ارسالها: 24568
#351
Posted: 23 Oct 2013 13:51
به خاطر ديگري
نويسنده: زهرا بيگي
ناشر: مرسل
مروري بر كتاب
واي ثريا ؛ دارم مي ميرم تو رو به خدا دنبالم بيا.
احسان خود را چپ و راست تكان مي داد ؛ شلوارش را محكم چسبيده و ساق پايش را كه از زير شلوار كوتاه شده بيرون زده بود به هم چسبانده و چشمان درشت خود را به خواهرش دوخته بود ...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#352
Posted: 23 Oct 2013 13:54
دختري توي قاب
نويسنده: فهیمه احمدی
ناشر: سروش
مروري بر كتاب
نتوانستم جلو خودم را بگیرم. ولو می شوم روی موزاییک های کف حیاط. الآن است که عزیز جون جیغ بزند: «داری چه غلطی می کنی؟! مامان و بابات خودشون رفتن واسة من زنگولة پای تابوت گذاشتن... من رو هم می خوای بفرستی پیش همون ها؟!»
ولی عزیز جون سرش را هم تکان نمی دهد. انگار اصلا صدایی نشنیده. زیر دست های خاکی کوچکم چند تا مورچه له شدهاند. نسترن را به بغل می گیرم. سر زانوهایم می سوزد اما عیب ندارد. عوضش کیف کرده ام. کیف از اینکه دیوانه بازی درآوردم و عزیزجون سرم جیغ نکشید. می خندم و می دوم سمت حوض.
برگی از درخت می افتد تویش و شاخ و برگ های درختان انار و خرمالو بالا و پایین می شوند. این خانه به این قشنگی گاهی با نگاه عزیز جون برایم مثل جهنم می شود. او که به من چپ چپ نگاه می کند؛ او که از من بدش می آید...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#353
Posted: 23 Oct 2013 13:58
همه هستی من
نويسنده: ساناز علمي
ناشر: ذهن آويز
مروري بر كتاب
همانطور که زیر لب شعری را زمزمه میکرد سیب زمینی ها را داخل تابه ریخت . صدای جلز و ولزشان درون تابه با صدای خودش در هم آمیخته شد.پیراهن آستین کوتاه فیروزه ای رنگی به تن داشت که تا کمی پایین تر از زانوهایش میرسید. مشغول هم زدن محتویات تابه بود که حس کرد جریان برق به او متصل کردند در صدم ثانیه پوست تنش مثل پوست مرغ دون دون شد و به سرعت به عقب چرخید مانی پشت گردنش را بوسیده بود.
با نوک کفگیر محکم به سرش کوبید و با صدایی بلند و عصبی گفت:هزار مرتبه بهت نگفتم مثل جن بوداده یه دفعه پشت سر آدم نیا...نگفتم از این لوس بازیات بدم میاد...نگفتم من به این کارات حساسیت دارم...آلرژی دارم...مورمور میشم...گفتم یا نگفتم... گوشش را پیچاند و با کفگیر به سرش میزد...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#354
Posted: 23 Oct 2013 14:00
شكار مرغ عشق
نويسنده: بهرام افراسيابي
ناشر: گنجينه فرهنگ
مروري بر كتاب
((شكار مرغ عشق)) حكايتي است از گذشتههاي نه بسيار دور با ريشه در آداب و سنتهاي كهن ايراني. ماجراي داستان مربوط به خانوادهاي متمول در شيراز است كه بيان شخصيتهاي داستان نيز عمدتا با لهجه شيرازي توام است
.پدر خانواده شكارچي مرغ عشق است كه اين امر سبب نوعي بديمني ميشود .اتفاقات بعدي در اين خانواده نيز به گونهاي با شكار مرغ عشق ارتباط مييابد .
ديگر در انديشه اين خانواده سنتي ـ مذهبي و حتي نسلهاي بعد، اين باور ميگنجد كه همه تلخكاميها و نامراديها با شكار مرغ عشق بستگي تام دارد .سه نسل از اين خانواده با اين اعتقاد روبهرو هستند .
تا اين كه دو برادر دوقلو ناخواسته به شكار مرغ عشق متمايل ميشوند .آنان در عين حال علاقهمند به دخترعموي خود هستند .به سفارش دخترعمو، دو برادر بهتر است به شكار بزرگتر، نظير شكار كفتار، خرس و حيوانات ديگر روي بياورند، اما ...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#355
Posted: 23 Oct 2013 14:02
غروب زندگی
نويسنده: مينا بهادر
ناشر: پاسارگاد
مروري بر كتاب
كم كم بوي پاييز به مشام مي رسيد.
درختان جامه سبز خود را با پيراهن زرد و قرمز عوض مي كردند، دوباره فصل خزان شروع شد...
و غم نهفته اي در دلم بيدار گشت....
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#356
Posted: 23 Oct 2013 14:04
به نام عشق دعا کن
نويسنده: فائزه حبابي
ناشر: نشر پر
مروري بر كتاب
كتابي ديگر از نويسنده داستان هاي :ستاره ام گم بود ؛ تو مديونم ؛ آواي مهر و...
روزهاي خوشم با آريا، روزهاي تلخ جدايي، خنده ها و گريه هاي خودم، خنده ها و گريه هاي آريا، ديدن چهره افسرده و چشماي غم زده اش توي پارك جمشيديه كه انگار دنبال ستاره گم شده اش مي چرخيد، مثل پتك توي سرم مي خورد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 14491
#357
Posted: 24 Oct 2013 10:35
مرگ بازی
نوشتهی پدرام رضایی زاده
دربارهی کتاب:
مجموعه داستان مرگ بازی، در سال 1386 توسط نشر چشمه وارد بازار کتاب شد. این کتاب تا امروز به چاپ چهارم رسیده و در نهمین دورهی جایزهی هوشنگ گلشیری (1387) موفق به دریافت عنوان بهترین مجموعه داستان شد.
این مجموعه داستان مشتمل بر 9 داستان کوتاه با عناوین : " فانفار"، "دفترچهی کوچک خاطرات من"، "سیگار نیم سوختهی روی دیوار"، "خورشیدگرفتگی"، "ماه امشب در میزند"، " آخرین بار کی آرزوی مرگش را داشتهای؟"، "یک روز آفتابی برای جغد"، "در خیابان برف می بارد یا وقتی آسمان ابری است، اگر درخیابان برف نبارد، پس کجا؟" و "مرگبازی" است.
■■■■■■■
اولین نکتهای که در خوانش اولیه ی داستان ها به چشم میخورد، تلاش نویسنده برای تجربهی لحنها و فضاهای مختلف است. داستانها از نظر زبان، لحن و فضاسازی شباهت و به هم پیوستگی زیادی ندارند. شاید بتوان گفت این مجموعه، تجربه و آزمون شخصی نویسنده در توانایی پرداخت فضاها، لحنها و نظرگاههای مختلف است.
البته تقریباً تمام داستانها با محوریت و موضوع مرکزی مرگ پرداخت شدهاند، که به عنوان کتاب (مرگبازی) هم مرتبط است؛ بارزترین مثال برای این موضوع، داستان "دفترچه ی کوچک خاطرات من" است که با نگاهی نو و خلاق، مرگ را از دیدگاه فرشتهی مرگ و خاطرهنویسی او از ماموریتهایش با فضایی طنزآمیز، به مخاطب نشان میدهد.
در داستان" ماه در میزند" نیز روایتی شاعرانه داریم از خودکشی زنی که از لحاظ عاطفی دچار بحران شده.
داستان" فانفار" که نخستین داستان مجموعه است، روایت دیگری از مرگ است. روایتی واقعگرایانه، عریان و تلخ با تم بمباران و جنگ.
داستان"آخرین بار کی آرزوی مرگش را داشته ای؟ "نیز، همانطور که از نامش پیداست، کشمکش ذهنی فرزندی را به تصویر میکشد برای ملاقات با پدری که با اودرگیری داشته و در آستانهی مرگ قرار دارد.
نویسنده در داستان "سیگار نیم سوختهی روی دیوار" به غم راوی از مرگ معشوقهاش میپردازد با روایتی جذاب و پرکشش.
و البته نمود عالی و فرم یافته و بینقص درونمایهی مرگ و فضاسازی مربوط به آن را در داستان آخر مجموعه داستان که همنام کتاب است "مرگ بازی" مییابیم. که به اعتقاد من، قویترین اثر مجموعه به حساب میآید. تصاویر و احساساتی که در داستان دربارهی مرگ جریان دارد، به همراه تکنیک قوی و فرم متفاوت داستان، از مرگ بازی داستانی جذاب و پرکشش میسازد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#358
Posted: 24 Oct 2013 10:42
رویای تبت
فریبا وفی
درباره ی کتاب
شعله دختر جوانیست که عاشق پسری به نام مهرداد بوده اما اکنون مهرداد او را ترک کرده تا با دیگری ازدواج کند . شعله زجر می کشد ، فکر می کند ، زجر می کشد و ... . شیوا خواهر شعله است دختری جدی و عاقل ، دختری که درگیر فعالیت های سیاسی بوده ، عاشق جاوید شده با او ازدواج کرده و همیشه طرفدار جاوید است . آنها ظاهرا زوج بسیار خوشبختی هستند . فروغ نیز نامادری جاوید است ، زنی که عاشق محمدعلی همسر اولش بوده اما به دلیل نازایی مجبور به طلاق و ازدواج با پدر جاوید شده است .
داستان 3 عشق را می خوانیم از آدم های مختلف در دروه های مختلف اما نزدیک به هم . حال و هوای عاشقی های متفاوت و غمی که در پایان تمام آنهاست .
خیلی قشنگ بود . خوشم اومد . به نظرم بهترین کتاب خانم وفی همین کتاب بود . روان شناسی لحظات و فکرهای آدم ها رو خوب درآورده ، راحت می تونید آدم های داستان و احساساتشون را لمس کنید . شیوه ی بیانش هم زیباست ، مستقیم نیست اما پرپیچش هم نیست . بهتر از همه ، دیگه از اون زنهای بدبخت همیشگی داستانهاش خبری نیست .
شعله رو دوست داشتم ، پر احساس بود ، طبیعی بود و تنها . صادق نفرت انگیز بود برام چه طور آدم می تونه برای خودخواهی خودش نزدیک به کسی بشه و متوجه تغییر احساسات اون فرد نباشه . چطور می شه کسی را عاشق کرد و عاشق نشد ! آخر داستان رو بد تموم می کنه ، آخه داستان معما گونه نیست فکر کنم همه خواننده ها از همون اول متوجه بشن که مرد آرام همون صادق هست ولی آخر کتاب مثل یک راز ازش پرده بر می داره نه یک تغییر موقعیت نه یک تغییر احساس یا همه کاملا متوجه هستن زنی که صادق عاشقش بوده کی هست آخر داستان نباید مثل یک راز ناگهانی فاش بشه چون واسه کسی ناگفته نیست می تونست به جای این کار روی بعد روان شناسیش برای پایان قصه کار کنه .
این کتاب جایزه بهترین رمان هوشنگ گلشیری و مهرگان ادب را از آن خود کرد . اسم جالبی داره اصلا خود اسم تبت با رویا همراه هست فکر اینکه آدم روی بام دنیا باشه . بام ایران هم شهرکرد هست فکر کنم توی شهرکرد هم آدم فکر کنه روی بام ایرانه حس باحالی باید باشه!
قسمت های زیبایی از کتاب
هیچ چیز تضمین ندارد و رابطه ی آدم ها یخچال و لباسشویی نیست که گارانتی داشته باشد . یک روز هست و یک روز نیست و اگر کسی تضمینی بدهد دروغ گفته است
ت : " چرا همه اش دنبال معنای دیگری هستی . این یک دوستی ساده است . "
آب دهانم را قورت دادم .
" دوستی یک زن و مرد هیچ وقت ساده نیست . "
تجربیات آدم خیلی مهم است . وقتی چشمت به روی زندگی باز می شود و آن را برای اولین بار می فهمی ، دیگر نمی توانی جور دیگری فکر کنی . اگر آن یک بار آسیب ببینی زندگی برای همیشه طعم واقعی اش را از دست می دهد . دیگر نمی توانی به دنیا مثل چیز باارزشی نگاه کنی .
او دیگر سنگ نبود . سنگ صبورم نبود . مرد بود . می خواستم بشناسمش .
دیگر نخواستم بدانم . تحملش را نداشتم . در لحنش ستایش بود . ستایشی که جایی برای هیچ رقیبی نمی گذاشت .
مردهای من عاشق نمی شدند . دم دست بودند ولی مال من نبودند . با آمدنشان این حس گزنده به سراغت می آمد که یک روز می روند و وقت رفتنشان می دانستی مرده هایی هستند که توانایی فکر کردن به بازمانده ها را ندارند .
" بس که عقل کلی و اشتباه نمی کنی وقتی هم اشتباه می کنی و زیرش نمی زنی ، خوشم می آید . "
" کی گفته عقل کلم ؟ "
و شیر آب را بستی که صدایم را بشنوی .
" همه . جاوید همیشه ورد زبانش است که شیوا اشتباه نمی کند . "
شیر را باز کردی .
" این جوری فرصت اشتباه کردن را از آدم می گیرد . "
بعضی وقت ها ، نقص ها آدم ها را قشنگ تر می کند .
حرف که نمی زنم از خودش نمی پرسد این بنده خدا که لال نبود چرا یک دفعه این طور شد ؟ راحت تر است فکر کند زن ها بعضی وقت ها کم حرف می شوند . به خودش زحمت نمی دهد ببیند توی دل من چه خبر است ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#359
Posted: 24 Oct 2013 10:49
رازی در کوچه ها
فریبا وفی
درباره ی کتاب
حميرا شخصيت اصلي و راوي رمان « رازي در اين كوچه ها» است. او بعد از مدت ها به شهر زادگاه خود بازمي گردد تا در روزهاي آخر زندگي پدرش « عبو» كنارش باشد. ظاهراً اين سفر به ترغيب همسرش بيژن انجام شده كه فقط در دو صحنه كوتاه از اين كتاب حضور دارد. بيژن به او مي گويد شايد اين سفر باعث شود راوي از كابوس هايش نجات پيدا كند. اما در ادامه كتاب كوچك ترين اشاره يي به اين كابوس ها نمي شود. مستانه و مسعود خواهر و برادر حميرا هم پيش از اين پرستاري از عبو را برعهده داشته اند. اما ظاهراً پيرمرد در سال هاي آخر زندگي اش تنها بوده است. ملاقات حميرا و پدر در بيمارستان و سرزدن به گورستان شهر باعث تداعي خاطرات گذشته و كودكي راوي مي شود. از اين حيث شايد بتوان فصول ابتدايي رمان را به نوعي يادآور « سوربز» رمان معروف ماريو بارگاس يوسا دانست. حميرا در مي يابد كه آنچه او را به اين سفر واداشته خاطره يي از دوست و همسايه دوران كودكي اش آذر است. از ميان فلاش بك ها مشخص مي شود دو شخصيت كليدي رمان كه محور روايت خاطرات حميرا هستند مادرش ماهرخ و دوستش آذر هستند. در واقع برجسته سازي سرگذشت اين دو نفر درونمايه اثر را نيز آشكار مي كند. در ادامه مشخص مي شود عبو نسبت به ارتباط ساده و طبيعي همسرش ماهرخ با همسايگان حساس بوده است. هرچند اين محور روايت در كنار شرح مفصل روحيات شخصيت ها و اتفاقات روزمره پرداخت مي شود. آذر دوست دوران بچگي حميرا دختر پرشور و جسوري است كه مجبور است از برادرش حساب ببرد. وفي در خلق فضاي يك محله و ارتباطات همسايگي بسيار موفق است. هرچند گاهي به نظر مي رسد از شخصيت هاي كليشه يي مثل عاليه زن پرحرف و وراجي كه كوچك ترين اتفاق در محله را زير نظر دارد گريزي نيست. ديگر شخصيت كليدي كتاب مردي است كه دايي صدايش مي كنند. دايي روشنفكر بي سروصدا و مودبي است كه مورد اعتماد اهل محل است. از اين نظر به برخي شخصيت ها در سريال هاي تلويزيوني بي شباهت نيست. به خصوص اگر احساس عشق يا علاقه دروني هم در اين شخصيت هست. ظاهراً نويسنده در پرداخت آن از خود شخصيت هم با حيا تر است. منير و مراد زن و شوهري هستند كه از اواسط رمان به محل راوي مي آيند. هرچند در ابتدا به نظر مي رسد اين زوج خوشبخت ترين ساكنان اين محله هستند و زندگي را ساده مي گيرند اما خيلي زود مشكلات دروني آنها هم آشكار مي شود. اين خاطرات با يادآوري ماجراي دردناك مرگ آذر و بازگشت ماهرخ از سفر زيارتي به پايان مي رسد، وقتي كه زنان قربانيان اقتدار مردسالارانه خانواده هاي سنتي شده اند. همين وصف كوتاهي از اثر نشان مي دهد اين رمان هم احتمالاً با انتقاد سنتي آثار اين طيف از نويسندگان مواجه خواهد شد و آن اين است كه نويسنده به دايره تجربيات و زندگي خويش (يا چيزي در همين حدود) اكتفا كرده و نتوانسته به عمق اجتماع نفوذ کند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#360
Posted: 24 Oct 2013 10:56
حتی وقتی می خندیم
فریبا وفی
فرازهایی از کتاب
۱. وقتی همه چیز مشترک می شود اختصاصی بودن یک چیز لذت خاصی به آدم می دهد. (ص ۵)
۲. اعتماد پرنده خوشگلیه که نباس از دلت پر بزنه و بره، می فهمی؟ والا بیچاره میشی. (ص۱۳ )
۳. با چشم خیلی کارها می شه کرد. می شود باهاش دید و کاری کرد که دیده شوی. (ص ۱۷)
۴. زن ها با جزییات است که به شناخت می رسند. به شناخت چیزی در عمق زندگی. بیشتر آن ها از کلیات چیزی نمی دانند ولی جزییات مثل دانه های مروارید در صدف ذهنشان پنهان است تا در صورت پیدا شدن نخی، گردنبندی از آن درست کنند. ( ص ۷۷)
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