انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

خلوت نشین عشق


مرد

 
فصل هفدهم

با ورودمان کامیار که گیتارش را به دست گرفته بود شروع به زدن آهنگ تولدت مبارک کرد و دیگران هم همراه اوهمخوانی می کردند.سعیده کیک به دست از آشپزخانه خارج شد و نگاه کوتاهی به سر تاپای من کرده و سپس بی توجه به من، با خنده رو به علی گفت:
-بیا دیگه شمع ها تموم شد!
علی با خنده سری تکان داد و بلند گفت:این بچه بازیها چیه؟
بعد کنار گوشم گفت:فکر کنم تو باید این رو فوت کنی،چون بچه کوچولوی جمع ما توئی!
با خنده گفتم:نخیر!فعلاً که شمائید و اسم شما رو اون کیک نوشته شده!
خندید و روی مبل نشست و شمع ها را فوت کرد.من هم همراه دیگران دست زدم و تولدش را تبریک گفتم.علی کیک را به دست حمیده داد وگفت:شما زحمتش رو بکشید!
در نگاه سعیده خشم فوران می کرد،آرام عقب رفت و نگاهش را به طرف من چرخاند.
مطمئنم اگه چاره داشت خفه ام می کرد.بعد از رفتن حمیده به آشپزخانه یکی از پسرها به اسم بهروز گیتار را به دست گرفت و با ته لهجه ی با نمک ترکی که داشت گفت:من شروع می کنم!
سپس شروع به نواختن آهنگ "کسی جز خدا نیست" از خواننده ی ترکیه ای مصطفی کرتیس کرد،صدای قشنگی داشت.دیگران هم با دو انگشت دست می زدند و او را همراهی می کردند.از ترس اینکه رضا بغل دستم ننشیند روی مبل تک نفره ای نشستم.سعیده در حین خواندن آهنگ دوم که توسط بهروز خوانده شد آمد و روی دسته ی مبلم نشست و آرام گفت:
-چه رابطه ای ممکنه بین یه پرستار بچه و و یه دکتر های کلاس وجود داشته باشه؟
داشتم از عصبانیت خفه می شدم،با تمسخر گفتم:اگه شما به کسی تحمیل نمی شید نباید ار یه پرستار بچه ترسی داشته باشید!
نگاهم در نگاه علی گره خورد، با اشاره مرا فراخواند.با تمسخر گفتم:شرمنده،کارم دارن!
وقتی از علی پرسیدم چه کارم دارد گفت:می شه لطف کنید به حمیده خانم کمک کنید؟
سری تکان دادم وبه دنبال حمیده به آشپزخانه رفتم.داشت کیک را تکه تکه می کرد و داخل پیش دستی ها می گذاشت.با دیدن من با خنده گفت:چه کثیف کاری!حالم بد شد!
لبخندی زدم و گفتم:اما کثیف کاری خوشمزه ایه!
برخلاف سعیده فوق العاده مهربون و شوخ بود.پیش دستی ها را داخل سینی چید و سینی را به دستم داد و گفت:پسر مجرد اینجا زیاد داریم،مواظب باش با دیدن تو دست به کشت و کشتار نزنن!
در حالی که به شوخی اش می خندیدم از آشپزخانه خارج شدم.خنده هنوز بر لبم بود که پا به سالن گذاشتم و نگاهم در نگاه رضا گره خورد، از شیفتگی درون چشمانش گریختم.اولین نفر به علی تعارف کردم،در حالی که یکی از پیشدستیها را بر می داشت گفت: اول به بچه ها می دادی بعد به من!
با شیطنت گفتم:اِ!کوچولوها طاقت ندارن!
خنده ی فروخورده ای روی لبش بود گفت: نوبت من هم می شه زبون دراز!
از اینکه با من مثل کودکان رفتار می کرد عصبانی می شدم اما اینبار به روی خود نیاوردم.مقابل سعیده که پیشدستی حاوی کیک را گرفتم به سردی گفت:مرسی،رژیم دارم!
سیروس با خنده گفتکاین خانمها این همه رژیم می گیرن چرا تکون نمی خورن؟
صدای قهقهه ی پسر ها بلند شد و سیروس رو به بهزاد گفت:باور کن! من یه دختر عمه دارم،که سه ساله همت کرده و داره رژیم می گیره اما هر دفعه می بینمش چاقتر از دفعه ی قبله!
ماکان با خنده گفت:ترازوت دقیق نیست!
رضا پیش دستی را از دستم گرفت و گفت:بچه ها یکی بپرسه چرا سیروس این همه دقت تو زن و دختر عمه می کنه؟
خنده ام گرفت،آرام گفت:خنده ی روی لبای شما خیلی شیرین تر از این کیک برام بود!
خود را به نشنیدن زدم و سینی خالی را به آشپزخانه بردم. حمیده با دیدن من پرسید:به نظرت قهوه درست کنیم یا قهوه ی فوری بدیم؟در حالی که پیش دستی ها را داخل سینی می گذاشتم گفتم:به نظرم قهوه فوری بهتره چون زودتر حاضر می شه و سریع می تونیم بدیم!
سری تکان داد و پیش نهاد مرا پذیرفت،سینی به دست برگشتم.سعید رو به رضا گفت: حالا نوبت توئه!
رضا روی مبلی که من نشسته بودم نشست و گفت: چی می خواید؟
سعید زودتر ازهمه گفت:برو تو مایه ی دشتی !
رضا نگاهی به من انداخت و گفت:بذارکیانا خانم پذیراییش رو بکنه و بشینه تا من شروع کنم.
حمیده،با سینی بزرگی حاوی لیوان های قهوه وارد اتاق شد.به علی که تعارف کرد علی به شوخی گفت:قهوه رو کجا تو لیوانهای به این بزرگی تعارف می کنن؟ماکان اینجوری تو خونه ات از مهمونات پذیرایی می کنی؟بدبخت اینجوری که کارت زاره!
ماکان با خنده گفت:بیچاره واقعاً که قاتی! اینجور پذیرایی کردن و حاتم شدن مال خونه ی مردمه، نه خونه ی خود آدم!
یکی از پیش دستی ها را به طرف حمیده بردم و لیوان قهوه ام را از دستش گرفتم،گفت:اینارو نباید جدی گرفت!
وحید با کف دست چند بار به میز زد و گفت:بچه ها آروم!رضا می خواد شروع کنه!
حمیده کنار همسرش نشست،علی هم خود را کنار کشید و به من گفت:بیا بشین!
سنگینی نگاه سعیده را روی یاخته یاخته ی وجودم حس می کردم،اما اصلاً به طرفش برنگشتم.رضا درست روبروی من نشسته بود،سینه اش را صاف کرد و چیزی کنار گوش کامیار زمزمه کرد.کامیار شروع به نواختن اهنگی از شادروان مرتضی محجوبی کرد به نام کاروان که شعرش از رهی معیری بود و با صدای استاد بنان خوانده شده بود.رضا زل زد در چشمانم و شروع به خواندن کرد،الحق که زیبا می خواند. صدا از کسی در نمی آمد،من هم در سکوت به صدایش گوش می کردم.
همه شب نالم چون نی که غمی دارم
دل و جان بُردی اما نشدی یارم
با ما بودی ، بی ما رفتی
چو بوی گل ، به کجا رفتی ؟
تنها ماندم ، تنها رفتی
چون کاروان رود ، فغانم از زمین بر آسمان رود
دور از یارم خون می بارم
فتادم از پا ، به ناتوانی
اسیر عشقم چنان که دانی
رهایی از غم نمی توانم
تو چاره ای کن که می توانی
گر از دل بر آرم آهی ، آتش از دلم خیزد
چون ستاره از مژگانم ، اشک آتشین ریزد
چون کاروان رود ، فغانم از زمین بر آسمان رود
دور از یارم خون می بارم
نه حریفی تا با او ، غم دل گویم
نه امیدی در خاطر ، که تو را جویم
ای شادی جان ، سرو روان ، کز بَرِ ما رفتی
از محفل ما ، چون دل ما ، سویِ کجا ، رفتی ؟
تنها ماندم ، تنها رفتی
چون بوی گل ، به کجا رفتی
به کجایی غمگسار من ، فغان زار من ، بشنو ، باز آ
از صبا حکایتی ز روزگار من بشنو ،
باز آ ، باز آ سویِ رهی
چون روشنی از دیدۀ ما رفتی ، با قافلۀ باد صبا رفتی
تنها ماندم ، تنها رفتی


می خواستم بلند شوم،دیگر طاقت زل زدن و با احساس خواندن او را نداشتم .همه زیر چشمی مرا نگاه می کردند.علی وقتی متوجه قصدم شد،با صدایی آرام اما محکم گفت:بشین!
به طرفش برگشتم و آرام گفتم: نمی تونم تحمل کنم، با این اداها آدمو تابلو می کنه!
به طرفم برگشت و گفت:بهش بگو دوستش نداری، حداقل به خودت امیدوارش نکن!
داشتم منفجر می شدم،صدای کف زدن جمع که بلند شد بدون اینکه به طرف او برگردم بلند شدم و به طرف آشپزخانه به راه افتادم.بغض داشت خفه ام می کرد،چند نفس عمیق کشیدم تا آرامتر شوم.با صدای علی از جا پریدم:
-نمی خواستم ناراحتت کنم اما به فکر رضا هم باش!
عصبانی بودم و از زور عصبانیت نمی توانستم حرفی بزنم.با حرص گفتم:باشه....فقط چون شما گفتید!
به سرعت از آشپزخانه خارج شدم و به او که پشت سرم اسمم را صدا می کرد توجهی نشان ندادم.دلم هوای تازه می خواست،برای رفتن به بیرون باید از بین آنها عبورمی کردم.در کریدور ماندم تا نفسی تازه کنم،صدایش را کنار گوشم شنیدم:
-ببخشید خانوم کوچولو! اشتباه کردم! بیا و بگذر و بذار امشب واقعاً بهم خوش بگذره!
به طرفش برگشتم، نگاهش رو که به کف زمین دوخته بود برای لحظه ای درچشمانم دوخت و گفت:نمی بخشی؟
آهی کشیدم و گفتم:کار دیگه ای هم می تونم بکنم؟
لبخندی به رویم زد و گفت: ممنونم!
و جلوتر از من به سالن برگشت.صدای رضا آمد:دکتر،جون هر کی دوست داری یه دهن بیا!
علی گفت: من سالهاست که نخوندم،پس درخواستی که می دونید جوابش چیه ازم نکنید!
کامیار گفت:گمشو!چه کلاس می ذاره!....یه دهن بیا دیگه!
علی این بار جدی گفت:نه!...بچه ها میوه بخورید!
قاطعیت کلام او به کسی اجازه نداد دوباره درخواست کند،وقتی وارد شدم همه مشغول خوردن میوه بودند.نادر گفت:
-همه ی ما یه تیکه خودیم،حداقل پاشو یه قطعه اجرا کن!
نگاهم در نگاه علی گره خورد،گفت:باشه برای یه وقت دیگه!الان اصلاً آمادگیش رو ندارم!
سعید بلند شد و گفت:خب علی جون آرزوی هزار سال زندگی با صحت و سلامت رو برات دارم،دیروقته توهم خسته شدی ...
سعیده گفت:چند دقیقه ای صبر می کردید من و حمیده اینجا رو مرتب می کردیم...!
علی لبخندی زد و گفت:نه! دستتون درد نکنه تنها نیستم،کیانا خانم هست!با شنیدن این حرف خشکم زد.
رضا نگاه ناراحتش را به من دوخت:شب به خیر!
علی همراه آنها رفت تا بدرقه شان کند.
بعد از رفتن آنها مشغول جمع کردن فنجانها و زیر دستی ها شدم. وقتی علی برگشت تقریباً کارم تمام شده بود و داشتم ظرفهای کثیف را به آشپزخانه می بردم.علی با تعجب نگاهم کرد و گفت: تو چرا اینا رو جمع کردی؟خودم تمیزشون می کردم!
با تمسخر گفتم:شما که داشتید جار می زدید قراره با هم اینجا رو تمیز کنیم!
خندید و گفت:می خواستم دکشون کنم،والا من اینقدر هم بی ادب نیستم!
لبخندی زدم و گفتم:اون سطل آشغال رو خالی کنید و میوه ها رو تویخچال بگذارید!
به طرف سطل رفت و گفت:دست به ظرفها نزن خودم می شورمش!
بی توجه به او ظرفها را درون ظرفشویی گذاشتم،از دستکش خبری نبود . به صدای بلند گفتم:دستکش ها کجاست؟
-چرا داد می زنی؟دستکش ندارم،استفاده نمی کنم!
بدون دستکش مشغول شستن ظرف شدم،صدای جاروبرقی می آمد.خنده ام گرفت و زمزمه کردم:حالا چرا نصف شبی کوزت وارگی ما گل کرده؟
زیاد در شستن ظرفها وارد نبودم و به همین علت سرو صدای زیادی برپاشده بود،طوری که متوجه او نشدم وارد آشپزخانه شده است.وقتی تمام شد،دستم را خشک کردم و گفتم:آخیش تموم شد!
-شرمنده ام کردید!حالا سرسری شستید یا واقعاً تمیزشون کردی؟
به طرف او برگشتم و در کمال تعجب دیدم قهوه را درست کرده و درون دو لیوان بزرگ می ریزد.پاسخ به حرفش یادم رفت و گفتم:ببینم قصد دارید چند روز خواب رو ازم فراری بدید؟
فنجانها را داخل سینی گذاشت و گفت:به جای این همه حرف زدن،دو تا برش از کیک بردار بیار با قهوه بخوریم!نتونستم درست شام بخورم!
فهمیدم به خاطر من می گوید که شام نخورده ام،ابراز محبتهای غیر مستقیمش را دوست داشتم و حس می کردم قلبم به تندی می تپد و وجودم از هرم وجودش گرم می شود.به سرعت دو برش کیک درون پیش دستی ها گذاشتم و از آشپزخانه خارج شدم .ابروهایش در هم گره خورده بود و غرق در افکار خود روی صندلی پشت پیانو نشسته بود.متوجه ورودم نشد،برای اینکه او را متوجه خود کنم گفتم:این هم کیک برای رفع گرسنگی!
نگاهش را به من دوخت و گفت:بذار رو میز اومدم!
آرام آرام قدم بر می داشت،مشخص بود در فکر است.نگاهی به ساعت انداختم ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب بود .گفتم:ساعت یک ونیمه!
روی مبل روبرویی نشست و گفت:می دونم!یه نیم ساعت دیرتر بخوابی اشکالی داره؟
-متوجه منظورتون نمی شم!
نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد:خدا لعنتت کنه رضا!
سپس رو به من گفت:می خوام چند کلمه باهات حرف بزنم!
به قهوه و کیکش اشاره کردم و گفتم:میل کنید بعد!
برش کوچکی از کیک را به دهان گذاشتم و با جرعه ای قهوه نوشیدم و گفتم:چرا نخوندید؟
نگاه کوتاهی به من انداخت و بعد نگاهش را به سوی پنجره چرخوند و گفت:سعیده بهم گفت امشب آرزو داره صدای منو بشنوه ،گفتم اگه بخونم ممکنه جور دیگه ای فکر کنه!
خندیدم وگفتم:امان از دست شما مردا!
نگاه غمگینی به من انداخت و گفت:من بر خلاف خیلیها فکر می کنم اگر کسی رو دوست نداری نباید با احساساتش بازی کنی!
جرعه ی آخر قهوه ام را هم نوشیدم و گفتم:چی می خواید بهم بگید؟
نگاهم را به صورت جدی اش دوخته بودم گفت:رضا می گفت با ریحانه صحبت کرده که پیشنهادش رو به تو مطرح کنه و به قول معروف مزه دهن تو رو بدونه تا پدر ومادرش رو برای خواستگاری رسمی جلو بفرسته،رضا بهش گفته فکر نمی کنه تو قبولش کنی و رضا هم فکر کرده به خاطر مساله ای که بینتون پیش اومده ریحانه این حرف رو زده،ازم خواسته باهات حرف بزنم....
خواستم دهان باز کنم که با دست مانعم شد و ادامه داد:بذار حرفم تموم بشه! رضا رو سالهاست که میشناسم از وقتی خیلی بچه تر بوده،تو رو به عنوان شریک زندگی در نظر گرفته و دوستت داره.همه ی زندگیش رو با دست خودش جمع آوری کرده و پسر خیلی خوبیه،می دونم می تونه خوشبختت کنه.رضا واقعیه دنبال سراب نباش،هیچ سرابی نمی تونه ادم رو به اوج خوشبختی برسونه.
ببین کیانا ،تو هم دختر کوچولوی خوبی هستی،می تونید کنار هم خوشبخت بشید!
خشمگین بلند شدم وگفتم:من هنوز خیلی کوچولو ام نباید در مورد اینجور مسائل باهام صحبت بشه...
سپس با تمسخر افزودم:روم باز می شه!
خندید و گفت:تو برای من یه دختر کوچولوی بانمکی ،اما برای رضا اونقدر بزرگ شدی که بخوای عشقش،همسرش و آرامش زندگیش باشی.دلخور گفتم:چرا هر کسی می خواد بهم پیشنهاد بده شما رو جلو می ندازه،شما اگه خوب این کارو بلدید برای خودتون برید خواستگاری!جوری شده که برام هم مادرید و هم نامادری!
قاه قاه می خندید به طوری که من هم خنده ام گرفت،گفت:چطور برات مادری کنم؟
زمزمه کردم:رضا رو متقاعد کنید که من دوستش ندارم، دست از سرم برداره!
با لحن جدی و محکمش گفت:بشین کیانا!
نشستم و سر به زیر انداختم گفت:کیانا رضا مرد خوبیه،اون....
میان حرفش امدم و گفتم:می دونم،می دونم!رضا مرد خوبیه،مهربونه،تحصیلاتش،اخلاقش وضع زندگیش مطلوب و خوبه،اما من نمی خوامش. دوست ندارم شریک کسی بشم که فقط جسمم با اون و قلبم با...
حرفم را بریدم،من عاشقی بودم که تمام سلول های بدنم عشق را فریاد می کشید به جز لبم که آن را به هم دوخته بودم. علی کمی خم شد و نگاهش را در چشمانم دوخت و آرام پرسید:ببینم نکنه کسی رو دوست داری؟هان؟
هیچ نگفتم اما چشمانم را ایینه ی چشمانش کردم که به من زل زده بود.رنگش پریده و با صدای لرزانی گفت:می شناسمش؟
در حالی که در دل به او لعنت می فرستادم،بلند شدم و گفتم:می خوام برم بخوابم خب،شب بخیر!
خواست بلند شود که گفتم:نه!خودم راه رو بلدم!
علی بلند شد و گفت:یه دقیقه بشین!
عصبانی گفتم:برای چی؟
با شیطنت گفت:برای اینکه می خوام بدونم برام چی آوردی!
خنده ام گرفت،گفت:حالا شد،اصلاً عصبانیت بهت نمی آد قیافه ات مثل شیطان می شه!خواستی واقعاً رضا ازت حساب ببره با قیافه عصبانی جلوش راه برو!
دلخور نگاهش کردم و گفتم:خوشگل هر مدلش خوشگله!
قهقهه ای زد و گفت: یه کم از خودت تعریف کن،کی گفته تو خوشگلی؟
خندیدم و هیچ نگفتم.بسته کادوپیچ را از داخل پلاستیک در اورد و در حالی که بازش می کرد گفت:هوم!چه کاغذ کادوی خوشگلی!
نگاهی به دیوان شعر حافظ انداخت و گفت:به به! خواجه ی شیراز با زبون شیرین و فوق العاده اش !
بعد نگاهی به صفحه ی اول ان انداخت و خواند:
در دل من چیزی است مثل یک بیشه ی نور
مثل خواب دم صبح
وچنان بیتابم که دلم می خواهد
دوم تا ته دشت بروم تا سر کوه
دورها اوائی است که مرا می خواند
تولدت مبارک!

نگاهش را از صفحه ی کتاب برگرفت و به چشمانم دوخت.در چشمانش چقدر فریاد بود، فریاد از تنهایی که نمی خواست ترکش کند.گفت:
-متشکرم!تو قشنگترین هدیه رو بهم دادی!
بلند شدم وگفتم:حالا اجازه می دید برم؟
او هم بلند شد و گفت:منم باهات می آم،می خوام یه کم هوا بخورم!
هیچکدام حرفی به زبان نیاوردیم، نه من و نه او.مقابل در ساختمان با شب به خیر کوتاهی از هم جدا شدیم و من پس از مدتها به خوابی آرام فرو رفتم.

ادامه دارد ....
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
فصل ۱۸

صبا را به مدرسه رساندم و برگشتم،خستگی دیشب هنوز در تنم بود اما دل توی دلم نبود تا بقیه ماجرای خانم محتشم را بشنوم.
خانم محتشم طبق معمول در نشیمن خود روبروی دیوار شیشه ای نشسته و به حیاط چشم دوخته بود.به قدری در فکر بود که متوجه حضور من نشد.برای اینکه از فکر خارجش کنم گفتم:امروز وکیلتون می آد؟
به طرفم بر گشت و گفت:اومدی؟...آره!بعد ازظهر ساعت چهار می اد .بیا بشین!
کمی گرمم بود مانتوم رو در آوردم و روی دسته ی مبل گذاشتم.گفت:
-کسی که اینجا نیست روسری چرا سرت می کنی؟من تا حالا موهاتو ندیدم!روسریت رو بردار علی تا غروب خونه نمی اد بیاد هم اینور نمی آد،تازگیها خیلی بی معرفت شده!بردار بذار موهاتو ببینم!
مردد روسری را برداشتم و طبق خواسته ی او گیره را از موهایم باز کردم.با ناباوری نگاهم می کرد،زمزمه کرد:خدای من!
همون رنگ موها !دخترم تو بیشتر شبیه داییت هستی تا کس دیگه!داییت هم موهای قهوه ای روشن داشت،با چشمای عسلی روشن...
حق داری این روسری رو از سرت جدا نکنی والا رندان دست به کشت و کشتار می زنن!
از تعریفش سرخ شدم و سر به زیر انداختم گفت:دختر خوشگلم به اکرم بگودو تا چای بیاره تا حرفم رو شروع کنم!
بلد شدم و گفتم:خودم می آرم ،اکرم الان داره صبحونه می خوره!
به سمت آشپزخونه رفتم.اکرم داشت با اشتها صبحونه می خورد،از پشت بغلش کردم وگفتم:چطوری؟
خندید و گفت:خوبم،صبحونه خوردی؟
-آره اومدم دو تا چای ببرم!
خواست بلند شود که گفتم:به خدا بلدم چای بریزم!
از چشمانش می خواندم که دوستم دارد،دیگر از آن نفرت قدیمی اثری نبود.وقتی سینی به دست وارد نشیمن شدم خانم محتشم رو به من پرسید:جواب خواستگاری رضا رو چی دادی؟
خندیدم و گفتم:شما از کجا فهمیدید؟

لبخندی به رویم زد و گفت:اول از من خواست باهات حرف بزنم،منم پاسش دادم به علی.دیشب یه ساعت بعد از رفتن مهمونای علی اومدی پس علی باهات حرف زده!
موهایم را با گیره پشت سرم بستم و گفتم:جوابم منفی بود!
چشم هایش روی صورتم چرخید و گفت:چرا،رضا که پسر خوب و اقاییه،مسؤرلیت پذیرم هست!
در حالی که سر به زیر داشتم و با انگشتانم بازی می کردم زمزمه کردم:می دونم امادوستش ندارم!
سرم همان طور پایین بود.بعد از چند لحظه گفت:منو نگاه کن!
چشم هایش را تنگ کرد و گفت:تو...علی رو دوست داری؟
رنگ از رویم پرید و سر به زیر انداختم،نمی تونستم حرفی بزنم.چند دقیقه سکوت کرد و بعد در حالی که می خندید گفت:روزگار چه بازی ها داره،خواهرزاده ی خوشگل و بچه سال فریدون عاشق پسر مغز خر خورده ی من شده با اون اخلاق سگیش!تازه پسری که به قول خودش همه ی زن ها رو فس تو مخ می دونه!...غصه نخور عزیز دلم!مثل روز برام روشنه اونم بهت دل بسته،جفتک انداختنش واسه ی همینه!یه کم صبر کن و حرفی از علاقه بهش نزن ،به خدا قسم به پات می افته!
اشکم سرازیر شد و نگاهم به چشمان مهربان او افتاد.آغوشش را به رویم گشود ،در آغوشش فرو رفتم اما از اینکه راز درونم را فهمیده بود خجالت می کشیدم.
آرام کنار گوشم گفت:پاشو!چاییمون یخ کرد.
در حالیکه چایش را می نوشید گفت:دل واقعاً موجود زبون نفهمیه! قبول نداری؟
متعجب نگاهش کردم و قبل از اینکه پاسخی به حرف او بگویم گفت:
-فکرش رو بکن دختری که تازه پا به مرحله ی جوونی گذاشته و خوشگله و پسرا براش سر و دست می شکنن عاشق پسر ترشیده ی بداخلاقِِِ و خل وچل من بشه که همه مثل لولو ازش می ترسن!
نمی خواستم دیگر در مورد ما صحبت کند ،به گونه ای معذب بودم گفتم:
-نمی خواهید بقیه ماجرا رو برام تعریف کنید؟
کمی به فکر فرو رفت و گفت:تا کجا برات گفتم؟
-عقدکنونتون!
-آره!چند هفته بعد از عقد ما شوکت با منوچهر عروسی کرد و رفت.به بهانه خریدرفتن و عروسی خواهرم اصلا با هرمز بیرون نمی رفتم وتو خونشون پیدام نمی شد.هنوز با شوکت حرف نمی زدم.شب حنابندون شوکت بود و همه گرفتار ریز و درشت کارا بودن.مهمونای زیادی رو برای جشن حنابندون دعوت کرده بودیم.شوکت چند بار خودش رو سر راه من قرار داد تا باهام حرف بزنه اما من کشیدم کنار.ساعت دو ونیم بود که رفتم بخوابم اما همین که سرم رو رو بالش گذاشتم شوکت اومد تو اتاقم،بلند شدم ونشستم و آباژور کنار تختم رو روشن کردم.گفت:خاموش کن!
بدون هیچ حرفی خاموشش کردم و تو تاریکی زل زدم بهش،دقایقی طول کشید تا تونست حرف بزنه.با صدای لرزانی گفت:
-فردا حنا بندونمه و آخرین روزی که تو این خونه ام،نمی خوام باهام قهر باشی بیا کدورتامونو بذاریم کنار وآشتی کنیم!خب؟
با این حرفش انگار آهن مذاب تو قلبم ریختن،داشتم دیوونه می شدم.با صدای خفه ای گفتم:برو بیرون!...
میون حرفم اومد و با تعجب گفت:شهلا یه دقیقه بذار حرفم رو بزنم!
بغض داشت خفه ام می کرد،گفتم:برو بیرون شوکت! منم می دونم دو روز دیگه جای دیگه ای هستی اما هر جا که باشی یه چیز یادت باشه، زندگی من و فریدون رو تو خراب کردی!امیدوارم بتونی با این عذاب وجدان زندگی کنی و این رو بدون خواهر عزیز روزگار بدطور می ذاره تو کاسه ات!
شوکت لحظه ای مکث کرد،فکر کنم می خواس حرفی بزنه اما نزد و از اتاق خارج شد.صبح شوکت رو بردن آرایشگاه،هر چقدر مادرم اصرار کرد باهاش نرفتم و گفتم: بعد از ظهر با مهین می ریم!
نمی تونستم به قول امروزیها فردین بازی در بیارم و بگم بی خیال،مادرم رو صدا کردم و گفتم:آقا عزت کجاست؟
آقا عزت رانندمون بود.پدرم اجازه نمی داد بی راننده بریم آرایشگاه،فکر می کرد دون شأن ماست.مادرم با خنده گفت:با آقا عزت نمی رید،هرمز اومده دنبالت!
مهین با خنده گفت:منم که نخودیم!
مادرم با خنده ازمون دور شد.با عصبانیت گفتم:این اینجا چی کار می کنه؟
مهین مرا به طرف خود برگرداند و با لحن پر تردیدی گفت:دهنت رو می بندی و مثل آدم رفتار می کنی ،یادت باشه اون شوهرته!چه گناهی کرده عاشقت شده؟...به خدا خیلی باشعوره!کدوم آدم ابلهی ادن شرط احمقانه ی تو رو قبول می کنه که اون کرده؟
تازه با این همه رفتار سرد و گند تو بازم عاشقته و دوستت داره!چه دلیلی داره که این رفتارت رو تحمل کنه؟ شق القمر کردی؟
اینجوری با این بدبخت رفتار نکن!...بیا بریم!
هرمز با دیدن ما از ماشین پیاده شد و جواب سلام مهین رو داد.آروم سلام کردم، جواب سلامم رو داد .زل زده بود تو صورتم و یه جور با تشنگی نگاهم می کرد.خجالت می کشیدم و می دونستم رفتاری که باهاش می کنم نادرسته اما دست خودم نبود.مهین با تأسف نگاهی به من انداخت و چند بار سرش را به طرفین تکان داد.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:نمی ریم؟دیرمون شد!
هرمز سری تکان داد و در ماشین رو برای سوار شدن من و مهین باز کرد.مهین موقع راه افتادن گفت:ایشالا عروسی خودتون!
هرمز زیرچشمی نگاهی به من انداخت و تشکر کرد.مهین گفت:چهار هفته دیگه است؟
هرمز لبخند زد و گفت:پنج هفته و دو روز دیگه!
مهین با شیطنت گفت:ثانیه ها رو هم شمردید؟
هرمز به طرف م برگشت و با احساس گفت:شما هم اگر جای من بودید می شمردید!
مهین با خنده گفت:بگم شاهین بیاد پیش شما،بلکه هم از این حرفها یاد بگیره!
مهین سر به سر او می گذاشت و من هم ساکت و آروم نشسته بودم.از ساکت نشستن من عصبی بود و می دیدم که مدام لبش رو به دندون می گیره تا حرفی نزنه.وقتی مهین از ماشین پیاده شد دستم رو تو دستش گرفت که مجبور شدم بشینم.مهین بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بندازه رفت تو ارایشگاه.
دستم هنوز تو دستش بود ، خواستم دستم رو کنار بکشم که محکمتر گرفتش .زیر چشمی نگاش کردم تابلو بود عصبانیه!یه نفس عمیق کشید و گفت:شهلا!می دونی دیوونتم و نه کسی رو مثل تو دوست دارم ونه کسی رو همپای تو در قلبم بالا بردم.ازم خواستی تو بغل نگیرمت،ازم خواستی بعد از ازدواجمون ازت...اما نگفتی نبینمت،نگفتی صدات رو نشنوم. دلم می خواد دووم بیارم اما باور کن نمی تونم تا این حد رو تحمل کنم.تو پنج هفته است زن شرعی و قانونی منی اما من حتی دو بار ندیدمت.....نمی تونم اینجوری طاقت بیارم و..
خواستم بهانه بیاورم،گفتم:خب گرفتار خرید و این جور کارها بودیم!
دستش رو زیر چونه ام گذاشت و به طرف خودش برگردوند،نگاهم به صورت ملتهبش افتاد.خدای من....چشاش به قدری شیفته و عاشق بود که دلم برای یه لحظه لرزید.زمزمه کرد:من فرق فرارو با کارداشتن تشخیص می دم عزیزم!می دونم هنوز تو قلبت جایی ندارم اما حداقل دلت به حال این قلبی که به خاطر تو داره سینه ام رو می شکافه بسوزه!
بعد دستم رو کشید و گذاشت رو سینه اش،باورت نمی شه اگه بگم به قدری قلبش تند و محکم می کوبید که انگار زیر دستم یه جنین داشت تکو ن می خورد.هرم عشقش داشت یخ تنفرم رو آب می کرد.برای اولین با احساس کردم شوهرمه،بغضم ترکید و با میل خودم تو آغوشش فرو رفتم.نمی دونم چقدر تو آغوشش بودم و اون موهام رو نوازش می کرد،اما حس کردم هر دو آرومتر شدیم.یواش یواش ازش فاصله گرفتم ،خجالت می کشیدم تو چشماش نگاه کنم. دستم رو تو دستش گرفت وبا صدای ارومی گفت:عزیز دلم چه ساعتی بیام دنبالت؟
آروم زمزمه کردم:ساعت شیش،شیش و نیم نمی دونم!
خدید و گفت:من از ساعت شیش اینجام عشق کوچولوی من!خوبه؟
در حالیکه سرم پایین بود زمزمه کردم:بله!
دستاش رو دو طرف صورتم،روی گونه هام گذاشت و سرم رو به طرف خودش بالا برد و گفت:ازم خجالت می کشی؟
سرم رو به عنوان پاسخ مثبت تکان دادم ،خندید و ارام روی پیشانیم بوسه زد و گفت:نمی خوام اذیتت کنم،پاشو برو عزیزم!
خواستم پیاده شم که گفت:فقط یه چیزی کوچولو...!
به طرفش برگشتم و گفتم:چی؟
نگاهم کرد و بعد از چند لحظه گفت:عاشقتم!
لبخندی به روش زدم و گفتم:ساعت شیش یادت نره!فعلاً خداحافظ!
وقتی رفتم تو آرایشگاه دیدم موهای مهین رو پیچیدن و زیر سشوار نشسته.نگاش که به من افتاد با شیطنت یه ابروش رو بالا برد و سرش رو چند بار تکون داد،خنده ام گرفت.ساعت شیش هر دومون حاضر بودیم.لباسامون رو که عوض کردیم،به طرف مهین برگشتم و پرسیدم:چطور شدم؟
با خنده گفت:هرمز صد باره عاشقت می شه!
لبخندی زدم و گفتم:گمشو!از اون لحاظ نگفتم!
جلو اومد و گفت:اِ؟از کدوم جهت فرمودید!
هر دو زدیم زیر خنده.پرسید:هرمز کی می آد؟
-الان باید دم در باشه.
با شیطنت نگاهی به من انداخت و دستش رو به کمرش گذاشت و گفت:
-اِ؟باریکلا،سرویس عاشقا!سروقت و به موقع!
وقتی پا از آرایشگاه بیرون گذاشتیم،چشمم به هرمز افتاد که به ماشین تکیه زده بود.با نگاه بهت زده اش به من جواب سلامم رو دادو بعد جلو اومد و دستم رو تو دستش گرفت و گفت:چقدر باید خوددار باشمتا تو رو ندزدم و جایی نبرم که فقط من باشم و تو و ...
مهین میون حرفش اومد و به شوخی گفت:آقا دزدی؟ارزش های اخلاقی کجا می ره؟
هرمز که تازه متوجه مهین شده بود آروم ازم فاصله گرفت و با خنده گفت:امان از دست شما مهین خانم!
مهین گفت:شاهین نیومده؟
هرمز در ماشین رو برایم باز کرد و گفت:نه خواهش کردن بنده شما رو برسونم!
مهین دست به کمر زد و گفت:می بینی خواهر؟اگر از شما نمی خواست چی کار باید می کردم؟هیچی!مثل اومدن تلپ می شدم تو ماشین شما!شهلا جون،جنس مرد اینه!مواظب شوهرت باش ،گربه رو دم حجله بکش!
خنده ام گرفت.وقتی هرمز پشت فرمون نشست هنوز خنده رو لباش بود.رو به من گفتش:عزیزم،زیاد با مهین خانم صحبت نمی کنید و پای صحبتهای ایشون نمی شینید!نمی دونم اخرش سرم رو می بری یا پوستم رو می کنی!
مهین با خنده گفت:خب اون وقت حساب کار دستتون می اد !
با خنده گفتم:بیچاره داداشم!چی می کشی از دست این هند جیگرخوار!
از پشت به بازوم ضربه زد و گفت:گمشو اژدهای سه سر!هر چی باشه خواهر شوهری!
مهین تا خونه باهامون کل کل می کرد و تنهایی حریف بیست نفر بودش.وقتی از ماشین پیاده شدیم هرمز رو صدا کرد وشروع به حرف زدن با اون کرد.اون موقع نفهمیدم چی به هرمز می گه،نه خودش گفت و نه هرمز حرفی زد فقط دیدم که هرمز با دقت به حرفهای مهین گوش می ده.بعدها فهمیدم که به هرمز گفته بود:من از شرط و شروط بین شما و شهلا خبر دارم و می دونم شهلا فعلاً قصد نداشته شوهر کنه و چون شما رو به اجبار انتخاب کرده یه حالت تدافعی پیدا کرده،شما هم کاملا کنار بکشید تا اون خودش بهتون میدون بده.نمی گم مثل دیوار رو سرش هوار شید اما مثل دو تا خط موازی هم کنار هم وانستید.اگه بهونه ی خرید رفتن با مادرش رو آورد بگید منم نیام با هم بریم.اگه بهونه ی خستگی رو اوردچه می دوم بگید کنارت می شینم تا خستگیت در بره و اون وقت با هم حرف می زنیم.خواست فرار کنه بغلش کنید،خواست حرف بزنه ببوسیدش و دهنش رو ببندید.اون تشنه ی محبت شماست پس سیرابش کنید و بذارید روی قلبش فقط نقش شما شکل بگیره.من می شناسمش و می دونم اگه فاصله بگیرید اون برای کوتاه کردن این فاصله قدمی بر نمی داره،نذارید به تشنه موندن عادت کنه که دست برای آب محبت دراز نمی کنه!
هرمز بهش گفته بود:نمی خوام بهش تحمیل بشم...
مهین مهربون من هم گفته بود:این حرفها مال قبل از اینه که اون همسر شما بشه!یادتون باشه شما مال همید!
هرمز می گفت:اون موقع تازه فهمیدم مهین چقدر بهت محبت داره و برای زندگیمون دلسوزی می کنه!
من تو باغ بودم بین مهمونا که هرمز اومد و کنار گوشم گفت:عشق خوشگل من به کی فکر می کنه؟
صداش رو دختر عمم که کنار من ایستاده بود شنید و با خنده گفت:
-لابد به شما دیگه!
عمه و دیگران که دور من ایستاده بودند خندیدند.سرخ شدم،حس می کردم صورتم در حال سوختن است.سر به زیر انداختم و با اشاره به او که به خونسردی تمام اونها رو نگاه می کرد گفتم:دنبالم بیاد.رفتم تو ساختمون که کسی اونجا نبود ،البته طبقه ی بالاش.عصبانی بودم رفتم تو اتاقم و اونم پشت سرم ،بی توجه به وضعیتم گفت:اتاقته؟چقدر خوشگله،البته نه به خوشگلی...
میون حرفش اومدم و با عصبایت گفتم:اون چه کاری بود کردی؟
در رو بست و سینه به سینه من ایستاد،قلبم شروع به تپیدن کرد و گفتم:بریم پایین!
دستش رو دور کمرم حلقه کرد و منو کاملاً به سینه اش چسبوند.از ترس نفس نفس می زدم و با خودم می گفتم:عجب غلطی کردم!
دستام رو به سینه اش گذاشتم و خواستم از بغلش بیام بیرون،اما اون خیلی قوی جثه و بزرگ بود و زورم بهش نمی رسید. با صدای لرزونی گفتم:
-تو بهم قول دادی که...
نذاشت جمله ام تموم بشه و با بوسه ای صدام رو تو گلوم خفه کرد. اون شب و فرداشبش که مراسم عروسی بود یه لحظه از کنارم جم نخورد و بیخ گوشم مدام حرفای عاشقونه ای که یه کلمه جواب نداشت زد .اما جای تعجبش اینجا بود که ازش بدم نمی اومد،شاید به خاطر اینکه محبتش یه محبت پاک و بی ریا بود و منم محتاج این جور محبت بودم.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
فصل ۱۹

-آروم آروم بهش عادت کردم،شوکت هم جلوی چشمام نبود که فریدون رو به خاطربیارم.یک هفته به عروسیمون مونده جوری شده بودم که اگه پنج دقیقه دیر می کرد دلشوره می گرفتم که چرا دیر کرده.یه روز یادمه برای ساعت چهار قرار داشتیم،امتحاناتم تموم شده بود و می خواستیم بیریم بیرون و یه هوایی بخوریم .خدمتکاران خونه مون جهیزیه منو چیده بودن و هیچ کار بخصوصی نمونده بود.دلشوره های عروسی شوکت در کار نبود،چون موقع خرید شوکت برای من هم خریدهام رو کرده بودن.داشتم می گفتم ساعت چهار قرار داشتیم هرمز خیلی خوش قول بود و همیشه ده دقیقه جلوتر از وقت قرارش سر قرار بود.ساعت چهار من حاضر و آماده پایین بودم.
مادرم نگاهی با دقت به من کرد و گفت:به به!چه خوشگل،آقا هرمز قراره تشریف بیارن؟
حس کردم گونه هایم رنگ گرفت گفتم:بله!
با شیطنت گفت:چه با دقت هم همه چیز رو انتخاب کرده!نه اقا؟
پدرم روی مبل نشسته بود و روزنامه مطالعه می کرد،سرش را بلند کرد وبا دقت منو نگاه کرد و گفت:
-به به!خوش به حال هرمز خان که دختر خوشگل من به خاطرش همچین مدلی شده!
با اعتراض پایم را به زمین کوفتم و گفتم:بابا!
خندید و سرش رو به خوندن روزنامه گرم کرد.نگاهم به ساعت بود و دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.ساعت چهار و نیم تلفن رو برداشتم و به خونه شون زنگ زدم،کلفتشون گفت:ساعت سه آقا راه افتاده!
تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.نیم ساعت بیشتر فاصله بین خونه هامون نبود،هی راه می رفتم و صلوات می فرستام که ط.ریش نشده باشه.مادرم که داشت از نشیمن رد می شد با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-چی شده مادر؟
با صدای لرزونی گفتم:مامان،با هرمز ساعت چهار قرار داشتیم الان پنج دقیقه به پنجه!
مادر با لحنی که سعی در آرام کردن من داشت گفت:مادرجون،حتماَ گرفتاری چیزی براش پیش اومده،شاید مهمون داشتن!
بی حوصله گفتم:
-نه!نیم ساعت پیش زنگ زدم کلفتشون گفت ساعت سه اومده خونه ی ما!
رنگی از نگرانی چشمای مادر را هم فرا گرفت اما با لبخندی گفت:
-ایشالا که طوری نیست!بد به دلت نیار!
همون موقع صدای زنگ خونه بلند شد و رحیمه خدمتکار خونه مادرم رفت و درو باز کرد.بدو بدو رفتم تو مهتابی،هرمز به سرعت داشت می اومد طرفم. سرتاپاش رو نگاه انداختم،نمی دونم شاید توقع داشتم خونین و مالین ببینمش اما سالم بود.همین که روبروم رسید بغضم ترکید،تا خواست دهان باز کنه از جلوی چشاش در رفتم و دویدم بالا و خودم رو روی تخت انداختم و های های گریه کردم.
دنبالم اومد تا اتاقم،وقتی صداش رو شنیدم بلند شدم و نشستم و پشتم رو کردم بهش.اومد و کنارم نشست و دستش رو دورم حلقه کرد و کنار گوشم گفت:قربونت برم،به خاطر من داری گریه می کنی؟
هیچی نگفتم،گفت:آخه ازم بپرس چرا دیر کردم اون موقع مجازاتم کن !
به طرفش چرخیدم و با عصبانیت گفتم:هیچ دلیل موجهی وجود نداره!
تو سکوت زل زده بود به چشام،تو نگاهش اونقدر عشق بود که نگاهم رو نتونستم بهش بدوزم و سرم رو پایین انداختم.گفت:عزیز دل من!عمه ی بابا رو که می شناسی؟همون پیرزن هشتاد ساله ریزه میزه!خونه ی ما بود،همین که خواستم راه بیفتم گفت هرمز مادر ،منو هم سر راهت برسون خونه مون.نتونستم نه بگم،به مادرم گفتم بهت زنگ بزنه و بهت بگه کمی دیر می رسم.قربونش برم عمه جونم که تا ما رو خلاص کنه پدرمون رو در اورد. به خدا نمی خواستم نگرانت کنم،نمی دونم متمتن چرا بهت زنگ نزده،باهام آشتی کن دیگه قربونت برم!
برای خودم هم قابل باور نبود این همه حساسیت برای مردی که روزی از او متنفر بودم،گفتم:به شرطی که مادرت حرفاتو تأیید کنه!
بوسه ی کوتاهی روی لبم گذاشت و گفت:پاشو بریم بهت ثابت کنم!
بنده خدا زنگ زد به مادرش و فهمیدیم خاله ی هرمز همون موقع که هرمز راه افتاده رسیده و مادرش سرگرم اونا شده تلفن ردن هم یادش رفته.همین که گوشی را گذاشتم نفس راحتی کشیدم و گفتم:حالا حرفت رو قبول می کنم ، به شرطی که دیگه تکرار نشه،از نگرانی مردم،گفتم حتماً اتفاقی افتاده که این همه دیر کردی...
هرمز فاصله خودش و من را به سرعت طی کرد و گفت:یعنی باور کنم؟
در حالی که هاج و واج نگاهش می کردم پرسیدم:چی رو؟
پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و گفت:اینکه اونقدر دوستم داری که برای یه ساعت تأخیرم این همه نگران بشب؟
به خودم اومدم و دیدم راس می گه،بهش علاقمند شده بودم نه اون عشق تندوتیزی که به فریدون داشتم اما محبت زیادی نسبت به اون تو قلبم حس می کردم.سرم رو به نشانه پاسخ مثبت براش تکون دادم،بغلم کرد و منو به خودش فشرد و زمزمه کرد:دیگه ازم متنفر نیستی؟
-نه!
سعی کردم فریدون رو بفرستم به گوشه ی تاریک ذهنم و واقعیت زندگیم رو بپذیرم،واقعیتی که باید با هرمز شریک می شدم.روز عروسیمون توآرایشگاه وقتی مهین بهم گفت حامله است،به قدری بغلش کردم و بوسیدمش که صدای همه دراومد.تموم ناراحتی هام رو با شنیدن این خبر فرستادم جایی که عرب نی انداخت،فقط از خدا می خواستم فریدون هم به کسی بخوره مثل همسر من و شریک زندگیش کسی بشه که واقعاًعاشقش باشه.تا فکرش می اومد تو ذهنم فوری سرم رو تکون می دادم و به جای اون شوهرم رو جلوی چشمام می اوردم با تموم خوبی ها و محبت هاش.
زندگی زناشوئی من با هرمز یه ماهی می شد شروع شده بود که یه روز بعد از ظهر قبل از اومدن هرمز ،شوکت اومد به دیدنم .داشتم لباسی رو که تازه خریده بودم رو به تنم امتحان می کردم،روز تولد هرمز بود و می خواستم سورپرایزش کنم.پنج روزی بود که از ماه عیل برگشته بودیم.جلو آینه موهام رو مرتب می کردم که منصوره خدمتکار قدیمیم اومد و گفت که خواهرم اومده و می خواد منو ببینه،هنوزم برام مواجهه شدن با اون سخت بود با بی میلی گفتم:ازش پذیرایی کن،من چند دقیقه دیگه می ام!
انگار یه سطل آب یخ ریختن رو اتیش التهاب من.هزار جور فکر و خیال کردم و آخرش به این نتیجه رسیدم که تا پایین نرم و نبینمش نمی فهمم باهام چی کار داره.بی میل پایین رفتم و سلام و علیک سردی کردم و روی مبلی که بیشترین فاصله رو باهاش داشت ننشستم .پرسید:
-خوشبختی؟
نگاه سردی بهش انداختم و گفتم:شنیدی می گن عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد؟قضیه زندگی من هم خدا رو شکر اون طوری شده و کنار شوهرم واقعاً خوشبختم!
زد زیر گریه و گفت:تو رو خدا اینجوری باهام حرف نزن،می دونم با زندگیت بدطور بازی کردم ، به خدا الان مثل سگ پشیمونم.از همون موقع که قد کشیدی و خوشگلیت رو اومد همیشه تو،توی چشم بودی و من تو سایه.
هر وقت خودم رو هلاک می کردم تا چیزی رو بدست بیارم تو به یه اشاره مال خودت می کردی.فریدون رو وقتی شونزده سالم بود دیدم و بهش دل باختم.هر کاری می کردم رفتارش باهام مثل یه برادر به خواهرش بود و این دیوونم می کرد،هر چی اون خودش رو ازم کنار می کشید من من برای بدست آوردنش بی تاب تر می شدم.دختر خوشگلی که خیلی ها کشته و مرده اش بودن نتونست تو سه سال یه گوشه چشم اون رو بدست بیاره،اولین مهمونی که پدر اجازه شرکت به تو رو داد یادته؟
فریدون با یه نگاه عاشقت شد.اون شب ازت متنفر شدم چون می دیدم دنبال تو با چه عشقی پر می کشه.قسم خوردم که نذارم شما دو تا به هم برسید مخصوصاً اون موقع که فریدون چند تا خواستگار برای من فرستاد تا راه برای تو باز بشه .اون موقع فکر کردم هیچ وقت ازدواج نمی کنم تا تو هم نتونی شوهر کنی اما بعد به این فکر افتادم که اگه بهانه های بیخود بیارم پدر ومادر نوبت رو به تو می دن پس باید یه نقشه ی حساب شده می کشیدم،شدم دختر آروم و خوبی که پدر ومادر دوست داشتن و شروع کردم بیخ گوش مامان و بابا خوندن که فریدون باهات دوسته و داره مثل یه معشوقه ازت سوءاستفاده می کنه گفتم نذارید دامن اون رو الوده کنه.بابا اینا اول باور نمی کردن اما وقتی تو مهمونی دیدن فریدون مثل پروانه دور تو می چرخه شکشون مبدل به یقین شد .خواستگاری منوچهر رو قبول کردم تا دختر خوبه ی بابا بشم، می دونی که منوچهر رو خیلی دوست داشت و سایه ی فریدون رو اون موقع با تیر می زد.خواستگاری هرمز تنها چیزی بود که بهش احتیاج داشتم ،تو گوش بابا خوندم شوهرش بده تا بیشتر از این آبروت رو نبره.بابا باهرمز موافق بود.پسر خوبی بود و زرنگ،خوش قیافه و خوش اخلاق،هیچ سابقه ی بدی هم نداشت.همون موقع بابای فریدون هم ازت خواستگاری کرد یادته کنار دریا؟وقتی شما دو تا رو اونجا دیدم داشتم آتیش می گرفتم رفتم پیش باباو گفتم این پسره آشغال دیده نمی تونه از این دختر معصوم سوءاستفاده کنه مجبور شده ازش خواستگاری کنه،معلوم نیست بعد از اینکه بتونه به مقاصدش برسه چند مدت به عنوان همسر نگهش داره و بعد بره پی الواتی و کثافت کاریهای خودش.
به قدری بابا رو تحریک کردم که همونجا به بابای هرمز جواب مثبت داد،بقیه ماجرا رو هم که می دونی.بعد از عقدت من یه شب خواب راحت نداشتم و مدام کابوسهای وحشتناک می بینم. تو و فریدون به خوابم می آیید و تهدید به آتیش جهنم می کنید...تو رو خدا شهلا حلالم کن! تو رو به جون هر کی...برات عزیزه!
صداش تو هق هق گریه اش خاموش شد .خشکم زده بود و زبونم مثل سنگ شده بود و تکون نمی خورد.نگاهم به عکس هرمز افتاد که روی شومینه گذاشته بودیم و با خودم گفتم:شاید این تقدیر من بوده که همسر هرمز بشم وشوکت و اشخاص دیگه بهانه بودن آهی کشیدم و گفتم:من می بخشمت خواهر اما اصل کاری فریدونه که باید تو رو ببخشه،از اون بخواه حلالت کنه.
زمزمه کرد: فریدون خارج از ایرانه،داره تجارت فرش رو گسترش می ده!
-خب هر وقت برگشت برو پیشش و ازش معذرت بخواه، امیدوارم او هم دل بخشیدنت رو داشته باشه!
بلند شد و گفت:من دیگه باید برم!
اصرار نکردم بمونه،بغض داشت خفه ام می کرد.تا در مهتابی بدرقه اش کردم ،وقتی رفت برگشتم و روی صندلی نشستم.به قدری غرق فکر و خیالاتم بودم که متوجه اومدن هرمز نشدم ، اومد و روبروم ایستاد و با شیطنت گفت:
-سلام خانومی!به به چه خوشگل!
نگاهم که به چشمهای پر محبت هرمز افتاد بغضم ترکید،تو بغلش فرورفتم،های های گریه کردم.بنده ی خدا جا خورد و دستپاچه پرسید:
-چی شده؟اتفاقی افتاده؟کسی بهت حرفی زده؟...
به خودم اومدم نباید هرمز از این قضیه چیزی می فهمید،خودم رو کنترل کردم و کنار گوشش گفتم:دلم برات تنگ شده بود!
با هیجان غیرقابل کنترلی گفت:خدایا!من قربون اون دلتنگیت!تو که با این کارات منو می کشی!من فدای اون اشکات!قیمت دنیاش!...
صورتم رو به طرف خودش کشید و تو گرمی محبتش حرفهای شوکت رو آب کرد و از ذهنم خارجشون کرد.
نگاهم به ساعت افتاد،دستپاچه بلند شدم و گفتم:وای خانم محتشم،صبا!
سوئیچ را برداشتم و تند و تند خانم محتشم با خنده گفت:مواظب خودت باش!
خوشبختانه دیر نکردم و صبا را بدون ناراحتی یا اتفاقی به خانه رساندم.فکرم به قدری مغشوش بود که متوجه نبودم صبا چه می گوید،وقتی از من پرسید:کیانا جون تو هم می آی؟به خودم اومدم گفتم:کجا؟
نگاهش رو به نگاه گیجم دوخت و گفت:مگه نشنیدی چی گفتم؟
با شرمندگی نگاهش کردم و گفتم:ببخشید صبا!فکرم جای دیگه بود.چی داشتی می گفتی؟
با دلخوری گفت:قراره سرود بخونیم،می خوان پدر و مادرها رو دعوت کنن گفتم تو هم می آی!
سری تکان دادم و گفتم:البته عزیزم!
سعی کردم فکرم را معطوف صبا کنم و از خانم محتشم خالی.با صبا شعر محبوب او را می خواندیم که به مقابل در خانه رسیدیم، خنده روی لبهای صبا نشسته بود از ماشین پیاده شدم و کلید را در دست گرفتم تا آن را باز کنم که نگاهم به ماشین پارک شده ی روبروی خانه خانم محتشم افتاد .پژوی دویست و شیش آلبالو رنگی که دختری پشت فرمان آن نشسته و به من چشم دوخته بود .اشتباه نمی کردم این ماشین و این دختر را چند بار دیگر هم قبل از آن روز دیده بودم.همین که مرا می دید ماشین را روشن می کرد و می رفت،تصمیم گرفتم ته و توی این قضیه را درآورم.به طرفش دویدم تا بهش برسم ماشین را روشن کرد ورفت.لگدی از عصبانیت به هوازدم و گفتم:لعنت بر اون ذاتت!
صبا سرش را از پنجره ماشین خارج کرد و گفت:چی شد؟
به طرف در رفتم و گفتم:هیچی عزیزم!
در حالی که در را باز می کردم:زیر لب زمزمه کردم:قربونت برم خدا،بیکارتر از من تو بنده هات نبود انداختی تو یه جهنمی که هر طرف رو نگاه می کنی هزار تا علامت سؤال هست!
نفسم را به تندی بیرون دادم و به طرف ماشین رفتم و با خود گفتم:اصلاَ از کجا معلوم این دختره هم مال این خونه و معماهای این خونه باشه!
به خودم اومدم و دیدم دارم بلند بلند با خودم حرف می زنم،خنده ام گرفت و گفتم:خودم هم دارم به عجایب این خونه اضافه می شم!
سر میز ناهار رو به خانم محتشم کردم و گفتم:بقیه ماجرا رو کی تعریف می کنید؟
خانم محتشم لبخند تلخی زد و گفت:صبا رو بخوابون بیا برات تعریف کنم!
دلم می خواست از خوشحالی می پریدم و دو تا ماچ آبدار از صورت خانم محتشم می کردم .همان لحظه به یاد پژو آلبالویی افتادم و قضیه رو به خانم محتشم گفتم.
خانم محتشم به فکر فرو رفت و گفت:ما تو آشناهامون کسی رو نداریم که پژوی آلبالویی داشته باشه!شاید هم خواستگاری چیزی باشه!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خواستگار نمی آد جلوی در خونه ی شما پارک کنه و همین که منو می بینه ماشین رو آتیش کنه و بره!
خانم محتشم که به دلشوره افتاده بود گفت:منم فکرم به جایی قد نمی ده!باید با علی هم یه صحبتی کنیم!پاشو این بچه رو خواب گرفته،ببر یه چرتی بزنه!

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قصل ۲۰

شکم مهین آروم آروم بالا می اومد و ما هم ذوق بچه دار شدن داداشمون رو داشتیم، غافل از اینکه هر چی از ماه های بارداری مهین می گذشت ضعیف تر و لاغر تر میشد.یه دلشوره ای همیشه همراهم بود.اکثر اوقات با فریماه که دوست مهین بود پیشش بودم اما همین که به خونه بر می گشتم دلشوره می امد سراغم و انقدر غر می زدم که هرمز با خنده بغلم میکرد و می گفت:
_تو با این حرفات کاری می کنی که قید بچه دار شدن رو بزنم!
اشک تو چشام جمع می شد و می گفتم :هرمز!نگرانم.دکتر به شاهین گفته بود،مهین نباید بچه دار می شده.حالا هم با این وضعیتش دلم اروم نمی گیره!
هرمز با همون لحن پر ارامشش بهم میگفت :عزیز دلم!پشت تموم اتفاقاتی که ما ادم ها ادعا می کنیم مسؤلش مايیم یکی هست که کارگردان اصلیه و تا اون نخواد هیچ شاخه ای از برگ خالی نمیشه و هیچ برگی از درخت نمی افته.به قدر مطلق و مطمئن باش همونی میشه که اون می خواد.
با شک نگاش کردم و گفتم:نکنه اتفاقی برای ...... وای نه خدا نکنه!
لبخندی به روم زد وگفت :دعا تقدیر رو عوض می کنه،دعا کن خانمی من!
مهین تو ماه هفتم بود که شوکت حامله شد.طفلک مادرم با ذوق می خندید و می گفت :تا امدم به خودم بیام مادر شوهر و مادر زنم کردید تا به این عادت نکرده، دارید مادربزرگم می کنید!بابا مگه من چند سالمه؟ پدرم هم سر به سرش می گذاشت و می گفت :خانم پیر شدی و رفت پی کارش ،حالا هی بگو چهارده سالمه!
زایمان مهین هیچ وقت یادم نمیره و بچه دار شدن خودم.....
اون شب تولد بابام بود،مادرم زنگ زد و ازم خواست شام رو دور هم باشیم.از هرمز خواستم زودتر بیاد تا بریم و با هم یه کادو برای بابام بگیریم. از صبح اون روز دلم مثل سیرو سرکه می جوشید که زد و مادر شوهرم قبل از ظهر اومد دیدنم،سعی کردم دلشوره رو فراموش کنم و میزبان خوبی باشم.از منصوره خواستم شربت درست کنه و بیاره.وقتی پیشش نشستم ،لبخندی زد و با لحن خاصی گفت:خب چه خبر مادر ؟مثل آدمای گیج نگا هش کردم و گفتم :خبر سلامتی !
یه ابروش رو بالا داد و باز هم با همون لحن پرسید :بعد از سلامتی ؟
متعجب گفتم :مادر جون بازم سلامتی !چه خبری می خواید بشنوید؟
لب هاش رو غنچه کرد و گفت :وا !مادر یواش یواش به فکر بچه و.....
حرفش رو ادامه نداد.سرخ شدم و سرم و پایین انداختم، ما تازه هفت ماه بود که عروسی کرده بودیم.خود هرمز نمی خواست و می گفت تو خودت هنوز بچه ای ،وقتی بزرگ شدی بچه دار هم می شیم! مادر شوهرم شروع به نصیحت کرد که بچه فلانه بهمانه ،حتما بچه دار شید. و منهم طبق معمول با گفتن چشم به موضوع خاتمه دادم.من عاشق بچه بودم اما هنوز نتوانسته بودم فریدون رو از ذهنم بیرون کنم واین موضوع رو برای زمانی گذاشته بودم که همه قلبم شوهرم رو بخواد ،این رو یه جور خیانت می دونستم.
مادر شوهرم قبل از اومدن هرمزرفت ،وقتی هرمز در رو باز کرد من روی اولین پله بودم وخواستم برم بالا و لباسم رو عوض کنم که با دیدن هرمز به طرفش برگشتم و سلام کردم .به شوخی گفت :داشتی از دستم فرار می کردی مچت رو گرفتم؟
خنده ام گرفت و در همون حالت گفتم :نه! داشتم می رفتم لباسم رو عوض کنم !
با من همقدم شد و گفت :بریم،منم می خوام لباسم رو عوض کنم!
لبخندی زدم و هیچ نگفتم. دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت :
_امروز چی کارا کردی؟
با خنده گفتم:کاری نکردم به جز گوش کردن به نصیحت های مادرت !
به طرفم برگشت و گفت :در مورد چی؟
به چشماش که در فاصله کمی با من بود زل زدم و گفتم :در مورد بچه دار شدنمون!
ابروهاش رو تو هم گره زد و گفت :به موقعش ما هم بچه دار می شیم ، نمی خواد کسی هول کنه.
با شیطنت گفتم:واقعا؟ خوب کی ؟
خندید و گفت :وقتی من و انقدر دوست داشتی که بچه ام رو کنار قلب مهربونت نه ماه نگه داری !
بغض داشت خفه ام می کرد،از خوبی او شرمنده شدم و دستش رو تو دستم گرفتم و به گونه ام چسبوندم گفتم : من واقا ادم خوبی رو به عنوان شوهر انتخاب کردم!....من دوستت دارم اونقدر که بچه مون برام عشق تمامه!
قبل از حرکت تصمیم گرفتیم به زودی بچه دار بشیم، برای اولین بار برق شادی رو توی چشمای هرمز به اون شکل می دیدم.
بعد از خرید کادو که هرمز خودش رفت و خرید و اومد،نگاهی بهم انداخت و گفت :تو چت شده ؟می خوای بریم دکتر؟
سری تکان دادم و چفتم :نه !طوریم نیست،یه خورده دلم....چه جوری بگم اشوبه!
با نگاه مهربونش زل زد تو چشام و گفت :قربون اون دل مهر بونت برم ،چرا اشوبه؟
خنده ام گرفت و گفتم :راه بیفت اگه دیر برسیم تا پس فردا باید به مادر جواب پس بدیم!
اخرای ماه هشتم مهین بودو اروم و بی حرکت روی مبل نشسته بود جلو رفتم بغلش کردم و با خنده گفتم :چه طوری بادکنک!
با خنده گفت :کوفت!بذار نوبتت بشه بهت می گم!
نیم ساعت نبود که رسیده بودیم ،یهو یه دل دردی افتاد به جونم که گفتم الانه تموم کنم.مادرم بنده خدا بدو بدو رفت اشپز خونه و از کلفتمون یه لیوان نبات داغ و کاکوتی گرفت و برگشت، وقتی خوردمش یه زره اروم تر شدم. هرمز در حالی که داشت بال بال می زد گفت :پا شو بریم دکتر!
_نه بهترم.
چشم ازم بر نمی داشت ،به زور لبخندی به روش زدم و زمزمه کردم:
_بهترم!
منوچهر به شو خی گفت :زیاد به زن جماعت نباید رو داد اینا همه اداشونه!
هرمز نگاه تندی به اون انداخت و گفت :خوش به حال شوکت خانم با این شوهر با احساسی که داره !
شاهین پوزخندی زد و گفت :این هارت وپورتش رو با ور نکن !
وضع مساعدی نداشتم و زیاد با جمع صحت نمی کردم. مهین کنار گوشم زمزمه کرد:جائیت درد می کنه ؟
ارام گفتم :نه ! انگار یه دست تو دلم داره محتواش رو تکون می ده!
اروم پرسید خبریه؟
متعجب به طرفش بر گشتم و با چشمای قشنگش که حالا خیلی گود افتاده بود نگاه کردم و گفتم :نه !چه خبری ؟
حرفش رو خورد و گفت : شاید هم چیزی خوردی که بهت نساخته!
_شاید!
همین که اولین قاشق غذا رو تو دهنم گذاشتم حالم به هم خورد و به سرعت به طرف دستشویی رفتم ،انگار تموم محتویات شکمم داشت می امد بالا.هرمز پشت سرم بلند شده وامد بیرون.سرگیجه شدیدی داشتم و چشام سیاهی می رفت و احساس می کردم نفس کم دارم.
در رو که باز کردم و هرمز رو دیدم، چشام سیاهی رفت و از حال رفتم.وقتی به هوش امدم دیدم رو تختم و یه سرم به دست راستم وصله،هرمز کنار تختم نشسته بود و زل زده بود تو چشام.با دستش موهام رو نوازشر می کرد و گفت :سلام خانوم خوشگلم!خوبی؟تو که منو کشتی!
خندیدم و با بی حالی گفتم : اخرش چیه؟ مرگه دیگه!
دستش رو روی لبم گذاشت و گفت : دیگه از این حرفا نشنوم!
وقتی دستش رو بر داشت گفتم :پیش اجل چه صاحب قرون چه رضا کچل!
دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و صورتش رو نزدیک اورد و گفت :شهلا...باهام این کارو نکن!....
خواستم جوابش رو بدم که دکتر به تقه ای که به در زد حواس ما رو به طرف خودش جلب کرد و گفت:
-جواب ازمایش ها امده ....خانم ،شما تو ماه چهارم بارداری هستید.خبر نداشتید؟
مثل ادم های گیج نگاهش می کر دم ،سرم رو به طرفین تکون دادم و هیچی نگفتم.هرمز به طرف دکتر رفت و گفت :مطوئنید؟
دکتر لبخندی به روش زد و گفت:بله!تبریک می گم!
هرمز باهاش دست داد و تشکر کرد.دکتر از هرمز خواست تا من و پیش یه دکتر زنان خوب ببره و خودش یه نفر و معرفی کرد،معلوم بود متعجب از اینه که من خبر نداشتم چهار ماهه باردارم. هرمز نگاهش رو به من دوخته بود،تو نگاش به قدری عشق بود که طاقتش رو نیاوردم و سر به زیر انداختم.وقتی دکتر رفت با شیطنت به طرفم اومد و گفت :ا؟خوبه ما امروز تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم نه؟
با سر خوشی قهقه ای زدم و گفتم دقیقا!حالا.......
اروم بغلم کرد و اجازه ادامه ی صحبت بهم نداد.وقتی به خودم اومدم دیدم داره گریه می کنه،هر کاری کردم نذاشت صورتش رو ببینم.
یواش برگشت و اشکاش رو پاک کرد و گفت :برم به پرستار بگم سرمت تموم شده!
من تو ماه پنجم بودم که خبر رسید مهین فارغ شده،به خاطر وضعیت من و شوکت بعد از فارغ شدنش بهمون خبر دادن.
وقتی شاهین رو دیدم داشتم پس می افتادم چشمای پف کرده و صورت رنگ پریده.از پشاش خون فوران می کرد،جقدر غم تو چشاش بود خدا می دونه.با قدم های لرزون جلو رفتم و گفتم :داداش،مهین....حالش خوبهه؟
نگاهی به روم انداخت و به زور لبخندی زد و گفت :معلومه که خوبه!
دلشوره داشت منو می کشت گفتم:نکنه بجه طوریش شده؟
یه خشم دیوانه وار تو جشاش درخشید و گفت :نه!اون سالمه!
نکپگاهم رو با تعجب به مامانم دوختم،مادرم لبخندی به روم زدو دستش رو برای گرفتن دستم دراز کرد و بعد به هرمز اشاره کرد شاهین رو ببره.
منو کنار خودش روی صندلی نشوند و گفت :هردوتاشون خوبن....
با عجله میون حرفش اومدم و گفتم :پس چرا شاهین اونطوری بود؟
خندید و گفت :به خاطر طولانی بودن زایمان مهین یکم ریخته بود به هم.
می خواستم حرفش رو باور کنم اما ته دلم یه چیری می گفت اتفاقی در شرف وقوعه که زندگی همه مارو تکون می ده.پس عمو و زن عمو و بابا کوشن؟
خندید و گفت :همین حالا همه رو باید ببینی؟زن عموت رو که می شناسی؟فشارش یه کم افتاد و بهش سرم وصل کردن،عموت و بابات هم رفتن یه هوایی عوض کنن!
شکمم درد می کرد ،پا شدم و سر پا ایستادم.مادرم با نگرانی نگاهم کرد و پرسید:حالت خوبه؟
-اره!می خواهم مهین رو ببینم!کنارم ایستاد و سرمو نوازش کرد و گفت:الان که نمیشه، باشه فردا !شوکت رو هم فرستادم خونه،تو هم برو.فردا می ای!
همون موقع هرمز برگشت،شاهین کنارش نبود.احساس کردم درد شکمم بیشتر شده،دستم رو به دلم گرفتم و پرسیدم :
-هرمز!شاهین کو؟تو رو خدا طوری شده؟
هرمز جلو دوید و با عصبانیت گفت:داری با خودت چی کار می کنی؟نه!هیج طوری نشده!زایمان مهین خانم طولانی شده بود همه یه جوری کوفته و عصبی شدن . هم ایشون هم کوچولوش!یه پسر خوشگل و کاکل زری!
انگار هرمز که بهم این حرف رو زد باورم شد و اروم شدم.مادرم رو به هرمز گفت:این رو ببر خونه،الان نه می تونه مهین رو ببینه و نه کاری ازش بر می اد.با این وضعش درست نیست اینجا باشه!
-بگذار حداقل از شاهین خداحافظی کنم...!
هرمز میون حرفم اومد و گفت: من خداحافظی کردم ،بریم!
دلم اروم نمی گرفت.وقتی کنارش نشستم به طرفش برگشتم و گفتم :
-هرمز....جون شهلا اتفاقی افتاده؟
دستم رو تو دستش گرفت وبوسید و با لبخندی بر لب گفت:چه اتفاقی بهتر از اینکه برادرت پدر شده.هان؟
با سماجت گفتم: اگه طوری نشده چرا منو دک کردن؟
هرمز خندید و گفت :چه دک کردنی عزیزم ،تو باید به فکر کوچولومون هم باشی.چه کاری از دست تو بر می اومد؟من بهت قول می دم فردا اولین نفر ملاقات کننده ها تو باشی،خوبه؟
با نگرانی نگاهی به هرمز انداختم و گفتم :می ترسم هرمز!
صورتش رو نزدیک صورتم اوردش و گفت:از چی؟
از اینکه سر زا بمیرم و بچه ام رو نبینماهی کشیدم و گفتم:اهی کشیدم و گفتم:از اینکه سر زا بمیرم و بچه ام رو نبینم!مهین با اون قد و هیکل این طوری شد من که.....
هرمز نگاه عصبانی اش رو بهم دوخت و گفت:نه!مثل اینکه باید ادای مردای فناتیک رو در بیارم و یه مشت و مال حسابی بهت بدم،اینجوری نمی شه!
خندیدم و بهت گفتم :اصلا بهت نمی اد!
ماشین رو روشن کرد و گفت: بهم نمی اد که اینطور پر رو شدی.یکی دو بار که از این مشت و مال ها می خوردی این حر فا یادت می رفت!
وقتی ملاقات مهین رفتم ،با دیدنش وا رفتم.رنگ پریده مثل گچ،چشاش هم کاملا گود رفته بود و نا نداشت یه کلمه حرف بزنه.
بعد ها فهمیدم مهین ناراحتی قلبی حاد داشت و دکترا گفته بودن نباید بچه دار می شده،اما تعد از باردار شدنش شاهین و دیگران نتونستن از پسش بر بیان تا بچه رو سقط کنه.گفته بوده عمر هر کی به دنیاست می مونه حتی اگه پیمونه اش هم بخواد لبریز بشه نمی شه جلوش رو گرفت. دکترا گفته بودن چند ماه بیشتر زنده نمی مونه،اما برعکس بچه اش قوی . خوشگل و تپل مپل بود.
با یه عشق و لذتی بغلش می کرد که دل ادم ضعف می رفت.شاهین دیوومه مهین بود و به خاطر همین ازبچه بیزار بود.از کنار مهین جم نمی خورد،با اینکه منم وضعم زیاد مناسب نبود اما اکثراوقات پیش مهین بودم و تحلیل رفتنش رو می دیدم.در کنار اون هم اب شدن داداشم رو،باورت نمی شه اگه بگم تو اون چند ماه موهای شاهین جو گندمی شده بود.یه روز طبق معمول پیش مهین بودم،مهین ازم خواست شاهین رو از اتاق خارج کنم تا با هام حرف بزنه.شاهین از اتاق رفت بیرون،دستش رو به طرفم دراز کرد و منم دستای لاغر و یخ زده اش رو تو دستم فشردم. در حالیکه به صورتم زل زده بود گفت:
-قول بده دست رد به سینه ام نزنی!
خواستم اعتراض کنم که گفت:گفتم قول بده!
به شوخی گفتم:شاید قولی که ازم بخوای قول ناموسی باشه!
لبخندی زد و گفت قول بده!به دلشوره افتادم و گفتم:قول!
پا به ماه بودم و نمی تونستم بایستم،کنار تختش نشستم.نگاهی به صورت بهمن انداخت و گفت:خدا می دونه اگه هزار بارم تو اون انتخاب و دو راهی قرار می گرفتم،بازم اون کوچولو رو انتخاب می کردم.
به طرفم برگشت و گفت:بهم قول دادی یادت باشه!بعد از مرگم....
هیس بذار حرفم تموم شه!بعد از مرگم می خوام مثل بچه خودت بهش شیر بدی.می خام بعد از من مادرش تو باشی ،تا وقتی که شاهین بتونه کس دیگه ای رو جایگزین من کنه!
عصبانی بلند شدم و گفتم:بهمن هیچ مادر دیگه ای به جز تو نمی خواد!لبخندی به روم زد و گفت:مرگ اگه بخواد بیاد می اد حتی اگه تموم در و پنجره ها رو ببندی!...یادت باشه تو بهم قول دادی!....حالا پا شو شاهین رو صدا کن که داره بال بال می زنه!
مادرم تو نشیمن بود که رفتم سراغش،وقتی رنگ پریده ام رو دید به گونه اش کوبید و گفت :خاک بر سرم...چت شده؟
بغضم ترکید و تو بغل مامان گریه کردم و حرفای مهین رو براش گفتم.مادرم در حالیکه سعی مکرد خودش رو اروم نشون بده گفت:
-بس کن!ببین می تونی بلایی که شوکت سر خودش اورد تو هو بیاری !
اخه شوکت تو ماه چهارم بچه اش سقط شد،هر وقت منو می دید گریه می کرد و می گفت این اه تو و فریدونه!
موقع عصر بود که هرمز اومد دنبالم،تو راه خونه یهو دردم شروع شد . جیغم رفت هوا.هرمز دستپاچه شده بود سر راننده داد زد:
_برو بیمارستان!
_منم اون شب پسری به دنیا اوردم به اسم علی...)
صبا در را باز کرد و وارد نشیمن شد،چشم های پف کرده اش می گفت تازه از خواب بر خواسته است.بلند شدم و به طرفش رفتم تا او را برای شستن دست و رویش ببرم.
فکر نمی کردم تا اینجا جلو بروم اما رفته بودم و می خواستم ببینم انتهای این داستان به کجا می رسد.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
فصل ۲۱

وقتي از خواب صبا مطمئن شدم از پله ها پائين امدم و مثل هر شب با خانم محتشم چاي نوشيدم.مي خواستم از او بخواهم بقيه ماجرا را برايم تعريف کند اما از بخت بد من سريال مورد علاقه اش ان شب پخش مي شد،به ناچار من هم مثل او چشم به صفحه ي تلويزيون دوختم بدون اينکه از مضمون فيلم چيزي بفهمم،به قدري کسل کننده بود که به خميازه افتادم.
حرف خانم محتشم که به حرص به زبان اورد توجهم را به صفحه ي نمايشگر تلويزيون معطوف نمود:مرد ها هم ديگه شباهتي به موجودي به اسم مرد ندارن،وقتي اکتور نقش اول فيلم يه پسرژيگولوي ابرو نازک با يه منارايش زنون باشه چه توقعي مي شه از يه نوجوني که از اينا الگو بر مي داره داشت.....
خنديدم و گفتم :خب اگه اعصابتون رو بهم مي ريزه نگاه نکنيد! به طرفم بر گشت و با تاسف گفت: يه وقت بود مرد يه تار سيبيلش رو گروي حرفش مي ذاشت و حرفش رو عملي مي کرد،الان اگه يارو کل ريشو سيبيلش رو بتراشه و بذاره رو دايره کسي قبولش نمي کنه.نمي دونم چه بلايي سر مردامون امده!...بابا برو بمير خودت رو بزک دوزک کردي چي؟بشي زن!
سري تکان داد و ادامه داد:فقط مردا نيستن ها!دختراي اين دوره هم اينجوري شدن،بعضي هاشون رو که مي بينم اونقدر حرص مي خورم که نگو.موهاشون رو مثل جوحه تيغي شاخ شاخ مي کنن،نصف ابروهاشون رو مي تراشن و يه مانتوي تمگ و کوتاه تنشون مي کنن که اگه يه نفس عميق بکشن مي ترکه.اگه اينا مد و نو گرائيه مي خوام صد سال سياه وجود نداشته ياشه!
نفس عميقي کشيد و گفت تو نگاه نمي کني؟
سري تکان دادم و با خوشحالي گفتم :نه!
تلويزيون روخاموش کرد و گفت: از خير سريال نگاه کردن هم گذشتيم!
در حالي که سرم را کمي به طرف راست خم کرده بودم ارام گفتم :اگه تلويزيون نگاه نمي کنيد مي شه بقيه اش رو تعريف کنيد؟
زد زير خنده و گفت:بگو!اومدن و نشستنت براي تلويزيون نبود!
نگاهم رو به صورتش دوختم و گفتم:خانم محتشم اون موقع که کار پيش شما رو قبول کردم به عنوان پرستار،فکر نمي کردم تا اين اندازه به زندگي دايي وشخصيت اون نزديک بشم.هميشه دايي برام يه فرد خودخواه و خود پرستي بود که حتي يکبار نديده بودمش و ازش نفرت داشتم،اما حالا مي بينم اونم ادميه با تمام عواطف يه ادم که به خاطر اشتباه و کينه و حسد يه نفر ديگه زخم خورده.دوست دارم ببينم اخر ماجراتون چي مي شه!
خانم محتشم لبخند تلخي به رويم زد و گفت:اخر ماجرا مي رسه به الان که روي صندلي چرخدار نشستم،اونم روبروي خواهرزاده ي کسي که روزگاري برام همه چيز بود!
نفس عميقي کشيد و گفت: پس امشب پاي بيدار موندني!
سري تکان دادم و گفتم :اگه شما خسته نباشيد!
لبخندي زد و گفت:نه نيستم!...با هرمز راجع به صحبتي که با مهين داشتم حرف زدم.لبخندي به روم زد و گفت :تو براي هر کاري که انجام بدي مختاري!
به خاطر خواهش مادرم و مهين ،هرمز من و مستقيم به خونه مادرم برد و من اونجا به استراحت پرداختم.ده دوارده روز ار دنيا اومدن علي مي گذشت که مهين بچه اش رو به من سپرد.بهمن سينه منو خيلي راحت قبول کرد و من هم مسئوليت اون رو قبول کردم،مهين دو هفته بعد از اون قضيه مرد.
بعد از گذشت سي و پنج سال هنوز با به ياد اوردن اون اتفاق قلبم به درد مي اد.شب قبلش پيشش بودم ديگه واقعا نا نداشت،لبخندي به روم زد و گفت :قولت يادت نره!
دستش رو گرفتم و گفتم :حالا که به بچه شير نمي دي يواش يواش قوي تر مي شي و سرپا!
لبخند ضعيفي زد و گفت :يه موقعي که بچه تر بودم ...فکر مي کردم من بچه هاي زيادي خواهم داشت ،عاشق بچه بودم و دوست داشتم دورو ورم پر از سرو صداي بچه ها باشه.فکر مي کردم اگه پير بشم اگه هر کدوم از بچه ها م يکي دو تا بچه داشته باشن کم کم، بايد يه دو جين نوه دورو ورم باشه....اون وقت براشون قصه مي گفتم، قصه عشق خودم و شاهين رو...که وقتي که فقط سيزده سالم بود عاشقش شدم.....
تو گريه ي بي صداش ساکت شد، بغضم ترکيد و منم با گريه همراهيش کردم.تو چشام نگاه کرد و گفت:شهلا،چرا اينهمه کم نگاش کردم؟چرا بيشتر تو چشاش زول نزدم؟حالا که دارم مي بينم چقدر کم ديدمس و بهش گفتم دوستش دارم.نمي دونم امشب چرا بهش نگفتم که اگه خدا هزار ها بار بهم زندگي دوباره بده باز عاشق اون مي شم و باز اون رو انتخاب مي کنم. باهمه ي بي قراري هاش با همه ي مهربوني هاش !....ئاي شهلا چقدر دوستش دارم!...دلم مي خواد بدونه که حاضرم همه لحظات عمر کوتاه هم رو به خاطر يه لحظه خوشي اون بدم!...شهلا مواظب ثمره ي عشقمون باش...
داشت نفس نفس مي زد،دستش رو محکم تو دستم گرفتم و گفتم:
_اروم باش!هيجان برات مثل سم مي مونه!
اروم سرش رو به بالا و پايين حرکت داد و گفت:اره!شاهين رو صدا کن بياد...امشب شب وداع!...
اخم هام رو تو هم کردم و گفتم:بس کن مهين اين حرف ها رو!
با بي حالي لبخندي به روم زد و گفت:راست مي گي!...شاهين رو صدا کن!
و اين اخرين باري بود که اون رو زنده ديدم ،بعد از اذان صبح تموم کرده بود.خدا مي دونه شاهين چي شد و چه جور تحمل کرد ،اما براي ماها غير قابل تحمل بود.بهمن رو اوردم پيش خودم،هرمز يه پرستار گرفت تا بتونم بهشون برسم،يکي دو ماه به سالگرد مهين مونده بود که يه روز شوکت اومد خونه ي ما ،بعد از سقط شدن بچه اش خيلي عوض شده بود.علي بغلم بود ،دادمش به پروانه خانم و ازش خواستم بخوابونه سر جاش.وقتي از اتاق بيرون رفت برگشتم طرف شوکت و پرسيدم :چي شده ؟انگار نگراني!
در حاليکه صداش مي لرزيد گفت:شهلا برگشته ايران!
با تعجب پرسيدم:کي؟
در حاليکه با انگشتان بازي مي کرد گفت:فريدون!
يه چيزي ته دلم تکون خورد و گفتم:به تو چه که برگشته!
اشک تو چشاش پر شد و گفت :من بايد ازش طلب بخشش کنم. زندگيم رو ببين....يه دقيقه اروم و قرار ندارم،شب ها از ترس ديدن کابوس يه لحظه خواب به چشام نمي اد...اون از بچه ام..شهلا.. من خيلي بدبختم،مي دونم تا نفرين اون پشت سرمه يه لحظه اروم وقرار نمي گيرم.تو هم با هتم...مي اي؟
جا خوردم ،اهي کشيدم و گفتم نه!..ديگه نمي خوام ببينمش و اون عشق خفته تو قلبم بيدار بشه.من الان زندگي خوبي دارم خدا رو شکر نمي خوام خرابش کنم!..مطمئنم درکم مي کني!
سري تکون داد و گفت:حق داري!اما من براي خلاص شدن از اين جهنم بايد برم!
بلند شد منم ايستادم و گفتم کجا؟هنوز چيزي نخوردي!
لبخندي به روم زد و گفت :دارم مي رم پيش فريدون!
قلبم به قدري شديد مي زد که پيرهنم رو کاملا تکون مي داد.شوکت نگاهي بهم انداخت و گفت:از اونجا مستقيم بر مي گردم اينجا،به منوچهر گفتم شب بياد اينجا دنبالم!
دستش رو گرفتم و گفتم با راننده ي ما برو،راحت تري!
تا وقتي برگرده،هزار بار مردم و زنده شدم.برگشتنش از اون حدي که فکر مي کردم بيشتر طول کشيد.ساعت ده و نيم صبح رفته بود و ساعت سه بود که برگشت.باور کن صورتش رو که ديدم ترسيدم،يه خشم مهار نکردني تو چشاش بود جلو دويدم و گفتم:
-از نگراني مردم،چقدر دير کردي!در حالي که از چشاش اتيش مي باريد غريد:اگه صد سال طول بکشه زندگي اون بي شرف رو به اتيش مي کشم!
هاج و واج نگاش کردم و گفتم :دعواتون شد؟
به جاي جواب پرسيد:بپيه لقمه نون تو خونه ات پيدا مي شه؟
_منم نتونستم نهار بخورم ،بريم تو!
هيچي از مزه غذا نفهميدم،اما اون با اشتها غذا رو مي خوردويه کلمه حرف نمي زد.بعد از خوردن غذا ماجرا رو برام تعريف کرد،مي گفت از منشي فريدون درخواست مي کنه تا اون رو ببينه اونم از فريدون مي پرسه.بهش جواب مي ده که حالاوقت نداره ،يا بره يا بشينه و منتظر بمونه!
شوکت مي گفت با خودم گفتم شده تا قيامت منتظرش مي مونم تا ببينمش،پس نشستم.ساعت يک براش ناهار اوردن و بعد از خوردن ناهار با کلي التماس تو اتاقش راه دادن.فريدون از منشي خواسته تا کرامت رو خبر کنه ،مي گفت نفهميدم اين کرامت کيه اما وقتي ديدمش چهار ستون بدنم به لرزه افتاد. با لحن سرد و پر تمسخري بهم گفت:کارت رو بگو وقت زيادي ندارم!
در حاليکه صدام مي لرزيد گفتم:اومدم بگم اشتباه کردم،غلط کردم ازم بگذريد و حلالم کنيد!
با تمسخر پوزخندي به روم زد و گفت :ا؟هر غلطي با زندگيم کردي به روم نيارم و بگم بخشيدمت؟کور خوندي!با بخشش من عشقم رو بهم بر مي گردوني؟خودت هم مي دوني فقط براي راحت شدن وجدانت اومدي اينجا...!نمي گذارم راحت بشه!يادته بهت گفتم وقتي پا بذاري اينجا مثل سگ مي ندازمت بيرون؟.....مي گفت ،طرف اون غول بي شاخ و دم برگشت و گفت:کرامت ....ميندازيش تو پياده رو و مي اي!
مي گفت دستم رو گرفت و کشون کشون تا دم در برد و به طرف پياده رو هلم داد!قسم مي خورم زندگيش رو به اتيش بکشم!از اون لحظه اون دوتا دشمن قسم خورده هم شدن و اين دشمني تا همين الان به همون تازگي ادامه داره!شوکت اروم اروم وارد بازار کار شد،شم اقتصادي خوبي داشت و تونست منوچهر رو متقاعد کنه باهاش همکاري داشته باشه.يه سال بعد ارش رو به دنيا اورد،اما دست از کار مکشيد.مي خواست از طريق بازار به فريدون ضربه بزنه اما فريدون خيلي زرنگتر از اون بود.بعضي وقتي از زبون شوکت ميشنيدم توي کار بهش بد ضربه اي زده.منم اونقدر مشغله تو زندگي داشتم که زياد پا پي اونها نبودم،علي و بهمن همه وقت من و گرفته بودن. وقتي هم اونا خواب بودن هرمز رو داشتم.روز ها و ساعت ها پشت سر هم مي گذ شت ،بهمن سه سال پيش من بود و منو به عنوان مادر مي شناخت.از لحاظ بافت صورتش کپي مهين بود و هر چي بزرگتر مي شد اين شباهت بيشتر مي شد.شاهين کمتر مي امد خونه ي ما،اما هر وقت بهمن رو مي ديد فقطنگاش مي کرد. بعد سومين سالگرد مهين ،اروم اروم زمزمه تجديد فراش شاهين شرو شد.اولش مخالفت مي کرد اما پدر و ديگران مجبور به ازدوتجش کردن با دختري که مادرم براش پيدا کرد.از خدا مي خواستم بگه بهمن رو نگه نمي داره اما بر عکس عاشق بچه بود و با کمال ميل بهمن رو پذيرفت. به قدري وابسته اش شده بودم که انگار قلبم رو از سينه کشيدن بيرون و بردن.
وقتي بنفشه بچه رو تو بغلش گرفت و برد سعي کردم اروم بايستم و نگاش کنم،اما همين که در رو پشت سر خودش بست خودم رو انداختم بغل هرمز و زدم زير گريه .گذاشت تا کاملا اروم بشم و بعد در حاليکه موهام رو نوازش مي کرد کنار گوشم زمزمه کرد:
_عزيز دلم ،بايد خوشحال باشي که بهمن پدرش رو پس گرفته و صاحب يه مادر خوب شده و حالا مي تونه معني خانواده رو درک کنه!
در حاليکه هق هق خشکي مي زدم گفتم:ولي من مادرشم!
خنديد و گفت :معلومه تو مادرشي !...نمي خوام ناراحتي تو از اين قضيه باعث بشه علي خودمون رو فراموش کني!من و پسر کوچولو مون بهت نياز داريم.
با اينکه جمله هاش و حرف هاش ساده بود اما ارومم مي کرد،همون چيزي بود که مي خواستم بشنوم.هنوزم بهمن رو به چشم برادر زاده نگاه نمي کنم و مثل پسرم مي دونم،اونم منو مامان شهلا صدا مي کنه!
اره داشتم مي گفتم دو سال بعد عاطفه رو به دنيا اوردم،خوشبختيمون هيچ چيز کم نداشت. اروم اروم داشتم فريدون رو فراموش مي کردم تا اينکه بعد از هفت سال توي مهموني يکي از دوستاي مشترک اون و فريدون به اسم اقاي ملکان ديدمش.
هرمز داشت با يکي از دوستاش صحبت مي کرد و من هم کنار خانم ملکان و چند نفر از خانم ها نشسته بودم و مشغول صحبت با اون ها بودم .نگاهم که به طرف در برگشت،فريدون وارد سالن شد. باصداي خانم ملکان به خودم اومدم:وا!شهلا جون حالت خوبه؟رنگت چرا پريده؟
به زور لبخندي به روش زدم و گفتم:سرم يه کم درد مي کنه.
با نگراني گفت :مي خواي يه قرص بهت بدم؟
-نه! اون قدر شديد نيست!
طاقت کليد کردن اون رو نداشتم و به بهانهخوردن اب از کنارشون بلند شدم،حالا ديگه اروم شده بودم .نفهميدم فريدون چه طوري و کي متوجه من شد،اما وقتي اومد طرفم رنگش عين گچ سفيد شده بود. با صداي لرزوني سلام کرد،اروم جوابش رو دادم.
با دقت نگام کرد و گفت اصلا عوض نشدي!.....
هيچ چيز نگفتم اما توي دلم گفتم چقدر عوض شده.سيبيل گداشته بود قياف اش خشن و جدي شده بود.پرسيد :
-از زندگيت راضي هستي؟
لبخندي زدم و گفتم:اره!هرمز مرد فوق العاده ايه!
اروم پرسيد بچه هم داري؟
سري تکان دادم و گفتم :اره!دوتا،يه پسر يه دختر!
اهي کشيد و گفت خدا شوکت رو لعنت کنه،اين زندگي مي تونست مال من باشه!....
بعد پوزخندي زد و گفت:حالا نقش يه تاجر رو مي خواد برام بازي کنه.شده همه زندگيم رو خرج مي کنم تا حالش رو بگيرم!
با گفتن ببخشيد،از کنارش دور شدم .دوست نداشتم اتيش زير خاکستر مونده احساسم دوباره روشن بشه.نگاه هرمز رو متوجه خودم ديدم و لبخندي به روش زدم.اومد به طرفم و پرسيد:حالت خوبه عزيزم؟مي خواستم از اون مهموني فرار کنم،دلم نمي خواست زير يه سقفي باشم که فريدون هم هست.اروم گفتم:خيلي طول مي کشه مهموني تموم بشه؟
دستم رو تو دستش گرفت وگفت:شام رو که خورديم مي ريم ،زشته زودتر از اون بريم اما اگه حالت خوب نيست معذرت بخوام و...
ميون حرفش اومدم و گفتم :نه!دارن مهمونا رو براي شام دعوت مي کنن بعدش...
دستم رو اروم بوسيد و گفت:چشم!
هيچ حرفي در مورد فريدون نزدو چيزي نپرسيد،خيلي باشخصيت و فهميده بود.فريدون خداحافظي کرده و رفته بود،بعد از اون ديگه برخورد رو در رو با فريدون نداشتم اما شنيده بودم چندين و چند بار تو کار ضربه زده بوده و شوکتتشنه ي خونش بوده.
وقتي رسيديم خونه يه سر به اتاق بچه ها زدم خواب بودن،بوسيدمشون و برگشتم به اتاقمونه.هرمز لبه ي تخت نشسته بود و تو فکر فرو رفته بود.لباسام رو عوض کردم و به موهام برس کشيدم اما از جاش تکون نخورد،نگاش به زمين بود.برس رو روي ميز توالت گذاشتم و به طرفش رفتم وکنارش روي زمين زانو زدم و صورتم رو به طرف صورتش بالا گرفتم گفتم :عزيزم طوري شده؟
با حواس پرتي نگاهي به من انداخت و گفت:نه!
اخم هام رو تو هم کردم و گفتم :چرا يه طوريت هست،از وقتي اومديم يه کلمه باهام حرف نزدي و نگام نکردي...!
دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و صورتم رو به طرف خودش کشيد و خيلي جدي گفت :يه چيزي بپرسم راستش رو بهم مي گي؟
دلم هري ريخت و با خودم گفتم نکنه در مورد فريدون مي خواد بپرسه.اما اشتباه مي کردم.با صداي لرزوني پرسيد:
-شهلا تو واقعا دوستم داري؟....خواهش مي کنم،نمي دوني چقدر برام مهم!
اروم زمزمه کردم:دوستت دارم...دوستت دارم...دوستت دارم اندازه همه زندگي!
با انگشت شصتش گونه ام رو نوازش کرد و گفت:پشيمون نيستي که من رو انتخاب کردي؟...دلت نمي خواست کس ديگه اي رو به جاي من انتخاب مي کردي؟
به چشاي نگرانش نگاه کردم و گفتم :نه!هيچکس هرمز من نمي شه.من با تو خوشبختي رو با تمام تار و پودش حس کردم!
بعد منو به طرف خودش کشيد و حرفي نزد.به شوخي گفتم:من بهت گفتم دوستت دارم تو جوابم رو ندادي!
کنار گوشم زمزمه کرد :گفتن دوستت دارم احساس من و نسبت به تو بيان نمي کنه.من تو رو عاشقانه و با تمام وجودم مي خوام ،عشقي کر و کور و ديوانه وار!....
صورتم رو به طرف صورت مهربونش بالا گرفتم ،در حالي که تو چشام نگاه مي کرد اروم گفت:بعد از هفت سال زندگي مشترک هنوز نمي تونم باهات حرف بزنم و قلبم رو اروم نگه دارم...
-امشب چه ات شده/چي باعث شده فکر کني شهلا به جز تو کس ديگه اي رو دوست داره؟
خنديد و گفت:ادم عاشق توهم زياد برش مي داره!...
***********************************
اکرم در رو باز کرد و رو به خانم محتشم گفت:خانم نمي خوايد بخوابيد؟
خانم محتشم نگاهي به من انداخت و گفت :بريم تو اتاق من ،اون طوري عکسام رو هم بهت نشون مي دم!
امشب تا ماجراي زندگيم رو تعريف نکنم خواب به چشم نمياد.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
فصل بیست و دوم

نگاهم به صورت زيباي خانم محتشم بود که روي تختش دراز کشيده بود و نگاه او به فضايي که من قادر به ديدن اون نبودم.دقايقي طول کشيد تا به حرف اومد:عجيبه!عمر چندين و چند ساله رو تو چند ساعت چونه گرمي مي ريزي روي دايره.بعضي وقت ها خود ادم هم سختشه باور کنه بابا اون لحظه ها،دقيقه ها و ساعات رفته و ديگه هم بر نمي گرده!
نگاهش رو به چشمانم دوخت و گفت :قدر لحظات رو بدون!قدر جوونيت رو ...!
اهي کشيد و شروع کرد:خواهر شوهرم و همسرش تو پاريس زندگي مي کنن،اوايل انقلاب و موقع درگيري ها هرمز من و علي و عاطفه رو فرستاد پاريس پيش اونا مي گفت وقتي اوضاع اروم شد برمون مي گردونه.خدا مي دونه با چه حالي از ايران رفتم،به قدري تو بغلش گريه کرده بودم که چشام دو تا کاسه ي خون شده بود.
خودش همراهمون نيومد،اون موقع علي نه سالش بود و عاطفه چهار سالش.
يادمه...!هرمز دستاش رو به شونه ي علي تکيه زد و گفت:مامانت رو به تو سپردم!مي خوام کاملا مواظبش باشي و نگذاري و اصلا احساس ناراحتي کنه!
علي کوچولو ي من سرش رو تکون داد و گفت :قول مي دم بابا!
بعد بدون توجه به ديگرون منو به طرف خودش کشيد و کنار گوشم زمزمه کرد :لحظه ها و ثانيه ها رو مي شمارم تا دوباره ببينمت!
بغضم ترکيد و گفتم:نمي خوام برم!
نفس عميقي کشيد و دوباره زمزمه کرد :نمي خواي که جلوي ديگران اشکم سرازير بشه؟
-نه!
با همون لحن گفت:عشق من،رفتنت براي من خيلي سخت تره،باور کن!
شاهين کنار گوش ما گفت نمي خواي بزاري بره ملت رو مچل خودت کردي؟
اروم ازش فاصله گرفتم،هنوز نگاهم رو به صورتش دوخته بودم.
شاهين گفت:ما مواظبش هستيم که دست از پا خطا نکنه،خاطرت جمع باشه!
منوچهر با خنده گفت:تو؟يکي بايد مواظب خودت باشه!
شاهين به طرف منوچهر برگشت و شرو ع به سر به سر هم گذاشتن کردن،حواسم اصلا به اون ها نبود.اروم اروم رو به هرمز گفتم:
-مي خوام بدوني بيشتر از هر کسي تو اين دنيا تو رو دوست دارم!
اينبار چشاش پر اشک شد و گفت:نه به اندازه من!هنوز به گرد پاي من هم تو عشق نمي رسي!
تو هواچيما از خستگي مفرط خوابم برد.طفلک علي"فعاطفه رو سرگرم کرده بود که مزاحم استراحت من نشه.وقتي از هواپيما پياده شدم و پا تو خاک پاريس گذاشتم،باورت نمي شه اگه بگم حس کردم پا توي يه سياره ديگه گذاشتم.
تو فرودگاه نتظر بوديم ،دلشوره داشتم نه زبون اونا رو مي فهميدم نه جايي و کسي رو مي شناختم که يهو صداي زنونه اي با زبون شيرين خودمون پرسيد:شهلا خانم؟
انگار تو قعر جهنم اميد بهشت رو بهم دادن.به طرفش برگشتم و سر جا خشکم زد،عکس هايده رو ديده بودم ونااشنا با صورتش نبودم اما طرز لباس پوشيدنش يه کم برام جاي تعجب داشت.تو جايي که همه خيلي راحت و ازاد بودن اون يه روسري سرش داشت که تمام موهاش رو با اون پوشونده بود و يه پيراهن استين بلند و گشاد تنش بود که تمام تنازي رو با اون پنهان کرده بود توي صورتش هم اثري از ارايش نبود.سعي کردم متوجه تعجب من از پوشش ظاهريش نشه.
جلو اومد بغلم کرد و گفت:خيلي وقته منتظرتونم!
با شرمندگي گفتم :باعث زحمتتون شديم!
به نظر مهربون مي امد و چشاش که مثل چشاي هرمز بود اين موضوع رو فرياد مي زد،حدود سي و دو ساله بود و مي دونستم بچه ندارن.
هيده براي تحصيل به فرانسه رفته بود و اونجا با يه سياه پوست فرانسوي الاصل ازدواج کرده بود و به همين خاطر از خانواده طرد شده بود،البته با هرمز رابطه اش رو قطع نکرده بود.با خنده گفت :بريم که مي دونم روده کوچيکه داره روده بزرگه رو مي خوره!
بعد رو به من کرد و گفت :واقعا عذر مي خوام که حسين براي پيشواز نيومد نتونست مرخصي بگيره!
با تعجب پرسيدم :حسين؟
به نگاه و لحن پر تعجبم خنديد و گفت:اره!شوهرم بعد از مسلمان شدن اسمش رو عوض کرده!
وقتي سوار ماشين شديم ناخوداگاهرسيدم:به خاطر ازدواج با شما مسلمون شده؟
لبخندي زد و گفت :نه!شوهرم سه سال قبل از ازدواج با من مسلمان شده بود،يک سال هم صرف در مورد دين ما کرده بود و با شناخت کامل مسلمون شده1
در حاليکه رانندگي مي کرد نگاهم رو به طرفش برگردوندم و با دقت نگاش کردم،خوشگل بود و برام جاي تعجب بود که همچين انتخابي کرده.به طرف بچه ها برگشتم،عاطفه خوابش برده بود و علي با اخم هاي تو هم کرده اش بيرون رو تماشا مي کرد.همه اجزاي صورتش من و ياد هرمز ميانداخت،چقدر دلتنگش بودم.اه عميقي کشيدم که باعث شد هايده بپرسد:
-دلتنگ شدي؟
سر به زير انداختم و گفتم:اره!
لبخندي زد ونگاه کوتاهي به من انداخت و گفت:درکت مي کنم!
انشاء ا....مدت اين دوري کوتاه باشه و هرمز هم به ما ملحق بشه!
-يا ما بريم پيشش!
سري تکان داد و با لبخند گفت:نخير!ما حالا حالا ها نمي گذارم از اينجا جم بخوريد!من بعد از دوازده سال اقوامم رو ديدم و از تنهايي در اومدم،نمي گذارم از خونه و کنار من جم بخوريد!
يه خونه دو طبقه داشت که تو هر طبقه اش چند اتاق بود،خونه اي نه بزرگ نه ک.چک.يه اتاق تو طبقه دوم به علي اختصاص داده بود و يه اتاق به من و دختر کوچولوم.
نيم ساعتي مي شد که رسيده بوديم،من تازه از حموم در اومده بودم و داشتم موهام رو خشک مي کردم.هايده از پايين فرياد زد:گوشي رو بردار!با خودم گفتم ،گوشي؟
نگاهم به دستگاه تلفن افتاد.هرمز...!به طرف گوشي دويدم و برش داشتم:الو..!
نفس نفس مي زدم و صداي هرمز با کمي مکث مي اومد:سلام عشق من!
با شنيدن صداش اشکم سرازير شد و گفتم:دلم برات تنگ شده!کي بر مي گرديم؟
با مهرباني هميشگي خودش گفت:قربون صدقه رفتنش باعث مي شد بيشتر دلتنگش بشم و بيشتر گريه کنم..
خانم محتشم چشمانش را بست و سکوت کرد ،بعد از دقايقي دو باره به حرف اومد و گفت:
-شب حسين شوهر هايده اومد،يه مرد درشت هيکل و قد بلند و سياه پوست که پيراهن سفيد تميزي به تنش بود با يه شلوار پارچه اي معمولي.لباش مثل اکثر سياه پوست ها بزرگ و برگشته نبود،فقط پر بود.قيافه فوق العاده معمولي داشت و خيلي بد فارسي حرف مي زد.
عاطفه ازش ترسيد و جلو نرفت اما علي خيلي مودبانه باهاش دست داد و احوالپرسي کرد.با علي از همن موقع رفيق شد،به علي اون نماز خوندن رو ياد داد.
هايده تو خونه پيانو تدريس مي کرد وشاگردانش براي اموزش به خونه اش مي امدن.وقتي علاقه علي رو ديد شروع به اموزش اون هم کرد،استعدادش فوق العاده بود و خيلي زود راه افتاد. اقامت ما بيشتر از يه ماهي که تصورش رو مي کرديم طول کشيد،تقريبا دو ماه بود که به اونجا پا گذاشته بوديم .يه روز بعد از ظهر که با هايده نشسته بوديم و صحبت مي کرديم ازش خواستم کمکم کنه تا يه اتاق اجاره اي پيدا کنم.
هايده متعجب نگاهم کرد و گفت:براي چي؟
با صداي لرزوني گفتم:خب ....ما که معلوم نيست تا کي اينجا باشيم هرمز نمي گداره بر گرديم ومامان نمي گذاره هرمز بياد پيشمون، تا کي بايد مزاحم شما باشيم؟
اخه پدر شوهرم دو سه ماهي مي شد که فوت مرده بود.مادر شوهرم هم اومده بود پيش ما،البته با ما از کشور خارج نشده و گفت:
-دوست دارم اينجا بميرم!
هرمز هم مونده بود ايران در کنار اون.هايده نگاهش رو براي چند لحظه به صورتم دوخت و گفت:اگه خداي نکرده مزاحمتي براي ما فراهم مي ائرديد خودم بي رو در بايستي اين حرف رو مي زدم.من و حسين بعد از اين همه سال که ازطرد شدن از طرف خانواده هامون مي گذره براي اولين بار فاميل دار شديم،اين حس رو ازمون نگير!
در حاليکه صدام مي لرزيد گفتم:حداقل تو هزينه ها....
نگذاشت حرفم تموم بشه،با صداي محکم و بلندي گفت :ديگه اين حرف رو به زبون نيار!
خنده ام گرفت و گفتم:ببخشيد!
براي اينکه حرف رو عوض کنم گفتم:چطور با هم اشنا شديد؟
لبخندي زد و گفت مسلمون هاي مقيم اينجا روز هاي يکشنبه دور همديگه جمع مي شن ،منو حسين اونجا با هم اشنا شديم.
با هيجان پرسيدم عاشق هم شديد،از همون لحظه اول که همديگر رو ديديد؟اصلا چه طور سط اظ اونجا در اوردي؟
سري تکان داد و گفت:نه!..من تازه وارد دانشگاه شده بودم و تعريف از خودم نباشه دختر خوشگلي بودم و از همون اول پسرا دورو رم مي پلکيدن.با يه دختر جامائيکايي که مسلمون شده بود به نام زينت دوست شدم،دختر محجبه اي بود ازم پرسيد:تو که دين اسلام رو از موقع تولد شناختي چرا ملبس به اون نمي شي؟
متوجه منظئرش نشدم،برام از دين و موهبت هايي که بهمونمي ده گفت .من شناخت زيادي از دين نداشتم ،اون بهم شناسوند.اولين روسري رو اون برام خريد و براي اولين بار هم با اون به جلسه ي روز يکشنبه رفتم و از صحبت هاي روحاني لذت بردم.حسين سه سال بود که اونجا عضو بود و از اعضي فعال اونجا بشمار مي رفت،از دور ديده بودمش ولي از نزديک باهاش اشنايي نداشتم. زينت اون هفته بت نامزدش بود و نمي تونست با من بياد ،منم از وقتي به اونجا رسيدم دل درد شديدي گرفته بودم.اون روز عيد مبعث بود و جشن داشتيم ،اروم بلند شدم و رفتم تا يه ابي به صورتم بزنم.وقتي از دستشويي بيرون اومدم سينه به سينه ي حسين شدم ،تو اون تاريکي واقعا ترسيدم.بندئه خدا به قدري دستپاچه شد که پشت سر هم هي مي گفت ببخشيد!
خنده ام گرفت و گفتم:مسئله اي نيست!

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
فصل ۲۳

موقع برگشتن به خونه ماشين رو جلو پام نگه داشت و منو به خونه رسوند و تا خونه با هم حرف زديم.به قدري خودش محجوب و حر فاش پر مغز بود که مجذوبش شدم،چهره ظاهريش برام مهم نبود .ازم خواست يکشنبه ها ما رو به جلسه برسونه چون خونه اش نزديک خونه ما بود قبول کردک. تا يک ماه که زينت پيشم بود يعني قبل از ازدواجش ما رو مي رسوند و بعد از ازدواجش هم منو مي رسوند.چهار ماه بعد از اشناييمون ازم خواست بهش يه ساعت مهلت بدم تا باهام حرف بزنه. نگاه بيتابش رو که ديدم فهميدم در مورد چي مي خواد حرف بزنه،از عشقش گفت و اين که شک داره من به اين زيبايي اون رو قبول کنم.از افراد خوانواده اش که طردش کرده بودن گفت از پدرش که يک مسيحي فوق العده مقيد بود و نتونسته بود مسلمون شدن پسرش رو تحمل کنه و اون رو از خانواده اش طرد کرده بود.
منم قبولش کردم و از خانواده ام طرد شدم،دلتنگ پدر ومادرو اعضاي فاميل مي شم اما پشيموننيستم که حسين رو انتخاب کردم.
هايده ميو صحبت هاش يه برنامه فشرده براي من گذاشته بود تا من هم به عنوان يه مسلمون دينم رو بشناسم و من براي اولين بار به دست اون روسري سر کردم و معناي حجاب رو فهميدم.بهم مي گفت:
-ماها از مسلموني فقط اسمش رو ياد گرفتيم و از رسمش بي خبريم.علي که 10 ساله شد انقلاب پيروز شد ولي هنوز از برگشتن خبري نبود هر مز مي گفت اوضاع ناارامه.تقريبا دو سال از اومدن ما به پاريس ميگدشت که کمر دردم شدت گرفت،در حدي که نمي تونستم دردش رو تحمل کنم دکترا مي گفتن بايد عمل کنم ميگفتمن يه تومور بزرگ توي کمرم وجود داره که به ستون فقراتم فشار مي اره.
هرمز به اندازه کافي زجز مي کشيد نمي خواستم با گفتن اين موضوع ناراحتيش رو بيشتر کنم.همه دکترا يه نظر داشتن عمل.بستري شدم و تومور رو در اوردن اما صدمه اي که به کمرم خورد جبران ناپذير بود و از اون به بعد ديگه هيچ وقت نتونستم روي پاهام باستم.
با کمک هايده و حسين تونستم با مشکلم کنار بيام.وقتي از بيمارستان برگشتم به هرمز زنگ زدم و خبر سلامتي و برگشتمون از سفر رودادم.مي دونستم به خاطر شروع جنگ حرفي از برگشت نمي زنه:اما ديگه طاقت موندن نداشتم و گفتم مي خوام بيام ايران!
اهي کشيد و گفت تو اين اوضاع؟
--ما هم يکي از اون جماعتيم که اونجا زنگي مي کنن فقط..مي خوامک خودت بياي دنبالمون!
نگران پرسيد :طوري شده شهلا؟
=نه! مي خوام خودت بياي دنبالمون!
قول داد يکي دو ماه ديگه کاراش رو راست و ريس کنه و بياد اما بل از اومدن قضيه رو فهميد.يه روز که هايده منو برده بود بيرون هرمز زنگ زده بود و با عاطفه حرف زده بود. مي خواست بهش بگه تا هفته ديگه مي اد،عاطفه هم با ذوق بهش مي گه:اونوقت شما مامان رو مي بري دکتر و خوب مي شه؟
طفلک هرمز پس افتاده بود.تو جواب هرمز که گفته بود :مگه مامان مريض شده؟گفته بود: اره رو صندلي چرخ دار مي شينه!
يه ده دقيقه اي بود رسيده بوديم خونه که تلفن زنگ زد هايده گوشي رو بر داشت و با خنده جواب داد. نگام به صورتش بود که خنده اروم اروم از لباش محو شد به تته پته افتاد سعي کرد هرمز رو اروم کنه اخرش کوتاه اومد و ما جرايي که برام اتفاق افتاده بود براش تعريف کرد.يهو قيافه هايده در هم رفت و گفت:ا !هرمز گر يه مي کني؟
تلفن رو از دست هايده گرفتم قطع شده بود.نگاه نااميدم رو به هايده دوختم گفت:شوکه شده بود همش مي گفت تقصير منه!..مي خواي زنگ بزنم؟
سر به زير انداختم و گفتم :نه !مي خوام با اين واقعيت کنار بياد يکم طول مي کشه!
يه بار قبل از اومدنش زنگ زد ساعت اومدنش رو بگه از همه چيز حرف زد جز اتفاقي که افتاده بود.روزي که مي خواستيم به فرودگاه بريم هايده نذاشت من برم تا بر گشتنشون هزار بار مردم و زنده شدم.
باشنيدن صداي ماشين قلبم داشت از جا کنده مي شد ،نمي دونم شايد هم ترسيده بودم.هرمز در رو باز کرد و اومد تو اتاقم همه نيروم رو جمع مردم و صندلي رو به طرفش چرخوندم. اشک هر دو تامن سرازير شده بود تا اون روز گريه مردن اون طوري هرمز رو نديده بودم به طرفم اومد و جلوي پام زانو زد و گفت:مقصر منم !من فرستادمت اينجا که از خطر دورت کنم!
دستم رو گذاشتم روي گونه اش و گفتم:چه اينجا چه اونجا اين اتفاق بايد مي افتاد تو تقصيري نداري.!
در حاليکه اشکاش رو پاک مي کرد گفت:چه قدر با روسري که رو سرت خوشگل تر شدي!
نگاهي به شوهر هايده انداختم و گفتم :خب نامحرم اينجاست.
بلند شد و دستاش رو زير بغلم انداخت و بلندم کرد و نگاش رو تو چشمام دوخت بغضم ترکيد و اين بار هاي هاي گريه کردم وقتي هردو تامون اروم تر شديم نگاهي به اطرافمون کرديم نه از هايده و شو هرش خبري بود نه از بچه ها با خنده گفتم :مثل اين که زيادي سرو صدا کرديم!
بدون اينکه نگاهش رو از روي صورتم برگردونه به علامت تائيد حرفم سري تکون داد.نگاش کردم و با صداي ارومي پرسيدم:
هرمز هنوزم دوستم داري؟
اخرين زمزمه اش رو کنارم شنيدم :از هميشه بيشتر!

تو فرودگاه همه بودن،همه کسايي که اين مدت دلتنگشون بودم،به جز پدرم چون تو بستر بيماري بود و نتونسته بود بياد.بهمن دويد و خودش رو به من رسوند و بغلم کرد و به صداي بلند گفت:دلم برات يه ذزه شده بود مامان شهلا!
تو نگاه بنفشه نفرت رو ديدم، اون بچه دار نمي شد و همه ي عشقش بهمن بود و من رو هم يه مانع مي ديد براي عشق بهمن به خودش.يه ماه بعد از اومدن ما به ايران پدرم فوت کرد،خدا بيامرز قبل از فوتش سهم هر کدوم از ما رو مشخص کرده و به وسيله وکيلش قانوني کرده بود.
موقع خوندن وصيت نامه همه مون بوديم،بعد ار خوندن قسمتي که مال من بود بنفشه گوشه چشمي نازک کرد و گفت:
-سختي هاش رو کساي ديگه تحمل کردن ،نفع و استفاده مال يکي ديگه است!
شوکت صاف تو صورتش نگاه کرد و گفت:هر کسي سختي اين مدت مريضي پدر رو کشيده،اما فکر نمي کنم تو يه نفرتو صف سختي کشيده ها بوده باشي!
بنفشه از اول هم از شوکت حساب مي برد،ساکت سر جاش نشست و ديگه حرفي نزد.بنفشه به ندرت پا توي خونه ي ما مي ذاشت بعد از اون هم که ديگه رفت و آمدش تقريبا به صفر رسيد ،مگه اينکه عيد مي شد و عيد ديدني رو بهونه ي ديدن همديگه مي کرديم.
اما بهمن زود به زود مي اومد و بهمون سر مي زد،همون مدرسه اي ثبت نام کرد که علي ثبت نام کرد.علي تو چهارده سالگي ديپلمش رو گرفت و مي خواست تو رشته ي موسيقي ادامه تحصيل بده اما من نذاشتم و شرط کردم تنها راهي که اجازه فعاليت هنري در اون هست قبولي در رشته ي پزشکيه،بنده ي خدا نتونست کاري ازپيش ببره و قبول کرد.بهمن هنوز تو دبيرستان بود و درس مي خوند اما تو کلاسهاي موسيقي اونو همراهي مي کرد گرچه نه استعدادش رو داشت نه علاقه اش رو،منتهي فقط به عشق اينکه با علي باشه.
سال اولي که کنکور شرکت کرد تو رشته ي پزشکي قبول شد ،اما شيريني و خوشي اون اتفاق خيلي زود از دماغمون در اومد و کوفتمون شد.
يه ماهي مي شد که علي ثبت نام کرده بود و درسش رو شروع کرده بود در کنار اون هم با جديت کلاسهاي موسيقي رو مي رفت.هرمز تصميم گرفته بود از کار فرش بکشه کنار و تمام سرمايه اش رو صرف ساختن چند تا پاساژ کنه،همه ي فرشها رو تو يه انبار جمع کرده بو د. ا.ن شب گفت يه مشتري خوب براي فرشها پيدا کرده ، خيلي خوشحال بود،مدام سربسرم مي ذاشت و مي خنديد. دستش رو تو دستم گرفتم و روبروم نشوندم و کمي صورتش رو به طرف صورتم کشوندم و تو چشاش نگاه کردمو به شوخي گفتم:
-امشب خيلي خوشحالي....داري مشکوک مي زني،بگو ببينم نکنه سرم هوو اوردي و خبر ندارم؟
دستاش رو دو طرف سرم گذاشت و منو به طرف صورتش کشوند و گفت:من همه ي وجودم ،قلبم،روحم....عشقم مال توئه،چيزي براي بخشيدن به يکي ديگه ندارم.شوخي خيلي بدي کردي!
تو چشاش رنجيدگي بود،تا خواستم حرفي بزنم با بوسه اش دهانم رو بست.نگاهم رو به صورت مهربونش دوختم و زمزمه کردم:متأسفم،نمي خواستم ناراحتت کنم!
خنديد و گفت:فکرام رو بکنم،بهت مي گم مي بخشمت يا نه!
خواستم جوابش رو بدم که صداي زنگ تلفن توي خونه پيچيد،چه صداي شومي داشت خدايا!
خنده توي صورتش بود که گوشي رو برداشت و گفت:بله بفرماييد.
خنده رو صورتش خشک شد و رنگ صورتش پريد و فقط گفت:آخ...!
بعد دستش رو گذاشت رو قفسه سينه اش . افتاد رو زمين. با همه ي وجودم جيغ زدم و اکرم رو صدا کردم،علي و عاطفه بدو بدو خودشون رو به اتاق رسوندن . سر علي داد ردم:به اورژانس زنگ بزن.
خودم رو کشون کشون نزديکش رسوندم و سرش رو تو بغل گرفتم،همونجا تموم کرده بود.آمبولانس اوومد اما دير اومد،هرمز من خيلي وقت بود که تمموم کرده بود...!
ميون حرف خانم محتشم اومدم و گفتم:چي تو تلفن بهش گفته بودن؟اصلاً کي بود؟
خانم محتشم نگاهش را در فضايي نامعلوم چرخاند و گفت:انبار دارهرمز زنگ زده بود بگه انبار با تموم فرشهاش سوخته.
با دهان باز نگاهش مي کردم،سکوت کرده بود.پرسيدم:بعد چي شد؟
نگاهش را به سوي من چرخاند و گفت:بعد از فوت هرمز تازه جايگاهش برايم معلوم شد و فهميدم چقدر مي خوامش و خاطرش برام عزيزه.تو وصيت نا مه اش منو صاحب تمام دارايي منقول و غير منقول معرفي کرده بود.بعد از چهلم هرمز يه شب شاهين اومد ديدنم و بهم گفت پاساژي که تازه شروع کردن رو خريده ، مي گفت با اينکه ضرره اما به خاطر من و بچه ها حاضره اونجا رو بخره!
خنده ام گرفت.قبل از فوت هرمز همه اين کارش رو تحسين مي کردن حالا شده بود به ضرر،جالب بود!
دوست نداشتم دونه اي که هرمز کاشته بود اون درو کنه،گفتم: خودم مي خوام کار پاساژ رو ادامه بدم!
با تعجب نگام کرد و گفت:تو که تو اين کار سر رشته نداري!
پوزخندي زدم و گفتم: خب تو هم سر رشته نداري!
اخماش رو تو هم کرد و گفت:من از اهل فن اطلاعات کسب مي کنم!
با تمسخر گفتم:اِ؟ چه جالب،من هم دقيقاً مي خوايتم همين کار رو بکنم!
عصباني شد و ايستاد و گفت:منو مسخره کردي؟من الان بهت پيشنهاد کردم ،اما قسم مي خورم وقتي به غلط کردن افتادي التماس هم کني کار رو قبول نمي کنم!
بدون خداحافظي رفت.دلم داشت مي ترکيد ، رفتم به اتاق کار هرمز.مدتها بود که پا توش نذاشته بودم،يعني دقيقاً از وقت فوت اون. در رو بستم و هاي هاي گريه رو سر دادم،نگاهم ار لا به لاي پرده اشک به دفتر يادداشتهاي روزانه ي هرمز افتاد .صندليم رو به طرف ميز ش هدايت کردم و با دستهاي لرزان اون رو برداشتم ،عجيب بئد با خوندن هر کلمه از نوشته هاش حس مي کردم کنار گوشم با لحن عاشقانه اي داره زمزمه مي کنه.آخرين تاريخ مربوط به شب قبل از فوتش بود و انگار مي دونست قراره بره....اون کشو رو باز کن کيانا جون!اون دفتر جلد مشکي رو در آر.
نگاهم به سويي که اشاره کرد برگشت،کشو ي ميز توالتش را بيرون کشيدم و دفتر مورد نظر را در آوردم و به سويش گرفتم.آهي کشيد و دفتر را از دستم گرفت و آن را گشود و به طرف صورتش برد و بو کشيد،يعد دفتر را به سوي من گرفت و گفت:هنوز هم حس مي کنم بوي عطر ياس هرمز ازش به مشامم مي رسه!
دفتر را از دستش گرفتم و بوييدم،به نظرم فقط بوي کهنگي کاغذ را مي داد اما دلش را نشکستم و لبخندي به رويش زدم.گفت:اون صفحه رو بخون،آخرين يادداشت هرمزه!
نگاه مشتاق و تشنه ام را به صفحه اي که اشاره کرد دوختم و گفتم:
-چه شبي است امشب!نمي دونم چرا حس مي کنم فرصتي نمونده و آخر خط نزديکه،شايد به خاطر خوشبختي بيش از اندازه است که با تو دارم شهلاي عزيزم!اگه فزصتي نمونده باشه چه چيزي بايد بهت بگم ناز گلم؟شليد بايد بگم:
-نازگل قشنگم،بعضي وقتها رو اگه از دست بديم رفته و ديگه فرصت جبراني نيست .اگه من سوار بر بال مرگ شدم و رفتم دلم مي خواد همپاي شايسته اي رو براي اين راه انتخاب کني ،همپايي که دلت رو بلرزونه وباهاش حرف داشته باشي براي زدن که اگه تو خونه اي حرف
نباشه اون خونه هيچ وقت اسم خونه رو به خودش نمي گيره!
خنده رو از رو لبات دور نکن و بدون هر وقت لباي خوشگلت به خنده باز بشه من پيشتم که اين خنده از همن اول ديوونه ام کرد و عاشق.
اين چرت و پرت ها چيه دارم مي نويسم ،بهتره پاشم برم پيش عشقم تا خيالات و اوهام ديونه ام نکرده!
نگاه متعجبم رو به خانم محتشم دوختم ،در پاسخ نگاهم لبخندي زد و ادامه داد:وقتي نوشته اش رو خوندم زدم زير گريه،به صداي گريه ام اکرم خودش رو به اتاق رسوند و سرم رو به بغل گرفت و گداشت خالي بشم.
جيغ مي کشيدم و گريه مي کردم،هيچ چيز نمي گفت سکوتش باعث شد راحت گريه کنم.نمي دونم چقدر گريه کردم اما وقتي اشک چشمام خشک شد و فقط صداي هق هق خشکي از گلوم در اومد ،اکرم سرم رو از اغوشش خارج کرد و يه ليوان اب برام اورد.مشاور شوهرم رو خبر کردم و ازش گزارش کارها رو خواستم و هدفم رو براش شرح دادم.سر به زير انداخت و گفت:
-اقا هرمز خيلي بيشتر از اين حرف ها گردن بنده حق دارن،اميد به خدا کار رو شروع مي کنيم.
خدائيش واقعا کمکم کرد....اره داشتم مي گفتم سه ماه از اون شب مي گذشت و کارها رو شروع کرده بوديم،اکثر مواقع تو دفتر هرمز که حالا دفتر کارم شده بود بودم و بعد ازظهر ابراهيم مي امد دنبالم وبرمي گشتم خونه.داشتم يواش يواش کار رو با پيچ و خم هاش مي شناختم.اون روز که رسيدم خونه بد طور دلم هواي هرمز رو کرده بود،رفتم تو اتاقش و دفترش رو برداشتم و براي هزارومين بار خوندم و اشک ريختم.اکرم تقه اي به در زد و وارد اتاق شد،اشکام رو پاک کردم و گفتم"کاري داري؟
با من من گفت:خانم يه اقا به اسم فريدون حشمتي مي خواد شما رو ببينه!
يهو همه خشمي که به خاطر تنهايي تو وجودم بود ريختم بيرون و داد زدم:
-غلط کرده اومده اينجا،بهش بگو نمي خوام تا قيامت ريختش رو ببينم.بگو تا قيامت پاشو اينجا نگذاره...هيچ وقت!
بنده خدا اکرم با ترس گفت چشم و رفت.نفهميدم فريدون براي چي اومده بود که من اونطور روندمش،اما حرفي که اکرم زد ه بود باعث شد هيچ وقت خودم رو به خاطر اون نبخشم.به اکرم گفته بود:هر گناهي کردم جزاش اين نبود که بدون شنيدن دفاعيه از در خونه اين طور پرتم کني بيرون.
بر عکس حرفي که داداشم زد پروژه شکست نخورد و به ياري خدا يه پاساژ رو تبديل به سه تا کرديم.افتتاحيه سومين پاساژ مقارن شد با نامزدي عاطفه با اميد،عاطفه بر عکس علي اصلا تو درس خوندن استعداد نداشت و با اولين خواستگار مناسبش موافقت کرد و قيد درس خوندن رو زد.اميد واقعا پسر خوبي بود و برام کثل علي مي موند،خيلي زود بچه دار شدن و صبا رو به جمع خانوادگي ما وارد کردن.
باورت نمي شه اگه بگم موقع به دنيا اومدن صبا ساعت ها از خوشحال گريه مي کردم،داشت باورم مي شد که منم مي تونم رنگ شادي رو ببينم.به يمن به دنيا اومدن اولين نوه ام اسم پاساژرو صبا گذاشتيم،ديگه تو اين کار خبره و با تجربه شده بودم،حالا پيشنهاد شراکت از سرمايه گذاري بزرگ بهم مي شد.داداش محترمم که شکست منو حتمي مي دونست ديگه بهم سر نزد وکاملا با هام قطع رابطه کرد.
پاساژ پنجم رو قبل از تصادف و فوت عاطفه افتتاح کردم و بعد از فوت عاطفه هم کار رو کنار گذاشتم و خونه نشين شدم .رفيق کنار گوشم هم شدن انواع فالگيرو دعانويس و رمال ،بقيه اش رو هم که مي دوني!
اعصابم بد جوري به هم ريخته بود ،هيچ چيز در مورد علي و نامزدش و بهم خوردن نامزدي اندو نگفت.هر چه کردم نتونستم از او در اين مورد بپرسم،سوال را به بهمن کشاندم و پرسيدم:بهمن چي؟چرا در اين مدت اصلا نديدمش؟
لبخندي زد و گفت:بهمن بعد از ازدواجش ديگه اينجا نيومد و بالاخره شد پسر دلخواه بنفشه!اما واقعيتش اينه که...
شانه اي بالا انداخت و گفت:نمي دونم!
اما چشمانش خلاف اين حرف را مي زد و مي گفت خيلي حرف ها مي داند که نمي خواهد به زبان بياورد.از من خواست تا البوم هاي قديمي اش را بياورم،از خدا خواسته سريع به دنبال کاري که فرستاده بود رفتم.به خواست او کنارش روي تخت نشستم و نگاهم رو روي عکسي مه نشان داد دوختم،عکس مر بوط به شانزده سالگي او بود.به قدري زيبا و خوش قد و بالا بود که بي اختيار گفتم:دائيم حق داشت ديوونه شما باشه!
به خنده بسنده کرد و هيچ نگفت.با دقت به چهره هرمز نگريستم و گفتم:دکتر شبيه ايشونن!
سري تکان داد و اهي کشيد گفت:وقتي مي بينمش دلم هري مي ريزه،انگار خود خدا بيامرزه!
چقدر چشمانش خسته و خواب الود بود،بلند شدم و گفتم:
-خانم محتشم ،وجدانم ناراحته از اينکه نگذاشتم شما هم بخوابيد!
خنديد و گفت نه!وجدان درد نگير.....بعضي وقت ها لازمه که نگاهي به پشت سرمون بياندازيم و ببينيم چي جا گذاشتيم و چي کار کرديم .ازت ممنونم که اين بهانه رو بهم دادي که اين نگاه رو بعد از مدت ها بياندازم...چي مي خواي بپرسي که هي پا به پا مي کني؟
سر به زير انداختم و پفتم :شما هيچ چيز از زندگي دکتر نگفتيد!
اهي کشيد وگفت:من فقط داستان زندگي خودم رو گفتم،راوي زندگي هر کسي خودس بايد باشه،چون بهترين راوي براي اون قصه !
سري تکان دادم و گفتم:حق با شماست...شب بخير!
خسته بودم اما خوابم نمي برد.به عکس قبل که از دايي بيزار بودم و نمي خواستم او را ببينم حالا مشتاق اين بودم که ببينمش، چشم هايم را روي هم گذاشتم و زير لب زمزمه کردم:بايد يه روز به ديدنش برم

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
فصل ۲۴

مرضيه خانم،زن صاحبخانه پول را از دستم گرفت و گفت:دستت درد نکنه دخترم...منتهي اگه اشکال نداره دنبال خونه بگرديد چون من مي خوام مستأجر جديد بيارم!
دلم هري ريخت،همين را کم داشتم.گفتم:مرضيه خانم،ما و مستأجر جديد چه فرقي براي شما داريم؟من که هميشه کرايه ي شما رو سروقت دادم.چه مشکلي داريد؟نکنه مي خواهيد کرايه رو زياد کنيد و اينا بهانه است.
نگاهم را به صورت سبزه و لاغرش دوخته بودم و مي خواستم بگويد به خاطر زياد کردن کرايه است،خب اين چاره داشت و به قول مادر کمتر مي خورديم.در حالي که اخمهايش را در هم گره زده بود ،با صداي بمي گفت:
-والا کيانا خانم،نمي خوام دروغ بگم،من تا حالا حرف دروغ به زبونم نياوردم و همه رو اسمم قسم مي خورن...
در دل گفتم،پس خوش به حالت با شيش دونگ بهشتت!گوش به بقيه حرفش سپردم:
-من دنبال مستأجريم که پشت سرش حرف و حديث نباشه،من تو اين خونه نماز مي خونم.من فقط به خاطر ملوک خانم قبول کردم بياييد و اينجا بنشينيد وگرنه من بي تحقيق مستأجر تو خونم راه نمي دم!
دهانم از تعجب باز مانده بود پرسيدم:منظورتون چيه مرضيه خانم؟
شانه اي بالا انداخت و گفت:فکر مي کنم خوب منظورم رو فهميديد هم تو هم مادرت.من اگه جاي مادرت بودم ميدونستم دختر رو چطور بايد تربيت کرد.
کمکم عصباني مي شدم گفتم:مرضيه خانم احترام خودتونو نگه داريد،هر چي من هيچي نمي گم شما بول مي گيريد.مادر من هيچ کوتاهي تو تربيت من نکرده،شما نگران اوني باشيد که تو دست شما تربيت شده!
به طعنه گفت:آره معلومه!
-گوشه وکنايه نزنيد،خيلي وجود داريد حرفتون رو راست وحسيني بزنيد !چه حرف و حديثي پشت سر ماست که خودمون خبر نداريم ؟
-مگه نمي گي سر کار مي ري،اين چه کاريه که حتماً شبا هم بايد اونجا بموني ؟چه جور کاريه که شبا نمي ذارن بياي خونه اما دانشگاه رو مي توني بري.ما رو چي فرض کردي؟..تازه شنيدم يکي از همسايه ها که خترش تو دانشگاه شماست مي گفته يه آقاي مند بالا رو ديده که تورودانشگاه رسونده.سرکارت سرويس هم داره؟
تازه منظورش رو فهميدم تا خوايتم دهان باز کنم پيشدستي کرد و گفت:هيچ حرفي نمي خوام بشنوم فقط تخليه!
پوزخندي زدم و گفتم:تخليه مي کنم از اين بابت نگران نباشيد.راستش الان داشتم به اين واقعيت که مردم چقدر حق دارن به شما ايمان دارن فکر مي کردم،ابو موسي اشعري هم مثل شما زياد جانماز آب مي کشيد.
مثل اسفند روي آتيش شده بود،غريد:دختره ي عفريته،من ابو موسي هستم؟يه ابوموسي نشون بدم اون سرش ناپيدا!
چيه حرف حق شنيدي؟آره جونم حرف حق مثل کون خيار تلخه!
در حاليکه از پله ها بالا مي رفتم گفتم:پول پيش رو آماده کنيد من تا آخر برج خالي مي کنم!
درون اتاقش رفت و در را به هم کوفت .بغض داشت خفه ام مي کرد.پشت در ايستادم،نمي خواستم مادرم مرا در آن حال ببيند اما همان دم در را باز کرد به پهناي صورتش اشک بود.بغضم ترکيد و در آغوش مادر گريستم،به قدري دلم از حرفش سوخته بود که هر چه مي گريستم آرام نمي شدم.انگار صدايي در مغزم گفت مادر...!
تازه به ياد مادر افتادم و به طور معجزه آسايي آرام شدم،به صورت سرخ ازاشک مادر نگريستم و با لبخندي بر لب گفتم:
-مي گردم دنبال خونه،ايشالا بهتر از اينجا گير مي آرم!
و خود مي دانستم چه حرف چرندي زده ام اما اميدم به خدا بود و اين برايم مسلم بود که او نمي گذارد تنها بمانم .بالاخره مادر به حرف آمد و گفت:مقصر منم،نبايد مي ذاشتم اين جور بشه.نبايد مي ذاشتم بري و پرستار اون بچه شي.من بهت اعتماد دارم اما اين حرف و حديثها به خاطر من پشت سرت اومد،خودم بايد يه کاري مي کردم....
ميان حرفش آمدم و گفتم:مامان بس کن!خدا جاي حق نشسته و مي دونه من در اين مدت قدم کج برنداشتم.خونونده اي هم که من پيششون کار مي کنم به خدا مثل خونواده خودم مي مونن و جوري بهم القا نکردن که اونجا يه پرستار بچه ام و مثل عضوي از اونا زندگي مي کنم.خدا به دادم رسيد و کمکم کرد که اونا رو سر راهم گذاشت،الانم مطمئنم کمکم مي کنه.
مادر با نوک انگشت اشک ديده اش را سترد و گفت:بيا تو مادر !
روسري و مانتوم رو در آوردم و آويزون کردم.گفت:بشين دو تا چاي بيارم!
با خنده گفتم:تا شما بياييد يه آب به صورتم بزنم!
آبي به صورتم زدم و حوله به دست از دستشويي بيرون اومدم.نگاهم به صورت تکيده ي مادر بود ، چقدر شکسته شده بود گفتم:
-هنوز درد داريد؟
مادر لبخندي زد و گفت: من و اين درد همنشين هميشگي هستيم.تو چطوري؟صبا بهتر شده؟
کنار مادر نشستم و گفتم:من که خوبه خوبم،صبا هم،واي مامان باورت نمي شه ديگه شبگردي نداره و مثل بچه هاي ديگه شلوغ و شيطون شده.پريروز براي اولين بار يکي از دوستاش رو دعوت کرده بود بيار خونه شون نمي دوني با چه ذوقي باهاش بازي ميکرد.
وقتي مادردخترک اومد دنبالش با غصه گفت چقدر زود تموم شد و منم بهش قول دادم دوباره اين اتفاق مي افته.
خانم محتشم که منو به چشم يه منجي نگاه مي کنه و مي گه تو زندگي بچه ام رو نجات دادي.
مادر سري به طرف بالا بلند کرد و گفت:خدا رو شکر!
ساکت و آرام نشسته بود ،سکوتش آزارم مي داد.شام را که خورديم مادر ظرفهاي کثيف را برداشت و گفت:برم اينا رو بشورم!
مقابلش ايستادم و ظرفها را از دستش گرفتم و گفتم:يه دقيقه بشيني کارتون دارم،ظرفا رو مي شورم!
مادر نگاه کوتاهي به من انداخت ونشست.روي ميز را تميز کردم و سر جايم نشستم و بدون اينکه نگاهم را از روي ميز بردارم پرسيدم:
-مامان چي شده؟چرا يه دفعه روزه سکوت گرفتيد؟
مادر شانه اي بالا انداخت و گفت:هيچي !چه اتفاقي بايد افتاده باشه؟...
بي حوصله گفتم:مادر ديگه اونقدر مي شناسمتون که بدونم يه حرفي هست!مي خوام بدونم اون چيه؟
مادر نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:هر چي بپرسم راستش رو مي گي؟
ناراحت شدم و گفتم:از زبون من دروغ شنيديد؟
سري تکان داد و گفت:نه! اما در مورد اين قضيه احساس مي کنم چيزي رو پنهان کردي.
دلخور نگاهش کردم و گفتم:يادم نمي آد چيزي رو از شما پنهان کرده باشم.
سزي تکان داد و گفت:خواهيم ديد!...پاشو يه چاي دم کن و بيار که سرم داره مي ترکه!
بلند شدم و گفتم:قرص هاتون رو بيارم؟
سري به نشانه تأييد تکان داد .چاي را دم گذاشتم و با ليوان آب و قرصها پيش مادر برگشتم،با صداي دورگه اي تشکر کرد .رنگش پريده بود ،تعداد بيشتري مسکن خورد و آرام چشم هايش را بست و سرش را به پشتي مبل تکيه داد.کنارش نشستم و دستش را درد ستم گرفتم، خداي من يخ کرده بود.آرام گفتم:بريم دکتر مامان؟
بدون اينکه چشمش را باز کند سرش را به طرفين تکان داد، ده دقيقه اي به همان حال نشست و بعد آرام چشمانش را باز کرد و به رويم لبخندي زد و گفت:چاي نمي آري؟
سري تکان دادم و پرسيدم:دکترتون قرص هاتون رو زياد کرده؟
بدون اينکه به سؤالم جواب دهد گفت:ازت و تا چاي خواستم ها!
بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.بغض داشت خفه ام مي کرد،سرم را به بالا گرفتم و در دل گفتم:خدايا ديگه طاقت ندارم.آخه تا کي؟چي کار کردم که مستحق اين عذاب شدم،تقاص کدوم گناهمه؟چرا مادرم بايد عذاب بکشه؟
صداي مادر در خانه پيچيد:چي شد اين چاي تو؟
-اومدم!
تو فنجونها چاي ريختم و درون سيني گذاشتم و قبل از ورود به اتاق نفس عميقي کشيدم.رو به مادر گفتم:اينم چاي!
لبخند خسته اش را به صورتم پاشيد و گفت:دستت درد نکنه،حالا بشين تا يه کم اختلاط کنيم!
اگر بگويم از طعم چاي و گرمي آن هيچ نفهميدم دروغ نگفته ام،فنجان خالي را در نعلبکي گذاشتم و چشم به دهان مادر دوختم.پس از نوشيدن چاي ،فنجان خالي را در دستش نگه داشته بود و عجله اي براي شروع صحبتش نداشت ولي من به عکس او انگار روي تپه اي از يخ نشسته بودم.بالاخره به حرف امد وگفت:کي بوده که تو روتا دانشگاه رسونده؟
-دکتر!پسر خانم محتشم!يه بار که مسيرش مي خورد منو هم رسوند!
مادر ابرويش را بالا داد وگفت:مسيرش مي خورد؟
خنده ام گرفت و گفتم:نه! چون صبح خيلي زود بود و هوا هنوز تاريک بود،داشتم مي رفتم دانشگاه که دلشبه حالم سوخت و منو رسوند.موقع زمستون هم بود!
مادر نگاه موشکافانه اي به من انداخت و پرسيد:همون پسرش که تو يه ساختمون ديگه تو همون باغ زندگي مي کنه؟
-اوهوم!يه پسر بيشتر نداره اونم دکتره!
-يه پسر سي و پنج،شيش ساله بود درسته؟
سر به زير انداختم و گفتم:بله!
مادر با صداي آرامي پرسيد:چيزي بين شما دوتا هست؟پ
چيزي ته دلم تکان خورد و گفتم:دکتر اونقدر از زن و جنس مؤنث بدش مي اد اونقدر ادم سرد و بي احساسيه که اگه ببينيدش هيچ وقت اين سؤال رو نمي پرسيد.
خواستم بلند شوم و فنجانها را به آشپزخانه ببرم که مادر دستم را گرفت و وادار به نشستنم کرد،گفتم:ديگه چيه؟
مادر چشم هايش را تنگ کرد و گفت:از طرف تو چي؟
نمي توانستم دروغ بگويم سر به زير انداختم و گفتم:با اينکه خيلي به ندرت مي بينمش و هر وقت هم که مي بينم يه کاري مي کنه که ازش بدم بياد،با اينکه هيچ وقت حرکت يا صحبتي نکرده که بارقه اي از محبت داشته باشه اما نمي دونم چرا اينقدر...
ساکت شدم،خجالت مي کشيدم به مادر بگويم اورا دوست دارم مادر ادامه جمله ام را گفت:دوستش داري!
سري تکان دادم وگفتم:بله!اما متأسفانه اون منو مثل يه دختر کوچولو مي دونه و خيلي اصرار داره با رضا ازدواج کنم!
مادر سري تکان داد وگفت:مي خوام اگه اونجا اذيت مي شي بيا ي بيرون.
سري به نشانه نفي حرفش تکان دادم و گفتم:نه!دارم با اين قضيه کنار مي آم و فراموش مي کنم.هم کارم راحته و سخت نيست هم حقوقش خوبه.آخراي درس خوندنم هم هست و داره تموم مي شه،تا وقتي يه کار خوب پيدا نکردم مي خوام اونجا بمونم.
مادر آهي کشيد و گفت:انگار عشق دست از سر اين طايفه بر نمي داره،باور کن عشق به ماها نمي افته.اون ار دائيت،اونن از من و بابات و اينم از تو.مي ترسم تو هم زخم خورده ي اين عشق بشي!
در چشمانش نگريستم ،نگراني موج مي زد.گفتم:نگران من نباشيد،نه من مثل شما و دائي عاشق هستم و نه معشوقم يه آدم مثل آينه که عشق عرضه شدهرو منعکس کنه.به قول دکتر زن ها فس تو مخن،منم دارم به اين نتيجه مي رسم که دکتر يه فس تو مخه پس نمي خواد نگران باشيد!
مادر پوزخندي زد وگفت:چه آدم از خود متشکري!تو هم بين پيغمبرارفتي سراغ جرجيس!
فنجان ها را داخل سيني گذاشتم و گفتم:نمي خوريد؟
سري به نشانه نفي تکان داد و من براي شستن ظروف به آشپزخانه رفتم .صبح جمعه با طلوع خورشيد بيدار شدم و بعد از حاضر شدن صبحانه مادر را بيدار کردم.مادر با تعجب نگاهي به من انداخت و گفت:
-چه خبره؟براي چي اينقدر زور بيدار شدي؟
-بايد برم دنبال خونه و من فقط جمعه ها رو وقت دارم .مي دونيد که...
مادر بلند شد و گفت:حق با توئه!
بعد از صرف صبحانه حاضر شديم و به دنبال خانه راهي خيابان هاشديم.ساعت دو بود که در يک مغازه اغذيه فروشي با دو ساندويچ سد جوع کرديم.مادر گفت:بايد اون زير زمين رو قبول مي کرديم،کرايه اش نصف کرايه ي اين خونه است!اون وقت راحت تر مي تونستي کار پيدا کني مادر!
اخم هايم را در هم کردم وگفتم:بي خيال شو مامان !شما با اين وضعيت سرت کجا مي خواي بموني؟تو او زيرزمين نمور؟تازه صاحب خونه اش رو نديدي؟مرتيکه پير سگ خجالت نمي کشيد با اون چشماي هيزش!
مادر خنديد و گفت:بزرگ شدي !
سرم را به بالا و پايين تکان دادم وگفتم:ما تا آخر برج وقت داريم،توکل به خدا،انشالا که پيدا مي کنيم.قديما مي گن....جوينده يابندست!
اما خودم به حرفي که مي زدم اعتقاد نداشتم .پول پيش موردنياز براي اجاره ي يک واحد کامل زياد بود و من و مادر آن مقدار را نداشتيم،نياز به معجزه اي داشتم تا از آن شرايط بغرنج نجات يابم.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
فصل ۲۵

به قدري از صبح پياده روي کرده بودم که پاهايم را به زور جلو مي کشيدم،کليد را داخل قفل انداختم تا در را باز کنم که صداي زني را شنيدم.
-ببخشيد خانم!
سرم را برگرداندم تا ببينم طرف مورد نظر گوينده منم يا نه که چشمم به پژو آلبالويي رنگ افتاد و همان دختر ،به جز من و او هيچ کس در کوچه نبود .دلم شور مي زد گفتم:بفرماييد!
عينکش را از چشم برداشت،با ديدن چشمهاي قهوه اي روشنش وا رفتم و با خود گفتم:نکنه ثريا اينه؟
-مي خوام يه امانتي رو دست دکتر برسونيد!
اخم هايم در هم رفت و گفتم:شما کي هستيد؟....ثريا؟
پوزخندي زد و گفت:جالبه!حدس مي زدم به دکتر اونقدر نزديک باشي که حرف از ثريا بهت بزنه.شنيدم سالهاست اسم اونو به زبون نياورده.نه ،من ثريا نيستم خواهرشم سهيلا!
شانه اي بالا انداختم و گفتم:خب مي تونين خودتون امانتيتونو دست دکتر برسونيد،من به خودم اجازه نمي دم تو کاراي دکتردخالت کنم!
جلوتر آمد و گفت:خواهش مي کنم...من روم نمي شه تو چشاي دکتر نگاه کنم....!
سپس پاکت بزرگي به رنگ کرم را از کيفش در آورد و به طرف من دراز کزد و گفت:خواهش مي کنم....التماس مي کنم خانم....
من چند بار اومدم و خواستم اينو بهتون بدم اما نتونستم ،اينبار که همه ي جرأتم رو جمع کردم و اومدم،نااميدم نکنيد!
چشمانش پر از اشک بود ،دلم برايش سوخت گفتم:آخه اگه دکتر ناراحت بشه چي؟
نور اميدي در چشمش درخشيد و گفت:بگيد به زور دادم دستتون!
نامه را گرفتم و گفتم:اميدوارم برام دردسر نشه!
لبخند تلخي روي لبش نشست و گفت:اميد به خدا نمي شه!اين کارتمه،هر وقت مشکلي براتون پيش اومد خوشحال مي شم بتونم خوبيتونو جبران کنم!
کارت را از دستش گرفتم و گفتم:به دکتر چي بگم؟بگم سهيلا خانم نامه رو آورد؟
آهي کشيد و گفت:بله ،بگيد آخرين درخواست سهيلاست!آخرين آرزوش.
بغضش ترکيد و به طرف ماشين دويد و با سرعت سرسام آوري آنجا را ترک کرد.خشکم زده بود،وقتي به خود آمدم او رفته بود ومن نامه به دست چشم به مسير رفتنش دوخته بودم .در را باز کردم ووارد خانه شدم،چشم به قدمهايم دوخته بودم که با تزلزل روي شنريز گذاشته مي شد.در تقاطع شن ريزي که به طرف ساختمان دکتر مي رفت صدايش را شنيدم:
-سلام خانم پرستار!
لبخندي بر لب آوردم تا جلوي اضطرابم را بگيرم و گفتم:عليک سلان آقاي دکتر !داريد مي ريد پيش خانم محتشم؟
-نه تا الان اونجا بودم!خب با اجازه!
اگر تا آن موقع آنجا بوده يعني تا آخر شب او را نمي ديدم،پشتش را به من کرد و به سمت ساختمان خود رفت.صدايش کردم ،برگشت و با تعجب نگاهم کرد:بله!
گير کردم ،سخت تر از آن چيزي بود که فکرش را مي کردم.به سويم آمد و کنارم ايستاد و نگاه پرسشگرش را به چشمانم دوخت و گفت:
-مشکلي پيش اومده؟
سرم را به طرفين تکان دادم .ابروهايش را بالا داد و گفت:چيزي مي خواي بهم بگي؟
-اوهوم!
خنده اش گرفت و گفت:زبون دراز!زبونت رو کجا جا گذاشتي ؟
نفس عميقي کشيدم و گفتم:يه کاري کردم که توش بدجور گير کردم!
به شوخي گفت:آدم کشتي؟
-نه!
با لحن با نمکي گفت:خب پس حله،هر دسته گل ديگه اي که به آب دادي قابل ترميمه!حالا بگو ببينم چه گندي زدي!
با من و من گفتم:دکتر قضيه اون پژو آلبالوئيه رو خانم محتشم بهتون گفت؟
لبخندي زد و با شيطنت گفت:احتمالاً خواهر يا يکي از نزديکاي آقا پسره است و داره تحقيقات لازم در مورد تو رو انجام مي ده،هر چند اگه از من تحقيقاتشونو شروع مي کردن بهتر بود...چون واقعيت رو مي گفتم و اونا پا به فرار مي ذاشتن!
بي حوصله گفتم:دکتر خواهش مي کنم!من امروز باهاش حرف زدم !متعجب نگاهم کرد و پرسيد:چي کار کردي؟
-باهاش حرف زدم،ازم خواست نامه اي رو براتون بيارم و بدم.
دستي لاي موهايش برد و گفت:پس خواستگار منه!
-نخير!
خودش رو معرفي نکرد؟
-چرا گفت سهيلاست!
هوا ارام آرام رو به تاريکي مي رفت و من صورتش را به وضوح نمي ديدم:کدوم سهيلا!
-گفتش سهيلاست و آخرين درخواست ثريا رو براتون آورده!نامه را از کيفم خارج کردم و به طرفش دراز کردم،با چشمان فراخ مرا مي نگريست.از عواقب کاري که کرده بودم ترسيدم،اولين جمله اي که در دل گفتم اين بود:اشتباه بزرگي مرتکب شدي!
رنگ از رويش پريده بود و در چشمانش به قدري خشم و نخوت بود که طاقت نگريستن به آن را نداشتم.با تمسخر گفت:
-چرا دادش دست تو؟بهتر از تو نامه رسون سراغ نداشت؟
-داشت يا نداشتو نمي دونم ما وقتي گريه کرد و التماس و خواهش که اين نامه رو به شما برسونم نتونستم جواب نه بدم.
مي گفت روش نمي شه خودش بهتون بده!
با تمسخر گفت:اِ؟کي تا حالا شرم و حيا رو ياد گرفتن؟
دستم خسته شد ،گفتم:نامه تون رو نمي گيريد؟
پوزخندي زد و گفت:نه!چون برام مهم نيست!
-دکتر خواهش مي کنم!مي دونم کار درستي نکردم اما بهش قول دادم نامه رو بهتون برسونم،اگه نخواستيد بخونيد پاره اش کنيد ولي خواهش مي کنم از من بگيريد!
براي لحظه اي نگاهش را در چشمانم گره زد و با ترديد دستش را جلو آورد و پاکت را از دست من گرفت و آرام زمزمه کرد:
-چرا وقتي احساس مي کنم دارم روي آرامش رو مي بينم يه اتفاق جديد جلو روم پيش مي آد و کار رو خراب مي کنه؟
لبخندي بر لب آوردم و گفتم:تقدير اين اتفاقات به آدم درس مي ده!
نگاهش را در صورتم چرخاند و گفت:نه خانم کوچولو!تقدير به آدم درس نمي ده امتحان مي کنه ،نتايج کارهاي ما و عکس العمل هامون درس رو يادمون مي ده.ت. هنوز خيلي بچه اي،مونده تا بزرگ بشي و ببيني آدما تا کجا مي تونن نابود کننده و ويرانگر باشن!
مسيرش را رفت بي آنکه کلمه ي ديگري بگويد.نگاهم به نامه ي درون دستش بود ،دوست داشتم بدانم را جع به چيست و چه نوشته شده است.با گفتن فضولي موقوف!به طرف ساختمان خانم محتشم دويدم،به اندازه ي کافي دير کرده بودم.
فصل بيست و پنجم
چندين بار از اين دنده به آن دنده چرخيدم،فکرم بيش از حد مشغول بود و خوابم نمي برد.سه هفته از اولتيماتوم مرضيه خانم زن صاحبخانه مان مي گذشت و من نتوانسته بودم جايي را پيدا کنم ،از سوي ديگر بيماري مادر فکرم را مشغول کرده بود هر چند که مي گفت من چيزيم نيست و تو خيالاتي شدي!مصرف بيش از اندازه ي قرصهاي مسکن توسط مادر فکرم را بدجور به هم ريخته بود،از سويي ديگر هم فصل امتحانات صبا بود و نمي توانستم از خانم محتشم درخواست مرخصي کنم.حس مي کردم وزنه اي سنگين روي قلبم قرارگرفته و اجازه نفس کشيدن به من را نمي دهد.
از جايم برخواستم و مانتو و روسريم را پوشيدم.هواي اتاق برايم خفقان آور شده بود ،روي نزديک ترين نيمکت به ساختمان نشستم و چشم به آسمان دوختم.صداي زمزمه ام بلند ترين صدايي بود که در آن سکوت مي شنيدم:خدايا چي کار کنم؟از کي کمک بگيرم؟...
نفهميدم چطور اشکم سرازير شد ،اما سرازير شدنش اين مزيت را داشت که آرامترم کرد.نگاهم به ساختمان علي افتاد ،عجيب بود چراغ يکي از اتاقها روشن بود آن هم در اين موقع شب.دست از زماني که آن نامه را به او داده بودم نديده بودمش.
اشک هايم را با نوک انگشت پاک کردم ،نمي دانستم او چرا بيدار است.خودم به خودم جواب دادم:
-شايد داره به عشق قديمي فکر مي کنه....
بعد با لج و حرص گفتم:گشنگي نکشيدي عاشقي يادت بره!
بلند شدم و از اينکه به اين نتيجه رسيده بودم عصباني بودم،انگار برايم مشخص شده بود که حتماً به او مي انديشد و اين انديشه به شب بيداري کشيده شده است.براي بار دوم بغضم ترکيد و اين بار گريه ام سوزناکتر و پر صداتر شد،سرجايم نشستم و گريه کردم.
-اتفاقي افتاده؟
از پشت امواج اشکهايم چشمم به قامت بلند او افتاد که چندين روز بود نديده بودمش.به تندي گفتم:نخير!
بلند شدم و به طرف ساختمان دويدم.پشت در اتاقم متوقف شدم و در تاريک و روشن اتاقم چشمم به شلوار گلدار و گشادم افتاد ،چراغ اتاقم را روشن کردم ودوباره به شلوارم چشم دوختم به قدري گشاد بود که کف پايم را مي پوشاند.اشکهايم از ريختن باز ماند ،به سرعت خودم را مقابل آينه رساندم و به چهره ام نگريستم صورتم پف کرده و قرمز ،مژه هايم تک تک ايستاده بود .از ديدن چهره ام وحشت کردم ،با فکر کردن به اين موضوع که علي مرا با اين چهره ديده است بغضم دوباره ترکيد و اشکم سرازير شد.با عصبانيت چراغ را خاموش کردم و مانتو و روسريم را روي صندلي پرت کردم و روي تخت دراز کشيدم ،صداي هق هق گريه ام را به وسيله بالشي که صورتم را در آن فرو برده بودم خفه کردم .نمي دانم کي خوابم برد اما صداي زنگ ساعت که در آمد به زور از جايم بلند شدم .با ديدن چهره ام در آينه ي دستشويي فرياد خفيفي کشيدم ،چشم هايم به قدري پف کرده بود که انگار دو وزنه از بالاي چشم هايم اويزان بود .زير چشمهايم هم هاله ي کم رنگي بوجود آمده و رنگم به شدت پريده بود.صورتم را زير
اب سرد گرفتم و بعد از گرفتن وضو از دستشويي خارج شدم.صبا آن روز آخرين امتحانش که ديکته بودرا مي داد و من تمام وقت ديروزم صرف کار کردن با او شده بود .بعد از خواندن نماز ،جزوه ام را بازکردم و سعي نمودم فکرم را بر روي مطالب جزوه متمرکز کنم.
با نگاهي به ساعت جزوه را بستم براي بيدار کردن صبا رفتم.خانم محتشم مثل هميشه حاضر و آماده پشت ميز صبحانه نشسته بود ،سلام و صبح به خيري گفتم و نشستم.با دقت صورتم را نگاه مي کرد اما خدا را شکر که چيزي نپرسيد.بلند که شدم خانم محتشم گفت:با ماشين برو دانشگاه ،اينجوري زودتر مي رسي!
سري تکان دادم و گفتم:نه مرسي،يه کم از جزوه ام مونده تو اتوبوس مي خوام بخونمش!
لبخندي زد و گفت:ساعت چند امتحان داري؟
-ده و نيم!
نفسي بيرون دادو گفت:موفق باشي!
صبا کنارم درون ماشين نشست و گفت:تو مي آي دنبالم کيانا جون؟
لبخندي به رويش زدم و گفتم:نه عزيزم!امروز اکرم مي آد دنبالت!
نگاهم به علي افتاد که به سمت ساختمان خانم محتشم حرکت مي کرد.عجيب بود !اين ساعت در خانه است؛در اين سه هفته قبل از بردن صبا به مدرسه به سر کارش رفته بود.
صبا با ديدن او شيشه را پايين داد و با صداي بلندي گفت:سلام دايي!
علي لبخندي به رويش زدو به طرف ماشين آمد،بالاجبار سلام و صبح بخير ي به او گفتم. بدون اينکه به طرف من برگردد با لحن سردي جوابم را داد و با مهرباني به صبا گفت:امتحان داري؟
صبا با خوشحالي گفت:بله!آخريشه!...کيانا جون هم امتحان داره!
پيشانيش را بوسيد و گفت:موفق باشي!امتحانت رو خوب بده تا نصف شبي پا نشي زار زار گريه کني!
دوست داشتم خفه اش کنم،نگاه کوتاهي به من انداخت و گفت:
-خدا حافظ!
و از ماشين دور شد.وقتي صبا از ماشين پياده شد به سرعت به طرف خانه حرکت کردم .دليل عجله ام را نمي دانستم ،به حد کافي وقت داشتم .ماشين را سر جايش پارک کردم و قبل از پياده شدن نگاهي در آينه ي ماشين انداختم ،پف چشمانم کمتر شده بود .
همين که مي خواستم در هال را باز کنم او در را باز کرد و نگاهم در صورتش خشک شد،خدايا چقدر ضعيف و لاغر شده بود .پاي چشمهايش گود افتاده و خستگي از چشمهايش فوران مي کرد و انگار پيرتر شده بود .چرا صبح آن روز متوجه نشده بودم ؟فراموش کردم که از دستش عصباني هستم گفتم:سلام!
لبخندي زد و گفت:عليک سلام !...کم بخواب بچه،چشات پف کرده!
به شوخي گفتم:چشم بابا بزرگ!
اينبار خنده اش گرفت و گفت:مگه امتحان نداري؟پس چرا برگشتي؟
-چرا،اومدم کليد رو بذارم وبرم!
-کليد رو بده و بيا؛تا يه قسمتي از راه مي رسونمت!
بدون تعارف گفتم:ممنون مي شم!
به سرعت از پله ها بالا رفتم تا جزوه ام رو بردارم.سوييچ را به خانم محتشک داده و از او خداحافظي کردم ،ماشين را بيرون برده بود.فاصله ي ساختمان تا در اصلي را دويدم،وقتي کنارش نشستم نفس نفس مي زدم.لبخندي زد و از ماشين پياده شد،متعجب نگاهش مي کردم که متوجه شدم دررا باز گذاشته ام.وقتي در را بست و آمد و پشت فران نشست گفتم:
-ببخشيد يادم رفت!
لبخند دوباره اي زد و گفت:عجول بودن مقتضاي سنته!به سن من که برسي ياد مي گيري در مقابل خيلي چيزها بايد صبور باشي و با حوصله انجامشون بدي!
نمي دانم چرا نمي توانستم نگاهي به جزوه بياندازم،دوست داشتم با او حرف بزنم.گفتم:ولي صبر تو هر کاري خوب نيست مثلاً اين همه مدت که براي ديدن مادرتون طول داديد!
به طرفم برگشت و سرعت ماشين را کمتر کرد و گفت:حقيقت در برابر حقيقت،من مي گم علت اينکه سه هفته است تو منو نديدي چيه و من هم علت گريه ديشب تو رو از زبونت مي شنوم!قبوله؟
سري تکان دادم و گفتم:به شرطي که فقط شنونده باشيم!
خنديد و گفت: باشه!
به طرفش چرخيدم و گفتم:پس اول شما بگيد!
با لحن جدي و سردش گفت:دليل من تويي!نمي خواستم توي اين مدت ببينمت!
براي لحظه اي وا رفتم و گفتم:متوجه منظورتون نمي شم.
همانطور که به جاده چشم دوخته بود گفت:نبايد اون نامه رو مي گرفتي و توي اون کار دخالت مي کردي!
صدايم مي لرزيد،گفتم:نمي خواستم باعث ناراحتيتون بشم دکتر.فکرکردم شايد باعث بشه به زندگي برگرديد.
نفسش را به تندي بيرون داد وگفت:من تازه داشتم به زندگي بر مي گشتم که اون نامه به دستم رسيد.
زمزمه کردم:معذرت مي خوام،قول مي دم ديگه تو مسائل خصوصي شما دخالت نکنم!
در حاليکه مي خنديد گفت:حد اقل قولي بده که بتوني عمليش کني!مطمئني مي توني؟
سرم را به تندي به طرفش برگرداندم و نگاهم در نگاه شوخ و خندانش افتاد،انگار عصبانيتم با همان نگاه ذوب شد و ريخت.
ارام گفتم:خب حداقل سعيمو مي کنم!
از مقابل ايستگاه اتوبوس عبور کرديم گفتم:از ايستگاه رد شديم!
با تعجبي ساختگي نگاهم کرد و گفت:اِ؟...ديدي چي شد؟خب مجبورم يه مقدار ديگه تو رو تحمل کنم!
خنده ام گرفت،رويم را به طرف خيابان برگرداندم تا متوجه خنده ام نشود .گفت:حالا نوبت توئه که بگي!
بدون اينکه به طرفش برگردم گفتم:
-چي رو؟
-دليل گريه ديشب رو!
تا خواستم دهان باز کنم تلفن همراهش شروع به زنگ زدن کرد ،با عذرخواهي کوتاهي جواب تلفن را داد.
از طرز صحبتش فهميدم از بيمارستان تماس گرفته اند و او گفت تا يک ساعت ديگر آنجا خواهم بود .پس از قطع تماس گفتم:دکتر من همين جا پياده مي شم،مي دونم مزاحمتون شدم...
با اخم هاي درهم نگاهي بله من انداخت و گفت:بگو قضيه چيه پياده ات مي کنم!
به گفتم موضوع بيماري مادر بسنده کردم،نگاه کوتاهي به من انداخت و گفت:ديگه!
-همين بود!
سري تکان داد و گفت:نه همين نيست،ديگه چه خبرشده؟
آهي کشيدم و گفتم:صاحبخونه جوابمون کرده و من هنوز نتونستم خونه پيدا کنم،واقعيت اينه وقتش رو ندارم تا مدام دنبالش باشم!
سري به طرفين تکان داد و گفت:پس موضوع اينه!بنده خدا مامان،از من خواسته باهات حرف بزنم!
-براي چي؟
خنديد و گفت:علت ناراحتيت رو بفهممفمي گفت روت نمي شه بهش بگي!مثلاًبا من راحت تري !
دوباره بغض کردم ،مي دانستم با گفتن کلمه اي اشکم سرلزير مي شود.پس از چند لحظه گفت:چرا ساکت شدي؟
-هيچي!
فکر کنم وضعيتم را فهميد و با گفتن راستي نامزد سابقت که ديگه مزاحمت نشد؟موضوع صحبت رو عوض کرد.
خنديدم و گفتم:چرا يه چند بار خودش اومد و چند بار هم مادرش رو فرستاد تا ازم معذرت خواهي کنن.فکر مي کنه ثروت سرشار داييم تو دستاي منه و به همين خاطر نمي خواد ار دستش خارج بشه،خب منم بد جور زم تو حالش!
با لحن با نمکي گفت:بابا اين بچه مون اي والا داره!
خنديدم ،گفت: مادرت رو بيار پيش خودم تا معاينه اش کنم ببينم چه خبره.
-نه دکتر لطف کنيد يکي از همکاراتونو معرفي کنيد...
صداي خنده اش باعث شد بقيه حرفم را بخورم و با تعجب نگاهش کنم.در حالي که مي خنديد گفت:
-اونقدر دکتر بدي به نظر مي آم؟
دستپاچه گفتم:نه به خدا منظورم اين نبود...اگه پيش شما بيايم شما مثل مريض هاي ديگه برخورد نمي کنيد...
-اِ؟چي کار مي کنم؟موهات رو مي گيرم و مي کشم؟
از حرفي که زدم پشيمان شدم و به خود گفتم:راست گفتن لعنت بر دهاني که بي موقع باز بشه!
وقتي سکوت طولاني مدتم راد يد گفت:باشه!باهات شوخي کردم .فردا بعد از ظهر برو دنبال مادرت و بيارش مطب ،امشب بهت مي گم چه ساعتي!
زير لب تشکر کردم و دوباره سکوت،پس از چند دقيقه زير چشمي نگاهش کردم که با نگاه او تلاقي کرد و هر و زديم زير خنده.به خاطر طرح ترافيک يه خيابون مونده به دانشگاه پياده شدم و گفتم:ممنون!...راستي خواستم بگم استراحتتون رو بيشتر کنيد بيمار به نظر مي رسيد!
حس کردم کمي سرخ شد،لبخندي به رويم زد و گفت:بيمار نيستم!ممنون از توجهتون!موفق باشيد.
وقت زيادي تا امتحانم مانده بو د و ترجيح دادم پياده مسيرم را طي کنم.حس خوبي داشتم،بعد از مدتها با او حرف زده بودم و در کنارش نشسته بودم.از ناراحتي و غصه ديشب هيچ اثري نبود و اصلا! به آنها فکر نمي کردم.
در محوطه دانشگاه چشمم به ريحانه افتاد که بين دوستانش ايستاده بود و با صداي بلند حرف مي زد،به ندرت به نزدم مي آمدو بيشتر با دوستان ديگرش مي جوشيد و بر خلاف من استعداد غريبي دردوست يابي داشت.
چشمش به من افتاد،لحظه اي درنگ کرد وسپس به طرفم آمد و با هم دست داديم و بعد بدون پرسش يا حرف يگري دست در کيفش برد و پاکتي را درآورد و به طرفم دراز کرد.با تعجب نگاهش کردم و گفتم:اين چيه؟
در نگاهش محبتي که قبلاً بود به چشم نمي خورد گفت:خب بازش کن!
درون پاکت کارت عروسي بسيار زيبا و شيکي قرار داشت که نام او مردي به نام همايون صادقيان نوشته شده بود براي آخر هفته.با خوشحالي گفتم:واي...مبارکه!چرا زودتر نگفتي؟تبريک مي گم،اميدوارم خوشبخت بشي!
دهانش را باز کرد تا حرفي بزند اما انگار پشيمان شد ،لبخندي زد و گفت:مرسي !حتماً که مي آي؟
سري تکان دادم و گفتم:حتما!
-مي بينمت!
دلم براي روزهايي که با هم صميمي بوديم تنگ شده بود، دردل هر چه بد و بيراه بود نثار کيارش کردم که باعث جدايي بين ما دو نفر شده بود.از خدا خواستم همسرش مردي هزاران برابر بهتر از کيارش باشد.
بعد از خوردن شام خانم محتشم گفت:صبا رو که خوابوندي بيا پايين کارت دارم!
از خطوط صورتش هيچ چيز خوانده نمي شد گفتم:چشم!و از اتاق خارج شدم.کمي با صبا بازي کردم و قصه اي برايش خواندم وقتي به خواب رفت از پله ها سرازير شدم دل توي دلم نبود که ببينم چه کاري با من دارد. وقتي مرا ديد با لبخندي بر لب گفت:براي اينکه داد علي رو از چاي خوردن زياد در نياريم به اکرم بگو امشب برامون دارچين دم کنه!
به دنبال کاري که مرا فرستاده بود رفتم و پيغامش رو رسوندم و دوباره برگشتم و روي کاناپه اي روبرويش نشستم و منتظر حرف زدن اون شدم ،اما او تا وقتي که اکرم چاي دارچين را آورد کلامي به زبان نياورد .پس از خروج اکرم گفت:
-خدا بيامرز پدرم عاشق دم کرده ي سيب و دارچين بودفبخور تا سرد نشده!
در حاليکه چاي دارچين را مي نوشيد نگاهش را به صورت من دوخته بود،اين باعث مي شد کمي دستپاچه شوم و ليوان بلوري در دستم بلرزد.بعد از اتمام نوشيدني درون ليوان آن را در زير دستي گذاشت و گفت:
-دو سه هفته اي هست که ميبينم تو فکري و زياد حرف نمي زني ،گرفته اي.از علي خواستم باهات حرف بزنه و علت ناراحتيت رو بپرسه گفتم به هر حال اون جوونه و راحت تر مي توني باهاش حرف بزني ..چرا اولش بهم نگفتي مشکلت چيه؟ازت گله دارم،من هميشه به چشم دخترم بهت نگاه کردم اما با اين پنهون کاريت ثابت کردي که تو اينجور در موردم فکر نمي کني !
دستپاچه گفتم:باور کنيد اين طور نيست ،راستش نمي خواستم مزاحمتون بشم !
لبخندي به رويم زد وگفت:حالا که اينطوره مي خوام يه چيزي ازت بخوام ،نه نمي آري خب؟
با ترديد نگاهش کردم وبعد سرم را به نشانه ي تأييد حرفش تکان دادم و گفتم:
-بفرماييد!
-چقدر کرايه مي دادي؟
آرام جوابش را دادم گفت:من ازت اين کرايه رو مي گيرم ،يه سوييت با دو تا اتاق خواب و يه نشيمن و يه آشپزخونه و سرويس بهداشتي کامل رو بهت اجاره مي دم.
با تعجب پرسيدم:کجا؟
خنديد و گفت:پشت ساختمون خودمون يه در ديگه باز مي شه که يه سوييت کامله،وقتي خدا بيامرز ابراهيم-شوهر اکرمو مي گم-زنده بود اونجا زندگي مي کردن.بعد مرگ عاطفه و شوهرش گفتم خرت و پرتاشو جمع کنه بياد اينجا پيش خودم،الان هم خالي افتاده اونجا.بهت مجاني نميدم که بگي دلسوزي و از اين چرت و پرت هاس کرايه اش رو مي گيرم ،اما چيزي که هست مثل قبل فقط روزهاي جمعه و شب جمعه پيش مادرت هستي.نمي گم اگه کاري نداشتي و صبا خواب بود نمي توني بهش سر بزني يا اون نياد اينجا،اما با ما مثل قبل تو اتاقت مي خوابي.
بغض داشت خفه ام مي کرد،اشکم سرازير شد و نتونستم حرفي بزنم ،بلند شدم و او را در آغوش گرفتم.خدا ا شکر کردم؛هميشه جايي که به آخر خط مي رسيدم خود را نشانم مي داد.سرم را بين دستانش گرفت و پيشانيم را بوسيد و گفت:
-با اکرم برو ساختمون رو ببين!
******************
از ساختمون الانمون خيلي بزرگتر و جاارتر و شيک تر بود .در حالي که به گوشه و کنار خانه دست مي زدم به اکرم گفتم:
-باورت نمي شه اگه بگم ديشب از زور نا اميدي داشتم زار مي زدم.
با مهرباني نگاهم کرد و گفت:خدا تمام مشکلات رو به يه اشاره حل مي کنه دخترم!...فردا صبح مي آم اينجا رو تميز مي کنم!
لبم را گزيدم و گفتم:نه تو رو خدا،فردا امتحان ندارم خودم مي آم تميزش مي کنم!
اکرم اخمي کرد و گفت:پس تو هم بيا کمک!
جلو رفتم و از پشت بغلش کردم و گفتم:خيلي دوستت دارم اکرم خانم!
ضربه ي آرامي به دستم زد و گفت: به اندازه ي کافي شيرين هستي!
موقع برگشتن به ساختمون چشمم به علي خورد ،روي نيمکتي که شب گذشته خودم نشسته بودم نشسته بود.مي دانستم تمام اتفاقات کار اوست،سلام و شب بخيري گفتم.در جوابم بلند شد و گفت:
-اومدم براي فردا قرار مدارامونو بذاريم.
اکرم با شب بخيري داخل رفت.گفتم:بفرماييد!
روي نيمکت نشست و گفت:فردا ساعت شيش بيا!
با نگراني گفتم:مي شه پس فرا بيام؟
-چه فرقي مي کنه؟
روي نيمکت نشستم و گفتم:آخه فردا بايد به اکرم براي تميز کزدن ساختمون پشتي کمک کنم،مي دونم که مي دونيد پس قيافتونو اونجور متعجب نشون نديد،پس نمي تونم جيم بزنم و کارها رو روي سر اون بريزم.
سعي در پنهان کردن خنده اش داشت گفت:باشه!اگه پس فردا بياي بايد ساعت هشت بياي چون پس فردا خيلي مريض دارم که نوبت قبلي دارن،مشکلي برات نداره؟
نگاهم را به زمين دوختم و گفتم: اين سؤالو بايد من ازتون بپرسم.همين که زحمت مي کشيد و مادرم رو به عنوان مريض ويزيت مي کنيد بايد کلي ممنونتون باشم.
با گفتن ،راستي ريحانه دعوتتون کرد؟موضوع صحبت را تغيير داد .
-بله! شما چي؟
-بله! بايد يه سر برم و تبريک بگم و برگردم ،حال و حوصله ي مجالس متجددانه ي اونا رو ندارم!
خنديدم و گفتم:منم همين طور!

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
فصل ۲۶

ساعت هفت و ده دقيقه در مطب بوديم ،مطبي بزرگ لوکس و فوق العاده شيک .روي دو مبل پايه کوتاه در کنارهم نشستيم ،مادر نگاهي به من انداخت و گفت:نمي دونم چرا اينقدر نگرانم،اصلاً نمي خواد بريم پيش اين اقاي دکتر .من حالم خوبه ،تازه دکتر خودم رو هم بيشتر قبول دارم!
ابروهايم را در هم کشيدم و گفتم:نه! انشاالله که حالتون خوبهفمنتهي بذاريد منم خاطر جمع بشم!
به جز من و مادر چهار نفر ديگر هم نشسته بودند ،يک زن ميانسال با پسرش و يک دختر و يک مرد تقريباً پنجاه ساله.نگاهم را به ديوار روبرو دوختم ،نمي خواستم مادر باز هم شروع کند.به هزار جان کردن آورده بودمش .مادر اهي کشيد و گفت:باشه!قهر نکن،اگه اينجا نشستم يعني اينکه مي آم پيش دکتري که تو مي گي !...حالا اين دکترو کي بهت معرفي کرده؟
صدايم را پايين تر آوردم و گفتم:ايشون پسرخانم محتشمند!
مادر با شيطنت نگاهي به من انداخت که باعث شد سرخ شوم،حرفي نزد اما نگاهش به اندازه ي کافي گويا بود. پرسيدم:
-پول پيش رو بهتون دادن؟
مادر سري تکان داد و گفت: نه گفت پس فردا!...منم اکثر وسايل رو بسته بندي کردم و تو جعبه گذاشتم ،گفتم هر وقت پول رو داد وسايل رو مي آرم بيرون !
سري تکان دادم و گفتم:کار خوبي کرديد!
به قدري از موضوعات مختلف حرف زديم تا نوبت ما شد،مطب خالي از بيماران در انتظار بود .وقتي نام ما را صدا کرد مادر بلند شد و کنار گوشم زمزمه کرد :بريم ببينيم اين آقاي دکتر شما چند مرده حلاجه!
با اعتراض گفتم:مامان...!
مادر خنديد و حرفي نزد .با دق البابي وارد مطب شديم .علي به احترام مادر سر پا ايستاد و صندلي کنار ميز را نشان داد و گفت:بفرماييد!...خيلي خوش آمديد خانم معين!
مادر کمي جابجا شد و گفت:متشکرم!
در نگاه مادر دقت نظرش را مي ديدم .نگاهم را به علي دوختم ،موهايش را کوتاه کرده و ته ريشش را تراشيده بود .پاکيزه و مرتب بود اما هنوز پاي چشمانش گود بود ،البته در نظر من جذاب ترين مرد روي کره ي خاکي بود.در شقيقه اش هم چند تار سفيد به چشم مي خورد که به نظر من قيا فه اش را جالب تر کرده بود.
مادر را به اتاق کناري برد تا نوار مغزش را بگيرد و من براي چند دقيقه در اتاق تنها نشسته بودم،دلشوره امانم را بريده بود.صدايشان را مي شنيدم که علي سؤال مي نمود و مادر جوابش را مي داد.وقتي دوباره به اتاق برگشتند علي لبخندي زد و گفت:خب من هم داريم نگراني ايشون رو مرتفع مي کنيم!
بعد شروع به پرسيدن در مورد غذاها و داروهاي مادر کرد ،من در سکوت به پرسش و پاسخ آن دو نظاره مي کردم.
دلم شور مي زد انگار منتظر خبر يا واقعه ي شومي بودم .وقتي مشغول نوشتن نسخه شد گفت:
-شما فعلاً هيچ کدوم از داروهاي سابق رو مصرف نمي کنيد تا اسکن و آزمايشاتونو انجام بديد و برام بياريد!
مادر گفت:بايد عکس بندازم؟
علي در حالي که هنوز مشغول نوشتن بود گفت:بله!حتماً بايد اسکن بشيد ببينم چه خبره!
مادر لبخندي زد و گفت:آخرش چيه؟مرگه ديگه!
انگار تمام وجودم تير کشيد،با صداي لرزاني گفتم:تو رو خدا اين طوري حرف نزن مامان!
سنگيني نگاه علي را روي خودم احساس مي کردم،گفت:خانم معين عسل خودش شيرينه و نيازي به شکر نداره!شما با اين حرفهاتون فقط ته دل کيانا خانم رو خالي مي کنيد!
مادر نگاهي به من انداخت و لبخندي بر چهره نشاند و هيچ نگفت.
نسخه را به طرف مادر گرفت و گفت:هفته ديگه همين روز و همين ساعت.
مادر سري تکان داد وگفت:متشکرم!
علي نگاهي به من انداخت و کفت:مي ريد خونه ي ما ديگه درسته ؟
نگاهي به ساعت انداختم و گفتم:اي واي...تا ساعت نه مرخصي گرفتم!
مادر گفت:تو برو مادر ،من خودم يواش يواش مي رم!
علي براي لحظه اي به چشمان نگران من نگريست وگفت:يه کار ديگه مي کنيم،من يه زنگ به مامان مي زنم و مي گم يه نيم ساعت ديگه به ساعت مرخصيتون اضافه کنه شما هم يه چند دقيقه بهم وقت بديد تا لباسام رو عوض کنم اون وقت در خدمت خانم معين هم هستم اول شما رو مي رسونيم و بعد مي ريم خونه!
مادر گفت:نه پسرم!تا اينجا هم خيلي زحمت داديم!
علي مشغول گرفتن شماره شد و گفت:بهتره تعارف رو بگذاريم کنار ....سلام اکرم خانم ،گوشي رو بده به مامان!
دست مادر را گرفتم و به طرف در کشاندم و در همان حال گفتم:ممنون دکتر!
در جوابم به لبخندي اکتفا کرد .وقتي در مطبش را پشت سرم بستم ،مادر در حالي که دندانهايش را به هم مي فشرد آرام گفت:کوفت و ممنون!شايد اون بدبخت تعارف کرد بايد رو هوا بول مي گرفتي؟
خنديدم و گفتم:دکتر اهل هر چي باشه اهل تعارف کردن نيست نگران نباشيد!
چند دقيقه اي طول کشيد تا آمد،روپوشش را در آورده بود و به جايش پيراهن مردانه آبي آسماني به تن کرده بود که با شلوار سرمه اي رنگش همخوني جالبي داشت.از منشي خداحافظي کرد وبا دست به من و مادر اشاره کرد تا اول خارج شويم.نگاهم به منشي جوان و زيبايش بود که به زور بيست و پنج ساله مي شد ،البته تخمين سن واقعيش با آرايش غليظي که داشت مشکل بود.باشنيدن صداي مادر،قدمهايم را سريعتر برداشتم تا به او برسم.
مادر در کنار علي،در صندلي جلو نشست و من در صندلي عقب.به قدري سرگرم افکار خودم در مورد بيماري مادر بودم که نفهميدم کي رسيديم و چه صحبتهايي مابين آن دو جريان پيدا کرد.
پياده شدم و صورت مادر را بوسيدم و کنار گوشش زمزمه کردم :مراقب خودت باش،خواهش مي کنم....!
دستش را روي گونه ام خواباند و گفت:برو عزيزم،شبت بخير!
روي صندلي کنار علي نشستم و به راه افتاديم،همين که به طرف خيابان پيچيد پرسيدم:
-دکتر،مامانم چشه؟
علي خنديد و گفت:بچه ادبياتي،اگه يه شاعرو بهت نشون بدن و بگن بدون اينکه هيچ ذهنيتي در مورد شعراش داشته باشي عقيده ات رو در مورد شعراي اون شاعر بگي چي مي گي؟
با تعجب نگاهش مي کردم،نگاه کوتاهي به من انداخت و خنديد و گفت:
-معلومه هيچ نظري نمي توني داشته باشي ،من هم تا جواب آزمايش ها و اسکن نياد نمي تونم حرفي بزنم!
بدون اين که خود بخواهم اشکم سرازير شد و گفتم: پدرم،مامان رو دست من سپرده بود .ازش چه مراقبتي کردم!
نگاه کوتاهي به من انداخت و گفت:مريضي براي همه پيش مي آد مقصرش هم اطرافيان نيستن!گريه نکن.
بدون اينکه کنترلي روي اشکهايم داشته باشم گفتم:مي ترسم،خيلي مي ترسم.من تنها کسي که توي اين دنيا دارم مادرمه.اگه اون طوريش بشه من مي ميرم!
نگاه کوتاهي به من انداخت و نگاهش را به جاده ي روبرويش دوخت و گفت:پدر خدابيامرزم يه حرف جالبي مي زد،مي گفت:سعي کن هميشه زندگيت رو با خوشرنگترين مداد دنيا نقاشي کن چون هر رنگ مدادي که انتخاب کني زندگي و عکس العملهاي زندگي با اون رنگ برات تخمين زده مي شه.حالا دارم مي بينم تو يه مداد سياه بدرنگ رو انتخاب کردي و با اون زندگيت رو رنگ مي زني ،هنوز هيچ اتفاقي نيفتاده که تو داري زار زار گريه مي کني و نفوس بد مي زني!
اشکهايم را با دستم پاک کردم و نفس عميقي کشيدم و گفت:حق با شماست!
خنديد و گفت:حالا شد!...آهان راستي بحثي چيزي بين شما و خانم پيامي پيش اومده بود؟
متعجب نگاهش کردم و گفتم:خانم پيامي کيه؟
-منشي مطب!ديدم يه جور با نفرت نگاهش مي کنيد گفتم شايد چيزي گفته باشه که ناراحت شده باشيد.
با لحن سردي گفتم:نخير!
نمي دانم متوجه لحن سردم شد يا نه اما گفت:بايد يه آگهي بدم ،خودم بايد يکي رو پيدا کنم.رضا هم با اين منشي پيدا کردنش،چند تا از مريض ها ازبرخوردش اعتراض داشتن.
به طعنه گفتم:باريکلا!دکتر رضا!آشنايي با اين جور تيتيش ها بهش نمي آد!
به شوخي گفت:مقصر شماييد ديگه!قبولش نمي کنيد اونم مي ره آشناهاي اينجوري پيدا مي کنه!
به طرفش برگشتم و گفتم:دکتر يه خواهشي ازتون کردم،گفتم در مورد رضا با من شوخي نکنيد!
دست راستش را از روي فرمان برداشت و گفت:تسليم!باشه،چرا مي زني؟
سر جايم آرام نشستم و گفتم:بنده همچين جسارتي نکردم!
وقتي با سکوت طولاني مدت من مواجه شد گفت:يه چيزي ازت بپرسم جوابش رو بهم مي دي؟
بدون اينکه نگاهم را از جاده برگيرم گفتم:بفرماييد!
بعد از لحظه اي مکث گفت:کيانا ،تو کسي رو دوست داري؟رفتارت،نگاهت و چيزاي ديگه اي که مي بينم اين رو بيان مي کنه که تو عاشقي!
با عصبانيت نگاهي به او انداختم و گفتم:آقاي محترم درسته بنده يه پرستار بچه ي معمولي هستم که صاحبکارم شما هستيد اما اين دليل نمي شه شما هر چي پرسيديد بنه بگم چشم و جواب بدم.مگه من چي از زندگي شما مي دونم که توقع داريد بنده تمام زندگيم رو براتون بريزم روي دايره و شما هر قسمت رو دوست داشتيد جدا کنيد!
ماشين را کنار خيابان پارک کرد و به طرفم برگشت،عصبانيت واضحترين چيزي بود که از چهره اش خوانده مي شد.
-صبر کن ببينم!چي داري پشت پشت سر هم بلغور مي کني؟من يا مادرم کي مثل يه صاحب کار با تو برخورد کرديم که اين حرف رو مي زني؟من هميشه به چشم يه خواهر کوچولو تو رو ديدم و مادرم مثل يه دختري که براي مادرش خيلي عزيزه.
دست خودم نبود،بغضم ترکيد و گفتم:اگه دوست نداشته باشم برادرم باشيد کي رو بايد ببينم؟
خشکش زده بود و رنگ به رو نداشت،گفت:منظورت چيه؟
با حرص گفتم:هيچي!مي شه لطفاً حرکت کنيد من به اندازه کافي ديرم شده!
دهانش را باز کرد تا حرفي بزند اما صدايي در نيامد و بي صدا به راه افتاد .جرأت نکردم به طرفش برگردم،چشم به جاده دوخته بودم و چراغهايي که براي لحظه اي پيدا و ناپديد ميشد.
خودش به حرف آمد:سعي کن روي زميني بنا بسازي که سست و ناپايدار نباشه!تو لياقت بهترين ها رو داري پس پايبند بهترين ها شو!
به خود جرأت دادم و پرسيدم:شما چرا پابند نمي شيد؟
لبخندي به رويم زد و با صداي گرفته اي گفت:
خانه از پايبست ويران است
خواجه در بند نقش ايوان است
دختر جون،کار من از جاي ديگه اي خرابه...اين بحث رو ول کنيم،خانم قدسي واسه دوشنبه هفته ديگه تو رو دعوت کرده.
با لحن سردي گفتم:براي چي؟
-براي شام.
به طرفش برگشتم و گفتم:مي دونم براي شام،دليل دعوتش رو پرسيدم!
خنده اش گرفت و گفت:آهان! سالگرد ازدواجشونه،سي امين سالگرد!
حس مي کردم از ضربه ي حرفي که ار او شنيدم کرخت شده ام ،مثل سنگ شده بودم،گفتم:متاسفم نمي تونم بيام،من تمام ط.ل هفته وقتم متعلق به صباست ،نمي تونم بيام!
-خب از مامان مرخصي مي گيري!
خنده درون صدايش کفرم را در مي آورد،گفتم:اصرار نکنيد،نمي تونم بيام!
نگاه کوتاهي به من انداخت و گفت:تو چه ات شده!
-هيچي،يه کم سرم درد مي کنه!
در حالي که بغض داشت خفه ام مي کرد به خودم قول دادم ديگر درون ماشين او ننشينم و با او همکلام نشوم.ديدن و حرف زدن با او کارم را مشکل مي کرد،من مي خواستم او را فراموش کنم و با ديدنش اين کار امکان پذير نبود .وقتي ماشين را مقابل در نگه داشت پياده شدم و گفتم:به خاطر زحمتتون ممنونم!
-براي چي پياده شدي؟
با همان لحن سرد گفتم:مي خوام يه کم هوا بخورم!ممنون،شب بخير!
بي توجه وارد خانه شدم،صداي قدم هايم را روي شن ريز مي شنيدم اما پاهايم را حس نمي کردم.وقتي وارد خانه شدم و خواستم به خانم محتشم سلام کنم چشمم به سعيد و سعيده افتاد و بعد از سلام و احوالپرسي مختصري به نزد صبا رفتم که نخوابيده منتظرم بود.براي شام پايين نرفتم،طاقت معاشقه سعيده با او را نداشتم هر چند علي مي گفت چيزي بين آن دو نيست.
با خود فکر کردم دنبال کار حديدي بگردم که ديگر او را نبينم اما خانه را چه مي کردم؟حس مي کردم تمام سلولهاي بدنم را از جهات مختلف مي کشند و چاره اي برايم نمانده است.صورتم را در بالش فرو بردم و هاي هاي گريستم،دلتنگ نوازشهاي مادر بودم تا در اين لحظه نثارم کند بلکه هم ارامتر شوم.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  ویرایش شده توسط: M_A_N_I   
صفحه  صفحه 3 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

خلوت نشین عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA