ارسالها: 6216
#31
Posted: 16 Jun 2012 12:46
بهش اصرار كردم . كمي فكر كرد و بعد گفت جريان موقعي شروع شد كه با يه عده كار ميكردم . يكي تار ميزد يكي دنبك يكي ميخوند منم ويلن ميزدم . اون وقتها ما ميرفتيم به ده ها و واسه شون برنامه اجرا ميكرديم .
درآمدمون هم بد نبود . گاهي تو اين ده بوديم گاهي تو اون شهر بوديم خلاصه هم فال بود و هم تماشا . تا اينكه يه روز وارد يه ده شديم . گويا يه مرد پيري با دخترش اومده بودن اونجا . مال ده ديگه اي بودن . ميخواستن از اونجا برن شهر . دختره مريض بوده ، ميبردنش شهر واسه دوا درمون . تو همون ده ، اجل مهلتش نميده . يه دختر 17، 18 ساله بود .
چون دختره اونجا مرده بود . نتونستيم برنامه اجرا كنيم . خواستيم برگرديم از اونجا بريم كه كدخداي ده بهمون گفت شما كه دارين ميرين اين جنازه رو هم با خودتون ببرين ، ثواب داره . پدرش پيره و دست تنها .
ديديم رو حرف كدخدا كه نميشه حرف زد تازه ثواب هم داشت . اين بود كه جنازه رو گذاشتيم تو يه تابوت و راه افتاديم اون سال زمستون سختي هم بود . برف تا زانو مي رسيد . راه هم همش كوره راه و كوهستاني بود .
چند ساعتي كه راه رفتيم چنان طوفان و بوراني شد كه نگو . تكون نمي تونستيم بخوريم . اشهدمون رو خونديم . نه راه پس داشتيم نه راه پيش .
پيرمرده گفت اينجاها يه جا هست كه دو تا كلبه چوبي و خاليه . چوپونها وقت چرا كه گوسفندها رو اينجا مي آرن، توش بيتوته ميكنن ، بريم اونجا .
خدا رو شكر كرديم كه جنازه و پيرمرده رو با خودمون آورده بوديم . راه افتاديم پيرمرده جلو و ما عقب ، تا نيم ساعت بعد رسيديم به اون كلبه ها .
رفتيم تو . يه كلبه كوچيك بود كه توش هيزم و چراغ نفتي و يه خروار كاه بود . با هيزم ها آتيش درست كرديم و نشستيم دورش . جنازه رو هم از ترس گرگ آورديم تو كلبه .
بيچاره پيرمرده ، وقتي گرم شد شروع كرد به گريه زاري واسه دخترش . ما هم نشسته بوديم و نگاش ميكرديم . هوا تازه تاريك شده بود كه از بيرون سر و صدا اومد .
اول فكر كرديم گرگها اومدن . بعد يكي از بيرون صدا زد و گفت كيه تو اين كلبه ؟
در رو باز كرديم . سه نفر بودن . اومدن تو . بهشون جا داديم نشستن جلو آتيش . وقتي خوب گرم شدن . اوني كه از همه گنده تر بود از ما پرسيد : شماها چيكار مي كنين ؟
معلومه كه دهاتي نيستين . بهش گفتم چيكاره ايم كه گفت چطور تو اين برف و بوران ، سر سياه زمستوني راه افتادين اومدين اينجا ها . بهش گفتم كه دهاتي ها تو زمستون كار و سرگرمي ندارن . اينه كه ما زمستون ها مياييم اين طرفها . هوا كه خوب ميشه ، تو شهر خوبه . اينه كه بر ميگرديم شهر . گفت پس حوصلمون امشب سر نميره ما مامور دولتيم دنبال بي پدر و مادرهايي ميگرديم كه تو ده ها و شهرستون ها اعلاميه پخش مي كنن .
داشتيم از اينجا رد مي شديم كه جيپمون خراب شد . دود رو از دور ديديم و پياده اومديم اينجا . حالا شروع كنين به زدن كه يه انعام هم پيش ما دارين .
ما بهم نگاه كرديم و اوني كه از همه مون پيرتر بود گفت آخه سركار اينجا يه نفر مرده ، يه جنازه تو اينجا داريم . خوبيت نداره . يه دختر جوون بوده ، اينم باباشه ، گناه داره .
خنديد و گفت چه عيبي داره ؟ اون خدا بيامرز هم خوشش مياد و همگي زدن زير خنده .
يكي از ماها برگشت گفت ما دستمون نميره به ساز ، كه يكمرتبه يارو دست كرد از بغلش يه هفت تير در آورد اين هوا !
بند دلمون پاره شد . لوله شو گرفت طرفمون و گفت اگه يه بار ديگه رو حرف من حرف زدين با اين جنازه ميشين پنج تا ! بعد رو به دو تا رفيقاش كرد و گفت چه بلبل زبون شدن واسه ما اين مطرب ها .
يكي شون از تو يه كيف ، دو تا بطري در آورد و گذاشت جلو اون گندهه . مشروب بود . خلاصه سه تايي شروع كردن به زهر مار كردن .
درد سرت ندم ماها هم مجبوري شروع كرديم به ساز زدن . پيرمرد بيچاره هم كه اينو ديد بلند شد تو اون سرما رفت بيرون كلبه .
يه ساعتي كه گذشت و كلشون گرم شد و مست كردن ، يكيشون رفت سراغ جنازه به اوناي ديگه گفت اگه اين دخترك زنده بود و الان يه رقصي هم واسمون ميكرد بد نبود ها ! ما ها يه دفعه دست از زدن برداشتيم . مثل برق گرفته ها خشكمون زد .
يارو گنده بلند شد و رفت پيش اون يكي . بعد بيشرف دست زد به بدن جنازه و يه خنده شيطوني كرد و گفت : تنش كه گرمه !
بعد بيحيا روي مرده رو باز كرد ! سه تايي در گوش هم چيزهايي گفتن خنديدن . خون خونمون رو ميخورد . از يه طرف نميتونستيم طاقت بياريم ، از يه طرف جرات نداشتيم جيك بزنيم . مامور دولت شوخي بردار نبود كه .
اون سه تا ، ديگه بدون حرف نشستن . اوستامون در گوش من گفت جوون غيزت كن و واسه خودت يه خونه تو بهشت خدا بخر !
پرسيدم چيكار كنم ؟ گفت غلط نكرده باشم اينا خيال دارن شب كه همه خوابيم برن سراغ اين جنازه و باهاش بي ناموسي كنن ! تو بايد به جوري بري به ده اين پيرمرد . كدخدا و اهالي رو بياري اينجا .
گفتم تو اين برف ؟ تازه اگه جون سالم بدر ببرم . گرگها امونم نميدن .
گفت پناه به خدا ببر و برو . ناموس اين پيرمرد ، ناموس ماست . برو جوون . درد سرت ندم .
قرار شد اونا سر مامورها رو گرم كنن تا من برم و برگردم .
يواشكي هر جوري بود از كلبه زدم بيرون . اسم خدا رو ياد كردم و زدم تو برفها . انگار خدا بهم زور و قوت چند تا مرد رو داده بود كه تمام راه رو دويدم . وقتي از دور صداي پارس سگهاي ده رو شنيدم ، خدارو شكر كردم ، شروع كردم به فرياد زدن و هوار كشيدن دهاتي ها ريختن بيرون . كدخدا رو ديدم و جريان رو بهش گفتم و افتادم .
ديگه ناي حرف زدن نداشتم . من رو گذاشتن تو خونه كدخدا و همه مردها با چوب و داس و بيل ، راه افتادن طرف كلبه ها .
زن هاي ده كه فهميده بودن من چيكار كردم ، يكي برام چايي مي آورد ، يكي نون مي آورد يكي گوشت قورمه مي آورد. خلاصه خيلي عزت و احترامم كردن .
دمدمه هاي صبح بود كه سر و صداي لااله الا لله و الله اكبر بلند شد . پريدم بيرون .
اهالي ده بودن . شكر خدا بموقع رسيده بودن و اتفاقي نيافتاده بود . جنازه رو با سلام صلوات دفن كردن و همه چيز بخير گذشت و من و رفقام شديم عزيز اون ده .
همون شب خونه كدخدا ، چشم من به دختر كدخدا افتاد و خاطر خواهش شدم . اونم انگار منو پسنديده بود كه هي جلوم مي اومد و يواشكي بهم مي خنديد .
ديدم نمي تونم ازش بگذرم . يه جوري به اوستامون جريان رو رسوندم . اون بيچاره هم ريش سفيدي كرد و دختره رو برام خواستگاري كرد . كدخدا هم كه از كار من خيلي خوشش اومده بود با پا در مياني ريش سفيدهاي ده موافقت كرد و عقد و عروسي موكول شد به بعد از چله اون دختر . قرار هم شد كه من تو همون ده بمونم و يه تيكه زمين كدخدا بهم بده و مشغول كار بشم .
آقايي كه تو باشي بعد از چله ، عروسي ما سرگرفت و يه سال بعد صاحب يه دختر شديم . با هم خوب و خوش زندگي مي كرديم كه فيل من ياد هندوستان كرد و كم كم نق و نوق من شروع شد كه تو اين ده هيچ كاري نميشه كرد و آدم به هيچ جا نمي رسه و بايد بريم شهر . بلاخره هم كدخدا و زنم رضايت دادن و ما راهي شهر شديم .
خلاصه تو شهر دو تا اتاق اجاره كرديم و من تو يه كارخونه شروع به كار كردم . عصر ها هم تو يه جا ساز مي زدم و آخرهاي شب بر ميگشتم خونه ، پول خوبي هم در مي آوردم .
خوشحال بودم كه زن و بچه ام راحت زندگي مي كنن و داره كم كم وضعمون رو براه ميشه تا اينكه يه شب اونجايي كه ساز مي زدم رو تعطيل كردن . يعني وسط هاي شب بود كه مامورها ريختن اونجا . من هم زدم به چاك كه يقه مو كسي نگيره . گويا اون پشت بساط قمار و از اين حرفها بوده ، خلاصه دو ساعتي زودتر اومدم خونه .
اتاقهاي ما تو يه خونه بود كه دور تا دورش اتاق بود و هر اتاقي دست يه خونواده بود . يكي از اونها يه پسر جوون داشت كه خيلي هم ولد چموش بود و چشم ناپاكي داشت .
اون شب كه رسيدم خونه ، وقتي پشت در اتاقمون داشتم كفش هامو در مي آوردم ، يه صداي غريب شنيدم . گفتم شايد كدخدا از ده اومده ، در رو كه واكردم ، دو نفر از جا پريدن ! فتيله چراغ رو كشيدم بالا كه چي ديدم !
دنيا رو زدن تو سرم . مرگ رو جلوي خودم ديدم . اون پسره بي همه چيز تو اتاق من ، تو خونه من بود . ديگه نفهميدم . شروع كردم به زدن اونها . حالا نزن كي بزن . خون جلوي چشمهامو گرفته بود .
تو همين وقت چراغ فتيله افتاد زمين و همه جا آتيش گرفت .
رضا اينجا كه رسيد ، سرش رو انداخت پايين و گريه كرد بعد از چند دقيقه گفت كه بچه اش تو آتيش سوخته و زنش رو هم خفه كرده و پسره هم فرار مي كنه .
گويا رضا هم جنون ميگيره و ميبرندش ديوونه خونه . يكي دو سال بعد هم حالش خوب مي شه ، اما همونجا مي مونه .
ديگه رضا نتونست حرف بزنه و بلند شد و رفت . پشيمون شده بودم كه چرا خاطراتش رو يادش انداختم . منم راه افتادم و برگشتم به يتيم خونه . تمام شب تو فكر بودم كه چيكار كنم . برم يا نرم ؟ بمونم يا نمونم ؟رضا راست مي گفت . ديگه اينجا موندن نداشت .
نصفه هاي شب رفتم دفتر مدير ، نيم ساعتي پرونده ها رو گشتم تا شناسنامه مو پيدا كردم . پاورچين پاورچين برگشتم تو خوابگاه .
تمام مدتي كه تو اتاق مدير ، دنبال شناسنامه م ميگشتم فكر ميكردم روح خانم اكرمي داره منو مي پاد .
اون شب احساس عجيبي داشتم . از اينكه مي خواستم از يتيم خونه برم كمي ناراحت بودم و از اينكه مي خواستم وارد دنياي بيرون بشم كمي مي ترسيدم .
در هر دو مورد حق داشتم . هشت ، نه سال شايد هم بيشتر اون جا خونه ام بود . از دنياي بيرون هم بي خبر بودم . بلاخره هر جوري بود كمي خوابيدم .
صبح از بچه ها خداحافظي كردم و از سوراخ به باغ رفتم . رضا منتظرم بود . بهم مقداري پول داد و يه دست لباس نيمدار . بعد سازش رو هم داد دست من و بهم گفت : اگه مي خواي با اين ساز نون در بياري بايد بري طرف لاله زار .
بغلش كردم . دلم نمي خواست ازش جدا بشم . خيلي محبت به من كرده بود . حق استادي بگردنم داشت .
بلاخره از باغ زدم بيرون و بطرف شهر حركت كردم . هر چي از يتيم خونه دورتر مي شدم خاطرات اين چند سال كمرنگ تر مي شد .
دو ساعتي پياده راه رفتم تا به شهر رسيدم . خيلي ذوق داشتم كه كارم رو زودتر شروع كنم در نظر اول شهر برام مثل يه دريا بود . غريب و نا آشنا .
براي مني كه تموم عمرم رو تو يه چهارديواري گذرونده بودم ، همه چيز عجيب و تازه بود همونطور كه راه ميرفتم ، سرم به اطراف مي چرخيد و در و ديوار رو نگاه ميكردم . پرسون پرسون جلو ميرفتم . نزديك ظهر بود . از جلوي يه كبابي رد شدم . زانوهام از بوي كباب لرزيد . با ترس و لرز رفتم تو و به صاحب اونجا گفتم آقا اينا چنده ؟
يارو بهم خنديد . انگار فهميد كه هالو گيرش افتاده ! گفت اينا اسمش كبابه . پول مول داري ؟ پولهامو بهش نشون دادم . گفت بشين . چند دقيقه بعد دو تا سيخ كباب برام آورد و گذاشت جلوم . باورم نمي شد . مدتي نشسته بودم و به كبابها نگاه ميكردم .
يارو گفت پس چرا نميخوري؟ بهش خنديدم . چطوري مي تونستم حاليش كنم تا حالا رنگ كباب رو نديدم .
اون روز بعد از غذا ، هر جور بود به لاله زار رفتم . يه هتل بزرگ و سينما و از اين چيزها اونجا بود . توي خيابون هم مرتب ماشين هاي قشنگ رفت و آمد مي كردن .
خيابون نسبتا خلوت بود . اول نزديك هتل واستادم كه آجان ها ردم كردن . رفتم پنجاه متر اونطرف تر . يه گوشه نشستم . يكي دو ساعتي كه گذشت ، خيابون شلوغ شد .
مردها و زن ها ، با لباسهاي قشنگ مي رفتن و مي اومدن . خيابون روشن روشن بود . مغازه ها كافه ها همه چراغ برق داشتن .
شكمم سير بود و از تماشا دل نمي كندم . يه ساعتي كه گذشت بخودم اومدم . ويلن رو از جلدش در آوردم و شروع كردم به زدن . تمام سعي خودم رو كردم . ميخواستم هنرم رو به همه نشون بدم . اين اولين باري بود كه جلوي يه عده ساز مي زدم .
چشمهامو بسته بودم و آرشه رو با تمام احساسم روي سيمها مي كشيدم . زدم و زدم بياد رضا . زدم بياد اكبر ، بياد تمام بچه هاي بدبختي كه تو اون يتيم خونه اسير بودن . زدم بغض گلوم رو گرفته بود . ميترسيدم چشمهامو باز كنم و ببينم كه صداي سازم براي هيچكس ارزش شنيدن نداره !
يادم مياد اون شب يه آهنگ قشنگ و سوزناك رو كه هميشه رضا ميزد و به من هم ياد داده بود ، اجرا كردم . وقتي آهنگ تموم شد ، چشمهامو واكردم . باور نمي كردم . دورتادورم زن و مرد واستاده بودن و نگاهم ميكردن و به سازم گوش ميكردن .
بعد همه برام دست زدن و صداي جرينگ جرينگ پول بلند شد . خيلي برام پول ريختن . اون موقع بود كه فهميدم كار رضا عالي بوده !
خدا رو شكر كردم ، كارم گرفته بود . تو ذوقم نخورد .
اون شب تا وقتي كه آدم تو خيابون بود . ساز زدم . يادم مي آد كه تا آخر شب دو تومن كار كرده بودم . خيلي پول بود . اون وقت با چهارصد پونصد تومن ميشد يه خونه ، طرفهاي پايين شهر خريد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#32
Posted: 16 Jun 2012 12:46
خلاصه خيلي خوشحال بودم . حساب پولهامو كه كردم ، راه افتادم كه يه جايي رو پيدا كنم بخوابم . داشتم ويلن رو تو جلدش ميزاشتم كه يكي گفت خسته نباشي ، سرم رو بلند كردم . سه نفر بودن گفتم ممنون آقا ميخواهين براتون بزنم ؟ گفت نه ، از سر شب تا حالا داشتيم گوش ميكرديم . اما خوب ساز ميزني ها ! ازش تشكر كردم كه گفت : يه دقيقه بيا تو اين كوچه يه كاري باهات دارم ، كمي ترسيدم اما چاره اي نبود . دنبالشون رفتم ، وقتي تو يه كوچه خلوت رسيديم ة ريختن سر من و حسابي كتكم زدن . همون يارو به اونهاي ديگه گفت بچه ها سازش رو نشكنيد ، مواظب باشين . تو دلم خدا رو شكر كردم كه يارو اهل دل و به سازم كاري نداره . خلاصه وقتي حسابي حالم رو جا آوردن ، ولم كردن .
همون يارو ازم پرسيد اسمت چيه ؟ با بدبختي بهش گفتم . گفت تازه اومدي شهر ؟ گفتم آره
گفت پسر جون اينجاها سرقفلي داره . همينطوري نميشه آدم بياد و بساطش رو پهن كنه . با ناله پرسيدم بايد چيكار ميكردم ؟ گفت بايد اجازه مي گرفتي . پرسيدم از كي ؟ گفت از من . گفتم من كه شما رو نمي شناختم . گفت حالا كه شناختي . گفتم بله . گفت چقدر كار كردي ؟ نشونش دادم . نصفش رو برداشت و گفت از فردا شب مياي همين جا . آخر شب هر چي كار كردي نصف به نصف خوبه ؟
بهش گفتم نمي تونستي اين رو با زبون خوش بهم بگي ؟ خنديد گفت نه ، چون اونموقع زبون خوش حاليت نمي شد . بعد بلندم كرد و خودش لباسهامو تكوند و گفت جا و ما براي خواب داري ؟ با سر بهش گفتم نه . گفت بيا بريم بهت جا واسه خواب هم ميدم . گفتم نه خيلي ممنون ، تا همين جا كه بهم لطف كردين كافيه .
حسابي خنديدن و بهم گفت نه ديگه خيالت راحت حالا با هم رفيق شديم و از اين به بعد شريكي كار مي كنيم ، اما خيلي خوب ويلن ميزني ها . كي بهت ياد داده گفتم شما ها هم خوب آدم رو ميزنين ها ! كي بهتون ياد داده ؟
دوباره خنديدن ، تو راه كم كم با هم دوست شديم . اسمش جواد بود . بهش ميگفتن جواد گنده !
البته بهش هم مي اومد . چون هيكل گنده اي داشت . خلاصه بعد از نيم ساعت سه ربع رسيديم ، تا چشمام به در اونجا خورد ، بي اختيار وحشت برم داشت . با خودم گفتم پسر ديوونه ، چطور جرات كردي با كساني كه نيم ساعت پيش كتكت زدن و نه ديديشون و نه ميشناسي شون راه بيافتي و بياي يه جاي غريب و پرت !
انگار جواد متوجه شد كه گفت چيه ؟ ترس برت داشته ؟ گفتم راستش آره . خنديد و گفت نترس ما ديگه با هم رفيقيم . گفتم آخه آدم اين در و پيكر رو كه مي بينه ميترسه .
گفت اينجا كاروانسراست . خيلي قديميه . به بيرونش نگاه نكن . توش بهتره . در رو هل داد كه با صداي چندش آوري واشد و رفتيم تو .
يه كاروانسراي خيلي قديمي بود . يه حياط بزرگ داشت و دور تا دور اتاق . با اولين نگاه فهميدم كه همه جور آدمي هم توش زندگي مي كنن . همون موقع شايد بيشتر از بيست نفر تو حياطش واستاده بودن و ماها رو نگاه ميكردن . جواد گفت غريبي نكن . برو تو . اينا كه مي بيني همه خونگرمن زود باهات رفيق ميشن .
خلاصه يه اتاق تنهايي به من داد و رفتم تو . يه اتاق بزرگ بود . كفش يه حصير انداخته شده بود . اما تاريك تاريك . چند دقيقه همونطور واستادم كه يه دختر بچه يازده دوازده ساله با يه فانوس اومد تو اتاق و بدون حرف فانوس رو داد دست من و رفت .
چند دقيقه بعد هم جواد اومد و گفت : چطوره؟ گفتم خوبه اما اجاره اش چنده ؟ گفت هيچي اين يكي رو مهمون مني . گفتم چطور ؟ گفت آخه تو با ايناي ديگه فرق داري تو ناسلامتي هنرمندي . بعد گفت الان اين دختره برات رختخواب مياره . ديگه راحت باش .
ازم خداحافظي كرد و رفت . كمي كه گذشت اون دختره با يه دست رختخواب اومد تو و پرتشون كرد يه گوشه . بهش گفتم اسمت چيه ؟ يه نگاهي بهم كرد و بدون جواب رفت .
رختخواب رو پهن كردم . تازه يادم افتاد كه از ظهر تا حالا چيزي نخوردم . حالام كه چيزي نداشتم بخورم پس دراز كشيدم كه بلافاصله هم خوابم برد . با اينكه اولين شب بود كه اومده بودم اونجا اما اونقدر احساس آزادي و آرامش مي كردم كه انگار تو آسمون ها پرواز مي كردم .
اونقدر هم خسته بودم كه تا صبح هيچي نفهميدم . خوبيش اين بود كه جواد آقا با اينكه يه لات بود اما بهم نگفت مطرب !
صبح با سر و صدا بيدار شدم . گرسنه و تشنه بودم . از اتاق اومدم بيرون كه ديدم تا چشم كار ميكنه تو حياط گدا واستاده . يه گوشه نشستم و نگاه كردم . جواد وسط واستاده بود و امر و نهي ميكرد . جاي هر كدوم رو براي گدايي معلوم مي كرد و بهشون ابزار كار ميداد . يكي چشم بند كه يعني كوره ، يكي عصا ، يكي چوب زير بغل . به يكي ياد مي داد كه چطوري مثل چلاق ها راه بره ، به يكي ياد مي داد كه چطوري عز و چز كنه . به يكي ياد مي داد چجوري مردم رو دعا كنه . خلاصه سرش حسابي شلوغ بود . نيم ساعتي كه گذشت ، گداها رفتن بيرون سركارشون . كاروانسرا تقريبا خلوت شد .
مونده بودن يه ده پونزده نفري كه ديدم يه پسر همسن و سالم داره بطرفم مياد . تا رسيد گفت سلام استاد . خندم گرفت . گفتم استاد ؟ گفت آقا جواد گفته شما رو اينطوري صدا كنيم . گفته خيلي به شما احترام كنيم . كنارم نشست . اسمش رجب بود . اسمم رو بهش گفتم بعد پرسيدم كار شماها چيه ؟ چرا نميرين سر كار ؟ گفت كار ما عصر هاست . گفتم مگه چكاره اين ؟ جوب داد جيب بريم . بهم ميگن رجب تير . واسه اينكه مثل تير جيب طرف رو ميزنم و فرار مي كنم . گفتم پس شما ها گدا نيستين . گفته نه اما گدايي بلديم . ماها همه اول گدا بوديم . رتبه كه گرفتيم شديم جيب بر . درجه مون رفته بالا . اينا رو گفت و خنديد !
سر در نمي آوردم . ازش جريان رو پرسيدم . گفت ببين ، ما اولش ياد مي گيريم گدايي كنيم بعد از دو سالي كه گدايي كرديم كم كم آقا جواد يادمون ميده كه چطوري جيب بري كنيم . بعد ميشيم جيب بر . خندم گرفت گفتم چرا از اول جيب بر نمي شين ؟ گفت آخه يكي از راههاي جيب بري اينه كه مثل كنه بچسبيم به مردم و به هواي گدايي جيبشون رو بزنيم . اينطوري ! بعد چسبيد به من و با التماس گفت تو رو فاطمه زهرا يه كمكي بكن . تو رو ابوالفضل . ايشالله تو سرازيري قبر لنگه كفشات از پات در نياد . تو رو خدا ، يه ده شاهي بده ، ميخوام نون بخرم ، گشنمه . بخدا از ديروز تا حالا هيچي نخوردم . جون بچه ات . جون اين خانم خوشگل كه باهاته . دعا ميكنم زنت بشه .
دستهاشو از يقه ام آزاد كردم كه خنديد و كيسه اي رو كه توش پولهام بود بهم پس داد . باورم نميشد . گفتم پسر چطوري اين كارو كردي ؟ خنديد . گفتم حالا كه پولها رو زدي چرا پسش دادي ؟ گفت ما دزد هستيم اما نامرد و نارفيق نيستيم . با كسي كه سلام و عليك كرديم بهش نارو نميزنيم . بعد من رو برد و با بقيه آشنا كرد . همه بچه هاي خوبي بودن كه متاسفانه براه خلاف كشيده شده بودن . همه خونگرم ، همه بي ريا . يه ساعت نگذشته بود كه انگار سالها همديگرو ميشناختيم .
از رجب پرسيدم اين دختره چرا با بقيه نرفت . گفت اين مردني رو ميگي ؟ اين نا نداره دماغش رو پاك كنه . گدايي جون مي خواد . اين چند ساله كه مريضه . همين روزهام ريق رحمت رو سرميكشه . نگاهش كردم . راست مي گفت ، يه دختر كثيف و لاغر و زرد بود با موهاي سياه . چشمهاي گود رفته ، لبها و دستهاي بي رنگ . تقريبا درست نمي تونست تعادلش رو برقرار كنه و راه بره . پرسيدم اسمش چيه ؟ رجب گفت ياسمين بعد خنديد و گفت برعكس نهند نام زنگي ، كافور . گفتم مسخرش نكن ، گناه داره .
رجب گفت بيا با ما ناشتايي بخور . ياد گرسنگي م افتادم . بعد از صبحانه رجب و بقيه ، مشغول تمرين جيب بري شدن و من مشغول تماشاي اونها .
آقاي هدايت سيگاري روشن كرد . دو تاچايي ريخت و ادامه داد .
اونجام شد خونه ما بهزاد خان . كم كم يه تيكه فرش خريديم . يه پريموس واسه غذا پختن و چند تا تيكه ظرف و قابلمه و خلاص . يه زندگي كوچيك واسه خودم درست كردم .
چند روز صبح رفتم لاله زار و كار كردم اما فايده نداشت . روزها اونجا خبري نبود اما عصر به بعد مي شد توش كاسبي كرد . رجب مي گفت حتما جواد ازت خوشش اومده كه گذاشته اونجا كار كني چون تو اون خيابون هر كسي رو راه نمي ده .
آره ، تقريبا خوب پول در مياوردم و صرفه جويي مي كردم . جمع مي كردم . ميخواستم چند سالي كار كنم شايد بتونم يه خونه كوچولو واسه خودم بخرم و از اينجا برم .
چند ماهي گذشت . يه شب داشتم تو لاله زار كار ميكردم كه يه مرد اومد جلو و گفت . بد نساز نمي زني ها ! ازش تشكر كردم . گفت صبح هام كار ميكني ؟ گفتم نه فعلا . گفت مي آي تو مغازه من بزني ؟ گفتم اگه خوب پول بدي چرا نمي يام . گفت چند ميگيري ؟ گفتم چند ساعت مي خواي برات بزنم ؟ گفت از ده يازده تا دو بعد از ظهر . گفتم مغازه چي هست ؟
گفت عرق فروشي .
گفتم نه نمي آم . گفت واسه چي ؟ گفتم آخه حرومه . گفت خوب تو نخور . يه فكري كردم و گفتم باشه ، پونزد هزار ميگيرم ، مي آم . گفت چلغوز خان مگه چه خبره ؟ دو ساعت مي آي و چهار تا زر زر ميزني و مي دري ديگه . روزي پنجزار ميدم بيا . از حرف زدنش ناراحت شدم . بهم برخورد بهش گفتم اصلا نمي ام . روزي ده تومن هم بدي نمي آم . گفت چرا ؟ گفتم بخاطر اينكه بلد نيستي حرف بزني ، بي ادبي ! خنديد و گفت چيه ! در خونه شاه گفتن باقالي پخته ! نمي آي ، چس سگ .
اينو گفت و رفت . شروع كردم به ساز زدن كه يه ربع بعد يكي ديگه اومد و سلام كرد . جوابش رو دادم . گفت آقا پسر مي آي مجلس ما رو گرم كني ؟
از طرز حرف زدنش خوشم اومد و گفتم شبها كه اينجام . براي چه وقتهايي ميخواي بيام . گفت از دوازده يك تا غروب . گفتم چند ميدي . گفت تو بيا . ببين از اونجا خوشت مياد ؟ بعد پولش رو طي مي كنيم .
آدرس گرفتم . اسمش سركيس بود . خونه ش هم طرف هاي خيابون سيروس بود . قرار شد فردا برم . براي من خوب بود . ميتونستم از بقيه روزم هم استفاده كنم . فردا زودتر ناهارم رو خوردم و رفتم . يه خونه بود با يه در چوبي كوچيك . در زدم . كمي طول كشيد تا وا كردن . پشتم به در بود تا برگشتم ديدم يه دختر قد بلند با موهاي مشكي و چشمهاي درشت قشنگ بهم خنديد ، يادم رفت سلام كنم .
نگاهي به دستم كرد كه ويلن رو ديد . گفت بيا تو . نفهميدم چي گفت فقط به چشمهاش نگاه ميكردم . وقتي ديد همون جور دارم نگاهش مي كنم ، دستم رو گرفت و با خودش برد تو خونه .
بعد گفت سركيس گفته بود قراره تو بياي اما اسمت رو نمي دونست . فقط مي گفت خيلي خوب ساز ميزني . اسمت چيه ؟
اسمم رو بهش گفتم . گفت اسم من هاسميك . اينجا كار ميكنم . صبر كن تا سركيس رو صدا كنم . بعد رفت تو ساختمون .
تازه حواسم جمع شد . يه حياط بود پر از دار و درخت . همه جا يا درخت بود يا گلدون پر از گل گذاشته بودن . حياط قشنگي بود . دور تا دور هم تخت چيده بودن . داشتم در و ديوار و نگاه ميكردم كه سركيس اومد . سلام و عليك كرديم و بهم خوش آمد گفت . بعد گفت الان ديگه سر و كله مشتري ها پيدا ميشه . يه جا واسه خودت پيدا كن كه راحت بتوني ساز بزني .
پرسيدم اينجا عروسيه ؟ گفت نه بابا عروسي كجا بود . اينجا شراب فروشيه .گفتم من تو شراب فروشي كار نميكنم . گفت منكه مسلمون نيستم . شراب واسه ما حروم نيست . تو هم اگه ميگي حرومه خب نخور . سازت رو بزن و پولت رو بگير . گناه اونايي كه ميخورن پاي خودشون .
ديدم بد نميگه . پرسيدم چقدر ميدي ؟ گفت تو امروز بزن من راضيت مي كنم . حالا بشين يه چايي بخور خستگيت در بره . روي يه تخت نشستم . يه دقيقه بعد هاسميك با يه ليوان چايي اومد پيش من و كنارم نشست و گفت ، معامله تون شد ؟
گفتم هنوز معلوم نيست . گفت خداكنه يه طور بشه كه تو اينجا كار كني . گفتم چرا ؟ گفت آخه من اينجا خيلي تنهام . اگه تو هم بياي اينجا ، دوتايي با هم كار مي كنيم . چند وقت پيش سركيس با يه نفر صحبت كرده بود كه تار ميزد . خيلي زشت بود . اصلا نمي شد نگاش كرد . شكر خدا معامله شون نشد و يارو رفت . اما تو جوون خوش قيافه اي هستي دعا مي كنم اينجا بموني .
اين حرفها رو كه شنيدم تو دلم لرزيد . يه احساس عجيبي بهم دست داده بود . دلم مي خواست كه همش هاسميك بشينه و برام حرف بزنه . اون روز يه لباس صورتي پوشيده بود كه تا زانوش بود و يه كمر بند دور كمرش بسته بود و موهاي سياهش رو دورش ريخته بود . هر كار ميكردم نمي تونستم چشم ازش بردارم . جلوش دست و پام رو گم ميكردم . خلاصه يه ربعي با هم صحبت كرديم . بعد وقتي ديد چايي م رو نخوردم گفت بخور . خيالت راحت . ليوانش رو خودم برات آب كشيدم . شرابي نيست . بعد با عشوه بلند شد و رفت .
چايي رو كه خوردم كم كم مشتري ها شروع كردن به اومدن . همه جور آدمي مي اومد . داش مشتي . جاهل كاسب . ژيگولو.بقال. قصاب. لاغر . چاق . خلاصه معركه اي بود . خيلي هاشون همديگرو مي شناختن اما اونجا وقتي بهم برميخوردن ، بروي خودشون نمي آوردن و آشنايي نمي دادن . بيرون هم كه مي رفتن حرف ديدن همديگر رو تو خونه سركيس نمي زدن .
وقتي چند تا تخت پر شد ، سركيس بهم اشاره كرد كه بزنم ، ويلن رو برداشتم و شروع كردم . آهنگ رو كه شنيدن همه بشكن زدن . خيلي سرحال اومدم و سنگ تموم گذاشتم . وسطهاي آهنگ بودم كه يه دفعه هاسميك وسط حياط ، جلوي من شروع كرد به رقصيدن . اونم چه رقصي . سركيس هم گاهي براي مشتري ها شراب ميبرد و گاهي اون وسط قر مي داد . خلاصه شبي بود . تا غروب ساز زدم . وقتي موقع رفتنم شد ، غم دنيا رو ريختن تو دلم . نمي خواستم از هاسميك جدابشم .
سركيس اومد جلو و گفت . خوب حالا بگو ببينم با ما چقدر حساب مي كني ؟ كمي من من كردم و گفتم دو تومن . گفت اومدي و نسازي ها . گفتم خودت ديدي كه مجلس رو چطوري گرم كردم . گفت آره قربون دست و پنجولت . اما با ما كمتر حساب كن . منم اينجا دارم به مردم خدمت مي كنم و چند ساعتي غم رو از دلشون در ميكنم . گفتم باشه پونزدهزار .
هاسميك رو صدا كرد و وقتي اومد گفت جون اين هاسميك از من يه تومن بيشتر نگير . ناكس دستم رو خونده بود .
ديگه چي ميتونستم بگم . قبول كردم .
خداحافظي كردم و داشتم از در بيرون مي اومدم كه هاسميك جلوم رو گرفت و گفت چرا همون پونزدهزار رو نگرفتي ؟
گفتم آخه جون تو رو قسم داد، دلم نيومد ديگه چيزي بگم . يه خنده قشنگ و نمكي بهم كرد و گفت جون من برات ارزش داره ؟
انگار با نگاهش آتيشم زد . هيچي نگفتم كه گفت فردا زودتر بيا يه كمي با هم حرف بزنيم دلم مي خواست پرواز كنم و اونقدر خودش رو تو دلم جا كرده بود كه اگر سركيس مجاني هم مي خواست براش كار ميكردم .
خلاصه از همون جا يراست رفتم لاله زار و تا آخر شب اونجا كار كردم . شب خسته و مرده اومدم خونه كمي غذا از ظهر داشتم ، خوردم و خوابيدم . تمام شب خواب هاسميك رو ديدم .
صبح بيدار شدم و بعد از ناشتايي رفتم بيرون سراغ رجب . اما از كار جديدم بهش چيزي نگفتم . نميخواستم خبر به گوش جواد آقا برسه كه مجبور باشم از پول خونه سركيس سهمي هم به اون بدم . يه نيم ساعتي با رجب حرف زدم و رفتم دنبال پختن غذا . يه كته براي خودم بار گذاشتم و نشستم به فكر كردن . وقتي ياد حرف ها و حركات هاسميك مي افتادم ، وقتي ديروز دستم رو توي دستهاش گرفت . اصلا نمي دونم چه حالي شدم .
دلم مي خواست زودتر ظهر بشه كه برم خونه سركيس . بعد يه دفعه ياد اين افتادم كه من پونزده سالمه . شايد هاسميك ازم بزرگتر باشه . اما چه فرقي مي كرد . مهم اين بود كه دوستش داشتم . اگه اونم منو دوست داشته باشه باهاش عروسي مي كنم .
بلاخره ساعت يازده و نيم شد . ناهارم رو خوردم و ويلن رو برداشتم و راه افتادم طرف خونه سركيس . انگار تو راه بال درآورده بودم و پرواز مي كردم . نيم ساعت بعد رسيدم و در زدم .
سركيس در و واكرد . سلام و عليك كرديم و رفتم تو . يه دقيقه نشستم . چشمهام همه جا دنبال هاسميك ميگشت كه سركيس با يه ليوان چايي اومد . كمي اين پا و اون پا كردم شايد هاسميك پيداش بشه . وقتي يه ربعي گذشت و خبري نشد از سركيس پرسيدم هاسميك كجاست ؟ سرسري جواب داد كه رفته . بند دلم پاره شد . يعني چي رفته ! دلم نمي خواست علني از سركيس بپرسم دلم هم داشت مثل سير و سركه مي جوشيد .
چند دقيقه كه گذشت پرسيدم كجا رفته ؟ سركيس گفت چه ميدونم ، يه ساعته كه رفته . دلم مي خواست كلشو بكنم با اين جواب دادنش . ده دقيقه اي صبر كردم و با خودم گفتم اگه هاسميك از اينجا رفته باشه ، ديگه واسه سركيس كار نميكنم . منم ميرم .
برام عجيب بود ، چطور ميشد كه يه دفعه بذاره بره كه صداي در اومد . دل تو دلم نبود . يكي محكم در ميزد . دل گريخته من و در زدن همسايه !
حالا اين سركيس هم جون ميكنه تا بره در رو واكنه ! اول دمپايي شو پوشيد و بعد آروم آروم رفت طرف در . خلاصه تا در رو واكرد ، جون من به لبم رسيد .
هاسميك بود . تا از سركيس پرسيد كه من اومدم يا نه ، كه سركيس گفت اومده و بهش توپيد كه چثدر طول داده . بلند شدم و رفتم جلو و سلام كردم . تا منو ديد مثل گل صورتش شكفت . يه بسته دستش بود داد به سركيس و اومد طرف من و گفت خيلي وقته اومدي ؟
گفتم نيم ساعتي ميشه ، تو كجا بودي ؟ سركيس گفت رفتي . از غصه پدرم در اومد . خنديد و گفت رفته بودم تنباكو بخرم ، مگه اين پيرسگ بهت نگفت ؟ گفتم نه ، زورش اومد بگه رفتي خريد فقط گفت رفتي .
هاسميك يه خنده از ته دل كرد و دستم رو گرفت و روي تخت كنار خودش نشوند و گفت خيلي غصه خوردي ؟ تازه فهميدم قافيه رو باختم كه زود گفتم نه زياد . كمي ناراحت شدم . گفت اي دروغگو از رنگ و روت معلومه.
ازش پرسيدم هاسميك تو چند سالته ؟ گفت مي خواي چيكار ؟ گفتم مي خوام بدونم . گفت هيجده سالمه . پرسيدم تو مسلمون نيستي ؟ گفت نه .
كمي سكوت كردم كه گفت ناراحت شدي كه من مسلمون نيستم ؟ چيزي نگفتم .
سركيس صداش كرد بلند شد كه بره ،بهم گفت اگه تو بخواي مسلمون ميشم .
ار حرفش حض كردم . شكر خدا اين مشكل هم حل شد . گيرم دو سال هم از من بزرگتر بود چه عيبي داشت ؟ چند دقيقه بعد دوباره برگشت و نشست رو تخت و گفت تو چند سالته ؟ بهش گفتم . پرسيد پدر و مادر نداري ؟ گفتم نه . ديگه چيزي نگفتيم تا يه خرده گذشت .ازم پرسيد من رو دوست داري ؟ مونده بودم چي بگم . به دلم رجوع كردم ، ديدم دوستش دارم . بهش گفتم نميدونم هاسميك ، اما از ديروز كه تو رو ديدم و باهات حرف زدم دلم مي خواد همش پيش تو باشم .
گفت خوب اين دوست داشته ديگه . گفتم آره ، انگار دوستت دارم .
يه كمي صبر كرد و بعد در حاليكه يه خنده شيرين مثل قند تحويلم مي داد گفت : منو ميگيري ؟ منم خنديدم و گفتم اگه تو هم منو دوست داشته باشي آره .
خيلي ذوق كرد و گفت من ميميرم برات . اما زير حرفت نزني ها .
گفتم باشه بشرطي كه تو هم وقتي من ساز ميزنم نرقصي . گفت اگه نرقصم كه سركيس از اينجا بيرونم ميكنه . ديدم راست ميگه ، گفتم خب حالا كه مجبوري ، برقص اما ديگه ابرو ننداز و عشوه نيا . مواظب هم باش كه ميچرخي دامنت بالا نره .
دستم رو گرفت تو دستش و نگاه پرمحبتي بهم كرد و گفت باشه . هر چي تو بگي . فقط تو رو خدا باهام عروسي كن و از اينجا منو ببر .
گفتم باشه اما حالا نه . بايد يه مدت كار كنم و يه خورده پول جمع كنم كه بتونم يه خونه اي چيزي جور كنم ، بعد گفت من خودم صد تومن پول يواشكي جمع كردم ، ميدمش به تو . گفتم منم اين چند ماهه صد و بيست تومن پول در آوردم اما هنوز كمه . بذار يه مدت ديگه كار كنيم شايد بتونيم پايين شهر يه جايي رو بخريم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#33
Posted: 16 Jun 2012 12:47
گفت باشه ، منم ديگه پولهامو حيف و ميل نمي كنم و جوراب نايلون و آدامس و اين چيزها نمي خرم . اگه خدا بخواد تا شش ماه ديگه وضعمون خوب ميشه .
هنوز دستهام تو دستش بود كه سركيس يه سرفه كرد و ما خودمون رو جمع كرديم . كم كم مشتري ها پيداشون شد و من هم شروع كردم به ويلن زدن وقتي تمام تخت ها پرشد سركيس به هاسميك اشاره كرد كه برقصه . هاسميك هم با سر به من اشاره كرد يعني چاره ندارم . داشت خون خونم رو ميخورد اما كاري نميشد كرد و بايد تحمل مي كردم .
دو ساعتي كه گذشت يه دفعه مجلس بهم خورد و همه آروم در گوش هم مي گفتن شعبون خان اومد ، شعبون خان اومد !
نميدونستم يارو كيه اما همه با ترس اسمش رو مي بردن . دو دقيقه نگذشته بو كه در واشد و سه تا جاهل كه گويا نوچه هاي شعبون خان بودن اومدن و پشت سرشون يه مرد هيكل گنده كه تو صورتش چند تا جاي زخم بود ، وارد شد . سركيس زود پريد جلو و حسابي بهش عزت و احترام كرد و يه تخت رو براش خالي كردن و با نوچه هاش نشست .
من داشتم كار خودم رو ميكردم كه يكي شون بهم گفت پسر بپر يه ليوان آب خنك واسه شعبون خان بيار . نگاهي بهش كردم و گفتم اينا كار من نيست به سركيس بگو .
يه دفعه نوچه هه خواست بلند شه بياد طرف من كه شعبون خان جلوش رو گرفت . نگاهي به من كرد كه پاهام لرزيد .
سركيس تندي يه ليوان آب تو سيني برد براي شعبون خان . هاسميك اومد طرف من و با رنگ و روي پريده گفت چيكار ميكني ؟ ميدوني اين كيه ؟ گفتم نه گفت تو اين شهر همه از اين آدم حساب مي برن اون وقت تو اينطوري بهشون جواب ميدي ؟ گفتم هر كي مي خواد باشه به من مربوط نيست .
اما حسابي ترسيده بودم . خلاصه هر طوري بود اون مجلس تموم شد و همه رفتن . موقعي كه پولم رو از سركيس گرفتم ، هاسميك رو صدا كردم يه گوشه و بهش گفتم مرده شور اون رقصيدنت رو ببره ، بازم كه عشوه اومدي ! گفت بابا آدم كه نمي تونه با اخم و تخم برقصه .
موقع رقصيدن بايد چهار تا ادا و اطوار هم از آدم در بره ديگه . حالا بخاطر تو جاي چهار تا دو تا ادا در ميارم ، خشك و خالي كه نميشه .
ديدم راست ميگه بيچاره ، بهش گفتم نميشه يه لباس ديگه تنت كني و برقصي ؟ اينطوري تموم جونت معلومه ! گفت ميخواي چادر سرم كنم برقصم ؟ با چادر چاقچور كه نميشه رقصيد . گفتم نميگم چادر سرت كن ، يه چيز بلندتر بپوش گفت اين لباسهارو خود سركيس برام ميخره . مخصوصا هم دامنش رو كوتاه مي گيره كه موقع رقصيدن قشنگ باشه ، تو هم اينقدر آهنگهاي قردار و رنگي نزن كه من مجبور باشم زياد قر و اطوار بيام .
اينجاي داستان كه رسيد آقاي هدايت سيگاري روشن كرد . بنظ رمي اومد كه تموم اين جريانات براش همين ديروز اتفاق افتاده . لبخندي تلخ گوشه لبهاش بود .
آره آقايي كه شما باشين چند روزي كار كردم تا شنبه كه اونجا تعطيل شد . يواشكي با هاسميك قرار گذاشتيم كه دو تايي صبح بريم بيرون شهر و ناهار رو با هم بخوريم .
سركوچشون منتظرش واستادم تا اومد . يه بقچه هم دستش بود . دو تايي يه درشكه گرفتيم و رفتيم بيرون شهر و يه جاي با صفا بساطمون رو پهن كرديم .
اون وقتها كه تهران مثل حالا نبود كه هر چي از شهر ميري بيرون بازم ساختمون باشه و يه وجب جا واسه نشستن پيدا نشه.
پات رو كه از دروازه تهران بيرون ميذاشتي ، همه جا سبز و خرم و گل و گياه بود بدون دود ! خلاصه دوتايي كنار يه نهر آب نشستيم و هاسميك از توي بقچه اش ميوه و آجيل درآورد و يه كتري هم داد دست من و گفت شراب نياوردم چون ميدونستم نميخوري ، پاشو كتري رو آب كن و يه آتيش درست كن تا برات چايي رو علم كنم .
بهش خنديدم ، درست شده بوديم مثل زن و شوهر!
آتيش كه روبراه شد و آب جوش اومد هاسميك چايي دم كرد . بعد شروع كرد به ميوه پوست كندن براي من . همونطور كه كارش رو ميكرد ، ازش پرسيدم چي شد كه گذارت به خونه سركيس افتاد ؟ گفت داستانش مفصله ، يه وقتي برات تعريف مي كنم گفتم چه وقتي بهتر از حالا . دستهاشو پاك كرد و يه چايي براي من ريخت و گذاشت جلوم و گفت ، سرگذشت منم مثل بقيه دخترهايي كه بزرگتر دلسوز بالاي سرشون نيست .
هفت هشت ساله بودم . پدرم از بس عرق و شراب خورد نميدونم چه مرضي گرفت و مرد . مادرم افتاد به كلفتي .تو خونه مردم كار مي كرد . يه روز اينجا يه روز اونجا . منم اون وسطها ميلوليدم . چند سالي گذشت . يه روز به مادرم تو خيابون راه ميرفتيم كه ماشين يه كله گنده زد به مادرم . بيچاره جا به جا تموم كرد . يارو هم گذاشت و در رفت . دستم هم به جايي بند نبود . تو خيابونها ويلون و سرگردون بودم كه اين سركيس من رو ديد و برد خونه خودش . اول ها فقط اونجا ظرفشويي و نظافت و پخت و پز ميكردم ، بزرگتر كه شدم رقص و پذيرايي از مشتري هام بهش اضافه شد ، همين .
گفتم تو كه گفتي سرگذشتت خيلي مفصله ؟! گفت خب تو اين مدت ، اتفاقهايي هم برام افتاده ، يه روزي برات ميگم .
ديگه پاپي نشدم . گفت هنوز سر حرفت هستي ؟ گفتم آره ، فقط صبر كن كمي وضعمون خوب بشه گفت باشه ، هر چي تو بخواي صبر ميكنم . گفتم فقط مواظب باش سركيس بويي نبره . گفت اون فقط فكر پول درآوردنه ، حواسش به اين چيزها نيست . بعد دور و بر و نگاه كرد و گفت چه جاي خوبيه اينجا ، پرنده هم پر نميزنه . فقط من و تو هستيم و صداي شر شر آب . ميخواي برات برقصم ؟
گفتم نه ، همون كه تو خونه سركيس ميرقصي بسه .
دستم رو گرفت تو دستش و گفت بخدا اگه زنت بشم ، فقط تو رو ميخوام و برات هموني ميشم كه ميخواي ، صبح كه از خواب بلند بشي ، ناشتايي ت رو حاضر ميكنم و ميچينم جلوت . سر كار كه بري خونه رو مثل دسته گل ميكنم و اونقدر به در چشم ميندازم تا بياي خونه.
وقتي بياي برات حوله مي آرم تا دست و صورتت رو خشك كني و حالت جا بياد ، بعد برات سفره هفت رنگ پهن ميكنم و ناهار هم اون غذايي كه دوست داري مي پزم كاري مي كنم كه دلت نياد از خونه بيرون بري .
گفتم منم نميزارم رنگت رو آفتاب هم ببينه . ديگه وقتي زنم شدي نمي خواد كلفتي كسي رو بكني و براي هر كس و ناكسي برقصي . مي شيني تو خونه و خانمي ت رو ميكني .
داشتيم از اين حرفها ميزديم كه بارون گرفت . تو دلم به هر چي ابر و بارون بي موقع س بد و بيراه گفتم و بساطمون رو جمع كرديم و راه افتاديم به طرف شهر .
يه ساعت بعد هاسميك رو رسوندم به خونه و خودم هم رفتم به كارونسرا . شب طبق معمول رفتم لاله زار .
فرداش كه رفتم خونه سركيس ، هاسميك تنها بود . سركيس رفته بود بيرون خريد كنه . دوتايي نشستيم پيش هم و بي سرخر ، دل داديم و قلوه گرفتيم .
از هر دري حرف زديم تا سركيس اومد . نيم ساعت بعد هم سروكله مشتري ها ، تك و توك پيدا شد . منم شروع كردم نرمك نرمك ساز زدن .
كنار جايي كه من واستاده بودم ، يه تخت بود كه چهار نفر روش نشسته بودن و حرف ميزدن بي اختيار به حرفهاشون گوش ميدادم . اونام يه خرده بلند حرف ميزدن و يه چيزهايي رو يواش مي گفتن ، كمي كه گذشت و كلشون از شراب گرم شد ، ديگه يواش حرف نميزدن و مي تونستم صداشون رو بشنوم . يه دفعه گوشهام تيز شد . صحبت سر كشتن يه نفر بود !
خوب حواسم رو جمع كردم . فهميدم كه امشب قراره اين چهار نفر پشت خونه سركيس ، يه جايي قايم بشن و يه نفر رو با چاقو بكشن . دعواشون سر اين بود كه كدوم شون يارو رو بكشه و كدوم نوچه ش رو ، گويا از طرف ميترسيدن كه هيچ كدوم زير بار نميرفتن . يه كم كه گذشت انگار قرارهاشون رو گذاشتن . خيلي دلم مي خواست بدونم طرف كيه تا اينكه از دهن يكي شون اسم شعبون پريد بيرون كه بقيه بهش تحكم كردن . فهميدم ميخوان كلك شعبون خان رو بكنن .
از شعبون خوشم نمي اومد اما ياد كار اون روزش افتادم كه نذاشت نوچه ش منو اذيت كنه . مونده بودم بهش بگم يا نه ؟
نيم ساعتي كه گذشت ، اون چهار تا ، حسابشون رو كردن و رفتن . داشتم با خودم فكر ميكردم كه نكنه اينا دروغ گفته باشن يا واسه هم چسي اومده باشن و من جلوي شعبون آبروم بره . اين دفعه ديگه بهم رحم نميكنه ! گفتم به من چه مربوطه . كسي كه گردن كلفت شهره بايد پيه اين چيزها رو هم به تنش بماله .
تازه خونه شلوغ شده بود كه در واشد و شعبون خان با يكي از نوچه هاش اومد تو . يه نگاهي به دور و بر كرد و رفت كه روي يه تخت بشينه . وقتي داشت از كنار من رد ميشد با اون صداي كلفت و محكمش بهم گفت خسته نباشي استاد !
ازش تشكر كردم خيلي از اين رفتارش خوشم اومد . برگشتم اين طرف كه چشمم به يكي از اون چهار نفر افتاد كه ميخواستن شعبون خان رو بكشن . دنبال شعبون خان اومده بود . ديدم ديگه نامرديه . صبر كردم تا يه ساعتي گذشت و اون يارو از خونه رفت بيرون . منم معطل نكردم و رفتم پيش شعبون خان و سلام كردم و واستادم .
جواب داد و دست كرد يه دو تومني در آورد و گرفت جلوي من كه گفتم شعبون خان واسه پول نيومدم اينجا . يه دفعه نوچه اش بلند شد و گفت دست شعبون خان بركت داره بگير و برو دنبال كارت .
شعبون خان بهش اشاره كرد كه بشينه ، بعد به من گفت چي ميخواي پسر جون ؟ جريان رو آروم در گوشش گفتم و رفتم سر كارم . اونام ده دقيقه يه ربع بعد بلند شدن و رفتن . خيالم راحت شد كه كاري رو كه از دستم بر مي اومد انجام دادم .
اينجاي سرگذشت كه رسيديم ، آقاي هدايت نگاهي به من كرد و گفت بهزاد جون ، تو اين دنيا از آدمها فقط خوبي مي مونه ويه بدي . يه ياد نيك و يه ياد زشت . بعد بلند شد و رفت از گنجه ويولن ش رو درآورد و شروع كرد به كوك كردن و گفت اين همون آهنگي كه اولين شب تو لاله زار ، جلوي مردم زدم . حالا واسه تو ميزنم . شايد بعد از اينكه شنيدي يه يادي از رضا خدابيامرز بكني . روحش شاد .
بعد ويلن رو گذاشت زير چونه اش و آرشه رو كشيد روي سيم ها كه ناله ساز بلند شد اما واقعا قشنگ ويلن ميزد . هم اون قشنگ ميزد و هم آهنگ بسيار زيبا و سوزناكي بود رفتم تو خودم . نميدونستم الان تو دوره سركيس و هاسميك و شعبون و رضا هستم يا تو زمان فرنوش و فريبا و كاوه !
داشتم از موسيقي لذت مي بردم كه صداي هق هق گريه هدايت با ساز همراه شد .دلم نمي خواست كه اين قطعه موسيقي رو از دست بدم اما ديدن گريه يك پيرمرد تنها و گويا دل شكسته هم دلي مي خواست كه من نداشتم .
بلند شدم و با يه خداحافظي زير لب از اتاق بيرون اومدم .
نزديك ظهر بود كه رسيدم خونه ، طبق معمول دو تا تخم مرغ درست كردم و خوردم گفتم يه چرتي بزنم و عصر يه سر به فرنوش بزنم .
دراز كشيدم و رفتم تو فكر آقاي هدايت . بيچاره خيلي بدبختي كشيده بود . به خودم و زندگيم اميدوار شدم . كم كم چشمهام گرم شد .
نفهميدم چه صدايي تو خيابون اومد كه از خواب پريدم . هوا تاريك شده بود . چراغ رو روشن كردم و نشستم . اتاق سرد شده بود اما حال اينكه بخاري رو روشن كنم نداشتم . ساعت رو نگاه كردم . پنج بود . بلند شدم و رفتم حموم .
كمي حالم بهتر شد . داشتم لباس ميپوشيدم كه در زدن . پرسيدم كيه ؟
كاوه – منم ، وا كن .
-صبركن يه چيزي تنم كنم ، لختم .
كاوه –همين شرم و حيات دل منو برده !
-گم شو ! يكي از اونجا رد ميشه و ميشنوه زشته .
كاوه – از خدا پنهون نيست ، چرا از خلق خدا پنهون كنيم ؟ واكن اين در بي صاحاب رو
با خنده در رو واكردم .
كاوه – به به شادوماد . ببينم كف پاهاتو خوب سنگ پا كشيدي ؟ آقاي ستايش گفته از دامادي كه كف پاش مثل پاي شتر كثيف و پينه بسته باشه خوشش نمي آد .
-بيا تو دم در اين قدر چرت و پرت نگو آبروم رو جلو همه بردي !
اومد تو رفت سر كتري رو بخاري .
كاوه –اه چايي ت چرا براه نيست ؟
كتري رو آب كردم و بخاري رو روشن .
كاوه – مژده مژده !
-چه خبر شده باز ؟
كاوه – مادر زنت ميخواد تو رو ببينه ! بلند شو ، يالله !
-مگه از خارج برگشته ؟
كاوه – بعله ، خيلي هم دلش مي خواد تو رو ببينه .
-كي ؟ كجا ؟
كاوه – همين الان ، رو تخت مرده شور خونه !
-لال بشي پسر راستي برگشته ؟
كاوه – فعلا نه ، هنوز براي زندگي وقت داري .
-گفتم ! اون حالا حالاها نمياد . داره كار اقامتش رو درست ميكنه .
كاوه – جدي برات يه مژده دارم .
-گم شو !
كاوه – امشب دعوت داريم ، خونه ژاله .
-از بس شوخي ميكني آدم هيچكدوم از حرفهاتو باور نميكنه .
كاوه – جان بهزاد راست ميگم ژاله و فرنوش و چند تا از دوستهاي دانشكدشون رو دعوت كردن خونه ژاله اينها منم فرستادن دنبال تو پاشو كم كم حاضر شو بريم .
-جون من راست ميگي ؟
كاوه – تو تا حالا از من دروغ شنيدي ؟
-اصلاً خوب شد حموم كردم ها !
كاوه – بپوش بريم . بخاري رو يادت نره خاموش كني .
-حالا زود نيست ؟
كاوه- چه زودي داره ؟ مهموني ساعت پنج بوده ، الان پنج و نيمه ، تا برسيم اونجا ميشه شش.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#34
Posted: 17 Jun 2012 20:09
فصل هفتم
بلند شدم و لباس پوشيدم و گفتم :
-بريم دنبال فريبا ، گناه داره ، تنهاس . راستي حال مادرش چطوره ؟
كاوه – الحمدلله خراب!
-كاوه !
كاوه – يعني شكر خدا خراب !
-زبونت لال شه .
كاوه – خب حرفم رو عوض كردم ديگه !
-بيسواد كلمه خراب رو بايد عوض ميكردي . حالا بريم دنبال فريبا يا نه ؟
كاوه – نه بابا اون طفل معصوم الان دل و دماغ نداره كه بياد مهموني .
-بگو نميخوام با خودم ببرمش كه نفهمه تو چه ابليسي هستي ! ميخواي اونجا راحت باشي بي مزاحم !
كاوه-بفرماييد بريم الهه پاكي ! دير ميشه !
سوار ماشين شديم و حركت كرديم تو راه بهش گفتم :
-دست خالي ميريم بد نيست ؟ كاشكي يه گلي چيزي مي خريديم .
كاوه – من نمي فهمم ! پسر اوناسيس اينقدر كه تو ولخرجي مي كني ، نميكنه ! گل چيه ؟
-راست ميگن آدم هر چي پولدارتر ميشه ، خسيس تر ميشه ها !
كاوه – اصلا من حاج جبار ! خونه دختر خاله من مگه نيست ؟ نميخواد چيزي بخريم .
-به جهنم .
ده دقيقه بعد رسيديم و پياده شديم .
كاوه – بهزاد ، رفتيم تو كفشهاتو در نياري ها !
-بخدا كاوه يه چيزي بهت ميگم ها !
در زديم و رفتيم تو خونه . خونه ژاله ، خونه خاله كاوه هم يه خونه خيلي بزرگ بود .
-كاوه ، انگار پولدار شدن هم اپيدمي يه ! يكي كه تو فاميل پولدار ميشه ، به بقيه هم سرايت ميكنه و پولدار ميشن !
كاوه – آره ، من در اين مورد خيلي مطالعه كردم . درسته . مثل بدبختي ميمونه مثلا خودت . تو كه بدبختي تمام دور و وري هات رو هم بيچاره مي كني !
-شد من يه چيزي بگم تو زود جواب ندي ؟
كاوه – بريم تو بابا . حالا همه فكر ميكنن اينجا واستاديم با هم ماچ و بوسه بازي مي كنيم .
داشتيم مي خنديديم كه در راهرو واشد و فرنوش و ژاله به استقبالمون اومدن .
ژاله – خوب شما دو تا جورتون جوره مثل ليلي و مجنون مي مونيد دو تايي اينجا چيكار مي كنين ؟
كاوه – بيا ! نگفتم ؟
بعد رو كرد به ژاله و فرنوش و گفت :
-تقصير من نيست بخدا ! اين بي حياي خير نديده تو تاريكي پريد و منو ماچ كرد .
همه زديم زير خنده و با هم رفتيم تو .
فرنوش – حالت چطوره بهزاد ؟ چرا اينقدر دير كردي ؟
-كاوه تازه ساعت پنج و نيم بود كه اومد دنبال من تا حاضر شدم شش شد .
فرنوش – صبح كجا بودي ؟
-چطور مگه ؟ اومده بودي اونجا ؟
فرنوش – نه ، تلفن زدم به صاحب خونه ت گفت رفتي بيرون .
-يه سر رفته بودم پيش آقاي هدايت .
فرنوش – بيا ، ميخوام با دوستام آشنات كنم .
تازه وارد سالن شديم از دم در كاوه داد زد .
-سلام به همگي . بچه ها دو تا ماچ اضافي كسي نداره بده به من ؟ واسه مريض مي خوام !
يكي از پسرها گفت :
-من دارم ، نسخه آوردي ؟
كاوه – با دفترچه بيمه نميدي ؟
پسر – نه !
كاوه – پس قربونت آزاد حساب كن ، بده ببرم .
همه زدن زير خنده و شروع كردن به خوش و بش كردن با ما . هر كسي رو معرفي مي كرد انگار همه شون ما دو نفر رو مي شناختن .
يكي مي گفت من پروانه ام ، يكي مي گفت من مسعودم . يكي مي گفت من سودابه ام خلاصه حسابي شلوغ شده بود كه كاوه گفت :
-چه خبرتونه ؟ سرسام گرفتم ! صد رحمت به حموم زنونه ! مگه سنگ پا گم شده كه اين قدر هوار ميزنين ؟ باز دو تا آدم حسابي ديدين دست و پاتون رو گم كردين ؟
همه زدن زير خنده كاوه در گوش من گفت :
-خره ! انگار يخ م گرفت ! ببين دارن واسه من غش و ضعف ميرن ! بعد گفت :
-خب شماها خودتون رو معرفي كردين . حالا بذارين مام خودمون رو معرفي كنيم ديگه .
يكي از دخترها گفت :
شما كه احتياج به معرفي ندارين .
كاوه – ميدونم من آقا كاوه معروفم .آفرين به تو دختر اسمت چيه ؟
-پونه
كاوه رو كرد به من و گفت :
بهزاد جون اسم اين پونه خانم رو يادداشت كن كه فردا مامانم رو بفرستم در خونه شون خواستگاري .
صداي جيغ دخترهاي ديگه بلند شد كه اعتراض كردن .
كاوه – هول نزنين به همتون ميرسه .
دوباره همه خنديدن .
كاوه- براي آشنايي بيشتر بايد عرض كنم قد : برت كنستر ، صدا : آلن دلون ، هيكل : آرنولد ، جذابيت: چارز برانسون ، چشم و ابرو : سوفيا لورن ، لب و دهن : عشرت لب قلوه اي ، مو: يول براينر ، تناسب اندام : كريم عبدالجبار، نمك كه نگو ، يه گوله نمكم !
يواش در گوشش گفتم :
اخلاق : رند جگر خوار !
كاوه –متقاضيان محترم پس از اطمينان از واجد شرايط بودن با در دست داشتن شناسنامه به يكي از باجه هاي پستي مراجعه كنن .
همه براش سوت كشيدن دوباره در گوشش گفتم :
-واسه همين نمي خواستي فريبا رو با خودت بياري ؟
يكي از دخترها گفت :
-بهزادخان چي در گوش كاوه خان ميگين ؟
كاوه – مرتيكه چش چرون هيز ميخواد همين جا دم در منو قر بزنه ، به شماها چيزي نرسه !
يه سقلمه زدم تو پهلوش ! خلاصه رفت وسط سالن و همه رو جمع كرد دور خودش و گفت :
-بچه ها همه دو انگشتي كف بزنين تا يه چيزي براتون بخونم .
همه هورا كشيدن و كاوه نشست رو زمين و همه دورش نشستن .
كاوه –
در خونه تونو دق دق ميزنم
مثه پينوكيو لق لق ميزنم
مثه كفتر چاهي بق بق ميزنم
مثه سگ تو كوچه وق وق ميزنم
يه تيكه نون خشك سق سق ميزنم
اگه زنم نشي بجون مادرم
تو سر كچلم شق شق ميزنم
همه غش و ريسه رفته بودن رفتم دوباره در گوشش گفتم :
-كاوه خجالت بكش ! اين دري وري ها چيه ميگي ؟ بسه ديگه . برو يه جا مثل آدم بگير بشين .
كاوه- چيكار كنم بهزاد جون ؟ اين همه آدم سالها منتظر بودن منو ببينن . حالا ميگي بهشون رو نشون ندم ؟
بعد بلند به همه گفت :
خانم ها و آقايون توجه كنين و كاغذهاتون رو حاضر كنين شماره تلفنهاي روابط عمومي آقاي كاوه برومند ايناس كه ميگم ! يادداشت كنين هنرمندهاي ما براي هرگونه مجالس عقد و عروسي در خدمت شما هستن !
در همين موقع يكي از دخترها گفت :
-كاوه خان يه چيز ديگه بخون ، از همين چيزها كه بلدي .
كاوه –بابا بي انصاف ها ، اسرا رو هم اول بهشون يه چيكه آب ميدن كه گلوشون تازه بشه بعد ازشون بازجويي و تحقيق مي كنن ! زبونم به سقم چسبيد ! گلو خشك نگم داشتين اينجا . ديگه اصلا حرف نميزنم .
تا كاوه اينا رو گفت ، دو سه تا دختر مثل برق رفتن و يه دقيقه بعد يكي براش نوشابه آورد يكي قهوه آورد يكي براش ميوه پوست كند ! خلاسه حسابي بهش رسيدن !
كاوه از دور براي من ابروهاشو مينداخت بالا كه يعني ببين چه تحويلم مي گيرن .
بعد نوشابه اش رو برداشت و اومد طرف من همه داد زدن كجا كاوه ؟ تازه مجلس گرم شده برگرد .
كاوه – بابا تلويزيون هم وسط برنامه اش ، دو دقيقه آگهي پخش ميكنه ! خسته شدم بذارين يه نفس بكشم ، بعد راز بقا رو ادامه ميديم .
بعد در حاليكه نوشابه اش رو به من تعارف مي كرد گفت :
-بگير بخور ، كسي كه فكر تو نيست خودت هم كه اينقدر دست و پا چلفتي هستي كه نميري يه چيزي برداري بخوري . اگه من به دادت نرسم تلف ميشي !
در همين موقع فرنوش با چايي و يه بشقاب ميوه اومد پيش من و به كاوه گفت :
پس من چكاره ام كاوه خان ؟ خودم بهش ميرسم .
كاوه – ببينم فرنوش خانم مي تونين اين يه لقمه رفيق رو از گلوي من در بياري يا نه ؟
هر دو خنديديم و يه دفعه وسط سالن همه دست زدن و با هم خوندن كاوه بيا . كاوه بيا . كاوه بيا . كاوه بيا .
كاوه در حاليكه به طرفشون مي رفت شروع كرد به خوندن و دست زدن.
جيگرم در بياد روي منقل بياد
باد بزن بده بدو خبر بده
يه سيخ جيگر طلا واسه شوهر بلا
حالا حاجي مياد بوي كاچي مياد
ببين چند نفرن ؟ ميخوان منو ببرن ؟
واسه اين همسايه واسه اون همسايه
آفتاب در اومد حاجي نيومد .
خدا مرگش بده يكي تركش بده
اصلا باورم نميشد كه اين چيزها رو كاوه بلد باشه بخونه
شعرش كه تموم شد همه براش دست زدن و يكي از دخترها كه از خنده اشك از چشمهاش مي اومد گفت :
-كاوه خدا خفه ات كنه از بس خنديدم ، دل درد گرفتم .
كاوه – اين جاي دستت درد نكنه اس ؟ يه ساعته يه ضرب دارين مي خندين .
جاي تشكر نفرينم ميكني ؟ پاشو برو صورتتو بشور سياهي ريملت راه افتاد !
يه ريمل مارك خوب بخر نگاه كن ريمل منو ! تكون نخورده ! واترپروفه !
تا حالا اگه مامانم اينجا بود صد تا ماشالله بهم گفته بود .
خاله و شوهر خاله كاوه كه از طبقه بالا پايين اومدن با هم گفتن ماشالله به اين چونه كاوه ! همه باهاشون سلام و احوالپرسي كرديم . خاله كاوه رفت تو آشپزخونه كه ترتيب غذا رو بده . يكي از دخترها از كاوه پرسيد :
-كاوه تو دكتر بشي چي ميشي؟ هر چي بشي ماها همه گي وقتي مريض شديم مي آييم پيش تو .
كاوه – من خيال دارم دكتر پزشك قانوني بشم ! حتما همه تون بيايين پيش من !
يه دختر ديگه :
-ذليل شده هر چي بهش ميگيم يه جواب تو آستينش داره !
كاوه – نخير ! نيم ساعته ديگه اينجا واستم ، از اين نفرينها كه بهم لطف مي كنن يا خفه ميشم يا ذليل و عليل !
شوهر خاله كاوه گفت :
-كاوه جون از بس دوستت دارن !
كاوه – مرده شور اون دوستي شون رو ببرن با اين دوستي ها فكر كنم آخر شب بايد اورژانس تهران منو ببره .
در همين موقع يه دختر كه اسمش زهره بود با يه فنجون قهوه اومد طرف كاوه و گفت :
-كاوه خان من مثل اينها نيستم براتون قهوه آوردم .بفرماييد.
تا زهره اين رو گفت كاوه دفتر تلفنش رو در آورد و گفت : آفرين به تو ! زود اسم و آدرست رو بگو كه بزارمت نفر اول ليست كه مامانم رو بفرستم خواستگاريت .
زهره از خوشحالي و خجالت صورتش گل انداخت .
كاوه – حالا كه دختر خوبي بودي برو يه قهوه واسه خودت بيار تا فالت رو بگيرم .
سودابه – كاوه خان تو رو خدا راست ميگي ؟
كاوه – بجون مامانم اگه دروغ بگم . اصلا كار مادرم اينه !
تا كاوه اينو گفت ، سه چهارتا دختر دويدن تو آشپزخونه كه قهوه بيارن .
زهره قهوه اي رو كه براي كاوه آورده بود بهش نداد و خودش خورد .
كاوه – چطور بود ؟ خوشمزه بود ؟
زهره ببخشيد كاوه خان ، ميخواستم فال منو زودتر بگيريد بعدا براتون يكي ديگه ميارم .
فنجون رو زود برگردوند و رفت تا يه قهوه ديگه واسه كاوه بياره .
چند دقيقه بعد ، همه با يه فنجون دمر شده تو نعبلكي ، دور كاوه نشسته بودن !
كاوه – يكي يكي ، شلوغ نكنين بايد تمركز داشته باشم .
فنجون زهره رو برداشت و توش نگاه كرد و يه خرده ديگه گفت :
-واخ واخ واخ واخ !!! چه تاريكه اين تو ! مثل دل سياه شيطون !!!
اين فال گفتن نداره . بيخود هم اصرار نكن نوبت كيه ؟
كاوه – بده ببينم اين وامونده رو .
يه نگاهي به فنجون كرد و گفت :
تو كه چيزي ته اين نذاشتي؟ ميخواستي تهش رو هم ليس بزني !
سودابه – كاوه خان ، فنجون رو برگردوندم اينطوري شده . ريخته همه ش تو نعلبكي .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#35
Posted: 17 Jun 2012 20:10
كاوه – آهان پس همين فالته ! خب بزار ببينم .
تو يه شوهر كچل گيرت مياد ! ببين ته فنجونت برق ميزنه !
سودابه – داري مسخره بازي در مياري ؟
كاوه جدي شد و گفت :
-اگه اعتقاد ندارين ، اصلا همه فنجونتون رو وردارين و برين . اصلا ديگه فال نمي گيرم .
پروانه – سودابه مگه خواستگار قبلي ات كچل نبود ؟ خودت گفتي !
سودابه – اي واي راست ميگه ! ببخشيد تو رو خدا كاوه جان . بخدا اعتقاد دارم .
كاوه – ديگه از اين حرفها نزني ها !
خب چي مي گفتم ؟ آهان . اين پسره كچله يه بار اومده خواستگاريت جوابش كردي اما اشتباه كردي !
البته اون بازم مي آد جلو . اين دفعه رفته مو كاشته ! زلف داره عين جارو چزه !
اين دفعه خودت هم نمي شناسيش.
فعلا اينو داشته باش تا بقيه اش رو بهت بگم .
بعد رو به زهره كرد و گفت :
-بيار اون فنجونت رو ببينم چيكار ميتونم واسه ت بكنم ؟
فنجون زهره رو برداشت و دوباره نگاش كرد و گفت :
-صاب مرده يه من كبره ته ش بسته ! من چه فالي برات بگيرم ؟
زهره كم مونده بود گريه اش بگيره .
كاوه – حالا خودت رو ناراحت نكن قسمت و سرنوشت همينه ديگه !
بيا انگشت بزن تو اين فنجون شايد يه روزنه اميدي برات وابشه . اينجوري وضعت خرابه !
زهره كه اشك تو چشماش جمع شده بود ، فنجون رو گرفت و يه انگشت محكم زد توش كه كاوه داد زد :
-يواش بابا چه خبرته ؟ سوراخش كردي . تموم خطوط زندگيت بهم ريخت كه ! گفتم يه انگشت بزن ، نگفتم درل بنداز و با مته سوراخش كن كه .
زهره با بغض جواب داد :
-بخدا زياد فشارش ندادم كاوه خان .
مجلس ساكت شده بود كاوه كه عصباني بود گفت :
خيلي خب حالا برو يه گوشه بشين تا بعد . حيف كه دل نازكم و گرنه دست به فنجونت نمي زدم .
فرنوش آروم از من پرسيد :
-كاوه فال قهوه بلده بگيره ؟
-نميدونم بخدا يعني تا حالا پيش نيومده بود كه بفهمم .
كاوه فنجون سودابه رو برداشت و توش رو نگاه كرد سودابه دل تو دلش نبود .
كاوه – خب سودابه خانم داشتم چي مي گفتم ؟
سودابه – خواستگار قبليم رو گفتي .
كاوه – آره عكسش هم اينجا افتاده . حالا بيا يه انگشت بزن ته فنجون و نيت كن . سودابه آروم با نوك ناخن ش يه اشاره به ته فنجون كرد كه دوباره داد كاوه در اومد .
كاوه – اي بابا ! شماها چرا اينجوري هستين ؟ يه انگشت بلد نيستين بزنين ؟ با ناخن زدي چشم خواستگارت رو كور كردي حالا خوبه با يه چشم بياد خواستگاريت ؟ مثل دزدهاي دريايي كه چشمشون رو مي بندن . اصلا تو ديگه زنش ميشي؟
سودابه – كاوه خان من فقط يه اشاره كردم .
كاوه – خب همون اشاره ت رفت تو چشم يارو ديگه .
ناخن نيست كه ! مثل نوك نيزه مي مونه .
دوباره تو فنجون رو نگاه كرد تو سالن صدا در نمي اومد بعد گفت :
-نه الحمدلله بخير گذشت . از بغل چشم يارو رد شد . يادت باشه يه صدقه بدي به گدايي چيزي.
سودابه – يه نفس راحت كشيد .
كاوه – اين يارو مهندسه .
سودابه – آره بخدا راست ميگه .
كاوه – وضعش هم خيلي خوبه . اين دفعه كه بياد دهن همه بسته ميشه و عروسيتون سر ميگيره .
همه هورا كشيدن و دست زدن .
كاوه – ساكت ! حواسم پرت ميشه . اينجاي فال خيلي حساسه ! در مورد خوشبختي تونه !
سودابه – بچه ها تو رو خدا ساكت باشين .
كاوه فقط تو فنجون رو نگاه ميكرد يه دقيقه بعد گفت :
-تو عروسيتون يه نوري مي بينم ! معني اش روشنايي يه . گويا سر عقده ! وقتي بعله رو ميگي ! اما درست نميدونم چيه !
سودابه – تو رو خدا كاوه خان بازم نگاه كن شايد بفهمي !
كاوه – والله انگار هر چي ميشه بعد از عقد ميشه .
سودابه – عروسي بهم ميخوره ؟
كاوه – نه ، يه اتفاق خوبه . فقط دارم نور مي بينم .
آهان فهميدم .
يارو كچله ، كلاه گيسش رو ورداشته از سرش. كله اش مثل پروژكتور هاي استاديوم آزادي ، داره همه جا رو نور بارون مي كنه . به به ! به به به اين فال .
همه زدن زير خنده
سودابه – شوخي ميكني كاوه خان ؟
كاوه – من موقع فال گرفتن شوخي با كسي ندارم . اينام بيخودي مي خندن . ببين سودابه خانم غصه نخور . كچل ها شانس دارن ! بعد از عروسي برق خونه تون مجانيه .
با اين نورافكني كه من تو اين فنجون مي بينم اصلا احتياج ندارين كه لامپ روشن كنين !
همه از خنده غش و ريسه رفته بودن اما خود كاوه نمي خنديد . رفتم جلو و گفتم :
اين چرت و پرت ها چيه ميگي ؟
كاوه – آخه بيا ببين ! فنجون خالي رو داده به من اونوقت ميگه فال برام بگير !
فنجون رو به همه نشون داد . راست ميگفت . گويا قهوه ش رو كم ريخته بود و قهوه هه آبكي بوده . ته فنجون پاك پاك بود .
كاوه – من هر چي تو اين فنجون نگاه ميكنم ، جز نور و روشنايي نمي بينم ! بلند شو سودابه خانم برو يه قهوه ديگه وردار بيار اما اين دفعه يه خرده قهوه م بذار ته ش بمونه .
بعد رو كرد به زهره و گفت :
-بده ببينم اون فنجونت رو !
زهره كه هنوز بغض تو گلوش بود فنجون رو به كاوه داد . كاوه يه نگاهي بهش كرد و گفت :
-يه چيزي بهت بگم ناراحت نمي شي ؟ جنبه ش رو داري ؟
زهره – هر چي هست بگين كاوه خان .
كاوه – اين فال تو خيلي تاريكه !معني خوبي نداره . حالا ميخواي برات بگم ؟
زهره كه ديگه گريه ش گرفته بود با سر اشاره كرد .
كاوه – ببين زهره خانم . تا هفت نوبت ديگه ، وقتي ماه هلال بشه ، يه اتفاق خيلي خيلي بد برات مي افته !
زهره – هفت نوبت يعني چي ؟ آخه من يه هفته ديگه قراره از ايران برم .
كاوه – حساب كتاب نداره . ممكنه هفت دقيقه ديگه باشه ، ممكنه هفت ساعت باشه يا هفت روز باشه يا هفت هفته باشه يا هفت ماه باشه يا هفت سال يا هفتاد سال باشه . هيچ معلوم نيست ! حواست رو جمع كن . البته راه داره كه جلوش رو بگيري .
زهره – چيكار كنم ؟ بخدا من خيلي پول به گدا ميدم .
كاوه – آفرين . همين كمك هايي كه كردي ، الان يه راه برات وا شده !
دوباره تو فنجون رو نگاه كرد و گفت :
-يا نصيب و يا قسمت بيچاره خاله عصمت
همه زدن زير خنده . كاوه برگشت به من نگاه كرد و گفت :
-بهزاد تو چاخاني چيزي بلد نيستي بگي ؟ من ديگه دروغام ته كشيد .
تازه همه فهميدن نيم ساعته كه كاوه مسخرشون كرده !
تو همين موقع سودابه با يه فنجون قهوه از آشپزخونه اومده بود بيرون .
سودابه – چاخان ميكردي كاوه ؟
كاوه – نه ، اون كچله رو راست مي گفتم !
زهره – تو رو خدا دروغ بود اينا كه گفتي ؟ داشتم سكته ميكردم .
سودابه – از كجا فهميدي كه خواستگار قبلي من كچل بود و مهندس ؟
كاوه – خب اكثر كسايي كه وقت زدن گرفتنشون ميشه تو سني هستن كه معمولا مردها كچل ن!
امروزه روز هم از هر ده نفر نه نفرشون ليسانس گرفتن بيكار دارن ول ميگردن و دلشون خوشه كه بهشون ميگن مهندس .
همه دوباره خنديدن .
سودابه – بلا بگيري پسر ! چقدرم جدي بود .
كاوه – همين شماها آدم هاي ساده هستين كه پس فردا داستان زندگيتون رو تو صفحه بر سر دوراهي مجله ها مي نويسن ديگه !
بعد اومد طرف من و فرنوش و گفت :
-خوب فال براشون گرفتم ؟
-خوب امشب آتيش سوزوندي طفلك نزديك بود گريه ش بگيره .
كاوه – فال مفت و مجاني همينه ديگه راستي فرنوش خانم مادرتون به سلامتي كي از خارج برميگردن ؟
فرنوش – اينم يه نمايش ديگه س كاوه خان ؟
كاوه – خير از جوونيم نبينم اگه واسه شما نمايش بازي كنم ، همينطوري پرسيدم .
فرنوش خنديد و گفت :
-مادرم منتظره تا كار اقامتش درست بشه ، اونوقت بياد .
كاوه – يه پيشنهاد براشون دارم موقع برگشتن بفرماييد كه بجاي هواپيما با يكي از اين كشتي هاي بزرگ مسافرتي بيان ايران . ميگن سفر باهاشون خيلي لذت بخشه .
فرنوش – آخه اونا خيلي طول ميكشه تا برسه ايران .
كاوه – مهم نيست . عوضش برنامه هايي كه در طول مسافرت دارن خيلي جالب و تماشايي يه !
فرنوش – حالا اگه تلفن زد ايران بهش ميگم شايد خواست با كشتي بياد .
در همين موقع ژاله ، فرنوش رو صدا كرد ، فرنوش هم از ما عذرخواهي كرد و رفت . وقتي تنها شديم به كاوه گفتم :
-تو به اومدن مامان فرنوش چيكار داري كه پيشنهاد بيخودي ميدي ؟
من همش خداخدا ميكنم كه مادرش زودتر از مسافرت برگرده كه تكليف ما روشن بشه . همينطوريش معلوم نيست كي برگرده ايران .
دل تو دل من نيست تا اون بياد . اونوقت تو ميگي با كشتي مسافرتي بياد كه يه ماه هم اونطوري طول بكشه تا برسه ايران ؟
ديوونه شدي پسر ؟!
خيلي خونسرد رفت و يه ليوان نوشابه از روي ميز براي خودش آورد و يكي هم براي من . يه خورده ازش خورد و بعد گفت :
-تو حاليت نيست . من صلاح ت رو مي خوام !
اگه با كشتي بياد ممكنه اصلاً پاش به ايران نرسه .
اگه خدا بخواد شايد كشتي ش مثل كشتي تايتانيك از وسط بشكنه و غرق بشه ! اونوقت هم خيال تو راحت ميشه و هم خيال آقاي ستايش و هم خيال من .
در حالي كه مي خنديدم گفتم :
-خدانكنه ، عجب آدم خبيثي هستي تو !
كاوه_ آره ، از خنده ت معلومه ! خدا از دلت بشنوه ! راستي بهزاد ، جريان فريبا رو به ژاله نگي ها .
-چرا ميترسي كتكت بزنه ؟
كاوه – نه بابا ، اين ژاله در عالم خيال ، من رو شوهر خودش مي بينه با سه چهار تا بچه قد و نيم قد دور و برمون ! بفهمه شربه پا ميكنه . ميره به مامانش ميگه و اونهم صاف ميزاره كف دست مامان من . اون موقع ديگه بايد اسباب م رو جمع كنم و بيام تو اتاق تو با هم زندگي كنيم !
-مگه ژاله چه عيبي داره ؟ ديده شناخته س . دختر خوبي هم هست .
كاوه – آره ، اما مثل خواهر من مي مونه . از بچگي با هم بزرگ شديم . يه بار ديگه كه بهت گفته بودم .
در همين موقع ، دخترها كاوه رو صدا كردن . كاوه هم رفت پيش اونها . فرنوش هم بطرف من اومد و گفت :
-بهزاد بريم تو حياط كمي با هم قدم بزنيم ؟
-حوصله ات سر رفته ؟
فرنوش – نه وقتي تو كنارم باشي هيچوقت حوصله ام سر نميره ! اما دلم مي خواد الان با تو تنها باشم .
خنديدم و دوتايي با هم به حياط رفتيم . هوا سرد بود و برف شروع به باريدن كرده بود .
فرنوش – اونقدر خوشم مياد زير برف قدم بزنم .
خنديدم .
فرنوش – چرا خنديدي ؟
-ياد يه چيزي افتادم ، اين حرف رو يه بار كاوه هم به من گفت . ميدوني اين يكي از علايق پولدارهاست .
فرنوش – تو دوست نداري زير برف راه بري و قدم بزني ؟
-اگه يه روز پولدار شدم ، اين رو جزو برنامه روزانه ام تو زمستون قرار ميدم .
فرنوش – ميدوني دوستام در مورد تو چي مي گفتن ؟
-حتما گفتن عجب آدم سرديه !
فرنوش – نه ، ميگفتن خيلي سنگين و با وقاره .
نگاهي بهش كردم و خنديدم بعد پرسيدم :
-در مورد من با مادرت صحبت كردي ؟
فرنوش – اونطوري هنوز نه .
-چطوري هنوز نه ؟
فرنوش – آخه پشت تلفن كه نميشه حرف زد . تازه مامانم كه تو رو نديده . اون بايد تو رو ببينه بعد حتما موافقت ميكنه كه باهات ازدواج كنم .
بعد در حاليكه مي خنديد گفت :
-اين قد بلند و صورت جذاب و چشم و ابرويي كه تو داري حتما دهن مامانم رو مي بنده و قبول مي كنه .
-خوب بلدي با اين حرفها گولم بزني ها !
فرنوش – بهت راست گفتم بهزاد . اينا كه گفتم بعلاوه روح پاك و بزرگت . همين ها رو ديدم كه عاشقت شدم .
-ميخواي منم ازت تعريف كنم ؟ نه ! من هيچ چيز رو نميگم و تمام عشق به تو رو تو قلبم نگه ميدارم .
فرنوش – تعريف از اين بهتر نميشه .
-فقط كمي ميترسم ، ميترسم يه وقت مامانت با ازدواج ما مخالفت كنه .
فرنوش- نه ، به اين چيزها فكر نكن . تو مامانم رو نمي شناسي . زن بدي نيست .
-ميدونم . فقط كمي دلم شور ميزنه .
فرنشو – راستي يادم باشه وقتي مامان زنگ زد بهش بگم اگه خواست با اين كشتي هاي تفريحي مسافرتي كه كاوه ميگفت برگرده ايران .
داشتم از خنده مي تركيدم . از خودم خجالت كشيدم و دو تا فحش نثار كاوه كردم و گفتم :
-اونا خوب نيست . مسافرت باهاشون خيلي طول ميكشه . من دلم مي خواد كه مادرت زودتر از خارج برگرده كه باهاش صحبت كنيم و اگه خدا بخواد زودتر ازدواج كنيم .
فرنوش – اونطوري هم بد نيست . دوران نامزدي مون بيشتر طول ميكشه .
اومدم يه چيزي به فرنوش بگم كه يه دفعه از بالاي بالكن طبقه بالا صداي خنده شنيدم . سرمون رو بلند كرديم ديديم كاوه با بقيه دخترها و پسرها اونجا واستادن و دارن من و فرنوش رو نگاه ميكنن و مي خندن . تا ديديمشون همگي برامون آهنگ مبارك باد رو خوندن . هم يه حال خوبي بهمون دست داد و هم خجالت كشيديم .
كاوه – مجنون بيا تو . مي خواهيم شاه وزير بازي كنيم . شايد بخت بهت رو كرد و يه دفعه تو عمره شاه شدي . اونوقت ديگه حكم ت همه جا جاريه .
-چشم ، شما برين ما هم الان مي آييم .
كاوه – نميشه ، بايد همين الان بيايين تو خونه . پدر فرنوش خانم تلفن زده و به من سفارش كرده كه مواظب دخترش باشم . گفته بپا اين بهزاد ديو سيرت، بچه ام رو گول نزنه !
همگي زدن زير خنده اونقدر خجالت كشيدم ، كه داشتم آب مي شدم .
كاوه – حالا مياي تو يا بازم بگم ؟!
-اومدم ، تو حرف نزن ، من اومدم تو !
وقتي دوباره همه تو سالن جمع شدن ، كاوه يه قوطي كبريت رو علامت گذاشت و شروع كرد به بازي شاه وزير .
كاوه – همه كبريت رو ميندازيم بالا وقتي افتاد زمين اگر با طرف باريكش بود ة اون شاهه ، هرچي گفت بايد اجرا بشه . هر كسي هم كه اون يكي طرف كبريت بهش افتاد ، دزده .
همه كبريت رو انداختن تا خود كاوه شاه شد و يه دختر به اسم شبنم دزد شد .
كاوه – اول بگو چرا دزدي كردي ؟
شبنم – وا ! من كي دزدي كردم ؟
كاوه – انكار مي كني ؟ جلاد ، شكنجه ! زود ازش اقرار بگيرين .
فرنوش – اينجا جلاد نداريم كه !
كاوه – مگه خالتون امشب تشريف نياوردن اينجا ؟
-كاوه خجالت بكش .
همه قاه قاه خنديدن .
فرنوش – خيلي ممنون كاوه خان ! يعني خاله من جلاده ؟
كاوه – ببخشيد منظورم پسرخالتون بود ! در هر صورت يكي بايد جلاد بشه .
شبنم – بابا خودم اعتراف مي كنم ، جلاد مي خواهيم چيكار ؟
كاوه – خب ، حالا بگو چرا دزدي كردي ؟
شبنم – احتياج مادي داشتم .
كاوه – مجازات شما اينه كه پنج ليوان آب پشت سر هم بخوري .
شبنم – پنج تا !! من يه ليوان آب هم بزور ميتونم بخورم و خودم رو نگه دارم كه بيرون نرم .
-قربانت گردم كمي تخفيف بدين .
كاوه – خودت هم بيا جلو . تو كار شاه دخالت كردي ! مجازات تو اينه كه بيس تا تخم مرغ نيمرو بخوري .
-عجب شاه ظالمي !
در همين موقع صداي زنگ موبايل اومد .
كاوه – ساكت موبايل شاه زنگ زد .
يكي دو دقيقه با تلفن حرف زد و بعد گفت :
-رعاياي من حيف كه بايد برم . گويا گوشه اي از مملكت سر به شورش گذاشته اند . بايد بريم و صدايشان را در نطفه خفه كنيم ! اگر عمري به دنيا بود در بازگشت پنج ليوان آب رو بخورد شبنم خانم خواهيم داد !
بعد به من اشاره كرد كه بريم . فرنوش پرسيد چي شده كه كاوه گفت مادر يكي از دوستامون حالش بده .
از همه خداحافظي كرديم . همه ناراحت و پكر بودن كه ماها مجبور بوديم بريم . از خونه كه بيرون اومديم پرسيدم :
-چي شد كاوه ؟
كاوه – مادر زن به اين ميگن ها ! آفرين واقعا آفرين ! مادر زن فهميده ايه !
همونطور نگاهش كردم از حرفهاش سر در نمي آوردم .
كاوه – ببين بهزاد ، اون مادر زني خوبه كه قبل از عروسي دختر بميره .
-معلوم هست چي ميگي ؟ زده به كله ات ؟
كاوه – بهترين جاي بهشت زهرا براش يه قبر دو نبش مي خرم . يه سنگ قبر براش ميدم بندازن خودش حظ كنه ! ميدم روش بنويسن تاريخ تولد : فلان . تاريخ فوت : بسيار بموقع .
فقط نگاهش ميكردم . داشت سوار ماشين مي شد و اين چيزها رو برا خودش مي گفت :
كاوه – ميدم زيرش اين شعر رو بنويسن :
مادر زن من رفتي به وقتش بگذشته ز من روزهاي سختش
نام تو بود هميشه در ياد چون قبل عروسي رفتي تو بر باد
ختم ت بگيرم چه آبرو مند داماد توام كاوه برومند .
از حرفهاش خندم گرفته بود . بهش گفتم :
-اين شعرها رو كجا ياد گرفتي ؟
كاوه – خودم گفتم .
-طبع شعرت هم گل كرده ! حالا اين يكي رو واسه كي گفتي ؟
كاوه – براي مادر فريبا خانم . خدابيامرز نيم ساعت پيش فوت كرد .
-مادر فريبا مرد ؟ راست ميگي؟ بيچاره ! فريبا بود زنگ زد ؟
كاوه – آره طفلك خيلي ناراحت بود و همش گريه مي كرد .
تازه متوجه حرفهاش شدم كه يه دقيقه پيش ميگفت شدم .
-كاوه ، مرده شور تو ببرن . تو چقدر سنگ دل و بي احساسي . اون بيچاره مرده و تو اون حرفها رو ميزدي و براش شعر مي گفتي ؟ از خودت خجالت بكش . واقعاً فكر ميكني آدمي ؟
كاوه – مگه چي گفتم ؟
-همون ها كه گفتي .
كاوه – بده مي خوام براش ختم بگيرم ؟ بده مي خوام قبر بخرم ؟ بده براش ميخوام يه سنگ قبر خوب سفارش بدم ؟ ميدوني سنگ قبر چنده ؟
-اينها بد نيست اما اون شعر چي ؟
كاوه – استعداد شعر داشتن كه دست خودم نيست . يه دفعه شعر مياد .
-منظورم اينه كه تو خوشحالي از اينكه مادر فريبا مرده ؟
كاوه – تو بدت مي آد الان بهت خبر بدن مادر فرنوش مرده ؟
-آره بدم مياد . دلم نمي خواد مادر كسي كه دوستش دارم و مي خوام باهاش ازدواج كنم بميره .
كاوه – بسيار خوب . منم برات دعا مي كنم كه تا اخر عمرت هر روز دو سه ساعتي چهره دوست داشتني مادر زنت رو ببيني ! ايشالله وقتي هم مردي ، تو اون دنيا با روح مادر زنت محشور بشي .
واقعا باعث خوشحالي يه كه يه داماد اينقدر به مادر زنش علاقه داره ! قابل تقديره !
خندم گرفت و گفتم :
-اون طوري كه ديگه نه ! روزي دو سه ساعت كه نميشه آدم مادر زنش رو ببينه .
كاوه – بدبخت ! بعد از ازدواج ماهي دو سه دقيقه اش هم درد آوره !!!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#36
Posted: 17 Jun 2012 20:10
دوباره خندم گرفت و گفتم :
-حالا حركت كن ، اون طفلك الان اونجا تنهاس .
كاوه – پس نتيجه چي شد ؟ همون كه من گفتم ؟
-واقعاً تو ديگه چه موجودي هستي ؟
كاوه – يه موجود ديو سيرت و پليد با ايده هاي جالب و دوست داشتني .
حركت كرديم .
كاوه – احساس مي كنم كه تو ته دلت به من حسوديت ميشه . قربون خدا برم . نه مادر زن دارم نه پدر زن و نه رقيب ! عوضش تو همه اينا رو داري ! وضعت خيلي خوبه ها !
-طفلك فريبا چه حالي داره .
كاوه – باور كن تو من نيستي بفهمي كه من چه حالي دارم .
اينو گفت و يه لبخند شيطاني زد !
-حالا ابليس كيه ؟
كاوه – من
خندم گرفت .
كاوه – بابا تا اونجا كه تونستم كمك شون كردم . تو بهترين بيمارستان بستريش كردم . حالا هم مواظب دخترشم و نمي ذارم آب تو دلش تكون بخوره . ديگه مردن كه دست من نيست ! ابليس هم هستم ولي آدمكش نيستم .
عمر اون خدا بيامرز تا همين قدر بوده . منكه نكشتمش .
حالا يه شوخي كردم . جدي كه نگفتم . اينا رو گفتم يه خورده بخنديم دلمون واشه !
-اگه فريبا بفهمه واسه مادرش شعر گفتي ؟
كاوه – حالا نري دهن لقي كني و چيزي بهش بگي ها .
شوخي كردم ديوونه وگرنه تو خودت ميدوني كه جون من بود و جون مادر زنم ! از چشمهام بيشتر دوستش داشتم ! خبر مردنش رو كه شنيدم ، به جون تو تمام چيزهاي دنيا رو انگار ريختن تو دل من !
-حتما تمام خوشي هاي دنيا رو ؟
كاوه با خنده گفت :
-خاك تو گور بد ذات بي شرم ت كنن ! ميگم به جون تو !
- به جون عمه ات !
كاوه – به جون عمه ام راست ميگم . تازه ما چند وقت ديگه دكتر ميشيم . دكتر كه نبايد دل نازك باشه .
-من تا حالا دكتري نديدم كه مريضش بميره و اون شعر بخونه و شادي كنه !
كاوه – اين دكتر فرق ميكنه . اين يكي متخصص شادي و نشاطه ! داروهايي هم كه تجويز ميكنه ، رقص و آواز و خنده اس ! دكترش قرطي يه ! ساز زنه ضربي يه !
ميخوام يه مطب سر چهار راه سيروس واز كنم ! اسمش رو هم ميذارم "مطب شادماني " هره كره درماني زير نظر دكتر كاوه برومند ! متخصص قر و قنبيله و اطوار ! لطفا با بشكن وارد شويد .
اصلا تو چيكار به كار من داري ؟
هر وقت مادر زن خودت مرد ، تا يكسال سياه بپوش و صورتت رو اصلاح نكن و بشين سر قبرش هي اشك بريز !
اصلا ميدوني چيه ؟ من مي خوام تخصصم تو رشته مفاصل بگيرم ! هر كي بياد پيشم و مثلاً بگه آقاي دكتر كمرم درد ميكنه ، دو تا نرمش قر كمر بهش ميدم در جا خوب ميشه .
-جون به جونت كنن ذاتا رقاصي !
كاوه – تازه فهميدي ؟ نيگاه كن !
شروع كرد پشت فرمون خودش رو تكون دادن رقصيدن و بعد گفت :
-خوبه ؟ دوست دارم اينطوري باشم . اصلا من عمر و عاص !
-باشه عيبي نداره . بشرطي كه همين ها رو جلوي فريبا هم بگي ها !
كاوه – باز من يه چيزي گفتم و تو ازش بل بگير !
ديگه رسيده بوديم . نزديك بيمارستان پارك كرديم و رفتيم تو . فريبا ، كنار سالن انتظار ، روي يه نيمكت نشسته بود و آروم گريه ميكرد . دوتايي رفتيم پيشش و آروم تسليت گفتيم و واستاديم. تا صداي ما رو شنيد ، سرش رو بلند كرد و گفت :
-يه ساعت قبل از اينكه تموم كنه ، چشماشو باز كرد و منو صدا كرد . رفتم بالا سرش و بوسيدمش . موهاشو ناز كردم . بهش آب دادم . نگاهم كرد و بهم خنديد . بعد يه قطره اشك از گوشه چشماش آروم سر خورد و اومد پايين . اشكش رو پاك كردم و گفتم مامان چرا گريه مي كني ؟ گفت دلم نمي خواد تو دختر خوب و نازم رو تنها بذارم و برم ، اما چيكار ميشه كرد ؟
گفتم : مامان دكترها گفتن حالتون خوب ميشه . ببين چه بيمارستان خوبي آوردمت ! دو تا جوون خوب و مهربون بهم كمك كردن .
گفت خدا بهشون عوض بده ، كجان ؟
گفتم الان اينجا نيستن . مي آن ، شايد نيم ساعت ، يه ساعت ديگه بيان . گفت شايد من نتونستم ببينمشون . از قول من ازشون تشكر كن و بهشون بگو اگه مردم ، فريبا رو اول به خدا بعد به شماها مي سپارم . من كه كاري از دستم بر نمي آد تا محبتشون رو جبران كنم اما پيش جدم زهرا براشون دعا مي كنم و دامن ش رو ول نمي كنم تا مرادشون رو بده . بهشون بگو انشالله دست توي خاكستر بكنن ، طلا و جواهربيرون بيارن به حق آبروي زهرا . اينا رو مي گفت و گريه مي كرد . گفتم مامان شما نبايد خودت رو ناراحت كني . برات خوب نيست .
گفت ديگه ناراحت نيستم . آقا مرادم رو داد ! بهشون بگو بچه ام رو دستتون سپرده تا روز محشر از خجالتتون در بيام !
اينجا كه رسيد ، سرش رو انداخت پايين . رفتم براش آب آوردم . فريبا طفلك به هق هق افتاده بود . كمي آب خورد و اشكهاشو پاك كرد و گفت :
-بعدش بهم گفت بيا دخترم ، بيا سرت رو بذار تو دامنم . ميخوام مثل بچه گي هات اون موهاي قشنگت رو ناز كنم و برات لالايي بخونم تا خوابت ببره . بميرم برات از اون زندگي به كجا رسيدي ! بيا دخترم ، پشت تختم رو بلند كن . ميخوام بغلت كنم .
رفتم و پشت تختش رو بلند كردم و بعد سرم رو گذاشتم رو پاهاش . داشت نازم ميكرد . مثل بچگي هام . چشمهامو بسته بودم و فكر ميكردم كه يه دختر بچه ام و همه چيز مثل اون موقع هاست و پدرم هنوز زنده اس و توخونه بزرگ خودمونيم و هيچ غصه اي ندارم و مامانم داره برام لالايي ميخونه كه خوابم ببره .
يه دفعه ديدم كه ديگه دست مامانم حركت نمي كنه ! سرم رو بلند كردم . چشمهاش بسته شده بود و يه لبخند محو روي لباش بود . صداش كردم . تكونش دادم اما ديگه هيچي نگفت !
دوباره زار زار شروع به گريه كرد . گريه ام گرفته بود . از بغض نميتونستم حرف بزنم . گفتم كاوه خوددارتره ، بهش بگم كمي فريبا رو آروم كنه . برگشتم كه بهش اشاره كنم ديدم همينجور اشك از چشمهاش مي آد پايين .
از تو جيبم دستمالم رو بهش دادم و از بيمارستان اومدم بيرون . كوچه خلوت بود و ميتونستم راحت بحال اين دختر و روزگارش گريه كنم .
رفتم قسمت اطلاعات . معلوم شد كه جنازه رو به سردخونه بردن . ازشون خواستم كه يه اتاق ديگه به ما بدن كه تا صبح فريبا بتونه كمي بخوابه .
همراهي كردن و علاوه بر اتاق ، دكتر كشيك يه آرام بخش هم به فريبا داد و با كاوه برديمش تو اتاق بزور روي تخت خوابونديمش . طفلك خيلي ناراحت بود . گريه امونش نمي داد اما بلاخره تسليم آرام بخش شد و خوابيد .
من و كاوه هم روي مبل نشستيم . هر كدوم تو دنياي خودمون بوديم . يه ساعتي هيچكدوم حرف نزديم . يه دفعه فريبا از خواب پريد و داد زد كاوه !!!
كاوه رفت كنار تختش و گفت :
-چيه فريبا خانم . من اينجام . خيالت راحت باشه .
فريبا كه چشمش به كاوه افتاد كمي آروم شد و دوباره زد زير گريه و گفت :
-كجا بردن مامانم رو ؟
كاوه – بخواب فريبا خانم . اون الان جاش خيلي از منو تو بهتره . بخواب !
انگار مسكني كه بهش داده بودن خيلي قوي بود كه دوباره از حال رفت .
-نفهميدي چي بهش دادن ؟
كاوه – ديازپام 10 ميلي . آرومش ميكنه .
اومد كنار من نشست .
-كاوه ، من يه فكرهايي كردم .
كاوه – در مورد چي ؟
-فريبا!
كاوه خب
-بالاي اتاق من ، طبقه اوب . دو تا اتاق و آشپزخونه و حموم و دستشويي يه كه خالي شده . مستآجرش رفته . چطوره بگيرمش واسه فريبا . نميتونيم كه ولش كنيم و بريم . اجاره اش رو هم من يه جوري درست مي كنم ، زياد نيست . يه خورده كه صرف جويي كنم جور ميشه . هم پيش خودمه و حواسم بهش هست ، هم شايد وادارش كنم بره دنبال درس ش .
كاوه – ببخشيد ، شما ديگه تو چي مي خواي صرفه جويي كني ؟ حتماً جاي خود تخم مرغ ، پوست تخم مرغ رو با نون مي خواي بخوري ؟!
-نه بابا ، وضع من اون طوري ها هم بد نيست . يه كاريش مي كنم .
كاوه دولاشد و منو ماچ كرد و گفت :
-مي دونم خيلي مردي . مي دونم با معرفتي .مي دونم دلت درياست . اما ناسلامتي منم رفيق تو ام . تنه ت هم كه به تنه من خورده باشه ، بايد كمي از اخلاقت رو گرفته باشم يا نه ؟ همون دو تا اتاق رو كه گفتي خيلي عاليه . فريبا اگه پيش تو باشه خيال من هم راحت تره تا ببينم خدا چي مي خواد ؟
-كاوه ، اون چيزا كه گفتي شوخي بود ، حالا راستش رو بگو ازش خوشت اومده ؟
كاوه نگاهي به صورت فريبا كه خيلي معصومانه در خواب بود كرد و گفت :
-آره ، اما حسابي بايد فكر كنم ، تازه خودش هم بايد راضي باشه . اينا يه طرف ، پدر و مادرم هم يه طرف . اخلاقشون رو كه ميدوني ؟ مادرم واسه من يه صندوق دختر سوا كرده گذاشته كنار !حالا اگه برم و بهش بگم مي خوام يه دختر رو بگيرم كه هيچكس رو نداره ، وامصيبتا .
-خدا بزرگه . دنيا رو چه ديدي ؟ شايد قسمت تو هم فريبا بود و زبون پدر و مادرت بسته شد . تو اول بايد سبك سنگين كني و ببيني واقعاً دوستش داري ؟ بقيه چيزها درست ميشه .
كاوه - بيا يه كاري كنيم بهزاد !
-چيكار ؟
كاوه – بيا جاها رو عوض كنيم ! فريبا رو تو بگير كه مثل اون بي كس و كاري ! جوره جورين با هم . منم ميرم خواستگاري فرنوش . مامانش هم كه ثروت بابام رو ببينه ديگه لال ميشه . اونوقت بعدش جاها رو عوض مي كنيم ! چطوره ؟
-مثل بقيه ايده هات ، مزخرف!
كاوه موبايلشو در آورد و به خونه شون زنگ زد و گفت كه شب نمي آد خونه . منم بلند شدم و از تلفن بيرون يه زنگ به يكي از بچه ها ي دانشكده زدم و بهش گفتم كه فردا اگه ميتوني با چند تا از بچه ها بيان بهشت زهرا . گفتم مادر يكي از دوستان فوت كرده و كسي رو نداره خدا بيامرز . بعد برگشتم تو اتاق .
كاوه – بيا بگير بخواب . فردا كلي كار داريم .
-تو بخواب من خوابم نمي آد . ناراحتم .
كاوه – مگه عمه ات مرده كه ناراحتي ؟
بگير بخواب پسر، مادر يكي ديگه مرده ، تو ناراحتي ؟
-تو ديگه چه جور آدمي هستي ؟ نه به اون گريه كردنت ، نه به اين حرفات !
كاوه – گريه هامو كردم حالام خوابم مياد . فردا بايد جون داشته باشم كه دوباره گريه زاري كنم يا نه ؟
-من خوابم نمي آد .
كاوه – به درك ! من كه خوابيدم . آن !آن !
ينو گفت و چمباتمه زد رو مبل و چشمهاشو بسته و گفت :
-بهزاد ، تا من يه چرت ميزنم ، تو يه خرده گريه زاري كن كه حوصله ات سر نره ! جاي منم واسه شادي اون مرحوم دو تا فاتحه بخون تا من بيدار شم .
بعد چشمهاشو باز كرد و گفت :
-فاتحه نخونده نخوابي ها ! صبح بلند شدم از خود اون مرحوم مي پرسم ، فاتحه به روحش نرسيده باشه از صبحونه خبري نيست .
سرش رو گذاشت رو دستش و دو دقيقه نگذشته بود كه خوابش برد ! ديدم منم اگه نخوابم فردا از حال ميرم . تا چشمهامو بستم خوابم برد .
صبح پرستار بيدارمون كرد .
دوتايي دست و صورتي شستيم و رفتيم پايين و صبحونه خورديم .
وقتي به اتاق برگشتيم فريبا بيدار شده بود و روي تخت نشسته بود .
دوتايي سلام كرديم .
بهمون يه لبخند زد كه من گفتم :
-خدا رحمت كنه مادرتون رو
تا اينو گفتم زد زير گريه ! كاوه اومد بغل من و آروم در گوشم گفت :
-پسر بيكاري ؟ تازه يادش رفته بود ها !
بعد رفت كنار تخت فريبا و گفت :
-شما بايد به فكر خودتونم باشين مريض ميشين ها !
فريبا اشكهاشو پاك كرد و گفت :
-ديشب حتما بهتون خيلي سخت گذشته ، بايد ببخشيد كاش رفته بودين خونه .
كاوه – صبحونه كه نخوردين ؟
فريبا – نه اشتها ندارم .
-اينطوري كه نميشه . ضعف مي گيرتتون . خدا نكرده مريض مي شين . اينطوري مادرتون هم راضي نيست .
تا اسم مادرش رو شنيد دوباره زد زير گريه . كاوه يه چپ چپ به من نگاه كرد و آروم بهم گفت :
-كرم داري ؟ حالا بايد ماهام پا به پاش گريه كنيم !
بعد به فريبا گفت :
-اگه شما گريه كنين ، ماهام ناراحت مي شيم ها !
-بذار گريه كنن ، سبك ميشن . اما بايد يه چيزي هم بخورن .
كاوه – الان ميگم براتون صبحونه بيارن .
كاوه رفت و به يه پرستار گفت كه براي فريبا صبحونه بياره . فريبا هم اشك هاشو پاك كرد و گفت :
-شما خيلي مهربونيد . ازتون ممنونم .
چند دقيقه بعد صبحونه آوردن و پرستاري كه سيني رو آورد به فريبا گفت :
- اين آقايون تا صبح رو دو تا مبل ، همينطوري نشسته خوابيدن . حتما شما براشون خيلي مهم هستين .
فريبا – اين آقايون واقعا به من لطف دارن .
بعد يه لبخند كمرنگ به كاوه زد . كاوه هم سيني صبحونه رو ورداشت و گذاشت رو ميزي كه جلوي فريبا بود و گفت :
حالا صبحونه تون رو بخورين .
فريبا – بخدا اشتها ندارم . از گلوم پايين نميره .
-فريبا خانم اگه صبحانه نخورين ، تو بهشت زهرا حالتون بد ميشه ها !
تا كلمه بهشت زهرا رو شنيد ، انگار داغش تازه شد و زاز زار شروع كرد به گريه كردن . انگار تازه متوجه شده بود كه بايد از مادرش خداحافظي كنه . كاوه دوباره آروم به من گفت :
-بهزاد جان ميشه ازت خواهش كنم ديگه نطق نكني ؟
تو دو تا ديگه از اين جمله ها بگي ، اين يكي رو هم بايد با مادرش ببريم قبرستون ها !
آروم بهش گفتم : گم شو كاوه ! بلاخره بايد يه چيزي بگم ديگه !
كاوه آروم گفت : بگو قربونت اما از كلمات مادر و بهشت زهرا و قبرستون استفاده نكن !
خندم گرفت . رفتم بيرون و از پرستار خواهش كردم ترتيب انتقال جنازه رو به بهشت زهرا بده . خلاصه يه ساعت بعد ماشين بهشت زهرا اومد و جنازه رو برد و من و كاوه هم دنبالش رفتيم . توي ماشين فريبا آروم آروم و بي صدا گريه مي كرد . اومدم دلداريش بدم كه كاوه آروم بهم گفت :
-بخدا بهزاد اگه از اون دلداري هاي توي بيمارستان به فريبا بگي ، با يه چيزي ميزنم تو پك و پهلوت ها ! ولش كن تازه آروم شده !
بازم خندم گرفت . ديگه هيچي نگفتم تا رسيديم . پياده شديم و به سالن كامپيوتر رفتيم و با تعجب ديديم كه اكثر بچه هاي دانشكده اومدن اونجا . حدود سي نفر مي شدن .
كاوه – باز ابتكار بخرج دادي ؟ اينا رو تو خبر كردي ؟
-اي بابا ! دو نفري كه نمي تونيم جنازه رو ببريم ! بايد يكي باشه كه بهمون كمك كنه يا نه ؟
فريبا رو نشونديم پيش چند تا از دخترهاي دانشكده و خودمون رفتيم تا ترتيب قبر و كفن و دفن رو بديم .
كاوه – سلام آقا ، خسته نباشين . ببخشيد يه قبر خوب و دلباز مي خواستم .
طرف خنده ش گرفت و گفت :
-دوست دارين سرويسش چطوري باشه ؟ ايروني يا فرنگي ؟
كاوه – يه چيز خوب و اس و قس دار مي خوام ديگه ! جوري باشه كه حداقل تا صد سال طوريش نشه !
-آي بچشم ! قبر از چهل هزار تومان داريم تا يه ميليون تومن ! كدومو بدم خدمتتون ؟
كاوه خيلي جدي حرف ميزد كه آدم فكر مي كرد داره يه آپارتمان از معاملات املاك ميخره !
كاوه – قربونت آقا ، يه ميليون تومني يه دوبلكسه ؟ يا نماي خوبي داره يا شايد طرفهاي خيابون جردنه ؟ تو ميدون ونك كه قبر نخواستيم ! همين جا يه نيم متري بهمون بده !
يارو كه قيافه كاوه رو ديد ، زد زير خنده و گفت :
آقا خيلي خوشي ! راستش رو بگو متوفي چه نسبتي با شما داره ؟
كاوه – خدابيامرز قرار بود بعدها مادرزنم بشه . قبل از خواستگاري فوت كرد . خدارحمتش كنه ، نور به قبرش بباره ، چه خانم فهميده اي بود !
آروم به كاوه گفتم :
-بابا همه منتظرن ! واستادي اينجا و چرت و پرت ميگي ؟
كاوه – دارم چونه ميزنم كه يه چيز خوب واسه ش بگيرم و ارزون ! مگه نمي بيني خونه آخرت هم منطقه بندي شده !
يارو با خنده ترتيب كارها رو داد و رفتيم پيش بچه ها و بعد با فريبا خانم رفتيم جلوي سالن شستشو . نيم ساعتي كه گذشت ، صدامون كردن و رفتيم جنازه رو برداريم . فريبا ميخواست بياد تو كه دخترها نگذاشتن.
خلاصه مراسم نماز ميت كه تموم شد ، سوار ماشين شديم و سر قبر رفتيم . جنازه رو با صلوات گذاشتن تو قبر و خيلي زود همه چيز تموم شد . كاوه اومد پيش من و گفت :
-بهزاد اين فريبا كه فقط بي صدا گريه مي كنه ، اين دخترهام كه گفتي بيان ، چهار تا چيكه اشك بيشتر نريختن . پسرهام كه انگار نه انگار ! حداقل تو ي خرده شيون بزن و گريه زاري كن ! بابا بايد يه صدايي ، چيزي بلند بشه ديگه ! خوابت رو هم كه ديشب كردي و سرحالي !
داشتم از زير عينك ، آروم گريه مي كردم براي اون خدا بيامرز ، براي تنهايي فريبا ، براي بدبختي خودم . اينو كه كاوه گفت ، نزديك بود پخ بزنم زير خنده !
-كاوه خدا ذليلت كنه كه يه دقيقه نميتوني مثل بچه آدم يه جا واستي !
خاك رو كه رو قبر ريختن ، قبركن ها رفتن . يكي از بچه ها جلو اومد گفت :
من سخنراني بلد نيستم .نميدونم هم كه اين وقتها بايد چي گفت . خانم محترمي فوت كردن گويا خويشاوندي هم ندارن . اما اين مهم نيست . اگه درست فكر كنيم مي فهميم كه هيچكدوم از ما در لحظه مرگ كسي رو نداريم و بايد تنها به اين سفر بريم .
اطرافيان متاسف مي شن . اما اين تاسفي يه كه براي خودشونه . براي تنهايي خودشون . اين سفر يه پايان نيست . يه تولد تازه اس . ورودي به دنياي ديگر . تولدي دوباره .
كاوه آروم به من گفت :
-اين چي داره ميگه ؟ فكر ميكنه اومده جشن تولد !
محكم زدم تو پهلوش . دوستمون ادامه داد .
-ما نميدونم ايشون چه كارهاي خوبي كردن . قضاوتش هم با ما نيست . خودش ميدونه و خداوند بزرگ . اميدوارم در پيشگاه خداوند رو سفيد باشن .
حرفهامو با يه شعر تموم ميكنم . روحش شاد .
كاوه دوباره آروم به من گفت :
-بهزاد بدو بهش بگو يه دفعه آهنگ تولدت مبارك رو نخونه !!
اگه يه كلمه ديگه حرف ميزد ، نميتونستم خودم رو از خنده نگه دارم . سرم ذو انداختم پايين و به قفسمت آخر صحبت دوستمون كه يه شعر قشنگ بود گوش كردم .
چون حاصل آدمي در اين شورستان جز خوردن غصه نيست تا كندن جان
خرم دل آنكه زين جهان زد برفت و آسوده كسي كه خود نيامد به جهان
حالا همه يه فاتحه براي اين شادروان بخونيد .
مراسم تموم شد و از بچه ها تشكر كرديم و همه رفتن .
من و كاوه هم با فريبا به شهر برگشتيم . نزديك ظهر بود يه جا نهار خورديم و بعد به يه هتل رفتيم . كاوه يه اتاق براي فريبا گرفت و گفت :
-شما فعلا همين جا باش تا يه جايي رو برات جور كنم .
فريبا – من نمي دونم چي بايد بگم و چطوري ازتون تشكر كنم . كاري هم براي جبران از دستم بر نمي آد . فقط اينو ميگم كه شماها ثابت كردين كه هنوز انسانيت وجود داره ! ازتون ممنونم .
كاوه – ما كاري نكرديم . شما هم بيخودي خودت رو ناراحت نكن . فعلا استراحت كن تا ما ترتيب كارها رو بديم .
فريبا – اگه اجازه مي دادين كه برم خونه خودمون بهتر بود . ديگه مخارج هتل هم به بقيه اضافه نمي شد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#37
Posted: 17 Jun 2012 20:11
كاوه شما صلاح نيست كه فعلا اونجا برين . خاطرات اونجا عذابتون ميده . يه چند روز اينجا بمونين . همه چيز درست ميشه . ترتيب همه چيز رو اينجا ميدم . خيالتون راحت .
كاوه مقداري پول به فريبا داد . من اومدم كنار كه خجالت نكشه . بعد مقداري پول هم به پذيرش هتل داد و قرار شد كه تموم هزينه صبحونه و ناهار و شام رو روي صورت حساب بيارن .
خيلي سفارش كرد و از فريبا خداحافظي كرديم و از هتل اومديم بيرون . تا توي ماشين نشستيم ، موبايل كاوه زنگ زد . فرنوش بود . گويا به صاحب خونه من زنگ زده بود و چون دلش شور افتاده بود ، به كاوه تلفن كرده بود .
جريان رو براش گفتم . ازش خواستم كه به ژاله چيزي نگه . قرار شد عصري بياد پيش من . خداحافظي كردم و به كاوه گفتم كه منو برسونه خونه .
كاوه- پس تو ترتيب طبقه بالاي خونه ات رو ميدي ؟
-آره سعي مي كنم ظرف همين يكي دو روزه ، اونجا رو براي فريبا بگيرم . فقط مي مونه وسايل زندگي .
كاوه – اونها رو خودم جور مي كنم . تو فقط قرارداد رو بنويس .
بعد گفت :
دستت درد نكنه بهزاد . خوب شد به بچه ها خبر دادي . اگه اونها نبودن حتما فريبا خيلي ناراحت مي شد . فقط دفعه ديگه بهشون بگو دارن ميان وسط عزا ! دل تو دلم نبود كه وسط حرفهايش يه دفعه يه جك هم تعريف كنه !
-گم شو ! به اون قشنگي حرف زد .
به محض اينكه به خونه رسيدم ، با صاحب خونه صحبت كردم و طبقه بالا رو ازش اجاره كردم و تلفني به كاوه خبر دادم . قرار شد كه وسايل رو عصري بخره و بياره اونجا تا ترتيب پول و اين حرفها رو با صاحب خونه بديم .
رفتم يه دوش گرفتم و خوابيدم تا عصري كه فرنوش مي آد ، سرحال باشم .
دو ساعتي خوابيدم و بعدش چايي رو حاضر كردم و يه سر رفتم بيرون و كمي خرت و پرت و ميوه خريدم و زود برگشتم و نشستم تا فرنوش بياد .
نيم ساعتي نگذشته بود كه در زدن . فرنوش بود . تا اومد تو ، پرسيد :
-معلومه اينجا چه خبره ؟
-فعلا هيچي ، اما بعدش شايد خيلي خبرها بشه .
بعد مفصلا تمام جريان رو براش تعريف كردم كه گفت :
-حالا كاوه دوستش داره ؟
-فكر ميكنم آره . اما فعلا كه وقتش نيست ، تا بعد خدا چي بخواد .
فرنوش – بهزاد ، اومدم يه چيزي بهت بگم ، اما ازت مي خوام كه ناراحت نشي و مسئله رو درك كني .
-طوري شده ؟
فرنوش- طوري كه نشده ، فقط خاله م منو دعوت كرده خونه شون . يه مهمونيه .
-ميخواي بري؟
فرنوش – مجبورم ، بايد برم . اگه نرم وضع بدتر ميشه .
-تو بايد تكليفت رو با خودت روشن كني . اينطوري كه نميشه . من ميدونم براي چي اين مهموني رو خالت گرفته . ميخواد كارهايي رو كه بهرام كرده ، يه جوري رفع و رجوع كنه .
فرنوش – ميدونم ، اما چيكار كنم ؟ بايد برم ديگه .
-اگه نري چي ميشه ؟ بذار بفهمن كه تو خيال ازدواج با بهرام رو نداري .
فرنوش – بدتر ميشه بهزاد ! همين جوريش كلي تا حالا برام سوسه اومدن . من براي خودم تنها نمي گم . اگه بخوام با تو ازدواج كنم بايد مادرم راضي باشه يا نه ؟
-و اگر راضي نباشه ؟
فرنوش – تو اين چيزها رو بسپار دست من . خودم جورش مي كنم . فقط موقعيت من رو درك كن . راضي باش كه امشب برم . مگه تو به من اعتماد نداري ؟ تازه با ژاله ميرم .
كمي نگاهش كردم و حرفي نزدم كه گفت :
-چرا اينجوري نگاهم مي كني ؟
-احساس ميكنم كه كمي دلت پيش بهرامه . فرنوش تو در مورد تصميمي كه گرفتي مطمئني ؟
فرنوش – ازت انتظار نداشتم اين حرف رو بزني بهزاد .
-صبركن ببينم ! انتظار چي رو از من داشتي ؟ ميخواي بيام تا خونه بهرام برسونمت ؟
فرنوش – اونجا خونه خاله منه .
-چه فرقي داره ؟ بهرام كه اونجا هست . اگه نظري به تو نداشت ، حرفي نبود اما اون تو رو نامزد خودش ميدونه . تو هم كه داري ميري اونجا حالا انتظار داري چيكار كنم ؟ پاشم بشكن بزنم ؟
بلند شدم و براش چايي ريختم و گذاشتم جلوش مدتي سكوت كرديم كه گفت :
-بهزاد جون من يكي دو ساعت ميرم و بعد به بهانه سردرد برميگردمم خونه بهت تلفن مي كنم كه خيالت راحت بشه . خواهش مي كنم اوقات تلخي نكن . مسئله اونقدر ها بزرگ نيست كه اينطوري ناراحت شدي .
-براي من مسئله خيلي هم بزرگه فرنوش خانم . انگار پسر خاله شما رقيب بنده هستن ها !
فرنوش – بازم شدم فرنوش خانم ؟ تا يه چيزي پيش مياد باهات غريبه ميشم ؟
-من خوشم نمي آد امشب بري اونجا .يه تلفن بزن بگو مريضي و نمي توني بري . والسلام .
فرنوش – ولي من گفتم كه مي آم !
-پس اگه گفتي ، ديگه اين حرفها چيه ؟ برو ، به سلامت .
فرنوش – خواستم به تو گفته باشم . دلم مي خواست تو هم راضي باشي .
-خب گفتي . منم راضي نيستم . حالا چي ؟
فرنوش – تو خسته اي و اعصابت خرابه . وگرنه اينطوري با من حرف نمي زدي .
-اگه اعصاب و روان درستي داشتم كه از روز اول با تو حرف نمي زدم .
فرنوش – جدي ميگي بهزاد ؟
جوابي ندادم . يه دقيقه صبر كرد و بعد بلند شد و پالتوش رو ورداشت و رفت . وقتي داشت در رو پشت سرش مي بست ، كاوه رسيد و سلام كرد . صداشون مي اومد .
كاوه – سلام فرنوش خانم ، كجا ؟ چرا با اين عجله ؟ قدم من انگار بد بود .
فرنوش – سلام كاوه خان . قدم شما بد نبود ، حال دوستتون انگار بده .
كاوه – ا! بهزاد مريضه ؟ چي شده ؟ مرضش چيه ؟
فرنوش – مرض بد بيني و سوء ظن !
كاوه – آخ آخ آخ آخ ! يه همسايه داشتيم اين مرض رو گرفت . يه هفته نكشيد . مرد ! دواي اين مرض تنقيه گل گاو زبانه !
صداي فرنوش رو شنيدم كه يه خداحافظ گفت و سوار ماشين شد و رفت .
كاوه حالت تعجب اومد تو خونه و پرسيد :
-طوفان شده ؟ اين چش بود ؟ تو چته ؟ مريض شدي ؟ پاشو يه تنقيه ات كنم حالت جا بياد !
جريان رو براش گفتم كمي فكر كرد و بعد گفت :
-ميخواي از دست بهرام راحت بشي
-آره ، چه طوري؟
كاوه – من به يه هوايي مي آرمش بيرون شهر ، يه جا با هم قرار ميگذاريم تو هم بيا . بعد دو تايي ميريزيم سرش اول خوب ميزنيمش بعد سرش رو ببر و بنداز جلو سگها بخورن !
-مگه من اصغر قاتلم ديوونه ؟
كاوه- در هر صورت اين بهترين راه حله !
-دلم مي خواست مي رفتم تو مهموني شون و مثل اونشب كه اومد خونه فرنوش و مهموني ما رو بهم زد ، برنامه شون رو بهم مي زدم .
كاوه – حالا خودت رو ناراحت نكن . مطمئن باش امشب اونجا شيريني خورون فرنوش نيست !
يه مهموني يه ديگه ! بعدش هم فرنوش برميگرده خونشون و بازم ماله توهه .
-فعلا كه ديدي اوضاع خرابه .
كاوه – آره هوا كمي تا قسمتي ابري ، همراه با رعد و برق ! نفهميدي ساعت چند ميرن ؟
-نه ، مهموني شبه ديگه گفت ژاله هم قراره بياد .
كاوه – ژاله ما ؟
-نخير ژاله ما !
كاوه – پاشو بريم .
-كجا ؟
كاوه – بيا ، بهت ميگم . اول يه سر بريم خونه ما . بعدش يه جاي ديگه . بعدش بريم پيش فريبا .
-خودت برو من حوصله ندارم .
كاوه – تو بيا ، كارت دارم ، پاشو، دير ميشه ها .
بلند شديم و رفتيم خونه كاوه اصرار كرد بيام تو . نرفتم تو ماشين منتظرش موندم . نيم ساعتي طول داد و بعد با چهار پنج تا قوطي كبريت برگشت و سوار ماشين شد و حركت كرديم .
-چقدر طولش دادي ؟ حالا كجا ميري ؟
كاوه – پيش يه متخصص!
از حرفهاش سر در نياوردم . پنج دقيقه بعد جلوي خونه خاله اش نگه داشت .
-اينجا اومدي چيكار ؟
كاوه – خونه خاله مه . صبر كن مي فهمي . خونه خاله مونم نمي تونيم بدون اجازه بي آييم ؟
زنگ زد و چند دقيقه بعد سيامك اومد دم در . رنگ از روم پريد . دوتايي اومدن تو ماشين آروم بهش گفتم :
-با سيامك چيكار داري ؟
كاوه – نترس ! ميخوام باهاش يه پيمان صلح امضا كنم !
بعد رو به سيامك كه مشغول وررفتن با دكمه هاي ماشين بود كرد و گفت :
-سيامك ، من و تو پسرخاله هستيم يا نه ؟
سيامك- آره پسرخاله مي خواي باهام بازي كني ؟
كاوه – دلت مي خواد اون آلبوم تمبرم رو بهت بدم ؟
چشمهاي سيامك برق زد و با سر اشاره كرد .
كاوه – بايد يه كاري بكني . اما اگه كسي بفهمه ، آلبوم بي آلبوم ! باشه ؟
بعد قوطي كبريت ها رو داد به سيامك و شروع كرد در گوشش حرف زدن . يه ده دقيقه اي باهاش صحبت كرد و آخرش گفت :
-حواست باشه پسرخاله . دوازده تا و سه تا ! يكي يكي استفاده كن حيف و ميل نشه ها !
رسيدي خونه به من زنگ بزن . شماره موبايلم تو دفتر تلفن خونه تون هست .
دوتايي سوار شديم و ازش پرسيدم :
-اين بچه رو چيكار داري؟
كاوه – بچه خوبيه !
-كجاي اين بچه خوبه ؟
كاوه – امشب اين بچه براي تو يكي كه حتما خوبه !
از حرفهاش سر در نياوردم حركت كرديم طرف هتل فريبا سه ربع بعد برگشتيم خونه من و سه تايي رفتيم پيش صاحب خونه و قرارداد رو فريبا امضا كرد و كاوه پول پيش و اجاره خونه رو پرداخت كرد . بعد اومديم به اتاق من . چايي دم كردم و نشستيم به صحبت .
فريبا – از هر دوتون ممنونم . مخصوصا از كاوه خان . از خوا مي خوام كه روزي برسه بتوم جبران كنم .
-حالا از اينجا خوشتون اومده ؟
فريبا – خيلي عاليه تميز و خوب دستتون درد نكنه بايد كم كم برم دنبال يه كاري چيزي .
-نه فريبا خانم . شما نبايد فعلا به فكر كار باشين . من و كاوه فكر كرديم كه بهتره شما دنبال درستون رو بگيرين و به اميد خدا برين دانشگاه . حيفه !
فريبا – او وقت خرجم رو از كجا در بيارم ؟ هزينه اين زندگي و خونه و خورد و خوراكم رو كي ميده ؟
كاوه – خدا ميده .
گيرم شما برين سر كار مگه چقدر بهتون حقوق ميدن اصلا امروزه روز با ديپلم كسي رو استخدام مي كنن ؟ ليسانسه هاش موندن بيكار!
فريبا – درسته ، اما من بايد سعي خودم رو بكنم ببينيد تا همين جا هم كه كمك كاوه خان رو قبول كردم اين بود كه راه به جايي نداشتم تنها بودم و بي پناه دلم نمي خواد بيشتر مديون شما باشم . اون موقع مادرم زنده بود و مريض . كلي خرج داشت حالا كه ديگه اون نيست . مهمترين مسئله هم خونه بود كه كاوه خان زحمتش رو كشيد اگه من برم سر كار حداقل خرج خورد و خوراكم به ايشون تحميل نميشه . منم اينطوري راحت ترم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#38
Posted: 17 Jun 2012 20:15
فصل هشتم
كاوه- اولا كه پناه همه خداست دوم شما اگه برين سر كار چقدر حقوق بهتون ميدن؟
ماهي سي هزار تومن بيشتر ميدن ؟
فريبا – نه ، فكر نكنم اينقدر هم بدن . ولي خب هر چقدر بدن خوبه .
كاوه – من همين سي تومن را به شما ميدم واسه خود من كار كنين .
فريبا خنديد و گفت :
-مگه شما چكار دارين كه من بتونم براتون انجام بدم غير از اون شما هر كاري داشته باشين من از صميم قلب و بدون چشم داشت در خدمتتون هستم كاوه خان !
كاوه – خيلي ممنون فريبا خانم اما من هزار تا كار دارم كه شما مي تونين برام انجام بدين . يكيش اينه كه جاي من يه خرده درس بخونين !
بعدش هم ، من راه ميرم چرت و پرت ميگم . ميخوام شما شب به شب اينها رو يادداشت كنين و بدين به من شايد يه كتاب بدم منتشر كنن !
-اتفاقا ً بد هم نگفتي كاوه شايد يه كتاب چرند و پرند هم تو بدي بيرون !
فريبا تبسمي كرد و گفت :
-اي كاش همه چرند و پرندها ، مثل حرفهاي كاوه خان بود .
كاوه – ممنون خانم محترم ! البته من تمام استعدادهاي نهفته در اعماق ذهنم رو يه دفعه قلنبه بروز نميدم ! من رو بايد كم كم كشف كنن يه ذره يه ذره و چيكه چيكه بايد خودم رو نشون بدم !
هر جا قدم ميذارم بايد يه خرده اونجا استعدادم شكوفا بشه ! بعد يه دفعه درسته منو كشف كنن !
آروم گفتم :
مثل سگ هر جا تو خيابون ميره ، پاي درختها ...
كاوه اومد تو حرفم و گفت :
-بهزاد جون يه چايي بريز ، بخوريم . فرنوش الان ديگه رفته خونه خاله اش ، حواست باشه !
باز ياد اين جريان افتادم دمق شدم و چپ چپ نگاه كردم بلند شدم و سه تا چايي ريختم و تعارف كردم .
فريبا كه از حرفهاي كاوه و من خنده اش گرفته بود ، گفت :
-اميدوارم هميشه ، همين طوري شما دو نفر با هم خوب و مهربون باشين . تو اين چند روزه كه فرصتي نشد در مورد خودتون با من حرف بزنين حالا دلم مي خواد بدونم چطوري با هم دوست شدين ؟ چيكار مي كنين ؟ تحصيلاتتون چيه ؟ خيلي برام جالبه !
كاوه – والله جونم براتون بگه كه اين بهزاد خان ، چند سال پيش ، سر كلاس ، تو دانشكده ، يه دفعه پريد و پاچه منو گرفت و جر داد !
-بي تربيت !
كاوه – خانمي كه شما باشين ، چند روز بعد فهميد چه اشتباهي كرده اومد و يه قلوه بيست سال مونده گنديده لهيده ش رو داد به من ! چه قلوه اي ! صد رحمت به قلوه گوسفند !
فريبا اصلا نمي فهميد كاوه چي ميگه . فقط همين طوري نگاش ميكرد .
فريبا – ببخشيد ، من متوجه نشدم . سركلاس با هم حرفتون شده بود ؟
كاوه – اين با من حرفش شد ، من با اين حرفم نشد .
فريبا – اون وقت اومدن با شما آشتي كنن براتون قلوه آوردن ؟
كاوه – نه بابا يكي از قلوه هاي خودش رو آورد .
فريبا – قلوه ؟!
كاوه – كليه بابا ، كليه !
فريبا هاج و واج مونده بود كه كاوه خنده كنون داستان رو براش تعريف كرد .
فريبا – باورم نميشه . اين خيلي عجيبه !
كاوه – ميخواين پهلومو جر بدم كليه اش رو ببينين ؟ دروغ كه ندارم بگم به مرگ يه دونه بهزادم ! الان يه قلوه اين داره يه قلوه من !
فريبا – خوش بحالتون كاوه خان كه يه همچين دوستي دارين !
كاوه – بله البته بخاطر همين هم بزرگش كردم . گذاشتمش تحصيل كنه و واسه خودش سري تو سرها در بياره ! زير بال و پر خودم گرفتمش ! خلاصه تا حالا خيلي هواش رو داشتم . به دندون گرفتمش تا اينقده شده ! وگر نه حالا يا عملي شده بود يا الان سينه قبرستون خوابيده بود.
من و فريبا گوش مي كرديم و مي خنديديم . طوري جدي حرف ميزد كه هر كي اونجا بود فكر مي كرد منو از پرورشگاه آورده و بزرگ كرده ! بعد با يه حالت محزون گفت :
-حالا كه ديگه از آب و گل در اومده ، واسم شاخ و شونه مي كشه و تو روم وا مي سته !
خلاصه دو ساعتي نشسته بود و از اين چرت و پرت ها مي گفت و ما مي خنديديم ، خوشحال بودم كه فريبا داره مي خنده .خودم هم از داشتن چنين دوستي احساس شادي مي كردم .
تو همين موقع موبايلش زنگ زد و كاوه جواب داد . داشت مي خنديد و هي مي گفت آفرين ! آفرين ! بعد گفت : الان ديگه خونه ايد ، آره ؟ آفرين ! آفرين!
يه پنج دقيقه اي حرف زد و بعد گفت فردا صبح برات آلبوم تمبرم رو ميارم پسر خاله ! بعد خداحافظي كرد و به من گفت :
-پاشو ديگه خيالت راحت باشه !
-چي شده ؟ كي بود ؟ سيامك؟
كاوه – به جان تو بهزاد ، دوازده تا سوسك بهش داده بود هر كدوم اندازه پلنگ !
سه تا مارمولك داده بودم بهش ، هر كدوم اندازه يه تسماح !
طفل معصوم اين سيامك ، همه رو يكي يكي ول داده رو مهمونه ! اونام جيغ و داد ! خلاص !
مهموني بهم خورده ! خيالت راحت . فرنوش خانم منزل خودشون تشريف دارن !
-راست ميگي كاوه ؟ جون من ؟
كاوه – بجان تو . باور نمي كني بيا ، زنگ بزن به فرنوش . همين الان مامور ما ، دو صفر سيامك ! طي تماس تلفني خبر انهدام خونه خاله فرنوش رو به من داد ! همه صحيح و سالم رفتن خونه شون ! خوشبختانه تلفات جاني نداشتيم ! حالا خوشحال شدي ؟
پريدم و ماچش كردم و گفتم :
-آره ، اما اگه ميدونستم ، نمي ذاشتم اينكارو بكني .
كاوه – كور شده ، اگه سوسكها نبودن كه خاله فرنوش همين امشب خواستگاري رو هم كرده بود !
-خب دروغ نگم ، ته دلم خوشحالم !
كاوه – كي بود مي گفت رقيب رو بايد با ناز و نوازش و جونم قربونت برم از ميدون بدر كرد ؟
بهش خنديدم .
كاوه – ولي راه اصلي ، همونه كه بهت گفتم . يه روز بيرون شهر ، سرش رو ببر ، بنداز جلوي سگها !
فريبا مات به ما نگاه مي كرد .
فريبا – ميشه به منم بگين چي شده كه اينقدر خوشحالين ؟
كاوه – شما تشريف بيارين ، تو راه براتون ميگم . مگه نمي خوايين برين هتل . ديروقته . فردا هم كلي خريد بايد بكنيم .
دوتايي بلند شدن و كاوه گفت :
-فردا چيكار مي كني ؟
-شايد برم خونه آقاي هدايت ، چطور مگه ؟
كاوه – ميري اونجا هر روز چيكار ميكني ؟
-كمي حرف مي زنيم ، برام ويلن ميزنه ، گاهي هم از گذشته اش يه چيزايي برام تعريف مي كنه .
كاوه – نكنه پيرمرد بيچاره رو كشتي و داري كم كم اسباب اثاثيه شو خالي مي كني ؟
-گم شو ! حالا فريبا خانم فكرميكنه من يه قاتل ديو سيرتم !
وقتي داشتن ميرفتن ، كاوه گفت :
-پسر فكر خودت باش . خطر بيخ گوشه ته ها ! اين خاله فرنوش از اون هفت هاي روزگاره ها !
-عوضش دل فرنوش با منه !
كاوه – آره ، دل فرنوش با تو يه اما دل مامانش با بهرامه ! خداحافظ دل من !
خنديدم و باهاشون خداحافظي كردم .
يه مقدار نون و پنير گذاشتم جلوم و با چايي خوردم . خواستم كمي به اوضاع و احوال فكر كنم ، اما اونقدر گيج و منگ بودم كه ديدم اگه بخوابم بهتره .
رختخوابم رو انداختم و خوابيدم . اما چه خوابي !
صبح مثل برج زهرمار از خواب بيدار شدم و بعد از صبحونه ، راهي خونه هدايت شدم . اين بار خودش دم در داشت به باغچه و درخت ها ور ميرفت . من رو ديد و خنديد و گفت :
-حلال زاده اي ! الان تو فكرت بودم .
-سلام ، خسته نباشيد . اجازه بدين كمك تون كنم .
هدايت – دستت درد نكنه ، تموم شد بريم تو خونه .
(طلا اومد جلو و دستي سر و گوشش كشيدم و با هدايت رفتيم تو خونه . چايي حاضر بود . هدايت دو تا ريخت و كنارم نشست .)
-خب ، چه حال چه خبر ؟
-سلامتي . شما چطوريد ؟
هدايت – هنوز زنده ! تا كي غروب ما برسه ، خدا ميدونه .
-شما نبايد اينقدر نااميد باشين . زندگي اونطور هم زشت نيست هرچند كه براي خودم هم زياد زيبا نيست .
هدايت – سرگذشت من بايد براي تو يه درس باشه . من آخر خطم اما تو نه . بايد مبارزه كني جلو بري بيفتي بلند شي .
-يه سوال دارم جناب هدايت . الان كه برميگردين و به پشت سرتون به اين همه خاطره نگاه مي كنين چه احساسي دارين ؟
هدايت كمي فكر كرد و گفت :
-پوچي ! شايد باور نكني تا زماني كه جوون بودم و درگير مسائل ، هيچي نمي فهميدم .
اما حالا كه همه چيز تموم شده ، مي فهمم كه بيخودي اين همه دست و پا زدم . زندگي ارزش هيچ غمي رو نداره . ما بدنيا نيومديم كه براي خودمون غم و غصه درست كنيم و بشينيم تو سر خودمون بزنيم .
چايي مون رو خورديم و بعد رو به هدايت كردم و گفتم :
-نمي خواهين بقيه داستان رو تعريف كنين ؟
هدايت – برات واقعا جالبه ؟
-خيلي . وقتي مي شنوم كه چه مشكلاتي رو پشت سرگذاشتين ، آروم مي شم . گاهي كه اصلاً باورم نميشه كه خود شما بازيگر اين نقش ها بودين .
هدايت – نقش ؟ شايد هم درست ميگي . زندگي چند پرده نمايشه ! بعضي از پرده ها خسته كننده س ، بعضي ها هم غم انگيز . فكر كنم اين پرده ها توي نمايش همه آدم ها باشه . فقط كسي بهش فكر نمي كنه .
سيگارش رو در آورد و روشن كرد . وقتي چند تا پك محكم به سيگار زد ، گفت :
-طرف غروب بود كه از خونه سركيس اومدم بيرون و سر راه يه چيزي خوردم و رفتم تو اون خيابون محل هميشگي . يه ساعتي گذشت . داشتم ويلن ميزدم كه يه دست سنگين ، از پشت اومد رو شونه ام . برگشتم ، ديدم شعبون خانه با نوچه هاش . حسابي جا خوردم . آماده شدم كه يه كتك جانانه بخورم كه لبخند شعبون خان دلم رو آروم كرد .
بهم گفت خسته نباشي . جواب ش رو دادم . پرسيد اينجا شبي چند كاسبي ؟ گفتم دو تومن ، بيست و پنج زار . پرسيد كجا مي خوابي ؟ بهش گفتم . بهم اشاره كرد كه دنبالش برم .
رفتيم طرف هتل و دوتايي از در پشتي هتل وارد هتل شديم . مدير هتل منتظرمون بود . شعبون خان دستم رو گذاشت تو دست مدير و رفت . مونده بودم كه چي ؟
مدير نگاهي به من كرد و گفت : چيكار كردي كه شعبون خان ضامنت شده ؟ هيچي نگفتم كه گفت از فردا ، يه دست لباس حسابي تنت مي كني و تو همين جا مشغول مي شي . يه ساعت از غروب رفته ، كارت شروع ميشه . شبي دوتومن هم بهت ميدم . انعامش هم مال خودته .
پرسيدم يه تومن انعام داره ؟ خنديد و گفت پسرجون ، هر چي كله گنده س مي آد اينجا . يه تومن واسه اينا پول نيست . حالا برو ، فردا شب نو نوار بيا .
برگشتم پي كارم ، اما همش حواسم پي فردا شب و هتل بود .
فردا صبح رفتم و يه دست لباس آبرومند خريدم و پيچيدم تو يه بقچه و رفتم خونه سركيس . تا هاسميك در رو واكرد با ذوق جريان رو براش تعريف كردم . خيلي خوشحال شد و گفت ناقلا! نكنه تومبونت دو تا بشه و منو فراموش كني ؟
بهش خنديدم و گفتم خيالت راحت باشه . از اينجا مي برمت انگار خدا برام خواسته .
هاسميك پريد و يه ليوان چايي برام آورد و دوتايي روي يه تخت نشستيم و دستم رو تو دستاش گرفت . يه حال عجيبي شدم انگار آب جوش ريختن رو سرم !
بهم گفت امروز و ديشب همه ش تو فكر اين بوده كه دوتايي با هم از اينجا بريم و يه خونه كوچولو واسه خودمون جور كنيم و يه زندگي ساده و راحت رو با هم شروع كنيم . مي گفت من الان تو رو شوهر خودم مي دونم و ديگه بي تو يه دقيقه هم اينجا نمي مونم .
تو دلم قند آب مي كردن وقتي هاسميك اين حرفها رو بهم مي زد . دلم مي خواست كه وضعم خوب بود و همين الان دستش رو مي گرفتم و با خودم مي بردم .
ارش پرسيدم هاسميك راست راستي منو دوست داري؟ يه تكوني به موهاش داد كه دلم ضعف رفت . بعد با يه خنده نمكي جوابم رو داد . اومدم يه چيزي بهش بگم كه سركيس سرخر شد .
كم كم مشتري ها هم پاشون واشد . تك و توك اومدن . تا زياد بشن ، يه چايي خوردم كه به اشاره سركيس ، شروع كردم به ساز زدن .
يه كم كه گذشت ، هاسميك هم اومد وسط به رقصيدن . دلم مي خواست كله سركيس و مشتري هاي نره غول ش رو بكنم ، اما چاره اي نبود بايد تحمل مي كردم .
درد سرت ندم اولين عشق ، براي هر جووني فراموش نشدني يه ! شايد اگه با همون هاسميك عروسي مي كردم اينقدر بيچارگي نمي كشيدم .
و به قول شاعر : عشق اول سركش و خونين بود .
خلاصه چه شبي گذشت . كارم تو هتل عالي بود . سه برابر حقوقم انعام مي گرفتم . سر هر ميز كه مي رفتم يه پنج زاري كاسب بودم .يه عصر كه خونه سركيس ، وسط برنامه ، داشتم خستگي در مي كردم شعبون خان و نوچه هاش وارد شدن . پريدم جلو و ازش تشكر كردم . خنده اي بهم كرد و رفت نشست . تنگ غروبي كه خواستم از اونجا بيام بيرون ، شعبون خان صدام كرد . وقتي رفتم پيشش نشستم بهم گفت تو پسر خوبي هستي ، حيفه ضايع بشي . شنيدم اين دختره هاسميك دو رو ورت مي گرده . داره خامت مي كنه . حواست باشه ، اين به درد تو نمي خوره .
هيچي نگفتم و راهم رو كشيدم و رفتم . اما تمام شب تو فكرش بودم . آخر شب كه رفتم كاروانسرا ، تو دلم از شعبون خان نفرت عجيبي حس مي كردم .
رجب اومد پيشم و يه خرده كه نشست پرسيد چرا دمقي ؟ دلم مي خواست براي يكي درد و دل كنم . چه كسي هم بهتر از رجب !
جريان رو بهش گفتم . تا اسم هاسميك رو شنيد گفت هاسميك ؟ مي خواي اونو بگيري ؟ مگه ديوونه شدي ؟ پرسيدم مگه مي شناسيش؟ گفت با پنج زار تو هم مي توني بهتر بشناسيش !
پريدم و يقه ش رو گرفتم و زدمش زمين . بهش گفتم اگه يه بار ديگه گه مفت بخوري ، خفه ت مي كنم ! بيچاره نگاهي به من كرد و گفت ، خاطرخواهي كورت كرده .
پاشو ، پاشو بريم تا بهت نشون بدم . چه حالي داشتم ، بماند ! نفهميدم تا خونه سركيس چه جوري رفتم و تو راه رجب چه چيزهايي بهم گفت . رسيديم و رجب در زد . من يه كنار واستادم . در كه واشد رفتيم تو . تاريك بود و سركيس صورتم رو نديد . يه راست رجب منو برد بالا سر هاسميك تو اتاق .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#39
Posted: 17 Jun 2012 20:16
چي ديدم ؟ انگار تموم دنيا رو كردن اندازه يه توپ و زدن تو سر من !
زانوهام خم شد همونجا نشستم . هاسميك كه من رو اونجا ديد ، نفس ش بند اومد . نتونست يه كلمه حرف بزنه . فقط پتو رو كشيد رو سرش و هاي هاي شروع كرد به گريه كردن .
اينجاي سرگذشت كه رسيديم ، هدايت يه چكه اشك رو كه گوشه چشمش جمع شده بود ، پاك كرد و يه سيگار ديگه روشن كرد و گفت :
-الان كه اينا رو برات تعريف كردم ، انگار همين ديروز بود كه از ديدن اون صحنه ، قلبم شكست ! باور نمي كنم كه اينها براي خودم اتفاق افتاده و ساليان ساله كه ازش گذشته !
آه سردي كشيد و گفت :
اون شب ، رجب دستم رو گرفت و بلند كرد . نا نداشتم كه رو پاهام واستم . اولين تو دهني اي بود كه تو عشق مي خوردم ! كسي رو كه دوستش داشتم و مي خواستم باهاش ازدواج كنم با يه نره غول تو اون وضع! دو تايي راه افتاديم طرف خونه . يه خرده كه از خونه سركيس دور شديم ، يه گوشه نشستم و مثل يه زن بچه مرده ، زدم زير گريه . دلم خيلي سوخته بود .
وقتي رسيديم به كاروانسرا ، يه راست رفتم و تو اتاق كه رسيدم مثل توپ خوردم زمين . يه دفعه تو خودم داغون شدم . دوباره گريه اي كردم كه نپرس !
يه ساعتي كه گذشت تازه به فكر افتادم كه چرا دوتايي شون رو نكشتم ؟ اين يكي بيشتر آزارم مي داد . دلم مي خواست ازش انتقام بگيرم !
نشستم يه گوشه و مثل ديوونه ها به خودم و در و ديوار فحش دادم . گاهي مي زدم تو سر خودم و گاهي يه مشت مي زدم به ديوار!
با خودم فكر مي كردم كه دنيا ديگه تموم شده ! باور نمي كردم كه ديگه صبح بشه . اما اون شب كه صبح شد هيچي ، خيلي شبهاي ديگه م بود كه مثل همين شب بود و بازم برام صبح شد ! آره ، مي گفتم . فرداش اونجا نرفتم . موندم تو خونه و غصه خوردم .
شب لباسهامو عوض كردم و رفتم هتل . شبي بود اون شب . از سازم جز صداي ناله و گريه بيرون نمي اومد ! درد و رنجم بود كه از زبون ساز بيرون مي اومد .
دو سه روز گذشت . با خودم كلنجار رفتم . بلاخره هم تصميم گرفتم كه برم سراغ هاسميك و دستش رو بگيرم و از اونجا بيارمش بيرون .
ميدونستم كه اونم يه آدم بدبخته مثل خودم . اونم از بدبختي به اين روز افتاده .
شب رفتم پيش رجب و بهش گفتم مي خوام چيكار كنم . يه نگاهي بهم كرد و گفت ول كن . گفتم نه ، فكرهامو كردم . فردا ميرم سراغش .
رجب كمي اين پا اون پا كرد و بعد گفت ، راستش نمي خواستم بهت بگم ، اما حالا كه مي گي مي خواي بري سراغ هاسميك ، ديگه مجبورم بگم .
گفتم چي بگي ؟ گفت هاسميك خودش رو چيز خور كرد و كشت !
زدم تو سر م! خشكم زد . پرسيدم ارواح خاك بابات راست ميگي رجب ؟
گفت به اون نون و نمكي كه با هم خورديم اگه دروغ بگم مي خواي خودت برو بپرس .
ولو شدم رو زمين ! اي دل غافل . چه غلطي كردم . پس اون دختر بيچاره راست مي گفت كه دوستم داره و خاطرم رو مي خواد !
كاش قلم پام شكسته بود و نمي رفتم اونجا كه اونو توي اون وضع ببينم . كاش لال مي شدم و به رجب چيزي نمي گفتم .
پريدم به رجب گفتم ، پسر خير از جووني ت نبيني كه روزگارم رو سياه كردي . آتيش به عمرت بگيره كه آتيش به زندگيم زدي . من چيكار داشتم كه بدونم هاسميك چيكاره س؟
همونكه همديگرو دوست داشتيم برام بس بود . حناق مي گرفتي اگه زبونت رو نگه مي داشتي ؟
بيچاره رجب لام تا كام حرف نزد و سرش رو انداخت پايين . راه افتادم و رفتم تو اتاقم . زدم زير گريه . اما اين گريه با اون يكي فرق داشت . اون يكي گريه مرد زخم خرده بود و اين گريه يه آدم عشق مرده بود .
اين دومين كسي بود كه بدون اينكه خودم بخوام ، باعث مرگش شده بودم .
چند ماهي گذشت . ديگه عشق هاسميك هم مثل خودش خاك شد . زندگي چه بخواهيم و چه نخواهيم راه خودش رو مي ره . كم كم دلخوريم از رجب هم تموم شد و با هم دوباره اخت شديم . يه روز ازش پرسيدم اون دختره كه شب اول ديدمش ، كجاست ؟ پيداش نيست .
گفت ياسمين رو مي گي ؟ گفتم آره يه ماه دو ماهي ميشه كه افتاده يه گوشه و ... رو داده و منتظر قبضه ! گفتم يعني چي ؟ گفت منتظره يكي واسه ش دو متر چلوار كفني بخره تا راهي شه ! پرسيدم حالا كجاست ؟ گفت تو يكي از همين سولاخ سنبه ها !
بزور رجب رو وادار كردم منو ببره بالا سر بيمار . دو تايي رفتيم تو يكي از اتاقهاي ته كاروانسرا بغل طويله ! اونقدر تاريك بود كه چشم چشم رو نمي ديد .
چشمم كه به تاريكي عادت كرد ، گوشه اتاق روي يه مشت كاره و يونجه يه جونوري رو ديدم شبيه آدميزاد كه دراز به دراز خوابيده ! يه آن فكر كردم كه مرده . تو اتاق يه بوي گندي مي اومد كه نگو . پرسيدم اين چرا اينجوري شده ؟ انگار مرده ! رجب رفت جلو و با نوك پا يه لگد بهش زد ! يه صداي ناله ضعيف ازش بلند شد .
برگشت بهم گفت : آدم هر چي بيچاره تر مي شه سگ جون تر هم ميشه ! هنوز وقت غسل و كفن ش نشده ! سه تا جون ديگه تو تنش هست .
اينو گفت و خنديد . نگاهي به دختر كه عين يه حيوون اون گوشه افتاده بود كردم و بعد به رجب گفتم ، پسر مگه تو آدم نيستي ؟ آدم با گربه تو خونه ش اين كار رو نمي كنه ! تو توي دلت رحم و مروت پيدا نمي شه ؟
رجب يه پوزخندي تحويلم داد و گفت كسي كه مثل ما دربدر و دزد و بي كس و كار شد ، تو دلش هيچي پيدا نمي شه . مثل ما آدمها خيلي همت كنيم شلوار خودمون رو مي چسبيم از پامون نيفته ! گفتم اينو بايد برسونيم به يه حكيم و دوا . كمك كن بلندش كنيم .
گفت حكيم و دوا درمون پول مي خواد . من كه شيپيش تو جيبم طاق يا جفت بازي مي كنه ! نشت مشت ما كو !
گفتم كمك كن بندازش رو كول من خودم مي برمش.
گفت پسر دست بهش نزن . مرض واگيردار داره . نفله مي شي ها !
خودم رفتم جلو و دستش رو گرفتم كه بلندش كنم . دست كه چي بگم . دو تا پاره استخون .
تا دست بهش زدم مثل يه گربه صدا كرد . دلم آتيش گرفت . رجب گفت ولش كن . تكونش بدي ، تموم مي كنه خونش مي افته گردنت ها ! اين داره از هم وا مي ره ها ولش كن . گيرم دوا درمونش كردي و خوب شد . بازم يا بايد بره گدايي يا اگه برو رويي پيدا كنه آقا جواد وادارش مي كنه بره .... كنه ! زندگي درست حسابي كه پيدا نمي كنه . اينجوري هم از بدبختي نجات پيدا مي كنه هم اينكه شايد خدا بخواد و بره بهشت . تازه جهنم هم كه بره حداقل يه وعده غذاي حسابي گيرش مي آد !
يه آن دو دل شدم ، با خودم گفتم نكنه برام شر بشه . اما دلم نيومد يه انسان رو تو اون حال ول كنم كه بميره . بخدا توكل كردم و انداختمش رو كولم و راه افتادم .
رجب كه اين رو ديد ، داد زد كه محكمه دكتر همين نزديكي هاست .
جوابش رو ندادم كه خودش دنبالم راه افتاد . نيم ساعت بعد رسيديم به يه ساختمون تر و تميز .
در زديم و رفتيم تو . تا دكتر چشمش به دختره افتاد گفت چرا اين رو آوردين اينجا ؟
گفتم پس كجا بايد ببريمش ؟ گفت ببرين ش قبرستون ! اينكه ديگه چيزي ازش نمونده كه من معالجه ش كنم ! از كجا آوردينش اينجا ؟ ناحيه جفت پنج كار مي كرده ؟
هيچي نگفتم . دكتر يه ده دقيقه اي معاينه اش كرد و بعد رو به ما گفت . ورش دار . ورش دار ببرش .
پرسيدم دكتر مرد ؟ گفت صد رحمت به مرده قبرستون ، مرده رو قلقلك بديم مي خنده . اين اصلا تكون نمي خوره كه !
گفتم چيكار كنم دكتر جون ؟ من امروز ديدمش . واسه رضاي خدا انداختم رو كولم آوردمش اينجا . گفت ، ببين پسر جون اين هم خرج معالجش زياده ، هم طولانيه هم آخر كار ، اميدي بهش نيست . كي ته ؟
گفتم هيچكس م نيست . يه غريبه س . گفت پس ورش دار بذارش گوشه كوچه ! حداق سگ ها مي خورنش سير مي شن .
نگاهي بهش كردم و گفتم تو دكتري يا جلاد ؟ گفت امروزه روز ، تو هر كوچه و پس كوچه ده تا از اينا افتادن ! چيكار مي شه براشون كرد . گيرم من پول نگيرم ، خرج مريضخونه چي ؟
دست كردم جيبم و يه مشت اسكناس در آوردم و بهش نشون دادم و گفتم شما معالجه ش كن . پولش از من ، شفاش از خدا .
گفت اين ده تا مرض جور واجور داره . معلوم نيست كه خوب بشه يا نه ها ! بعدش نياي دبه كني كه تو به من نگفتي . بهت گفته باشم . حالا اسمش چيه ؟
گفتم ياسمين . نگاهي به من كرد و قاه قاه شروع كرد به خنديدن و بعد گفت ، چه اسمي ، قربون خارهاي تو خيابون ! چه رنگي هست ؟ اصلا معلوم نيست ، سياه پوسته ، سفيده زرده ؟ چطور به اين روز افتاده ؟
رجب گفت ، يه آدم نامرد تا تونسته ازش كار كشيده و وقتي ديگه به دردش نخورده ، انداخته يه طرف .
دكتر گفت بايد برسونيمش مريض خونه . رفتم كه بغلش كنم يه ناله كرد كه دل سنگ آب شد . دكتر كه ناراحت شده بود زير لب به حكومت و دولت بد و بيراه گفت و لباسش رو عوض كرد و خودش جلو اومد و بيمار رو بغل كرد و گفت بيايين با ماشين خودم مي بريمش .
تو چشماش اشك حلقه زده بود . وقتي سوار ماشينش شديم آروم گفت ديگه كم كم داره يادم ميره كه پزشكم و آدم .
خلاصه ياسمين رو رسونديم به مريض خونه و تو يه اتاق چند تخته خوابونديم . كمي پول به بيمارستان دادم و قرار شد چند روز يكبار بهش سر بزنم وجدانم كمي راحت شده بود كه اگر باعث مرگ هاسميك شدم ، عوضش سعي خودم رو كردم كه ياسمين رو نجات بدم . دكتر بيچاره حق داشت . ياسمين يه اسكلت بود . تمام موهاش ريخته بود و كچل كچل بود . تو صورتش نمي شد نگاه كرد . يه من قي رو چشماش بود . تمام بدنش زخم و زيلي بود . ناخن هاش افتاده بود . خلاصه وضعي داشت كه صد رحمت به ميت ! يه دونه مژه نداشت .
دو روز بعد رفتم مريض خونه بهش سر بزنم . ديدم رو تختش نيست . فكركردم مرده و از اونجا بردنش . از يه پرستار پرسيدم با اكراه بهم جواب داد . معلوم شد براي آزمايش و اين چيزها بردنش جاي ديگه .
پرستار سرو وضع من رو كه ديده بود دلش نمي اومد جواب سلامم رو بده ! اين بود كه رفتم و يكي دو دست لباس حسابي براي خودم خريدم . تا اون وقت ، غير از شبها كه تو كافه هتل ساز مي زدم ، همون لباسي كه رضا بهم داده بود رو تنم مي كردم .
پس فرداش كه با لباس شيك و تر تميز رفتم مريض خونه ، همه پرستارها يه جور ديگه بهم نگاه مي كردن !
آخه از تو چه پنهون اون وقت ها برو و رويي داشتم . ما پيرمرد ها وقتي جوونيم نمي دونيم كه يه پيري هم داريم . وقتي كه پير شديم ، جوون ها باور نمي كنن كه ماها يه روز جووني داشتيم !
خلاصه پرستارها گفتن كه ياسمين تو همون اتاقه . رفتم تو اتاق . ديدم روتخت يه نفر خوابيده . قيافش همون ياسمين بود اما رنگ پوستش نه ! پوست ياسمين سياه يكدست بود ، اما اين يكي سفيد بود . جلوتر كه رفتم ديدم خود ياسمينه .
يه پرستار از پشت سرم ، با خنده گفت چيه ؟ تعجب كردي ؟ دو روز سمباته ش زديم تا اين رنگي شده ! تو صورتش نگاه كردم . نه مژه داشت نه ابرو . سرش رو هم از بس زخم بود باند پيچي كرده بودن . هنوز در حالت بيهوشي بود .
بعد از اون روز هر دو روز يكبار بهش سر ميزدم و از حالش با خبر مي شدم . يه ماهي گذشت تا كم كم جون گرفت و چشمهاشو وا كرد . خيلي خوشحال شده بوديم . هم دكتر و هم پرستارها خدا رو شكر ميكرديم كه زحمت هامون به هدر نرفته .
خلاصه بعد از سه ماه ، ياسمين از بيمارستان مرخص شد . دكتر يه گوني دوا به من داد و ما دو تا رو با يه ماشين روونه خونه كرد . حساب بيمارستان به پول آنموقع خيلي شد كه من دادم . بيچاره دكتر ، خودش پولي نگرفت .
ياسمين نجات پيدا كرده بود اما نه حرف مي زد نه مي فهميد . مثل عقب افتاده ها ! فقط نگاه مي كرد . با چشمهاي سياه و درشت ش كه از بس صورتش لاغر و استخوني بود حالت ترسناك اما گيرايي داشت ، به آدم نگاه مي كرد ولي هيچ عكس العملي نشون نمي داد . بردمش كاروانسرا براش رختخواب رو انداختم و خوابوندمش .
يه پاش كه اصلاً جون داشت و حركتي نمي كرد . حرف هم كه نمي زد يه دستش هم لمس بود و حس نداشت . مونده بودم باهاش چيكار كنم .
تو بيمارستان كه نمي تونست بمونه . خرجش زياد مي شد و من پولش رو نداشتم بدم . توي خيابون هم كه نمي تونستم ولش كنم . چاره اي نبود بايد خودم ازش نگهداري مي كردم كاري هم به من نداشت . يه غذايي درست مي كردم و خودم بهش مي دادم كه بخوره .
دواهاش رو هم سر ساعت مي دادم . روزي يه سوزن هم بايد مي زد كه يه جعفر آقا بود و باهاش طي كرد بودم و هر روز مي اومد و بهش مي زد .
يه لگن هم گذاشته بودم گوشه اتاق براي قضاي حاجت ش . هفته اي يه روز هم يه افسرخانم بود . زن جعفر آقا آمپول زن بهش سپرده بودم بياد و حمومش كنه كه هميشه سفيد و تميز باشه . حموم كردنش هم كه كاري نداشت . طفلك اندازه يه جوجه بود .
ده روزي يه بار هم مي بردمش دكتر .
اوايل نمي دونستم وقتي خونه هستم بايد باهاش چيكار كنم . مثل يه بره زل مي زد به آدم و نگاه مي كرد . اما كم كم بهش عادت كردم . براش حرف مي زدم ، درد دل مي كردم از بچه گي هام براش مي گفتم . خلاصه شده بود سنگ صبور من فقط گوش مي كرد . زبونش بند اومده بود فقط هم دو نفر رو مي شناخت يكي من . يكي دكتر .
هر كي ديگه بهش نزديك مي شد ، تو چشماش ترس ميدويد و سرش رو مي كرد زير پتو . فقط موقعي آرامش داشت كه من خونه بودم و وقتي تو چشماش شادي بود كه من غذا دهنش مي ذاشتم و از اتفاقاتي كه شب ، تو كافه هتل افتاده بود ، براش حرف مي زدم .
صبح ها كه خودم خونه بودم شب هم كه مي خواستم برم سركار ، در رو قفل مي كردم و مي رفتم . اونجا كسي بهش كار نداشت . جواد آقا هم از ترس شعبون خان كه با من خيلي عياق بود سر بسر ما نمي ذاشت .
دو ماهي از اين جريان گذشت . زخم هاي سروتنش خوب شد . موهاش هم اندازه يه جو در اومده بود . سياه سياه . اما خودش دلش نمي خواست سرش معلوم باشه و با باندي كه دكتر دور سرش مي پيچيد راحت تر بود .
روزها سازم رو ورميداشتم و براي دل خودم ، بياد هاسميك ، به ياد رضا و به ياد اكبر مي زدم تا صداي ساز بلند مي شد ، چشمهاش فقط به دستام بود . پلك نمي زد .
انگاري خيلي از صداي ويلن خوشش مي اومد . چشمهاش با دست من حركت مي كرد .
منم كه مي ديدم از موسيقي خوشش مي آد دريغ نداشتم . هر وقت بيكار مي شدم براش ساز مي زدم . چند دست لباس خوشگل دخترونه هم واسه ش خريده بودم كه از يكي شون خيلي خوشش مي اومد .
افسر خانم هر وقت حمومش مي كرد ، لباس رو عوض مي كرد .
تمام رخت هاشو خودم مي شستم . لگنش رو خودم خالي مي كردم . دست و صورتش رو صبح ها خودم مي شستم . ناخن هاشو كه ديگه در اومده بود خودم مي گرفتم .
دست و پاش رو كه بي حس بود ، مي گرفتم و تكون ميدادم ، دكتر بهم گفته بود . دندونهاش كه مثل مرواريد سفيد بود خودم براش مسواك ميزدم . براش حرف ميزدم . قصه مي گفتم . شعر مي خوندم . خلاصه طوري شده بود كه به هواي ياسمين مي اومدم خونه .
شبها كه سركار بودم ، همش دلم شور ميزد كه نكنه يه اتفاقي براش بيفته . تا نمي رسيدم خونه دلم آروم نمي گرفت . شده بودم مادرش.
تا اينكه يه روز صبح ، وقتي داشتم صورتش رو مي شستم ، نگاهم به مژه هاش افتاد . دقت كردم ديدم اندازه يه بند انگشت مژه هاش بلند شده !
نمي دونم چطور متوجه نشده بودم . باندي رو كه دور سرش پيچيده بود و تا روي ابروهاش پايين مي كشيد ، ورداشتم . خيلي جا خوردم . ابروهاش كه در اومده بود هيچ موهاش هم حسابي بلند شده بود . شده بود دو برابر موهاي من . مثل شبق مشكي !
بهش خنديدم و گفتم حيف نيست مو به اين قشنگي و ابرو به اين كموني رو قايم كني ؟ دستش رفت براي باند سرش كه مثل يه كلاه بود . مي خواست دوباره بزاره سرش . اذيتش نكردم گفتم بذار راحت باشه . بلند شدم و رفتم بيرون كه آب بيارم وقتي برگشتم ديدم باندها رو انداخته يه طرف و ديگه سرش نذاشته . با چشمهاش هم زل زده بود به من كه ببينه من چي ميگم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#40
Posted: 17 Jun 2012 20:17
بهش خنديدم . گفتم ، آهان حالا شدي يه دختر خوشگل !
انگار آبي زير پوستش رفته بود . درسته كه هنوز مثل اسكلت لاغر بود اما باور نمي كردم كه اين دختر همون بيمار كه چند ماه پيش تو يه اتاق ته كاروانسرا پيداش كرده بودم باشه . چند روز بعد تازه از خواب بلند شده بودم كه آجان ها ريختن تو كاروانسرا و همه بچه ها رو گرفتن . يكي شون اومد سراغ من . فكر مي كرد منم دزد و جيب برم . خدا رحم كرد كه يكي شون منو شناخت كه تو هتل ساز مي زدم وگرنه مي بردنمون كميسري .
خلاصه ديدم كه اونجا ديگه جاي ما نيست . بلند شدم و رفتم دنبال خونه . ظهر نشده بود كه يه خونه كوچيك اما دلباز و خوب رو اجاره كردم و يه درشكه گرفتم و اسباب و اثاثيه مو جمع كردم و با ياسمين رفتيم به خونه جديد . ديگه صلاح نبود تو اون كاروانسرا بمونيم .
يه خونه بود دو طبقه كه يه طبقه ش دست ما بود . دو تا اتاق داشت با آشپزخونه و دستشويي و حموم . واسه ما عالي بود . خوبيش اين بود كه حموم داشت و خودمون آب گرم مي كرديم و افسر خانم مي تونست ياسمين رو توش حموم كنه . ديگه مثل اتاق كاروانسرا ، مجبور نبوديم واسه حموم كردن ياسمين فرش رو جمع كنيم كه خيس نشه .
رختخواب رو انداختم يه گوشه و خوابيد . همسايه بالامون هم يه زن و شوهر بودن با دو تا بچه . ديگه خيالم راحت بود كه وقتي نيستم جاي ياسمين امن و خوبه .
خلاصه درد سرت ندم . دو سالي گذشت و من پرستاري ياسمين رو كردم . شده بود همه كس من ، منم شده بودم همه كس اون .
بعد از اين مدت اگه ياسمين رو مي ديدي محال بود باور كني كه اين هموني كه يه روز داشت مي مرد و دكتر به زنده موندنش هيچ اميدي نداشت .
موهاش تا تو كمرش بود . يه خرمن مو داشت ! لپ هاش گل انداخته بود و وقتي به من نگاه مي كرد تا ته قلبم تير مي كشيد . اما خدا مي دونه كه به چشم بد بهش نگاه نمي كردم .
وقتي صداي سازم بلند مي شد ، يه لبخندي مي زد كه شيرين تر از يك كيلو عسل بود . اونوقت دو تا چال مي افتاد رو لپ هاش كه زانوم رو سست مي كرد .
خب جوون بودم و داغ . اون وقت ها تو سن من زن مي گرفتن . دست خودم نبود . ياسمين خيلي قشنگ و خوشگل شده بود . حيف كه يه دست و يه پاش فلج بود . گاهي با خودم فكر مي كردم كه اگه حرف مي زد بهش مي گفتم كه دوستش دارم و مي خوام باهاش ازدواج كنم .
بهش مي گفتم كه برام مهم نيست كه فلجه و لال . اما اين رو خلاف جوونمردي مي دونستم . اين دختر نون خور من بود و اگه حتي مي فهميد كه چي مي گم ، شايد مجبوري زن من مي شد .
يه روز صبح از خواب پريدم . از تو اتاق ياسمين صدا مي اومد . انگار يكي داشت با ظرف و ظروف ور مي رفت . فكر كردم دزدي چيزيه ! پريدم طرف اتاق ياسمين . با خودم گفتم اگه كسي دست به ياسمين زده باشه مي كشمش .
رسيدم به چهار چوب در كه خشكم زد . باور نمي كردم !
ياسمين بلند شده بود و رختخواب رو جمع كرده بود و چايي دم كرده بود و سفره صبحونه رو انداخته بود تا منو ديد بهم خنديد . نمي دونم چه مدت همونجوري واستاده بودم و نگاهش مي كردم .
تازه بخودم اومدم . ياسمين ، سالم و سلامت وسط اتاق واستاده بود و به من مي خنديد . قد بلند . هيكل قشنگ . اصلا نمي دونستم چي بگم و چيكار كنم . دولاشدم و زمين رو ماچ كردم و در حاليكه اشك از چشمام مي اومد شكر خدا رو كردم .
خدايا اين همون دختر مردني بود ؟
نه كه تا اون وقت همش تو رختخواب خوابيده بود . متوجه نشده بودم كه اينقدر بلند قد و خوش هيكله . تا اون لحظه ياسمين رو هميشه با رختخواب و پتو ديد بودم . حالا اين دختر خوشگل و قشنگ ، سرو مرو گنده جلوم واستاده بود .
همونجا رو زمين نشستم و نگاهش كردم . اون هم وسط اتاق واستاده بود و با نگاهي قدرشناس و لبخندي نمكي به من نگاه مي كرد .
حالا كه سالم شده بود و آبي زير پوستش رفته بود ديگه اون چشمهاي درشت ، ترسناك كه نبود هيچ خيلي هم تو صورتش مي نشست و شده بود بلاي جون من بدبخت ! چند دقيقه اي كه گذشت و از حالت بهت و تعجب در اومدم ، بلند شدم و رفتم سر سفره نشستم خيلي جلوي خودم رو گرفتم تا نپرم و بغلش نكنم .
برام چايي ريخت و گذاشت جلوم . خودش هم نشست كنار من . دلم نميخواست چشم ازش بردارم . احساس مي كردم ياسمين چيزي كه خودم درست كردم و ساختم . حس مالكيت بهش داشتم . اونقدر هم خوشگل شده بود كه نگو . لباسي هم كه پوشيده بود خيلي بهش مي اومد .
آروم گفتم به اميد خدا تا چند وقت ديگه زبونت واميشه و به حرف مي افتي .
تا اين رو گفتم ، خنديد و گفت ، اگه تو بخواي برات حرف ميزنم ، فقط براي تو ! ديگه چيزي نمونده بود گريه م بگيره ! حساب كن آدم يه روز از رختخواب بلند بشه و تمام آرزوهاش برآورده شده باشن !
حال اونوقت رو نمي تونم برات بگم . خيلي خوشحال بودم
ازش پرسيدم ، ياسمين چطور تمام اين چيزها يه دفعه جور شد ؟
گفت يه دفعه نشد . من خيلي وقته كه مي تونم حرف بزنم . دست و پام هم كه با ورزش هايي كه تو بهش مي دادي كم كم راه افتاد .
گفتم پس چرا تا حالا حرف نمي زدي ؟ چرا از جات بلند نمي شدي ؟
گفت مي ترسيدم از رختخواب جدا شم . به خودم اطمينان نداشتم . از بس اون جواد پدر سگ اذيتم كرده بود از همه چيز وحشت داشتم . حرف هم نمي زدم چون با همه قهر كرده بودم . با خودم با دنيا . با خدا .
گفتم اين حرف ها رو نزن . تو رو خدا دوباره جون داد .
گفت خدا پدر من رو در آورد . حالا يه جون هم بهم داده . خب اين رو يا از اول بهم نمي داد يا مي داد درست مي داد . مگه من ،يه بچه كوچيك ،چه گناهي كرده بودم كه بايد اونقدر سختي بكشم .
گفتم خدا بنده هاشو امتحان مي كنه . هر كسي روسفيد از امتحان بيرون بياد مي ره تو بهشت .
گفت نه اون بهش رو مي خوام نه اين جهنم رو . مگه من مي خواست كه به دنيا بيام ؟ تا چشم وا كردم تو بدبختي بودم و بيچارگي . پونزده سال از عمرم با دربدري و گدايي گذشت .
يادت رفته روز اولي كه من رو ديدي چه حال و روزي داشتم ؟ چند ماه بعدش چي ؟ يادت رفته ؟ تمام اينها رو خدا برام خواسته بود .
گفتم : خبه خبه ! كفر نگو . از قديم گفتن الدنيا مزرعه الاخره . اين دنيا مزرعه اون دنيا و آخرته هر چي تو اين دنيا بكاري تو اون دنيا درو مي كني .
گفت يه دختر بچه شش هفت ساله چي مي تونه بكاره ؟ اصلا عقلش به اين چيزها مي رسه ؟
پدر و مادره كه اين چيزها رو باعث مي شن . منم اگه ننه باباي درست و حسابي داشتم ، كارم به اين جاها نمي كشيد كه بخاطر يه لقمه نون تن به هر كاري بدم و آخر و عاقبتم اون باشه كه ديدي .
گفتم ديگه از اين حرفها نزن . حالا كه شكر خدا همه چيز گذشته و الان هم كه حالت خوبه و جات امن و امان و يه لقمه نون هم كه پيدا مي شه بخوريم و منم كه ....
ديگه دنبال حرفم رو نگرفتم . نشستم به خوردن صبحونه . ديگه ياد ندارم هيچ چيز مثل اون صبحونه بهم اونقدر چسبيده باشه .
وقتي بساط سفره رو جمع كرديم . ياسمين پرسيد : چي دلت مي خود براي ناهار درست كنم ؟
ته دلم يه جوري شد . بهش گفتم تو بشين . خودم درست مي كنم .
گفت نه ديگه همين جوري هم نمي دونم چطوري زحمت هاتو جبران كنم .
گفتم بيا بشين اينجا . دلم پوسيد از بس باهات حرف زدم و جوابم رو ندادي . حالا مي خوام يه دل سير به حرفات گوش بدم . اول برام تعريف كن چجوري افتادي تو اون كاروانسرا ؟
يه خنده اي كرد ! اي روزگار لعنت بهت !
آقاي هدايت اينجا كه رسيد ، يه سيگار ديگه روشن كرد و برگشت به تابلوي پشت سرش نگاه كرد و گفت مي بيني ؟ قشنگه ،نه ؟
به تابلو نگاه كردم . همون تابلوي نقاشي بود كه روز اول تو اين خونه ديده بودم . تصوير زن زيبايي بود با موهاي بلند مشكي و صورت خيلي قشنگ . پرسيدم :
-تصوير ياسمين خانمه ؟
هدايت – آره خودشه . بگو ببينم ، تو كه يه جوون هستي ، اگه يه دختر رو از مرگ نجات مي دادي و اون دختر هم يه همچين شكلي داشت ، دل و دين بهش نمي دادي ؟
-ياد دل گرو رفته خودم افتادم كه چند وقت ديگه از دست فرنوش ، دينم هم داشت از دست مي رفت ! سرم رو انداختم پايين و ديگه به تابلو نگاه نكردم و حرمت نگه داشتم .
هدايت – داشتم مي گفتم . يه خنده اي كرد كه دودمانم رو به باد داد !
بهم گفت : تو كه برام حرف مي زدي ، هر كلمه ش شفا بود . وقتي ساز مي زدي هر صداش برام دوا بود . دلم مي خواست فقط به صداي تو و سازت گوش بدم . اين بود كه حرف نمي زدم . اوايل كه اصلا زبونم كار نمي كرد اما بعدش ديگه خودم دلم نمي خواست كه كار كنه . عوضش جون و قوت زبونم اومده بود تو گوش هام .
گفتم شفا دست خداست . ما وسيله ايم .
گفت : تو هم تو زندگي خيلي بدبختي كشيدي . اون وقتها كه زندگي و بچگي هات رو برام تعريف مي كردي ، دلم خيلي برات مي سوخت . گريه م مي گرفت . اما فرق تو با من اين بود كه تو پسر بودي و من دختر . هر كي از راه مي رسه مي شه آقا سر دختر ها و زن ها ! يكي تو خونه حبس شون مي كنه ، يكي با زور ، سر برهنه مي فرسته شون تو خيابون . يكي مي پوشوندشون . يكي لخت شون مي كنه. شماها هر كاري بكنين بهتون ننگ نمي بندن ، ما تكون بخوريم صد تا وصله ناجور بهمون مي چسبونن . شما مردها مال خودتونين و ما زنها حتما بايد مال يكي باشيم .
گفتم طبيعت زن اينطوريه . از اولش اين جوري بوده !
گفت :آدم رو هر جوري بار بيارن همون جور مي شه .ماها هم چون ضعيف بوديم اين طبيعت رو پيدا كرديم .
گفتم : ول كن اين حرفها رو ياسمين . من تازه تو رو بدست آوردم . چرا اوقات تلخي مي كني . با هم بگيم و بخنديم كه بهتره .
مي ترسم حالا كه چند وقته يه چيكه آب خوش داره از گلوم پايين مي ره همه چيز رو خراب كنه !
گفتم نترس شكر خدا همه چيز درسته . يه سقفي بالا سرمون و يه فرشي زير پامونه .اوضاع كاسبي من هم بد نيست . ديگه يه آدم از خدا چي مي خواد ؟ حالا برام تعريف كن چي شد كه از پدر و مادرت جدا شدي ؟
گفت حالا نه . بعدا يه روزي همه رو برات تعريف مي كنم . يادت باشه از اين به بعد هر روزي وقتي برميگردي خونه يه روزنامه هم بخر .
با تعجب نگاهش كردم و پرسيدم مگه تو سواد داري ؟
گفت آره يه كوره سواد دارم . گاهي كه تو روزنامه مي خريدي يواشكي وقتي خونه نبودي با زور و بدبختي همه ش رو مي خوندم . خب خيلي كلمه هاشو نمي فهميدم اما آسون هاشو چرا !
گفتم : خود منم تو يتيم خونه پنج كلاس بيشتر درس نخوندم .
گفت : عيبي نداره با هم مي خونيم و ياد مي گيريم . تمام بدبختي هاي ماها از بيسوادي و نادونيه . بايد يه كاري هم صبح ها واسه خودت پيدا كني .
گفتم صبح ها كه جايي خبري نيست كه برم ساز بزنم . بعدش هم درآمد من از هتل خوبه . چه احتياجي دارم كه بيشتر بدوم ؟ از زيادي دويدن ، كفش و كلاه آدم پاره مي شه .
گفت تو متوجه نيستي . آدم پولدار ، همه جا احترام داره . با اين هنري كه تو داري ، راحت مي توني پول در بياري . بايد رو چند تا تيكه كاغذ بنويسي كه تعليم ساز مي دي و بچسبوني دم هتل و جاهاي ديگه . مطمئن باش خيلي ها مي آن سراغت . ديگه اون وقت ، صبح ها هم بي كار نيستي و پول در مياري . بايد يه خونه بخري . اجاره نشيني فايده نداره .از تعجب دهنم وامونده بود . چطور تا حالا به عقل خودم نرسيده بود ؟
پرسيدم اين چيزها چه طوري به فكر تو ميرسه ؟
بهم خنديد و گفت : تو اين مدت من خيلي وقت داشتم كه فكر كنم .
خلاصه سرت رو درد نيارم . همون كاري كه ياسمين گفته بود كردم . كارم هم گرفت . آدرس هتل رو تو اعلاميه ها نوشته بودم . يه ماه نشد كه روزي دو سه تا شاگرد گرفتم . همه شون هم پولدار بودن . دختر و پسر . پول خوبي هم ازشون مي گرفتم . درآمدم دو برابر شده بود .
هر چي هم پول داشتم . ياسمين ازم مي گرفت و جمع مي كرد
شيش ماه بعد با پولي كه قبلاً داشتم و اون پول ها كه ياسمين جمع كرده بود ، تقريبا بالاي شهر يه خونه بزرگ خريديم . طبقه پايين دست خودمون بود و بالاش رو داديم اجاره . اتفاقاً كسي كه طبقه بالا رو اجاره كرده بود ، تو راديو كار مي كرد . چند وقتي بود كه راديو كار افتاده بود . تو اين مدت هم چند بار خواستم كه به ياسمين بگم چقدر دوستش دارم و مي خوام باهاش عروسي كنم . اما هر بار شرمم مي شد حرف بزنم .
حساب مي كردم اگه بهش بگم شايد مجبوري قبول كنه و زنم بشه . منم دلم نمي خواست اين طوري باشه . از خدا مي خواستم كه مهرم رو به دلش بندازه و دوستم داشته باشه .
-اينجاي داستان كه رسيديم ، هدايت دو تا چايي ريخت و يه سيگار ديگه روشن كرد و گفت :
-نمي دونم چرا اين چيزها رو براي تو تعريف مي كنم . شايد اصلا حوصله شنيدن ش رو نداشته باشي . نميدونم چطور اين قدر با تو حرفم مي آد !
-سرگذشت شما خيلي شيرين و شنيدنيه . من لذت مي برم وقتي برام حرف مي زنين .
هدايت – مي دوني پسرم ؟ اسم من هدايت نيست ! همين طوري خودم رو هدايت معرفي كردم .
آقاي هدايت اون روز اسم اصليش رو بهم گفت خيلي تعجب كردم . بارها و بارها اسمش رو شنبده بودم . معروف بود . ازم خواست كه اسم واقعي ش رو به كسي نگم و حتي خودم هم با همون اسم هدايت صداش كنم . مي گفت اولاً دلم نمي خواد كسي بفهمه كه من كي هستم ، در ثاني اسم واقعي خودم آزارم مي ده .
مي گفت خيلي وقته كه خودم رو گم و گور كردم . مي گفت من خيلي وقته مردم و خاك شدم . وقتي از جام بلند شدم كه برم ، هنوز سرش پايين بود و به گلهاي قالي نگاه مي كرد .
نگاهي ديگه به عكس نقاشي شده ياسمين انداختم و با يه خداحافظي يه آروم از اتاق بيرون اومدم . نزديك در باغ كه رسيدم صداي ويلن ش رو شنيدم كه ترانه غم رو اجرا مي كرد . غمي كه در تك تك كلماتش معلوم بود .
نزديك ظهر رسيدم خونه . تا رفتم و در رو بستم ، يكي در زد . گفتم كيه ؟
-ما همسايه طبقه بالاتون هستيم . اومديم ظهرنشيني . شب هم كه شد ، مي آئيم شب نشيني .
تازه يادم افتاد كه قرار بود امروز كاوه و فريبا براي خريد وسايل برن . در رو وا كردم .
كاوه – سلام ، كشتي ش ؟ هدايت رو ميگم !
-سلام ، بيا تو . فريبا كجاست ؟
كاوه – بالا . دارن وسايل رو مي چينن و تر و تميز مي كنن .
-مگه چند نفرن ؟ كارگر گرفتين ؟
كاوه – باشه ! باشه ! حالا ديگه توهين مي كني ؟ فرنوش خانم بالا تشريف دارن .
-فرنوش ؟ بالا چيكار مي كنه ؟
كاوه – اومده بود سراغ تو . من و فريبا هم رسيديم . با هم آشنا شدن . حالا هم داره كمك مي كنه اسباب ها رو بچينيم و يه خونه تكوني كنيم . فرنوش خانم گفته تا دستم تو كاره ، يه سر هم مي رم پايين خدمت آقا بهزاد . گفت نزديك عيده ، ثواب داره . آقا بهزاد رو هم بتكونم .
-منو كه دنيا تكونده ! بذار فرنوش خانم هم بتكونه .
كاوه – نه ، من ازش خواهش كردم اين دفعه رو ببخشدت . گفتم ديگه از اين غلط ها نمي كنه .
-حالا بيا تو . چرا دم در واستادي ؟
كاوه – من و فريبا مي خواهيم بريم ناهار بخوريم . فرنوش خانم مي خواد بياد پايين . اومد پارس نكني ها ! پاچه ش رو نگيري ها ! انسان باش ! آدم باش !
-حوصله ندارم كاوه . يه چيز دري وري بهت مي گم ها !
كاوه – چخه صاب مرده ! من الان مي رم بالا و به فرنوش مي گم اومدي . حواست رو جمع كن درست حرف بزن . فرنوش بسيار دختر خوب و خانمي يه . خيلي هم متواضع و افتاده س . از سر تو آدم لجباز و يه دنده هم خيلي زياد تره . مي گن انگور خوب نصيب شغال مي شه !
-شغال خودتي !
كاوه – مي دوني بهزاد صدات شبيه قار قار كلاغه .
از حرفش خندم گرفت . وقتي مي رفت دوباره بهم سفارش كرد كه با فرنوش ملايم باشم . چند دقيقه بعد فرنوش در زد . در رو وا كردم و اومد تو و نشست . بخاري رو روشن كردم و كتري رو گذاشتم روش و بعد يه گوشه نشستم .
فرنوش- حالت خوبه ؟
-خوبم .
فرنوش – يه چيزي بهت بگم باور نمي كني بهزاد . انگار چون تو راضي نبودي من برم خونه خاله م ، مهموني شون بهم خورد . از در و ديوار سوسك و مار مولك مي ريخت رو سرمون ! يه سوسك كه رفته بود لاي موهاي خاله م . داشت از ترس سكته مي كرد . خيلي عجيب بود كه اين همه جونور انگار با هم قرار گذاشته بودن بيان تو مهموني خاله م . خلاصه منم از خدا خواسته به هواي اينكه ترسيدم بلند شدم و با ژاله و سيامك برادرش ، اومديم خونه .
داشتم از خنده مي مردم اما جلوي خودم رو گرفتم .
-حالا چرا اومدي اينجا ؟ اومدي اين چيزها رو برام بگي ؟
فرنوش – بهزاد تو خيلي بد با من حرف ميزني . اون از حرف ديروزت اين هم از امروز !
من دلم نمي خواد عصباني بشم و كنترل خودم رو از دست بدم . اما تو آدم رو تحريك مي كني .
-خب عصباني شو دختر خانم پولدار .حتما وقتي كنترل ت رو از دست بدي ، به پسر خاله ت ، بهرام خان مي گي بياد و خدمت من برسه . هان ؟
خيلي ناراحت شد و بهم چپ چپ نگاه كرد و بعد سرش رو انداخت پايين . فكر كردم الان بلند ميشه مي ره . اما يه دقيقه بعد گفت :
-بهزاد تو چته ؟ چرا اينجوري شدي ؟ از ديروز تا حالا انگار تو رو بردن و يه بهزاد ديگه رو آوردن گذاشتن جاي تو ! يه جوري با من رفتار مي كني كه فكر مي كنم دلت مي خواد من برم . اگه من برم ، ديگه منو نمي بيني ! اون وقت غصه مي خوري ها !
-من چيزي ندارم كه از دست بدم .
فرنوش- يعني من براي تو چيزي نيستم ؟
سرم رو پايين انداختم و جوابي ندادم . براي خودم هم عجيب بود كه چطور يه دفعه اين قدر سخت و مغرور شده بودم . دلم مي خواست باهاش ملايم باشم اما نمي دونم چرا يه چيزي در درونم مانع مي شد . در همين موقع آب كتري جوش اومد و در كتري به صدا افتاد .
فرنوش بلند شد و كتر ي رو برداشت و مشغول چايي دم كردن شد . منم زير چشمي نگاهش مي كردم و لذت مي بردم . كار كردن فرنوش تو خونه من برام خيلي قشنگ بود . يعني در اتاق من خيلي قشنگ بود . تا چايي دم بكشه ، سرش رو با وررفتن به كتاب هام گرم كرد .
چند دقيقه بعد يه چايي ريخت و با قندو آورد و گذاشت جلوي من و به يه حالتي گفت :
-بفرماييد آقاي عصباني ! اين چايي رو ميل كنيد شايد مهر من دوباره به دلتون بيفته .
-مهر شما از دل من بيرون نرفته كه بخواد دوباره به دلم بيفته .
فرنوش – پس چرا با من اين قدر قهر و دعوا مي كني ؟
-براي اينكه دلم نمي خواست بري خونه خاله ت . خوشم نمي آد اصلاً بهرام با تو حرف بزنه .
فرنوش اومد كنارم نشست و با لبخند گفت :
-خوشم مي آد وقتي حسود مي شي !
-من اصلاً حسودي نمي كنم . اصلا چيزي كه به من نمي خوره حسوديه !
خنديد و گفت :
-بهزاد جون ، تو متوجه بعضي از چيزها نيستي . من اگر نمي رفتم خونه خاله م ، بلافاصله تلفن مي زد به مادرم و چغلي من رو بهش مي كرد . بعدش هم مي گفت هنوز هيچي نشده ، پاي خواهر زادم رو از خونه خاله ش بريده ، واي به وقتي كه اين پسره ، فرنوش رو عقد كنه ! اون وقت حتما اجازه نمي ده يه سر خونه مادرش بياد . حالا فهميدي چرا اصرار داشتم كه ديشب برم ؟
با خودم فكركردم كه عقل اين دخترها به چه چيزهايي مي رسه ! وقتي ديد من ساكتم دوباره گفت :
-بهزاد ، من تو رو خيلي خيلي دوست دارم و خجالت هم نمي كشم از اينكه اين رو بهت بگم . يعني حرف دلم رو بهت مي زنم . تو بايد اجازه بدي كه من كار خودم رو بكنم . مگه دوستم نداري . مگه نمي خواي من باهات عروسي كنم ؟
-من از خدا مي خوام كه تو فقط مال باشي اما انگار همه ش يكي بهم مي گه كه ازدواج من و تو سر نمي گيره و كارها جور نميشه .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....