ارسالها: 14491
#851
Posted: 6 Aug 2014 16:51
سيذارتا
هرمان هسه
معرفي كتاب:
«سيذارتا» پسر برهمني است كه در كرانه رودخانه و در كنار زورق ها پرورش مي يابد. دوستي دارد به نام «گوويندا» كه با هم به درس هاي پدر و فرهيختگان و افراد دانا گوش مي دهند.
پدر از اينكه پسرش ولع يادگيري دارد بسيار خشنود است و وجود مادر مملو از عشق به سيذارتا. دوستش، گوويندا هم رفتار و روح و افكار والاي او را دوست دارد اما سيذارتا احساس رضايت نمي كرد و روحش آرامش نداشت. احساس خلايي در زندگي داشت، و البته با گوش كردن به تعليمات افراد دانا و روشنفكر نيز روحش اقناع نمي شد و آرامش واقعي را به دست نمي آورد.
به خدا و آفرينش دنيا مي انديشيد. او بايد خويشتن خويش را مي يافت. او پي برد كه آموزش كافي نيست و بايد خودش جستجو كند و راه را طي كند و بر خويشتن خويش چيره شود. بنابراين با دوستش تصميم گرفتند كه از خانه پدري بروند و شمن شوند و به رياضت بپردازند. زندگي معمولي ديگر براي او مفهومي نداشت، دنيا برايش تلخ بود و به رياضت پرداخته بود. سيذارتا تنها يك هدف داشت: تهي شدن از هر چيز...
در اين داستان نيز مانند ديگر داستان معروف هسه، او به خودشناسي و قدرت دروني انسان مي پردازد. هسه در اين رمان فلسفي از زندگي دو برهمن به نام هاي سيذارتا و گوويندا كه يكي به مريدان بودا مي پيوندد و ديگري زندگي جسماني را ترجيح مي دهد را شرح داده است.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#852
Posted: 6 Aug 2014 16:54
سالومه
نوشته: زهره دراني
معرفي كتاب:
رمان «سالومه» حكايت مردي شكست خورده به نام «پوريا» است. او با وجود دارا بودن تحصيلات دانشگاهي در زمينه مترجمي زبان خارجي، بر خلاف ميل باطني و بنا به اصرار پدرش پا به عرصه تجارت ميگذارد و در اين راه موفقيت بسياري كسب ميكند. او كه تنها فرزند خانواده است و وابستگي بسياري به پدر و مادرش دارد. اما در حادثه سقوط بهمن پدر و مادر خود را از دست مي دهد و به افسردگي دچار ميشود.
به پيشنهاد پزشك معالجش براي مدتي بمنظور كسب آرامش و استراحت به روستايي از توابع رامسر مي رود اما حس می کرد تمام وجودش از نفرت و انزجار پر شده و حتی این همه سکوت و زیبایی جواهرده، این دهکده دنج و آرام و کوچک هم نتوانسته بود اعصاب در هم ریخته اش را تسکین دهد.
پس از مدتي در آنجا با سالومه دختر همسايه كه مي خواهد نويسنده شود آشنا مي گردد و به مرور زمان توانست درد و دلهاي درونش را براي بازگو كند و سالومه سنگ صبوري شده بود براي صحبتهاي او. بدين ترتيب روزها پوريا داستان زندگيش را تعريف مي كرد و سالومه هم آنها را مي نوشت و همين امر آرامشي نسبي براي پوريا ايجاد كرده بود و احساس سبکی مي كرد.....
پوريا پس از مدتي با نصيحت ها و مهرباني هاي دايه اش (بي بي)، روال عادي زندگي را از سر ميگيرد. چندي نميگذرد كه با دختر ديگري به نام «رويا» آشنا ميشود. اما اين آشنايي مشكلات فراواني را برايش رقم ميزند و...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#853
Posted: 6 Aug 2014 16:57
آب و هواي چند روز سال
نوشته: آيين نوروزي
معرفي كتاب:
اين اثر شامل 10 داستان از نويسنده است. داستان های «آب و هوای چند روز سال» لحظه هایی واقعی و قابل درک از زندگی آدم ها هستند که در عین حالی که به هیچ وجه جنبه سیاه نمایی و اغراق ندارند، واقعیت های غم انگیزی را به تصویر می کشند.
سرنوشت و پیشامدهایی که انسان هیچ اختیاری در کنترل آن ها ندارد و باعث می شوند تا مسیر زندگی کاراکترها به کلی تحت تاثیر قرار گرفته و دگرگون شود. کاراکترهایی به شدت آشنا، ملموس و واقعی؛ به طوری که خواننده به راحتی با آن ها همدردی میکند. در مجموع، داستان ها ساده و قابل لمس اند، اما عمیق و قابل تامل...
...هوا گرم بود و صدای پنکه ی اتاق کناری هم اذیت می کرد. چندبار غلت زدم و آخر سرم را چسباندم به دیوار تا خنک شوم. همان موقع چشمم افتاد به کلاه فرانسوی چهارخانه ای که زیر تخت افتاده بود. یخ کردم. کلاهی بود که پدربزرگم همیشه می پوشید و حالا یک سال بعد از مرگش من زیر تخت پیدایش کرده بودم. دستم را بردم زیر تخت و یک مجله هم پیدا کردم. یک مجله ی جدول بود که پدربزرگم نصف جدول هایش را حل کرده بود. بعضی ها را هم نتوانسته بود تمام کند و چند خانه را باقی گذاشته بود. به خاطر دیدن آن صحنه تا چند روز حالم خراب بود...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#854
Posted: 6 Aug 2014 16:59
شاهراه ترديد
نوشته: زهره دراني
معرفي كتاب:
وقايع داستان «شاهراه ترديد» تماما بر اساس واقعيت است. در بخشهاي گوناگوني از اين رمان مي خوانيم كه.... «رخساره» بعد از ازدواج خواهر و برادرهايش، و با فوت زن عمو «منير»، به خاطر رفيق بازي هاي عمو اسدالله، تنها با «مريم»، دختر عمويش، دوست و همبازي بود. تا اين كه بعد از مدتي به اصرار پدرش، مريم نيز به خانه آنها نقل مكان كرد. بعد از گذراندن دوره دبيرستان، مريم در سن 16 سالگي ازدواج كرد و رخساره دوباره تنها شد و براي گذراندن اوقات فراغت، خود را با كلاس هاي مختلف سرگرم مي كرد. يكبار در حال بازگشت از كلاس خياطي چشمش به پسري خوش پوش با چشماني سبزرنگ افتاد كه جلوي در مغازه مبل فروشي ايستاده بود. اين ديدار رخساره را شيفته و دلبسته او كرد و سرنوشت اش را به كلي دگرگون ساخت.....
....همانطور كه سوزن گرامافون را از روی صفحه گرد و براقش جدا می كرد چشمان گیرا و جذاب و نمكینش را همراه با لبخند ملیح و دوست داشتني تحویلم داد و مرا كه در عالم موسیقی بنان غرق شده بودم از عالم هپروت بیرون كشید. در حالی كه روی صندلی گهواره ای لمیده بود شمد كشمیر آنقوره را روی زانوانش با وسواسی خاص مرتب كرد و به شعله زیبا و رنگارنگ آتشی كه از شومینه بر می خاست مات و مبهوت خیره ماند. انگار اصلا در این عالم سیر نمی كرد. آثار زیبایی هنوز هم به نحو محسوسی در چهره اش هویدا بود. چشمان شوخ طبع و گیرا، بینی ظریف و باریك قلمی، لبان نازك و خوش حالت قیطانی و پوستی گندمگون كه بیشتر به برنزه می زد....
...تقريبا تمام فاميل خبردار شده بودند. آقا جانم و عزيز جون به شدت نگران وضعيت روحي و رواني ام بودند. الهه و رابعه و ريحانه از ترسشان هر روز به من سر مي زدند و نگرانم بودند. بالاخره به هر نحوي كه بود با تهديد و فشار محمدباقر راضي به طلاق شد. روزي كه براي گرفتن طلاق به محضر رفتم، انگار برايم روز آزادي از غل و زنجيري بود كه محمدباقر به پايم بسته بود....
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#855
Posted: 6 Aug 2014 17:02
فصل خاكستري
نوشته: سهيلا عباسي
عرفي كتاب:
كتاب «فصل خاكستري» روايت زندگي دختري بنام سارا است كه تك فرزند خانواده اي مرفه مي باشد در رشته دانشگاهي مورد علاقه اش (روانشناسی) قبول مي شود و در دانشگاه هم شخصي بنام رضا شایان استاد يكي از واحدهاي دانشگاهي اوست که از بدو ورود توجه عجیبی به سارا نشان میدهد و گاهی الطافش شامل حال سارا ميشود اما بیشتر اوقات این استاد جوان با گوشه و کنایه سارا را می رنجاند.
با این حال سارا به او علاقمند می شود اما وجود حلقه ای در دست استاد راه را بر او می بندد.... اين ماجرا ادامه يافته تا اینکه سارا دفترچه خاطرات مادرش را پیدا می کند و با مطالعه آن متوجه مي شود که در کودکی به فرزندخواندگی پذیرفته شده است و....
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 24568
#856
Posted: 7 Aug 2014 00:10
ما همان جمع پراكنده ايم
نويسنده: سالومه فيضی
مروري بر كتاب
از آن زمان كه پرستوهاي عاشق را در دوردست مشاهده كردم ٬ از آن زمان كه خورشيد به من خنديد و باران رحمت الهي بر سرم فرود آمد ٬ تازه آن زمان بود كه در قلبم نوري درخشيد و فكرم را به مهتاب هديه دادم ٬ آري دوستان ٬ من هم مانند شما روزي تنهاترين دختر دنيا بودم ٬ نه مانند فلاني ستاره اي در آسمان آبي داشتم ٬ نه عشقي كه به خاطرش عاشق باشم ٬ اما روزي فرا رسيد كه هر دو را يافتم هم ستاره و هم عشق را.
حالا هيچ كدام مرا تنها نمي گذارند و من دستانم را به قلم نازك تنهايي مي دهم تا با انگشتان ظريفم نقشي بر صفحات خاك خورده و بي روح جسمم بكشد ٬ قلم تنهايي من از بهار مي نويسد ...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#857
Posted: 7 Aug 2014 00:15
سودايی
نويسنده: زهره درانی
مروري بر كتاب
كتابي ديگر از نويسنده كتاب هاي سالومه و ديبا و كتايون
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#858
Posted: 7 Aug 2014 00:20
مرده ريگ
نويسنده: محمدرضا سالاری
مروري بر كتاب
زن نمي گذارد صداي دريا را بشنوم. روسري اش را پشت گوش هايش زده و پنبه اي سفيد توي گوش هايش فرو كرده. به گوش هايش دو تا تاس بزرگ آويزان است و هربار كه سرش را تكان مي دهد جفت شش مي آيد ...
بايد گوشه اي براي خودم چاي بريزم و نفس بكشم تا بخشي از دريا را كه توي هوا نشت كرده به ريه هايم فرو ببرم. خرامان شعري از لوركا بخوانم كه دريا خنديد در دوردست و بگذارم شاملو عصا زنان و سيگار به دست به سمتم بيايد و بد اخلاقي كند ...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#859
Posted: 7 Aug 2014 00:24
زهتاب
نويسنده: زهره جمشيدی
مروري بر كتاب
زهتاب يعني همه روز كارت اين باشه كه سر شير آبو فرو كني تو روده گوسفندا ٬ بعد بشيني به تماشاي در اومدن آب از تهشون. زهتاب يعني هميشه بوي گوسفند بدي. يعني روده هاي شسته شده رو توي نمك بخوابوني و طبق اندازه جداشون كني. مدام هم خدا خدا كني كه سركارگر از كارت ايراد نگيره. كه پس گردني نخوري ...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#860
Posted: 7 Aug 2014 00:26
گاماسیاب ماهی ندارد
نويسنده: حامد اسماعيليون
مروري بر كتاب
كت نيمدار قهوهاي به تنش زار ميزد. كنج ديوار ايستاده و زل زده بود به زمين. صورت درشتي داشت با ابروهاي پرپشت و بيني بزرگي كه افتاده بود در فاصله اندك دو چشم. با موهاي سيخسيخ كوتاه و گردني باريك بر تنهاي لاغر چون گنجشكي لندوك.
پاهايش به نازكي پاهاي لكلكي بود كه در همان حوالي بر بامي شيرواني نوك ميزد. انگار همين حالا سر بزرگش از ارتفاع آن تن نحيف به پايين بلزد. هر چه التماس كرده بود كه او را هم با خود ببرند كسي خيالش نبود ...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand