیرون منتظر بمونی تا ما خبرش رو بهت بدیم.
یه اوکی گفتم و اومدم بیرون.روی اولین صندلی نشستم.فرانک هم چند دقیقه بعدش اومد پیشم و نشست.
فرانک-شیرین من نمیدونم چرا اون کار رو کردی اما خطای واضح تو ممکنه این شانس رو ازت بگیره
من-فرانک اگر این شانس رو از دست بدم باید بر گردم؟
فرانک-معلومه که نه....تو باید از باشگاه های سطح پایین تر شروع کنی.اینجوری کارت دوبرابر میشه.
من-چرا؟
فرانک-اگر هدفت بالا باشه این باشگاه برات بهترین باشگاه میتونست باشه.تو این باشگاه هر کسی رو قبول نمیکنن. و تو بخاطر وجود من تونستی این تست رو بدی.کسایی تو این باشگاه کار میکنن که هدفشون در حد المپیک و تیم ملی و از این چیزاس.چون اینجا خیلی قوی کار میشه
سرم رو انداختم پایین....کاشکی جیغ جیغاش که باعث از بین رفتن تمرکزم میشد رو تحمل میکردم.
ده دقیقه بعد منشی ازمون خواست تا بریم داخل.جین با دیدن من از جاش بلند شد و اومد نزدیک تر.
نگاهی به دختره انداختم.روی یه تشک یه گوشه دراز کشیده بود و داشت اب میخورد.ای که خودم با همین دستام کفنت کنم.....
جین-عزیزم ما فردا خبرش رو بهت میدیم
من-خبر چی رو؟
جین-اینکه میتونی بیا یا نه
من-اهان
بعد از یه خورده صحبت های حاشیه ای ازشون خدافظی کردیم و از باشگاه خارج شدیم.
فرانک در ماشین رو باز کرد و با هم نشستیم.ذهنم درگیر بود.چرا اینقدر پرخاشگر شده بودم؟چقدر اعصابم ضعیف شده بود....وای دیگه باید به فکر رزرو یه تخت تو بیمارستان روانیا باشم !!
فرانک گفت یه باشگاه دیگه هم میشناسه.اما به خوبی اینجا نیست اما بازم قابل تحمله.فرانک داشت دل داریم میداد که اشکالی نداره....
امیدوارم قبولم کنن.....



****
قرار شد فردا بعد از اینکه نتایج رو بهمون گفتن با فرانک بریم دور شهر یه دوری بزنیم....روز اولم که وارده یه دنیای دیگه میشم....خب هنوز احساس غریبی میکنم.
پریدم رو تختم.از تنهایی نمیترسیدم.پس تنهایی زندگی کردن هم نمیتونست مشکل باشه.باید یه کتاب اشپزی هم بخرم.اشپزیم در حده منفی صفره !!
گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به خونمون....باید یه اماری بهشون میدادم.
بعد از چند بوق صدای شهاب پیچید تو گوشم:جانم؟
من-جانم و درد....گوشی موبایلت نیست که همه ی مخاطبات دختر باشن همش میگی جانم جانم.....گوشی خونه رو باید خیلی رسمی بگی بفرمایید. مثل این بچه سوسولا میگه جانم
شهاب-وااای ترشی سیر چقدر فک زدی یه نفس عمیق بکش.اونجا هم این عادت از سرت نپریده؟
من-به ادم خوش صحبت نمیگن پرحرف.....تو هم هنوز این چیزا رو یاد نگرفتی؟
شهاب اومد چیزی بگه که مامانم گوشی رو از دستش گرفت و با صدای گرمش گفت:سلام دختر
من-سلام مامان
مامان-چیکار میکنی اونور؟جات راحته؟چند رسیدی؟
من-مادر من همچین میگی چیکار میکنی اونور انگاری رفتم کره ی ماه که همه چیش فرق میکنه...جامم خوبه خوابگاه راحتی هم دارم....1 ظهر به وقت ایران رسیدیم
مامان-باز با من کل کل کرد دختره....منکه دوستت نیستم اینجوری حرف میزنی!بچه های مردم جونشون واسه مادرو پدراشون در میره حالا این رو نگا

من-مامان این بچه ها مردم دقیقا کیان؟
مامان-با من بحث نکن ترشی سیر
من-بسم لا....کمال همنشینی با اون شهاب روت تاثیر گذاشته مامان.
مامان-پسرم ماهه
من-مامان فقط چند ساعته رفتم ها
مامان-بهتر که رفتی حالا میفهمم چه افتی از خونه کنده شده
بعدش خودش کرکر خندید.
من-مامان من حساب اون شهاب رو میرسم

مامان-خیل خب دیگه شوخی بسه.باشگاه چی شد؟
من-فردا خبرش رو میدن
مامان-بخدا اگه قبولت نکنن شیرم رو حلالت نمیکنم
من-تهدیدهای مادرانه را جدی بگیرید
مامان-هروقت پینوکیو ادم شد تو هم ادم میشی
من-قربونت برم اینقده حرص نخور
مامان-مواظب خودت باش خدافظ
من-خدافظ

میخواستم گوشی رو بذارم که صدای جیغ نکره ی شهاب پیچید تو گوشی
شهاب-ووووووی ترشی سیر کارت دارم
من-چته؟
شهاب-میگم خاله قزی اونجا ساعت چنده؟
من-دانشجوی مملکت مگه اومدم امریکا که اینجا شب باشه و اونجا روز
شهاب-گفتم یه چیزی بگم حالت عوض بشه
من-اره دقیقا به موقع بود چون اشتهام کور شد و باید برم توالت
شهاب-زهر مار....بای
من-بای گفتن بخوره تو سرت.خدافظ
وقتی گوشی رو قطع کردم یه انرژی خاصی درون خودم احساس کردم.ای جوووونم این خانواده چقدر خوبن.
رفتم برای خودم قهوه درست کردم.یخچالش نسبتا پر بود.فرانک گفت که درخواست کرده که چیزایی که ضرورین رو تو خونه بذارن.
دستش درد نکنه.

رفتم نشستم جلوی تلوزیون.کاره دیگه هم نداشتم.بی کاری مثل یه ننگ بود واسه من.اصلا با روحیم نمیساخت.
همینجوری که داشتم کانالا رو عوض میکردم یه دفعه یاد بهنوش افتادم.سریع گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم بهش.
بهنوش –بله؟
من-سلام بهی جونم
بهنوش-بهی جد و ابادته من بهنوش خانومم باقالی
من-باقالی هم اجدادته من شیرین خانومم
بهنوش-سلام حالا چیکار داشتی مزاحم شدی؟

من-تورو خدا نگاه کن اینا همه منتظر بودن تا من پام برسه اینور اونوقت اون رویه خودشون رو نشون بدن
بهنوش-من خیلی وقته اون رویه خودم رو نشون دادم
من-بهنوش چرت و پرت نگو کارای مهم مهم دارم
بهنوش-میشنومم
من-دفترچم رو دادی کوهیار؟
بهنوش-اهان راستی بذار مفصل تعریف کنم
من-بگو بگو

بهنوش-از فرهاد خواستم شماره ی کوهیار رو از محبی بگیره
من-فرهاد چیزی بهت نگفت؟
بهنوش- نه بابا ماجرا رو میدونه.گفتم تو دفترچه رو دادی و میخوای بدی به کوهیار برای همین اونم قبول کرد بره شماره رو بگیره
من-ای خدا خفت کنه با اون دهن دروازت
بهنوش-بیا و خوبی کن

من-خـــــب
بهنوش-فرهاد رفت شمارش رو با چرب زبونی و هرازتا بهونه گرفت و اومد داد به من...واسه اینکه بد بین نشه جلو خودش زنگ زدم به کوهیار و گفتم اگر بشه به قرار باهاتون بذارم...اونم گفت چرا؟ گفتم یه امانتی باید بهتون بدم.اونم گفت بیاید همین پارک کنار فرودگاه
خلاصه که بعد از خدافظی از همه با فرهاد رفتیم اون پارکه....کوهیار رویه نیمکت نشسته بود و سرش رو به صندلی تکیه داده بود.وقتی بهش نزدیک شدیم گفتم:اقا کوهیار منم بهنوش
کوهیار که سرش رو برداشت از جاش بلند شد و به ما دوتا سلام کرد بعدش گفت:باید دوست شیرین خانوم باشید درسته؟
گفتم:بعله یه امانتی داشتم از طرف شیرین که باید بهتون تحویل میدادمش
کوهیار با شک بهم نگاه کرد و گفت:چی هست؟
دفتر رو گرفتم جلوش و گفتم:دفتر خاطراتشه
کوهیار چشماش برقی زد یه تشکر از ما کرد و سریع رفت از پارک خارج شد....پسره دیوانس
من-دیگه چیزی نگفت؟
بهنوش-نه بابا....شیرین یه چیزی بپرسم؟

من-بگو
بهنوش-واقعا دوسش داری؟
من-بهنوش مرسی از کمکت عزیزه دله فرهاد باقالی دیگه کاری نداری؟
بهنوش-ای ادم بی خاصیت....باز خرت از پل گذشت

من-شوهرت قربونت بره خدافظ عزیزم
بهنوش-راستی اونجا چطوریه؟
من-اونجا هم سلام میرسونه خدافظ
بهنوش-زهرمار خدافظ
بعد از اینکه گوشیم رو پرت کردم رو مبل با خودم فکر کردم پس الان داره میخونش....
تا شب تو خونه دور میزدم.جرات بیرون رفتن نداشتم میترسیدم گم بشم و دردسر بشه.
شب تو تختم احساس غربت میکردم.دلم برای اتاقم تنگ شده بود.باید عادت میکردم.اه اه اه شیرین جمع کن خودتو اینقده بدم میاد از این دخترای لوس و تیتیش که چارچنگولی میچسبن به اتاقاشون....
صبح با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم.ساعت رو نگاه کردم.9 بود.وای فرانک و باشگاه رو یادم رفت.
اصلا انگار نه انگار که دیشب با یه احساس بد خوابیدم.همچین تخت گاز رفتم که صدای زنگ گوشیم رو هم نفهمیدم.
رفتم در را باز کردم فرانک را پیدا کردم وقتی فرانک را دیدم فوری از دم در گرخیدم

همچین وقتی چشمم به قیافه ی عصبیش افتاد وحشت کردم که فکر کنم باید برم شلوارم رو یه چک بکنم !!
فرانک در حالی که وارد خونه میشد گفت:دختر چقدر تو میخوابی اگه بد قولی کنی فکر کنم یه درصد شانسی رو هم که داشتی رو از دست بدی
من-وااای فرانک جون این لباس چقدر بهت میاد.....مدل موهات رو عوض کردی؟
فرانک-شیرین برو لباست رو عوض کن و اینقدر چرب زبون نباش
من-چشم چشم


ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت هجدهم


تاپ صورتیم رو با شلوارک مشکیم پوشیدم.برای اینکه راحت باشم سوییشرت مشکیم رو هم پوشیدم.موهام رو هم دم اسبی بستم و کولم رو هم برداشتم.
تو راه غرغر شنیدم از فرانک.سرم رو خورد.تو حالت عادیش کم حرف میزد که الانم داره دوبله کار میکنه....
وقتی رسیدیم دم در باشگاه ناخود اگاه یه حس استرس تمام وجودم رو گرفت.خیلی ترسیده بودم.باهم از ماشین پیاده شدیم.فرانک دستم رو تو دستای گرمش گرفت و با هم وارد باشگاه شدیم.
در سالن رو باز کردم و قبل از فرانک وارد شدم.همون سه نفر پشت میزاشون نشسته بودن.جنیفر رو ندیدم.
بعد از اینکه فرانک یه صحبت کوتاه با منشی داشت باهم رفتیم سمت اون سه نفر.جین و تام و فیونا با دیدن ما از جاشون بلند شدن.بعد از سلام و صبح بخیر تام یه برگه از تویه یه پوشه در اورد وداد دست من.
من-این چیه؟
تام-نتیجه ست
برگه رو با یه لرز خفیفی که تو دستام بود گرفتم بالا و شروع کردم به خوندن.اخرش نتیجه رو نوشته بود....
رد صلاحیت


دستام یخ کرد.یه عرق سرد هم نشست رو پیشونیم.به فرانک نگاه کردم تو چشماش ارامش موج میزد.
رو کردم به تام و گفتم:هیچ شانس دیگه ای ندارم؟
تام-سال دیگه همین موقع دوباره تست میگیریم
من-اخه من چه عیبی داشتم؟
تام-شما اونقدر پخته نبودید که به درد کار ما بخورید
از رک بودن کلامش اصلا خوشم نیومد.خب میمردی یکم تهش یه متاسفانه ای یه با عرض معذرتی چیزی میچسبوندی؟
همه چیز تموم شد.اصلا اومدنم بیخود بود.حالا بمونم چیکار.اه چقدر من بی عرضم.
با فرانک از همه خدافظی کردیم و برگشتیم تو ماشین.فرانک چیزی نمیگفت.چه عجب !!
سرم رو تکیه دادم به شیشه ی ماشین.حالا باید چیکار کنم؟
وقتی ماشین ایستاد یه نگاه به دور و ورم کردم.سنسورام تشخیص دادن جلویه یه باشگاه ورزشی دیگه اییم.
به ادما نگاه کردم هرکسی سرش تو کار خودش بود.کسی به کسی کاری نداشت.
خیابونا هم عجیب تمیز بود.وااای اتوبوس دو طبقه من همیشه حسرت اینا رو میخوردم.با ضربه ای که فرانک به شیشه زد فهمیدم شکل این عقب مونده های ذهنی با دهن باز ذل زدم به خیابون.اخه تو این یه روز زیاد توجه نکرده بودم.
از ماشین که پیاده شدم فرانک شروع کرد به ورور کردن.اخ که چقدر این حرف میزنه
فرانک-دختر خوبی باشی باز از اون کارا نکنی.اگه اینجا رو هم از دست بدی باید بری از این باشگاه های معمولی
من-چشـــــم بریم تو
با فرانک وارد باشگاه شدیم.اینجا به بزرگی اونجا نبود ما بازم قابل تحمل بود.ساختمون شیکی بود.
بعد از اینکه از یه راهرو میگذشتی وارد یه سالن میشدی که چند تا در داشت.فرانک من رو برد به سمت یکی از درا و باهم داخل شدیم.در رو که باز میکردی وارد یه فضای ازاد بزرگ میشدی.
دختر و پسرای جوون در حال تمرین انواع ورزشا بودن.هرکسی یه کاری میکرد.بعضیا هم دسته جمعی داشتن ورزش میکرد و مربی بالا سرشون بود.
با فرانک به سمت یه زن که روی یه صندلی نشسته بود و داشت فوتبال بازی کردن چند تا دختر رو نگاه میکرد رفتیم.اون زنه هم بادیدن ما از جاش بلند شد و با فرانک دست داد.
زن-اوووه فرانک عزیز این تویی؟
پس نه عمه ی محترمشه خب این سوالا چیه میکنی !!
فرانک-بتی عزیز سفر بودم


رویه بتی دقیق شدم.صورت خیلی سفیدی داشت.با چشمای ابی.سنش دور و ور 35 تا 40 میخورد.یه تاپ سبز با یه شلوارک یشمی پوشیده بود.چهره ی جذابی داشت.مهربون هم به نظر میرسید.
زن-خیلی خوش اومدی ایشون دوستته؟


فرانک رو کرد به من و گفت:این شیرین هست برای تست اوردمش
بتی بعد از دست دادن با من گفت:بیا برو با بچه ها بازی کن ببینم
سوییشرتم رو در اوردم و با کولم دادم دست فرانک.دوییدم وسط.بتی سوتی زد و همه ی دخترا دست از بازی کشیدن.


بتی بلند به همه گفت:برای تست اومده
همه داشتن به من نگاه میکرد.با سوت بتی بازی شروع شد.همه یه جوری بازی میکردن که انگاری همه ی اونا یه تیمن و من واسه خودم یه تیم مجزا.
بازی سختی بود.اخه دخترا نسبتا حرفه ای بازی میکردن.یه جورایی منو یاده بچه ها باشگاه خودمون انداختن.وای که چقدر دلم برای اون روزا تنگ شده.
نمیدونم چقدر گذشته بود که با سوت بتی بازی متوقف شد.بتی با اشاره ی دستش ازم خواست برم پیشش.
خیس عرق شده بودم.از بازی خودم راضی بودم.حداقل میدونم همه ی تلاشم رو کرده بودم.هرچی تو کیسم بود رو ریختم بیرون و نشون دادم.
بتی-افرین خوب بود اما هنوز خیلی جا داری تا روت کار بشه
بتی نگاهی به فرانک کرد و گفت:فقط به خاطر فرانک عزیز قبولت میکنم
من-وااااو مرسی بتی عزیز


خدا خیرت نده که اینقده رکی تو زن.اخه میمردی نگی به خاطر فرانک قبولت کردم. اه اه اه حالم رو بهم زد.....ولی اشکال نداره ارزشش رو داشت.
نگاه قدر شناسانه ای به فرانک انداختم.
بتی بعد از ادرس یه اتاق رو بهمون داد و یه نامه نوشت داد و دستمون ازمون خواست تا بریم برای ثبت نام.
بعد از اینکه دوباره وارد همون سالنه شدیم پریدم بغل فرانک و کلی ازش تشکر کردم.بااینکه یه شانس عالی رو از دست داده بودم اما باز همینم غنیمت بود برام.بعد از اینکه ثبت نام کردیم و هزینه رو به حسابشون واریز کردیم از باشگاه اومدیم بیرون.


قرار شد تا دوهفته فرانک حمل و نقلم رو به دوش بکشه از اون به بعد خودم برم و بیام.چون باید کم کم یاد میگرفتم.
قبل از اینکه بریم خونه فرانک منو به یه مرکز خرید بزرگ برد و چیزایی که دوست داشتم و یا واقعا برام لازم بود رو خریدم.
اینقدره خوراکی های خوشمزه و خوشگل داشت که ادم هول میشد.کلی هم شکلات خریدم.
ناهار رو هم با هم تو یه رستوران ایتالیایی خوردیم.غذاهای ایتالیایی ها واقعا فوق العاده بود اما بازم به گرد پای غذاهای ایران نمیرسید.بعد از ظهر هم قرار شد بریم دور شهر رو بگردیم.

ناهار رو هم با هم تو یه رستوران ایتالیایی خوردیم.غذاهای ایتالیایی ها واقعا فوق العاده بود اما بازم به گرد پای غذاهای ایران نمیرسید.بعد از ظهر هم قرار شد بریم دور شهر رو بگردیم.شب خسته و کوفته برگشتم خونه.خیلی خیلی روز خوبی برام بود.پا گذاشتن تو یه دنیا ی جدیدی که نه با فرهنگشون اشنایی داری و نه کسی رو اونجا میشناسی برام جالب بود.فرانک هم خیلی خوب هوام رو داشت.درباره ی همه جا برام توضیح میداد.برام ولخرجی میکرد.
حالا میفهم فرانک منهای اون حرف زدنای زیادش ادم خیلی خوبیه.میتونم باهاش احساس راحتی کنم با اینکه دوروز بیشتر از اشناییمون نمیگذره!!
از پس فردا کلاس ورزشم شروع میشه.هفته ی بعد هم قراره با فرانک برم برای کارای دانشگاهم.
کلاس ورزشم یک ساعت و نیم در روز و یه روز در میونه.
یک روز در هفته هم مخوام کلاس شنا بردارم.چون دوست دارم از همه چیز اینجا استفاده کنم.
****
دو هفته از اومدنم میگذره و من الان احساس راحتی بیشتری میکنم.فرانک تو همه ی کارام کمکم میکنه.اشپزیام رو هم به لطف کتاب اشپزی انجام میدم.
درسته خیلی وقتا گند میزنم بهش اما بازم اینکه دستپخت خودت رو بخوری یه حال دیگه ای داره.
دانشگاهمم که به لطف خدا و فرانک سریع ردیف شد.کلاسام رو جوری تنظیم کردم که با ورزشم تداخل نداشته باشه.
بچه ها باشگاهمون خیلی قوین.بیشتریا چند ساله که دارن این کار رو انجام میدن.با سه تاشون هم دوست شدم.
یکیشون رو خیلی بیشتر دوست دارم.اسمش نیکُل و خیلی هم خوشگله.چشمای ابی درشت با موهای بلوند داره که همیشه پایین موهاش یه فر درشت خرده.لبای قلوه ایی داره و بینیش هم کوچیک و خوش تراشه.
دختر مهربونیه و برعکس من که خیلی پرجنب و جوشم اون همیشه ارومه.شاید به خاطر همینه که خیلی دوستش دارم.وقتی پیششم ارامش عجیبی رو حس میکنم.
یه گاز دیگه به ساندویچم میزنم و به فرانک که داره درباره ی یکی از مسافرتاش به نیوزلند حرف میزنه خیره میشم.اصلا به حرفاش گوش نمیکنم.فقط سرم رو تکون میدم.بیشتر سرگرم بهشتیم که تو دستامه .چیز برگر واقعا یه بهشت زمینه.میترسم فرانک وسط حرفاش یه سوال ازم بپرسه منم که اصلا گوش نمیدم اونوقت وسط زمین و اسمون گیر میکنم.
اخه خیلیا تا حالا مچم رو گرفتن.همینجوری که داشتن یه قضیه ی طولانی رو تعریف میکردن وسطش یه چیزی هم ازم میپرسیدن منم که دیگه دکترای پیچوندن رو از دانشگاه شهاب گرفته بودم همش میگفتم اوه اوه من برم توالت سریع میام.
البته خیلی وقتا هم این کلک جواب نمیداده و من راه شریف خجالت کشیدن رو در پیش میگرفتم.
ساندویچم که تموم شد نوشابم رو برداشتم و تکیم رو زدم به صندلی و شروع کردم به نوشابه خوردن.فرانک هنوز نوارش روشن بود و داشت حرف میزد.نمیدونم چرا هیچوقت متوجه نمیشد من اصلا به حرفاش گوش نمیکنم.همونجور که داشتم نوشابم رو میخورد از پنجره به بیرون خیره شدم.مردم در حال رفت و امد بودن.این فرانک بی سلیقه میزمون رو دقیقا روبروی در انتخاب کرده بود برای همین هم هرکسی که میرفت و میومد اول باید از زیر نگاه من رد میشد بعدش میرفت یه میز برای خودش انتخاب میکرد.
نه.....نوشابه پرید تو گلوم....چقدر چهرش اشنا بود.کجا دیده بودمش.تند تند داشتم سرفه میکرد.فرانک بلند شد و زد پشتم.وقتی سرفم بند اومد دوباره بهش نگاه کردم.جلوی در ایستاده بود و داشت به من نگاه میکرد.با این سرفه هام بیشترم داشتم جلب توجه میکردم.وقتی تقریبا اروم تر شدم نوشابم رو دوباره برداشتم و مثل این خیره ها دوباره شروع به خوردنش کردم.
پسره شروع کرد به قدم برداشتن.فکر میکردم الان رد میشه و میره.اما دقیق بالای سرم ایستاد.فرانک سرش رو بلند کرد و نگاهی تواٌم با تعجب به پسره انداخت.
پس شاید من هم به نظر اون اشنا اومدم.سرم رو بلند کردم و بهش زل زدم.وای خدای من این اینجا چیکار میکرد.اینکه همون سهیل اویز خودمون بود.پس چرا شهاب چیزی از اومدن سهیل بهم نگفته بود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
سهیل به انگلیسی گفت:شیرین خانوم شمایید؟
مثل خودش یه چهره ی بی تفاوت گرفتم و گفتم:بذار ببینم این صورت به شیشه خورده رو یه جایی دیده بودم.....اهان دم در خوابگاه
سهیل-فکر نمیکردم هنوز هم همون حالت جبهه گیری احمقانتون رو حفظ کرده باشید......در ضمن از حافظه ی سه ثانییتون هم توقع نداشتم اون روز رو به یاد بیارید
دندونام رو روی هم فشار دادم.چقدر پروئه.
من-من روزای بد زندگیم رو خوب به خاطر میسپارم.....امروز هم همش یه حس حال بهم زنی داشتم حالا دلیلش رو میفهمم
سهیل رو کرد به فرانک و گفت:سلام وقتتون بخیر.من سهیلم یکی از دوستان شیرین خانوم
فرانک هم از جاش بلند شد و با سهیل دست داد و گفت:سلام سهیل عزیز منم فرانک هستم
سهیل دوباره نگاهی به من انداخت و گفت:شهاب نگفته بود ازدواج کردید
من-حالا چرا دارید حرص میخورید؟من نشد یکی دیگه....البته میدونم فراموش کردن من کار سختیه براتون
سهیل پوزخندی زد وگفت:فکر نمیکردم اینقدر مونده ی پسرا باشید که بخوایید خودتون رو بند کنید بهشون
من-منم فکر نمیکردم دیدن شوهر عزیز من اینقدر شمارو ناراحت کنه
سهیل داشت رسما حرص میخورد....اما میدونم نمیخواست بیشتر از این باهام کل کل کنه.وای که چقدر ضایع کردنش حال میده.خدا کنه نره تا من یکم از کنف کردنش کیف کنم
سهیل-از دیدنتون خوشحال شدم شیرین خانوم
و بعدش سرش رو به نشانه ی احترام یکم خم کرد و رفت به سمت طبقه ی بالا....
وقتی سر میز نشستیم سرم رو کردم بالا و تو دلم گفتم:میگم خداجون کشته مرده ی این ارزو براورده کردناتم.
وقتی ساندویچ فرانک تموم شد از رستوران اومدیم بیرون.یه انرژی خاصی درون خودم احساس میکردم.شاید بخاطر سهیل بوده.چون جدیدا وقتی کل کل میکنم انرژی میگیرم.باید اسم خودم رو بذارم کل کل اشام !!
****
روزها میومدن و میرفتن.نمیدونم خسته نمیشدن اینقدر در حال رفت و امد بودن؟دیگه خبری از سهیل نشد.یعنی دیگه ندیدمش.چه توقعایی داشتم من اخه مگه غوله که من میخواستم تو شهر به این بزرگی دوباره ببینمش.از دیدارمون هم حرفی به شهاب نزدم.
تو ورزشمم هم جا افتاده بودم.با همه ی بچه ها ی تیممون هم دوست شده بودم.مربیم هم از کارم راضی بود.میگفت پیشرفت خیلی سریعی دارم.شنا هم میرفتم.با اینکه اوایل هیچی ازش حالیم نبود اما حالا دیگه میتونستم با چند نفر مسابقه هم بذارم.تو دانشگاه و درسا هم موفق بودم.دانشگاه های اینجا زمین تا اسمون با تهران فرق میکرد.
فرانک هم یه روز بهم گفت که میخواد با دوست دخترش ازدواج کنه.یعنی انتظار هر خبری رو داشتم غیر از این.یکی نیست بگه مرتیکه سن بابای من رو داری اونوقت تازه میخوای با دوست دختر جونت ازدواج کنی؟
ولی خب اینا فقط حرفای تودلی خودم بود.اون لحظه بهش گفتم:وااای فرانک چه خبر خوبی بود.فکر نمیکردم اینقدر زود تصمیم به ازدواج بگیری (!!)
لپتاپم رو پام بود و در حال چت کردن با نیکلم.داره درباره ی دوست پسرش بهم میگه که چقدر شر و شیطونه و روحیاتش اصلا بانیکل نمیسازه اما بازم نیکل دوستش داره.
دوباره از پنجره به بیرون نگاه میکنم.چه روز افتابی قشنگی.امروز تعطیله.باید یه برنامه برای خودم بچینم. دیگه حالا رفت و امد با اتوبوس رو یاد گرفتم.میتونم راحت برم و بیام.مترو هم خیلی وقتا به دادم میرسه.
شاید سینما برم و یه نهار خوشمزه خودم رو مهمون کنم.شایدم برم دوچرخه کرایه کنم و دور شهر رو دور بزنم و بعدش یه ناهار خوشمزه خودم رو مهمون کنم.یا میتونم برم خرید و بعدش یه ناهار خوشمزه خودم رو مهمون کنم.رفتن به پارک هم میتونه خوب باشه تازه بعدش هم میتونم یه ناهار خوشمزه خودم رو مهمون کنم!اهان فهمیدم خودم رو یه نهار خوشمزه مهمون میکنم.چرا از اول به ذهنم نرسید؟؟!!
نیکل میخواد با مامانش بره خرید برای همین ازم خدافظی میکنه و میره.من میمونم و تنهایی خودم و خونه و یه دلتنگی کوچولو اون گوشه های دلم.برای همین گوشی رو بر میدارم و به خونه زنگ میزنم.بعدش با نسیم هم صحبت میکنم.حالا نوبت بهنوشه.اروم شمارش رو میگرم.نمیدونم چرا اینقدر استرس دارم.
بهنوش-جونم شیرین
من-سلام بهنوش
بهنوش-سلام دبه ی ترشی
من-زهر مار دبه ی ترشی اصلا منم بهت میگم بد مزه به جای به نوش
بهنوش بعد از اینکه خندید گفت:وای خدای قبلانا بامزه تر بودی الان خنک شدی
من-بهنوش گل بگیر اونجا رو
بهنوش-تسلیم تسلیم.....خب چطوری رفیق قدیمی؟
یه لحظه دلم گرفت.به یاد اون روزا افتادم.روزای دانشگاه.خونه مجردیمون.از کجا میدونستیم ترم بعدی فقط یکیمون میره به اون دانشگاه؟
من-بد نیستم.امروز تعطیلم حوصلم سر رفته
بهنوش-تو ر وقت حوصلت سر میره زنگ میزنی ها
من-خب دوست به درد همین لحظه ها میخوره دیگه
بهنوش-راستی شیرین فکر نمیکردم چیزی از کوهیار نپرسی یه خبر داغ برات دارم
ته دلم لرزید اما لحن بی تفاوتم رو عوض نکردم:چیزی شده؟
بهنوش با هیجان گفت:الان سه ماه از رفتن تو میگذره....البته اگه اشتباه نکنم.
من-درسته خوب که چی؟
بهنوش-خوب تو این سه ماه من هیچ خبری از کوهیار نداشتم تا اینکه هفته ی پیش زنگ زد بهم
من-خب چی گفت؟
بهنوش-گفت یه قراره بذاریم یه کاری باهام داره
من-ای بابا بهنوش یه نفس زر بزن دیگه هی باید کوکت کنم
بهنوش-اااا .....خیلخب دارم میگم دیگه.خلاصه منم قبول کردم.قرار شد اون بیاد کرج.برای فرداش تویه پارک قرار گذاشتیم.روز قرار رفتم.....کلک چه خوشتیپی رو هم به تور .....
من-بهنوش دارن در میزنن من بعدا بهت زنگ میزنم
بهنوش-باشه پس هروقت تونستی زنگ بزن فعلا
من-خدافظ
گوشی رو کلافه پرت کردم روی مبل.ای ادم مزاحم.از تو چشمی نگاه کردم ببینم کیه.فرانک بود.....حالا نمیشد دو دقیقه ی دیگه بیای؟

در رو باز کردم و تعارفش کردم بیاد تو.وقتی باهم رو مبل نشستیم گفت:ببخشید شیرین عزیز که امروزوقتت رو گرفتم
اره بخدا یه مزاحم به تمام معنایی الان
فرانک-اما خب دوست دخترم امروز کار داشت و نمیتونست باهام بیاد تا بریم بیرون منم که حوصلم سر رفته بود تصمیم گرفتم بیام اینجا تا با تو برم بیرون
من-اووووه چه فکر عالی کردی اتفاقا امروز منم تو فکر تو بودم تا باهم بریم بیرون
اره جونه خودم و عمه ی محترمم
فرانک-پس چه بهتر پاشو حاظر شو بریم بیرون
از روی ناچاری یه جیغ کوتاه کشیدم و گفتم پس چقدر خوش بگذره.جین ابیم رو با تی شرت صورمه اییم پوشیدم و موهام رو هم کیلیبس زدم و کلاه مشکیم رو هم سرم گذاشتم و رفتم بیرون.
فرانک هم پشت پنجره داشت بیرون رو تماشا میکرد.از پشت بهش دقیق شدم.هیکل ورزشکاری داشت.خیلی هم خوش تیپ بود.یه تی شرت خاکستری با شلوار کتون مشکی پوشیده بود.لا به لای موهاش هم میشد تار های سفید رو که نشونه ی 37 سال سنش بود رو دید.چشمای قهوه ایش که همیشه تو نور خورشید رگه های عسلی داشت منو یاد کوهیار مینداخت.لبای باریک و بینی نسبتا پهنش که به صورتش میومد باعث شده بود یه چهره ی دوست داشتنی رو ازش بسازه.شکمو بودنش بهترین اخلاقش به حساب میومد چون همیشه تو غذا خوردنا باهام پایه بود.از این رو هیچوقت هیچکدوممون نمیذاشتیم به شکمامون بد بگذره.
من-من امادم
فرانک نگاهی بهم انداخت و گفت:مثل همیشه بهترین تیپت رو میزنی
فرانک در رو باز کردو رفت بیرون منم عینک افتابیم رو از روی میز برداشتم و پشت سرش از خونه خارج شدم.برعکس همه ی روزهایی که بودن در کنار فرانک باعث سرگرمیم میشد امروز باعث شد گند بزنه به روزم.
****
شب خسته و کوفته برگشتم خونه.ساعت 11 شب بود.برای همین از زنگ زدن به بهنوش صرف نظر کردم.
کلاهم روکناری انداختم و خودم رو پرت کردم رو مبل.روز خوبی بود اما اینقدر حس فوضولیم فعال شده بود که هیچی ازش نفهمیدم.
****
صبح زود از خواب بیدار شدم و بعد از اینکه تند تند یه قهوه ی هول هولکی خوردم پریدم تو اتاق و لباسام رو عوض کردم.
تاپ بنفش با شلوارک مشکیم رو پوشیدم.و مثل همیشه هم یه سویی شرت روش تنم کردم تا راحت باشم.با اینکه اینجا کسی به کسی کاری نداشت اما خودم با تاپ راحت نبودم.
کولم رو انداختم رو دوشم و هندزفری و عینکم رو هم برداشتم و زدم بیرون.چون ورزشگاه از خوابگاه دور بود مجبور بودم زود راه بیفتم.
هوای صبحگاهی رو با تمام وجود کشیدم تو ریه هام.هندزفری رو زدم تو گوشم و شاد ترین اهنگم رو انتخاب کردم و به راه افتادم.نصف راه رو پیاده میرفتم و نصفه ی دیگه رو با اتوبوس.از اونجایی که پیاده روی اونم تو صبح زود و تنها و همراه با اهنگ خیلی حال میداد هرگز با فضای خفه ی اتوبوس عوضش نمیکردم.
مسابقه ایی که قرار بود امروز بین دوتا تیم تو ورزشگاه برگزار بشه 1-2 به نفع تیم ما تموم شد.البته گل تساوی رو مدیون من بودن !
وقتی برگشتم خونه خیلی خسته تر از روزای دیگه بودم.اونم بخاطر این بود که انرژی زیادی صرف مسابقه کردم.پاهام داشتن میرفتن تا روی تخت ولو بشن اما یه دفعه یاد بهنوش و قضیه ی پارک افتادم.
دوییدم سمت گوشیم و و شماره ی بهنوش رو گرفتم.خیلی منتظر موندم اما کسی گوشی رو برنداشت.دوباره زنگ زدم ایندفعه هم میخواستم قطع کنم که صدای فرهاد تو گوشی پیچید.
فرهاد-بله؟
من-سلام فرهاد
فرهاد-سلام شیرین خانم
من-مرسی منم خوبم با احوال پرسی های شما بله زندگی هم راحته بله بله دانشگاه هم خوبه فرانک هم خیلی کمکم میکـــــ.......
فرهاد-شیرین خانم یه لحظه اجازه بدید من خودم میپرسم
من-نه اخه با بهنوش کار واجب دارم
فرهاد-خب بهنوش الان تو دسترس نیست اگه لطف کنین 10 دقیقه دیگه زنگ بزنین میاد
من-مگه کجاست؟
فرهاد-گفتم که نیست دیگه
من-فرهاد 23 سال سنمه ها....ای بابا باشه کارش که تموم شد بگو بزنگه
فرهاد خنده ای کرد و گفت:ای بابا چقدر تو منحرفی دختر
من-دست پرورده ی خودتم....خدافظ
فرهاد-خدافظ
گوشی رو پرت کردم رو تخت.اخه همین الان کدوم گوری رفتی تو دختر.یکم رو تخت نشستم و منتظر زنگ شدم.اما کم کم خسته شدم و دراز کشیدم.داشتم به کوهیار فکر میکردم.چقدر دوست داشتم عکس العملش رو وقتی دفترخاطراتم رو میخونده ببینم.اینقدر به این موضوع فکر کردم که پلکام سنگین شد و دیگه هیچی نفهمیدم.
ساعت 6 بعد از ظهر بود که از خواب بیدار شدم.وای خدا خیلی خوابیدم.اخه خیلی هم خسته بودم.هلک و هلک رفتم به سمت توالت و دست و صورتم رو شستم و رفتم تو اشپزخونه برای خودم چای دم کردم.یه دونه شکلات از تو کابیت برداشتم و گاز زنان رفتم پای تلوزیون نشستم.
تو حال و هوای خودم بودم که با یاداوری بهنوش مثل فنر که چه عرض کنم مثل شاه فنر از جام پریدم و رفتم سمت گوشیم.دوتا تماس شهید شده ازش داشتم.خدا بیامرزشون بچه ها خوبی بودن.
سریع شمارش رو گرفتم.با دومین بوق خودش جواب داد.بخدا اگه ایندفعه جواب نمیداد شهاب سیریش رو مینداختم به جونش.
بهنوش-به به سلام دبه ی لیته
من-زهر مار دبه ی لیته ....من تا اراده کنم خواستگارام صف میکشن
بهنوش-تو راست میگی....اصلا کور شود هر که نتوان دید
من-تو هم باید کور بشی...شوهر ندیده جونم زنگ زدم ادامه ی اون قضیه ی کوهیار رو تعریف کنی
بهنوش-اولا جواب ابلهان خاموشیست دومــــ.....
سریع پریدم تو حرفش و گفتم:جواب خران هم توگوشیست
بهنوش نچ نچی کرد و گفت:اینارم اونجا بهت یاد میدن بی ادب؟
من-بهنوش جون فرهاد جونت بگو دیگه اون روز چی گفت؟
بهنوش-چون خواهش میکنی باشه میگم.....هیچی دیگه رفتم سر قرار.یه تیپی زده بود لعنتی دختر کش
من-هیز بی چشم و رو مگه خودت اقا نداری که پسر مردم رو دید میزنی؟
بهنوش-یه نگاه حلاله....گل بگیر اونجا رو تا بگم
خلاصه که رفتم سر قرار.تا منو دید سریع از جاش بلند شد و شروع کرد به احوال پرسی بعدش هم باهم رفتیم رو یه نیمکت نشستیم.بعد از کلی حاشیه چینی و چرت و پرت گفتن ازم خواست ایمیلت رو بهش بدم
من-خب خب تو چیکار کردی؟
بهنوش-هیچی دیگه دیدم جوون مردم داره از دست میره دادم
من-تو بیجا کردی
بهنوش-شیرین الان وقت ندارم باهات کل کل کنم مامان صدام میکنه فعلا بای
من-ای بخوره تو سرت اون بای گفتن...خدافظ
بعد از اینکه گوشیم رو انداختم اونور رفتم تو فکر.چرا ایمیلم رو میخواسته؟این بهنوش هم همش دوست داره دستش تو کار خیر باشه.خب بگو نباید یه مشورتی باهام میکردی بعدش میدادی؟
میخواستم برم برای خودم چای بریزم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد.شیرجه رفتم رو گوشیم.بهنوش بود.
-شیرینی بد تر از تلخی ترسیدم پای تلفن بهت بگم شمارتم بهش دادم....گفتم شاید دیگه تو ایمیلت نری شمارتم محض احتیاط داشته باشه....عصبی نشو خونت چرک میشه..بوس بوس)
دوست داشتم بهنوش اون لحظه دم دستم باشه.فقط الان باید رو یه چیزی عصبانیتم رو خالی کنم.اولین چیزی که به نظرم اومد ته مونده ی شکلاتم بود.برداشتتمش و میخواستم از پنجره پرتش کنم پایین.اما یه لحظه به کاکائو های مظلومش خیره شدم.التماس ازشون شر و شر میبارید.
دلم نمیومد پرتش کنم پایین برای همین هم همش رو کردم تو دهنم و حرصم رو سر جوییدنش خالی کردم.اخ بهنوش اگه دستم بهت برسه میدونم باهات چیکار کنم.
****
دو هفته از اون روزی که با بهنوش صحبت کردم میگذره.اما کوهیار هنوز نه زنگ زده و نه ایمیلی ازش دریافت کردم.
چهار ماهی میشه که اینجا استقرار دارم.مربیم میگه تو ورزشم خیلی پیشرفت زیادی داشتم.یه روز هم باهام صحبت کرد و گفت که میتونم سال بعدی با یه امادگی بالا تو تستی که اون باشگاهی که اول میخواستم برم و نشد قراره برگذار کنه شرکت کنم.مربیم میگفت حتما قبولم میکنن.
فرانک هم هر روز رابطش باهام صمیمی تر میشد.دوماه دیگه عروسیش بود.میگفت خیلی وقته دوست دخترش رو میشناسه.یه روز هم قراره مارو باهم اشنا کنه.
ظهر یه روز افتابیه و من دارم سعی میکنم برای خودم خورشت قیمه درست کنم.دیشب زنگ زدم و دستورش رو از مامان گرفتم.یه ساعتی میشه که از دانشگاه برگشتم.
لپتابم رو گذاشتم رو کابینت و حین ور رفتن با برنج ها دارم با نیکل هم چت میکنم.نیکل داره از باباش میگه.معتاده الکله و اونا از بابت این مسئله خیلی اذیت میشن.چون هر شب مجبوره بوی تند الکل رو تو خونه تحمل کنه.
دلم براش میسوزه.....لازم نکرده شیرین
خانوم اول سوختگی پیاز داغات رو یه کاری بکن بعدش قسمت سوختگی دلت رو فعال کن.
همونجور که دارم پیازا رو خالی میکنم تو سطل زباله صدای لپ تاپم توجهم رو جلب میکنه.یه ای دی ناآشناست.
-سلام شیرین منم کوهیار
از همون فاصله پیامش رو خوندم.چرا اینقدر دستم داره میسوزه؟به دستم نگاه میکنم اینقدر حواسم پرت شده ماهیتابه رو هنوز نذاشتم رو کابینت و همونجوری نگهش داشتم......
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت نوزدهـــــــم



ماهیتابه رو پرت کردم تو سینک ظرفشویی و شیرجه رفتم به سمت لپتابم.پیام دومش رسید
-شیرین خواهشا جواب بده میدونم هستی
ضربان قلبم هر لحظه داشت بیشتر میشد.دستم داشت میرفت تا بگم سلام اما با دیدن پیام سومش جلوی خودم رو نگه داشتم.
-میخوام درباره ی نیاز باهات صحبت کنم جواب بده
پس هنوزم به یادشه.اه بی لیاقت...ازت متنفرم...متنفرم متنفرم متنفرم متنفرم....
اعصابم بهم ریخت.بدون اینکه گوش کنم چی میخواد بگه لپتابم رو میبندم.اسم نیاز برام مثل سوهان روح بود.از تو میخوردم.خودم رو روی صندلی ولوو کردم و سرم رو گذاشتم رو دستم.اصلا مگه من میدونستم چی میخواسته بگه که این کارو کردم؟
بوی سوختگی تمام اشپزخونه رو پر کرد.سرم رو بلند کردم.وای غذام سوخت....
****
دیگه تو اون ایمیلم نرفتم.خطمم عوض کردم.نمیخواستم با کوهیار در ارتباط باشم.شاید از این میترسیدم که بخواد بهم بگه نیاز برگشته پیشش.یا شایدم بخواد یه خبری از نیاز بهم بده که به نفع من نباشه.
رقیب بدترین چیزیه که ادم میتونه دررابطه ی عشقیش داشته باشه.
****
زنگ زدم به نیکل و ازش خواستم برای شنبه یه قراری بذاریم و بریم بیرون.قرار شد اون با ماشینش بیاد دنبالبم.بودن در کنار نیکل بهم ارامش میده.و تو این چند روز خیلی به ارامش نیاز داشتم.
روز شنبه که قرار بود با نیکل بریم بیرون از صبح زود بیدار شدم و رفتم یه دوش گرفتم.بعد از اینکه از حمام برگشتم و یه صبحانه ی مفصل خوردم. کم کم رفتم تا حاضر بشم.وقتی صدای پیامم بلند شد طبق عادتم مثل ترقه بالا و پایین پریدم و خودم رو رسوندم به گوشیم.اخه جدیدا هیچکس بهم پیام نمیده.
وقتی اسم نیکل رو دیدم سریع پیام رو باز کردم.
-شیرین عزیز چون هوا خوبه من تصمیم گرفتم که باهم بریم دوچرخه سواری.مدارکت رو بیار تا مشکلی برای کرایه پیش نیاد
دوباره و سه باره متن رو خوندم.اصلا نظر من رو نپرسیده بود.باز خوبه لااقل بهم خبر داده بود.
تی شرت استین بلند قهوه ایم رو با شلوار کتون مشکیم پوشیدم.میدونستم که ظهر تا رستوران میکشونمش برای همین یه تیپ درست و حسابی زدم.
کولم رو هم با قوطی اب و عینک و مدارک و کیف پولم برداشتم و رفتم پایین.وقتی از ساختمون خوابگاه خارج شدم به سمت پارک کنار خوابگاه حرکت کردم.روی اولین صندلی نشستم و منتظر نیکل شدم.بهش پیام دادم که تو پارکم.تا مجبور نشه دنبالم بگرده.
پنج دقیقه ی بعد ماشین مشکی نیکل که خیلی هم شیک بود جلوی در پارک ایستاد.کولم رو انداختم دوشم و به سمت ماشینش رفتم.وقتی در جلو رو باز کردم و نشستم نیکل حرکت کرد.
نیکل-خب شیرین خوبی؟
من-اره خوبم
نیکل-مدارکت رو اوردی؟
من-اره
نیکل-راستی موافقی تا شب فقط تو خیابونا باشیم و خوش بگذرونیم؟
من-اره امروز تعطیله و من هیچ کاری ندارم
نیکل-عالیه منم هیچ کاری ندارم
****
روزها پس از دیگری میومدن و میرفتن و من هرروز بیشتر دلتنگ خونه میشدم.عروسی فرانک هم نزدیک بود برای همین هم تصمیم گرفتم برم یه لباس شیک برای خودم بخرم.
بعد از ظهر روز چهارشنبه بود و هوا ابری بود.تصمیم گرفتم یه لباس گرم تر بپوشم تا اگر بارون اومد سردم نشه.
قبل از اینکه حاضر بشم طبق عادت همیشه رفتم از پنجره ادما رو نگاه کردم.هروقت میخواستم برم خرید همین کارو میکردم.اول نگاه میکردم ببینم مردم چی پوشیدن تا من هم مثل همونا لباس بپوشم.هوا نسبتا رو به سردی بود برای همین بیشتریا یا یه کاپشن پوشیده بودن ویا لباسای استین بلند.
رفتم تو اتاقم و در کمدم رو باز کردم.یه عالمه لباس داشتم.هم لباسایی که از ایران اورده بودم و هم لباسایی که از اینجا میخریدم خودشون کلی شده بودن.
چون خیلی پیاده روی میکردم برای همین تو مسیرم کلی مغازه های خوشگل خوشگل بود و پشت ویترین همشون هم کلی لباسای خوشگل خوشگلی بود.
بابا هم به حسابم سر هر ماه کلی پول واریز میکرد برای همین حسابم همیشه پر بود و من برای خرید کردن هیچ مشکلی نداشتم.
تی شرت یاسی رنگم رو با شلوار جین مشکیم پوشیدم.کاپشن کوتاه مشکیم رو هم روش پوشیدم.کیف و پول و موبایلم رو هم برداشتم و زدم بیرون.
چقدر بیرون رفتن اینجا راحت بود.تا مرکز خرید پیاده رفتم.به پیاده رفتن عادت کرده بودم.
بعد از کلی گشتن تو پاساژا و مغازه ها یه پیرهن کرمی رنگ پیدا کردم که خیلی به نظرم قشنگ میومد.
دیگه حوصله ی گشتن رو نداشتم برای همین همون رو خردیم و با تاکسی برگشتم خونه.تا پام رسید تو خونه گوشیم زنگ زد.بهنوش بود.
من-الو سلام
بهنوش-سلام شیرین تو چیکار کردی با این کوهیار طفلی؟
من-من؟من کاری نکردم
بهنوش-همین که خطتت رو عوض کردی و دیگه تو اون ایمیلت نمیری؟
من-اختیار خودم رو دارم
بهنوش-زنگ زد به من گفت این کارا چیه شیرین میکنه خب حتما کارش دارم دیگه
یه لحظه با خودم فکر کردم چه کاره احمقانه ای کردم خب حتما کارم داشته دیگه.
من-بهنوش تو شمارم رو از کجا اوردی؟
بهنوش-اهان خوب شد گفتی چی فکر کردی درباره ی من؟از نسیم گرفتم.مثلا میخواستی چی رو ثابت کنی که شمارت رو به من ندادی؟
من-بهنوش من فقط....
بهنوش-منو بگو میخواستم تو رو به کوهیار نزدیک تر بکنم اصلا به تو خوبی کردن نیومده
من-بهنوش گوش کن
اما به جای بهنوش صدای بوق ممتمد بود که گوشم رو پر کرد.فکر نمیکرد از این کارم ناراحت بشه.خب میترسیدم دوباره شمارم رو به کوهیار بده.من اومدم اینجا که از شر کوهیار خلاص بشم پس دلیلی نداره که کوهیار به گوشیم زنگ بزنه و باهام چت کنه.
از اینکه جدیدا داشتم مثل دخترای احمق فکر میکردم از دست خودم عصبانی شدم.شاید واقعا کوهیار کارم داشته.چرا من بهنوش رو با این کارم ناراحت کردم؟بخاط کی؟کوهیار؟اصلا اون ارزشش رو داشت که بهترین دوستم رو بخاطرش ناراحت کنم؟
****
از نسیم خواستم تا از طرف من بره با بهنوش صحبت کنه و از دلش در بیاره.چون بهنوش زنگ های من رو جواب نمیداد.نسیم از موضوع منو کوهیار چیزی نمیدونست.دلیلی هم نمیدیدم که بدونه.
همینکه بهنوش یه بوهایی برده بود کافی بود.
روز عروسی فرانک بود.من دل و دماغ عروسی رو نداشتم اما خب دیگه باید میرفتم.عروسیشون رو بعد از ظهر میگرفتن.
تو کلیسا.شبش هم قرار بود بریم خونه ی مشترکشون و مهمونی اصلی رو اونجا بگیریم.فرانک نیکل رو هم دعوت کرد تا من اونجا تنها نباشم.نیکل هم قبول کرد که بخاطر من بیاد.
هنوز زن فرانک رو ندیده بودم.برای همین برای دیدنش لحظه شماری میکردم.چون میخواستم ببینم اون چقدر حرف میزنه؟وای فکر کن اونم به اندازه ی فرانک پر حرف باشه.خدا با بچشون به خیر بگذرونه.
بعد از اینکه از کلاس ورزشم برگشتم رفتم یه دوش گرفتم تا سرحال بشم.اخه امروز تمرینا خیلی سنگین تر بود.چون ماه بعدی یه مسابقه داشتیم.مربیم میگفت برای اینکه بخوام توان خودم رو بسنجم باید تو این مسابقه خودم رو نشون بدم.اونوقته که میفهمم چقدر برای تست سال بعداون ورزشگاهه امادگی دارم.چون با فرانک دوست بودم برای همین مربی خیلی هوام رو داشت و راهنماییم میکرد.و برای اینکه بتونم وارد اون باشگاه بشم خیلی کمکم میکرد چون عقیده داشت استعداد من تو این باشگاه حروم میشه.
بعد از اینکه از حمام برگشتم رفتم لباسم رو پوشیدم.چون فرانک ازم خواسته بود تا زود برم اونجا.ساعت 3 ظهر بود و قرار بود من 4 اونجا باشم و مراسم ساعت 5 شروع میشد و 6 هم میرفتیم خونه ی فرانک.
توقع نداشتم تا 4 اونجا باشم چون با اون وقتی که من پای موهام خرج میکردم اگه به شام هم میرسیدم باید کلام رو مینداختم هوا.
موهام رو خیلی ساده بالای سرم جمع کردم و جلوی موهام رو هم بالای سرم جمع کردم.البته به گفتن اسونه ولی وقتی ساعت رو نگاه کرد ساعت 4بود.البته صورتمم یه ربعی وقت برد.با اینکه ارایشم کاملا دخترانه و ساده بود اما اینقدر وسواس به خرج دادم که کلی از وقتم رو گرفت.
کیف دستی کرمیم رو هم برداشتم و یه تاکسی زنگ زدم و رفتم پایین.
****
جسیکا خیلی خوشگل نبود اما زشت هم نبود.یه چهره ی معمولی داشت.اما خیلی بهم میومدن.فرانک خیلی ذو و شوق داشت.اینو از خنده های گاه و بیگاهش میشد فهمید.
جسیکا با اون لبخند ملیحش تو لباس سفید عروس مثل قرص ماه شده بود.شاید چهره ی جذابی نداشت اما اینقدر لبخنداش قشنگ بود که ناخواسته ادم به سمتش جذب میشد.
نیکل هم اومده بود.یه پیرهن بلند یشمی پوشیده بود که واقعا قشنگش کرده بود.
****
عروسی خوبی بود.خیلی خوش گذشت.شبش هم تو خونه ی فرانک با اون شور و نشاطی که مهمونا بجود اورده بودن باعث شد حتی برای یه لحظه هم لبخند از روی لبام پاک نشه.
****
صبح با یه جون کندنی از خواب بیدار شدم که اون سرش ناپیدا.این دانشگاه هم که شده بود قوز بالا قوز.جون ادم رو تا قطره ی اخرش میکشید.
****
نسیم گفت که بهنوش خیلی از دستم ناراحته و به هیچ عنوان منو نبخشیده.دیگه حوصلش رو نداشتم.راستش اینقدر تمرینای ورزشگاه و کارای دانشگاه سنگین شده بودن که دیگه وقت فکر کردن به بهنوش و کوهیار و این و اون رو نداشتم.کله ی صبح بیدار میشدم و میرفتم بیرون شب هم خسته و کوفته بر میگشتم خونه.
اشپزیم هم خیلی خوب شده بود.دیگه بیشتر غذاها رو میتونستم درست کنم.
با جسیکا هم اشنا شده بودم.چند شب سه تایی میرفتیم بیرون.دختر خیلی خوبی بود.واقعا قشنگ و به جا صحبت میکرد.و خیلی هم خوش اخلاق بود.دقیقا برعکس فرانک که خیلی حرف میزد و سر ادم رو میخورد جسیکا کم حرف بود.خدا صبر بده بهش.
****
5ماه از اومدنم میگذشت.مامان زنگ زد و گفت برای عید نوروز برگردم خونه.اینقدر سرم شلوغ شده بود که از عید یادم نبود.تصمیم گرفتم یه مرخصی دو روزه از دانشگاه و ورزشگاه بگیرم و برم ایران.برای رفتن به ایران خیلی ذوق و شوق داشتم.چون 5 ماه بود که از خانوادم و دوستام دور بودم.میتونستم تو همین فرصت هم از دل بهنوش در بیارم.
****
روز پروازم از نیکل و فرانک و جسیکا خدافظی کردم و رفتم فرودگاه.فقط یه چمدون کوچیک برداشتم که اونم توش فقط سوغاتی و لپتابم بود.چیز دیگه ای نبردم چون لازم نبود.
ساعت 3 ظهر بود که رسیدم ایران.وقتی هواپیما نشست یه احساس خوبی رو تو خودم حس کردم.شایدم یه چیزی مثل یه فریاد خفه بود که داد میزد هیچ جا وطن خودم نمیشه.
خوب ضرب المثلا رو برای خودم چپه و راسته میکنم.اخه اصلا همچین جمله ای هم وجود داره؟

بعد از اینکه چمدونم رو تحویل گرفتم از فرودگاه خارج شدم.یه تاکسی گرفتم و ادرس خونه ی تو یه تهران مون رو بهش دادم.خیلی خسته بودم.میخواستم بعد از ظهر یه سر به محبی بزنم و به شهاب هم خبر رسیدنم رو بدم تا فردا صبح بیاد دنبالم.
پس فردا هم عید بود.دو روز هم که از دانشگاه و دو روز هم از باشگام مرخصی گرفته بودم.حالا باشگاه رو که ولش کن دانشگاه که دوروز بهم مرخصی داده چون پس فردا هیچی کلاس ندارم میتونم سه روز اینجا بمونم.
بعد از ظهر که نسبتا سرحال شده بودم یه تاکسی گرفتم و رفتم باشگاه.وقتی چشمم به باشگاه افتاد گردی از خاطرات هاله ی قلبم رو گرفت و باعث شد دلم بگیره.چقدر روزای شاد و خوبی رو اینجا داشتم.وقتی پام رو گذاشتم تو محوطه یاد کوهیار افتادم....شوخی هامون....دعواهامون...کل کلامون.....چه روزایه شیرینی بود.
از حالت هندی که در اومدم رفتم به سمت ساختمون محبی.مطمئن نبودم باشه.ولی خب تیریست در تاریکی.شمارش رو هم نداشتم.حوصله ی گرفتن از شهاب رو هم نداشتم.برای همین به راهم ادامه دادم.
تقه ای به در زدم .با صدای بفرمایید داخل شدم.اما بر خلاف تصورم که توقع داشتم با محبی روبرو بشم یه مرد دیگه ای پشت میز بود.
مرد-ببخشید خانم کاری داشتید؟
من-اقای محبی تشریف ندارن؟
مرد-ایشون قراردادشون با این باشگاه تموم شده.مربی جدید تیم فوتبال منم
من-بعله سلامت باشید....نه یعنی باشه مرسی خدافظ
وسریع از اتاق اومدم بیرون.چقدر خوشتیپ بود.البته سنش سی به بالا میزد پس به درد من نمیخوره....لازم نکرده دلم رو صابون بزنم.
از باشگاه اومدم بیرون.پس دیگه محبی اینجا نمیاد ولش کن فوقش زنگ میزنم و یه اماری از اونور بهش میدم.البته با شناختی که از اون فرانک خاله زنک دارم فکر کنم ساعت خوابم رو هم به محبی اطلاع داده باشه !
رفتم دور تهران رو یه دور زدم.البته پیاده.درسته پیاده روی اینجا به اندازه ی اونور کیف نمیده اما اینکه پیش هم نوع های خودت باشی خیلی بیشتر از تنهایی و غربت اونجا می ارزه.
ساعت نه شب بود که برگشتم خونه.اینقدر صدای بوق شنیده بودم که سرم داشت سوت میکشید.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 4 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Dokhtar Footbalist | دختر فوتبالیست


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA