قصل ۳۷صبا به طرف ميز عسلي رفت و هديه اش را باز کرد،از اندازه ي جعبه معلوم بود جواهر است.زنجير و پلاک ساده و قشنگي بود ،به طرف من دويد و گفت:کيانا جون بنداز تو گردنم!زنجير را دور گردنش بستم .با دست زنجير را بالا آورد و نگاهي به آن انداخت ،سپس به طرف علي دويد و دوباره او را بوسيد و گفت:-مرسي دايي جون خيلي قشنگه!علي با نگاه پر محبتي به او نگريست و گفت:بشين شامت رو بخور!خانم محتشم رو به من گفت:چرا اونجاايستادي؟بيا بشين ديگه!علي اصلاً نگاهي هم به سمت من نينداخت.نشستم اما اشتهايي به خوردن نداشتم،بيشتر با غذا بازي مي کردم تا چيزي از آن بخورم.حواسم بود،علي هم چيز زيادي نخورد.خانم محتشم هم حرفي نزد.صبا بامزه تر از همه مان بود،وسط غذا در حال چرت زدن بود پس از اتمام غذايش گفتم:اگه اشکالي نداره من صبا رو ببرم بخوابه!خانم محتشم لبخندي زد و گفت:چه اشکالي داشته باشه عزيزم،منزل خودته!براي اولين بار علي به طرفم برگشت و گفت:اگه اشکالي از نظر شما نداشته باشه زودتر برگرديد چون مي خواستم چند دقيقه وقتتون رو بگيرم!رنگ از رويم پريد،لبخندي زد و گفت:نترسيد،نه مي خوام سرتون رو ببرم نه اينکه سم به خوردتون بدم فقط مي خوام اتهامي که بهم زديد رو رفع کنم!نگاهم رو به خانم محتشم دوختم،خانم محتشم با حرکت لب به من فهماند که فعلاً سکوت کنم.دست صبا را گرفتم و او را به اتاقش بردم.اکرم داشت شامش را مي خورد و متوجه عبور من و صبا نشد.صبا را به اتاقش بردم و مثل قبل کمک کردم که در جايش دراز بکشد و بخوابد.پاهايم جلو نمي رفت،نمي دانم از چه مي ترسيدم.ده دقيقه اي روي پله بلاتکليف ماندم و در آخر نفس عميقي کشيدم و به خود گفتم ، مرگ يه بار شيون هم يه بار.از پله ها سريع پايين امدم تا دوباره دچار تزلزل نشوم و با خود گفتم:خب خانم محتشم هم هست ،اون نمي ذاره علي باهام دعوا کنه!به خود دروغ مي گفتم،از دعوا کردن با او نمي ترسيدم بلکه از حرفي که مي خواست بزند ترس برم داشته بود.اکرم ميز را جمع کرده بود و براي جمع قهوه آورد اماخانم محتشم با گفتن امروز خيلي خسته شدم ،مي خوام برم بخوابم...شمام حرفاتون روطول نديد و زود بخوابيد!...شب بخير گفت و رفت.با رفتن خانم محتشم سر پا بلند شدم اما علي با لحن محکمي گفت:بشين،خودم ازش خواستم تنهامون بذاره!نشستم و فنجان قهوه را با دست لرزانم برداشتم و به لبم نزديک کردم.لب هايم کرخت و بي حس شده بود و گرماي قهوه جان دوباره به آن مي داد.تا اتمام قهوه ام حرفي نزد ،همين که فنجان خالي را روي نعلبکي گذاشتم شروع کرد:-خانوم کوچولو،تو منو متهم کردي به اينکه در ارتباط با ثريا من مقصر بودم....براي نتيجه گيري بايد از خيلي چيزها خبر داشته باشي!...ميان حرفش آمدم و گفتم: من معذرت مي خوام نمي خواستم اون حرف رو بزنم ،نمي دونم چرا...اين بار او ميان حرفم امد و گفت:بس کن!....ساکت باش و گوش بده.مي خوام بعد از مدتها مهر سکوت رو از روي لبام بردارم و اين فرياد بي صدايي رو که تو دلمه بريزم بيرون!....تو مي گي من به عشق ثريا خيانت کردم....عشقي که بوده و پامالش کردم...کدوم عشق؟.....تو حتي ثريا رو نديدي که ازش طرفداري کني.....فقط...ول کنيم!...بيست و يکسالم بود که شروع به اهنگسازي کردم به طور حرفه اي.....يکي از اساتيدم کمک کرد تا مثلاً استوديو رو داير کنم و با چند تا از بچه ها دور هم جمع شديم....اکثرشون رو شب تولدم ديدي و ثريا که به عنوان منشي استخدام شد.خوشگل بود،از اون خوشگلايي که سرو گوششون مي جنبه...خيلي زود بهش دل باختم اما حرفي نزدم.ا.ن خيلي زود فهميد بهش علاقمند شدم....نمي تونستم تو چشاش نگاه کنم و همش در حال فرار ازش بودم...تا اينکه يه شب زنگ زد خونمون،فکر مي کردم مشکلي براي يکي از بچه ها پيش اومده يا زنگ زده قراري چيزي رو بهم يادآوري کنه اما زهي خيال باطل....گوشي رو که برداشتم صداش توي گوشي پيچيد:سلام آقاي محتشم...!نمي خوام زياد مزاحمتون بشم،فقط خواستم بگم ديگه نمي تونم با گروه شما کار کنم،واقعاً برام مقدور نيست....!يخ کردم،حس مي کردم دنيا از زير پام خودش رو کنار کشيده.با صداي لرزوني گفتم:چيزي شده؟کسي حرفي بهتون زده؟آهي کشيد و گفت:نه!...اما واقعاً نمي تونم!حس مي کردم اگه اون رو از دست بدم دنيا برام تموم مي شه،گفتم:اگه مشکل حقوقتونه.....ميون حرفم اومد و گفت:نه!مشکل اينه که نمي تونم با شما کار کنم!-آخه چرا؟صداي فريادمم رو با زمزمه اش خفه کرد:چون دوستتون دارم و شما احساسي به من نداريد!...اين برام سخته که.....حرفش رو ادامه نداد.داشتم از ذوق خفه مي شدم،بهش گفتم دوستش دارم و خيلي حرفهاي ديگه.مدت زيادي به هم حرف زديم و قرار شد اين رابطه تا مدتي مخفي بمونه،طبق خواست خود ثريا.برام تعجب آور بود که ثريا اين خواست رو ازم داشت.من مي خواستم زودتر ازدواج کنيم و اون بهونه مي آورد که هنوز شرايطش رو نداره.فرداي اون شب بعد از ساعت کاري با هم رفتيم بيرون و اون برام گفت يه پدر معتاد داره که در مغازه ي بقالي مي ايسته و يه خواهر کوچکتر از خودش و مادري که آرايشگاه داشت.مي گفت دوران کودکيش با سختي گذشته و اينکه ماها از يه طبقه خانوادگي و اجتماعي نيستيم.اونقدر دوستش داشتم که مي خواستم تمام سختي ها ي دنيا رو به خودم هموار کنم تا اون خوشحال باشه.بهش گفتم:ثريا،من عاشق ترين عاشق دنيام.اگه تو رو داشتته باشم هيچ چيزي از اين دنيا نمي خوام.از اين به بعد دوتايي مون مشکلات تو رو از سر راه برمي داريم...!الان وقتي ياد حماقتهاي اون موقعم مي افتم حالم از خودم به هم مي خوره.جوري شده بود که خرج لباساش،وسايلش،حتي پول کتابهاي خواهرش رو من مي دادم.اون موقعها چون بهم گفت که نمي خواد با مادرم زير يه سقف زندگي کنه ساختمون اونورو دادم برام بسازن،هرچند مادرم از کارام سر در نمي آورد و مي گفت:ساختمون به اين بزرگي تو مزاحمتي براي ما فراهم نمي کني......بنده ي خدا اوايل فکر مي کرد به خاطر سازم و سر وصداي مربوط به اون مي خوام زندگي مستقلي داشته باشم......خلاصه يه سالي از رفاقت من و ثريا مي گذشت که مامان متوجه جريان شد و بهم گفت اينجوري رابطه داشتن با يه دختر نامحرم درست نيست.خواست از ثريا بخوام با خونواده اش صحبت کنه تا براي خواستگاري پا جلو بذاريم.مي دونستم جواب ثريا چيه اما باهاش صحبت کردم.ثريا گفت:نه!فعلاً نمي تونم...!-بابا پدرت خوب مادرت خوب،مگه منو دوست نداري؟-چرا...اما آمادگي ازدواج رو ندارم!-خب نامزد مي مونيم...!-نه!اعصلبم خورد بود و واقعاً به هم ريخته بودم.اون شب مادر منتظر بود تا بهش جواب ثريا رو بگم.وقتي روبروش نشستم و گفتم جريان از چه قراره ازم خواست تا ثريا رو به ديدنش ببرم.وقتي موضوع رو به ثريا گفتم اخماش رفت تو هم و گفت:فکر مي کردم تو بايد تصميم بگيري نه مادرت...!بهم برخورد و گفتم:زحمتم رو کشيده،بالاخره بايد نظرش رو در مورد تو جويا بشم!يهو تغيير قيافه دادو گفت:حق با توئه.....داشتم باهات شوخي مي کردم...!بالاخره براي آخر هفته قرار گذاشتيم تا به ديدن مادر من بريم.روز قبلش هم رفتيم يه دست لباس کامل براي اين ديدار براش خريداري کردم،چند ساعتي خونه ي ما بود و با من و خونواده ام وقتش رو گذروند.شب وقتي رسوندمش و برگشتم مستقيم رفتم پيش مامان،با ديدن من اشاره اي به عاطفه کرد تا از اتاق خارج بشه بعد رو به من کرد و گفت:-پسرم مي خوام که ازم نرنجي و منطقي به حرفام گوش بدي....من عمري عاشق بودم و نگاه يه عاشق رو از بيست هکتاري تشخيص مي دم اين دختر هيچ علاقه اي به تو نداره ،عاشق تنها چيزي هم که هست پول توئه که براش خرج مي کني.....اين حرف مامان بهم برخورد و براي اولين بار با هم بحث کرديم،من تا مدتها باهاش سرسنگين برخورد مي کردم ،بهش گفتم يا ثريا يا هيچ کس!بنده ي خدا لبخند غمگيني روي لبش نشست و گفت:علي...اين برات زن بشو نيست،من گفتم تو خودت نخواستي بشنوي!وقتي خونه ي خودم ساخته شد به اونجا رفتم،به ندرت به ديدن مادر مي نومدم و به اصطلاح باهاش قهر بودم.همه کسم شده بود ثريا.يه بار خيلي پکر بود پرشيدم:چي شده؟برگشت و گفت:سهيلا دانشگاه آزاد قبول شده و تو هزينه ي دانشگاه موندن!منم مثل هالوها برگشتم و گفتم:مگه من مردم؟طوري شد که من هر ترم به سهيلا شهريه اش رو مي دادم تا واريز کنه...عشق ثريا بقدري کورم کرده بود که نمي فهميدم وقتي پول ازم مي خواد باهام با محبت حرف مي زنه و قربون صدقه ام مي ره.تنهايي و دوري از اون برام سخت بود،هر وقت حس مي کردم يه کم بهش نزديک شدم و مي تونم دست دراز کنم و بگيرمش مثل ماهي از دستام سر مي خورد و مي رفت.دو سال و نيم از دوستي من و اون مي گذشت که به خاطر عفونت در مجراي...به دکتر مراجعه کردم و بعد از آزمايشات و معاينه هاي مختلف معلوم شد من...سکوت کرد،داشتم از کنجکاوي مي سوختم.حرفي نزدم تا خودش شروع کند به من نمي نگريست و چشم به بيرون از پنجره دوخته بود ،آهي کشيد و گفت:حتي در موردش حرف زدن هم ناراحتم مي کنه...!داشتم مي گفتم،دکتر تشخيص داد توليد اسپرم در من به قدري کم هست که مي شه گفت اصلاً وجود نداره و من بچه دار نمي شم.اما مشکل ديگه اي در امر ازدواج ندارم!با شنيدن اين حرف انگار سنگيني دنيا رو روي قلبم احساس کردم.سوار ماشين شدم و از تهران خارج شدم و يه جايي تو جاده ي کرج نگه داشتم ،خلوت بود و پرنده پر نمي زد.تا مي تونستم فرياد زدم و آخرش هم گريه کردم،من عاشق بچه ها بودم و دوست داشتم هميشه اطرافم پر از بچه باشه اما تقديرم سکوت رو بهم هديه کرده بود.دير وقت بود که به خونه برگشتم ،همين که رسيدم خونه تلفن شروع به زنگ زدن کرد.سرم داشت از درد مي ترکيد،دو شاخه رو از پريز کشيدم و همانطور با لباس روي تخت دراز کشيدم.ترس از دست دادن ثريا تو تمام سلولهام رخنه کرده بود ،واقعاً به خاطر اين موضوع مي ترسيدم...نمي تونستم دست نفس بکشم...با صداي زنگ در از جا پريدم و يه نگاه تو آينه به قيافه ي نزار و پف کرده ام انداختم و به طرف در راه افتادم عاطفه بود.با ديدن من لبخند از روي لبش محو شد و گفت:چي شده داداش؟....رنگت چرا پريده؟چشات چرا پف کرده؟به زور لبخندي به رويش زدم و گفتم:چيزي نيست سرم خيلي رد مي کنه.کارم داشتي؟هاج و واج يه لحظه همون طور موند و نگاهم کرد،يهو انگار که تازه يادش اومده باشه چي مي خواد گفت:آهان...مامان زنگ زد کارت داشت چون گوشي رو برنداشتي گفت من بيام دنبالت!-بهش بگو امشب حالم خوب نيست باشه براي فردا!با نگراني گفت:زنگ بزنم دکتر اديب بياد معاينه ات کنه؟...سوپي چيزي مي خواي بگم اکرم درست کنه؟....اصلاً خودم درست مي کنم!دستي به موهاي قشنگش کشيدم و گفتم:نه!يه کم استراحت کنم بهتر مي شم!از خودم بدم اومد که اون مدت رو ازشون کنار کشيده بودم،نگراني تو چشماش دلم رو لرزوند.در رو بستم و باز به گوشه ي تنهايي خودم برگشتم و به اين موضوع فکر مي کردم که شايد به خاطر شکستن دل مادر م اين بلا سرم اومده.تصميم گرفتم قبل از رفتن به دانشگاه به ديدن مادرم بروم و ازش به خاطر رفتارم معذرت بخوام ،گفتم شايد از اين طريق مشکلم حل بشه!!! مي دوني...آدم موقع گرفتاري و مشکل تاره به ياد اشتباهاتش و فراموشيش مي افته.به قدري مست از عشق ثريا بودم که مدتها بود خلوتم با خدام رو فراموش کرده بودم،اون شب مدتها سر به مهر گذاشتم و گريه کردم و از خدا خواستم بهترين راه رو جلو روم باز کنه.صبح که شد به ديدن مامان رفتم،با نگاه نگرانش بهم چشم دوخت و گفت:-عاطفه مي گفت حالت زياد خوب نبود!لبخندي به روش زدم و گفتم: يه کم سرم درد مي کرد طوري نبود،کارم داشتيد؟با خنده گفت:دارم آروم آروم احساس پيري مي کنم!سرش رو بوسيدم و گفتم: بيشتر از بيست سال بهت نمي آد....حالا چطور شده فکر پيري افتادي؟ر حابي که مي خنديد گفت:من جوون بيست ساله قراره مادر شوهر و مادر زن بشم...خداي من،فکرش رو که مي کنم از خنده روده بر مي شم!فردا قراره براي عاطفه خواستگار بياد،خواستگاري که فکر مي کنم عاطفه بهش تمايل داره!اشکش ميون خنده اش از چشاش مي چکيد.سرش رو بغل کردم،حالا فقط صداي گريه اش تو گوشم بود.يهو ازم فاصله گرفت واشکاش رو پاک کرد و با لبخندي بر لب گفت:حسابي زده به سرم...خواستم بهت بگم واسه فردا شب زود بيا،تروتميز و شيک درست مثل پدرت!سري تکان دادم و گفتم:چشم!وقتي مي خواستم از در اتاق خارج بشم به طرفش برگشتم و گفتم:-مامان...!با تعجب به طرفم برگشت و گفت:جونم!نفس عميقي کشيدم و گفتم:منو به خاطر برخورد ابن مدتم ببخش!خنديد و گفت:يه مادر کينه اشتباهات پسرش رو به دل نمي گيره...برخوردي هم يادم نمي آد که بين ما بوده باشه!در حابي که بغض گلوم رو مي فشرد گفتم:دوستت دارم مامان!و به سرعت از جلوي چشمش دور شدم .عصري رفتم استوديو،همه جرأتم رو جمع کردم و رفتم پيش ثريا و گفتم:امشب بايد باهات حرف بزنم!رنگش پريد و گفت:امشب رو نمي تونم باشه براي فردا!-من بايد باهات حرف بزنم ،نمي تونم بذارم براي فردا،باشه اگه نمي توني بعد از ساعت کاري بياي،الان بريم!مردد بود گفت:الان مي تونم،اگه براي تو مشکلي نباشه!رفتم تو و به سعيد گفتم کاري برام پيش اومده و بايد برم.تو کافي شاپ حتي مي تونستم به چشماش نگاه کنم،نگاهم رو دوختم به دستام که تو هم گره زده بودم و روي ميز گذاشته بودم.ازش خواستم وسط حرفم نپره و بذاره تا ته حرفم رو بهش بگم اونم قبول کرد.همه ي جريان رو گفتم و آخرش هم گفتم که عاشقشم و حاضرم به خاطرش همه کار کنم،حتي اگه مصلحت اينه ديگه مزاحم زندگيش نشم.براي چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:علي،من عاشق توام.برام هم مهم نيست بچه دار بشي يا نشي...!از خوشحالي زبونم بند اومده بود،نگاه پر از اشکم رو به چشماش دوختم و گفتم:اگه ماه آسمون رو بخواي برات مي ارم که لايقش هستي!ازش خواستم زودتر ازدواج کنيم و بهش گفتم:طاقت تنهايي رو ديگه ندارم ،نمي تونم بدون تو باشم...!خنديد و گفت:من به خودم قول دادم تا درس توتموم نشه اسم ازدواج رو نيارم!اون موقع براي اولين بار حس کردم حرفهاش آبکي و خالي بنديه اما عاشق هميشه کرو کوره.به ساعتش نگاه انداخت و ازم خواست اونو تا سر خيابون برسونم و برم خونه.تعجب کردم و پرسيدم:نمي خواي برسونمت خونه؟سري تکان داد و گفت:نه!مي خوام يه کم با خودم خلوت کنم،بهش احتياج دارم....نگران نباش!ادامه دارد ...
فصل ۳۸اون شب کبکم خروس مي خوند و پيش خودم فکر مي کردم پاک ترين عشق دنيا رو گير آوردم...هاه...واقعاً خنده دار ومسخره است.مسخره ...است!سکوت کرد،صبر کردم تا ادامه دهد اما اين بار سکوتش خيلي طولاني شد.مجبور شدم بپرسم:-دکتر.....بعد چي شد؟نگاهش را به من دوخت و سعي کرد لبخندي بر لب آورد و گفت:بذار يه نفسي تازه کنم،کم آوردم! بلند شدم و براي تهيه ي قهوه از اتاق خارج شدم تا او سرو ساماني به افکارش بدهد،برايم حرفهايي که زد دردناک بود.دانستن خصوصي ترين بخش زندگي او برايم واقعاً زجر آور بود...او بچه دار نمي شد،آيا اگر من جاي ثريا بودم به اين خاطر ترکش مي کردم؟مي دانستم که نه!او بقدري شخصيت بالايي داشت که براي دوست داشتنش احتياج به موجود سومي نبود، هر چند نمي شد به او هم خرده گرفت.سرش را بين دو دست گرفته بود و آرنجش را به زانوانش تکيه داده بود و چشم به زمين داشت،اصلاًمتوجه ي ورود من به اتاق نشد.سيني را که روي ميز گذاشتم سرش را بلند کرد و گفت:عجيبه.....حرف زدن چقدر آدم رو سبکتر مي کنه....نگاهي به سيني انداخت و گفت:ممنون!واقعاً بهش احتياج داشتم!لبخندي زدم و بي حرف نشستم.نگاهي موشکاف به من انداخت و گفت:از شنيدن ماجراي من شوکه شدي؟سري تکان دادم و گفتم:بله،اما دارم يواش يواش هضمش مي کنم!لبخندي که روي لبش بود مثل يه دهن کجي بود به تمام ماجراهايي که برايش اتفاق افتاده بود.اشاره اي به قهوه ام کرد و گفت:بخوريد!سعي کردم لبخند شادي تحويلش دهم و گفتم:معمولاًدر مورد نوشيدني فعل بياشاميد رو به کار مي برن!پوزخندي زد و گفت:آره راست مي گي....من تنها اشکال تو زندگيم فقط همين يه دونه است که به بياشاميد مي گم بخوريد!-معذرت مي خوام،خواستم يه کم جو رو عوض کنم.....ميان حرفم امد و گفت:نه،من بايد معذرت بخوام.تقصير شما نيست که هنوز اونقدر اين زخم تو قلبم عميقه که هر بار با به ياد آوردنش تموم تار و پودم مي ريزه به هم!اينبار ساکت نشستم تا خودش به حرف بيايد ،سکوتش طولاني شد .حوصله ام داشت سر مي رفت،نگاهش را به من دوخت و خنده ي ملايمي بر لب آورد و گفت:عجيبه با اين طبيعت عجولت چه ساکت نشستي و منتظري تا من شروع کنم!...سري به نشانه ي تأييد حرفش بالا و پايين آوردم .آهي کشيد و پس از مکث کوتاهي گفت:بعد از اون هر چي دستم مي اومد و اون مي خواست براش مي خريدم ،انگار مي ترسيدم اگه بگم نه ازدستش بدم.ديگه همه ي بچه ها مي دونستن عاشق اونم و و ما دو تا با هم دوستيم.يادمه يه بار رضا بهم گفت،البته اون موقع رضا به عنوان خواننده باهامون همکاري نمي کرد ، نوازنده ي دف بود و بعضي وقتها هم يه زمزمه اي مي کرد.خلاصه برگشت بهم گفت:-علي اين دختر تو رو دوست نداره و داره ازت سوءاستفاده مي کنه.اما من به حساب بچگي و حسادتش گذاشتم.يا سعيد و بقيه ي بچه ها.....مي خواستن چيزي رو بگن که خارج از توان و طرفيت من بود.يه پسر دايي دارم به اسم بهمن....دوباره سکوت کرد،مي دانستم سخت ترين قسمت صحبتهايش همين جاست.آه عميقي کشيد و ادامه داد:-من و بهمن بقدري با هم رفيق و جو ر بوديم که به ندرت دور از هم ديده مي شديم.همه جا با هم،تو مهموني ،گردش،چه مي دونم همه جا يه پا اون بود و يه پا من...!يه شب بهم زنگ زد که دارم مي آم پيشت،خيلي حرف برا گفتن دارم....گفتم:بيا!اومد و اولش يه کم مثل هميشه سربسرم گذاشت و شوخي کرد ،اما بهمن هميشگي نبود.ازش علت رو پرسيدم قهقهه اي زد و گفت:-علي اونقدر خوشبختم که نمي تونم تو وجودم بگنجونم!به شوخي گفتم:عاشقيا!نذاشت حرفم رو تموم کنم،رو هوا گرفت و گفت:هستم،اونقدر عاشقم که عشق رو يه ذره ي کوچيک بايد دونست در کنار حس من!منم عاشق بودم اما چيزي در اين مورد نگفتم،در عوض شروع به سر بسر گذاشتن با او کردم :-اِ...؟خوش به حال طرف،کي تا حالا؟اين حرفها به گروه خونيت نمي خوره بابا پاشو جمع کن!دستش رو گذاشت رو دستم و گفت: جون علي،سر بسرم نذار که مثل ابر بهاري مي زنم زير گريه!نمي دوني بعد دو سال انتظار بهت بگه پدر و مادرت رو براي خواستگاري بفرست چقدر...يه لحظه يخ کردم،فقط به خودم فشار مي آوردم که آروم باشم .دلم بدجور شور مي زد ،به زور لبخندي به روش زدم و گفتم:-باهاش دوست بودي؟سري تکان داد و گفت:آره،مي دونم که خونواده ي ماها همچين چيزي رو نمي تونن هضم کنن،اما اون با همه ي دخترها فرق داره.يه پاکي نابي تو وجودشه!...هميشه مي گه من و تو از دو دنياي مختلفيم،اونم خيلي سعي کرده عشق منو از قلبش خارج کنه،به خاطر من...مي گفت نمي خوام جلوي فاميلت سر افکنده بشي که نتونستي دختري رو از طبقه ي خودت بگيري اما نتونسته عشق منو از قلبش بکشه بيرون....بهمن مدام صحبت مي کرد و هي در مورد اون دختر مي گفت اما تنها چيزي که به زبون نمي آورد اسم اون دختر بود.همش اسم ثريا تو گوشم صدا مي کرد و قيافه اش جلو چشام مي رقصيد.ديگه طاقت نياوردم.سعي کردم با لحن پر خنده اي بگم:-بابا تو که ما رو کشتي ،اين خانوم خوشبخت کيه؟يه لحظه مکث کرد و تو چشام زل زد و گفت:از همکاراي شماست!قلبم بقدري محکم به قفسه ي سينه ام مي کوبيد که گفتم الانه از سينه ام بزنه بيرون.اسم همه ي همکاراي خانومم رو گفتم به جز ثريا،بهمن در جواب سرش رو وبه علامت منفي تکون مي داد و نچ نچ مي کرد.جرأت نمي کردم اسم ثريا رو به زبون بيارم.ثريا مال من بود،شريک روياهاي من بود.چطور مي تونستم همچين فکري رو در موردش بکنم؟خود بهمن آب پاکي رو ريخت و گفت:بابا اگه نوازنده نباشه همکار تو نيست؟....ثريا رو مي گم!ناخن هام رو به کف دستم فشار مي دام تا آروم باشم و با آرامش حرف بزنم:با ثريا دوست بودي؟سري تکان داد و گفت: آره....منتهي خودش نمي خواست کسي بفهمه.اما امشب که بهم گفت بريم براي خواستگاري....فقط به تو گفتم،تو رو جون عمه به کسي نگي ها،بين خودمون باشه!.....بايد به تو مي گفتم تو برام پسر عمه نيستي،برادري!اين حرف رو که زد نتونستم دهن باز کنم و بگم عشقت نزديک به سه ساکه که منو مچل خودش کرده و داره منو مي تيغه تتا از عشقش به تو بگه!خدا مي دونه اين جمله ي آخرش چي کار با من کرد...داشتم مي سوختم و بايد اداي آدم هايي رو در مي آوردم که خنکاي آب رو لمس مي کنن.وقتي بهمن خداحافظي کرد و رفت،همه ي بدنم شروع به لرزيدن کرد و پاهام ديگه قدرت ايستادن نداشت .پشت در پاهام خم شد و نشستم.شوکه بودم نگاهم به کف دستم افتاد به قدري ناخن هام رو بهش فشار داده بودم که زخم شده بود و خون مي اومد.بغضم ترکيد و تلخ ترين گريه ي زندگيم رو اون شب کردم ،نمي دوني وقتي اينجوري خنجر بخوري چقدر درد داره و چقئر جاي زخمت مي سوزه.هق هق بلند گريه ام بهم مي گفت چقدر تنهام....ساکت شد،در بهت عجيبي فرورفته بودم و تا اين حد پستي را نمي توانستم باور کنم.صورت مردانه اش رنگ پريده بود.وقتي به خود آمدم ديدم اشکهايم بر پهنه ي صورتم جاريست.نفس عميقي کشيدم تا بغض پنهان شده در گلويم را خفن کنم،بعد دستم را بالا بردم تا اشکهايم را پاک کنم .نگاهم در نگاهش گره خورد،لبخند تلخي روي لبش نشست و گفت: تو چرا گريه مي کني؟به حال و روزگار مزخرف من؟نگران نباش،گذشت سالها اونقدر تغييرم داده که...نگاه خيره و دقيقم به چشمهايش باعث شد جمله اش را ادامه ندهد.نفس عميقي کشيد و گفت:فکر مي کنم بهتره بريم و بگيريم بخوابيم.تو هم خسته اي منم....دستپاچه ميان حرفش آمدم و گفتم:نه....خواهش مي کنم!چشم هايش را تنگ کرد و با دقت به صورتم نگريست و گفت:خانوم کوچولو....چي رو مي خواي از توي زندگي پر از تنهايي من در بياري؟سر به زير انداختم و هيچ نگفتم. کمي در جايش جابجا شد وپس از نفس عميقي گفت: تا اينجا رو هم براي اين برات تعريف کردم چون نمي خواستم از ثريا يه قديسه براي خودت بسازي که من بهش نارو زدم.....فکر تو دختر کوچولو براي من در مورد خودم مهمه،دوست ندارم يه فکر ناجور درموردم دااشته باشي...نمي گم يهمرد خوش اخلاقم،نمي گم يه آدم فوق العاده ام از هر لحاظ.اما اينو مي دونم هيچ وقت به کسي نارو نزدم...اين تو مرامم نيست...حرف تو برام اين معني رو داشت که اين فکرو در موردم مي کني!بلند شد تا برود گفتم:دکتر خواهش مي کنم.....بگيد بعد چي شد!....ديگه نديدينش؟براي دقيقه اي همان طور ايستاد و به من چشم دوخت،انگار ترديد داشت که بگويد يا نه اما بالاخره نشست و شروع کرد:-نمي دونم چقدر گريه کردم اما يهو يه فکري اومد تو سرم ،شايد بهمن رو پيچونده با اين حرفش...!اونقدر کله خر و احمق بودم که به هر نخ نازکي دست مي انداختم،با خودم گفتم:فردا صبح مي رم و از زبون خود ثريا مي شنوم که اندازه ي من هيچ کسو نمي خواد.تا صبح فقط تو باغچه از اين و ر به اون ور قدم زدم و نتونستم چشم رو هم بذارم.با طلوع خورشيد رفتم دوش گرفتم تا يه کم حالم بهتر بشه بايد دانشگاه مي رفتم اما نمي تونستم،مي دونستم بچه ها اونجان و ثريا از اول صبح در استوديو رو باز کرده و اومده.اين فکري بود که مدام توي سرم مي چرخيد.بدون خوردن چيزي راه افتادم ،حس مي کردم راه طولاني تر از هر روزه و سرعتم کمتر از هميشه و ضربان قلبم بيشتر و بيشتر از هر روز.ماشين رو سرسري پارک کردم و از پله ها دو تا يکي بالا رفتم،يه دختر رو از پشت ديدم که رو به سعيد داره باهاش حرف مي زنه.سعيد با ديدن من رنگش پريد،از حالت سعيد اون دختر به طرف من برگشت،سهيلا بود،رنگ از روي اونم پريد.همون لحظه فهميدم هر چي در مورد داستان اون و بهمن از زبون بهمن شنيدم راسته.خودم رو کشتم تا اونا چيزي رو که تو دلم داشت مي ترکيد نبينن.خيلي خونسرد گفت: اتفاقي افتاده؟سهيلا آب دهانش را قورت داد و گفت:ثريا...داره ازدواج مي کنه...گفت که کليد رو بهتون بدم و وسايلش رو ببرم!سري تکون دادم و گفتم:مبارکه،کي هست؟غريبه است؟نگاش رو به زمين دوخت،معلوم بود اونم از کاري که ثريا کرده خجالت مي کشيد.گفتم:چرا جواب نمي دي؟...با صداي لرزوني گفت:بهمن...!پوزخندي زدم و گفتم:اِ؟...جالبه!..اما خانم يه لطفي کن و به خواهرت بگو،يه کم که فکر کنه به کاراش يه لحظه خواب راحت نمي کنه.اون طاوان سختي رو مي پردازه،مطمئن باشه.با نگاه ملتمسي نگاهم کرد و گفت:تو رو خدا نفرينش نکنيد!...من بهش گفتم اين کارو با شما نکنه اما...-نفرينش نمي کنم اما مي سپارم دست اوني که هيچ چيزي رو فراموش نمي کنه... لطفاً بريد!قبل از اينکه از در اتاق بيرون بره به طرفم برگشت و گفت:به بهمن که حرفي نمي زنيد...؟لبخندي به روش زدم وگفتم:اون کارگرداني که تا حالا بازي من و بهمن رو کارگرداني کرده که تو اين همه مدت از رابطه طرف مقابلمون خبردار نشديم بقيه اش رو هم راست و ريس مي کنه،تو نگران نباش!سر به زير انداخت و رفت.سعيد جلو اومد و دستم رو تو دستش گرفت و نگاه نگرانش رو به صورت رنگ پريده و چشمهاي بهت زده ي من دوخت و گفت:علي...حالت خوبه؟چه سؤال مسخره اي!بغضم ترکيد و گريه کردم،با صداي بلند گريه کردم...بچه ها از تو سالن اومدن بيرون.سعيد بغلم کرد و اونم گريه کرد.من به خاطر از دست دادن عشقم گريه مي کردم،نمي دونم اون براي چي گريه مي کرد شايد بدبختي من.....رضا بعد از سعيد اومد جلو و دست هايش را دور شونه هاي ما انداخت و بغلمون کرد و تک تک بچه ها به نوبت،بعد از اون همه با هم گريه کرديم.شايد اگه اون گريه ي دسته جمعي نبود همون جا سکته رو زده بودم.سه هفته اي که از اون روز تا مراسم نامزدي اونها گذروندم سياه ترين و تلخترين دوران زندگيم بود،تا اينکه کارت دعوت اومد و به دستمون رسيد.بنده خدا مامان وقتي اسم ثريا رو کنار اسم بهمن ديده بود داشت پس مي افتاد،اکرم رو فرستاد دنبالم.با ديدن من کارت رو بهم نشون دادو گفت:اين چيه؟....نگاش که به چشمهاي پر از غم من افتاد کارت از دستش رها شد و بغلش رو به روم بازکرد ،مثل بچگي هام به بغلش پناه بردم و با صداي بلند گريه کرديم.خدا مي دونه چقدر اين گريه آرومم کرد.شايد عطر وجود مادرم که بوي عشق و دلدادگي بلاشرط رو مي داد.مادرم ازم خواست به مراسم نامزدي نيام اما بايد مي رفتم،بايد چشام مي ديد تا دلم باور مي کرد.لباس گرون قيمت و قشنگي تنش کرده بود،واقعاً خوشگل و خواستني شده بود.جالب اينجا بود با ديدن من خيلي بي تفاوت گفت:-چقدر ديد کرديد،من گفتم شما که مثل برادر بهمن مي مونيد بايد زودتر از مهمموناي ديگه اينجا باشيد!مادر طاقت نياورد و با لحن پرخنده اي که شک بر انگيز نباشد گفت:-گفتيم اگه زودتر بياييم شايد باعث بشه بعضي ها بيشتر احساس شرمندگي کنن.براي يه لحظه کوتاه حس کردم وا رفت،اما همون يه لحظه بود .بهمن حرف مامان رو به خودش گرفت و با خنده جلو اومد و مادرم رو غرق بوسه کرد و گفت:چاکرتم شهلا جون!حق داري.....به خدا انقدر سريع همه چي اتفاق افتاد که نشد خبرتون کنيم!مادرم پيشوني بهمن رو بوسيد و بهش تبريک گفت.ادامه دارد ...
