انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

استاد بازی


مرد

 
صفحۀ 68 تا 72
وندِر مِرو پس از روانه کردن مشتریاش ، با سر به سمت عقب مغازهاشاره کرد : «بفرمایید آقای مک گریگور»
جیمی در پی او رفت. دختر آن مرد جلوی اجاق ایستاده بود و ناهار را آماده می کرد . «سلام مارگارت»
دختر سرخ شد و به سمت دیگری نگاه کرد.
وندِر مُرو تبسم کنان گفت : « خوب! شنیدم با خبرهای خوبی برگشته ای.»
پشت میز روی یک صندلی نشست وبشقاب و نمکدان و فلفلدان نقره ای را کنار زد و جلویش را خلوت کرد.
(درست است ، قربان)
جیمی کیسه ی چرمی بزرگی را با غرور از جیب کتش بیرون آورد و الماسها را روی میز آشپزخانه ریخت. وندِرمِرو به آنها نگریست ، مسحورشده بود. سپس دو انگشتش را گرفت و با چشم دقیقا معاینه کرد ،حتی الماسها را با زبان چشید. و بزرگترین قطعه را بعد از الماس هایدیگر وارسی کرد. سپس آنها را مشت مشت در کیفی از جنس جیر قرار داد و کیف را در یک گاو صندوق بزرگ آهنین که در گوشه ای بود گذاشت و در گاو صندوق راقفل کرد.
وقتی شروع به صحبت کرد احساس رضایتی عمیق در لحن صدایش وجود داشت : ((کارت را خوب انجام دادی ، آقای مک گریگور، واقعا خیلی خوب))
((متشکرم قربان این تازه اول کار است. صدها قطعه الماس دیگر هم آنجا هست. من حتی نمی توانم تصور کنم آنها چقدر ارزش دارند.))
((و آیا واقعا زمین مورد نظرت را به درستی به ثبت رساندی؟))
((بله قربان)) جیمی دست به جیببرد و ورقه ی ثبت را بیرون آورد. (( ملک به نام هر دوی ما ثبت شده است.))
وندِرمِرو مرقه کاغذ را مطالعه کرد و بعد آن را در جیبش گذاشت.((واقعا سزاوار پاداش هستی. همین جا منتظر بمان.))
او به طرف دری که به داخل فروشگاه باز می شد رفت. ((مارگارت با من بیا.))
دخترک با بردباری پِیِ پدرش رفت و جیمی اندیشید مثل یک بچه گربه ترسیده است.
چند دقیقه بعد وندِرمِرو تنها به پستوی مغازه بازگشت.((خوب ، بفرمایید))
کیفی را گشود و به دقت پنجاه پوند از داخل آن پول شمرد. و جلوی جیمی روی میز گذاشت.
جیمی متحیر به او نگاه می کرد : (( قربان این دیگر برای چیست؟))
برای تو پسر جان ، همه ی این پول متعلق به توست.))
((من - من متوجه نمی شوم!)
(( تو 24 هفته از اینجا دور بوده ای. با حساب هفته ای دو پوند ، مزدت می شود چهل و هشت پوند و دو پوند دیگر هم به عنوان پاداش بهت دادم.))
جیمی خندید : (( من احتیاج به پاداش ندارم. از آن الماس ها سهم می برم.
((از الماس ها سهم می بری؟))
(( بله ، چرا که نه؟ منظورم این است که نصف آن الماسها مال من است. ما با هم شریک هستیم.
وندِر مِرو به او خیره شده بود : ((شریک هستیم؟ از کجا این فکر باطل به سرت زده؟))
((از کجا...جیمی با حالتی سرگردان به مرد هلندی نگاه می کرد. خوب از آنجا که با هم قرار داد بستیم.!
((درست است...تو آن قرارداد را خوانده ای؟))
((خوب...نه آقا.به زبان آفریقایی نوشته شده است. اما خودتان گفتید که ما پنجاه ، پنجا شریک هستیم.))
مرد سال خورده سرش را به علامتمنفی تکان داد و گفت :
- تو حرفم را اشتباه متوجه شدی ، آقای مک گریگور. من به شریک احتیاج ندارم. تو برایم کا کردی. من به وسایل و لوازم کار مجهزت کردم و فرستادمت که برایم الماس پیدا کنی.))
جیمی احساس کرد جریان آهسته ای از خشم در وجودش به خروش در آمده است. شما چیزی به من ندادید. من صد و بیست پوند پول آن وسایل و لوازم را دادم.
مرد مسن شانه هایش را به نشانه ی بی اعتنایی بالا انداخت و گفت :
(( نمی خواهم وقت ارزشمند خودم را به جر و بحث بیهوده تلف کنم. بهت می گویم چه می کنم. 5 پوند دیگر هم علاوه بر این 50 پوند به تو پول می دهم و معامله را تمام شده تلقی خواهم کرد. فکر می کنم این نهایت سخاوت مندی ام را می رساند.))
جیمی از خشم منفجر شد : این معامله تمام شده تلقی نخواهد شد!.
بر اثر خشم ، دوباره لهجه اسکاتلندی به خود گرفت و حرف ((ر)) را کشیده و به سبک اسکاتلندی ها تلفظ کرد :
(( نصف این ملکی که به من به ثبت رسانده ام مال خودم است. و من حقم را خواهم گرفت. من آن را به اسم هر دویمان به ثبت رسانده ام.))
وندِرمِرو پوزخندی زد و گفت : پس تو سعی کردی سر مرا کلاه بگذاری. به خاطر این کار دستگیر و زندانی خواهی شد.
او پول را به زور در دست جیمی گذاشت ، بیا مزدت را بگیر و از مغازه ی من بیرون برو.
((با تو مبارزه خواهم کرد!))
((ایا پول داری وکیل بگیری؟ پسرجان این حرفها طرفها همه ی وکلادر مشت من هستند)
جیمی اندیشید ، این اتفاق برای من نمی افتد. این یک کابوس است. رنجی که متحمل شده بود ، هفته هاو ماهها سرگردانی در گرمای سوزان بیابان ، کار جسمانی سختو عذاب دهنذه از سحرگاه تا تنگغروب ، همه ی آن مصائب در برابرچشمانش مجسم شد. او تا چند قدمی مرگ پیش رفته و به زندگی بازگشته بود ، و حالا این مرد می کوشید چیزی را که متعلق به او بود با کلاه برداری صاحب شود.
جیمی به چشمان وندِرمِرو چشم دوخت و گفت : نمیگذارم به این راحتی از چنگم در بروی.من کلیپ دریفت را به این زودی ها ترک نخواهم کرد. به همه ی اهالی اینجا خواهم گفت که تو چه کرده ای. بالاخره سهمم را از آن الماس ها از حلقومت بیرون می کشم.
وندِرمِرو روی از او برگرداند تا خودش را از زیر بار نگاه غضبناک آن چشمان خاکستری رنگ خلاص کند. زیر لب گفت : پسر جان بهتر است پیش دکتر بروی...فکر می کنم تابش آفتاب عقلت را زایل کرده اسن.
ثانیه ای طول نکشید که جیمی سراغ وندِرمِرو رفت. آن هیکل لاغر را در هوا بلند کرد و صورت او را مقابل چهره ی خودش نگه داشت.
بلایی سرت بیاورم که مرغان هوا به حالت گریه کنند
سپس رهایش کرد تا به زمین فرود بیاید ، پول را روی میز پرتاب کرد و با غیظ و شتابان از پستوی مغازه خارج شد.
وقتی جیمی مک گریگور ، به سالن میکده ی ساد دآنر پا گذاشت آن جا را تقریبا خالی یافت زیرا اکثر جویندگان الماس در راهشان به سوی پاردسین بودند.
وجود او آکنده از خشم و نومیدی شد. با خود فکر کرد ، وحشتناک است.
من اندک زمانی به ثروت کراسوسبودم و در یک آن تبدیل به یک ورشکسته ی بدبخت شدم.
وندِرمِرو دزد است و من راهی پیدا می کنم که تنبیهش کنم و به مجازاتش برسانم اما چطور؟
وندرمرو درست می گفت. جیمی پولی نداشت که وکیلی بگیرد تا با او مبارزه کند و حق خودش را ازاو پس بگیرد.
جیمی در آنجا غریبه بود . در حالی که وندرمرو عضو محترمی از جامعه به شمار می رفت.
تنها سلاحی که آن جوان در دست داشت حقیقت بود.
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
     
  
مرد

 
صفحه 72 - 76
قصد داشت همه ساکنان آفریقای جنوبی را مطلع کند که آن مرد چه بلایی بر سرش آورده و چه کرده است .
اسمیت ، متصدی بار ، به او خوشامد گفت . (( خوش آمدی ، آقای مک گریگور . همه چیز مهیاست. چه میل داری ؟ ))
(( یک جام ویسکی ))
اسمیت یک ویسکی دوبل برایش ریخت وآن را روی پیسخان جلوی جیمی گذاشت . جیمی جرعه ای از آن را سر کشید . او به مشروب خوری عادت نداشت ، و آن نوشیدنی قوی گلو و معده اش را سوزاند .
(( لطفاً یکی دیگر بدهید .))
(( تازه داری سر حال می آیی ، نه؟ من همیشه گفته ام که اسکاتلندی ها همه را مست می کنند و خودشان هشیار می مانند .))
دومین جام آسانتر از گلویش پایین رفت . به خاطر آورد که همان متصدی بار بود که به یک معدنچی گفته بود برای دریافت کمک نزد وندرمرو برود . (( می دانستی که آن وندر مرو پیر یک آدم کلاهبردار است ؟ او می خواهد الماسهای مرا که حق مسلم من است بالا بکشد .))
اسمیت قیافه ای همدرد و دلسوز داشت . (( چی گفتی ؟ این وحشتناکاست . متاسفم که چنین چیزی می شنوم .))
(( نمی تواند از عواقب این رذالتش به آسانی فرار کند .)) جیمی جویده جویده حرف می زد . (( نصف آن الماسها مال من است . او دزد است و من آبرویش را می برم . به همه خواهم گفت چه کلاهی سرم گذاشته است.))
مراقب باش . وندرمرو آدم بانفوذی در این شهر است . )) متصدی بار به او هشدار داد ( اگر می خواهی مقابلش بایستی ، به کمک احتیاجداری . راستش من یک نفر سراغ دارم که می تواند به تو کمک کند . او از وندرمرو به همان اندازه تنفر دارد که تو از آن مرد متنفری .))اسمیت به اطراف نگریست تا مطمئن شود کسی صدایش را نمیشود (( یک اصطبل قدیمی انتهای همین خیابان است . من ترتیب اوضاع را می دهم امشب ساعت ده آنجا باش ))
جیمی به عنوان سپاسگذاری گفت((ممنونم لطفت را فراموش نمی کنم . ))
(( ساعت ده امشب ، اصطبل قدیمی.))
اصطبل قدیمی سازه ای بود که با عجله سر هم بندی شده و از ورقه های موجدار حلبی ساخته شده بود. آن اصطبل در حاشیه ی شهر کمیدورتر از خیابان اصلی واقع بود . جیمی ساعت ده شب به آنجا رسید. داخلش تاریک بود ، و او آهسته ودر حالی که با احتیاط قدم بر می داشت کمی جلو رفت . نمی توانست کسی را در آن حوالی ببیند. داخل که شد گفت : (( سلام ))
پاسخی در کار نبود جیمی آهسته پیش می رفت . می توانست سایه یبی قرار اسبها را که با بی قراریدر آخورهایشان می جنبیدند مشاهده کند . سپس صدایی از پشت سرش شنید و همین که خواست برگردد، میله ای به پهنای شانه هایش فرود آمد و او را به زمین انداخت . چماقی با صدای آهسته و خفه بر سرش فرود آمد و دستی درشت او را از زمین بلند کرد و نگه داشت ، و در آن حال مشتها و لگدها بر بدنش نثار شد. به نظر می رسید ضربات تا ابد ادامه داشته باشد . وقتی درد آنقدر زیاد شد که تحملش ممکن نبود او از حال رفت و روی صورتش آب سرد ریختند . چشمهایش را با پلک زدن های نامنظمی گشود . به نظرش آمد که باندا، خدمتکار وندرمرو را می بیند ، و آنگاه ضربات کتک از نو آغاز شد . جیمی احساس کرد دنده هایش در حال شکستن است . چیزی با شدت بر ساق پایش فرود آمد ، و او صدای شکستن استخوانش را شنید .
در این لحظه بود که بار دیگر هشیاریش را از دست داد.
مثل آن بود که بدنش را روی آتشگذارده باشند .گویی کسی صورتش را با کاغذ سنباده می خراشید و او بیهوده سعی می کرد دستش را به نشانه اعتراض بلند کند ، تلاش می کرد چشمانش را بگشاید . اما از بس چشمانش متورم بودند باز کردنشان ممکن نبود . جیمی آنجا روی زمین افتاده بود ، هرتاری از وجودش از درد فریاد می کشید ، و می کوشید به خاطر آوردکه کجاست . سرش را کمی چرخاند و خراشیده شدن پوست صورتش دوباره آغاز شد . دستش را کورمال کورمال دراز کرد و دانه هایشن را احساس نمود . صورت زخمیشروی شن داغ قرار داشت به آرامی و در حالی که هر حرکتی برایش عذابی دردناک بود ، سعی داشت خودش را روی زانوانش بلند کند . سعی کرد با چشمان متورمش اطراف را ببیند ، اما توانست تصاویر مبهمی را تشخیص دهد . او لخت و عریان در جایی وسط صحراییبی نام و نشان بود . اول صبح بود، اما گرمای خورشید را که در حال سوزاندن بدنش بود احساس می کرد . کورمال کورمال اطراف رابرای یافتن غذا یا قمقمه ای آب جستجو می کرد . ولی هیچ چیز در کار نبود. آنه او را در آنجا رها کردهبودند تا بمیرد . سلیمان وندرمرو. و البته متصدی بار اسمیت . جیمی وندرمرو را تهدید کرده بود، و وندرمرو به همان آسانی که بچه کوچکی را گوشمالی دهد جیمی را تنبیه کرده بود . او با خودش عهد کرد ، اما آن مرد خواهد فهمید کهمن یک بچه نیستم . دیگر بچه نیستم . من یک انتقامجو هستم و انها تقاص کارشان رتا پس خواهند داد. تقاص کارشان را پس خواهند داد . نفرتی که در وجودش سیر می کرد به او قدرت نشستن داد . نفس کشیدن برایش عذابی بود . چند تا از دنده هایش را شکسته بودند ؟ باید مواظب باشم دنده هایم در ریه هایم فرو نرود وآنها را سوراخ نکنند . سعی کرد به پا خیزد ، اما با فریادی به زمین افتاد . ساقپای راستش شکسته بود و استخوانان زاویه ای با قسمت بالای پایشتشکیل داده بود . قادر به راه رفتننبود ، اما می توانست بخزد . جیمی مک گریگور اصلاً نمی دانست کجاست . احتمالاً او را جاییدور از مسیر حرکت گاریها و اسبها قرار داده بودند جایی که بدنش را فقط جانوران مردار خوار بیابان ، یعنی کفتارها و پرندگان منشی و لاشخورها پیدا کنند . بیابان گورستان بسیار بزرگی بود . او استخوانهای اجسادی را دیده بود کهجانوران مردار خوار خورده بودند . درست همان هنگام که در این فکر بود صدای به هم خوردن بالهای پرندگان را بالای سرش شنید . موجی از وحشت به وجودش دوید . اوکور شده بود ، نمی توانست آنها را ببیند ، اما می توانست بویشان را استشمام کند . شروع به خزیدن کرد.حواسش را روی دردش متمرکز کرد . بدنش از درد می سوخت و هر حرکت کوچکی رودخانه خروشانی را از درد و شکنجهرا به همراه می آورد . اگر به شکل خاصی حرکت می کرد پایشکستهاش ناگهان امواج درد شدید
و وحشتناکی را از خود صادر می کرد ، و اگر موقعیتش را کمی تغییر می داد تا با وضعیت ساقش جور در بیاید احساس می کرد دنده هایش به هم ساییده می شوند نمیتوانست رنج و عذاب ساکت و بی حرکت ماندن را تحمل کند درد و شکنجه حرکت کردن هم برایش تحمل ناپذیر بود .
جیمی به خزیدن ادامه داد.
صدای لاشخورهایی که بالای سرش می چرخیدند را می شنید . آنهابا صبری ازلی و ابدی در انتظار بودند . افکار بی هدفی در مغزش سیر می کرد : او در کلیسایی خنک در شهر آبردین اسکاتلند بود ، در ت و شلوار مخصوص مراسم روز یکشنبه ظاهری آراسته داشت ، و بین دو برادرش نشسته بود . مری خواهرش و آنی کورد پیراهن های سپید و زیبای تابستانی به تن داشتند ، و آنی کورد به او نگاه می کرد و لبخند می زد . جیمی خواست از جا برخیزد و به طرف او برود ، برادرهایش مانعش شدند و شروع به نیشگون گرفتنش کردند. نیشگون های آنان به جریانهای شدید و عذاب دهنده ی درد تبدیل شد، و او بار دیگر لخت و برهنه در بیابان می خزید ، بدنش در هم شکسته بود . هیاهوی لاشخورها اکنون بلندتر شده بود ، صبرشانرا از دست می دادند.
جیمی سعی کرد چشمهایش را به زور باز کند و ببیند لاشخورها تا چه حد به او نزدیک شده اند ؛ غیر از سایه های مبهم و لرزان چیزی نمی دید ، سایه هایی که قوه ی تخیل ناشی از ترس او آنه را به شکل کفتارها و شغالهای وحشی مجسم می کرد . باد سوزان صحرا به نفس های داغ و متعفن آنها تبدیلشد و به صورتش خورد .
او همچنان به خزیدن ادامه می داد، چرا که می دانست به محض اینکه توقف کند آنها بر سرش فرود میآیند . از درد و تب می سوخت و پوست تنش از شن های داغ سوختهو جزغاله شده بود . با این حال نمی توانست لز حرکت چشم پوشی کند ، نه تا زمانی که وندرمرو زنده باشد .
او هشیاری اش را نسبت به زمان از دست داده بود . حدس می زد یک کیلومتر جلو رفته باشد ، در حالی که در حقیقت کمتر از ده متر حرکت کرده و در دایره ای به دور خود خزیده بود. نمی توانست ببیند کجا بوده است و به کجا میرود . فکرش را تنها روی یک چیز متمرکز کرده بود : سلیمان وندرمرو.
جیمی از هوش رفت و از دردی وحشتناک و غیر قابل تحمل به خودآمد . ضربه هایی به ساق پایش وارد می آمد و لحظه ای طول کشید تا به خاطر آورد کجاست و چه اتفاقی برایش افتاده است . یک چشم متورمش را به زور باز کرد . یک لاشخور بسیار بزرگ با سریسیاه به ساق پایش حمله ور شده بود ، سبعانه گوشت پایش را می درید و با نوک تیزش او را که هنوززنده بود می خورد . جیمی چشمان ریز و درخشان و نوار گردن نفرت انگیزش آن پرنده با آن پرهای برجسته دور گردنش را دید . بوی گند پرنده را همچنان که روی بدنش می نشست استشمام کرد . سعی کرد فریاد بزند اما صدایی از گلویش بیرون نیامد . دیوانه وار خودش را به جلو پرتاب کرد و احساس کرد جریان گرم خون از ساقش بیرون ریخت . قادر بود سایه ی پرندگان غول آسا را برای کشتنش آمده بودند در اطرافش ببیند . می دانست دفعه ی بعد که بیهوش شود آخرین بار خواهد بود و کارش به پایان می رسد .به محض آنکه دوباره توقف کند ، پرندگان نفرت انگیز بر گوشتش منقار خواهند زد. به خزیدن ادامه داد. فکرش باز هم به این سو و آن سو رفت و دچار آشفتگی شد . صدای بلند به هم خوردن بالهای پرندگان را می شنید که به او نزدیکتر می شدند و به دورش حلقه ای تشکیل می دادند . اکنون اکنون ضعیف تر از آن بود که بتواند با انه مبارزه کند، یارای مقاومت در او به هیچ وجه نمانده بود . حرکتش را متوقف کرد و بی حرکت روی شن های سوزان افتاد .
پرندگان غول آسا حلقه اشان را تنگتر کردند تا ضیافتشان را آغاز کنند.
جیمی چشمان ریز و درخشان و نوار گردن نفرت انگیزش آن پرنده با آن پرهای برجسته دور گردنش را دید . بوی گند پرنده را همچنان کهروی بدنش می نشست استشمام کرد . سعی کرد فریاد بزند اما صدایی از گلویش بیرون نیامد . دیوانه وار خودش را به جلو پرتاب کرد و احساس کرد جریان گرم خوناز ساقش بیرون ریخت . قادر بود سایه ی پرندگان غول آسا را برای کشتنش آمده بودند در اطرافش ببیند . می دانست دفعه ی بعد که بیهوش شود آخرین بار خواهد بود و کارش به پایان می رسد .به محض آنکه دوباره توقف کند ، پرندگان نفرت انگیز بر گوشتش منقار خواهند زد. به خزیدن ادامه داد. فکرش باز هم به این سو و آن سو رفت و دچار آشفتگی شد . صدای بلند به هم خوردن بالهای پرندگان را می شنید که به او نزدیکتر می شدند و به دورش حلقه ای تشکیل می دادند . اکنون اکنون ضعیف تر از آن بود که بتواند با انه مبارزه کند، یارای مقاومت در او به هیچ وجه نمانده بود . حرکتش را متوقف کرد و بی حرکت روی شن های سوزان افتاد .
پرندگان غول آسا حلقه اشان را تنگتر کردند تا ضیافتشان را آغاز کنند.
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
     
  
مرد

 
از 78- 81
فصل چهارم
شنبه، روز برپایی بازار در کیپ تاون بود. خیابان ها پر از مشتریانیبود که در پی خریدن کالاهای موردنظرشان بودند، و افرادی که برای ملاقات دوستان و عشاقشان می آمدند. سفید پوستان آفریقای جنوبی که اجدادشان استعمارگران هلندی بودند و فرانسویان، سربازان در اونیفورمهای رنگین و بانوان انگلیسی با دامن های لبه چیندار و بلوزهای لبه توری، در محلاتی مثل برامئونشتاین، پارک تاون و برگرز دورپ، در بازارهایی که در میدانها برپا می شد درهم می آمیختند . آنجا همه چیز می فروختند، از مبلمان و اثاث خانه گرفته تا اسب و کالسکه و میوه های تازه. انسان می توانست البسه، بازی شطرنج، گوشت یا انواع کتاب به ده زبان مختلف را در آنجا خریداری کند. روزهای شنبه، کیپ تاون به بازار مکاره ای پر سر و صدا و پر جنب و جوش تبدیل می شد .
باندا آهسته در میان جمعیت راه می رفت، مراقب بود چشم در چشم سفید پوستان نیندازد. این خیلی خطرناک بود خیابانها مملو از سیاه پوستها و هندی ها و افراد رنگین پوست بود، اما اقلیت سفید پوستا فرمان می راند. باندا از آنها متنفر بوداینجا سرزمین او بود، و سفیدپوستهابیگانه بودند. قبایل بسیاری در آفریقای جنوبی وجود داشت: باستوها، زولوها، بچوآناها، ماتایل ها، که همۀ آنها بانتو محسوب می شدند. کلمۀ بانتو از آبانتو به معنی مردم مشتق شده است. اما بارولانگ ها یعنی مردم قبیلۀ باندا از طبقۀ اشراف بودند. باندا داستانهایی از امپراتوری بزرگ سیاه پوست که زمانی بر آفریقای جنوبی فرمانروایی می کرد شنیده بود، داستانهایی که مادر بزرگش برایش گفته بود. امپراتوری آنها، کشور آنها. و اکنون آنها در دست مشتی شغال سفیدپوست اسیر بودند. سفید پوستان قلمرو سیاهان را کوچکتر و کوچکتر کرده بودند، تاجایی که آزادی شان کاملا مضمحل شده بود. تنها راهی که یک سیاه پوست برای زنده ماندن داشت این بود که به ظاهر کم خور و چاپلوس باشد و باطنا زرنگ و کلاهبردار .
باندا نمی دانست چند سالش است، چرا که بومیان هیچ شناسنامه ای نداشتند. سن آنها از روی دانسته هایکلی مردم قبیله تعیین می شد: جنگها و مبارزات، تولد و مرگ رؤسای بزرگ قبیله، پدیدار شدن ستارگان دنباله دار در آسمان شب، طوفانها، زلزله ها، سفر آدام کوک، مرگ چاکا، و شورش به خاطر کشتار گله های گاو. اما شمار سالهای زندگی او تفاوتی ایجاد نمیکرد. باندا می دانست که پسر یک رییس قبیله است، و برایش مقدرشده است کاری برای مردمش انجام بدهد. بانتوها به برکت وجود او بار دیگر به قدرت خواهند رسید و فرمانروایی خواهند کرد. فکر این مأموریت باعث شد او برای لحظه ای قدش را راست کند و برافراشته تر گام بردارد، تا این که احساس کرد نگاه یک مرد سفید پوست رویش سنگینی می کند .
باندا به عجله به طرف شرق و به سوی حومۀ شهر رفت، به ناحیه ایکه به سیاه پوستان اختصاص داشت. خانه های بزرگ و فروشگاههای مجلل و زیبا کم کم جای خود را به کلبه های محقر حلبی و خانه ها و آلونک هایی داد کهتنها یک بام شیب دار داشتند و لبۀبالایی بام به دیوار یا ساختمان دیگری تکیه داشت. او از خیابانی کثیف و خلوت پایین رفت، از ورایشانه هایش به پشت سرش نگاه کرد تا مطمئن شود کسی تعقیبش نمی کند. به کلبه ای محقر و چوبی رسید، آخرین نگاه را به اطراف انداخت، دو بار آهسته به در زد و داخل شد. زن سیاهپوست لاغری روی یک صندلی در گوشۀ اتاق نشسته بود و پیراهنی می دوخت. باندا به سوی وی سر تکان داد و به طرف اتاق خوابی کهپشت کلبه واقع بود رفت .
سرش را پایین آورد و به هیکلی که روی تخت افتاده بود نگریست .
شش هفتۀ قبل، جیمی مک گریگور به هوش آمده و خود را روی تختی درخانه ای عجیب یافته بود. حافظه اش به کار افتاد. او دوباره در صحرای برهوت بود، بدنش درهم شکسته و ناتوان بود، و لاشخورها ...
سپس باندا به آن اتاق کوچک پا نهاده بود و جیمی می دانست که اوآمده است تا وی را بکشد. وندِرمِرو به طریقی پی برده بودکه جیمی هنوز زنده است، و خدمتکارش را فرستاده بود تا کار وی را تمام کند .
جیمی خس خس کنان گفت: "چرا اربابت خوش نیامد؟ "
" من اربابی ندارم !"
" وندرمرو. مگر او تو را نفرستاده؟ "
" نه، اگر با خبر شود هر دوی ما را خواهد کشت ."
این حرفها برای او معنایی نداشت:"من کجا هستم؟ می خواهم بدانم کجا هستم ."
" تو در کیپ تاون هستی ."
" غیر ممکن است . چطور به اینجا آمدم؟ "
" من تو را به اینجا آوردم ."
جیمی بیش از آن که چیزی بگوید، آن چشمان سیاه را برای مدتی طولانی نظاره کرد. سپس گفت: "چرا؟ "
" به تو احتیاج دارم. می خواهم انتقام بگیرم ."
" می خواهی چه کار ...؟ "
باندا جلوتر آمد: "انتقام خودم را نه. اصلا به خودم اهمیتی نمی دهم. وندرمرو به خواهرم تجاوز کرد. او موقع به دنیا آوردن بچۀ وندرمرو از دنیا رفت. خواهرم موقع مرگش فقط یازده سال داشت ."
جیمی که به پشت دراز کشیده بود مبهوت ماند: "خدای من !"
" از روزی که خواهرم مرد من دنبال مرد سفید پوستی می گشتم که به من کمک کند. آن شب در طویله وقتی به عده ای کمک می کردم تو را تا حد مرگ کتک بزنند، آن مرد را یافتم، آقای مک گریگور. ما تو را در بیابان انداختیم. به من دستور داده بودند بکشمت. به بقیه گفتم تو مرده ای و بعد با بیشترین سرعتی که می توانستم پیشت برگشتم. نزدیک بود دیر برسم ."
جیمی به خود لرزید. گویی بوی تعفن آن پرندۀ نفرت انگیز که بهگوشتش منقار می زد بار دیگر در بینی اش پیچید و درد آن را هم دوبارهحس کرد .
" پرندگان سورچرانی شان را تازه شروع کرده بودند. من تو را در گاری چهار چرخ گذاشتم و در خانۀ مردمم پنهان کردم. یکی از دکترهای ما دنده هایت را با تسمه بست و استخوان ساق پایت را جا انداخت و بی حرکت کرد و زخمهایت را شفا داد ."
" بعدش چی؟ "
" یک گاری پر از بستگان من داشت آنجا را به مقصد کیپ تاون ترک می کرد. ما تو را همراه خودمانآوردیم. تو اکثر اوقات بیهوش بودی . هربار که خواب می رفتی می ترسیدم دیگر بیدار نشوی ."
جیمی به چشمان مردی که تقریبا او را به هلاکت رسانده و کشته بودنگاه کرد. او باید کمی فکر می کرد. به این مرد اعتماد نداشت، و با این حال وی زندگی اش را نجات
داده بود. باندا می خواست از طریقاو به وندرمرو دست یابد. جیمی نتیجه گرفت، من هم می خواهم از طریق او به وندرمرو دست پیدا
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
     
  
مرد

 
82 تا 85
کنم. بزرگترین آرزوی جیمی آن بود که وندرمرو به خاطر بلایی کهسرش آورده بود تنبیه شود.
به باندا گفت:«بسیار خوب. راهی پیدا می کنم که وندرمرو به خاطر اذیت و آزارهایی که در حق هر دوی ما کرده تقاص پس بدهد و آنطورکه شایسته است مجازات شود.»
برای نخستین بار لبخند محوی بر لبان باندا ظاهر شد:« آیا او کشته خواهد شد؟»
جیمی گفت:« نه، زنده خواهد ماند.»
آن روز بعدازظهر، جیمی برای اولین بار از بستر برخاست، سرگیجه و حالت ضعف داشت. ساقپایش هنوز کاملاً بهبود پیدا نکرده بود و او موقع راه رفتن کمی لنگ می زد. باندا سعی کرد کمکس کند.
« مرا به حال خودم بگذار. خودم ازپسش بر می آیم.»
باندا جیمی را که محتاطانه در طول اتاق قدم برمی داشت تماشا می کرد. جیمی گفت:« یک آینه می خواهم» اندیشید، حتماً قیافه ی وحشتناکی پیدا کرده ام. از آخرین باری که صورتم را اصلاح کردم چند وقت می گذرد؟
باندا با آینه کوچکی به اتاق بازگشت، وجیمی آن را مقابل صورتش گرفت. به شخصی کاملاً بیگانه می نگریست. موهای سرش به سفیدی پوستش شده بود. ریشی سفید و نویی و مرتب نشده داشت. بینی اش شکسته بود وستیغی از استخوان آن را به یک سمت رانده بود. چهره اش بیست پیرتر شده بود. چروکهای عمیقی درطول گونه های فرورفته اش ظاهر شده بود و زخم کبودی روی چانه اش داشت. اما بزرگترین تغییر در چشمانش رخ داده بود. آن چشمها رنج بسیاری را مشاهده کرده و تلاطمهای درونی زیادی را احساس کرده بودند، و نفرت در آنها موج می زد. جیمی آینه را به آهستگی پایین گذاشت.
گفت:« می روم بیرون قدمی بزنم.»
«متأسفم آقای مک گریگور. این کار ممکن نیست.»
«چرا نمی شود؟»
«سفید پوستها به این قسمت شهر نمی آیند، درست همانطور که سیاه پوستها هرگز به مناطق سفید پوست نشین نمی روند. همسایه هایم نمی دانند تو اینجایی. ما تو را شبانه به اینجا آوردیم.»
«پس چطور اینجا را ترک خواهم کرد؟»
«امشب تو را از اینجا می برم.»
برای نخستین بار، جیمی کتوجه شد که باندا به خاطر او چقدر خطربه جان پذیرفته است. با شرمندگی گفت:« من پولی ندارم. به شغلی احتیاج دارم.»
«من تازه در بارانداز کار پیدا کرده ام.آنجا همیشه دنبال کارگر میگردند.»
کمی پول از جیبش درآورد و به جیمی داد:«این را بگیر.»
جیمی پول را گرفت و گفت:« به عنوان قرض قبول می کنم و به زودی بهت پس خواهم داد.»
باندا گفت:« باید به فکر گرفتنانتقام خواهرم باشی.»
***
نیمه شب بود که باندا جیمی را به بیرون کلبه هدایت کرد. جیمی به اطراف نگریست. او درقلب یک محله ی فقیرنشین بود، درجنگلی از کلبه های ساخته شده از ورقه هایموجدار حلبی زنگ زده و خانه هایی با بام دارای یک شیب که از الوارهای پوسیده و کنف های پاره درست شده بود. زمین ازباران اخیر گل آلود بود و بوی بسیار بدی از آن به هوا متصاعد می شد. جیمی تعجب می کرد و از خودش می پرسید چطور اشخاصی به غرور ونخوت باندا می توانند زندگی درچنین مکانی را تحمل کنند.«آیا در اینجا چیزی-؟»
باید نجواکنان گفت:« لطفاً حرف نزن. همسایه های من آدمهای فضولیهستند.» او جیمی را ازآن محله بیرون برد و به دوردست اشاره
کرد:« مرکز شهر درآن سمت است.در بارانداز تو را خواهم دید.»
جیمی در همان پانسیونی اتاق گرفتکه هنگام ورودش از انگلستان درآن اقامت کرده بود. خانم ونستر پشتمیز بود.
جیمی گفت:« یک اتاق می خواهم.»
«بله، قربان.» زن لبخندی زد و دندان طلایش را نمایان ساخت:« من خانم ونستر هستم.»
« می دانم.»
زن خجولانه پرسید:« خوب بگویی ببینم از کجا این را می دانید؟آیا دوستان شما قصه های سرگرم کننده در جمع رفقا تعریف کرده اند؟»
«خانم ونستر» مرا به یاد نمی آورید؟ من سال گذشته اینجا اقامت کردم.»
زن سرش را جلو آورد و نگاه دقیقی به صورت زخمی ، بینی شکسته وریش سفید او انداخت، ولی کوچکترین اثری از شاسایی جیمی در چهره اش ظاهر نشد.«عزیزجان» من هر گز چهره ی مشتری هایم را فراموش نمی کنم. وتو را هم هیچوقت ندیده ام . اما این به این معنا نیست که ما نمی توانیم دوستان خوبی برای هم باشیم، اینطور نیست؟ دوستانم مرا « دی- دی» صدا می زند.عزیزم، اسم شما چیست؟»
و جیمی صدای خودش راشنید که می گفت:«تراویس،یان تراویس.»
صبح روز بعد جیمی برای یافتن کار به بارانداز رفت.
سر کارگر که سرش شلوغ بود گفت:«ما به آدمهایی با پشت و کمر قوی احتیاج داریم. مشکل تو این است برای این نوع کار کمی مسن باشی.»
جیمی خواست بگوید:« من فقط نوزده سال دارم..» ولی جلوی خودش را گرفت. چهره اش را که درآینه دیده بود به خاطرآورد و گفت:« امتحانم کنید.»
او به عنوان باربر بارگیری و تخلیه ی کشتی با دستمزد نه شیلینگ در روز استخدام شد. به کشتی هایی که به بندرمی آمدند بارحمل می کرد یا بارشان را تخلیه می کرد. او دریافت که باندا و سایر کارگران سیاه پوست بارانداز روزی شش شیلنگ مزد می گرفتند.
جیمی دراولین فرصت باندا را به کناری کشید وگفت:«باید با هم حرف بزنیم.»
«اینجا نه،آقای مک گریگور، انتهایهمین بارانداز یک انبار متروکه هست. ساعت کارمان که تمام شد تو را درآنجا می بینم.»
وقتی جیمی داخل آن انبار متروکه شد باندا منتظرش بود.
جیمی گفت:« از سلیمان ومدرمرو برایم بگو.»
« چه می خواهی بدانی؟»
« همه چیز را.»
باندا تفی انداخت و گفت:« او از هلند به آفریقای جنوبی آمد. اینطور که شنیده ام همسرش زشت بود ولی مال و منال داشت. از مرضی فوت کرد و وندرمرو هم پولهای زنش را برداشت و به کلیپ دریفت رفت وآن فروشگاه را باز کرد بعد هم با کلاه گذاشتن سر معدنچیان پولدار شد.»
« همانطور که سر من کلاه گذاشت؟»
« این فقط یکی از روشهای اوست.معدنچیانی که فکر می کند شانس آورده اند. برای گرفتن پول نزدش می روند تا به آنها کمک کند پول زمینشان را بپردازند، و تا به خود بیایند وندرمرو صاحب زمینشان شده است.»
« تا به حال هیچوقت کسی سعی نکرده با او مبارزه کند؟»
« چطور می توانند؟ مأمور شهرداری جزو حقوق بگیران اوست. طبق قانوناگر چهل و پنج روز بگذرد وقسط زمینی پرداخت نشود، آن ملک آماده ی فروخته شدن به یک مشتری دیگر است. مأمور شهرداری اطلاعات محرمانه را به وندرمرو می دهد و او هم از این اطلاعات بهره برداری می کند یک کلک....
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
     
  
مرد

 
صفحه -89-86
دیگر هم می زند . برای این که مالکیت زمینی را ادعا کنند تیرک های چوبی در زمین فرو می کنند تا حدود آن قطعه مشخص شود . اگراین تیرکها پایین بیفتد هر کسیمی تواند مدعی مالکیت آن زمین شود . خوب، وقتی وندرمرو از قطعه زمینی خوشش بیاید شبانه یک نفرزا به آنجا می فرستد ، و صبحگاهتیرکها به زمین افتاده و از صاحبش سلب مالکیت شده است.))
(( یا حضرت عیسی مسیح !))
( )او با متصدی بار که اسمیت نامدارد معاملهای کرده است . اسمیت جویندگان الماسی را که با لیاقت به نظر می رسند نزد وندرمرو می فرستد واو با آنها قرارداد شراکت امضاء می کند . و اگر آنها الماس پیدا کنند وندرمرو همه را برای خودش بر می دارد . اگر آن جویندگان مزاحمش بشوند و برایش دردسر درست کنند ، او تعدادی اوباش مزدور دارد که آماده ی اطاعتاز دشستوراتش هستند .))
جیمی با دلخوری گفت : (( این را خوب می دانم . دیگر چه ؟))
یک مذهبی تعصبی است . همیشه برای آمرزش روح گناهکاران دعا میکند .))
(( درباره ی دخترش چه می دانی ؟)) آن دختر هم احتمالاً همدست پدرش بود .
(( دوشیزه مارگارت را می گویی ؟ مثل سگ اغز پدرش می ترسد . اگر به مردی نگاه کند پدرش هردویشان را می کشد .))
جیمی به باندا پشت کرد و به طرف در رفت . آنجا ایستاد و به بندرگاه نگریست . باید راجع به خیلی چیزها فکر می کرد . (( فردا صبح دوباره با هم صحبت خواهیم کرد .))
جیمی در شهر کیپ تاون به تبعیض فوق العاده زیادی که بین سیاهان و سفیدها گذاشته می شد پی برد . سیاه پوستان هیچ حقی نداشتند، جز آن حقوق اندکی که توسط قدرتمندان به آنها داده شده بود . آنها دسته جمعی در مناطق محصوری که محله یا زاغه نشین نامداشت زندگی می کردند و تنها موقعی اجازه ی ترک آنجا را داشتند که بروند برای سفیدپوستها کار کنند.
روزی جیمی از باندا پرسید : (( چطور این وضع را تحمل می کنی ؟))
(( شیر گرسنه پنجه هایش را پنهانمی کند . ما روزی این اوضاع را عوض می کنیم . مرد سفید پوست مرد سیاه را قبول می کند چون به عضلاتش احتیاج دارد ، اما باید یاد بگیرد که عقل او را هم بپذیرد . هر چه بیشتر ما را به گوشه ای براندبیشتر از ما می ترسد ، چون می دانداین تحقیر و تبعیض یک روز برعکس خواهد شد و او نمی تواند حتی فکر چنین چیزی را بکند . اما ما به دلیل وجود ایسیکو زنده خواهیم ماند .))
(( ایسیکو کیست ؟))
باندا سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت : (( ایسیکو کس نیست ، فکر است . توضیح دادنش مشکل است آقای مک گریگور . ایسیکو ریشه های ماست . احساس تعلق خاطر داشتن به ملتی است که نام رودخانه ی بزرگر زامبری از آن گرفته شده است . نسل ها پیش از این ، اجداد من لخت وارد آبهای زامبری شدند و گلههایشان را پیشاپیش خودشان حرکت دادند افراد ضعیف از بین رفتند ، شکار آبهای خروشان یا تمساح های گرسنه شدند ، اما آنان که زنده ماندند و از آب بیرون آمدند مردان قوی و نیرومندی بودند . هنگامی که یک بانتو می میرد، ایسیکو از اعضای خانواده اش می خواهد که به جنگل پناه ببرند تا سایرین زجر و عذاب آنها را به چشم نبینند . ایسیکو تحقیری است که نسبت به برده ای که در برابر اربابش سر خم می کند احساسمی شود . و ارزش او از هیچ فرد دیگری بیشتر یا کمتر نیست . آیاتا به حال چیزی درباره ی جان تنگو جاباوو شنیده ای ؟)) او این نام را با احترام فراوان ادا کرد . ((نه))
باندا وعده داد : (0 به زودی خواهی شنید ، آقای مک گریگور . به زودی)) و موضوع صحبت را عوض کرد .
جیمی هر روز بیش از پیش به باندا احساس تحسین می کرد .در آغاز حالت احتیاط آمیزی بین آن دو وجود داشت . جیمی باید می آموختکه به مردی که او را تا یک قدمی مرگ رسانده بود اعتماد کند . و باندا باید دشمنی دیرینه خود را نسبت به یک سفید پوست از یادمی برد . برخلاف اغلب سیاهانی که جیمی دیده بود ، باندا درس خوانده و با سواد بود
از او پرسید : (( کجا مدرسه رفته ای ؟))
(( هیچ جا من از زمانی که پسر بچه ی کوچکی بودم کار می کردم . مادر بزرگم سواد خواندن نوشتن یادم داد. او برای یک معلم مدرسه که مقیم آفریقا ولی از نسل استعمارگران هلندی بود کار می کرد . خواندن و نوشتن را از همان معلم آموخته بود و به من هم درس داد . من چیزم را مدیون او هستم .))
عصر یک روز یکشنبه بعد از تمام شدن کار روزانه بود که جیمیبرای اولین بار راجع راجع به صحرای نامیب واقع در ناماکوالند مطلبی شنید . او و باندا در انبار متروکه ی نزدیک اسکله بودند و خوراک گوشت آهویی را می خوردند که مادر باندا پخته بود . غذای خوبی بود ، البته به ذائقه جیمی کمی ناجور بود و برایش مزه عجیبی داشت ، اما او خیلی زود کاسه اش را خالی کرد و روی چند گونی کهنه یله داد و شروع به پرسیدن سئوالاتی از باندا کرد .
(( کی با وندرمرو آشنا شدی ؟))
(( وقتی در ساحل الماس در صحرای نامیب کار می کردم . او با دو نفر شریک مالک آن ساحل است . همان تازگی حق یک جوینده ی بدبخت الماس را کشیده بود و آنجا آمده بود تا سری به ساحل بزند و دیداری تازه کند .))
(( اگر او اینقدر ثروتمند است پس چرا باز هم در فروشگاهش کار میکند ؟ ))
(( فروشگاه تله گاه اوست . آنجاست که جویندگان تازه وارد را جذب خودش می کند و هر روز ثروتمند تر و ثروتمند تر می شود.))
جیمی فکر کرد خودش چه آسان کلاه سرش رفته است . چقدر آن پسرک جوان، ساده و خوش باور بود ! صورت بیضی شکل مارگارت را در نظر آورد که می گفت ، پدرم کسی است که می تواند به تو کمک کند . جیمی او را دختر بچه ای تصور کرده بود ، تا اینکه متوجه سینه های نو رسیده اش شده بود . ناگهان به پا خواست ، لبخندی بر چهره اش بود و بالا رفتن گوشه های لبش باعث شد زخم کبود روی چانه اش چین بخورد .
(( بگو ببینم چطور شد رفتی برای وندرمرو کار کردی ؟))
(( یک روز با دخترش به ساحل آمد – آن موقع دخترش یازده سال داشت – به نظرم دخترش از این کههمه اش یک جا بنشیند خسته شد و رفت توی آب . گرفتار موج شد . من در آب پریدم و او را بیرون کشیدم . با این که بچه بودم فکر کردم وندرمرو حتماً مرا خواهد کشت. ))
جیمی خیره نگاهش کرد و پرسید (( چرا ؟))
(( چون بازوانم را دور بدن دخترش حلقه کردم . موضوع آن نبود که من سیاه بودم ، بلکه از جنس مذکر بودم . او نمی تواند فکرش را هم بکند که کسی به دخترش دست بزند. بالاخره یک نفر آرامش کرد وبه او گفت من جان دخترش را نجات داده ام . بعد مرا در به عنوان خدمتکارش با خود به کلیپ دریفت برد)) باندا لحظه ای مکثکرد ، سپس ادامه داد : (( دو ماه بعد خواهرم به دیدنم آمد )) صدایش بسیار آهسته و آرام بود : (( او همسن دختر وندرمرو بود))
جیمی چیزی نداشت بگوید .
عاقبت باندا سکوت را شکست و گفت : (( بهتر بود در همان صحرای
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
     
  
مرد

 
صفحه 90 تا 93
ناميب مي ماندم. آن كار، كار ساده اي بود. در امتداد ساحل مي خزيديم و الماسها را جمع مي كرديم و توي قوطي حلبي هاي كوچك مي ريختيم.»
«صبر كن ببينم، مي گويي الماسهاهمان طور ريخته است؟ روي شنه؟ »
«بله همين را مي گويم، آقاي مك گريگور. اما فكري را كه به مغزتخطور كرده فراموش كن. هيچ كس نمي تواند نزديك آن اراضي بشود. آنجا در كنار اقيانوس است و ارتفاع امواج اقيانوس گاهي تا نُه متر مي رسد. آنها حتي زحمت محافظت از ساحل را به خودشان نمي دهند. عدهزيادي سعي كرده اند از راه دريا پا به آن ساحل بگذارند، ولي همه شان يا غرق شده يا در برخورد به صخره ها كشته شده اند.»
«براي رسيدن به آنجا بايد راه ديگري هم باشد.»
«نه. صحراي ناميب مستقيما تا تاساحل اقيانوس ادامه پيدا مي كند.»
«درباره راه ورود به اراضي الماس خيز چه مي گويي؟»
«برج نگهباني و حصار با سيم خاردار گذاشته اند. نگهبان هاي مسلح با سگهاي درنده اي كه آدم را تكه تكه مي كنند پاس مي دهند. در ضمن، آنها نوع تازه اي از مواد منفجره دارند كه مين زميني ناميده مي شود. مين ها در سراسر منطقه در زمين كار گذاشته اند و اگر تو نقشه اي از كار گذاري آنها نداشته باشي منفجر مي شوند و تكه تكه ات مي كنند.»
«منطقه الماس خيز چقدر وسعت دارد؟»
«حدود پنجاه و شش كيلومتر در طول ساحل امتداد دارد.»
پنجاه و شش كيلومتر اراضي پر از الماس لابهلاي شنها ...«خداي من»
تو اولين كسي نيستي كه از شنيدن داستان اراضي الماس خيز در ناميب هيجان زده مي شوي و آخرين نفر همنخواهي بود. من بقاياي اشخاصي راكه سعي كردند با قايق آنجا بيايندو قايقشان ذر برخورد با صخره ها داغان شد و خودشان هم مردند، جمع كرده ام. من ديده ام آن مين هاي زميني وقتي كسي يك قدم اشتباه برمي دارد با او جه مي كند. ديده ام آن سگها چطور خر خره آدمها را ميجوند. آقاي مك گريور، فراموش كنمن آنجا بوده ام.راهي براي زنده وارد شدن و زنده خارج شدن از آنجا وجود ندارد ــ همين است كه مي گويم.»
آن شب جيمي قادر نبود بخوابد. تمام مدت پيش خود مجسم مي كرد كه پنجاه و شش كيلومتر زمين ماسه اي از الماسهاي فراواني كه رويش ريخته است مي درخشد و به وندرمروتعلق دارد به دريا و صخره هاي دندانه دار نوك تيز و خطرناك،به سگهاي گرسنه آماده دريدن، بهنگهبانها و مين هاي زميني فكر مي كرد، او از خطر نمي هراسيد، از مردن هم بيمي نداشت. فقط مي ترسيد بميرد و حق سليمان وندرمدر را كف دستش نگذاشته باشد.
روز دوشنبه بعد جيمي به يك مغازهنقشه فروشي رفت ونقشه اي از تاماكوالند بزرگ خريد. كنار اقيانوس اطلس جنوبي بين لودريتزدر شمال ودهانه رود اُرانژ در جنوب، منطقه اي ساحلي بود كه دور آن را با رنگ قرمز مشخص كرده و داخلش نوشته بودند: اشپرگبيت – منطقه ممنوعه.
جيمي تمام جزييات منطقه را روي نقشه برسي كرد، و بارها و بارها آن را مرور كرد. پهنه اقيانوس اطلس از آمريكاي جنوبي تا آفريقاي جنوبيبه طول چهار هزاروهشتصد كيلومتر ادامه مي يابد، بدون اينكه هيچ مانعي در برابر امواج اقيانوس وجود داشته باشد. بنابراين امواج خشمشان را به نحو كامل و تمام عيار روي صخره ها ي مرگبار كرانه هاي اطلس جنوبي فرو مي نشانند. پايينتر از آنجا، شصت و چهار كيلومتر به سمت جنوب، ساحلي وجود داشت كه براي بازديد عموم آزاد بود. جيمي نتيجه گيري كرد، اينجا بايد همان جايي باشد كه آن بيچاره هاي بخت برگشته قايقهايشان را به آب انداختند تا بهمنطقه ممنوعه بروند. برسي نقشه كافي بودتا جيمي درك كند كه چرا براي ساحل نگهبان نگذاشته بودند. صخره ها ورود به آنجا را از طريق دريا ناممكن مي ساخت.
او توجه خود را به راه ورودبه منطقه الماس خيز از طريق خشكي معطوف كرد. به گفته باندا، منطقه با سيم خاردار حصار كشي شده بودو بيست و چهار ساعته توسط نگهبانان مسلح محافظت مي شد. جلوي راه ورودي هم برج ديده باني با تعدادي نگهبان بود. حتي اگر كسي مي توانست به طريقي مخفيانه از مقابل برج ديده باني رد شود و به منطقه الماس خيز پا بگذارد، مين ها و سگهاي نگهبان هنوز سر راهش بودند.
روز بعد هنگامي كه جيمي باندا راملاقات كرد از او پرسيد: « گفتي نقشه اي از جاگذاري مين هاي زميني در منطقه وجود دارد؟»
«در صحراي ناميب؟ سرپرست ها نقشه دارند و با همين نقشه هم كارگران را سر كار مي برند. همه در يك خط پشت سر ناظرشان حركت مي كنند و بنابراين پاي كسي روي مين نمي رود. » خاطره ايبه ذهن باندا آمد كه در نگاهش منعكس شد: « روزي عمويم جلوي من راه مي رفت، روي سنگي سكندري خورد و روي يك مين افتاد. چيزي از او باقي نماند كه به خانه نزد خانواده اش ببريم.»
جيمي به خود لرزيد.
« و موضوع ديگر، مساله ميس است كه از دريا مي آيد، آقاي مك گريگور. بايد در ناميب باشي تايك ميس واقعي را ببيني. ميس گردباد سياهي است كه چرخان و گردان از سمت اقيانوس مي آيد و درتمام راهش از ميان صحرا تا كوهستان مي وزد و مي جرخد و همه چيز را زير خاك و شن پنهان مي كند. اگر گرفتار يكي از اين گردبادها بشوي ديگر جرات حركتنخواهي داشت. نقشه هاي جاگذاري مين ها را هم اگر داشته باشي در آن زمان فايده اي به حالت نخواهد داشت، زيرا نمي بيني كجا داري مي روي. هر كس هر جا كه هست بايد همان جا بماند تا ميس برطرف شود.»
« اين گردباد چقدر طول مي كشد؟»
باندا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: « بعضي وقتها چند ساعت، بعضي وقتها چند روز.»
« باندا، آيا تو تا به حال نقشه اي از جا گذاري آن مين هاي زميني ديده اي؟»
«از نقشه ها به دقت مراقبت مي كنند.» نگاهي حاكي از حاكي از نگراني در صورت باندا هويدا شد:« دوباره بهت مي گويم كه هيچ كس نتوانسته به كاري كه تو درباره اش فكر مي كني دست بزندو جان سالم به در ببرد. گاهي كارگران سعي مي كنند الماسي را قاچاقي از آنجا بيرون ببرند. درخت مخصوصي براي دار زدن اين خاطيانوجود دارد. اين درس عبرتي است بههمه، كه سعي نكنند چيزي از شركت بدزدند.»
سراسر اين قضيه به نظر ناممكن مي رسيد. حتي اگر جيمي مي توانست به طريقي وارد اراضي الماس خيز وندرمرو بشود، راهي براي فرار از آنجا وجود نداشت. باندا درست مي گفت او بايد اين موضوع را به فراموشي مي سپرد.
روز بعد، جيمي از باندا پرسيد:«وندرمرو چطور جلوي دزدي الماس توسط كارگرهايي كه ساعت كارشان تمام شده و بايد از آنجا خارج شوند را مي گيرد؟»
« آنها را مي گردند. لخت مادرزادشان مي كنند و تمام حفرات بالا و پايين بدنشان را مي گردند. من ديده ام كه كارگرها بريدگي هاي طويل و عميقي را در ساق پايشان ايجاد مي كنند تا در آن الماس جاسازي كنند و الماس ها را قاچاقي بيرون ببرند. بعضي ها دندان بالايي و عقب خود را سوراخ مي كنند و الماس را در آن جاي مي دهند. آنها هر كلكي را كه فكر كنيسوار كرده اند.» باندا نگاهي به جيمي انداخت و گفت: « اگر مي خواهي زنده بماني، بايد فكر آن منطقه الماس خيز را از سرت بيرون كني.»
جيمي سعي خود را كرد، اما فكر رفتن و بر داشتن كمي از آن الماسهاهمچنان در سرش سير مي كرد، آزارش مي داد: الماس هاي وندرمرو همانطور
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
     
  
مرد

 
تا 97
روی شن ها ریخته اند و انتظار می کشند. منتظرند او برود برشان دارد.
همان شب، راه حل به ذهن جیمی رسید. به سختی می توانست بردباری اش را حفظ کند، تا این باندا را دید. بدون مقدمه گفت:« درباره ی آن قایقهایی که سعی کردند به ساحل برسند برایم بگو.»
« درباره شان چه می خواهی بدانی؟»
« قایقها از چه نوعی بودند؟»
« از هر نوعی که فکرش را بکنی. قایق بزرگ بادبانی، یدککش، قایق موتوری، قایق کوچک بادبانی. چهر نفر حتی سعی کردند با قایق پارویی به آنجا برسند. هنگامی که من آنجا کار می کردم، شش بار برای رسیدن به آنجا تلاش شده بود. تنها نتیجه اش آن بود که صخره ها قایقها را جویده و تکه تکه کرده و همه هم غرق شده بودند.»
جیمی نفس عمیقی کشید و گفت:« آیا تا به حال کسی سعی کرده با یک «کلک» به آنجا برود؟»
باندا به او خیره شد:« کلک؟»
« بله.» هیجان جیمی هر لحظه بیشتر می شد.« فکرش را بکن» هیچکس نتوانسته از راه دریا به ساحل برسد چون کف قایقهایشان توسط صخره ها درهم شکسته و داغان می شده است. اما کلک روی آن صخره ها فقط می لغزد و به ساحل می رسد. و به همین وسیله هم می شود از آنجا خارج شد.»
باندا برای مدتی طولانی به او نگاه کرد. وقتی شروع به صحبت کرد، صدایش لحن متفاوتی به خود گرفته بود:« می دانی آقای مکگریگور، مثل این که بدفکری نکرده ای.»
درآغاز مثل یک بازی بود:راه حلی
نکرده ای.»
درآغاز مثل یک بازی بود:راه حلی احتمالی برای یک معمای حل نشدنی. اما جیمی و باندا هر چه بیشتر درباره اش بحث می کردند هیجانشان بیشتر می شد. آنچه به صورت گفت و گویی پیش پا افتاده آغاز شده بود، کم کم شکل ملموس و واقعی یک طرح عملیاتی را پیدا کرد. از آنجا که الماسها همانطور روی شن ها ریخته بودند. هیچ گونه تجهیزاتی لازم نبود، آنها می توانستند در ساحل آزادی که در شصت و چهار کیلو متری جنوب منطقه ی ممنوعه واقع بود کلکشان را بسازند و بادبانی به آن نصب کنند، در امتداد ساحل ممنوعه ای که بدون نگهبان بود هیچ مین زمینی هم وجود نداشت، و نگهبانها و گشتها تنها در منطقه ی دور از ساحل فعالت می کردند. آن دو می توانستند آزادانه در ساحل بگردند و تا جایی که می شد الماس جمع کنند.
جیمی می گفت:« ما می توانیم قبلاز سحر با جیب هایی پر از الماسهای وندرمرو از آنجا خارج شویم.»
« چطور خارج می شویم؟»
« به همان صورتی که داخل ساحلمی شویم، کلک را پارو می زنیم و از صخره ها رد می شویم و به دریایآزاد می سریم، بعد بادبان را بالامی کشیم و راحت و آسوده به خانه برمی گردیم.»
با بحث های داغ و تشویق کننده و ترغیب کننده ای که جیمی می کرد، شک و تردیدهای باندا کم کم زایل شد و ازبین رفت. او سعی می کرد ابهامات طرح را شناسایی کند و هر بار که اعتراضی می کردجیمی به آن پاسخ می داد. طرح انجام شدنی بود. زیبایی طرح در آن بود که ساده بود و به پولی نیازنداشت، تنها جسارت و شهامت ریادی را می طلبید.
جیمی گفت:« تنها چیزی که احتیاج داریم یک خورجین بزرگ است که الماسهایمان را در آن بگذاریم.»اشتیاقش مسری و تأثیرگذار بود.
باندا خنده ای کرد و گفت:« در خورجین بزرگ که بهتر است.»
هفته ی بعد آنها کارشان را رها کردند و سوار یک گاری که با گاو کشیده می شد شدند و به پورت نولوت رفتند، دهکده ای ساحلی واقع در شصت و چهار کیلو متری منطقه ی ممنوعه، جایی که مقصدشان بود.
در پورت نولوت، از گاری پیاده شدند و به اطراف نگریستند. دهکده ای کوچک و بدوی بود، با کلبه های محقر چوبی و آلونک هایحلبی و چند دکان، و ساحلی سفید و بکر و دست نخورده که به نظرمی رسید تا ابدیت گسترده است. آنجا هیچ صخره ای وجود نداشت و امواج آرام و آهسته به ساحل برخورد می کردند.برای به آب انداختن کلکشان مکانی عالی و بی نظیر بود.
دردهکده هیچ هتلی نبود، اما در بازار کوچکش اتاقی درپستو را به جیمی اجاره دادند.باندا هم در بخش سیاه پوست نشین دهکده تختی برای خودش پیدا کرد.
جیمی به باندا گفت:« بایستی جایی پیدا کنیم و آنجا کلکمان را مخفیانه بسازیم. ما که نمی خواهیم کسی درباره ی کارمان گزارشی به مقامات بدهد.»
آن روز بعدازظهر آنها به انباری قدیمی و متروکه رسیدند و مکان موردنظرشان را یافتند.
جیمی چنین نتیجه گیری کرد:« اینجا برای کارمان عالی است. بیاکار را شروع کنیم.»
باندا گفت:« هنوز زود است. کمی صبر می کنیم. برو یک بطری ویسکی بخر.»
«برای چی؟»
« خواهی دید.»
صبح فردای آن روز، یک نفر از پلیس محلی به دیدن جیمی درآن انبار متروکه آمد. مردی سنگین وزن با چهره ای گلگون بود که بینی بزرگش پوشیده از رگهای پاره شده ی زیر پوستی ببود که حکایت از مشروبخوار بودنش داشت.
او شروع به خوش و بش با جیمیکرد:« صبح بخیر. شنیدم تازه واردی به شهر آمده است. فکر کردم چطور است توقفی کنیم و سلامی عرض کنم. من سرکار ماندیهستم.»
جیمی گفت:« من هم یان تراویس هستم.»
« به شمال می روی، آقای تراویس؟»
« به جنوب. من و نوکرم در راهمان به سوی کیپ تاون هستیم.»
« آه، من یک بار در کیپ تاون بوده ام. خیلی شهر بزرگ و شلوغیاست.»
« بله، قبول دارم. سرکار، مشروبمیل دارید؟»
« من هیچوقت حین انجام وظیفه مشروب نمی خورم.» سرکار ماندی مکثی کرد، بعد تصمیمی گرفت:« به استثنای این دفعه. فکر می کنم یک بار اشکالی نداشته باشد.»
« بسیار خوب.» جیمی بطری ویسکی را آورد. از خودش می پرسید که چطور باندا این موضوع را می دانسته. او به اندازه ی دوانگشتویسکی در لیوان کثیف مخصوص مسواک زدن ریخت و به دست پاسبان داد.
« ممنونم آقای تراویس. پس لیوان شما کجاست؟»
جیمی با اندوهی تصنعی گفت:« من نمی توانم مشروب بنوشم. می دانید، به خاطر مالاریاست .به همیندلیل است که به کیپ تاون می روم. برای این که تحت نظر پزشک باشم. چند روزی اینجا برای استراحت توقف کرده ام. مسافرت برایم خیلی سخت است.»
سرکار ماندی به دقت او را برانداز کرد.« شما که کاملاً سالم به نظر می رسید.»
« باید وقتی تب و لرزها به سراغم می آید مرا ببینید.»
لیوان پاسبان خالی شده بود. جیمی آن را پر کرد.
« ممنون. اشکالی ندارد من جلوی شما را بنوشم؟» او ایوان دوم را هم دریک جرعه سر کشید و به پا خاست.« دیگر بهتر است بروم بهکارم برسم گفتید که شما و نوکرتان یکی دو روز دیگر اینجا را ترک خواهید کرد؟»
« به محض این که حالم بهتر شود.»
سرکار ماندی گفت:« جمعه بر می گردم و سری بهتان می زنم.»
همان شب، جیمی و باندا در انبار متروکه مشغول ساختن کلک شدند.
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
     
  
مرد

 
Gheshmghashang
مرسي داداش
.
.
.
98 - 103
"باندا، آیا تا به حال کلک ساخته ای؟"
"خوب، راستش را بگویم نه آقای مک گریگور."
"من هم نساخته ام." دو مرد به یکدیگر چشم دوختند. "فکر می کنی ساختنش چقدر باید مشکل باشد؟"
آنها چهار بشکه ی چوبی پنجاه گالنی نفت را که خالی بود از پشت بازار دزدیدند و به انبار آوردند. وقتی بشکه ها را به هم میبستند آنها را طوری کنار هم گذاشتندکه مربعی ایجاد شود. سپس چهار جعبه ی چوبی خالی فراهم کردند و هر جعبه را روی یکی از بشکه هاقرار دادند.
باندا مردد به نظر می رسید: "این که به نظر من شکل کلک نیست."
جیمی با لحنی اطمینان بخش گفت: "هنوز کارمان را تمام نکردهایم."
از آنجا که الوار در دسترس نبود، لایه ی فوقانی را با هر چه در دسترسشان بود پوشاندند: شاخه های درخت چوب بدبو، شاخه های کوتاه درخت زان که در استان کیپمی روید، برگهای بزرگ مارولا. همه را با طناب کنفی کلفت به هم بستند و هر گره را با دقتی فراوان محکم کردند.
وقتی کارشان تمام شد، باندا کلک را به دقت برانداز کرد:
"هنوز هم شکل کلک به نظر نمی رسد."
جیمی قول داد: "وقتی بادبان را نصب کنیم بهتر به نظر خواهد رسید."
آنها از تنه ی یک درخت چوب زرد که به زمین افتاده بود دکلی درست کردند و دو شاخه ی تخت وپهن را به عنوان پارو برداشتند.
"حالا فقط یک بادبان احتیاج داریم.احتیاج مبرمی هم به آن داریم، چون می خواهیم امشب از اینجا حرکت کنیم. سر کار ماندی فردا صبح به اینجا می آید."
این باندا بود که بادبان را پیدا کرد. او اواخر همان شب با یک قطعه ی بسیار بزرگ پارچه ی آبی رنگ بازگشت. "آقای مک گریگور، این چطور است؟"
"عالی است. این را از کجا آوردی؟"
باندا خنده ای کرد و گفت: "نپرسید.به اندازه ی کافی دچار دردسر شده ایم."
آنها دو تیرک افقی را هر طور بود به بادبان وصل کردند و بالاخره آنرا آماده نمودند.
جیمی گفت: "ساعت دو بعد از نیمه شب وقتی اهالی دهکده در خواب هستند از اینجا حرکت می کنیم. بهتر است تا آن موقع کمیاستراحت کنیم."
اما هیچیک از آن دو قادر به خوابیدننبودند. وجود هر کدامشان سرشار از هیجان سفر پر ماجرایی بود که پیش رو داشتند.
آنها ساعت دو بامداد همدیگر را در انبار ملاقات کردند. شور و شوق عجیبی در چهره ی هر دوشان موج می زد و نیز ترسی پنهانی داشتند، در حال آغاز سفری بودند که یا به ثروتمند شدنشان می انجامید یا به هلاکتشان می رساند. هیچ حد وسطیدر میان نبود.
جیمی اعلام کرد: "حالا وقتش است."
به بیرون قدم گذاشتند. هیچ صداییبه گوش نمی رسید و موجب دغدغه ی خاطرشان نمی شد. شب آرام و با صفایی بود، گنبد عظیم آسمان سرمه ای رنگ بر بالای سرشان قرار داشت و هلال باریک ماه دیده می شد. جیمی اندیشید، خوب است. آسمان آنقدر روشن نیست که رفتن مامعلوم شود. جدول زمان بندی که آنها تنظیم کرده بودند حالت بغرنجی داشت، به خاطر این که ناچار بودند دهکده را در تاریکی شب ترک کنند تا کسی از حرکتشان مطلع نشود، و شب بعدبه ساحل الماس برسند، طوری که بتوانند به ساحل بخزند و پیش از سحر بدون مواجه شدن با خطری به دریا بازگردند.
جیمی گفت: "جریان بن گوئلا حدود اواخر بعدازظهر فردا ما را بهاراضی الماس خیز خواهد رساند، ولی ما نمی توانیم در روشنایی روز به ساحل برویم. در دریا می مانیم و در دیدرس آنها نخواهیم بود تا وقتی شب بشود."
باندا سری به نشانه ی تأیید تکان داد و گفت: "می توانیم در یکی از آن جزایر کوچک نزدیک ساحل مخفی شویم."
"کدام جزایر؟"
"یک دو جین از این جزیره ها هست –مرکوری، ایکه باد، پودینگ آلو..."
جیمی نگاه عجیبی به او انداخت:"پودینگ آلو؟"
"تازه جزیره ی رُست بیف هم هست."
جیمی نقشه اش را که تا کرده بود از جیبش بیرون آورد و در آن بررسی کرد: "این نقشه که چنین جزایری را نشان نمی دهد."
"آنها جزایر فضله ی پرندگان دریایی هستند. انگلیسی ها از فضله ی مرغان دریایی به عنوان کود استفاده می کنند."
"آیا کسی هم در آن جزایر زندگی می کند؟"
"هیچکس نمی تواند. آنجا خیلی بدبوست. ضخامت فضله ی پرندگان در بعضی جاها به سی متر می رسد. دولت از دسته های سربازان فراری و زندانیان برای برداشت کود استفاده می کند. عده ای از آنها در جزیره می میرند، و جنازه هایشان همانجا به حال خود رها می شود."
جیمی اینطور تصمیم گرفت: "پس ما همان جا مخفی خواهیم شد."
آن دو که آرام و بی صدا کار می کردند، درِ انبار را با سراندن آن روی ریل باز کردند و درصدد شدند کلک را بلند کنند. خیلی سنگین بود و جا به جا کردنش امکان نداشت. هر دو عرق می ریختند و با زور و تقلای فراوان می کشیدند، اما تلاش بیهوده ای بود.
باندا گفت: "یه دقیقه صبر کن."
او با عجله از انبار خارج شد و نیم ساعت بعد، با یک کنده ی گندن و بزرگ درخت بازگشت:"از این استفاده می کنیم. من یک انتها را بلند می کنم و تو کنده را زیر آن بلغزان."
همان طور که آن مرد سیاه پوست یک انتهای کلک را بلند می کرد، جیمی از نیروی او در شگفت شد. وی به سرعت کنده را زیر کلک قرار داد. بعد به کمک هم انتعای عقبی کلک را بلند کردند و آن را به راحتی روی کنده حرکت دادند. وقتی کنده از انتهای عقبی کلک بیرون غلتید، دوباره این کار را تکرار کردند. کار شاق و طاقت فرسا بود، و هر زمانی که به ساحل رسیدند هر دو خیس عرق شده بودند. این عملیات بیشتر از آنچه جیمی پیش بینی کرده بود طول کشیده و زمان برده بود. حالا تقریباً نزدیک سحر بود، و آنها می بایست قبل از این که توسط روستاییان دیده شوند و کارشان لو برود، سفر دریایی را آغاز می کردند و از آنجا دور می شدند. جیمی سریعاً بادبان را به دکل متصل کرد و امتحان نمود تا مطمئن شودهمه چیز خوب کار می کند. احساسی درونی مدام به او نهیب می زد که چیزی را فراموش کرده است. ناگهان پی برد چه چیزی آزارش می دهد و به صدای بلند خندید.
باندا حیرت زده به او نگاه کرد:"چه چیزی خنده دار است؟"
"سابقاً وقتی من دنبال الماس می گشتم یک تن تجهیزات با خودمداشتم. حالا تنها چیزی که با خودممی برم یک قطب نماست. این کار خیلی آسان به نظر می رسد."
باندا به آرامی به او گفت: "آقای
مک گریگور، فکر نمی کنم مشکل ما این باشد."
"وقت آن است که مرا جیمی خطابکنی." مرد سیاه سرش را با حیرت تکانداد و گفت: "شما واقعاً از مملکت دوردستی به اینجا آمده اید." خنده ای کرد و دندانهای سفید و یکنواختش را نشان داد: "به جهنم _ مرا فقط یک بار می توانند بهدار بیاویزند." آن اسم را میان لبانش مزه مزه کرد و بعد به صدای بلندی به زبان آورد: "جیمی!"
"حالا بیا برویم آن الماسها را به جیب بزنیم."
جیمی و باندا کلک را از ساحل ماسه ای به داخل آب های کم عمقهل دادند و با جهشی سوارش شدند و شروع به پارو زدن کردند. چند دقیقه ای طول کشید تا به بالا و پایین رفتن ها و چپ و راست شدن های قایق عجیب و غریبشان خو بگیرند. مثل سواری روی چوب پنبه ی در حال بیرون پریدنِ بطری شامپانی بود، اما به هر حال کارِ قایق را می کرد. کلک بسیار عالی پاسخ می داد، با جریان تند و سریع اقیانوس به سمت شمال می رفت. زمانی که اهالی دهکده بیدارمی شدند، کلک کاملاً پشت خط افق پنهان شده بود.
جیمی گفت: "موفق شدیم!"
باندا سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت: "هنوز تمام نشده." دستش را در جریان آب سرد بن گوئلا فرو برد و اضافه کرد:"تازه اول کار است."
آنها همچنان به سفر دریایی خود ادامه دادند، با راهنمایی قطب نما به سمت شمال رفتند و از خلیج الکساندر و دهانه ی رود اُرانژ گذر کردند. به جز دسته مرغان ماهیخوار کیپ که به آشیانه شان می رفتند و نیز فلامینگوهای رنگارنگی که بزرگتر از مرغان ماهیخوار بودند و گروهی پرواز می کردند، علایم دیگری از حیات دیده نمی شد. گرچه قوطی کنسروهایی از گوشت گوساله و برنج سرد، و میوه و دو قمقمه آب با خودشان در کلک داشتند، آنقدر عصبی بودند که نمی توانستند به چیزی لب بزنند.جیمی اجازه نداد قوه ی تخیلش فقط روی خطرات پیش رویشان متمرکز شود، اما باندا نمی توانست به آن مخاطرات فکر نکند. او زمانی در آن ساحل کار میکرد، آن نگهبانان
بی تمدن اسلحه به دست و آن سگهای وحشی و آن مین های زمینی وحشتناک را که انسان را تکه تکه می کردند، به خاطر داشت و از خودش می پرسید چطور راضی شده است که در چنین سفر پر مخاطره ی جنون آمیزی شرکت کند. نگاهی به همسفر اسکاتلندیاش انداخت و اندیشید ، او یک احمق به تمام معناست. اگر من بمیرم بهخاطر خواهر کوچولوی بینوایم است.او برای چه چیز می میرد؟
هنگام ظهر کوسه ها پیدایشان شد.شش تایی بودند. درحالی که بالههای پشتی شان آب را می شکافت به سرعت به سوی کلک می آمدند.
باندا اعلام کرد: "کوسه های باله سیاه. این کوسه ها آدمخوارند."
جیمی باله های آنها را که شتابان به کلک نزدیک می شدند تماشا می کرد. "چه کار کنیم؟"
باندا با حالتی عصبی آب دهانش را قورت داد و گفت: "حقیقتش را بگویم جیمی، در عمرم اولین بار است که با کوسه مواجه می شوم."
کوسه ای با پشتش تلنگری به کلک زد و چیزی نمانده بود آن را واژگون کند. دو مرد برای نیفتادن به آب دکل را محکم چسبیدند. جیمی پارویی برداشت و ضربتی به یکی از آنها زد. لحظه بعد پارو جویده و به دو قسمت شد. حالا کوسه ها اطراف قایق را احاطه کردهبودند، به آهستگی و با طمأنینه دردوایری گرد کلک شنا می کردند، بدنهای بزرگشان را نزدیک کلک کوچک حرکت می دادند و گاه خودرا به آن می مالیدند. هر سقلمه ای که می زدند کلک را با زاویه ای خطرناک و نامطمئن کج می کرد. هر لحظه ممکن بود واژگون شود.
"قبل از این که غرقمان کنند باید از شرشان خلاص شویم."
باندا پرسید: چه جوری از شرشان خلاص شویم؟"
"یک قوطی کنسرو گوشت گوسالهبه من بده."
"مثل این که شوخیت گرفته. یک قوطی کنسرو گوشت که راضی شان نمی کند. آنها ما را می خواهند!"
ادامه دارد...
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
     
  
مرد

 
ص104-109
سقلمۀ دیگری زدند و کلک یکوری شد .
جیمی فریاد زد :«گوشت گوساله ! قوطی را بده ببینم ! .»
لحظه ای بعد ، باندا قوطی کنسرو را در دست جیمی گذاشت.کلک به طور ناگهانی و با حالتی بیمار گونه چرخید .
«درش را تا نیمه باز کن ف عجلهکن .»
باندا چاقوی جیبی اش را بیرون اورد و در قوطی را به زور تا نیمه باز کرد .جیمی آن را از او گرفت ، لبههای تیز و بران فلز را با انگشتانش لمس کرد .
گفت :« محکم بچسب!»
او در لبۀ کلک زانو زد و منتظر شد.تقریبا بلافاصله کوسه ای نزدیک شد ، دهان عظیمش را کاملا باز کرده بود و ردیفهای طویل دندانهایخبیثش را نشان می داد .جیمی دنبال چشمان کوسه گشت .دستانش را نزدیکتر برد وبا تمام قدرت دو دستش لبۀ بریده فلز را به یک چشم جانور کشید و آن را شکافت وجر داد .کوسه بدن بزرگش را بالا برد ، برای لحظه ای کلک روی یک لبه اش قرار گرفت .آب اطراف آنان ناگهان قرمز شد.یکدفعه بقیۀ کوسه ها به طرف عضو زخمی گروهشان هجوم آوردند و تلاطم عظیمی در آب برپا شد . کلک را فراموش کردند .جیمی و باندا شاهد بودند که کوسه های غول پیکر قربانی درمانده را می دریدند و می بلعیدند ، در آن حال کلک از آنها دور و دورتر می شد ، تا این که سرانجام کوسه ها از دیدرس خارج شدند .
باندا نفس عمیقی کشید وآهسته گفت :«یک روز این را برای نوه هایم تعریف خواهم کرد .فکر میکنی حرفم را باور کنند ؟»
هردو آنقدر خندیدند که جویهای اشکاز صورتشان سرازیر شد .
آن بعد از ظهر ، جیمی به ساعت جیبی اش نگریست :«ما باید حوالینیمه شب به ساحل الماس پا بگذاریم .طلوع آفتاب ساعت شش و پانزده دقیقۀ صبح است .این یعنی چهار ساعت وقت داریم الماسها را جمع کنیم و دوساعت هم وقت داریم برای این که به دریا برگردیم و از دیدرس پنهان شویم .باندا ، فکرمی کنی چهار ساعت کافی باشد؟»
«چیزی را که می شود ظرف چهار ساعت در ساحل الماس جمع کرد ، صد مرد هم نمی توانند در تمام عمرشان خرج کنند.» فقط امیدوارم آنقدر زنده بمانیم که بتوانیم آن الماسها را جمع کنیم .
بقیۀ ساعات آن روز ، آنها بدون مواجه شدن با مشکلی به سوی شمال رفتند . نیروی باد و امواج دریاآنها را به سمت مقصدشان می راند.نزدیک شب ، جزیره کوچکی مقابلشان پدیدار شد. محیط جزیره به نظر نمی رسید بیش از صدوهشتاد متر باشد .همچنان که به آن نزدیک می شدند ، بوی زنندۀآمونیاک به مشامشان خورد ، قویتر شد و اشک به چشمانشان آورد.جیمی متوجه شد که چرا کسی آنجا زندگی نمی کند .بوی تعفنفضلۀ مرغان دریایی غیرقابل تحمل بود .اما آنجا مکانی عالی برای آنانبه حساب می آمد ، چرا که می توانستند تا فرارسیدن شب در آن پنهان شوند .جیمی بادبان را تنظیمکرد و کلک کوچک به ساحل صخره ای بدون ارتفاع و فرو نشسته جزیر برخورد کرد. باندا کلک را به صخره ای محکم کرد وآن دو قدم به ساحل گذاشتند . سراسر جزیره پوشیده از چیزی بود که به نظر می آمد میلیونها پرنده باشد : مرغان ماهیخوار ، پلکانها ،مرغان شبه غاز ،پنگوئنها و فلامینگوها .هوا از فرط سنگینی آنقدر آزار دهنده بود که تنفس را نا ممکن می ساخت .آنها چند قدم که برداشتند تا ران در فضله پرندگان فرو رفتند .
جیمی آهی از سرانزجار کشید و گفت :«به کلک برگردیم .»
باندا بدون گفتن کلمه ای به دنبالاو حرکت کرد .
همین که برگشتند تا به کلک عقب نشینی کنند ، گروهی از پلیکانها به هوا پرکشیدند و با پروازشان محوطۀ بازی روی زمین آشکار شد . در آنجا جسد سه مرد افتاده بود ، که معلوم نبود چندوقتاست که مرده اند .جنازه های آنان بر
اثر آمونیاک موجود در هوا به خوبی ازتخریب محافظت شده بود و موی سرشان به رنگ قرمز درخشانی در آمده بود .
دقیقه ای بعد جیمی و باندا به کلک بازگشتند و دوباره راه میانۀ دریا را پیش گرفتند .
آنها در فاصله ای از ساحل قرار داشتند .بادبان را پایین آوردند و منتظر شدند .
«تا نیمه شب همین جا می مانیم ، بعد به ساحل می رویم .»
در سکوت نشسته بودند و هر یک به روش خویش ، خود را برای آنچه پیش رو بود آماده می کرد . خورشیدبه سوی افق باختر افول کرده بود و آسمان رو به تاریکی را مثل یکنقاش شوریده ، بارنگهای درهم و برهمی رنگ آمیزی می کرد .سپس دفعتا در تاریکی فرو رفتند .ظلمت چیره شد و آنان را در برگرفت .
آنها دوساعت دیگر هم منتظر ماندند ، بعد جیمی بادبان را برافراشت.قایق به سمت شرق به سوی ساحل ناپیدا به حرکت در آمد.ابرهای بالای سرشان از هم گسستو پرتو تاریکی از مهتاب فضا را با نور کمرنگی روشن کرد . کلک سرعت می گرفت . کم کم آنها توانستند سیاهی محو خشکی را در دوردست تشخیص دهند .باد قویتر می وزید ، به بادبان برمی خورد وصدا می کرد و کلک را با سرعتی فزاینده به سوی ساحل می راند .طولی نکشید که توانستند حدود خشکی را به وضوح ببینند ؛سدی غول آسا از صخره ها ،حتی از آن فاصله هم می شد قله های سفید و کف آلود و خروشان موجها را که به صخره ها برخورد می کرد دید و صدای برخوردها را که مثل رعد در فضا می پیچید شنید . از دور منظره ای رعب آور بودو جیمی از خود می پرسید از نزدیکچگونه خواهد شد .
او صدای خودش را شنید که نجوا می کرد :«مطمئنی که ساحل نگهبان ندارد؟»
باندا جوابی نداد . در عوض به سمت صخره های مقابلشان اشاره کرد .وجیمی دانست که منظور او چیست .صخره ها مرگبارتر از هر تلهای بودند که آدمیزاد ممکن بود برپا کند .آنها نگهبانان سمت دریا بودند ، هرگز استراحت نمی کردند و هیچگاه نمی خفتند .آنجا بودند ، صبورانه انتظار می کشیدند طعمه هایشان به سویشان بیاید .جیمی فکر کرد ، ولی ما از شما زرنگتریم برویتان شناور می شویم و شما را پشت سر می گذاریم .
کلک آنها را تا آنجا آورده بود ، بقیه راه هم حملشان می کرد .اکنون ساحل با سرعت بیشتری به آنها نزدیک می شد ، و کم کم می توانستند تراکم سنگین امواج غول پیکر را که می غلتیدند و به ساحلبرخورد می کردند مشاهده کنند.باندا دکل قایق را محکم چسبیده بود .
«خیلی تند پیش می رویم .»
جیمی به او اطمینان داد :«نگران نباش .نزدیکتر که شدیم من بادبانرا پایین می آورم .این سرعتمان را کم خواهد کرد .خیلی قشنگ و تمیز روی صخره ها سر خواهیم خورد.»
قدرت بادو امواج فزونی می گرفتوکلک را به سوی صخره های مرگآفرین سوق می داد .جیمی مسافت با قیمانده را سریعا تخمین زد و پیش خود نتیجه گرفت که امواج آنها را حتی بدون کمک بادبان هم به خشکی می رساندند .بادبان را با عجله پایین کشید ، ولی از سرعتش ذره ای کاسته نشد کلک کاملا در چنگال امواج عظیم بود ، از کنترل خارج شده بود و از یک ستیغ مرتفع آبهای خروشان به ستیغ دیگر پرتاب می شد . به قدری شدید تکان می خورد که دومرد ناچار بودند دکل را دودستی بچسبند .جیمی فکرش را می کرد که رسیدن به ساحل دشوار باشد ، اما آمادگی رویارویی با آن گرداب خشمگین و در جوشش امواج را اصلا نداشت. صخره ها با وضوحی تکان دهنده مقابل چشمانشان آشکار شدند .می توانستند امواج را ببینند که با شدت به صخره های دندانه دار و مضرس برخورد می کردند و به صورت آبفشان های عظیم و غضب آلود با صدای فراوان منفجر می شدند .کل موفقیت نقشه بستگی به آن داشت که کلک صحیح و
سالم از روی صخره ها عبور کند تا به این ترتیب بتوانند برای فرار از آنجا نیز از آن استفاده کنند.در غیراین صورت ،آن دو مرده به حساب می آمدند .
لحظۀ فرود آمدن به صخره ها بود.نیروی وحشتناک و رعب آور امواج آنها را به پیش می برد .ناگهان کلک توسط موج عظیمی در هوا بلند شد و به سوی صخره ها پرتاب گردید .
جیمی فریاد زد :«باندا،محکم بچسب ، داریم به ساحل می رسیم!»
موج غول پیکر کلک را همچون چوب کبریتی بالا برد و از فراز صخره ها آن را به طرف خشکی راند .هر دو مرد دکل را محکم چسبیده بودند تا جانشان را نجات دهند ، با نیروی پرت کننده خشنی که تهدید می کرد آنها را به اب بیفکند مبارزه می کردند . جیمی به پایین نگریست و لحظه ای چشمش به صخره هایی که به برندگی تیغ بودند افتاد . طولی نمی کشید که از رویشان عبور می کردند و ایمن در پناهگاه ساحل فرو می افتادند .
در آن لحظه کلک دچار چرخشی ناگهانی شد ،چیزی از آن جدا شدهبود .نوک تیزی صخره ای در یکی از بشکه های زیر کلک فرو رفته و آن را دریده و از قایق جدا ساخته بود .بار دیگر کلک با چرخشی تند دور خود گشت ، بشکۀ دیگری شکافت و کنده شد، وسپس دیگری و دیگری .باد و امواج خروشان و صخره های گرسنه ،با آن کلک کوچک مانند بازیچه ای بازی می کردند ، آن را به جلو و عقب پرت می کردند و به طرزی وحشیانه در هوا می چرخاندند .جیمی و باندا احساس کردند لایۀ چوبی باریک زیر پایشان هم به دونیم می شود .
جیمی فریاد زد :«بپر!»
او از کنارۀ کلک با سر در آب شیرجه زد . موج غول پیکری بلندش کرد و او را مانند تیری که ازکمان شلیک شود به طرف ساحل برد .او در چنگال عنصری بود که ماورای باور آدمی قدرت داشت .برآنچه رخ می داد هیچ تسلطی نداشت ، تبدیل به بخشی از موج شده بود . آب زیر و رو و سراسر بدنش را در خود گرفته بود . تاب می خورد و می چرخید و ریه هایش نزدیک بود منفجر شود . روشنایی هایی در سرش جرقه زد . اندیشید ، دارم غرق می شوم . و به ساحل شنی پرتاب شد . افتاد ،در حالی که نفسش بالا نمی آمد و تلاش می کرد تنفس کند . هوای تازه و خنک دریا را به داخل ریه هایش فرو برد .سینه و ساق پاهایش در اثر فرود روی زمین شنی خراشیده و مجروح بود ، و لباسهایش تکه پاره شده بود .به آرامی نشست و با نگاهش به اطراف به دنبال باندا گشت .او ده متر آن طرفتر چمباتمه زده بود و اب دریا را استفراغ می کرد .جیمی به پا خاست و لنگ لنگان به سوی او رفت .
«حالت خوب است ؟»
باندا سرش را به نشانۀ مثبت تکان داد .نفس عمیق و لرزانی کشید و سرش را بالا آورد و به جیمی نگریست :«من شنا بلد نیستم .»
جیمی به او کمک کرد برخیزد و روی پاهایش بایستد .دومرد برگشتند و به صخره ها نگاه کردند .اثری از کلکشان نبود.اقیانوس سرکش متلاطم آن را تکهتکه کرده بود .آنها به ساحل الماس خیز رسیده بودند .
اما راهی برای خروج نداشتند .
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
     
  
مرد

 
110-113
فصل 5
پشت سرشان اقیانوس متلاطم خروشانقرار داشت و روبرویشان صحرایی که پیوسته و بیوقفه از دریا تا دامنه ی کوهستانهای ناهموار و سنگلاخ و ارغوانی رنگ ریخترولد در دوردست گسترده بود ان کوه ها با سخره های شیبدارشان که از هوازدگی یاچین خوردگی زمین پدید امده بودند جهانی از دره های باریک عمیق و قلل در هم پیچیده را تشکیل میدادند پرتو کمرنگ مهتابکوه ها را روشن مینمود در پایین کوهستانها دره هگزن کسل قرار داشت که باد سرد را به دام میانداخت چشم انداز ان محل مکانیباستانی و متروک و مربوط به ادوار ما قبل تاریخ را در ذهن تداعی میکرد گویی از ازل دست نخورده مانده بود تنه ا علامتی که نشان میداد پای انسان به این مکانرسیده است تابلویی بود که با خطی بسیار بد و زمخت رویش چیزی نوشته و در شن فرو کرده بودند انها در نور مهتاب نوشته ی تابلو را چنین خواندن:
فربوده گبید .....اشپرگبیت........منطقه ی ممنوعه
راهی برای فرار از طریق دریا وجود نداشت تنها جهتی که برایشان باز بود صحرای نامیب بود جیمی گفت:"باید بختمان را بیازماییم و سعی کنیم از صحرا عبور کنیم"
باندا سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:"نگهبانها به محض دیدن ما به طرفمان شلیک خواهند کرد یا به دارمان خواهند اویخت حتی اگر انقدر خوش شانس باشیم که بتوانیم از دست نگهبانهاو سگها در برویم رد شدن از میان مین های زمین غیر ممکن است باید خودمان را مرده حساب کنیم"
در او ترسی وجود نداشت در برابر تقدیر تسلیم بود و ان را میپذیرفت
جیمی به باندا نگاه کرد و احساس پشیمانی عمیقی به وی دست داد وی ان مرد سیاه پوست راوارد این ماجرا کرده بود و باندا حتی یک بار هم لب یه شکایت نگوشده بود حتی حالا هم که میدانست راه گریزی برایشان وجود ندارد کلمه ای از سر انتقاد و ملامت بر زبان نمیاورد
جیمی برگشت تا به دیوار امواج خشمگینی که به ساحل تازیانه میزد نگاه کند فکر کرد پیش اندن انها تا همان جا نیز معجزه ای بوده است ساعت دو بامداد بود چهار ساعت پیش از ان روز فرا برسد وجود انها کشف شود و انها هردو هنوز باهم بودند جیمی فکرکرد لعنت بر من اگر ناامید شوم
"باندا برویم سرکارمان"
باندا چشمانم را به هم زد و گفت:"سر چه کاری؟"
"امده ایم الماس جمع کنیم نه؟پس دست به کار شویم"
باندا یه ان مرد با نگاه هیجان زده ای که داشت و موهای سفیدی که سرش را پوشانده بود وشلوار پاره پاره اش از پاهایش اویزان بود نگریست و پرسید:"راجع به چه صحبت میکنی؟"
"گفتی که به محض دیدنمان ما را با تیر میزنند مگر نه؟پس چه ثروتمند باشیم چه فقیر ما را خواهند کشت یک معجزه ما را به اینجا اورده و شاید معجزه دیگری هم ما را به در ببرد و اگر بتوانیم در برویم من که خیال ندارم دست خالی اینجا را ترک کنم"
باندا با ملایمت گفت:"تو دیوانه ای"
جیمی به او خاطرنشان کرد:"اگه نبودم که الان اینجا نبودیم"
باندا شانهایش را با بیتفاوتی بالا انداخت و گفت:"به جهنم من که تا ان موقع که انها پیدایمان کنند کاری ندارم"
جیمی پیراهت پاره اش را از تن بیرون اورد و باندا متوجه شد و همان کار را کرد
"حالا بگو ببینم الماس های درشتیکه درباره شان حرف میزنی کجا هستند؟"
باندا وعده داد:"همه جا هستند و افزود:"مثل نگهبان ها و سگ ها"
"راجع به انها بعدا نگران خواهیم شد کی به سمت ساحل پایین میایند؟"
"وقتی هوا روشن شود"
جیمی لحظه ای فکر کرد:"هیچ قسمتی از ساخل وجود ندارد که انهابه ان سر نزنند ؟جایی که بتوانیم مخفی شویم؟"
جیمی اهسته به شانه باندا زد و گفت:"بسیار خوب پس بوریم مشغول کارمان شویم"
جیمی ماشهده کرد که باندا روی دستها و زانوهایش افتاد و اهسته شروع به خزیدن کرد در امتداد ساحل حین خزیذن شن ها را با دقت با انگشتانش بررسی و الک میکرد وظرف کمتر از دو دقیقه سنگی را بالا گرفت:"یکی پیدا کردم"
جیمی هم چهار دست و پا روی شنهاافتاد و شروع به خزیدن کرد ابتدا دو قطعه الماس کوچک پیدا کرد سومی احتمالا پازده قیراط وزن داشت همانجا نشست و برای مدتی طولانی به ان خیره شد برایش باور نکردنی بود که چنین ثروتیبتوان به ان اسانی از روی زمین برداشت و صااحب شد و همه ی ان گنج به سلیمان و ندرمرو و شرکایش تعلق داش جیمی به خزیدن ادامه داد
طی سه ساعت بعدی ان دو بیش از چهل قطعه الماس جمع کرده بودند که وزن هر یک از دو تا سی قبراط در نوسان بود اسمان از سمن شرق کم کم روشن میشد زمانی بود که طبق نقشه ی جیمی باید ساحلرا ترک میکردند روی کلک میجهیدند از سخره ها رد میشدند واز انجا میگریختند اما اکنون دیگر فکر کردن به ان نقشه بیهوده بود
جیمی گفت:"به زودی سحر میشود بیا ببینم چند الماس دیگر میتوانیم جمع کنیم"
"ما زنده نمیمانیم که هیچ کدام از اینها را خرج کنیم میخواهی ثروتمند بمیری یا نه؟"
"اصلا نمیخواهم بمیرم"
انها جست و جویشان را از سر گرفتند قطعه الماسی را پس از دیگری با بیتفاوتی از زمین بر میداشتند و مثل این بود که به نوعی جنون مبتلا شده بودند و ارده ای از خود نداشتند تل الماس هایشا بزرگتر میشد تا به اینکه شصت قطعه الماس که به اندازه ی فدیه یک پادشاع میارزید در لابه لای پیراهن های پاره شان جان گرفت
باندا پرسید:"میخوای من اینها را حملکنم؟"
"نه اینها را هردویمان حمل میکنیم"و سپس متوجه شد در فکر باندا چه میگذشت ان کسی را که با الماسهای بیشتری دستگیر میکردند حتما با شکنجه بیشتر و طولانی مدت تری به هلاکت میرساندند
جیمی گفت:"همش را بده به من من حملشان میکنم"الماسها را در تکه پارجه ی کهنه ای که از پیراهنش باقی مانده بود ریخت و انرا به شکل بقچه ای در اورد و گره ی محکمی زد اینک افق به رنگ خاکستری روشت در امده بود وسامان شرق از رنگ های افتاب در حال طلوع رنگین میشد
حالا چه باید کرد؟این همان سوال بزرگ بود اما جوابش چه بود؟انها میتوانستند همانجا بمانند و بمیرند یا این که در صحرا پیش بروند و باز هم....
ادامه دارد.............
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
     
  
صفحه  صفحه 2 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

استاد بازی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA