انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

مهناز زنی 16 ساله



 
ادامه ی فصل۵:

دستشو اورد بالا و زد تو صورتم زد تو گوشم انگار دنیا رو سرم خراب شد

صورتمو گرفتم و شروع کردم به گریه کردن گریه کردن و گریه کردن

دهنم داشت خون میومد گوشه لبم بریده بود

چته چرا میزنی.......ه ه ه ه

مگه من چیکار کردم؟؟؟؟

تا وقتی بابا بود از این جرئتا نداشتی؟؟؟؟؟بده به فکرتم؟؟؟اره؟خیلی کثافتی خیلی.....

صداشو برد بالا خفه شو تا دومی رو نزدم

بذار اعصابم راحت باشه به من دروغ میگی اره؟

تو که رفته بودی درس بخونی

۱۵ تومنو واسه مدرسه میخواستی اره...اره با توام کری؟

بهت گفته بودم خوشم نمیاد کار کنی

مگه ما با هم قرار نذاشته بودیم

گریه کنان راهمو به سمت اتاق کج کردم

صبر کن کجا داری میری مگه بهت گفتم برو مگه بهت اجازه دادم

بهش گفتم

منو بگو که میخواستم به تو کمک کنم

مگه من از تو کمک خواسته بودم باتوام جواب بده مگه از ت کمک خواستم

اوی نمیشنوی؟

باز اومدم برم سمت اتاقم هق هق گریه میکردم ازش ترسیده بودم

جلو مو گرفت.......

صداشو اروم تر کرد

وایسا این که گفتی دوستم فرزند شهیده هم دروغ بوده اره؟این که خوانواده ی خوبین و تک فرزنده و

برادرم نداره هم خالی بندی بوده اره؟

نه ه ه ه ههههه اون دروغ نبود

خوبه میتونی از جلو ی چشمام دور شی وای به حالت اگه فردا زنگ بزنم و خونه نباشی.....

و من خون گوشه ی لبمو پاک کردم و رفتم رو تختم دراز کشیدم.........اشکام بی اختیار رو گونه هام

جاری میشد....با خودم فکر کردم مهر تنها کسم رو هم از دست دادم .........دوستمو از دست دادم......

اون شب خوابم نبرد ساعت یک و نیم نصفه شب که میخواست از خونه خارج شه اروم در اتاقو باز کرد

چشمامو بستم

مثله هر شب دوباره جلو اومد و صورتمو بوسید و موهامو ناز کرد کمی بالا سرم موند و رفت

اونجا دوباره خیالم راحت شد فهمیدم که بازم دوستم داره.............

وبازهم احساس گم شدمو پیدا کردم

بعدا که بزرگ تر شدم فهمیدم خیلی از مهر ها و مبت ها ممکنه توی یه سیلی خلاصه بشه

واین جوری بود که من باید فکر مشغول بودن و کار کردنو از سرم بیرون میکردم....

پایان فصل ۵
     
  

 
فصل ششم

با ماجرای اون روز دیگه نتونستم وقت های تنهاییمو بانازنین پر کنم.

دیگه اجازه نداشتم از خونه بیرون برم و نمیتونستم اونو ببینم مادرش هم نمیذاشت که

اون به خونه ی ما بیا د چون پدر و مادرم نبودن.......

روزی که میلاد منو از خودش ترد کرد ۴ شنبه بود و جمعه طبق معمول باید میرفتیم اسایشگاه و مادرو میدیدم

من و میلاد ۲ روز تماام فقط با هم سلام علیک میکردیم.

تو این دو روز من تمام مدت از طرف اون چک میشدم .

جمعه که خواستیم بریم اسایشگاه مجبور شدیم با هم اشتی کنیم بهم گفت برو

لباساتو بپوش کم کم باید راه بیفتیم.

رفتم تو اتاق و لباسامو پوشیدم. جلو ی اینه بودم و داشتم موهامو شونه میکردم.

که اون کبودی رو رو صورتم دیدم و لمس کردم.

همون موع اومد تو و از پشت سرم به وسیله ی اینه تو چشمام خیره شد .

نمیدونم چرا اما سرمو انداختم پایین با این که کار بدی نکرده بودم البته به نظر خودم.

جلو تر اومد و بادستش صورتمو برگردوند

-خیلی دردت اومد.......؟؟؟؟

-ساکت بودم بغض گلومو گرفته بود...........

-ببخشید عصبی شده بودم

-زدم زیر گریه اینجا بود که سرمو گرفت تو بغلش و مثله همیشه با اون صدای

قشنگش ارومم کرد....

-گریه نکن دیگه من که معذرت خواستم

-میلاد به خدا من به تو دروغ گفتم چون میخواستم یه کاری کنم که تو هم راحت تر باشی خب ناراحت میشم

وقتی که شبا خورد میای خونه و نصفه شب خورد میری درس میخونی.....

-من که بهت گفته بودم خودم می خوام خودم راضیم نگفته بودم

-چرا ولی...

-ولی نداره خانمی اشکاتو پاک کن بیا بریم.....

به حرفش گوش دادم

با اتوبوسو تاکسی به بدبختی رسیدیم.

مامان حالش از قبل بد تر شده بود و حتی به ما اجازه ندادن که بریم تو اتاقشو ببینیمش.

حالم طبق معمول بد شد اما چشمای داداشم اتیش به جونم میزد

دخترای الان تو ۳۰ سالگی هم نمیدونن که کی باید خودشونو کنترل کنن ولی من تو ۱۵ سالگی باید اینو

میدونستمو و درکش میکردمو بهش جامه عمل میپوشوندم....

سخت بود اما شرایط اونقدر سخت تر از این میشد که دیگه به چشم نمیومد

برگشتیم ..

در تمام راه میلاد سعی میکرد منو بخندونه و بهم امید واری بده منم مجبور بودم اون تبسم پر از غم مسخررو

رو لبم حفظ کنم

میلاد دوباره اطمینانشو به من به دست اورد

دیگه داشتم میپکیدم.

مجبور شدم لااقل تو مدرسه از لاک خودم بیام بیرون.

ادامه دارد
     
  

 
ادامه ی فصل ۶ :

یه دختری تو کلاسمون بود که خیلی از بچه های کلاس دوستش داشتن من باهاش اشنا نشده بودم یه روز به

نازنین گفتم تو چرا با پریناز اینا دوست نیستی؟

-مهناز اونا رو کامل بیخیال شو هم نشینی با اونا بد بختی میاره

-اگه بد بختی میاورد که این همه مرید نداشت

- خیلی از ادمای بد مرید دارن دلیل نشد که

-باشه بابا چه قدر گیر میدی

فردای اون روز زنگ تفریح تنها تو لاک خودم یه گوشه نشسته بودم که پریناز و دارو

دستش از بغلم رد میشدن

-چیه جوجو تو لاک خودتی..

-جوجو هم شد اسم اگه من جوجوام لابد تو هم گاوی

-خندید تو هر جور دوست داری صدام کن خر گاو مهم نیست من تو رو جوجو صدا میکم با ما نمیپری جوجو؟

-کی من؟/؟؟

- نه عمه ی مرحوم من.......

-من به تنهایی بیشتر عادت دارم تا شلوغی

-غمت نباشه خودم عادت میدم میای با هم یه فری تو حیاط بخوریم

- باشه اشکالی نداره

-نه تورو خدا میخوای اشکالم داشته باشه

-خندیدم

دستشو اورد جلو که دستمو بگیره استینش یکم رفت بالا و دستش...دستش پر از خط و خطوط بود

وهمین منو به اشتباه انداخت و من فکر کردم از اون دخترای رنج کشیده ی بد بخته

اون روز تو حیاط همه چیو بهش گفتم و وقتی که دیدم اشک تو چشاش حلقه زده بیشتر بهش اطمینان کردم.

این اولین و بزرگ ترین خریت زندگیم من بود......

گفت

-بیخیال دنیا اگه بشی راحت تری

-ببینم جوجو یعنی تو الان تنهای تنهایی

-اره تنهای تنها

-دوست پسرت چی ارومت میکنه یا نه اصلا داری یا نه؟

-نه ندارم

-دختر تو خلی من دوتا برادر بزرگ تر از خودم دارم که مدام خونن و چکم میکنن و همیشه باید از زیر

لگدهاشون در برم باز دست از این کارا بر نمی دارم بعد تو که صبح تا شب تنهایی با کسی دوست نیستی؟

-نه اخه خوشم نمیاد

-ول کن این امل بازیارو منم خوشم نمیومد

-ببین من یه پسر عمو دارم ۱۸ سالشه خوش تیپه تو هم که قیافت خوبه اوکیش کنم/

-نه بابا

-نه نداره همین که گفتم

و من وارد مرحله ی جدیدی شدم......

پایان فصل ۶
     
  

 
فصل هفتم

زندگیم داشت رو به خوشی میرفت که پوشالی بود اما الان که فکر میکنم میبینم برای اون موقع بد نبود واسم

حتی حالا که میدونم خراب کردن بخشی از زندگیم و دور افتادن از همه هستی زیر سر این خوشی پوشالی

بوده.

پریناز حرفاشو زد ......

مشخصات طرفو گفت......

بهم روش بر خورد درست رو گفت........

اما .....

اما

من خیلی دودل بودم......

هر چی باشه تو یه خانواده نیمه مذهبی متولد شده بودم

وای ....هنوزم وقتی یاد بدبختی های سهیل که برا من میکشید میفتم تمام وجودم ..

..............میلرزه

خر شدم بالا خره قبول کردم اما به پریناز گفتم اگه ازش خوشم نیاد دیگه دنبال کیس دیگه ای نمیگردم.

گفت : خوشت میاد مطمئن باش

شب میلاد اومد خونه میخواستم باهاش حرف بزنم

اما اما اون قدر داغون بود که با کفش و بدون سلام رفت تو تشک

اگه تردید داشتم دیگه مطمئن شدم که تنهام

فردا که رفتم مدرسه پریناز گفت فردا روز قراره و جای قرارو معلوم کرد و ادامه داد:

اسمش حسینه شوخه و کمی پررو ولی مایه دارنو واست خرج میکنه

باشه تو همونن پارکی که گفتی باید ببینمش

-اره جوجو ولی

-ولی چی

-یادت باشه خیلی به پروپاش نپیچی

- چطور؟

-خیلی اعصاب نداره

-مسخره کردی مارو؟

- نه بابا گفتم اگه خیلی بهش پیله کنی وگر نه که بچه باحالیه....

- ببینیم و تعریف کنیم

- میبینی و تعریف میکنی

-خندیدم

وبالاخره روز قرار فرا رسید

سر صبحانه به میلاد گفتم که ممکنه امروز واسه ی کلاس فوق العاده تا ساعت۵ مدرسه بمونیم اونم قبول کرد.

بعد از مدرسه رفتم سر قرار

انصافا خوش گل بود.....

زود تر از من رسیده بود و یه ۱۰ دقیقه ای منتظر شده بود رفتم جلو

- سلام اقای......

-حرفمو قطع کرد

-خوبی مهناز خانم نه بابا اون قدرام که فکر می کردم بچه نمیزنی

-قیافه تو هم اون جوری که من فکر میکردم بد نیست

-بابا چی فکر کردی با یه خوش تیپ طرفی.

-ولی همون طور که فکر میکردم حسابی بچه پررویی

-تو همچین دختر نجیب ارومه نیستی که پر پر میگفت

-پرپر؟

-اره پرینازو میگم

-اهان

-راه بریم یا بشینیم

پر از استرس بودم

-هاااان نمیدونم راه بریم

-چرا صدات میلرزه نخوردمت که...

سکوت کردم و اخم تلخ

-اه اه به دختر خوشگله بر خورد باشه بابا شرمنده

-نه بر نخورد

-راستی یه سورپرایز دارم واست

-چی

-من ا ز تو خوشم اومده تو چی؟

-باید فکر کنم

-به هر حال من فکرامو کردم اینم سورپرایز جنابالی

تو دستش یه کادو کوچیک بود

-این چیه

-بازش نمیکنی؟

-نه من که نوز فکرامو نکردم

-اوووووه کی میره این همه راهو

-خیله خب بازش میکنم اما.......

-اما چی

-نمیتونم ببرمش خونه میدونی که بفهمن بد میشه

-نترس میشه یه جا جاش داد

وبازش کردم یه عروسک مسخره خنده دار

ازش تشکر کردم و کلی با هم خندیدیم

اون روز از علایقمون گفتیم و از زندگی هامون

فهمیدم بچه ای یه که تا حالا حتی یه رنج کوچیک هم تو زندگیش نکشیده

و

حرفو

حرفو

۰

حرفو

۰

۰حرف

۰

بهم گفت که یه خواهر کوچیکتر داره که هم سنه منه وباهاش خیلی وره و یه برادر که ۲۲ سالشه و خیلی با

خواهرش و اون جور نیست و معمولا به همه چی گیر میده

ازش پرسیدم تا حالابا چند نفر دوست بوده

گفت

-راستشو بگم؟

-نمیتونی دروغ بگی

-چرا؟

-چون من هر کی بهم دروغ بگه میفهمم

-نه بابا علم غیب هم که داری

-پس چی فکر کردی

-باشه میگم به طور علنی تو سومیشونی

-تو چی من اولیم

- نه خیر

- پس چندمیم

-دومی اقا حسین

-نه بابا حیف شد میخواستم اولی و اخری باشم

-حالا که نه اولیه نه اخری

-او او قرارمون نبودااااااااااا

-ما که با هم قراری نذاشته بودیم

- نه خیر کم کم داری منو به هم میریزی مهناز خانوووووم کتک میخوای

-بزن ببین می خوری یا نه

وخلاصه کلی با هم گفتیم و خندیدیم و قرار بعدی رو هم برای ۴ روز دیگه تو همون پار ک گذاشتیم


ادامه دارد
     
  

 
ادامه فصل ۷ :

شب رفتم خونه و کلی واسه خودم شاد بوودم میلاد که اومد من هنوز داشتم درس میخوندم

سلام داداشی

-سلام چیه خوشحالی؟

-هیچی همین جوری

-عوض تو من کلی ناراحتم

-چرا عزیز دلم چی شده داداشی

-از سر اون کار اومدم بیرون

-چی؟؟؟؟؟؟چیییییییییییییی می گی؟

مجبور شدم.

-چرا حالا چیکار کنیم

-طرف حروم خور بود منم اومدم بیرون

-بابا بیخیال میشدی یه قرون دو زار که دیگه این حرفا رو نداره

-یعنی چی تو که اینجوری نبودی

چرا کپ کردی نترس منو به یکی از دوستای دیگش معرفی کرد

من که بهش نگفتم چرا میخوام برم اونم فکر کرد واسه حقوقه

منو برد پیش یکی دیگه

- خب اون چه جوری بود

-بشین تا برات بگم

-بگو

- من که دیپلوممو گرفتم خیلی ها دیپلوم دارن و دانشگاه نرفتن

این یکی کاره تا ساعت ۱۰ شبه و لی در عوض بهتر از اون دفه حقوق میده

تازه من تصمیم گرفتم دیگه درس نخونم خسته شدم نمیخوام برم دانشگاه

دیر تر میام خونه اما در عوض .....

-صدامو بردم بالا

بغض کرده بودم

اولین باری بود که بهش فحش میدادم

تو خیلی بی جا کردی

تو خیلی گه می خوری

مثلا واسه من مرد شدی

برا من داری فداکاری می کنی

د.....کثافت.....اشغال من که داشتم کار میکردم که تو راحت تر باشی نذاشتی

زدی تو گوشم که حالا به خاطر اینکه ونه منو بدی نری دانشگاه

جواب بده

چته چرا خفه شدی؟

با تو ام چرا ساکتی

میلاد به روح بابا

به جان مامان

به جان خودم

به جان خودت که برام از همه عزیز تری

بخوای درس خوندنو به خاطر کار کردن بذاری کنار

میرم گم و گور میشم یه جایی که پیدام نکنی

فهمیدی؟؟؟؟اوووووووووووووووووی با تو ام

صداشو برد بالا

چنان دادی زد که نزدیک بود خودمو خیس کنم

صداتو .....ببر

دختره ی پر رو تو فکر کردی میتونی به من به داداش بزرگت امر و نحی کنی

به تو ربطی نداره که من چیکار میکنم چی کار نمیکنم

خفه میشی می تمرگی سر جات

یک بار دیگه فقط یک بار دیگه صداتو رو من بلند کنی می می ............

-چی؟ چیکار میکنی

میگیرمت به باد کتک که نتونی از جات بلند شی

-چی از این جرئتام داری؟هر هر منم میشینم نگات میکنم......

می خوای شروع کنم ببینی زورت بهم میرسه یا نه ببینی جرئت دارم یا نه میخوای؟

نمی تونی هنوز اون قدر وجدان داری که دست رو خواهر یتیمت بلند نکنی ....

خجالت نمیکشی تو الان مادر من هستی پدرم هم هستی تمام سر پناهم امیدم ارزوهام تویی

اینو که گفتم صداشو اورد پایین و بغض کرد

با یه صدای لرزون گفت برو تو اتاقت نمی خوام ببینمت

نمیرم هنوز بهم قول ندادی که درستو ادامه میدی یا نه

گم شو از جلوووی چشمم گم شو لعنتی

نمیرم حتی اگه تا صبح قرار باشه مشت و لگداتو تحمل کنم نمیرم تا بهم قول بدی

اومد جلو خیلی ترسیدم فکر کردم الانه که کتکرو بخورم

اما

ارووووم

۰۰اروم

اروم جلو اومد و بغلم کرد و های های زد زیر گریه

وادامه داد

چرا منو اینقدر عصبی میکنی میخوم کی گفته من درس نمی خونم عزیزکم

میخونم ولی یه سال دیگه

بذار امسال پول جمع کنم کارامو جفت و جور کنم میرم میخونم به خدا

منم زدم زیر گریه

جوووون داداشی گریه نکن دیگه جووون میلاد

گریم بند نمیومد

قول دادی میلاد

اره خانووم قول قول قول قول مردونه ی مردونه

یه سوال ازت بپرسم مهناز

بپرس

منو میبخشی/

تو ببخش نمی خواستم اون حرفا رو بزنم

نه اشکالی نداره

منم هیچ وقت نمیتونم رو تو دست بلند کنم عزیز دلم هیچ وقت

و این جوری بود که فهمیدم باید مدت بیشتری تنها بمونم

کاش ازش کتک خورده بودم

کاش مثل سگ زده بودم و من ....................زیر دستاش مرده بودم ای کاااااش

پایان فصل۷
     
  

 
فصل هشتم

بد دردیه تنهایی وقتی که میدونی باید به اجبار اونو تحمل کنی.......

وقتی میلاد بیخیال درس خوندن شد و منو تو ی زندان خونه توی انفرادی خودم بیشتر حبس کرد منم

تصمیم گرفتم تنهاییامو با حسین پر کنم.

به نظر خودم اشکالی نداشت و تازه هم تنهایی من پر میشد هم میلاد بویی نمیبرد هم حسین برا من

خرج میکرد.

سر میلاد حسابی شلوغ شده بود ........وقتی فهمیدم اون اشغالی که میلاد تو حجرش کار میکرد چه

بلایی سرش اورده کلی گریه کردم......

وقتی میومد خونه خسته و کوفته بود منم داشتم به امتحانات ترم اول نزدیک میشدم و کلا درس خوندنو

گذاشته بودم کنا و بی خیال همه چی ...بی خبر از همه جا واسه خودم ول میچرخیدم هر ۲ روز یه بار

حسینو میدیدم ما که گوشی نداشتیم پریناز این وسط موبایل ما بود.

راستش یکم میترسیدم از اینکه نمره هام بد بشه میلاد از اون بچه مخاااااااا بود و رو درس خوندن

حساس و اگه امتحانا رو خراب میکردم باید گوشه ها و کنایه ها و ضرب دستاشو تحمل میکردم.

کم کم ازش میترسیدم............................

بیخیال

با حسین کل کا زیاد داشتیم قهر میکردیم اشتی میشدیم ول می چرخیدیم و از این حرفاااااااا

تا این که یه روز ساعت ۵ با هم قرار داشتیم و من از ساعت ۴ رفتم سر قرار.......

ساعت ۴ تو پارک بود و داشت با یه دختره حرف میزد از حرکاتش معلوم بود که داره خودشو واسه دختره

لوس میکنه....

حتی حاضر نشدم باهاش حرف بزنم فردا تو مدرسه پیش پری ناز کلی گریه کردم و بهش گفتم اسمشو

دیگه جلوم نیار و از این حرفا ....

نازنین به خاطر رابطه ای که با پریناز پیدا کرده بودم باهام قهر کرده بود ۵ روز تا امتحانا مونده بود که یه روز میلاد خسته و کوفته اومد خووووووووووووووووونه

-سلام

-سلام ابجی چیه شل و ولی حالت خوب نیست؟

-نه چرا خوبم چایی میخوری؟

-اره مرسی

و نشست رو صندلی

چایی رو بردم جلوش

-بفرمائید اااااااااااااااااااااااااااااااااااا وایسا ببینم گردنت چی شده داداشی بذار ببینم

-دستتو بردار چیزی نشده............

-یعنی چی ؟ بذار ببینم خووون اومده مث که...

-گفتم چی زی نیست دستتو بکش دیگه

- باشه چر ا داد میزنی ....

-خیله خب ناراحت نباش اخم نکن دیگه

- پس بگو گردنت چی شده دیگه

- پیله کردیاااااااا

- تو رو روح بابا

- چرا قسم می خوری باشه میگم

- بگو

- دعوا کردم

- چی دعوا؟تو و دعوا ؟با کی ؟واسه چی؟

-بی خیال برو بخواب

-با شه مارو از سر خودت باز کن

رفتم خوابیدم یعنی رو تخت دراز کشیدم

تلفنو برداشت و به اوستا کارش زنگ زد

پشت تلفن گریه میکرد صداش میلرزید

اونجا بود که فهمیدم اوستا کارش مثله سگ باهاش برخورد میکنه...

کتکش میزد.....................................

با یه پسر بالغ هجده ساله مثل سگ برخورد میکرد و اونم به خاطر من و خودش ساکت بود هنوز وقتی

فکر میکنم چه بلاهایی به سرش اوردم قلبم میسوززه................

ادامه دارد
     
  

 
ادامه فصل ۸:

امتحان های ترم شروع شد و من اصلا حال خوندن نداشتم اون ترمو با معدل ۱۷ سپری کردم میلاد یکم

ناراحت شد اخه من درسم خیلی بهتر از اینا بود و لی گذاشت به حساب اینکه زخم دیدمو از این حرفا

بعد از یکم نصیحت بیخیال همه چی شد.

وقتی امتحانا تموم شد به فکر این افتادم که دوباره بیفتم رو دوست و دوست بازی تو این مایه ها بودم ک

ه از پری ناز پرسیدم کیس جدید چی داری؟

-کییییییییییییییییییییییس جدید بذار فکر کنم چرا یکی هست بذار امروز بهش بزنگم ببینم چی میشه

- باشه خبرشو زود بهم بده

نازنین هر روز حالش بیشتر از من بهم میخورددددددددد

منم کامل بیخیال همه چی شده بودم

اون روز داشتم تو خیابونا پرسه میزدم که یهو یه پسر هم سن داداشم اومد جلوووووووووووم

من و میلاد خیلی شبیه هم بودیم و اون دوست میلاد بود و من از همه جا بیخبر

-خانووووم کجا میرین؟پیاده برسونمتون

-برو کنار بابا الاف

-من الاف تو چرا ول میچرخی

-خندیدم به تو چه پسره ی فضول

-اوووووووووووووووووووووووووووووه اوکی بابا من ارمینم

-به من چه؟

-شماخودتونو معرفی نمیکنید؟

-نه .................

-اول اسمتو بگو.../.

-باشه میگم م

-خب مهناز

-وااااااااااااااااااااااااااااااااااای چه زود زدی به هدف از کجا فهمیدی/

-حدس زدم همه ی حدسای من درست در میان یه فری تو پارک بخوریم؟

-نه من کار دارم

-ناز نکن دیگه یه رب

-باشه ولی یه رب ها

و در پارک شروع به قدم زدن کردیم پسر شوخی بود منو مهی صدا می کرد من

فکرشم نمیکردم که یه روز این یه ادم لم پن اشغال عوضی هیچی ندار بی پدر و مادر هم سرم بشه و منو

به خاک سیاه بشونه.....

من و ارمین خیلی خیلی زود با هم اشنا شده بودیم و خیلی خیلی هم زود با هم صمیمی شدیم میدونم چرا بهش

شک نکردم اخه من هر چی که میگفتم اون تا تهشو میخوند و من اصلا بهش شک نمیکردم ...

تو مدرسه شده بودم عزیز دردونه ی این و اون..........

همه رو هم مسخره میکردم افتاده بودم رو لم پسر بازی اما نه عاشق میشدم نه به کسی دل میبستم ولی ولی...

هر روز که میومدم مدرسه باید اشکای یه سری از بچه ها رو تحمل میکردم

-احمقاااااااا.......اخه مگه میشه با یه نگاه عاشق شد بی چاره باید از بغلشون بخوری و حرف نزنی چقدر ساده

لوحین بابا

اینا حرفایی بود که با یکم گشتن با پریناز ایدم شده بود همیشه گفتم و میگم ادم اگر بخواد یه کار خوبو یاد بگیره

خیلی طول میکشه تا اونو باور کنه اما واسه ی یاد گیریه کارا ی بد همیشه امادس و سرعت عملش هم

بالاست......

یه چند وقتی هم با ارمین ول چرخیدیم ولی این ول زدنااا دیگه از اون ول زدنااااااا نبود

نه نبود اصلا اشنایی با اون از بیخ و بن اشتباه بوووووووووووووود

پایان فصل ۸
     
  

 
فصل نهم

صبحا که از خواب بلند میشدم یا بالشم خیس بود از گریه هام یا تشکم از ترس و کار هایی که داشتم میکردم و

انگاری ته ته ته دل خودمم احساسات بدی داشتم. یه جوووووووووووووووووووووووووری بودم

انگاری.........

بی خیال همه چی شده بودم و فقط میخواستم با یکی وقتمو پر کنم یکی که همه تنهایی ها رو بشه باهاش جبران

کنم.

میدونید از دوستای مدرسه ایم یعنی دوستای دخترم خیری ندیده بودم یه اشتباه کوچولو واسشون بس بود که

همه ی دل گرمی هاتو ازت بگیرن و تو تنهایی خودت تنهات بذارن.

با یکم رفت و امد از ارمین خوشم اومد بچه شوخی بود خیلی گیر نمیداد

با یه کار خطا زود معذرت خواهی میکرد

زود عصبی نمیشد

و البته گاهی چندین برابر میلاد غیرتی و تعصبی میشد........

نمیدونم چرا بهش شک نکردم اسممو همون اول تشخیص داد.....اگر عصبی میشد سریع عذر خواهی میکرد

اصلا کاراش مرموز بود ولی من که اون موقع چیزی از عشق نمیفهمیدم.......من چه میدونستم ابراز

احساسات یعنی چی........

یه روز با هم از خودمون و خانوادهامون صحبت کردیم ازم پرسید/

-بابا نداری نه؟؟؟؟؟؟

-از کجا فهمیدی؟؟؟؟

-اگه داشتی الان اینجا پیش من نبودی

-صدام لرزیدددددددد اره من و داداشم تنها زندگی میکنیم

-مامانتو چی/

-مریضه اسایشگاها

-فکر نکن فقط تویی که بد بختی من با پدر مادرم تو یکی از شهرای خارج از تهران زندگی میکردیم(اسمشو

یادم نیست) بابام ادم متحجری بود از اینا که به ریش زدن و این جور چیزا گیر میداد و منو حسابی دیوانه کرده

بود یه شب خوابیدیم و نصفه شب زلزله بود که مادرمو ازم گرفت بعد از اون نتونستم دیگه بابامو تحمل کنم

گذاشتم اومدم تهران ویلون و سرگردون خیابونیه خیابونی با یکم پولی که از پس انداز های بابای بدبختم زدم به

زور خونه اجاره کردم و از ۲ دبیرستان مشغول کار شدم....زندگیمو به بدبختی میگردونم خیلی شبا گشنه

میخوابم خیلی شبا.....

دلم واسش سوخت و لی سکوت کرده بودم ۲ دقیقه بعد گفتم

دیر شده نمیخوای بری/

-چرا من میرم برسونمت خونه/

-نه من کار دارم

-کجا کار داری که به من نمیگی

-میخوام یه سر به تنهاییام بزنم

-باشه من رفتم مراقب خودت باش خانوووووم گل

-باشه فعلا

-خدافظ

ورفت و دوباره من مانم و تنهایی

پایان فصل ۹
     
  

 
فصل دهم

ارمین رفت و من تو پارک موندم

میدونید میخواستم فکر کنم

به هر چی که برام اتفاق افتاده

به کارایی که کرده بود م و به منجلابی که توش فرو رفتم

به بدبختیای خودم

به بد بختیای ارمین

به کارای میلاد

به دوستام

به خدا به این که اصلا وجود داره یا نه

و به خیلی چیزای دیگه چیزایی که از فکر کردن بهش رسیدم به یک کلمه

خودکشی

اولا از اوردن اسم تیغ هم میترسیدم اما کم کم که تنهاییام بیشتر شد بهش فکر کردم یه روز به پریناز گفتم

-تو چرا رو دستت این همه خط و خطوط کشیدی؟

-بیخیل بچهه این فضولی ها به تو نیومده

-خواهش کردم بگو شاید سبک شی

-باشه به شرطی که پیش هیچکس چیزی نگی بد بختی های منو نزدیک ترین دوستام هم نمیدونن

-قول مردونه

-بد بخت قول مردونه ینی باد هوا ولی برات میگم

منننننننننننننننننننننن پریناز احمدی دختر ج.....ده مدرسه از کمبود توجه به این روز افتادم ننم که تو ۵ سالگی

ولم کرد و رفت بد اخلاقی بابام و ضرب دست برادر کوچیکم منو به این روز انداخت عین

سگ منو میزنه فقط داداش بزرگم گاهی نجاتم میده ۵ بار خود کشی کردم که یه ذره یییییییه ذره بهم توجه کنن

ولی

ولیییییییییییییی هر بار که از بیمارستان اومدم خونه به جای دلجویی به جای این که بپرسن چه مرگته

بدبخت که به این روز افتادی کتکم زدن محرومم کردن انداختنم گوشه اتاق گفتن یه بار دیگه از این گها

بخوری ...........................

بسه دیوونم کردی خوشحال میشی ببینی ادم بدبختی هستم اره؟

اشک از چشمای من سرازیر شده بود و بغض گلوی اونو فشار میداد

حرفی نزدم از اون به بعد بود که به خودکشی فکر کردم و در روز ۲۰ بهمن ترتیب دستمو برا ی اولین بار دادم.

میترسیدم اما از دنیا بیشتر از خود کشی وحشت داشتم یه نامم نوشتم که میلاد دوست دارم برو درس بخون و از این حرفا ولی به خواست خدا میلاد اون روز به جای ساعت ۹ ساعت ۵ اومد خونه ۵ دقیقه بعد از کار من

پایان فصل ۱۰
     
  

 
فصل11 تا 22:

همه چی مثل یه مرگ کوتاه گذشت.......................................

دست خونی و به خون الوده شده.................................

اشک های مصیبت بار............................و غم ناک

صداهای بی صدا...................عشق های بی وفا...................

و بد ترین صحنه ی زندگیم دوباره تکرار شد

دوباره دست های سرد میلاد که دستامو به گرمی میفشرد

اشکهای داغش

چشمان غم بارش

و دوباره همون صدای لرزان که خبر مرگ پدرمو بهم داده بود......................

همون لحنی که دیوانه شدن مادرم رو برام به ارمغان اورده بووووووووووووووود

چشما همون چشا بودغم همون غم بود ولی طرز نگاه نه نه طرز نگاهش فرق میکرد زمین تا اسمونبا اون نگاه فرق داشت زبونش میگفت عزیزم چشاش میگفت حالم ازت بهم میخوره ادم ضعیف بد بخت بی چاره بی فکر فحش های عالم تو اون نگاه مثلا داغش خلاصه میشد...

صدام میلرزید

-من کجام

-این چه کاری بود که کردی؟

-من کجام

-کاش سر قبر من بودی عزیزم ولی نیستی بیمارستان....

-چم شدددددددددددددددده

-ههوووووووووووووووم فکر کنم از زندگی خسته شده بودی

دستم تو یه دستشبود و با دست دیگش موهامو ناز میکرد

-گم شو بیروووووووووووون

-نه نمیرم کجا برم

چرا برم

برم

که چی بشه

که دوباره بدبختم کنی

که دوباره تنها ترم کنی

که استخوان های خورد شدمو خورد تر کنی

که اشکامو داغ تر کنی

برم که دوباره غم صدامو بشکنه

برم که دوباره اتیش بگیرم که دوباره پیر شم ؟پیر تر از اینی که شدم اررررررررررررره؟ارررررررررررررره؟

نه نمیرم

-ور نزن گم شو بررررررررررررررررو بیرون برو یبرون برو برو داد میزنما

-داد بزن هر چه قدر که میخوای فحش بده تا اون جایی که میتونی نمیرم به مولا نمیرم

-ده گم شوو پرستار پرستار

پرستار اومد تو

چه خبره بیمارستانو گذاشتی رو سرت

-این نکبتو بنداز بیرون

نمیشه یکی باید مداوم پیش شما بمونه

اه ااااااااااااااااااااااااااااااااااااه

مسکن میخوام درد دارم.............................

تازه تزریق کردم

پس بازم بده درد دارم

نمیشه

برو بمیر بابا

-میلاد تو با یه بار حرف نمی فهمی نه؟؟؟؟؟؟برو بیرون

اون ساکت بود و من ور میزدم چند روزی تو اون بیمارستان موندم و بالاخره اومدم خونه دکتر پیشنهاد داده بود به روانشناس مراجعه کنم اما نرفتم و نه گذاشتم میلاد اسمی ازش به زبون بیاره

بیخیال خوندن درس تو مدرسه شدم

ادامه دارد
     
  
صفحه  صفحه 2 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

مهناز زنی 16 ساله


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA