انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

مهناز زنی 16 ساله



 
ادامه ی فصل 23:
به رستوران رسیدیم و غذا سفارش دادیم با من من شروع به حرف زدن کرد.............
-ببین مهناز من برادر تو ام قبول داری که بد تو رو نمیخوام؟؟؟؟؟
-خب اره
-پس میدونی که اگه حرفی میزنم یا کاری میکنم به خاطر خودته اگه کتکت میزنم اگه تشویقت میکنم اگه
مجبورت میکنم به خاطر خودته میدونی دیگه؟؟؟؟؟
-اره قصه نساز برو سر اصل مطلب
-باشه پس قول بده بین حرفم نپری
-باشه بگو جون به لبم کردی
-ببین مهناز اتفاقی که برای تو افتاده اتفاقی نیست که برای هر کسی بیفته و در ضمن و جامعه ی ما
پذیرفته نیست تو درسته که صورت زیبایی داری اما پس فردا که بزرگ شی و وقت ازدواجت برسه تا پسره
بفهمه باکره نیستی ولت میکنه میره کاری هم نداره که چجوری بهت تجاوز شده.بنابراین ممکنه تو امر
ازدواج دچار مشکل بشی اما شانس به تو رو کرده و یکی که خیلی وقته تو رو میشناسه و در ضمن من
میدونم که تو رو از ته ته دلش دوست داره میخواد با تو ازدواج کنه......من بهش اعتماد دارم پسر خوب و
نجیبیه گذشته از اون خوشگل و خوش تیپه تو هم یه دختر ۱۶ ساله نیستی که چیزی از زندگی نفهمی
به نسبت سنت خیلی هم بزرگی اونم یه پسر بچه اسکل و نفهم نیست به نظر من...........
-بسه بسه چیزی نگو میلاد من نمیتونم یه زندگیرو بچرخونم میخوام درس بخونم ازدواج که کنم نمیتونم
روزا برم مدرسه گذشته از اون نمیخام به این زودی بشم خانوم خونه و بچه شیر بدم امادگیشو
ندارم .......درسته من زن شدم حرفای تو هم همش درسته اما میدونم که شانسای بهتری هم دارم.نه
نمیخوام به این زودی تن به ازدواج بدم..............
-نه شانس این جور زنا خیلی هم کمه گذشته از اون بهت اجازه نمیدم تا وقتی طرفتو ندیدی را جع بش
حرف بزنی چند لحضه صبر کن
از رستوران رفت بیرون وقتی برگشت با ارمین اومده بود وقتی ارمینو دیدم به سرعت کیفم رو روی دوشم
انداختم که برم اما میلاد نذاشت ارمین پسر نجیبی بود سرشو انداخته بود پایین و تو چشام نیگا نمیکرد
و میلاد مدام ازش سوال میپرسید و اونم جواب میداد منم خودمو زده بودم به کریت از حرفاش چیزی
نمیگم چون اصلا گوش نمیدادم و مدام حرفای خودمو تکرار میکردم اون روز گذشت شب تو خونه مدام
میلاد حرفای تکراریشو میزد و من مدام حرف خودمو میزدم سه روز تموم با هم بحث داشتیم سه روز سر
کارنمیرفت و از اون ارمین برام میگفت من مشکلم این بود که کس دیگه ای رو دوست داشتم و از ارمین
بدم میومد نه چیز دیگه اما چطور باید اینو به میلاد میگفتم چطور.............؟
پایان فصل 23
     
  

 
فصل 24:

همه جور بهانه ای اوردم

هر جور که فکرشو بکنید

هر طور که خواستم و نخواستم

هر جور که میشد و نمیشد

فایده نداشت کم کم داشت باورم میشدم که اضافم که زندگی به این ارومی دیگه برام پیش نمیاد که درد

که کوفت که زهر مار ای میلاددددددددددددددد چی بهت میگفتم...........چی؟؟؟؟؟

بعد از کلی فکر با خودم گفتم بهش تیکه های بد جور میندازم بهش تیکه میندازم اره اره این خوبه

بهش گفتم بگو میخوای از شرم راحت شی دیگه بگو نمیخوای خرجمو بدی بگو میخوای بری به زندگیت

برسی درس بخونی اون وقت بدونه این که نه بیارم میرم زن اون میشم فقط میخوام اینارو از زبون خودت بشنوم

گریه کرد اشک تو چشاش جمع شده بود به دیوار مشت میزد و فحش میداد به خودش به من به زندگی

سرتونو درد نمیارم این راه هم به درد نخورد دیگه چاره ای نداشتم جز اینکه پای رضا رو بیارم وسط

-میلاد میخوام باهت حرف بزنم

-بزن

-میدونم حرفام ممکنه ببین برام مهم نیست چه بلایی سرم میاری اصلا مهم نیست اما میخ وام قبل از

این که بد بخت بشم حرفمو بزنم که ته دلم نمونه من خیلی وقته با پسری دوستم که دوسش دارم و

نمیتونم مهر کس دیگه ای رو بجز اون به دلم راه بدم و اونم در مقابل همین شرایط و همین حس رو دارم

ببین میلاد میدونم همه چیو میدونم ولی................

-هیچی نگو میخوای بگی ولی چی هان ولی چی چیزی نگو نمیزنمتنمیکشمت فحشت نمیدم اما می

خوام باهاش حرف بزنم میخوام ببینم چند مرده حلاجه

زیر اسرار های میلاد تاب نیاوردم و بهش گفتم که چه ساعتی بره چه پارکی اون موقع نفهمیدم که چی

بینشون گذشته اما بعدش یه نامه به دستم رسید که مضمونش این بود..........

(((سلام مهناز عزیزم.........

نمیخوام خیلی حرف بزنم با این که خیلی حرف دارم و باید خیلی چیزا رو بهت بگم که نگفتم نمیدونم

دوستمن داری یا نه ولی اینو بدون که من دوست داشتم ولی این عشقو به خاط تو میذارم کنار چون

میدانم دلبر دلداده دیگه ای هستی رفتنمو نذار به حساب بی وفایی به ذار به حساب احساسی که

بوده و فقط زمانی که به سن من برسی میفهمی اگه اون موقع مرد زندگیتو درک کنی

دوست داشتم............قربانت رضا)))))

همین به همین راحتی رفت و منو تنها گذاشت و من دیگه هیچ بهونه ای نداشتم که بیارم

برادرم نامه رو به طرفم پرت کرد و دیگه حرفی نزد و یه روزی به حال خوم تنهام گذاشت

تمام مدت با خودم فکر کردم اون قدر که دیگه هیچ نایی برام نمونده بود خسته ی خسته.......

بعد از یه روز از اتاقم اومدم بیرون

میلاد رو مبل لم داده بود و تند تند پاشو به زمین میزد

نگاهش کردم نگاهم کرد اما حرفی نزد

میلاد یه چیزیز بگم

-با چشماش گفت بگو

-جواب من مثبته امید وارم همونی بشه که تو میگی........

و دوباره همه چیز مثله برق گذشت

چند تا کپی از شناسنامه ی مجردیم واسه مدرسه و عقد من با ارمین ۲۵ سکه مهرم بود همه شاد بودن

الا عروس مامان بزرگم عموم داداشم و ارمین میلاد یه چیزایی برام خرید و من خونه ی داداشم رو بعد از

کلی اشکی که تو بغل هم ریختیم ترک گفتم و وارد خونه ی ارزو هام شدم بعد از عقد پیشونی و

دستمو بار ها بوسید اما هر چی فکر کردم انگار بوسه هاش گرم نبود و فقط باید لبخند سردمو تحمل میکرد

بوسه ی سر و لبخند سر د تر

پایان فصل 24
     
  

 
فصل بیست و پنجم

شروع شد

از طرف اون مهر

از طرف من بی احساسی

واقعا دوسم داشت میدونستم

مدرسه میرفتم و میومدم با این که وقتی از سر کار میومد خسته بود اما تو کارای خونه و درسام بهم

کمک میکرد...................

اولاش خوب غذا درست نمیکردم اما کم کم از رو کتاب یاد گرفتم

هر یه قاشقی که میخورد،هر یه لبخندی که بهش میزدم دستی تو موهام میکشید و منو غرق بوسه

میکرد و من فقط ساکت بودم

اولا میلاد زیاد بهمون سر میزد اما کم کم این رابطه کم رنگ تر شد

مدام ازم میپرسید که دوسش دارم یا نه

و من هیچ وقت بله را به زبون نیاوردم و همیشه میگفتم خودت از کارام بفهم عزیزم

پنج شنبه جمه ها که میشد به زور منو میبرد بیرون

سینما

پارک

رستوران و .....................

چه دوران بدی بود جلوی چشام از عشق پرپرمیزد و من هیچ حسی بجز تنفر بهش نداشتم

لب هامو میبوسید ازش بوسه میگرفتم اما این بوسه و لذت این رابطه های جنسی فقط واسه اون بود با

این که من خیلی خیلی غرق لذت میشدم اما این کارو با بی میلی انجام میدادم

هر چی دنبال یه بهونه میگشتم که ازش شکایت کنم نمیشد مهربون بود مثه برگ گل

عصبی نمیشد

داد نمیزد و عاشقونه دوسم داشت هر اون چه که یه زن از زندگیش میخواست

اما مشکل اصلی این بود که من خودشو نمیخواستم و حتی بعد از شش ماه هم نتونستم مهرشو تو دلم جا بدم..

خیلی جاها اذیتش کردم

خیلی جاها اعصابشو بهم ریختم تا لا اقل داد بزنه فحشم بده روم دست بلند کنه که برم به میلاد اعتراض

کنم اما اون همیشه طرف ساکت دعوا بود همیشه حتی اگر من تقصیر کار بودم اون معذرت میخواست

هنوزم وقتی فکر میکنم بعد از سه سال زندگی مشترک چه بلایی سرش اوردم تنم اتیش میگیره گر

میگیرم خیلی بهش بد کردم خیلی

ادامه دارد
     
  

 
ادامه ی فصل 25:

درسته که واسش غذا درست میکردم و بهش میرسیدم اما واقعا غذایی که توش هیچ حسی نباشه که

بخوای به شوهرت هدیه بدی خوردن داره؟؟؟؟و جالب اینکه اون همیشه سپاسگذار بود و مدام بهم

میگفت که این قدر خودمو خسته نکنم و به درسم برسم.............

نزدیکای سال تحویل بود و با کمکای اون و هوش سرشار خودم معدل ترم اولم ۱۸ و چهل صدم شده بود

یکی از بالاترین نمره های کلاس ولی چند روزی به خاطر برداشتن ابرو از مدرسه اخراج شدم که میلاد

ردیفش کرد ..................

بالاخره اولین عید یا اولین بهار زندگیه مشترکمون شروع شد هر چی به میلاد گفتم تنها نمون و پیش ما

بیا قبول نکرد

دعای تحویل سال نو رو که خوندن از چشام اشک میومد و هر کدوم از اشکای داغم یکی از بدبختیام رو

بیان میکرد.......من به فکر همه ی بدبختیام بودم و مهم ترین و بد ترین دردم نبودن عشق تو زندگیم بود

اشکامو پاک کرد و صورت و لبهامو بار ها بوسید و عیدو بهم تبریک گفت اما من هنوز ساکت بودم

شروع کرد به حرف زدن

این اولین عید زندگیه مشترکمونه امیدوارم صدمیش رو هم ببینیم

میدونم تو دوسال گذشته خیلی رنج کشیدی از دست این از دست اون و از دست روزگار

حتی هنوز اینم میدونم که به خاطر اون گناه اولم هنوز که هنوزه ازم کینه داری وو منو نبخشیدی من

همه ی اینا رو میدونم

میدونم دلت میخواسته با یه پسر پول دار خانواده دار ازدواج کنی و اینم میدونم که داری از تنهایی رنج میبری

من میدونم و میفهمم دلت میخواسته درستو تموم کنی و با یکی بهتر از من ازدواج کنی

من همه ی اینارو میدونم

خیلی بیشتر از اینا رو هم میدونم

اما اما میخوام عاشق بمونم من تو رو خیلی دوست دارم خیلی

تو چشماش نگاه کردم و در حالی که چشام پر از اشک بود بهش گفتم

-ای اقای دانا اقایی که همه چیزو میدونی اینم میدونی که بر خلاف تو من هیچ علاقه ای به تو ندارم اره اینم میدونی؟؟؟؟؟

