انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

مهناز زنی 16 ساله



 
فصل 36:

ابان ماه بود که یک شب هنگامی که در ساعت ۹ با هم قورمه سبزی میخوردیم حالت تهو شدیدی به من دست داد ................

به سرعت به سمت دستشویی دویدم و در را بستم رضا پریشان حال با مشت به در میکوبید و حالم را میپرسید

-مهناز مهناز جان خوبی عزیزم باز کن درو ببینم چت شد باز کن خانمم

و سپس در حالی که صورتم خیس بود و از ان اب میچکید در را گشودم رضا پریشان مرا سیر میکرد که خود را در اغوشش انداختم و دیگر هیچ نفهمیدم...............

لحظه ای بعد با قطرات ابی که به صورتم میپاشید و ضرباتی که به صورتم میزد بهوش امدم سر گیجه شدیدی داشتم و متوجه سوالات پیاپی رضا نبودم گفت که بهتر است شبانه نزد دکتر برویم اما من ممانعت کردم و گفتم بهتر است فردا این کار را انجام دهیم به سمت میز شام رفتم تا دوباره غذا را گرم کنم تا با هم غذا بخوریم رضا گفت که گرسنه نیست اما وقتی ضعف عجیب مرا دید گفت به خاطر ت و میخورم صبح روز بعد رضا به محل کارش نرفت و من رو صبح نزد دکتر برد و چون دکتر به دو مورد شک کرد دو ازمایش خواست

۱-خونریزی داخلی و مسمومیت

۲-حامله بودن من

دکتر اشنا بود و به سرعت با ازمایشگاهی تماس گرفت و به ان ها هشدار داد تا جواب ازمایش مارا فوری و دو ساعته بدهند دلم اشوب بود و حس عجیبی داشتم درست حدس میزنید من حامله بودم من در استانه ی مادر شدن و رضا در استانه ی پدر شدن

رضا تا جواب ازمایش را دید در حالی که به دیوار تکیه داده بود سرش را در مشت گرفت و هم زمان با این که مینشست و خود را سر میداد خدا رو شکر گفت سپس بلند شد و مرا در اغوش گرم خود فشرد و لبخن ملایمی تحویلم داد هم شاد بودم و هم ناراضی زیرا با به دنیا امدن بچه از درس خواندن محروم میشدم اما شب که رضا مژده گرفت پرستار را به من داد اسوده خاطر گشدم ان روز ما باشادی گذشت و شام به بیرون رفتیم رضا خواست تا خبر نوه دار شدن پدر و مادرش را من به ان ها بدهم بنابر این ان ها را هم به رستوران دعوت نموده و سورپرایزشان کردیم رضا عاشق دختر بچه بود شب که دوباره روی بازواش سر نهادم گفت

-نه ماه دیگه یه دخمل خوچگل بابایی به دنیا میاد که باباش میره براش دامن کوتاه میخله خال خالی دخمل جونش قل بده

در حالی که میخندیدم گفتم

-و اگر پسر بود دوستش نداری؟

-بچه من پاره ی تن منه مگه میشه دوستش نداشته باشم ولی اگه پسر بود شده مجبورت کنم سالی یکی بزایی میزایی تا دخمل منو به دنیا بیاری....................

خندیدم و گفتم بسه دیگه بخواب

-بابا مارو اوردی لب چشمه تشنه بر میگردونی من میخوام از ائونننننننن لبای مثله عسلت یه ذره............

و به سرعت روی من خوابید و از لبانم بوسه گرفت من عاشق لبان اتشینش بودم

۱ ماهی گذشت اگر دست به چیز سنگینی میزدم رضا به شدت مراد عوا میکرد تا جایی که بار ها به خاطر تکان دادن صندلی پشت دستم کوبید و گفت دفعه ی دیگه به این پشت دستی اکتفا نمیکنم مامان خانم

یک ماهی گذشت اذر ماه بود میلاد را هم تازه مژده ی دایی شدن داده بودیم من مرتب تحد نظارت پزشک بودم....درست در ۵ مین شب اذر ماه وقتی کنار رضا داشتم بهخ واب فرو میرفتم درد عجیبی به سراغم امد.

-اخخخخخخخخ ایییییییییییییی

رضا سر از روی بالش برداشت و گفت

-چت شد مهناز

-رضا رضا درد عجیبی سراغم اومده

چراغ را روشن کرد بلند شو پاشو شبونه میریم درمونگاه

-نه رضا چیزی نیست عادیه خوب میشه

-یعنی چی خوب میشه پاشو عزیزم پاشو گرنه کلاهمون میره تو هما

-نه باشه فردا اییییییییییی اخ اخ رضا من نمیتونم بلند شم بشینم اییییییییی

عرق سرد روی پیشانی رضا نشست دستش را زیر کمرم انداخت و با ارامش در حالی که من از درد به خود میپیچیدم چون پر کاه بلندم کرد ممانتو ام را بر داشت و در حالی که مرا رویی کاناپه مینشاند ارام ان را بر تن کردم طولی نکشید که به یک بیمارستان شبانه روزی رسیدیم

همان طور مرا بلند کرد و به اورژانس بیمارستان برد و با دستور پرستار روی تختی خواباند لحضه ای بعد من بیهوش شدم چشم که باز کردم ساعت ۹ صبح بود و من در اتاقی دیگر

پایان فصل36
     
  

 
فصل 36.5:

چشمانم را به سختی گشودم سرم گیج میرفت در اتاقی که در ان بستری بودم نیمه باز بود رضا را میدیدم که در حالی که در موهایش چنگ میانداخت جلوی در بیقرار راه میرفت به ارامی صدایش زدم اما نشنید صدایم را کمی بالا تر بردم

-رضا

وارد اتاق شد دستم رو فشرد یشانی ام را بوس کرد و گفت خوبی عزیزم

-من چم شده بود رضا
-بذار یه نیم ساعت دیگه دکتر میاد خودش برات تعریف میکنه عزیزم

-تو بهم بگو.چرا پریشونی

اشك از چشماش سرازی شد تازه داشت با من من حرف میزد که یه خام دکتر وارد اتاق شد

-سلام خانم سپهری خوبین

-الان خوب بودن من مهم نیست بچم چطوره

-ببینین خانم بچه شما کاملا سالمه و در خطر نیست این شما هستید که در خطرید رحم شما مشکل داره و بچه دار شدن ممکنه حتی به مرگ شما بی انجامه بیماری شما متاسفانه درمانی بجز معجزه نداره به هر حال بهتره که امید وار باشین اما این بچه باید .این بچه رو باید از بین ببریم

صدام رو برد م بالا و خواستم از جام بلند شم رضا گریه کنان دست منو میگرفت و میگفت اروم عزیزم

-یعنی چی درست حرف بزن یا میمیرم یا چی

ممکنه با عث سرطان یا مشکل پیدا کردن ستون فقراتتون بشه

-خیله خب حالا فکر کردم چی شده من مهم نیستم بچم باید سالم به دنیا بیاد

رضا-یعنی چی مهناز من نمیخوام بچم بی مادر بزرگ بشه

دکتر ما رو تنها گذاشت

-رضا عزیزم کی گفته بچه ی تو باید بی مادر بزرگ شه تو جوونی ول داری زیبایی خب به فرضم که اگه من مردم یا فلج و دور ریختنی شدم میری یه زن دیگه میگیری این پنبرو از گوشت بیرون کن من به خاطر نجات خودم بچه رو نمیندازم همین

-اینم تو گوش کن من حاضر نیستم به هیچ قیمتی تو رو از دست بدم چرا نمی فهمی ببین این حمله یک بار برات پیش نمیاد در طول دوران بار داری بار ها به سراغت میاد و ضعیفت میکنه نمیخوام از پا در بیای این یه دونه رو میندازیم ایشالا خدا کمکمون میکنه سلامتیت رو بهت برمیگردونه تو هنوز خیلی سنت کمه اصلا میبرمت امریکا پیش عموم

-رضا من مهم نیستم مگه تو نمیخواستی بابا بشی مگه دختر نمیخواستی حالا من هم همین دختر رو برات میارم

-عزیزم چیزی نیست این بچه هم فعلا به دنیا میاد فردا وقت گرفتم این بچرو

-این بچرو چی رضا چی؟میخوای خودت با دستای خودت برگه ی قتل بچتو امضا کنی نه من نمیذارم نمیذارم رضا شده ازت طلاق بگیرم این بچه باید به دنیا بیاد

رضا اشک هاشو پاک کرد دید که مهر و محبت بی فایده است و باید با اقتدار همیشگیش وارد بشه تا ازش حساب ببرم

-روی حرف من حرف نمیزنی مهناز فهمیدی؟من باباشم من براش تصمیم میگیرم

-این بچه بابای قاتل نداره

-خیلی بی مرامی مهناز خیلی

اینو گفت و بیرون رفت تازه به خودم اومدم زدم زیر گریه به نظرم وجودم تو این دنیا ضروری نبود من بچم رو حس میکردم نمیخواستم از دستش بدم نمیخواستم

۱ ساعت بعد رضا برگشت در حالی که انگار با من قهر کرده باشه مانتو ام را داد و بدون حرف دسم رو گرفت و لباسم رو تنم کرد و گفت فعلا مرخصی

بدون حرف اما با گریه سوار ماشین شدم خواستم حرف بزنم

که گفت

-هیس هیچی نگو هیچی

بغضم رو قورت دادم به سمت خونه نمیرفتیم

-رضا داریم کجا میریم؟راه خونه این جا نیست

-حرف نزن اصلا حرف نزن خودت میبینی

جلوی یه کیلینیک وایسادیم

-رضا رضا میخوای چی کار کنی

-حرف نزن فقط پیاده شو

-نه پیاده نمیشم عوضی خرفت بدبخت پیاده نمیشم بچه من چه بدبخته که بابایی مثله تو داره

از ماشین پیاده شد و به سرعت به سمت در سمت من اومد از ماشین پریدم پایین و با سرعت باور نکردنی شروع کردم به دویدن فحش هاش رو میشنیدم اما میدویدم داشت به من نزدیک میشد که سوار یه تاکسی شدم و ادرس خونه بابا مامان رضا رو بهش دادم مارو تعقیب میکرد اما بالاخره گممون کرد بهخونه مامانش اینا رسیدم با گریه وارد شدم بنده خدا ها وحشت برشون داشته بود.زار میزدم و نای حرف زدن نداشتم بالاخره همه چیو با هق هق براشون گفتم هنوز حرفام تموم نشده بود که دوباره درد اومد سراغم مادرش مهربانانه درحالی که گریه میکرد منو توی اتاق خوابوند و با رضا تماس گرفت

پایان فصل ۳۶.۵
     
  

 
فصل 37:

طولی نکشید که با چند تا قرص ارام بخش خوابم گرفت اما نمیتونستم بخوابم....زنگ در به صدا در اومد از توی اتاق فهمیدم که رضا اومده.........مادرش درو باز کرد صداششون به خوبی شندیده میشد صدای نفس های گرم رضا یاتپش قلبش احساس میشد.

مادر-سلام پسرم خوبی مادر

بابا-سلام

رضا تن صداش رو بالا برد و بدون این که سلام اونا رو علیک بگه داد زد

-کو کجاست؟مسخرشو در اورده نمیگه یهو عین بچه دبستانی ها میذاره در میره دلم هزار راه میره بابا من که حرف بدی نزدم خوب دوستش دارم این لعنتی رو چجوری باید بهش حالی کنم که نمیخوام از دستش بدم فقط گید کدوم اتاقه بالا یا پایین چنان حالی ازش جا بیارم.......شده با کتک میبرمش اون بچرو بندازه

من طبقه ی دوم بودم از توی تخت بلند شدم و از بالا از لای نرده ها پایین رو نگاه کردم رضا گریه میکرد و خودشو به در و دیوار میکوبید خواست بیاد بالا که پدرش بازوش رو چسبید

بابا-ای پسر من تا حالا کی صدامو رو مامانت بلند کردم که تو این جوری داری زنحاملتو میترسونی براش بده.میفهمی

-اره بابا میفهمم

بابا-پس میخوای دستی دستی بکشیش که این کارارو میکنی و این داد و هوار ها رو راه میندازی

-نه بابا ببخشید فقط بذار ببینمش باید باهاش حرف بزنم بابا تو راضی هستی من به خاطر بچه اونو از دست بدم حاضری نوت بی مادر بزرگ بشه؟بابا بذار برم باهاش حرف بزنم

بابا-مهناز بچه عاقلیه برو باهاش با مهربونی حرف بزن نه با داد و جنجال

رضا پله ها را به سمت بالا دوید من نیز به اتاق پناه بردم

در را باز کرد وحشت زده وارد اتاق شد با حرص حرف میزد اما برای ان که پدرش خشمش را نبیند صدایش اروم بود

من نیز مثله موشی که در دام باشد به خود خزیده بودم و روی تخت گوله شده بودم و گریه میکردم

رضا-خیلی بی مرامی مهناز خیلی .................منو وسط خیابون ول ککردی مثله سگ میدویی بعد...................کثافت دوستت دارم...........مهناز تو خودت میدونی من عاشق بچه هستم عاشق بچم ولی تو رو از بچه ای که هنوز ندیدمش بیشتر دوست دارم اون بچه بخشی از وجود مادرشه.......فقط ببخشی از توهه ولی تو کاملی........مهناز از خر شیطان بیا پایین خواهش میکنم.............اینو میندازیم درمانت میکنیم یکی بهتر از اینو میاریم خواهش میکنم مهناز.............بیا بیا بریم عزیزم من میدونم تو دوسش داری ولی چاره ای نیست منم دوسش دارم یه ذره هم به فکر من باش خود خواه من وعضم از تو بد تره.........پاشو پاشو مهناز جان...............

از جام بلند شدم و با غضب جلوش وایسادم و با غیظ نگاهش کردم

-چرا نمیفهمی محمد رضا من اگرم توریم بشه تو میتونی بری یه ترگل تر و نجیب تر از منو پیدا کنی لااقل قتل گردنت نمیافته
ادامه دارد
     
  

 
ادامه ی فصل37:

اینو که گفتم کمی دستش رو مشت کرد و بعد با سیلی کوبنده اش به صورتم نواخت پدر و مادرش پشت در بودند با شنیدن صدای سیلی در بلافاصله باز شد گریه من بند امده بود درد صورتم را سر کرده بود مادرش سرم را در اغوش کشید و پدرش چانه ی رضا را که از شرم و ناراحتی پایین افتاده بود بالا اورد و گفت

بابا-به من نگاه کن گفتم به من نگاه کن تنه لش

رضا سرش را ارام بالا اورد پدرش به جبران سیلی که رضا به صورتم زده بود سیلی محککمی به صورتش نواخت ته دلم خالی شد طاقت نداشتم شکسته شدن غرور رضا رو ببینم

بابا-این اولی برای این که رو زنت دست بلند کردی و دومی رو هم میزنم تا یا دبگیری به حرف پدرت گوش کنی

از سینه مادر جستم و دست پدر را در بین زمین و هوا گرفتم و سریع بوسه ای بر ان زدم

ناگهان خشم پدر فروکش کرد

بابا-ااا چی کار میکنی دختر

-بابا....بابا تو رو خدا گناه داره اذیتش نکنید کاری نکرد بابا اروم زد به خدا من اصلا دردم نیومد......بابا چرا روش دست بلند کردی.گناه داره پسر به این خوبی کجا میتونی پیدا کنی...........

اشک همه در امده بود رضا صورتش را لمس میکرد مادرش اشک میریخت و من هم سعی میکردم خشم پدرش را بخوابانم پس ادامه دادم

-شما که بهتر میدونید دلش خیلی پاکه..من یه ذره هم دردم نیومد چرا این جوری زدینش اخه طفلکی داغون شد صورتش......

بابا-الهی قربونت برم دروغ نگو بمن صورتت رو تو اینه دیدی؟

در حالی که داشتم میگفتم کو چی شده به سمت اینه اتاق رفتم

از دیدن صورت خم وحشت کرده بودم ضربه اش ان قدر محکم و کوبنده بود که پلک راستم جمع شده بود و پشت لبم ورم کرده بود

خندیدم و گفتم........نه خوشم اومد ضرب دستش هم خوبه هاااااااااااااااااااااااااا

مادرش به سمت من اومد و مرا بوسید و افزود

-بشکنه دستت محمد رضا چطور دلت اومد رو صورت به این ظریفی دست بلند کنی

رضا سرش رو بالا گرفت و گفت

-بابا تاحالا روم دست بلند نکرده بودیااااااااااااااااااااااا.حتی تو بچگی...................مامان من الهی قربونت برم تو دیگه چرا اگر یک بار دیگه اون جمله ای رو که به زبون اورد بگه خدا شاهده جلوی روی خود شما اون قدر میزنمش که دیگه نتونه بلند شه از جاش

بابا-خفه شو احمق............مگه چی گفت طفلکی؟

-چی گفت تازه میگی چی گفت بابا..........به من میگه قاتل..فکر میکنه برای من راحته.به من میگی من میمیرم تو برو یه زن دیگه بگیر.........تو بیمارستان به من میگه.......به من میگه من تو این دنیا نمودم هم نموندم توقع داشتی چیکار کنم بابا بیشتر از این سیلی حقش بود

پدر ش نگاهی به من انداخت و رو به همسرش گفت بیا بیرون خانم و دست زنش رو گرفت و از اتاق بیرون بود صدای پایین رفتنشون رو میشنیدم اون ها که رفتن رضا روی تخت ولو شد صورتش کبود شده بود جلو رفتم پایین تخت نشستم و شروع کردم صورتش رو لمس کردن

-الهی بمیرم برات دردت گرفت عزیزم؟

به حالتی که انگار با من قهر کرده باشه دستمو پس زد پوز خندی زد و گفت

-نه اون قدر که از حرفای تو دردم گرفت.سیلی بابام.........ول کن........



-به هر حال ببخشید به خاطر من سیلی خوردی شرمندم

از جاش بلند شد و تو چشمام نگاه کرد و گفت.............

تو چقدر صبوری دختر چقدر این دل لامسبت مهربونه دلت برای منیی که چند لحضه پیش نزدیک بود پردده ی گوشت رو پاره کنم هم میسوزه وااااااااااااااای خدای من من چه قدر بی لیاقتم چه قدر........

پایان فصل 37
     
  

 
فصل 38:

نه رضا بی لیاقت منم من اصلا لیاقت این زندگی رو این ارامش رو ندارم واسه همینه که از رفتن نمیترسم واسه همینه که میگم رفتنم بهتره واسه همینه که میگم برو یه.........

دستشو گذاشت روی دهنم دیگه هیچی در مورد این موضوع نمیگی فهمیدی دفعه ی بعدی دندون هات رو تو دهانت خرد میکنم..خرد میکنم مهناز خرد

با این که باید از طرز برخوردش و حرفاش بدم میومد اما.................نه بدم نیومده بود اون سیلی واقعا شیرین بود شیرین ترین لحضه ی زندگیم دلم رو محکم کرد به این که کسی تو دنیا هست که منو دوستم داره با همه ی بد بختی هام با همه ی گند کاریهام با همه بچگیهام وای که چقدر خدا رو شکر میکردم و ازش ممنون بودم...........

رضا لحضه ای بعد منو به سمت دیوار هل داد چشمانش رو بست و لب های گرم و داغ و سوزانش رو روی لب های من گذاشت لبم کبود شده بود چشمام رو بستم رضا لب هامو گاز میگرفت و جای درد ناشی از سیلی که بهم زده بود درد میگرفت اما نمیخواستم از اینلذت دل بکنم بالاخره لب هاش رو از روی لب هام برداشت خواستم چشمام رو باز کنم که دستشو روی اونا گذاشت

رضا-نه مهناز باز نکن بذار موژه هات رو ببینم مهناز من یه قولی بهت داده بودم که چند لحضه پیش شکستمش بهت قول داده بودم روت دست بلند نکنم اما شکستمش ببخشید دست خودم نیست عصبانی میشم..............ولی توهم خیلی بیمرامی خوب بلدی غیرت ادمارو قلقلک بدی

چشمام رو اروم باز کردم

-رضا؟؟؟؟؟؟؟

-جان دلم؟؟؟؟؟

-به من وقت میدی.........

-قرار شد به حرفم گوش بدی و نه نیاری

-نه نمیخوام نه بیارم فقط ازت وقت میخوام فقط ۵ شب به نیت ۵ تن اگه حالم خوب نشد خودم باهات میام بچرو میندازیم رضا تو رو خدا ۵ شب.......

-نه نمیخوام ببیم باز حالت بد بشه میدونی اون مدتی که بیهوش بودی من چی کشیدم نه نمیشه فردا همه چیز رو یک سره میکنیم

دیدم این جوری راضی نمیشه به حرفی که میزدم ایمان داشتم ته دلم روشن بود اصلا من دا رو با کمک رضا پیدا کرده بودم با اون نما خون شده بودم................برای همین طاقت نیاوردم زدم زیر گریه و به دست و پاش افتادم

-رضا خواهش میکنم التماس میکنم رضا اگه منو دوست داری تو رو خدا

-نکن مهناز پاشو چی کار داری میکنی نکن خیله خب پاشو ولی قول بده بع د از ۵ شب نه نیاری

خوش حال خودم رو در اغوشش رها کردم و گفتم باشه قول میدم

بعد پیش مامان باباش رفتیم و همه چیو بهشون گفتیم صبح روز بعد من ساعت ۵ برای مناجات بیدار شدم صدای گریه و ناله هام رضا رو هم بیدار کرده بود بهش گفتم که میخوام برم قم منو برد قم فرداش برگشتیم بیخیال کار کردن شده بود و به ساز من میرقصید منو برد شاه عبد العضیم و .........وکلی جاهای دیگه شب چهارم داشت به پایان میرسید که تلفن زنگ زد به سمت گوشی دویدم

-الو بفرمائید

-سلام ببخشید منزل خانم سپهری

-بله خودم هستم شما؟

-من عبدلی هستم پزشک معالجتون

-بله سلام خانم دکتر خوبید شما

(رضا سعی میکرد گوشی رو از من بگیره اما من ..........)

-متشکرم راستش یه اشتباهی پیش اومده اون همکار من که قبل از من شما رو ویزیت کرده بود بیماری را اشتباه تشخیص داده بود شما بچتون رو انداختید خانم؟

از شوق از حال رفتم گوشی از دستم افتاد و رضا اونو برداشت

-الو الو الو چیزی شده

-پس انداختینش بله؟من اماده هر گونه مجازاتی هستم

-نه خانم ننداختیم چی میگید شما

-وای خدایا شکرت ببینید اقا خانم شما فقط یه نوع ضعف رحمی داره و با تحت درمان بودن میتونه یه بچه سالم رو به دنیا بیاره...............

پایان فصل 38
     
  

 
فصل 39:

وای خدایا شکرت خدای بزرگ مرسی که این همه به من توجه داری مرسی که منو کنار مردی گذاشتی

که دوستش دارم خدایا شکرت.................

رضا شرم گین بود بار ها منو بوسید و ازم معذرت خواست و توبه کرد با خودش میگفت خدایا اگر بچمو



انداخته بودم چیمیشد................میخواست از دکتره شکایت کنه اما من نذاشتم گفتم به پاس نعمتی

که خدا بهمون داده میبخشیمش بیچاره دکتره کلی اشک ریخته بود و برای تماس با ما با خودش کلانجار رفته بود دکتر به من یه سری دارو و داد و با تلنگر به رضا گفت

-جناب سپهری ساعت ۸ و نیم خونه اومدن دیگه تمومه خانومتون ممکنه هر لحضه درد بیاد سراغشون و

بیهوش بشن چون رحمشون ضعیفه باید بیشتر پیششون باشید و ازشون مراقبت کنید .نیاز به ارامش

دارند استرس براشون سمه ناراحتی ممکنه درد وحشتناکی رو به سراغشون بیاره اگه توانایی مراقبت

ندارید بایید براشون پرستار بگیرید

رضا به خاطر من برنامه هاشو ردیف کرده بود و با این که کاراش خیلی گیر و گره داشت اما ساعت ۶ میومد خونه.........۴ ماه گذشت تو تمام این مدت وقتی درد میومد سراغم اگه رضا خونه بود میچپیدم تو اتاق و بالشی جلوی دهنم میذاشتم تا درد کشیدنم رو نبینه و غصه نخوره دردی که میکشیدم ناراحتیش کم تر از عقی بود که رو پیشونی رضا میدیدم.......اما اون همیشه زرنگ تر از این حرفا بود و زود میفهمید که من چم شده و دارم چی میکشم کنار تختم مینشست دستمو میفشرد و نوازشم مکرد انگار گرمای دستش ،سرخی لب هاش،عرق روی پیشونیش ارومم میکرد دردو ازم میگرفت گاهی از بس لبام رو گاز میگرفتم که جیغ نزنم لب هام به خون میافتاد.......طفلکی رضا چی کشید کار بیرون رو دوشش کار خونه رو دوشش مراقبت از من رو دوشش این دکتر اون دکتر دارو خریدن همه ی اینا رو دوشش بود نمیذاشت کار کنم مادرش هم هفته ای ۲ روز بهم سر میزد اگر میمود خنه و میدید دارم کار میکنم مثلا دستمال برداشتم گردگیری میکنم شر درست میکرد هر دفعه داد و بیداد راه مینداخت بعد خودشو ملوس میکرد صدای بچه درمیاورد و میگفت ببخشید منم دیگه عادت کرده بودم میدونستم ناراحتیو داد و بیداداش به خاطر عشقه و به خاطر سلامتی خودم...رفتیم سونوگرافی بچه دختر بود شادی رضا چندیدن برابر شد توجهش به من به۱۰۰۰۰۰۰۰۰ برابر رسید دیگه یادم رفته بود چه قدر بدبختی کشیدم چه بیچارگی ها دیدم یادم رفته بود زنه پتیاره ای بودم که خود فروشی کرده بود ادمی بودم که به جرم خیانت بیرون انداخته شده بود یادم رفته بود یتیم بودم یادم رفته بود از داداشم کینه دارم همه ی اینا رو یادم رفته بود.میلاد هر چند وقت یه دفعه یواشکی به من سر میزد و برام خوراکی و چرت و پرت میاورد کارش رو عوض کرده بود لیسانسش رو گرفته بود و داشت میخوند برای فوق.......وضع مالیش خوب شده بود دخترا دنبالش میدویدن....اما اون پاک تر از این حرفا بود خیلی پاک تر من ۸ ماهم بود ۱۲ شب بود دردم گرفت خواب بودم از خواب پریدم عرق روی پیشونی رضا نشست خرداد ماه بود هنوز یه ماه مونده بود قرار بود بچه تیر به دنیا بیاد اول رضا فکر کرد دوباره درد از رحممه ولی تا فهمید دستی تو موهاش کشید من رو با اون وعضم بلند کرد و تو ماشین گذاشت به بیمارستان رسیدیدم دکتر بیچاره یه ربعه خودشو رسونود سزارین انجام شد دخترم به دنیا اومد خدایا شکرت اوردنش تا بهش شیر بدم گفته بودم تا بچرو به بغلم ندادید حق ندارید اجازه بدید باباش ببینتش طفلکی رضا....وای چه لذتی داشت وقتی که سینمو تو دهان بچم گذاشتم.همون لحضه اجازه دادم رضا بیاد تو درو باز کرد بچه داشت شیر میخورد.جلو اومد به من سلام داد بهم تبریک گفت و خسته نباشید پیشونیم رو بوسید جعبه ای به من هدیه کرد که توش انگشتری زیبا بود دستم کردم خدا یا شکرت رضا انگشت اشارشو اروم روی صورت بچه میکشید و با صدایی بامزه بعضی جمله هارو تکرار میکرد
ادامه دارد
     
  

 
ادامه ی فصل 39:
-الهی بابا قبونت بله.دخمل خودمه میخواد مهندس بشه باباش میخواد بلاش دامن صولتی خال خالی بخله.....

-اااااااا باباش اینقدربچرو بوس نکن صورتش زخم میشه

-مهناز گیر نده جون رضا ریشامو زدم دیگه

-حرف اضافه نباشه همین که من میگفم رو حرف من حرف بزنی دندوناتو تو دهنت خورد میکنم اقا رضا

-ای بدجنس ادای منو درمیاری................اره............یک حالی ازت بگیرم مامان خانوم وایسا

-نمیتونی دخملمون پشت منه تو تنهایی

-خدا بده شانس

زندگی من رو به خوشی رفته بود کاش این خوشی ابدی بود ای کاش..............

شده بودم عزیز رضا عزیز مامان باباش..........رابطه میلاد و رضا هم خوب شده بود میلاد گشته بود ارمینو پیدا کنه اما نتونسته بود احساس میکردم شکستن دل ارمین یه جای زندگی من سایه میندازه واسه همین دعاش میکردم و ارزو میکردم منو ببخشه................اسم دخترمون رو رضا انتخاب کرد..... شیدا......................

شیدا یه سالش شده بود خدا میدونه پدر و دخترچه عشق بازی با هم میکردن.....هروقت شیدا رو بغل میکردم و بهش شیر میدادم عاشقانه نگاهم میکرد و میگفت چه لذتی داره وقتی ماه و ستاررو در کنار هم میبینم

منم در جوابش میگفتم نور ماه از خورشیده اقا رضا ما هر چی داریم از برکت وجودش شماست

اونم خودشو لوس میکرد میگفت خوبه خوبه پاچه خواری ممنوع...........

کار رضا دوباره زیاد شده بود خسته میومد خونه و بهانه میگرفت منم بهانه هاشو با جون و دل میپذیرفتم به یاد صدماتی که زمان بارداری من کشیده بود میمود خونه از زمین و زمان ایراد میگرفت............ساعت ۱۰ میومد خونه بچه خواب بود سر من داد میکشید

-باز بچرو خوابوندی که من نبینمش

-رضا عزیزم این چه حرفیه که میزنی الهی فدات شم کوچیکه خوابش میمود خب تا من سینه میذارم دهنش خوابش میبره تقصیر من که نیست میخوای گشنه بذارمش؟

-نه ببخش دست خودم نیست اعصابم خورده کارم زیاده...........................

-میدونم الهی فدات شم میدونم چرا این قدر کار میکنی...................خسته میشی بابا من از اولش هم به همون حقوق قبلی راضی بودم بیخودی پروژه گرفتی که چی بشه اخه

-باید یکم پول مع کنم میخوام بچه که دوسالش تموم شد بفرستمت دانشگاه

-ببین من به خدا نمیخوام من چیزی نمیخوام در کنار تو

-ولی من میخوام زنم درس بخونه لیسانست رو بگیر بعد دیگه باهات کاری ندارم

-من لیسانسم رو بگیرم میذاری برم تو شرکت میلاد اینا کار کنم

-نه خیر..........حرفای جدید میشنوم چه غلطا چه معنی داره زن بره بیرون از خونه مگه من خودم کج و کولم چیت کم بوده تا حالا

-چرا داغ میکنی اگه قراره برم درس بخونم بعد بشینم کنج خونه به چه دردی میخوره میشه بپرسم چرا این قدر بی منطق شدی چرا داد میزنی چرا گیر میدی چرا دیگه اغوشت مثه اون موقع گرم نیست؟

-حهحه اغوشت مثه اون موقع گرم نیست.............من خستم میرم بکپم خواستی بیا بخواب

چشمام پر اشک بود دیگه چاره ای نداشتم جز این که برم پیش مامانش اینا با این که میدونستم از این کار خیلی بدش میاد و اگه بفهمه پخ پخ اما میدونستم مامانش زن فهمیده ایه اون تو بچه داری هم خیلی کمک حالم بود

پایان فصل39
     
  

 
فصل 40:

دیگه چاره ای نداشتم طاقتم تموم شده بود.................بچه داری به اندازه کافی برا من ۲۰ ساله سخت بود دیگه نمیتونستم بیمهری شوهر رو هم تحمل کنم...............فرداش وقتی رضا رفت سرکار به بهانه این که شیدا رو ببرم مامان بزرگ و بابازرگش ببیننش رفتم خونه مادر شوهرم اینا...............باباش سرکار بود

مامانش از دیدن من غرق شادی شده بود تمام مدت شیدا رو میبوسید و قربون صدقش میرفت

-الهی قربون چشمای نازت برم ناناز مامانی

-مامان این قدر پرروش نکنید تو رو خدا همین جوری یه ذره گریه میکنه من باید کلی منتش رو بکشم تا اروم شه و اعصاب رضا رو بهم نریزه

-خب بریزه بچه همینه دیگه..............مهناز جان مادر چشمات خستس چیزی شده

-نه چیزی...........نه چیزی نشده

-چرا معلومه یه چیزی شده به خاطر بچه داری خسته ای؟میخوای چند ماه پیشت بمونم کمکت کنم

-نه نه مامان به خدا من مراقبت از شیدا رو خیلی دوست دارم این بچه خیلی اروم و مظلومه فقط........

-فقط چی رضا کاری کرده..............روت دست بلند کرده............

-نه.........نه طفلک یه مدته کارش زیاد شده دیر میاد خونه..........بهونه میگیره از

زمین و زمان............به همه چی گیر میده بعدم یه کلمه با من حرف نمیزنه بدون

خوردن شام میره میگیره میخوابه اصلا نمیگه تو کی هستی................چند شب

پیش شیدا ساعت ۱ شب زد زیر گریه اونقدر با من بد برخورد کرد که داشتم دق

میکردم نصفه شب به من گفت خیره سرت برو اون لامسبو بزار دهنش خفش

کن.......اصلا طرز حرف زدنش عوض شده میترسم دور و برش بپیلیکم کتکم بزنه ازش

میترسم شده مثه این مردای متحجر میگه میخوام بفرستمت دانشگاه اونم پیام

نور...اجازه کار کردنم بهت نمیدم چرا این کارا رو میکنه نمیدونم حالا تو رو خدا چیزی

بهش نگیدا میدونید که عصبانی بشه بدتر لج بازی میکنه

-گه خورده پسره الدنگ شبا تا کی تو خونه تنهایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-معمولا تا یازده یازده و نیم گاهی هم ۱۰ میاد جمعه ها هم که تمام مدت خوابه

-الهی بمیرم برات پسره بیشعور نمیگه زن به این جوانی نباید تا این موقع تنها بمونه

یه حالی ازش بگیرم که حال کنه صبر کن باباش بیاد میگم حالیش کنه زن داری یعنی چی

-نه تورو خدا مامان...........من فقط یکم باهاتون درد و دل کردم کارش تموم میشه

خوب میشه میشناسینش که گناه داره خستس خب الهی بمیرم میترسم این قدر کار میکنه مریض شه.............

ددر حالی که من حرف میزدم شیدا تو بغل مامان بزرگش وول میخورد و می گفت

-به به...به به

مادر-گشنت شده مامانی؟اره بیا بیا برو پیش مامانت

شیدا رو گرفتم و بوسیدم و در حالی که ارام به سینه ام میک میزد........نازش میکردم...

مادر-میدونی چیه تو پسر منو لوسش کردی اگه این همه محلش نمیذاشتی تحالا ادم میشد ببین دختر با خودت چی کار کردی چرا این قدر لاغر شدی؟؟؟؟؟؟؟ناسلامتی تو بچه شیر میدی..........این قدر غصه نباید بخوری شیر قهره که نمیخوای به بچه بدی...رنگو رخشو ببین تو رو خدا چند کیلویی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-۵۹ تا

-وای خدای من ببین تا یه مدت به شیدا شیر خشک بده یه ذره چاق شی بعد دوباره شیر خودتو بهش بده............

-والا چیبگم..اخه..........

-اخه چی؟

-اخه میخواستم این کارو بکنم ولی رضا دعوام کرد گفت تا ۲ سالگی باید به بچه شیر بدی..نمیخوام ناراحتش کنم بعدم حالا که طوریم نشده فقط گاهی ضعف میکنم

-رضا خیلی بیخود کرد درسته که ما میگیم تا وقت مذهبی باید به بچه شیر داد ولی نه وقتی که حال مادر این جوریه نکنه این پسره میخواد دستی دستی.........لا اله ال...ببین چجوری دهن ادمو باز میکنه ها پاشو پاشو دختر پاشو تلفن رو برام بیار یه زنگ بهش بزنم امشب بیاد این جا

-نه مامان تو رو خدا ....................

-یادت باشه رو حرف بزرگترت حرف نزنی بدو نترس میدونم باید چکنم ناسلامتی بچمه ها.................تو از یه طرف اون مهسای بیچارم از یه طرف بیچاره دختر

-مگه مهسا طوریش شدده

-اره طفلک نامزدش ول کرده رفته

-اخی طفلکی

-اره بچم دعا کم براش

-چشم

ادامه دارد
     
  

 
ادامه ی 40:

گوشی رو دادم بهش تلفن رو گذاشت رو ایفون

رضا-الو سلام مادر چطوری

-با احوال پرسی های تو بیمعرفت دلم برات یه ذره شده کجایی؟

-کجام؟؟؟؟؟؟دنبال نون حلال...سرم شلوغه مادر

-معلومه ببین امشب ساعت ۸ منتظرتم ها به مهنازم گفتم بیا خونه ما

-امشب؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اصللا حرفش رو نزن من امشب تا ۱۲ یا ۱ شب کار دارم

-وای وای وای چه حرفا..............زنت رو هر شب تا این موقع تنها میذاری؟

-نه مادر امشب یکم کار دارم من هر شب ۷ خونم

-از صدات معلومه دروغ میگی................

-چیه مامان نکنه مهناز اومد شکایت

-دیدی دروغ میگی نه خیر اقا عروسم یه پارچه خانومه..................

-به هر حال من امشب کار دارم

-به هر حال من امشب منتظرتم نیای شیرمو حلالت نمیکنم خدافظ

-خداحافظ مادر خدا حافظ پس به مهناز بگید خودش بیاد سمت خونه شما من دیگه نمیرم دنبالش

-به به بی غیرتم که شدی...................نترس تنبل خان میگم اقاجونت بیارتش خداحافظ

و گوشی رو گذاشت

-بفرمایید اینم از این

-من که چشمم اب نمیخوره که بیاد

-چرا از ترس باباشم که شده میاد .................عین سگ از باباش حساب میبره من پسرم رو بهتر میشناسم

شیدا خوابش برده بود

مادر-پاشو نفسم پاشو برو بچرو بذار رو تخت خودتم یکم دراز بکش تا ناهار حاظر شه پاشو

-چشم مادر

رفتم تو اتاق خانم جان به شوهرش زنگ زد تا یه ساعت باهم پچ پچ میکردن دلم اشوب بود..میترسیدم یه شری بشه رضا بدتر لج کنه

مدتی گذشت ناهار خوردیم عصر اقاجون اومدم و منو کلی تحویل گرفت و یکم باهام حرف زد و چند تا سوال ازم پرسید ساعت ۹ بود که رضا بالاخره با ۱۰ تا تلفنی که بهش زدیم با یه دسته گل اومد خونه.................

-سلام سلام بر مادر و پدر عزیزممممممممممممممممممممممممممممممم خوبین

مادرش رو بوسید پدرش رو ماچ کرد بدون سلام کردن به من شیدا رو از بغلم بیرون گشید

-الهی بابا قبونت بله چه بزلگ شده دخملم بخولمت؟اله؟

بابا- مث که اصل کاری رو یادت رفت..................

-ببخشید خوبی مهناازم؟

-مرسی ممنون

مامان-پاشو پاشو بریم شام بخوریم...................

نشستیم سر میز شیدا رو رو زمین خوابونده بودم داشتم شام میخوردم که زد زیر گریه....................

به سرعت از جام بلند شدم

مامان-بشین دخترم....................بدو رضا بدو برو بچتو اروم کن

-مامان من خستم بعدشم گشنشه میخوای من برم بش شیر بدم؟

مامان-پاشو بت میگم

-نه مادر رضا راست میگه شیدا گشنشه..................شما بفرمایید بخورید من الان میام

رو مبل نشستم شیدا رو در اغوش کشیدم سینمو دهانش گذاشتم و شالم رو روی صورتش کشیدم...................

-بابا-رضا چرا خانومت شده پوست و استخون..با این وضع میذاری به بچه هم شیر بده؟

رضا در حالی که لقمشو قورت میداد به سختی گفت

-چشه مگه بابا ماشالا سر و مور و گنده...بعدم توقع نداری بذارم مثه این زنیکه ها شیر خشک به خورد بچه طفل معصومم بده.................معلوم نیست چه اشغالی تو اون شیرا هست.......................

بابا-اولا درست حرف بزن دوما وقتی زن ادم مریضه اون شیر میشه شیر قهره و ضررش برا بچه زیاده سوما شیر های الان تقویت کننده داره

بعد رو به من گفت

بابا-مهناز جان از فردا براش شیر خشک خارجی میخرم میفرستم لاغر شدی دخترم

-چشم بابا هر چی شما بگید

رضا-ااااااااااااااااااااا از کی تاحالا این قدر حرف گوش کن شدی مهناز خانوم...............بچه من باید شیر مادر بخوره بعدم شما نگران لاغری مهناز نباشید.لابد خانوم رژیم گرفته خوش هیکل شه

پدرش دیگه از کوره در رفت با غضب صندلی رو زد کنار و به رضا گفت.............پاشو پاشو بیا بیرون د با تو ام پاشو...................

پایان فصل 40
     
  

 
فصل 41:

من ترسیدم.......رضا رو خیلی دوست داشتم دستاش با این که خیلی ظریف بود اما نوازش هاش درد داشت ترسیدم باباش بهش چیزی بگه و وقتی میریم خونه دوباره مجبور بشم نوازش هاشو حس کنم...

واسه همین هراسون گفتم

-وا خدا مرگم بده بابا چتون شد یهو؟بیچاره رضا که حرفی نزد به خدا من خوبم.......راست میگه خب.........نگران بچشه اصلا مسئله به این سادگی که این قدر بحث نداره...........هر چی رضا بگه اون باید تصمیم بگیره

برای یه لحضه بین عشق و ترس دو دل شدم میدونید چون رضا رو از خودم بالاتر میدونستم....اجازه هر کاری رو بهش میدادم پیش خودم میگفتم من یه دختر ج....ده.هستم که اگه رضا نبود معلوم نبود الان چه وضعی داشتم...........این فکرا تا حدیش درست بود اما نه تا این حد که من حاضر بودم به خاطر اون خودمو کوچیک کنم و مثه یه نوجوون که از باباش و کمربندشو و دست سنگینش میترسه خودمو موش کنم.........رضا تو یه سری از مسائل خیلی خشن بود حتی تو لذت های جنسیش گاهی اون قدر سفت بدنمو میچسبید یا اونقدر محکم لب هام رو گاز میگرفت که ممکن بود از درد و البته از ترس خودمو خیس کنم!!!!!!!!یا وقتی دستور میداد یه کاری باید انجام شه مثه یه بچه ۵ ساله که مثلا باباش فلفل نریزه تو دهنش خودمو موش میکردم تا اونجایی که به خاطر مستبد بودن ودیکتاتوریش از خودش تعریف میکرد...نمیگم بچه بودم.............نه نبودم من تجربه ی زیادی داشتم.از رو همین تجربه بود که میخواستم هر جور شده زندگیمو حفظ کنم............

-بفرما بابا ببین خودش هم همینو میگه

-پاشو بیا بیرون

رضا از پشت میز بیرون جست

پدرش بازوش رو محکم چسبید لب هاشو نزدیک گوش رضا برد و با یه صدای اروم اما طوری که من صداشو میشنیدم دم گوشش گفت

-اخر بی لیاقتی رضا اخرش......یه سوال ازت دارم تو تموم بچگیت تو تموم اون شرهایی که ریختی چند بار تنبیه بدنی شدی تو رو خدا جان پدرت جواب بده

یهو یه اشک از گونه رضا سر خورد...........انگار یه خاطره دردناک داشت

-بابا خواهش میکنم این موضوع اصلا ربطی به این جریان نداره من که الان مهناز رو کتک نزدم شما میدونید من چقدر از اون خاطره متنفرم ول کنید تو رو خدا

-نه پسر اون روز هنوز زندس چون من اون کمربند لعنتی رو هنوز نگه داشتم و تازه خیلی هم مربوطه تو اون روز یه...................ول کن....................

رضا دوباره روی صندلی نشست و درحالی که ناراحت و عصبی بود زیر چشمی به من نگاه میکرد شیدا تو بغل من خوابش برده بود و من هم بهت زده در و دیوار رو نگاه میکردم و اصلا هوشم سر جاش نبود مادر شوهرم شیدا رو از اغوش من کند و به اتاق برد..........چشمای رضا قرمز بود زیر چشمی و عصبی منو میپایید میدونستم که فهمیده من خبر دادم پس اماده هر عکس العملی بودم یهو پرسید.........

-تو از زندگی چیزی میغهمی؟از راز داری چیزی میفهمی؟

سرمو انداختم پایین پدرش به من نگاه میکرد یهو یه اشک از روی گونم سر خورد سرم رو اوردم بالا که با بغض جوابش رو بدم که پدرش دست گذاشت رو حساسیت رضا و به من گفت

-دخترم اجازه بده.............تو چی رضا تو از ناموس چیزی میفهمی؟از احساس یه زن چیزی میفهمی؟از این که دوست داره شوهرش سایه سرش باشه چیزی میفهمی؟

-بله میفهمم سایه سرشم نیستم؟پس برا چی دارم شب و روز جون میکنم

-ممکنه به قول خودت از این موضوع یه چیزی حالیت شه اما باید بگم اخررررررررررررررربی ناموسی................دقیقا اخرش

-دست شما درد نکنه یعنی چی بابا؟

-یعنی اگه یه جو غیرت تو اون رگت بود زن به این جوونی و به این خوشگلی رو از ترس گرگ های تهرونم که شده تا ۱۱ شب تنها نمیذاشتی.............

باباش درست دست گذاشت رونقطه ای که نباید میذاشت رضا عجول بلند شد و به سمت من اومد

-پاشو پاشو شیدا رو بردار بریم خونه پاشوووووووووووو

مادرش بچه به بغل از اتاق بیرون دوید

م-کجا؟زوده حالا بسه دعوا ای بابا

بابا- نه خانوم بذار برن بهتره یکم با هم تنها باشن

گریه میکردم رضا دست منو چنان کشید که نزدیک بود دستم در بره مادرش چنگی به صورتش انداخت و گفت نکن رضا جان

-بابا- وای به حالت رضا اگه.............

-نترس بابا میخوام یکم بازن و بچم برم بیرون بگردم

سپس دستمال کاغذی کوچکی ز جعبه بیرون کشید و برای این که اطمینان پدرش را جلب کند جلو امد و ارام اشک های مرا اک کرد

-گریه نکن عزیزم گریه نکن

بچه را از مادرش قاپید و به سمت در روانه شد خداحافظی کردیم وبیرون زدیم داخل ماشین تمام مدت من اشک میریختم و او ناخن میجوید و دندان به هم میفشرد ترسیدم قلبم لرزید.............

-ببخشید رضا من....

-هیس هیچی نگو باشه..........هیچی

به خانه رسیدیم

در را از روی من باز کرد بچه را گرفت پیاده شدم.......به سمت پله ها رفتیم ارام درون در کلید انداخت

-برو تو ددددد میگم بر تو

داخل رفتم.........کلیدات...........بدو کلید در خونه رو بده به من
ادامه دارد
     
  
صفحه  صفحه 7 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

مهناز زنی 16 ساله


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA