فصل 30 :بعد از دو سال و اندی دوری و بی خبری و شک بالاخره روز موعود فرا رسید......شب قبل نخوابیده بودم و مدام اشک میریختم و با خود بدبختی هایم را دوره مینمودم و غرق در این اندیشه بودم که میخواهم چه بگویم و چه بپرسم اندکی از لو رفتن واهمه داشتم اما عشق و سوالاتم ترس هایم را نابود میساخت و من را غرقق رویای شیرین دیدن یار مینمود تنها از ساعت ۵ صبح خوابیدم و برای نماز بیدار نشدم ساعت ۶ از جا پریدم چشمانم از بس که گریسته بودم متورم شده بود و ارمین خیلی زود خستگی و اشفتگی ام را درک کرد و با تعجب علت گریه ام را پرسید و من خیلی راحت در جوابش گفتم خواب بد دیدم و خلاصه هر طور که بود موضوع را عوض کردم دلم از استرس پر بود و ان قدر ضعف و سرگیجه داشتم که ارمین بار ها پیشنهاد نمود به در خانه کنارم بماند و من هر بار باکلمه ی خوب میشم همه چیز را به پایان میرساندم.......وای چه غوغایی بود سیل و طوفان و زلزله یک جا میخواست که دل مرا از ریشه در بیاورد ساعت ۱ قرار داشتیم و من ساعت ۱۲ به بهانه ی بیماری از منزل خارج شدم و برای احتیاط روی یخچال پیغام گذاشتم-ارمین جان من حالم اصلا خوب نبود رفتم دکترماشین گرفتم و به سمت پارک ملت راهی شدم و دقیقا زیر الاچیقی که قرار گذاشته بودیم ایستادم ساعت ۱ و ربع بود و هنوز چشمانم به دیدن یار منور نشده بود مدام در این اندیشه بودم که تنهایم گذاشته و رفته است اما نا امید نمیشدم ساعت یک و نیم بود که کفش های بند دار ادیداس مشکی شلوار لی و بلوز مشکی اسپرتی از دور مرا به خود جلب کرد سعی کردم صورتش را از دور ببینم اما سرش پایین بود انگار با خود کلنجار میرفت..مستعسل روی صندلی نشستم و سر به زیر انداختم اشک هایم از گونه هایم سر میخوردند و جلوی پایم میافتادند و من غرق در احساس به یار فکر میکردم و چهره اش را در ذهنم تصویر میکردم تا بالاخره جلو امد و بدون انکه در چشمانم خیره شود و یا نامم را صدا زدند گفت سلام خانم سروشسرت رو بگیر بالا رضا بگیر بالا بذار چشماتو ببینم بذار ببینم هنوز دوستم داری من خانم سروش نیستم من مهنازم مهناز عزیزی فهمیدی رضا سرت رو بگیر بالا-نه شما مهنازی و نه من رضا من اقای سپهری هستم و شما خانم سروشدر حالی که سرش پایین بود سیلی محکمی به او زدم که نا خود اگاه سرش را بالا اورد و در چشمان اشک الودم خیره شد خوش بختانه همه جا خلوت بوددر حالی که با یک دست گونه اش را چسبیده بود با دست دیگر مرا در اغوش کشید و من تمام باران هایم را روی شانه هایش فرو ریختم و ناله کنان گفتم-چرا رضا چرا دروغ گفتی چرا رضایت دادی به بدبختی منو او در حالی که مرا سخت میفشرد و سعی میکرد غرور مردانه اش را جلوه دهد و اشک نریزد باصدایی لرزان گفت-به خدا برادرت حرفایی بهم زد که ترسیدم اگر حرفی بزنم یا کاری بکنم تو خونه اذیتت کنه باور کن بهم گفت اگه دوباره ببینمت یا باهات حرفی بزنم هم منو میکشه و هم نمیذاره اب خوش از گلوی تو پایین بره خودم مهم نبودم اما به خاطر تو دوسال تموم زجر کشیدم و دم نزدماغوش دیگری را رها کرده روی صندلی ها نشستیم و بحث اغاز شداز زندگیم گفتم از این که به فکر راه نجاتم و یا این که اگر دوباره طلاق بگیرم حاضر است با یک زن ازدواج کند یا نه و او در جوابم گفت اهل خیانت نیست و لازم نکرده است که من به خاطر یک عشق زندگی ام را زیر پا بگذارماون روز فهمیدم رضا چیز هایی رو از من پنهون کرده این که تو خانواده ی ازاد و اصل و نصب داری بزرگ شده و فوق العاده هم پول داره و میخواسته که من فقط برای خودش دوستش داشته باشم و.........پایان فصل 30
فصل 31 :وقتی با زندگی رضا بیشتر اشنا شدم گریه کردم و گفتم پس همون موقع هم ازدواج ما صورت نمیگرفتهچه برسه به حالا که من یه دور ازدواج کردم و مامان بابام هم مردن و مثله شما مایه دار هم نیستیمخیلی بدی که به من دروغ گففتی و حقیقت رو از من پنهان کردی خیلی بی شعوری که منو تو یه عشق کور و تنهایی هام رها کردی ادم به نامردی تو ندیدم چون وعضت خوب بود میخواستی واسه چند لحضه منو به دست بیاری و ازم سو استفاده کنی و بعدم لابد تو رو به خیر مارو به سلامتاره؟؟؟؟؟اره؟؟؟؟؟جواب منو بده.............-چی بگم بهت وقتی که حرفای خودتو میزنی تو نمیدونی من تو این مدت چی کشیدم مادر منمیخواست من با یه دختر کم سن و سال ازدواج کنم که یکم از دین و خدا چیزی سرش بشه چون منمیخواستم به خاطر خوم دوسم داشته باشی چیزی بهت نگفتم باور کن حالا که تو شوهر داری و الان بهمن و تو میگن خائن اما باور کن که اگه طلاق گرفته بودی باهات ازدواج میکردم باور کن اما حالا دیگهنمیخوام ببینمت چون هم برا تو بد میشه هم برای من میخوام عشقمون رو همین جا چال کنیم-خیلی نامردی رضااااااااااااااااااااا خیلی نامردییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی کثافت عوضی گمشو از جلوی چشمم گم شو نامرد بی غیرت گم شوو رضا خواست دوباره من رو در اغوش بکشه که دستشو پس زدم و گریه کنان از جام بلند شدم و رفتمدیگه نمیخواستم ببینمش نه اونو نه ارمین رو برای همین فکر کردم که کاری کنم که از شر این زندگینکبت خلاص بشم خود کشی برای بار سوم اما نه راه خوبی نبود سوار تاکسی شدم و تا ساعت ۵ توخیابون ول چرخیدم از ۵ تا ۸ هم تو خیابون راه میرفتم میدونستم که ارمین خونست و نگرانمه همین جافکری به سرم زد تصمیم گرفتم ۱۲ شب برم خونه تا ارمین فکر کنه بهش خیانت کردم و منو بکشه دقیقا مثل تو فیلمااااااااااااااااااااااا چون ارمین عاشقم بود مطمئن بودم که این کارو میکنه یا لا اقل..................میدونستم قراره درد بکشم اما به مرگم و پر کشیدن از این دنیا راضی بودم خدا میدونه شب تو اونتاریکی با چه ترسی این طرف و اون طرف میرفتم وقتی به خونه رسیدم چراغ خونه روشن بود با احتیاطکلید انداختم و وارد خانه شدم ارمین جلوی در باصورت متورم و اشک الود نشسته بود و پا یش را بهزمین میکوبید..............با دیدنم سیل اشک هایش بیشتر شد سر به زیر گفتم-سسسسسلاااااااااااااااااااامهمون جا نظرم عوض شد و تصمیمگرفتم بگم که دزدیده بودنم تصادف کرده بودم یا یه چیزی از این حرفاارمین بادیدن من سکوت کرده بود و اشک میریخت-ببین ارمین من.....-هیچی نگو خب هیچ چیز نگو-من فقط خواستم بگم که صداش رو برای اولین بار بالا برد و گفت-خفه شو باشه.........خفه شو عزیزمتلفن رو برداشت و به چند نفر از دوستاش که دنبال من میگشتن زنگ زد و گفت که منو پیدا کرده و منخشک شده کنار در ایستاده بودم و گریه میکردم دوباره نگاهش را به چشمانم دوخت و اشک الود و لرزان گفت-نمیشینی عزیزم؟؟؟؟؟؟؟هان؟؟؟؟؟الواطی خوش گذشت از این که بجز من یکی دیگه .........لذت بردی؟هوی زنیکه پتیاره با تو ام.......با بغض گفتم-عزیزم به خدا-خفه شو به من نگو عزیزم به من نگو عزیزم به خدا چی دزدیده بودنت به زور کر.....نت تصادف کردیخونه دوست صمیمیت مونده بودی هان کدومش کدومش داداشت خبر نداره ابجی جونش چه گلی بهسر شوهرش زده میخوای خبرش کنم شاید پیش اون بودی شاید بدونه کجا بودی نظرت چیهادامه دارد
ادامه ی فصل 31:-نه ارمین تو رو خدا خواهش کردم-هر چه قدر که میخوای التماس کن میخوام ازش بپرسم میدونه خواهرش کدم گوری بوده یا نهاینو که گفت جلو رفتم و در حالی که نشسته بود به پاش افتادم میدونستم هر چی بگم باور نمیکنیپاش رو میبوسیدم و اون بدون این که کلامی حرف بزنه اشک میریخت-ارمین تو رو خدا التماست میکنم به خدا منو دزدیده بودن قبل از این که بخوان کاری کنم فرار کردم-اره از عرق رو پیشونیت و عطر تنت معلومه واسه چی بی اجازه ی من رفته بودی بیرون هااااااااااااان برای چی بی اجازه ی من رفته بودی بیرون با تو ام-میخواستم میخواستم برات یه هدیه بخرم تا به خاطر زحماتت ازت تشکر کنم-ااااااااااااااااااا چه جالب بچه خر میکنی خودتی عزیم خودتیاینو که گفتم با غضب از جاش بلند شد من هم بلند شدم-بیا تو اتاق مهناز جان کارت دارم گفتم بیا تو اتاقو چون من سر باز زدم دستم رو کشید منو به اتاق برد و در اتاق رو قفل کردمیخوای چی کار کنی ارمین تو رو خداااااااااااااااااااااااااااااااااا-خفه شو مهنازخفه شو-به خدا من کاری نکردمدستش رو بالا اورد و سیلی محکمی به من زد سپس کمربندش رو از کمرش باز کرد از ترس به خودممیلرزیدم بهش گفتم-اشتباه فکر میکنی اما اگه تصمیمت اینه یه ورق بیار که امضا بدم خیانت کردم بعد راحت یه چاغو بذار رورگ گردنم و خلاص زجرم نده ارمین زجرم ندهکمربند رو به گوشه ای پرت کرد و روی زمین نشست و سرش رو بین دو تا دستاش گفرت-خیلی بی معرفتی مهناز خیلی لیاقت عشق منو نداشتی لیاقت جون کندن های منو نداشتی از خونهمن گم شو بیرون فردا دم همون محضری که عقدت کردم میبینمت اگه از خونت گذشتم فقط به خاطر اینهکه هنوز دوستت دارم به میلاد هم فعلا چیزی نمیگم بعد از طلاق تو برو باهاش حرف بزنبعد در اتاق رو باز کرد و هوار کشیدبیرون برو برگرد پیش همون اشغال های خیابونی گم شو یرون از خونه من گم شو عوضی-ارمین به خدا من...........دوباره بازوم رو گرفت و پرتم کرد تو ااق و از اتاق بیرون زد و درو از پشت بست تا ساعت ۳ ناله کردم و از پشت در حرفا مو زدم اما با صدای بلند گریه میکرد و جواب من رو نمیداد و صبح روز بعد از راه رسیدپایان فصل31
فصل 32 :صبح روز بعد از راه رسید تمام مدت من نخوابیده بودم و پشت در با ارمین حرف میزدم حتی این اخر سری ها راست ماجرا رو هم براش تعریف کردم اما اون تموم مدت میگفت تو لیاقت عشق منو نداشتی از اول منو دوست نداشتی و خداییش راست هم میگفت اما وقتی به خودم رجوع کردم و حس کردم که رضا برای همیشه رفته خواستم زندگیمو نگه دارم اما هر کاری کردم نشد منو با گریه و زاری و چشمای کاسه ی خون تا دم در محضر کشون کشون برد حتی تو راه هم حرفام رو باور نکرد جلوی در محضر گفت خوش حالم که این جا اشنا داریم و زود خلاص میشیم واقعا خوشحالم....اگه میخوای زنگ بزن داداشت بیاد اگرم نه من دوستام رو میگم بیان به عنوان شاهد اینجا باشن......نه من به میلاد زنگ نمیزنم تو هم همین جا مهرم رو میدی و خلاص هر چی بهت گفتم چی شده باور نکردی زندگی بی اطمینان واقعا فایده ای نداره بالاخره نوبت ما رسید چند بار این سوال تکرار شد مطمئنید؟و هر بار ارمین با اشک اما محکم تر از قبل جواب مثبتی به این سوال میداد هر دو اشک میریختیم و کسی که قرار بود خطبه طلاق رو جاری کنه گیج شده بود برای اخرین بار پرسید اقای سروش بخونم؟نه یه لحضه صبر کنید ارمین گونه من رو بوسید اشک هامون باهم درگیر شده بودند لحظه ای روی گونه ام مکث کرد و بعد اروم درگوشم گفت خیلی دوستت داشتم داشتم داشتم و بعد خطبه جاری شششششد و ما از هم جدا شدیم مهریمو همراه خودش اورده بود ۱۴ سکه طلا و بهم داد دیگه حتی تو صورت هم نگاه هم نکردیم با اشک و اندوه از هم جدا شدیم داشتم فکر میکردم که چه خریتی کردم حالا باید کجا برم چی کار کنم اما سوالاتم بی جواب میموندن مسلما نمیتوستم به اغوش گرم برادرم برگردم چون بلایی رو که ارمین سرم نیاورده بود میلاد سرم میاورد بنابر این به پریناز پناه بردم و همه چیز رو با گریه و اشک و اندوه براش تعریف کردم پری پیشنهاد داد که پیش میلاد برگردم اما خودم هم دیگه روی برگشتن نداشتم البته تا یه مدتی بالاخره به مامان پرپر رو انداختم و اون بهم گفت تا وقتی که یه جارو برای اجاره پیدا کنم میتونم پیشش بمونم البته به اون نگفتم که برادر دارم ۵ روز اون جا موندم تا بالاخره تو یکی از کوچه های میدون خراسون الونک خرابه ای پیدا کردم که پیرزنی که گوشش هم سنگین بود تو اون زندگی میکرد و ماهیانه برای اتاق کوچیکی که بهم میداد ۵۰ تومان ازم میگرفت با اشک و اندوه از پرپر و مادرش تشکر کردم و نامه ای دادم که به دست میلاد بدن و با همه تنهایی هام وارد خونه جدید شدم میدونستم که پولم خیلی زود تموم میشه بنابراین دنبال کار گشتم خیلی دلم هوای برادرم رو کرده بود شب ها از غصه دوریش بالشم خیس و چشمام خونین بود اما چه فایده روی برگشتن نداشتم...از یه طرف به اون پیر زن بیچاره میرسیدم از یه طرف از درد و غم مینالیدم و از طرفی دنبال کار بودم تا بالاخره تو یه شرکت به عنوان منشی با ماهی ۱۵۵ تومان مشغول به کار شدم با این که سرم گرم شده بود از ناراحتی هام کم نشده بود توی نامه نوشته بودم که از تهران به یه دهات میرم خیلی سعی کردم برگردم خیلی اما روش رو نداشتم اصلا نداشتم...من تو اون شرکت کار میکردم تا بهمن ماه که دختری برای کار به اون جا اومد و چون رئیسمون به اون دختر علاقه مند شده بود من اخراج شدم و اون جای من ثبت نام شد به یه ماه نکشید که پس اندازم ته کشید و من پولی نداشتم و کاری هم نمیتونستم بکنم و. جایی هم استخدام نمیشدم یکی از این روزایی که برای پیدا کردن کار از این ور شهر تا اون ور شهر پیاده رفته بودم پسری جلوی پام بوق زد میدونم خودتون حدس میزنید که چی میخواست من که دیگه چاره ای نداشتم ذیرفتم کارم و شغل قشنگم شده بود خود فروشی وضعم خیلی بهتر از قبل شده بود به پیر زن هم میگفتم که اضافه کاری میمونم اونم چون ساعت ۸ میخوابید نمیدونست من کی میام و کی کیرم.............از اون جایی که دنیا خیلی کوچیکه توی ماهه اسفند بود که من به خونه ی پسر مجردی رفتم که اتاقا خیلی هم صورت زیبایی داشت و من داشتم کم کم بهش علاقه مند میشدم اون روز بعد از این که حالی بهش دادم ازم پرسید حالت خوب هست بگم یکی دیگه از دوستام هم بیاد برای یه لحظه از خود کثافتم حالم بهم خورد اما قبول کردم منو فرستاد تو اتاق خواب و گفت که منتظر بمونم................................پایان فصل 32
فصل 33 :یه یه ساعتی تو اتاق نشستم و منتظر موندم بعد از یک ساعت پسره اروم به در ز سرش رو از لای درداخل کرد و گفت گفتم رفیقم بیاد اونم اومد بگم بیاد تو عزیزم بگم بیاد یه حالی بهش بدی بنده خدا پسرمذهبیه با ترس و لرز اومده بار اولشه-بسه دیگه قصه نگو بگو بیادروی تخت نشستم و ژست گرفتم صدای در به صدا در اومد-بفرمائید تودر به ارومی باز شد و پسری که نگاهش رو به گل قالی دوخته بود وارد اتاق شدبا دیدنش از حال رفتم رضا بود این امکان نداشت نه ممکن نبود مگه میشد وقتی چشم تو چشم شدیمفقط یه کلمه تونستم بگم-رررررررررضاااااااا اینجا......به هوش که اومدم نیم ساعت گذشته بود رضا منو تو اغوش گرفته بود و اشک میریخت و دوستش سهند رو هم از اتاق بیرون کرده بود با قطره های ابی که به صورتم پاشیده شد و البته معجزه ی اشک هاش به هوشم اورده بود سخت گریه میکردتو ناله میپرسید-چی کار کردی با خودت دختر؟خدفروشی؟حیات کجا رفته ارمین چی شد تو رو خدا حرف بزن بگو اینچیزی که میبینم دروغه بگو دیگه از اغوشش بیرون پریدم و جلوی پاش نشستم به گریه کردن-میبینی رضا؟میبینی به چه روزی افتادم؟تو منو به این روز انداختی......و شروع کردم خاطره ی اون شبرو براش تعریف کردمچندیدن بار منو بوسید و گفت چرا چرا به خود فروشی رو اوردی خاک بر سرت کننچرا اخه مگه اون داداش بیغیرتت انداختت بیرون-نه رضا خودم دیگه روی برگشتن نداشتم مهریمو گرفتم و تو پایین شهر یه جا پیش یه پیرزن زندگی میکردم رفتم منشی شدم یه پول بخور نمیری در میاوردم اما با نامردی تمام اخراجم کردنادامه دارد
ادامه ی فصل33: دنبال کار گشتم زن دیپلمه به دردشون نمیخورد پس اندازم که تموم شد دیگه بی چاره شده بودم چاره اینداشتم ای کاش زندگی من این جوری نمیشد کاش پدر داشتم کاش بابام پر نمیکشید-خود کشی کرده بودی بهتر از این بود مهناز خودکشی بهتر از این بوددستاشو گرفتم و بلندش کردم به سمت کیفم رفتم تیغی رو از توش در اوردم و بهش نشون دادم گریهکنان گفتم-میبینی رضا؟میبینی اینو همه جا همه وقت پیشمه بیا بزن بیا خلاصم کن بذار لااقل به یه چیز تو زندگیمبرسم بذار به دست شاهزاده سوار بر اسب سفیدم بمیرم بزن رضا تو رو خدا بزنشروع کرد به فحش دادن دستمامو با یه دستش گرفت و با دست دیگش شروع کرد به سیلی زدن چپ وراست دردم میومد اما چه درد لذت بخشی بود اخ نگفتم فقط مدام بهش میگفتم-اخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخی بزززززززززززززززززززن رضا بزن خالی شی اینقدر بزن که بمیرمو وقتی دید از گوشه لب و بینی ام خون جاری شده از کتک کاری دست کشید و صورتم رو در اغوشگرفته و با صدای بلند گریه میکرد خون لباس سفیدش رو گلگون کرده بودبهش گفتم-رضا زود خسته شدی بزن من که حرفی نمیزنم من اخم نمیگم که ناراحت نشی من تو اوج لذتم وقتی دستات محکم صورتمو نوازش میکنن بزن رضا-خفه شو مهناز خفه شو دیگه الافی و هرزه پری و خود فروشی تموم شد دیگه مال خودم میشی عقدتمیکنم میبرمت تو خونه خدم ولی وای به حالته اگه دست از پا خطا کنی وای به حالته اگه اون موقعی کهبا هم ازدواج کردیم بریم بیرون و نگاهت جز به زمین باشه اون موقست که دیگه از خود بی خود میشممن ارمین نیستم یه چیزیم دو برار میلاد سگ و مذهبی دوباره شروع میکنی نماز میخونی بچه دارمیشیم میفرستمت دانشگاه........زندگی میکنیم .......مهناز یه چیز میگم دروغ نگو منو هنوزم دوست داری-راستش رو بگم من دوستت ندارم من دیوونتم ولی مامان بابات چی رضا خودت چی تو خیلی بیشترازنا لیاقت داری تو میتونی با یه دخترباکره ازدواج کنی که پول دار باشه و ننه بابا داشته باشه و با حیا نه من که هیچ کدوم از این ها رو ندارممن تو رو دوست دارم مهناز به مامان بابام هم نمیگم ازدواج کردی بهت میگم بچه یتیمی و داداشت تردت کرده اگه یکم دلشون به حالت بسوزه و نجابتت توجهشونو جلب کنه همه چیز حله اگرم موافقت نکردن به درک فرار میکنیم اما من از پول بابام نمیخورم من رو پای خودم وایسادم و یه خونه ۹۰ متری دارم بامن ازدواج میکنی مهناز؟-از الان اختیارم دستته عزیزم تو بگی میمیرم تو بگی میمونمپایان فصل 33
فصل 34:باورم نمیشد انگار همه چی خواب بود خدایا چه قدر بزرگی تو چه قدر مهربونی بعد از این همه سختییه راحتی هم گذاشتی خدایا شکرتمحمد رضا با اشک و گریه به من گفت که لباسام رو بپوشم بعد در اتاقی رو که قفل کرده بود باز کرددوستش پشت در شاکی وایساده بود و داد و بیداد میکرد و مدام به رضا بد و بیراه میگفت تا این که گفت-اوی مرتیکه صید منو کجا میبری از شادی شیون میکنی میخوام باهاش حال کنمتا اینو گفت رضا بهش یورش برد و یخه اش را چسبید و بهش گفت-یا دهنتو ببند یا گل میگیرم درشو براتو پسره در حالی که داشت خفه میشد گفت باشه دیوانه چرا این جوری میکنی؟؟؟؟؟و از در خانه بیرون امیدیم دلم شور میزد اما انگار تهش روشن بود با دیدن نور دلم صفا گرفت رضا که حالچشمانش متورم اما لبش خندان بود گفت-اوی خانم خانما از الان فکل بیرون بذاری با من طرفیاااااااااااا ببین مهناز من با یه ذرش حرفی ندارم امابهتره عادت کنی که جلوی مامان اینا سوتی نشه.بعدم که باهم ازدواج کردیم دیگه خیالم راحت میشهروسریم رو جلو کشیدم و گفتم-هر چی شما بگیو با هم به طرف ماشین رفتیم و سوار شدیم توی ماشین من غرق در ارزو بودم اما رضا میخواستصحبت کنه و سنگاشو وا بکنه و گربرو دم حجله بکشه مخصوصا که من............بهش حق میدادم خبراست میگفت بی چاره اون دلش بیشتر از من شور میزد-ببین مهناز من تو رو واقعا دوست دارم تو باید یه ۱ ماهی دندون رو جیگر بذاری تا من مامان اینا رو اماده کنم بعد میبرمت که ببینیشون تو این یه ماه هم هیچ کاری نمیکنی و از خونه ای که میبرمت توش بیرون نمیایخودم برات خرید میکنم و بهت میرسم فهمیدیبا صدای اروم گفتم-هر چی تو بگی اما من تو خونه خودم راحتم نمیخوام برات شر بشه-شر؟کدوم شر خونه من اسباب داره و خالی افتاده کسی هم بهش سر نمیزنه میخوام از الان خانم خونه بشی و یکم تمیزش کنیدوباره تو چشماش عمیق شدم اما سکوت کرده بودم دوباره پرسید باشه؟-چشم هر چی شما بگیبرای یه لحظه لبخندش به صورت غم ناکی تبدیل شد و اشک تو چشماش حلقه زد روش رو ازم برگردوند و گفت-به خاطر سیلی ها ببخشید میدونم که خیلی دردت اومده ولی باور کن من از تو بیشتر درد میکشیدم قبول کن که برات لازم بود امید وارم حلالم کنیدستی رو صورتم کشیدم و گفتم-حلال کنم؟؟؟؟تازه باید تشکرم بکنم ارومم کرد خودم از خودم بدم اومده بود خودم خودمو تنبیه میکردمدستمو میسوزوندم انشتمو میبریدم اما اروم نمیشدم تو ارومم کردی کاری که ارمین باید خیلی وقت پیش انجام میداد-ازش خبر نداری-نه-دوستت داشت-اره-من یه امتیاز از اون بالاترم چون من دیوونتمخنده روی لبانم نشست خیلی زود منو به خونش برد وای که چه رویایی بود باورم نمیشد خدایا من دارمدرست میبینم؟؟؟؟؟؟مگه میشه؟؟؟؟؟؟؟؟یعنی امکان دارهمنو توی خونه تنها گذاشت و برای خرید بیرون رفت ۳ ساعت بعد در حالی که من داشتم خونه رو تمیزمیکرد با دست پر برگشت از کمک کردنش معلوم بود که پسر کاریه درسش هم خیلی خوب بود دانشگاهمیرفت و معماری میخوند ساعت ۱۰ شده بود-مهناز من دیگه باید برم خونه شب که نمیترسی-از تنهایی-اره؟میترسی؟؟؟؟؟؟؟؟-نه من خیلی وقته تنها بودم ولی حالا نیستم چون تو تو قلبم خونه کردیلب هاش رو جلو اورد تا من رو ببوسه لب هایی که من عاشقشون بودم اما عقب کشید و گفت میخواملذت خوردن لب هاتو بذارم برای شب عروسیموناینو گفت و رفتادامه دارد
ادامه ی فصل 34:زمان به سرعت میگذشت هر روز ۳ ساعت باهم بودیم میگفتیم و میخندیدیم کمکم شروع شد اولش باباش با ازدواج با من مخالف بود و مامانش از خدا خواسته اما بعد از یک ماه باباش هم راضی شد که منو ببینه هیچ وقت یادم نمیره چه روز پر حیاهو و پر استرسی بود اومده بود خونه که طرز پوشش منو ببینه اما وقتی دید که من درست مثل یه دختر بچه مظلوم با حجاب و با وقار روی صندلی نشستم و براش اب میوه گرفتم از خوش حالی داشت پر در میاورد اب میوه روی میز رو برداشت و خورد و تشکر کرد و گفت چند تا صلوات بفرست ایشالا خدا کمکمون میکنه فقط اگر بابام یه وقت یه چیزی گفت زود ناراحت نشو این جوری همه چی خراب میشهلبخند ارومی زدم و جلوش ایستادم و گفتم-خیالت راحت من کاری نمیکنم که تمام دنیام رو از دست بدم ولی یه سوال پدرت میدوننه من این جا زندگی میکنم-اره این یکی رو میدونه بهش گفتم اولین باری که دیدمت یه اقایی مزاحمت شده بود و این جوری با هم اشنا شدیم و وقتی من فهمیدم شرایط بدی داری اوردمت تو اون خونه ولی تو درو روم قفل میکنی و اجازه ورود بهم نمیدی-اگر شناسناممو ببینن چی؟-نه خیالت را حتو پر استرس به سمت خونشون راه افتادیم ارایش چندانی نکرده بودم جز یه رژ خیلی کمرگ صورتی و یهمداد توی چشمم که به قول رضا زیبایییش رو ۱۰۰۰۰۰۰ برابر کرده بودبالاخره رسیدیم وای داشتم میمرد دستام یخ زده بود نمیخواستم باور کنم که همه ی ارزو های خوبم درحد یه خواب بچه گانه بوده و بس بالاخره به هر دردسری بود رضا منو اروم کرد و وارد قصر رویاییشونشدیم نمیدونم چرا همچین ادمایی حاضر شده بودند من هیچی ندار رو ببینن شاید چون فهمیده بودن که همه چیز تو پول نیست......وارد شدیم چه خانواده ی خوب و دوست داشتی و ارومی من با دیدن چهرشون اروم گرفته بودم و نرمحرف میزدم و پدر و مادرش تمام مدت لبخند به لب داشتند و وقتی از پدرم گفتم و نامش رو به زبون اوردمپدره مثله برق سه فاز از جا پرید و گفت چند بار از پدرم خرید کرده اخه خودشم بازاری بود و وقتی پدرم روشناخت رو به زنش گفت خانوم این دختر ادم اصل و نسب داری بعد بلند شد و پیشونی رضا رو بوسید و گفتمبارکت باشه پسرممبارک جفتتون باشهبفرمائید دهنتون رو شیرین کنید.باورم نمیشد خدا به همین راحتی من رو زن مردی کرد که شکستگی ابروی چپش و اون لب های زیباشمنو به وجد اورده بود و ۳ سال در عشق سوزانده بود شب ها و روز های بدی را سپری کرده بودم و حال در انتظار طلوع دوباره خورشید نشسته بودم با این که خدا رو برای نعمتی که بهم داده شکر میکردم دردلم اشوب بود میترسیدم از این که اه ارمین زندگیم رو خراب کنه هیچ وقت نتونستم بهش حق بدم هیچوقت اما حالا میفهمم که ما هر دو مظلوم واقع شده بودیم میلاد به من ظلم کرده بود و من به ارمین.بایددوباره خواندن نماز را از سر میگرفتم میدانستم رضا مرد غیرتی و مذهبیی هست و نمیخواستم با کارهای بچه گانه ام ازارش دهم خانواده ی رضا خیلی مذهبی نبود دخترای فامیلشان هم دوست پسرداشتند و هم چادری بودند خلاصه فامیل عجیبی بودند .پدر رضا خواستار شد تا جشن بزرگی بر پا کند وفامیل را به این عروسی دعوت نماید تا همه مرا بشناسند اما من مخالفت نمودم و رضا خوب دلیل اینمخالفت را میدانست به هر حال ان شب تمام شد و من زیر بار گرفت عروسی نرفتم با ان که بار ها وبارها این ارزو را در دل پرورانده بودم خداحافظی گرمی کردم تا به خانه بازگردم پدر رضا که کمی به خاطرمخالفتم عبوس به نظر میرسید به رضا تشری زد و گفت خانمتو نمیرسونی؟دیر وقته-چرا دارم مرم دیگهبابا......نگاه رضا در چشمان پدر خیره شد ناگهان پدر زیر گریه زد-بابا بابا احمد الهی قربونت برم چرا گریه میکنی پسرت داره مردی میشه برا خودش-من ارزو داشتم عروسیتو ببینم بابارضا بازوی پدر رو گرفت و با خود به اتاق برد تا با او حرف بزندبعدا به من گفت که با او چنین صحبت کرده استببین بابا مهناز تنهاست قبول کن که ناراحت میشه شب عروسی ببینه فامیلی از اون وجود نداره درحالی که فامیل چند صد نفری ما دارن اون وسط قر میدن تو به جا ی این حرفا باید شرایط مهناز رو برایفامیل توضیح بدی تا ازارش ندن هر چند که خودم مطمئنم مهناز اون قدر دل گیرایی داره که به زودی باهمه رفیق و کاملا مچ میشهحرف های رضا برای پدر به مثال اب روی اتش بو چرا که او خود یتیم بزرگ شده بود و خوب میتوانست من را درک کندلحضه ای بعد در حالی که دیگر خستگی در چشمان احمد اقا دیده نمیشد از اتاق بیرون امدند رضا از دوربه من چشمکی زد و من تا ته قضیه را خواندم و به او لبخند نرمی تحویل دادمبالاخره خداحافظی کردیم و از ان خانه بیرون امید قرار بر ان بود تا چند ماهی نامزد باشیم تا من در فامیلرفت و امد کنم و همین هم شد ان شب به زودی گذشت و من با چند بار رفت و امد در فامیل رضاتوانستم دل عمه عمو و دایی هایش را به دست اورم و با جوانان فامیل هم حسابی مچ شده ببودم دراین میان تنها چیزی که ازارم میداد نگاه های زن جوانی بود که یکسال از ازدواجش میگذشتمهسا دخترعموی بیست ساله رضا........چند بار در باره ی او از رضا سوال کردم و او هم هیچ جوابی نداد تا بالاخره یک روز عصبی شد و با صدایی که کمی تن ان بالا بود گفت-چی میخوای بشنوی مهناز هان؟؟؟؟؟بذار بهت بگم مهسا یه زمانی به من علاقه داشته اما من اونودوست نداشتم بالاخره هم تونست پسر مورد علاقه خودش رو انتخاب کنه حالا هم با دیدن تو یاد اونموقع های خودش میافته و فکر میکنه میتونسته جای تو باشه فهمیدی دیگه در باره این موضوع سوال نکن-خیله خب رضا چرا داد میزنی من که حرفی نزدمارام در چشمان مظلومم خیره شد و گفت-ببخشید قربون چشمای خوشگلت بشم حالا بخند تا من اون چال گوشه گونت رو ببینم بخند دیگهکمی ناز کردم و بعد لبخندی از سر شوق به او تحویل دادمقرار بو سه ماه نامزد باشیم اما من زود تر خود را در دل فامیل جا کردم و در اردیبهشت ماه درست در روز اول ان به عقد رضا در امدم و اولین روز زندگی مشترکمان را شروع کردیماولین شبی بود که با هم در یک خانه بودیم رضا مرا در اغوش گرفته بود و میچرخاند لحضه ای در خودگفتم کاش دختر بودم مهم نبود از نظر من یک زن میتوانست هر وقت که بخواد مهر خود را در دل یک مرد بیاندازد فقط کافی بود اراده کنمان شب پس از ضیافت جنسی که باهم داشتیم از رضا پرسیدم-قول میدی همیشه در کنارم بمونی-نه-خیلی بدی نامرد اخه چرا-شاید خدا خواست و من زود تر از تو راهی برزخ شدم اون وقت چیکار کنم-رضا شب اولی از این حرفا نزن گه خوردم حرفمو پس میگیرمرضا در حالی که روی تخت ولو بود و به سقف خیه شده بود غلتی زد و روی بدنم دراز کشید و لب هایم را بوسید و گفتتو با من باش من مگه خلم جیگری مثله تو رو ول کنم اتیش پاره-خوبه خوبه این جوری حرف نزن که اصلا بهت نمیادچیه؟؟؟؟اقت گرفت؟؟؟؟؟تازه بازم بلدم تو مثله یک ماهی میمونی که تو تنگ تخت خوابم قل میخوری و وول میزنی-رضا خفه شو گند زدی به هر چی شاعره پسر-خب این یکی چطوره تو همانند ماهی اخه میدونی مهناز صورتت مثل ماه چاله داره دیگه-رضا؟؟؟؟؟؟؟-چیه ماهی جونم-دوستت دارم-خسته نباشی واقعا فقط همین-نه-خب بگو-رضا؟؟؟؟؟؟؟-چیه-دیوونتم هستمدر چشمانم خیره ماند و گفت-الان به ما میگن لیلی و مجنون دیگه اره؟پس هوس کردم یکمی قلقلکت بدم که از خنده اشک از چشمات سرازیر شه بیشتر شبیه دیوان ه ها شیو شروع کردواااااااااااااایچه شبی بود کاش تمام نمیشدفردای ان روز درحالی که رضا خسته و کوفته ساعت ۸ از سر کار باز میگشت و من برایش شام پخته بودم با کلی کتاب وارد شد و گفتتنبلی بسه من لیسانسم رو گرفتم تو هم باید بگیری خودم بهت کمک میکنم-رضا من نمیخوام خودمو درگیر درس کنم-ولی زن اقای کیان باید تحصیل کرده باشه باید-خواهش میکنم نهدستشو به کمرش زد و در حالی که سعی میکرد خودشو عصبی نشون بده گفت-هوس گوشمالی کردی؟؟؟؟؟؟-اوهو مگه حضرت اقا از این کارام بلدی؟؟؟؟؟-پس چی خیال کردی من همه جور گهی بلدم بخورمبا گفتن این حرف هر دو خندیدی م و من ادامه دادم-تسلیم من نمیخوام استخونام خورد شه-من گه بخورم رو فرشته ها دست بلند کنم ولی اینو جدی میگم تو بچه درس خونی بودی لیسانستوباید بگیری هرچند که کمی میترسم-از چی؟؟؟؟-از محیط دانشگاه-خیلی بیشعوری-چرا فحش میدی-به من اعتماد نداری-چراااااااااااا ببخشید ولی قول بده حلقتو از دستت در نیاری-معلومه که این کارو نمیکنم-باشه از فردا باید شروع کنی-چشم هر چی تو بگی-فردا بریم خونه مامانم اینا؟؟؟؟؟-نه اونا بیان اینجا-سختت نیست به همین زودی؟؟؟-نه الان زنگ میزنم برای شام فرداشب دعوتشون میکنم-ممنون عزیزم-وظیفمه تشکر نداره روز ها به خوبی سپری میشدند و من در طول روز مقداری هم درس میخوندم .....تابستان فرا رسید ۸ تیر ماه بود که رضا با پیشونی خونین و عرق و بلوز خیس وارد خونه شد-اخ اخ-رضا رضا الهی دورت بگردم رضا الهی قربونت برم چی شده رضا هان صبر کن صبر کن الان زنگ میزنم اورژانس-نه اییییییییی نه نمیخواد گوش کن به من برو و اتاق و درو قفل کن-چرا اخه چی شده رضا حرف بزنبا اه و ناله ولم صداش رو بالا تر برد و گفت-گم شو تو اتاق و درو ببند الان داداشت میرسه.برو دیگه.........-من هیج جا نمیرم هیج جا-د برو پدر سگ نمیبینی چه بلایی سرم اورده الان توان این که از تو در مقابل اون وحشی مراقبت کنم ندارم د برو دیگه-هیج جا نمیرم رضا بذار بیاددستش رو گرفتم و رو ی صندلی نشوندمش به اورژانس زنگ زدمخیلی زود به ما رسیدند و گفتند سر رضا فقط یه زخم برداشته و بدون بخیه هم خوب میشه و جلوی زخم رو گرفتند و اتلی به دستش انداختند چون ضرب دیده بود و احساس درد میکرد با خروج اون ها از خانه درحالی که من به رضا اب قند میدادم زنگ در به صدا در امدوای که چه قدر دلم برای میلاد تنگ شده بود رضا توانسته بود جای اورا هم برای من پر کندرضا بار دیگر از من خواست که به اتاق بروم و من سربا زدم و گفتم-ببخشید این یه بار به حرفت گوش نمیکنم میخوام ببینم چرا این بلا رو سر شوهرم اورده زنگ در ر زدم و میلاد از پله ها بالا امد و ۵ پله مانده به در خانه در چشمانم خیره شد.............پایان فصل 34
فصل 35 :چشمای میلاد باید اشک رو روی گونم جاری میکرد اما نکرد چون من ازش تو تا کینه به دل داشتم شایدم بیشتر.اول به خاطر این که دو سال از زندگیم رو تباه کرده بود و دوم برای اینکه رو عزیز ترین کسم دست بلند کرده بود روی اون پله کمی مکث کرد و سپس بالا اومدم اشک توی چشماش جمع شده بود با بغض گفت-سلام خواهر بی وفای من تعارف نمیکنی بیام تو-سلام برادر نامرد من چرا بفرمائیدباورود میلاد رضا که روی کاناپه نشسته بود اتل دور دستش رو باز کرد و کنار من ایستاد-رضا جان نگران نباش برو استراحت کن من میخوام برم برای داداشم چای بیارمرضا به احترام این که میلاد مهمونه حرفی نزدمن که به اشپزخانه رفتم رضا دست میلاد رو گرفت و گفت با این پارچه ی شل و لی که دور دستت بستی زخمت بد تر میشه-نگران نباش مهندس بذار خون بیاد مهم نیستمهناز-همین جوری میخواین وایسین بیاید بشینید دیگهبه طرفشون چای تعارف کردم و بدون زدن کوچکترین حرفی خووردن چای رو شروع کردم میلاد و رضا کنار هم نشسته بودند و نگاهم میکردند میلاد با چشمهای خیس توی چشم های من زل زده بودمهناز-چیه میلاد چته؟؟؟توقع نداشتی منو این جا تو یه همچین خونه بغل دست یه همچین مردی ببینی نه؟؟؟؟؟؟توقع داشتی الان پیش رمین باشم خیلی نامردی دوسال تموم زجرم دادی تو راست میگفتی ارمین پسر بی عیب و نقصی بود یه مرد کامل اما من اونو دوستش نداشتم چرا رضا رو مجبور به نوشتن چیزی کردی که حرف دلش نبود هان؟؟؟؟تو که میدونستی با رفتن ناگهانی رضا جای یه زخم تو دل من میمونه چرا با من این کارو کردی بی معرفت به تو میگن برادر؟؟؟؟؟؟؟به تو میگن سایه سر؟؟؟؟؟؟؟از وقتی که رفتم چه قدر دنبالم گشتی هان؟؟؟؟؟؟؟دست خودم نبوداشکهام از روی گونه هام سر میخوردند و پایین میافتادند میلاد هم اشک میریخت و رضا چشماش رو بسته بود و دندون هاشو روی هم فشار میدادمیلاد از روی صندلی بلند شد با بلند شدنش انگار که رضا ترسیده باشه چشماش رو باز کرد و از جا پرید که بهش تشر زدم و گفتم بشین رضا خواهش میکنممیلاد جلوی پای من نشست و گریه کنان گفت-همه جا رو دنبالت گشتم مرده شور خونه .......بیمارستان........خونه مامان بزرگ هر جا رو که فکرش رو بکنی ارمین رو دوبار روانه ی بیمارستان کردم ..................سرزنشش کردم که چرا تو رو از خونه انداختهبیرون و طلاقت رو گرفته بدون این که به من بگی و اون وقت اون در جواب تمام حرفام همین یه جملرو تکرار میکرد(مهناز میخواست ازاد باشه)))))))اون وقتی که واقعیت رو بهش گفته بودی باور کرده بود اما به خاطر خودت طلاقت داد..............بعد از اون دیگه چشمم به چشممش نیافتادامروز که رضا منو توی خیابون دید سراغ تو رو از من گرفت..........رضا-بذار بقیشو من بگم اقا میلاد.مهناز من میدونستم تو قلبن میلاد رو دوست داری جلو رفتم و باشرمساختگی سراغ تو رو ازش گرفتم زد زیر گریه ...........نتونستم طاقت بیارم ببهش گفتم که الان همسرمنی با هم دست به یخه شدیم داداشت از من گله داشت که چرا بهش نگفتم خواهرشکجاست.نمیدونست که خواهرش خودش دلش نمیخواسته ببینتش الانم جفتمون این جاییممیلاد اومد حرف بزنه که پریدم بین حرفش-فرصت بده ببخشمت میلاد فرصت بده میلاد رو در روی رضا وایساد و او ن رو در اغوش کشید و به خاطر کتک کاری ازش عذر خواهی کرد داشت از در بیرون میرفت که صداش کردم-میلاد؟؟؟؟؟؟؟؟-جانم-بخشیدمت فقط به خاطر رضا و به خاطر این ک ه میدونم اگه کاری کردی از روی علاقت به من بوده برگشت و منو در اغوش کشید نزدیک به ۱۵ دقیقه در اغوش هم اشک ریختیم و هاهای گریه کردیمبعد میلاد خداحافظی کرد و رفت و من پخش زمین شدم............چشم که باز کردم تو بیمارستان بودم یک دستم در دست رضا و دیگری در دست میلاد بودحالم بد شده بود و ضعف بیهوشم کرده بود اون شب به هر بدبختیی بود گذشت صبح روز بعد سعی کردم با خنده از جام بلند شم و دوباره با لبخند رضا رو برای نماز بیدار کنم-رضا رضا جان پاشو پاشو الان قضا میشه ها-سلام-سلام صبحت به خیر عزیزم-تو چرا پاشدی مگه قرار نبود استراحت کنی-اون مال دیروز بود امروز یه روز تازست نمیخوام با خاطرات بد دیشب خراب بشه راستی رضا به خود میلاد هم گفتم بابا مامانت فعلا نباید بفهمن سرو کله میلاد پیدا شده باشه-باشه هر چی تو بخوای خانم گل حالا تا اون چادر نماز قشنگت سرته بیا یه بوس به اقاتون بده-اقامون اول باید نمازش رو بخونه بدو تا با وشگون بلندت نکردماز اون به بعد دوباره همه چی روال عادی طی میکرد میلاد هر ۲ هفته یه بار به ما سر میزد لیسانس کامپیوتر گرفته بود و همزمان با این که تو دانشگاه سراسری درس میخوند یه جای خوب هم مشغول به کار شده بود و وعضش از این رو به اون رو.............رضا هم سعی میکرد تو درسها به من کمک کنه منم نمیذاشتم کار خونه انجام بده چون بیچاره خیلی زحمت میکشید ما خیلی با فامیل رفت و امد نداشتیم اما گاه گاهی به مامان بابا ی رضا سرمیزدمرضا یه مرد کامل بود و یه اشکال کوچولو داشت این که زود عصبانی میشد روز ها گذشت و گذشت تا بعداز سالگرد فوت بابام که به بهشت زهرا رفتیم یه تماس کاری با رضا گرفتن رضا اون موقع علاوه بر این کهکارهای حساب داری پدرش رو انجام میداد تو یه شرکت ساختمان سازی هم مشغول به کار شده بود اون روز یه پروژه مهم رو به رضا واگذار کردند و اون گفت که ممکنه شبا دیر تر بیاد خونه و نتونه تو درسابهم کمک کنه منم که میدونستم هر کاری میکنه به خاطر خودمه قبول کردم این پروژه دو ماهه بود رضا۱۲ شب میمد خونه و سریع میخوابید گاهی احساس میکردم دلم برای شوهرم تنگ شدهیه شب تو ابان ماه رضا ۲ نصفه شب مست و پاتیل اومد خونه رف باهاش میزدی داد بیداد راه مینداخت گریه کردم ناله زدم اما فایده ای نداشت به همه چیز شک کردم به این که رضا تو این مدت مشغول انجام پرژه بوده یا دنبال خوش گذرونی و پارتیادامه دارد
ادامه ی فصل 35خدا میدونه چه شبی رو به صبح رسوندم روز بعد که حالش جا اومده بود ازش توضیح خواستم ولم صدام رو بردم بالا و گفتم-مرتیکه اشغال به اسم کار زنتو تو خونهتنها میذاری میری دنبال کثافت کاری؟میری بغل دخترای مردممیخوابی حال میکنی؟میری مست میکنی فیس تو فیس دختر مردم قر میدی بعد میای میگی دارم کارمیکنم.........میذاشتی لا اقل عرق زندگی مشترکمو خشک شه بعد......میذاشتی-خفه شو مهناز این چرندیات چیه داری میگی تو واقعا رو من یه همچین حسابی باز کردی-معلومه مرتیکه عوضی فکر کردی من خرم ادمی که مست میکنه لابد جوگیر میشه پدر پرده دختر مردم رو هم در میاره دیگه راستش رو بگو بار چندمه که بهم خیانت میکنی-مهناز دهنتو ببند میگیرم عین سگ میزنمتا-تو گه میخوری جواب سوال منو بده بغل دست چند تاشون تاحالا خوابیدیناگهان صدای سیلی که به من زد ۴ ستون خانه را لرزاند با گریه گفتم-ازم خسته شدی اره باشه باشه میرم هیچ چیز هم از تو زندگیت بر نمیدارمرفتم مانتو ام رو پوشیدم و به سمت در رفتم که دیدم داره گریه میکنهبهش گفتم خداحافظ اقای نامردبازوم رو از پشت سر چسبید و گفتفکر نکنم اون قدر بزرگ شده باشی که بتونی سر خود تصمیم بگیری هنوز بی صاحب نشدی اختیارت دسته منه فهمیدی-اختیار من دست عوضیی مثل تو نیست اشغال خیانت کار-گم شو تو اتاق خوابد میگم برو تو اون اتاق-نمیرم نمیرم ببینم مخوای چیکار کنیبازوم رو گرفت و پرتم کرد رو تخت و درو از پشت قفل کردناله کردم گریه کردم فایده نداشت دلم به حال خودم میسوخت فکر میکردم این یکی رو هم از دست دادم..........................تا ۸ شب تو اتاق مونده بودم ساعت ۸ شب با دسته گل و شیرینی و یه گلوبند زیبا اومد و درو از روم باز کرد چشمی پف کرده و قرمز اشک رو از چشماش سرازیر کرد گل رو بهم داد و پیشونیم رو بوسید و ادامه دادپاشو وایسا کارت دارمو چون من بلند نشدم دستم رو کشید و بلندم کردرو در رو یم ایستاد و گفت من تو تمام این مدت داشتم سگ دو میزدم یه خونه بهتر برات بسازم که قلبتنگیره بنده ی خدا دیشب که من با اون حال اومدم خونه از زور ۵ تا قرصی بود که خورده بودم که خوابمنبره تو خوردنش زیاده روی کرده بودم فکر کردی مستم امروز هم هرچی از دهنت در اومد نثارم کردی بی مرام شک داری زنگ بزن از هر کسی که دلت میخواد بپرس-میگی باور کنم-خونرو که ببینی باور میکنی بعد از تو کیفش یه نقشه در اورد و گفت اینو میبینی این خونه قراره برای توساخته بشه من در تمام این مدت رو ی این نقشه کار میکردم اگه این چیزارو همون صبح بهت نگفتمبرای این بود که میخواستم نقشرو بیارم که ببینی مهناز من خیلی دوست دارماشک تو چشمام جمع شد سرم رو انداختم پایینچونمو گرفت و سرم رو بالا اورد ببینم صورتتو...........الهی بمیرم خیلی دردت گرفت اره فدات شم؟؟؟؟بشکنه دستم ببخشید دیگه تکرار نمیشه بمیرم من یکم کبود شده ببخشید حلالم کنپریدم بغلش و بوسیدمش که یهو تلفن زنگ خورد و من گوشی رو برداشتم-الو بفرمائید-سلام خانم سپهری اکبری هستم همکار اقای سپهری دیشب ایشون از زور قرص های زیادی که خورده بودن حالشون بد شده بود بهتر شدند؟؟؟؟؟؟و---------------------------خیالم راحت شد بار دیگه اروم سرم رو روی بالشت گذاشتم خدایا شکرت.....فکر کردم یه بار دیگه شکست خوردم من هم مقصر بودم باید به خاطر تهمت هایی که بهش زده بودم ازش معذرتمیخواستمشب درست مثل همیشه کنارم خوابید سرم رو روی بازوش گذاشتم و در گوشش ارووم زمزمه کردمدوستم داری رضا؟-نه من دیووونتم-منو ببخش که بهت تهمت زدم سیلی که بهم زدی حقم بود.منو میبخشی-نه تو باید منو ببخشی من باید همون موقع همه چیز رو برات توضیح میدادم اما دست خودم نیستمیدونی که عصبی بشم دیگه کنترلم از دستم خارج میشه یادته یه بار داشتیم با هم راه میرفتیم پسرهفکر کرد دوست دخترمی بهت چشمک زد-اره یادمه رضا زدی بیچاررو ناقص کردی سنش خیلی کم بود بد زدیش پسر خوب-خب دیگه میگم که عصبی بشم نمیشه جلومو گرفت-خب پس اگه من دوبار دیگه تورو اذیت کنم عوض ۱ روز ۱۰ روز تو اتاق حبسم عوض یه سیلی هم لابد باید یه دست ککمربند بخورم-مهناز تیکه ننداز گفتم که ببخشید اگرم حبست کردم ترسیدم تا من برم بیرون تو ترکم میکنی حالا یه بوس به اقاتون بده و بخواب-رضا من لیاقت تو رو ندارم به خاطر همه چی ازت ممنونم-نه خیر مثله این که جدی جدی حوس کتکو لگد کردی ببین ضرب پام هم مثل ضرب دستم خوبه ها-هر جور که تو دوست داری-دیوانه شدی شبیه از وقت خوابت گذشته خل شدی یه بوس به اقاتون بده بخوابسرم رو بلند کردم گونش رو بوسیدم و هر دو به خواب فرو رفتیم چند روز بعد ساخت و تنظیم اون نقشه تمام شد و رضا سر ساعت اومد خونهدوباره زندگی از نو شروع شد قرار نبود من تیر ماه اون سال برم کنکور بدم چون تازه درس خوندن روشروع کرده بودم اما برای اشنایی با سوال ها رفتمو کنکور هم دادم و شهریور درست موقعی که جوابکنکور اومد با رتبه ی ۳ رقمی دانشگاه ازاد تهراندکوراسین داخلی قبول شدم البته اون رشته اون موقعخیلی تو بورس نبود ولی به هر حال بهتر از هیچی بودم رضا ازم پرسید که چرا بهش نگفتم که قبولشدم.منم گفتم چون هزینه ازاد سنگین بوده نمیخواستم مبور بشه بیشتر کار کنه اون به اجبار خواستکه منو ثبت نام کنه اما من زیر بار نرفتم تا اون جا که رضا ۲ روز باهام قهر کرد اما وقتی دید من بازم کوتاه نمیام بیخیال شد.......من دوباره خوندن رو شروع کردم زندگیمون روال عادیش رو طی میکرد تا این که حالت تهو شدیدی به من دست داد........پایان فصل 35