-اشک تو چشاش جمع شد و با صدای لرزون گفت

-اره اینم میدونم اینم میدونم

-پس یه بهونه بیا ر و طلاقم بده من دوست ندارم ارمین اصلا دوست ندارم...........اصلا


پایان فصل 25
     
  

 
فصل 26:

دلشو بد جوری شکوندم.........
ولی با همه ی ناراحتی هاش بهم نگاه کرد و گفت
تو عاشق نباش من که هستم.پس به جای این که ازت جدا بشم عاشقت میکنم مطمئن باش
بعد اشکاشو پاک کرد و یه انگشتر که برام عیدی اورده بود جلوم گذاشت و گفت میدونم کم ارزشه اما
امیدوارم از دستت درش نیاری...دلم براش سوخت...انگشترو دستم کرد م و بهش یه لبخند تحویل دادم
میخواستم ببوسمش اما فکر کردم ممکنه بوسمو پس بزنه
بهش گفتم بلند شو
-چرا
-چرا نداره
بلند شد
منم ایستادم و دستمو دور کمرش حلقه کردم و گونه هاشو غرق بوسه و او لبریز از شادی بود
ولی ......................منم هنوزم دوستش نداشتم........
دوستش نداشتم
دوستش نداشتم
من تو عالم نوجوانی عشق رو جای دیگه ای پیدا کرده بودم و رفتن ناگهانی و اون نامه مسخره که میدونم
از روی اجبار نوشته شده بود ذهن و دلمو مشغول کرده بود شبا وقتی سرم رو روی بازوی ارمین
میذاشتم به این فکر میکردم که چرا محمد رضا این کارو کرد
خیلی بده بقل یکی دیگه خوابیده باشی و دلت جای دیگه باشه
اون شب ارمین چشماشو بسته بود ولی من میدونستم که بیداره
صداش کردم
-ارمین بیداری؟
جواب نداد و من دوباره ادامه دادم
-میدونم بیداری و صدامو میشنوی به خاطر برخوردم ازت معذرت میخوام.....میدونم دلت از دستم
شکسته ولی من ذهنم درگیره میدونم که درکم میکنی..میدونم...............میدونم زندگی سختی
داشتی...........ولی تو مردی هر چی که باشه تحملت از من بیشتره من چی بگم که هنوز ......بیخیال
شبت به خیر خوابای خوب ببینی و چشمامو بستم
زمان به سرعت میگذشت امتحانات خرداد رو با خرخونی و با نمره های عالی سپری کردم......
اولای تابستون اون سال بود که ارمین از کارش اخراج شد و شرایط زندگیمون واقعا بهم ریخت و مجبور
بودیم علاوه بر این که پس اندازه مونو خرج کنیم پول هم قرض بگیریم اما یک ماه نشده ارمین خودشو
جمع و جور کرد و رفت تو بازار ور دست یه دارو فروش کار کرد.پسر با جنمی بود
وسطای مرداد با هم رفتیم شمال میلاد باهامون نیومد اما واقعا خوش گذشت
من نمیدونم خدا تو وجود ارمین چی گذاشته بود که اگه عصبی میشد سر من خالی نمیکرد و داد نمیزد
تو سفر یکی دو بار باهم دعوا کردیم هر دفعه اون ساکت بود و من چرت و پرت میگفتم
یادمه یه بار به حجاب من پیله کرد و منم از کوره در رفتم و دعوامون بالا گرفت و از خونه زد بیرون اما
شبش بایه گل برگشت و ارومم کرد
۰
۰
۰
ادامه دارد
     
  

 
ادامه ي فصل26:
۰
۰
۰ دوسش نداشتم و ...........
بالا خره به فکرم رسید که خوبه زجرش بدم
یا یه کاری بکنم که بد جلوش بدمو میلاد طلاقمو بگیره
.
.
.
.
.
.فکر خوبی بود البته به نظر خودم
یه روز میلاد اومد خونمون قبل از سالگرد فوت بابا
ارمین ازش استقبال گرمی کرد و منم رفتم تا براشون چایی بیارم.............
ارمین رفت دستشویی و من سینی چای رو به میلاد تعارف کردم
چایی رو برداشت و با لحن محبت امیزی ازم تشکر کرد وحشت زده سینی رو روی میز گذاشتم و کنارش
نشستم پرسید چیه چیزی شده
مضطرب گفتم
خیلی نامردی رفتی و از من سراغی نمیگیری نمیگی این مرتیکه لنده هور چه بلایی سر ابجیت میاره
کی ارمین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چه غلطی کرده مگه
-هیس اروم بفهمه باز کتکم میزنه
-چی؟؟؟؟؟؟؟ارمین؟؟؟؟؟؟؟؟؟دروغ میگی اون ازارش به مورچم نمیرسه میکشمش اگه این کارو کرده باشه
-اره اون راست میگه من دروغ میگم
درست حرف بزن
دیشب باهم دعوا کردیم
سر چی
سر مسائل بیخودی تو تو خونه کم کار میکنی و همش درس میخونی و از این حرفاااااااااااا
خب بعدش
منم شروع کردم دااد بیداد کمربندشو کشید و عین وحشیا افتاد بجونم
-امکان داررررررررررررررررررررررررررره ارمین همچین ادمی نبود
ارمین از دستشویی اومد لبخند زده بود اما با دیدن چهره ی میلاد ورق برگشت ارمین پرسید چیزی شده
میلاد رو به من گفت اگه تو راست گفته باشی کشتم این مرتیکه رو اما اگه خالی بسته باشی خودم یه
جوری میزنمت که دیگه بلند نشی
ارمین مضطرب گفت یکی به ما هم بگه این جا چه خبره
میلاد بهش نگاه کرد و گفت تو دیشب رو خواهر من دست بلند کردی
ارمین منو نگاه کرد و یه لبخند تمسخر امیز زد و بعد یه نگاه به میلاد کرد اما حرفی نزد
میلاد دوباره تکرار کرد
با تو بودم...................جواب منو بده تو دیروز خواهر منو با کمربند زدی عوضی
-نمیدونم از خودش بپرس اگه خودش میگه زدم یعنی زدم دیگه
میلاد جلو رفت و یخشو چسبید
ببین دوستیمون سر جاش ولی الان باید حرف بزنی بگو چی کار کردی
-ارمین نگاهی بهش کرد و با ارامش گفت مگه نمیگه با کمربند زدمش برو تنشو نگاه کن اگه یه ذره کبود
بود یا یکم قرمز شده بود بیا هر بلایی که میخوای سر من بیار رفیق ساده ی من خواهر جونتون داره دروغ
میگه من تا حالا صدامو روش بلند نکردم چرا نمیری از خودش بپرسی که با من چی کار میکنه که
چجوری دلمو میشکونه
میلاد دستشو از رو یقه ارمین برداشت و به طرف من اومد
اگه دروغ گفته باشی من میدونم با تو تو خواهرمی اونم برادرم پس امید وارم که دروغ نگفته باشی
بیا جلو با توام بیا جلو بلیزتو بزن بالا د بزن بالا اون لامسبو
و چون من هی دنده عقب میرفتم اومد جلو و لباسمو زد بالا و دید که خبری از کبودی نیست
خشمگین نگاهم کرد و دستشو اورد بالا و با کشیده ی برق اسایی نوازشم داد
دختره پتیاره به من دروغ میگی
دوباره دستشو اورد بالا که بزنه تو گوشم که یهو ارمین از اون طرف اومد جلو و سر منو در اغوش گرفت و
داد زد مرتیکه یه بار دیگه رو زن من دست بلند کنی من میدونم و تو
چی کار باید میکردم
میلاد رفت و ارمین تا چند شب با من قهر بود اما خیلی زود دوباره اومد منت کشی من هم تصمیم گرفتم
که حد اقل مدتی باهاش خوب باشم وگر نه میلاد پدرمو در میاورد


پایان فصل 26
     
  

 
فصل 27:

چند شب از اون ماجرا گذشت ک کم داشتیم نزدیک مهر میشدیم سال بابا رو رد کرده بودیم یه شب ارمین بهم گفت

-مهنازززز؟؟؟؟؟؟؟؟

-چیه عزیزم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-چرا یهو با من اینقدر مهربون شدی تو که منو دوست نداشتی؟؟؟؟؟داری نقشه میریزی از شرم خلاص شی اره؟؟؟؟؟

یکم مکث کردم درست فکر کرده بود بعد از کمی فکر کردن گفتم

-نه عزیزم منو به خاطر اعمالم شرمنده نکن من کم کم به تو علاقه مند شدم بعد از اون دروغی که گفتم و طرفداری تو فهمیدم خیلی بی لیاقتم و قدر عشقتو بیشتر دونستم

-میگی باور کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-اره معلومه شک نکن سعی میکنم برات بهترین همسر دنیا باشم

-مهنازززززززززززز؟؟؟؟؟؟؟//

-جانم

-دوست دارم

-منم همین طور

وای دلم براش سوخت چچه قدر ساده و ابله بود و چه زود گول میخورد بیچارهههههههههههه باید باور میکردم دوستم داره؟؟؟؟؟میترسیدم تا یکم بهش رو بدم همه چی رو از یاد ببره بهتر اون جوری بهانه ای برای طلاق دستم بود...............

اول مهر من میرفتم سوم دبیرستان و میتونستم دیپلمم رو بگیرم...........

با خودم کلنجار میرفتم که چه جوری باید از شرش خلاص شم و نمیدونستم

اول مهر راهی مدرسه شدم و چون میترسیدم زنیتم لو بره و سفره ی دلم پیش کسی باز بشه که نباید بشه اجبارا از همه دوری میکردم تمام وقتمو رو درسخوندن گذاشته بودم و خداییش ارمین از جون و دل کمکم میکرد اگه اون نبود من هرگز شاگرد دوم کلاس و عزیز دردونه ی معلمام نبودم......به هر حال درس میخوندم تا از مشکلات دور باشم به ارمین گفتم من دیپلمم رو گرفتم میذاری برم سر کار؟؟؟؟؟

-لیسانستو بگیر بعد

-تو خودت دیپلم داری منو نصیحت میکنی

-تو که دیپلم بگیری با هم میریم کنکور میدیم بدم واسه چی میخوای کار کنی من که از پس خرج و مخارج بر میام

-سطحی فکر نکن کار کردن به من ارامش میده

-بحث نکن فدات شم چو فردا شود فکر فردا کنیم

ادامه دارد
     
  

 
ادامه ی فصل 27:

الان که فکر میکنم میبینم زمان چه قدر زود میگذره اما زندگی من و ارمین برای من هم تلخ بود و هم ثانیه هاش به مثال قرن بودن چچاره چی بود بیخودی هم خودمو هم اون بدبختو گول میزدم

بوسه ها ی عاشقونه و اغوش بازم و کلمات محبت امیز ارمین رو کجاب کرده بود که دوستش دارم بالا خره تو مدرسه طی یه اتفتق روابطم با پریناز رو از سر گرفتم و براش از سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کردم

داشت شاخ درمیاورد انگار هم چین چیزی تو مغزش نمیگنجید و براش قابل فهم نبود بهش گفتم ارمینو دوست ندارم و میخوام از دستش خلاص شم

گفت عصبیش کن کتکت بزنه طلاق بگیر بهش گفتم بنده خدا اون تو عمرش داد هم نزده حالا کتکم بزنه؟؟؟؟و وقتی ماجرا ها رو براش تعریف کردم پوز خندی زد و گفت خب میخوای یه بارکی بهش خیانت کن و بکشتت راحت دیگه........به فکر فرو رفتم

-پ-اوی دیوونه شوخی کردم ناراحت شدی؟

-نه بابا فهمیدم که شوخیه من عرضه این کارارو ندارم بعدم زندگی و جونمو دوست دارم اونو دوست ندارم

-بی خیال این حرفا فردا میای خونمون؟

-خونتون؟؟؟؟نه فکر نکنم ارمین اجازه بده

-اون که سر کاره از کجا میخواد بفهمه مگه نمیگی ۸ میاد خونه

-چرا ولی......

-دیگه ولی و اما نداره فردا مامانم نیست میگیم میخندیم خودمون دوتا

-پرپر؟؟؟؟؟؟/

-چیه

-رازم برای همیشه پیشت میمونه

-اره راز هاااااااااااااااااااااااااااااااااات برای همیشه پیشم میمونه فردا بعد از مدرسه میبینمت فعلا

-بای

شب که ارمین اومد تو فکر جمله های پرپر بودم کلمه خیانت تو ذهنم موج میزد اما میدونستم که جرات این کارارو ندارم میدونستم

پایان فصل 27
     
  

 
فصل 28 :

روز ها و ماه ها به سرعت گذشتند و من به امتحانات ترم اول نزدیک میشدم و هنوز صدای دلنشین پریناز وقتی که بهم قول داد رضا رو پیدا کنه تو گوشم می پیچید و گوشم رو نوازش میداد به امید پیدا کردن رضا و پرسیدن دلیل برای رفتنش زنده بودم و روز ها رو بد یا خوب با ارمین سپری میکردم.....تا این که بالا خره زمان برگزاری امتحانات ترم اول در اول دی ماه فرارسید......

ارمین چند روزیز مرخصی گرفت تا بمونه و در درس ها به من کمک کنه هرچند که خودم بچه ی باهوشی بودم و نخونده هم نمره های عالی میاوردم اما برای در رفتن از زیر شام پختن و انجام کار های خونه ترجیح میدادم بشینم پای کتاب و درس بخونم و ارمین هم بهم افتخار میکرد که همچین زن زرگ و باهوشی داره...

کم کم داشتم به گرفتن دیپلم نزدیک میشدم نمیدونم چرا خدا تقدیرمو این جوری رقم زده بود

تو ایام امتحانات خیلی ضعیف شده بودم زیر چشمام سیاه شده بود و رنگ و رویی هم نداشتم و هم ارمین و هم معلم هام از دیدن چهرم احساس نگرانی میکردند و به من میگفتند این قدر به خودت فشار نیار اما نیمدونستند که ناراحتی در من خیلی وقته که ریشه کرده و تازه داره وجود خودش رو بروز میده

باورم نمیشد شاگرد اول کلاس شدم معدلم ۱۹/۱۹ شده بود و ارمین هم به مناسبت موفقیتم منو میلاد رو با هم شام برد بیرون و به قول خودش بهمون شیرینی داد.....

میلاد که بعد از اون ماجرا با من خیلی سر و سنگین شده بود وقتی دید که من ارمین رو این همه تحویل میگیرم مههربونی هاش از سر گرفته شد

ازش در باره ی درس و دانشگاه و این جور چیزا میپرسیدم و اون میگفت شکر خدا همه چیز خوبه

اواخر بهمن ماه بود که دوباره به خونه ی پریناز اینا دعوت شدم....

با هم قرار گذاشتیم که با شروع سال جدید در هفته دو رو ز به پارک ببریم

ساعت ها و روز ها و ماه ها اگر چه اون زمان برای من به مثال قرن میگذششت اما اکنون که به ان زمان ها برمیگردم میبینم چه طوفانی عمر میگذرد و ما نمیفهمیم

زندگی زناشویی ما بهار دیگه ای رو به خودش دید و دوباره نزدیک سال نو شدیم...ارمین شب ها و روز ها کار کرده بود تا پولی پس انداز کنه و برای عید من و میلاد رو به کیش ببره وقتی که فکر میکنم چه زجری برای جمع اوری پول کشید چه شب ها که بی خوابی نکشید چه روز ها که خسته به خونه نیومد دلم براش کباب میشه اما اون موقع باوجود این که دلم براش میسوخت برای محبتی که داشت زیر پا های من له میشد برای بوسه هایی که حرارتش رو به سرما تبدیل میکردم برای عشقی که اتشش میزدم اما نمیتونستم ذره ای علاقه ام رو بهش بیشتر کنم و الان که فکر میکنم میبینم چه سنگ بودم ......چه قدر سنگ بودم مسافرت ۴ روزه ی ما به کیش از یک روز قبل از عید شروع شد و من اخرین بهار زندگی مشترکم با ارمین رو توی کیش جشن گرفتم......اخخخخخخخخ که چه قدر خوشحال میشد وقتی که شادی و به این طرف و اون طرف رفتن من رو میدید و من چه قدر از زندگی سیر میشد وقتی که حالت لبخند های رضا رو توی لب هاش میدیدم.....دیگه ناامید شده بودم به خیال خودم رضا حرفی برای دل خوش کردن من از روی بچگی بهم زده بود.......کدوم پسره بیست ساله ای بد که به یه دختر ۱۵ ساله بی هیچی علاقه مند بشه واقعا کدوم ادمی یه همچین کاری میکرد و یه همچین حرفی رو از روی صداقت میزد با این که به خودم و پرپر برای پیدا کردنش وقت داده بودم اما دیگه به این باور رسیده بودم که باید ارمین رو دوست داشته باشم و روی رضا به عنوان نسیم خنکی حساب باز کنم که توی یه برهه ی زمانی صورتم رو نوازش داد و رفت و دیگه هیچ اثری بجز طعم لذت بخش خنکیش توی زندگیم باقی نمونده توی اون مسافرت بود که فهمیدم ارمین چه قدر من رو دوست داره و من چه احمق بودم که هر بار احساسش رو پس میزدم کمککم کم کم کم کم داشتم به ارمین علاقه مند شدم

پایان فصل 28
     
  

 
فصل 29 :

اون سفر خیلی زود گذشت و من کم کم حسم نسبت به ارمین داشت برمیگشت که توی یکی از روزای

اردیبهشت که توی مدرسه سخت درگیر دوره و این جور چیزا بودیم پریناز با عجله پیشم نشست و گفت

زنگ تفریح اول حتما بیا پیشم باید با هات حرف بزنم

-راجع به چی

-سوال نپرس فقط صبر کن و به حرفام گوش بده زنگ اول منتظرتم

-دلم رو به شور اننداختی

-شور نزنه خیره

اون زنگ برام مثه یه قرن گذشت زنگ تفریح زده شد و من سراسیمه به طرف پرپر رفتم سراسیمگی تو

چشمای من و شادی و رضایت تو چشمای اون دیده میشد اب دهانش رو اروم قورت داد و گفت

-خبر خبر

-تو رو خدا بگو

-شاهزاده ی سوار بر اسب سفید فراری رو پیدا کردم

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای..چرا حالا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟باورم نمیشد..مگه میشه رضا؟اون قدر تعجب کردم

که سرم گیج رفت و افتادم نزدیک به دو سال و خورده ای ب ود که با ارمین زندگی میکردم مگه میشد.......

پرپ گفت چته مهناز تورو خدا اروم باش

-ببین عزیزم نذار من بپرسم خودت بگو

و شروع کرد

- من با دوست پسرم توی پارک بودم که دیدمش اول باورم نمیشد چون فقط یه بار دیده بودمش اما بعد

جلو رفتم و بهش گفتم تو محمد رضایی گفت من شما رو یه جایی ندیدم و من جوابش رو دادم و شروع

کردم به حرف زدن و داستان زندگیتو براش گفتم به پهنای صورت اشک میریخت و به سختی نفس

میکشید و حرف میزد بهش گفتم مهناز تو دلش سوال های بی جواب زیاده بیا و نجاتش بده باید ببینیش

اون میدونه که تو اون نامه ی مسخررو به اجبار میلاد نوشتی.......اگه دوسش داشتی یا داری باید

نجاتش بدی.....گفت دوستش داشتم و دارم اما من ادم خیانت کاری نیستم میدونی اگه شوهرش

متوجه ملاقات ما بشه میتونه چه بلاهایی سر مهناز بیاره برای خودم ناراحت نیستم اما اگه اون بفهمه

ممکنه مکنه..............بریده بریده حرف میزد تا بالاخره قبول کرد پنهانی ببینتت اما بعد از امتحانات ترم

گفت نمیخواد ضربه بخوری مهناز باورت نمیشه پدرم در اومد تا راضیش کردم نگران بود که ارمین از اون

مردای خشن باشه و روت دست بلند کنه معلومه که هنوز دوستت داره

حرفای پرپر مثل پتک تو سرم بود اون روز به بهانه ی سر درد زود رفتم خونه ناراحتی و پریشونی از تو

چشمام معلوم بود و ارمین مدام ازم میپرسید که چی شده چی نشده و من سکوت کرده بودم سعی

میکرد با بوسه و اغوش ارومم کنه اما نمیتونست یعنی نمیشد

امتحانا هم زود تموم شد معدلم ۱۷ شد و بالاخره روز موعود دو یار قدیمی رسیییییییییییییییییییییییید

پایان فصل 29
     
  
صفحه  صفحه 5 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

مهناز زنی 16 ساله


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA