ارسالها: 24568
#551
Posted: 18 Nov 2013 23:08
آذرباد
نويسنده: سيما مقدم
ناشر: البرز
مروري بر كتاب
در يك شب تاريك زمستاني كه طوفان پيرامون خانه جيران زوزه ميكشيد و سراسر بامها و شيروانيها و حياط خانههاي محله را زير برف پنهان كرده بود و سرما گوشه دل اهل خانه را پر كرده بود، سايه شبحگوني پشت قاب كوچك پنجرهاي كه رو به جيران و پسرانش بسته بود ظاهر شد.
فؤاد از جا پريد و به شتاب موي در رفت. كسي با نوك انگشت به پنجره ضربه ميزد. او كوله پشتي بر دوش داشت.
مهماني كه آن شب گرماي دلش را به سينه سردتان ميبخشيد كسي جز آذرباد نبود!» جملات فوق قسمتي از رمان جذاب و خواندني «آذرباد» نوشته خانم سيما مقدم ميباشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#552
Posted: 1 Dec 2013 23:03
زمين نو آباد
نويسنده: ميخائيل شولوخف
مترجم: م. ا. به آذين
مروري بر كتاب
داستان «زمين نو آباد» را شولوخوف درست در چارچوب مرحله انتقال به اقتصاد كالخوزي در كشاورزي كشور همسايه ما قرار داده است و گذشته از ارزش خالص داستاني كه آن را در پايگاه يكي از چند اثر بسيار عمده ادبيات شوروي جاي مي دهد.
براي ما خوانندگان ايراني، آن هم در اين روزگار كه تحولي در اركان اقتصادي و بالنتيجه ميهن ما جريان دارد و ضرورت هاي تكامل به موازات تأثير پاره اي عوامل جهاني در كار تركاندن قوالب سنتي و جايگزين كردن آن ها با اشكال تازه در روابط توليدي جامعه ماست.
«زمين نوآباد» مي تواند روشنگر مسائل باشد و كاملاً شايسته است كه به دقت خوانده و بررسي شود.
در پايان ژانويه ، با نوازش نخستين نفس گرم هوا، بوي خوشي از باغ هاي آلبالوبر مي خيزد . هنگام ظهر- اگر آفتاب كم و بيش گرمايي داشته باشد - در جاهاي محفوظ بوي نازك و اندوهناك پوست درخت آلبالو با رطوبت سس برف آب شنونده و بوي نيرومند و كهنسال زميني كه تازه در كارآمدن از زيربرف و برگ هاي پوسيده پاييز گذشته است در مي آميزد .
باد اينك ابرها را رانده بود . زمين سيراب گشته از باران در برابر خورشيد تابان كرخ مانده بود و بخارهاي آبي گون از آن بر مي خاست .
بامدادان ، از رودخانه و از زمين هاي پست باتلاقي مه بلند مي شد و كپه كپه ، موج از پي موج ، غلطان از ميان گرمياچي لوگ مي گذشت و به سوي استپ مي رفت و آن جا در هوا حل مي شد و به صورت بخاري بس نازك و فيروزه گون در مي آمد .
در پايان ژانويه، با نوازش نخستين نفس گرم هوا، بوي خوشي از باغ هاي البالو برمي خيزد.
هنگام ظهر، اگر آفتاب كم و بيش گرمائي داشته باشد در جاهاي محفوظ بوي نازك و اندوهناك پوست درخت البالو با رطوبت سس برف آب شونده و بوي نيرومند و كهن سال زميني كه تازه در كار برآمدن از زير برف و برگ هاي پوسيده پائيز گذشته است درمي آميزد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#553
Posted: 1 Dec 2013 23:05
دكتر ژيواگو
نويسنده: بوريس پاسترناك
مترجم: علي اصغر خبره زاده
ناشر: نگاه
مروري بر كتاب
ظاهر داستان زندگي پزشكي شاعر به نام يوري ژيواگو است اما در واقع آينهاي از جامعه روسيه در نيمه اول قرن بيستم است.
مصائبي كه ژيواگو دچار آن ميشود، درد و رنجي است كه طبقه متوسط روسيه در دوران زمامداري استالين وپس از انقلاب اكتبر ۱۹۱۷ به آن مبتلا ميگردد.
استقبال شاياني كه مردم جهان از اثر جاويدان بوريس پاسترناك يعني كتاب دكتر ژيواگو نمودند اين حقيقت را مسلم كرد كه اين نويسنده يكي از چهره هاي درخشان ادبيات قرن بيستم بشمار ميرود. پاسترناك در سال 1890 در مسكو متولد شد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#554
Posted: 3 Dec 2013 20:43
ملكه ويكتوريا
نويسنده: اليزابت لانفورد
مترجم: ذبيح الله منصوري
ناشر: زرين
مروري بر كتاب
اين كتاب يكي از سرگذشتهاي تاريخي است كه درباره زندگي دوشيزه اي به نام«ويكتوريا» كه دست تقدير او را به فرمانروايي انگلستان رسانيد و او به عنوان ملكه كشور انگلستان و كشورهاي متحد آن و سرزمينهاي ماوراي بحار - يعني قلمرويي كه در قرن نوزدهم و چند دهه از نيمه قرن حاضر، آفتاب در آن غروب نمي كرد - مدت شصت و چهار سال به فرمانروايي پرداخت...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#555
Posted: 3 Dec 2013 20:51
آگوراي ايراني
نويسنده: ناهید کاشانیان
ناشر: نسل نوانديش
مروري بر كتاب
داستاني از یک زن مرموز که می خواست پشت پرده مسائل باقی بماند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#556
Posted: 3 Dec 2013 20:52
بازپرس شعبه دوم
نويسنده: مصطفي امير كياني
ناشر: مجرد
مروري بر كتاب
مصطفي امير كياني از سال 1338 نويسندگي را در روزنامه كيهان آغاز كرد. وي دوره روزنامه نگاري را در دانشگاه تهران به پايان برد. او رشته روانشناسي را نيز در مدرسه عالي پاريس سپري كرده است. وي در نشريات گوناگوني همچون اميد ايران ، تهران مصور ، سپيد و سياه ، صبح امروز و... فعاليت داشته است. اميركياني در كنار حرفه روزنامه نگاري به نوشتن داستان كوتاه و رمان روي آورد. او كارهاي خود را ابتدا از سال 1342 و به صورت پاورقي در مجله امروز به چاپ رساند.
وي در اين كتاب مسائل مبتلا به جامعه را با گرايش روانشناختي مورد بررسي قرار داده ، و حوادث جامعه را به صورت داستاني اجتماعي - پليسي تاليف نموده است آثار وي جنبه قوي رئاليستي دارد و بخش عمده آن برگرفته از حوادث دهه هاي ۴۰ و 50 مي باشد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#557
Posted: 3 Dec 2013 20:56
رفته اما نه از ياد
نويسنده: فليپ مارگولين
مترجم: منيژه شيخ جوادي
ناشر: پيكان
مروري بر كتاب
رفته ، اما نه از ياد قصه جنائي واقعي است كه از ميان پرونده هاي وكالت فليپ مارگولين بيرون كشيده شده است. او كه از وكلاي زبر دست پورتلند است ، مسئوليت پرونده هاي جنايي ويژه اي را به عهده داشته است ، كه يكي از جالبترين آنها داستان زندگي قاتلي زنجيره اي است كه با ظاهر آراسته و فريبنده اش ، زنها را مسحور مي كند و سپس آنها را با روشهاي فجيعي به قتل مي رساند.
تنها اثري كه از زنهاي ربوده شده باقي مي ماند، يك شاخه گل رز سياهرنگ و ياداشتي با مضمون « رفته ، اما نه از ياد» است. سرعت حوادثي كه پشت سر هم رخ مي دهد آن چنان آست كه خواننده را بر جا ميخكوب مي كند و او هيجان زده صفحات كتاب را پشت سر هم ورق مي زند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 315
#558
Posted: 12 Dec 2013 17:11
الیور تویست
نویسنده:چارلزدیکنز
مترجم:حبیبیان
خلاصه رمان:
درسال1837میلادی نوزادی در نواخانه شهری کوچک در انگلستان بدنیا آمد.مادرش با شنیدن جیغ او تکانی خورد و ناله کنان گفت:بگذارید قبل از مردن،بچه ام را ببینم.دکتر بچه را به او داد.مادر با ناامیدی بچه اش را بوسید،بعد دستانش را روی صورتش گذاشت،رویش را برگرداند و جان داد.دکتر و خدمتکار پیر تلاش بسیاری کردند که او را زنده نگه دارند،اما فایده ای نداشت.
آقای بامبلِ بازرس ، نام خانوادگی الیور را انتخاب کرد و آن را تویست گذاشت.آقای بامبل مردی کودن،چاق و خود پسند بود،اما در میان مردم بینوا ،قدرت زیادی داشت.او با فقیرانی که در نواخانه بودند،بد رفتاری می کرد و آنها را گرسنه نگه می داشت.
الیور در نه سالگی،کودکی رنگ پریده،لاغر و ضعیف بود.بامبل الیور را پیش هیئت مدیره نواخانه برد.آنها به او گفتند که چون پدر و مادر ندارد،باید کاری یاد بگیرد.قرار شد که از ساعت شش صبح روز بعد،الیور در قسمت پارچه بافی مشغول به کار شود.
هیئت مدیره آنجا تصمیم گرفته بود که آنقدر به پسران بینوای نواخانه گرسنگی و سختی بدهد تا خود آنها با پای خودشان از آنجا بروند.به همین دلیل به پسرها یک کاسه سوپ آبکی می دادند و بچه ها اصلا سیر نمی شدند.بچه ها تصمیم گرفته بودند با قرعه کشی،یک نفر را انتخاب کنند که بعد شام غذای بیشتری بخواهد.قرعه به نام الیور تویست افتاد.
بعد از شام الیور کاسه اش را برداشت،رفت جلو و گفت:قربان!من بازهم سوپ می خواهم.مدیر نواخانه با ملاقه بر سر الیور کوبید.بامبل،الیور را به هیئت مدیره نواخانه برد و آنها دستور دادند او را زندانی کنند.روز بعد،اعلانی پشت در زدند که به هرکسی که سرپرستی الیور را برعهده بگیرد 5 پوند خواهند داد.سرانجام آقای سوئربری که یک تابوت ساز بود ، الیور را به شاگردی قبول کرد.وی الیور را به زیرزمینی مرطوب بود،برد و ته مانده ی غذاها را به او می داد تا بخورد.(نوآ کلی پل)،شاگرد دیگر آقای سوئربری الیور را خیلی اذیت می کرد.یک روز هنگام صرف نهار نوآ از الیور پرسید:مادرت چطور است بچه پرورشگاهی؟
الیور گفت:مرده!
-مادرت زن بدکاری بوده.
الیوراز خشم سرخ شد،میز را برگرداند و به او حمله کرد.
آقای بامبل از راه رسید و گفت:علت سرکشی الیور،خوردن گوشت است.دو سه روز او را زندانی کنید،به او غذا ندهید و بعد فقط به او سوپ بدهید.آن شب الیور تا دیر وقت در میان تابوتها گریه کرد.وقتی سپیده سر زد تصمیم گرفت برای راحت شدن از دست آقای بامبل به لندن فرار کند و همین کار را هم کرد.
الیور،شش روز راه رفت و روز هفتم خسته و گرسنه به شهر کوچک بارنت نزدیک به لندن رسید.پاهایش خون آلود و کثیف بود.از خستگی روی پله ای کنار خیابان نشست.آن طرف خیابان،پسرکی هم سن و سال او،به وی خیره شده بود.سر تاپای پسرک کثیف بود.پسرک به الیور گفت:سلام.چی شده؟الیور در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت:خسته و گرسنه ام.پسرک الیور را بلند کرد و به او غذا داد.پسرک که معلوم شد اسمش جک د'کینز است،گفت:پس بیا با هم به لندن برویم.دوستانم به من می گویند حقه باز ماهر.من در لندن پیر مرد خوبی را به اسم فاگین می شناسم.اگر تو را به او معرفی کنم،مجانی به تو جا و غذا می دهد.به خانه ی فاگین رسیدند..جک در خانه را فشار داد و با الیور وارد خانه شدند.دیوارها و سقف اتاق،کهنه و سیاه و کثیف بود.ماهی تابه ای روی آتش و پیرمردی یهودی با صورتی پر چین و چروک،در آن سوسیس می پخت.صورت وحشتناک او را،ریشی کثیف و سرخ رنگ پوشانده بود.جک چیزی در گوش فاگین زمزمه کرد و بعد گفت:اینم،دوست من الیور تویست.فاگین گفت:خوش آمدی الیور!از دیدنت خیلی خیلی خوشحالیم.
صبح روز بعد جک و چارلی بتیس به اتاق آمدند.فاگین گفت:امیدوارم صبح خوب کار کرده باشید و آنها دزدی هایی را که انجام داده بودند گفتند.فاگین به الیور یاد داد که چگونه دستمالی را از جیب او بیرون بکشد.بعد دستی بر سر الیور کشید و گفت:تو پسر باهوشی هستی الیور!بیا،این یک شیلینگ هم جایزه ات.الیور بیشتر وقت ها در خانه تنها بود و به فاگین التماس می کرد بگذارد او هم با بچه ها بیرون برود. یک روز او را با چارلی و جک بیرون فرستاد.آنها دستمالی که در جیب پیرمردی که جلو کتابفروشی ایستاده بود دزدیدند و فرارکردند.الیور وحشت زده ،که حالا معنی بازیهای خانه فاگین رافهمیده بود شروع به دویدن کرد و پیرمردی هم داد زد:"دزد رابگیرید"مردم او را گرفتند و پیش قاضی بردند الیورگفت که مقصر دو پسر دیگر بودند.قاضی میخواست او را محکوم کندکه کتابفروش سررسید و گفت که دو پسر دیگر اینکار را کردند و او آزاد شد ولی الیور بیهوش روی زمین افتاد.پیرمری که اسمش آقای بران لو بود دلش بحال او سوخت و او را به خانه برد و از او مواظبت کرد.بچه هابه فاگین اطلاع دادند.او به بیل سایکس ماجرا را گفت و پس آنها نانسی را مجبور کردند به کلانتری برود و ببیند الیور کجاست تا او را برگردانند.
وقتی الیور بهتر شد آقای بران لو متوجه شباهت زیاد صورت او با عکس روی دیوار شد.فورا دستور داد تا عکس را ببرند.حال الیور بهتر شد.او برای اثبات بی گناهیش خواست کتابهایی آقای بران لورا به کتابفروشی برگرداند که در راه نانسی وسایکس سررسیدند و او را دزدیدند.الیور به فاگین التماس کرد تا اجازه بدهد کتابها را برگرداند ولی او اعتنایی نکرد و او را حسابی تنبیه کرد.تا اینکه در یکی از دزدیها آنها تصمیم گرفتند الیور را که لاغر بود و می توانست از پنجره وارد شود،با خود ببرند.
5:30 صبح سایکس او را پیش مردی بنام کرکیت برد و آنها به خانه ایبزرگ رسیدند.الیور فهمید که می خواهند دزدی کنند.گریه و التماس کرد ولی آنها باتهدید او را ساکت کردند و از پنجره به درون خانه فرستادند.اما اهالی خانه بیدار شدند و به سوی او شلیک کردند وسایکس او را بیرون کشید و کشان کشان با خود برد ولی تعقیب کننده ها داشتند به او می رسیدند.پس او را کنارجوی آب رها کردند.فاگین خیلی عصبانی شد. آن شب مردی به سراغ فاگین آمد.نام او مانکس بود و راجع به نقشه فاگین و دزدشدن الیور حرف می زد.
الیور باسختی خود را به خانه ای نزدیک رساند که همان خانه دیشبی بود.اهالی خانه او را روی تخت خواباندند و دکتر خبر کردند صاحب خانه خانم می لای و برادرزاده ناتنی اش رز بود.دکتر پس از معاینه الیور خانم را صدا کرد وگفت که به نظر نمی آید الیور دزد باشد.البته نمی توان همه چیز را از ظاهر این بچه قضاوت کرد.پس از چند هفته که الیور بهتر شد به دیدن آقای بران لو رفتند ولی خانه خالی بود و آنها یک ماه و نیم پیش همه چیز رافروخته بودند و به شهر دیگر رفته بودند.الیور سه ماه به خوبی و خوشی زندگی کرد.
روزی مردی به دیدن آقای بامبل که حالا رئیس نوانخانه شده بود آمد و سراغ پرستار زنی که دوازده سال پیش پسری را بدنیا آورد و مرد را گرفت.بامبل گفت او مرده است،ولی زن من هم پیش او بوده.زن بامبل با گرفتن پول زیادی از آن مرد که مانکس بود،بسته ی کوچکی که گردنبند و حلقه ی مادر الیور در آن بود را به او داد.مانکس جعبه را درون رودخانه انداخت.
چند روز بعد الیور و اهالی خانه به لندن رفتند.در هتل نانسی به دیدن رز آمد و همه چیز را تعریف کرد و گفت تنها مدرک اثبات هویت الیور در رودخانه است و مانکس گفته حالا دیگه تمام پول برادر کوچکم الیور مال من است و حسابش را می رسم.نانسی گفت:من یکشنبه شب ها از ساعت یازده تا دوازده از روی پل لاندن بریج می گذرم و رفت.
روز بعد الیور تصادفی آقای بران لو را پیدا کرد،همه پیش او رفتند و ماجرا را تعریف کردند و تصمیم گرفتند هویت پدر الیور را بفهمند.
فاگین و سایکس به نانسی مشکوک شده بودند و او را تعقیب کردند.نانسی به آقای بران لو آدرس جایی که پاتوق مانکس بود را داد.سایکس که فهمیده بود او را وحشیانه با ضربات تپانچه به قتل رساند.آقای بران لو هم با زیرکی مانکس را مجبور به اعتراف کرد و معلوم شد که پدر الیور پس از جدا شدن از مادر مانکس با دختر یکی از افسران ازدواج می کند ولی در سفری به ایتالیا فوت می کند و مادر مانکس فورا به آنجا رفته و وصیت نامه ی او را از بین می برد تا اموال او به آنها برسد ولی بعدا می فهمند که مادر الیور فرزندی بدنیا آورده است.همچنین خاله ی الیور همان خانم رز است الیور خاله ی خود را در آغوش کشید وآقای بران لو هم به پلیس اطلاع داد. مردم برای گرفتن فاگین و سایکس خشمگین حرکت می کردند.سایکس می میرد و فاگین دستگیر شده و به اعدام محکوم می شود .
به بعضیا هم باید گفت عزیز من...!!!!!!
برخورد من با تو در حد شعورته
سکوتم به خاطر شخصیت خودمه. وگرنه تو خیلی وقته زیر رادیکالی!!!!
.
.
.
بعضی چیزا لیاقت میخواد که خدا رو شکر تو نداشتی...
ارسالها: 315
#559
Posted: 12 Dec 2013 17:27
آرزوهای بزرگ
اثر:چارلز دیکنز
مترجم:ابراهیم یونسی
توضیح:
آرزوهای بزرگ، رمانی است از چارلز دیکنز نویسنده شهیر انگلیسی که ابتدا به صورت داستان دنبالهدار به چاپ رسید. وقایع این کتاب که به صورت خودزندگینامه از قول شخصیت اصلی داستان، کودکی یتیم موسوم به «پیپ» نگاشته شدهاست، از سال ۱۸۱۲، هنگامی که او هفت سال دارد تا زمستان ۱۸۴۰، اتفاق میافتد. آرزوهای بزرگ را میتوان به نوعی زندگینامهٔ خودنوشت شخص دیکنز نیز دانست که همچون آثار دیگرش تجربیات تلخ و شیرین او از زندگی و مردم را نمایان می سازد.داستان آرزوهای بزرگ شرح کاملی از وضعیت سیاسی اجتماعی دوران خود است و نویسنده حقایق اجتماعی را با بیانی لطیف به تصویر کشیده است. در حقیقت همین وقایع هستند که به ارزش داستان می افزایند. این رمان توسط ابراهیم یونسی به فارسی برگردانده شده است.
خلاصه رمان:
پیپ هفت ساله، زندگی محقر و فروتنانهای را در کلبهای روستایی، با خواهری بدخلق و سختگیر و شوهر او «جو گارجری» آهنگری پرتوان اما مهربان و نرمخو، میگذراند. او که روزی برای سرزدن به قبر مادر و پدرش به گورستان میرود، به طور اتفاقی به یک زندانی فراری محکوم به اعمال شاقه به نام «آبل مگویچ» برمیخورد. آن زندانی، داستانی ترسناک برای کودک سر و هم میکند تا پیپ، نانی برای رفع گرسنگی و سوهانی برای رهاییش از غل و زنجیری که به دست و پای او بستهاست، بیاورد. پیپ هم از روی ناچاری و هم از دلرحمی او را یاری میکند. مدتی بعد، پیپ توسط زنی میانسال و ثروتمند موسوم به «میس هاویشام» اجیر میشود تا گهگاه برای همنشینی و سرگرمنمودنش پیش او بیاید. هاویشام که روزگاری هنگام عروسی، معشوقش او را بیرحمانه ترک گفته، از آن زمان به بعد، به زنی دلسرد و انتقامجو بدل گشتهاست. او «اِستِلا»، دخترکی زیبا، اما گستاخ و مغرور را به فرزندی پذیرفتهاست تا به او بیاموزد که چگونه مردها را به بازی گرفته و بدینگونه انتقام خود را توسط او از مردان بستاید. پیپ کوچک در آن خانه به استلا دل میبندد و تحت تاثیر آزردگیها و توهینهای او نخستین آرزوهایش مبنی بر ترک زندگی محقر و روستایی و زیستن چون نجیبزادگان، در او نقش میبندد.
پیپ، سالها نزد جو گارجری شاگردی میکند تا به عنوان یک آهنگر امرار معاش نماید اما اتفاقی زندگی او را دگرگون میکند: حقوقدانی در لندن به نام «جَگرز» به او اطلاع میدهد که یک ولینعمت ناشناس، هزینه تعلیم و تربیت او را برای رفتن به لندن و آموختن فرهنگ افراد متشخص، متقبل شده و پس از آن ثروت کلانی به او خواهد رسید. به این ترتیب قهرمان نخست داستان، روستا و شوهر خواهر دوستداشتنی خود را ترک میکند تا به آرزوهای بزرگ خود که همان یافتن تشخص و لیاقت برای دستیابی به استلا است، برسد. او در طول زندگی در لندن، بسیاری از آداب و رسوم زندگی شهری همچون طرز رفتار، لباس پوشیدن و مشارکت در انجمن اشخاص فرهیخته و با فرهنگ را یاد میگیرد و استلای محبوبش نیز که اکنون مردان زیادی خواهان او هستند، با تجاربی مشابه، دست و پنجه نرم میکند. پیپ اینبار به استلا اظهار عشق میکند ولی استلا به او میگوید که لیاقت عشق پیپ را ندارد و به مردی پست فطرت موسوم به «بنتلی درامل» دلبستهاست.
پیپ که همیشه خانم هاویشام را ولینعمت مرموز خود میپنداشته، در پایان به این موضوع پی میبرد که ولینعمتش همان «مگویچ»، زندانی فراریست که او در کودکی یاریش داده بود. او همچنین میفهمد که مگویچ پدر استلا است. اما هنگامی این حقیقت را مییابد که مگویچ در یک درگیری دستگیر و زخمی شده و در بستر مرگ افتاده و تمام اموالش توسط دولت ضبط شدهاست. از طرفی استلا نیز با درامل ازدواج کرده و بدرفتاریهای بسیاری از او دیدهاست. پیپ که به هیچ یک از آرزوهای خود نائل نمیآید، به کلبه محقر روستایی خود پیش جو باز میگردد. هرچند دیکنز تصمیم داشت تا پیپ را در رسیدن به استلا عاقبت ناکام گذارد و داستان را به صورتی غم انگیز به پایان برساند، اما به توصیه دیگران پایان آنرا با درس گرفتن استلا از شکستهای زندگی و بازگشتش به نزد پیپ، تغییر میدهد تا به مذاق خوانندگان آن زمان خوش بیاید......
به بعضیا هم باید گفت عزیز من...!!!!!!
برخورد من با تو در حد شعورته
سکوتم به خاطر شخصیت خودمه. وگرنه تو خیلی وقته زیر رادیکالی!!!!
.
.
.
بعضی چیزا لیاقت میخواد که خدا رو شکر تو نداشتی...
ارسالها: 315
#560
Posted: 15 Dec 2013 15:16
داستان دو شهر
توضیح:
داستان دو شهر (۱۸۵۹ میلادی) (به انگلیسی A tale of two cities) رمانی نوشته چارلز دیکنز است که داستانش در لندن و پاریس، قبل و در طول انقلاب فرانسه رخ میدهد. این رمان با فروش ۲۰۰ میلیون نسخه در جهان، به همراه کتاب شازده کوچولو (به زبان فرانسوی)، پرفروشترین کتابهای تکجلدی جهان در تمام دورانها است. همچنین این کتاب پرفروشترین کتاب تکجلدی انگلیسیزبان دنیا و یکی از مشهورترین عناوین در ادبیات داستانی است.
خلاصه رمان:
"لوسی" دختر جوانی است که در زمان کودکی ، پدرش در دسته ی زندانیان سیاسی به زندان می افتد و دوست صمیمی پدرش آقای "لاری" که در بانک مرکزی فرانسه کار می کند سرپرستی او را به عهده می گیرد و او را تا بعد از انقلاب کبیر فرانسه که پدر لوسی از زندان آزاد می شود پیش خود نگه می دارد. پس از آن لوسی به جستجوی پدرش می پردازد و او را در اتاق نمناک زیر شیروانی پانسیون کوچکی پیدا می کند و پس از آن با پدرش به انگلستان سفر می کنند که در آنجا به زندانی سیاسی دیگری به نام "چارلز دارنی" برخورد می کنند. (این فرد شخصیتی بی گناه و مثبت است) که در دادگاه سیاسی انگلستان به جرم خیانت به کشور انگلستان دستگیر شده است. چارلز وکیل مدافع با تجربه ای دارد به نام "سیدنی کارتن". لوسی و پدرش با همکاری سیدنی کارتن چارلز را از مرگ حتمی نجات می دهند و او را از زندان آزاد می کنند. (سیدنی کارتن و چارلز شباهت زیادی از نظر چهره به هم دارند) در این جریان سیدنی کارتن و چارلز هر دو به لوسی که حالا دختر زیبایی شده است علاقه مند می شوند. اما چارلز سریعتر از سیدنی دست به کار می شود و با لوسی ازدواج می کند و صاحب دختری نیز می شوند.
به بعضیا هم باید گفت عزیز من...!!!!!!
برخورد من با تو در حد شعورته
سکوتم به خاطر شخصیت خودمه. وگرنه تو خیلی وقته زیر رادیکالی!!!!
.
.
.
بعضی چیزا لیاقت میخواد که خدا رو شکر تو نداشتی...