ادامه ی ۱۱تا۲۲:به خونه برگشتم از این که محلش نذاشته بودم هم پشیمون بودم هم نبودمپشیمون نبودم چون اعتماد میلاد رو میخواستم و پشیمون بودم چون تو همون مهمونی هم بهش کمی علاقه مند شده بودم اما گرفتاری ها و دست روز گار نذاشته بود این علاقه عمیق بشه به هر حال بعد از اندکی تامل تصمیم گرفتم اون چه رو که امروز دیده بودم به دست فراموشی هابدم باخودم فکر کردمدیدارمون کاملا اتفاقی بوده و دیگه تکرار نمیشه حتی اگر هم تکرار شه با اون اخلاق گندی که من نشونداده بودم لابد دیگه منو تحویل نمیگیره این افکاری بود که از ذهنم گذشت و دو رو ز بعد انگار زندگی رنگ دیگه ای به خودش گرفت و صدای دیگه ای در گلوش پیچید..من به میلاد گفتم و ازش اجازه گرفتم که به خونه ی یکی از دوستام برم البته به خونه ی کسی نمیخواستم برم میخواستم برم پار ک و تنها باشم ترسیدم میلاد زنگ بزنه خونه و من گوشی رو برندارمو شاکی بشه از دستم به هر حال اون اجازه دادو من به همون پارک کوچیک همیشگی رفتم.روی نیمکت مینشستم و رفت و امد ادم های جور باجور رو نگاه میکردم و با خوودم در این اندیشه بودم که هر کدوممیتونن چه مشکلی داشته باشن این جوری تحمل سختی ها برام اسون تر میشد.از زن و شوهری که در معرض طلاق بودن از جلوم رد میشدن تا باغبون و کارگری که به نون شبشون محتاج بودن و من دراین افکار غم ناک بودم که دوباره یه عطر تکراری و یه جفت چشم قشنک دو لب زیبا که تکان خوردند و با صدایی دلنشین به من سلام دادند توجه منو به خودش جلب کرد...محمد رضا رو دوباره ملاقات کردماحساس کردم بعد از این همه مدت از دیدن یه پسر خوش حال شدم و کم کم دارم بهش وابسته میشم بدون اون که شرایطش رو داشته باشم و بخوام نمیدونم چرا اما این بار به گرمی سلامش رو علیک گفتم و وقتی ازم اجازه گرفت که در کنارم روی نیمکت بشینه بهش اجازه دادم میدونستم یه اتفاقاتی داره در درونم شکل میگیره که اشتباهه اما چون اون تپش قلب و چون اون هیجان اولین هیجان زندگیم بود سعینکردم از کنارش بگذرم و سعی کردم بعد از کلی سختی طعم تکیه کردن به دیگری و عاشق شدن روبچشم......ادامه دارد
ادامه ی ۱۱تا۲۲:بهش کلی تیکه انداختم ازش پرسیدم که چرا چند وقته میاد پارک و اونم در جوابم گفت که تو این دو روزه سعی داشته با دوست دخترش که خیلی اویزونش بوده بهم بزنه و موفق هم شده..ومن سراپا ششوقشده بودم بی ان که بخواهم از این لذت شانه خالی کنم وقتی حرف میزد تمام مدت به لب هاش خیره میشدم سرخی لب هاش سکوتم را در هم میشکست بی ان که بدانم چرا......اون روز کلی باهم حرف زدیم و من قبول کردم که مدتی امتحانی با هم دوست باشیم وقتی به خونهاومدم احساس دیگه ای داشتم انگار این عشق و عاشق شدن برام از جلب اعتماد میلاد مهم تر شدهبود و این جوری بود که من به سمت دامی رفتم که ازش بیخبر بودمکم کم دوباره همه چیز رنگ و بوی خوشی به خودش گرفت و یه جورایی همه چی از اول شروع شد.از ملاقات های پنهانی گرفته تا عاشقی من و کارای مشکوک اون لبخند هاش چشمای فریبندش گونههاش وقتی که از خجالت سرخ میشد و ........................میلاد یکم بهم مشکوک شده بود من مدام با رضا بیرون میرفتم و وقتی میلاد زنگ میزد خونه گوشی روبر نمیداشتم از نگرانی هام با محمد رضا میگفتم و اون منو اروم میکرد و بهم قول میداد که اتفاقی نمیفته انگار با عشق همه چیز یه رنگ و بویی به خودش گرفته بود که تا حالا تو زندگیم ندیده بودم....لذتجنسی کم کم داشت وارد زندگیم میشد در تمام مدت ارزو میکردم که محمد رضا حد اقل منو تو یه تولد دعوت کنه تا لااقل یه دل سیر از اون لبای زیباش....بوسه بگیرم................ولی حیف که تا مدت زیادیاین حسرت با من بود و خبری هم از این جور حرفا نبود در کنارش احساس ارامش میکردم و بهش یهجورایی تکیه کرده بودم بهش میگفتم با با جان تو رو خدا تعداد این قرار هارو کم تر کنیم اگه میلاد بفهمه پدر منو در میاره بی چارم میکنه دفعه ی قبل منو بخشید و خیلی کتکم نزد معلوم نیست این بار هم همین طوری برخورد کنه ها اونم سریع جو گیر میشد و میگفتمگه من مردم غلط کرده دست رو تو بلند کنه خودم حالش رو میگیرم و از این حرفا.پشت سرشم میگفتتا منو داری غم نداری و این جوری دل منو محکم میکرد..وقتی احساس کردم اون خیلی پاک تر از اونیه که بخواد خواسته ی کوچیک منو براورده کنه یه روز بهشگفتم.وای محمد رضا میدونی تو با تمام پسرای دنیا فرق داری؟؟؟؟؟؟چرا عزیزم؟؟؟؟؟؟من میدونستم خیلی فوق العادم و لی نه تا این حد که تو میگی........برو گم شو نه به خاطر این که اکثر پسرا خیلی بی جنبنو تو از کجا فهمیدی که من بی جنبه نیستمچون لا اقل به این زودیا وارد عمل نشدیاوووووه برو بابا ما همش یه ماهه با همیم بعدم من کسی رو که میخوام باهاش ازدواج کنم که دخلشونمیارم بچه ولی هر چی تو بخوایبا عصبانیت اما با ذوق کیفم رو روی دوشم انداختم و از جام بلند شدم ازم پرسید چرا رم کردی تا حالا عاشقی ندیدی که مثل من صریح حرفشو بزنه؟؟؟؟دیوانه شدی محمد رضا اره؟دیوانه بودم جدی نگیر بابا بشینروی نیمکت نشستم و دستشو انداخت دور کمرم و اروم پیشونیم رو بوسیمثل گربه به خودم میپیچیدم اما سراپا شوق بودم....از خجالت قرمز شدم اما اما انگار یه حسی از درونم بهم فشار میاورد دستم رو دور گردنش نداختم تا این که یهو دیدیم از دور مامور پارک داره میاد جفتمون بلند شدیم و عین دو تا موش چموش در رفتیم.از خنده داشتم میمردم......دیگه وقت اون رسید که بریمادامه دارد
ادامه ی ۱۱تا۲۲: خونه .....بهش گفتم من دیگه دیرم شده باید برم خونهاره راست میگی دیگه خیلی دیر شده خیله خب میرسونمتنه بابا تو دیگه واسه چی میای خودم میرم(یه نگاه خشمگین بهم کرد و گفت دیگه از این حرفا نزنیا وگر نه من میدونم و تو)یه لحظه ازش حساب بردم بهش گفتمخیله خب بابا چرا ناراحت میشی؟؟؟؟؟اخه اون روی ادم رو بالا میاری من اجازه ندادم و نمیدم دوست دخترم تنها بره خونهباشه بابا جو گیر..........معذرت میخوامخوبه دیگه تکرار نشهباشه و رفتیم و بالاخره بعد از قدم زدن به خونه رسیدیم خداحافظی کردم و اون رفت و توی خونه همش فکر میکردم که باید چی کار کنم داشتم دیوونه میشدم لب هاش عقل را از سرم میپروند تمام مدت تو همین فکرا بودم تا بالاخره سفر ۱ روزه میلاد همه چی رو عوض کرد و شانس بوسیدن لب ها ی محمد رضا روبه من داد...................اوستا کار میلاد برای رسوندن یکی از فرش های قدیمی که کلی هم قیمت داشت میلاد رو مامور کرد که به کاشان بره و فرشی رو که اون موقع حد اقل ۴۰ ملیون قیمت داشت به دست صاحبش بده بلیط قطاربرگشتی برای فردای اون روزیز بود که میلاد میرفت بنابراین میلاد منو اجبارا به خنونه مامان بزرگ فرستادو من راهی پیدا کردم که با اون همه چی عوض شد و من به خیال خودم برنده شدم اما در واقع باخته بودم.....عمو هم زمان بارفتن میلاد رفته بود شمال و من پیش مامان بزرگ که هوش و عقل درست حسابینداشت باید میموندم پس پیچوندنش خیلی کار سختی نبود و من دست به کار شدم عجب شب شومی بود به ماما نی گفتم میدونی مامانی من و دوستم باید باهام درس بخونیم قراره بهم درس یاد بده-خب باشه کی؟-امشب باید برم پیشش دیگه مامان جون-امشب؟؟؟؟؟نه اصلا حرفشو نزن ۶ بعد از ظهر الان به جون مامانی میلاد بفهمه خون به پا میکنه-مامانی دارم میرم درس بخونم کاری نمیخوام بکنم که مراقبم به خدا از این جا تا خونه هم که خیلی راهی نیست به خدا زود برمیگردم قول قول قول-نه نه اصلا حرفشم نزن-مامانی تو که این همه گیر نبودی تو رو خدا دیگه-نه من هنوزم کاری به کار تو ندارم از خون به پا کردن داداشت میترسم میشناسیش که-خب بهش هیچی نمیگیم-نه خیر حرفهه اخرمه نمیشه....................-اه باشه بابارفتم تو اتاق کیسه ی داروهای مامانی رو رو میز دیدم قاتیه ون دارو ها یه قرص خواب اور هم بود و ذهنمجرقه ای زد-مامانی دارو هاتو خوردی؟؟؟؟-نه مامانی بیار برام-دو تا قرص خواب اور تو. ابش حل کردم اونم خورد و ساعت هفت خوابش برد و من از خونه زدم بیرونساعت هشت محمد رضا دم خونه میمد دنبالم تا با هم به یه مهمونی بریم و من سر ساعت اون جاحاضر بودم.با پیکان یکی از دوستاش اومد دنبالم شاید باورتون نشه اما من یه کوچولو زیر ابرومو صفا داده بودم و سیبیلام رو هم برداشته بودم اما خوشبختانه داداشم چیزی نفهمیده بودتو ماشین نشسته بودیم و با حرفامون عشق بازی میکردیم بهم گفت توی مهمونی چیزی نخورم و ازش دور نشم منم هر چی میگفت قبول میکردم بالا خره وارد اون مهمونی شدیماووووووووووووووووووووووووووووف که چه خبر بود از رقص و مشروب و لب ولب بازی و انواع دخترای ج..... وانواع پسرای حش.....دلم لرزیده بود انگاری ترسیده بودم درسته که بدم نمیومد لب های محمد رضا رو ببوسم اما نمیخواستم......ده شم...ادامه دارد
ادامه ی ۱۱تا۲۲:چند تا صندلی دم میز مشروبا بود کپ کرده بودم و رفتم رو یکی از این صندلی ها نشستمصندلی بقلیمو کشید عقب و پیشم نشست چیه کپ نکن اگر هم بدت اومده بگو بریم بیرون من حرفی ندارم-نه نه اصلا این طور نیست-بریم سط-اره اره البته تو مشروب نمیخوری-نمیدونم تو میخوای چیکار کنی-هر چی تو بگی-اگر میخوای یه ذره بخور زیاد بخوری بعدش سر درد میگیریبعد خیلی کم برای خودم و خودش تو گیلاس ها مشروب ریخیت و با هم خوردیم کم کم داغ شدیم ورفتیم وسط شروع کردیم ساعت یازده و نیم بود و ما گذر زمان رو احساس نکردیم و تو اون حال خرابی که داشتیم بالاخره من به ارزو رسیدم از بوسیدن لب هاش سیر نمیشدم دستشو دور کمر م حرکت میداد و من..........حس زیبایی بود ساعت ۱۲ که شد بهم گفت میرسونمت خونه مامان بزرگت دیگه خیلی دیرهو منو تا دم در اون خونه رسوند تو مهمونی چند تا از پسرای مست بهم تیکه انداختن که حال همشونوجا اورد.....رسیدم ازش تشکر کردم و اون رفت کلید انداختم و رفتم تو مامانی ممثه خرس خوابیده بود خطر از بیخ گوشم گذشت و حااااااااااااااااااااااالم بهتر شده بود روز بعد که میلاد اومد انگار نه انگار از غم وغصه خبری بوده و هست انگار نه انگارمیلادم خوشحال بود چون به خاطر امانت داریش پاداش گرفته بود و برای من یه حساب باز کرد و یکملیون تومن تو اون حساب ریخت و من عاشق تر از پیش شده بودم و به ازدواج فکر میکردمادامه دارد
ادامه ی ۱۱تا۲۲:اما...............................اما انگار اون پارتی شر شده بود برامون یکی از پسرای تو اون پارتی خونشون یه کوچه بالاتر از خونه ی مامانی بود و چون هم زمان با ما راه افتاده بودن مارو دم در دیده بودن و .........چند روز گذشت و ما به خونه برگشتیم تو یکی از قرارام با محمد رضا که البته من رضا صداش میکردم رضا از مهمونیه اون شب حرف زد و حرف رو وسط کشید و من بد جور رنجوندمش و بهش گفتم-خوشم نمیاد در باره ی اون مهمونی حرف بزنی این قدر رو اعصاب من راه نرو حالم بهم میخورهفهمیدی؟-باشه من که حرفی ندارم ولی باید یاد بگیری که احترام نگه داری تا احترامتو نگه دارن یاد بگیر با مندرست حرف بزنیمن که از عشق اون لبریز بودم گفتم-باشه ناراحت نباش چیزی نیستروز ها میرفت و میمد و من هر روز از ترس و البته از عشق رضا لبریز تر میشدم بی خبر از اون که بدونم رضا هم منو قلبا دوست داره و به فکر ازدواجه تو دوره زمونه ی الان این غیر عادی و دروغین به نظرمیرسه و هر پسری که به یه دختر ۱۶ ساله پیشنهاد ازدواج بده مسلما برای ارضای روابط جنسیشه ولی درواقع محمد رضا واقعا عاشق بود و این عشق رو به زبون نمیورد تقدیر این بود که ما بعد از........بیخیالاول تابستون شده بود قرار بود من درس بخونم و با تجدیدی ها امتحان بدم به اسم درس خوندن میرفتمبیرون و پیش رضا بودمرضا بهم گفت که خیلی ضایع میشه اگه تجدیدی بیارم و قبول نشم برای همین شروع کرد بهم درس یاد داد و تا اون جا که میتونست کمکم کرد تو این مدت هم باهم بودیم و هم من فرصتی داشتم که درس هایی رو که بلد نبودم ازش یاد بگیرم تازه شب میلاد میمد خونه و ازم درس میپرسید تا بالاخره همه ی این روز ها گذشت و من رفتم و با تجدیدی ها امتحان دادم و با معدل ۱۵ و نیم قبول شدم میلاد و رضا جفتشون از این معدل گند راضی نبودند ولی میدونستند که درس خوندن دو ماهه هم بهتر از این نمیشه۱۵ روز تا اول مهر بیشتر نمونده بود ۶ ماه بود که با رضا دوست بودم بدون کوچکترین دعوایی بایدمیفهمیدم دوستم داره اما احساس میکردم از سر دل سوزی باهام مونده من تو اوج کشاکش بودم برایشروع سال تحصیلی جدید و رفتن به مدرسه که اخرشم به اجبار میلاد و رضا قرار شد که برم اما ۲۰شهریور که سالگرد فوت بابا بزرگ بود و ما به خونه ی مامانی رفتیم همه چی عوض شد ملاقات با پسری که توی پارتی دیده بودمش و یکی از کثافت ترین ادمای روی زمین بود عامل همه ی بد بختیایمن دزد ناموس های مردم علت زن و ج...... شدن من ما برای مراسم سالروز بابا و بابایی که در واقع یه روزش کرده بودیم خونه ی مامانی بودیم همه چیز ساده و باور نکردنی ........مثل فیلم هاتو شلوغیه جلوی در حیاط (بخش زنونه مراسم)ایستاده بودم و برادرم اون سمت خونه و جلوی سالن و در اصلی که یهو یکی از فامیلا اومد و گفت مهناز جون قربونت برو ضروف کرایه ایه سه تا کوچه پایین تر بگو یه کارت استکان کم به ما دادید ازش بگیر و بیا منم که عجله یاون خانوم رو دیدم دیگه از میلاد اجازه نگرفتم و از در حیاط راه افتادم که وسط راه یه پیکان که یه خطنارنجی هم روش افتاده بود برام بوق زد یکم پول همراهم بود پریدم بالا و گفتم سه تا کوچه پایین تر ... اما رفتن همانا و برگشتن هم هماناادامه دارد
ادامه ی 11تا22 : درست فکر کردید سوار ماشین همون پسره شده بودم خیلی زود فهمیدم که از مسیر خارج شدیم داد وبیداد شروع شدمرتیکه انتر کجا داریم میریم به در لگد میزدمبهم گفتزور نزن خرابه...... هیچ دری بجز در من از تو باز نمیشه اون قدر داد و بیداد کردم و جیغ زدم که ماشین رویگوشه پار ک رد و در عقب رو از بیرون باز کرد داد میزدم رو صندلی دراز شده بودم و به یکی از دراچسبیده بودم در رو باز کرد و نشست تو ماشین وقتی جیغ و دادم رو دید نشست رو پاهام یه بطری دراورد و یه دستمال از جیبش خارج کرد داد میزدم کوچه بن بست بود دست و پا میزدم دستمال رو از اونمایع خیس کرد و گذاشت جلوی دهنم دستامو گرفته بود یک دقیقه ای بال بال زدم و دیگه هیچینفهمیدم وقتی بهوش اومدم که تو یه خونه خیلی شیک به تخت بسته شده بودم و تا به هوش اومدم ۳ تا پسر قد و نیم قد رو دور و برم میدیدم...............بهوش اومده بودم یکیشون پیشم بود..........فقط چشماش ملوم بود یه چیزی مثه نقاب داشتنداد زد پسرا بیاید به هوش اومد دوتای دیگه هم به سمت تخت دویدن با هم حرف میزدن اما خیلی از حرفاشون رو نمیفهمیدم گیج بودم گیج گیج گیج گیج-من کجام شما کی هستید دستو پاهامو چرا بستید بازش کنید نامردای د.....وس بازش کنیدفحش میدادم و ناله میکردم........عوضی ها منو کجا اوردیداون قدر داد و بیداد کردم تا یکیشون به حرف اومدجلوی دهنمو گرفت و گفت-ببین دختره ی ..ده چه با ما راه بیای چه نیای ما کار خودمون رو میکنیم اگه بخوای میتونی در حال ما شریک باشی اگرم نخوای برای ما فرقی نداره ما دستاتو باز نمیکنیم کار تو یکم سخت میشه ممکنه یهذره اذیت شی داشتم کم کم خفه میشدم که دستشو از رو دهنم برداشت-ه ه هه ه هه نفس نفس زنون گفتم نامردا فکر کردید به همین راحتی میتونید دخل نجابت یه دختر روبیارید فکر میکنید اگه موفق بشید داداشم ولتون میکنه اره؟؟؟؟؟؟؟-خفه شو پتیاره ...........ده زر زیادی بزنی میام دهن گشادتو گل میگیرممن داد میزدم و اونا با هم بحث میکردند که کی اول شروعع کنه(بقیش رو هم که نمیشه نوشت خودتون میدونید دیگهطولی نکشید که فهمیدم دنیا اون جور که من میخواستم پیش نرفته و من..............ادامه دارد
ادامه ی 11تا22 :بحثاشون دوباره شروع شد-خب حالا باهش چی کار کنیم-من که میگم یه چند روزی واسه حال و حولمونم که شده نیگرش داریم بعد تو یه بر بیابونی ولش میکنیم دیگه........-بد فکریم نیست-چی ور میزنید بابا همین جوری هم دنباش بگردن ممکنه پیدامون کنن فردا میفرستیمش گورستون-بابا یه ذره بیشتر نیگرش داریم هر دفعه جونمون بالا میاد تا یکی رو دور بزنیم این بار هلو اومده تو گلو-یا خفه شو یا تو رو هم مثه اون به تخت میبندم مرتیکه مثه این که یادت رفته این جا حرف حرف منه(دهنمو بسته بودند من گریه نمیکردم تو شک بودم فکر اینکه از ترس داداشم و حرف مردم باید به کجا پناه ببرم داشت دیوونم میکرد..یعنی چی به سرم میومد یاد داستانی افتادم که تو یه مجله خونده بودمدختری که طی یه اتفاق پردشو از دست میده و باباش میکشتش.......واقعا داشتم دیوانه میشدم.....)خیلی زود یه روز گذشت و دوباره یه دستمال اومد دم دهنم و دوباره بیهوش شدم چشم که باز کردم دیدم تو خونه ی یه پیر زنم-خدا رو شکر به هوش اومدی چت شده بود مادر؟-شما کی هستید؟-مادر جون تو تو طالقانی من تو یکی از باغا بیهوش پیدات کردم الان شیش ساعته که بیهوشی-خیلی زود به خودم اومدم و از جام پریدم فهمیدم چی شده....به پیر زن گفتم الان سرم درد میکنه چنددقیقه ی دیگه همه چیو براتون میگمبعد از کلی فکر به این نتیجه رسیدم که به داهاتیه میگم ننه بابام مردن و کسیو ندارم و مریضم هستم تا منو نگه دارههمینم شد اون بنده خداهم قبول کرد۵ روز اونجا بودم و تمام مدت به میلاد فکر میکردم که دیگه نمیبینمش و البته بیشتر از همه چیز به خودکشی.................روز ششم با شوهره پیرزنه رفتم شهرک و از بانک پول برداشت کردم از همون حسابی که میلاد واسم باز کرده بود غافل از اینکه میلاد به پلیس خبر داده بود و شماره حساب رو هم استعلام کرده بودن که اگهکسی از حساب برداشت کرد بفهمن و من از برخورد اون یارو اینو فهمیدم طولی نکشید که مدیر اومدپیشم و خواست باهام حرف بزنه که در رفتم و از بانک زدم بیرون اونا هم دنبالم اومدن اما چپیدم تو یه بقالی و پشت گونی ها قایم شدم حتی مغازه دارم نفهمید کی اومدم زندگیم مثه فیلم سینماییبود.باور نکردنی و سخت ابا که از اسیا افتاد یواشکی بیرون اومدم و در رفتم یه مدت زیادی داشتم یهمسافت طولانی رو طی میکردم تا به یه کلبه قدیمی رسیدم و درشو زدم خالی بستم که قریب و تنهام ویه شب جا میخوام(طولای حرف نمیزنم که زود تموم شه)رفتم تو سیم جیم میشدم و هی بهشون چرتو پرت میگفتم شب شد و جامو تو یکی از اتاقا انداختن گفتم دستشویی کجاس و راهو نشونم دادن تو دست شویی چشم خورد به تیغ اصلاح اقاهه که یه تصمیم برق اسا گرفتمخون مثه چی از دستم جاری شد درو باز کردم و گفتم به داداشم بگید هیچی تقصیر من نبوده بگید دوسش دارم و از حال رفتم تو حال و هوای بیهوشی فکر میکردم که کارم تمومه فکر میکردم مردم ومنتظر عزراییل بودم اما انگار قضیه جور دیگه ای رقم خورده بود و من واسه ی چندمین بار از مرگ صددرصد و به طور معجزه ای نجات پیدا کردم.زندگیم مثل فیلم سینمایی بود پر از صحنه هایی که مدام تکرارمیشن چشامو باز کردم کسی بجز یه پرستار که داشت یه سرمو انگولک میکرد پیشم نبود.این بارنپرسیدم من کجام چون پرستاره تا منو دید شروع کرد به حرف زدن و نصیحت کردن و اخر حرفاش گفت که خدا خواسته زنده بمونم ازش پرسیدم خانم و اقایی که منو اوردن اینجا هنوزم هستن گفت نه وقتیپلیسا و داداشت اومن بردنشون باز جویی داداشتم وقتی حال تو رو دید فشارش رفت بالا و از پادراومد.اتاق بقلیه......ادامه دارد
ادامه ی 11تا22:دنیا رو سرم خراب شد از جا پریدم-چیه بگیر بخواب باید استراحت کنی خانمی-باید برمشونه هامو چسبید و گفت نمیتونی جایی بری پلیس باید بیاد باهات کار دارن پلیسا اومدن تو تا دیدمشون زدم زیر گریه و جیغ و داد اون قدر که از صدایه گریم دل میلاد لرزید و سرمو از دستش کند واومد تو اتاق اشک الود منو نگاه میکرد وقتی دیدمش حالم چنیدین برابر بد تر شد وجیغ میزدم که بخداتقصیر من نبوده و از این حرفاااااااااااااااااسرتون رو درد نیارم بعد از ۴ ساعت اه و ناله فقط گفتم که دزدیدهبودنم و ازم پول میخواستن که در رفتم و چرندیات این جوری من یکی از اونا رو میشناختم اما اگرمیخواستم راستشو بگم لو میرفتم که پارتی بودمپلیسا بهم شک کردن بهم گفتن اگه واقعا این جورییه که تو میگی چرا خود کشی کردیداشتم فکر میکردم که چه جوابی بهشون بدم که یهو دل زدم به دریا بهشون گفتم میدونم که این قضیهممکنه باعث مرگم بشه اما میگموجریانو واسشون تعریف کردم اما گفتم هیچ کدوم از اونا رو نمیشناختممیلاد به پهنای صورتش اشک میریخت حس کردم قلب و غیرتش با هم شکسته و من مات و مبهوت بودم .....پلیس بهم گفت نشونه ای داری که ثابت کنی به زور بهت تجاوز شده؟؟؟؟؟؟غم گینانه بهشون نگاه کردم و گفتم نههمون موقع پرستار لبخندی زد و گفت ولی من دارم و جلو اومد و استین لباسم رو بالازد مچ دستم کبود بود به خاطر طناب هایی که بهش بسته بودناز جا پریدم و گفتم دور مچ پام هم این نشونه ها رو دارمهمه چی به سرعت گذشت فرستاده شدن من به ........تشکیل پرونده و سعی پلیس برای پیدا کردناون نامردااااااا بیگناهی من که ثابت شد اول ابان بود یه ماه بود که به مدرسه نرفته بودم خونه بودیمسوکوت خونه رو پر کرده بود............میلاد؟؟؟؟؟؟-چیه؟؟؟-میخوای یه بلایی سرم بیاری که اروم شی چرا منو نمیزنی چرا فحشم نمیدی چرانمیذاری طعم شیرینمشتتو بچشم و اون قدر بخورم که سیر شم و برم چرا؟؟؟؟؟؟-چون میدونم تو کاره ای نبودی چون میدونم تقصیر تو نبوده حالام چیزی نشده که یه اتفاقی افتاده کهنباید میافتاده خودم مراقبتم از این به بعدش سخت تر و مهم تره اهرتو حفظ میکنیم نمیذاریم کسیبفهمه زمان ازدواجتم پروندتو نشون میدیم همه چیز حله(حرفاشو میزد اما از چشماش اشک میومد وصداش میلرزید)از رو صندلی اومدم پایین و نشستم جلوی پاش به حالت التماس افتادم رو پاهاش و بهش گفتم-تو رو خدا خلاصم کن نذار رنج بکشم و اون فقط اشک میریخت..........-تقصیر تو نبوده-دوباره پاهاشو بوسیدم تو رو خدا میلاد من زن شدم زن میفهمی زننننننننننننننننننن-بغضش عمیق تر شد تقصیر تو نبوده-میلاد راحتم کن عوضی راحتم کنصداشو برد بالا و از جاش بلند شد داد نمیزد هوار میکشید...................ددددددددددددددد لعنتی تقصیر تو نبوده تقصیر تو نبوده که تقصیر تو نبوده و برق یه سیلی حالمو جا اورداز جام بلند شدم با اینکه اشک از چشام سرازیر بود گفتم-اخیش اخیش خیالم راحت شد خودتی هنوز همون میلاد قبلی هستی بزن دومی رو بزن بزن میلادجون مهناز بزناومد جلوم وایساد و دستشو گرفت بالا-بزنم؟؟؟؟؟؟پرسیدم بزنم؟؟؟؟؟؟؟-اره بزن داداش دهنمو گل بگیر اگه جیغ زدم اگه داد زدم بزن-برو تو اتاقت-قرار شد بزنی بزن دیگه-برو تو اتاقت-تا نزنی نمیرم تا یه دل سیر نزنی نمیرمنمیری نه؟؟؟؟؟؟ننننننهههههههههههههههه؟؟؟حالیت میکنم رو حرف من حرف زدن یعنی چی......و چنگ انداخت تو موهای بلندم و کشون کشون تا توی اتاق منو برد و پرتم کرد رو تخت جون بلند شدن نداشتم جلوی تخت نشست و محل سیلی که بهم زده بود رو بار ها بوسید اشکامون قر و قاطی شدهبود...........و مدام این جملرو تکرار میکردتو بیگناهی تقصیر تو نبوده تقصیر تو نبوددددددددددددددددهههههههههههههاون روز بهم گفت که ظاهرمو دخترونه نگه میدارم و میرم مدرسه بهم گفت تو فامیل اتفاقی نیفتاده خالی بستیم که تو حالت خوب نبوده و از این حرفااااااااااااا ارومم کرد هرچند فکرم خیلی درگیر بود اما حرفاشاب روی اتیش بووووووووووووووود اب روی اتیش از فردای اون روز میلاد شرایط مدرسه رفتن رو برام جور کردو من به مدرسه میرفتم سعی کردم با درس خوندن خودمو درگیر کنم ۱۳ ابان بود که محمد رضا رو که کلافراموش کردم اتفاقی دیدم از دیدنش خوشحال بودم ولی اون ازم دل گیر بود و من علت غیبتم رو براشگفتم و هر چی اتفاق افتاده بود براش تعریف کردم اونم گریه کرد ولی گفت اشکال نداره ۱۸ سالت کهبشه میام خواستگاریت من باید بپسندم و قبول کنم که میکنم و منم فقط لبخند میزدم اونم میگفت که فقط به فکر درسم باشم و از این حرفاااااااااااامن با رضا درد و دل کردم و میلاد هم حرفاشو با دوست صمیمیش ارمین زده بود و حرف زدن و درد و دلکردن میلاد با ارمین و ماجرای من راهی بود که ارمین عشق پنهانش رو با ترس و لرز اشکار کنه و به خواستگاری من بیاد................بالاخره ۱۱تا۲۲ تموم شد
فصل بیست و سوم رمان مهناز زنی 16 سالههمون طور که گفتم من از یه طرف درگیر مدرسه بودم و از یک طرف عاشق رضا........ رضا هم بالاخره عشق پنهانش رو اشکار کرده بود و علاقشو به من گفته بود اما چون من به هیچ پسری اعتماد نداشتم فکر میکردم بلوف میزنه که حالا که من زن شدم با هاش برم و بعدم ولم کنه به امون خدا اما...اما نمیدونستم که واقعا دوستم دارهچند روز بعد تو خونه داشتم درس میخوندم که میلاد با چهره ی برفروخته و پیشونی پر از عرق و چشمای قرمز کلید انداخت تو در و اومد تو و بعد شپلق درو بست..........-با ترس و لرز و تعجب گفتم سلام داداشی زود اومدی-اروم گفت سلام-حالت بده؟؟؟؟میخوای بریم دکتر؟؟؟؟-بارونیشو داد بهم و گفت اینو بزن به چوب لباسی خانم خوشگله منم چیزیم نیست خوب میشم-باشه اما انگار دعوا کردی یا مریض شدی-من نمیدونم تو کی میفهمی که من عادت دارم یه بار حرف بزن هان؟؟؟؟-باشه ببخشید-خب ناراحت نشو الان عصبیانیم شاید بعدا بهت بگم-هر جور شما بگی من حرفی ندارماون شب گذشت و من مدام با خودم در این فکر بودم که چی میلاد رو این همه بهم ریخته میترسیدم یکی از کارایی که کردم لو رفته باشه واقعا نمیدونستم چی شدهتا این که فردا صبح زود بلند شدم و میلادو صدا کردم-داداشی پاشو باید بری سرکارررررررررر-من امروز نمیرم سر کار تو اماده شو برو مدرسه-اخه چرا دیروز اخراجت کرده نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟-نه خیر حالم خوب نیست برو تا داغونت نکرد-باشه بابا اه-واماده شدم و رفتم تو مدرسه هم فکرم درگیر این بود که چرا میلاد نرفته سر کار واحتمال میدادم که اخراج شده باشه و به من نگفته باشه که دلم شور نون شبمون رو نزنه اما این طور نبود.........زنگ مدرسه خورد ساعت یک و نیم بود از در مدرسه اومدم بیرون که دیدم اون دست خیابون میلاد برام دست تکون میده سراسیمه به طرفش رفتم بعد از سلام و احوال پرسی گفت که ناهار به یه رستوران میریم میخواست باهام حرف بزنه یه تاکسی دربست گرفتیم و راه افتادیم تو ماشین خیلی تو فکر بود انگار داشت حرفاشو جمع و جور میکرد منم هر چی پرسیدم چی شده گفت دندون رو جیگر بذاری میفهمی.......ادامه دارد