فصل ۳۹مجلس نامزديشون به شکل يه مهموني بود که يه نوازنده ي گيتار رو دعوت کرده بودن .اولاي مهموني رو به بهمن کرد و گفت:شا دوماد چه آهنگي بزنم و برات بخونم؟بهمن نگاه عاشقانه اي به ثريا انداخت و گفت:بذاريد اول عشقم انتخاب کنه!ثريا گوشه چشمي به من نازک کرد و گفت:يه شعري که همه ي حسم به تو رو نشون بده...آمدي جانم به قربانت شهريار!بهمن دست ثريا رو تو دستش گرفت و به شوخي گفت:بابا من که مي خواستم زودتر بيام تو نذاشتي!و هر دوتاشون خنديدند،داشتم ديوونه مي سدم.مادر آروم دستم رو تودستش گرفت و گفت:برو خونه عزيزم...!با نگاهي که از آن آتيش بيرون مي ريخت به ثريا چشم دوخته بودم،با لجاجت گفتم:نه...!نمي خوام فکر کنه مثل يه تيکه آشغال دورم انداخته...مي خوام بدونه که برام مهم نيست..!مادر با نگراني گفت:پاشو قربونت برم،پاشو با هم بريم!سري تکان دادم و گفتم: نه مامان!همون موقع ثريا به طرف من برگشت و گفت:آقاي محتشم...يعني نمي خوايد براي نامزدي بهمن که مثل برادرتون مي مونه يه آهنگ قشنگ بزنيد و بخونيد؟به طرفش برگشتم،مطمئن بودم اگه خودداريم کمتر از اون حد بود گلوش رو با دندونام مي جويدم گفتم:-آهنگسازي و هر چي مربوط به اونه گذاشتم کنار...!قيافه ي متعجبي به خود گرفت و گفت: اِ...!چرا؟واقعاًحيف بود.ما از شنيدن هنر دست شما محروم مي شيم!در حالي که خون خونم رو مي خورد گفتم:براي سؤال اولتون،دليلش اينه که آهنگ رو براي اين مي ساختم که برام ترنم عشق بود اما حالا حالم از هر چي عشقه به هم مي خوره چه برسه به اينکه زمزمه اش رو گوش کنم،در مورد ادامه ي صحبت شما هم ،بهمن به حد کافي از موسيقي سر در مي آره که سر شما رو گرم کنه!ديگه نمي تونستم تحمل کنم جلو رفتم و از بهمن خداحافظي کردم و بهش تبريک گفتم بعد هم مجلس رو ترک کردم .نمي دونم چقدر بي هدف دور شهر تو خيابونها چرخيدم تا کمي آرومتر شدم .بعد از اون ديگه گريه نکردم بلکه نفرت از اون سر پا نگهم داشت،مخصوصاً بعد از اينکه رابطه بين من و بهمن ر وبهم زد.نفسش رو به تندي بيرون داد. پرسيدم:چطور؟-به بهمن گفته بود علي بهم زنگ زده و گفته دوستت دارم،اگه الان هم بهم بزني من هستم.بهمن هم مثل اسفند رو اتيش شده بود،اومد سراغمو کلي داد و فرياد راه انداخت .وقتي گفتم به خدا دروغه...برگشت گفت من به چشام اعتماد ندارم اما به ثريا دارم.ديدم سکوت کردن بهتر از حرف زدنه،دوست نداشتم با گفتن حقيقت غرورش بشکنه.موقع رفتن هم گفت هيچ رابطه اي بين من و تو وجود نداره و از اون موقع ارتباط بين ما قطع شد تا دو سال پيش نديدمش ...منظورم ثرياست.تقريباً کارام تموم شده بود و داشتم مي رفتم پيش بچه ها ،دوره داشتيم که منشي ام گفت:يه خانمي اومده و مي گه از فاميل هاتونه..!وقتي ثريا رو روبروم ديدم وا رفتم،هزار تا سؤال تو ذهنم شکل گرفته بود:اون اينجا چي کار مي کرد...!به نظرم خيلي مسن تر و پيرتر از سني که داشت نشون مي داد ،لبخند پر از ترديدي بهم زد و گفت:زياد عوض نشدي...در جوابش چيزي نگفتم و منتظر موندم تا حرفش رو بزنه.پفت:حتي تعارف نمي کني تا بشينم؟با دست به مبل اشلره کرد م و گفتم:بفرماييد!نشست و گفت:زياد مزاحمتون نمي شم...نمي خوام وقت ذيقيمت شما رو بگيرم.روي صندلي خودم نشستم ودستم را روي ميز گذاشتم و به طعنه گفتم:-اميدوارم براي اومدن به اينجا دليل موجهي داشتته باشيد اونهم بعد از اين همه سال...!چشاش پر از اشک شد و گفت:علي اينطور باهام حرف نزن....فقط اومدم بگم من ادم بدبختيم...خيلي بدبخت.....پوزخندي زدم و گفتم:اومدي خوشبختي رو بهت بدم...بيا...دست خاليم رو به طرفش دراز کردم ،نگاهي به دستم انداخت و گفت:-اين درد رو تاقيامت تو قلبم دارم که من با زندگي تو اين کارو کردم...مي خواستم حق زندگيم رو که فکر مي کرد تو و امثال تو بالا کشيدن ازت بگيرم....اما اشتباه کردم...تاوان اين اشتباه هم زندگيم شد...داشتم خفه مي شدم..ميون حرفش اومدم و گفتم:چه کمکي مي تونم بهتون بکنم؟خشکش زد و براي چند لحظه هيچ حرفي نتونست بزنه،بالاخره به حرف اومد و گفت:هيچ کمکي به جز اينکه .....علي ...ازم بگذر ...منو ببخش ..خواهش مي کنم..تموم کارايي که باهام کرده بود اومد جلوي چشمم،بلند شدم و گفتم:-خانوم..محترم..من همون موقعم گفتم من شما رو سپردم دست اون بالايي..از من طلب بخشش نکنيد ار اون بخوايد!من فراموش کردم يه روزي يه وقتي يه جايي دل به دختري دادم که دلم رو زير پا له کرد و با سنگدلي تو زباله ها انداخت ،شما هم فراموش کنيد مردي وجود داشت که عاشق شما شد و به جرم اين عشق فقط ازش پول خواستيد نه چيز ديگه!حالا هم لطف کنيد و از اينجا بريد...!بلند شد و نگاهش رو به چشمام دوخت و گفت:حقم همينه...خودم کردم که لعنت بر خودم باد!بعد از رفتنش روي صندلي افتادم،باورم نمي شد ،اومدن و رفتنش مثل يه خواب بود يه خواب بد و وحشتناک براي من!بلند شدم و پيش بچه ها رفتم،مدام توي فکرم مي چرخيد.يادمه رضا ازم پرسيد چي بخونم.همون شعر شهريارو ازش خواستم که ثريا با درخواستش جگرم رو سوزوند.وقتي رضا مي خوند اون صحنه هاي خوردشدم غرورم يادم مي اومد ،يهو اشکم سرازير شد و تو دلم گفتم:-لعنت به تو ثريا...هر وقت دارم به زندگي بر مي گردم ،تو هم پيدات مي شه...کاش هيچ وقت نمي ديدمت،کاش دوباره پيدات نمي شد...!اون اخرين باري بود که ديدمش .بعد از اون جريان ،نامه اش ر وتوسط سهيلا به تو داد و تو هم به من رسوندي و بعدشم که جريان فوتش پيش اومد.بعد از مرگش چند روزي با خودم خلوت کردم و بخشيدمش.به هر حال هر کاري کرد و هر بازي رو با من انجام داد حالا مرده و دستش از دنيا کوتاه!...خشکم زده بودفمن چه فکري د ر مورد او و ثريا داشتم و داستان چه طور پيش رفت.گفتم:تو نامه اش چي نوشته بود؟نگاهم کرد و گفت:مي دم بخوني.-شايد نخوايد مسائل خصوصي که...خنديد و گفت:بس کن بچه!تو خصوصي ترين مسأله ي زندگيم رو حالا مي دوني بقيه اش که ديگه مهم نيست!...حالا خانوم قاضي تو اين مسأله مقصر من بودم؟سر به زير انداختم و گفتم:متأسفم،نبايد اون طور يه طرفه به قاضي مي رفتم...!ميان حرفم آمد و گفت:پاشو برو بخواب ،منم خسته ام!..ممنون که به حرفام گوش کردي.شب به خير!بدون اينکه منتظر پاسخي از جانب من باشد اتاق را ترک کرد .از جايم بلند نشدم و همان طور نشستم و چشم به فضايي نا معلوم دوختم.به اين مي انديشيدم که اگر من جاي علي بودم آيا مي توانستم اين کار را طاقت بياورم....؟شک داشتموقتي چشم گشودم خود را روي کاناپه ي درون نشيمن خانه ي خانم محتشم در حالي که پتويي رويم کشيده شده بود ديدم.با تشخيص موقعيتم بلند شدم و نشستم،پس شب را در همان جا سپري کرده بودم.شالم بد طور دور گردنم کشيده شده بود و احساس خفگي مي کردم،بازش کردم و دوباره مرتبش نمودم و بعد هم پتو رو تا کردم و روي دسته ي مبل گذاشتم.نگاهم به لباسم افتاد که کاملاً چروک شده بود،خنده ام گرفت و گفتم:کسي که تختش کاناپه با شه و با اين حالت بخوابه بايد هم سر و وضعش اين بشه! کش و قوسي به بدنم دادم و نگاهي به ساعت انداختم ،ساعت يازده و نيم بود.خشکم زد:واي خاک عالم....چقدر خوابيدم! به سرعت از اتاق خارج شدم،خانم محتشم در اتاق نشيمن شرقي بود و صبا هم در کنار او با کتاب قصه اش مشغول بود.سلام کردم و وارد اتاق شدم،خانم محتشم با خوشرويي پاسخم را داد و گفت:خانم خوابالود گرسنه ات نيست؟ لبخندي زدم و گفتم:نه!واقعاً شرمنده ام....اگه اجازه بديد رفع زحمت کنم،مي دونم دايي نگرانم شده! صبا دلخور گفت:من که اصلاً تو رو نديدم! خنده ام گرفت و گفتم:چرا...منو تو اين همه با هم بازي کرديم،بازم منو نديدي؟لبهايش را غنچه کرد و سرش را به علامن منفي به طرفين تکان داد .رفتم و مقابلش نشستم و گفتم: نمي شه الان منو ببيني؟ خنده اش گرفت و گفت:يعني مي گم که بمون! پيشانيش را بوسيدم و گفتم:عزيز دلم ديگه نمي تونم ،من به دايي قول دادم فقط شب رو اينجا بمونم .الان هم دير کردم .....بهت قول مي دم دوباره بيام! لبخند تلخي زد و گفت:قول دادي ها! -چشم! به اصرار خانم محتشم يه ليوان شير کاکائوي داغ با برشي از کيک گردويي اکرم خوردم و به راه افتادم همين که مي خواستم سوار ماشين بشم اکرم دوان دوان خود را به من رساند. با تعجب نگاهش کردم،نفس نفس مي زد.نگران پرسيدم:چيزي شده؟ با سر اشاره کرد که نه!کمي صبر کردم تا نفسش جا بيايد.پاکت نامه ي باز شده اي را از جيب پيش بندش در آورد و به طرف من گرفت ،پرسيدم:اين چيه؟شانه اي بالا انداخت و گفت:نمي دونم صبح زود دکتر داد بهم و گفت امانت توئه! قلبم به سرعت به قفسه ي سينه ام مي کوفت،اخرين نامه ي ثريا...! لرزش دستم محسوس بود ،نامه را از او گرفتم و گفتم:بهشون بگيد خوندم بهش پس مي دم! دلم مي خواست در گوشه اي از خيابان ماشين را نگه مي داشتم و نامه را ميخواند م اما با گفتن دايي نگران مي شه،بهتره بذارم براي وقت مناسب تر ...! جلوي خود را گرفتم. دايي با ديدن من اخمهايش را در هم کرد و گفت:چرا موبايلت رو خاموش کردي؟ به طرفش رفتم و گونه اش ر وبوسيدم و گفتم:قربونتون برم،ديشب خاموشش کردم يادم رفت روشنش کنم! نگاه مهربانش را به من دوخت و با لحن آرامي گفت:نگرانت شدم،خوش گذشت؟ -جاي شما خالي،خانوم محتشم خيلي بهتون سلام رسوند! نگاهش را از چشم کنجکاو من دزديد و آرام گفت:لطف کردن! به طرف اتاقم به راه افتادم و گفتم:لباسام رو عوض کنم ....الان مي آم!به سرعت تغيير لباس دادم و برگشتم .ملوک براي دايي جوشونده آورده بود ،به او هم سلام کردم و به شوخي گفتم:ببينم اين جوشونده هايي که به دايي من مي دي بي خطره يا نه؟ خنديد و بي حرف به طرف آشپز خونه برگشت.رو به دايي گفتم:دايي جون نظرتون چيه:که خان.م محتشم اينا رو يه شب شام دعوت کنيم اينجا. نگاه کوتاهي به من انداخت و گفت:که چي بشه؟ با اين سؤال حالم گرفته شد ،لحظه اي مکث کردم تا بدون لرزش صدا با او صحبت کنم و گفتم:تا اين همه محبت رو يه جوري جبران کنم! ....دوست داشتم ارتباطمون بيشتر از قبل مي شد. دوباره سؤالش رو تکرار کرد:گفتم که چي بشه؟ بدون اينکه چيزي بگويم با چشمان فراخ نگاهش مي کردم.خنده اش گرفت و گفت:دخترم،تااون اندازه مي شناسمت که بدونم پشت اين حرفت يه حرف ديگه است .من اون حرف پشتي رو مي خوام بشنوم،يعني دليل واقعيت رو! اينبار من خنده ام گرفت و گفتم:نمي شه چيزي رو از شما پنهون کرد .با شه مي گم،به شرطي که گوشم رو نبريد!.... ملوک امد تا ليوان خالي را ببرد،سکوت کردم و بعد از رفتنش گفتم:خانم محتشم هنوز دوستتون داره.شما عشق اولش هستيد و نتونسته بعداز اين همه سال فراموشتون کنه،شما هم که تابلوئه.چرا اين فرصت رو به هم نمي ديد تا با هم حرف بزنيد،چرا بايد اون تو اون خونه تنها باشه و شما هم تو اين جا؟... آهي کشيد و گفت:نه اون اونجا تنهاست،نه من اينجا! بلند شدم و کنارش نشستم و دست دراز کردم ودستش را در دستم گرفتم و گفتم: -آدم تا همپاش رو پيدا نکنه بين يه ميليارد نفر باز هم تنهاست.چرا لجبازي مي کنيد و نمي خواهيد قبول کنيد که شما هم مايل به اين پيوند هستيد؟ لب زيرينش را به دندان گرفت و سکوت کرد. به خود گفتم:تا همين جا بسه! مشغول خوردن ناهار بوديم که دايي به حرف اومد و گفت: -امشب حاج نورالدين و خونواده اش قراره بيان اينجا،گفتم که بدوني و جايي برنامه نچيني! دلم به شور افتاد اما با لحن ملايم و آرام هميشگي گفتم:خب بيان،مهموناي شما براي ما هم عزيزن!...اما به يه شرط! خنديد و گفت:اي زبون دراز! به چه شرطي؟ -به شرطي که مهموني منم براي شما عزيزباشن! سري تکان داد و گفت:باشه،بعداً در موردش صحبت مي کنيم! اين حرفش بارقه ي اميدي بود برايم که يه پله از راه پيش رفته ام.بعد از صرف غذا به بهانه ي استراحت به اتاقم رفتم ،دل توي دلم نبود که نامه را بخوانم.نمي دانم چرا در را قفل کردم.کف دستم عرق کرده بود،به سراغ کيفم رفتم و درش را با دستان لرزان باز کردم. نگاهم روي پاکت سفيد نامه که باز شده بود خشک ماند،اين همه دل دل کردن براي چه بود خودم هم نمي دانستم .چند دقيقه به آن حالت ماندم تا تمام قدرت و جسارتم را جمع کردم و کاغذها را از درون پاکت خارج کردم. عقب عقب رفتم و روي لبه ي تخت نشستم،دستخطش زياد از حد بد بود اما مي شد خواند: -سلام،با اينکه مي دونم هيچ وقت مايل نيستي جواب سلامم رو با يه عليک بدي.حق داري مي دونم.بعضي وقتها فکر مي کنم چقدر خوب بود آدمي دوباره فرصت زندگي پيدا مي کرد که اگه دفعه ي اول اشتباهاتي رو مرتکب شد دفعه ي دوم اونا رو جبران کنه،اما باز شک دارم مي تونست.يادم نيست کدوم فيلسوف مي گفت اما حرف قشنگي مي زد و مي گفت:خوشبختي براي انسان وجود نداره. راست مي گفت،چون من تجربه اش کردم.... براي اولين بار که شنيدم سرطان خون دارم همه ي وجودم رو ترس از مرگ پر کرد.واقعاً ترسيدم که بميرم و نتونم گناهام رو بکشم و با خودم ببرم.مي دونم به اين جمله مي خندي اما از سنگيني گناهام مي ترسم،مي ترسم بميرم و برم به جهنم.يادته اومدم سراغت و تو خيلي مؤدبانه بيرونم کردي؟پشت رول نشستم وبدون اينکه هدفي داشته باشم ماشين رو راه انداختم،وقتي به خودم اومدم ديدم صورتم خيس اشکه و تو چشام پر آب که نمي تونم روبروم رو شفاف ببينم.ماشين رو يه گوشه پارک کردم و زدم زير گريه،اونقدر گريه کردم که حس کردم سبکتر شدم .گذشته هام مثل يه پرده ي سينما جلو روم باز شد،سختي ها و فقر و نکبتي که تو دوران کودکيم کشيدم.پدر معتادي که هر چي مادرم در مي اورد يا خودش کار مي کرد رو دود مي کرد و به هوا مي داد.از همون اوايل کينه ي بچه پولدارايي رو داشتم که به جاي من از همه چيز استفاده مي کردن.حالم از عروسکهايي بهم مي خور که مال بچه مايه دارا بود و حسرتش مال من و سهيلا،هر چند سهيلا هيچ وقت مثل من کينه رو تو دلش نگنجوند و باهاش کنار اومد. شونزده سالم که شد متوجه چيزي شدم که برام شد مايه بدبختي،خوشگليم! وقتي از جلوي پسرا رد مي شدم و نگاه مشتاق اونا رو روي خودم ثابت مي ديدم اين فکر از ذهنم مي گذشت که مي تونم ازشون سوءاستفاده کنم.هر کدوم پولدارتر بود براش تور پهن مي کردم و طرح رفاقت مي ريختم و تا جاداشت ازش مي تيغيدم. هر وقت هم ديگه برام صرف نمي کرد مي انداختمش کنار.نميخوام دروغ بگم.چندين بار و چند بار پيش اومد که گير افتادم اما به هزار جون کندن از مخمصه فرار کردم .وقتي براي کار پيش تو اومدم متوجه نگاه عاشقت شدم و پيش خودم گفتم: يه شکار جديد! اما همون نگاه رو از طرف بهمن هم ديدم ،بنابراين يه بازي مخفيانه رو شروع کردم با تو و بهمن.بهمن و تو هر دوتون درخواست ازدواج داشتيد نه دوستي.برام سخته اما بايد بهت اعتراف کنم تا آروم بشم،از تو از همون اول سوءاستفاده کردم و بهمن و با همه ي مزايا و دارايي هاش براي زندگي انتخاب کردم.مي دونم با خوندن اين حرف بيشتراز قبل ازم متنفر مي شي. سهيلا وقتي فهميد بهم گفت با اين کارت تيشه به ريشه ي زندگيت نزن،اما گوش نکردم و زدم.بعد از اينکه قضيه ي عقيم بودنت رو بهم گفتي و با چشماي ملتمس نگاهم کردي و منم اون جواب چرند رو بهت دادم با خودم خلوت کرد م و ديدم ديگه نمي تونم به اين بازي ادامه بدم و بايد تمومش کنم.گفتم اگه بفهمي با بهمن ازدواج کرد م و گذاشتمت کنار مي ري دنبال زندگيت اما نرفتي. حرفهايي که به سهيلا زدي براي اينکه به من برسونه،منو سوزوند.يادته تو مجلس نامزديمون؟حتي فکرش رو هم که مي کنم حالم رو بهم مي زنه. واي علي منوببخش،با تو و با خودم چه کردم.... چقدر از خودم بدم اومد که هنر دستات رو کشتم ،من کشتم مي دونم.چه قتل بي رحمانه اي بود اين قتل و بعد از اون مجلس،دروغي که به بهمن گفتم و اون قطع رابطه بين شما دوتا.بهمن تاهمين الان هم نتونسته با کسي واقعاً رفيق بشه چون همشون رو پايين تر از تو مي دونه،فقط يه بار که ازش پرسيدم:چرا اينقدر تنهايي و تو خودتي،مي دوني بهم چي گفت؟ بهم گفت کاش علي اون اشتباه رو نمي کرد.خواستم بگم علي کاري نکرده،اين حيله ي من بوده که زندگي من و تو و علي رو بهم زده.نفرينت خوب گرفت آقاي دکتر،يه لحظه خواب راحت تو اين سالها نداشتم و تاوان سختي رو هم پرداختم فقط خوشحالم که پيله ي تنهاييت رو پاره کردي. به قول مسيحي ها تو اخرين کشيش قبل ازمرگم هستي که دارم بهت اعتراف مي کنم،به بهمن هم همه ي اينا رو گفتم ،باورت مي شه بدون هيچ حرفي اتاق رو ترک کرد؟ آرزو مي کردم به جاي اين کار يه سيلي محکم بهم مي زد اما نزد و رفت.شايد براي اينکه نمي خواست بزنه....اما کاش مي زد و دردم مي اورد تا يه کم راحت تر بشم! اميدي به بازگشتندارن و حالا که مطمئن به رفتنم بذار آروم تر و با قلب مطمئن تر وبا خيال اسوده تر برم .فقط اينا رو گفتم تا خلاصه ي مطلب رو تحت عنوان اين سه کلمه ازت بخوام،علي منو ببخش. ثريا.خشکم زده بود و احساس لرز شديدي مي کردم ،نامه را روي عسلي انداختم و خود را زير پتو کشيدم و مچاله شدم .شايد اگر به او هم درست فکر مي کردي او هم قابل ترحم و دلسوزي بود .او هم به نوعي بدبخت و اسير روزگاري بود که براي خودش درست کرده بود. با اينکه خوابم نمي اومد اما نمي دونم چرا به خواب رفتم.ضربه هاي محکمي که به در اتاقم مي خورد بيدارم کرد،چند لحظه منگ بودم و فراموش کردم کجا هستم .هوا تاريک شده بود و اتاقم در تاريکي غليظي فرورفته بود .در جواب ملوک بلند شدم و در را باز کردم،با نگاه رنجيده اش نگاهم کرد و گفت:خانم حنجره ام پاره شد بس که صداتون کردم،خکب يه کلمه جوابم رو مي دادي. خميازه اي کشيدم و گفتم :شرمنده،خواب بودم.چي کارم داري؟ -داييتون گفت حاضر شيد،الان مهموناتون مي رسن! چراغ اتاق رو روشن کردم و به طرف دستشويي رفتم تا ابي به دست و رويم بزنم.چشمهايم کمي پف داشت و رنگم پريده بود،با چند مشت آب سرد حالم بهتر شد.قبل از اينکه لباسهايم را عوض کنم به طرف عسلي کنار تخت رفتم و نامه ي ثريا رو داخل پاکت گذاشتم و درون کشوي ميزم پنهانش کردم.ادامه دارد ...
فصل ۴۰همين که لباسهايم را عوض کردم و پا از اتاق بيرون گذاشتم زنگ به صدا در آمد ،ملوک به طرف گوشي آيفون رفت تا در را باز کند.نگاهم به دايي افتاد،روي مبل نشسته و پايش را روي پاي ديگر انداخته وروزنامه اي را در دست گرفته و مشغول مطالعه آن بود.جلو رفتم و گونه اش را بوسيدم،لبخندي به رويم زد و گفت:مثل اينکه حسابي خسته بودي ها!-بله،چه جورم..!صداي ملوک باعث شد دايي بلند شود و به پيشواز آنها برود:آقا،حاج آفا اينان!نگاهي در شيشه ي بوفه به خود انداختم تا مطمئن شوم روسريم مرتب است و بعد به دنبال دايي رهسپار شدم.حاج خانم با ديدن من به طرفم امد و با محبت در آغوشم کشيد و گفت:کيانا جون از وقتي ديدمت تو دلم جا خوش کردي!لبخندي به رويش زدم و تشکرکردم.حاج آقا هم بعد از او اظهار لطفي کرد و وارد خانه شد،در حالي که با دايي سر به سر هم مي گذاشتند.بهروز دسته گل بزرگ و زيبايي از رزهاي سرخ رنگ را به طرفم گرفت و گفت:-هر چند به زيبايي شما نيست ما...براي اينکه حرفش را ادامه ندهد سريع دسته گل را گرفتم و گفتم:-ممنون،بفرماييد!در نگاهش شيطنتي بود که مرا به ياد علي مي انداخت گفت:امکان نداره...!خانم ها مقدم ترند..!حال و جوصله ي يکه به دو با او را نداشتم ،بي حرف راه افتادم و او هم پشت سر من.ملوک را که ديدم دسته گل را به او دادم تا داخل گلدان بگذارد.بهروز آرام گفت:ولي مال شما بودها!با لحن سردي گفتم:دادم بذاره تو گلدون!وقتي در کنار هم وارد جمع شديم طرز نگاه حاج اقا و همسرش به ما دونفر به من فهماند که براي چه آن شب به آنجا آمده اند.حس بدي داشتم و پشيمان بودم از اينکه با او وارد شده ام.نگاهم در نگاه دايي گره خورد ،از درون چشمانم فکرم را خواند و گفت:عشق دايي بيا پيش خودم بشين!حاج خانم پس از نشستن من با خنده گفت:زياد کنار خودتون نشونيدش و عادت بديدش به دوري از خودتون!دايي دستهاي يخ کرده ام را درون دستهايش گرفت و گفت:چرا بايد عادتش بدم؟حالاحالاها ور دلم مي شونمش و اصلاً هم عادت نمي دمش و عادت نمي کنم!حاج آقا گفت:اگه خواست شوهر کنه چي ؟دايي لبخندي به رويم زد و گفت:بذار اول اوني که لياقتش رو داشته باشه پيدا کنم بعد!حاج خانم زير چشمي نگاهي به بهروز انداخت ولبخندي بر لب نشاند.هنوز فکرم درگير نامه ي ثريا بود و ماجراي زندگي علي،به قدري که متوجه اطرافم نبودم.با صداي دايي در کنار گوشم به خودم اومدم:عزيزم...حواست کجاست؟نگاهم به طرف دايي چرخيد و گفتم:متأسفم يه لحظه فکرم رفت طرف يکي از دوستان!بهروز گفت:اتفاقي افتاده؟...اگه کمکي از ما بر مي آد خوشحال مي شيم که ما رو محرم بدونيد!به زور لبخندي بر لب آوردم و گفتم:نه،مشکلش طوري نيست که کمکي از طرف کسي بشه بهش کرد!حاج خانم با نگاه کنجکاوش نمي ذاشت درست نفس بکشم با گفتن:-بفرماييد از خودتون پذيرايي کنيد ...من الان مي ام خدمتتون!از جايم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم .ملوک با ديدن من متعجب گفت:-خانم کاري داريد؟روي صندلي نشستم و گفتم:نه!حوصله ي اونا رو ندارم.خنديد و با صداي آرامتري گفت:فکر کنم يه فکرايي واسه شما دارن!دستهايم را روي ميز گذاشتم و با دقت نگاهش کردم و گفتم:به دايي چيزي گفتن؟در قابلمه را گذاشت و رو به من گفت:نه خانم،اينجوري همشون با هم با يه دسته گل تا حالا اينجا نيومدن!کلافه بودم،نفسي به تندي بيرون دادم و گفتم:گل بود به سبزه نيز آراسته شد...دوباره خنديد و گفت:ولي خانم پسرخوب و اقاييه،تازه خوشگل هم هست!به هم مي آييد!براي اينکه حرف را کوتاه کنم گفتم:ملوک خانم کمک نمي خوايد؟ملوک خانم در حالي که وسايل سالاد را از درون يخچال خارج مي کرد گفت:نه مادر،مگه چند نفر مهمونن که دنبال کمک هم باشم ؟شما تشريف ببريد پيش مهمونا!با ناچار بلند شدم و از آشپز خانه خارج شدم .دايي و حاج نورالدين صحبت مي کردند و بهروز و مادرش هم به انها چشم دوخته بودند ،با ورودم نگاهشان به طرف من چرخيد.حاج آقا حرف خود را قطع کرد و رو به من گفت:دختر خوشگلم اگه حوصله ي ما رو نداري بگو بلند شيم بريم!حس کردم سرخ شدم گفتم:واي نه....اين حرفها چييه؟رفتم يه سر به ملوک بزنم کارش داشتم،خيلي هم از ديدن شما خوشحالم!حاج خانم با خنده گفت:فقط از ديدن حاج آقا خوشحاليد؟پس من چي؟منهم خنده ام گرفت و گفتم:شما هم همين طور!اصلاً.....بهروزخود را ميان حرف من انداخت وگفت :فکر کنم مزاحم جمع شما منم و کيانا خانم ازديدن من ناراحته!قلبم شروع به زدن کرد بقدري بلند که مي ترسيدم صدايش را بشنوند.با ظاهري سرد و آرام گفتم:-مهمون حبيب خداست،حتي اگه دشمن آدم هم باشه وقتي از چهارچوب در خونه ي آدم مي آد داخل مي شه همون حبيب خدا.آدمي که به خداي بالاي سرش ايمان داره و احترام مي ذاره ،به حبيبش هم احترام مي ذاره و از ديدنش ناراحت نمي شه!بهروز به شوخي گفت:نکنه من اون دشمني ام که اسم بردي؟لبخندي را به زور به روي لب نشاندم و گفتم:مثال زدم والا قصد جسارت نداشتم!روي لب همه لبخند بود،لبخندي پرمنظور،داشتم خفه مي شدم،مثل آدمي بودم که روي تپه اي از خرده شيشه هاي تيز نشسته و نمي تواند بلند شود.بايد بنشيند وتازه لبخند هم بزند و صحبت هم بکند.وقتي ملوک آمد و جمع را براي صرف شام صدا کرد برايم فرشته ي نجات بود..اين به معني ان بود که يکي دو ساعت بيشتر به پايان مهماني نمانده است .سر ميز هم به نوعي ديگر شکنجه کشيدم ،خانم و آقاي نورالدين روبرويم نشستند و و بهروز در کنارم.نگاه آن دو مدام از من به روي بهروز مي چرخيد و از او به روي من،نمي توانستم چيزي بخورم.دايي متوجه شد و رو به حاج آقا به شوخي گفت:-اگه ديد زدنتون تموم شد بذاريد بچه يه قاشق غذا بخوره!آندو به خنده موضوع را فيصله دادند .خود را به خوردن سوپ مشغول کردم فقط گاهي مجبور بودم به سؤالاتي که از طرف بهروز مي شد جواب دهم.با خود مي گفتم:بهروز که پسر خوبيه و ظاهرش مناسبه،از لحاظ سني هم بهم مي خوريم....ديگه چه مرگته؟خود مي دانستم چه ام شد است و راه طفره رفتن را پيش گرفته بودم.دل در گرو عشق مردي داشتم که خيلي پخته و فهميده بود و ديگران در قياس با او برايم پسر بچه اي مي نمودند.جريان خواستگاري بهروز را دقيقاًبعد از شام ،خود حاج نورالدين مطرح کرد.با اينکه مي دانستم به قصد خواستگاري آمده اند اما باز با شنيدن موضوع از زبان حاج آقا خشکم زد و انگار آب يخ را يکدفعه روي سرم ريخته اند،حاج و واج زل زده بودم توي صورت او.دايي لبخندي به روي بهروز زد و گفت:بهروز پسرخودمه،خودتم مي دوني که چقدر دوستش دارم و بهش ايمان دارم منتها مي دوني داداش اوني که بايد جواب بده دختر کوچولوي منه!نگاهم را به زور به نوک پاهايم دوختم،صداي بلند ضربان قلبم را مي شنيدم و مي ترسيدم آنها هم صدايش را بشنوند .دوست داشتم فرياد بزنم جوابم منفي است اما انگار زبانم به سقف دهانم خشک شده و چسبيده بود .وقتي به خود آمدم شنيدم بهروز گفت:پس اگه اجازه بديد من فردا بعد از ظهر مي آم دنبال ايشون بريم يه دوري بزنيم و حرفامون رو با هم بزنيم !....نظر شما چيه کيانا خانم؟مثل آدماي منگ نگاش کردم و گفتم:در مورد چي؟لبخندي به رويم زد و گفت:اينکه فردا بعد از ظهر بيام دنبالتون و با هم...متوجه حرفش شدم ،ابروهايم را در هم گره زدم و تير خلاص را با حرفم زدم :من تا سالگرد مادرم حتي نمي تونم در مورد ازدواج فکر کنم چه برسه به اينکه با يکي در موردش صحبت کنم ،مادر من تازه فوت کردن اقا....حاج آقا گفت:خب دخترم زندگي هنوز ادامه داره،منم از زبون فريدون شنيدم که اين اتفاق افتاده،خدا بيامرزدش اما اونم راضي نيست که تو در تمام لذت بردني ها رو به روي خودت ببندي!انگشتهايم را به هم گره زده بودم و آنها را به هم مي فشردم تا بتوانم آرامشم را حفظ کنم.نگاهم به خطوط روي پيشاني حاج آقا بود و موهاي جوگندمي اش،گفتم:مي دونم،من هم در تموم لذت بردني ها رو به روي خودم نبستم،اما فعلاً قصدش رو ندارم ....يعني نمي تونم ذهنم رو متمرکز کنم براي همچين چيزي.حاج خانم عينکش را روي بيني جابجا کرد و گفت:بعد از سالگگرد مادرت چي عزيزم؟غافلگير شدم ،مجبور شدم بگويم :خب....نمي خوام شما رو تا اون موقع معطل کنم و بعد هم شايد جواب منفي بدم!بهروز لبخندي به رويم زد و گفت:ما تا اون موقع صبر مي کنيم....شما ارزش صبرکردن رو داريد!نگاه ديگران باعث شد خون به صورتم بدود و سرم را پايين بيندازم.ورود ملوک به اتاق نجاتم داد و حرف را به سوي ديگري کشاند.احساس سردرد مي کردم،انگار با چيزي محکم به شقيقه هايم مي کوفتند .نيم ساعتي بيشتر نشستند و بلند شدند.خدا را شکر کردم که دارند مي روند.وقتي خواستم به اتاقم بروم دايي صدايم زد برگشتم و به صورتش نگاه کردم،در نگاهش خوشحالي موج مي زد .مشخص بود بهروز مرد ي که او مي گفت داماد برگزيده اي براي من است.گفت:بيا بشين يه کم با هم حرف بزنيم.بي حرف رفتم و مقابلش نشستم و به صورت مهربان و جذابش چشم دوختم،چقدر اين صورت مهربان را دوست داشتم خدا مي داند.لبخندي بر لب نشاند و گفت:امروز چطور بود؟پايم را روي پاي ديگر انداختم و گفتم:امروز که خوب بود اما اگه منظورتون از سؤال امشب و مهموني امشب بود بايد بگم اگه فقط براي مهموني مي اومدن مي تونستم بگم خوب بود!دايي که سعي در پنهان کردن خنده اش داشت گفت:چرا؟بهروز که پسر خيلي خوبيه، من واقعاً دوستش دارم!....فقط مي خواستم بهت بگم تو اين مدت که ازشون وقت براي فکر کردن گرفتي خوب بهش فکرکن.بهروز برخلاف خيلي ها که توي رفاه هستن هيچ وقت از اين رفاه سوءاستفاده نکرده،پا توي خيلي چيزها فرو نکرده.نه بگم گنده دماغه ها که....يه جور خاصيه،بچه ي خوبيه!زير دست خودم بزرگ شده و مي تونم بهش اعتماد کنم.نتوانستم پاسخ منفي را که مي خواستم بگويم به زبان آورم گفتم:-چشم بهش فکر مي کنم،اما ازم توقع نداشته باشيد که حتماً پاسخ مثبت بدم!دايي سرش را تکان داد و گفت: اما پاسخ منفي بي دليل هک نبايد بدي!من به مادرت قول دادم دست تو رو تو دست کسي بذارم که لياقتت رو داشته باشه!بلند شدم و پيشانيش را بوشيدم و با زمزمه ي شب بخير به اتاقم بازگشتم.در اتاق را بستم و لباسم را با لباس خوابم تعويض کردم و بدون اينکه به آينه نگاهي بيندازم موهايم را برس کشيدم و بافتم.بدون اينکه چراغ را روشن کنم لباسهايم را آويزان کردم و درون کمد گذاشتم چقدر دلم مي خواست با يکي حرف بزنم ،احساس تنهايي مي کردم و بعد از به هم خوردن دوستيم با ريحانه تنهاتر همم شده بودم.نگاهم در آن تاريکي روي ساعت نشست،ساعت يازده شب بود.با دستهاي لرزان گوشي تلفن را برداشتم و آباژور را روشن کردم و سريع شماره را گرفتم،بقدري سريع که انگار مي ترسيدم پشيمان شوم.صداي گرم و جدي اش در گوشم پيچيد:بله بفرماييد!-سلام دکتر،خوب هستيد؟خنديد و گفت:سلام!بچه تو خواب نداري؟با اينکه اصلاً از زنگ زدن به اونا راحت نبودم با لحن ناراحتي گفتم:- واقعاً ببخشيد دکتر،خواستم بگم نامه رو خوندم....جمله ام را ادامه ندادم،مي دانستم اگر بگويم نامه ات را کي بياورم خواهد گفت:فردا،پس فردايا يه روز ديگه بيار بده دست اکرم و من اين رو نمي خواستم.مي خواستم از زبونش بشنوم که ثريا براش تموم شده ،مي خواستم برام حرف بزنه و من صداش رو بشنوم.صداي او به خود آوردم:حواست کجاست؟چرا جمله ات رو تموم نمي کني؟زمزمه کردم:نمي دونم!لحظه اي تأمل کرد و گفت:کيانا حالت خوبه؟...اتفاقي افتاده؟-اوهوم!دوباره صدايش با رگه اي از خنده به گوشم رسيد:ببينم نکنه اون اتفاق خوردن زبونت به دست يه گربه با دندوناي تيز باشه ؟لبخند روي لبم نشست.وقتي سکوتم را ديد گفت:خانوم خانوما،چي شده که ساعت يازده شب زنگ زدي اينجا و سکوتت رو به رخم مي کشي؟مي دونم زنگ نزدي ازم بپرسي کي نامه ي ثريا رو برام بياري ،پس حرفت رو بزن .چي مي خواستي ازم بپرسي ؟....يا نکنه چيزي مي خواستي بهم بگي؟از باهوشيش لذت مي بردم.خنديدم و در حين خنديدن گفتم:هر دو!اينبار او سکوت کرد و منتظر حرف من شد .نفسم را به تندي بيرون دادم و گفتم:اول اينکه مي خواستم بدونم بهمن رو بعد از مرگ ثريا نديديد؟چون ثريا نوشته بود بعد از شنيدن ماجرا از زبون ثريا ترکش کرده بود!آهي کشيد و گفت: بهمن دو ماه بعد از مرگ ثريا به ديدن من اومد....ميون حرفش اومدم و گفتم:اومد خونه تون؟خنديد و گفت:اگه چند لحظه صبر کني تعريفش مي کنم و احتياج به اين نخواهي داشت که ميون حرفم بدوي!زير لب عذرخواهي کردم و او به حرفش ادامه داد:اومده بود مطب،آخراي وقت بود و من داشتم حاضر مي شدم بيام خونه که منشي بهم گفت پسر داييتون اومدن و مي خوان شما رو ببينن.کيانا باورت نمي شه يه لحظه قفل کردم و بعد بدون اينکه جواب منشي رو بدم به طرف در دويدم .نگاهمون تو هم خشک شد ،به قدري شکسته شده بود که نشناختمش .وقتي نگاه متعجب منشي ام رو ديدم کنار کشيدم تا بهمن واردمطب بشه،بعد در رو بستم و به طرفش برگشتم.زبونم به سقف دهنم چسبيده بود و نمي تونستم حرف بزنم ،اونم بدتر از من.وقتي به خودم اومدم ديدم تو بغلم داره هاي هاي گريه مي کنه،اومده بود تا ازم معذرت بخواد .عجيبه....!واقعاً دلخوري ازش نداشتم که بخوام ببخشمش.بهش هم گفتم ،بهم گفت داره واسه يه مدت مي ره مسافرت تا با خودش کنار بياد .پسرشون رو هم پيش پدر و مادر گذاشته بود تا بره.مي گفت تا خواستم راه بيافتم و برم،ديدم تا نبينمت نمي تونم برم.خيلي با هم حرف زديم.حس کردم حال اونم بهتر شد،حس منم نسبت به قبل بهتر شد.آهي کشيدم و گفتم:ما آدما به خاطر عجولانه قضاوت کردنمون چقدر بايد سختي و مشکل رو تحمل کنيم خدا مي دونه!خنديد و گفت:خوبه فيلسوف کوچولو!حالا بريم سر مسأله اي که مربوط به توئه!من هم خنديدم و و گفتم:چيز خاصي نبود جز اينکه....سکوت کردم،گفت:خيلي مرموز شدي ،چرا سکوت کردي؟آهي کشيدم و آرام گفتم:دلم مي خواست با يکي حرف بزنم،سکوت اتاقم اذيتم مي کرد.نمي دونم چرا به جز شما کسي يادم نيفتاد که بهش زنگ بزنم.....اگه اذيت شديد و از خواب بيدارتون کردم عذر مي خوام.آهي کشيد و پس از چند لحظه تأمل گفت:اول اينکه خواب نبودم و به قول يکي از رفقا ساعت يازده سر شب ما لات هاست.دوم اينکه خوشحال مي شم منو به عنوان دوستي که بهش اعتماد داري قبول کني ،آرزو مي کنم زودتر همپا و همدل زندگيت رو پيدا کني تا تنهاييت رو پرکنه!با حرفش انگار آب يخي ريخت روي قلب پر از اتشم.گفتم:مرسي،نگفتيد نامه ي ثريا رو کي بيارم و بهتون بدم!-اگه مي خواي پاره اش کن،اگه نه هم که هروقت همديگه رو ديديم بهم بده،خودم پاره اش مي کنم!در حالي که بغض کرده بودم گفتم:خودتون پاره اش کنيد بهتره!-کيانا...چه ات شده؟چيزي گفتم که ناراحت شدي؟آب دهانم را به زور فرو دادم و گفتم:نه!فقط يه کم خسته ام،خب اگه کاري نداريد خداحافظي کنم!پس از قطع تماس سرم را در بالش فرو کردم و به اشکهام اجازه ي جاري شدن دادم و با خود زمزمه کردم:اگر از جانب معشوقه نباشد کششي کوشش عاشق بي چاره به جايي نرسدادامه دارد ...
فصل ۴۱داشتم به فاکتورهايي که علوي برايم آورده بود نگاه مي کردم که دايي وارد اتاقم شد،بلند شدم و سلام دادم.لبخندي به رويم زد و گفت:-بشين عزيزم!قيافه اش فرياد مي زد مي خواهد حرفي بزند که در ذهنش مشغول حلاجي آن است.نشستم و به او چشم دوختم،پرسيد:کارا چطوره؟مشکلي نداري؟با صداي آرام گفتم:نه دايي جون،اگه مشکلي باشه مي آم خدمتتون!به صورتش زل زدم تا حرفش را بزند،خنده اش گرفت و گفت:چرا اينجوري نگام مي کني؟لبخندي زدم و با شيطنت گفتم:منتظرم حرفتون رو بزنيد!با صداي بلند خنديد و گفت:اي پدر صلواتي!.....حالا تو مچ منو مي گيري؟-حالا!وقتي آرامتر شد هنوز اثر خنده روي صورتش و درون چشمان قشنگش باقي بود.گفت:براي جمعه هيچ برنامه اي نچين،چون با حاج نورالدين و بهروز و بنده قراره بريم کوه!وا رفتم و فقط توانستم بگويم:دايي...خنديدوگفت: جون دايي!نفسم را به تندي بيرون دادم و گفتم:دايي دو ماهه تمام روزاي تعطيل يا ما تو دوره ي دوستانه ي اونا دعوتيم يا اونا دعوتن.شما دو ماهه به من قول داديد خونواده ي محتشم رو دعوت کنيد و هنوز اين کارو نکرديد.بعد هم ما هر هفته جمعه مي ريم کوه،چه کاريه با اونا بريم؟دايي لبخندي به رويم زد و گفت:عروسکم،ما اين رفت و آمد و مهموني رو براي اين انجام مي ديم که تو بهروز رو بشناسي.دقيقاً برعکس قضيه،تو از جايي که بهروز هست در حال فراري.توي اين دو ماه تو چي از بهروز فهميدي؟...نه مي خوام بدونم چي فهميدي؟اصلاً چهارکلمه باهاش حرف زدي ؟سر به زير انداختم و نگاهم را به زانوي چپم دوختم ،وقتي سکوتم را ديد گفت:عزيزدلم براي شناختن يکي اولين قدم حرف زدن با اونه.خواستم دهان باز کنم که نگذاشت و گفت:نه!نگو قصد ازدواج ندارم ،مي خوام اگه جواب منفي هم مي دي منطقي باشه!در مورد خونواده ي محتشم هم هر روزي دوست داري دعوتشون کن،من حرفي ندارم.چشم هايم گرد شده بود و نمي ددانستم چه کنم.هاج و واج نگاهش مي کردم که بلند شد و به طرف در رفت،وقتي مي خواست در را باز کند به طرف من برگشت و گفت:فقط موقع کوهنوردي بازي موش و گربه رو در نمي اري!خنديدم و گفتم:چشم!خوشحاليم از حرفي بود که در مورد دعوت خونواده محتشم زده بود.وقت در رابست از جايم بلند شدم و دور خود چرخيدم،دوست داشتم فرياد بزنم:اي مردم بالاخره يخ سکوت دايي شکست!بالاخره راضي به ملاقات رودر رو با کسي شد که سالهاي جوانيش را به خاطر از دست دادنش از دست داده بود!... ******************دايي و حاج اقا زيرکانه قدمها را آهسته کردند تا من و بهروز در کنار هم قدم برداريم.بهروز زير چشمي نگاهي به من انداخت و گفت:با در کنار من قدم زدن و سکوت کردنتون قصد تنبيه منو داريد؟خود را به ندانستن زدم و گفتم:متوجه منظورتون نمي شم!به جانبم برگشت و گفت:چرا ازم فرار مي کنيد؟چرا هيچ وقت با من همکلام نمي شيد؟چرا توي هر مهموني که دعوت مي شيد ما دوتا مثل جن و بسم الله مي مونيم؟-شما اشتباه مي کنيد!لبخند غمگيني بر لب نشاند و گفت:نه خانوم! بچه نيستم،بيست و هشت سالمه!ديگه اونقدرمي فهمم که بدونم داري منو مي پيچوني.تو از من بدت مي اد؟دستپاچه گفتم:نه اينطور نيست!نفس اسوده اي کشيد و گفت:حداقل از اين بابت خيالم راحت شد .من واقعاً به شما...علاقه دارم!براي انکه صحبت را از آن جوي که پيدا کرده بود خارج کنم به شوخي گفتم:بالاخره تو يا شما؟خنديد و گفت:دست خودم نيست.سپس به شوخي افزود:عاشق نشدي بدوني چه بلايي سر آدم مي آره!لبخندي بر لب نشاندم و سکوت را جواب حرفش کردم.او حرف مي زد از کارش ،از علايقش ،زندگيش و من فقط در سکوت با تکان دادن سر حرفش را تأييد مي کردم اما خدا مي دانست که بيشتر حرفهايش را گوش نمي کردم.گرسنه ام شده بود،وقتي بهروز پيشنهاد خوردن صبحانه را کرد فورأ قبول کردم.در انتظار دايي و حاج آقا ايستاديم،آمدنشان طول کشيد و به خميازه افتادم.بهروز گفت:-مي خواي تو برو بشين رو تخت و سفارش بده ،من منتظرشون مي مونم!سري به نشانه ي منفي تکان دادم و همانجا ايستادم..با شيطنت گفت:- من بايد به همسرم بگم هر چيزي رو خونه ي خودشون جا مي ذاره زبونش رو نذاره،چون من عاشق صداي قشنگشمخواستم جوابش را بدهم که با ديدن علي در کنار دايي و حاج آقا خشکم زد .دايي با ديدن ما،با لبخندي بر لب گفت:-اين پيرمرد رو داديد دست من و خودتون فرار کردين؟حاج آقا بدون اينکه نگاهي به سمت دايي بيندازد گفت:راست مي گه يه جوون پونزده ساله رو چرا با من راهي کرديد؟بچه حوصله اش سر مي ره!دايي به صداي بلند مي خنديد و سر به سر او مي گذاشت ،اما حواس من به هيچ کدام از آنها نبود آرام سلام کردم ،علب جواب سلامم را داد و نگاه کوتاهي به بهروز انداخت و با او هم دست داد و احوالپرسي کرد و بعد به اصرار دايي و ديگران به جمع ما ملحق شد.حس بدي داشتم از اينکه مرا در کنار بهروز ديده است. در حين صحبتهايشان فهميدم در اواسط مسير به هم برخورد کرده اند و به اصرار دايي با هم همقدم شده اند.بهروز و علي در کنارهم و روبروي من نشسته بودند،ناخودآگاه نگاهم روي آن دو مي چرخيد و مقايسه شان مي کردم.چقدر علي در نظرم پخته تر و کاملتر ازعاقلتر از او بود و در عوض او جذابتر و زيباتر از علي.در نگاه بهروزعشق بود و نگاه علي سرد،به قدري سرد که وقتي نگاهمان در هم گره خورد واقعاً احساس کردم سرماي نگاهش تا قلبم رسوخ کرد.از او عصباني بودم و دوست داشتم آزارش دهم همانگونه که او آزارم مي داد .به قدري با خودم و فکرم کلنجار رفتم که نه چيزي از صبحانه فهميدم نه از دعوت دايي از علي و خونواده اش براي جمعه شب.وقتي علي قول داد که حتماً بيايد نگاهم در نگاهش گره خورد، فکر کنم دلخوري را در نگاهم ديد که لبخند کمرنگي روي لبش نقش بست.اما من عصباني تر از اين حرفها بودم که با نيمچه لبخندي از در اشتي در بيايم.همانگونه عصباني سر به زير انداختم و مشغول نوشيدن چاي شدم.علي بعد از نوشيدن چاي بلند شد تا حساب کند که دايي اشاره اي به پسرکي که در آنجا کار مي کرد کرد و ان پسر رو به علي گفت:جساب شده!علي نگاهي به دايي انداخت و گفت:اينجوري نمي شه آقاي حشمتي!دايي گفت:چرا نمي شه؟هفته ي ديگه پول صبحونه رو تو حساب کن خوبه؟علي نگاه کوتاهي به بهروز انداخت و پرسيد:شما هر هفته تشريف مي ياريد کوه؟دايي نگاهش را به من دوخت و گفت:من و کيانا برنامه ي هر صبح جمعه مون تو کوهه!علي کنار بهروز نشست و گفت:شما چي؟ بهروز نگاهش را روي صورتم دوخته و گفت:من کوه مي ام نه هر هفته،اما ازاين هفته پا ثابتم!در نگاه علي خشم را ديدم،دلم خنک شد و باخود گفتم:حقته!اينبار من و علي و بهروز با هم همقدم شديم .علي کاملاً ساکت بود و خود را بي توجه به حرفهاي بهروز نشان مي داد ،حوصله ي من هم از حرفهاي بهروز سر رفته بود براي همين قدمهايم را تند تر کردم ،بهروز خسته شده بود روي تخته سنگي نشست و گفت:من ديگه نمي تونم،خسته شدم!علي-مي خوايد ديگه ادامه نديم!-شما هم مي تونيد بمونيد،من تا ايستگاه بعدي مي رم!خنديد و گفت: من به خاطر تو گفتم!رو به بهروز گفتم:پس همين جا بمونيد تا برگشتني همديگه رو گم نکنيم !بهروز سري تکان داد و ما هم به راه افتاديم.علي بعد از چند دقيقه به طعنه گفت:راستي،مبارک باشه!خون خونم را مي خورد و از عصبانيت داشتم مي سوختم.در حاليکه صدايم مي لرزيد گفتم:سلامت باشيد!قسمت شما!سري تکان داد و گفت:پسر خوبيه،اما فکر نمي کني لياقت تو بيشتر از اينه؟به طرفش برگشتم و گفتم:بيشتر از اين مثلاً کي مي شه؟علي فورأ گفت:مثلأ رضا از اين خيلي بهتر بود ،به خاطر خودت تو رو مي خواست نه خوشگليت.رضا عاشقت بود!به جانبش بر گشتم و با عصبا نيت گفتم:مرده شور هر چي عشقه ببره!حالم از هر چي عشقه بهم مي خوره،همش چرنده!با صداي آرام و ملايمي گفت:نيست خانوم کوچولو!عشق واقعي يعني به خاطر خوشبختي معشوقت دهنت رو ببندي!من نمي خواستم دهانش را ببندد،دوست داشتم بگويد که دوستم دارد.گفتم:اگه خوشبختي معشوق در اين باشه که عاشق دهانش رو باز کنه و حرف دلش رو بزنه چي؟در جوابم سکوت کرد ،در دل گفتم:لعنت به تو!تا ايستگاه بعد هيچ کدام حرفي نزديم وقتي در توقفگاهش ايستاديم نگاه با محبتي به من انداخت و گفت:کوهنورد خوبي هستي خانوم کوچولو!کفرم بالا اومد و گفتم:مي شه يه لطفي به من بکنيد دکتر؟با شيطنت گفت:بله خانوم...کوچولو!مي دانست لفظ خانوم کوچولو ديوانه ام مي کند گفتم:لطفاً ديگه اين کلمه رو تکرار نکنيد ،من ار لفظ خانوم کوچولو بيزارم!شيطنت درون چشمانش مرا به خنده انداخت و گفت:اَ؟چرا؟مگه خانوم کوچولو نيستي؟نفسم را به تندي بيرون دادم و گفتم:بي خيال شيم!راستي نامه ي ثريا رو اين چند بار که اومدم منزلتون آوردم ولي شما رو نديدم گفتم وقتي ديدمتون بهتون بدم،جمعه شب اگه يادم نبود يادم بندازيد که بهتون بدم!حتماً مي آييد ديگه!در حالي که نگاهش را در نگاهم گره زده بود گفت:بله حتما!حتي اگه هزار تا کار ديگه هم داشته باشم اين ارجح تره!قلبم بقدري بلند و محکم مي کوفت که ترسيدم صدايش را همه بشنوند،حس مي کردم خون در رگهايم سريعتر جريان دارد و نفسم سنگين شده است.نگاهش سوزان و ملتهب بود و فرياد عشق سر مي داد ،دلم مي خواست از خوشحالي جيغ بزنم و فرياد کنم .اما علي نگذاشت از آن نگاه سوزان سيراب شوم و فوراً گفت:بهتره برگرديم،دير مي شه!و به راه افتاد و باز هم سکوت،اما سکوتش دنيايي با سکوت هنگام رفتنش فرق داشت و من از لحظه لحظه ي اين سکوت پر صدا لذت مي بردم.دايي و حاج آقا هم در کنار بهروز نشسته بودند .رو به دايي گفتم:اي دايي تنبل،شما هم آقا بهروز رو بهانه کرديد و اينجا نشستيد آره؟خنديد و به شوخي گفت:بابا اين دو تا تنبل و آماتور رو بايد يه کهنه کاري مثل من باشه تا نذاره تو کوه بلايي سرشون بياد.من به خاطر اين موضوع از خود گذشتگي کردم و نشستم والا خودت مي دوني سه سوت اون نوک بودم!حاج آقا رو به من گفت:اين کوري خوندنش منو کشته.خالي بند توکه زودتر از من ولو شد ه بودي!بهروز نگاه تندي به علي انداخت و گفت:برگرديم؟دايي نگاه متعجبي به بهروز انداخت و گفت:عمو جون طوري شده؟بهروز به طعنه گفت:نه،منتهي من نگرانم دکتر کاري داشته باشن و ما مزاحم کارشون بشيم!علي بي تفاوت نگاهي به او انداخت و حرفي نزد،انگار برايش مهم نبود که بهروز تمام بد وبيراه دنيا را به او بدهد .اما من عصباني بودم و اين باعث شد چند قدمي آن طرفتر بايستم تا حرکت کنيم .دايي و حاج آقا با دودلي نگاهي به هم انداختند و به راه افتاديم.علي کاملاً جلو افتاد،بهروز در کنار من قدم برمي داشت و دايي و حاج آقا هم با هم بودند.نگاهم به قامت بلند و موزون او بود که حتي برنمي گشت تا لحظه اي کوتاه صورتش را ببينم.بهروز پس از چند دقيقه که در سکوت طي کرديم آرام گفت:خسته شديد؟با لحن سرد و بي تفاوتي گفتم:نه!-از دست من عصباني هستيد؟-نه!-باهام قهريد؟-نه!عصباني شد، به طرفم برگشت و گفت:پس چرا اينطوري باهام رفتار مي کنيد؟دلم مي خواست تلافي کنم .نگاه سردي به جانبش انداختم و گفتم:-چطوري؟در حاليکه لبش را بين دندانهايش گرفته بود و مي فشرد گفت:اينجور يخ و سرد!با تعجبي ساختگي گفتم:يادم نمي آد از صبح قل قل زنان با شما صحبت کرده باشم!الانم حس يخبندان و سرما تو حرفام ندارم که شما اينطور حس مي کنيد!نگاه خشمناکي به جانب علي انداخت و گفت:نکنه به خاطر اون اسطوره ي خودخواهي و خودپرستيه!عصباني بودم اما با ظاهري آرام و بي تفاوت گفتم:متوجه منظورتون نمي شم!نفسش را به تندي بيرون داد و گفت:چرا خيلي خوب هم متوجه مي شيد،ديدم وقتي داشتيد با هم مي اومديد چشاي جفتتون برق مي زد.اما همين که من بهش فهموندم دوست ندارم تو جمع ما باشه قيافه ي شما در هم رفت و اين بازي شروع شد.پوزخندي زدم و گفتم:اول اينکه دکتر به دعوت شما وارد جمع ما نشد که بنا به درخواست شما از جمع بيرون بره،دوم اينکه ايشون اونقدر بزرگوار هستن که به خاطر بچه بازياي شما ناراحت نشن.منم اصلا برام مهم نيست که شما به خاطر تخيلات واهي خودتون چه داستاني رودر موردم بخوايد درست سر هم کنيد!قدم هايم را تند تر کردم و از او جلو افتادم و با صدا کردن علي او را وادار به ايستادن کردم ،وقتي به او رسيدم با نگاه متعجب پرسيد:چي شده؟به راه افتادم و گفتم:هيچي،بريم!در حاليکه در کنارم قدم بر مي داشت گفت:حرفتون شد؟-اوهوم!نفس تازه کرد و گفت:امان از دست شما دخترا!اگه نمي خوايش هم حق نداري اينجوري خوردش کني،قدم هات رو آهسته کن بذار بياد بهمون برسه!شخصيت عجيبي داشت .قدم هايمان را انقدر آرام کرديم تا بهروز به ما رسيد.علي گفت:هوا آروم آروم داره سرد مي شه!بهروز که مخاطب او بود نگاه کوتاهي به من اتداخت و گفت:آره!کنار ماشين، علي با دايي و ديگران دست داد و گفت:آقاي حشمتي من زنگ مي زنم تا براي هفته ي بعد با هم برنامه مون رو مچ کنيم!دايي دستي به بازوي علي زد و گفت:حتماً!دعوت هفته ي بعد هم يادت نره با خونواده!علي سري تکان دادو گفت:حتماً!....خب خداحافظ!دايي بعد از رفتنش گفت:پسر واقعاً خوبيه!بهروز پوزخندي زدو گفت:بله!حاج آقا رو به من گفت:خب دخترم راه بيفتيم،حاج خانوم تو خونه منتظر ماست!لبخندي زدم و گفتم:از حاج خانوم تشکر کنيد ،واقعاً حال مساعدي براي مهموني ندارم باشه برا يه وقت ديگه!دايي نگاهي به من انداخت و بعد با آنها دست داد و سوار ماشين شديم.پس از چند دقيقه پرسيد:با بهروز حرفت شد؟براي لحظه ي کوتاهي به جانبش برگشتم و گفتم:در موردش حرف نزنيم که ديوونه مي شم!داي يخنديد و گفت:باشه،بذاريم برا يه وقت بهتر!سري تکان دادم و گفتم:آره.!...راستي،به به مهمون دعوت مي کنيد با خونواده هم دعوت مي کنيد ديگه!در جواب طعنه ي حرفم با صداي بلند خنديد و گفت:اي مارمولک!فصل چهل و دومبراي رفتن به کوه حاج نورالدين بهانه مهماني را آورد،فهميدم بهروز نخواسته بيايد و او هم مجبور به اين دروغ شده است و لي با علي قرار پا برجابود.پنج شنبه شب دايي به قدري گرفته بود که وادارم کرد بپرسم:-دايي اتفاقي افتاده؟قاشق را درون بشقاب گذاشت و نگاهش را در چشمانم دوخت گفت:-نبايد شهلا رو دعوت مي کردم....لبخندي به رويش زدم و گفتم:چرا؟دايي لبش را به دندان گرفت و در سکوت به من چشم دوخت .دستم را به طرفش دراز کردم و دستش را در دست گرفتم و گفتم:-مي ترسيد؟به علامت پاسخ مثبت سرش را تکان داد ،گفتم:آخه از چي مي ترسيد؟اون موقع يه دختر بچه ي پونزده شونزده ساله بود و قدرت اين رو نداشت که رو حرف ديگرون حرف بزنه اما حالا فرق کرده يه زن جا افتاده است و آزاد که خودش بايد تصميم بگيره!دايي نفس عميقي کشيد و گفت:پس علي چي مي شه؟خنديدم و گفتم:خداي من!...دکتريه آدم واقعاً با شخصيت و با شعوره،هيچ وقت به خاطر خودخواهي و اين جور تعاريف مانع خوشبختي مادرش نمي شه.فردا باهاش صحبت مي کنم!دايي وحشت زده گفت:نه...!خنده ام شدت گرفت و به شوخي گفتم:اي دوماد ترسو!....نمي خوام مستقيماً باهاش در مورد شما و خانم محتشم حرف بزنم،بلکه مي خوام بدونم در مورد قضيه ي شما نظرش چيه.اون موقع بهتر مي تونيم وارد عمل بشيم!دايي سري تکان داد و گفت:من که دل و دماغ کوه اومدن رو ندارم....اينطوري بهتر هم هست،راحت تر مي توني باهاش صحبت کني!-امان از دست شما!...هر چند خوب شد حاجي و پسرش نمي آن!دايي با حواسپرتي گفت:آره....راستي يه زنگ به دکتر بزن و بهش بگو بياد دنبالت،تنها نري!با خنده گفتم:منم به دلشوره افتادم!خواستگاري کردن چقدر سخته!...کجايي مادر بزرگ که يادت بخير!دايي لبخندي زد و گفت:حالا کيانا مطمئني شهلا مي آد؟دهانم را پاک کردم و گفتم:بله!خودم باهاش حرف زدم و ازش دعوت کردم!از پشت ميز بلند شدم و گفتم:تا دير نشده برم به دکتر زنگ بزنم و بگم فردا صبح بيا دنبال دختر عمه ات!دايي متعجب نگاهم کرد ،در جواب نگاهش با خنده گفتم:خب اگه وصلت سر بگيره ايشون مي شن پسر شما ديگه!صداي خنده ي دايي را از پشت سرم شنيدم،از خدا خواستم اين اتفاق بيفتد تا اين خنده دوام پيدا کند.شماره تلفن همراهش را گرفتم بعد ار دو بوق گوشي را برداشت :-سلام!-سلام از بندست دکتر!کجاييد؟-دقيقاً دم ساختمون..آهان الان توي ساختمونم!خنده ام گرفت و گفتم:ببخشيد مزاحمتون شدم فقط خواستم بگم اگه مشکلي نيست فردا صبح بياييد از اينجا بريم کوه!-اختيار دتريد چه مشکلي؟اتفاقي افتاده؟کنار تخت روي زمين نشستم و گفتم: نه! دايي گفت حس کوه اومدن رو نداره،از من خواست به شما زنگ بزنم تا تنها نرم!-چشم!ديگه؟خنده ام گرفت و گفتم:سلامتي شما!-مرسي!آقا بهروز اينا هم مي آن؟-نه خوشبختانه!گفتن مهمون دارن و نمي تونن فردا بيان!خنديد و گفت:مي خواي زنگ بزنم رضا هم بياد تا تنها نباشيم؟دلخور گفتم:نخير!اگه شما دوست نداريد...اصلاً نمي ريم!-خيلي خب!حالا چرا قهر مي کني؟مي گم بچه اي بگو چشم ،هستم!فردا صبح ساعت چهار حاضر و آماده اي !حالا هم مثل دختراي خوب برو بگير بخواب شب بخير!خداحافظ!از اين که فقط منم و او ذوق مي کردم. مقابل آيينه ايستادم و به صورتم چشم دوختم ،گونه هايم سرخ شده بود و چشمانم برق مي زد.برسم را برداشتم و موهاي بلندم را شانه زدم.در حالي که به او مي انديشيدم ناخودآگاه بر لبانم جاري شد:کاروان مي رود و بار سفر مي بندندتا دگر بار که بيند که به ما پيوندندما همانيم که بوديم و محبت باقيست ترک صحبت نکند دل که به مهر آکندندادامه دارد ...
فصل ۴۲در عالم خودم غرق بودم که تلفن زنگ زد،بهروز بود بعد از سلام و احوالپرسي گفت:-از داييتون پرسيدم اگه مي خواييد بيام دنبالتون با هم بريم کوه،چون اين طورکه فهميدم دايي تون هم نمي خواد بره گفتن از خودتون بپرسم!چشم هايم گرد شد،داشت نقشه ام را به هم مي ريخت گفتم:مي خوام برم کوه،اما قول همراهي به کس ديگه اي دادم شرمنده ام...راستي شنيدم مهمون داشتيد!با لحني عصبي گفت:بله!... مي تونم بپرسم به کي قول داديد؟با خونسردي گفتم:نه!از تماستون متشکرم ،به خونواده سلام برسونيد!بدون خداحافظي گوشي رو گذاشت،نمي خواستم به گونه اي برخورد کنم که به من اميدوار شود هر چند خودم هم از اين طريق برخورد راضي نبودم.نفس راحتي کشيدم و خود را رو ي تخت انداختم و ساعت را روي سه و نيم تنظيم کردم و چراغ را خاموش نمودم.با صداي زنگ ساعت بيدار شدم و شروع به حاضر شدن کردم .به قدري سريع کارهايم را انجام مي دادم که تا کنون اين گونه براي رفتن به کوه عجله نداشتم .وقتي پا به آشپزخانه گذاشتم چشمم به ملوک افتاد که مشغول درست کردن ساندويچهاي کوچک کره و عسل بود،مي گفت هيچي انداره ي عسل قوت نداره!در کنار آن ساندويچها مقداري ميوه در سبد کوچکي گذاشته بود و در ظرف در بسته ي پلاستيکي هم مثل هميشه چهار مغز.جلو رفتم و بغلش زدم و گفتم:عزيز دلم،تو چرا بيدار شدي؟خنديد و گفت:عادت کردم،جمعه ها بايد اين ساعت بيدار شم!برو کوله پشتيت رو بيار اينا رو بذارتوش!-چشم!تمام بسته ها را درون کوله جا دادم،فلاکس مخصوصي را به دستم داد و گفت:بيا اينم دم کرده ي سيب و دارچين !لبخندي به رويش زد م و گفتم:هفته ي قبل واقعاً جاي اين جوشونده ات خالي بود ، زياد با حاجي و پسرش بهمون خوش نگذشت واصلاً دست به وسايلي که برده بوديم نزديم!وقتي در کوله را بستم يه تکه تست عسل زده داد به دستم و گفت:بخورش!در حالي که ليوان را پر از شير مي کرد گفت:موبايلت رو برداشتي؟-بله!ليوان را به دستم داد و پرسيد:اين آقاي دکتر ،آدم قابل اعتماديه؟جرعه اي از شير را نوشيدم تا لقمه از گلويم پايين برود و گفتم:آره،يه آقاي متشخص و واقعاً با شعور!وقتي نگراني را در چشمانش ديدم خنده ام گرفت،جرعه ي آخر شير را که نوشيدم صداي زنگ موبايلم بلند شد .شماره ي علي بود،دکمه را فشردم و گوشي را کنار گوشم گرفتم:سلام،صبح بخير!-سلام،من جلوي درم!اگه حاضري بيا!-اومدم،خداحافظ! رو به ملوک گفتم:بيا با هم بريم تا تو هم خيالت راحت بشه!سري تکان دادو با من همقدم شد ،پوتين هاي کوهنورديم را به پا کردم و با ملوک دم در رفتيم .علي با ديدن ملوک از ماشين پياده شد و سلام کرد . در نگاه ملوک ارامش را مشاهده کردم و رو به او گفتم: برم؟خنديد و گفت:بريد خدا پشت و پناهتون!وقتي راه افتاديم رو به من گفت:قضيه چي بود؟خنده ام گرفت و گفتم:ملوک مي خواست بدونه شما احتمالاً يه جاني يا ادم کش نباشيد که دختر کوچولوش رو بکشيد!به شوخي گفت:اون دختر کوچولوي بي پناه اگه تو باشي،پنجاه تا لنگه ي من ،آدم خطرناک رو حريفي!از ته دل خنديدم ، او هم در خنده همراهيم کرد و گفت:دايي چرا نيومد؟کوله پشتي را روي صندلي عقب گذاشتم و گفتم:گفت امروز رو حوصله نداره!به شوخي گفت:پس امروز رو فقط من بايد تحملت کنم!به طرفش چرخيدم و با چشمهاي گرد شده به او چشم دوختم و گفتم:-اوه ،چه از خودگذشتگي بزرگي.....آقا ايننقدرا ز خودت مايه نذار!رويم را به طرف شيشه کنارم برگرداندم و دست به سينه نشستم ،از دستش ناراحت بودم.صداي خنده اش به گوشم رسيد اما بر نگشتم،در صدايش رگه خنده به گوش مي رسيد :اين فرم صحبت کردن شايسته ي يه دختر خانوم مؤدب که تو رشته ي ادبيات تحصيل کرده نيست!خنده ام گرفت ،اما لبم را به دندان گرفتم تا صدايم بلند نشود.گفت:خب خنده ات گرفته بخند، چرا اينقدر به خودت فشار مي اري؟خيلي سعي کردم که صداي خنده ام بلند نشود اما نتوانستم و زدم زير خنده ،براي اينکه او متوجه خنده ام نشود دستم را به دهان مي فشردم.برگشت و اهي کشيد و گفت:نه براي خنديدنت از کسي خجالت بکش نه براي گريه کردنت.زندگي رو به خاطرخوش آمد ديگران نخواه!آرام زمزمه کردم :کاش همه به اون نصيحتي که واسه ديگرون مي کردن خودشون عمل مي کردن!حس کردم شنيد اما به روي خودش نياورد،ضبط ماشين را روشن کرد و گفت:تو اين تاريکي يه اهنگ دبش مي چسبه!دوست نداشتم آهنگ دبش گوش کنم بلکه دلم مي خواست حرفهاي دبش خودش را بشنوم،اما ام دهان نمي گشود.صداي ملايم موسيقي در سکوت اتومبيل پيچيده بود با شروع زمزمه ي خواننده نگاهم ناخوااگاه به سمت او چرخيد.شعري از سعدي بود که چه زيبا حرف دل مرا مي زد.گفتمش سير ببينم مگر از دل برود وآن چنان پاي گرفته است که مشکل بروددلي از سنگ بيايد به سر راه وداع تا تحمل کند آن روز که محمل برود....-کجايي؟با اين حرف سرم به طرف او چرخيد،دوباره سؤالش را تکرار کرد .گفتم:ياد يه ماجرايي افتادم...!-چه ماجرايي؟-وقتي رسيديم حين بالا رفتن براتون تعريف مي کنم.سري تکان دادو گفت:باشه...!کاش يه چيزي مي خوردم الان به جز شکم مبارکم به هيچ چيز فکر نمي کنم!کوله ام را برداشتم و از داخلش يکي از ساندويچها را به او دام و گفتم:-ملوک اندازه ي يک ماه منو تجهيز مي کنه بعد مي فرسته!خنديد و گفت:مي دوني جالب اينه هر جا مي ري يکي رو داري که لوست کنه!خونه ي ما اکرم و خونه ي خودتون هم ملوک!-اينه ديگه!قيافه ي بدجنسي به خود گرفت و گفت:داره حسوديم مي شه!پوزخندي زدم و گفتم:تنها خصلتي که اصلا به گروه خونيتون نمي خوره همينه!براي لحظه اي نگاهش رنگ غم گرفت و من آن غم را با تمام وجودم حس کردم،گفت:تنها خصلتيه که باهاش زياد بودم و هستم.وقتي حق داشتن چيزي رو که مي خواي داشته باشي رو بهت ندن به همه ي کسايي که مي تونن اون حق رو داشته باشن حسوديت مي شه!....دست ملوک خانوم درد نکنه،بهشت رو با همه ي خوبيهاش خريد به خاطر سير کردن اين گرسنه!غرق حرف او بودم،اينبار سکوتم را نشکست.دوست داشتم بگويم حق گرفتني است نه دادني،اما او گوشهايش را گرفته بود و نمي خواست بشنود.بدتر از ادم کر کسي است که نمي خواد بشنوه و بدتر از کور کسي است که خود نمي خواهد ببيند ،متأسفانه او نه مي خواست حرف دلم را بشنود و نه مي خواست حرف چشمهايم را ببيند.بايد به خودش واگذار مي کردم و من هم همين کارو کردم.ادامه دارد...
فصل ۴۳وقتي سکوتم را حين بالا رفتن ديد گفت:مي خواستي ماجرايي رو برام تعريف کني که فکرت رو مشغول کرده بود!نگاه کوتاهي به اوانداختم و گفتم:ماجراي يه عشق خيلي قديميه!..حول و حوش چهل سال پيش!سنگيني نگاهش را روي صورتم حس مي کردم اما به جانبش برنگشتم و ماجرا را از زبان زن و مرد غريبه اي که نمي شناسمشان براي او تعريف کردم .وقتي سکوتم را ديد به زبان آمد:خب؟به جانبش بر گشتم و چشم در چشمان متعجب و ناراحتش دوختم و گفتم:ماجرايي که تعريف کردم چهل سال پيش اتفاق افتاده!زمزمه کرد:چرا هميشه تو يه عشق پاک ،يه نفز سومي هست که گند مي زنه به اين عشق!-نمي دونم!-اين موضوع فکرت را مشغول کرده؟لبخندي زدم و سعي کردم خوشحالي درونم را مخفي کنم .او هيچ عکس العمل بدي نشان نداده بود،گفتم:کمکم مي کنيد حالا که روزگار دوباره اين دو تا رو سر راه هم قرار داده ....نتوانستم حرفم را ادامه دهم به جانبم برگشت ،در چشمانش حال و هواي غريبي بود،گفت:بذار اگه اون عشق هنوز باقيه خودشون به زبون بيارن،من اگه مي تونستم کمک دهنده باشم به خودم کمک مي کردم که دلم پر از عشقه و زبونم پر از سکوت!قدم هايش را سريعتر کرد ،خود را به او رساندم.احساس مي کردم خون در رگهايم سريعتر جريان دارد گفتم:اين عشق کيه؟نگاه پر شيطنتش را به چشمانم دو خت و گفت:چطور؟مي خواي مثل اون عاشق و معشوق قديمي به من هم کمک کني؟از دهانم در رفت و گفتم:به شما که حتماً کمک مي کنم!به قدري خنده و شيطنت درون چشمان سياهش بود که از حرفم پشيمان شدم،گفت:چرا؟من چه فرقي مي کنم؟حس کردم صورتم در حال اتش گرفتن است ،به تندي صورتم را برگرداندم و به راه افتادم.صدايش پشت سرم امد:-حالا چرا قهر کردي؟...قهر نکرده بودم،جرأت ماندن و چشم دوختن در نگاهش را نداشتم .خودش را به من رساند و گفت:اِ....ببخشيد!کجا سرت رو انداختي پايين و داري ميري؟بدون اينکه حرفي بزنم قدمهايم را اهسته تر کردم.همان موقع دو زن ميانسال از کنار ما عبورمي کردند که يکي از انها به جانب علي برگشت و با خنده گفت:پسرم بايد نار خانومت رو ملايمتر بکشي.نه اينقدر خشن!علي هاج و واج به انها که داشتند عبور مي کردند انداخت .صورتش سرخ شده بود،بدون اينکه نگاهم کند گفت:بريم!سکوتش آزاردهنده شده بود،فقط قدم برمي داشتيم و در سکوت به مناظر اطراف که حالا با طلوع خورشيد روشن شده بود نگاه مي کرديم.مقابل قهوه خانه گفت:بريم صبحونه بخوريم؟در دل گفتم:خدا رو شکر زبون باز کرد!سري تکان دادم و گفتم:نه!بريم يه کم بالاتر جاي خوشگليه اونجا بشينيم و صبحونه بخوريم،من اوردم!براي اينکه پاسخ منفي نده به راه افتادم و او هم به دنبالم،روي تخته سنگ عريضي نشستم و دستمال کوچکي را به عنوان سفره پهن وتمام وسايل و خوردني ها را روي اون چيدم.نگاهش کردم و گفتم:-نمي خوايد بشينيد؟سري تکان دادو امد در طرف ديگر دستمال روي همان تخته سنگ نشست.يه ليوان دم کرده ي سيب و دارچين برايش ريختم ،با تعجب نگاهش کرد و گفت:اين چيه؟سپس نزديک بيني گرفت و ان را بوييد و گفت:بوي دارچين مي ده!خنده ام گرفت و گفتم:دم کرده ي سيب ود ارچينه!ملوک به ندرت چاي بهمون مي ده!جرعه اي نوشيدو گفت:خوشمزه است!در حالي که به مناظري که از آن بالا کوچکتر و دورتر به چشم مي خورد نگاه مي کردم جرعه جرعه دم کرده ام را نوشيدم.-بيا بگير!به طرفش برگشتم ساندويچ عسل را به طرفم گرفته بود ،ليوان را رو روي زمين گذاشتم و ساندويچ را از دستش گزفتم.نگاهش به من نبود گفت:-يادم رفت بهت بگم....اين روسري خيلي بهت مي آد،درست همرنگ چشاته!قلبم شروع کرد دوباره با شدت به قفسه ي سينه ام کوفتن.به اواسط ساندويچم رسيده بودم که پرسيدم:دکتر يه سؤال بپرسم؟-شما دو تا بپرس!بدون اينکه نگاهش کنم گفتم:شما سعيده رو دوست داريد؟-آره....ديوونه وار!از دوريش شبها خواب و روزها آروم و قرار ندارم و فقط دنبال راهي هستم که بکم دوستش دارم!دلخور نگاهش کردم و گفتم:خودتون رو مسخره کنيد!قهقهه اي زد و گفت:ببخشيد،باور کن مي خواستم شوخي کنم!....همانطور جدي نگاهش کردم و گفتم:اصلا شوخي با نمکي نبود !من داشتم جدي باهاتون صحبت مي کردم.لبخندي زد و گفت:نخير،بنده سعيده رو اونطوري که مد نظر توئه دوست ندارم!با سماجت پرسيدم:چي مد نظر منه؟نگاه دقيقي به چشمانم انداخت و گفت: مد نظر تو عشقه و محبتي که من نسبت به سعيده دارم ،محبت يه برادر به خواهرشه.در ضمن سعيده با يکي از بچه هاي گزوه نامزد شده ،حدود يه ماهه!فکر مي کنم خوشحالي را از چشمانم خواند چون فوراً نگاهش را به سوي ديگري چرخاند و پرسيد:راستي اون عاشق و معشوق قديمي رو من هم مي شناسم؟سري تکان دادم و گفتم:بهتون معرفي مي کنم!-پس نمي شناسم.پاسخي به حرفش ندادم.در حين پايين آمدن پرسيد:قضيه ي تو با بهروز به کجا کشيد؟نگاه کوتاهي به او انداختم و گفتم:به نقطه اي به اسم هيچ جا!-متوجه منظورت نمي شم!نفسم را به تندي بيرون دادم و گفتم:يعني اينکه دايي بنده موافق صد در صد اين ازدواجه و مي گه بهروز يه پسر پاک وپاکيزه،پاستوريزه،هموژنيزه است و هيچ نقطه ي مبهمي تو شخصيت ايشون وجود نداره.اين قسمت مربوط به داييم ،قسمتي که مربوط به بهروز و خونوادشه که موافق صد در صد ن واون نقطه ي کوچيکي که مي مونه براي من سرشار از پاسخ منفي و ناموافقه!خنديد و گفت:چرا پاسخ منفي؟پسر خوبيه!با شيطنت گفتم:به قول شما من مي تونم بهتر از اون رو پيدا کنم!در جواب حرفم فقط خنديد و پاسخ ديگري نداد .وقتي پياده شدم از او دعوت کردم به داخل منزل بيايد .لبخندي زد و گفت:-مثل اينکه براي شب دعوتيم ها!به دايي سلام برسون،مي بينمت.مقابل در ايستادم تا او از نظرم ناپديد شد.وقتي برگشتم که وارد خانه شوم نگاهم به بنز سفيد رنگي افتاد که در آن طرف کوچه پارک شده بود وراننده اي که با چشمهاي عصباني مرا مي نگريست:بهروز!خود را به نديدن زدم و وارد خانه شدم.دايي مشغول مطالعه بود که با ديدن من کتاب را بست و چشم به من دوخت،جلو رفتم و گونه اش را بوسيدم.در چشمانش نگراني موج مي زد گفتم:قربونتون برم،اون نگراني رو از چشاتون دور کنيد .گفتم که دکتر ،آدم خيلي با شخصيتي هستن.دايي وحشتزده پرسيد:يعني موضوع من و مادرش رو....ميان حرفش آمدم و گفتم:تمام داستان رو گفتم به جز اسمتون!اهي کشيد و گفت:اون موقع که طاقت آوردم مال ايام جوونيم بود الان ديگه نمي تونم!خيلي وقته به نبودنش خو گرفتم.لبخندي به رويش زدم وگفتم:يکي فرهاد را در بيستون ديدز وضع بيستونش باز پرسيدز شيرين گفت در هر سو نشاني استبه هرسنگي زشيرين داستاني استفلان روز اين طرف فرمود آهنگفرود آمد زگلگون بر فلان سنگ فلان جا ايستاد و سوي من ديد فلان نقش ازفلان سنگم پسنديد فلان جا ماند گلگون از تک و پوي به گردن بردم او را تا فلان سوي غرض کز گفتگو بودش همين کام که شيرين را به تقريبي برد نامشما هيچ وقت به نبودنش خو نگرفتيد،توي زير و بم سالهاي زندگيتون من اسم شهلا رو مي بينم.حالا بعد از اين صبر طولاني مدت مي خوام که محکمتر از اين باشيد!لبخندي به رويم زد و گفت:برو لباسات رو عوض کن!در حالي که به طرف اتاقم مي رفتم گفتم:دايي جون؛من امشب موقعيت صحبت کردن رو جور مي کنم و مي خوام که صحبت هاتونو بکنيد! خنديد و گفت:حالا چرا امشب؟به شوخي گفتم:مي ترسم دختراي ديگه شما رو قر بزنن!صداي خنده اش را شنيدم و از ته دل از خدا کمک خواستم.ادامه دارد ...
فصل ۴۴داشتم آخرين تذکرات را راجع به سا عت صرف شام به ملوک مي دادم که صداي زنگ بلند شد .به ملوک اشاره کردم که در را باز کند و من هم به سرعت به طرف اتاق دايي رفتم و تقه اي به در زدم،خودش در را باز کرد و در چهارچوب در ايستاد و پرسيد:چطور شدم؟در کت و شلوار قهوه اي تيره اش هزار مرتبه جذابتر شده بود.گونه اش را بوسيدم و عطر ملايمش را به بيني کشيدم و گفتم:عالي!.....بريم که اومدن!براي استقبالشان تا جلوي در رفتيم .نگاهم به صورت دايي بود ،رنگش نسبت به قبل کمي پريده تر بود .با ورود خانم محتشم نگاهم به سوي او چرخيد ،او نسبت به دايي خوددارتر بود اما انقدر مي شناختمش که بدانم عادي و خونسرد نيست.وقتي صورتش را بوسيدم ،کنار گوشش زمزمه کردم:-امشب خوشگلتر شديد!خنديد و گفت:بس کن!دايي خيلي جدي رو به خانم محتشم گفت:خيلي خوش آمديد خانم،قدم رنجه فرموديد!خانم محتشم هم با همان لحن گفت:اختيار داريد،از دعوتتون سپاسگزارم!صبا را بغل زدم و گفتم:عشق من چطوره؟صبا محکم بغلم کرد و گفت:دلم برات تنگ شده بود!وقتي ملوک براي پذيرايي آمد علي رو به او گفت:دم کردتون محشر بود تا حالا نخورده بودم!ملوک خنديد و گفت:نوش جونتون!الان براتون درست مي کنم!به اعتراض گفتم: ملوک خانوم پس ما چي؟صبا ذوق زده گفت:منم مي خوام!ملوک خانوم با خنده گفت:چشم براي همه درست مي کنم!و خوشحال به طرف آشپز خانه رفت.عاشق اين بود که کسي از کارش تعريف کند،وقتي مي ديد کسي از جوشونده هايش تعريف مي کند چشمانش از خوشحالي دودو مي زد.تا موقع شام بيشتر از يکي دو بار با هم همصحبت نشدند ان هم با کلمات کوتاه و تک سيلابي.شام را طبق قراري که با ملوک گذاشته بوديم ساعت ده سرو کرد.چشمان صبا را خواب گرفته بود و من هم همين را مي خواستم،دستش را گرفتم و به اتاق خودم بردمش و روي تخت خواباندمش.وقتي تنها از اتاق خارج شدم ،خانم محتشم گفت:صبا رو صدا کن عزيزم ،ما ديگه بايد بريم!لبخندي به رويش زدم و گفتم:شما راحت صحبتهاتونو بکنيد،صبا خوابه!بعد هم کجا؟من با دکتر چند دقيقه کار دارم،اگه ايشون چند دقيقه با من تشريف بيارن!دايي و خانم محتشم هر دو مي دانستند که منظورم چيست و با نگاهي نگران مرا مي نگريستند،اما در نگاه علي فقط تعجب بود.بلند شد و گفت:-کجا بايد بيام؟نگاه کوتاهي به دايي انداختم و گفتم:نظرتون در مورد ديدن باغچه ي دايي چيه؟-استدعا مي کنم!-پس تا شما تشريف مي بريد بيرون من امانتي شما رو بيارم!وبه سرعت به طرف اتاقم به راه افتادم و نامه ي ثريا را از درون کشو در آوردم و لاي کتاب گذاشتم و به همان سرعت باز گشتم.نگاه دايي و خانم محتشم روي من بود،بدون اينکه به جانبشان برگردم به طرف باغچه حرکت کردم .علي پشت در ايستاده بود و با نوک پا با گل هاي پا دري بازي مي کرد گفتم:ببخشيد،بفرماييد خواهش مي کنم!در را باز کردم و خارج شدم و او هم پشت سرم خارج شد .وقتي در را بستم پرسيد:کيانا قضيه چيه؟قيافه ي متعجبي به خود گرفتم و گفتم:کدوم قضيه؟نفسش را به تندي بيرون داد و گفت:اين بازيا که امشب اينجا راه انداختي!در حاليکه به طرف نيمکت زير بيد مي رفتم گفتم:اگه چند دقيقه بشينيد بهتون مي گم!نشست و چشم به من دوخت .در ابتدا نامه ي ثريا را از داخل کتاب خارج کردم و به طرفش گرفتم وگفتم:اول امانتي که به من داده بوديد!نگاهي به پاکت نامه انداخت و گفت:بهت گفتم پاره اش کن!دستم را همان گونه مقابل او دراز کردم و گفتم:خب خودتون پاره اش کنيد!نگاهش روي صورتم چرخيد او با صداي ملايم و ارامي گفت:چطور اون سي دي رو مي توني بشکني اما اين نامه رو نمي توني پاره کني؟يه لحظه ترديد کردم که نامه را پاره کنم يا نه،اما فقط يه لحظه طول کشيد .نامه راريز ريز کردم و لاي کتاب گذاشتم ،سپس کتاب را در کنارم روي نيمکت گذاشتم .در حالي که نگاه منتظرش را به من دوخته بود گفت:ضربان قلبم بيشتر شد ه بود ،به خودم که نمي توانستم دروغ بگويم مي ترسيدم....از واکنشش مي ترسيدم .گفتم:-يادتونه صبح با هم صحبت مي کرديم؟-راجع به ....-راجع به يه عاشق و معشوق که سالها پيش همديگه رو دوست داشتن؟سري به نشانه ي تاييد تکان داد ،تمام جراتم را جمع کردم و گفتم :اون مرد دايي منه و اون زن مادر شما و اون خواهري که ازش به عنوان اهريمن عشق نام برديد خاله شما شوکته!با دهان باز مرا مي نگريست،يک لحظه خشم غيرقابل کنترلي را در چشمش ديدم.از جايش بلند شد تا به طرف ساختمان برود،خود را جلوي راهش انداختم و دستهايم را از دو طرف باز کردم تا مانع رفتنش شوم.براي اينکه به من برخورد نکند خود را کمي عقب کشيد و و عصباني غريد:برو کنار!سري تکان دادم و گفتم:نه!شما خودتون بهم گفتيد بذار اگه اون عشق باقيه خودشون به زبون بيارن!رنگ نگاهش عوض شد ،عقب عقب رفت و روي نيمکت نشست.با کمي فاصله کنارش نشستم ،پس از چند دقيقه سکوت رو به من کرد و گفت:-توقع داشتم بهم راستش رو بگي،چرا من بايد مستمع همه ي دروغها باشم؟-من دروغ نگفتم،مادرتون نمي خواست شما بدونيد.دايي هم مي خواست اول با مادرتون صحبت کنه.بعد هم آقاي دکتر محتشم،هر دوي اونا اونقدر بزرگ شدن که بدونن چي کار بايد بکنن که عملشون درست باشه.علي نفسش را به تندي بيرون داد و به طرفم برگشت عصبانيت چشمانش باعث شد نگاهم را به زمين بدوزم تا از ان نگاه مصون بمانم .-سرت رو بلند کن!به ارامي اين کار را کردم اما نگاهم را در نگاهش ندوختم ،دوباره گفت:منو نگاه کن!نگاهم را به چشمان عصبانيش دوختم ،براي لحظه اي لبش را بين دندان گرفت و رويش را برگرداند و از روي نيمکت بلند شد.انگشتانش را لاي موهايش فرو کرد و براي آرام شدنش چند بار عرض آن شن ريز را طي کرد.به حرف امدم و گفتم:مشکلت چيه؟با قدمهاي بلند به طرف من امد ودر حاليکه انگشت اشاره اش را به طرفم تکان مي داد،با صداي خوفناکي گفت:-من مشکلي با ابن قضيه ندارم مشکل من تويي!مي فهمي؟بغض داشت خفه ام مي کرد ،با صداي خفه و لرزاني گفتم:مگه من چي کار کردم؟همان طور که مدام راه مي رفت گفت:دروغ گفتي!من از دروغ بيزارم.چرا شماها فکر مي کنيد چهار تا دروغ که بگيد و يه کارو جوش بديد اون کار ارزش پيدا مي کنه.دلم مي خواست منو يه احمق فرض نمي کردي و راست و حسيني مي اومدي مي گفتي فلاني اين قضيه اينجوريه،نه اينکه ازت بپرسم من مي شناسمشون و تو هم يه نگاه احمقانه به من بندازي و بگي بهت معرفي مي کنم....نگاهش که به چشمان گريانم افتاد حرفش را قطع کرد و امد و کنارم روي نيمکت نشست .زمزمه کردم:متاسفم!لبخندي به رويم زد و گفت:منم متاسفم مثل اينکه زيادي تند رفتم .....يه قولي به من بده خانم کوچولو!...حالا اشکات رو پاک کن.با پشت دست اشکهايم را پاک کردم ،گفت:قول بده هيچ وقت بهم دروغ نگي...اگه نتونستي يه حرف رو بزني ،بگو نمي تونم اما دروغ نگو!سرم را به نشانه ي تاييد حرفش تکان دادم .لبخندش را تکرار کرد و گفت:-پاشو حالا باغچه رو نشونم بده!نمي دانم چقدر در باغچه به دور خود چرخيديم شايد نيم ساعت و شايد بيشتر،تا اينکه ملوک امد و صدايمان زد.نگاهمان در هم گره خورد و گفتم:-دارم از فضولي مي ميرم ببينم چي شد.لبخندي به رويم زد و گفت:بهتره هر دومون اين حس رو مهار کنيم و تا وقتي خودشون زبون باز نکردن چيزي نپرسيم!سري تکان دادم و گفتم:يه کاري کنيم،من يه ساعت بعد از اينکه شما رفتيد بهتون زنگ مي زنم و مي پرسم.مي خوام بدونم خانم محتشم چي به شما مي گن!خنديد و گفت:بسه بشر!اصلاً از کجا معلوم حرفي بزنه!شانه اي بالا انداختم و گفتم:خب اگه نزنه مي گيد حرفي بهم نزد.در حالي که به طرف ساختمان راه افتاد گفت:چي به تو مي رسه؟قدم هايم را تند تر کردم تا به او برسم و در امتدادش راه بروم گفتم:-آرامش!چهره ي خانم محتشم گل انداخته بود و چشم هاي دايي برق مي زد،جوابم را از هر دو گرفتم اما چون آنها حرفي نزدند من هم سکوت کردم.خانم محتشم رو به علي گفت:صبا رو بغل کن بيارکه دير شد،راه بيفتيم!گفتم:من صبا رو فردا صبح مي آرم،بذاريد بمونه!خانم محتشم گفت:فردا صبح بايد بره مدرسه عزيزم!به علي اشاره کردم دنبالم بيايد،وارد اتاقم که شد گفت:اتاق قشنگي داري!به شوخي گفتم:مثل خودم!خنديد و گفت:چه خود پرست!-واقع بين!خنده اش شدت گرفت و گفت:کي گفته!پتوي صبا را به کناري زدم و بدون لينکه نگاهش کنم گفتم:همه مي گن،حتي يه دکتر خودپرست ،بداخلاق و اخمو!وقتي که خم شد تا صبا را در اغوش گيرد نگاهمان در هم گره خورد،چيزي داغ و سوزان در نگاهش ديدم که باعث شد قلبم به لرزه بيفتد و سر به زير انداختم.زمزمه کرد:حيف که حق استفاده از خيلي زيبايي ها به همه داده نشده!صبا را در اغوش کشيد و از اتاق خارج شد.نفسم به شماره افتاده بود ،لحظه اي بعد از او در اتاق ماندم تا حالم بهتر شود .وقتي مقابل در رسيدم علي داشت به خانم محتشم کمک مي کرد تا سوار اتومبيل شود ،سرش را که بلند کرد نگاهمان در هم گره خورد اما او زود نگاهش را از من دزديد و به جانب دايي امد و با او دست داد بعد رو به من گفت:خداحافظ کيانا خانم!...شب خوبي بود.بعد از رفتن آنها دايي به طرفم امد وبغلم کرد و پيشانيم را بوسيد.با خنده گفتم:داريد از گرماي عشق منو هم مي سوزونيد!خنديد و گفت:بعد از سالها احساس زندگي کردن رو تجربه مي کنم....شب بخير!کفرم در اومد،بدون لينکه حرفي بزند رفت.مدام در جايم وول مي زدم و با خود تکرار مي کردم،زنگ بزنم؟...نه!بهش زنگ نمي زنم.اما بهش گفتم زنگ مي زنم!دو ساعت از رفتن انها و دراز کشيدن من در تخت مي گذشت ،بلند شدم و گوشي را برداشتم و به سرعت شماره ي علي را گرفتم.قلبم به شدت مي کوبيد و احساس لرز مي کردم،با خود گفتم نکنه خواب باشه؟در چهارمين بوق ممتد گوشي را برداشت،صدايش کمي خواب الود بود و گفت:سلام...دختر،تو شب هم دست از سر آدم بر نمي داري؟وحشت زده گفتم:واي ببخشيد دکتر فکر کردم بيداريد!عذر مي خوام خداحا...ميان حرفم امد و با خنده گفت:حالا که بيدار شدم،کجا خداحافظ؟...چرا اينقدر دير زنگ زدي؟قرار بود يه ساعت پيش زنگ بزني! با خجالت گفتم:به خدا روم نمي شد،شرمنده ام...-اِ بس کن!خواب بودم،داشتم سر به سرت مي ذاشتم.حالم بد مي شه اينقدر پشت سر هم معذرت خواهي مي کني!نفس راحتي کشيدم و پرسيدم:باهاشون حرف زديد؟-نه!هيچ چيز بهم نگفت،اتفاقاً صبا رو هم بردم تو اتاقش و برگشتم پيش مامان و يه نيم ساعتي نشستم،از همه چيز حرف زد الا اصل کاري!تو چي؟با دلخوري گفتم:با من هم اصلاً حرفي نزد فقط حس کردم خوشحاله!با خنده گفت:خانوم کوچولو اينا ديگه با تو کاري ندارن،وقتي لازمت داشتن ازت استفاده کردن حالا ديگه...!خنده ام گرفت و گفتم:اونا همديگه رو به دست بيارن،براي من کافيه!...تازه بعد از اون هم مي خوام دست به کار شم براي رسوندن شما به دختري که دوستش داريد!خنده ي ملايمش را کنار گوشم مي شنيدم اماحرفي نزد، گفتم :چرا ساکت شديد؟نفس عميقي کشيد و گفت:شايد يه روزاونقدر زد به سرم که خواستم منو به دختر موردعلاقه ام برسوني!در حالي که چشم به تاريکي دوخته بودم گفتم:پس اعتراف مي کنيد که کسي رو دوست داريد!لحظه اي تأمل کرد و سپس گفت:دوست داشتن چه چيز کميه در مورد توضيح حس من نسبت به اون!آرام گفتم:اين جور حرفها بهتون نمي آد،آدم باورش نمي شه شما هم بتونيد کسي رو اينجوري دوست داشته باشيد!-کسايي که کمتر دوست دارن بيشتر حرف مي زنن خانوم کوچولو!...الان هم فکر مي کنم از وقت خواب تو خيلي گذشته و بايد....ميان حرفش آمدم و با خنده گفتم:برم بخوابم!پس از شب بخير و خداحافظي گوشي رو گذاشتم.وقتي زير پتو خزيدم با خود گفتم،مطمئنمم بالاخره اين قفل سکوت رو از لباش باز مي کنه،مطمئنم.ادامه دارد ...
فصل ۴۵دو هفته از ميهماني مي گذشت و به قدري در اين دو هفته رفتارهاي مرموز از دايي ديده بودم که به ديوانگي نزديک مي شدم.از خانم محتشم هم نمي شد چيزي را فهميد،طبق درخواست دايي در اين دو هفته به نزدش نرفتم تا بتواند با خيال راحت فکر کند.تا اينکه آنروز صبح مرا به دفترش فرا خواند ،به خيال اينکه مي خواهد در مورد شرکت تجاري روز گذشت با من صحبت کند پرونده ي مربوط به ان را برداشتم و عازم اتاقش شدم.نگاهش به طرف پنجره بود که با باز کردن در سرش را به طرفم چرخاند،سلام کردم و روي مبل کنار ميزش نشستم.نگاهش را به پرونده ي درون دستم دوخت و پرسيد:اينا چيه؟نگاه کوتاهي به پرونده انداختم و آن را روي ميز دايي گذاشتم و گفتم:مال شرکت روزگشته!سري تکان داد و حرفي نزد،باعث تعجبم شد،يعني چه؟متوجه نگاه پر تغجبم شد و با صداي پر خنده اي پرسيد:چرا اينجوري نگام مي کني؟شانه اي بالا انداختم و گفتم:امروز يه جورديگه شديد!اتفاقي افتاده؟چشمانش پر از اضطراب بود،پرسيد:چه اتفاقي بين تو و بهروزافتاده؟-هيچ اتفاقي،چرا اين سؤال رو پرسيديد؟-بهروز تا چند هفته پيش خودش رو مي کشت که نظر تو رو به ازدواج با خودش جلب کنه حالا يهو برگشته مي گه از اين تصميم منصرف شده،حاجي مي گفت حتي توضيحي هم نداده.-خب اين چه ربطي به من داره؟خدا خيرش بده که اين حرف رو زده،والا شما که دست بردار نبوديد!نفسش را به تندي بيرون داد و گفت:شايد راست مي گفتي که بهروز مرد زندگي تو نيست!فقط تو برزخ اين موضوع گير افتادم چطور يهو!ترسيدم اگر بگويم من و دکتر را مقابل در ديده است دايي را ترغيب به اين کنم که با او صحبت کند پس سکوت را بهترين کار در ان لحظه دانستم و سکوت کردم.حس مي کردم حرفي که دايي مي خواهد بگويد اين نيست،چند دقيقه اي هم در مورد موضوعات روزمره صحبت کرديم و بعد براي يک لحظه در سکوت سنگيني فرو رفت.ديگر نتوانستم سکوت کنم و پرسيدم:-دايي خداييش موضوع چيه،خالي نبنديد که مي فهمم!خنديد و گفت:مي دونم!اما گفتنش برام سخته!-اذيت نکنيد و بگيد!نفس عميقي کشيد و گفت:مي خوام امشب دکتر رو دعوت کني بياد منزلمون.هاج و واج نگاهش کردم و گفتم:خب چرا خودتون اين کارو نمي کنيد؟کف دستش را به صورتش کشيد و گفت:بهم نخندي ها!...روم نمي شه،راستش شهلا گفته به شرطي قبول مي کنه که علي صد در صد با اين کار راضي باشه...!جيغي از خوشحالي کشيدم و به هوا پريدم،بعد به سرعت خود را به دايي رساندم و صورتش را غرق بوسه کردم.دايي هم خنده اش گرفت و گفت:-بس کن بچه،اين کارا چيه؟چشم هايم پر از اشک شد ،نمي دانم چرا دوست داشتم هاي هاي گريه کنم.دايي معترضانه گفت:اِ....!اگه يه قطره اشک از چشاي خوشگلت بريزه قيد زن گرفتن رو مي زنم!خنده ام گرفت و با شيطتنت گفتم :باور کنم؟فقط به صداي بلند خنديد ،گفتم: برم به پسر عروس خانوم زنگ بزنم و قرار امشب رو ياداوري کنم.دايي در حالي که هنوز مي خنديد سري تکان داد و گفت:بگو حتماً امشب بياد!قبل از اينکه در را ببندم رو به او گفتم:جرات داره بگه نه! ***********************-سلام خانوم!کم پيدا شديد.-سلام دکتر،واقعاض شرمنده ام.دلم که خيلي مي خواد مزاحمتون بشم ولي بايد به فکر صبر و حوصله ي شما هم باشم يا نه!با خنده گفت:هنوز اونقدر پير نشدم که نتونم سرو صداي زلزله اي مثل تو رو تحمل کنم!به شوخي گفتم:کي گفته شما پيريد؟بگيد خودم گوشش رو مي پيچونم!صدايش رنگ شيطنت هميشگي اش را گرفت و گفت:پس هواي گوشام رو داشته باشم!براي اينکه صداي خنده ام بلند نشود لبم را گزيدم.-چي شد ساکت شدي؟-هيچي!...راستي برنامه ي امشبتون چيه؟-چطور؟-حالا بگيد!لحظه اي مکث کرد و گفت:تا شب تو مطبم بعد اون هم مي رم خونه،مثل همه ي يکشنبه هاي گذشته ام.زندگي من به ندرت تغييري مي کنه که تو بخواي بدوني خانوم کوچولو!در حالي که لحن غمگين صدايش دلم را در هم مي فشرد گفتم:من امشب مي خوام يه تغيير اساسي در برنامه شما بدم !امشب شام تشريف مي آريد منزل ما!متعجب پرسيد:اتفاقي افتاده کيانا؟-نه دايي گفت ازتون براي امشب شام دعوت کنم،به هيچ عنوان هم جواب نه رو قبول نمي کنم!خنديد و گفت:به هر کس جواب نه بدم به تو که نمي شه جواب نه بدم،آدم نبايد دل بچه ها رو بشکنه!هنوز نتوانسته بودم به اين شوخيش عادت کنم،هر بار که مي گفت عصباني مي شدم و اين بار هم چون دفعه هاي قبل با لحن سردي گفتم:-پس براي شام تشريف مي آريد؟در صدايش رگه هاي خنده را به خوبي حس مي کردم:حتماً،خوشحال مي شم!-کاري نداريد؟نگاهم را به گوشي دوختم و زمزمه کردم"پررو،حتي ازم نپرسيد چرا ناراحت شدم...."سپس در حالي که ادايش را در مي آوردم به صداي بلندتري گفتم سلام برسون،خداحافظ...!-با کي هستي؟با صداي دايي از جا پريدم و گوشي را سرجايش گذاشتم و دستپاچه گفتم:هيچ کس!خوشبختانه به قدري براي دانستن جريان دعوتم ار علي عجله داشت که ديگر بحث مربوطه را ادامه نداد .وقتي گفتم که دعوتم را قبول کرده خوشحال شد و گفت:به ملوک زنگ بزن و بگو مهمون داريم!ساعت نه شب بود که علي آمد،هنوز کمي از دلخوريم باقي بود.فکر مي کنم از طرز نگاهم فهميد چون با چشماني که شيطنت از آن فوران مي کرد نگاهي به من انداخت و گفت:شبتون بخير سرکارخانم!خنده ام گرفت و گفتم:شب شما هم بخير!دايي دستش را روي شانه ي علي انداخت و گفت:دکتر جان،اول بريم سراغ شام يا مي خواي يه نوشيدني چيزي بخوري بعد!علي به طرف دايي برگشت و با لبخندي برلب گفت:اگه از نظر شما موردي نداشته باشه شام بخوريم چون گرسنمه!دايي خنديد و با صداي بلند گفت:ملوک ،شام!علي روبه من گفت:سرکار خانم اشکالي نداره من دستام رو بشورم ؟دايي گفت:قضيه چيه؟اين لفظ قلم حرف زدنت با کيانا!نگاهم از روي صورت علي به صورت دايي چرخيد،تا به حال متوجه نشده بودم دايي که علي از دايي بلند تر درشت تر است.علي با خنده گفت: کيانا خانوم خودشون خواستن با هاشون لفظ قلم و فو ق العاده اتو کشيده حرف بزنم!وقتي مارا به قصد شستن دست و رويش ترک کرد،دايي به طرف من برگشت و گفت:راست مي گه؟نفسم را به تندي بيرون دادم گفتم:حيف که پاي شما در ميونه والا اون چشم هاي ورقلمبيده اش رو از کاسه در مي آوردم!....برم ببينم ملوک کمک نمي خواد.توجهي به نگاه متعجب دايي نکردم و از کنارش گذشتم.ملوک ميز را چيده بود و کاري براي من نمانده بود ،در آشپزخانه ماندم تا اورفت و دايي و علي را به سر ميز غذا فراخواند .صداي بلند دايي که مرا صدا مي زد آمد:-عزيز دلم بيا که غذا از دهن افتاد!بالاجبار جواب دادم :اومدم دايي جون!علي وقتي مرا ديد رو به ملوک خانوم گفت:ملوک خانم،من متوجه شدم شما غذا رو درست کرديد،نگاه به کيانا خانوم نکنيد که فوري رفت تو آشپزخونه تا بگه غذا رو من درست کردم!در حالي که حسابي کفرم را در آورده بود با حرص گفتم:نگران نباشيد،بنده همچين ادعايي نکردم!ملوک نگاه با محبتي به من انداخت و گفت:دخترم آشپزيش حرف نداره!خنده ام گرفت و گفتم:من که خودم مي دونم آشپزيم افتضاحه،حداقل جلو روم نگيد!دايي با خنده گفت: حرف راست رو بايد از دهن بچه شنيد!به اعتراض رو به دايي کردم و با اخم گفتم:دايي...!صداي شليک خنده ي آن دو به هوارفت.بعد از خوردن شام دايي رو به علي گفت:-پسرم اگه امکاننش هست و حوصله داري مي خوام چند کلمه باهات صحبت کنم!علي لبخندي رو به دايي زد و گفت:خواهش مي کنم بفرماييد!اينهمه هم خودتون رو آزار نديد که حرفتون رو بزنيد!خنده برلب دايي نشست و گفت:باور کن برام سخته حرف زدن!مادرت باهات صحبت کرده؟علي سري به نشانه ي تکذيب تکان دادو گفت:اما مي دونه که مي دونم!اگه صحبتتون با من در مورد جلب رضايت منه که بنده مي گم هيچ مشکلي با اين قضيه ندارم ،فقط مادرم سختي هاي زيادي رو تحمل کرده از مرگ بابا گرفته تا خواهر وشوهر خواهرم.منم که يه مشکل ديگه ام براش،مي خوام ازدواج با شما موجب آرامشش بشه.من به زندگي با ديد فانتزي نگاه نمي کنم بلکه زندگي رو واقع گرايانه و منطقي مي بينم،منطقم بهم مي گه عشق فقط مال بيست تا بيست و پنج نيست،عشق مال هر موقعيه که دل به اون نياز داشته باشه.اميدوارم خوشبخت باشيد!دايي بلند شد و او را در اغوش کشيد و گفت: متشکرم پسرم!به شوخس رو به دايي گفتم:دايي جون از دکتر بپرسيد شما که انقدر خوب لالايي مي خونيد چرا خوابتون نمي بره؟علي رو به دايي گفت:براي اينکه آدم لالايي رو براي ديگرون مي خونه نه براي خودش!دايي نفس عميقي کشيد و در چشم هاي علي براق شد و پس از چند لحظه تأمل گفت:لالايي دلنشين مي شه که از ته دل آدم بيرون بياد.حس مي کنم تو هم عاشقي،چرا لب وا نمي کني . بهش نمي گي که عاشقي.تو چشات مي بينم که مي خواهيش اما دهان باز نمي کني....نگاه علي در نگاه من گره خورد،اما خيلي زود نگاهش را به زمين دوخت و هيچ نگفت.دايي ادامه داد:-يه کاري نکن بعد از چهل سال زخم عشق رو تو سينه کشيدن تازه بخواي جلو بري،هر چند شايد هيچ وقت اون فرصت هم دست نداد.علي لبخند تلخي روي لب نشاند و نگاهش را به سمت دايي برگرداند و گفت: هميشه براي حرف زدن از عشق فقط زبان لازم نيست،يه جفت گوش شنوا هم مي خوايم.خيلي از عشقها عشق ممنوعه ان!.....يعني نبايد عاشق باشي!نگاه دايي رنگ کنجکاوي به خود گرفت و گفت:چرا عشق ممنوعه؟چه مشکلي از اين بابت داريد؟معشوقت کيه که عشق تو رو قبول نداره؟به زور خود را کنترل کردم تا بر سرش فرياد نزنم.قبل از اينکه علي حرفي بزند گفتم:نه دايي جون!ايشون عادت دارن هم به جاي خودشون فکر کنن هم به جاي معشوقشون اونقدر براي بنده ي خدا ارزش قايل نيستن که بذارن اون خودش تصميم بگيره!علي که براي لحظا تي به صورتم زل زده بود يکهو بلند شد و گفت:من ديگه بايد برم!هر چقدر دايي اصرار کرد او گفت که نمي تواند بيش از اين بماند و رفت،دايي هم آنقدر خوشحال بود که حتي فراموش کزد در مورد رفتن عجيب او کنجکاوي کند.ادامه دارد ...تو دریایی و من موجی اسیرم که می خوام در آغوشت بمیرم بیا دریای من آغوش باز کن نمی خوام جدا از تو بمیرم .
فصل ۴۶در مراسم سالگرد مادر ،خانم محتشم از نخستين کساني بود که در آنجا حضور به هم رسانده بودند.علي صبح نيامد بلکه بعد از ظهر مستقيم سر خاک آمده بود ،سر خاک مادر مي گريستم که چشمم به او افتاد.آرام گوشه اي ايستاده بود و به نقطه اي نامعلوم چشم دوخته بود،حتي متوجه صحبتي که بغل دستيش با او کرد نشد.عمه و دختر عمه ام مرا از کنار قبر مادر بلند کردند و به طرف ماشين ها بردند،نگاهم باز به علي افتاد و تنهاييش دلم را به درد آورد.نگاهي به سوي قبر مادر انداختم و از او خواستم براي علي دعايي کند بلکه به دعاي او ،خدا در دلش را به روي خوشبختي باز کند.بر خلاف مراسم هاي قبلي مادر فقط من بودم که مي گريستم،خانم محتشم نزد من آمد و دستم را درون دستش گرفت و گفت:عروسکم،عزيزم...!چقدر مثل مادر بود،بي اختيار سرم را روي شانه اش گذاشتم و عطر مهربانيش را به مشامم پر کردم.آرام مي گريستم که با دستش سرم را نوازش کرد و گفت:مادرا وقتي بچه هاشون گريه مي کنن بدترين وقت زندگيشونه،چون فقط مي خوان خنده رو نقش صورت بچه شون ببينن.عزيز دلم با دل مادرت اين کارو نکن تو که نمي خواي اذيتش کني!با صداي بغض گرفته اي گفتم:نه!با مهرباني گفت:حالا اين مرواريدها رو پاک کن و نذار گوشت رو بپيچونم!سرم را ازروي شانه اش برداشتم و در حاليکه لبخند برلب داشتم اشکهايم را پاک کردم.نگاهم در نگاه علي گره خورد،جلو نيامد و همانجا با سر سلام داد.من هم به همان شيوه پاسخش را دادم و بعد رو به خانم محتشم آرام پرسيدم:اتفاقي افتاده؟-راجع به چي؟-در مورد دکتر،انگار که از دست من دلخورن!خانم محتشم نگاهي به اطراف انداخت و گفت:باشه برا يه وقت ديگه!من که اصلا تحمل يه لحظه صبر کردن رو نداشتم از جايم بلند شدم و گفتم:نه!بعد صندلي چرخدار او را به طرف اتاقم هل دادم،وقتي در را پشت سرم بستم و به طرفش برگشتم با چهره ي خندان او مواجه شدم و گفتم:-حالا بگيد چي شده!لحظه اي ترديد کرد اما بالاخره در مقابل اصرارهاي من زبان گشود و گفت:در مقابل صحبتهام فقط يه خواهش ازت دارم ،به خواسته ي علي احترام بذاري.سري تکتن دادم و گفتم:قول مي دم!آهي کشيد و گفت:من با علي صحبت کردم چون سوزش عشق رو تو چشاش مي ديدم،مي ديدم وقتي رضا يا کيارش در مورد تو حرف مي زنن اون عذاب مي کشه.بالاخره چند روز پيش باهاش حرف زدم و مجبورش کردم اعتراف کنه که چي مجبور به سکوتش ميکنه....خاتم محتشم سکوت کرد و من ديوانه وار تشنه ي شنيدن صدايش بودم.پس از چند لحظه گفت:-بهش گفتم مادر جون چرا از عشق فرار مي کني؟درسته کيانا از تو خيلي بچه تره ولي حس مي کنم دوستت داره،به اين عشق که تو قلبت جوشيده و زنده شده احترام بذار.کيانا دختريه که تمام خواستني ها تو وجودشه. پاکه،زيباست،مهربونه...در حاليکه دستا ش مي لرزيد با صداي بغض گرفته اي گفت: بس کن مادر!من يه مردم،مطمئن باشيد خيلي بيشتر از شما متوجه اين همه زيبايي و پاکي اون شدم.امکان داره من اين همه خوبي رو ببينم و نخوام؟بيشتر از هر چي که تو اين دنياست مي خوامش اما چه کنم که نمي تونم زندگي اونو بسوزونم...نمي تونم بگم به خاطر خوشبختي من يه عمر در سکوت زندگي کن!"هاج و واج نگاش کردم و پرسيدم:آخه چرا تو سکوت زندگي کنيد؟متوجه منظورت نمي شم!علي براي چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: براي اينکه من نمي تونم بچه دارش کنم!خشکم زد.گفت اونقدر هم خودخواه نيستم که کيانا رو فداي عشق بي حدي کنم که نسبت به اون دارم،فقط مي تونم براش آرزوي خوشبختي در کنار مردي رو کنم که لياقتش رو داره.مردي که حداقل يک دهم اون عشقي که نسبت به اون توي قلب من زبونه مي کشه رو توي قلبش حس کنه!.....از شما هم مي خوام اين قضيه رو همين جا تمومش کنيد!پاهايم سست شد و روي زمين نشستم ،خانم محتشم صندليش را به کنار من اورد و سرم را نوازش کرد با صداي گرفته اي گفتم:-چرا نمي ذاره من خودم تصميم بگيرم؟آهي کشيد و گفت:اون راست مي گه،تو مي توني هر مردي رو خوشبخت کني...ميان حرفش آمدم و گفتم:خودم چي؟منم مي تونم در کنار هر مردي خوشبخت بشم؟صداي در صحبت ما را نيمه کاره گذاشت:بله؟ملوک در را باز کرد و گفت:خانوم،مي خوان شام رو بيارن ،تشريف نمي آريد؟سري تکان دادم و گفتم:چرا داريم مي آييم !صندلي خانم محتشم را به خارج از اتاق هل دادم.در افکار خودم غرق بودم ،اگه من نخوام کسي واسم از خودگذشتگي کنه کي رو بايد ببينم؟...-سلام خواهر!سرم را بلند کردم و مردي همسن و سال دايي،شايد هم چندين سال از او بزرگتر و مسن تر را ديدم با سبيلهاي تاب خورده و موهاي جوگندمي که بيشتر به سفيدي مي زد.خانم محتشم سرش را به سمت او برگرداند و گفت:سلام شاهين،چطوري؟در چشمان مرد تعجب کاملا هويدا بود ،گفت:اينجا چي کار مي کني؟نمي دونستم با فريدون رفت و آمد خونوادگي داري!طعنه ي گفتارش آزارم مي داد،نتوانستم تحمل کنم و گفتم:ايشون با مادرم دوستي داشتن و به بنده لطف کردن که قدم به اينجا گذاشتن!نگاه شاهين رنگ عوض كرد و گفت:متاسفم دخترم،تسليت مي گم من با خواهرم.....خانم محتشم ميان حرفش آمد و با تمسخر گفت:زياد به خودت زحمت نده شاهين،بريم دخترم!وقتي از او دور شديم آرام زير گوش خانم محتشم گفتم:حيف كه قول داده بودم تا ازدواج شما حرفي از اون نزنم والا...خنديد و گفت: داري خطرناك مي شي!با صداي بمي كنار گوشش گفتم: كجاش رو ديديد!علي آن شب انگار روزه ي سكوت گرفته بود ،هم بود و هم نبود.نشسته بود اما با كسي حرف نمي زد.البته دورترين نقطه نسبت به من را در نظر گرفته و نشسته بود .حاج نورالدين . همسرش همم آمده بودند و از اقبال بد من حاج خانم روبروي من نشسته بود ،دقيقاً كنار خانم محتشم.رو به خانم محتشم با صدايي كه من به خوبي بشنوم گفـت:يه پسر دارم دسته ي گل،هر دختر مي ديدش عاشقش مي شد تا اينكه عاشق يه دختر نه چندان دلچسب شد و رفتيم خواستگاري دختره كه دختره برگشت گفت:تا سالگرد مادرم ،آخه مادرش فوت كرده بود.ديگه فكر كرد چه خبر شده.ژسرم وقتي ناز و افاده ي دختره رو ديد گفت مادر هر كي رو شما بگيد ، منمدختر خواهرم رو براش در نظر گرفتم و همين روزا هم عروسيشه!دختره دماغش سوخت،مگه تو آسمونها همچين پسري رو پيدا كنه!خانم محتشم نگاه كوتاهي به من انداخت و گفت:خدا پسرتون رو براتون نگه داره،به نظرم خوب شد به هم نرسيدن چون كسي كه يه مدت كوتاه براي رسيدن به معشوقش صبر نكنه عاشق نيست.عاشقي كه ادعاي عاشقي داره و فرداي روز عاشقي از اون عشق فارغ،آدم قابل اعتمادي نمي كنه!خانم حاج آقا گوشه چشمي به خانم محتشم نازك كرد و رويش را برگرداند.خانم محتشم ابرويي بالا انداخت كه خنده ام گرفت،خدا را شكر كردم كه او هم زندگيش را يافته است.حرف حاج خانم را هم به دل نگرفتم و از خدا خواهان خوشبختي اش شدم. *************نگاهم را از روي صورت دايي به صورت زيباي خانم محتشم كه با روسري زيباي آبي آسمانيش قاب گرفته شده بود چرخاندم،چقدر خوشبختي در چشمهايشان جا خوش كرده بود.وقتي در جواب عاقد جواب بله را گفت اشك از چشمانم سرازير شد ،اكرم و ملوك هك چون من اشك مي ريختند.حالا آنها هم چون من مي دانستند اين دو بعد از سالهاي طولاني به هم رسيده اند.نگاهم را در چشمان علي دوختم،او سنگيني نگاهم را كه حس كرد نگاهش را به سمتم برگرداند و لبخندي به رويم زد و گفت:-با شما سه تا خانم محترم هستم،اشكاتونو پاك كنيد كه شگون نداره!مهدوي با دايي دست داد و به او تبريك گفت.وقتي با علي هم دست داد گفت: اميدوارم اينبار شاهد عقد شما باشيم!نا خودآگاه گفتم: انشاءالله!نگاهش را در نگاهم گره زد،رنگش پريده بود.به طرف خانم محتشم رفتم و محكم درآغوشش كشيدم و گفتم: بالاخره شديد زن دايي خودم!با خجالت خنديد و گفت: به خاطر اين كار پشيمون نشي!دايي دست خانم محتشم را در دست گرفت و آرام گفت: من هميشه مديون اين كارشم!علي گفت: خانم اجازه مي ديد ما هم تبريك بگيم؟با شيطنت گفتم: بفرماييد پسر دايي محترم!خنده اش گرفت و با همان لحن گفت: مرسي دختر عمه!...خدا يكي رو بخواد تنبيه كنه همچين دختر عمه اي رو باهاش نسبت مي ده!معترضانه گفتم: خيلي دلتون بخواد!آقاي مهدوي رو به من گفت: حرفاي ما آقايون رو جدي نگير،نصفش هارت و پورته!علي پس از تبريك به دايي و خانم محتشم گفت دستتون درد نكنه!آقاي مهدوي در حاليكه مي خنديد گفت: قابل شما ر ونداشت!در حاليكه دست صبا را مي گرفتم گفتم: خب خانم ها و آقايون، چون شادوماد و عروس خانم ساعت دو و نيم پرواز دارن بهتره بريم شام عروسي رو ميل كنيم،يه دور تو شهر بزنيم بعد هم راهيشون كنيم برن براي ماه عسل!با بردن كلمه ي ماه عسل همه خنديدند، اخمهايم را در هم كردم و گفتم: اين خنده براي چي بود؟علي رو به دايي گفت: بريم تا به دست اين خواهرزاده شما به مرگ محكوم نشديم! *************************اكرم و ملوك و صبا رو در منزل دايي گذاشتيم و بعد از برداشتن چمدانها و ساكهاي سفر به فرودگاه رفتيم. ده دقيقه اي مي شد آنها خداحافظي كرده و رفته بودند اما من همانطور به مسير رفته ي انها مي نگريستم كه صداي علي در گوشم پيچيد:منتظري پشيمون بشن و برگردن؟به طرفش برگشتم،مرا نمي نگريست بلكه او هم به همان نقطه ي نا معلومي چشم دوخته بود كه شايد من مي نگريستم. وقتي سكوتم را ديد گفت:-نمي خواي برگردي؟سري تكان دادم و گفتم: چرا!...دلم مي خواد يه چيزي بخورم!نمي دانم چرا اين حرف را زدم،شايد دوست داشتم بيشتر در كنارش باشم و صدايش را بشنوم.خنديد و گفت: بيا بريم!به ترياي فرودگاه رفتيم و در ساعت سه و نيم صبح ، قهوه و كيك سفارش داديم.وقتي گرمي قهوه را با نوك لبم حس كردم گفتم:-تا اين لحظه فكر مي كردم خوابم اما داغي اين بهم فهموند بيدارم و روبروي شما نشستم و دلم مي خواد...نگاهش به فنجان قهوه بود وقتي سكوتم را ديد پرسيد: دلت چي مي خوتد؟كمي فكر كردم و گفتم: اهان ،راسته كه خونه تون رو داريد مي فروشيد؟زن دايي مي گفت!سري تكان داد و گفت: براي يه مرد تنها زيادي بزرگه!....بحث رو عوض نكن و حرفت رو بزن!هر دو فقط قهوه مان را مزه مزه مي كرديم،فنجان خالي را در زير دستي اش گذاشت و گفت: اگه نمي خواي حرفي بزني چرا شروعش مي كني؟براي اينكه صدايم بلند نشود نفسم را به تندي بيرون دادم و پس از لحظه اي تامل گفتم:-حرف رو هميشه و همه جا نبايد زد مي دونيد چرا؟ چون وقتي براي حرفام گوش شنوا پيدا كردم دهنم رو باز مي كنم و تمامي سكوتهامو جبران مي كنم.فكر نمي كنم آدمي كه از ابراز عشقش مي ترسه ،آدم مناسبي باشه براي حرف زدن!...فكر مي كنم بهتره بريم!-بشين!صدايش به قدري محكم و عصباني بود كه جرات نكردم مخالفتي با حرفش بكنم نشستم و خود را مشغول بازي با بند كيفم كردم.-منو نگاه كن!بدون اينكه سرم را بلند كنم گفتم: حرفتون رو بزنيد!-گفتم سرت رو بلند كن!در چشمانش نگريستم و گفتم:اگه راحت شديد بفرماييد!پوزخندي زد و گفت: راحتي؟ حس جالبيه،اونقدر جالب كه دارم له له مي زنم براي تجربه كردنش.خانوم محترم، توئي كه هميشه نقش يه قديسه رو بازي مي كني براي عشقت چي كار كردي؟....يا شايدم نبايد كاري براي عشقت انجام بدي، كاري كه اونو به اين اميدوار كنه كه قلبت داره براي اون مي تپه! ممكنه هم به اين فكر كني تو چرا بايد كاري بكني اون كه بايد همه كارا رو انجام بده چون تو خوشگلي، نجيبي و تموم زيبايي ي يه دختر رو در حد كمال داري و از همه مهمتر حالا تنها وارث يه دايي ثروتمندي، خب پس آقاي عاشق بايد جونش در بياد بره و بياد و بگه دوستت دارم....اماخانم خوشگله به اين فكر كن اون عاشق، اونفدر عاشقه كه نمي خواد توي زندگيش تو خم به ابرو بياري.نه از كسي مي ترسه و نه از چيزي فقط از دلخوري تو، توي اين زندگي مي ترسه!....حالا بلند شو بريم!تمام وجودم مي لرزيد، اما او حتي نيم نگاهي به من نينداخت.وقتي سوار شديم خواستم دهان باز كنم كه گفت: خواهش مي كنم ادامه نده!ضبط ماشين را روشن كرد و پس از انتخاب اهنگي ،صدايش را بلند كرد و به راه افتاديم.من همونم كه هميشه غم و غصه اش بيشماره اوني كه تنها ترينه حتي سايه هم نداره....وقتي مرا مقابل خانه پياده كرد حتي لحظه اي مكث نكرد و به سرعت رفت.ادامه دارد ...