فصل ۲۷صبح جمعه به خانه خانم محتشم اسباب کشی کردیم،کامیون وسایل توسط کارگرها خالی شد و مادر در سکوت نظاره گر کار کردن آنها بود که سرو کله ی علی پیدا شد.با مادر سلام و احوالپرسی کرد و رو به اکرم گفت:-خانم معین رو ببر داخل ما هستیم!بالاخره مادر راضی شد و همراه اکرم به داخل خانه رفت.بی توجه به دکتر رو به یکی از کارگرها گفتم:یواش آقا!اونا شکستنیه!-شما هم برید داخل.بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم:نه!باید بگم هر کدوم از جعبه ها رو کجا بذارن این جوری چیدن و جابجا کردنشون راحت تره !بعد از رفتن آنها به طرف ساختمان رفتم ،اتاق ها و آشپزخانه پر از وسایل بود .روی یکی از صندلیها نشستم و به وسایل چشم دوختم ،با صدای علی به سوی او برگشتم :بیا این رو بخور،صبحونه نخوردی!نگاهم به سینی کوچکدرون دستش افتاد،چندین نان تست کرده و مربا مالیده به همراه دو لیوان قهوه.گفتم:-مرسی میل ندارم!اخم هایش در هم رفت و گفت:بگیر بخور ناز و نوز نکن اکرم برات مخصوص درست کرده!سینی را گرفتم و روی یکی از جعبه ها گذاشتم و گفتم:چون اکرم درست کرده!وقتی اولین برش از نان تست را گاز زدم معده ام به تقلا افتاد ،نمی دانستم تا این حد گرسنه ام با اشتها چهار ساندویچ کره و مربا را خوردم و روی آن قهوه را نوشیدم .علی در حالیکه قهوه را می نوشید مرا نگاه می کرد،حتی نیم نگاهی به او نینداختم.شاید می خواستم به خود ثابت کنم که برایم مهم نیست،نمی دانم که موفق بودم یا نه.نگاهی به ساعت مچی ام انداختم،ساعت یازده و ربع بود. با خودم زمزمه کردم :از کجا شروع کنم؟علی گفت: بیا از نشیمن شروع کنیم!نگاهش کردم و گفتم: ممنون دکتر،می تونم خودم کارام رو انجام بدم!لیوان خالی را درون سینی گذاشت و گفت:می دونم،می خوام به خانم معین کمک کنم نه شما!نفسم را به تندی بیرون دادم و گفتم:هر جور راحتید!صدای مادر صورتمان را به طرف او چرخاند:خسته نباشید!اکرم و صبا هم کنار مادر بودند.علی با خنده گفت:تازه می خواستیم شروع کنیم!اکرم گفت: خب با هم شروع می کنیم.صبل ذوق زده گفت:منم کمک کنم؟....منم کمک کنم؟علی آغوشش را به روی او باز کردو گفت:آره عشق من! تو بیا به من کمک کن!مادر-به خدا دکتر راضی به زحمت شما نیستم!علی معترضانه گفت:خانم معین خواهش می کنم!مادر لبخندی زد و گفت:پس من و اکرم خانم می ریم آشپزخونه،شما هم از اینجا شروع کنید!نگاه نا امیدی یه مادر انداختم تا متوجه شود و جایمان را عوض کند نمی دانم متوجه نشد یا خودش را به کوچه ی علی چپ زد.علی رو به من گفت:بیا کنار بذار فرش رو باز کنیم!اکرم رو به من گفت:تو صبحونه نخوردی بذار یه چیزی بیارم بخوری!لبخندی به رویش زدم و گفتم:ولی من سیرم،از ساندویچهای کره و مربات هم ممنون!اکرم متعجب گفت:من ساندویچ فرستادم؟ یادم نمی آد والا!رویم را به طرف علی برگر داندم خودش را به آن راه زد .پس از رفتن اکرم،رو به علی کردم و گفتم:-دروغ که زهر مار نیست گلوی آدم رو بچسبه!علی با شیطنت گفت:واقعاً!....خب حالا راحت وسایل رو روی فرش می چینیم.از کجا شروع کنیم؟به سردی گفتم:بهتره اول بوفه رو بکشیم سر جاش!-که کجا باشه؟گوشه ی اتاق را نشانش دادم و گفتم:اونجا!پس از جاگیر کردن بوفه،رو به صبا گفتم:بدو یه دستمال از اکرم بگیر و بیار!علی پرسید:می خوای چی کار کنی؟به سردی نگاهش کردم و گفتم:می خوام کریستالها رو بچینم!روبرویم ایستاد و گفت: بهتر نیست اول مبلمان و وسایل رو بچینیم بعد این کار رو انجام بدی؟...خب اونا تو جعبه است و مشکلی براشون پیش نمی آد!حرف منطقی می زد گفتم:باشه!وفتی خواستم در برداشتن تلویزیون کمکش کنم گفت:کنار وایسا!صبا دستمال به دست آمد و پرسید:آوردم! حالا چی کار کنم؟-گرد و خاک بوفه رو پاک کن بعد هم تلویریون و زیر تلویزبونی رو!ذوق زده به دنبال کاری که گفته بودم رفت. خیلی زود نشیمن را مرتب کردیم و او در آخر تابلوهای مربوط به نشیمن را به دیوار زد .اکرم با گفتن دستتون دردد نکنه! توجهمان را به سمت خود جلب کرد ،جوابش را که دادیم گفت:-بریم که ناهار خوشمزه ی من حاضره!...باید خورشتم جا افتاده باشه!علی نگاهی به من کرد و گفت:دلم داره ضعف می ره!دستم را به چهارچوب در آشپزخانه گرفتم و گفتم: خسته نباشی مامان!سرش را به طرفم برگرداند و گفت:ممنون!خستگی از صورتش فوران می کرد گفتم: نمی آی ناهار؟علی در کنارم ایستاد و روبه مادر گفت: خانم معین زود باشید دیگه!خانم محتشم با دیدن ما خندید و گفت:دلم می خواست می اومدم اونجا اما گفتم جلو دست و پاتون رو می گیرم!مادر لبخندی زد و گفت:این حرفها چیه؟....بعد از ظهر شما رو هم با خودمون می بریم!سر میز ناهار خانم محتشم از من پرسبد:ساعت چند می رید؟با گیجی نگاهش کردم و گفتم: کجا؟مادر-عقد ریحانه دیگه!-آهان.....والا برای ساعت دو دعوت کردن تا ببینم!مادر-تا ببینم یعنی چی؟ریحانه یه عمر دوست نزدیکت بوده و ازت توقع داره ،نهارت رو که خوردی پاشو حاضر شو برو!علی-من تا یه ساعت دیگه نمازم رو خوندم و حاضر شدم تا اون موقع حاضر شبد با هم می ریم!خواستم بگم با تو نمی آم که مادر گفت:خدا خیرت بده اینجوری خیالم راحت تره!-اما کارام مونده....خانم محتشم گفت:کارا تموم نمی شه سر جاشه!سری تکان دادم و گفتم:هر چی شما بگید!نگاهم به چشمان علی افتاد نوعی رنجیدگی در آنها بود ،خیلی زود نگاهم را از او دزدیدم و با خوردن سرم را گرم کردم.رفتن به جشن عقد ریحانه آنتقدر برایم مهم نبود که حتی ساعت آن را به خاطر بسپارم چه برسد به آنکه لباسی هم برای آن جشن تدارک ببینم.پیراهنی که برای تولد علی پوشیده بودم را پوشیدم و خیلی زود حاضر شدم و پایین رفتم.اخرین دکمه ی مانتوم را روی آخرین پله بستم و وارد نشیمن که مادر و خانم محتشم نشسته بودند شدم.مادر با دیدن دامن پیراهنم به اعتراض گفت: این چیه پوشیدی؟تو این همه لباسهای شیک . قشنگ داری بعد این رو تنت کردی؟برای کوتاه تر کردن بحث گفتم:مامان جون،لباسهای من هنوز باز نشده این قشنگترین لباسمه که این جا بود!می دانست بهانه می آورم گفت:لباسات همه تو کاوراشون مرتب و اتوشده،هر کدوم رو بخوای می تونی برداری و بپوشی!-بحث سر چیه؟با شنیدن صدای علی به پشت سرم نگریستم،شلوار جین روشنی به پا و پیراهن آستین کوتاه به رنگ سفید و سرمه ای به تن داشت و مثل همیشه شیک و ساده بود.خانم محتشم به اعتراض گفت:این چیه پوشیدی؟پس کت و شلوارت کو؟خنده ام گرفت،او هم مثل من در در این دام کشیده شده بود با اخم های در هم گفت:عروس و داماد کسای دیگه ان!نگفتید بحث سر چی بود؟مادر-می گم این همه لباسهای قشنگ داره این پیرهن ساده رو برای جشن پوشیده!علی لبخندی به رویم زد و گفت:شخصیت آدما رو با لباسهای چند میلیون تومنی نمی سنجند!...خب خداحافظ.بریم کیانا خانم!مادر دهان باز کرد تا حرفی بزند که گفتم خداحافظ و به دنبال علی به راه افتادم. وقتی کنارش روی صندلی نشستم هنوز می خندیدم.فراموش کردم به خود قول داده ام مقابل او نخندم و حرف نزنم.لبخندی به رویم زد و گفت: به چی می خندی؟-بیچاره مامانامون!چی می کشن از دست من و شما!ماشین را روشن کرد و گفت:بچه های به این خوبی خیلی دلشون بخواد!با تمسخر گفتم:یه چند تا دیگه نوشابه واسه خودتون باز کنید!در خانه را بست و دوباره پشت فرمان نشست و گفت: ببین داری بی انصافی می کنی، من واسه جفتمون نووشابه گازدار وا کردم!خنده ام گرفت،گفت: چه عجب!بلدی بخندی؟از دیشب حس کردم دشمن خونی هم شدیم!لبخند بر روی لبم خشکید گفت: چی شد؟ بعضی حرفها رو نباید بزنم،با این که سن و سالی از من گذشته هنوز شعورم به این یکی نرسیده!بگو چی شده!خواهش می کنم..!چی کار کردم که باهام قهر کردی؟بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: من با هیچ کس قهر نیستم،منتهی می خوام یه فرصتی به خودم بدم ببینم دارم چی کار می کنم!همین طور...به سمتم بر گشت و گفت:همین طور چی؟چشمم را بستم و گفتم: هیچی!پیله کرده بود و موضوع رو رها نمی کرد:نه یه چیزی هست!نمی خوای که قسمت بدم!غرورم اجازه نمیداد مستقیم حرفم را بگویم پس سکوت کردم،چند بار پشت سر هم علت سکوتم را پرسید و من باز با همان سکوت جوابش را دادم. به ناچار او هم سکوت کرد ، عصبانی بود اما چیزی نگفت. وقتی رسیدیم با لحن سردی پرسید:-تا ساعت چند هستید شما؟من هم با همان لحن گفتم: هدیه ام رو بدم و یه کم بشینم،فکر نکنم سر و ته نیم ساعت بشه!سری تکان داد و گفت: خوبه چون منم قصد ندارم زیاد بمونم، در ضمن یه لطفی هم بکنید از طرف من این رو بهش بدید!از درون کیفش سکه بهار آزادی رو در آورد که روبانی به گوشه اش زده شده بود.گفتم:مگه شما نمی آیید؟-مردونه و زنونه جداست، شما زحمت بکشید ممنون می شم!سکه را درون کیفم گذاشتم و گفتم:عجیبه!از ریحانه بعید بود تن به مجلسی بده که زنونه و مردونه اش جدا باشه!علی لبخندی رد و گفت: خدا خیر بده شوهرش رو!-امروز تازه می خوان عقد بشن کجا شوهرش شوهرش راه انداختید!علی پوزخندی زد و گفت: اونا ده روزه عقد هم شدن، این جشن برا اینکه اطرافیان و دوست و آشنا خبر دار بشن!دهانم از تعجب بار مونده بود،نگاهی به من انداخت و گفت: بهت نگفته بود؟سری به طرفین تکان دادم، چقدر دلم از دست کارش شکست را فقط خدا می داند.لبخندی زدم و گفتم:-بی خیال!بریم دکتر!همسر ریحانه از همه جهات از کیارش بهتر بود.جلو رفتم و کادوی خودم و دکتر را به او دادم،لبخندی زد و گفت: فکر نمی کردم بیای!سعب کردم حرف علی رو فراموش کنم گفتم:چرا؟تو بهترین دوستم هستی و باید تو مراسمت شرکت می کردم هر چند که وسایل خونه ریخته وسط و منتظر منه تا برم و مرتبشون کنم!لبخندی زد و به طعنه گفت: با کیارش اومدی؟داشتم خفه می شدم، خودم رو به زور کنترل کردم و گفتم:کیارش و امثال اون لیاقت همراهی منو ندارن!مجبور بودم کمی بشینم تا علی صدایم کنئ اما خدا می دانست که در حال خفه شدن اززور بی هوایی بودم، حس می کردم در خلا هستم و هوایی برای تنفس ندارم.نگاهم را به وسط سالن دوختم چند تا از بچه های دانشگاه اونجا بودند و به قول معروف داشتن شلنگ و تخته می انداختند. با دیدن من لبخندی زدند و به عنوان سلان سری تکان دادن،من هم به همان صورت پاسخشان را دادم. با آمدن مادر ریحانه به سویم بلند شدم و به او هم تبریک گفتم، لبخند خشکی به رویم زد و تشکر کرد سپس گفت:-کیانا جون،دکتر صدات می کنه!-دکتر محتشم؟سری تکان داد و گفت: آره!پایین پله ها منتظر بود .از پله ها پاببن رفتم ،با دبدنم گفت: نمی ری؟از خدا می خواستم که از آن محیط فرار کنم گفتم: چرا، اجازه بدید خداحافظی کنم و بیام!به سرعت از پله ها بالا دویدم و با اینکه برایم سخت بود دوباره با ریحانه کلمه ای حرف بزنم اما به سویش رفتم و گفتم:-امبدوارم خوشبخت بشی، به حرمت روزهای خوب رفاقتمون ابن حرف رو می زنم نه ریحانه ای که الان شدی!خداحافظ!منتظر کلامی از او نشدم و از آنجا خارج شدم ، دکتر مقابل ر مشغول صحبت با رضا بود. رضا با دیدن من کلامش را برید و سلامم را جواب داد وسکوت کرد.رو به علی گفتم: نمی رید؟سری تکان داد و گفت: چرا، برو سوار شو منم الان می آم!تا خواستم به طرف ماشین برم رضا گفت: کیانا خانم می شه چند لحظه باهاتون صحبت کنم!علی نگاهی به من انداخت و گفت: من داخل ماشین می شینم تا تو بیای!خب رضا جون امبدوارم نوبت بعدی مال تو باشه...خداحافظ!بعد با او دست داد ورفت داخل ماشین، نگاهم را به سمت او برگرداندم و گفتم: بفرمایید!در حالی که رضا این پا و اون پا می کرد گفتم: چرا اینقدر طولش می دید بگید دیگه!نفسش را به تندی بیرون دادو گفت:من اونقدر از کیارش بدتر بودم که به من جواب منفی دادید و اونو قبول کردید؟وا رفتم و گفتم: کی گفته کیارش رو قبول کردم؟ من اگه قصد ازدواج داشتم و کسی رو دوست نداشتم شما بهترین انتخاب من بودید! کیارش بدترین آدمی هست که برای من بخواد انتخاب بشه!با صدای دو رگه اب که نشان از بغض داخل گبویش داشت گفت: اون فرد خوشبخت کیه؟با دیدن صودت متعجب من گفت: اونی که دوستش داری؟آهی کشیدم و گفتم: اگه یه روز بخوام ازدواج کنم حتماً با اون ازدواج می کنم والا حالا حالاها قصد ازدواج ندارم اگه ازدواج کردم می فهمید اون کیه!...من رو ببخشید من شما رو همیشه مثل یه برادر دوست داشتم، برادری که هیچ وقت نداشتم.خب...!لبخند خشکی بر لب نشاند و گفت: امیدوارم بهش برسید!سر به زیر انداختم و گفتم:ممنون!خداحافظ!-خداحافظ!دیگر مقابل در نایستاد و به داخل خانه رفت، با قدمهای آهسته به طرف ماشین رفتم و در آن را باز کردم و نشستم.علی به طرفم برگشت و گفت:بریم!-اوهوم!به شوخی گفت: زبونت رو جا گذاشتی؟-نه!ماشین رو به راه انداخت و گفت: زدی توحال بیچاره!بابا شما دخترا چقدر ظالمبد!آهی کشیدم و گفتم: نه به اندازه ی شما مردا!به طرفم برگشت و گفت: مثلاً ما چه ظلمی در حق شما کردیم؟به جای جواب به سؤال او گفتم: چه لحظات کشنده ای بود اونجا نشستن!باور کنید موقعی که صدام کردید انگار دنیا رو بهم دادید!-رضا چی می گفت؟نگاهم را به جاده دوختم و گفتم: در مورد کیارش می پرسید و اینکه چرا قبولش کردم!سرش به طرفم چرخید و با صدای بلندی گفت: مگه تو قبولش کردی؟بی حوصله گفتم: وای دکتر!حوصله ام رو سر می برید!نخیر،چرندیاتیه که ریحانه تحویل رضا داده!منم گفتم کسی رو دوست دارم و نمی تونم اونو قبول کنم!-کی رو؟بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:یه بنده ی خدا!هر چقدر سؤالهای مختلف طرح کرد نتوانست از زیر زبانم حرف بکشد که چه کسی مد نظرم است.ادامه دارد ...
فصل ۲۸از ماشين که پياده شد گفت: من لباسام رو عوض مي کنم بعد مي آم!-مرسي! واقعاً لازم نيست تا اينجا هم خيلي لطف کرديد!نگاه تندي به من انداخت و گفت: بس کن بچه برو رد کارت!ناراحت شدم و او اين ناراحتي را از چشمانم خواند ، خنديد و گفت:-خيلي خب! خانم بزرگ، خانم...خوبه؟لبخند خشکي بر لب آوردم و گفتم:هيچ فرقي به حال من نمي کنه،ببخشيد که باعث زحمتتون شدم!از ماشين پياده شد و گفت:کيانا يه دقيقه بيا اينجا!مسير رفته را برگشتم و در سوي ديگر ماشين ايستادم و گفتم: بله!-منو نگاه کن!سرم را بلند کردم و نگاهم را به او دوختم،خيلي جدي به نظر مي رسيد گفت: مي خوام ازت يه چيزي بپرسم ازم دلخور نشو. قول مي دي؟پوزخندي زدم و گفتم: قبلاً که براتون زياد مهم نبود دلخور شدن ديگران!با تأکيد گفت: قول مي دي؟لبم را به دندان گرفته بودم رويش را برگرداند و گفت: اون کار رو نکن اعصابم خورد مي شه...از اين کار بدم مي آد!دهانم از تعجب بازماند و گفتم: چه کاري؟-اَه...اينکه لب رو مثل آدامس تو دهن مي جوون!خنده ام گرفت و گفتم: حرفتون رو بزنيد!در ماشين رو بست و به طرفم اومد و روبروم ايستاد و گفت:تو که قول ندادي!نفسم را به تندي بيرون دادم و گفتم:باشه قول مي دم،حالا بفرماييد!لحظه اي مکث کرد،انگار ترديد داشت حرفش را بگويد يا نه.چشمانش را براي لحظه اي بست و گفت:-تو به احمقي مثل من که....دل ندادي؟در سکوت نگاهش کردم و بعد راهم رو گرفتم و برگشتم ، نمي دانستم از چشمانم خوانده که احساسم چيست يا نه. دوست نداشتم به زبان بياورم تا وقتي که او به زبان نياورده و نگفته که دوستم دارد.به طرف قسمت خودمان رفتم اما اثري از مادر وديگران نبود ،مسيرم را به سمت ساختمان خانم محتشم برگرداندم.صدايشان از نشيمن بزرگ خانم محتشم مي امد.در باز بود وقتي در چهارچوب در قرار گرفتم و سلام کردم، با ديدن شوکت و شوهرش و پسر غيرقابل تحملش کيارش خشکم زد.شوکت لبخندي زد و گفت:خوش گذشت عزيزم؟لبخند زورکي ام را تحويلش دادم و گفتم:بله!مرسي!شادي بي حد درون چشمانش را نمي فهميدم،با عذرخواهي از آنجا خارج شدم و سري به اتاق صبا زدم خواب بود.لباسم را عوض کردم و پايين آمدم .کنجکاوي داشت مرا مي کشت،يعني چه خبر خوشحال کننده اي باعث دودو زدن چشمان شوکت شده بود؟کنار مادر نشستم و ارام کنار گوشش زمزمه کردم:کارا که تموم نشده؟مادر هم با همان لحن گفت: نه بابا!هنوز مونده!سپس نگاهش را با محبت به شوکت دوخت و آرام گفت:چقدر با شخصيته!پوزخندي زدم و به طعنه زير لب گفتم:آره.....خيلي!بعد بلند شدم و با عذر خواهي کوتاهي براي مرتب کردن و چيدن وسايل رفتم،هر آن منتظر ورود علي بودم اما خبري از او نشد و به جاي او صبا به نزدم آمد و سعي کرد کمکم کند.يه ساعتي طول کشيد تا مادر واکرم پيدايشان شد.هوا کاملاً تاريک شده بود و خستگي از صورت ما هويدا!وقتي براي آوردن چاي به آشپزخانه رفتم خانم محتشم صدايم کرد،به نزدش رفتم گفت:-به اکرم بگو زير اجاق رو خاموش کردم و زنگ زدم غذا بيارن، ديگه براي امشب بسه بقيه اش باشه براي بعد،بيايين شامتونو بخوريد و يه استراحتي کنيد!از مهربانيش بغض کردم ، جلو رفتم و صورتش را بوسيدم. اين کارم به قدري سريع بود که براي لحظه اي خشکش زد اما بعد خنديد و گفت:با اين کارات بد عادتم مي کني!-اختيار داريد!شما اينقدر خوبيد که بعضي وقتها حتي براي تشکر از خوبيتون کم مي آرم!ضربه ي ملايمي به کنار پايم زد و گفت:بسه بچه!اِ...!راستي با علي حرفت شده؟سري تکان دادم و گفتم:نه!-اتفاقي افتاده؟نگاهم را به صورت نگرانش دوختم و گفتم:نه!چطور مگه؟آهي کشيد و گفت: بهش زنگ زدم اونم شام بياد اينجا...انگار حالش خوش نبود، گفت نمي تونه بياد باشه برا يه وقت ديگه!حس مي کردم به خاطر من است و از خانم محتشم خجالت مي کشيدم با اين همه خوبي و مهربوني که در حق من کرده بود حالا اسباب ناراحتي او مي شدم.با صداي لرزاني گفتم:حس مي کنم به خاطر منه!...منو ببخشيد اگه به خاطر من شما متحمل اين همه ناراحتي مي شيد!...لبخندي زد و گفت: نه عزيزم اين حرف رو نزن!علي از وقتي تو پا تو اين خونه گذاشتي خيلي عوض شده، مي گه مي خنده و شوخي مي کنه...ده ساله علي با تمام اينا قهره...اون دوستت د اره، از اين حس هم مي ترسه!بغضم ترکيد در آغوشش فرو رفتم و گريستم.در بازي غريبي سرگردان شده بودم و قلم چيره دست روزگار سرگذشت غريبي را برايم رقم مي زد.آرام سرم را نوازش کرد و گفت:قدر اشکهات رو بدون، اشکهايي به زلالي اشکهاي عشق وجود نداره.اونقدر زلال و پاکه که همه ي کينه ها و نفرتها رو مي شوره و مي بره.يه کم صبور باش دخترم.آرام سرم را از آغوشش خارج کردم.نگاهم به زمين بود، با خنده گفت:-چرا خجالت مي کشي؟...پاشو برو مادرت و اکرم رو صدا کن...با شنيدن صداي زنگ گفت: آهان اومدف تو برو اونا رو صدا کن من جوابش رو مي دم!کيفش را از روي ميز برداشت و صندلي چرخدارش را به حرکت در آورد، اما من همانگونه روي زمين نشسته بودم.صدايش به گوشم رسيد: دِ يالا بلند شو ديگه!با اکراه بلند شدم و از در خارج شدم ، داشت با پسري که پبتزاها را آورده بود صحبت مي کرد که پسرک با ديدن من سلام کرد و نگاهش را به صورتم دوخت.خانم محتشم ابروهايش را در هم کشيد و گفت:چقدر شد؟به سرعت از کنارشان عبور کردم و به طرف پشت ساختمان رفتم،اکرم با ديدن من و دست خاليم گفت:-هنوز به فصل چيدن چاي نرسيدي؟خنديدم و گفتم:نه!..خانم گفت بريم شام بخوريم....!اکرم با دست به گونه اش زد و گفت:وا خام عالم،يادم رفت...ميان حرفش آمدم و گفتم: خانم سفارش شام داده و آوردن،حي و حاضر!فقط زود باشيد که يخ کرد!مادر با ترديد نگاهم کرد و گفت:اينطور نمي شه!ما اينجا مستأجريم،تو پيش ايشون کار مي کني نه من!اکرم گفت: خانم ناراحت مي شن اگه نياييد،زود باشيد ديگه!سپس خود جلوتر حرکت کرد ، به طرف صبا رفتم و با دست موهايش را مرتب کردم و گفتم: بريم عزيزم!مادر نگاهي به من انداخت و گفت:اينجوري که زشته،من ناهار هم اونجا بودم!نگاهم را به صورت مهربانش دوختم و گفتم: خي خونه که حاضر شد يه شب شام، شما دعوتش کن بياد اينجا!انگار اين حرف به مذاقش خوش اومد، چون لبخندي بر لب آورد و گفت: اينطوري بهتره!با اين حرف بالاخره رضايت داد وحرکت کرد،دست صبا در دستم بود مادر پرسيد: دکتر هم اونجاست؟-نه!سکوت کردم، اما بر خلاف مهر سکوت بر لبم هزارها صدا در ذهنم جولان مي داد وقتي به ياد تمام برخوردهايي که بين من و او در اين مدت پيش آمده بود مي افتادم از رفتار دوگانه اش گيج و عصبي مي شدم.بعضي اوقات نگاهش از محبت دم مي زد و برخي اوقات همچون شيشه اي بود که هيچ حسب را تداعي نمي کرد.از طعم پيتزا هيچ نفهميدم، نگاهم که به صبا افتاد بلند شدم و گفتم:به مامان بزرگ شب بخير بگو بريم بالا عزيزم!خانم محتشم با ديدن چشمهاي خمار صبا ، خندبد و گفت:صبا الانم خوابه!به بقيه صحبت آنها در مورد صبا گوش نکردم و دست در دست صبا از اتاق خارج شديم .صبا تا سر بربالش گذاشت خوابيد.فکرم روي يک نقطه متمرکز نمي شد و نگاهم را بي هيچ هدف خاصي به عروسک خرسي صبا دوخته بودم، انگار بدنم کرخت شده بود.زير لب زمزمه کردم :اين بار نوبت کدوممونه که قهر کنيم؟...تمام قدرتم را بلند کردم و بلند شدم.خانم محتشم با ديدنم گفت:قدر طول کشيد اومدنت!نگاه کوتاهي به او انداختم و گفتم: داشتم صبا رو مي خوابوندم!خانم محتشم گفت: چاي يا قهوه مي خوري؟سري تکان دادم و گفتم: نه!خسته ام مي خوام بخوابم!مادر لبخندي به رويم زد و گفت:برو بخواب عزيزم!ماها داريم صحبت مي کنيم!رو به مادر گفتم: مامان کاري باهام نداريد؟مادر لبخندي به رويم زد و گفت:نه عزيزم، برو بخواب!شب بخيري گفتم و از اتاق خارج شدم. روي تختم نشستم و نگاهم را به قفسه ي کتابهايم دوختم و زير لب زمزمه کردم:-درسم تموم شده و ديگه بهونه اي واسه دور شدن از اينجا ندارم....کجا مي خواي بري؟بلند شدم و کنار پنجره ايستادم و چشم به ساختمان او دوختم ،چراغهاي ساختمان روشن بود.زير لب زمزمه کردم:چرا اينقدر ازم فرار مي کنه؟من از چشاش مي خونم که دوستم داره،چرا جرأت نداره ابراز کنه؟...وقتي به خود آمدم اشکهايم بر روي گونه سرازير شده بود.چراغ اتاقم رو خاموش کردم و سرم رو روي بالش گذاشتم و براي اينکه صداي گريه ام بلند نشود لحاف را به دهانم فشردم.نمي دانستم تاوان کدامين گناه نکرده ام است که به اين شکل پس مي دهم، مطمئن بودم بعد از فهميدن احساسم نسبت به خودش از من فاصله خواهد گرفت.نمي دانم کي به خواب رفتم اما بقدري خسته بودم که نتوانستم براي نماز بيدار شوم.صبح با چشمان پف آلودم بيدار شدم و نگاه کوتاهي به آينه انداختم و بي توجه روسريم را به سر کشيدم.حوصله ي بازي کردن و سرو کله زدن با صبا رو نداشتم اما کارم بود و بايد انجام مي دادم. مادر صبح زود به قسمت خودمان رفته بود تا بقيه وسايل را جابجا کند، تا اواخر شب که رفتم و به او سر زدم نديدمش.گفت: فردا براي آزمايش خون مي رم!-بذار از خانم مرخصي بگيرم!سري تکان دادو گفت: نه مادر،بچه که نيستم...اينجا رو هم مثل کف دستم مي شناسم. اينا آدماي خوبين، کاري نکن حکم سوءاستفاده از خوبي اونا به پيشونيت بچسبه.-آخه...مادر نگاه جدي به من انداخت و گفت: آخه نداره، همون که گفتم والاِ اصلاً دنبالش نمي رم!به ناچار سري تکان دادم و هيچ نگفتم. اما نگرانش بودم.وقتي به ساختمان خانم محتشم بر مي گشتم مرا صدا کرد و با ديدن ناراحتي چهره ام پرسيد:چي شده؟لبم را به دندان گرفته و لحظه اي سکوت کردم و سپس گفتم: مامانم فردا مي خواد بره آزمايش!لبخندي زد و گفت: خب بره مگه همين رو نمي خواستي؟روي مبل روبرويش نشستم و گفتم: مي خواد تنها بره، مي گه دوست نداره من باهاش برم!....با اين سردردها و ضعفهاي بدي که مي گيره و ول مي کنه!ابروهايش را در هم گره زد و به فکر فرو رفت.پس از چند لحظه گفت:-خب..مي گم اکرم باهاش بره،اين طوري خيالمون هم راحت تره!ذوق زده بلند شدم و به طرفش دويدم و به سرعت گونه اش را بوسيدم.خنديد و گفت: چي شد؟-تا آخر زندگيم مديون محبتهاي شمام!-خب حالا، تو برو بخواب تا من،اکرم رو بفرستم سراغش!روي پله منتظر برگشتن اکرم بودم ،با ديدنش به طرفش دويدم و گفتم:-چي شد؟ قبول کرد باهاش بري؟اکرم با خنده گفت: وا ترسيدم، با اجازه ي شما بله!بغلش کردم و از او تشکر نمودم ،اينطور حداقل خيالم راحت بود که تنها نيست و کسي همراهش هست .صبحانه را من تدارک ديدم انها صبح خيلي زود رفته بودند ، صبا در حياط مشغول بازي بود و من روي نيمکت چشم به راه آنها بودم و حوصله ي بازي با صبا را نداشتم.طفلک حرفي نمي زد و ساکت و آرام بازيش را مي کرد، ساعت يازده بود که برگشتند. اکرم با قيافه درهم پشت سر مادر وارد شد ودر رو بست.به طرفشان دويدم وسلام کردم ورو به اکرم پرسيدم:-چي شده اکرم خانم؟اکرم زير چشمي نگاهي به مادر انداخت و سکوت کرد، مادر لبخندي زد و گفت: هيچي مادر چي بايد بشه؟به هيچ عنوان تمرکز نداشتم، دستم شروع به لرزيدن کرد و با ترس گفتم:-تو رو خدا مامان طوري شده؟آخه...اکرم ميان حرفم آمد و گفت:نه عزيزم!فقط يه کم با اون منشي ذليل مرده حرفم شد!ناباورانه گفتم: با منشي؟مادر بي حوصله گفت:مادر جون مي ذاري يه لقمه غذا بخوريم يا نه؟دارم ضعف مي رم!اکرم گفت: بريم تو!...سپس رو به من کرد و گفت: کيانا جون، صبحونه که برا مامان درست کردي!سري تکان دادم و گفتم:چاي رو دم کردم گذاشتم رو سماور!مادر زير لب تشکر کرد و يه طرف پشت ساختمان رفت ، رو به اکرم گفتم: اکرم خانم چي شد؟کمي گردن کشيد و به مسير رفته ي مادر نگريست و گفت: اي به زمين گرم بخوري دختر...الهي که حسرت به دل خونه ي بخت بموني!با چشمهاي فراخ او را نگريستم و گفتم: با مني؟اکرم چادرش را از سر برداشت و روي دستش انداخت و گفت: نه مادر!صبح اولين نفر که اونجا رسيديم ما بوديم، نوبت گرفتيم و نشستيم.بنده خدا مادرت سرگيجه داشت بلند که شد سرپا خورد به اين منشيه که مريض ها رو قبول مي کرد، منشي خاک بر سر برگشت فحش داد.من گفتم: سرتق بي حيا خجالت بکش جاي مادرته!واه واه...بي حيا برگشت گفت:دهنت رو ببند غربتي!همچين مي خواستم بزنم تو دهنش که مادرت نذاشت. هر کي بعد ما اومد راهش انداخت الا ما، بالاخره صدام دراومد وقتي ديد نمي تونه ساکتم کنه مجبور شد ما رو هم راه بندازه! آخرش هم همين که مي خواستيم کاغذ فيش رو بگيريم پرتش کرد تو صورتم،تا اينجا که برسيم يه بند نفرينش کردم...الهي که به زمين گرم بخوره! مثل مار زخمي به خود مي پيچيدم و مي خواستم او را بکشم، به چه جرأتي با مادر من اينگونه برخورد کرده بود.به سرعت به طرف پشت ساختمان دويدم.مادر در آرامش تمام داشت چاي مي خورد، با ديدن من گفت:-اکرم نتونست دووم بياره و گفت...با عصبانيت گفتم: غلط کرده دختره ي آشغال اونطور باهاتون حرف زد....مادر ميون حرفم اومد و گفت: آدما خودشون رو با رفتارشون مي شناسونن، آدمايي که بيشتر ازشون بدت مي اد خيلي محتاج ترن به دوست داشتن نسبت به ديگرون!...برو به کارت برس دخترم!ادامه دارد ...
فصل ۲۹بيماري صبا باعث شد نتوانم همراه مادر به مطب علي بروم، در گرماي تابستان سرماخوردگي صبا مثل لطيفه اي بي نمک مي ماند.وقتي صبا به خواب رفت گوشي را برداشتم و به علي زنگ زدم و يه منشي اش گفتم از منزل تماس گرفتم و مي خواهم با او صحبت کنم،مي دانستم منشي اش را عوض کرده است.علي با صدايي خفه و گرفته گفت: بفرماييد!سلام کردم،لحظه اي مکث کرد و سپس جوابم رو به آرامي داد. بعد از عقد ريحانه با هم نه حرف زديم نه ديده بودمش.گفت: مشکلي پيش اومده؟صداي يخ و سردش حالم رو گرفت گفتم: نخير، زنگ زدم بگم بخاطر مريضي صبا نمي تونم همراه مامان بيام شما هواش رو داشته باشيد و اگه زحمتي نيست برسونيدش...ميان حرفم آمد و با تمسخر گفت: فرمايش ديگه اي نداريد؟دهانم از تعجب باز ماند حتي نتوانستم کوچکترين صدايي از خود در آورم ،تماس با صداي تيک کوچکي قطع شد ونگاهم به گوشي خشک ماند . از عصبانيت به خود مي پيچيدم امانه مي توانستم فرياد بزنم و نه به در و ديوار ضربه اي بکوبم،چون صبا در يک قدمي من به خواب رفته بود.آرام از اتاق خارج شدم ، انگار ديوارهاي خانه به روي قفسه ي سينه ام فشار مي آورد.وقتي زير آسمان ايستادم نفسم را به تندي بيرون دادم و با عصبانيت غريدم:بي شرم...با صداي مادر از جا پريدم.-چت شده مادر؟چرا عصباني هستي؟سعي کردم ماسک بي تفاوتي به چهره بزنم و گفتم:نه!چرا عصباني باشم؟داريد مي ريد مطب؟الان که زوده تازه ساعت سه بعد از ظهره!مادر لبخندي زد و گفت:آره!گفتم قبل از اينکه برم مطب يه کم خريد برا فردا دارم بکنم و بعد برم،نمي خوام واسه فردا چيزي کم و کسر داشته باشيم!با بي حوصلگي گفتم:حالا با اين حالتون واجبه؟مادر نگاهي به داخل کيفش انداخت و گفت:والا اگه تو الم شنگه راه نندازي من چيزيم نيست!....خب مادر کاري نداري؟لبخندي زدم و گفتم:نه!مواظب خودت باش!از پشت سر به قامت مادر وقدمهاي او مي نگريستم،شايد هيچکس مثل من نمي دانست چقدر در اين مدت نحيف و ضعيف شده است و چقدر اين قدم ها سست و بي اعتماد جلو مي روند . رو به آسمان بلند کردم و از کمک رسان هميشگي ام کمک خواستم.پس از چند دقيقه پياده روي دوباره به اتاق صبا برگشتم،هنوز خوابيده بود.نشستم و مشغول مطالعه شدم چند صفحه اي را نخوانده بودم که در اتاق صبا باز شد و اکرم در چهارچوب در نمايان شد ،سرم را بالا گرفتم و منتظر حرفي که مي خواست بزند شدم.-کيانا يه نفر اومده مي گه با تو يا مادرت مي خواد حرف بزنه!با تعجب کتاب را بستم و پرسيدم: کيه؟لبهاي کلفتش را بيرون داد و گفت:نمي دونم اما از تيپ و قيافه اش معلومه آدم حسابيه!روسري ام رو مقابل آينه درست کردم و گفتم:تا نبينمش که نمي فهمم کي هست و چي کار داره...بريم!با قدمهاي سريع تا مقابل در کوچه رفتم و مردي را ديدم سي و هفت يا سي و هشت ساله،بلند قد با کت و شلوار نوک مدادي.ظاهري فوق العاده معمولي داشت اما شيک و تميز ،نمي شناختمش،نگاهش به سويي ديگر بود ،گفتم:بفرماييد!نگاهش را به سمت من چرخاند و سلام کرد و گفت:من احمد مهدوي هستم وکيل آقاي فريدون حشمتي!دهانم باز مانده بود،به چهار چوب در تکيه زدم تا نيفتم و با صداي لرزاني گفتم:اتفاقي براشون افتاده؟براي اولين بار لبخندي به رويم زد و گفت:نه نه خانم!نگران نشيد،فقط شما و مادرتون فردا به اين آدرس تشريف بياريد!نگاهي به کارت درون دستش که به سمت من دراز کرده بود انداختم و با بدبيني گفتم: به چه منظوري؟-طبق خواسته ي آقاي حشمتي،فردا ميآييد و متوجه مي شيد.بنده ساعت دو منتظر شما هستم.کارت را گرفتم و گفتم: نمي شه همين جا بگيد چيه.بين حرفم امد و گفت: نخير،لطف کنيد فردا تشريف بياريد!دلشوره داشت امانم را مي بريد. به قدري آمدن و رفتن آن مرد سريع اتفاق افتاد که مي خواستم بگويم خيال و وهم بوده است، اما کارت درون دستم از هر واقعيتي واقعي تر مي نمود.در را بستم و ارام آرام مسير رفته را برگشتم.اکرم با شنيدن صداي بسته شدن در از آشپزخانه خارج شد و پرسيد: کي بود؟دوست نداشتم فعلاً به گوش مادر چيزي برسد بنابراين گفتم:يکي از آشناهامون که اصلاً دوست ندارم مادر با اين وضع و حال ببينتش!اکرم سري تکان داد وگفت:پس خدا رو شکر وقتي رسيد که مادرت نبود!-اوهوم!از پله ها بالا رفتم.انگار در خواب راه مي روم.کارت او را درون کيفم گذاشتم و به اتاق صبا بازگشتم،بيدار شده بود و گرسنه اش بود از پله ها دوباره برگشتم تا برايش سوپ ببرم.دقايق چه کند مي گذشت،ساعت هشت و نيم بود که براي چندمين بار تا دم کوچه رفتم.خبري نبود،مي خواستم در را ببندم و برگردم که ماشين اواز پيچ کوچه داخل پبچيد.در را باز کردم و ماشين که از در داخل رفت در را بستم.همان جا پارک کرد.سلام کردم و فراموش کردم که چطور جوابم را داد،به قدري استرس داشتم که به عيچ چيز جز مادر فکر نمي کردم.خستگي از صورت مادر فوران مي کرد خنديد و گفت:اينجا چي کار مي کني؟سرسري گفتم:منتظر شما بودم،چي شد؟مادر گفت:چيز مهمي نبود!اما قيافه ي علي چيز ديگري مي گفت،رو به من گفت:سوار شيد تا جلوي ساختمون بريم!مادر پياده شد و گفت: نه دکتر،دستتون درد نکنه....مي خوام يه کم با دخترم قدم بزنم ببينم اينجا چي کار مي کنه!علي گفت:بنشينيد!با اين همه خريد که شما کرديد واقعاً زمان پياده رويتونه!مادر با خنده دوباره نشست،من هم در عقب را باز کردم و نشستم و گفتم:-دکتر حال مامان خوبه؟علي نگاهي به مادر انداخت و گفت: هي!...جاي بحث داره،بهتره بذاريم برا يه وقت ديگه!-نه همين الان.نفسش را به تندي بيرون داد و گفت:باشه بريم داخل تا بهت بگم!همراهش به راه افتادم ، از شدت استرس و دلشوره به دل پيچه ي شديدي دچار شده بودم.چراغهاي سالن را روشن کرد و گفت:-چند لحظه بشين الان مي آم!عصباني بودم و زير لب زمزمه کردم:يه دقيقه جوابم رو بده بعد هر کاري خواستي بکن!چند دقيقه بعد با دست و رويي شسته و لباسهاي عوض شده برگشت و روبرويم روي کاناپه نشست و گفت:چيزي مي خوري برات بيارم؟سري تکان دادم و گفتم:فقط بگيد مامان چشه،مي رم و مزاحمتون نمي شم!براي چند لحظه در سکوت نگاهم کرد ، ترديد تنها چيزي بود که در آن چشمها مي ديدم گفت: اگه بگم چشه واقعاً طاقتش رو داري؟چشم به او دوخته بودم و نمي توانستم نگاه از او بردارم،بلند شد و به آشپزخانه رفت و با يه ليوان آب برگشت.گفت: بخور!وضعيتت نشنيده اينه واي به حال شنيدنت!جرعه اي از آب را خوردم و گفتم:توجه نکنيد،من مي خوام بدونم!نشست و گفت:خودت خواستي!..به زبون ساده مادرت يه غده ي بزرگ تو سرش داره که الان هم براي عمل دير شده و زودتر بايد دست به کار بشيم!نفس کشيدن برايم سخت شده بود ،دستم را به طرف گلو بردم انگار چيزي راه گلويم را بسته بود.نفس نفس مي زدم،بلند شد و به طرفم آمد و گفت:حالت خوبه؟...کيانا،منو نگاه کن....کيانا...دستش را بلند کرد و سيلي محکمي به گوشم زد،انگار آن سيلي ضربه اي شد براي شکستن بغضم.به صداي بلند گريه کردم ،شانه هايم از شدت گريه تکان شديدي مي خورد.نمي دانم چقدر گريستم اما وقتي آرامتر شدم ليوان ابي را که علي به طرفم دراز کرده بود ديدم و از دستش گرفتم و جرعه اي از آن نوشيدم تا راه خشکيده ي گلويم راتر کند.در حالي که هق هقم را کنترل مي کردم گفتم:زنده مي مونه؟لبخندي زد و گفت: هيچ کس نمي تونه جواب اين سؤال رو براي هيچ کس ديگه اي بده!اما اگه عمل نشه،فکر نمي کنم مدت زيادي بتونه زنده بمونه.البته مثل اينکه خودش علاقه اي به عمل نداره،با تو صحبت کردم تا متقاعدش کني!ناليدم:تو رو خدا..کمکم کنيد!رويش را با درد برگرداند و زمزمه کرد: منم مي خوام همين کار رو بکنم!در حاليکه گريه مي کردم گفتم:يعني شما عملش مي کنيد؟-من مي تونم يکي از بهترين استادام رو معرفي کنم...پروفسور خدادادي!..اما تو خودت هم بايد قوي تر از اين حرفها باشي که اينجوري وا بدي!....مي خوام که باهاش حرف بزني و متقاعدش کني،مي فهمي چي مي گم؟ سري به نشانه ي تأييد حرفش تکان دادم .ترس از دست دادنش را با ياخته باخته وجودم حس مي کردم،اگر مي رفت تنهاييم را چه مي کردم؟با اين حال و وضع نزار نمي توانستم با مادر صحبت کرده و مجابش کنم،با اين فکر اشکهايم را پاک کردم نفس عميقي کشيدم و بلند شده و ايستادم.در حالي که علي با نگراني نگاهم مي کرد گفتم:من راضيش مي کنم،شما با اين آقاي پروفسور صحبت کنيد...اگه لازمه!سري تکان دادو گفت: ايشون بهترين انتخاب براي اين کاره!لبم را گزيدم تا مانع از ريزش اشکم شوم و گفتم:ممنون به خاطر تمام زحماتتون،شب بخير.به سرعت از ساختمان بيرون زدم حتي منتظر پاسخ او نشدم .به نزد خانم محتشم رفتم،با ديدن من گفت:چقدر دير کردي،مردم از گرسنگي به اکرم بگو شام رو بياره...!نگاهش در صورت من خشک شد پرسيد:چي شده؟جلوي ريزش اشکم را گرفتم و گفتم: يه تومور بزرگ تو سرشه...!با دهن نيمه باز گفت: کي؟مادرت؟سري تنان دادم و تمام حرفهايي که از علي شنيده بودم به اضافه ي ماجراي وکيل دايي را شرح دادم و در آخر اضافه کردم:-مي خوام از دايي کمک بخوام،شايد به خاطر اون راضي بشه بالاخره ازش بزرگتره و زورش به مامان مي رسه.من ، مادرم رو مي شناسم و مي دونم تا وقتي خودش نخواد من نمي تونم بهش زور بگم!خانم محتشم به فکر فرو رفته بود ،گفت:از کجا فهميده تو و مادرت اينجا هستيد؟اين قضيه خيلي بوداره!با اين حرف او دلشوره به دلم افتاد و گفتم: راست مي گيدها..چطور خودم به اين موضوع فکر نکردم؟خانم محتشم لبخندي به رويم زد و گفت: برو يه آب به صورتت بزن و اون کارت رو هم بردار بيار بايد يه کم در موردش تحقيق کنيم!پله ها را به سرعت بالا رفتم و کارت را براي خانم محتشم آوردم،بودن اينکه به من نگاه کنه گفت: گوشي رو بده به من!گوشي را به دستش دادم،شروع به شماره گيري کرد و بعد گوشي را کنار گوشش گرفت و رو به من گفت:جيک ثانيه پته مته يارو رو مي ريزه برات تو دايره!...-سلام آقاي هاشمي،چطوري؟...يه زحمت برات داشتم....نه خواهش مي کنم اين حرفها چيه!...يه بابايي به اسم احمد مهدوي خودش رو بعنوان وکيل فريدون حشمتي معرفي کرده،مي خوام ته و توي اون رو برام درآري...نه وکيله رو مي گم!تا فردا صبح ساعت ده...نه ديگه همون ده صبح!ممنونم خداحافظ!تماس را قطع کرد وبا نگاهي به من گفت: منتظر مي مونيم تا جواب بده!تشکرکردم و گفتم: اگه اجازه بديد برم تو اتاقم!در چشم هايش نگراني موج مي زد :مگه شام نمي خوري؟لبخندي زدم و سعي کردم با آرامش جوابش را بدهم:نه ميل ندارم!سري به صبا زدم خواب بود،آرام در اتاق را بستم و به اتاق خودم برگشتم. چراغ را خاموش کردم و روي تختم نشستم،احساس تنهايي مي کردم. وقتي بلايي را بو مي کشي و در تيزي بوي آن بلا غرقي ، بيش از هر موقعي احتباج به دوستي و مهرباني داري و من آن شب چه تنها بودم.انگار درونم کوره اي داغ و گداخته کار گذاشته بودند اما از بيرون احساس سرما و لرز مي کردم. من که اين همه ادعاي مقابله با مشکلات رامي کردم دقيقاً مثل اسکلتي شده بودم که هيچ وقت از روي ديوار نمي پريد چون جگر اين کار را نداشت نمي توانستم چند قدم را طي کرده و پيش مادر بروم،مي ترسيدم با او حرف بزنم و او کلمه ي نه را توي صورتم بکوبد .نمي دانم چه ساعتي بود که به خواب رفتم ،اما وقتي بيدار شدم خورشيد هنوز طلوع نکرده بود .سري به صبا زدم آرام و راحت خوابيده بود.از پله ها پايين آمدم ،اکرم داشت تدارک صبحانه را مي ديد بدون ايجاد صدايي از ساختمان خارج شدم و به سمت پشت ساختمان رفتم.آرام در را باز کردم ووارد شدم،مادر را در آشپزخانه پشت ميز نشسته ديدم.دستش را تکيه گاه سر کرده بود و به قدري غرق در افکارش بود که متوجه ورودم نشد .سلام کردم،با شنيدن صدايم راست نشست و لبخندي بر لب آورد و گفت:-سلام،اينجا چي کار مي کني؟تمام جسارتم را جمع کردم و گفتم:دکتر باهام صحبت کرد...حالت صورتش جدي شد و گفت:ادامه نده!مي دوني جوابم چيه،پس شروع نکن!ناليدم:مامان تو روخدا دلت واسه خودت نمي سوزه ،به حال من بسوزه!مادر بلند شد و به سمت اجاق گاز رفت و گفت: چايي مي خوري؟عصبي بودم و در حاليکه دندانهايم را روي هم مي فشردم گفتم: نه!زير چشمي نگاهي به من انداخت و گفت: پس بهتره بري سر کارت!بغض داشت خفه ام مي کرد و عصبانيت تمام رگ و پي ام را مي سوزاند،بدون اينکه حرفي بزنم از ساختمان بيرون دويدم .وقتي به خود آمدم پهناي صورتم از اشک خيس بود.سنگيني نگاهي را حس کردم و برگشتم،علي بود.سر به زير انداختم و به طرف ساختمان خانم محتشم دويدم.چشمانم چه عادتي به اشک ريختن کرده بود،انگار اتفاقات پشت سر هم به گونه اي چيده شده بودند تا مدام اين اشک بريزد و لحظه اي توقف نداشته باشد.صبا بهتر شده بود از من خواست تا صبحانه را پايين بخورد و من اين اجازه را به او دادم.بعد از خوردن صبحانه تلفن به صدا در آمد و خانم محتشم خودش جواب داد،وکيلش بود. بعد از قطع تماس رو به من گفت:-احمد مهدوي پسر رحمت!...مهدوي وکيل داييت.قبل از اون پدرش وکيل داييت بود و حالا به کمک پدرش کارهاي داييت رو راست وريس مي کنن. خيالت جمع آدماي قايل اعتمادين و داييت واقعاً بهشون اعتماد داره.دوباره تشکر کردم و دست صبا را گرفتم و گفتم:بريم بالا!رو به خانم محتشم گفتم:اگه ايرادي نداره من بعد از ظهر چند ساعتي....-مي خواي بگم علي باهات بياد؟با لحني جدي گفتم:نه!ممنونم.ادامه دارد ...
فصل ۳۰نگاهم را دور تا دور اتاق انتظار چرخاندم، ساختمان تقريباً قديمي اما بزرگ و تميز بود .منشي مسني پشت ميز نشسته و مشغول صحبت با تلفن بود ،هيچ کس روي صندليها ننشسته بود فقط من بودم و او.پس از قطع تماسش رو به من با لحن جدي و نسبتاً خشني گفت: بفرماييد!به اخمهاي درهمش نگاهي انداختم و گفتم: با اقاي مهدوي قرار ملاقات داشتم!-شما؟با همان لحن جوابش را دادم: کيانا معين!گوشي را برداشت و آمدن مرا به او اطلاع داد و سپس رو به من گفت:-بفرماييد خانم معين!يک قدم مانده به در در را گشود و به استقبالم آمد. روبرويش روي صندلي نشستم و به چشمانش زل زدم.گفت:-مادرتون چرا تشريف نياوردند؟-مادرم مريضه،من اول بايد بدونم شما به چه منظوري خواهان ديدن ايشون هستيد،شايد اصلاً مناسب نباشه که بهش چيزي بگم!نگاه تندي به من انداخت و گفت: ايشون بايد حضور داشته باشند...ميان حرفش آمدم و گفتمک مي دونم اقاي محترم!اما مادر من، تومو مغزي داره نمي تونم ريسک کنم و بدون اينکه بدونم چه چيزي خواهد شنيد برش دارم بيارم اينجا...!نگاهي به صورت عصباني من انداخت و با لحن ملايمي گفت:-متأسفم !...سپس گوشي را برداشت و از منشي اش دو فنجان قهوه خواست.بعد از گذاشتن گوشي رو به من گفت: درس مي خونيد؟با لحن سردي گفتم: تازه تموم کردم.-چه رشته اي؟بي حوصله گفتم:ادبيات!قبل از اينکه به صحبتهايش ادامه دهد با عجله گفتم:مي شه لطف کنيد و بريد سر اصل مطلب!خنديد و گفت: شما چقدر عجوليد!کمي حوصله به خرج بديد!-آقاي محترم،بنده چند ساعت مرخصي کرفتم و بايد برگردم سر کارم پس نمي تونم اينجا بشينم و يه گپ دوستانه رو رهبري کنم!مي خواست دهان باز کند و حرفي بزند که در با تقه اي باز شد و منشي اش با سيني کوچکي که در دستش بود وارد شد.بعد از خروج منشي،به قهوه اشاره اي کرد و گفت:ميل کنبد تا سرد نشده!بدون اينکه به آنسو نگاهي کنم گفتم:من سرد مي خورم،مي فرموديد!لبخندي روي لبش نمايان شد و گفت:بله...!آقاي حشمتي گفتن به شما بگم تمايل دارن به شما و مادرتون کمک کنن که يه زندگي راحت و آبرومند داشته باشيد.يه خونه براتون در نظر گرفتن و پولي که هر ماه به دست شما مي رسه،به شرطي که از اون خونه و از اون کار دوري کنيد!هر دو سکوت کرده بوديم ،بعد از چند دقيقه گفتم:مي خوام خودشون رو ببينم !...نه به خاطر اينکه چيزي ازشون بگيرم،ازشون کمک مي خوام به خاطر جون مادرم...!هر دو دستش را به لبه ي ميزتکيه داد و گفت: متوجه منظورتون نمي شم!همه چيز را به او گفتم،سر به زير انداخت و سکوت کرد و پس از چند لحظه گفت:مي دونم حسابي از دستم عصباني مي شند اما بلند شيم بريم!متعجب پرسيدم: کجا؟بلند شد و گفت: پيش داييتون،مگه نمي خواستيد ايشون رو ببينين؟دستپاچه بودم، مثل بچه هايي که درسشان را بلد نيستند به تته پته افتادم:-الان؟....آخه...آخه اگه منو نخوان ببينن؟با مهرباني لبخندي زد و گفت: محکم تر از اين حرفها بايد باشيد براي روبرو شدن با دايي جدي و اخموتون!منشي نگاه متعجبي به من انداخت و رو به آقاي مهدوي پرسيد:دکتر تشريف مي بريد؟مهدوي سري تکان داد و گفت: بله!امروز ديگه برنمي گردم!...خانم معين بفرماييد.وقتي روي صندلي کناريش نشستم ،نفس عميقي کشيدم و گفتم:-استرس وحشتناکي دارم!...آقاي مهدوي مي شه يه کم از ايشون حرف بزنيد من تا حالا ايشون رو نديدم!سري تکان دادو گفت: مي دونم!ايشون يه مرد فوق العاده جدي،کم حرف،خوش تيپ،جذاب....با اينکه حول و حوش شصت سالشونه اما واقعاً قيافه ي جالبي دارن،اگه ناراحت نمي شيد...حرفش را خورد،گفتم: براي چي حرفتون رو ادامه نداديد؟نگاه کوتاهي به من انداخت و گفت: شما انگار دختر ايشونيد،چشماي شما شباهت زيادي به ايشون داره!همون زيبايي...!از حرفش گذشتم و گفتم:چطور ما رو پيدا کرديد؟نگاه کوتاهي به من انداخت و دوباره حواسش رو به رانندگيش جلب کرد و گفت: خواهر اين خانمي که تو منزلش کار مي کنيد از رقبا و دشمناي خوني دايي شماست.تو مهموني که هر دو دعوت داشتن به طعنه بهش گفته بود ،خب بعد از اونش زياد سخت نبود!-مي شه کاملتر برام تعريف کنيد؟خنديد و گفت: اخه کاملتر از اين نمي دونم!شوکت! بايد حدسش رو مي زدم...مقابل ساختمان تجاري بزرگي ماشين را نگه داشت و گفت: رسيديم!احساس مي کردم همه ي تنم يخ کرده است و حسي براي حرکت ندارد.متعجب نگاهم کرد و گفت:-پياده نمي شيد؟مثل کسي که تازه از خواب برخواسته گفتم:هان..!بله بله!سوار آسانسور شديم و در طبقه ي چهارم پياده شديم روي ديوارهاي اتاق منشي چند تابلو فرش زيبا اويخته بودند،براي يه لحظه حواسم به انها رفت که صداي کشدار منشي توجهم را به سمت او جلب کرد.طي تماس با دايي ما رو به سمت اتاق او راهنمايي کرد،ضربان قلبم به قدري تند وشديد شده بود که از روي لباس هم تپش آن ديده مي شد.مهدوي پشت در رو به من کرد و گفت:همراهم داخل مي آييد؟همه توانم را جمع کردم و گفتم:بله!تقه اي به در زد و وارد شد،پاهايم به وضوح مي لرزيد و قدم هايم هم به شدت لرزان بود .مهدوي سلام کرد اما جوابي نشنيد.نگاه دايي روي من خشک ماند و فقط توانستم با صداي لرزاني بگويم:سلام...دايي!نمي دانم چقدر طول کشيد تا او خودش را جمع و جور کرد و با لحن تند و خشني رو به مهدوي گفت:من بهت گفتم برش دار بيار اينجا؟....شما هم خانم جوان ديگه اينجا نياييد!...الانم اين رو برش دار و از اينجا برو!عصباني شدم و روبه مهدوي گفتم:آقاي مهدوي چند دقيقه ما رو تنها بذاريد!مهدوي مردد بود اما سرانجام از اتاق خارج شد و در را بست. دايي در سکوت نگاهم مي کرد،صورتش سرد و بي احساس مي نمود .نگاهم به چشمانش بود که سعي مي کرد علاقه اي را از آن ساطع نکند اما نمي توانست.گفتم:من ازتون پول يا خونه نمي خوام...پوزخندي زد و با تمسخر گفت:پس چي مي خواي؟بغض داشت خفه ام مي کرد ،با صدايي لرزان گفتم: خودتون رو... مي خوام که داييم باشيد،مي خوام برادر مادرم باشيد...مي خوام مثل همه ي برادرا نگران خواهرتون باشيد،داتنگش بشيد.....تغييري در حالت چهره اش بوجود نيامد.اشکم سرازير شد،ديگر آن دخترک مغرور نبودم بلکه بخاطر زندگي مادرم ،زندگي ام را هم معاوضه مي کردم التماس به او که چيزي نبود:تو رو خدا دايي کمکم کنيد،من به جز مادرم هيچ کس رو ندارم....برايش بيماري مادر وممانعت او از جراحي را گفتم و در آخر افزودم:-کينه شما از شوکته،مادرم چه گناهي کرده؟رنگش پريد و گفت:تو چه مي دوني چي شده و موضوع چيه که اينجا واستادي و پشت سر هم حرف بلغور مي کني؟نمي دانم چقدر حرف پشت سرهم به قول او بلغور کردم تا بالاخره راضي شد با مادر مواجه شود ،اما نه در خانه ي خانم محتشم بلکه در منزل خودش.پس از لحظه اي سکوت به طور ناگهاني پرسيد:شوکت رو چقدر مي شناسي؟خود را به ندانستن زدم و گفتم: از نزديک زياد باهاش آشنا نيستم تا اون حد که مي دونم خواهر خانم محتشمه و با شما خصومت داره!ابروهايش را بيشتر در هم گره زد و گفت: مي دوني به خاطر چيه؟با همان لحن جواب دادم : خب رقيب کاري هستيد ديگه!وقتي خيالش از اين بابت راحت شد که من موضوع را نمي دانم ،سري تکان داد وپرسيد:-کسايي که پيششون کار مي کني چطور آدمايي هستن؟مي دانستم منظورش چيست و از که مي خواهد بداند اما با بدجنسي گفتم:آدماي خوبين!خواست حرفي بزند امان نگفت پس از لحظه اي تأمل پرسيد:چطور سر از اونجا در آورديد؟بوسيله ي مادرت؟ سري به نشانه ي نفي تکان دادم و گفتم: بنده خدا مادرم تازه به اون خونه اومده!...و ماجرا را تمام و کمال برايش شرح دادم. با ناباوري آهي کشيد و گفت:-روزگار چه بازيها با آدم مي کنه!ديگر آن نگاه پرکينه و يخ موقع ورودم را نداشت .با نگاهي به ساعت بلند شدم و گفتم: من بايد برم،چند ساعتي مرخصي گرفتم و آمدم پيش شما!سري تکان داد و گفت:-مي خوام که اونجا رو ترک کني...!لبخندي زدم و گفتم:-من اگه يه کار با او درآمد پيدا مي کردم خيلي وقت پيش اونجا رو ترک مي کردم،پرستار بچه بودن زياد مطابق سليقه ي من نيست!بعد دل و جرأتي به خود دادم و جلو رفتم و گونه اش را بوسيدم.يک لحظه جا خورد اما چيزي نگفت،گوشي را برداشت و گفت:به مهدوي بگو يباد تو!خواستم خداحافظي کنم که گفت:يه دقيقه وايسا!وقتي مهدوي وارد شد گفت:ايشون رو برسون، ديرشون شده!مهدوي با نگاه متعجب و خندان نگاهي به من انداخت و با آرامش گفت: بله آقا!وقتي داشتم از در بيرون مي آمدم نگاهي به سوي دايي انداختم براي اولين بار لبخندي به رويم زد ،در جوابش لبخندي تحويلش دادم.با اينکه انساني بود عادت کرده به خودخواهي اما مهرش در تمام تار و پود قلبم جا گرفت. وضع روحيم نسبت به قبل از آمدن به آنجا زمين تا آسمان تفاوت کرده بود.مهدوي تا وقتي درون ماشين نرفتيم حرفي نزد اما همين که کنارش نشستم گفت:فکر نمي کردن اينقدر تو اتاقش دووم بياري و اخر سر پرتت نکنه بيرون!خنده ام گرفت و گفتم: چقدر لطف داريد نسبت به من!لبخندي به رويم زد و گفت:نه باور کنيد داييتون اونقدر به خودش زحمت نمي ده در مورد موضوعي که نخواد بشنوه تحمل کنه و طرفش رو به بيرون پرت نکنه!نفس عميقي کشيدم و گفتم:ممنون!اين حرف به اندازه ي دنيايي برام خاطر جمعي داشت!وقتي رسيديم رو به من کرد و گفت:فردا ساعت شيش و نيم مي ام دنبالتون!-نه آقا ممنونم،با آژانس مي ريم.ابروهايش را در هم کرد و گفت:شما هم مثل خواهر کوچولوي من،وقتي گفتم ساعت شيش و نيم تو همون ساعت مي آم....به مادر سلام برسونيد!در حاليکه سعي کردم خنده ام را کنترل کنم از ماشين پياده شدم و از شيشه باز در کناري به طرفش خم شدم و گفتم:-به خاطر همه ي کمکاتون ممنونم...خدانگهدار!وقتي ماشين حرکت کرد نگاهم به در خانه افتاد که علي پشت آن ايستاده بود و با چشم هاي غضبناک مرا مي نگريست.بي هيچ حرفي به طرفش حرکت کردم در را باز کرد،سلام دادم.جوابم را به سردي داد و پرسيد: با مادر صحبت کرديد؟سري تکان دادم و گفتم: آره اما يه کم بهم وقت بديد!به طعنه گفت: دارم مي بينم سرتون شلوغه...!با اين حرفش انگار همه ي وجودم را سوزاند ،به طرفش برگشتم و در حاليکه تمام بدنم از شدت عصبانيت مي لرزيد گفتم:-فکر مي کنيد همه مثل خودتونن؟.....من هر کاري هم مي کنم به خودم مربوطه،نه به هيچ کس ديگه اي...!انگار که مسافت دوري را دويده باشم نفس نفس مي زدم.صورتش آرام بود اما در چشمانش به اندازه ي دنيايي رنجيدگي ديده مي شد ،زمزمه کرد: متأسفم،نمي خواستم ناراحتتون کنم!حرفي در پاسخش نزدم و آرام به راه افتاديم.گفت:با دکتر صحبت کردم، مي خواد مادر رو شخصاً معاينه کنه!زير لب تشکر کردم و راهم را به طرف ساختمان خانم محتشم کج کردم. پرسيد:نمي آي؟امشب خونه ي شما دعوت داريم!سري تکان دادم و گفتم: مي دونم،مي رم لباسام رو عوض کنم!...شما تشريف ببريد!بي هيچ حرفي رفت. دلشوره داشتم ،نمي دانستم چطور بايد موضوع رو به مادر تفهيم کنم.خيلي سريع لباسهايم را عوض کردم و به سرعت به سمت پشت ساختمان حرکت کردم، همه آنجا بودند.مادر پرسيد: کجا بودي؟نگاهم به نگاه خانم محتشم افتاد و گفتم:بيرون بودم،مي گم بهتون!مادر کوتاه اومد.علي کاملاً سکوت کرده بود و من هم غرق افکار خود بودم. نگاهم که در نگاه علي گره خورد به سرعت نگاه از من برگرفت،کفرم بالا آمد.وقتي صورتم را مي چرخاندم در نگاه خانم محتشم گره خوردم با حرکت لب پرسيد:چي شد؟لبخندي به رويش زدم و با همان لحن و فرم گفتم:مي گم بهتون!خيالش جمع شد که اتفاق ناگواري نيفتاده است.سکوت من و علي سنگين که شد خانم محتشم به حرف آمد و گفت:-شما دو تا روزه ي سکوت گرفتيد؟نگاهمان به سمت هم کشيده شد.او گفت: بنده که دارم از صحبتهاي شما استفاده مي کنم،اصولاً ادم پرحرفي نيستم که سکوتم تعجب آور باشه، منتهي مثل اينکه کيانا خانم فکر خيلي مشغولي دارن که سکوت کردن، چون معمولاً آدم پرسرو صدايي هستن!کفرم بالا اومد، اما سعي کردم آرامشم رو حفظ کنم و گفتم:يه کم مشغول هست اونم به خاطر بيماري مامانه!به طعنه گفت: بله!مادر اشاره کرد که بلند شده و ميز را بچينم،از خدا مي خواستم که از زير نگاه او فرار کنم.سعي کردم سر ميز از آن قالب در بيايم و با جمع صحبت کنم.بعد از شام صبا را براي خواباندن با خود همراه کردم و از ساختمان مادر خارج شديم.وقتي صبا به خواب رفت به قسمت خودمان برگشتم .مقابل در با علي مواجه شد م ،پرسيدم:تشريف مي بريد؟از طرز نگاهش مي خواندم که هنوز از دستم دلخور است گفت:-با اجازتون ،بله!... شب بخير!سر به زير انداختم و وارد شدم،صداي خانم محتشم اولين صدايي بود که شنيدم:فکر مي کنم از چيزي ناراحته...افسرده است.نديديد چطوري ساکت نشسته بود.اکرم به اعتراض گفت:والا خانم موندم ما آدما بايد چطور باشيم،وقتي يکي سر يه زير و ساکته فوري انگ افسردگي و رواني بودن رو بهش مي چسبونيم و مي گيم طرف قاطيه! اگه همون آدم بگه و بخنده و شاد و شنگول باشه مي گيم يارو سرخوشه و اگه يه وقت واسه حقش داد و فرياد کنه مي گيم يارو خروس جنگيه.اگه يارو زبون باز و چاپلوس باشه فوري بهش مي گن معاشرتيه،فوق العادس،دوس داشتنيه. بچه ام يه کم آرومه،چه ربطي به افسردگي داره؟خانم محتشم خنديد و گفت: از نظر اکرم پسر عنق و غير قابل تحمل من از همه لحاظ عاليه!مادر لبخندي به روي خانم محتشم زدو گفت: معلومه، دکتر واقعاً انسان قابل احترامي هستند.به سمت آشپزخانه رفتم و يه سري چاي براي آنها آوردم و دوباره به آنجا برگشتم تا ظزفها رو بشورم. وقتي کارم تموم شد و برگشتم ، خانم محتشم رو به من گفت: عزيزم بريم ديگه مامانت هم احتياج به استراحت داره!از خدا مي خواستم با انها برگردم، مي دانستم تا مادر ته و توي بيرون رفتنم را در نياورد ول کن نيست. مي خواستم يکي دو ساعت قبل از رفتنمان به او بگويم.خانم محتشم از من خواست به اتاق او بروم، وقتي تنها شديم پرسيد: چي شد؟و من تمام ماجرا را برايش شرح دادم. اخمهايش در هم رفت و گفت: بايد مي فهميدم وقتي شوکت مادرت رو اينجا ديد يه خطر جدي مي شه برا فريدون!بعد رو به من کرد و گفت: پس تو از اينجا... مي ري!لبخندي زدم و گفتم: هنوز که چيزي معلوم نيست...اگه اجازه بديد فردا شب رو هم مرخصي بگيرم!سري تکان داد و گفت: اميدوارم ختم به خير بشه!وقتي مي خواستم در را باز کنم با صداي لرزاني پرسيد: خيلي پير شده؟لبخندي زدم و گفتم: خيلي جوونتر از سنشه درست مثل شما،اما...با شيطنت افزودم:يه لحظه به خودم مغرور شدم که دايي به اون جذابي و خوش تيپي دارم!شب بخير!سريع در را بستم و خارج شدم و زير لب زمزمه کردم:واي اگه اين دو تا رو با هم روبرو کنيم چي مي شه....شايد...فکرش هم دنيايي شادي به قلبم سرازير مي کرد.ادامه دارد ...
فصل ۳۱طفلک مامان با شنيدن دعوت دايي خشکش زد،باورش نمي شد.چندين بار پشت سر هم تکرار کرد:شوخي که نمي کني؟وقتي دست هاي يخ کرده و لرزانش را در دستم گرفتم و روبرويش ايستادم بغضش ترکيد و گريست،دستم را دورش حلقه کردم و کنار گوشش گفتم:ماماني...! قربونت برم نبايد گريه کني.کنار گوشم صداي ضعيفش را مي شنيدم:چقدر دلم براش تنگ شده بود...گفتم مي ميرم و نمي بينمش.خدايا ترسيدم ديگه صدام رو نشنوي و دعام رو برآورده نکني....ممنونم ازت!چه بنده س ناسپاسي ام من!کمي از او فاصله گرفتم و گفتم:زود باشيد،به جاي اين حرفها زودتر حاضر شيد الان آقاي مهدوي وکيل دايي مي آد دنبالمون!بنده ي خدا بقدري دستپاچه بود که حتي نمي توانست لباسهايش را انتخاب کند.سعي مي کردم با شوخي هايم سر حال بياورمش،خودم لباسها را انتخاب کردم و در پوشيدن آنها به او کمک کردم.مقابل آينه شالم را مرتب مي کردم که اکرم اومد و گفت آقاي مهدوي مقابل در است . نگاهي سرسري به خود انداختم و به راه افتاديم.به طرف در خروجي مي رفتيم که نگاهم به پنجره باز يکي از اتاقهاي ساختمان علي افتاد ،پرده را کنار زده بود و به من و مادر چشم دوخته بود.وقتي نگاهم با نگاهش تلاقي کرد عقب رفت و پرده را کشيد،دندانهايم را روي هم فشردم تا صداي فريادم بلند نشود.مهدوي با ديدن ما از ماشين پياده شد و سلام کرد،با دقت مادر را نگاه مي کرد.مي دانستم در دل خواهد گفت:-اصلاً شباهتي به برادرش نداره.وقتي به راه افتاديم گفت:خانم معين شما اصلاً شبيه مادرتون نيستيد!مادر نگاهش را در صورت من چرخاند و گفت:شبيه داييشه!مادر گرم گفت و گو با مهدوي بود و من مشغول با فکر در هم و برهم!مهدوي ما را پياده کرد و رفت.از داخل خانه هيچ چيز پيدا نبود ،درب بزرگي به رنگ طلايي با نمايي بسيار زيبا.مادر با صداي لرزاني گفت:-مطمئني گفت مي خواد منو ببينه؟دلم از نگاه نگرانش به درد آمد،دستم را روي زنگ فشردم و گفتم:-معلومه!در تيکي صدا کرد و باز شد،زيبايي باغچه و ساختمان بزرگش در توصيف نمي آمد،زن حدوداً پنجاه ساله اي به پيشواز ما آمد که پشت سرش به راه افتاديم،مادر دسام را در ستش گرفت و فشاري به آن وارد کرد.نگاهش را به چشمانم دوخت ،از نگراني دودو مي زد.روي مبل نشيمن نشسته بود و سر تا پا نقص نداشت،شيک و اتو کشيده.سر پا ايستاد،براي چند لحظه هيچ کدام هيچ نگفتند.مادر به طرفش رفت و دستهايش را دور گردن دايي حلقه کرد و با صداي بلند شروع به گريستن کرد ،طولي نکشيد که دستهاي دايي هم دور او حلقه شد.وقتي به خود آمدم ديدم پهنه صورتم از قطرات اشک خيس است،احساس کردم اضافيم و آرام از اتاق خارج شدم و در راهرو تکيه به ديوار زدم.چند دقيقه اي طول کشيد تا دايي صدايم زد ،وارد اتاق شدم.مردد بودم جلو رفته و صورتش را ببوسم يا نه،اما او کارم را ساده کرد و به رويم اغوش گشود.در آغوش پرمهرش فرو رفتم و تنهايي اش را حس کردم.سر شام رو به مادر کرد و گفت:چرا توي خونه ي اون؟مادر زير چشمي نگاهي به من انداخت و گفت:من بعد از رفتن شناختمش،چاره ي ديگه اي هم برام نمونده بود چون صابخونه جوابم کرده بود.دايي لبش را گاز گرفت و گفت:چرا پيش خودم نيومدي؟مادر لبخند غمگيني به رويش زد و گفت: چطور مي اومدم؟تو بيست و چند سال پيش به من گفتي خواهرم مرده و من هم براي اون مردم،فراموش کن که برادري داشتي.بعد هم...من حتي نمي دونستم کجاي دنيا هستي.سر به زير انداخت و گفت:اون موقع سخت ترين روزهاي زندگيم بود ،اينو بفهم.مي خوام با کيانا بياييد پيشم و با هم زندگي کنيم....با اين همه مال و منال تنهام....نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:بياييد تا سالهايي رو که رفت جبران کنيم!منو ببخش فريده...هيچ وقت برادر خوبي نبودم.وفتي کيانا رو جلوي روم ديدم فهميدم چقدر وقت رو از دست دادم و براي اولين بار يه عشق داغ و تازه رو توي قلبم حس کردم،انگار پدري بعد از سالها دخترش رو ديده...منو از اين عشق محروم نکن!مادر نگاهي به من انداخت و با لبخندي بر لب گفت:غذامون يخ نکرد؟دايي دستش را روي دست مادر گذاشت و پرسيد:مي آي فريده؟مادر نگاه مرددي به من انداخت و گفت: مطمئني باز بهم نمي گي من خواهري....دايي ميان حرفش آمد و گفت:بس کن فريده!من اون موقع يه جوون بيست و سه چهار ساله بودم و کله ام داغ بود نفهميدم چي گفتم و چي کار کردم...!مادر لبخندي به رويش زد و گفت: پشيمون مي شي!-نمي شم!دايي اجازه برگشتن به مادر نداد، اما من بايد برمي گشتم.با لجاجت گفت: مگه نمي خواي استعفا بدي؟خنده ام گرفت و گفتم: چرا!اما هنوز که ندادم.در ضمن نمي تونم اطلاع نداده سرم رو بندازم پايين و بيام بيرون،تازه وسايلمون هم بايد جمع و جور بشه!دايي اخم هايش را در هم کرد و گفت:احتياجي به وسايل نداريد چه مي دونم....بگيد هر کاري دلشون خواست با اونا بکنن!اخم هايم را در هم کردم و معترض گفتم:اِ...دايي!خيلي از اونا براي من و مامان خاطره ان.به اين مفتي بايد خاطره ها رو انداخت دور؟چشم هاي دايي فريدون رنگ غم به خود گرفت و آرام گفت:کاش مي شد بعضي از خاطره ها رو يک جا کند و انداخت دور!شنيدم اما مي خواستم دوباره بگويد گفتم:چي گفتيد؟ درست متوجه نشدم!نگاهي به حواسپرتي به من انداخت و گفت: هيچي!سپس با صداي بلند خدمتکارش ملوک خانم را صدا کرد. وقتي وارد اتاق شد گفت:ملوک بگو مظفري ماشين رو روشن کنه و دخترم رو برسونه!ملوک خانم نگاه کوتاهي به من انداخت و با گفتن چشم از اتاق خارج شد. دايي رو به من گفت:-مي گم ملوک دو نفر رو بفرسته اونجا براي جمع کردن وسايل،فردا صبح هم يه کاميون مي فرستم دنبال وسايل. مظفري رو هم مي فرستم دنبالت بياردت خونه!مکث کوتاهي کردم و گفتم:نه دايي، اينجوري که نمي شه.وسايل موردي نداره اما اينکه دنبال وسبيل فرتي پاشم بيام درست نيست .اول اينکه من بهشون بايد زودتر مي گفتم که يه پرستار جديد رو استخدام کنن بعد هم اينجوري سرم رو پايين انداختن و اومدن ناسپاسي در برابر اون همه لطف خانم محتشم در قبال منه!دايي لبش را به دندان گرفت و گفت:خب کي مي آي؟لبخندي به رويش زدم و گفتم:يه چند روز دير تر از اون چيزي که شما مي گيد!صدايم را آرامتر کردم و گفتم:فقط قولتون يادتون نره،مامان رو.....ميان حرفم اومد . گفت:خاطرت جمع!موبايل داري؟سري به نشانه ي نفي تکان دادم، از روي ميز تلفن همراهش را برداشت و به دستم داد و گفت:اين طوري هر وقت بخوام در دسترسي،خاموشش نکن.هر وقت تونستم راضيش کنم بهت زنگ مي زنم تا با دکتر هماهنگ کني!وقتي ترديدم را ديد با اخمي تصنعي گفت:بگيرش بچه!خنده ام گرفت، تلفن را داخل کيفم گذاشتم و گونه اش را بوسيدم. صورت مادر را هم بوسيدم و گفتم: چند دست از لباساتون رو مي دم اقاي مظفري بياره!آرامش درون چشمهاي مادر مرا هم آرام کرد و اميدوار......بعد از رفتن آقاي مظفري آرام روي شن ريز قدم بر مي داشتم که صداي علي وادار به ايستادنم کرد:-سلام،خوش گذشت؟مادر رو کجا جا گذاشتي؟نگاهم به چشمان خون افتاه و عصبانيش افتاد. با آرامش نگاهش کردم و گفتم:-سلام، بله خوش گذشت ،مادر هم موندن و ديگه اينجا برنمي گردن.زير نور چراغ رنگ پريدنش را بوضوح ديدم ،اما به روي خودم نياوردم و پرسيدم:راستي اين وقت شب چطور بيداريد؟با صداي لرزاني گفت:خوابم نمي برد...در مورد مادر شوخي کرديد؟سري تکان دادم و گفتم: نه!فردا دو نفر مي آن تا وسايل رو جمع کنن و ببرن.من هم يه چند روزي مزاحم شما هستم تا وقتي که يه پرستار جديد براي صبا پيدا کنيد!با دهان نيمه باز نگاهم مي کرد ،به زور توانست بگويد: کجا؟نرفته حس دلتنگي در تمام تار و پودم رخنه کرده بود. گفتم:منزل داييم!...چند بار دهانش را باز کرد تا حرفي بزند اما صدايي از او در نيامد ،راهش را کج کرد و به طرف ساختمانش رفت.چرا آزارش دادم را خودم هم نمي دانم،اما با رفتن او بغض کردم و زير لب گفتم زمزمه کردم :ديوونه فقط کافي بود يه کلمه مي گفتي تا براي هميشه بمونم،فقط مي گفتي بمون اما نگفتي...مقصر تويي نه من!خانم محتشم بيدار بود و به انتظار من نشسته بود ،با ديدن من دستش را دراز کرد و گفت:چقدر دير کردي چي شد؟دستش را درون دستهايم جا دادم و مقابل پايش روي زمين نشستم و تمام وقايع را برايش شرح دادم.آهي کشيد و گفت:-پس چند روزي بيشتر اينجا نمي موني؟سرم را به نشانه ي پاسخ مثبت تکان دادم ،لبخندي زد و گفت:تو اين مدت خيلي دل بسته ات شدم . من پسرم،نوه ام و اکرم. هر چهار نفرمون!سر به زير انداختم و با خود گفتم:شايد تو وصبا و اکرم دلتنگم بشيد و دوستم داشته باشيد اما از پسر خودخواهت بعيد است!تا خواستم حرفي بزنم تلفن همراه دايي صدا کرد براي يه لحظه فراموشم شد دايي تلفنش را به من داده است.تلفن را برداشتم و جواب دادم،دايي بود با مهرباني پرسيد:خوشگلم رسيدي؟-بله الان کنار خانم محتشم نشستم و دارم باهاش صحبت مي کنم!براي چند لحظه سکوت سنگيني در گوشي پيچيد ،گفتم:دايي.....گوشي دستتونه؟با حواسپرتي گفت:آره دخترم!زودتر کارات رو راست وريس کن که ديگه طاقت دوري تو رو ندارم!خنديدمو گفتم:چشم!-خوب بخوابي،خداحافظ!-خداحافظ!نگاهم به خانم محتشم افتاد ،با صداي لرزاني گفت:برو بخواب ديروقته!خواستم دهان باز کنم که نگاهش مانع از اين کارم شد.به قدري خسته بودم که تا سرم را روي بالش گذاشتم خوابم برد،با دراز کشيدن صبا کنارم روي تخت از خواب بيدار شدم . صورتش نزديک صورتم بود، پيشانيش را بوسيدم و گفتم:سلام!چطوري؟دستش را دور گردنم حلقه کرد و گفت:دلم برات تنگ شده بود!خنديدم و گفتم:اِ!من که تا ديشب پيشت بودم !....من اگه بخوام برم تو چي کار مي کني؟لبهايش شروع به لرزيدن کرد و با صداي بغض کرده ولرزاني گفت:-مي خواي تنهام بذاري؟موهايش را با نوک انگشتانم مرتب کردم و گفتم:نمي خوام تنهات بذارم اما ديگه نمي تونم اينجا زندگي کنم.با صداي لرزاني گفت:چرا؟لبخندي زدم و گفتم:خب بايد از مادر مريضم مراقبت کنم،از دايي ام...!بلند شد و نشست و گفت: خب اونا رو بيار اينجا!نشستم و دستهايش را در دستهايم گرفتم و گفتم:اونا خونه اشون جاي ديگه است . من سعي مي کنم هر روز بهت سر بزنم....ميان حرفم امد و گفت: خب منو ببر پيش خودت!سرش را بوسيدم و گفتم:خوشگلم ،تو هم بايد مواظب مادر بزرگ و اکرم و...دايي باشي!لبهايش را غنچه کرد و گفت:اونا که خودشون بزرگن!...در سکوت نگاهش کردم ،دستش را دور گردنم حلقه کرد و کنار گوشم گفت: قول مي دي بهم سر بزني و باهام بازي کني؟محکم بغلش کردم و گفتم: قول مي دم.-تو دوستم داري؟-به اندازه ي يه دنيا...يه دنياي بزرگ!ناراحت بو اما توانست اين موضوع را هضم کرد .با صداي زنگ تلفن همراه از تخت پايين امدم و گوشي را برداشتم،دايي بود.-عسلم،نيم ساعت ديگه کارگرا مي رسن.خنده ام گرفت و گفتم:دايي،من هنوز دست و صورتم رو نشستم!-تو قرار نيست کاري انجام بدي!....بهت زنگ مي زنم! خداحافظ!رو به صبا گفتم:زود باش بايد دست و صورتمون رو بشوريمو بريم صبحونه بخوريم!با غرور گفت: من دست و صورتم رو شستم و دندونام رو مسواک زدم!-باريکلا خانم!پس بايد چند دقيقه صبر کني تا منم کارام رو انجام بدم!باشه؟مقابل آيينه دستشويي ايستادم و نگاهي به صورتم انداختم و زمزمه کردم:-وقتي مي اومدي تو اين خونه، نه خونه داشتي نه هيچ چيز ديگه اما دل داشتي....حالا خونه و زندگي داري اما....دل رو ديگه نداري!...مي تونم بدون اون برم!...صداي صبا من رو به عالم واقع برگردوند:کيانا جون کارت تموم نشد؟...اشک چشمهايم را پاک کردم و مشتي آب به صورتم پاشيدم و گفتم: چرا اومدم!ساعت هشت کارگرهايي که دايي فرستاده بود رفتند.صداي زنگ موبايل بلند شد ،مطمئن بودم دايي است گفتم:سلام دايي جون!خنديد و گفت: سلام عسلم!به قول امروزيا حسابي تابلو شدم نه؟نگاهم به ساختمان علي بود ،چراغهايش خاموش بود و هنوز نيامده بود، گفتم: نه دايي جون!-با مامانت حرف زدم و متقاعدش کردم که عمل کنه،دکترش رو در جريان بذار!فريادي ازخوشحالي کشيدم و گفتم:دايي،من تا آخر زندگيم مديون شمام...دوستت دارم دايي!خنديد و گفت:منم دوستت دارم عزيزم!....با صاحب کارت صحبت کردي؟خنده ام گرفت و گفتم:بله!گفتم تا چند روز ديگه از خدمتتون مرخص مي شم!-هر چي زودتر بهتر!نگاهم به ماشين علي افتاد،او هم نگاه کوتاهي به من انداخت و از ماشين پياده شد و بدون توجه به من دزدگير ماشين رو روشن کرد و به طرف ساختمونش به راه افتاد .عصباني شدم،مي خواستم به طرف ساختمون خانم محتشم برگردم که به ياد مادر وتلفن دايي افتادم و زير لب زمزمه کردم :به جهنم...!دنبالش به راه افتادم،حدود ده قدم با هم فاصله داشتيم به صداي بلند صدايش کردم:دکتر محتشم....!به طرفم برگشت،نگاهش را به زمين دوخته بود:بله!-مي تونم چند دقيقه مزاحمتون بشم!لب زيرينش را به دندان گرفت و بعد از لحظه اي گفت:بفرماييد...فقط ببخشيد من منتظر مهمون هستم!انگار چيزي در درونم داشت مي سوخت ،با صداي لرزاني گفتم:-مي خواستم در مورد مامان باهاتون صحبت کنم !....ايشون موافقت کردن که عمل بشن فقط خواستم بگم...ميان حرفم آمد و گفت:بفرماييد داخل تا با هم صحبت کنيم ،من بايد يه زنگ هم به پروفسور خدادادي بزنم!بدون هيچ حرف ديگري به طرف ساختمان منزلش به راه افتاد ،به ناچار دنبالش رهسپار شدم.ادمه دارد ...
فصل ۳۲کيفش را روي مبل پرتاب کرد و دفتر تلفنش را برداشت و شروع به ورق زدن کرد.با خود حرف مي زد:-بايد اينجا باشه.....آهان پروفسور محمد حسين خدادادي!گوشي را برداشت و شروع به شماره گيري گرد و زير لب گفت:-مي خواستم آب بخورم ها...يادم رفت!-الو...سلام استاد!چطوريد؟...بله خودم هستم!به خود جرأت دادم و به طرف آشپزخانه اش رفتم و از داخل يخچال بطري آب را برداشتم و يک ليوان آب پر کردم .ظرف ميوه را هم درون سيني کنار ليوان آب گذاشتم و سيني به دست از آشپزخانه خارج شدم،داشت خداحافظي مي کرد.چشم هايش را به سمت بالا گرفت و براي اولين بار طي آن شب نگاهم به چشمانش افتاد ،به خون افتاده و خسته .وقتي تماس را قطع کرد ليوان آب را به سمتش گرفتم.نگاهش را از ليوان به سمت من برگرداند،چقدر اين نگاه خسته را دوست داشتم .گفتم:-مگه نگفتيد تشنه ايد!بفرماييد!براي اولين بار لبخندي زد و گفت:متشکرم!آب را لاجرعه سرکشيد و ليوان خالي را روي ميز گذاشت و گفت:از بابت ميوه هم ممنون!با دکتر صحبت کردم ايشون فردا مي رن به يه سمينار سه روزه،براي آخر هفته ي بعد قرار گذاشتم!روي مبل نشستم و گفتم:ممنونم...نمي دونم با چه زبوني ازتون تشکر کنم !هم از طرف خودم هم مادرم!با همان لحن خسته و سرد گفت:بذار اگه تشکري هست از طرف خودت باشه نه مادرت!ماندن من ديگر دليلي نداشت اما مي خواستم با او حرف بزنم و بفهمم چرا از دستم ناراحت است.پرسيدم:مي تونم يه چيزي ازتون بپرسم؟...دوباره ازم نمي رنجيد و قهر نمي کنيد؟خنده اش گرفت و گفت:مگه تا حالا قهر هم کرديم؟-آره!ما معمولا با هم توي اين حالت هستيم.مخصوصاً شما!دست هايش را در هم چفت کرد و گفت:بپرس!سر به زير انداختم،وقتي نگاهم در نگاهش گره مي خورد نمي توانستم راحت حرف بزنم:من حرفي زدم يا کاري کردم که اين مدت باهام اين رفتار رو مي کنيد ؟دوست دارم قبل از رفتنم اين رو بدونم!دستش را روي چشم هايش فشار داد و با صداي خفه اي گفت:با خودم درگير بودم!نگاهم را به او دوختم تا دستش را از روي چشمان برداشت ،وقتي نگاهش به من افتاد گفتم:کي برنده شد؟لبخندي بر لب آورد و گفت: تو برنده شدي!بلند شدم و گفتم: ولي شما نگفتيد که با من هم تو جنگيد!.....خب من ديگه مزاحمتون نمي شم !همراه من تا دم در اومد و گفت:دليل درگيري رو بهت گفتم!صداي تلفن همراهم بلند شد با عذر خواهي کوتاهي پاسخ دادم،مهدوي خودش را معرفي کرد و گفت دايي از او خواسته براي تصفيه حساب با صاحبخانه فردا بيايم از من خواست مقدار بدهي را بپرسم تا او مقدار آن را بداند.خنده ام گرفت و گفتم:آقاي مهدوي ،دايي چقدر عجوله!او هم خنديد و گفت:کجاش رو ديدي؟....من يه ساعت ديگه زنگ مي زنم و مي پرسم!-احتياجي نيست،شمارتون همينه که افتاده روي صفحه؟بهتون زنگ مي زنم!...خداحافظ!نگاهم در چشمان پر از حسادت او گره خورد،با لحن سردي گفتً:-مهدوي کيه؟البته اگه حمل بر فضولي و جسارت نباشه!خنده ام رو به زور کنترل کردم و گفتم:يکي از وکلاي داييه!...شما ديديش،همون اقايي که با ماشين منو رسوند!به طعنه گفت:اِ!چه جالب!به راه افتادم و گفتم:متأهله،دو تا هم بچه داره!به طرفش بر نگشتم اما صدايش را شنيدم:چه ربطي به من داره...!بلند گفتم:محض فروکش کردن کنجکاويتون عرض کردم شب بخير! *******************وقتي کارگرهاي باربري وسايل رو داخل کاميون گذاشتند و بردند،همراه صبا نزد خانم محتشم برگشتيم،مهدوي چند بار زنگ زده و خواسته بود با خانم محتشم صحبت کنم.خانم محتشم لبخندي به رويم زد و گفت:زندگي مادرت با ما حداقل يه ماه هم نشد!تو هم که...حرفش را ادامه نداد گفتم:من به صبا قول دادم تند تند بيا م بهش سر بزنم از نظر شما که مشکلي نداره؟صبا نگاه منتظرش را به خانم محتشم دوخته بود .خانم محتشم خنديد و گفت: ببين چطور نگام مي کنه!معلومه که اشکال نداره،اينجا خونه ي خودته!....معلومه حرفي که مي خواي بگي اين نيست بگو!نفس عميقي کشيدم و گفتم:راستش دايي ازم خواسته ازتون بپرسم...-چي رو؟-کرايه خونه رو!...آخيش راحت شدم!خانم محتشم عصباني شد و گفت:بهش بگو آقاي فريدون حشمتي ، بنده خونه به شما اجاره ندادم که بخوام کرايه اش رو ازتون بگيرم.پس تو مسئله اي که بين من و دخترمه دخالت نکن!با خنده گفتم:همين جوري بگم؟خيلي خونسرد گفت:آره دقيقاً همين جوري!دست صبا را کشيدم و کنار خودم روي مبل نشاندم گفتم:باشه. مي گم!پس گوشي تلفن همراه را به دست گرفتم و مشغول گرفتن شماره دايي شدم. خانم محتشم متعجب پرسيد:چي کار مي کني؟پس از اتمام شماره گيري،گ.شي را کنار گوشم گرفتم و گفتم:دارم به حرفتون گوش مي دم !....سلام ملوک خانم گوشي رو مي ي به دايي؟پس از چند لحظه صداي بم دايي فريدون در گوشي پيچيد:چطوري عزيزم؟-سلام دايي جون،خوبم.در مورد کرايه که گفتيد از خانم محتشم بپرسم...يعني وکيلتون گفت،خانم محتشم عصباني شدن و گفتن من به فريدون حشمتي خونه اجاره ندادم که حالا مي خواد کرايه بده!گفت:بهش بگو من دوست ندارم به کسي بدهکار باشم چه اون چه هرکس ديگه!نگاهي به خانم محتشم انداختم و جسارتم رو جمع کردم و گفتم:-گوشي رو مي دم بهش، خودتون بگيد!چشم هاي خانم محتشم گرد شد .با حرکت لب بدون صدا گفتم:-منتظره!گوشي را کف دستش گذاشتم و گفتم:بگيد فردا صبح مظفري رو بفرسته دنبالم!دست صبا رو گرفتم و گفتم: بيا بريم بازي کنيم!بقدري سرگرم بازي کامپيوتري بوديم که متوجه گذشت زمان نشديم.وقتي اکرم در اتاق رو باز کرد ،هر دو سرمان را به طرف در برگردانديم و من گفتم:بله...!اخم هاي اکرم در هم بود ،بله و شکر!گلوم جر خورد بس که صداتون کردم،بياييد شام بخوريد!در حاليکه زير لب غر ميزد:کله شون رو تا خر خره کردن تو کامپيوتر ،انگار نه انگار صداشون مي کنم.....بلند شدم و دنبالش دويدم،سر پله ها به او رسيدم و بغلش کردم و بوسيدمش.نگاهم را به چشمان خيس از اشکش دو ختم و گفتم:قربونت برم چرا داري گريه مي کني؟ به خدا تند وتند مي آم سر مي زنم.اگرم با همان صداي بم و کلفتش گفت:کي داره گريه مي کنه؟زود باش شامتون يخ کرد!مرا کنار زد و از پله ها پايين رفت،روي آخرين پله با پشت دست اشک چشمش را پاک کرد و گفت:زود باش ،خانم منتظره!بغضم را فرو دادم و گفتم:باشه اومديم!دلم مي خواست علي هم سر ميز مي بود اما نبود.از دستش دلخور بودم با خود گفتم پسره ي پر رو فکر کرده کيه که انقدر خودش رو تحويل مي گيره و نوشابه واسه خودش باز مي کنه!خانم محتشم گوشي تلفن همراهم را به دستم داد و گفت:يادت رفته بود...!از کنجکاوي داشتم مي سوختم اما به خاطر حضور صبا سؤالم رو نپرسيدم.خانم محتشم بيشتر با غذايش بازي مي کرد و گاهي تکه اي از ان را به دهان مي برد،مي دانستم هر چه که هست مربوط به تلفن کردن من به داييست.صبا را براي خواباندن بالا بردم و و قتي مثل هر شب کتابي از کتابخانه اش برداشتم تا دو نفري اون رو بخونيم ،صبا گفت:کيانا جون مي شه امشب خودت بهم قصه بگي؟-يعني نمي خواي کتاب بخونيم؟سرش را به طرفين تکان داد. کنارش نشستم و شروع به قصه گفتن کردم .مدتي طول کشيد تا خوابش برد ، بي صدا از اتاقش خارج شد م و به سرعت از پله ها پايين ويدم. صداي علي را شنيد م که با خانم محتشم صحبت مي کرد ، دستم را به طرف روسري ام برد متا مطمئن شوم مرتب است .خواستم وارد اتاق شوم که صداي علي بلند شد:-ول کن مامان،بي خود به من علاقمند شده...براي کيانا شوهر قحط نيست.خيلي ها حسرت به دل يه اشاره ي اونن،بره دنبال همونا.من يه بار تو حماقت عشق غرق شدم ،کسي که غرق شده ديگه راه نجاتي نداره....نه مامان،ادامه نده.کبيانا براي من يه دوست خوبه،فقط همين....!تمام تنم از عصبانيت مثل کوره اي داغ بود و مي سوخت ،انگار مسافتي دراز را دويده باشم نفس نفس مي زدم. دستم را جلوي دهانم گذاشتم تا صداي ان بلند نشود و به طرف آشپزخانه رفتم ،اکرم داشت قهوه را داخل قوري مي ريخت .نگاهي به من انداخت و گفت: رنگت چرا پريده؟لبخند زورکي روي لب نشاندم و گفتم:يه فنجون قهوه ي شما حالم رو جا مي آره!...بده من ببرم!قوري را داخل سيني گذاشت و گفت:دستت درد نکنه!سيني به دست وارد نشيمن شدم و نگاه سردي به علي انداختم و گفتم:اِ!...شما هم اينجا ئيد دکتر؟علي بلند شد و گفت:داشتم مي رفتم!با همان لحن پرسيدم:قهوه نمي خوريد؟نگاه کوتاهي به خانم محتشم انداخت و گفت:نه!سيني را روي ميز گذاشتم و گفتم:به هر حال قبل از رفتنتون بايد مي گفتم،ممنون از همه ي محبتهايي که نسبت به ممن داشتيد به هر حال امشب اخرين شبيه کخ اينجا هستم و ....علي ميان حرفم امد و گفت:احتياجي به تشکر نبود!شب بخير.به سرعت از اتاق خارج شد،خانم محتشم با تعجب به من نگاه کرد و پرسيد:باز حرفتون شده؟سري تکان دام و گفتم:نه!دليلي واسه بحث ودعوا نداريم!...راستي با دايي حرفتون شد؟آهي کشيد و گفت:نه!اما حرفي زد که تا ته دلمو سوزوند....بهم مي گه تو از قديم بخششت خيلي خوب بود ،مثل حست که امروز مال يکي بود و فرداش به يکي ديگه دادي!به هر دوتاشونم گفتي فقط مال توئه!....بعدش هم گوشي رو گذاشت.با تعجب گفتم:منظورش خودش و همسرتونه؟سري در تاييد حرفم تکان داد و گفت:يه فنجون قهوه بهم بده!زمزمه کردم: فکر مي کنم دايي هنوز عاشق شماست!خنده ي غمگيني کرد و گفت:زيادي تو دنياي فانتزي ها زندگي مي کني، براي اين حرفها هم من خيلي پيرم هم دائيت. در ثاني تنها چيزي که تو صداي دائيت بود نفرت بود و بس!ادامه دارد ...
فصل ۳۳-اِ مامان زود باش ديگه!يه ساعت ديگه وقت دکترتونه انگار نه انگار!به عکس ارامش مادر من پر از استرس ودلشوره بودم.چادر را به سر کشيد و گفت:با شه عزيزم،عجله نکن!همين که در ساختمان را باز کردم دايي را پشت در ديدم ،لبخندي به رويش زدم و سلام کردم .پاسخ دادو گفت:من هم باهاتون مي ام!با خنده گفتم:مجبوريد رانندگي بد منو تحمل کنيدها!دايي با دست ضربه اي به کتفم زد و گفت:من يه عمره دارم اين راننده هاي بد رو تحمل مي کنم تو هم روش!خنديدم و گفتم:از ما گفتن بود،ديگه از شما نشنيدن ميل خودتونه!به قدري ظرف اين چند روز با او اخت شده بودم که انگار عمريست او را مي شناسم و با او زندگي مي کنم،واقعاً دوستش داشتم علي رغم تمام اشتباهات گذشته اش.دکتر مردي بود حدوداً شصت و پنج تا هفتاد ساله،اخلاق تندي داشت اما تندي اخلاقش منزجرت نمي کرد.وقتي مادر را معاينه مي کرد کاملاساکت و خاموش بود ،بعد از معاينه و ديدن عکسها گفت: هر چه زودتر بايد عمل بشه!....همين فردا ببريد تو کلينيک بستريش کنيد!مادر با آرامش نگاهش کرد و گفت:دکتر يه هفته بهم فرصت بديد!دکتر عينکش را ازروي چشم برداشت و گفت:فرصت مرصت نداريم،گفتم فردا،فردا بايد اونجا باشيد!مادر لبخندي زد و گفت:من مي خوام يه سفر کوتاه برم ....تا همين مشهد خودمون ،سفري که نه مقصدش معلومه ونه مسيرش پس بذاريد حلاليت بخوام بعد بيام!دست هايش را در هم چفت کرد و گفت: مقصدش سلامتي شماست و مسيرش اتاق عمل و جراحي!دکتر محتشم خيلي سفارشتون رو کرده ،پس از اخلاق ملايمم سوءاستفاده نکنيد!....هان دختر چيه رنگت پريده؟هنوز که چيزي نشده چته؟دست و پايم را جمع کردم و گفتم:هيچي!با همان لحن تند و تيزش گفت:از من ترسيدي يا از عمل مادرت!-شما که ترس نداريد يه کم دلشوره ي عمل مامان رو دارم!رو به دايي کرد و گفت: منو نشناختي والا نطقت تا حالا کور مي شد، در مورد دلشوره هم بنداز تو دامن خدا،توکلت فقط به اون باشه!...بقيه اش حرف مفته که تو اين وادي ما همه وسيله ايم!ساکت نشسته و چشم به دهان او دوخته بودم ،با خنده به دايي گفت:-نگفتم نطقش کور مي شه،حالا ببين تا خونه دهن دخترت رو به هم چفت کردم!دايي خنده ي ملايمي کرد و گفت:من نمي ذارم کسي دهن دخترم رو چفت کنه،چون صداي قشنگش رو ديگه نمي تونم بشنوم!دکتر اخمي کرد و گفت:پاشو پدر آمرزيده، با اين حرفهات نطق منو کورمي کني...! *************************مادر وقتي فهميد به خانه ي خانم محتشم مي روم با من همراه شد و گفت:-بريم هم يه سر به اون بزنم هم حلاليت ازش بگيرم،بالاخره آدميزاده ديگه...!صبا با ديدن من به طرفم دويد و خود را در اغوشم انداخت ،صورتش را بوسيدم و گفتم: من که پريروز اينجا بودم!خانم محتشم در خانه نبود،از اکرم پرسيدم :خانم کجاست؟اخم هايش را در هم کرد و گفت:عروس داداشش فوت شده رفتن اونجا!-کي؟-اکرم نگاه کوتاهي به صبا انداخت و گفت:ديروز صبح!مادر سري از روي تأسف تکان داد و گفت:خدا بيامرزدش،جوون بود؟اکرم سري تکان دادو گفت:اره خانم جون،سي و چهارسالش بود!سرطان داشت!مادر اهي کشيد و گفت:مرگ تنها چيزيه که هر لحظه تو کمين ماست ماها داريم با مرگ زندگي مي کنيم و خودمون خبر نداريم!....ميون حرف مادر اومدم و گفتم:اِ...!مامان حرف پيدا نمي کني بزني؟تا يه کم با اکرم خانم اختلاط مي کنيد من و صبا بريم با هم بازي کنيم!....بريم صبا؟صبا دستم را چسبيد و به طرف بيرون دويديم،نگاهم به ساختمان علي افتاد.هنوز از دستش عصباني بودم اما دلتنگ گفتم:-صبا،دايي هم با مامان بزرگ رفت؟سري بالا انداخت و گفت:نه!-سر کارش رفته؟-نه!از وقتي شنيد اون مرده رفت تو خونه اش و ديگه بيرون نيومد!فکري مثل برق از ذهنم گذشت، به طرف صبا خم شدم و پرسيدم:-اسم اون چيه؟-همون خانمه که مرده؟-آره عزيزم!صبا لبش را به دندان گرفت و در سکوت نگاهم کرد.پرسيدم:اسمش رو بلد نيستي؟-چرا!اما مادر بزرگ گفته اصلاً اسمش رو نيارم!داشتم عصبي مي شدم آرام گفتم: خب در گوش من بگو،من به هيچکس نمي گم!صبا براي لحظه اي مردد نگاهم کرد و سپس دهانش رابه گوشم نزديک کرد و گفت:ثريا!تمام تنم يخ کرد.ثريا معشوق علي...يعني با پسر دايي علي ازدواج کرده،کسي که طبق گفته هاي خانم محتشم با هم مثل دو برادر بودند.سرم به دوران افتاده بود،به قدري صدا در سرم مي پيچيد که دلم مي خواست سرم را به ديواري بکوبم تا از شر آن صدا ها راحت شوم.يک ساعتي که در آنجا بودم برايم شکنجه آورترين ساعت عمرم محسوب مي شد و نمي توانستم فکرم را متمرکز کنم،اين همه نزديک به او و در اصل دور از او.مسافتي که از خانه ي انها دور شديم مادر گفت:تويهو چت شد؟لبخندي به رويش زدم و گفتم: هيچي!چطور مگه؟مادر نگاهش را به روبرو دوخت و گفت:مثل ادمايي شده بودي که به زور تفنگ دارن مي گن و مي خندن!هيچ نگفتم و سکوت کردم،مي دانستم اگر آسمان و ريسمان به هم ببافم خيلي زود متوجه مي شود .وقتي سکوتم را ديد او هم سکوت کرد و ديگر حرفي نزد.ناراحت بودن علي براي مرگ او را نوعي خبانت محسوب مي کردم و دوست داشتم به خاطر اين خيانت بزرگترين تنبيه ها را براي او قائل شوم.دوست داشتم با دستهاي خودم خفه اش کنم.دايي با فهميدن اينکه به خانه ي خانم محتشم رفته ايم ،اخمهايش را در هم کرد و گفت:آخه جا قحطه خونه ي اون مي ريد؟من دوست ندارم با اين خونواده رفت و آمد کنيد!-چرا؟ يه دليل ونطقي بياريد دايي جون تا با ايشون رفت و آمد نکنيم!دايي دهانش را باز کرد تا حرفي بزند اما مثل ماهي به خاک افتاده چند بار دهانش را باز و بسته کرد و سپس برگشت و به اتاقش رفت.مادر زير چشمي نگاهي به من انداخت و گفت: داييت اونو عامل از دست رفتن زندگيش مي دونه،ازش نرنج! نمي خواستم حرفي بزنم که باعث تنش در مادر شود بنابراين به گفتن چشم اکتفا کردم.دستش را به طرف پيشاني برد و گفت:چقدر...با نگراني به طرفش رفتم و گفتم: طوري شده؟مادر نگاه کوتاهي به من انداخت و گفت: نه عزيزم!يه کم سرم درد مي کنه، مي رم دراز بکشم!اما رنگ پريده اش مي گفت خيلي بيشتر از به قول مادر "يه کم..." سر درد دارد. تا کنار تختش او را مشايعت کردم و يکي از قرصهايي که موقع درد بايد مي خورد را به او دادم ،چراغ را خاموش کردم و از اتاقش خارج شدم و به آشپزخانه رفتم و از ملوک تقاضاي چاي کردم .نگاهي به من انداخت و گفت:دخترم اين چاي چه خاصيت به درد بخوري داره،به خدا جز ضرر هيچي نداره!لبخندي به رويش زدم و گفتم: چي کار کنم سرم داره مي ترکه از درد!به طرف يکي از کابينتها رفت و گفت:يه چند دقيقه صبر کن برات سنبل طيب دم کنم،اعصابت رو آروم مي کنه!بدون هيچگونه اعتراضي فقط کلمه ي تشکر را به زبان آوردم و از اشپزخانه خارج شدم.دايي به نشيمن برگشته و روي مبل لم داده بود،باد يدن من گفت:بيا بشين عزيزم!بي حرف روي مبل روبروي او نشستم گفت:عذر مي خوام،نبايد اون طور باهات حرف مي زدم !....ولي مسأله ي يه عمر زندگي منه که اون دور انداختش و خرابش کرد.نمي دونم چطور شد که دهن باز کردم و کفتم:ولب اون که تقصيري نداره،مقصر شوکت بود!زبونم رو گاز گزفتم،دايي براي زمان طولاني به من خيره شد و بعد آرام لبخند ملايمي روي لبش نشست و گفت:-پس تو همه چيز رو مي دوني ،خودش بهت گفت؟سر به زير انداختم و گفتم: بله!ملوک خانم با دو ليوان جوشانده ي سنبل طيب وارد شد و آن را روي ميز گذاشت. دايي مثل هميشه با خنده گفت: اين برا کجامون خوبه ملوک خانم؟اما رنگ پريده اش مي گفت که دل و دماغ خنديدن را ندارد .ملوک خانم با گفتن جواب هميشگيش به طرف آشپزخانه برگشت:-برا همه جاتون آقا!نگاهم روي صورت دايي خشک مانده بود،مي دانست چه مي خواهم اما طفره مي رفت:فردا صبح بايد مادرت رو بستري کنيم درسته؟-بله!اشاره اي به ليوان جوشونده کرد و گفت:بخورش سرد مي شه!برخلاف تصورم بدمزه نبود،آرام آرام انرا خوردم و چشم به دايي دوختم تا جوشونده اش رو تموم کرد .همين که ليوان خالي ر وروي ميز گذاشت گفتم:دايي،چرا خانم محتشم رو گناهکار مي دونيد؟اونکه گناهي نداره!چشمهايش را تنگ کرد و براي چند لحظه در چشمانم زل زد و گفت:-تا حالا عاشق شدي؟چه بايد مي گفتم؟ترجيح دادم سکوت کنم و منتظر صحبتهاي او باشم.پس از لحظه اي گفت:قبل از آشنا شدن با شهلا دماغم رو بالا مي گرفتم و مي گفتم:عشق...!اَه اَه اسمش که مي آد حالم بد مي شه!خوشگل و جذاب و خوش قد وبالا بودم و مي دونستم امکان نداره دختري منو ببينه و نخواد. خودپرستي من تا اين حد بود تا اينکه شهلا رو ديدم و مبتلا شدم به دردي که مسخره اش مي کردم.من ادم افراط کاريم،تو عشق هم افراط مي کننم تو نفرت هم همين طور.اگه عشق قلب ديگرون رو گرم مي کرد منو از بيخ و بن مي سوزوند،باورت نمي شه اگه بگم چه دردي از اين عشق مي کشيدم.لحظه ي اول که ديدمش گفتم شريک زندگيم رو پيدا کردم،ازش خواستگاري مي کردم...ميان حرفش آمدم و گفتم:چند سالتون بود؟نگاهش را براي لحظه اي در چشمم دوخت و گفت:من شيش سال از شهلا بزرگترم!دوباره ساکت شد پرسيدم:نمي خواهيد بقيه اش رو بگيد؟نگاه خسته اش را به من دوخت و گفت:چرا مي خواي بدوني؟...چه چيز جالبي تو زندگي پر ااز تنهايي من براي تو وجود داره؟نفسم را به تندي بيرون دادم و گفتم: مي خوام بدونم چي تو عشق شما بوده که براي شهلا اين همه مقدسه و براي شما اين همه...-چرا حرفت رو خوردي؟...مي خواي بگي چرا اينقدر از اين عشق فرار مي کنم و بيزارم؟پس گوش کن!...از همون اول شوکت سر لجبازي ودشمني ر وبا من گذاشت ....شهلا خيلي ساه و بچه بود،متوجه ي نقشه ي شوکت نشد . هر چقدر من به شهلا التماس مي کردم که بابا ما زودتر عروسي کنيم ،مي گفت شوهر کردن من بايد بعد از شوکت باشه ،اينجوري دل اون از ما مي شکنه!مثل چي از اون مي ترسيد و اين کفر منو بالا مي آورد.وقتي ديدم بهانه شهلا شوهر کردن شوکته ،براش خواستگار جور مي کردم و مي فرستادمشون در خونه ي پدر شهلا،اما اون سرسخت تر از اين حرفها بود .اين موضوع رو اون شبي فهميدم که سراغ شهلا رو از شوکت گرفتم ،تازه اون شب فهميدم دماغ بالا گرفتن ابن مدت شوکت بخاطر چيه.يه مدت بود که از شهلا تو هيچ کدوم از مهمونيها خبري نبود،داشتم ديوونه مي شدم و شبها خواب و روزها خوراک نداشتم.بالاجبار دست به دامن شوکت شدم .اون شب بهم گفت گه دوستم داره...داشتم پس مي افتادم.وقتي بهش گفتم هيچ حسي از اون تو قلبم نيست دروغ نگم از برق نفرت تو چشماش ترسيدم.اون نگاه مي گفت صاحبش به قدري سرسخته که همه ي عمرش رو مي ره براي تلافي کردن!...واقعاً هم اينطور بود.شوکت هميشه برام يه مهره ي مزاحم بود!...مهره اي که نذاشت شهلا فراموشم بشه...تو ماجراي زندگي منو از زبون شهلا تمام و کمال شنيدي ...چي رو مي خواي بشنوي؟....ببين شهلا چه بلايي سر زندگيم آورده بعد از شصت سال عمر که از خدا گرفتم تنهام،تنهاي تنها.....نه کسي رو دارم که اگه ده دقيقه دير کنم دلش شور بزنه،نه کسي رو دارم که دلم براش شور بزنه.قفل کردم......موندم تو زماني که شهلا رو مي خواستم و اونم من رو!...شهلا خيلي زود عشقمون رو فروخت ،آخرش هم اونجوري از در خونه اش منو روند....حتي نپرسيد براي چي اومدم!سکوت کرد به اندازه ي وسعت کلامش درون چشمانش درد بود و ناراختي. پرسيدم:چرا رفته بوديد در خونه اش؟دايي براي لحظه اي با گيجي نگاهم کرد فانگار فراموش کرده بود کجاست و من کيستم.اهي کشيد و گفت:-رفتم بگم متأسفم.هرمز واقعاً مرد خوبي بود ،آقا و با شخصيت.خواستم بگم حاضرم همه ي درد ها و غصه هاش ر وباهاش شريک شم اما اون....ميون حرفش اومدم و گفتم:دايي.....خانم محتشم هم خيلي از اين اتفاق ناراحت بود و پشيمون.شما دقيقاً موقعي در خونه اش ظاهر شديد که داشت تو اتاق همسرش گريه مي کرد، احساس مي کرد با شما حرف زدن يعني خيانت به خاطرات اون!چرا دوباره سراغش نرفتيد؟دايي دستش را روي دهانش فشرد و حرفي نزد،فقط نگاهش را در صورتم مي چرخاند.دستم را دراز کردم و روي د ست چپش که بر روي زانو گذاشته بود گذاشتم و گفتم: آروم باشيد دايي جون!دستش را از روي دهان برداشت ولاي موهايش فرو برد و گفت:-تقدير من اين بوده که سرگردون باشم تا کوچه پس کوچه هاي اشتباهاتم !....ببينم،تا حالا وقت نشده در مورد خودت با من صحبت کني .مادرت مي گفت قبلاً نامزد داشتي ،چرا بهم زدي؟ دوستش نداشتي؟نفسم را که در سينه حبس کرده بودم بيرون دادم و گفتم:بعضي وقتها تصويري که ما از عشق داريم فقط يه سرابه!امير واقعاً يه سراب و توهم بود.در مورد دوست داشتن هم نه، دوستش نداشتم .مي خوام باهاتون صادق باشم،تحت تأثير نگاه حسرت بار دانشجو هاي ديگه قرار گرفتم وقبولش کردم.دايي براي چند لحظه با ترديد نگاهم کرد و گفت:يه سؤالي ازت بپرسم راستش رو بهم مي گي؟-قول مي دم!اهي کشيد و گفت: تو از من بدت مي اد؟سرم را به طرفين تکان دادم ، دايي دوباره پرسيد :با وجود بي مهري هايي که تو اين همه سال ازم ديدي؟نفس عميقي کشيدم و گفتم:نمي خوام دروغ بگم، قبل از اينکه به خونه ي خانم محتشم برم از شما بيزار بودم و مي گفتم دايي که تو ابن همه سال يه بار نديدمش نمي تونه دايي باشه.چرا بايد اصلاً بهش بگم دايي.اما وقتي خانم محتشم در مورد سرگذشتتون حرف زدن خودم رو گذاشتم جاي شما،هر جند کارتون درست نبود اما درکتون کردم.اگه دوستتون نداشتم امکان نداشت اينجا بشينم و باهاتون صحبت کنم!حضور ملوک خانم باعث شد دايي حرفش را ادامه ندهد .رو به ما گفت: شام حاضره بيارم؟دايي گفتکبيار ديگه!من اگه بگم بيار يا نيار کار خودت رو مي کني!ملوک خانم دلخور گفت: دستتون درد نکنه آقا!دايي خنديد و گفت:حالا خر بيار و باقالي بار کن!....شوخي کردم ملوک خانم!سپس رو به من کرد و گفت:مادرت رو بيدار نمي کني؟بلند شدم و به طرف اتاق مادر رفتم ،چقدر آرام خوابيده بود .به اندازه ي تمام دنيا آرامش درون ان صورت ديده مي شد.انگار ديگر دلشوره هايي که در اين مدت آزارش مي داد وجود نداشت.دلم نيامد بيدارش کنم،آرام پتو را رويش کشيدم و چراغ را دوباره خاموش کردم.دايي وقتي مرا تنها ديد پرسيد:پس مادرت کو؟سر ميز نشستم و گفتم:اونقدر آروم خوابيده بود که دلم نيومد بيدارش کنم.سري تکان داد و گفت:کار خوبي کردي!کمي سوپ براي خودم ريختم و گفتم:دايي نگفتيد چطور شد يهو تصميم گرفتيد ما رو بياريد پيش خودتون!نگاهش را در چشمانم دوخت و گفت:اولش که تصميم به آوردن پيش خودم نداشتم .....راستش تو عروسي پسر يکي از دوستاي بازاريم،وقتي داشتم مقابل در هتل خداحافظي مي کردم شوکت خودش ر وانداخت وسط و گفت:به جاي اين همه خرج کردن واسه عروسي يه غريبه،يه کم پول بذار کنار و خرج زندگي داغون خواهرت کن که دخترش پرستاري بچه هاي مردم رو نکنه.خدائيش خبر از وضعتون نداشتم .رفيقم با يه حالت متعجبي منو نگاه کرد که از زور خجالت آب شدم و خودم رو زدم به کوچه ي علي چپ و گفتم:اين حرفها چرنده!پوزخندي زد و گفت:مي توني از عشق قديميت سراغشون رو بگيري!دنيا رو سرم خراب شد ،داشتم ديوونه مي شدم . مهدوي رو فرستادم پرس و جو کنه و ته وتوي قضيه رو در آره.وقتي فهميدم واقعيت داره ،واقعاً مي خواستم تو اون لحظه خودم رو بکشم.از مهدوي خواستم بياد سراغتونو اون پيشنهاد رو بهتون بده. بعد هم که توپيشم اومدي و با اولين نگاه مهرت تو دلم نشست،مثل دختري که سالها از پدرش دور بوده .دليل اينجا بودن شما اون محبتي هست که از تو تو دلم جوونه زد وحس شيرين پدر شدن رو تو وجودم نشوند.لبخندي به رويش زدم و گفتم:مرسي دايي،اين شيرين ترين حرفي بود که از زبون شما امکان شنيدنش رو داشتم.برايم عجيب بود محبتي که از او در دلم شکل گرفته بود.من ظرف اين بيست و سه سالي که از خدا عمر گرفته بودم از او بيزار بودم و حالا در اين مدت کوتاه اورا اين چنين دوست مي داشتم. وقتي ملوک خانم ميز را جمع مي کرد،دايي گفت:-به اميد خدا جراحي مادرت که تموم شد و صحيح و سالم به خونه اومد يه سفر مي ريم شمال، دلم لک زده براي دريا و روي شن ها پياده روي کردن.نظر تو چيه؟دوست نداري يه سفر بريم شمال؟واسه مادرت هم خوبه!ذوق زده دست هايم را به هم کوفتم و گفتم:عاليه!من از خدامه!ادامه دارد ...
فصل ۳۴با صداي زنگ ساعت بيدار شدم و نشستم،به قدري فکرم مشغول بود که نتوانستم راحت بخوابم .موهايم را بافتم و لباسهايم را عوض کردم و به تصوير درون آينه گفتم: بيشتر از مامان، من دلشوره دارم!شکلکي براي تصوير در آوردم و روسري ام را به سر کشيدم و ضربه اي به در اتاق مادر زدم و گفتم:مامان خانم بيدار شديد؟در را باز کردم و سرم را تو بردم.کنار تختش رفتم و نگاهم را به صورت پر از آرامشش دوختم،رنگش پريده بود.دستم را روي گونه اش کذاشتم چقدر سرد بود،تمام بدنم به لرز افتاد.دستم را روي سينه اش گذاشتم و آرام تکانش دادم جوابي نيامد. تکان ها را شديد تر کردم اما باز تکاني نخورد، کلمه ها ابتدا آرام از لبم خارج مي شد اما بعد مبدل به فرياد شد:-مامان....مامان پا شو.....بيدار شو ديگه...مامان...وقتي چشمم به دايي افتاد از حال رفتم و به زمين افتادم.وقتي چشم هايم را از هم باز کردم براي چند لحظه قدرت تشخيص اطرافم رو نداشتم،در اتاقم بودم و سرمي به دستم وصل بود.مادر...وقتي پدر را از دست دادم توانستم تحمل کنم چون مادر کنارم بود،اما حالا با تنهايي و غصه ي جانفرسايم چه مي کردم.بغضم ترکيد و با صداي بلند گريستم .دايي به همراه مرد ناشناسي وارد اتاق شد فمرد نگاهي به سرم انداخت و گفت:آرام باش دخترم....با پرخاش رو به او کردم و گفتم:-ابنو از تو دستم در بياريد...!وقتي گريه ي شديدم را ديد گفت: مي خواي خودت رو بکشي؟ مثل آدم گريه کن...دايي رو به او کرد و با لحن تندي گفت: سوزن رو از تو دستش در بيار!مرد هاج و واج نگاهش کرد و گفت:آخه...دايي نذاشت حرفش را تمام کند و گفت: همون که گفتم!سوزن را از دستم خارج کرد و چسبي به جاي آن زد و از اتاق خارج شد ودايي کمکم کرد بشينم و خودش کنار تختم نشست. بغضم ترکيد و به صداي بلند بناي گريستن گذاشتم،دايي بغلم کرد و اجازه داد سر به روي سينه ي پر مهرش بگذارم و بگريم.او هم گريست، گريه ي او باعث شد راحت تر اشک بريزم و کسي را همدردم بيابم.در ميان چشمهاي بهت زده و نا باور من مادر را به خاک سپرديم.در ميان جمعيتي که برخي نا آشنا بودند و برخي آشناي غريب در اين مدت به سختي نشسته بودم و اشک مي ريختم.عمه دست به روي دستم گذاشت و گفت:عزيزم،آرومتر...اينجوري خودت رو از بين مي بري....چندشک شد و دستم را از زير دستم بيرون کشيدم.ما انسانها چه موجودات پستي هستيم، ظرف اين دو سالي که از پدر مي گذشت حتي يه بار پا به خونه ي ما نذاشته بود و نمي دونست کجا زندگي مي کنيم.حالا کنار من نشسته بود و سعي مي کرد نقش صاحب مجلس رو بازي کند.ملوک نزد من امد و کنار گوشم گفت:يه آقايي اونجاست کارتون داره!عمه بلند شد و گفت: بشين بذار من برم!ايستادم و با لحن سردي گفتم: نه عمه،خودم مي رم!پاهايش شل شد و نشست.روسريم را مرتب کردم و با قدم هاي لرزان به طرف در رفتم و به قامت بلند و درشت مردي که پشت به من ايستاده بود نگريستم و گفتم: بله...!برگشت،علي بود.پاي چشم هايش گود افتاده بود . نگاهش را در صورتم چرخاند و گفت:تسليت مي گم...!مامان اطلاع نداره والا حتماً مي اومد .سري تکان دادم و گفتم:مي دونم ، منم تسليت مي گم ...!مامان اطلاع نداره والا حتماً مي اومد.سري تکان دادم و گفتم: مي دونم، منم تسليت مي گم به خاطر مرگ ثريا!چشم هايش پر از حرف بود اما صدايي از ميان لبهايش خارج نشد و گفت:اگه اجازه بدي من مرخص بشم!-شام رو ميل کنيد بعد تشريف ببريد!لبخند غمگيني روي لبش بود ،گفت:ممنون،غرض فقط اين بود که بگم تو اين غم منم شريکم و اين غصه،غصه ي منم هست.خودت رو اينجوري از بين نبر،مي دوني که مادرت راضي به ناراحتي تو نيست .اشکم سرازير شد و با صداي لرزاني گفتم:خيلي سخته دکتر ...حس مي کنم تنها ترين تنهاي عالمم!...زحمت کشيديد،خداحافظ!سر به زير انداختم و به درون اتاق برگشتم.پنج روز از مرگ مادر مي گذشت که خانم محتشم به همراه سعيده به ديدنم امد.روي تخت دراز کشيده بودم که ملوک با دق البابي در اتاق را باز کرد،حرفي نزد تا سرم را به طرفش چرخاندم :خانم،دو تا خانوم اومدن ديدن شما!بي حوصله پرسيدم:فاميلن؟شانه اي بالا انداخت و گفت:نمي دونم،تو ختم که نديدمشون!سرم را روي بالش گذاشتم و گفتم:مي شه به دايي بگيد....ميان حرفم اومد و گفت:آقا تا فهميدن اسم مهمونا چيه رفتن تو اتاقشون!بلند شدم و نشستم و با تعجب پرسيدم:مگه کب اومده ديدنم!نفسش را به تندي بيرون دادو گفت:خانم محتشم و يه خانم ديگه!سرم را تکان دادم و بلند شدم،وقتي که مطمئن شد مي آيم در را بست و رفت.مقابل آينه ايستادم و به چهره ي رنگ پريده ام نگريستم انگار سايه اي از کيانا باقي مانده بود،سايه اي که نمي شناختمش.پاي چشمهايم گود رفته بود و هاله ي سياهي جا خوش کرده بود ، موهايم را با گيره اي پشت سرم بستم و از اتاق خارج شدم.خانم محتشم با ديدنم آغوش گشود ، بغضم ترکيد و گريستم.عجيب اينجا بود هر چه مي گريستم اين درد تازه بود،آرام نوازشم کرد تا دلم سبک شد و آرام شدم.کمي سرم را از خود فاصله داد و اشک هايم را با نوک انگشت پاک کرد و گفت:-آروم باش عزيز دلم!....اگه اينطور ادامه بدي از بين مي ري!در نگاهش عمق رنج را مي ديدي و تنهايي که من هم حالا خوب مي فهميدمش.سعيده با گفتن تسليت مي گم کيانا جون،دستش را به طرفم دراز کرد .با او دست دادم و تشکر کردم، بعد روي مبل نشستم و به او هم تعارف کردم بنشيند.نگاهم را براي لحظه اي به خانم محتشم دوختم مي دانستم چقدر برايش سخت است که پا به اين خانه بگذارد،براي آمدنش دنيايي ارزش قائل بودم اما نمي دانستم سعيده چرا امده.من و او از هم بيزار بوديم و هر دو اين را مي دانستيم.ملوک با سيني قهوه وارد شدو شروع به پذيرايي کرد.رو به خانم محتشم کردم و گفتم :منم بهتون تسليت مي گم ! مرگ مادر باعث شد....نتوانستم جمله ام را تمام کنم .خانم محتشم لبخندي زد و گفت:-مادرت زن فوق العاده اي بود،مطمئن باش جايي که هست خيلي برتر و بهتر از جاييه که سوغاتش درد و حقوقش رنجه.اهي کشيدم و گفتم:خيلي حس تنهايي مي کنم، بعضي وقتها مي زنه به سرم که کار خودمو تموم کنم....خانم محتشم دوباره لبخندي به رويم زد و گفت:دکتر علي شريعتي يه حرف خيلي قشنگي داره ، مي گه اگه تنها ترين تنها ها شوم، باز خدا هست او جانشين همه ي نداشتن هاست.نفرين و آفرين ها بي ثمر است.اگر تمامي خلق گرگهاي هار شوند و از آسمان ، هول و کينه بر سرم بارد تو مهربان جاودان آسيب ناپذير من هستي.اي پناهگاه ابدي تو مي تواني جانشين همه ي بي پناهي ها شوي!....در سکوت به او چشم دوخته بودم و حتي نمي توانستم پلک بزنم.انگار با حرفهايش سحرم کرده بود .پس از مکث کوتاهي دوباره گفت:-تو تنها نيستي،خدا رو داري.بعد هم...تو داييت رو داري، همه ي اقوام و دوستاني که تو رو دوست دارن داري.آروم باش عزيز دلم!سري تکان دادم و گفتم:-دکتر،صبا، اکرم خانوم چطورن؟خانم محتشم لبخندي زد و گفت: همه خوبن! علي رو به ندرت مي بينم، صبا شيطنتش رو مي کنه و اکرم هم کاراش رو.اما همشون دلتنگ تو ان!سعيده که تا آن لحظه سکوت کرده بود گفت: صبا دختر ماهيه ،قدر محبت رو هم مي دونه.همين که مي خوام خداحافظي کنم اخماش مي ره تو هم!خانم محتشم لبخندي زد و گفت:يه مدته سعيده جون تند وتند به صبا سر مي زنه و باهاش بازي مي کنه!براي يه لحظه نيش حسادت رو در قلبم حس کردم اما با لبخندي سعي در کنترل آن نمودم و حرفي نزدم.خانم محتشم نگاهي به عکس دايي که روي کنسولي بود انداخت و با صداي لرزاني گفت: خب عزيزم،ما ديگه بايد بريم!نگاهي به سعيده انداختم و گفتم: شما بمونيد اخر شب خودم مي رسونمتون!سعيده لبخندي به رويم زد و گفت: من خانم محتشم رو نياوردم،با ماشين ايشون اومدم.قلبم به تپش افتاد و پرسيدم:دکتر شما رو رسونده؟سعيده با تمسخر نگاهم کرد و گفت:نخير،راننده ي خانم محتشم ما رو رسوندن!...در ضمن من به صبا قول دادم که زود بيايم!ديگر تعارف نکردم و در سکوت نظاره گر رفتن انها شدم.دقايقي پس از رفتن آنها دايي از اتاقش خارج شد و با صورت در هم پرسيد: مهمونات رفتن؟سري تکان دادم و پرسيدم: چرا شما نيومديد؟در حالي که نگاهش را به نقطه ي نا معلومي دوخته بود گفت:مهموناي من نبودن و براي ديدن من نيومده بودن!به قدري فکرم مغشوش بود که حوصله ي حرف زدن نداشتم و باعذرخواهي کوتاهي به اتاقم برگشتم.پس از پايان مراسم شب هفت مادر به اتاق کار دايي رفتم ، مي خواستم راجع به موضوعي که فکرم رو مشغول کرده بود با او صحبت کنم.دايي با ديدن من لبخندي زد و گفت:بيا بشين دخترم!پاهايم مي لرزيد، روي اولين مبل نشستم و گفتم:مي خوام باهاتون صحبت کنم!عينکش را از روي چشم برداشت و گفت: بگو عزيزم!سعي کردم محکم و قاطع صحبت کنم اما صدايم مي لرزيد:دايي.....مي خوام تکليفم رو توي زندگي با شما بدونم...شما منو تو زندگي خودتون راه مي ديد...يعني منو....با لحن تندي به من توپيد:بس کن1تو خجالت نکشيدي اين حرفهارو به زبون آوردي؟تو جزئي از زندگي مني،تازه تو رو راه بدم؟اشکم سرازير شد و گفتم:فکر کردم بعد از مرگ مادر ديگه منو نمي خوايد!از پشت ميز بلند شد و به طرفم امد و اغوشش را به رويم باز کرد و گفت:-تو دختر گل خودمي!از جايم بلند شدم و در اغوشش فرو رفتم، ديگر پاهايم نمي لرزيد و از تنهاي و رها شدن نمي ترسيدم.دستش را زير چانه ام برد و گفت:-تو چشاي دايي نگاه کن!نگاه پر آبم را به چشمانش دوختم گفت: اگه مي دونستي چقدر تو قلبم جا گرفتي به خودت حسوديت مي شد! اين حرفها رو ديگه نزن که کلاهمون مي ره تو هم...! قبول؟در پاسخش سرم را تکان دادم.گفت: گربه زبونت رو خورده؟-چشم!-حالا خوب شد!سر جايش برگشت و نشست و گفت:يه کاري مي کنيم که ديگه اين فکرهاي چرند تو ذهنت راه پيدا نکنه!نشستم و چشم به او دوختم ، با انگشتش روي ميز ضربه مي زد.ناگهان با دست ضربه اي روي ميز زد و گفت:آهان.....فهميدم!نظرت با کار کردن پيش من چيه؟متعجب نگاهش کردم و گفتم: اما من که در مورد کار شما چيزي نمي دونم!لبخندي زد و گفت: منم چيزي نمي دونستم اما مي بيني که ياد گرفتم.هم پيش خودمي هم کارا رو ياد مي گيري...بالاخره تو اينه ي اين شرکتي...!-دايي!لبخندي زد و گفت: دايي نداره...مي خوام که دخترم باشي، بذار به اين دلخوش باشم که دختري دارم که اندازه ي همه ي زندگي دوستش دارم.نمي خوام که جاي پدرت و مادرت رو تو قلبت بگيرم ،بلکه مي خوام برات يه پدر جديد باشم ...اگه تو بخواي!...بغضم رو فرو دادم و گفتم: ممنونم دايي...!اين بهترين حرفي بود که دل پر درد من مي تونست بشنوه!آمد و کنارم روي مبل نشست و دستش را دراز کرد و سرم را نوازش کرد و گفت:اين چشمهايي که از خود زندگي برام عزيزترند بهم اميد زندگي ميدن، تا تو رو خوشبخت ببينم در کنار کسي که عاشقش باشي و قدرت رو بدونه آروم نمي گيرم.من هم لبخندي در جوابش زدم وگفتم:من هم تا يه زن خوب و خونه دار براي شما نگيرم اروم نمي گيرم!لبخند غمگيني به رويم زد و گفت:براي پروانه اي که به شعله ي شمع رسيده و سوخته و اتيش به پرش هجوم آورده ، اميد عشق ديگه اي نيست چون عمر اون پروانه با همون عشق سر اومده!خواستم دهن باز کنم و حرفي بزنم که گفت: بسه!پاشو به ملوک بگو يه چاي يا جوشونده اي چيزي برداره بياره ،بدفرم خسته شدم.بعد بيا بشين يه کم در مورد کارامون صحبت کنيم!با لحن معترضي گفتم: حالا همين الان بايد شروع کنيم؟-بدو بچه!....اين درسها رو توي بزرگترين دانشگاه ها هم نمي توني ياد بگيري!....واسه روحيه ات هم خوبه! راس مي گفت، ظرف يه ساعتي که او در مورد کار صحبت مي کرد به مادر . از دست دادنش فکر نکردم.با گفتن جمله ي، براي امروزت ديگه بسه!درس دادنش رو تموم کرد.نفس راحتي کشيدم و بلند شدم و گفتم: از درساي دانشگاه خيلي سخت تر بود!خنديد و گفت: کجاش رو ديدي!با عذر خواهي از اتاقش خارج شدم و به اتاقم رفتم و گوشي تلفن را برداشتم و شماره ي منزل خانم محتشم را گرفتم.آخرين بار پنج روز پيش آنها را ديره بودم يعني شب هفت مادر. گوشي دو بار بوق خورد و با صداي صبا پاسخ داده شد: بله بفرماييد...!-سلام خانوم خوشگله!از ذوق جيغ زد و گفت: واي سلام...دلم برات تنگ شده کيانا جون، چرا نمي اي اينجا؟-يه کم کار برام پيش اومده،مي آم عزيزم....دل منم يه عالمه برات تنگ شده،چي کار مي کردي؟نفسش را به تندي بيرون دادو گفت: داشتم با خاله سعيده بازي مي کردم!از زور حسادت داشتم خفه مي شدم، پرسيدم :کي ائنجاست؟به جز تو و خاله سعيده؟-مامان بزرگ و دايي و دايي سعيد.نفسم بالا نمي اومد ، در دل گفتم دايي جونت اونجا چه غلطي مي کنه؟ نشسته بازي تو و خاله سعيده ات رو تماشا مي کنه؟!..در فکر و خيالات خودم بودم که صداي مردانه اي در گوشي پيچيد:-سلام خوب هستي؟صدايم از ناراحتي دو رگه شده بود:سلام . بله خوبمف اما نه به خوبي شما!...-يه لحظه...مشخص بود که دارد راه مي رود، احتمالاً داشت از اتاق خارج مي شد:-متوجه منظورتون نمي شم!به طعنه گفتم: مزاحمتون نمي شم، مثل اينکه مهمون داريد!عصبي گفت: وايسا ببينم، هميشه هر چي دلت مي خواد مي گي و بعد راحت راهت رو مي کشي و مي ري؟ به همين راحتي؟در حالي که عصباني بودم و نفس نفس مي زدم گفتم: چه جالب! دقيقاً همين حرف رو مي خواستم من بهتون بگم....لابد با ثريا هم اين فرمي برخورد کردي که کارش به اونجا کشيد!بعد از گفتن پشيمان شدم، جرأت معذرت خواهي رو هم نداشتم.براي زمان نسبتاً طولاني سکوت در بينمان حاکم بود، اما بالاخره اين سکوت شکست نه بوسيله ي من بلکه با صداي شکسته ي او: مي دوني چيه کيانا، هميشه اين طور بوده،يه طرفه به قاضي رفتي و هميشه هم راضي برگشتي.چه تو مسير عاشق شدنت و چه تو محکمه اي که براي من راه انداختي،چه تو نفرتي که بعضي وقتها تو چشات ديدم ...من هر وقت....صداي سعيده آمد: دکتر مشکلي پيش اومده؟-نه لطف کنيد تنهام بذاريد...خواهش کردم!...براي چند ثانيه سکوت کرد انگار مي خواست به خاطر آورد چه مي گفته است، به حرف آمد:من محکوم به زندگيم ، باور کن!براي اول بار که طعم عشق رو شناختم با همه ي سلولهاي بدنم عاشق شدم نه فقط با قلبم، معشوقم کسي شد که منو به پول فروخت.حالا بعد از اين همه سال که از سنين جووني دارم فاصله مي گيرم دوباره عاشق شدم و معشوقم دختريه که نمي تونم شريک زندگيم کنمش!...خداحافظ!صداي بوق ممتد تلفن مي گفت که گوشي ر ا گذاشته و تماس را قطع کرده است،با دهان باز به گوشي درون دستم نگريستم و آن را روي دستگاه تلفن گذاشتم.از کاري که کردم و حرفي که زدم پشيمان بودم،اما اب ريخته بود و ديگر به جوي باز نمي گشت. خود را روي تخت انداختم و گريستم.ادامه دارد ...
فصل ۳۵به قدري سرم را به کار گرم کردم که علي و خاطرات مربوط به او فراموشم شود ،اما درتنهايي درون اتاقم و تاريکي شب اسم علي روشناي فکرم بود.اين دو گانگي باعث شده بود کسي شوم که کارمندان در همان مدت کوتاه از او حساب مي بردند،براي کوچکترين کوتاهي در کار آنچنان فريادي برسر بندگان خدا مي زدم که دست هايشان به لرزه مي افتاد و رنگ از رويشان مي پريد.دايي معتقد بود جنم اين کار را دارم اماخود مي دانستم براي فرار از علي مشغول به ان کارم.چهار ماه از کار من در تجارتخانه دايي مي گذشت.درون اتاقم مشغول صحبت با يکي از مديران فروشگاهاي دايي بودم که دايي وارد اتاقم شد ، به احترامش بلند شدم و ايستادم و سعي کردم به قول معروف سر وته صحبت را هم بياورم.وقتي گوشي را گذاشتم پرسيد:کي بود؟بعد روي مبل نشست و به من چشم دوخت،نشستم و گفتم علوي بود!-خب!نفسم را بيرون دادم و گفتم:مي گفت شوکت دکور فروشگاهش رو دقيقاً مثل ما کرده،همون فرشها...همون فرم و رنگ و مدل!يعني يه فتو کپي حسابي!....قيمت هاش رو هم از ما پايين تر مي ده.دايي سري تکان داد و گفت:اينم بازي جديدش !من چهل ساله دارم با اين مسخره بازيهاي شوکت دست و پکجه نرم مي کنم.خب مي خوام نظر تو رو در اين مورد بدونم!نفس عميقي کشيدم وپس از لختي فکر کردن گفتم:فکر مي کنم شوکت توان مالي مبارزه کردن با ما رو نداره،ما مي تونيم تو اين قسمت بازار قيمت هامون رو پايين تر از اون بکشيم و تو بازارهاي ديگه جبران اين ضرر رو بکنيم.اون نمي تونه مدت زيادي با اون قيمت دوام بياره.....مطمئناً پيروزي با ماست، به اميد خدا!دايي قهقهه اي زد و گفت:نه....خوشم اومد،راست مي گن بچه حلال زاده به داييش مي ره!...راستي براي فردا شب ،حاج نورالدين مارو براي شام دعوت کرده،يه دوره ي دوستانه است ،شوکت هم هستفمي خوام صددرصد حاضر باشي و بياي!-آخه من که هيچ کدوم از اونارو نمي شناسم!بلند شد و گفت:بايد بشناسي،چون همه متعلق به بازار فرش فروشها هستن!در ضمن امروز زودتر بريم،مي خوام يه دست لباس قشنگ برا تو بخريم!تا خواستم دهن باز کنم گفت:نمي خوام حتي يه کلمه حرف ديگه به جز چشم بشنوم!خنده ام گرفت،محبتهاي تند و تيز او را دوست داشتم گفتم:چشم!...فقط به خاطر اينکه شما مي گيد!نگاهش رنگ زلال محبت را داشت گفت:ممنونم دخترم!...وقتي در را پشت سرش بست بلند شدم و کنار پنجره رفتم و نگاهم را به آسمان دوختم.دوست داشتم برايش کاري انجام دهم،اويي که برايم چون پدري فداکار از هيچ چيز کم نمي گذاشت.به ياد خانم محتشم افتادم،چر ماه بود که سراغي از انهانگرفته بودم و هر بار هم که او زنگ مي زد مي گفتم بگو نيست!.....خجالت مي کشيدم شايد هم فرار مي کردم از حرفي که به علي زدم و جوابي که او به من داد .نفسم را به تندي بيرون دادم و گفتم:-بايد يه کاري کرد...با دايي به خريد رفتن هم ماجراي ديگري بود،مثل بچه ها ذوق خريد براي مرا داشت و تا اعتراض مي کردم ،چشم غره اي به من مي رفت و مي گفت حرف نزن، برو پرو کن!آخر شب خسته و کوفته با کلي خريد به خانه برگشتيم ،به قدري خسته بودم که فقط مانتو و روسري ام را در آوردم وروي تخت افتادم.استرس مهماني آن شب باعث شده بود حواسم جمع نباشد.سر نهار دايي اين موضوع را تذکر داد و علت حواس پرتي ام را پرسيد .پفتم:-دلشوره ي مهموني رو دارم!....مي ترسم جلوي شوکت سوتي در بدم،اون وقت....نتوانستم جمله ام را تمام کنم ،دستش را دراز کرد و روي دستم گذاشت و گفت:دختر قشنگم ،من اگه به تواناييهاي تو ايمان نداشتم نمي ذاشتم تو اين مهموني شرکت کني.من يه عمر خاک اين کارو خوردم و آدماي مختلفي رو تو اين کار ديدم،ديگه آدم شناس شدم.تو خيلي بيشتر از اين حرف ها توانايي داري که شناختي.زير لبي تشکر کردم.دايي براي اينکه مرا از آن حال و هوا در آورد شروع به تعريف ماجراي خنده داري کرد.سعي کردم بخندم تا او هم خوش باشد و توسط من ناراحت نشود اما متوجه شد که خنده ام واقعي نيست ،حرفش را قطع کرد و براي لحظه اي سکوت کرد و سپس گفت:-عزيزم،دخترم،من مدت زيادي نيست که دارم با تو زندگي مي گنم و مي شناسمت.شناختم اونقدر نيست که بدونم وقتي اين حال بهت دست مي داد چي کار مي کردي.تو بهم بگو،بگو همون کارو بکنيم!از محبت بيش از حدش دلم بدرد مي آمد:لبخندي به رويش زدم و گفتم: اون وقتها که بابا اينا زنده بودن و با هم زندگي مي کرديم وقتي اتفاقي مي افتاد که عصبي مي شديم يا ناراحتي پيش مي اومد من و بابا مي رفتيم پارک با هم قدم مي زديم بدون اينکه با هم حرفي بزنيم،مي ذاشتيم نسيم و عطر درختها همه ي ناراحتي هامون رو تو خودش حل کنه و ببره.دايي دستم را درون دستش گرفت و گفت:بعد از خوردن غذا ،ما هم مي ريم قدم مي زنيم....هم غذا بهتر هضم مي شه ،هم غم و غصه و ناراحتي رو پر مي ديم!-ولي....ميان حرفم آمد و گفت: رو حرف بزرگتر حرف نزن!خنده ام گرفت و گفتم:چشم! ********************حدود صد نفر در آن مهماني به قول حاج آقا کوچک دعوت داشتند از تمام رده هاي سني ،با ديدن من در کنار دايي با تعجب نگاهم کرد و گفت:-چقدر شبيه توئه فريدون...نشنيدم زن گرفته باشي!دايي به صداي بلند خنديد و گفت:خواهرزاده امه،اما از دخترم برام عزيزتره!همسر حاج آقا نگاهي به سرتاپاي پوشيده ام انداخت و گفت:ماشاالله چقدر هم نازن!لبخندي به رويش زدم و تشکر کردم. پرسيد: ازدواج که نکردي دخترم؟دايي دستش را دور بازويم حلقه کرد و گفت:من حالاحالا ها قصد ندارم از دست بدمش ،تا يه مورد فوق العاده براش پيش بياد!حاج آقا خنديد و گفت: دخترم زياد با اين نشست و برخاست نکن يه وقت تو رو هم از ازدواج کردن مي اندازه!در پاسخش خنده ي ملايمي کردم و گفتم:خدارو چه ديديد شايد من براش آستين بالا زدم!حاج آقا قهقهه اي زد و گفت: من سي ساله با اين رفيقم نتونستم از پسش بر بيام ، اين پوست کلفت تر از اين حرفهاست !اون موقع که جوون بد نتونستيم کاري براش بکنيم واي به روزگار حالا که سني ازش گذشته !يک ابرويک را بالا دادم و گفتم: دايي من هنوز جوونه!حاج آقا ضربه اي به شانه ي دايي زد و گفت: جون تو،خواهر زاده ات تو رو جاي يه جوون بيست و پنج ساله قالب مي کنه!الحق که خواهرزاده اته و به داييش کشيده!دايي با نگاهي پرغرور نگاهم کرد و گفت:برمنکرش لعنت!دايي با هر کس سلام و عليک مي کرد مرا هم به او معرفي مي کرد. در يکي از همين معرفي ها چشمم به کيارش افتاد،پس شوکت هم اومده بود.چشمش که به من افتاد رنگش پريد و دهانش از تعجب باز ماند،اما برعکس من نگاه سردي به او انداختم و بعد نگاه از او برگرفتم.مسيرمان را جوري عوض کردم که از مقابل شوکت بگذريم.دايي با تعجب گفت: کجا داري ميري؟زير لب زمزمه کردم:مي خوام از جلو شوکت رد شيم!شوکت داشت با همسر حاج اقا صحبت مي کرد،با ديدن من در کنار دايي حرفش را نيمه کاره گذاشت به طوري که حاج خانم با تعجب به طرف ما برگشت تا ببيند علت تعجب و بهت شوکت چيست.نگاهم را به طرف او برگرداندم و و قيافه ام را جوري کردم انگار از ديدن او متعجب شده ام ، جلو رفتم و با او دست دادم.کيارش خود را به مادر رساند و به دايي سلام کرد،دايي خيلي آرام و بي تفاوت مي نمود.شوکت نگاهي به لباسم انداخت و گفت: شيک شدي عزيزم!نگاه کوتاهي به کت و دامن نقره اي ام انداختم و گفتم:سليقه ي داييه!...مي دونيد که دايي از همون ايام جووني خوش سليقه بودن!رنگش سرخ شد مي دانستم از عصبانيت رو به انفجار است.ضربه ي بدي را همان موقع زدم و گفتم:راستي خانم، خواستم بگم اگه دکوراتهاي شما نمي تونن مدل جديدي بچينن ،من مي تونم از دکوراتهامون بخوام دکورهاي پشت ويترين و داخل فروشگاه شما رو براتون يه مدل جديد بزنن که ديگه احتياج نباشه از روي ويترين فروشگاه ما بچينيد!...شب خوش!دستم را در بازوي دايي انداختم و از آنها دور شديم، هنوز چند قدمي از آنها دور نشده بوديم که صداي خنده ي دايي بلند شد به طوري که نمي توانست حرف بزند.من هم خنده ام گرفت،کمي که آرامتر شد گفت:-شوکت اگه چاره داشت با دندوناش تيکه تيکه ات مي کرد!-جرات نمي کرد،داييم کنارم بود!پسر حاج اقا،بهروز به نزد ما آمد و رو به من گفت: شما نمي خوايد چند دقيقه از دايي جدا شيد و به جوونترها ملحق بشيد؟تا خواستم پاسخ منفي بدهم دايي پيشدستي کرد و گفت:برو عزيزم....بهروز جان مواظب باش کسي نگاه چپ بهش نندازه!نگاه کوتاهي به من انداخت و گفت: کسي جرات نداره تا من هستم!در کنار بهروز قدم بر مي داشتم،آرام گفت:آقاي حشمتي شما رو کجا قايم کرده بودن که تا به حال چشممون به جمال بي مثال شما روشن نشده بود!بدون اينکه نگاهش کنم گفتم:يه جايي زير سقف همين آسمون،روي همين زمين،تو يه خونه در همين شهر!خنديد و گفت:چقدر آدرس دقيقي داديد!-حالا!...جوانترها در باغچه ي زيباي آنها دور مردي که گيتار به دست گرفته بود نشسته بودند،وقتي ما به جمع آنها ملحق شديم آهنگ ترکي و فارسي جالبي را مي خواند که قسمتهاي ترکي اش را بهروز برايم ترجمه مي کرد.چه صداي زيبايي هم داشت......تو را بس منتظر ماندم اوتاندي لحظه لرسندن(لحظات از تو خجالت کشيد)بدان من دوستت دارم اينان بو يا شلي گوز لردن(از چشم هاي گريانم باور کن!ادامه دارد ...
فصل ۳۶به ياد شب تولد علي افتادم،دلم گرفت.بهروز که تمام حرکات مرا زير نظر داشت با ديدن ناراحتي که شايد از چهره ام تراوش مي کرد رو به نوازنده کرد و گفت:اين چه جور آهنگيه که مي زني؟يه چيز شادتر بزن حالمون رو گرفتي!خنده ام گرفت،لبخندي به رويم زد و گفت:ما براي خوشحالي شما ،بيشتر از اين حرفها حاضريم بديم!پوزخندي زدم و گفتم: مثل اينکه خيلي احساساتي تشريف داريد!نگاهش را در صورتم چرخاند و گفت:نبودم،تا اينکه شما رو ديدم!به نوازنده ي گيتار چشم دوختم اطرافيان براي هنر نمايي او دست مي زدند و با آهنگ او هم نوايي مي کردند گفتم:فکر کنيد نديديد،چون آمادگي پذيرش هيچ احساسي رو ندارم!بعد بلند شدم و از او و جمع فاصله گرفتم.چقدر دلم براي او و براي اخلاق کمي!تندش تنگ شده بود،براي محبت ها و ابراز محبتهاي عجيب و غريبش.با فکر خود درگير بودم که کيارش سر راهم سبز شد و پرسيد:خوش مي گذره؟بي حوصله و سرد گفتم: بله ممنون!خواستم راهم رو کج کنم و از مقابلش بگذرم که گفت:شما هنوز جواب منو نداديد؟اينبار عصباني شدم و گفتم: جواب چي رو؟لبخندي به اصطلاح عاشقانه به رويم زد و گفت:پيشنهاد ازدواجم رو....من واقعاً شما رو دوست دارم و..در حالي که سعي مي کردم خود را کنترل کنم تا صدايم بلند نشود گفتم:نه نوک گوشام مخملي شده نه نوک دستام هم بسته،برو رد کارت آقا تا يه جور ديگه نشده!...اگه آخرين مرد روي زمين شما باشيد حاضرم مجرد بميرم و با شما تأهل اختيار نکنم!عصبانيت درون چشمانش را نديده گرفتم و به طرف دايي حرکت کردم.وقتي کنارش نشستم آرام گفت:چرا رنگت پريده؟کسي حرفي زده؟لبخندي زدم و گفتم:طوري نيست، حالم خوبه!تا آخر مهماني از کنار دايي جم نخوردم،مي دانستم قصه ي عشق کيارش هم نقشه ي ديکري از جانب شوکت است.وقتي به خانه برگشتم ملوک به اتاقم آمد و گفت:خانم محتشم سه بار تماس گرفته و گفته هر وقت رسيدم به او زنگ بزنم.-الان که دير وقته،باشه فردا صبح زنگ مي زنم!ملوک شانه اي بالا انداخت و گفت:ولي خانم گفتن حتي اگه نصف شب هم اومديد زنگ بزنيد الان که ساعت دوازدهه!نگران شدم و گوشي را برداشتم و شروع به شماره گيري کردم،ملوک که خاطر جمع شد کارش را انجام داده رفت. با دومين بوق تلفن را برداشت صداي خودش در گوشم پيچيد:سلام خانوم،ميشه به گردش!با خجالت جوابش را دادم،چهار ماه بود که اصلاً سراغي از آنها نگرفته بودم.گفت:يعني اونقدر گرفتار شدي که ديگه حتي نمي توني يه زنگ کوچولو بزني؟-شرمنده،حق داريد!وقتي دليل تماسش را پرسيدم گفت:ما مي مونيم و گرفتاري عزيزم،صبا که درک نمي کنه.خيلي بهانه ي تو رو مي گيره...گفتم اگه وقت داري فردا تولد صباست يه سر بيايي اينجا!تبريک گفتم و پرسيدم:جشن گرفتيد؟-نه عزيزم...مي دوني که صبا از جشن متنفره،بيشتر دوست داره خودموني دور هم باشيم!منظورم چيز ديگري بود پرسيدم:کيا هستن؟-منم و تويي و صبا واکرم !خيالم راحت شد و گفتم: حتماً مي آم!-براي ناهار منتظرتيم ها..!-حتماً...ببخشيد مزاحمتون شدم،خداحافظ!وقتي تماس را قطع کردم به سراغ دايي رفتم،مي دانستم نخوابيده و مشغول خوردن جوشانده اي است که ملوک خانم آخر شب به او مي داد.حدسم درست بود ،داشت گل گاو زبونشو مي خورد که با ديدن من گفت:-چي شده عزيزم؟-دايي من فردا نمي تونم بيام شرکت!-چرا؟-فردا تولد صباست،نوه ي خانم محتشم.دعوتم کرده،نمي تونم دعوتش رو رد کنم.احتمال زياد تا عصر مي يام!سري تکان داد و گفت: خوش بگذره عزيزم!.....پول کم نداري؟گونه اش را بوشسدم و گفتم:نه دايي جون،شب بخير!صدايش آرام در سکوت اتاق پيچيد:شب بخبر...!عروسک بزرگ و زيبايي خريداري کردم و درون ماشين گذاشتم.مي دانستم علي نيست اما قلبم يه لحظه آرام و قرار نداشت.يک ربعي مقابل درشان درون ماشين نشستم،مثل اولين باري که پا به اين خانه گذاشتم پر از دلهره و ترس بودم .بالاخره بادست لرزان انگشت روي زنگ گذاشتم و در بدون صداي کسي از آيفون باز شد،ماشين را به داخل برده و در را بستم.اکرم و صبا از پله ها پايين مي آمدند.روي شن ريز به هم رسيديم،صبا به آغوشم پريد و بغلم کرد .دلم برايش واقعاً تنگ شده بود.صورتش را بوسيدم و گفتم:تولدت مبارک!....خنديد و گفت:يادت بود؟....فکر کردم فراموش کردي!واقعاً فراموش کرده بودم اما به او گفتمک مگه مي شه تولد عشقم رو فراموش کنم؟او که نمي دانست در چه برزخي همه ي بيادماندني ها را جا گذاشته ام پس بگذار دل چون آسمان پاکش لکه اي برندارد،خنديد و گفت:-دلم برات خيلي تنگ شده بود!اکرم به شوخي گفت:اين چهار ماه يه بار اين مدلي نخنديده ببين چه شارژ شده!صبا را روي زمين گذاشتم و به سوي او رفتم و بغلش کردم و گفتم:آخيش،دلم آروم گرفت!پيشانيم را بوسيد و گفت:اي زبون دراز!آره دارم مي بينم چقدر سر مي زني......حالا دلت آروم گرفت؟آهي کشيدم و گفتم:حق داريد!ولي به خدا خودم هم اين مدت يه لحظه وقت براي آروم گرفتن نداشتم!سرم رو نوازش کرد و گفت:مي دونم دخترم...! بريم تو!-يه دقيقه صبر کن!به طرف ماشين رفتم و عروسک بزرگي را که براي صبا گرفته بودم از ماشين در آوردم،دقيقاً همقد صبا بود.با چشمهاي گرد و ذوق زده به عروسک بزرگ و خوشگلي که در دستم بود نگريست،گفتم:تولدت...مبارک!--مال منه؟...چقدر خوشگله!-بله!نمي خواي بگيريش؟اکرم خنديد و گفت: اين خودش همقد صباست!....بده من بيارم!سري تکان دادم و گفتم: راست مي گيد!خودم مي آرم،شما چرا زحمت بکشيد.صبا جلو آمد و دوباره صورتم را بوسيد و با دست عروسک را ناز کرد.براي آرام تر شدن خودم گفتم:کسي پيش خانم محتشم نيست؟صبا سري تکان داد و گفت: چرا...!خاله ريحانه و خاله سعيده هم هستن!براي لحظه اي لبخند از لبم پربد اما سعي کردم زود خودم را جمع و جور کنم.خانم محتشم با ديدن من لبخند روي لبش را پر رنگ تر کرد و به رويم آغوش گشود:تو آسمونها دنبال اين دختر خوشگل مي گشتيم،فکر نمي کرديم رو زمين باشه!...چقدر دلم برات تنگ شده بود!از اغوشش بيرون آمدم و گفتم:واقعاً شرمندم...منم دلم براتون يه ذره شده بود!با سعيده و ريحانه دست دادم و روبوسي نکردم.ريحانه به طعنه گفت:-شيک کردي....شنيدم اون بالا بالاها مي پري!کنار صبا روي کاناپه نشستم و پايم را روي پاي ديگر انداختم و گفتم:-کسي که غرق زندگي زميني شده وقت براي پرس و جو و تحقيق در مورد اون بالا بالاها نداره...!نمي دونستم دست از زندگي زميني شستي! همسرت چطوره؟خونواده؟چشمهايش را کمي تنگ کرد و به طعنه گفت:خوبن..!راستي دايي جون چطوره؟هنوز از دستش دلخور بودم،حتي يه بار براي تسليت نيامده بود .مي دانستم که مي داند.گفتم:نمي دونستن که اينجايي والا سلام مي فرستادن!به طرف خانم محتشم برگشتم در چشمانش دنيايي خنده بود،لبخندي به رويش زدم و گفتم:راستي ديشب تو مهموني حاج آقا زماني،خواهرتون رو ديدم!کمي فکر کرد و گفت:فکر کنک اونم تو بازار فرشه،نه؟-بله!-تنها بود؟زير چشمي نگاهي به ريحانه انداختم،مي دانستم چه قصه اي پيش خود در باره ي من خواهد ساخت گفتم:نه!همراه همسرشون و آقا کيارش بودن!چند دقيقه اي بيشتر باهاشون صحبت نکردم!ريحانه بلند شد و سر پا ايستاد و رو به سعيده گفت: سعيده جون ديگه بريم،اومديم يه تبريک برا تولد صبا بگيم و بريم!خانم محتشم گفت:کجا؟....اين مدلي که نمي شه،تازه تولد صبا بعد از ظهره.سعيده زير چشمي نگاهي به من انداخت و گفت:باشه برا يه روز ديگه چون من ريحانه رو اوردم،خودم هم بايد برش گردونم . نمي تونم رفيق نيمه راه باشم،مثل خيلي ها!لبخند روي لبم براي کنترل خشمم بود تا صدايم در نيايد،همانجا از آنها خداحافظي کردم و سرجايم نشستم.خانم محتشم پس از رفتن انها با خنده گفت:خوب شد رفتن،اگه نيم ساعت ديگه مي موندن فکر کنم يه دوئل حسابي اينجا راه مي افتاد!صبا عروسکي را که برايش خريده بودم کشان کشان داخل نشيمن آورد و گفت:مامان بزرگ....ببين کيانا برام چي گرفته !خانم محتشم خنديد و گفت: دستت درد نکنه...چقدر هم گنده است!صبا دستش را دور عروسک حلقه کرد و بغلش نمود و گفت:دوستش دارم!بعد از مدتها بدون مانعي خنديدم و با آنها خوش گذراندم.وقتي به خود امدم ساعت هفت و نيم عصر بود و چشمهاي صباي نه ساله را خواب گرفته بود.سرش را بوسيدم و گفتم:برو بخواب،خسته شدي.اکرم خانم براي شام بيدارت مي کنه.چشم هايش پر از اشک شد و گفت:مي خواي بري؟مقابلش زانو زدم و گفتم:ديگه بايد برم،ديرم شده!دست هايش را پشت گردنم حلقه کرد و با التماس گفت:تو رو خدا بعد از شام برو خواهش مي کنم!-عزيزم،خب من دوباره مي آم!....اينجوري مي کني داييم نمي ذاره بيام اينجاها !نگاهش را آنچنان پر التماس به چشمم دوخت که دلم ريش شد گفت:فقط امشب رو،قول مي د مديگه اصرار نکنم!خانم محتشم خنديد و گفت:فقط امشب رو ناپرهيزي کن و بمون،به خاطر دل صبا!موبايلم به صدا در آمد به گوشي نگاه کردم،دايي بود:کجايي؟-سلام دايي!منزل خانم محتشم هستم!در صدايش هيچ چيز را نمي شد خواند گفت:نمي خواي بيايي؟خنده ام گرفت،نگاهم را به چشمان پر از انتظار صبا دوخته و گفتم:-يه نفر اينجاست که نمي ذاره من بيام...!گوشي را به دست صبا دادم ،با خجالت سلام داد.-....-ممنون،مرسي!دايي اجازه مي ديد کيانا امشب اينجا بمونه...آخه امشب تولدمه!رو به خانم محتشم گفتم:برنامه ي شام به شب موندن اينجا ختم شد .....نبايد بذاريد صبا کسي رو دعوت کنه!خانم محتشم لبخندي زد و گفت:تو احتياج به دعوت نداري خونه ي خودته!...صداي فرياد بلند صبا حرف خانم محتشم را بريد،ذوق زده گوشي را به طرف من گرفت و گفت:اجازه داد شب رو اينجا بموني!لبخندي به رويش زدم و گوشي رو گرفتم:بله دايي جون!به شوخي گفت: دفعه اخرت باشه منو رودرروي يه بچه ي نه ساله مي کني تا نتونم نه بگم!خنديدم و گفتم:بس که مهربونيد!-خب خب!ديگه پاچه خواري نکن،بسه!...مواظب خودت باش!-شما هم همين طور،خداحافظ!نگاهم به خانم محتشم افتاد که در فکر بود ،مي دانستم فکرش مشغول چه موضوعي است.گفتم:اگه اجازه بديد ببرم صبا رو بخوابونم و نمازم رو هم بخونم!صبا گفت:مگه نگفتي نه سالم که شد بايد هميشه نماز رو بخونم؟خنده ام گرفت و گفتم:بله!-خب منم اول نمازم رو مي خونم بعد يه کم مي خوابم!دست داز کرد و کادويي که اکرم بهش داده بود رو برداشت و با دست ديگر هم خواست کادويي خانم محتشم را بردارد که من برداشتم و گفتم:تو برو من اينا رو مي آرم!بعد رو به خانم محتشم گفتم:مي خوايد کمک کنم وضوتون رو بگيريد؟لبخندي زد و گفت:نه عزيزم،خودم مي تونم!صبا مقابل در آسانسور ايستاده بود گفت:بيا با اسانسور بريم اينجوري راحت تره!عروسک غول پيکر را داخل اسانسور کشيدم و پرسيدم:خاله سعيده خيلي مي اد اينجا؟سري تکان داد و گفت:آره!براي کنترل خشم، نفسم را به تندي بيرون دادم و سعي کردم فکرم را از او خالي کنم.پرسيدم:صبح ها مدرسه مي ري؟سري تکان دادو گفت:بله!عروسکش را گوشه ي اتاقش گذاشتم و گفتم: اينجا خوبه؟-آره!دوان دوان به طرف دستشويي رفت تا وضو بگيرد، لباسش را کمي خيس کرده بود.به طرف چادر و مقنعه اي که اکرم برايش دوخته بود رفت و انها را پوشيد،مثل فرشته هاي کوچولو شده بود.رو به من گفت:کيانا جون،زود باش ديگه...!وقتي وضو گرفتم و برگشتم ديدم سجاده و چادر نمازم را که به او داده بودم در کنار سجاده اش روي زمين گذاشته.گفت:-اينا رو ديگه نگه مي دارم تا بزرگ بشم و بتونم استفاده کنم،حالا چادر اندازه ي خودم دارم!بعد از اتمام نماز رو به او گفتمک حالا يه کم دراز بکش و بخواب،خسته اي!چشم هايش را خواب گرفته بود گفت:اگه بخوابم نمي ري؟خنديدم و گفتم:تو که اجازه ام رو از داييم گرفتي،امشب پيش تو مي مونم!خودش را زير لحاف کشيد و گفت:من فقط يه کم مي خوابم،بيدارم کني ها!خنديدم و گفتم:باشه!جانماز و چادر را جمع کردم و از اتاق خارج شدم و سري به اتاق سابقم ردم،همان طور مانده بود فقط وسايل من ديگر در آنجا نبود.نگاهي به ساختمان اجر سه سانتي انداختم،چراغش روشن بود،قلبم بناي تپيدن گذاشت.پس علي در خانه بود،چند نفس عميق کشيدم و گفتم:خودت رو جمع و جور کن!وقتي پا به نشيمن گذاشتم خانم محتشم نمازش را خوانده بود ،با گفتن قبول باشه!نگاهش را به طرف من چرخاند و تشکر کرد.مهر و چادر را از او گرفتم و سرجايش گذاشتم و گفتم:مي خوام يه چيزي ازتون بپرسم اما مي ترسم جواب نديد!خنديد و گفت:بپرس!....اگه مربوط به من باشه مطمئن باش که جواب مي شنوي!-در رابطه با شماست!...نمي دانستم چطور بپرسم،وقتي دست دست کردن مرا ديد گفت:-اگه حرفيه که راحت نمي توني بزني،خب نگو عزيزم!نفسم را به تندي بيرون دادم و گفتم:چرا شما دوباره ازدواج نکرديد؟نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:بعد از هرمز؟-بله!روبرويش نشستم و چشم به او دوختم،آهي کشيد و گفت:يه قلب چند بار مي تونه عاشق بشه؟هاج و واج نگاهش مي کردم،متوجه منظورش کشدم و گفتم:متوجه منظورتون نمي شم!لبخندي به رويم زد و گفت:قلب من اون قدر خوش شانس بود که دوبار طعم عشق رو فهميد.نمي تونه باز هم شانس بياره و عشق سوم رو تجربه کنه،اونهم اونقدر دير.خيلي از آدمها يه بار هم طعمش رو نمي چشن اما من دو بار چشيدم و اين برايم کفايت مي کرد.-اما عشق اول يه چيز ديگه است،نه؟خنديد و گفت:حالا چرا اينقدر گير دادي به اين عشق اول؟زدم به سيم اخر و گفتم: چرا شما و دايي....حالا که مي تونيد از کنار هم بودن لذت ببريد از هم دوريد؟لحظه اي درنگ کرد و سپس گفت:زمان خيلي بلا سر احساسات و افکار ادم مي اره ،بعضي وقتها بهتره بعد از گذشت يه زماني حرف نيمه تمام رو سرجاش رها کنيم و دوباره نريم سراغش که جمله رو به پايان برسونيم.-چفدر حرف هاتون غمگين و نااميد کننده است.دارم مي بينم هنوز عشق دايي براتون زيبا ترين خاطره ي جوونيتونه،براي دايي هم اونقدر عزيزه که هيچ کس رو تو اين مدت تو زندگيش راه نداده....يه کم از اين دنيايي که براي خودتون ساختيد فاصله بگيريد و بذاريد روزهاي مونده از زندگيتون رو با هم باشيد.اگه اين عشق اينقدر قويه که توي چهل سال تکون نخورده پس يه عشق الکي نيست!خانم محتشم آهي کشيد و گفت:خيلي ها سال ها به دنبال يه تصوير مي دون اما آخرش مي بينن اون تصوير سرابه!حالا که شروع کرده بودم کوتاه نمي اومدم:نه شما سرابيد و نه دايي فريدون!...چرا با اين حرفها مي خوايد از واقعيت فرار کنيد؟چرا از واقعيت تا اين حد مي ترسيد؟نفسش را به تندي بيرون دادو گفت:واقعيت چيه؟....واقعيت اينه ککه من پنجاه و پنج سالمه و يه پسر سي و شش ساله دارم و يه نوه ي نه ساله!بايد با آرامش با او حرف مي زدم تا متقاعدش کنم،نفس عميقي کشيدم و گفتمک-اينا همه يه قسمت از زندگي شما هستن که به شما وابسته اند نه خود شما،خود شما زني هستيد که هنوز تو قلبتون دنيايي از احساسه که مربوط به دايي منه.مي دونم نه پسرتون و نه نوه تون مخالفتي با اين قضيه نخواهند داشت!....شما يه انسان زنده ايد و احتياج به زندگي داريد!چشم هاي خانم محتشم پر از اشک شد و گفتکمن همون شهلاي سالها پيش نيستم،شهلايي هستم که سالهاست روي اين صندلي چرخدار نشستم و از اين رو زندگي رو مي بينم!....فريدون عاشق اون شهلا بود!سري تکان دادم و گفتمک فريدون عاشق روح و تمام وجود شماست نه پاهاي شهلا!....فريدون همون فريدونيه که اومد در خونه تون تا بگه من هستم تا همه ي غصه ها و غم هاتون رو با من شريک بشيد و شما از در خونه تون روندينش...مگه نمي خواستيد بدونيد براي چي اومده بود در خونه تون؟.... به خاطر همين حرف!خانم محتشم با دهان باز مرا نگريست . پس از چند لحظه پرسيد:-مي دونه که تو همه چيز رو مي دوني؟سري تکان دادم و گفتم:بله!...اينا رو هم خودش گفت!دست هايش مي لرزيد،انها را در هم چفت کرد تا من متوجه لرزششان نشوم و گفت:من بايد فکر کنم،به خيلي چيزها...به خيلي....بگو ببينم فريدون خبر داره؟سري به نشانه ي پاسخ منفي تکان دادم و گفتم:مي خواستم اول با شما صحبت کنم....دايي طاقت يه بار ديگه ضربه خوردن رو نداره!رنگ از رويش پريد.-سلام...!سرم به طرف علي چرخيد.دستپاچه بلند شدم و ايستادم گفت: بفرماييد بشينيد!..خوش امديد!حس مي کردم تمام بدنم در حال لرزيدن است،با صدايي که بيشتر به زمزمه مي ماند جوابش را دادم.خانم محتشم با گفتن:-چقدر دير کردي!نگاه او را به طرف خود چرخاند و نفهميدم چه جوابي به اوداد،اصلاً نمي توانستم سرم را بلند کنم.اکرم وارد اتاق شد و گفت:-خانوم شام حاضره ميز رو بچينم؟خانم محتشم سري تکان داد و گفت:-کيانا جون زحمت صبا رو مي کشي؟از خدا مي خواستم،براي خارج شدن از اتاق گويي بال در آوردم. ادامه دارد ...