ادامه ی فصل۵:دستشو اورد بالا و زد تو صورتم زد تو گوشم انگار دنیا رو سرم خراب شدصورتمو گرفتم و شروع کردم به گریه کردن گریه کردن و گریه کردندهنم داشت خون میومد گوشه لبم بریده بودچته چرا میزنی.......ه ه ه همگه من چیکار کردم؟؟؟؟تا وقتی بابا بود از این جرئتا نداشتی؟؟؟؟؟بده به فکرتم؟؟؟اره؟خیلی کثافتی خیلی.....صداشو برد بالا خفه شو تا دومی رو نزدم بذار اعصابم راحت باشه به من دروغ میگی اره؟تو که رفته بودی درس بخونی۱۵ تومنو واسه مدرسه میخواستی اره...اره با توام کری؟بهت گفته بودم خوشم نمیاد کار کنیمگه ما با هم قرار نذاشته بودیمگریه کنان راهمو به سمت اتاق کج کردمصبر کن کجا داری میری مگه بهت گفتم برو مگه بهت اجازه دادمبهش گفتممنو بگو که میخواستم به تو کمک کنممگه من از تو کمک خواسته بودم باتوام جواب بده مگه از ت کمک خواستماوی نمیشنوی؟باز اومدم برم سمت اتاقم هق هق گریه میکردم ازش ترسیده بودمجلو مو گرفت.......صداشو اروم تر کردوایسا این که گفتی دوستم فرزند شهیده هم دروغ بوده اره؟این که خوانواده ی خوبین و تک فرزنده وبرادرم نداره هم خالی بندی بوده اره؟نه ه ه ه ههههه اون دروغ نبودخوبه میتونی از جلو ی چشمام دور شی وای به حالت اگه فردا زنگ بزنم و خونه نباشی.....و من خون گوشه ی لبمو پاک کردم و رفتم رو تختم دراز کشیدم.........اشکام بی اختیار رو گونه هامجاری میشد....با خودم فکر کردم مهر تنها کسم رو هم از دست دادم .........دوستمو از دست دادم......اون شب خوابم نبرد ساعت یک و نیم نصفه شب که میخواست از خونه خارج شه اروم در اتاقو باز کردچشمامو بستممثله هر شب دوباره جلو اومد و صورتمو بوسید و موهامو ناز کرد کمی بالا سرم موند و رفتاونجا دوباره خیالم راحت شد فهمیدم که بازم دوستم داره.............وبازهم احساس گم شدمو پیدا کردمبعدا که بزرگ تر شدم فهمیدم خیلی از مهر ها و مبت ها ممکنه توی یه سیلی خلاصه بشهواین جوری بود که من باید فکر مشغول بودن و کار کردنو از سرم بیرون میکردم....پایان فصل ۵
فصل ششمبا ماجرای اون روز دیگه نتونستم وقت های تنهاییمو بانازنین پر کنم.دیگه اجازه نداشتم از خونه بیرون برم و نمیتونستم اونو ببینم مادرش هم نمیذاشت که اون به خونه ی ما بیا د چون پدر و مادرم نبودن.......روزی که میلاد منو از خودش ترد کرد ۴ شنبه بود و جمعه طبق معمول باید میرفتیم اسایشگاه و مادرو میدیدممن و میلاد ۲ روز تماام فقط با هم سلام علیک میکردیم.تو این دو روز من تمام مدت از طرف اون چک میشدم .جمعه که خواستیم بریم اسایشگاه مجبور شدیم با هم اشتی کنیم بهم گفت برولباساتو بپوش کم کم باید راه بیفتیم.رفتم تو اتاق و لباسامو پوشیدم. جلو ی اینه بودم و داشتم موهامو شونه میکردم.که اون کبودی رو رو صورتم دیدم و لمس کردم.همون موع اومد تو و از پشت سرم به وسیله ی اینه تو چشمام خیره شد .نمیدونم چرا اما سرمو انداختم پایین با این که کار بدی نکرده بودم البته به نظر خودم.جلو تر اومد و بادستش صورتمو برگردوند-خیلی دردت اومد.......؟؟؟؟-ساکت بودم بغض گلومو گرفته بود...........-ببخشید عصبی شده بودم-زدم زیر گریه اینجا بود که سرمو گرفت تو بغلش و مثله همیشه با اون صدایقشنگش ارومم کرد....-گریه نکن دیگه من که معذرت خواستم-میلاد به خدا من به تو دروغ گفتم چون میخواستم یه کاری کنم که تو هم راحت تر باشی خب ناراحت میشم وقتی که شبا خورد میای خونه و نصفه شب خورد میری درس میخونی.....-من که بهت گفته بودم خودم می خوام خودم راضیم نگفته بودم-چرا ولی...-ولی نداره خانمی اشکاتو پاک کن بیا بریم.....به حرفش گوش دادمبا اتوبوسو تاکسی به بدبختی رسیدیم.مامان حالش از قبل بد تر شده بود و حتی به ما اجازه ندادن که بریم تو اتاقشو ببینیمش.حالم طبق معمول بد شد اما چشمای داداشم اتیش به جونم میزددخترای الان تو ۳۰ سالگی هم نمیدونن که کی باید خودشونو کنترل کنن ولی من تو ۱۵ سالگی باید اینو میدونستمو و درکش میکردمو بهش جامه عمل میپوشوندم....سخت بود اما شرایط اونقدر سخت تر از این میشد که دیگه به چشم نمیومدبرگشتیم ..در تمام راه میلاد سعی میکرد منو بخندونه و بهم امید واری بده منم مجبور بودم اون تبسم پر از غم مسخررو رو لبم حفظ کنممیلاد دوباره اطمینانشو به من به دست اورددیگه داشتم میپکیدم.مجبور شدم لااقل تو مدرسه از لاک خودم بیام بیرون.ادامه دارد
ادامه ی فصل ۶ :یه دختری تو کلاسمون بود که خیلی از بچه های کلاس دوستش داشتن من باهاش اشنا نشده بودم یه روز به نازنین گفتم تو چرا با پریناز اینا دوست نیستی؟-مهناز اونا رو کامل بیخیال شو هم نشینی با اونا بد بختی میاره-اگه بد بختی میاورد که این همه مرید نداشت- خیلی از ادمای بد مرید دارن دلیل نشد که-باشه بابا چه قدر گیر میدیفردای اون روز زنگ تفریح تنها تو لاک خودم یه گوشه نشسته بودم که پریناز و دارودستش از بغلم رد میشدن-چیه جوجو تو لاک خودتی..-جوجو هم شد اسم اگه من جوجوام لابد تو هم گاوی-خندید تو هر جور دوست داری صدام کن خر گاو مهم نیست من تو رو جوجو صدا میکم با ما نمیپری جوجو؟-کی من؟/؟؟- نه عمه ی مرحوم من.......-من به تنهایی بیشتر عادت دارم تا شلوغی-غمت نباشه خودم عادت میدم میای با هم یه فری تو حیاط بخوریم- باشه اشکالی نداره-نه تورو خدا میخوای اشکالم داشته باشه-خندیدمدستشو اورد جلو که دستمو بگیره استینش یکم رفت بالا و دستش...دستش پر از خط و خطوط بودوهمین منو به اشتباه انداخت و من فکر کردم از اون دخترای رنج کشیده ی بد بختهاون روز تو حیاط همه چیو بهش گفتم و وقتی که دیدم اشک تو چشاش حلقه زده بیشتر بهش اطمینان کردم.این اولین و بزرگ ترین خریت زندگیم من بود......گفت-بیخیال دنیا اگه بشی راحت تری-ببینم جوجو یعنی تو الان تنهای تنهایی-اره تنهای تنها-دوست پسرت چی ارومت میکنه یا نه اصلا داری یا نه؟-نه ندارم-دختر تو خلی من دوتا برادر بزرگ تر از خودم دارم که مدام خونن و چکم میکنن و همیشه باید از زیر لگدهاشون در برم باز دست از این کارا بر نمی دارم بعد تو که صبح تا شب تنهایی با کسی دوست نیستی؟-نه اخه خوشم نمیاد-ول کن این امل بازیارو منم خوشم نمیومد-ببین من یه پسر عمو دارم ۱۸ سالشه خوش تیپه تو هم که قیافت خوبه اوکیش کنم/-نه بابا-نه نداره همین که گفتمو من وارد مرحله ی جدیدی شدم......پایان فصل ۶
فصل هفتمزندگیم داشت رو به خوشی میرفت که پوشالی بود اما الان که فکر میکنم میبینم برای اون موقع بد نبود واسم حتی حالا که میدونم خراب کردن بخشی از زندگیم و دور افتادن از همه هستی زیر سر این خوشی پوشالی بوده.پریناز حرفاشو زد ......مشخصات طرفو گفت......بهم روش بر خورد درست رو گفت........اما .....امامن خیلی دودل بودم......هر چی باشه تو یه خانواده نیمه مذهبی متولد شده بودموای ....هنوزم وقتی یاد بدبختی های سهیل که برا من میکشید میفتم تمام وجودم ................میلرزهخر شدم بالا خره قبول کردم اما به پریناز گفتم اگه ازش خوشم نیاد دیگه دنبال کیس دیگه ای نمیگردم.گفت : خوشت میاد مطمئن باششب میلاد اومد خونه میخواستم باهاش حرف بزنماما اما اون قدر داغون بود که با کفش و بدون سلام رفت تو تشکاگه تردید داشتم دیگه مطمئن شدم که تنهامفردا که رفتم مدرسه پریناز گفت فردا روز قراره و جای قرارو معلوم کرد و ادامه داد:اسمش حسینه شوخه و کمی پررو ولی مایه دارنو واست خرج میکنهباشه تو همونن پارکی که گفتی باید ببینمش-اره جوجو ولی-ولی چی-یادت باشه خیلی به پروپاش نپیچی- چطور؟-خیلی اعصاب نداره-مسخره کردی مارو؟- نه بابا گفتم اگه خیلی بهش پیله کنی وگر نه که بچه باحالیه....- ببینیم و تعریف کنیم- میبینی و تعریف میکنی-خندیدموبالاخره روز قرار فرا رسیدسر صبحانه به میلاد گفتم که ممکنه امروز واسه ی کلاس فوق العاده تا ساعت۵ مدرسه بمونیم اونم قبول کرد.بعد از مدرسه رفتم سر قرارانصافا خوش گل بود.....زود تر از من رسیده بود و یه ۱۰ دقیقه ای منتظر شده بود رفتم جلو- سلام اقای......-حرفمو قطع کرد-خوبی مهناز خانم نه بابا اون قدرام که فکر می کردم بچه نمیزنی-قیافه تو هم اون جوری که من فکر میکردم بد نیست-بابا چی فکر کردی با یه خوش تیپ طرفی.-ولی همون طور که فکر میکردم حسابی بچه پررویی-تو همچین دختر نجیب ارومه نیستی که پر پر میگفت-پرپر؟-اره پرینازو میگم-اهان-راه بریم یا بشینیمپر از استرس بودم-هاااان نمیدونم راه بریم-چرا صدات میلرزه نخوردمت که...سکوت کردم و اخم تلخ-اه اه به دختر خوشگله بر خورد باشه بابا شرمنده-نه بر نخورد-راستی یه سورپرایز دارم واست-چی-من ا ز تو خوشم اومده تو چی؟-باید فکر کنم-به هر حال من فکرامو کردم اینم سورپرایز جنابالیتو دستش یه کادو کوچیک بود-این چیه-بازش نمیکنی؟-نه من که نوز فکرامو نکردم-اوووووه کی میره این همه راهو-خیله خب بازش میکنم اما.......-اما چی-نمیتونم ببرمش خونه میدونی که بفهمن بد میشه-نترس میشه یه جا جاش دادوبازش کردم یه عروسک مسخره خنده دارازش تشکر کردم و کلی با هم خندیدیماون روز از علایقمون گفتیم و از زندگی هامونفهمیدم بچه ای یه که تا حالا حتی یه رنج کوچیک هم تو زندگیش نکشیدهوحرفوحرفو۰حرفو۰۰حرف۰بهم گفت که یه خواهر کوچیکتر داره که هم سنه منه وباهاش خیلی وره و یه برادر که ۲۲ سالشه و خیلی با خواهرش و اون جور نیست و معمولا به همه چی گیر میدهازش پرسیدم تا حالابا چند نفر دوست بودهگفت-راستشو بگم؟-نمیتونی دروغ بگی-چرا؟-چون من هر کی بهم دروغ بگه میفهمم-نه بابا علم غیب هم که داری-پس چی فکر کردی-باشه میگم به طور علنی تو سومیشونی-تو چی من اولیم- نه خیر- پس چندمیم-دومی اقا حسین-نه بابا حیف شد میخواستم اولی و اخری باشم-حالا که نه اولیه نه اخری-او او قرارمون نبودااااااااااا-ما که با هم قراری نذاشته بودیم- نه خیر کم کم داری منو به هم میریزی مهناز خانوووووم کتک میخوای-بزن ببین می خوری یا نهوخلاصه کلی با هم گفتیم و خندیدیم و قرار بعدی رو هم برای ۴ روز دیگه تو همون پار ک گذاشتیمادامه دارد
ادامه فصل ۷ :شب رفتم خونه و کلی واسه خودم شاد بوودم میلاد که اومد من هنوز داشتم درس میخوندمسلام داداشی-سلام چیه خوشحالی؟-هیچی همین جوری-عوض تو من کلی ناراحتم-چرا عزیز دلم چی شده داداشی-از سر اون کار اومدم بیرون-چی؟؟؟؟؟؟چیییییییییییییی می گی؟مجبور شدم.-چرا حالا چیکار کنیم-طرف حروم خور بود منم اومدم بیرون-بابا بیخیال میشدی یه قرون دو زار که دیگه این حرفا رو نداره-یعنی چی تو که اینجوری نبودیچرا کپ کردی نترس منو به یکی از دوستای دیگش معرفی کردمن که بهش نگفتم چرا میخوام برم اونم فکر کرد واسه حقوقهمنو برد پیش یکی دیگه- خب اون چه جوری بود-بشین تا برات بگم-بگو- من که دیپلوممو گرفتم خیلی ها دیپلوم دارن و دانشگاه نرفتناین یکی کاره تا ساعت ۱۰ شبه و لی در عوض بهتر از اون دفه حقوق میدهتازه من تصمیم گرفتم دیگه درس نخونم خسته شدم نمیخوام برم دانشگاهدیر تر میام خونه اما در عوض .....-صدامو بردم بالابغض کرده بودماولین باری بود که بهش فحش میدادمتو خیلی بی جا کردیتو خیلی گه می خوریمثلا واسه من مرد شدیبرا من داری فداکاری می کنید.....کثافت.....اشغال من که داشتم کار میکردم که تو راحت تر باشی نذاشتیزدی تو گوشم که حالا به خاطر اینکه ونه منو بدی نری دانشگاهجواب بدهچته چرا خفه شدی؟با تو ام چرا ساکتیمیلاد به روح بابابه جان مامانبه جان خودمبه جان خودت که برام از همه عزیز تریبخوای درس خوندنو به خاطر کار کردن بذاری کنارمیرم گم و گور میشم یه جایی که پیدام نکنیفهمیدی؟؟؟؟اوووووووووووووووووی با تو امصداشو برد بالاچنان دادی زد که نزدیک بود خودمو خیس کنمصداتو .....ببردختره ی پر رو تو فکر کردی میتونی به من به داداش بزرگت امر و نحی کنیبه تو ربطی نداره که من چیکار میکنم چی کار نمیکنمخفه میشی می تمرگی سر جاتیک بار دیگه فقط یک بار دیگه صداتو رو من بلند کنی می می ............-چی؟ چیکار میکنیمیگیرمت به باد کتک که نتونی از جات بلند شی-چی از این جرئتام داری؟هر هر منم میشینم نگات میکنم......می خوای شروع کنم ببینی زورت بهم میرسه یا نه ببینی جرئت دارم یا نه میخوای؟نمی تونی هنوز اون قدر وجدان داری که دست رو خواهر یتیمت بلند نکنی ....خجالت نمیکشی تو الان مادر من هستی پدرم هم هستی تمام سر پناهم امیدم ارزوهام توییاینو که گفتم صداشو اورد پایین و بغض کردبا یه صدای لرزون گفت برو تو اتاقت نمی خوام ببینمتنمیرم هنوز بهم قول ندادی که درستو ادامه میدی یا نهگم شو از جلوووی چشمم گم شو لعنتینمیرم حتی اگه تا صبح قرار باشه مشت و لگداتو تحمل کنم نمیرم تا بهم قول بدیاومد جلو خیلی ترسیدم فکر کردم الانه که کتکرو بخورماماارووووم۰۰اروماروم جلو اومد و بغلم کرد و های های زد زیر گریهوادامه دادچرا منو اینقدر عصبی میکنی میخوم کی گفته من درس نمی خونم عزیزکممیخونم ولی یه سال دیگهبذار امسال پول جمع کنم کارامو جفت و جور کنم میرم میخونم به خدامنم زدم زیر گریهجوووون داداشی گریه نکن دیگه جووون میلادگریم بند نمیومدقول دادی میلاداره خانووم قول قول قول قول مردونه ی مردونهیه سوال ازت بپرسم مهنازبپرسمنو میبخشی/تو ببخش نمی خواستم اون حرفا رو بزنمنه اشکالی ندارهمنم هیچ وقت نمیتونم رو تو دست بلند کنم عزیز دلم هیچ وقتو این جوری بود که فهمیدم باید مدت بیشتری تنها بمونمکاش ازش کتک خورده بودمکاش مثل سگ زده بودم و من ....................زیر دستاش مرده بودم ای کاااااشپایان فصل۷
فصل هشتمبد دردیه تنهایی وقتی که میدونی باید به اجبار اونو تحمل کنی.......وقتی میلاد بیخیال درس خوندن شد و منو تو ی زندان خونه توی انفرادی خودم بیشتر حبس کرد منمتصمیم گرفتم تنهاییامو با حسین پر کنم.به نظر خودم اشکالی نداشت و تازه هم تنهایی من پر میشد هم میلاد بویی نمیبرد هم حسین برا من خرج میکرد.سر میلاد حسابی شلوغ شده بود ........وقتی فهمیدم اون اشغالی که میلاد تو حجرش کار میکرد چهبلایی سرش اورده کلی گریه کردم......وقتی میومد خونه خسته و کوفته بود منم داشتم به امتحانات ترم اول نزدیک میشدم و کلا درس خوندنوگذاشته بودم کنا و بی خیال همه چی ...بی خبر از همه جا واسه خودم ول میچرخیدم هر ۲ روز یه بارحسینو میدیدم ما که گوشی نداشتیم پریناز این وسط موبایل ما بود.راستش یکم میترسیدم از اینکه نمره هام بد بشه میلاد از اون بچه مخاااااااا بود و رو درس خوندنحساس و اگه امتحانا رو خراب میکردم باید گوشه ها و کنایه ها و ضرب دستاشو تحمل میکردم.کم کم ازش میترسیدم............................بیخیالبا حسین کل کا زیاد داشتیم قهر میکردیم اشتی میشدیم ول می چرخیدیم و از این حرفااااااااتا این که یه روز ساعت ۵ با هم قرار داشتیم و من از ساعت ۴ رفتم سر قرار.......ساعت ۴ تو پارک بود و داشت با یه دختره حرف میزد از حرکاتش معلوم بود که داره خودشو واسه دختره لوس میکنه....حتی حاضر نشدم باهاش حرف بزنم فردا تو مدرسه پیش پری ناز کلی گریه کردم و بهش گفتم اسمشودیگه جلوم نیار و از این حرفا ....نازنین به خاطر رابطه ای که با پریناز پیدا کرده بودم باهام قهر کرده بود ۵ روز تا امتحانا مونده بود که یه روز میلاد خسته و کوفته اومد خووووووووووووووووونه-سلام-سلام ابجی چیه شل و ولی حالت خوب نیست؟-نه چرا خوبم چایی میخوری؟-اره مرسیو نشست رو صندلیچایی رو بردم جلوش-بفرمائید اااااااااااااااااااااااااااااااااااا وایسا ببینم گردنت چی شده داداشی بذار ببینم-دستتو بردار چیزی نشده............-یعنی چی ؟ بذار ببینم خووون اومده مث که...-گفتم چی زی نیست دستتو بکش دیگه- باشه چر ا داد میزنی ....-خیله خب ناراحت نباش اخم نکن دیگه- پس بگو گردنت چی شده دیگه- پیله کردیاااااااا- تو رو روح بابا- چرا قسم می خوری باشه میگم- بگو- دعوا کردم- چی دعوا؟تو و دعوا ؟با کی ؟واسه چی؟-بی خیال برو بخواب-با شه مارو از سر خودت باز کن رفتم خوابیدم یعنی رو تخت دراز کشیدمتلفنو برداشت و به اوستا کارش زنگ زدپشت تلفن گریه میکرد صداش میلرزیداونجا بود که فهمیدم اوستا کارش مثله سگ باهاش برخورد میکنه...کتکش میزد.....................................با یه پسر بالغ هجده ساله مثل سگ برخورد میکرد و اونم به خاطر من و خودش ساکت بود هنوز وقتی فکر میکنم چه بلاهایی به سرش اوردم قلبم میسوززه................ادامه دارد
ادامه فصل ۸:امتحان های ترم شروع شد و من اصلا حال خوندن نداشتم اون ترمو با معدل ۱۷ سپری کردم میلاد یکم ناراحت شد اخه من درسم خیلی بهتر از اینا بود و لی گذاشت به حساب اینکه زخم دیدمو از این حرفا بعد از یکم نصیحت بیخیال همه چی شد.وقتی امتحانا تموم شد به فکر این افتادم که دوباره بیفتم رو دوست و دوست بازی تو این مایه ها بودم که از پری ناز پرسیدم کیس جدید چی داری؟-کییییییییییییییییییییییس جدید بذار فکر کنم چرا یکی هست بذار امروز بهش بزنگم ببینم چی میشه- باشه خبرشو زود بهم بدهنازنین هر روز حالش بیشتر از من بهم میخوردددددددددمنم کامل بیخیال همه چی شده بودماون روز داشتم تو خیابونا پرسه میزدم که یهو یه پسر هم سن داداشم اومد جلوووووووووووممن و میلاد خیلی شبیه هم بودیم و اون دوست میلاد بود و من از همه جا بیخبر-خانووووم کجا میرین؟پیاده برسونمتون-برو کنار بابا الاف-من الاف تو چرا ول میچرخی-خندیدم به تو چه پسره ی فضول-اوووووووووووووووووووووووووووووه اوکی بابا من ارمینم-به من چه؟-شماخودتونو معرفی نمیکنید؟-نه .................-اول اسمتو بگو.../.-باشه میگم م-خب مهناز-وااااااااااااااااااااااااااااااااااای چه زود زدی به هدف از کجا فهمیدی/-حدس زدم همه ی حدسای من درست در میان یه فری تو پارک بخوریم؟-نه من کار دارم-ناز نکن دیگه یه رب-باشه ولی یه رب هاو در پارک شروع به قدم زدن کردیم پسر شوخی بود منو مهی صدا می کرد منفکرشم نمیکردم که یه روز این یه ادم لم پن اشغال عوضی هیچی ندار بی پدر و مادر هم سرم بشه و منو به خاک سیاه بشونه.....من و ارمین خیلی خیلی زود با هم اشنا شده بودیم و خیلی خیلی هم زود با هم صمیمی شدیم میدونم چرا بهش شک نکردم اخه من هر چی که میگفتم اون تا تهشو میخوند و من اصلا بهش شک نمیکردم ...تو مدرسه شده بودم عزیز دردونه ی این و اون..........همه رو هم مسخره میکردم افتاده بودم رو لم پسر بازی اما نه عاشق میشدم نه به کسی دل میبستم ولی ولی... هر روز که میومدم مدرسه باید اشکای یه سری از بچه ها رو تحمل میکردم-احمقاااااااا.......اخه مگه میشه با یه نگاه عاشق شد بی چاره باید از بغلشون بخوری و حرف نزنی چقدر ساده لوحین بابااینا حرفایی بود که با یکم گشتن با پریناز ایدم شده بود همیشه گفتم و میگم ادم اگر بخواد یه کار خوبو یاد بگیره خیلی طول میکشه تا اونو باور کنه اما واسه ی یاد گیریه کارا ی بد همیشه امادس و سرعت عملش هم بالاست......یه چند وقتی هم با ارمین ول چرخیدیم ولی این ول زدنااا دیگه از اون ول زدنااااااا نبودنه نبود اصلا اشنایی با اون از بیخ و بن اشتباه بوووووووووووووودپایان فصل ۸
فصل نهمصبحا که از خواب بلند میشدم یا بالشم خیس بود از گریه هام یا تشکم از ترس و کار هایی که داشتم میکردم و انگاری ته ته ته دل خودمم احساسات بدی داشتم. یه جوووووووووووووووووووووووووری بودم انگاری.........بی خیال همه چی شده بودم و فقط میخواستم با یکی وقتمو پر کنم یکی که همه تنهایی ها رو بشه باهاش جبران کنم.میدونید از دوستای مدرسه ایم یعنی دوستای دخترم خیری ندیده بودم یه اشتباه کوچولو واسشون بس بود که همه ی دل گرمی هاتو ازت بگیرن و تو تنهایی خودت تنهات بذارن.با یکم رفت و امد از ارمین خوشم اومد بچه شوخی بود خیلی گیر نمیدادبا یه کار خطا زود معذرت خواهی میکردزود عصبی نمیشدو البته گاهی چندین برابر میلاد غیرتی و تعصبی میشد........نمیدونم چرا بهش شک نکردم اسممو همون اول تشخیص داد.....اگر عصبی میشد سریع عذر خواهی میکرد اصلا کاراش مرموز بود ولی من که اون موقع چیزی از عشق نمیفهمیدم.......من چه میدونستم ابراز احساسات یعنی چی........یه روز با هم از خودمون و خانوادهامون صحبت کردیم ازم پرسید/-بابا نداری نه؟؟؟؟؟؟-از کجا فهمیدی؟؟؟؟-اگه داشتی الان اینجا پیش من نبودی-صدام لرزیدددددددد اره من و داداشم تنها زندگی میکنیم-مامانتو چی/-مریضه اسایشگاها-فکر نکن فقط تویی که بد بختی من با پدر مادرم تو یکی از شهرای خارج از تهران زندگی میکردیم(اسمشو یادم نیست) بابام ادم متحجری بود از اینا که به ریش زدن و این جور چیزا گیر میداد و منو حسابی دیوانه کرده بود یه شب خوابیدیم و نصفه شب زلزله بود که مادرمو ازم گرفت بعد از اون نتونستم دیگه بابامو تحمل کنم گذاشتم اومدم تهران ویلون و سرگردون خیابونیه خیابونی با یکم پولی که از پس انداز های بابای بدبختم زدم به زور خونه اجاره کردم و از ۲ دبیرستان مشغول کار شدم....زندگیمو به بدبختی میگردونم خیلی شبا گشنه میخوابم خیلی شبا.....دلم واسش سوخت و لی سکوت کرده بودم ۲ دقیقه بعد گفتمدیر شده نمیخوای بری/-چرا من میرم برسونمت خونه/-نه من کار دارم-کجا کار داری که به من نمیگی-میخوام یه سر به تنهاییام بزنم-باشه من رفتم مراقب خودت باش خانوووووم گل -باشه فعلا-خدافظورفت و دوباره من مانم و تنهاییپایان فصل ۹
فصل دهمارمین رفت و من تو پارک موندممیدونید میخواستم فکر کنمبه هر چی که برام اتفاق افتادهبه کارایی که کرده بود م و به منجلابی که توش فرو رفتمبه بدبختیای خودمبه بد بختیای ارمینبه کارای میلادبه دوستامبه خدا به این که اصلا وجود داره یا نهو به خیلی چیزای دیگه چیزایی که از فکر کردن بهش رسیدم به یک کلمهخودکشی اولا از اوردن اسم تیغ هم میترسیدم اما کم کم که تنهاییام بیشتر شد بهش فکر کردم یه روز به پریناز گفتم-تو چرا رو دستت این همه خط و خطوط کشیدی؟-بیخیل بچهه این فضولی ها به تو نیومده-خواهش کردم بگو شاید سبک شی-باشه به شرطی که پیش هیچکس چیزی نگی بد بختی های منو نزدیک ترین دوستام هم نمیدونن-قول مردونه-بد بخت قول مردونه ینی باد هوا ولی برات میگممنننننننننننننننننننننن پریناز احمدی دختر ج.....ده مدرسه از کمبود توجه به این روز افتادم ننم که تو ۵ سالگی ولم کرد و رفت بد اخلاقی بابام و ضرب دست برادر کوچیکم منو به این روز انداخت عین سگ منو میزنه فقط داداش بزرگم گاهی نجاتم میده ۵ بار خود کشی کردم که یه ذره یییییییه ذره بهم توجه کننولیولیییییییییییییی هر بار که از بیمارستان اومدم خونه به جای دلجویی به جای این که بپرسن چه مرگتهبدبخت که به این روز افتادی کتکم زدن محرومم کردن انداختنم گوشه اتاق گفتن یه بار دیگه از این گهابخوری ...........................بسه دیوونم کردی خوشحال میشی ببینی ادم بدبختی هستم اره؟اشک از چشمای من سرازیر شده بود و بغض گلوی اونو فشار میدادحرفی نزدم از اون به بعد بود که به خودکشی فکر کردم و در روز ۲۰ بهمن ترتیب دستمو برا ی اولین بار دادم.میترسیدم اما از دنیا بیشتر از خود کشی وحشت داشتم یه نامم نوشتم که میلاد دوست دارم برو درس بخون و از این حرفا ولی به خواست خدا میلاد اون روز به جای ساعت ۹ ساعت ۵ اومد خونه ۵ دقیقه بعد از کار منپایان فصل ۱۰
فصل11 تا 22:همه چی مثل یه مرگ کوتاه گذشت.......................................دست خونی و به خون الوده شده.................................اشک های مصیبت بار............................و غم ناکصداهای بی صدا...................عشق های بی وفا...................و بد ترین صحنه ی زندگیم دوباره تکرار شددوباره دست های سرد میلاد که دستامو به گرمی میفشرداشکهای داغشچشمان غم بارشو دوباره همون صدای لرزان که خبر مرگ پدرمو بهم داده بود......................همون لحنی که دیوانه شدن مادرم رو برام به ارمغان اورده بووووووووووووووودچشما همون چشا بودغم همون غم بود ولی طرز نگاه نه نه طرز نگاهش فرق میکرد زمین تا اسمونبا اون نگاه فرق داشت زبونش میگفت عزیزم چشاش میگفت حالم ازت بهم میخوره ادم ضعیف بد بخت بی چاره بی فکر فحش های عالم تو اون نگاه مثلا داغش خلاصه میشد...صدام میلرزید-من کجام-این چه کاری بود که کردی؟-من کجام-کاش سر قبر من بودی عزیزم ولی نیستی بیمارستان....-چم شدددددددددددددددده-ههوووووووووووووووم فکر کنم از زندگی خسته شده بودیدستم تو یه دستشبود و با دست دیگش موهامو ناز میکرد-گم شو بیروووووووووووون-نه نمیرم کجا برم چرا برمبرم که چی بشهکه دوباره بدبختم کنیکه دوباره تنها ترم کنیکه استخوان های خورد شدمو خورد تر کنی که اشکامو داغ تر کنیبرم که دوباره غم صدامو بشکنهبرم که دوباره اتیش بگیرم که دوباره پیر شم ؟پیر تر از اینی که شدم اررررررررررررره؟ارررررررررررررره؟نه نمیرم-ور نزن گم شو بررررررررررررررررو بیرون برو یبرون برو برو داد میزنما-داد بزن هر چه قدر که میخوای فحش بده تا اون جایی که میتونی نمیرم به مولا نمیرم-ده گم شوو پرستار پرستارپرستار اومد توچه خبره بیمارستانو گذاشتی رو سرت-این نکبتو بنداز بیروننمیشه یکی باید مداوم پیش شما بمونهاه ااااااااااااااااااااااااااااااااااااهمسکن میخوام درد دارم.............................تازه تزریق کردمپس بازم بده درد دارمنمیشهبرو بمیر بابا-میلاد تو با یه بار حرف نمی فهمی نه؟؟؟؟؟؟برو بیروناون ساکت بود و من ور میزدم چند روزی تو اون بیمارستان موندم و بالاخره اومدم خونه دکتر پیشنهاد داده بود به روانشناس مراجعه کنم اما نرفتم و نه گذاشتم میلاد اسمی ازش به زبون بیارهبیخیال خوندن درس تو مدرسه شدمادامه دارد