انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 2:  « پیشین  1  2

Sogoli Haramsara | سوگلی حرمسرا


زن

 
توران خانم به شوهرش که با وحشت از خواب پریده بود گفت :
حاج آقا! خود شما بروید و اگر کسی عشرت را خواست بگوئید این جا نیست .
حاج مصباح بمحض این که چشمش به فراش باشی افتاد ، بکلی توصیه زنش و این موضوع را که پدر زن حاکم است از یاد برد و به عادت گذشته در مقابل فراش باشی تعظیم بلند بالایی کرد و گفت :
چه عجب یاد ما کردید ؟ انشاءالله که خیر است .
حتما" خیر است . از طرف شاهزاده منوچهر میرزا پیغامی داشتم .
حاجی او را به داخل خانه دعوت کرد و گفت :
حتما" پیغام محرمانه ای است که این وقت شب شما را زحمت داده اند .
سپس وارد اتاق پذیرایی شدند و حاجی دستور داد میوه بیاورند .
فراش باشی گفت :
حتما اطلاع دارید که در غیاب حضرت والا،شاهزاده منوچهر میرزا نایب الحکومه هستند.ایشان به من ماموریت داده اند خدمت شما برسم و از حال عشرت خانم که گویه به اینجا آمده و و شب را مراجعت نکرده اند خبر بگیرم،چون بیگم نگین خانم فوق العاده مضطرب شده اند.
حاج مصباح که در تمام مدت احساس خطر می کرد و سخت به وحشت افتاده بود،نفسی از سر آسودگی کشید و گفت:
اصلا نگران نباشید.ایشان صحیح و سالم همین جا هستند.
فراش باشی سخت حیرت کرد و به خود گفت که نباید افسار عقلش را به دست جوانکی چون علی می داد و صد افسوس خورد که چرا خواب و اسایش را رها کرده و آن وقت شب برای کاری به این حقیری،خودش راه افتاده است.پرسید:
شما واقعا مطمئن هستید که عشرت خانم در منزل هستند؟
البته،همین پیش پای شما به خانه برگشت و سفارش هم کرد که اگر کسی...
و بعد ناگهان بقیه حرفش را خورد.فراش باشی پرسید:
یهنی تا این وقت شب کجا بوده؟می دانید اگر حضرت والا بفهمند یکی از زنهای حرمسرا تا این وقت شب در کوچه ها پرسه می زند چه خواهند کرد؟
حاجی فهمید که حرف اشتباهی زده است و سعی کرد با حرفهای بی سر و ته موضوع را توجیه کند.فراش باشی فهمید که از حاجی حرف حساب نخواهد شنید،زیرکانه لحنش را ملایم کرد و گفت:
بهتر است بفرمایید عشرت خانم بیایند تا زودتر به دارالحکومه برویم،چون حتما نگین خانم تا به حال نخوابیده است.به عشرت خانم بگویید که من از دوستان هستم و مخصوصا امده ام تا ایشان خاطر جمع باشند.
حاجی با اضطراب و عجله گفت:
چشم!همین الساعه می روم و عشرت خانم را صدا می زنم.
توران خانم و عشرت با اضطراب به حرفهای حاجی گوش کردند.
عشرت گفت:
چرا گفتید من اینجا هستم؟
من نگفتم.خودش می دانست.می گوید نگین خانم خیلی دلواپس هستند.
توران خانم گفت:
بگو فردا صبح خودش می اید.یک شب که هزار شب نمی شود و جای ناامنی هم که گیر نکرده است.
حاجی گفت:
خیر،من از این جراتها ندارم و نمی توانم آخر عمری خودم را گرفتار فراشها بکنم.
عشرت وقتی دید راه به جایی نمی برد و از حاجی ترسو هم کاری ساخته نیست،گفت:
شما بفرمایید،من خودم می ایم و با فراش باشی صحبت می کنم.
حاجی نزد فراش باشی امد و گفت الان خود بیگم می اید.عشرت تصمیم داشت آن شب به هیچ وجه پا از ان خانه بیرون نگذارد و فردا صبح همراه نوکرهای حاج مصباح به دارالحکومه برگردد.وقتی وارد اتاق پذیرایی شد و سلام کرد فراش باشی پاسخش را داد و گفت:
نگین خانم بسیار نگران شما هستند و به شاهزاده منوچهر میرزا پیغام داده اند که کسی را دنبال شما بفرستند و برای همین من شخصا خدمت رسیدم.
عشرت گفت:
ممنونم،ولی من خیلی خسته هستم.اگر زحمت نباشد فردا بیایم.
خیر خانم،گفته اند که حتما شما را برگردانم.
من امشب ناراحتم و نمی توانم تا حکومتی بیایم.
فراش باشی حس کرد عشرت نگران است.با خود گفت که اگر حرفهای علی درست بوده باشد،عشرت از چنگ جلال فرار کرده است و حالا هم می ترسد دوباره گرفتار شود.حاج مصباح که از دیر اوردن میوه ناراحت شده بود،بلند شد و با عصبانیت بیرون رفت.فراش باشی موقع را مناسب دید و با عجله گفت:
عشرت خانم من یک چیزهایی می دانم و خیلی ناراحتم.خیالتان راحت باشد که من مامور منوچهر میرزا نیستم.حالا به من بگویید راست است که تا این وقت شب بیرون بوده اید؟
عشرت احساس کرد منوچهر میرزا دوباره کلکی سوار کرده است و پرسید:
چه کسی به شما گفت که من تا به حال بیرون بوده ام؟
فراش باشی با صدای ارامی گفت:
دروغ چرا هیچ انتظار نداشتم شما را اینجا ببینم.بگویید راست است که شما را دزدیده و در یک زیرزمین حبس کرده بودند؟
عشرت فهمید که فراش باشی همه چیز را می داندو در عین حال مامور منوچهر میرزا نیست و گرنه این حرفها را با این صراحت نمی گفت.فراش باشی ادامه داد:
می دانم که شما را حبس کرده و برای ظاهر سازی قصد داشته اند کسی را به جستجوی شما بفرستند و به نگین خانم وانمود کنند که شما گم شده اید.البته علت را شما بهتر می دانید؟
چطور شما به این موضوع علاقمند شدید و شخصا آمدید؟
اولا من خادم حضرت والا هستم و باید از کسانی که مورد توجه ایشان هستند مراقبت کنم.ثانیا باید متوجه منافع خودم هم باشم.اگر شما با من نیایید و بلایی سرتان بیاید،همه تصور خواهند کرد تقصیر با من است.
جناب فراش باشی،ببخشید که در مورد شما فکرهای درستی نکردم.بله مرا گرفتند و حبس کردند،ولی به لطف خدا فرار کردم.اول هم گمان کردم شما از طرف انها امده اید.الان هر طور صلاح بدانید همان کار را می کنم.
به نظرمن امشب بگردید بهتر است.
جناب فراش باشی،دستهایم سوخته،پاهایم تاول زده،استخوانهایم خرد شده.
عجب!پس اینقدر اذیتتان کردند؟با این وضع فکر نمی کنید تنها ماندن نگین خانم خطرناک باشد؟
چرا،اینن گرانی خیلی اذیتم می کند.
الان می گویم شما را سوار الاغ بندری حاجی کنند و همراه با دو نوکر فانوس به دست می رویم.انها وقتی این وضع را ببینند حساب کار خودشان را می کنند.انشالله وقتی حضرت والا برگردند حقشان را کف دستشان می گذاریم.


***هنگامی که جلال رفت،منوچهر میرزا بساط میگساری را برای خود گسترد و با خود فکر کرد :تا به حال هزاران دختر و زن را به زانو دراورده ام.یک دختر بازاری کیست که بتواند در مقابل من مقاومت کند؟موقعی هم که شاهزاده برگردد می گویم نگین عاشق یک جوانک لاتی شده و با هم فرار کرده اند.با این خیالات از جا بلند شد و به طرف عمارت نگین رفت.هنگامی که در زد،خواجه لاغر اندام مخصوص نگین که همیشه پشت در می خوابید،از دریچه کوچک بالای در سرک کشید و بمحض اینکه منوچهر میرزا را شناخت با عجله در را باز کرد و با تعظیمی بلند کنار ایستاد.منوچهر میرزا دستور داد :برو کنار در بزرگ دارالحکومه وهمراه عشرت بگرگرد و بدان اگر او را نیاوری گوشهایت را کف دستت می گذارم.خواجه بیچاره از ترس قالب تهی کرد.با عجله تعظیم کرد و با سرعت به طرف در بزرگ دارالحکومه دوید تا عشرت را بیاورد.منوچهر میرزا این عمارت را خوب می شناخت زیرا قبل از انکه نگین وارد حرمسرا شود،اینجا به او تعلق داشت و برای همین تمام گوشه و کنار آن را خوب می شناخت.منوچهر میرزا به خود گفت که موقعیت بسیار خوبی به دست اورده است و وادر خوابگاه نگین شد.نگین که همیشه خود را در معرض خطر می دید از جا پرید،چادری را که روی تخت بود برداشت و به خود پیچید و برای انکه منوچهر میرزا را آرام نگه دارد با لحن ملایمی گفت:مثل اینکه حضرت والا موقعیت مناسبی پیدا کرده اند که این موقع شب یاد من افتاده اند.البته می دانستم به این ملاقات مفتخر خواهم شد،ولی نه به این زودی.منوچهر میرزا توقع همه نوع برخوردی را داشت و احتمال می داد با مقاوت و سر و صدا مواجه شود و می خواست به هر عنوان که شده به مقصود برسد و ابدا تصور نمی کرد چهره ای ارام و متبسم را جلوی روی خود ببیند. این چهره طوری بود که اجازه هیچ نوعی جسارتی را به او نمی داد. نگین متوجه شد که او را تحت تاثیر گرفته است و برای اینکه به بلاتکلیفی منوچهر میرزا خاتمه بدهد گفت :- از خاله ام عشرت چه خبر؟ من برای پیدا کردن او همه امیدم به شماست.منوچهر میرزا که همه قرارهایی را که با خود گذاشته بود ، فراموش کرده بود از این که نگین راهی را جلوی او باز کرده است ، از ته دلش خوشحال شد و گفت :- کسی را عقب عشرت خانم فرستاده ام و حتما می رسند . خیلی خوشحالم که گفتید در کارها به من امید دارید. این حسن ظن شما برای من بهترین تشکر است.منوچهر میرزا متحیر بود که چطور زبانش باز شده و از یاد برده که برای چه منظوری به سرغ نگین آمده است. ناگهان متوجه شد که اگر کسی او را آن وقت شب در خوابگاه زن جوان و سوگلی دائیش ببیند ، حداقل مجازاتش مرگ خواهد بود. منوچهر میرزا مست بود و توجهی به این نکات نمی کرد ، اما نگین سعی کرد وضع را به همان شکل اداره و کنترل کند و با لحن صمیمی تر گفت :- امیدوارم روزی بتوانم جبران زحمات شما را بکنم. حالا هم دیگر بیش از این راضی به زحمت شما نیستم چون می بینم که سخت نیاز به استراحت دارید. شما بفرمائید ، من خودم تا هر وقت لازم باشد منتظر خاله ام می نشینم.منوچهر میرزا متوجه شد که نگین دارد مودبانه بیرونش می کند ، ولی به خود دلخوشی داد که از حرفهای او بوی علاقه و توجه می آید ، فقط می ترسد و خجالت می کشد ، سپس برای محکم کاری و به خیال خود برای تهدید نگین در حالی که از در خوابگاه بیرون می رفت ، گقت :- من مطمئن هستم که شاهزاده عقیم است ولی شما ترسی به دل راه ندهید و بدانید که همیشه و همه جا به یاد شما هستمبانگ خروس نزدیک شدن صبح را نشان می داد. نگین با نگاه یک عاشق هجران کشیده به او تذکر داد که صبح شده است و او باید زودتر برگردد. منوچهر میرزا با عجله از عمارت خارج شد و از پله ها پایین می رفت که یکمرتبه پایش به یکی از گلدان های مرکبات بزرگی که کنار پله ها بود گیر کرد و با سر به وسط سالن و حین پایین رفتن ، چند گلدان را هم با خود برد. کلفت ها و خدمتکاران و دو نفر خواجه که در آن سوی عمارت خوابیده بودند و تازه به صدای موذن بیدار شده و برای بلند شدن از رختخواب و وضو گرفتن دل دل میکردند ، سراسیمه شدند و از رختخواب ها بیرون جستند و در یک چشم به هم زدن ، هفت هشت زن و خواجه انجا ریختند. منوچهر میرزا پیشاپیش خدمتکارها ، محترم را شناخت. محترم ان شب با هزار کلک پیش خدمتکارها مانده بود تا سر از ماجرای گم شدن عشرت و تنها ماندن نگین در بیاورد. منوچهر میرزا بدون توجه به خاکی که حتی داخل گوش و چشم او هم شده بود ، با دیدن محترم متوجه شد که حسابی به مخمصه افتاده است ، چون اگر جلو می رفت ف محترم او را می شناخت و ابرو برایش نمی ماند . هیچ چاره ای نداشت جز این که برگردد و وارد عمارت نگین شود. نگین هم با شنیدن صدای سقوط منوچهر میرزا و افتادن گلدانها سراسیمه شد و داشت از عمارت بیرون می آمد که با او تصادف کرد و با یک نگاه کل ماجرا را حدس زد.
صدای جار و جنجال خدمه و کلفت ها که داخل حیاط جمع شده و منتظر آوردن چراغ و فانوس بودند به گوش می رسید. محترم به وسط حیاط آمد و سفالهای شکسته را زیر و رو کرد . همه می پرسیدند چه خبر شده است و هیچ کس جوابی نداشت. ناگهان فکر عجیبی به ذهن محترم رسید و به کسی که کنارش ایستاده بود گفت شاید دزد آمده باشد. کلمه دزد دهان به دهان گشت و غوغائی به راه افتاد. یکی فریاد زد حتما گوهرآغا را کشته اند چون در عمارت بسته است و بی آن که منتظر پاسخ شود شروع به ضجه زدن کرد. محترم از بساطی که به راه انداخته بود لبخند می زد و با خود می گفت :
« مطمئنم کسی که از پله ها بالا رفت منوچهر میرزا بود. ما در دارالحکومه مردی به بلند قدی او نداریم. حتما با نگین رابطه دارد .
افسوس که نمی توانم داخل خوابگاه نگین شوم ، چون مرا می شناسد و مسئولیت تمام این شلوغ بازیها را به گردن من می اندازد.»
در همین افکار بود که چشمش به تکه تخ زرتاب براقی افتاد خم شد و آن را برداشت و متوجه شد بر سر آن مهر بزرگی بسیته شده است.
حتما صاحب آن مهر همان کسی بود که از پله ها بالا رفته بود. برای آن که همه را متوجه اتاق نگین کند به کنیزی که کنارش ایستاده بود گفت :
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمــــــت ششـــــــــم


هیچ کس به فکر خانم نیست. اگر یک مو از سر او کم شود ، حضرت والا همه را شقه خواهد کرد .
کنیزک که این را شنید فریاد زد :
- گوهر اغا به جهنم. برویم ببینیم چه بلایی سر خانم آمده است.
یک مرتبه جارو جنجال خاموش شد و همه با هم به طرف خوابگاه نگین رفتند. محترم هم موقعیت را مغتنم شمرد و از عمارت خارج شد و رفت.
نگین با دیدن منوچهر میرزا متوجه شد که اگر فورا دست به کار نشود آبرویش خواهد رفت ولی جایی نبود که خدمتکارها دنبال دزد نگردند.
مستأصل مانده بود که هنوز آن را از تالار بیرون نبرده بودند. به منچهرمیرزا گفت که بلافاصله وارد آن شود و در ان را بست.
نگین با دیدن دخمه گفت :
- موضوع چیست؟ چرا این قدر شلوغ کرده اید؟
همه با هم گفتند :
- خانم جان دزد آمده است .
نگین گفت :
- مگر عقلتان کم شده؟ با این همه فراش و قراول ، دزد کجا وارد حرمسرا می شود.
یکی از کنیزها گفت :
- موقعی که ی می خواسته فرار کند پایش به گلدانها گیر کرده . در عمارت هم باز است و گوهرآغا قاپوچی هم نیست.
- عجب! پس چراغ بیاورید اتاقها را خوب بگردیم.
خواجه ها و کلفت ها با این حرف نگین جرأت پیدا کردند و همه جا را با دقت گشتند و بع هم نگین آنها را مرخص کرد و به سراغ جعبه رفت و منوچهر میرزا را از آن بیرون اورد و خود به خوابگاهش رفت
منوچهر میرزا هنوز از عمارت خارج نشده بود که صدای فراش باشی و متعاقب آن صدای عشرت را شنید و داشت از حیرت قالب تهی می کرد .
منوچهرمیرزا در این خیالات بود که صدای گوهرآغا را هم شنید که فریاد می زد :
- بابا یک چراغ بیاورید. زود به خام مژده بدهید که عشرت خانم تشریف اوردند. من هم می خواهم خدمت حضرت والا بروم و مژدگانی دریافت کنم
یا صدای فریاد گوهرآغا ، بار دیگر خدمتکارها بیرون ریختند و منوچهرمیرزا ناچار شد دوباره به عمارت برگردد و به نگین متوصل شود.
نگین با هم او را در جعبه جای داد و به استقبال عشرت شتافت.
همه دور آنها را گرفته بودند و به نگین تبریک می گفتند و از عشرت می خواستند بگوید کجا بوده است. نگین با اشاره ای به او فهماند که هیچ نگوید و همان قصه ماندن خانه حاجی اقا را ساز کند.
عشرت علت این کار را نمی دانست ، ولی می دانست که حتما حکمتی در کار است. نگین گفت :
- من تما شب را منتظر شما بودم و با این که یقین داشتم منزل پدرم هستید اما نمی توانستم بخوابم. یک سر و صدایی هم داخل عمارت بلند شد که بیشتر از همه ما را ناراحت کرد.
- سر و صدا برای چه بود؟
- حالا هر دو خسته هستیم و کمتر از یک ساعت به طلوع افتاب مانده. چند ساعتی استراحت می کنیم و فردا حرف می زنیم.
عشرت باز هم منظور او را نفهمید ولی از شدت خستگی همان جا به مخده تکیه داد و خوابش برد.
نگین موقعی که مطئن شد عشرت خوابیده است از جا بلند شد آهسته در تالار را باز کرد و آرام به طرف جعبه ای که منوچهرمیرزا در آن حبس بود رفت. کنار جعبه هر چه او را صدا زد فایده نکرد. ناگهان از تصور اینکه او خفه شده باشد چهارستون بدنش لرزید و با عجله نزد عشرت برگشت و در حالی که هول کرده بود ماجرا را برای خاله اش تعریف کرد. عشرت گفت :
- تو خودت صدایش زدی و جواب نداد؟
- بله مخصوصا چند بار صدایش زدم.
عشرت معطل نشد و با عجله به طرف تالار دوید و از بالای جعبه سرش را داخل آن کرد، ولی چیزی ندید و گفت:
ـ من که چیزی نمی بینم. شاید چشم من عوضی می بیند، یکی از آن لاله ها را بردار و بیاور و خودت هم نگاه کن.

آنها با دقت داخل جعبه را نگاه کردند، ولی جز پوشال چیزی ندیدند، آن گاه همه جا را با دقت وارسی کردند، ولی از منوچهر میرزا نبود. نگین با خوشحالی نفسی کشید و گفت:

ـ خدا را شکر به خیر گذشت.

عشرت گفت:

ـ تازه اول کار است. از این به بعد باید ششدانگ حواسمان را جمع کنیم.

فصل چهارم

منوچهر میرزا برای بار دوم وارد جعبه شد، مستی کاملاً از سرش پرید و تازه یادش آمد کیست و از تصور این که او را در آن حال و در منزل نگین پیدا کنند مغزش جوش می آورد و با خود عهد کرد که دیگر هرگز گول این حقه باز را نخورد با قدمهای محکم و استوار و با دقّت از ایوان گذشت و از پله ها پایین آمد. لب حوض گوهر آغا را دید که داشت و دست و صورت خود را می شست. خم شد و از پشت شمشادها گذشت و خود را از عمارت نگین بیرون انداخت و در باغ به قدم زدن پرداخت.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
باغها متحیر بودند که چطور شاهزاده صبح به آن زودی هوس چرخیدن در باغ کرده است. پس از باغبان باشی، به عمارت خود رفت. در آستانه در عمارت چشمش به جلال خورد که به او تعلیم بلند بالایی می کرد. با دیدن او یکمرتبه یاد گرفتاریهای دقایق قبلش افتاد و فریاد زد یکی از خدمتکارها بیاید. علی تمام شب را در آبداخانه گذرانده و تازه بیدار شده بود، با صدای شاهزاد جلو دوید و تعظیم کرد. منوچهر میرزا گفت:

ـ به تاخت برو و به فراش باشی بگو با چند نفر فراش بیایند و چوب و فلک را هم حاضر کنند.

جلال از نگاه غضبناک شاهزاده فهمید که یک صبحانه درست و حسابی مهیا ست، اما تقصیر خودش را نمی دانست. با دلهره جلو آمد و تعظیم کرد و گفت:

ـ حضرت والا! خدای نکرده اوقات مبارکتان تلخ است. امر بفرمائید جان نثار چه خدمتی از دستم بر می آید؟

منوچهر میرزا فریاد زد:

ـ خفه شو مردکه بی عرضه.

چند دقیقه بعد شش فراش آمدند و جلال را خواباندند و پاهایش را داخل طناب کلفت فلک کردند و آن قدر چوب زدند که ناخنهایش کنده شد و از هوش رفت و بعد جلال بیهوش را به زیر زمین فراشخانه بردند و زندانی کردند. منوچهر میرزا پس از تنبیه و زندانی کردن جلال انگار کمی راحت شده باشد، به خوابگاهش رفت و خوابید.

محترم از شلوغی عمارت نگین و تاریکی استفاده کرد و خود را به عمارت شمس آفاق رساند. وضو گرفت و مشغول نماز خواندن شد. هنوز از سر جا نماز بلند شده بود ه شمس آفاق او را صدا زد. همیشه عادت داشت صبح که از خواب بلند می شد، محترم را صدا بزند. محترم هم نقش خودش را خوب بلد بود. تسبیحی در دست می گرفت و دعا خواندن با یک دسته گل را خوب بلد بود. تسبیحی در دست می گرفت و دعا خواندن با یک دسته گل یا شاخه به اتاق شمس آفاق می رفت. بمحض این که محترم وارد شد، شمس آفاق گفت:

ـ دیشب نبودی. کجا رفته بودی؟

ـ خانم جان. مطوئن باشید هر جا بروم له خاطر شمت ست. حالا هم مُهر را نگاه کنید و بینید مال کیست؟

شمس آفاق مُهر را گرفت و نگاهی ره آن کرد و گفت:

ـ گمانم مهر منوچهر میرزا باشد.

سپس قلمدان بالای سرش را برداشت و مهر را آغشته به مرکب کرد و روی یک تکه کاغذ زد، بلافاصله با عجله از رختخواب بیرون آمد و به صندوقخانه اتاق رفت و از جعبه کوچکی یک کاغذ بیرون آورد و با دقت مشغول نگاه کردن شد. ناگهان فریاد زد:

ـ این مهر منوچهر میرزا همشیره زاده شاهزادع است. این هم مهر خود اوست که پایین این قباله زده است. که شاهزاده از منوچهر خرید و به من داد. زود بگو ببینم مُهر او را از کجا پیدا کردی؟

ـ داستانش مفصل است. حالا شما به من بگوئید واقعاً مطمئن هستید که مهر متعلق به منوچهر میرزا است.

ـ بله مطوئن باش که مُهر خود اوست، ولی من از کار تو سر در نمی آورم.

ـ شما کمی به منمهلت بدهید آخرش خواهید فهمید.محترم وقتی مطمئن شد که مُهر متعلق به منوچهر میرزاست، یقین پیدا کرد کسی را که روی پله های عمارت نگین دیده جز او نبوده است. با خود گفت:

« این دختر که سوگلی شاهزاده و خانم مرا سیاه بخت کرده با منوچهر میرزا سر و سّری دارد. باید وقتی شهزاده از سفر برگشت، بطرز ماهرانه ای موضوع را به بفهمانم تا هم خدمتی به خانمم کرده باشم و هم خودم به نوایی برسم.»

همین افکار باعث شد که در ذهن خود دنبال یک آدم دلسوز و فهمیده بگردد و کسی را بهتر از ملیحه باجی پیدا نکرد. با آدم دلسوز و فهمیده بگردد و کسی را بهتر از ملیحه باجی پیدا نکرد. با عجله چادر چاقچور کرد و به منزل او رفت. میله خیال داشت از منزل بیرون برود که محترم وارد شد و پس از رد وبدل کردن تعارف مفصل به او گفت که موضوع چیست و او را با وعده و وعید تطمیع کرد.

عصر آن روز ملیحه به عمارت شمس آفاق رفت و داستان های متعددی از هنر نمایی خود بیان کرد. همان روز قرار گذاشتند که ملیحه هر چه زودتر دست به کار شود. او هم به همه جا سرک کشید و چند نفر جاسوس برای عمارت نگین گذاشت تا رفت و آمدها را کاملاً کنترل کنند و خودش هم بیشتر شبها را در عمارت شمس آفاق می گذراند و برایش ماجرایی را نقل می کرد که موجب امیدواری او می شد و به این ترتیب پول بیشتری از او گرفت. در واقع هم زیاد زحمت می کشید و هم علاوه بر حدسیّات، اطلاعات با ارزشی هم پیدا کرده، ولی افشای همه آنها را صلاح نمی دانست و چیزی به شمس آفاق نمی گفت.

از آن طرف هم نگین و عشرت بیکار ننشسته بودند. پس از آن شب منوچهر میرزا محتاط تر شده بود و دیگر بی گدار به آب نمی زند. نگین هم ظاهراً در عمارتش زندگی آرامی را کی گذراند، ولی عشرت پنهانی به خارج عمارت زندگی آرامی را می گذراند، ولی عشرت پنهانی به خارج عمارت فرنگی رفت . اطلاعاتی کسب می کرد، از جمله همان روز اول فهمید که جلال که زندانی شده است. این موضوع در عین حال مه بسیار خوشحالش کرد، او را به این فکر انداخت که از جلال استفاده کند، چون او تنها کسی بودکه از همه امور منوچهر میرزا کاملاً اطلاع داشت.

عشرت از فراش باشی کمک خواست و غذای گرمی تهیه کرد و برای جلال فرستاد. جلال سه چهار روز بود که جز آب و نان خشک چیزی نخورده بود.برای همین ازدیدن غذای گرم مات و مبهوت شد. ابتدا فکر کرد شاید دل منوچهر میرزا به حالش سوخته است؛ ولی زندانبان او را از این اشتباه در آورد و گفت که دوستی ناشناس این غذا را فرستاده، وگرنه منوچهر میرزا دستور داده از هیچ زجر و شکنجه ای در مورد او خودداری نشود .
جلال که تا آن زمان همه امیدش به منوچهرمیرزا بود تازه متوجه شد که باید به کسان دیگری امیدوار باشد اما ناچهان غذا و توتونی که برای او رسید قطع شد و جلال به حال زاری افتاد.هنگامی که زندانبان دوباره کوزه آب و نان خشک راجلو او گذاشت التماس کرد که برایش از فراش باشی وقتی بگیرد تا با او صحبت کند.زندانبان انگار آماده شنیدن چنین صحبتی بود فوراً رضایت خود را اعلام کرد.
چندروز قبل جلال حاضر بود جانش را بگیرند و با این شکل و شمایل مقابل فراش باشی حاضر نشود ولی فشار زندان و گرسنگی باعث شده بود که وقتی جلو فراش باشی قرار گرفت تعظیم کرد همانجا از حال برود.فراش باشی در عین حال که از گرفتاری جلال خوشحال بود دلش هم ببه حال او می سوخت.دستور داد قل وزنجیرها را از دست و پا و گردن او باز کنند و به او فذا و شربت بدهند تا حالش جا بیاید.ضمن صحبتهای زیادی که رد و بدل شد جلال فهمید که منوچهرمیرزا جر خودش به فکر هیچ کس نیست و این محبتها از جانب کسانی است که ربطی به شاهزاده ندارند .موقعی هم یادش می آمد چطور او را به چوب و فلک بسته و به پاداش آن همه خدمت چوبش زده اند نفرتش از منوچهرمیرزا صد برابرمی شد.
فراش باشی به عادت دیرینه جوانمردی شروع به دلداری جلال کرد و او را امیدوار ساخت که هر کاری از دستش براید کوتاهی نخواهد کرد.جلال را به زندان برگرداندند ولی دیگر ان فشارهای قبل روی او نبود و حتی فراش باشی هر روز عصر به او سر می زد تا ببیند حال و روزش چگونه است.
جلال هر چه زندگی گذشته خودر ابررسی می کرد کسی را نمی یافت که به او محبت و توجه خاصی کرده باشد. همه عمر او پر بود از دزدیها شکنجه ها دروغ ها و آدمکشی ها و جنایاتی که به دستور منوچهرمیرزا انجام داده بود بنابراین دلیلی نداشت که کسی بخواهد بیهوده به او از این خدمات ارائه کند. به اطراف خود که نگاه می کرد کسانی را می دید که از دوره سلطنت آغامحمدخان و ولیعهدی فتحعلی شاه که به اسم باباخان در تهران حکومت می کرد در زندان باقی مانده بودند و کسی به فکر خلاصی آنها نبود.در میان زندانی ها حتی نزدیکان شاه هم وجود داشتند و فراش باشی به او فته بود که حتی بعضی از آنها بیش از بیست سال است که در زندان به سر می برند و همین موضوع بر ترس او افزوده بود.
یک ماه از حبس جلالمی گذش و بویی از آزادی او به مشام نمی رسید.توجه حامی ناشناس هم داشت کم می شد و فراش باشی چندان وقتی برای او نمی گذاشت.جلال تصمیم گرفت که اگر تا دو روز دیگر از طرف منوچهرمیرزا عبری نشود بطور کامل خود را در اختیارفراش باشی و حامی ناشناس بگذارد و از انها بخواهد با هر شرطی ک در نظر دارند موجبات فرار او را فراهم سازند.
در فاصله یک ماهی که جلال در زندان بود حوادث زیادی در اطراف شیراز روی داده بود و از بوشهر خبرهای هولناکی می رسید.می گفتند چون فرخ میرزا حاضر نشده در کشتی به دیدن سفیر انگلیس برود و در عمارت حکومتی بوشهر منتظر او بوده سفیر هم قهر کرده و به انگلستان برگشته و عنقریب است مه کشتی های انگلیسی بوشهر را محاصره کنند .عشایر تنگستان و داغستان هم که این خبرها را شنیده بود شروع به یاغی گری کردند و بستگان حاجی ابراهیم خان اعتمادالدوله هم که در تهران به دستور شاه بطرز فجیعی کشته شده بود این اخبار را منتشر می کردند و تحریکات آنها کار را به جایی رساند که وقتی عمال حکومت برای سربازگیری به دهات می رفتند مردم آنها را می گرفتند و پوستشان را پر از کاه می کردند.مردم در اضطراب عجیبی به سر می بردند و تجار و کسبه اشیا و مال التجاره خود را از دکانها به زیرزمین ها منتقل می کردند و هر آن منتظر حوادث غیر مترقبه بودند.
برای منوچهرمیرزا هیچ یک از این مسائل اهمیت نداشت .او فقط به وصال نگین می اندیشید.در این فاصله نامه مفصلی هم از شاهزاده آمد که در آن نوشته شده بود منوچهرمیرزا هر چه سریعتر سه هزار سوار برای مقابله با عشایری که سر به طغیان برداشته بودند چمع آوری کند و ضمناً نامه عاشقانه ای هم برای نگین نوشته و در پاکت مهر شده ای گذاشته بود بعد هم به منوچهرمیرزا سفارش کرده بود که از نگین کاملاًمراقبت کند و بخصوص موقعی که وضع حمل او نزدیک شد با پیک تند پا خبر را به او برساند تا هر چه سریعتر از بوشهر بیاید.
منوچهرمیرزا تصمیم گرفت همان شب به دیدن نگین برود و نیرنگش را در مورد بارداری آشکار سازدوبه علی دستور داد کباب و شرابی فراهم آورد و پس از آن که با اشتها شام را خورد به راه افتاد و به طرف عمارت نگین رفت اما با آن که این راه را بارها بدون اراده رفته بود موقعی که دستش را برای در زدن دراز کرد احساس کرد زانوهایش می لرزند.
گوهرآغا در را باز و با دیدن منوچهرمیرزا تعظیم غرایی کرد .منوچهرمیرزا به او دستور داد به نگین خبر بدهد که از حضرت والا برایش نامه ای آورده است .گوهرآغا با عجله خود را به نگین رساند و موضوع را به او خبرداد. نگین دستور داد شاهزاده رابه اتاق پذیرایی راهنمایی کنند و عشرت برود و ببیند که او چه کار داردوگوهرآغا می خواست برود که صدای منوچهرمیرزا آمد که گفت:
-راضی به زحمت خاله جان شما نیستم .عرض مختصری با خود شما داشتم اگر اجازه بفرمایی وارد شوم.نگین از این حرکت خلاف عرف و عادت دست و پای خود را گم کرد و زبانش به لکنت افتاد .عشرت هم دست کمی از ائ نداشت و نمی دانست چه کند بالاخره نگین خود را جمع همان اتاق تشریف داشته باشید تا من لباس مناسبی بپ.شم و خدمت برسم.خاله جان شما بروید از حضرت والا استقبال کنید.
سپس به صندوقخانه رفت و بالش پرقویی را روی شکمش بست و به تالار آمد و بی آن که به منوچهر میرزا فرصت صحبت بدهد گفت :
-انشالله که حضرت والا خبرهای خوشی دارند.
منوچهرمیرزا که تصمیم جدی گرفته بود معلوب نگاه های نگین نشود گفت:
-شکر خدا خبرهای خوبی دارم .حضرت والا کاغذی برای شما نوشته و همراه با هدایایی برایتان فرستاده اند .غیر از این صحبت های دیگری هم هست که باید با خود شما مطرح کنم بنابراین بفرمایید عشرت خانم از اتاق خارج شوند تا عرایض خود را بگویم.
-حضرت والا اطلاع دارند که خاله جان محرم اسرار من هستند.-بله ولی در حکومتی و حرمسرا مطالبی هست که نمی توان حتی به نزدیکترین اشخاص هم گفت .هنوز شما با این رسوم اشنا نشده اید.
نگین با دلهره به عشرت گفت که از تالار خارج شود ولی با اشاره به او فهماند که همان نزدیکی ها باشد.
منوچهرمیرزا نامه شاهزاده را به نگین داد و گفت:
-ببینید حضرت والا با همه گرفتاریهایی که دارند چطور دستور داده اند که امور شما را مستقیما تحت نظر بگیریم و اداره کنم.-از لطف شما صمیمانه متشکرم.
-تشکر خشک رو خالی چه فایده ای برای من دارد؟من اگر می خواستم اوامر دایی جان را اطاعت کنم حالا چای شما اینجا نبود. واضح بگویم که من از همه اسرار خاوادگی شما کرده اید واگر علاقه ام به شما نبود حتی یک دقیقه هم صبر نمی کردم.
نگین متوجه شد که منوچهرمیرزا واقعا از همه چیز خبر دارد و دیگر نمی توان او را گول زد با این همه از آخرین حربه های زنانه خود استفاده کرد و گفت:
-.لی شما به من علاقه داشتید لااقل فکر ابروی مرا می کردید.من دختر بدبخت غریبی هستم که خود را به دست شما سپرده ام .شما هم اگر یک کمی به من فرصت بدهید تا اقلاً بار خودرا بر زمین بگذاریم آن وقت برای همیشه در اختیار شما خواهم بود .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمــــــــــت هفتـــــــــم


منوچهرمیرزا کمی به او نزدیکتر شد و با صدای ارامی گفت:
-خانم کدام بچه ؟ کدام بار؟ دست از این حقه بازیها بردارید و اگر واقعا می خواهید اسرار شما نزد من محفوظ بمانند راست بگویید و از خودتان صمیمیت نشان بدهید.
نگین باز هم خودش را به کوچه علی چپ زد و گفت:
-من کاملاً تسلیم شما هستم و با کمال صمیمیت فرمایشات شما را اطاعت می کنم .وه پانزده روزی به من فرصت بدهید.اگر اوامر شما را اجرا نکردم هر کاری خواستید درباره من بکنید.
-بسیار خوب.اطمینان داشته باشم که پس از این مدت شما عشقمر اخواهید پذیرفت؟

نگین تظاهر به شرمندگی کرد و سرش را پایین انداخت و گفت:بله.
-شما هم مطمئن باشید من هم هر خدمتی از دستم بر اید میکنم و شما را از همه بلاها حفظ خواهم کرد.
اگر منوچهر میرزا متوجه برق تمسخری که از چشمان نگین بیرون میجست میشد امکان نداشت از جایش تکان بخورد ولی آنقدر خوشحال بود که آن را ندید.
شمس آفاق در پرتو روشنایی خیال انگیز شمعها که از درون حباب لاله ها نور افشانی میکردند در آیینه نگاهی به اندام متناسب خود انداخت و چنان دلش گرفت که برگشت و سرش را در ناز بالش پرقویی که زیر دستش بود فرو برد و با تلخی هر چه تمامتر گریست اما اشک هم نتوانست او را تسلی ببخشد و مرهی بر قلبش بگذارد.آهسته از روی تخت بلند شد و صدا زد:محترم محترم بیداری؟
-بله خانم جان.
-پاشو بیا.
محترم که مدتها بود غلت میزد و خوابش نمیبرد از جا بلند شد و به اتاق شمس آفاق رفت و با دیدن او گفت:ماشالله چرا بچه شده اید؟برای چه گریه میکنید؟چه اتفاقی افتاده؟
-دست از دلم بردار.میخواهی چه شده باشد؟تو که مرا از روز اول روی زانوی خودت بزرگ کرده ای باید بهتر بدانی که چه شده است.تو که بحال این دل صاحب مرده من بهتر آشنایی هنوز دست چپ و راستم را بلد نبودم که مرا از آغوش پدر و مادرم جدا کردند و به اینجا آوردند و به دست این شاهزاده خونخوار دادند حالا تو میپرسی که چرا گریه میکنم؟
-این چیزها که تازگی ندارند.تازه از کی تا بحال با گریه کارها درست شده که حالا بشود؟
-نه محترم دیگر طاقتم طاق شده قبلا حداقل دلم خوش بود که شوهرم بمن توجه دارد.حالا این دختره بی کس و کار آمده که جای مرا بگیرد و همین دلخوشی هم از دست من رفته.تو را بخدا بمن نگاه کن.چه عیبی دارم که حضرت والا دیگر بمن التفاتی ندارد؟
-اختیار دارید خانم جان ماشالله شما مثل گل هستید.چه کسی میتواند بگوید شما عیب و نقصی دارید؟حال بگویید علت گریه تان چیست و من چکار میتوانم بکنم؟
-تو فقط بلدی پول از من بگیری و به این و ان بدهی.دیگر از تو هم مایوس شده ام.تو آنقدر غافلی که خبر نداری دیشب قاصد فرخ میرزا از بوشهر آمده و نامه و کلی سوغات برای نگین اورده و حتی یادی هم از من نکرده است.دیگر نمیتوانم تحمل کنم که هر بی سر و پایی اینجا بیاید و گوشه و کنایه ای بمن بزند.
-یک کمی آرام باشید خانم جان والله من از طریق ملیحه زودتر از همه از این موضوع خبردار شدم ولی دیدم گفتنش به شما فایده ندارد چون فقط غصه شما بیشتر میشود.
-ملیحه دیگر چه خبر دارد؟
-از اینکه منوچهر میرزا یک دل نه صد دل عاشق نگین شده و مدام به عمارت او رفت و آمد میکند و آن کسی هم که شب در عمارت نگین بود کسی جز منوچهر میرزا نبوده و مهری هم که من از جلوی منزل نگین پیدا کردم و مطمئنا متعلق به منوچهر میرزا بود.میبینید که ما خیلی هم پولهای شما را دور نمیریزم.میدانید اگر خبر رابطه آندو به شاهزاده برسد چه اتشی بپا میشود؟
-تا تو بخواهی اینکارها را بکنی من دق کرده ام.دخترک فردا که شاهزاده برگردد حکایتی برایش ردیف میکند و باز هم به ریش من و تو میخندد.
-اینطور هم نیست.فردا ملیحه برایم خبرهای خوبی می اورد و شما نتیجه اش را خواهید دید.حالا آسوده بخوابید و خیالتان راحت باشد که من حواسم جمع است.
فردا صبح همینکه که ملیحه به دیدن محترم آمد گفت که نگین از منوچهر میرزا خواسته است که برایش قابله بفرستد.محترم گفت:چه خوب کاش ما زودتر با این قابله اشنا میشدیم.
-بیخود به خودتان زحمت ندهید.قابله ای که آنها بیاورند از قول و خویشهای خودشان است.
-تو هنوز هم گمان میکنی که قضیه او دروغ است؟
-مسلما دروغ است.من چندین سال است که در خانه شاهزاده هستم.اگر قرار بود اولاد داشته باشد از یکی از زنهایش داشت.
-ولی نگین میتواند حامله باشد.مگر نمیگویی با منوچهر میرزا رابطه دارد؟
-این دختر زرنگتر از این حرفهایست.او دارد سر منوچهر میرزا را هم شیره میمالد.
-اگر اینطور باشد تا وضع حمل او یکی دو ماه بیشتر نمانده.چطور میخواهد ادعایش را اثبات کند؟
-لابد برای این قضیه هم فکری کرده.تنها کاری که ما باید بکنیم این است که منوچهر میرزا دست از سر او برندارد.
منوچهر میرزا بر خلاف سابق کم خوراک و کم خواب شده بود و صبح های زود به باغ میرفت و زیر درخت نارنگی کنار پنجره نگین قدم میزد.باغبانها خیلی متوجه این موضوع نبودند ولی کسی که ششدانگ حواسش دنبال شاهزاده بود همه چیز را میدید.نگین از اینکه میدید منوچهر میرزا اینطور واله وشیدای اوست دل نگران بود و با آنکه مدام عقلش به او نهیب میزد که خود را از آتش این عاشق تندخو کنار نگه دارد اما گاهی کنار پنجره می آمد.منوچهر میرزا بعد از آخرین ملاقات با نگین و وعده های او دیگر خیلی احتیاط نمیکرد.یک روز تکه کاغذی را به شاخه درخت نارنگی دید.آن را برداشت و خواند و خون در رگهایش منجمد شد.در کاغذ نوشته شده بود:نگین حامله نیست و به شما دروغ میگوید.من دوست شما هستم و هر خبری بدست بیاورم به اطلاع شما میرسانم.
منوچهر میرزا از تصور اینکه راز عشقش برملا شده است خون خونش را میخورد.شاید بیش از ده بار نامه را خواند و طرف عمارت خود رفت.نگین کمترین علاقه ای به منوچهر میرزا نداشت ولی از توجه او بخود لذت میبرد و وقتی دید که او با عجله به طرف عمارتش رفت و حتی نیم نگاهی هم به پنجره او نینداخت واقعا حیرت کرد و متوجه شد هر چه که هست زیر سر آن کاغذی است که منوچهر میرزا خوانده است.موضوع را با عشرت در میان گذاشت و هر دو به این نتیجه رسیدند که باید به هر شکل ممکن از موضوع نامه خبردار شوند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
عشرت خود را به فراش باشی رساند تا هم خبری از جلال بگیرد و هم از او بخواهد علی را مامور دزدیدن نامه کند و بخصوص تاکید کرد اگر موقعی که شاهزاده خواب است اینکار را بکند بهتر است چون میتوانند نامه را بخوانند و برگردانند.
آن روز منوچهر میرزا حوصله نداشت به دیوانخانه برود و به شکایات مردم رسیدگی کند و به نایب الحکومه دستورداد به مردم بگوید که حضرت والا کسالت دارند و نمیتوانند به کارهای ایشان برسند.همه افرادی که آمده بودند یکی یکی رفتند ولی پیرمردی در آنجا بود که سخت اصرار داشت خود حضرت والا را ببیند.فراشها که اصرار او را میدیدند سربسرش میگذاشتند و میگفتند لابد به طمع غذای چرب و نرم حکومتی اصرار میکند بماند و یکی از آنها که بازوان قوی تری داشت پیرمرد را بلند کرد تا از در بیرون بیندازد.
در همین اثنا فراش باشی آمد و چون این منظره را دید علت را سوال کرد و بعد برای اینکه مهربانی خود را به رخ فراشها بکشد گفت:خجالت بکشید.با یک پیرمرد بیچاره اینطور رفتار میکنند؟بروید دنبال کارتان.
پیرمرد که از حمایت فراش باشی شیر شده بود شروع به دعا کردن نمود وقتی فراشها رفتند فراش باشی گفت:پدرجان امروز نمیتوانی حضرت والا را ببینی انشالله فردا.اگر عریضه ای داری بده من میبرم جوابش را میگیرم و برایت می آورم.
-حضرت آقا!شما حتما از نزدیکان حضرت والا هستید.من از راه بسیاری دوری می آیم و بطور اتفاقی از موضوعی خبردار شدم.وصیتی است که باید مستقیما بخود خان بگویم و میدانم که در مقابل نامه ای که دارم انعام خوبی بمن خواهند داد.
-اولا حضرت والا الان در بوشهر هستند و تو هم تا به آنجا برسی تلف می شوی.
- می دانم، ولی چاره نیست. باید نامه را شخصاً به دست ایشان بدهم.
فراش باشی متوجه شد که به این سادگی ها حریف پیرمرد نخواهد شد، بنابراین راه چاره را در این دید که پیرمرد را به خانه اش ببرد و از او پذیرایی مفصلی به عمل بیاورد و به هر حیله ای که هست، حرف را از دهانش بیرون بکشد، اما پیرمرد زرنگتر از این حرفها بود و با آن که فراش باشی همه جور خوش خدمتی به او کرد، ذره ای از محتویات نامه را بروز نداد. از پیرمرد پرسید:
- عمو جان. تو سواد هم داری؟
- بله ارباب، کوره سوادی دارم.
- کاغذ را که قاصد داد خوانده ای؟
- چیزی اضافه بر آنچه گفتم در آن نیست.
- پدر جان. تو مرد خدا شناسی هستی. هیچ می دانی اگر به خاطر حرف نزدن تو کسی در خطر بیفتد چه گناهی مرتکب شده ای؟ خیال نمی کنی اگر کاغذ را به صاحبش برسانی هم در امانت خیانت نشده و هم آخرین وصیت شخصی را که در منزلت مرده انجام داده ای و هم ممکن است انعام خوبی نصیبت شود؟
- اگر حاکم بفهمد چه خاکی بر سرم بریزم؟
- ای بابا! مگر فکر می کنی کسی بیکار است که برود به حاکم حرفی بزند؟ از این گذشته کسی که برای خدا کار می کند که نباید از بنده خدا بترسد. حالا بگو گیرنده نامه کیست؟
پیرمرد با تردید نگاهی به فراش باشی کرد و گفت:
- یا ملیحه خانم و یا محترم خانم که از زنهای حرمسرا هستند.
- پدر جان، لابد می دانی که دسترسی به زنان حرمسرا ساده نیست. نامه را بده من ببرم و به دست آنها برسانم و جواب و پاداش آن را برایت بیاورم.
- ابداً این کار را نمی کنم. حرفهایم را به همان دو نفری که آن خدا بیامرز سفارش کرد می زنم.
فراش باشی بلافاصله تصمیم گرفت عشرت را جای یکی از آن دو نفر بیاورد و با کمک او سر از موضوع دربیاورد و گفت:
- بسیار خوب عمو. تو همین جا بمان تا من یکی از آن دو نفر را پیدا کنم و بیاورم. فقط یادت نرود که سهم مرا از انعام فراموش نکنی.
- معلوم است که هیچ وقت محبت های شما را فراموش نخواهم کرد. خداوند به شما عوض بدهد.
فراش باشی به نوکرانش سفارش کرد نگذارند پیرمرد از خانه بیرون برود و حسابی از او پذیرایی کنند و به فراش خانه رفت.
در این فاصله علی کاغذ را از جیب منوچهر میرزا بیرون آورده بود و دلهره داشت که هر چه زودتر آن را بخوانند تا برگرداند. فراش باشی به علی گفت:
- برو هر چه زودتر علامت مخصوص را بگذار.
فراش باشی و عشرت قرار گذاشته بودند هر وقت کار ضروری پیش آمد دستمال قرمزی را به درخت سیبی که از فراش خانه و عمارت نگین قابل روئیت بود ببندند. هنوز چند دقیقه ای از نصب دستمال نگذشته بود که عشرت آمد. کاغذ را از فراش باشی که تظاهر می کرد آن را نخوانده است گرفت و گفت:
- خواهش می کنم این نامه را برای من بخوانید. شما دیگر محرم اسرار خانواده ما شده اید.
فراش باشی انگار نه انگار که نامه را قبلاً چندین بار خوانده است با لکنت شروع به خواندن آن کرد. عشرت گفت:
- این دروغها را معلوم است چه کسانی می گویند. لطف کنید از روی آن بنویسید تا من به نگین خانم بدهم بخواند.
فراش باشی این کار را کرد و به علی دستور داد هر چه سریعتر نامه را سر جایش برگرداند. وقتی علی رفت رو به عشرت کرد و گفت:
- ضمناً کار مهمی هم با شما دارم.
و داستان آمدن پیرمرد را برایش تعریف کرد. عشرت وقتی فهمید که پیرمرد نامه ای برای ملیحه و محترم آورده است سخت مضطرب شد و گفت:
- حالا تکلیف من چیست؟ بگوئید چه باید بکنم؟
- شما باید به پیرمرد بگوئید که ملیحه یا محترم هستید. ضمناً یادتان باشد او پیرمرد طمّاع و زرنگی است. خیلی مواظب باشید.
- باشد، ولی من پول همراه ندارم که به او بدهم.
- از بابت پول مشکلی نیست. شما فقط سعی کنید زودتر از مفاد نامه باخبر شوید.
فراش باشی و عشرت به سراغ پیرمرد رفتند و فراش باشی گفت که ملیحه باجی را همراه آورده است. پیرمرد سلام کرد و به فراش باشی گفت:
- اگر زحمتی نیست لطفاً ما را تنها بگذارید، چون آن مرحوم وصیت کرد که این حرفها را جز به ایشان به کسی نگویم.
عشرت اشاره ای به فراش باشی کرد و او رفت. سپس پیرمرد نزدیک آمد و با صدای آرامی پرسید:
- شما ملیحه خانم هستید؟
- بله.
- شما قاصد به فراهان فرستاده بودید؟
- بله.
- از کجا مطمئن بشوم که شما خود ملیحه خانم هستید؟
- دو ساعت آدم می فرستی دنبال آدم، بعد هم می پرسید چطور مطمئن بشوم؟ خوب از هر کس که دلت می خواهد بپرس.
- خیر از کسی نمی پرسم، اما شما خوشتان می آید نامه ای را که مال شماست به کسی دیگری بدهند؟
- نه عمو جان. من از این دقت شما خیلی هم ممنونم. خب بگو سر قاصد ما چه آمد؟
- او در منزل من عمرش را داد به شما و تا آخرین لحظه هم سعی کرد مأموریتش را درست انجام بدهد، ولی وقتی فهمید که عمرش یاری نخواهد کرد به من وصیت کرد پیش شما بیایم و حتماً پیغامش را به شما برسانم. قاصد ضمناً به من گفت که در مقابل این پیغام انعام خوبی از شما خواهم گرفت. حالا می خواهم بدانم این حرف درست بود یا نه؟
- البته اگر او مأموریتش را درست انجام داده باشد و پیغام شایسته ای آورده باشید انعام خوبی خواهید گرفت.
- خوب گوش کنید. قاصد گفته که من به فراهان رفتم و از اطرافیان آن زن و دختر تحقیق کردم. دختری که در فراهان است دختر خود حاجی است و تازگی هم به عقد پسرعموی خود درآمده است. زنی که در حرمسرا به نام دختر حاج مصباح معروف است دختر حاجی نیست. حاجی فقط یک دختر دارد که او را به فراهان فرستاده. ضمناً این کاغذ را طرف شما در فراهان نوشته و به یک یک سؤالات شما جواب داده است.
و کاغذی را از لای چین های شال خود درآورد و با دستی لرزان به عشرت داد. عشرت پرسید:
- عمو جان. شما خودتان این کاغذ را خوانده اید؟
- بله اگر نمی خواندم و مطالبش را به ذهنم نمی سپردم، در صورت گم شدن کاغذ چه کسی می توانست شما را از موضوع مطلع کند؟
- حق با شماست عمو جان. آیا قاصد شما مطلب دیگری نگفت؟

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمــــــت هشتــــــــم


چرا، نشانی خانه اش را به من داد که خبر فوت او را برای زن و برادرش ببرم و ضمناً از انعامی که مرحمت خواهید کرد مبلغی به آنها بدهم.
عشرت با اضطراب پرسید:
- شما که هنوز به آنجا نرفته اید؟
- چرا، اتفاقاً خانه آنها درست سر راه من بود و قبل از این که اینجا بیایم رفتم و به زن بیچاره سر سلامتی دادم. نمی شد که آنها را از سرنوشت نان آورشان بی خبر گذاشت. مخصوصاً به آنها اطمینان دادم از انعامی که خواهم گرفت سهمشان را می دهم.
عشرت فکر کرد گرفتار عجب مخمصه ای شده اند. از جا بلند شد تا هر چه زودتر خود را به نگین برساند تا نامه را بخواند. به پیرمرد گفت:
- شما همین جا منتظر باش. من امشب انعامت را می فرستم، ولی شرطش این است که دیگر با کسی صحبت نکنی و به ده خود برگردی و رسیدگی به امور قاصد را بر عهده من بگذاری. من آنها را می شناسم و خودم به وضع آنها رسیدگی می کنم.
و بلافاصله از اتاق خارج شد و در راهرو به فراش باشی که با بی صبری منتظر او بود گفت:
- نگذارید این پیرمرد خارج شود. پیرمرد دیوانه خیالبافی است که بدجوری کار دستمان می دهد و بودنش در این شهر ابداً صلاح نیست. فراش باشی پرسید:
- کاغذ چه بود؟ او یکریز درباره کاغذ حرف می زد.
- کاغذش هم مثل حرفهایش بی سر و نه بود. حالا وقت این حرفها نیست.بعداً همه چیز را به شما خواهم گفت.
عشرت معطل نشد و به سرعت از در بیرون رفت و فراش باشی را متحیر و متفکر در جای خود باقی گذاشت.
نگین داشت وسایل حمام خود را آماده می کرد که عشرت سراسیمه وارد شد و دست او را گرفت و به سرعت به اتاق نشیمن برد. نگین با اضطراب پرسید:
- کاغذ را آوردی؟
- هم کاغذ را آوردم و هم خیلی چیزهای دیگر.
و همه ماجرا را برای او تعریف کرد . رنگ صورت نگین از عصبانیت سرخ شده بود. با خشم پرسید:
- چند نفر از مضمون این نامه خبر دارند؟
- این طور که پیرمرد می گفت فقط خودش خبر داشت و قاصد هم که مرده.
- پیرمرد و هرکس دیگری که از این موضوع مطلع است باید به درک برود.
لحن نگین در هنگام ادای این حرف بقدری محکم بود که دل عشرت لرزید. کمی فکر کرد و پرسید:
- از جلال چه خبر؟
- جلال امیدش از منوچهر میرزا قطع شده است و دارد در زندان روزشماری می کند.
- رابطه فراش باشی با ما چگونه است؟ آیا حاضر است کارهایی را که ما می خواهیم برایمان انجام دهد؟
- اگر موضوع این پیرمرد مشکوکش نکرده باشد ، گمانم حاضر است.
- دیگر کار از این حرفها گذشته . نباید افسار کار را به دست شما می دادم. چرا باید قاصدی به سوی فراهان برود و ما نفهمیم؟ دشمنان من با آزادی کامل عمل می کنند و حالا شما آمده اید برای من نوحه سر داده اید. از این به بعد فقط باید دستورات من اجرا شود. چند وقت دیگر اوضاع به همین منوال بگذرد باید منتظر میرغضب باشیم.
- بگو چه باید بکنم.
- الساعه می روی پیش فراش باشی و به او می گویی امشب منتظر او هستم. بگو یک ساعت بیاید اینجا. با او کار لازمی دارم.
- گمان نمی کنی اگر موضوع آمدن او به اینجا آشکار شود، وضع خطرناکی پیش بیاید؟
- از همین چیز است که عصبانی می شود. اگر نمی توانی به دستورات من عمل کنی ، همین الان از هم جدا می شویم.
عشرت شروع به گریه کرد و گفت:
- من عمرم را کرده ام و برای خودم ترسی ندارم ، همه نگرانی من برای توست. آخر فراش باشی جلوی چشم این همه آدم چطور به اینجا بیاید؟
- فکرش را کرده ام. اینجا یک در مخفی به باغ وجود دارد. وقتی هوا تاریک شد دو نفری کشو را بالا می کشیم. به فراش باشی هم بگو از داخل باغ و پشت عمارت از همان در بیاید.
- با پیرمد چه کنیم؟ به او انعام بدهم یا خیر؟
- همه ای چیزها بعد از ملاقات با فراش باشی مشخص خواهد شد.
عشرت پیغام نگین را به فراش باشی رساند. فراش باشی باورش نمی شد که سوگلی حضرت والا او را به عمارت خود دعوت کند. چهار ساعت از غروب آفتاب گذشته بود که فراش باشی از در مخصوص وارد عمارت شد.
رانوهایش می لرزیدند و صدای قلبش را در گوش هایش می شنید. او بمحض این که دستش را به در نزدیک کرد، در باز شد و عشرت آهسته او را به داخل عمارت دعوت کرد. از چند پله پرپیچ و خم گذشتند و وارد تالار مجللی شدند که بوی عطر گلهای کاشان در آن موج می زد و فرهشا و تزئینات قیمتی آن هوش از سر فراش باشی می ربود. بیچاره تا آن روز گمان می کرد خانه خودش از همه جا مجلل تر است. هنوز از بهت منظره اتاق بیرون نیامده بود که صدای خش خش لباس ابریشمی نگین را شنید.
فراش باشی که تا آن روز جز عیالش زن دیگری را ندیده بود ، تعظیم بلند بالایی کرد و از شدت خجالت همان طور باقی ماند. او سوگلی حاکم را همه جور فرض کرده بود. امّا این همه جلال و شکوه و زیبایی حتی در خیالش هم قابل باور نبود.
نگینن فهمید که حریف به کلی قافیه را باخته است و با لحنی دل انگیز و مهربان گفت:
- جناب فراش باشی واقعاً لطف کردید که تشریف آوردید. خاله خانم از زحمات و محبت های شما بسیار برایم تعریف کرده اند و من مخصوصاً می خواستم حضوراً از شما تشکر کنم و رضایت خودم را شفاهاً به شما بگویم.
لحن مهربان نگین کم کم از خجالت و ترس فراش باشی کم کرد.
نگین آرام پرسید:
- راستی در زندان به جلال چگونه می گذرد؟
- به مرحمت خانم ، از روزی که دستور فرمودید همه نوع توجهی به او می شود.
- می خواستم از شما خواهش کنم او را یک ساعتی اینجا بیاورید. شنیده ام آدم زرنگ و باهوشی است.
فراش باشی از این تعریف خوشش نیامد ، ولی در مقابل نگین نمی توانست مقاومت کند لذا بی درنگ گفت:
- هر ساعتی مقرر بفرمائید اینجا حاضر می شود.
هنوز حرف فراش باشی تمام نشده بود که عشرت سراسیمه آمد و سرش را نزدیک گوش نگین برد و آهسته گفت که شاهزاده منوچهرمیرزا دارد از پله ها بالا می آید. یکمرتبه قلب نگین ریخت و دست و پایش را گم کرد، ولی چون قرار بود کار را به سر و سامان برساند ، سعی کرد لحن مهربان و خونسردی به خود بگیرد و ادامه داد:
- قبل از طلوع فردا جلال باید از زندان آزاد شود. اول او را با خودتان به اینجا می آورید، ولی دیگر به زندان بر نمی گردد. همین امشب هم خبر فرار او را پخش می کنید . بخصوص منوچهر میرزا همین امشب باید از این موضوع خبردار شود.
فراش باشی خواست اعتراض کند و موانع کار را برای او شرح دهد ، ولی قیافه پرالتماس و زیبای نگین برایش راه چاره ای باقی نگذاشت. نگین او را تنها گذاشت و با سرعت فاصله بین تالار و اتاقی را که منوچهر میرزا در آن ایستاده بود را طی کرد و در این فاصله همه تلاشش این بود که آثار اضطراب و تشویش را از سیمای خود رفع کند.
منوچهر میرزا با بی صبری در اتاق قدم می زد . وقتی نگین وارد شد ، او پشت به در و رو به پنجره ایستاده بود . نگین برای این که او را متوجه کند ، آرام گفت :
از آمدن شما واقعا" خوشوقت شدم .
منوچهر میرزا که توقع شنیدن این حرف را از نگین نداشت ، برگشت و با تعجب نگاهی به او کرد و گفت :
شما واقعا" از دیدن من خوشحال شده اید ؟
نگین حالت دختران کمرو را به خود گرفت و گفت :
وقتی انسان امیدواری و پناهش منحصر به یک نفر باشد آیا از دیدن او خوشوقت نمی شود ؟
منوچهر میرزا که با نیت دعوا آمده بود ، با این لحن دوستانه نگین بکلی خشم و غضب خود را فرو برد و پرسید :
راستی شما مرا پشتیبان خود می دانید و به من امیدوار هستید ؟
دلیلی ندارد که دروغ بگویم . وقتی که انسان در میان یک عده دشمن حسود گرفتار می آید ، باید تکیه گاهی پیدا کند و برای من چه تکیه گاهی بهتر از شما ؟
منوچهر میرزا داشت عنان خود را از دست می داد . نگین با فراست تمام این نکته را دریافت و با چالاکی خود را از دسترس او دور و با صدای بلند عشرت را احضار کرد . منوچهر میرزا که باز شکار را از خود دور می دید ، عصبانی شد و گفت :
خودتان بتنهایی برای فریب دادن من کافی هستید . نیازی نیست کس دیگری را به کمک بطلبید .
نگین حالت متعجبی به خود گرفت و گفت :
فریب ؟ خدا نکند که من قصد فریب شما را داشته باشم . درست گفته اند که شاهزاده ها حالت ثابتی ندارند . شما همین الان به من اظهار لطف می کردید ، چطور شد که یکمرتبه عصبانی شدید ؟
کار من و شما از این حرف ها گذشته . حالا دیگر همه اهل حرمسرا می دانند که شما دارید مرا فریب می دهید . این کاغذ را بخوانید و ببینید چه نوشته اند .
نگین انگار نه انگار از متن نامه خبر دارد ، آن را با دقت تمام خواند و زیر لب گفت :
درست حدس زده بودم . اطراف مرا دشمنانی بدتر از گرگ احاطه کرده اند . خدایا از دست این گرگ های آدمی صورت به تو پناه می برم .
آن وقت خطاب به منوچهر میرزا گفت :
می بینید چطور طشت رسوایی من از بام افتاده و آرزوهایم بر باد رفته اند . موجب همه این بدبختی ها شما هستید که انتظار داشتم یار و مددکار من باشید .
منوچهر میرزا با تعجب پرسید :
من ؟ به من چه مربوط . مگر من چه کرده ام ؟
اگر این قدر بی محابا به عمارت من رفت و آمد نمی کردید و اسرار خود را به دیگران نمی گفتید ، این وضع پیش نمی آمد . من ابدا" به فکر خود نیستم ، بلکه به فکر شما هستم . می دانید اگر فرخ میرزا بفهمد چه ها خواهد کرد؟
منوچهر میرزا با تمام صلابتی که داشت ، از تصور چنین چیزی بر خود لرزید و ادامه داد :
چه باید کرد ؟ بگوئید حدستان چیست . بخدا قسم هر کس که این نامه را نوشته باشد نابود خواهد شد .
باید چند روزی صبر کنید . با این عجله فقط کارها خرابتر می شوند . اطراف ما پر از جاسوس است . کمی مراقب باشید .
منظورتان این است که به دیدن شما نیایم ؟
من خیلی هم از دیدن شما خوشوقت می شوم ، ولی اگر کسی شما را این جا ببیند برای خودتان بد می شود .
در این موقع عشرت وارد شد . نگین نامه را به طرف او گرفت و گفت :
خاله جان ! ببینید چه چیزهایی درباره من می نویسند .
عشرت گفت :
خاله جان من که سواد ندارم . خودتان بفرمائید چه نوشته اند .
منوچهر میرزا گفت :
این را خطاب به من نوشته و به درختی بسته بودند .
پس حتما" مطمئن بودند که شما کاغذ را می بینید . این آدم ها هر که باشند فقط به ما کار ندارند ، بلکه مراقب شما هم هستند .
منوچهر میرزا از این حرف منطقی به فکر فرو رفت . او این جسارت را نمی توانست ببخشد . ابتدا به محترم شک کرد ، ولی بعد به این نتیجه رسید که او آن قدرها زرنگ و عیار نیست . بالاخره سرش را بلند کرد و گفت :
فعلا" سر در نمی آورم . از امشب درصدد پیدا کردن این آدم خیره سر هستم و اگر پیدایش کنم طوری ادبش می کنم که دیگر از این فضولی ها نکند .
منوچهر میرزا کاملا" بی قرار بود و به یاد آورد که جز جلال محرم رازی ندارد و صد افسوس خورد که چرا او را به زندان انداخته است . تصمیم گرفت نویسنده کاغذ را پیدا کند . این کار جز از جلال بر نمی آمد ، بنابراین باید هر چه زودتر او را آزاد می کرد .
عشرت راهروهای عمارت را بازرسی کرد و به منوچهر میرزا گفت که می تواند برود . در بین راه منوچهر میرزا با خود فکر می کرد که تا به حال کسی به رفت و آمد او به عمارت نگین مطلع نشده است ، ولی حق با نگین است و نباید این چنین بی ملاحظه به آن جا بیاید . البته او خبر نداشت یک جفت چشم کنجکاو دارد از پشت درخت ها او را می بیند و با حیرت آمیخته به شادی او را بدرقه می کند .
منوچهر میرزا با عجله خود را به عمارتش رساند و به علی دستور داد که از صندوقخانه یک خلعتی بردارد و بعد از شام به سراغ جلال در زندان برود و به فراش باشی بگوید که جلال را آزاد کند . علی با پاهای لرزان به صندوقخانه رفت و خلعتی را گرفت و به طرف فراشخانه به راه افتاد .
منوچهر میرزا تنها نشسته بود و به ملاقات های خود با نگین فکر می کرد و این که او هر دفعه به شکلی دست به سرش کرده بود . تصمیم گرفت به محض آمدن جلال نامه را در اختیارش بگذارد و از او بخواهد نویسنده آن را پیدا کند ، اما ، یکمرتبه متوجه شد که نامه را نزد نگین جا گذاشته است . با خود گفت :
مراجعت من به عمارت او که صورت خوشی ندارد ، بهتر است بگویم یکی از پیشخدمت ها به عمارت نگین برود .
و گوهرآغا را صدا زد . چند دقیقه بعد گوهرآغا وارد اتاق منوچهر میرزا شد . شاهزاده گفت :
گوهرآغا ، من همیشه قدر زحمات تو را دانسته ام و می دانم که خواجه ای صمیمی و با وفا هستی . حالا گوش کم ببین چه می گویم . از دایی جان نامه ای رسیده است که باید به دست خود بیگم نگین برسد . ضمنا" جوابی دارد که تو باید بگیری و برایم بیاوری .
سپس یاداشت خود را به دست گوهرآغا داد و او با آن که به سن و سالش نمی آمد با چالاکی عجیبی نامه را گرفت و دوید .
چند ساعتی گذشته بود و انتظار منوچهر میرزا برای آمدن جلال خیلی طولانی شده بود ، برای همین خدمتکار دیگری را دنبال علی فرستاد و چون او هم برنگشت ، خودش به طرف فراشخانه حرکت کرد. وسط راه بود که یکباره همهمه چند نفر را شنید . فریاد زد:
این جا چه خبر است ؟
یکی از فراش ها با ترس و لرز جلو آمد و گفت :
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمــــــــــت نهـــــــــــم


قربان! جلال در زندان نیست . انگار فرار کرده .
موقعی که نگین برای استقبال از منوچهر میرزا رفت ، فراش باشی مات و مبهوت وسط تالار ایستاد و قدرت هیچ کاری نداشت . عشرت خیلی زود موقعیت را فهمید و به طرف او آمد و گفت :
جناب فراش باشی . شرمنده ام که بیگم ناچار شدند بروند ، ولی دیدید که چقدر به شما احترام می گذارند . من تا به حال ندیده بودم که ایشان به هیچ یک از اهل دربخانه این قدر التفات داشته باشند . البته من از همان شب که به منزل حاجی آقا آمدید متوجه شدم که چه شخصیت والایی دارید و از مراتب خدمتگذاری شما خدمت خانم مفصل صحبت کرده بودم ، اما چهره شما تاثیر دیگری دارد و خانم باید خودشان شما را می دیدند . درست مثل این که با پدرشان حرف بزنند ، با شما حرف زدند . حالا شما چرا این قدر متحیر مانده اید؟
فراش باشی که مترصد آمدن عشرت نبود ، خیال داشت ساعت ها همان جا بماند ، ولی حالا هر قدر عشرت بیشتر حرف می زد ، شادمانی هم بیشتر می شد . البته در این فاصله نگاهی به آئینه انداخت ، دستی به ریش خود کشید و در دل گفت :

البته انقدرها پیر نیستم که خانم مرا جای پدرشان بگیرند.پدر خانم اقلا شصت سال سن دارد،درحالی که من هنوز چهل و پنج سال هم ندارم.تازه من از حضرت والا هم جوانترم.این پرزن هم عجب حرف مهملی می زند.از حرکات نگین خانم معلوم بود که به من بی علاقه نیست.بعضی زنها مردهای جا افتاده ای مثل مرا می پسندند.
فراش باشی در این خیالات سیر می کرد و با لحن گلایه امیزی گفت:
خانم با این اصرار و در این وقت شب مرا احضار می کنند و بعد با عجله از اتاق بیرون می روند.
عشرت که هیچ نمی دانست در ذهن فراش باشی چه می گذرد گفت:
اگر ورود نا بهنگام مهمان نبود حتما خانم شما را تنها نمی گذاشتند.ایشان قبلا به من گفته بودند که چقدر تمایل دارند شما را از نزدیک ببینند و با خود شما صحبت کنند.از این گذشته،یادتان نرود که خانم میل داشتند جلال همین امشب از زندان بیرون بیاید و قبل از اینکه آزادش کنید،او را به اینجا بیاورید.
فراش باشی با شنیدن این حرف عشرت،یکه خورد و با لکنت گفت:
شما می دانید فرار جلال چه عواقب وخیمی خواهد داشت.حتما درباره خلق و خوی منوچهر میرزا چیزهایی شنیده اید و می دانید چقدر بی رحم و سختگیر است.من که در خود چنین جرات و جسارتی نمی بینم.
فراش باشی نترسید.کسی که پشتیبانی مثل خانم دارد نباید از چیزی بترسد.من که از بچگی او را بزرگ کرده ام می دانم تا حساب همه جای کار را نکند،دست به کار نمی شود و خود و دیگران را به زحمت نمی اندازد.شما باید خوشحال باشید که او کارهایش را با شما در میان می گذارد.همین نشان می دهد که او نهایت اعتماد را به شما دارد.
فراش باشی در حالی بود که اگر به او می گفتند به خاطر نگین،خودش را از بالای عمارت هم به پایین پرت کند،این کار را می کرد.با خوشحالی پرسید:
اگر من جلال را از زندان ازاد کنم،نگین خانم از من راضی می شوند؟
البته که راضی می شوند.برایم مثل روز روشن است که ایشان هیچ وقت این خدمتگزاری شما را بدون اجر نخواهند گذاشت.
پس راه را نشانم بدهید.
عشرت فراش باشی را از در مخفی بیرون فرستاد و گفت:
من همین جا منتظر می مانم.جلال را به بهانه ای از زندان فراری دهید و فردا به اینجا بیاورید.اگر خانم کار دیگری هم داشت،به شما خواهم گفت.
فراش باشی به سرعت به فراشخانه رفت.تصادفا انجا بسیار خلوت بود و فراشها برای بازی سه قاپ به منزل یکی از فراشها که نزدیک حکومتی بود رفته بودند.بارها اتفاق افتاده بود که فراش باشی به فراشخانه می امد و فراشها را نمی دید،ولی چون حق و حسابش می رسید به روی خود نمی اورد.فراشها فقط وقتی حاضر بودند که حاکم دستور می داد کسی را فلک کنند.
قفل های زندان همه دو کلید داشتند.یک کلید دست زندانبان و کلید دیگر در دسته کلید بود.فراش باشی که چند روز قبل به سفارش عشرت،جای جلال را از از بقیه زندانی ها،جدا کرده بود،با قدمهای لرزانی به طرف زندان جلال رفت.جلال بر خلاف بقیه زندانی ها که روی کاه می خوابیدند،روی تشک خوابیده بود.فراش باشی آهسته جلال را صدا زد.جلال چشمهایش را باز کرد و در محیط نیمه تاریک زندان،فراش باشی را شناخت و فکر کرد حتمام وضوع مهمی پیش آمده که فراش باشی این موقع شب به سراغش امده است.مات و متحیر از جا بلند شد و به اشاره فراش باشی به دنبال او به راه افتاد.او حتی گمان هم نمی برد که فراش باشی برای ازاد کردن وی امده باشد.تصورش این بود که منوچهر میرزا دستور سر به نیست کردنش را داده است.
هنگامی که از حکومتی بیرون رفتند،متوجه شد که کسی فراش باشی را راضی کرده که او را فرار بدهد.جلال می دانست فراش باشی به هیچ وجه حاضر نمی شود شغل خودش را از دست بدهد،چه رسد به این که خود را در معرض مجازات هم قرار دهد و متحیر مانده بود که این کیست که فراش باشی را به چنین کاری واداشته است.بالاخره طاقت نیاورد و پرسید:
فراش باشی،می شود بفرمایید کجا می رویم؟
جای بدی نمی رویم.همین الان می فهمی.
جلال منزل فراش باشی را می شناخت،اما نمی دانست که خانه او در دیگری هم دارد.بالاخره فراش باشی مقابل همان در مخفی ایستاد و ان را باز کرد.جلال گمان می کرد او را به جایی اورده اند که دست کمی از زندان ندارد،ولی موقعی که غذا و شربت عالی برایش اوردند و ان جا را با شمع و چراغ روشن کردند،متوجه شد که آن زیرزمین در واقع اتاقی است با فرشها و اثاثیه قیمتی.فراش باشی گفت:
بعد از خوردن غذا،یک دست رختخواب بردار و راحت بخواب و مشمئن باش به زندان بر نمی گردی.باقی کارها با من.ضمنا حواست باشد که اگر بدون اطلاع من از اینجا بیرون بروی،عواقب بدی در انتظارت خواهد بود.
فراش باشی با سرعت به فراشخانه برگشت تا صحنه را طوری تنظیم کند که انگار جلال خودش فرار کرده است.سپس با تیشه و سوهانی که از قبل آماده کرده بود به جان چفت در زندان افتاد،طوری که هر لنگه در در یک سو آویزان ماند تا به این ترتیب هر کس قفل را ببیند گمان کند که جلال با سوهان از داخل زندان چفت را بریده و فرار کرده است.
پس از انجام این کار،فراش باشی شتابان به عمارت نگین رفت و سه بهر به در مخفی زد.عشرت با عجله رفت و در را باز کرد.فراش باشی خبر فرار جلال را به او داد.نگین تازه خوابیده بود.عشرت او را بیدار کرد و ماجرا را برایش گفت.نگین گفت:
از او بپرس آیا منوچهر میرزا از ماجرا خبر دارد؟به فراش باشی بگو پیش از روشن شدن هوا هر وقت موقعیت مناسب بود جلال را پیش من بیاورد و تا ان موقع هیچ اطلاعی به او ندهد و اسمی از من نبرد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
عشرت نزد فراش باشی برگشت و پیغام نگین را به او رساند.فراش باشی به عشق ملاقات مجدد با نگین به طرف فراشخانه راه افتاد.در همین موقع بود که خبر فرار جلال به گوش منوچهر میرزا رسید.چیزی نمانده بود که از شدت عصبانیت قالب تهی کند.در اثر سر و صدای او فراش هایی که در منزل حکومتی بودند با عجله خودشان را رساندند و بقیه هم بیدار شدند.معرکه عجیبی به راه افتاده بود.
فراش باشی که اوضاع را اینطور دید به خانه رفت و به اهل خانه سفارش کرد اگر دنبالش آمدند،به انها بگویند که حال فراش باشی خوب نیست و سر شب به خانه آمده و بدون خوردن شام خوابیده است.حدس فراش باشی درست بود چون دقایقی نگذشته بود که در خانه او را زدند.منوچهر میرزا دستور داده بود بلافاصله او را حاضر کنند.فراش باشی خود را مریض و مضطرب نشان داد و وقتی مقابل منوچهر میرزا رسید با قیافه حق به جانبی گفت:
قربان،یک امشب حالم خوب نبود و به منزل رفتم تا استراحت کنم،ببینید چه افتضاحی به بار اورده اند.من به این فراشهای بی عرضه سفارش کردم،اما ملاحظه می فرمایید که چه کرده اند.به قول حضرت والا قول می دهم حداکثر تا سه روز دیگر زندانی را دستگیر کنم.من حقیقتا تعجب می کنم که چرا فرار کرده است،چون می دانستم که او مورد توجه حضرت والاست و به او بسیار محبت می کردم.
منوچهر میرزا با عصبانیت فریاد زد:
چه کسی گفته که این دزد فراری مورد علاقه من است؟اگر او را گیر بیاورم پوستش را پر از کاه می کنم.
فراش باشی باز هم خضوع و خشوع کرد و گفت:
قربان!من ریش خود را در خدمت به این دستگاه سفید کرده ام،سزاوار نیست این جور آبروی مرا ببرید.
و ان قدر از این حرفها زد تا شاهزاده ارام شد.سرانجام غائله با چوب و فلک کردن فراشها و فرستادن چهار نفر از انها به زندان خاتمه پیدا کرد.فراش باشی که نقش خود را خوب بازی کرده بود،پس از ان که منوچهر میرزا به عمارتش برگشت،به سراغ جلال رفت و او را از خواب بیدار کرد و ماجرا رابه طور خلاصه برایش گفت و تذکر داد که منوچهر میرزا دستور داده سه روزه او را پیدا و بمحض دستگیر کردن پوستش را پر از کاه بکنند.رنگ از روی جلال پرید و گفت:
پس بهتر بود که در زندان می ماندم،لااقل جانم در خطر نبود.
اتفاقا اشتباه تو در همین است.امشب دستور داده بودند قبل از طلوع صبح کلک ات را بکنند و من درست موقعی به سراغت امدم که قرار بود چند دقیقه بعد نقشه شان را عملی کنند.
برای چی؟مگر من چه گناهی کرده ام؟
مگر هر کس را که می کشند گناه کرده است؟تو لابد از چیزهایی خبر داری که نباید داشته باشی و می دانی که فقط مرده ها هستند که حرف نمی زنند.
- درست است. من چیزهایی می دانم که نباید بدانم. این هم نتیجه خدمت!
- حالا بلند شو که کسی در انتظار توست؟
- او کیست؟ زن است یا مرد؟
- خودت می فهمی. من اجازه ندارم چیزی به تو بگویم. ولی نترس. من همراه تو هستم
جلال متوجه شده بود که فراش باشی بدون دستور شخص دیگری او را از زندان فراری نمی داده است. حدس زد که این شخص باید نگین یا شمس آفاق باشد که با منوچهر میرزا سر و کار دارد.
جلال لباس یکی از فراش ها را پوشید و همراه فراش باشی به طرف عمارت نگین رفت. در مخفی را زدند و از پله ها بالا رفتند. چند دقیقه بعد نگین آمد. فراش باشی تعظیم بلند بالایی کرد ولی جلال که دلش می خواست ببیند این کیست که دل و دین منوچهر میرزا را بروده است با دقت به او خیره شد و به اربابش حق داد که این طور واله و شیدا شود. صدای دلنشین نگین ، فراش باشی و جلال را از عالم خود بیرون آورد.
- باید قبل از هر چیز از زحمات فراش باشی نهایت تشکر را بکنم.
سپس رو به جلال کرد و افزود :
- به وسیله ایشان توانستم خواهش یکی از دوستانم را انجام دهم و شما را از زندان و شاید از مرگ خلاصی بخشم.
شنیدن کلمه مرگ ، مو را بر تن جلال صاف کرد. نگین بلافاصله متوجه اضطراب او شد و گفت :
- البته به موقعش این دوست را خواهید شناخت ولی در حال حاضر خود من هم به رهایی شما بی علاقه نبودم ، چون حس می کردم بخشی از گرفتاری های شما به کارهای من مربوط می شود.
و سپس به اشاره ای به او فهماند که در مقابل فراش باشی به این شکل حرف می زند ، اما فراش باشی به قدری غرق تماشای نگین بود که متوجه این اشاره نشد. نگین گفت :
- لابد سپاسگذار زحمات فراش باشی هستید؟
جلال همیشه به حاضر جوابی در میان دوستانش شهرت داشت و هر وقت می خواستند حرفی را با آدم بزرگی مطرح کنند ، او را می فرستادند ، ولی نمی دانست چرا حالا زبانش به لکنت افتاده است. با هزار جان کندن گفت :
- البته تا زنده هستم محبت های فراش باشی را فراموش نخواهم کرد.
نگین که خیلی خوب به اثر چشم های زیبای خود اعتماد داشت ، نگاه نافذی به جلال انداخت و گفت :
- من هم همین فکر را می کردم. لابد می دانی که هر قرضی را باید ادا کرد و حالا من و فراش باشی به گردن تو حق داریم. گمان می کنم فراش باشی هم حاضرند حق خودشان را به من واگذار کنند. درست می گویم؟
فراش باشی که مات شده بود و ابدا معنی حرف های نگین را نمی فهمید بی اختیار گفت :
- بله قربان. همین طور است که می فرمایید
- پس می دانی که همه خلاصی خودت را مرهون من هستی و اگر امشب در زندان مانده بودی طلوع فردا را نمی دیدی؟
- بله ، من جانم در اختیار شماست.
نگین لبخندی زد و گفت :
-فراش باشی مهمانی دارد که از نزدیکان من است. تو باید فردا شب همراه او به آبادیش بروی و وسائل حرکتش را به شهر فراهم کنی
فراش باشی تو را با او آشنا می کنند. فهمیدی که چه گفتم؟
فراش باشی تعظیم دیگری کرد و گفت :
- من نمی دانستم که آن پیرمرد از بستگان شماست. شرمنده ام که آن طور که شایسته بود پذیرایی نکردم ، گرچه عشرت خانم شاهدند که هر چه در توان داشتم کردم.
عشرت که تا به حال سکوت کرده بود گفت :
- بله ، جناب فراش باشی حقیقتا زحمت کشیدند.
نگین گفت :
- بله مطمئنم و سپاسگذرام. در هر حال دیگر چیزی به صبح نمانده است و جلال اگر هنگام روز در ملاء عام دیده شود دستگیرش می کنند.
فردا شب بیائید تا دستورات لازم را به شما بدهم. ضمنا این کیسه پول را بگیر ، نصفش را به پیرمرد بده و نصفش را برای خودت بردار . گمانم باید کمی به سر و ضع خودت برسی.
فراش باشی و جلال میلی به رفتن نداشتند. عشرت دخالت کرد و گفت :
- مثل اینکه خانم مرخص می فرمایند.
نگین گفت :
- فعلا تا فردا شب کاری ندارم ، فقط جلوی پیرمرد نامی از من نبرید و بگوئید پول را همان خانمی که امروز با او ملاقات کرده ، فرستاده است و باز هم می فرستند. از حرکت خودت هم با او تا فردا شب حرفی نزن.
شاید فردا تصمیم من عوض شد. دلم می خواهد اهل حکومتی و حرمسرا نفهمند که من به بستگانم پول می دهم.
چند دقیقه بعد فراش باشی و جلال از عمارت نگین بیرون آمدند. هر دو واقعا گیج بودند . فراش باشی فکر می کرد که اگر پیرمرد با محترم و ملیحه کار داشته ، چطور از بستگان نگین از کار در آمده است ، اصلا چرا می خواهد او را به شهر بفرستد ؟
جلال هم مات و متحیر مانده بود که دوست نگین کیست که او را نجات داده است و بدرقه یک پیرمرد تا شهر آنقدر مطلب مهمی نیست که به خاطرش او را از زندان نجات بدهند.

فردا صبح جلال برعکس فراش باشی که یکی دو ساعتی بیشتر استراحت نکرده بود ، تا ظهر خوابید . فراش باشی به فراشخانه رفت و برای رد گم کردن ، چند سوار را به اطراف فرستاد که دنبال جلال بگردند.
منوچهرمیرزا برای رسیدگی به امور زودتر از همیشه به دیوانخانه آمد. بسیار مضطرب و کج خلق بود و اطرافیانش این را به حساب فرار جلال گذاشتند در حالی که عصبانیت او علت دیگری داشت. میرزاحیان حکیم باشی همان روز صبح به خبر داده بود که شاهزاده از بوشهر به قصد شیراز حرکت کرده است. منوچهر میرزا خاطرات چند ماه گذشته را به یاد می آورد و حرص می خورد . او که در غیاب دائیش نتوانسته بود به وصال نگین برسد ، حلال با حضور دائمی او در کنار نگین چه می توانست بکند؟ تنها خبری که خوشحالش می کرد این بود که شاهزاده قصد داشت سر راهش از ایل ها و قبال دیدن کند و همین دیدارها یکی دو ماهی وقت او را می گرفت. منوچهرمیرزا روی شناختی که از خود داشت می دانست که اگر به وصال نگین برسد ، آتش عشقش فروکش خواهد کرد و دیگر این طور با بی تابی نخواهد سوخت ، برای همین تصمیم گرفت آن شب خبر ورود فرخ میرزا را به نگین بدهد و او را تهدید کند که اگر به خواهش او گردن ننهد ، رازش را بر ملا خواهد کرد.
از فراز گلدسته های مسجد وکیل ، صدای مؤذن در شهر شیراز پیچید.
فراش باشی وارد اتاقی که جلال را در آن جا داده بود شد و اوضاع دیوانخانه و عصبانیت منوچهرمیرزا را تعریف کرد و گفت که جارچیانی به اطراف فرستاده و برای دستگیر کردن او جایزه تعیین کرده است. جلال که با شنیدن هر جمله فراش باشی وحشتزده تر می شد ، گفت :
- من از کارهای شما سر در نمی آورم. مگر نگین خانم به من دستور نداده که این پیرمزد را به ابادیش برسانم.
- چرا؟
- پس این کارهای شما چه معنی دارد؟ شما از یک طرف مرا مأمور انجام کاری می کنید که به خاطر آن باید از شهر خارج شوم و از طرفی سوار و پیاده را مأمور دستگیری من می کنید؟ مگر من دیوانه ام که با این اوضاع ، خودم را آفتابی کنم؟
- عجیب است . چطور متوجه این موضوع نبودم. اما تو که شب از شهر بیرون می روی.
- نکند مردم در شب کور می شوند و مرا نمی شناسند. یعنی در تمام شهر شيراز و اطراف آن زن و مرد و بچه اى نيست كه مرا ديده باشد؟

فراش باشى به ترديد افتاد و با خود فكر كرد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمـــــــت دهـــــــــم


نگين براى چه به من گفت كه خبر فرار جلال را در همه جا ژخش كنم؟ نكند من هم عقلم را از دست داده ام. سر در نمى آودم.»
جلال به اندازه فراش باشى احمق نبود، ولى او هم سر از اين موضوع در نمى آورد و به خودش وعده مى داد كه اگر بى قيد و شرط دستورات نگين را اطاعت كند، بهتر مى تواند به او نزدك شود. هر دو غرق اين خيالات بودند كه نوكر فراش باشى خبر داد ناهار حاضر است.

سر سفره غير از فراش باشي و جلال، شخص ديگري هم حضور داشت. اين همان شخصي بود كه قرار بود جلال او را به منزلش برساند. فراش باشي عمداً پيرمرد را سر سفره آورده بود تا اسباب آشنايي آن ها را فراهم سازد. پيرمرد كه مدتها تنها مانده و حوصله اش سر رفته بود، با لحني گلايه آميز گفت:

-انشاءالله كه به من اجازه مرخصي مي دهيد. خدا بكند كه يك بار گذار شما به طرف ما بيفتد تا بتوانم محبت هاي شما را جبران كنم.

فراش باشي گفت:

- پدر جان، حتماً به شما خيلي بد گذشته، خدمت دربخانه آدم را از آدميت مي اندازد.من از اينكه شما را تنها گذاشته و از خانه بيرون رفته ام عذر مي خواهم. انشاءالله كه مرا مي بخشيد.

- مانعي ندارد، فقط خدا كند زودتر حركت كنم و به سر زندگي خودم بروم.

- خاطر جمع باش كه همين امشب روانه ات مي كنم.

- چرا شب؟ مگر روز خدا را از ما گرفته اند. من چشم درستي ندارم كه شب بتوانم راه بروم. اگر اينجا اسباب زحمت هستم، همين كه خانم انعام مرا بدهد مي روم و شب را در كاروانسرا مي مانم و فردا حركت مي كنم. از آن مهمتر آين كه آدم سالي ماهي گذارش به شهر مي افتد و بايد سوغاتي چيزي براي بچه ها بخرد.

چانه پيرمرد گرم شده بود و جلال نمي دانست كه او مي خورد يا حرف مي زند. براي آن كه ساكتش كند، كيسه اي را كه نگين داده بود به او داده بود از جيب آورد و به فراش باشي داد و گفت:

ـ اين انعام را خانم داده اند.

فراش باشي كيسه را در دست چرخاند و گفت:

ـ گفتم شب بايد حركت كني چون شب هوا خنك تر از روز است و تو هم طاقت گرما نداري. بعلاوه اين رفيقمان هم همسفرت است و در همان حوالي آبادي شما كار دارد. هر سوغاتي هم كه مي خواهي بخري به نوكر من بگو كه با قيمت ارزان تر و جنس بهتر برايت از بازار تهيه كند.

پيرمرد با دقت مشغول نگاه كردن به همسفرش شد. نگاه جلال با مگاه او گره خورد و يكمرتبه دلش لرزيد، امّا پيرمرد خونسرد به خوردن ادامه داد. وقتي سفره را برچيدند پيرمرد گفت:

ـ حالا ببينم خانم چقدر انعام داده. آيا اين قدر هست كه سر و صورتي به زندگي من و زن و بچه قاصد بيچاره بدهد؟

فراش باشي گفت:

ـ خيالت از طرف زن و بچه قاصد راحت باشد. ما به وضعمان رسيدگي مي كنيم. كل اين پول مال خودت است.

و كيسه اشرفي را جلوي چشم هاي حريص پيرمرد خالي كرد. پيرمرد گفت:

ـ اين ها چند اشرفي است؟

ـ نشمرده ام، ولي معمولاً در اين كيسه ها پنجاه اشرفي مي گذارند.

ـ تمام انعامي كه بيگم داده پنجاه اشرفي است؟

ـتازه نصف آن مال توست نه همه اش.

ـ يعني بعد از اين همه زحمت و مرارت فقط بيست و پنج اشرفي انعام داده اند؟

ـ انتظار داشتي چقدر بدهند؟

ـ جناب فراش باشي فراش باشي، من مي خواستم غير از سوغات، تكه زمين كوچكي هم كه نزديك آباديمان است بخرم و آخر عمري يك لقمه نان راحت بخورم.

ـ اي بابا مگر چه كرده اي كه اينقدر توقع داري؟ من يك عمر خون دل خورده و خدمت دولت كرده ام، سالي ده اشرفي مستمري ندارم، تو براي ده قدم راه كه آمده اي بيست و پنج اشرفي گرفته اي و مي گويي كم است؟

ـ اگر گذاشته بوديد كه خودم كاغذ را به حضرت والا برسانم خيلي بيشتر از اين ها نصيبم مي شد.

ـ چند بار بگويم حضرت والا به بوشهر رفته اند.

ـ خب پيش خواهر زاده اش مي رفتم.

فراش باشي كه كم كم حوصله اش سر رفته بود گفت:

ـ حالا هم دير نشده. كاغذ را ببر براي حضرت والا.

ـ شما خيال كرديد كاغذ را كه از دست دادم، ديگر هيچ چيز يادم نيست؟ من كلمه به كلمه آن نامه را حفظ هستم. تازه اطلاعاتي كه قاصد به من داد خيلي بيشتراز آن بود كه در كاغذ نوشته شده بود.

جلال هرچه سعي مي كرد بين حرف هاي آن ها و رفتار نگين ارتباطي برقرار كند، موفق نمي شد. بالاخره وقتي احساس كرد سر و صداي آن ها كار دستش مي دهد و ممكن است پيرمرد از خانه بيرون برود،عده اي را دور خود جمع كند و منوچهر ميرزا از محل اختفاي او مطلع شود و نگين او را آدم بي عرضه اي بداند، گفت:

ـ بيا پيرمرد، من ده اشرفي برمي دارم و دو اشرفي هم به فراش باشي مي دهم، سي و هشت تاي باقي مال تو. حالا اين قدر سرو صدا نكن.

سوغاتي هاي پيرمرد را نوكر فراش باشي خريد و در خورجيني ريخت. پيرمرد وقتي چشمش به خورجين افتاد، گفت:

ـ چيز خوبي است، امّا من خيال نمي كنم زور كشيدن آن را داشته باشم.

جلال گفت:

ـ آقاي فراش باشي يكي از الاغ هايش را به ما امانت مي دهد و خورجين را روي آن مي اندازيم. من موقع مراجعت، الاغ فراش باشي را بر مي گردانم.

فراش باشي با دلخوري در خواست جلال را پذيرفت. هوا كاملاًتاريك شده بود كه فراش باشي به جلال اشاره اي كرد و به پيرمرد گفت:

ـ ما تا يك ساعت ديگر برمي گرديم. تو همين جا باش.

عشرت خبر ورود آن ها را به نگين داد، نگين همين كه چشمش به فراش باشي افتاد، كمي چهره اش در هم رفت، چون قصد داشت پنهاني با جلال صحبت كند، اما چاره نداشت و نمي دانست چگونه از شر فراش باشي خلاص شود. اين تغيير حالت نگين از نگاه جلال پنهان نماند. نگين از حال پيرمرد سؤال كرد و فراش باشي مفصل ماجراي او را تعريف كرد و خصوصاً درباره طمع او حرف زد و مراتب خدمتگزاري و حفظ منافع نگين را شرح داد. نگين گفت:

ـ اشكالي ندارد، بالاخره اين پيرمرد به اميدي اين راه دور و دراز را آمده است و درست نيست او را نا اميد برگردانيم.

ـ خير خانم، اين پيرمرد پوسيده در همه عمرش اينقدر پول نديده است. من نمي گذارم پول شما به جيب اين جورآدم هاي طمّاع برود.

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
ـ برعكس من ميل دارم به او كمك بيشتري شود و با كمال ميل اين كار را مي كنم. خاله جان، لطفاً يك كيسه ديگر از آن اشرفي ها بياوريد.

عشرت فوراً از جعبه چوبي منبت كاري شده بالاي بخاري يك كيسه اشرفي آورد و نگين آن را به فراش باشي داد و گفت:

ـ مايلم تا وقتي كه من دستوراتم را به جلال مي دهم، شما اين كيسه پول را به پيرمرد برسانيد، سپس او را با خودتان به اينجا بياوريد كه از همين جا حركت كنند.

فراش باشي در مقابل اين دستور گيج شد و به لكنت افتاد و با جملاتي نا مفهوم اشكال آوردن پيرمرد را به اندرون بيان كرد. نگين با اشاره دست و چشم او را به سكوت دعوت كرد و گفت:

ـ من نگفتم پيرمرد را به اندرون بياوريد. شما راه هاي اطراف حكومتي را خوب بلديد. ديوار پشت عمارت من فاصله چنداني با كوچه ندارد. پشت ديوار هم خرابه ايست كه هيچكس از آنجا عبور نمي كند. شما مي توانيد پيرمرد را به پشت ديوار بياوريد.

ـ آن وقت جلال چه مي شود؟

ـ جلال از ديوار بالا مي رود و خودش را پايين مي اندازد.

ـ ديوار از اين طرف خاكريز دارد و كوتاه است، ولي از آن طرف گود است .و گردنش مي شكند.

ـ شما نگران خرد شدن گردن جلال نباشيد. پيرمرد را بياوريد و سوت بزنيد. جلال مي آيد.

اين دستور را چنان صريح و در عين حال با سياست ادا كرد كه فراش باشي چاره اي جز اطاعت نديد و از اتاق بيرون رفت.

بمحض بسته شد در وقتی که نگین مطمئن شد که فراش باشی از عمارت بیرون رفته است نزدیک جلال آمد و بالحنی مهربان گفت:
-می خواستم محرمانه با تو حرف بزنم ولی نمی دانم چقدر می شود به تو اطمینان کرد.
زانوهای جلال می لرزیدند وه رچه می کرد از لرزش خود جلوگیری کند نمی تواست .قبلاً خیلی از حرفها را در ذهنش ردیف کرده بود ولی حالا حتی یک کلمه هم به زبانش نمی آمد .نگین خیلی خوب متوجه بود چه غوغایی در دل جلال برهاند در اتاق شروع به قدم زدن کرد و به عشرت هم گفت که هر وقت صدای سوت فراش باشی را نید فورا! اطلاع بدهد.
جلال کم کم دست و پایش را جمع کرد و با صدایی که انگار از ته چاه در می امد گفت:
-من جانم را به شما مدیونم و برای ادا کردن این دین جز همین جان چیزی ندارم که بدهم .نمی دانم این برای اطمینان شما کافی است یا نه .
-بسایر خوب برای گفتن مطلب ناچارم برای تو مقدمه ای بگویم .تو محرم اسرار منوچهرمیرزا بوده ای و همه چیز را درباره اش می دانی درست است؟
-تا اندازه ای بله.
-پس حتما اطلاع داری که او به من نظر خوشی ندارد .درست می گویم؟
جلال متحیر مانده بود که چه بگوید چون درست به عکس این وضوع اعتقاد داشت و حالا فکر می کرد که نکند نگین دارد او را امتحان می کند زیر لب گفت:
-برعک .من صور می کنم او به شما علاقه شدیدی دارد.
-عجب!به چه دلیل این حرف را می زنی؟
جلال یک لحظه تردید کرد که شاید در فاصله ای که در زندان بوده متجرای جدیدی اتفاق افتاده است که خبر ندارد لذا سکوت کرد.نگین ادامه داد:
-در هر حال او بدترین دشمن من است و من واقعاًاز او متنفرم طوری که زندگی را بر من حرام کرده است .من زن تنها و بدبختی هستم که به دست جانورهای امثال او افتاده ام و کسی نیست که دلش به حال من بسوزد .
چرا این حرف را می زنید؟ خیلی ها هستند که حاضرند همه گونه فداکاری در حق شما بکنند.
-اشب اولین بار است که چنین حرفی را از زبان کسی می شنوم .به هر صورت مأموریت تو نشان خواهد داد که چقدر در ادعایت صادق هستی.
-بفرمائی چه باید بکنم.
نگین کمی مکث کرد و سپس گفت:
-این پیرمرد همسفر تو نباید به خانه اش برسد.
جلال توقع شنیدن هر حرفی را از نگین داشت جز این که به او دستور بدهد آن پیرمرد مردنی و بدبخت را به دیار عدم بفرستد .جالا می فهمید که چرا در خانه فراش باشی موقعی که نگاهش به نگاه پیرمرد دوخته شده دلش لرزید.جلال گمان کرده بود نگین می خواهد چیزهایی درباره منوچهرمیرزا از او بپرسید و حتی به خاطرش خطور هم نکرده بود که موضوع قتل کسی در بین باشد .آرام پرسید:
-همین پیرمردی که به او پول دادید؟
-بله تو از اوضاع و احوال خبر نداری ونمی دانی این پیرمرد می تواند چه بلاهایی سر من بیاورد.نکند می ترسی و من در انتخاب تو اشتباه کرده ام؟
جلال فکر می کرد وقتی زنی زیبا و ریف از کشتن پیرمرد طورری حرف می زند مه انگار می خواهد مرغی یا جوجه ای را بکشد او چرا باید بترسد.با صدای بلند گفت:
-نه من نمی ترسم و حاضرم جانم را بدهم.
-پس بلند شو برو کارت را انجام بده و وقتی تمام شد اینجا بیا .
این بهترین وعده ای بود که جلال شنیده بود .بدون تردید از جا بلند شد در این موقع عشرت آمد و گفت:
-گمانم فراش باشی پشت دیوار باشد.سه بار صدای سوت او را شنیدم.
جلال به اتفاق عشرت تا پای دیوار رفت و کمندی ابریشمی را از او گرفت تا از سوی دیوار به سلامت پایین برود.فراش باشی و پیرمرد کمی دورتر از دیوار ایستاده بودند و صحبت می کردند. پیرمرد گفت:
-پس این رفیق همسفر ما چه شده؟چرا اینجا ایستاده ایم؟
در این موقع جلال یکمرتبه چلوی آنها شد و سلام داد.چند لحظه ای به حرفهای متفرقه گذشت.جلال و پیرمرد که راه افتادند فراش باشی برگشت .پیرمرد یک نفس حرف می زد و جلال ارام کنار الاغ او راه می رفت .پس از مدتی پیرمرد چون دید که جلال جوابش را نمی دهدسکوت کرد و در افکار خود غرق شد و به خود گفت:
حالا راه و چاه شهر را فهمیدم.دفعه دیگر نمی گذارم این حقه بازها سرو ته قشیه را با چند اشرفی هم بیاورند.خدا روزی هرکسی را از جایی می فرستد.شانس اوردم که ان پدر بیامرز در خانه من مرد. بد کردم به سراغ زن و بچه اش نرفتم .دفعه دیگر که به شهر امدم حتماً به آنها سری می زنم.
جلال در این فکر بود که هر چه زودتر کار را تمام کند و نزد نگین برگردد. با خود گفت:
تا به حال هر جنایتی را مرتکب می شدم برای پول بو د اما این دفعه پولی هم در بین نیست قردادی هم با کسی نبسته ام و نمیدانم چرا باید دست به این جنایت بزنم.
اما خاطره یک جفت چشم سیاه و شورانگیز جواب سوالات او بود.
راه سراشیب شده بود و جاده از کنار دره ای عمیق می گذشت.الاغ بیچاره که زیر بار سنگین کمرش خم شده بود سرازیری با احتیاط قدم بر می داشت.یک فکر شیطنت آمیز به ذهن جلال رسید و در جایی که جاده بسیار باریک و سنگلاخ بود با لگد به پهلوی الاغ زد و او و پیرمرد را به قعر دره پرتاب کرد.صدای ناله ای دلخراش و ریزش سنگ و خاک در دل کوه پیچید.جلال مأموریتش را به همین اسانی انجام داد.حالا باید قبل از طلوع سپیده خود را به شهر می رساند.
***اواخر شب بود که منوچهرمیرزا وارد عمارت نگین شد ونگین تازه خیالش از فرستادن جلال راحت شده بود و می خواست بخوابد که متوجه ورود من.چهرمیرزا شد.درچهره و اضطراب عجیبی موج می زد و نگین در دل با تنفر گفت:
باز آمد.حالا دیگر چه می خواهد بگوید .این بار او را چطور دست به سر کنم؟
منوچهرمیرزا انگار افکار او را خواند باشد بدون مقدمه گفت:
-امشب آمده ام که تکلیف خودم را معلوم کنم.دیگر خسته شده ام.
-از چه خسته شده اید؟
-از بلاتکلیفی و سرگردانی.
-تقصیر من چیست؟
-اختیار دارید.همه بدبختی ها و گرفتاریهای من زیر سر شماست.اگر شما را نمی دیدم این قدر زجر نمی کشیدم و صدمه نمی خوردم.
-بخدا نمی فهمم شما چه می گویید.چطور ممکن است وجود ناقابل من باعث صدمه خوردن و زجر کشیدن شما بشود؟ راستی اگر این طور است من شبانه حکومتی و حرمسرا را ترک کنم و دنبال سرنوشت خود بروم و گرنه حصرت والا حقیقتاًجا ندارد که شما یک زن بی پشت و پناه را این طور در فشار قرار بدهد و تازه او را موجب آزار و اذیت خود هم معرفی کنید.
نگین با گفتن این حرفها شروع به گریه کرد .گریه های او سنگدل ترین انسانها را هم از خود بیخود می کرد.منوچهرکیرزا تحت تأثیر احساسات مختلف کلافه شده بود ولی ناگهان به خود گفت:
باز دارد مرا فریب می دهد .نباید خود را به سمت احساسات بسپارم و سست اراده و بی اختیار باشم.
و گفت:
-هر چه اشک ریخته و گریه کردید بس است. آمده ام بگویم این روزها شاهزاده می آید. این که قرار است چه جوابی به او بدهید به من مربوط نیست من فقط می خواهم تلکیف خودم روشن شود قلب و روح من بیشتر از این تاب تحمل ندارد .هر چه مسخره ام کردید و مرا سر دواندید کافی است.
نگین با ملاطفت گفت:
-ماشاالله شما مثل بچه ها هستید .مگر ما قرار داد نداشتیم؟ چرا این قدر عجول و کم حوصله هستید؟قرار شد سه ماه بمن فرصت بدهید.حالا هم خیلی مانده تا سه ماه تمام شود.
-سه ماه مهلت؟برای چه؟آنموقع که ما این قرار را با هم گذاشتیم من گمان میکردم شما حامله هستید ولی حالا که هر دو از واقعیت خبر داریم دلیل ندارد که من روز و شب زجر بکشم و ناراحت باشم.احساس میکنم شما از من متنفر هستید اینطور نیست؟



پایــــــــــان
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 2 از 2:  « پیشین  1  2 
خاطرات و داستان های ادبی

Sogoli Haramsara | سوگلی حرمسرا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA