ارسالها: 1329
#31
Posted: 2 Jun 2012 04:00
184-193
می نوشید و سیگار برگی دود میکرد.زن احمق فکر کرد دیدن بچهاش قلب مرا نرم خواهد کرد باعث می شود من به سوی او بدوم و بگویم (دوستت دارم .بچه را دوست دارم.می خواهم با تو ازدواج کنم)بسیار خوب او حتی به خودشاین زحمت را نداده بود که به بچه نگاه کند .ان بچه هیچ ارتباطیبا او نداشت .او ان را از سر عشق یاحتی هوس به وجود نیاورده بود.به خاطر گرفتن انتقام نطفه اش را بسته بود .جیمی هیچگاه حالت چهره ی سلیمان وندرمرو را هنگامی که به او گفته بود مارگات حامله است از یاد نمی برد .این شروع انتقام بود پایان کار لحظه ای بود که روی تابوت چوبین خاک ریخته شد او باید باندا را پیدا میکرد و به وی خبر می داد که ماموریتشان پایان یافته است .
جیمی احساس پوچی می کرد و با خود می اندیشید باید اهداف تازه ای را دنبال می کرد. او به طرز باور نکردنی ثروتمند شده بود.صد ها جریب از زمین های حاوی املاح و سنگ ها ی معدنی را در تملک خود داشت او ان اراضی را به خاطر این که شاید الماس در انها یافت شود خریده بود ولی معلوم شده بود زمین ها طلا پلاتین و بسیار املاح نادر و کمیاب دیگر در خود دارد .بانک او نیمی از املاک کلیپ دریفت را در گرو خود داشت وزمین های در تملک جیمی از نامیب تاکیپ تاون گسترده بود.او از این بابت احساس رضایت می کرد اما اینکافی نبود از والدینش خواسته بود به نزدش بیایند و با او زندگی کنند اما انه نمی خواستند اسکاتلند را ترک کنند.برادرها و خواهرش ازدواج کرده بودند جیمی مبالغ هنگفتی پول برای پدر و مادرش فرستاده بود واین باعث خوشحالی ولذتش می شد اما زندگی اش یکنواخت و بدون هیجان بود .چند سال قبل زندگی اش فراز و نشیب هایی پر هیجان داشت .ان موقع احساس سر زندگی و شادابی می کرد .هنگامی که او و باندا با کلک به سوی منطقه ممنوعه سفر کرده و از روی صخره ها گذشته بودند احساس شور و نشاط می کرد.و هنگامی که از روی مین های مدفون در زمین خریده بودند و از میانشن های صحرا با ان وضع رد شده بودند باز هم او سرزنده بود .اینک به نظر جیمی چنین می امد که از انزمان تاکنون مدتها بود که دیگر هیچگاه سرزنده و شاداب نبوده است .نمی خواست نزد خودش اعتراف کند که تنهاست .
او دوباره دست به سوی ان تنگ دردار حاوی براندی برد و دید که تنگ خالی است .یا بیشتر از انچه متوجه شود نوشیده بود یا خانم تالی به نیاز های او بی توجه شده بود.جیمی از روی صندلی اش بلند شد جام حاوی براندی را برداشت و با سرگشتگی به طرف ابدار خانه سر پیشخدمت مرد رفت جایی که مشروبات نگه داری می شد داشت در بطری را باز میکرد که صدای ونگ ونگ بچه را شنید .بچه!خانم تالی حتما او را در اقامتگاه خودش نگه داری می کند ان طرف اشپزخانه .خانم تالی از دستورات جیمی کاملا اطاعت کرده بود .درعرض دو روزی که بچه بی اجازه وارد خانهی او شده بود او نه هرگز بچه را دیده و نه صدایش را شنیده بود .جیمی می توانست صدای خانم تالی را بشنود که با لحنی اهنگین و ترانه خوان که زنها عادت دارند با بچه های شیرخوار صحبت کنند با بچه حرف می زد.
او می گفت (چه پسر کوچولوی خشگلی هستی نه؟یک فرشته ای بله فرشته ای.فرشته)
بچه باز هم ونگ ونگ می کرد.جیمی به طرف در باز اتاق خواب خانم تالی رفت و به داخل نگاهی انداخت .بانوی خانه دار از جایی گهواره ای پیدا کرده یا خریده بود و بچه در ان ارمیده بود .خانم تالی به سوی او خم شده بود و طفل شیرخوار دستش را دور انگشت زن مشت کرده بود .(جیمی چه کوچولوی شیطون قویی هستی.بزرگ و قدبلند و خوشگل می شی)و وقتی متوجه شد کارفرمایش درآستانه ی در ایستاده است حیرت زده حرفش را قطع کرد.
او گفت اوه من- اقای مک گریگوربه چیزی احتیاج داشتید که بتوانم برایتان فراهم کنم؟)
(نه)جیمی به طرف گهواره قدم برداشت .(از سر و صدا امدم اینجا)و برای نخستین بار به سوی پسرش نگریست و او را دید .بچه بزرگتر از انی بود که او توقع داشت و خیلی خوشگل و ناز بود.به نظر می رسید که به سوی جیمی می خندید.
(اوه متاسفم اقای مک گریگور .او واقعا بچه ی خوبی است و خیلی هم سالم است انگشتتان را به او بدهیدو احساس کنید که چقدر قوی است .
جیمی بدون گفتم کلامی برگشتو از اتاق خارج شد .
جیمی مک گریگور گروه کارکنانیشامل بیش از پنجاه کارمند داشت که در فعالیت های تجاری مختلف او کار می کردند.
هیچ کارمندی از پسرک نامه رسان تا بالاترین کارمند اجرایی نبود که نداند شرکت کروگر –برنت با مسئولیت محدود نامش را از کجا به دست آورده و همه از کارکردن برای جیمی کاملاغرق در غرور بودند.او اخیرا دیوید بلک ول را استخدام کرده بود پسر شانزده ساله یکی از مباشران خودش که یک امریکایی اهل اورگان بود و برای برای یافتن الماس به افریقا ی جنوبی امده بود .هنگامی که پول بلک ول به اتمام رسیده بود .جیمی او را استخدام کرده بود تا برامور یکی از معاونش نظارت کند.پسر ان مرد یک فصل تابستان برای کار در شرکت به طور موقت استخدام شد و جیمی او را چنان کارمند خوبی یافت که به او شغلی دائمی پیشنهاد کرد .دیوید بلک ول جوانی باهوش و جذاب بودو ابتکار عمل فوق العاده ای داشت.به علاوه جیمی می دانست که او می تواند دهانش را بسته نگاه دارد و به همین علت او را برگزید تا این ماموریت ساده و ویژه را به انجام برساند.
(دیوید می خواهم به مهمانخانه ی خانم اشنز بروی.در انجا زنی به نام مارگارت وندرمرو زندگی می کند)
اگر هم دیوید با نام یا شرایط مارگارت اشنا بود هیچ حالتی دال بر ان نشان نداد(بله.قربان)
(تو فقط باید با او صحبت کنی
.او بچه اش را به بانوی مباشر خانه ی من سپرده است .به او بگوکه می خواهم بچه را امروز بردارد و از خانه من ببرد)
(بله اقا مک گریگور)
نیم ساعت بعد دیوید بلک ول بازگشت .جیمی سرش را از روی میزتحریریش بالا اورد به او نگاه کرد.
(قربان متاسفم که نتوانستم کاری را که خواستید انجام بدهم )
جیمی به پا خاست و پرسید :چرا نتوانستی ؟این که کار بسیار ساده ای بود
(قربان دوشیزه وندرمرو انجا نبود .)
(پس پیدایش کن)
(او دو روز پیش کلیپ دریفت را ترک کرده است.گفتند که قرار است پنج روز دیگر برگردد.اگر مایلید باز هم بپرس وجو بکنم ببینم که.....)
(نه)این اخرین چیزی بود که جیمی می خواست (مهم نیست .ممنون دیوید)
(بله قربان)پسر از دفتر بیرون رفت.
لعنت بر ان زن !هنگام بازگشت ازخیر مقدمی که به او گفته می شودتعجب خواهد کرد .بچه اش را پسش خواهم داد!
همان شب جیمی تنها در منزل غذا می خورد .در اتا ق مطالعه اش در حالنوشیدن براندی بود که خانم تالیبه داخل امد تا درباره ی یک مشکل خانه با او صحبت کند.در وسط یک جمله ناگهان مکث کرد که گوش بدهد و گفت (ببخشید اقای مک گریگور مثل این که جیمیگریه می کند )و با عجله از اتاق بیرون رفت .جیمی جام براندی اش رامحکم روی میز کوبید براندی به اطراف پاشید .
ان بچه نفرین شده !و او انقدر جسارت داشته که بچه اش را جیمیبنامد .او که اصلا شکل جیمی نیست .اصلا شبیه هیچ چیز نیست .
ده دقیقه بعد خانم تالی به اتاق مطالعه بازگشت و دید که مشروب به اطراف پاشیده شده است(برایتان یک لیوان براتدی دیگر بیاورم ؟)
جیمی به سردی گفت:لازم نیست.انچه لازم است این است که شما به خاطر داشته باشی که برای چه کسی کار می کند .دوست ندارم به خاطر ان جانور صحبتم قطع بشود .کاملا روشن شد خانم تالی؟
بله قربان
این بچه ای که شما به خانه اوردهاید هرچه زودتر از این خانه برود به نفع همه ی ماست متوجه شدید ؟
لبهای خانم تالی به هم فشرده شد:بله قربان فرمایش دیگری هم دارید ؟
نه
او برگشت که اتاق را ترک کند .
خانم تالی .....
بله اقای مک گریگور ؟
شما گفتید که گریه می کرد ؟مریض که نیست نه؟
خیر قربان فقط جایش خیس بوده کهنه اش را عوض کردم .
جیمی از تجسم این وضعیت حالت انزجار پیدا کرد.حالش به هم خورد.
(خیلی خوب .کار دیگری ندارم می توانید بروید )
اگر جیمی پی می برد که خدمتکاران خانه ساعتها راجع به اوو پسرش بحث می کنند حتما خیلی به خشم می امد .همه ان ها اتفاق نظر داشتند که ارباب خانه بهطور غیر منطقی رفتار می کند اما همچنین می دانستند که حتی تذکرموضوع به اربابشان به معنای اخراجفوری شان خواهد بود جیمی مردی نبود که نصیحت کسی را با جان ودل بپذیرد .
فردای ان شب جیمی ملاقاتی تجاری داشت که تا دیروقت طول کشید.او روی یک خط اهن تازه سرمایه گذاری کرده بود خط اهن کوتاهی بود که از معادن او در نامیب به دوآر امتداد می یافت و به خط اهن کیپ تاون کیمبر لی متصل می شد و به این ترتیب حمل الماس ها و طلا های او به بندر هزینه ی خیلی کمتری داشت.نخستین خط راه اهن افریقای جنوبی که در سال 1860افتتاح شده بود دانبار را به پوینت متصل می ساخت و پس از ان خطوط تازه ای از کیپ تاون تا ولینگتون کشیده شده بود.خطوط اهن به منزله ی رویدهای پولادینی بودند که اجازه می دادند کالاها و مردم ازادانه در سراسر افریقای جنوبی گردش کنند وجیمی قصد داشت بخشی از این خطوط را در اختیار داشته باشد .این تنها اغاز نقشه های او بود .به خود می گفت پس از ان نوبت کشتی هاست .کشتی های من املاح معدنی را از میان اقیانوس به ان سوی ابها حمل خواهند کرد.
او پس از نیمه شب به خانه رسید لباسش ار از تنش خارج کرد و به بستر رفت .جیمی به یک استاد تزیینات داخلی اهل لندن سفارش داده بود اتاق خوابی بزرگ و خاص یک مرد با تختی عظیم برای او طراحی کند و تختش را در کیپ تاون خراطی و کنده کاری کرده بودند .یک صندوق قدیمی اسپانیایی در گوشه ای از اتاق بود و نیز اتقش دو کمد لباس خیلی بزرگ داشت که بیش از پنجاه دستکت و شلوار و سی جفت کفش را در خود جای می داد . او اهمیتی به لباس نمی داد اما برایش مهم بود که لباس ها ان جا باشند چون روز ها و شبهای زیادی در حالی که کهنه پاره به تن داشت سپری کرده بود.
تازه چرتش گرفته بود که به نظرش امد صدای گریه ای می شنود.روی تخت نشست و گوش داد.صدایی نبود .ایا بچه بود که گریه میکرد ؟نکند از گهواره اش وازگون شده و به زمین افتاده است ؟جیمی می دانست که خانم تالی خواب سنگینی دارد .واقعا خیلی بدمی شد اگر هنگامی که بچه در خانه ی او بود برایش اتفاقی می افتاد.تقصیرش متوجه او می شد.جیمی اندیشید لعنت بر این زن!
او ربدو شامبر و دمپایی اش را پوشیدو راه افتاد و به سمت اتاق خانم تالی رفت .از پشت در بسته ی اتاقاو گوش داد ولی چیزی نتوانست
برزنگی و دیگر سیاهپوستان و ملوانانی بودند که مرخصی شان تمام شده بود و به سرکارشان باز می گشتند . اکثر مسافرها برای نخستین بار بود که سوار قطار میشدند و جو شادی بین انها حکمفرمابود . مارگارت توانسته بود یک صندلی نزدیک پنجره بگیرد ، جایی که جمعیت نتواند به جیمی کوچک زور و فشاری وارد اورد . او انجا نشسته بود و بچه اش را نزدیک خودش نگه داشته بود ، بهادمهای اطرافش بی اعتنا بود ، به زندگی تازه ای که پیش رویش قرار داشت فکر می کرد . کار اسانی نبود . به هر کجا که می رفت ، او زنی ازدواج نکرده با یک بچه بود ، مایه ی ننگی برای جامعه . اما مصمم بود راهی بیابد تا اطمینان حاصل کند که یک زندگی مناسب و شایسته در انتظار پسرش است . او شنید که مامور قطار فریاد زد : همگی سوار شوید !
مارگارت سرش را بالا اورد و جیمیرا دید که انجا ایستاده بود . او با لحنی آمرانه گفت : اثاثت را جمع کن . از قطار پیاده شو .
مارگارت اندیشید ، هنوز فکر می کند می تواند مرا بخرد . این دفعه چقدر پیشنهاد می کنی ؟
جیمی نگاهی به پسرش کرد ، که با حالتی سرشار از ارامش در بازوان مارگارت خفته بود : پیشنهاد می کنم با من ازدواج کنی.
انها سه روز بعد در مراسمی مختصر و خصوصی به عقد ازدواج هم درامدند . تنها شاهد ازدواج انها دیوید بلک ول بود .
طی مراسم ازدواج ، وجود جیمی مک گریور اکنده از احساست گوناگون بود . او مردی بود که به در اختیار گرفتن دیگران و تسلط بر انها عادت کرده بود ، ولی بازیچه قرار گرفته بود . به مارگارت نگاه کرد . او انجا در کنارش ایستادهبود و نسبتا زیبا به نظر می رسید . عشق او و طرد شدنش را به خاطر اورد ، اما این فقط خاطره ای بود ،نه چیزی بیشتر ، خاطره ای سرد و عاری از احساس . او از مارگارت به عنوان ابزار گرفتن انتقام استفاده کرده بود ، و ماگارت برایش وارثی به دنیا اورده بود .
کشیش گفت : اکنون من شما را زنو شوهر اعلام می کنم .می توانید عروس را ببوسید .
جیمی خم شد و لبانش اهسته گونه ی مارگارت را لمس کرد .
سپس گفت : برویم خانه . پسرش منتظر او بود .
هنگامی که به خانه بازگشتند ، جیمی اتاق خوابی در یکی از عمارت های جانبی را به مارگارت نشان داد .
به مارگارت گفت : این اتاق خواب توست .
-بله فهمیدم .
-بانوی مباشر دیگری برای خانه استخدام می کنم و خانم تالی را صرفا به مراقبت از جیمی می گمارم. اگر چیزی احتیاج داشتی ، به دیوید بلک ول بگو .
مارگارت احساس می کرد مورد ضرب و شتم جیمی قرار گرفته است. جیمی با او مثل مستخدمه ای رفتار می کرد . اما مهم نبود ، پسرم نام خانوادگی گرفته است . همین برای من کافی است .
جیمی برای شام به خانه باز نگشت . مارگارت منتظرش شد ، اماسرانجام تنها شام خورد . ان شب در بسترش بیدار ماند ، هر صدایی را در خانه با هشیاری می شنید . ساعت چهار صبح ، بالاخره به خواب رفت . اخرین فکرش این بودکه از خودش می پرسید او چه کسی را در خانه مادام اگنس برگزیده است .
در حالی که رابطه ی مارگارت با جیمی از زمان ازدواجشان تغییری نکرد ، در عوض رابطه اش با مردم شهر کلیپ دریفت دچارتغییر ماهیت اعجاب اوری شد . او در عرض یک شب از فردی مطرود و بی خانمان به بانوی شماره ی یک شهر و داورمحافل اجتماعی مبدل گشت . اکثر مردم شهر به خاطر امرار معاششان به نحوی یا به دلیلی به جیمی مک گریور و شرکت کروگر -برنت با مسئولیت محدود، وابستهبودند . انها به این نتیجه رسیدند کهاگر مارگارت وندرمرو انقدر لیاقت همسری جیمی مک گریور را داشته است ، پس استحقاق شهر انها را همدارد . اکنون هنگامی که مارگارت جیمی کوچولو را برای گردشی در شهر بیرون می برد ، با لبخندها و احوالپرسی های شادمانه و صمیمانهروبرو می شد . از هر طرف دعوتش می کردند . به مهمانی ها ی صرفچای و عصرانه ، ناهار و شامهایی به نفع بنگاه های خیریه دعوت می شد و از او درخواست می کردند انجمنهای شهری را سرپرستی کند .هر گاه مارگارت مویش را به سبکمتفاوتی درست می کرد ، دهها زن در شهر بلافاصله از سبک او پیروی می کردند . او پیراهن زرد تازه ای ...
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
ارسالها: 1329
#32
Posted: 3 Jun 2012 08:06
مي خريده و ناگهان پيراهن هاي زرد محبوب همه واقع مي شد . مارگارت چاپلوسي آنها را به همان صورتي مي پذيرفت که خصومتشانرا پذيرفته بود با وقار و متانتي آرام .
جيمي تنها به اين خاطر به خانه مي آمد تا وقتش را با پسرش بگذراند . رفتار او نسبت به مارگارت همچنان خشک و مودبانه باقي ماند . هر روز صبح سر ميز صبحانه ، مارگارت نقش يک همسر خوشبخت را جلوي خدمتکاران بازيمي کرد ، عليرغم بي تفاوتي و سردي مردي که در آن سوي ميز روبروي او نشسته بود . اما بعد از اين که جيمي مي رفت و او به اتاقش پناه مي برد ، خيس عرق مي شد . از خودش متنفر بود . غرورش کجا رفته بود ؟ او خوب مي دانست که هنوز جيمي را دوست دارد. به خود مي گفت ، من هميشه او رادوست خواهم داشت . خدا کمکم کند .
جيمي براي يک اقامت سه روزه يبازرگاني در کيپ تاون بود . همچنان که از هتل سلطنتي ( رويال )مي آمد ، يک کالسکه ران سياه پوست يونيفورم پوش جلو آمد و گفت : قربان ، کالسکه مي خواهيد؟
جيمي گفت : نه پياده مي روم .
و باندا فکر کرد شايد شما دوست داشته باشيد کالسکه سوار شويد .
جيمي ايستاد و نگاه تندي به کالسکه ران کرد : باندا ؟
بله ، آقاي مک گريگور .
جيمي سوار کالسکه شد . کالسکه ران شلاقش را بلند کرد وآنها راه افتادند . جيمي در صندلي عقب نشسته بود و به پشت بله داده بود ، به باندا فکر مي کرد ، به جسارتش ، دوستي اش . طي دو سال گذشته بارها سعي کرده بود او را پيدا کند ، اما موفق نشده بود . حالا براي ملاقات و ديدن دوستش در راه بود .
راننده کالسکه را به سمت ساحل هدايت کرد ، و جيمي بلافاصله دانست که آنها به کجا مي روند . پانزده دقيقه بعد کالسکه جلوي يک انبار متروکه جايي که زماني جيمي و باندا نقشه شان را براي رفتن به ناميب طراحي کرده بودند ، توقف کرد . جيمي به خودگفت ، چه احمقهاي جوان بي پروايي بوديم . از کالسکه پياده شد و داخل انبار شد . باندا منتظرش بود . او درست شکل سابقش بود ،با اين تفاوت که حالا کت و شلوارو پيراهن و کراوات مرتبي به تن داشت .
آنها روبروي هم ايستاده بودند و خاموش به هم لبخند مي زدند ، سپس همديگر را در آغوش کشيدند .
جيمي لبخند زنان گفت : خوشبخت ومرفه به نظر مي رسي .
باندا سرش را به نشانه تاييد تکان داد و گفت : وضعم بدک نيست . آن مزرعه اي را که راجع بهش صحبت کرديم ، خريدم . صاحب همسر و دو فرزند پسر هستم و محصول گندم بار مي آورم و شتر مرغ پرورش مي دهم .
شتر مرغ ؟
پر ِ شتر مرغ پول زيادي عايدم مي کند .
آها . باندا ، مي خواهم خانواده ات را ملاقات کنم .
جيمي به خانواده خودش در اسکاتلند انديشيد و اينکه چقدر دلش براي آنها تنگ شده بود . او به مدت چهار سال از خانه اش دور ماندهبود .
خيلي سعي کردم تو را پيدا کنم .
سرم شلوغ بود ، جيمي . باندا نزديکتر شد . بايستي تو را مي ديدم تا بهت هشداري بدهم . مشکلي برايت پيش خواهد امد .
جيمي به دقت به چهره او نگريست و گفت : چه جور مشکلي ؟
آن مردي که در زمين هاي ناميب کار مي کند - هانس زيمرمن - آدم خيلي بدي است . کارگرها از او متنفرند . آنها درباره ترک کردن کارشان حرف مي زنند . اگر اين کار را بکنند ، نگهبانهاي تو سعي خواهند کرد جلوشان را بگيرند و شورشي به پا خواهد شد.
جيمي نگاهش را اصلا از چهره باندابرنگرفت .
به خاطر مي اوري که زماني نام مردي را به تو متذکر شدم - جان تتگو جاباوو ؟
بله . او يک رهبر سياسي است . درباره اش مطالبي خوانده ام . توفانيدر کشور برپا کرده است .
من يکي از پيروان او هستم .
جيمي سرش را به نشانه تاييد پايين آورد و وعده داد : بله متوجه هستم . هر کاري که لازم باشد انجام خواهم داد .
بسيار خوب . جيمي ، تو مرد مقتدريشده اي ، خوشحالم .
متشکرم ، باندا .
و پسر بچه ي خوشگلي هم داري .
جيمي نمي توانست حيرتش را پنهان کند : از کجا اين را مي دانستي ؟
دوست دارم رد دوستانم را دنبال کنم . باندا به پا خاست . "جيمي ، جلسهاي دارم که بايد به آنجا بروم . به آنها خواهم گفت که اوضاع در ناميب رو به راه خواهد شد " .
"بله ، به آن رسيدگي خواهم کرد. او مرد سياه درشت هيکل را تا دم در دنبال کرد . " کي دوباره تو را خواهم ديد ؟
باندا لبخندي زد و گفت : همين دور وبرها هستم . به اين آساني ها نمي تواني از شر من خلاص بشوي .
و باندا رفته بود .
جيمي در بازگشت به کليپ دريفت به دنبال ديويد بلک ول جوان فرستاد . آيا تازگي ها مشکلي در اراضي ناميب پيش آمده است ، ديويد ؟
ديويد گفت : خير ، آقاي مک گريگور . بعد با ترديد افزود : اماشايعاتي شنيده ام که شايد مشکليبه وجود بيايد .
مباشر آنجا هانس زيمرمن است . تحقيق کن ، ببين آيا با کارگرها بدرفتاري مي کند يا نه . اگر بد رفتاري مي کند ، جلوي اين کارش را بگير . مي خواهم خودت به آنجابروي و از نزديک اوضاع را بررسي کني .
فردا صبح عازم آنجا خواهم شد .
هنگامي که ديويد به اراضي الماسخيز ناميب رسيد ، به مدت دو ساعت به آرامي و با خونسردي بانگهبانها و کارگرها صحبت کرد . آنچه شنيد سخت مايه غضبش شد . وقتي مطالبي که مي خواست بداند دستگيرش شد ، به ديدن هانس زيمرمن رفت .
هانس زيمرمن يک غول مجسم بود .او صد و پنجاه کيلو وزن داشت و قدش 195 سانتيمتر بود . چهره اي عرق کرده و شبيه به خوک و چشماني خون آلود داشت و يکي از نفرت انگيزترين موجوداتي بود که ديويد بلک ول در طول عمرش ديده بود . او همچنين يکي از لايق ترين مباشراني بود که توسط شرکت کروگر - برنت با مسئوليت محدود استخدام شده بود . وقتي ديويد داخل شد ، او پشت ميزش در آن دفتر کوچک نشسته بود ، اتاق را با آن هيکل گنده اش کوچک جلوه مي داد .
زيمرمن به پا خاست و با ديويد دست داد : " آقاي بلک ول ، از ديدنتان خوشحالم . بايد به من خبر مي داديد که به اينجا مي آييد" .
ديويد مطمئن بود که موضوع آمدن او کمي پيش به گوش زيمرمن رسيده و او خودش را تا اندازه اي آماده کرده است .
ويسکي ميل داريد ؟
نه، ممنونم .
زيمرمن در صندلي اش به عقب تکيه داد و لبخند زنان گفت : از دست من چه کاري براي شما ساخته است ؟ آيا به اندازه کافي الماس استخراج نمي کنم که رييس را راضي کند ؟
هر دو مرد مي دانستند که ميزان توليد الماس در آنجا عالي است . "من از سياه برزنگي هايم بيشتر از هر کس ديگري در شرکت کار مي کنم "، اين جمله اي بود که زيمرمن با آن فخر مي فروخت .
ديويد گفت : درباره شرايط اينجا شکاياتي دريافت کرده ايم .
لبخند از چهره آن مرد محو شد . " چهنوع شکاياتي ؟ "
" که با مردان اينجا بدرفتاري مي شود و ... "
زيمرمن يکدفعه به پا خاست و با چالاکي حيرت آوري خودش راببینند،که در صفی که حداقل پنج کیلومتر طول داشت به سرعت تمام می تاختند.تعدادشان شاید بیش از نیم میلیون راس بود،و هر چیزی را که در مسیرشان قرار داشت لگدمال و نبود می کردند و می رفتندو در نتیجه این هجوم بی وقفه جنازه صدها حیوان کوچک در مسیر بر جای ماند.خرگوشهای صحرایی،مارها،شغالها و مرغهای شاخدار در زیر ضربات مرگبار سم غزالها خرد و خمیر شدند.هوا پر از گرد و غبار بود و صدای غرش جانوران به گوش می رسید،و هنگامی که بالاخره عبور غزالها پایان یافت،جیمی پیش خود چنین تخمین زد که گذر آهوان از این مسیردست کم سه ساعت به طول انجامیده است.
در ششمین سال تولد جیمی،پدرش گفت:می خواهم هفته آینده تو را با خود به کیپ تاونببرم و به تو نشان بدهم که یکشهر واقعی چگونه است.
جیمی پرسید:می شود مادر هم همراهمان بیاید؟او شکار و تیراندازی را دوست ندارد،اما شهرهای بزرگ را دوست دارد.
پدر دستی به سر پسر کشید و موهایش را پریشان ساخت و گفت:او اینجا سرش خیلی شلوغ است،پسرم.فقط ما دو نفر آقایان می رویم،باشد؟
پسر از این واقعیت که پدر و مادرش اینقدر دور از هم به نظر می رسیدند،آشفته خاطر و آزرده بود،اماآن موقع مساله را درک نمی کرد.
آنها سفر را با واگن خصوصی جیمی که در خط راه آهن قرار می گرفت و به لکوموتیو اصلی وصل می شد انجام دادند.تا سال 1891،راه آهن به وسیله شاخص و ممتاز سفر در آفریقای جنوبی تبدیل شده بود،چراکه سفر با قطار ارزان،مطمئن و سریع بود.واگن خصوصی جیمی که به سفارش او ساخته شده بود دارای بیست و یک متر طول بود و چهار کوپه پنجره دار داشت که دوازده نفر را در خود جای می دادند،به علاوه سالنیکه می شد به عنوان دفتر از آن استفاده کرد.همچنین یک قسمت غذاخوری،یک اتاق مخصوص صرف مشروبات و یک آشپزخانه کاملا مجهز داشت.کوپه های قطار جیمی دارای تخت های ساخته شده از فلز برنج،چراغهای گازی و پنجره های عریض برای تماشای مناظر بیرون بودند.
پسر کوچولو پرسید:پس مسافرها کجا هستند؟
جیمی خندید و گفت:مسافرهای آن ما هستیم.این قطار توست،پسرم.
جیمی کوچک بیشتر مدت سفر را به خیره شدن به مناظر پشت پنجره گذراند،از وسعت بی پایان سرزمینی که با سرعت از میان آن عبور می کردند غرق در حیرت بود.
پدرش به او گفت:اینجا سرزمین خداوند است.او آن را پر از سنگهایمعدنی ارزشمند کرده تا ما از آنها بهره برداری کنیم.همه آن املاح گرانبها در دل زمین نهفته اند،منتظر آنند که کسی کشفشان کند.جیمی،آنچه تا به حال پیدا شده،تنها آغاز کار است.
هنگامی که آنها به کیپ تاون رسیدند،جیمی کوچک از ازدحام جمعیت و ساختمانهای غول آسا دچارترس آمیخته به احترام شد.جیمی پسرش را به سمت جنوب شهر بهمحل استقرار خطوط کشتیرانی مک گریگور بود،و به نیم دو جین کشتی هایی که دربند در حال بارگیری یا تخلیه بار بودند اشاره کرد و گفت:آن کشتی ها را می بینی؟آنها به ما تعلق دارند.
هنگامی که آنها به کلیپ دریفتبازگشتند،جیمی کوچک از همه آنچه که دیده بود و اخباری که شنیده بود،با هیجان شروع به تعریف کرد.پسرک گفت:پاپا،صاحب همه شهر است!مامان کاشکی بودی و می دیدی،حتما از آنجا خیلی خوشت می آمد.دفعه بعد همراه ما می آیی و شهر را می بینی.
مارگات پسرش را محکم به خود فشرد و گفت:بله،عزیزم.
جیمی شبهای بسیاری را خارج از خانه می گذراند،و مارگات می دانست که او در خانه مادام اگنس است.وی شنیده بود که جیمی برای یکی از زنهای آنجا،خانه ای خریده تا بتواند به طور خصوصی و در خفا ملاقاتش کند.مارگات راهی نداشت که بفهمد آیا این شایه صحت دارد یا خیر.تنها می دانست که آن زن هر کسی که بود،دلش می خواست او را بکشد.
مارگات برای آن که دیوانه نشود وسلامتی عقلانی اش را حفظ کند،خودش را وادار ساخت تا تفننی در شهر برای خود پیدا کند.او برای ساختن یک کلیسا ازنیکوکاران پول جمع آوری کرد و ماموریتی مذهبی را به عهده گرفت تا به خانواده های جویندگان الماس که در نیاز و تنگدستی شدید به سر بردند کمکی بکند.از جیمی خواست که یکی از قطارهایش را به حمل جویندگان به طور مجانی اختصاص دهد تا موقعی که پول و امیدشان ته می کشد بتوانند با آن قطار به کیپ تاون بازگردند.
جیمی غرولندکنان گفت:خانم،تو ازمن می خواهی پولم را دور بریزم؟بگذار آنها از همان راهی که آمده اند پیاده برگردند.
مارگات مشاجره می کرد:آنها دیگر نای پیاده رفتن ندارند.و اگر هم در شهر بمانند،مردم شهر بایستی هزینه پوشاک و تغذیه آنها را متحمل بشوند.
جیمی بالاخره خرناسی کشید و گفت:اما این فکر احمقانه ای است.
-ممنونم،جیمی.
جیمی مارگات را تماشا کرد که با حالتی باشکوه از دفترش بیرون رفت،و علیرغم میل باطنی اش از داشتن همسری چون او احساس غرور کرد.به خودش گفت،زن هر کسی که می شد،همسر لایقی برای او بود.
نام زنی که جیمی خانه ای برایش خریده بود،مگی بود،زن روسیی زیبایی که در آن روز مهمانی مادام اگنس به افتخار مارگات،در کنار مارگات نشسته بود.جیمی فکر می کرد،که چقدر عجیب و غریب است که زنی که او از خانه مادام اگنس برگزیده همنام همسرش است.آنها اصلا وجه اشتراکی با هم نداشتند.این مگی یک دختر موطلایی بیست و یک ساله با صورتی خوشگل و بانمک بود که به مادهببری وحشی می مانست.جیمی برایگرفتن این دختر از مادام اگنس پول خیلی خوبی به او داده بود،و ماهانهمستمری سخاوتمندانه ای هم به مگی پرداخت می کرد.او هنگامی که از آن خانه کوچک و تازه دیدن می کرد خیلی مراقب و محتاط بود.همیشه شبها به آنجا می رفت و مراقب بود کسی او را در حال ورود به خانه نبیند.در واقع،عده زیادی او رادر حال ورود و خروج از خانه می دیدند،اما هیچ کس اهمیتی نمی داد که راجع به آن صحبت و اظهار نظری بکند.آنجا شهر جیمی مک گریگور بود،و او حق داشت هر کاری دلش می خواست انجام بدهد.
در آن شبانگاه بخصوص،به جیمی چندان خوش نمی گذشت.به آن خانه رفته بود و امیدوار بود شب دلپذیری را سپری کند،اما مگی بدعنق و کسل بود.او روی عرض رختخواب بزرگ با دلخوری دراز کشیده بود،ربدوشامبری سرخ رنگ به تن داشت.گفت:از حبس شدن در این خانه لعنتی خسته شده ام.مثل این است که برده تو هستم یا چیزی شبیه این!حداقل در خانه مادام اگنس همیشه یک خبری بود. چرا به سفر که می روی مرا هیچوقت همراه خودت نمی بری؟
-مگی،برایت که توضیح دادم.من نمی توانم...
مگی روی تخت بالا جهید و با حاتی گستاخانه مقابل او ایستاد.جامه اش آشفته و نامرتب بود و یقه اش باز شده بود:مزخرف می گویی!هرجامی روی پسرت را با خودت می بری.من به خوبی پسرت نیستم کهبا من همسفر شوی؟
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
ارسالها: 1329
#33
Posted: 3 Jun 2012 08:09
214-215
جیمی گفت نه لحن صدایش به طور هشدار دهنده ای ارام بود (تو به خوبی اون نیستی )سپس به طرف پیشخان مشروبات رفت و برای خودش براندی ریخت این چهرمین لیوانش بود-خیلی بیشتر از ان چه معمولا هر شب می نوشید.
مگی نعره کشید :من برایت هیچ ارزشی ندارم .یک ادم احمق بی ارزشم .سرش را به عقب خم کرد وبا حالتی تمسخر امیز خندید:
اسکاچلندی بزرگ واخلاقی !
اسکاتلندی –نه اسکاچلندی.
به خاطر خدا می شود از این همه ایرادگرفتن از من دست برداری؟هر کاری من می کنم از نظر تو به اندازه ی کافی خوب نیست .فکر کردی کی هستی پدر نفرین شده من؟
جیمی به اندازه ی کافی حرف های مهمل شده از مگی شنیده بود فردا صبح می توانی به خا نه ی مادام اگنس بر گردی .بهش می گویم تو به انجا برمی گردی.کلاهش را برداشت و به طرف در رفت .
تو جانور!نمی توانی به این راحتی از دست من خلاص بشوی!او در حالیکه از خشم دیوانه و وحشی شده بود جیمی را دنبال کرد .
جیمی در استانه ی در لحظه ای ایستاد .همین الان خلاص شدم و در تاریکی شب ناپدید شد.
جیمی در کمال حیرت دریافت که با حالتی متزلزل راه می رود .ذهنش تیره و تار بود.شاید بیش از چهار براندی نوشیده بود.مطمئن نبود .او به مگی طناز و زیبا که ان شب رویبستر دراز کشیده بود اندیشید و این که اول چطور سر به سرش گذاشته و با او از در شوخی وارد شده بود سپس با او دعوا کرده و رهایش ساخته بود .نوازشش کرده بود در گوشش نجواهای عاشقانه سرداده بود تا ان که او مشتاقش شدهبود .و سپس نزاع را اغاز کرده و او را در تب و تاب و ناراضی نگه داشته بود.هنگامی که جیمی به خانه رسید وارد سرسرای جلویی شد و همچنان که به سوی اتاقش می رفت از جلوی در بسته اتاق خواب مارگارت همسرش گذشت.از زیر در نور کمی به بیرون می تابید.مارگارت هنوز بیدار بود .جیمی ناگهان شروع به تجسم او کرد که حتما لباس منزل زیبایی بر تن داشت.چهره ی زیبای مارگارت را در نظر اورد که در اولین روز های اشناییدر زیر درختان در کرانه رود ارانژ ارمیده بود .در حالی که الکل ترغیب و راهنمایی اش می کرد در اتاق مارگارت را گشود و داخل شد.
مارگارت در بستر دراز کشیده بودزیر نور چراغ گازی مطالعه می کرد.با تعجب سرش را بالا اورد و به او نگریست .جیمی..اتفاقی افتاده؟
این که خواستم با زنم در اتاقش دیداری بکنم ؟کلماتش را کشیده ادا می کرد.
مارگارت پیراهن منزل زیبایی به تن داشت .خدای من او چقدر زیباست!جیمی به طرف تخت رفت
مارگارت با چشمانی از فرط حیرتگشاد شده بود از بستر بیرون پرید :چی کار می کنی؟
جیمی در را با لگد پشت سرش بست و به طرف او رفت .لحظه ای بعد مارگارت روی تخت نشست و جیمی در حالی که نگاهش می کرد گفت:اوه خیلی می خواهمت مگی.
در پریشان حالی مستانه ی او کاملا مطمئن نبود که کدام مگی را می خواهد .چقدر با مگی جدال می کرد!بله این گربه وحشی کوچولوی او بود می خندید تا ان که بالاخره زنارام گرفت گویی به ارامش درونی رسیده بود .سپس با حالتی رویایی به وی خیره شد و نجوا کرد :اوه عزیزم جیمی عزیز من چقدر به تو احتیاج دارم و جیمی با خود اندیشید نباید اینقدر نسبت به تو بد جنسی می کردم .فردا صبح بهتمی گویم که نباید به خانه مادام گنس برگردی.... صبح که مارگارت از خواب برخاست .در بستر تنها بود .هنوز می توانست اندام قوی و مردانه جیمی را در کنار خود حس کند و گفته اش را در گوشش
216-217
می شنید که می گفت اوه خیلی می خواهمت مگی .و وجودش از لذتی سرکش و تمام عیار اکنده شد.او در تمام این مدت درست فکر میکرد .جیمی واقعا دوستش داشت .ارزش این همه انتظار کشیدن این همه سالها تحمل درد و تنهایی و تحقیر را داشت .
مارگارت بقیه طول روز را در حالتی شعف امیز سپری کرد. به حموم رفت و موهایش را شست و درباره اینکه چه لباسی بپوشد که جیمی را بیشتر خوشنود کند ده بار تصمیمش را عوض کرد.اشپز را به دنبال کاری بیرون فرستاد تا خودش بتواند غذا های مورد علاقه ی جیمی را اماده کند. چندین با ر میز اتاق غذا خوری را چید و تغیرش داد تا ایکه سرانجام از محل قرار گرفتن شمعها و گلها احساس رضایت کرد.می خواست ان شب یک شب بی نظیر و استثنایی برای هردویشان باشد.
جیمی برای صرف شام به خانه نیامد .و اصلا تمام شب در خانه پیدایش نشد مارگارت در اتاق مطالعه به انتظارش تا ساعت سه صبح بیدار نشست و بعد تنها به بستررفت.
هنگامی که فردای ان شب جیمیبه خانه امد مودبانه به سوی مارگارت سر تکان داد و به طرفاتاق پسرش رفت .مارگارت با پریشانی و بهت با نگاهی خیره اورا دنبال می کرد و اهسته برگشت تا به تصویر خودش در اینه بنگرداینه به او می گفت که او هرگز زیبا تر از او نبوده است اما هنگامی که دقیق تر و از نزدیکه نگریست چشمها را نشناخت .انها چشم ها ی یک بیگانه بودند .
دکتر تیگر با چهره ای بشاش گفت:بسیار خوب خانم مک گریگورخبر فوق العاده ای برایتان دارم شما به زودی صاحب فرزندی خواهید شد .مارگارت شوکی ناشی از کلمات دکتر را که بر او وارد امد احساس کرد و نمی دانست که بخنددیا گریه کند. خبر فوق العاده ؟اوردن فرزندی دیگر به این زناشویی بدونعشق ناممکن است. او بیش از این نمی توانست تحقیر را تحمل کند.باید راه گریزی پیدا می کرد.و درست موقعی که به این موضوع میاندیشید هجوم ناگهانی حالت تهوع را احساس کرد که باعث شد دا نه های عرق بر صورتش بنشینند .
دکتر تیگر گفت:تهوع صبحگاهی ؟
کمی.
دکتر تعدادی قرص به مارگارت داد:اینها رو بخورید .کمک می کنند.خانم مک گریگور شما در وضعیتی عالی هستید .هیچ موردی برای نگرانی وجود ندارد .همین الان به خانه می روید و خبرخوش را به شوهرتان می دهید
مارگارت با بی حالی گفت:بله همین کار را خواهم کرد.
ان ها دور میز نشسته و در حال صرفشام بودند که مارگارت گفت:امروز
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
ارسالها: 1329
#34
Posted: 3 Jun 2012 08:17
از 214 تا 233
جیمی گفت: «نه.» لحن صدایش به طور هشداردهنده ای آرام بود.«تو به خوبی او نیستی.» سپس به طرف پیشخان مشروبات رفت و برای خودش براندی ریخت. این چهارمین لیوانش بود ـ خیلی بیشتراز آنچه معمولاً هر شب می نوشید.
مگی نعره کشید: « من برایت هیچارزشی ندارم. یک آدم احمق بی ارزشم.» سرش را به عقب خم کرد و با حالتی تمسخرآمیز خندید:«اسکاچمندی بزرگ و اخلاقی!»
«اسکاتلندی ـ نه اسکاچمندی.»
«به خاطر خدا می شود از این همه ایراد گرفتن از من دست برداری؟ هرکاری من می کنم از نظر تو به اندازۀ کافی خوب نیست. فکر کردی کی هستی، پدر نفرین شده من؟»
جیمی به اندازه کافی حرفهای مهمل از مگی شنیده بود. « فردا صبح می توانی هب خانه مادام اگنس برگردی. بهش می گویم تو به آنجا بر می گردی.» کلاهشرا برداشت و به طرف در رفت.
«تو جانور! نمی توانی به این راحتی از دست من خلاص بشوی!» او در حالی که از خشم دیوانه و وحشی شده بود، جیمی را دنبال کرد.
جیمی در آستانه در لحظه ای ایستاد."همین الان خلاص شدم.» و در تاریکی شب ناپدید شد.
جیمی در کمال حیرت دریافت که با حالتی متزلزل راه می رود. ذهنش تیره و تا ربود. شاید بیش از چهار لیوان براندی نوشیده بود. مطمئن نبود، او به مگی طناز و زیبا که آن شب روی بستر دراز کشیده بود اندیشید و این که اول چطور سربه سرش گذاشته و با او از در شوخی وارد شده بود.، سپس با او دعوا کرده و رهایش ساخته بود. نوازشش کرده بود، در گوشش نجواهای عاشقانه سر داده بد، تا آن که او مشتاقش شده بود و سپسنزاع را آغاز کرده و او را در تب و تاب و ناراضی نگه داشته بود.
هنگامی که جیمی به خانه رسید، وارد سرسرای جلویی شد و همچنان که به سوی اتاقش می رفت، از جلوی در بستۀ اتاق خواب ماگارت همسرش گذشت. از زیر در نور کمی به بیرون می تابید. مارگارت هنوز بیدار بود. جیمی ناگهان شروع به تجسم او کرد، که حتماً لباس منزل زیبایی بر تنداشت. چهرۀ زیبای ماگارت را در نظر آورد که در اولین روزهای آشناییدر زیر درختان در کرانه رود اَرانژ آرمیده بود. در حالی که الکل ترغیب و راهنمایی اش می کرد، درِ اتاقِ مارگارت را گشود و داخل شد.
ماگارت در بستر دراز کشیده بود، زیر نور چراغ گازی مطالعه می کرد. با تعجب سرش را بالا آوردو به او نگریست. «جیمی... اتفاقی افتاده؟»
«این که خواستم با زنم در اتاقش دیداری بکنم؟» کلماتش را کشیده ادا می کرد.
مارگارت پیراهن میزل زیبایی به تن داشت. خدای من، او چقدر زیباست! جیمی به طرف تخت رفت.
مارگارت با چشمانی که از فرط حیرت گشاد شده بود، از بستر بیرون پرید:«چی کار می کنی؟»
جیمی در را با لگد پشت سرش بست و به طرف او رفت. لحظه ای بعد مارگارت روی تخت نشست و جیمی در حالی که نگاهش می کرد، گفت: «اوه، خیلی می خواهمت، مگی.»
در پریشان حالی مستانه، او کاملاً مطمئن نبود که کدام مگی را می خواهد. چقدر با مگی جدال می کرد! بله، این گربه وحشی کوچولوی او بود. می خندید تا آن که بالاخره زن آرام گرفت؛ گویی به آرامش درونی رسیده بود. سپس با حالتی رؤیای به وی خیره شد و نجوا کرد: «اوه عزیزم، جیمی عزیز من، چقدر به تو احتیاج دارم.» و جیمی با خود اندیشید، نباید اینقدر نسبت به تو بدجنسی می کردم. فردا صبح بهت می گویم که نبایدبه خانه مادام اگنس برگردی...
صبح که ماگارت از خواب برخاست، در بستر تنها بد. هنوز می توانست اندام قوی و مردانه جیمی را در کنار خود حس کند و گفته اش را در گوشش می شنید که می گفت، اوه، خیلی می خواهمت، مگی. و وجودش از لذتی سرگش و تما عیار آکنده شد. او درتمام این مدت درست فکر می کرد.جیمی واقعاً دوستش داشت. ارزش اینهمه انتظار کشیدن، این همه سالها تحمل درد و تنهایی و تحقیر را داشت.
مارگارت بقیه طول روز را در حالتی شعف آمیز سپری کرد. به حمام رفت و موهایش را شست و درباره اینکه چه لباسی بپوشد که جیمی را بیشتر خوشنود کند، ده بار تصمیمش را عوض کرد. آشپز را به دنبال کاری بیرون فرستاد تا خودش بتواند غذاهای مورد علاقۀ جیمی را آماده کند. چندین بار میز اتاق غذاخوری را چید و تغییرش داد تا این که سرانجام از محل قرار گرفتن شمعها و گلها احساس رضایت کرد. می خواست آن شب، یک شب بی نظیر و استثنایی برای هر دویشان باشد.
جیمی برای صرف شام به خانه نیامد. و اصلاً تمام شب در خانه پیدایش نشد. ماگارت در اتاق مطالعه به انتظارش تا ساعت سه صبح بیدار نشست، و بعد تنها به بستر رفت.
هنگامی که فردای آن شب جیمیبه خانه آمد، مؤدبانه به سوی مارگارت سر تکان داد و به طرفاتاق پسرش رفت. مارگارت با پریشانی و بهت، با نگاهی خیره او را دنبال کرد و آهسته برگشت تا به تصویر خودش در آینه بنگرد. آینه به او می گفت که او هرگز زیباتر از این نبوده است، اما هنگامی که دقیقتر و از نزدیک نگریست چشمها را نشناخت. آنها چشمان یک بیگانه بودند.
فصل 10
دکتر تیگر با چهره ای بشاش گفت: «بسیار خوب خانم مک گریگور، خبر فوق العاده ای برایتان دارم. شما به زودی صاحب فرزندی خواهید شد.»
مارگارت شوک ناشی از کلمات دکتر را که بر او وارد آمد، احساسکرد و نمی دانست که بخندد یا گریه کند. خب رفوق العاده؟ آوردن فرزندی دیگر به این زناشویی بدونعشق ناممکن بود. او بیش از این نمی توانست تحقیر را تحمل کند.باید راه گریزی پیدا می کرد و درست موقعی که به این موضوع میاندیشید، هجوم ناگهانی حالت تهوع را احساس کرد که باعث شددانه های عرق بر صورتش بنشیند.
دکتر تیگر گفت: «تهوع صبحگاهی؟»
«کمی.»
دکتر تعدادی قرص به مارگارت داد: «اینها را بخورید، کمک می کنند. خانم مک گریگور، شما در وضعیتی عالی هستید. هیچ موردی برای نگرانی وجود ندارد. هیمن الان به خانه می روید و خبر خوش را به شوهرتان می دهید."
مارگارت با بی حالی گفت:«بله، همین کار را خواهم کرد.»
آنها دور میز نشسته و در حال صرف شام بودند که مارگارت گفت:« امروز نزد دکتر رفتم. به زودی صاحب فرزند دیگر خواهیم شد.»
جیمی بدون گفتن کلمه ای، دستمال سفره اش را که به یقه پیراهنش آویخته بود جدا کرد وب ه زمنی انداخت، از روی صندلی شا
برخاست و با شتاب از اتاق خارج شد. این لحظه ای بود که ماگارت دریافت به همان شدتی که می تواند عاشق جیمی مک گریگور باشد، می تواند از او متنفر هم باشد.
آن حاملگی، دوران دشواری بود، ومارگارت بیشتر وقتش را ضغیف و خسته در بستر می گذراند. او ساعتی پس از ساعتی آنجا دراز می کشدی، به رویا و خیالبافی می پرداخت، جیمی را مجسم می کرد که جلوی او به زانو افتاده بود و برا یبخشیده شدنش التماس می کرد، و باز هم دیوانه وار به او عشق می ورزید. اما اینها فقط تخیلات بودند. واقعیت این بود که او به دام افتاده بود. جایی را نداشت که برود، و حتی اگر می توانست آنجا را ترک کند، جیمی هرگز به او اجازه نمی داد پسرشرا با خودش ببرد.
جیمی اکنون هفت ساله بود، یک پسر خوشگل و سالم، بسیار باهوش و تا اندازه ای بذله گو. تازگی ها به مادرش نزدیکتر شده بود، گویا نگون بختی را به نحوی در او حس کرده بود. در مدرسه کاردستی و هدایای کوچک برا یمادرش درست می کرد و به خانه می آورد، و مارگارت به دیدن آن هدایا لبخند می زد و از او تشکر می کرد و سعی می کرد از افسرده حالی خارج شود. هنگامی که جیمیکوچولو از مادرش می پرسید که چرا پدر اغلب شبها بیرون از منزل می ماند و هرگز مارگارت را با خود بیرون نمی برد، مارگارت جواب می داد: «جیمی، پدرت مرد خیلی مهمی است، کارهای مهمی انجام می دهد، و سرش هم خیلی شلوغ است."
ماگارت به خود می گفت، آنچه بین پدر او و من است مشکل من است، و اجازه نخواهم داد که جیمی به این سبب از پدرش متنفر بشود.
بارداری ماگارت واضح تر و عیان تر می شد. هنگامی که به خیابان می رفت، دوستان و آشنایان جلویش را می گرفتند و می گفتند: «مدت زیادی به وضع حمل نمانده، اینطور نیست، خانم مک گریگور؟ شرط میبندم که یک پسر خوشگل دیگر مثل جیمی کوچولو به دنیا خواهید آورد. شوهرتان باید خیلی خوشحال باشد.»
بعد پشت سرش می گفتند:«زن بیچاره، چقدر نزار و افسرده است ـ حتماً راجع به آن روسپی که شوهرش به عنوان رفیقۀ خود برگزیده است. چیزهایی شنیده است...»
مارگارت سعی می کرد جیمی کوچولو را برای تولد صفلی که در شکم داشت، آماده کند.«عزیزم، به زودی توصاحب یک برادر یا خواهر کوچولو خواهی شد. آن وقت، یک نفر را داری که بتوانی تمام مدت با او بازی کنی. آیا این عالی نیست؟»
جیمی مادرش را بغل کرد و گفت:«مامان، خوشحالم که تو دوست تازه ای پیدا می کنی."
و مارگارت خیلی سعی کرد تا از ریزش اشکهایش جلوگیری کند.
دردهای زایمان ساعت چهار سبح آغاز شد. خانم تالی به دنبال هانا فرستاد، و بچه هنگام پهر متولد شد. نوزاد یک دختر کوچولوی سالمبود، با دهانی شبیه دهان مادرش و چانه ای مثل چانه پدرش، و موهای مشکی بلندی که دور صورت قرمزکوچکش را فرا گرفته بود. مارگارت او را کِیت نام نهاد. با خود اندیشید، این اسمی خوب و قوی است، و او به قدرتش نیاز خواهد داشت. همه ما به قدرت او نیاز خواهیم داشت. من بایستی بچه ها را یک جوری از اینجا بیرون ببرم. هنوز نمی دانم چگونه، اما باید راهی پیدا کنم.
دیوید بلک ول بدون در زدن با حالتی شتابزده داخل دفتر جیمی مک گریگور شد، جیمی با حیرت سرش را بالا آورد و به او نگریست: «چه خبر شده که ...»
«در نامیب شورش شده است.»
جیمی از جا برخاست. «چی؟ چهاتفاقی افتاده؟»
«یکی از پسرهای سیاهپوست درحال دزدیدن یک قطعه الماس گیرافتاد. او زیر بغلش سوراخی ایجاد کرده بود و سنگ را داخلش پنهانکرده بود. به عنوان درس عبرتی برای دیگران، هانس زیمرمن او را جلوی سایر کارگرها به باد شلاقگرفت و پسره زیر ضربات شلاق مرد. او دوازده سال داشت.»
چهرۀ جیمی را خشم فرا گرفت.«خدای بزرگ! من که شلاق زدن را در همه معادن قدغن کرده بودم.»
«من هم به زیمرمن هشدار داده بودم.»
«از شر آن جانور خلاص شو.»
«نمی توانیم پیدایش کنیم.»
«چطور؟»
«سیاه پوستها اسیرش کرده اند. وضعیت از کنترل ما خارج شده است.»
جیمی کلاهش را برداشت: «همین جا بمان و تا وقتی من بر می گردم مراقب اوضاع باش.»
«آقای مک گریگور، فکر نمی کنم به صلاح شما باشد که آنجا به شمال، بروید. آن بومی که زیمرمن او را کشت، از اهالی قبیله بارولانگ بود. آنها نمی بخشند، و فراموش نمی کنند. من می توانم...»
اما جیمی رفته بود.
جیمی مک گریگور از فاصلۀ شانزده کیلومتری اراضی الماس خیز،می توانست دود را که به هوا بر می خاست ببیند. تمامی کلبه ها در نامیب به آتش کشیده بود. جیمی اندیشید، احمق های نفرین شده! خانه های خودشان را می سوزانند. همچنان که کالسکه او نزدیکتر شد، صدای شلیک گلوله هاو فریادهای مردم را شنید. در میاناین اغتشاش مردمی، نگهبانهای یونیفورم پوش به سوی سیاه پوستها و رنگین پوستها ـ که خودشان نومیدانه سعی در فرار داشتند، شلیک می کردند. تعداد سفید پوستها نسبت به سیاه پوستها و رنگین پوستها خیلی کم ویک به ده بود، اما سفیدها اسلحه داشتند.
هنگامی که برنارد ساتی، سر نگهبان، جیمی مک گریگور را دید،به عجله به طرف او آمد و گفت:«نگران نباشید، آقای مک گریگور ، تا آخرین نفر این شورشی های کثیف را شکار خواهیم کرد.»
جیمی فریاد زد: «غلط می کنی! بهمردانت دستور بده تیراندازی را متوقف کنند.»
«چی؟ اگر ما...»
«کاری که من می گویم بکن!» جیمی، مضمحل از خشم، مردم را تماشا می کرد که دید یک زن سیاهپوست زیر رگبار گلوله ها بر زمین افتاد و هلاک شد. «به افرادت دستوربهد تیراندازی را بس کنند.»
«هر چه شما بفرمایید، قربان.» سرنگهبان به معاونش دستوراتی داد و سه دقیقه بعد همه تیراندازیها متوقف شد.
اجساد مردم بر روی زمین افتاده بودو جنازه ها در همه جا به چشم می خورد. ساتی گفت: « اگر نظر من رابخواهید، فکر می کنم...»
«کسی نظر تو را نخواست. رهبر شورشی ها را نزد من بیاورید.»
دو نفر پلیس یک سیاه پوست را به جایی که جیمی ایستاده بود، اوردند. مرد سیاه پوست دستبند به دست داشت و سراپای وجودش غرق در خون بود، اما هیچ ترسی در چهره اش خوانده نمی شد. او قد بلند و قوی هیکل بود، چشمانش می درخشید، و جیمی واژه ای را که باندا درباره غرور بانتو ادا کرده بود به خاطر آورد: ایسیکو.
«من جیمی مک گریگور هستم.»
مرد تفی به زمین انداخت.
«آنچه در اینجا اتفاق افتاده بنا به دستور من نبوده است، می خواهم اینرا برای مردانت روشن کنم.»
«این را به بیوه هایشان بگو.»
جیمی رو به ساتی کرد و پرسید:«هانس زیمرمن کجاست؟»
«هنوز دنبالش می گردیم، قربان.»
جیمی برقی را که در چشمان مرد سیاه پوست درخشید دید، و دانست که هانس زیمرمن دیگر پیدا نخواهدشد.
او به مرد گفت: «می خواهم کار درمنطقۀ الماس خیز را برای سه روز تعطیل اعلام کنم. می خواهم با مردمت صحبت کنم، فهرستی از گله ها و شکایات خود تنظیم کنید، و من به آن رسیدگی خواهم کرد، به شما قول می دهم انصاف را رعایت کنم، هر چه که در این جا نادرست باشد من تغییرش خواهم داد.»
مرد او را برانداز می کرد، احساس بدبینی در چهره اش هویدا بود.
«مباشر تازه ای برای رسیدگی بهامور اینجا گمارده خواهد شد، و شرایط کاری مناسبی وضع خواهد شد، اما از مردانت توقع دارم که پس از سه روز به سر کارشان بازگردند.»
سرنگهبان با ناباوری گفت:« یعنی قربان شما به این مرد اجازه می دهید که برود پی کارش؟ او چند نفر از افراد مرا کشته است.»
«بایستی تحقیق کاملی در این خصوص انجام شود، و ...»
صدای تاختن اسبی که چهار نعل به سوی آنها می آمد، شنیده شد، و جیمی برگشت. دیوید بلک ول بود، و دیدن نامنتظرۀ او، زنگ هشداری را در ذهن جیمی به صدا درآورد.
دیوید از پشت اسب پایین پرید:«آقای مک گریگور، پسرتان ناپدیدشده است.»
دنیا ناگهان برای جیمی سرد شد و دست ها و پاهایش یخ کرد.
نیمی از جمعیت کلیپ دریفت به این جست و جو برای یافتن جیمی کوچولو پیوستند. آنها ییلاقات اطراف را تجسس کردند، در میان آبگندها و دره های عمیق و باریک به دنبال جیمی گشتند. اما هیچ رد پایی از پسر وجود نداشت.
جیمی مثل مردی بود که روحش بهتسخیر درآمده باشد. او هیمن اطراف یک جایی گم شده است. فقط همین، به زودی به خانه باز خواهد گشت.
جیمی به اتاق خواب مارگارت رفت.او در بستر دراز کشیده بود، به بچه شیر می داد.
مارگارت پرسید: «خبر تازه ای بهدست آوردی؟»
«هنوز نه. اما پیدایش خواهم کرد.» جیمی لحظه ای به نوزاد دخترش نگریست ، بعد برگشت و بدون گفتن کلمه ای از اتاق خارج شد.
خانم تالی به اتاق آمد، و در حالی که با دستهایش محکم پیش بندش را گرفته و مچاله کرده بود، گفت:« خانم مک گریگور نگران نباشید، جیمی پسر بزرگی است. می داند چطور از خودش مراقبت کند.»
مارگارت از بس گریسته بود، چشمانش همه چیز را تار می دید. هیچکس بلایی سر جیمی کوچولو نخواهد آورد، یا خواهد آورد؟ البته که نه.
خانم تالی خم شد و کیت را از میانبازوان مارگارت بیرون کشید.
«سعی کنید بخوابید.»
او نوزاد را به اتاق مخصوصش برد و در گهواره اش خواباند. کیت به او می نگریست، می خندید.
«کوچولوی خوشگل، بهتر است تو هم کمی بخوابی، زندگی پر دغدغه ای پیش رویت داری."
خانم تالی از اتاق خارج شد، در را پشت سرش بست.
نیمه شب، پنجرۀ اتاق نوزاد بی صدا باز شد و مردی از پنجره به داخل اتاق پرید، به طرف گهواره رفت، پتویی روی سر طفل شیرخوار انداخت و او را میان بازوان خود گرفت.
باندا به همان سرعتی که آمده بود، از آنجا بیرون رفت.
این خانم تالی بود که متوجه ناپدید شدن کیت شد. نخستین
فکرش این بود که حتماً خانم مک گریگور شب گذشته به اتاق آمده و کیت را به اتاق خودش برده است، به اتاق خواب مارگارت رفتو پرسید: «بچه کجاست؟»
و از حالت چهره مارگارت، فوراً دریافت که چه اتفاقی افتاده است.
همچنان که یک روز دیگر هم بدونیافتن اثری از پسرش سپری شد، جیمی در آستانۀ غش کردن و از هم پاشیدن قرار گرفت. او نزد دیوید بلک ول رفت، «فکر نمیکنی که اتفاق بدی برای او افتاده باشد؟» به سختی سعی داشت صدایش نلرزد و تحت اختیارش باشد.
دیوید سعی کرد بهاو قوت قلب بدهد و لحنش متقاعد کننده باشد:«مطمئناً خیر، اقای مک گریگور.»
او مطمئن بود که اتفاق بدی برای جیمی کوچولو رخ داده است. به جیمی مک گریگور هشدار داده بود که بانتوها نه می بخشند و نهفراموش می کنند، و این یک عضو قبیله بانتو بود که ناجوانمردانه بهقتل رسیده بود. دیوید از بابت یک چیز مطمئن بود: اگر بانتوها جیمی کوچولو را گرفته باشند، او به طرز فجیعی جان سپرده است، چرا که آنها به سختی انتقام می گیرند و مقابله به مثل می کنند.
جیمی خسته و تحلیل رفته سحرگاه به خانه بازگشت، او رهبری گروه تجسسی شامل مردم شهر، معدنچیانو نگهبانان را به عهده گرفته بود، و آنها شب را به جست و جویی بی حاصل در هر جای قابل تصوری که ممکن بود پسربچه باشد، گذرانده بودند.
هنگامی که جیمی به اتاق مطالعه اش پا گذاشت، دیوید منتظرش بود. دیوید به پا خاست و گفت:« آقای مک گریگور، دخترتان را دزدیده اند.»
جیمی در سکوت به او خیره ماند، رنگ چهره اش به شدت پریده بود. بعد برگشت و به اتاق خوابش رفت.
جیمی از چهل و هشت ساعت پیش به بستر نرفته بود و آنقدر خسته و مضمحل بود که بی حال روی تخت افتاد و خوابید. او در زیر سایه یک درخت بزرگ بائوباب بود و در دوردست از آن سوی علفزاری پهناور و وسیع، شیری به سوی او می آمد. جیمی کوچولو داشت او را تکان می داد. بیدار شو، بابا، شیر دارد می آید. حیوان حالا سریعتر به سوی آنها می دوید. اکنون پسرش او را شدیدتر تکان می داد. بیدار شو!
جیمی چشمانش را گشود. باندا بالای سرش ایستاده بود. جیمی خواست حرف بزند، اما باندا دستش را روی دهان او گذاشت.
«ساکت باش!» و اجازه داد جیمی بلند شود و روی تخت بنشیند.
جیمی پرسید: «پسرم کجاست؟»
«او مرده است.»
اتاق دور سرش شروع به چرخیدن کرد.
«متأسفم. اما دیر رسیدم و نتوانستم جلوشان را بگیرم. مردم شما خون بانتویی را ریختند. مردم من خواهان انتقام بودند.»
جیمی صورتش را میان دست هایش پنهان کرد: «اوه، خدای من! چه بلایی سرش آوردند؟»
اندوهی بی پایان و عمیق از صدایباندا احساس می شد: «او را در بیابان برهوت به حال خود رها کردند. من... من جنازه اش را پیدا کردم و دفنش کردم.»
«اوه، نه! اوه، خواهش می کنم، نه!»
«جیمی، سعی کردم نجاتش بدهم.»
جیمی آهسته سر تکان داد، حقیقت تلخ از دست رفتن پسرش راپذیرفت. سپس با حالتی بی روح پرسید: «سر دخترم چه بلایی آمده؟»
«قبل از آن که بتوانند به او دست پیدا کنند، او را از گهواره اش برداشتم و به جای امنی بردم. حالا دوباره در اتاقش است، خوابیده. اگر به آنچه وعده داده ای عمل کنی، اتقاقی برایش نخواهد افتاد.»
جیمی سرش را بالا آورد، نفرت چهره اش را پوشانده بود. «من به وعده ام عمل خواهم کرد، اما آن مردی را که پسرم را کشت، می خواهم. آنها بیاد تقاص کارشان را پس دهند.»
باندا به آرامی گفت: «آن وقت تو بایستی همه مردم قبیله را بکشی، جیمی.»
باندا رفته بود.
این فقط کابوسی بود، اما مارگارت چشم هایش را محکم بستهبود، چرا که می دانست اگر آنها را بگشاید کابوس به واقعیت تبدیل می شود و معل.م می شود که فرزندان او هر دو مرده اند. بنابراین بازی عجیبی می کرد. چشمانش را محکم به هم بسته نگاه می داشتتا بلکه دست جیمی کوچولو را روی دستانش احساس کند که به اومی گوید: «مامان، چیزی نیست. اوضاع روبه راه است. ما اینجا هستیم. سالمیم و اتفاقی برایمان نیفتاده.»
او سه روز در بستر بود، از صحبت کردن یا دیدار با هر کسیخودداری می کرد. دکتر تیگر آمد و رفت، و ماگارت حتی از آمدن و رفتن او باختر نشد. در اواسط شب،مارگارت با چشمان بسته در تختش دراز کشیده بود که صدای بلندِ افتادنِ جسمی سنگین بر روی زمین را از اتاق پسرش شنید. چشمانش را گشود و گوش داد. صدای دیگری هم شنیده شد. جیمی کوچولو برگشته بود.
مارگارت با عجله از تخت بلند شد و از راهرو به سمت پایین به طرف در بستۀ اتاق پسرش دوید. از پشت در، می توانست خرناس های عجیب حیوانی را بشنود. قلبش به شدت می تپید، در را هل داد و گشود.
شوهرش روی زمین افتاده بود، صورت و بدنش کج و معوج شده و درهم پیچیده بود. یک چشمش بسته بود و چشم دیگرش به طرز عجیبی به او خیره مانده بود. سعیمی کرد حرف بزند، اما کلمات مثل صدای حیوانات و با ریزش آب از دهانش خارج می شد.
مارگارت نجوا کرد: «اوه، جیمی ـ جیمی!»
دکتر تیگر گفت: «خانم مک گریگور، متأسفم که مجبورم اخبار ناخوشایندی را به اطلاعتان برسانم. شوهر شما سکتۀ شدیدی کرده است. احتمال این که اصلاً زنده بماند پنجاه درصد است ـ اما اگر زنده بماند، یک زندگی نباتی در پیش دارد. حیاتی گنگ و پوچ، بدون تعقل و هشیاری زهنی، طوری که برای رفع نیازهای اولیه اش هم به کمک شخص دیگری محتاج خواهد بود. ترتیبی می دهم که بتوانیم او را به آسایشگاهی خصوصی بفرستیم تا از او مراقبت صحیح به عمل آید.»
«نه.»
دکتر با حیرت به مارگارت نگریست: «نه...چرا؟»
«نیازی به فرستادن او به بیمارستان نیست. می خواهم اینجا و در کنار من باشد.»
دکتر برای لحظه ای اندیشید، سپس گفت: «بسیار خوب. پس به یک پرستار نیاز داریم. ترتیبی می دهم که...»
«پرستار نمی خواهم. خودم از جیمیمراقبت خواهم کرد.»
دکتر تیگر سرش را به علامت نفی تکان داد:«این امکان ندارد، خانم مک گریگور. شما نمی دانید چه مشکلاتی در پیش است. شوهر شما دیگر آدی نیست که بر اعمالجسمانی اش تسلطی داشته باشد. او کاملاً فلج شده و تا زمانی کهزنده است همین طور خواهد ماند.»
مارگارت گفت:«خودم از او مراقبت خواهم کرد.»اکنون جیمی بالاخره، و واقعاً، بهاو تعلق داشت.
فصل 11
جیمی مک گریگور از روزی که زمینگیر شد دقیقاً یک سال دیگر زنده ماند و این مدت خوش ترین دوران زندگی مارگارت بود. جیمی کاملاًعاجز و ناتوان بود. او نه میتوانست حرف بزند و نه تکان بخورد. مارگارت از شوهرش مراقبت می کرد، به همه نیازهای او رسیدگی می کرد و او را شب و روز در کنار خودش نگه می داشت. طی روز، جیمی را در اتاق خیاطی روی صندلی چرخدار می نشاند و در حالی که برایش بلوز و شال می بافت، با وی حرف می زد. دربارۀ مشکلات جزیی و کوچک خانه که سابق بر آن جیمی هرگز وقت گوش کردن به آنها را نداشت، صحبت می کردو به وی می گفت که کیت کوچک چقدر خوب رشد می کند و چه کارهای شیرینی انجام می دهد. شبها بدن لاغر و تحلیل رفته و استخوانی جیمی را به اتاق خوابش می برد و به ملایمت وی را روی تخت در کنار خود می خواباند. شوهرش را در آغوش می کشید و رویش را با پتو می پوشاند و آنها گفتمان یک طرفه اشان را ادامه می دادند تا آن که مارگارت خوابش می گرفت و آماده به خواب رفتن می شد.
اکنون دیوید شرکت کروگرـ برنت با مسؤولیت محدود را اداره میکرد. او گاه به گاه با اوراقی ک
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
ارسالها: 1329
#35
Posted: 3 Jun 2012 08:27
که مارگارت باید امضاء می کرد به خانه می آمد و برایش دردناک بود که شاهد شرایط عجزی باشد که جیمی در آن به سر می برد. دیوید به خود می گفت، من همه چیزم را به این مرد مدیون هستم.
مارگارت به شوهر گفت: «جیمی،انتخاب خوبی کردی. دیوید مرد بسیار خوبی است.» او بافتنی اش را پایین گذاشت و تبسم کنان افزود:«تا اندازه ای تو را به یادم می آورد. البته، عزیز من، هرگز هیچ کس به زرنگی تو نبوده و هرگز هم کسی چنین نخواهد بود. جیمی، تو خیلی با انصاف، خیلیمهربان و قوی، وخیلی خوش قیافه بودی. و هیچوقت ترسی از بلند پروازی و رویاپردازی نداشتی. حالا همهرویاهایت به حقیقت پیوسته است. شرکت هر روز بزرگتر می شود.» او دوباره بافتنی اش را به دست گرفت: «کیت کوچولو تازه شروعبه حرف زدن کرده. قسم می خورم که امروز صبح کلمه«ماما» را بر زبان راند...»
جیمی آنجا نشسته بود، روی صندلی اش صاف نشانده شده بودو یک چشمش به نقطه ای در بالا خیره بود.
«او چشمها و دهان تو را دارد. فکرمی کنم دختر بسیار زیبایی بشود...»
صبح فردای آن روز هنگامی که مارگارت از خواب بیدار شد، جیمی مک گریگور فوت کرده بود. او جیمی را میان بازوانش گرفتو وی را نزدیک به خود نگاه داشت.
«آرام بخواب، عزیزم، ارام بخواب.همیشه تو را خیلی دوست داشته ام،جیمی. امیدوارم که تو این را دانسته باشی. خداحافظ، عشق عزیز و دلبندم که به من تعلق داشتی.»
مارگارت اکنون تنها بود. شوهرش و پسرش او را ترک کرده بودند. تنها خودش مانده بود و دخترش. به اتاق بچه رفت و سرش را پایین آورد و به کیت که در گهواره اش خوابیده بود نگاه کرد.کاترین کیت. این نام یونانی بود،و پاک و منزه معنی می داد. نامی بود که به قدیسان و راهبه ها و ملکه ها می دادند.
مارگارت به صدای بلند گفت:«کیت، تو کدام یک از اینها خواهی شد؟»
بسط و توسعۀ گستردۀ آفریقای کیت برگشت.
کیت به چهره او نگریست و پرسید: " پیدایش نکردید؟"
" هنوز نه، خانم اما نگران نباشید."
" من نگران هستم، آقای بازرس. اگر قاتلی فراری در این ساختمان باشد از شما می خواهم که او را پیدا کنید."
" پیدایش خواهیم کرد، دوشیزه مکگریگور. ما دارای سگ های ردیاب هستیم."
از راهرو صدای پارس سگ ها شنیده شد و لحظه ای بعد یک تربیت کننده حیوانات در حالیکه قلاده دوس گ گله آلمانی را به دست داشت وارد دفتر شد.
" قربان سگ ها را به همه جای ساختمان برده ایم. آنها هر مکانی را گشته اند غیر از این دفتر."
بازرس رو به کیت کرد و گفت: " آیا طی یک ساعت گذشته یا کمی پیش از آن از این دفتر خارج شده اید؟"
" بله، رفتم به چند تا از سوابق پرونده ها در اتاق بایگانی نگاهی بیندازم. فکر می کنید که ممکن است او ... " کیت به خود لرزید: " از شما تقاضا می کنم
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
ارسالها: 1329
#36
Posted: 28 Jun 2012 09:08
242-251
که حتما این دفتر را هم بگردید .
بازرس با دست علامتی داد و تربیت کننده سگ ها قلاده ها را از گردن ان حیوانات باز کرد و دستور داد : بگردید .
سگها دیوانه شدند . انها به سمت در بسته ای رفتند و شروع کردند به وحشیانه پارس کردن .
کیت فریاد براورد : اوه خدای من !او انجاست !
بازرس پلیس اسلحه اش را بیرون کشید . دستور داد : در را باز کنید .
دو نفر مامور پلیس اسلحه به دست به در کمد دیواری نزدیک شدند و دررا با فشار باز کردند . کمد خالی بود . یکی از سگها به طرف در دیگری رفت و با هیجان شروع به پنجه کشیدن به ان کرد .
بازرس کامیتسکی پرسید : این در به کجا منتهی می شود؟
-به یک دستشویی .
دو مامور پلیس در دو سوی در قرار گرفتند و با ضربه ای ان در را باز کردند . کسی داخل دستشویی نبود.
تربیت کننده ی سگها گیج و متحیرشده بود : انها هرگز این طور رفتار نکرده بودند . سگها دیوانه وار در اطراف اتاق گردش می کردند . تربیت کننده شان گفت : اینها بویی استشمام کرده اند ، اما ان مرد کجاست ؟
هر دو سگ به طرف کشوی میز تحریر کیت رفتند و پارس کردن را ادامه دادند.
کیت سعی کرد بخندد : پاسخ شما این است . قاتل فراری در کشوی میز است .
بازرس کامیتسکی خجالت زده بود: دوشیزه مک گریور واقعا متاسفم که شما را دچار دردسر کردم . او رو به تربیت کننده ی سگ کرد و فورا و بدون فکر گفت : این سگها را از اینجا ببر.
-دارید می روید ؟ نگرانی در صدای کیت موج می زد .
-دوشیزه مک گریور به شما اطمینان خاطر می دهیم که در مکان کاملا امنی هستید . مردان من سانتی متر به سانتی متر این ساختمان را گشته اند . شخصا به شما تضمین می دهم که ان قاتل فراری در اینجا نیست . متاسفم که هشدار کاذبی بود . عذرخواهی مرا بپذیرید .
کیت اب دهانش را فرو داد و گفت: مثل اینکه شما خوب بلدید چطور شب یک زن تنها را مالامال از هیجان کنید .
کیت ایستاده بود و به بیرون پنجره نگاه می کرد ، ناظر بود که اخرین خودروهای پلیس حرکت کردند و دور شدند . هنگامی که انها از دیدرس خارج شدند ، او کشوی میز تحریرش را گشود و یک جفت گیوه ی خون الود را از ان بیرون اورد . در حالی که انها را به دست داشت از راهرو پایین رفت تابه دری رسید که روی تابلوی نصببر ان نوشته شده بود : فقط کارکنان مجاز حق ورود دارند ، و داخل شد . اتاق خالی از اثاث بود و در ان فقط یک در گاو صندوق بزرگ قابل ورود دیده می شد که در دیوار تعبیه شده بود ، خزانه ای که شرکت کروگر – برنت با مسئولیت محدود الماسهایش را قبل از حمل به نقاط مختلف در انجا نگهداری می کرد . کیت به سرعت رمز گاو صندوق را که به صورت عددی بود به شماره گیر گاوصندوق داد و در غول اسا را به عقب کشید و باز کرد . دهها جعبه ی فلزی مثل صندوق امانات بانک در دیواره های خزانه تعبیه شده بودو در همه انها سنگهای الماس انباشتهشده بود . در مرکز اتاق ، باندا نیمه هوشیار روی زمین دراز کشیده بود .
کیت در کنار او زانو زد: انها رفتند .
باندا اهسته چشمانش را گشود و به زور و با نا توانی نیم لبخندی زد :اگر من راهی برای خروج از این خزانه پیدا می کردم ، می دانی چقدر ثروت مند می شدم کیت ؟
کیت با احتیاط به او کمک کرد سرپا بایستد . هنگامی که بازویش را لمس کرد چهره ی باندا از فرطدرد در هم فشرده شد . کیت یک نوار زخم بندی دور بازوی او پیچید، اما خون به شدت از ان جاری بود .
-می توانی گیوه هایت را به پا کنی ؟ او کمی پیش تر این گیوهها را از باندا گرفته بود و برای ان که سگهای ردیابی را که می دانست به داخل ساختمان خواهند اورد سردرگم کند ، انها را پوشیدهو در اطراف دفترش قدم زده بود ، وبعد گیوه ها را در کشوی میزش پنهان کرده بود .
در ان حال کیت گفت : راه بیفت. باید تو را از اینجا بیرون ببریم .
باندا سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت :خودم می روم . اگر تو را در حال کمک کردن به من دستگیر کنند ، انقدر دچار دردسرمی شوی که حتی برای زنی به قدرت تو رهایی ممکن نخواهد بود.
-بگذار خودم نگران این مسئله باشم .
باندا اخرین نگاه را به اطراف خزانهانداخت .
کیت پرسید: ایا نمونه هایی می خواهی ؟ می توانی هر چقدر می خواهی از الماسها برداری .
باندا به او نگاه کرد و دید که کیت این را جدی می گوید : پدرتزمانی یک چنین پیشنهادی به من کرد ف مدتها پیش .
کیت تبسم اندوهگینی کرد و گفت : می دانم .
-من به پول احتیاج ندارم . فقط باید مدتی از شهر خارج شوم .
-فکر می کنی چطور بتوانی از ژوهانسبورگ خارج شوی ؟
-راهی پیدا خواهم کرد .
-به من گوش کن ، پلیس تا حالا همه راه های خروجی شهر را بسته است . از هر راه خروجی مراقبت می شود . اگر به تنهایی عمل کنی شانسی برای موفقیت نخواهی داشت .
باندا با یکدندگی گفت : تو تاحالا هم خیلی به من لطف کرده ای.
او توانسته بود به هر زحمتی که شده گیوه هایش را به پا کند . تنها و بی کس به نظر می رسید،و انجا با ان پیرهان و کت خونین وپاره ایستاده بود . چهره اش چین و چروک داشت و موهایش خاکستری بود ، اما هنگامی که کیت به او نگاه می کرد همان مرد خوش قیافه ی قد بلندی می دید که در کودکی برای نخستین بار ملاقاتکرده بود .
کیت اهسته گفت : باندا ، اگر انها تو را دستگیر کنند ، می کشندت . تو باید همراه من بیایی.
کیت می دانست که راجع به موانع بازرسی که توسط پلیس درجاده ها برپا شده بود ، حق با او بود . تمام را های خروج از ژوهانسبورگ توسط اتومبیل های پلیس مراقبت می شد . دستگیری باندا یک الویت مهم بود و مقامات دستور داشتند که او را زنده یا مرده پیدا کنند . انها ایستگاههای راه اهن و جاده ها را به دقت زیر نظر داشتند.
باندا گفت ک امیدوارم تو نقشه ای داشته باشی که از نقشه ی پدرت بهتر باشد . صدایش ضعیف بود . کیت از خود می پرسید او چقدر خون از دست داده است .
-حرف نزن . نیرویت را حفظ کن . فقط همه چیز را به من واگذار کن .
لحن کیت بیشتر از انچه احساس میکرد مطمدن بود . زندگی باندا در دستان او قرار دشات ، و او نمی توانست تحمل کند که اتفاقی برای وی بیفتد . برای صدمین باراروز کرد که کاش دیوید در شهر بود و به سفر نرفته بود . بسیار خوب، او بایستی به ترتیب این کار را بدون وجود دیوید می داد .
کیت گفت : می خواهم اتومبیلم را ازپارکینگ خارج کنم و ساختمان را دور بزنم و در این کوچه توقف کنم. سوار شو و کف اتومبیل دراز بکش . انجا پتویی هست که با انخودت را می پوشانی .
-کیت ، انها حتما هر اتومبلی را که از شهر خارج می شود بازرسی می کنند اگر ...
-ما با اتومبیل از شهر خارج نخواهیمشد . قطاری هست که ساعت هشت سبح اینجا را به مقصد کیپ تاون ترک می کند . دستور داده ام واگن اختصاصی ام را به ان وصل کنند .
-تو می خواهی من مرا با واگن اختصاصی راه اهنت از اینجا خارج کنی ؟
-بله همین طور است .
باندا به زور لبخندی زد و گفت ک شما اعضای خانواده مک گیرور واقعا هیجان را دوست دارید .
سی دقیقه بعد ف کیت با اتومبیل وارد محوطه راه اهن شد . باندا کفاتومبیل در قسمت عقب دراز کشیده و توسط پتویی از دید پنهان شده بود . انها در حین عبور از موانع بازرسی که در خیابانهای شهر برپا شده بود با مشکلی مواجه نشده بودند ، اما اکنون همچنان که اتومبیلکیت با گردش فرمان وارد محوطهراه اهن شد ، ناگهان نوری درخشید و کیت دید که راهش توسط چند نفر پلیس مسدود شده است . چهره ی اشنایی به وی اتومبیل امد .
-اقای بازرس کامیتسکی ؟
بازرس با حیرت پرسید: دوشیزه مکگریور ، شما اینجا چه می کنید ؟
کیت انا لبخندی حاکی از دلواپسی تحویل او داد و گفت : شما حتما فکر می کنید من یک زن احمق ضعیف هستم ، جناب بازرس . اما حقیقت را به شما بگویم ف انچه امشب در دفترم رخ داد از ترس زهرهترکم کرد .بنابراین تصمیم گرفتم شهر را ترک کنم تا این که شما این قاتلی را که به دنبالش هستید ،پیدا کنید . نکند تا حالا پیدایش کرده اید ؟
-هنوز خیر ، خانم . اما پیدایش خواهیم کرد . یک احساس باطنی به من می گوید او سعی خواهد کرد از طریق راه اهن اقدام به فرار کند. اما از هرکجا بخواهدت فرار کند ، او را خواهیم گرفت .
-واقعا امیدوارم که چنین شود !
-به کجا می روید ؟
-واگن اختصاصی من کمی جلوتر است و قرار است به قطار مادر متصل شود . می خواهم با واگنم به کیپ تاون بروم .
-ایا مایلید یکی از افراد من شما را تا انجا همراهی کند ؟
-اوه ، ممنونم جناب بازرس، اما لازمنیست . حالا که می دانم شما و افرادتان اینجا هستید ، خیلی راحت تر نفس می کشم ، باور کنید .
پنج دقیقه بعد ، کیت و باندا به طور امنی داخل واگن اختصاصی بودند داخل واگن تاریکی مطلق حکم فرما بود .
کیت گفت : از بابت تاریکی متاسفم . اما نمی خواهم چراغی روشنکنم .
او به باندا کمک کرد روی تختدراز بکشد .
-تا صبح در اینجا در امانی . موقعی که می خواهیم از ایستگاه حرکت کنیم ، تو می توانی در دستشویی پنهان شوی .
باندا سری به نشانه ی تایید تکان داد : ممنونم .
کیت سایبان ها را پایین کشید : ایااحتیاجی هست وقتی ما به کیپ تاون رسیدیم دکتری بر بالینت بیاورم که از تو مراقبت و پرستاری کند ؟
باندا سرش را بالا اورد و به چشمانکیت چشم دوخت : ما ؟
-تو که فکر نمی کنی من اجازه می دهم تو به تنهایی سفر کنی و من خودم را از این همه تفریح و هیجان محروم می کنم ؟
باندا سرش را به عقب برد و خندید. او دختر پدرش است ، بسیار خوب اشکالی ندارد .
همچنان که سپیده سر می زد ، یک لکوموتیو به واگن خصوصی متصل شد و ان را در خط اصلی دو دردنباله ی قطاری که به زودی ژوهانسبورگ را به مقصد کیپ تاونترک می کرد قرار داد. همچنان که اتصال انجام می شد ، واگن با تکان های شدید جلو و عقب می رفت .
دقیقا راس ساعت هشت صبح ، قطاراز ایستگاه خارج شد . کیت سفارش کرده بود که مایل نیست کسی مزاحمش بشود . زخم باندا دوباره شروع به خونریزی کرده بود ، و کیت به ان رسیدگی می کرد . ان شب هنگامی که باندا نیمه جان در دفترش سکندری خورده بود ، فرصتی پیش نیامده بود تا کیت با او صحبت کند . اکنونکیت گفت : باندا به من بگو چه اتفاقی افتاده ؟
باندا به او نگاه کرد و اندیشید : از کجا می توانم سخن را اغاز کنم ؟ چطور می توانست توضیح بدهد که هلندی های استعمارگر بانتوها رااز سرزمین ابا و اجدادی شان بیرون رانده بودند ؟ ایا ماجرا از انجا شروع شده بود ؟ یا از نطق ام پل کروگر غول پیکر ، فرماندار ترانس وال، که در پارلمان افریقای جنوبی گفته بود : ما بایستی اربابان سیاه پوستان باشیم و این نژاد را زیر سلطه خود در اوریم . یا ماجرا با به قدرت رسیدن سیسیسلرودس شروع شد که یک امپراتوریبرای خودساخت و شعارش این بود :افریقا برای سفید پوستان ؟ باندا چطور می توانست تاریخچه مبارزاتمردمش را در یک جمله خلاصه کند ؟ در فکر بود تا راهی برای گفتنش بیاید . سرانجام گفت : پلیس پسرم را کشت .
داستان حالا با سیلی از کلمات از دهانش خارج می شد . پسر بزرگ باندا، نتوم بنتل در تظاهراتی سیاسی شرکت کرد و پلیس برای درهم شکستن ان وادر عمل شد . چند گلوله شلیک شد و شورشاغاز شد . نتوم بنتل دستگیر شد و روز بعد او را به دار اویخته در سلولش پیدا کردند . باندا به کیت گفت : انها گفتند که پسرم خودکشی کرده است . اما من پسرمرا می شناختم . او را به قتل رساندند.
کیت اهسته اهی کشید و گفت : خدای من ، او خیلی جوان بود .
او به تمام اوقاتی فکر کرد که انها با هم بازی و خنده کرده بودند . نتوم بنتل پسرک بسیار خوش قیافه ای بود .
-باندا متاسفم . خیلی متاسفم . اما حالا چرا دنبال تو هستند ؟
-پس از ان که او را کشتند ، من شروع به شورانیدن سیاه پوستها کردم . بایستی با سفیدها مبارزه می کردم و از حقمان دفاع می کردم. کیت نمی توانستم سرجایم بنشینم و کاری نکنم . پلیس مرا دشمن حکومت خطاب کرد. انها مرا به خاطر سرقتی که مرتکب نشده بودم دستگیر کردند و به بیست سال حبس محکومم کردند . چهار نفر از ما از زندان فرار کردیم . نگهبانی تیر خورد و کشته شد ، وحالا مرا مقصر قتل معرفی می کنند . من هرگز در زندگیم دست به اسلحهنبرده ام .
کیت گفت : حرفت را باور می کنم . اولین کاری که باید انجام بدهیم این است که تو را به جایی امن برسانیم.
-متاسفم که تو را درگیر همه این مشکلات کردم .
-تو مرا درگیر هیچ نکرده ای . تو دوست من هستی .
باندا تبسم کنان گفت : می دانی اولین مرد سفید پوستی که مرا دوست خود خطاب کرد ، که بود ؟ پدرت بود .
او اهی کشید و افزود : فکر می کنی چطور می توانی مرا در کیپ تاون از قطار خارج کنی ؟
-ما به کیپ تاون نمی رویم .
-اما تو گفتی ....
-من یک زن هستم . حق دارم تصمیمم را عوض کنم .
در اواسط شب هنگامی که قطار در ایستگاه ورسستر توقف کرد ، کیت ترتیبی داد که واگن خصوصی اش از قطار مادر جدا شود و در خطی فرعی قرار گیرد. صبح که او از خواب بیدار شد ، سراغ تخت باندا رفت . تخت خالی بود. باندا رفته بود . دیگر بیش از این نمی خواست کیت را به خطر اندازد . کیت متاسف شد ، اما مطمئن بود که از ان پس باندا در امان است . او دوستان زیادی داشت که مواظبش باشند . کیت با خود گفت : دیوید به وجود من افتخار خواهد کرد .
هنگامی که کیت به ژوهانسبورگ برگشت و اخبار را به دیوید داد ، دیوید غرش کنان گفت : باورم نمی شود که تو اینقدر احمق باشی !تو نه تنها امنیت خودت را به خطر انداختی ، بلکه شرکت راهم به مخاطره افکندی . اگر پلیس باندا را اینجا پیدا کرده بود،می دانی انها چه می کردند ؟
کیت با پررویی گفت : بله . او را می کشتند .
دیوید با سردرگمی پیشانی اش رامالید : ایا متوجه هیچ چیز نیستی ؟
-لعنت بر تو، معلوم است که متوجه هستم ! متوجه ام که تو ادمی سرد و بی احساس هستی . چشمان کیت از خشم می درخشید .
-تو هنوز بچه ای .
کیت دستش را بالا برد که دیوید را بزند و دیوید بازوهای او را در هواگرفت : کیت تو باید به خودت مسلط باشی .
کلمات در سر کیت طنین انداخت : کیت تو باید به خودت مسلط باشی .
ماجرا مربوط به سالها پیش می شد . کیت چهار ساله بود و مشت هایش را حواله ی پسری می کرد که جرات کرده بود سر به سرش بگذارد . هنگامی که دیوید سر رسید ، پسر فرار کرد . کیت شروع به تعقیبش کرد و دیوید از پشت سر او را گرفت : بس کن دیگر کیت . تو باید یاد بگیریکه به خودت مسلط باشی . دختران جوان هرگز مشت بازی نمیکنند .
کیت فورا با حرص گفت : من دختر جوان نیستم . ولم کن .
دیوید او را رها کرد .
در ان حال بالاپوش صورتی رنگی که کیت پوشیده بود گلی و پاره بود و گونه اش هم کبود شده بود .
دیوید به او گفت : بهتر است قبل از این که مادرت تو را ببیند سر و وضعت را مرتب کنم .
کیت با دلخوری به پسری که در حال فرار بود نگاه می کرد : اگر راحتم گذاشته بودی حسابی حالش را جا می اوردم .
دیوید به ان چهره ی کوچک و پر شور و حساس نگریست و خندید : شک ندارم که چنین می کردی .
کیت که کمی ارام شده بود ، به دیوید اجازه داد او را از زمین بلند کند و به خانه اش ببرد . او دوستداشت در میان بازوان دیوید باشد . همه ی صفات دیوید را دوست داشت. دیوید تنها فرد بزرگسالی بود که او را درک می کرد و هرزمانی که در شهر بود وقتش را با او می گذراند . در گذشته جیمی در اوقات فراغتش ماجراهایش را با باندا برای دیوید جوان تعریف می کرد ، و اکنون دیوید ان داستانها را برای کیت باز می گفت . کیت هرگز از شنیدن انها سیر نمی شد .
-باز هم درباره ی کلکی که انها ساختند برایم بگو .
و دیوید برایش می گفت .
-راجع به کوسه ها بگو ...درباره ی ان گردبادی که از سمت دریا میوزد ...در باره ان روز ...
کیت مادرش را زیاد نمی دید . مارگارت خیلی درگیر اداره ی امور شرکت کروگر-برنت با مسئولیت محدود بود . او این کار رابه خاطر جیمی می کرد .
مارگارت هر شب با جیمی که از دنیا رفته بود سخن می گفت ، درست مثل گذشته ، طی ان سال پیش از مرگ او : جیمی ،دیوید کمک بزرگی است و وقتی هم که کیت شرکت را اداره کند باید در کنار او باشد . نمی خواهم نگرانت کنماما نمی دانم با این بچه چه کنم...
کیت یکدنده و خود رای و نافرمان بود . از اطاعت دستورات مادرش یا خانم نالی سرباز میزد. اگر انها پیراهنی را برایش انتخاب می کردندکه بپوشد ، کیت ان را به کناری می انداخت تا لباس دیگریرا امتحان کند . او به نحو صحیح غذا نمی خورد . هر چه دوست داشت و هر وقت که دلش می خواست می خورد و هیچ تهدید یا تشویقی نمی توانست او را به اطاعت وادارد. هنگامی که کیت را مجبور می کردند که به یک مهمانی تولد برود ، راهی پیدا می کرد که به انجا نرود . او هیچ دوست دختری نداشت . از رفتن به کلاس رقص خودداری می کرد و در عوض وقتش را به بازی راگبی با پسرهای نوجوان می گذارند . هنگامی که سرانجام به مدرسه رفت پرونده ی قطوری از نارضایتی برای خودش درست کرد . مارگارت متوجه شد که حداقل ماهی یک بار به دفتر خانم مدیر مدرسه می رود تا از او تقاضا کند که کیت را از بابت ازارها و اذیت هایش ببخشد و او را ازمدرسه اخراج نکند . روزی خانم مدیر اهی کشید و گفت : خانم مک گریور، من که نمی فهمم او چه می خواهد . او خیلی باهوش است ، اما به سادگی علیه هر چیزی طغیان می کند . نمی دانم با او چه کار بکنم .
مارگارت هم نمی دانست .
ادامه دارد..............
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
ارسالها: 1329
#37
Posted: 28 Jun 2012 09:18
تنها کسی که می توانست از پسکیت بربیاید دیوید بود دیوید گفت:"شنیدم امروز بعد از ظهر بهجشن تولدی دعوت داری"
"از جشن تولد بیزارم"
دیوید خم شد تا نگاهش هم سطح نگاه او شود:"کیت میدانم که بیزاری اما پدر ان دختر کوچولویی که تولدش را جشن گرفته اند یکی از دوستان من است اگر تو در ان مهمانی شرکت نکنی و انجا مثل یک خانم رفتار نکنی ابروی من میرود"
کیت به او خیره ماند:"آیا او یک دوست خوب توست؟"
"بله"
"پس می روم"
رفتار کیت در ان بعد از ظهر بی عیب و نقص بود
مارگارت به دیوید گفت:"نمی دانمچطور این کار را میکنی این یک معجزه است"
دیوید خندید و گفت:"او فقط خیلی بازیگوش است بزرگ میشود فراموش میکند مهم ان است که مراقب باشیم این روحیه ی شاد و بانشاط را د ر ان خرد نکنیم"
مارگارت با لحنی خشن و جدی گفت:"به تو رازی را بگویم خیلی وقت ها دلم میخواهد گردنش را خرد کنم"
**************
هنگامی که کیت ده ساله شد روزی به دیوید گفت:"من می خواهم باندا را ببینم"
دیوید با حیرت به او نگریست:"متاسفم که این مقدور نیست کیت مزرعه باندا از اینجا خیلی دور است"
"دیوید ایا تو مرا به انجا می بری یا ان که میخواهی خودم تنهایی بروم؟"
هفته ی بعد دیوید کیت را به مزرعه باندا برد انجا قطعه زمین نسبتا بزرگی بود چهار جریب مساحت داشت ودر ان باندا گندم کشت میکرد و گوسفند و شتر مرغ پرورش میداد خانه های مسکونی در انجا کلبه های مدور بودند و دیوارهایشان از خشت ساخته شده بود تیرک هایی سقف مخروطی کلبه ها را که از بوریا درست شده بود نگه میداشت باندا همان جلو ایستاده کیت و دیوید را می دید که با کالسکه از مسیر بالا امدند و سپس پیاده شدند
باندا به ان دختر قد بلند و باریک با چهره ای جدی که در کنار دیوید راه می رفت نگریست و گفت:" میدانم که تو دختر جیمی مک گریگور هستی"
کیت با لحنی جدی گفت:" و من هم میدانم که تو باندا هستی امده ام اینجا تا از تو به خاطر انکه جان پدرم و نجات دادی تشکر کنم"
باندا خندید:"حتما کسی ان داستان هارا برایت تعریف کرده است بیا تو با خانواده ی من اشنا شو."
همسر باندا زن زیبایی از قبیله ی بانتو به نام نتییم بود باندا دو پسر داشت تتوم بنتل که هفت سال بزرگ تر از کیت بود و ماگنا که شش سال بیشتر از کیت داشت تتوم بنتل نسخه ی کوچک پدرش بود او همان اعضای چهره و اندام زیباو ظاهر مغرور و متانتدرونی پدرش را داشت.
کیت تمام بعد از ظهر را به بازی با ان دو پسر گذراند ان ها شام را در ان اشپزخانه ی روستایی کوچک و پاکیزه صرف کردند دیوید از غذا خوردن با یک خانواده ی سیاه پوست احساس ناراحتی میکرد با انکه برای باندا احترام قائل بود اما رسم این بود که هیچ گونه معاشرتی بین دو نژاد وجود نداشته باشد علا وه بر ان دیوید نگران فعالیت های سیاسی باندا بود گزارش هایی وجود داشت مبنی بر این که باندا ازمریدان جان تنگوجاباوو و این شخص برای ایجاد تغییرات بنیادی در جامعه مبارزه میکرد از انجا که صاحبان معادن نمی توانستند بو می ها را به تعداد کافی به کار برای خودشانوادارند دولت مالیاتی ده شیلینگی برای تمام بومی هایی که به عنوان کارگر معدن کار نمیکردند وضع کرده بود به همین دلیل در سراسر افریقای جنوبی شورش هایی در جریان بود
اواخر بعد از ظهر دیوید گفت:"کیت بهتر است رهسپار خانه شویم یک کالسکه سواری طولانی در پیش داریم"
"حالا نه"کیت رو به باندا کرد:"از ان کوسه ها برایم بگو"
گه گاهی که دیوید در شهر بود کیت او را وا می داشت وی را به دیدار باندا و خانواده اش ببرد.
با انکه دیوید اطمینان خاطر می داد که کیت بالاخره بزرگ میشود و شیطنت و بازیگوشی را به فراموشی میسپرد اما هیچ نشانه هایی از رخ دادن این دگرگونی در کار نبود تنها تغییری که در او مشاهده میشد این بود که برعکس روز بهروز لجباز تر و یکدنده تر می شد کیت همچنان در شرکت در هر فعالیتی که سایر دختران همسال او انجام می دادند خود داری میکرد همچنان اصرار داشت با دیوید به معادن برود و دیوید او را به شکا رو ماهیگیری و اردو زنی در هوای ازادمی برد کیت عاشق این تفریحات بود روزی کیت و دیوید در رودخانه وال ماهی میگرفتند و کیت در کمالمهارت و استادی ماهی قزل الایی بزرگتر از همه ماهی هایی که دیوید تا ان زمان گرفته بود از اب بیرون کشید دیوید گفت:"تو بایستی پسر زاده میشدی"
کیت با رنجیدگی رو به او کرد وگفت:" احمق نباش دیوید در ان صورت دیگر نمی توانستم با تو ازدواج کنم"
دیوید خندید
"می دانی بدون شک ما با هم ازدواج خواهیم کرد"
"متاسفم که بگویم نه کیت من بیست و دو سال بزرگتر از تو هستم انقدر بزرگترم که می توانم جای پدرت باشم تو روزی پسریرا ملاقات خواهی کرد مردی جوان و نیکو سرشت و..."
کیت با شیطنت گفت:" من مرد جوان نیکو سرشت نمیخواهم من تور ا می خواهم"
دیوید گفت:"پس اگر واقعا جدی میگویی من راز دل مردی را برایت فاش میکنم"
کیت مشتاقانه گفت:"بگو!بگو!"
"شکم ماهی قزل الا را پاک کن فلسهایش را بگیر ان را بشوی و بگذار و بگذار غذای لذیذی بخوریم"
کوچکترین شکی در ذهن کیت وجود نداشت که او عاقبت به همسری دیوید بلک ول در می امد دیوید تنها مردی بود که کیت در این دنیا می خواست.
مارگارت هفته ای یک بار دیوید را به صرف شام در خانه ی بزرگشان دعوت میکرد کیت معمولا ترجیح میداد شام را در اشپزخانه با خدمتکاران صرف کند چون انجا مجبور نبود اداب غذا خوردن را رعایت کند اما شب های جمعه وقتی دیوید به خانه ی انها می امد کیت در اتاق بزرگ غذاخوری می نشست دیوید معمولا تنها می امد ولی گاهیهم مهمان زنی همراه خود می اورد و کیت از همان لحظه ی ورود از ان زنمتنفر می شد
کیت برای لحظه ای دیوید را در جایی تنها گیر می اورد و با معصومیت شیرینی می گفت:"تاحالا رنگ مویی به این زردی ندیده بودم"یا "این زن بدونشک سلیقه ی عجیب غریبی در پوشیدن لباس دارد اینطور نیست؟"یا"ایا این خانم سابقا در خانهی مادام اگنس کار نمی کرد؟"
هنگامی که کیت چهارده ساله بود روزی خانم مدیر مدرسه به دنبال مارگارت فرستاد"خانم مک گریگورمن آبرومندی را اداره میکنم متاسفم که دختر شما کیت تاثیر بدی روی شاگردان ما گذاشته است"
مارگارت اهی کشید و گفت:"این دفعه دیگر چه کار کرده است؟"
" او به سایر بچه ها کلماتی یاد میدهد که انها هرگز تا به حال نشنیده اند."چهره اش جدی و خشن بود"همینطور باید اضافه کنم خانم مک گریگور که من هم هرگز تا به حال ان کلمات را نشنیده بودم نمیتوانم تصور کنم که این بچه اینحرفها رو از کجا یاد گرفته است"
ولی مارگارت میتوانست تصور کند کیت ان کلمات را از دوستان خیابانی اش یاد گرفته بود مارگارت تصمیم گرفت بسیار خوب وقت ان رسیده که به همه ی این افتضاحات پایان داده شود
خانم مدیر می گفت:"خوب است شمابا او صحبت کنید ما به او فرصتدیگری میدهیم اما...."
"نه من فکر بهتری دارم میخواهم کیت را به مدرسه ای دور از اینجا بفرستم"
هنگامی که مارگارت فکرش را به دیوید گفت او خندید و جواب داد:"کیت خوشش نخواهد امد"
"چاره ای نیست حالا مدیر مدرسه از کلمات عامیانه ای که کیت به کار میبرد گله مند است او این طرز حرف زدن را از جویندگان الماس که همیشه دور و برشان می پلکد یادگرفته است دختر من دارد مثل یکیاز انها میشود قیافش شبیه انها شده و حتی بوی انها را میدهد دیوید صادقانه بگوییم من اصلا او را درک نمیکنم نمیدانم چرا اینطور رفتار میکند او زیباست باهوش است او...."
"شاید زیاده از حد باهوش است"
"بسیار خوب چه زیاده از حد باهوش باشد چه نباشد من میخوام به مدرسه ای دور از اینجا بفرستمش"
ان روز بعد از ظهر وقتی کیت به منزل امد مارگارت خبر را به او داد
کیت خشمگین شد:"تو میخواهی مرا از سر خودت باز کنی؟"
"البته که نه عزیزم فقط فکر میکنم بهتر است مدتی از اینجا دور باشی تا...."
"همین جا جایم خیلی خوب است همه دوستانم اینجا هستند تو میخواهی مرا از دوستانم جدا کنی."
"اگه منظورت اون ادم های بی ارزشی است که با انها مراوده ..."
"انها بی ارزش نیستند انها به خوبی من و شما هستند"
"کیت نمیخواهم پیش از این با تو بحث کنم تو به مدرسه شبانه روزی دختران جوان فرستاده خواهی شد همین است که گفتم"
کیت تهدید کرد:"خودم را میکششم"
"بسیار خوب عزیزم همین کار را بکن طبقه ی بالا یک تیغ صورتتراشی هست و اگر بیشتر به اطرافت نگاه کنی مطمئنم سموم مختلفی را در این خانه پیدا خواهی کرد"
کیت به گریه افتاد:"خواهش میکنماین بلا رو سر من نیاور مامان"
مارگارت اورا در اغوش گرفت و گفت:"کیت این به خاطر خودت است تو به زودی زن جوانی خواهیشد به سن ازدواج میرسی و هیچ مردی حاضر به ازدواج با دختری که مثل تو حرف بزند لباس بپوشد و رفتار کند نمیشود"
کیت اب بینی اش را بالا کشید وگفت:"این درست نیست دیوید اهمیتی به این چیزها نمیدهد"
"به دیوید چه ربطی دارد؟"
"ما میخواهیم با هم ازدواج کنیم"
مارگارت اهی کشید و گفت:"به خانم تالی میگوییم اثاثت را جمع کند."
حدود نیم دو جین مدرسه شبانه روزی انگلیسی خوب برای دختران جوان وجود داشت مارگارت چلتنهام را در گلوسستر شایر برگزید که برای کیت....... از صفحه 252 تا آخر 257
بود ادامه دارد......
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
ارسالها: 1329
#38
Posted: 28 Jun 2012 09:29
258-259
مناسبترین بود.آنجا مدرسه ای بود که به انضباط و سخت گیری شهرت داشت.در چندین جریب زمین بنا شده بود و این زمین ها توسط دیوارهای کنگره دار بلندی احاطه شده بود.براساس مجوزی که برایش صادر کرده بودند این مدرسهبرای دختران ثروتمندان و نجیب زادگان تاسیس شده بود.دیوید باشوهر خانم مدیر این مدرسه خانم کیتون معاملات بازرگانی انجام می داد و برای ترتیب دادن مقدمات کار و ثبت نام کیت در آنجا با هیچ مشکلی مواجه نبود و سریعا این کار را انجام داد.
هنگامی که کیت شنید به کجا میرود دوباره به خشم آمد و از غیظ منفجر شد:
-درباره ی این مدرسه زیاد شنیده ام!مثل یکی از آن عروسکهای انگلیسی که داخلاشان پنبه تپانده اند به خانه برخواهم گشت آیا همین را می خواهی؟
مارگارت به او گفت:
-آنچه می خواهم این است که تو کمی اخلاق و رفتار یاد بگیری.
-من به اخلاق و رفتار احتیاجی ندارم مغزم خوب کار میکند.
مارگارت با لحنی خشک گفت:
-این نخستین چیزی نیست که یک مرد از یک خانم انتظاردارد و تو داری برای خودت خانمی می شوی.
کیت فریاد زد:
-من نمی خواهم خانم بشوم خدا لعنتتان کند چرا دست از سر من برنمیدارید؟
-اجازه نمی دهم با این لحن عامیانهصحبت کنی.
و اوضاع به همین ترتیب پیش رفت تا صبح روزی که کیت قرار بود خانه را ترک کند و به آن مدرسه برود فرا رسید از آنجا که دیوید برای یک سفر تجاری عازم لندن بود مارگارت از او تقاضا کرد:
-ممکن است کیت را همراهی کنی تا صحیح و سالم تحویل مدرسه اش شود؟خدا می داند تنهایی برود از کجا سردرخواهد آورد.
دیوید گفت:
-با کمال میل.
-تو!تو هم به بدی مادرم هستی.با بی صبری هرچه تمام تر میخواهی از شر من خلاص شوی.
دیوید خندید و گفت:
-اشتباه میکنی میتوانم هرچقدر بخواهی منتظرت بمانم تا آماده شوی.
آنها با واگن خصوصی خانواده مک گریگور از کلیپ دریفت به کیپ تاون رفتند و از آنجا با کشتی عازم ساتهمپتون شدند.سفرشان چهار هفته به طول انجامید غرور کیت اجازه نمی داد که این موضوع را بپذیرد اما او از سفر با دیوید به شدت هیجان زده بود به خودش میگفت مثل رفتن به سفر ماه عسل است بااین تفاوت که ما زن و شوهر نیستیم هنوز نه ولی بعدها چرا.
در آن سفر دریایی دیوید بیشتر اوقات خود را در کابینش میگذراند کیت روی کاناپه کز میکرد ودر سکوت او را تماشا میکرد از این که نزدیک او باشد خرسند و راضی بود.
یک بار پرسید:
-دیوید آیا از کار کردن روی آن همه اعداد و ارقان خسته نمی شوی؟
دیوید قلمش را زمین گذاشت و به کیت نگریست:
-کیت اینها فقط اعداد و ارقام نیستند داستان ها میگویند.
-چه نوع داستان هایی؟
-اگر بلد باشی چطور این داستان ها را بخوانی داستان شرکتهایی هستند که ما میخریم و می فروشیم داستان اشخاصی که برای ما کار میکنند هزاران نفر در سراسر جهان از طریق شرکتی که پدرتو آن را تاسیس کرد امرار معاش میکنند.
-آیا من کوچکترین شباهتی به پدرم دارم؟
-به لحاظ بسیار بله او مرد کله شق و استقلال طلبی بود.
-آیا من هم زن کله شق و استقلال طلبی هستم؟
-تو یک بچه ی لوس و ننری وایبه حال آن مردی که با تو ازدواج کند،
ادامه دارد...........
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
ارسالها: 1329
#39
Posted: 28 Jun 2012 09:32
260 تا263
زندگی اش به جهنمی مبدل می شود.»
کیت یا حالتی رویایی لبخند زد. دیوید بیچاره.
درآخرین شبی که آنها روی دریا می گذراندند، دیوید درسالن غذاخوری پرسید:« چرااینقدر دردسرآفرین هستی وحرف گوش نمی کنی؟»
« من واقعاً اینطور هستم؟»
« خودت می دانی که اینطور هستی. مادر بیچاره ات را بالاخره دیوانه می کنی.»
کیت دستش را روی دست او گذارد:« تو را هم دیوانه می کنم؟»
صورت دیوید از فرط خجالت سرخ شد:« دست از این حرفها بردار. منظورت را نمی فهمم.»
« چرا می فهمی.»
« چرا تو نمی توانی مثل دختران همسن و سالت باشی؟»
« ترجیح می هم بمیرم تا مثل آنها باشم. نمی خواهم مثل هیچ کس دیگری باشم.»
« خدا می داند که مثل هیچ کس نیستی!»
« دیویو، تا وقتی که من به اندازه ی کافی بزرگ شوم تو با کس دیگری ازدواج نخواهی کرد، اینطورنیست؟ من سعی می کنم با بیشترین سرعت ممکن بزرگ شوم. قول می دهم. فقط با کسی ملاقات نکن که به او دل ببازی، خواهشمی کنم.»
دیوید تحت تأثیر صمیمیت وصداقت او قرار گرفت. دست کیت را در دستش گرفت و گفت:« کیت، وقتی می خواهم ازدواج کنم،دوست دارم دخترم درست مثل تو بشود.»
کیت یکدفعه به پا خاست و باصدای زنگ داری که در سراسر سالن غذاخوری طنین انداخت گفت:«دیوید بلک ول، مرده شور ریختت را ببرد،برو به جهنم!» و درحالی مه همه ی حاضران درسالن خیره خیره به او نگاه می کردند، سراسیمه و خشمناک از سالن خارج شد.
آنها سه روز درلندن با هم بودند، وکیت دقیقه به دقیقه آن اوقات را دوست داشت.
دیوید به او گفت:« می خواهم تو رابه جای خوبی ببرم. دوبلیت برای نمایش خانم کلاه گیس به سر در مزرعه ی کلم گیر آورده ام.»
« ممنون، دیوید. اما من می خواهم بهتالار گایتی بروم.»
« نمی شود، در آنجا یک- یک نمایش انتقادی آهنگین برروی صحنه است. مناسب سن تو نیست.»
کیت بایکدندگی گفت:« من که تا وقتی آن را نبینم باورم نمی شود، اینطور نیست؟»
کیت عاشق ظواهر شهر لندن شد. ترکیبی از اتومبیل های موتوری و کالسکه، خانم هایی که لباس های زیبای مزین به تور و پارچه حریر و ساتن سبک به تن داشتند و جواهرات درخشان به خود آویخته بودند، و مردانی در کت و شلوارهایتیره با جلیقه و یقه آهار خورده ی سفید، صحنه هاییی بود که توجه و علاقه ی او را به خود جلب کرد. آنها در ریتزشام خوردند، و یک بار دیگر هم شام سبکی در اواخر شب در سوی صرف کردند. و هنگامی که وقت رفتن فرا رسید، کیت به خود گفت، ما دوباره به اینجا باز خواهیم گشت. من و دیوید به اینجا خواهیم گشت.
وقتی به چلتنهام رسیدند، به دفتر خانم کیتون راهنمایی شدند.
دیوید گفت:« خیلی ممنون که کیترا ثبت نام کردید.»
« مطمئنم که بودن او در اینجا مارا مسرور خواهد کرد. و باعث کمال خوشوقتی من است که لطف یکی از دوستان شوهرم را به طریقی جبران کنم»
درآن لحظه، کیت دانست که به او نارو زده و فریبش داده اند.این دیوید بوده که او را به آن مکان دوردست فرستاده و ترتیب رفتنش را به آنجا داده بود.
کیت آنقدر غضبناک و رنجیده خاطر بود که با دیوید حتی خداحافظی هم نکرد.
فصل 13
مدرسه چلتنهام غیر قابل تحمل بود.برای هر چیز قوانین و مقرراتی وجود داشت. دخترها بایستی لباسهای همسان و دامن تا زیر زانو می پوشیدند. هر روز تحصیلی مدرسه ده ساعت طول می کشید. و هر دقیقه ی آن با انظباط دقیقی برنامه ریزی شده بود. خانم کیتون با خط کشی آهنین برشاگردان مدرسه و کارکنانش فرمان می راند. آن دخترها به آنجا آمده بودند تا رفتارصحیح و انظباط، آداب معاشرت، نزاکت اجتماعی، طرز سخن گفتن ولباس پوشیدن را بیاموزند، به طوری که روزی بتوانند شوهران مناسبی برای خود بیابند.
کیت برای مادرش نوشت:« اینجا زندانی نفرین شده است. دخترهای اینجا وحشتناک هستند. تنها چیزهایی که راجع به آن صحبت می کند. لباس لعنتی و آن پسرهای لعنتی است. معلم های لعنتی مثل هیولاهایی هستند. هرگز نخواهند توانست مرا اینجا نگه دارند. می خواهم از اینجا فرار کنم.»
کیت سه بار اقدام به فرار کرد،و هر بار گرفتار شد و بدون آن کهذره ای احساس پشیمانی از خود نشان بدهد، به مدرسه بازگرداندهشد.
دریک جلسه هفتگی کارکنان، هنگامی که نام کیت به میان آمد، یکی از معلم ها گفت:« این بچه مهارناپذیر است. فکر می کنم باید تو را به آفریقای جنوبی برگردانیم.»
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
ارسالها: 1329
#40
Posted: 28 Jun 2012 09:39
از 264 تا آخر 269
خانم کیتون پاسخ داد: «متأسفانه باید بگویم حق با شماست، اما بگذارید به این مسأله مثل چالشی بنگریم. اگر بتوانیم در منضبط کردن و تربیت کیت مک گریگور موفق شویم، در تربیت هر شاگرد دیگری هم موفق خواهیم بود.»
کیت در مدرسه باقی ماند.
در کمال اعجاب و حیرت آموزگاران،کیت به مزرعه ای که مدرسه عهدهدار نگه داری آن بد علاقه مند شد.مزرعه دارای باغ های سبزی کاری، جایگاه مرغ و خروس، گاوداری، خوکدانی و اصطبل اسب ها بود. کیت بیشترین وقتی را که برای فراغت در اختیار داشت در آنجا می گذراند، و هنگامی که خانم کیتون به این موضوع پی برد، بسیار خرسند و راضی شد.
خانم مدیر به کارکنانش گفت:«می بینید؟ فقط صبر و بردباری لازم دارد. کبت بلاخره عشق و علاقۀخودش را در زندگی یافته است. روزی با یک مزرعه دار ازدواج خواهد کرد وکمک بزرگی برای او خواهد شد.»
صبح فردای آن روز، اسکار دنکر،مردی که مسؤول اداره مزرعه بود، به دیدن خانم مدیر مدرسه آمد. او گفت: «یکی از شاگردان شما، این کیت مک گریگور را می گویم ـلطفاً او را از مزرعۀ من دور نگه دارید.»
خانم کیتون پرسید: «راجع به چی صحبت می کنید؟ اتفاقاً شنیده ام او خیلی به آنجا علاقه مند است.»
«معلوم است که علاقه مند است، اما می دانید به چه چیز آن مزرعه علاقه دارد؟ به تماشای جفت گیری حیوانات، البته این بی ادبی مرا ببخشید.»
«چی؟»
«همین که گفتم. این دختر همۀ روز آناطراف می ایستد و حیوانات را تماشامی کند.»
خانم کیتون گفت: «مرده شورش ببرد!»
کیت هنوز دیوید را به سبب آن کهوی را به تبعید فرستاده بود نبخشیده بودف اما خیلی دلش برای او تنگ شده بود. با دلتنگیبا خود اندیشید، این تقدیر من است،که عاشق مردی باشم که از او متنفرم. کیت مثل یک زندانی که گذر روزها را تا زمان آزادی اش روی تیرکی حک می کند، روزهایی را که از او دور مانده بود پیش خود می شمرد. می ترسید مباداکار وحشتناکی از دیوید سر بزند، مثلاً در حالی که خود او در این مدرسۀ نفرین شده حبس و به دام افتاده است دیوید با زن دیگری ازدواج کند. به خود می گفت، اگر چنین کاری بکند، هر دوشان را می کشم. نه، فقط آن زنک را می کشم. به جرم قتل دستگیرم میکنند و تصمیم می گیرند مرا به دار بیاویزند، و هنگامی که من پای چوبۀ درا ایستاده ام دیوید متوجه خواهد شد که چقدر دوستم داشته، اما افسوس که خیلی دیر شده است. او به من التماس خواهد کرد که او را ببخشم. «بله، دیوید، عزیز دلم، من تو را می بخشم. تو خیلی احمق بودی که ندانستی چه عشق بزرگی در کف دستت است، ولی تو قدرش را ندانستی. گذاشتی مثل پرندۀ کوچکی از دستت به هوا پر بکشد. اکنون آن پرندۀ کوچک در آستانۀ به دار آویخته شدن است. بدرود، دیوید.» اما در واپسین دقیقه، حکم اعدام او لغو خواهد شد و دیوید او را در میان بازوانش خواهد گرفت وب ه شوری زیبا و خیال انگیز خواهدبرد، جایی که غذا بهتر از این زهرابی باشد که در این چنتلهام نفرین شده به عنوان سوپ می دهند.
کیت یادداشتی از دیوید دریافت کرد که رد آن نوشته بود او به زودی به لندن خواهد آمد و از وی نیز دیدن خواهد کرد. تخیلات کیتدچار تب و التهاب شد. او در یادداشت دیوید معانی پنهان متعددیپیدا کرد. چرا دیوید می خواهد به انگلستان بیاید؟ صد البته ، برای این که نزدیک او باشد. چرا به دیدار او می آید؟ زیرا سرانجام فهمیده که او را به شدت دوست می دارد و دیگر نمی تواند دوری اش را تحمل کند. دیوید که یک دل نه صد دل عاشق او شده است می خواهد هر چه زودتر او را از این مکان لعنتی بیرون ببرد. کیت به سختی می توانست خوشبختی و خوشحالی اش را برای خودش نگه دارد و چیزی بروز ندهد. تخیلاتش را آنقدر به حقیقت نزدیک می دید که روزی که دیوید می آمد، کیت این طرف و آن طرف می رفت و با دوستان همکلاسی اش خداحافظی میکرد. او به آنها می گفت: «عاشق من دنبالم می آید تا مرا از اینجا ببرد.»
همۀ دخترها با ناباوری و در خاموشی به او می نگریستند، همه به جز جورجینا کریستی که با لودگی گفت:«کیت مک گریگور، تو باز هم داری دروغ می گویی.»
«فقط صبر کنید و ببینید. او قد بلند و خوش قیافه است، و دیوانه وار عاشق من است.»
هنگامی که دیوید از راه رسید، متحیر مانده بود که چرا همه دخترهای مدرسه گویا به او خیره شده اند. آنها به او نگاه می کردندو پچ پچ می کردند و ریز می خندیدند و لحظه ای که چشمشان در چشم او می افتاد، سرخ می شدند و برمی گشتند و می گریختند.
دیوید به کیت گفت:«این دخترها طوری رفتار می کنند مثل این که به عمرشان مرد ندیده اند.» او با حالتی مشکوک به کیت نگاه کرد و افزود:«نکند راجع به من حرف بدی زده ای؟»
کیت با نخوت گفت:«البته که نه. چرا باید چنین کاری بکنم؟»
آنها در سالن غذاخوری بزرگ مدرسهبا هم غذا خوردند و دیوید هر اتفاق تازه ای را که در خانه افتاده بود برای کیت تعریف کرد و اورا در جریان همه امور تازۀ خانه گذاشت:« مادرت عشق و سلام فروان خود را به تو می رساند. او برای تعطیلاتتابستانی انتظار بازگشت تو را میکشد.»
«حال مادر چطور است؟»
«حالش خوب است. سخت کار می کند.»
«کار و بار شرکت خوب است، دیوید؟»
دیوید از علاقۀ ناگهانی کیت عجب کرد: «بله، خوب است. چرا این را پرسیدی؟»
کیت به خود گفت، چون این شرکت روزی به من تعلق خواهد داشت و من و تو در آن همکار خواهیم شد و با هم سهیم خواهیم بود. " هیچی، فقط از روی کنجکاوی.»
دیوید به بشقاب کیت که آن را دست نزده بود نگاه کرد: « چرا غذا نمی خوری؟»
کیت در آن حال میلی به غذا نداشت. منتظر فرا رسیدن آن لحظۀ جادویی بود، لحظه ای که دیوید بگوید، «کیت، بیا با هم از اینجا برویم. تو حالا زنی بالغ هستی، و من تو را می خواهم. ما به زودی باهم ازدواج خواهیم کرد.»
دسر را آوردند و بردند، قهوه را آوردند و بردند، و هنوز آن کلمات جادویی از دهان دیوید خارج نشده بود.
موقعی که او به ساعت مچی اش نگاه کرد و گفت: «خوب، بهتر است کم کم راه بیفتم وگرنه قطار را از دست خواهم داد،» تازه آن لحظه بود که کیت با ترس و وحشت متوجه شد که دیوید اصلاًبرای بردن او نیامده است. آن جانورموذی می خواست او را در آنجا به حال خود رها کند، تا وقتی بپوسد و بگندد و از بین برود!
دیوید از دیدار کیت خوشحال شده بود. او بچه ای باهوش و خوش صحبت بود، و آن حالت لجاجت و سرسختی که زمانی از خودش نشان میداد اکنون زیر سلطه اش درآمده بود. دیوید با مهربانی آهسته به دست کیت زد و نوازشش کرد و پرسید:«کیت، آیا قبل از این که منبروم کاری هست که بتوانم برایتانجام بدهم؟»
کیت به چشمان او خیره شد و با لحن شیرینی گفت:« بله، دیوید، کاری هست که برایم انجام بدهی.می توانی لطف بزرگی در حق من بکنی. از زندگی لعنتی من گمشو بیرون!» و در حالی که سرش رابالا گرفته بود، در کمال وقار و متانت از اتاق خارج شد و دیوید را که دهانش از فرط حیرت بازمانده و همانطور روی صندلی نشسته بود،در آنجا تنها گذاشت.
مارگارت احساس می کرد دلش برای کیت خیلی تنگ شده است. دخترش یاغی و ستیره جو بود، اما مارگارت پی برد که کیت تنهافرد زنده ای است که او بسیار دوستش دارد. با غرور اندیشید، روزیکیت زن مهم و مشهوری خواهد شد. اما دلم می خواهد رفتار و نزاکت یک بانو را داشته باشد.
کیت برای گذراندن تعطیلات تابستان به خانه آمد. مارگارت پرسید: «اوضاع در مدرسه چطور است؟»
«از آنجا متنفرم ! مثل آن است که در محاصرۀ صدتا ماده بز باشی.»
مارگارت دخترش را برانداز کرد و پرسید: «کیت، آیا بقیه دخترها هم همین احساس را دارند؟»
کیت با لحنی تحقیر آمیز پاسخ داد: «آنها چه میفهمند؟ بایستی بودی و دخترهای آن مدرسه را می دیدی! آنها همه عمرشان تحت حمایت زندگی کرده اند. از زندگی هیچ چیز سرشان نمی شود.»
مارگارت گفت:«اوه، عزیزم، حتماً به تو خیلی سخت گذشته.»
«خواهش می کنم مسخره ام نکن. آنها هرگز در آفریقای جنوبی نبوده اند. تنها حیواناتی که دیده اند در باغ وحش بوده است. هیچ کدامشان معدن الماس یا طلا ندیده اند.»
«آدمهای بیچاره.»
کیت گفت:«بسیار خوب، اما وقتیمن هم مثل آنها بشوم، تو حتماً خیلی غصه می خوری. لعنت بر شیطان.»
«تو فکر می کنی روزی شبیه آنها بشوی؟»
کیت با شیطنت خنده ای کرد و گفت:« البته که نه. نکند به سرت زده؟»
یک ساعت پس از آن که کیت به وطن و خانه اش رسید، بیرون خانهبا بچه های خدمتکاران راگبی بازی می کرد. مارگارت که از پشت پنجره تماشایش می کرد اندیشید، دارم پولم را بیهوده هدر می دهم. او هرگز عوض نخواهد شد.
همان شب سر میز شام، کیت با لحنی عادی و به ظاهر بی تفاوتپرسید:«دیوید در شهر است؟»
«او در استرالیا است. فکر می کنم فردا بر میگردد.»
«ایا برای شام جمعه شب به اینجاخواهد آمد؟»
«احتمالاً.» مارگارت نگاه دقیقی بهکیت انداخت و پرسید :«تو از دیوید خوشت می آید، نه؟»
کیت شانه هایش را با بی اعتناییبالا انداخت و گفت: «آدم خوبی است، به نظرم اینطور می آید.»
مارگارت گفت:« که اینطور.» و وقتی که سوگند کیت را برای ازدواج با دیوید به خاطر آورد در دلش خندید.
«مادر، من از او بدم نمی آید. منظورم این است، که مثل یک موجود بشری دوستش دارم. ولی نمی توانم او را به عنوان یک مرد تحمل کنم.»
هنگامی که دیوید برای صرف شام جمعه شب از راه رسید،کیت سراسیمه به طرف در رفت تا به اوخوشامد بگوید. او را در آغوش کشید و در گوشش نجوا کرد:«تو را می بخشم. آره دیوید، چقدر دلم برایت تنگ شده بود! تو هم دلت برای من تنگ شده بود؟»
دیوید بی اختیار گفت:«بله.» و سپس با حیرت اندیشید، خدای من واقعاً دلم برایش تنگ شده بود. اواین بچه را بهتر از هرکس دیگری می شناخت. دیوید شاهد بزرگ شدنش بود و هربار که با کیت مواجه می شد وجود او برایش مکاشفه ای بود. حالا کیت تقریباًشانزده سال داشت و در سن رشد
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...