انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6

خلوت نشین عشق


مرد

 
فصل ۴۷

صداي بوق ممتد زنگ تلفن در گوشم مي پيچيد چرا گوشي رو برنمي داره؟
شماره مطب را گرفتم صداي منشي دعوت به جواب دادنم كرد:
-سلام،با دكتر محتشم كار داشتم!
-ايشون بيمار دارن شما؟
بدون اينكه بدانم چرا گفتم: دختر عمه ا شون هستم!
لحنش مودب تر و خودماني تر شد و گفت: ببخشيد به جا نياووردمتون، يه لحظه اجازه بديد وصل كنم!
صداي موسيقي ملايمي در گوشي پيچيد و پس از آن صداي علي كه جدي و سخت مي نمود گفت: بله بفرماييد!
-سلام دكتر،خوب هستيد؟
لحظه اي مكث كرد انگار جا خورده باشد گفت: سلام شماييد؟...آخه منشيم گفت دختر عمه اته به خاطر اون!
با بدجنسي گفتم: نكنه منتظر يه دختر عمع ديگه بوديد؟
خنديد و گفت: ببين من چند دقيقه ديگه بهت زنگ مي زنم بايد نسخه اين بيمارو بدم باشه؟
-منتظرم!خداحافظ!
و گوشي را گذاشتم.چند دقيقه طول كشيد تا تلفن به صدا در آمد، سريع خودم رو به تلفن رسوندم و گوشي رو برداشتم و سلام كردم.
-آرومتر،چرا نفس نفس مي زني؟
دستم را روي دهني تلفن گذاشتم و نفسم را به تندي بيرون دادم .گفت:
-يادي از ياد رفتگان كرديد،گفتم شايد فراموش شده باشم!
روي زمين نشستم و گفتم: فكر كردم...
وقتي سكوتم را ديد گفت: چه فكري كردي؟
با دلخوري گفتم: شما چرا يادي از ما نكرديد؟ حداقل حالي از صبا مي پرسيديد.
آهي كشيد و گفتك من چندين و چند بار با صبا صحبت كردم، مي بينيد كه انگ كوتاهي كردن رو نمي تونيد به من بچسبونيد!
لب و لوچه ام آويزون شد و گفتم:پس حال همه مهمه الا من!
خنديد و گفت: شما خودتون نمي خواستيد من شنونده ي حرفاتون باشم!
-اما شما قهر كرديد و ...
حرفم را ادامه ندادم، او هم سكوت كرد.به قدري ساكت بود كه فكر كردم رفته و نيست، آرام پرسيدم: اونجاييد؟
-فكر ميكنم!.....كاري باهام داشتي؟....كه بعد از دو ماه باهام تماس گرفتي؟
-اوهوم!مي دونيد كه دايي و زن دايي فردا مي آن؟
آهي كشيد و گفت: آره! ازشون بي خبر نيستم!
مكثي كردم و گفتم: شايد بخوايد با هم بريم پيشوازشون!
-با ماشين خودت مي آي؟
-نخير! با تويوتا لند كروز دكتر محتشم مي آم!
خنديد و گفت: ساعت يازده و نيم مي‌ام دنبالت!
-نخير! شما اول شام تشريف مي آريد اينجا بعد ساعت يازده و نيم راه مي افتيم!
-اخه مي ترسم باز دعوامون بشه!
خنديدم و گفتم: قول مي دم فقط دعوامون لفظي باشه و كتك كاري توش نباشه!
آهي كشيد و گفت: باشه...خداحافظ!
متعجب به گوشي در دستم نگريستم و گفتم: من كه چيزي بهش نگفتم چرا ناراحت شد؟
صبا تقه اي به در زد و وارد اتاقم شد، گفتم:ببين كي اينجاست؟
خند روي لبش نشست و گفت: يه سوال كوچولو مي پرسم زياد مزاحم نمي شم!
آغوشم را به رويش گشودم و گفتم: كي گفت مزاحم من مي شي؟
دستهايش را دور گردنم حلقه كرد و گفت: خب الان از سر كار اومدي و خسته اي!
پيشانيش را بوشيدم و گفتم:من هيچ وقت براي تو خسته نيستم عزيزم، حالا بگو چي كار داري.
با خجالت گفت: فردا امتحان رياضي دارم...!
-بدو برو دفترت رو آماده كن كه اومدم!...بدو...!
جيغي از خوشحالي كشيد و به دو از اتاقم خارج شد، موهايم را با كش سر بستم و به دنبالش رفتم.
******************
سر ميز بقدري ساده بود كه به طعنه گفتم:چيزي رو خونه جا نذاشتيد؟
علي با حواسپرتي نگاهي به من انداخت و گفت: چي رو؟
پوزخندي زدم و گفتم: زبونتون رو!
لبخندي زد و گفت: عذر مي خوام، مثل اينكه زيادي حوصله ي تو و صبا رو سر بردم!
شانه اي بالا انداختم و گفتم: نه، گفتم شايد مشكلي پيش اومده كه روزه ي سكوت گرفتيد!
سري تكان دادو گفت:نه!
دوباره ساكت و آرام مشغول خوردن غذايش شد، بقدري اعصابم تحريك شده بود كه دلم مي خواست ظرف غذا را بر سرش بكوبم.طفلك صبا كه حوصله اش سر رفته بود مرتب خميازه مي كشيد، خيلي زود هم شب بخير گفت و براي خوابيدن رفت.
تا ساعت يازده و نيم مي سد اصلا حرفي نزد، من هم براي اينكه تلافي رفتارش را كنم خودم را مشغول مطالعه كتاب كردم.بالاخره به حرف امد و گفت: وقت رفتنه1
نگاهي به ساعت انداختم و گفتم: من برم حاضر شم!
حرفي نزد، بلند شدم و به اتاقم رفتم.وقتي مانتو ام را پوشيدم روسري را از سرم برداشتم تا روسري مناسب با مانتوم را انتخاب كنم، چشمم به روسري عسلي با خطهاي قهوه اي ام افتاد كه آن روز در كوه سرم كرده بودم.دستم را به طرف ان بردم و سرم كردم،بعد نگاهي به چهره ام در آيينه انداختم و براي تصوير در آيينه شكلكي در اوردم و از اتاق خارج شدم.
نگاه علي روي صورتم خشك شد، حس كردم داغ شده ام.چشمانش را بست و از جا بلند شد و زمزمه كرد:اگه حاضريد بريم!
از طرز نگاهش خوشم امد، فهميدم همانطور كه مي خواستم شدم.با ملوك خداحافظي كرديم و راه افتاديم.كمي كه ا ز خانه دور شديم گفتم: گل نمي خريم؟
مقابل گل فروشي بزرگي نگه داشت و گفت: اينجا سفارش دادم، يه لحظه صبر كنيد الان مي آم!
بعد از رفتنش گفتم:بي مزه شايد مي خواستم پياده شم!
دسته گل بزرگ و زيبايي از رز صورتي در دستش بود كه روي صندلي عقب گذاشت، وقتي كنارم نشست گفتم: چقدر قشنگه!
لبخندي زد و گفت: مادرم عاشق رز صورتيه!
بي اختيار گفتم: من، رز سرخ رو بيشتر از هر گلي دوست دارم!
-چند لحظه منو ببخشيد، چيزي يادم رفت!
از ماشين پياده شد و دوباره وارد گل فروشي شد، متعجب به كارهايش مي نگريستم.وقتي برگشت دسته گل قشنگي از گلهاي رز سرخ در دستش خودنمايي مي كرد، در طرف مرا باز كرد و آن را به طرفم گرفت. با دهان باز گفتم: اين چيه؟
در نگاهش شيطنت موج مي زد، گفت: نميدونم چيه، اما مي دونم كه براي شماست!
دسته گل را از دستش گرفتم و زمزمه كردم:متشكرم!
وقتي ماشين را به راه انداخت گفتم:امشب كار بدي كردم؟
-نه! چرا اين حرف رو مي زني؟
اهسته گفتم:آخه باهام حرف نمي زنيد، گفتم شايد مي خوايد اينجوري اعتراضتون رو نشون بديد!
خنديد و گفت: شما چرا حرف نزديد خانوم بي معرفت و بي احساس؟شايد امروز مشكلي داشتم كه باهاش درگير بودم و يه نفرو مي خواستم كه ازم بپرسه علي امروز چته؟چرا ساكتي؟ و من براش تا جايي كه مرز حوصلشه حرف بزنم.
به شوخي گفتم: شايد اون يه نفر حالا حالاها مرز حوصله اش پديدار و پيدا نشه!
نگاه كوتاهي به من انداخت و اهسته گفت: اون وقت از خودش حرف مي زنم!
نفس عميقي كشيدم و گفتم:چي بهش مي گيد؟
نگاهم را به گلهاي درون دستم دوختم،در حالي كه سنگيني نگاهش را حس مي كردم گفت:
-بهش مي گفتم اين رنگ خيلي بهت مي آد، دوست ندارم به جز من هيچ كس اين رنگ رو به تنت ببينه!
با شيطنت نگاهش كردم و گفتم: كدوم رنگ؟
نگاه با احساسش دلم را لرزاند و گفت: اين ديگه بين من و اونه!
دوست داشتم از ذوق فرياد بزنم، چشمانم را بستم تا خوشي آن لحظه را تا ابد در ذهنم حس كنم.
-خسته شدي؟
چشمانم را باز كردم و سري تكان دادم و گفتم: دكتراگه يه خواهش ازتون بكنم قبول مي كنيد؟
-چه خواهشي؟
نگاه شوخي به او انداختم و گفتم: يادمه دو سال پيش جشن تولدتون ، سعيده ازتون خواسته بود كه يه اهنگ بخونيد و بنوازيد و شما بهم گفتيد اگه اين كارو بكنيد فكر مي كنه نظر خاصي نسبت به اون داريد يادتونه؟
-خب؟
نفس عميقي كشيدم و گفتم: اگه من ازتون بخوام تو مهموني پس فردا بخونيد و دستي به ساز ببريد...
نتوانستم جمله ام را تمام كنم، با شيطنت گفت: اون وقت شما فكراي بدي در مورد من نمي كني؟
-چه فكر بدي؟
با خنده گفت: اين كه من عاشق توام و فقط به عشق تو اين كارو كردم!
به قول بچه ها حسابي حالم گرفته شد، آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-نه!
-بايد در موردش فكر كنم اماقول نمي دم!
سري تكان دادم و سكوت كردم . لحظه اي بعد با ديدنشان لب هايم به خنده باز شد و رو به علي گفتم:خداي من انگار دهها سال جوونتر شدن!
با شيطنت گفت: اثر عشق و مجالست با معشوقه ديگه!
با بدجنسي گفتم:بد نيست شما رو هم وادار به مجالست و ازدواج با معشوقتون كنيم ،چون شما هم داريد پير مي شيد!
صداي قهقهه اش بلند شد هر دو را بغل كردم و بوسيدمشان،خانم محتشم گفت:چقدر امشب ناز شدي!
دايي با لبخندي بر لب گفت:عروسك دايي هميشه نازه!
با شيطنت گفتم:البته نه به اندازه ي زندايي خوشگلم!
دايي با خنده گفت:
-اون كه بعله!
وقتي سوار ماشين مي شديم،دايي متوجه دسته گل سرخ شد و گفت:
-اين دسته گل رو يادتون رفت برامون بياريد!
دسته گل را به دست گرفتم و كنار علي نشستم گفتم:اين مال منه!
خانم محتشم با شيطنت گفت: به به....از طرف كي؟
زير چشمي نگاهي به علي انداختم و گفتم:از طرف كسي كه خاطرش خيلي عزيزه!كسي كه فكر مي كنه من براي رسيدن به اون كاري نمي كنم!
حس كردم نگاه علي پر آب شد ،وقتي خواستم دقيق ببينم رويش را برگرداند.خانم محتشم گفت: داري مشكوك مي زني.....مثل اينكه قراره يه شيريني بهمون بدي!
خنديدم و هيچ نگفتم.علي ضبط را روشن كرد و تا منزل كلامي برزبان نياورد، جرات نمي كردم به طرفش نگاهي بيندازم.اصرارهاي دايي و خانم محتشم نتيجه اي نداشت و او به منزل خود باز گشت.وقتي به طرف اتاقم مي رفتم رو به دايي گفتم:
-شا دوماد بنده رو صبح بيدار نمي كنيد،فردا رو مرخصي هستم! نگيد نگفتي ها! شب بخير!
نگاهم به دسته گل علي بود كه به خواب رفتم.
در اين دو روز به قدري فكرم مشغول علي بود كه بيش از چندين بر دايي و همسرش حواسپرتي ام را به من گوشزد كرده بودند و من هر بار بهانه اي كه مي اوردم تكراري بود:برام جالبه خواهر و برادرتون بيان و ببينن همسر حشمتي بزرگ ، عشق قديمش شده...!
در پاسخ من مي خنديدند و شروع به شوخي در مورد هر كدوم از اونها مي كردند.
بالاخره روز مهماني فرا رسيد.ختنم محتشم كت و دامن خوشدوختي به رنگ فيروزه اي به تن داشت و شال ابريشمي سفيدي هم به سر ،آرايش ملايمي كه به صورت داشت او را صد چندان زيبا ساخته بود .با ديدن من لبخندي زد و گفت: چقدر ناز شدي!
زير لب تشكر كردم. نگاهم به در بود،دو ساعت به شروع مهموني مونده بود اما نمي دونم چرا منتظر ورودش بودم.خانم محتشم دستم را در دستش گرفت و پرسد: منتظر كسي هستي؟
به خودم اومدم و گفتم: نه!
لبخندي زد و هيچ نگفت،فكر كنم متوجه شد و به رويش نياورد و من چقدر ممنون سكوتش بودم .چند دقيقه اي نگذشته بود علي با تاري كه به دست داشت وارد شد، نگاهم روي تار خيره مانده بود :سلام كيانا خانوم...!
به خود آمدم و به ياد اوردم سلام ندادم، سر به زير انداختم و گفتم:
-شرمنده،سلام از بنده است خوش اومديد!
خانم محتشم با چشماني پر از تعجب به ساز مي نگريست اما او هم جرات نكرد حرفي بزند.وقتي سراغ دايي را گرفت،خانم محتشم گفت:
-داشت لباسهاشو عوض مي كرد!
باورود دايي ،سلام كرد و به شوخي گفت:بابا مي گن خانما خيلي طولش مي دن حاضر شن ،شما روي ما رو سقيد كرديد!
دايي خنديد و با او احوالپرسي كرد و گفت: خوشتيپ كردي!
علي به شوخي گفت: امشب مي خوام خودم رو حسابس نشون بدم بلكه چند تا خواستگار توپ پيدا كردم!
گوشه چشمي نازك كردم و بدون اينكه بدونم چه مي گويم ،گفتم:
قحطي پسر اومده كه خواستگار شما بشن؟
چشمانش پر از خنده بود.خانم محتشم گفت: اِ كيانا، پسر من پس خوبيه!
بدون اينكه نگاهش كنم گفتم: شما تعريفش رو نكنيد كي تعريف كنه!....برم ببينم صبا كجا موند.
و با اين حرف از مقابل چشمان او گريختم.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
فصل ۴۸ (قسمت پایانی)

آن شب از ديدن حالت چهره ي شوكت لذتي بردم وصف ناشدني.وقتي به پيشوازش رفتم و نگاه متعجب او را بر روي دايي و خانم محتشم ديدم گفتم: خوش اومديد!
با چشمان تنگ شده پرسيد: اينجا چه خبره؟
رنگش مثل گچ سفيد شده بود . با خونسردي گفتم: يه مهمووني گرفتيم به مناسبت ازدواج خواهر شما با دايي من!
-امكان نداره!
نگاه سردي به او انداختم و گفتم: دو ماهه امكان پذير شده، شما خبر نداريد!
با خشم نگاهم كرد و گفت:سرباز شطرتج زندگي فريدون رو دست كم گرفتم!
-هيچ وقت هيچ چيز رو دست كم نگيريد.. بعد هم يادتون باشه كه قدرتي مافوق همه ي قدرتها بالاي سر ماست و اگه اون نخواد يه برگ از درخت نمي افته، هر چند نيروهاي رزميني بخوان باهاش بجنگن!
وقتي قصد رفتن كرد گفتم: حداقل بهش تبريك بگيد و بريد!
با عصبانيت غير قابل كنترل گفت: تو فسقل جوجه نمي خواد به من درس بدي، اونا هم احتياج به تبريك من ندارن!
اما به عكس شاهين برخوردمناسبي كرد و خيلي عادي به اندو تبريك گفت . برخلاف انتظارم ريحانه همراه خونواده اش اومده بود ، لحظاتي نگاهم كردو بعد در اغوش هم فرو رفتيم.كنار گوشم زمزمه كرد : متاسفم!من دوست خوبس برات نبودم!
هيچ وقت نفهميدم چطور شد كه نظرش عوض شد يا چرا يه دفعه از رفتار گذشته اش پشيمون شد، هرگز هم پرسش در اين زمينه نكردم.
خنديدم و گفتم: چقدر چاق شدي!
رضا هم خنديد و گفت: حالا كه خيالش راحت شده و آب از سرش گذشته ديگه زياد به تناسب اندام اهميت نمي ده!
ريحانه گوشه چشمي نازك كرد و گفت: خيلي هم دلش بخواد!
دست ريحانه را گرفتم و گفتم: اين اقايون اگه بعضي وقتها اين حرفا رو نزنن دچار افسردگي مي شن!
صداي خنده ي بلند ريخانه باعث شد علي به سمت ما برگردد،جلو اومد و با رضا دست داد و با ريحانه احوالپرسي كرد و گفت:
-اينجا چه خبره؟ داريد سر به سر تازه دوماد مي ذاريد؟
با نگاه پرسشگري در چشمهاي علي نگريستم، سوالم را از نگاهم خواند و گفت:آقا رضا داره داماد مي شه!
سرم را به طرف رضا چرخاندم و ذوق زده گفتم: راست مي گن؟
نگاه غمگيمش را به من دوخت و گفت: هي همچين!
دستهايم را به هم كوبيدم و گفتم : آخ جون عروسي،مباركه!
ريحانه با شيطنت گفت:خوب حرف دومين عروسي هم امشب افتاد...ما منتظر سومي هستيم!
نگاه من و علي در هم گره خورد، علي لبخندي برلب آورد و گفت:
-شايد تا اخر شب از سومي هم مطلع شديم!
قلبم به قدري شديد به قفسه ي سينه ام مي كوبيد كه حتي از روي لباس هم تپش آن مشهود بود، براي اسنكه يه كنجكاوي آنها پايان دهم گفتم:
-راستي بچه ها، دكتر امشب مي خواد دست به ساز و آواز بزنه!
رضا نگاه متعجبي به او انداخت و گفت: علي راسته؟
علي با خنده گفت: چرا اينجوري نگام ميكني؟
رضا با صداي بلندي خنديد و گفت: غلط نكنم بند رو آب دادي نه؟ خبر سوم هم مال توئه!
-خواهش مي كنم هنوز چيزي نشده ، شايعه پراكني نكن!
رضا مشت ارامي به بازوي او زد و گفت: اووني كه فكر كردي رضاست خودتي!
و هر دو با صداي بلند خنديدند.رضا به قدري ذوق مي كرد كه برايم جاي تعجب داشت، آرام پرسيد: كي هست حالا!
-مي فهمي...عجله نكن!....خيلي وقته نخوندم كمكم مي كني كه!
رضا با صداي بغض گرفته اي گفت: معلومه رفيق!... با چه سازي؟ تار يا سه تار؟
-تار!
رضا دستهايش را محكم به هم كوفت تا توجه همه را به خود جلب كند و بعد گفت: خانوم ها، آقايون...!
علي زير لب زمزمه كرد: كوفت، من الان نمي خواستم دست به تار ببرم ، اخر شب!
رضا در جوابش اهسته گفت: نمي ذارم اين دفعه در يري!
همه در سكوت به رضا چشم دوختند، گفت: به افتخار دكتر عزيزمون كه امشب بعد از سالها دست به سازش مي زنه و ما رو مهمون نواي خودش مي كنه!
و خود قبل از همه شروع به ككف زدن كرد، بقيه هم به تبعيت از او شروع به تشويق او كردندوعلي كمي خم شد و تشكر كرد، خواست به اتاق برود و تارش را بياورد كه من گفتم: شما باشيد من مي آرم!
و به سرعت به طرف اتاق رفتم. وقتي تار را به دستش دادم ، آهسته گفت: مي خوام با دقت گوش بدي!
وقتي تار را از كيف سياهش در اورد ، دوباره تشويقش كردند.روي صندلي نشست و در كنار رضا جا خوش كرد .وقتي از ملوك خانم خواستم اب معمولي بياورد ، رضا چيزي در گوشش زمزمه كرد و او سرش را تكان داد . در ابتدا فقط آهنگي را با مضراب بر روي سيم هاي تار زد، همه مسخ شده به دستان هنر مند او مي نگريستند و من از همه متعجب تر و مسخ شده تر. خدايا چه دستان معجزه گري داشتت! در پايان اهنگ همه يك لحظه خشكشان زد و بعد انگار تازه به ياد اورده اند كه بايد تشويقش كنند. وقتي نگاهش به من افتاد كه با چشمان پر آب تشويقش مي كردم، لبخندي به رويم زد و سري در مقابلم خم كرد و بعد كنار گوش رضا حرفي زد و دوباره شروع به زدن كرد. اينبار رضا يكي از اشعار حافظ را با صداي تار او خواند و دوباره تشويق ما. علي جرعه اي آب نوشيد و صدايش را صاف كرد، قلبم داشت از جا كنده مي شد، مي خواست بخواند. لحظه اي مكث كرد، سرش را پايين گرفته بود و نگاه به زمين دوخته بود و آرام مضراب را بر سيم ها مي كشيد. دهانم از تعجب باز ماند. اهنگي كه عاشقش بودم. نفس همه در سينه حبث شد، چه صدايي داشت!
شد خزان گلشن آشنایی, بازم آتش به جان زد جدایی
عمر من ای گل طی شد بر تو, وز تو ندیدم جزء بد اهلی و بی وفایی
با تو وفا کردم تا به تنم جان بود, مهر و وفا داری با تو چه دارد سود
آفت خَرمن مهر و وفایی, نو گل گلشن جُر و جفایی
از دل من گشت آه
دلم از غم خونین است , سَرِش بخت همین است
از جام غم مستم , دشمن می پرستم, تا هستم
تو و من در بین چمن , چون گل خندان از مستی در گریه ی من
با دگران در گلشن نوشیم می , من ز فراغت ناله کنم تا کی
تو و می , چون ناله کشیدم آه , من و چون گل دوره دریدن ها
ز رقیبان تاریکی دیدن آه , دلم از غم خون کردی
چه بگویم چون کردی , دردم افزون کردی
برو ای از مهر و وفا آری
برو ای آری ز وفا داری
بشکستی چون زلفت احد مرا
غریب و درد از عمرم , گه در وفایت شد ای
ستم به یاران تا کم , جفا به عاشق تا کی
نمی کنی ای گل یک دم یادم
که همچو اشک از چشمت افتادم
آه از دل تو
گر چه ز محنت پُرم کردی , با غم و حسرت یارم کردی
مهر تو دارم باز
بکن ای گل بامن , هر چه توانی ناز
کز عشقت می سوزم باز
متوجه نبودم كه زير لب دارم با او تكرار مي كنم ،برايم مهم نبود اطرافياني كه در آنجا ايستاده اند چه كساني هستند و چه مي كنند فقط او برايم مهم بود كه نگاه پر محبتش را به من دوخته بود. صداي تشويق پر صداي اطرافيانمان هر دويمان را متوجه محيط نمود و نگاه از هم برگرفتيم. نگاهم را به سوي يكايك انها چرخاندم ، همه چشمها پر اشك بود.ريحانه در حاليكه محكم دستهايش را بر هم مي كوفت گفت: رضا راست مي گفت، چه صدايي داره!
همه تقاضاي اهنگي ديگر از او داشتند اما علي قبول نكرد و گفت:
-اين سه تا اهنگ رو هم به خاطر كسي زدم كه خاطرش برام خيلي عزيزه ، والا دوستان ميدون خيلي وقته ساز و آواز رو گذاشتم كنار!....طلوع اين عشق شروع ديگه اي شد برام.
بعد بي توجه به ديگران تار را درون كيفش جا داد و به طرف من آمد.نگاهش كه به چشمان گريان من افتاد اخمهايش در هم رفت و گفت: بشكنه اون دستي كه با لمس اين تار باعث بشه اين مرواريدها از چشات بريزه!
اشكهايم را پاك كردم و گفتم: ممنونم!
ريحانه دستش را دور بازويم حلقه كرد و گفت: خوب دل مي ديد و قلوه مي گيريد ها!
علي سربه زير انداخت و از ما فاصله گرفت .به طرف ريحانه برگشتم و عصباني گفتم: راست گفتن لعنت بر دهاني كه بي موقع باز شود!
ريحانه در حاليكه مي خنديد گفت: آخرش هم نصيب يه ترشيده شدي!
دستم را از دستش خارج كرد مو گفتم: ريحانه جون، تو بهتره از خودت پذيرايي كني، فكر مي كنم احتياج داري!
به قدري عصباني بودم كه مي دونستم اگه يه دقيقه ديگه اونجا بمونم به قول دايي قاطي مي كنم. نگاهم به صبا افتاد كه با چند تااز بچه هاي هم سن و سالش مشغول بازي بود. خانم محتشم با حركت لب پرسيد: چي شده؟
من هم همانگونه پاسخ دادم: هيچي،مي رم يه هوايي عوض كنم!
هواي خنك بيرون كمي حالم رو بهتر كرد، مي خواستم برگردم كه با علي مواجه شدم. پرسيد: از چي عصباني يا دلخوري كه به اينجا پناه آوردي؟
سرم را به طرفين تكان دادم ، گفت:سعي مي كنم باور كنم....يه خواهشي ازت دارم ، قول مي دي كمكم كني؟
نفس در سينه حبس شد، نتوانستم حرف بزنم فقط سرم را به نشانه ي تاييد حرفش بالا و پايين كردم. نگاهش را در چشمانم دوخت و گفت:
-من به يه دختري علاقمند شدم و مي خوام كه تو باهاش حرف بزني، اين كارو مي كني؟
بغض كردم و به زور توانستم بگويم:چرا من؟
- چون تو بهتر از هر كسي از زير و بم زندگي من خبر داري ، در ضمن بهت اطمينان دارم!
چشمانم پر از اشك شد،نگاهم را از او برگرفتم و به درختان داخل باغچه دوختم و گفتم: با كي؟
- با دختر عمه ام، بهش بگو اونقدر بهش علاقه دارم كه حتي اگه جوابش به ازدواج با من منفي باشه باز همون علاقه رو تا قيامت بهش دارم.
بهش بگو من مي دونم هيچ وقت نمي تونم اون مردكاملي باشم كه اون مي خواد اما مي دونم عاشق ترين مردي هستم كه اون مي تونه باهاش زندگي كنه.....
اشكم سرازير شد و گفتم: شما كه دختر عمه......
خشكم زد، خودم را مي گفت. به جانبش برگشتم، نگاهش بي تاب و سوزان بود چقدر عشق در ان چشمان تيره جا خوش كرده بود. بغضم را فرو دادم و گفتم: من دختر عمه تون رو مي شناسم، مي دونم مي گه اگه تا اخر اين هفته خواستگاري رسمي نكني، من مي دونم و تو!
چشمان او هم نم اشكي داشت كه اجازه ي سرازير شدن به آن را نمي داد، با خنده گفت: فردا كه جمعه است و آخر هفته!
گونه هايم از داغي داشت مي سوخت، خواستم وارد ساختمان شوم كه صدايم كرد: كيانا!
برگشتم و به صورتش چشم دوختم.
-كيانا! مطمئني به جاي همه ي انتخابها اين خلوت نشين ر وانتخاب مي كني!
به جاي هر جوابي نگاهم را با همه ي عشقي كه به او داشتم به نگاهش گره زدم، خنديد و من طنين اين خنده ي زيبا رو به مقدس ترين نقطه ي ذهنم سپردم چون براي به دست آوردن طنين اين خنده و معناي نهفته در آن مسير طولاني را پيموده بودم و اين خنده نويد فردايي روشن براي من بود.نزديكتر آمد و نگاه عاشقش را در نگاه تشنه ي من گره زد و زمزمه كرد:
خوشتر از وران عشق ايام نيست بامداد عاشقان را شام نيست
مطربان رفتند و صوفي درسماع عشق در اغاز هست انجام نيست
خانوم كوچولو نمي خواي بريم داخل ساختمون؟
براي اولين بار از اين كلمه بدم نيامد و بدون هيچ اخمي خنديدم.


پایان
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
صفحه  صفحه 6 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6 
خاطرات و داستان های ادبی

خلوت نشین عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA